آرام بخش دل داغديدگان يا مسكن‏ الفؤاد

آرام بخش دل داغديدگان يا مسكن‏ الفؤاد0%

آرام بخش دل داغديدگان يا مسكن‏ الفؤاد نویسنده:
گروه: کتابها

آرام بخش دل داغديدگان يا مسكن‏ الفؤاد

نویسنده: شهيد ثاني رحمه الله عليه
گروه:

مشاهدات: 17945
دانلود: 3527

توضیحات:

آرام بخش دل داغديدگان يا مسكن‏ الفؤاد
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 82 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17945 / دانلود: 3527
اندازه اندازه اندازه
آرام بخش دل داغديدگان يا مسكن‏ الفؤاد

آرام بخش دل داغديدگان يا مسكن‏ الفؤاد

نویسنده:
فارسی

٤- حكايت شخصى كه هفت فرزندش در يك روز به مرض طاعون مرده‏اند

هفت فرزند از عبدالله بن عامر مازنى رضى الله عنه در يك روز به مرض طاعون(٤٨) مرده‏اند و او مى‏گفت : انى مسلم مسلم يعنى من مسلمانم و در برابر اين مصائب تسليم امر پروردگار هستم آرى مسلمان بايد در برابر مصائب و مشكلات تسليم مقدرات الهى باشد و چون چرا او اعتراض و جزع و فزع ننمايد

٥- سخنان حكمت‏آميز معاذ در مرگ فرزند خويش

عبدالرحمن بن تميم مى‏گويد : روزى به اتفاق دوستان به منزل معاذ رفتيم ديديم كه او كنار سر فرزندش نشسته و فرزندش در حال احتضار به سر مى‏برد و ما وقتى آن صحنه را مشاهده كرديم نتوانستيم خودمان را كنترل كنيم همگى گريستيم و يك نفر در ميان دما با صداى بلند گريه مى‏كرد، معاذ او را منع كرد و گفت : ساكت باش به خدا قسم كه او مى‏داند من به اين مصيبت راضى هستم و ارزش اين در نزد من بهتر است از تمام جنگهائى كه همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم با دشمنان اسلام جنگيده‏ام زيرا من از خود آن حضرت شنيدم كه مى‏فرمود : هر كس در مرگ فرزند عزيز خويش براى رضاى خدا صبر كند خداوند متعال به ميت خانه و قرارگاهى بهتر از خانه و قرارگاه خودش مى‏دهد و به مصيبت ديده نيز صلوه رحمت و مغفرت و رضوان عطاء مى‏فرمايد : عبدالرحمن بن تميم مى‏گويد : ما هنوز در منزل معاذ بوديم كه هنگام اذان ظهر روح فرزند او از بدن جدا شد و ما رفتيم مسجد نماز خوانديم و بلافاصله برگشتيم ديديم كه خود معاذ فرزندش رإ؛خ‏خ غسل داد و حنوط نمود و كفن كرد و آماده حركت دادن به طرف قبرستان مى‏باشد بدون اينكه منتظر حاضر شدن برادران و همسايگان شود. ما به معاذ گفتيم : خدا تو را رحمت كند چرا صبر نكردى كه ما از نماز فارغ شويم و در تجهيزات برادرزاده خود حاضر گرديم ؟ معاذ گفت : ماموريم كه مردگان را چه شب بميرند و چه روز منتظر نگذازيم و زودتر تجهيزات كفن و دفن آنها را فراهم كنيم. عبدالرحمن مى‏گويد : وقتى بچه را به قبرستان بردند خود معاذ و شخص ديگرى داخل قبر شد وقتى معاذ خواست از قبر بيرون بيايد من دستم را دادم كه او را از قبر بيرون آورم معاذ از گرفتن دست من امتناع ورزيد و گفت : نمى‏خواهم دست مرا بگيريد زيرا خودم قوت بالا آمدن را دارم و خوش ندارم كه افراد نادان مرا ببينند كه شما زير بال مرا گرفتيد و گمان كنند كه مصيبت مرا از پا در آورده و سست كرده است. سپس به مجلس رفت و در خواست كرد كه روغن و عطر و سرمه و لباس فاخر براى او بياورند و او روغن و عطر به خود زد و سرمه به چشمان خود كشيد و لباس فاخر پوشيد و در آن روز از همه روزها خوشحال‏تر و با تبسم‏تر بود. سپس گفت : انالله و انا اليه راجعون فى الله خلف عن كل هالك هلك و عزاء من كل مصيبة و دركا لكل مافات يعنى ما از آن خدائيم و به سوى او بازگشت مى‏كنيم خدا هر چه را بگيرد عوض آن را مى‏دهد يا خداوند هر هالكى را نجات مى‏دهد و عوض هر مصيبتى تسليت و دلدارى عطاء مى‏فرمايد و هر چه از آدمى فوت شود ارك و جبران مى‏نمايد.

٦- حكايت افتادن سيخ كباب به سر فرزند امام سجاد (ع) و مرگ آن فرزند

در روايت است كه عده‏اى نزد امام سجاد عليه السلام بودند كه خادم آن حضرت سيخ كباب را با عجله از تنور بيرون آورد كه سيخ از دستش افتاد و به سر بچه امام سجادعليه السلام اصابت كرد و او مرد، امام سجادعليه السلام از منزل شتابان بيرون آمد وقتى كه بچه را ديد كه مرده است رو كرد به غلام خود و فرمود :انت حرلوجه لله تو در راه خدا آزادى. زيرا تو عمدا اين كار را نكردى سپس حضرت شروع به تجهيزات كفن و دفن فرزندش نمود.

٧- داستان حلم و بردبارى قيس بن عاصم مشاهده جسد مقتول فرزندش

احنف بن قيس به دوستان خود سفارش مى‏كرد و مى‏گفت : شما علم و حلم و صبر را بياموزيد زيرا من آن را آموخته‏ام ؟ گفتند : تو از كه آموخته‏اى ؟ گفت : از قيس بن عاصم آموخته‏ام. گفتند حلم را چگونه از او آموختى ؟ احنف بن قيس گفت : ما با جمعى از دوستان در نزد قيس بن عاصم بوديم و او مشغول صحبت بود كه ناگهان جسد مقتول پسرش را با قاتل او در حالى كه دست بسته بود آوردند. قيس بن عاصم با مشاهده اين صحنه دلخراش ذره‏اى حالتش تغيير نكرد حتى دستش را كه به زانويش حلقه زده بود رها نكرد و صحبتش را قطع نكرد تا اينكه صحبتش تمام شد. سپس با كمال متانت رو كرد به قاتل فرزندش و گفت : اى پسر برادرم چه چيز تو را وادار كرد كه چنين كارى كنى ؟ قاتل گفت : غضب من مرا به اين جنايت وا داشت. قيس گفت : آيا هرگاه غضبناك شوى بايد به نفس خودت اهانت كنى و معصيت پروردگارت را مرتكب شوى وعدد طائفه خودت را كم كنى ؟ !!برو من تو را آزاد كردم. سپس رو كرد به فرزندان خود گفت : عزيزان من برادر خود را غسل دهيد و كفن نمائيد آنگاه مرا با خبر كنيد تا جنازه او نماز بخوانم. قيس بن عاصم بعد از دفن فرزندش به پسرانش گفت : ما در اين فرزند مقتوليم از طائفه شما نيست و از طائفه ديگر است و من گمان نمى‏كنم مادرش راضى شود كه بدون ديه و خونبها قاتل پسرش رها شود شما ديه او را از مال من به مادر او بپردازيد

٨- سخنان ابوذر سر قبر فرزند خويش

مرحوم صدوق در كتاب من لايحضره الفقيه روايت مى‏كند كه وقتى ذر پسر ابوذر وفات كرد ابوذر رحمه الله عليه سر قبر او ايستاد دو دستش را بر خاك قبر ماليد و گفت : رحمك الله يا ذر خدا رحمت كند تو را اى ذر به خدا قسم تو براى من فرزند خوبى بودى. حال تو از من جدا شدى من از تو خشنودم به خدا قسم كه من از رفتن تو ناراحت نيستم و نقصانى به من نرسيد و به غير از حق تعالى به احدى نياز ندارم و اگر هول مطلع يعنى جاهاى هولناك عالم پس از مرگ نم بود خيلى خوشحال بودم من به جاى تو رفته باشم ولكن مى‏خواهم چند روزى تلافى گذشته را بنمايم و تهيه آن عالم را ببينم و به تحقيق كه اندوه از براى تو مرا مشغول ساخته است از اندوه بر تو يعنى هميشه در غم آنم كه عبادات و طاعاتى كه براى تو نافع است انجام دهم و اين معنى مرا باز داشته است كه غم مردن و جدائى تو را بخورم. والله براى مردن و جداشدنت گريه نكرده‏ام بلكه گريه‏ام بر حالت تو كه چه بر تو خواهد گذشت بوده است. اى كاش مى‏دانستم كه چه گفتى و به تو چه گفتند. خداوندا حقوقى را كه من بر او داشتم و تو بر او واجب نمودى من همه را به بخشيدم پس تو هم حقوق خود را از او ببخش زيرا توبه جود و كرم از من سزاوارترى اين روايت را مرحوم شهيد ثانى با دو سند ديگر با مختصرى تغييرى نقل كرده است ولى چون مفهوم هر سه روايت يكى است از ترجمه آن دو و صرف نظر گرديد.

٩- حكايت ثروتمندى كه در يك شب همه چيزش از دست رفت

گروهى از طائفه بنى عبس به نزديكى از خلفاء رفتند و در ميان آنها مرد نابينائى بود خليفه از او سئوال كرد كه چگونه و به چه علت دو چشمانت نابينا شده است مرد نابينا گفت : شبى با خانواده‏ام در بيابانى خوابيدم و در ميان طائفه بنى عبس از من ثروتنمدتر وجود نداشت ناگهان سيل آمد اهل و عيال و مال و فرزندان مرا برد و من با يك شتر سركش و يك بچه شيرخوار مانديم، شتر سزكش فرار كرد من بچه را به زمين گذاشتم و به تعقيب شتر رفتم همين كه قدرى بدنبال شتر دويدم ناگهان صداى فرياد بچه به گوشم رسيد، بلافاصله برگشتم ديدم كه سر گرگ در شكم بچه است و مشغول خوردن او مى‏باشد دوباره به طرف شتر رفتم وقتى كه نزديك آن رسيدم و مى‏خواستم آن را بگيرم لگد محكم به صورتم زد كه من به زمين افتادم و چشمانم كور شد. پس صبح كردم در حالى كه نه مال داشتم نه عيال نه فرزند و نه بينائى چشم.

١٠- سخنان عياض در مرگ فرزند خويش

در روايت است كه فرزند عياض بن عقبه فهرى وفات كرد وقتى كه او در قبر فرزند خود وارد شد مردى به او گفت : اگر چه سيد لشكر بود ولى براى رضاى خدا صبر كن و او را به حساب خدا بگذار. عياض گفت : چرا چنين نكنم در حالى كه ديروز زينت زندگى دنيا بود و امروز با قيات صالحات مى‏باشد.

١١- گفتار حكيمانه فضيل در مرگ فرزند خود

ابو على رازى مى‏گويد : من با فضيل بن عيلض مدت سى سال رفاقت و هم نشينى داشتم و در اين مدت هيچ گاه او را در حال خنده و تبسم نديم الا اينكه روزى كه فرزندش على وفات كرد. كه در آن روز خندان بود علتش را از او پرسيدم گفت : هر كارى را كه خداوند متعال دوست بدارد من هم دوست مى‏دارم.

١٢- گفتار پدر دو شهيد به هنگام شنيدن خبر شهادت فرزندانش

وقتى خبر شهادت فرزند عمربن كعب هندى را كه در شنبر به شهادت رسيد به پدرش رساندند پدر بدون اينكه ناراحتى كند گفت : الحمدلله الذى جعل من صلبى ما اصيب شهيدا يعنى حمد و ستايش خداى را كه فرزندى از صلب مرا به درجه رفيع شهادت رساند. پس از چند فرزند ديگرش در جرجان به شهادت رسيد وقتى خبر شهادت اين فرزند را نيز به او دادند گفت : الحمدلله الذى توفى منى شهيدا آخر يعنى حمد و ستايش مخصوص آن خدائى است فرزند ديگرى را از من به شهادت رساند.

١٣- حكايت پدرى كه در مرگ پسرش لباس نو پوشيد

از بيهقى نقل شده است كه مى‏گويد : وقتى عبدالله بن مطرف وفات يافت پدر او لباس نيكو و فاخر پوشيده و روغن يا عطر بخود زده و نزد قوم خود رفت قومش از اين عمل او ناراحت و غضبناك شدند و گفتند : عبدالله وفات كرد و تو لباس نيكو و فاخر بر تن كرد ى و روغن و عطر به خود استعمال نمودى ؟ !! مطرف پدر عبدالله در جواب اعتراض قومش گفت : آيا براى اين مصيبت گوشه نشينى اختيار كنم و در غم و اندوه فرو روم در حالى كه خداوند در برابر اين مصيبت سه خصلت به من عطاء كرده است كه نزد من از تمام دنيا و آنچه در آن است بهتر است خداوند متعال فرمود : الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انالله و انااليه راجعون اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمة و اولئك هم المهتدون آنها كه هنگام مصيبتى به آنها برسد مى‏گويند : ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى‏گرديم. اينها همانها هستند كه الطاف و رحمت خدا شامل حال آنان شده و آنها هدايت يافتگان و آن سه خصلت كه در آيه ذكر شد عبارتند از : ١- صلوات الهى يهنى الطاف خاص خدا ٢- رحمت الهى ٣- هدايت يعنى مصيبت ديده اگر بدقت به عمق قضيه فكر كند بايد لباس شادى بپوشد نه لباس ماتم و عزا

١٤- داستان شگفت‏انگيز صبر پدرى در مرگ فرزند خويش

مردى از طائفه فريش عده‏اى از برادران و دوستان خود را به مهمانى دعوت كرد مهمانها آمدند و از قضا اسب يا الاغ يكى از آنها بچه ميزبان لگد مى‏زند و بچه مى‏ميرد ميزبان اين قضيه را از مهمانان مخفى مى‏دارد و به خانواده اش نيز مى‏سپارد كه سرو صدا و گريه و ناله سر ندهند تا به خوبى از مهمانان پذيرائى نمائيم سپس رفت و مشغول خدمت و پذيرائى آنها شد، وقتى مهمانان با فراغت و آرامى غذايشان را خوردند سپس شروع نمود به تجهيز غسل و كفن فرزند خود، مهمانان ناگهان مواجهه شدند با تابوت فرزند او قضيه را جويا شدند ميزبان جريان را به آنها بازگو كرد و آنها همگى از صبر و بزرگوارى آن مرد به تعجب در آمدند.

١٥- حالت نشاط پدرى در مرگ سه فرزند خويش

مى‏گويند : مردى از اهل يمامه سه فرزندش وفات نموده‏اند و در مرگ آ نها هيچ ناراحت نشده است و با حالت بشاشت در ميان قومش گفتگو مى‏كرد كانه هيچ اتفاقى برايش نيفتاده است قومش به حالت عادى او اعتراض كردند و گفتند : چرا حالت ماتم و عزا به خود نمى‏گيرى او در جواب گفت : نه فرزندان من اولين كسى هستند كه مرده‏اند و نه من اولين كسى هستم كه مصيبت ديدم و جزع و فزع هيچ فايده‏اى ندارد پس براى چه مراملامت مى‏كنيد.

١٦- داستان شگفت‏انگيز حكيم و نابيناى مفلوج

ابوالعباس به نقل از يكى از حكماء مى‏گويد : من به قصد رفتن به رباط(٤٩) از منزل بيرون رفتم در بين راه به سايه بانى برخورد كردم و رفتم زير آن كه چند لحظه‏اى استراحت كنم ناگهان ديدم مردى نابينا كه از دست و پا نيز فلج بود در آنجا است و مى‏گويد :لك الحمد سيدى و مولاى اللهم احمدك حمدا يوا فى محامد خلقك كفظلك على سائر خلقك اذ فضلتنى على كثير ممن خلقت تفضيلا. يعنى حمد و ستايش مخصوص تواست اى آقاو مولاى من. خدايا تو را آنچنان ثنا مى‏گويم كه از ثناهاى مخلوقت برتر و بالاتر باشد همان گونه كه خودت بر مخلوقات برترى دارى زيرا تو مرا بر بسيارى از بندگان برترى و فضيلت دادى و مرا مشمول الطاف خاص خود گردانيدى. حكيم مى‏گويد : با خود گفتم مى‏روم از او سوال كنم كه آن فضيلت چيست كه او مى‏گويد خدا به من داده است تا از گفته او الهام گيرم لذا به نزديك او رفتم و سلام كردم او جواب سلام مرا داد گفتم خدا تو را مورد رحمت خويش قرار دهد سوالى دارم آيا جواب مرا مى‏دهى يا نه گفت اگر سوال شما آگاه باشم بلى گفتم : خدا تو را رحمت كند كدام فضيلت است كه خدا به تو داده است و تو در برابر آن خدا را شكر مى‏كنى ؟ گفت : آيا حالت مرا نمى‏بينى گفتم بلى مى‏بينم. گفت : به خدا سوگند اگر خداوند تبارك و تعالى برمن آتش فرو ريزد كه مرا بسوزاند و به كوها امر كند كه مرا نابود كنند و به درياها دستور دهد كه مرا غرق نمايند و به زمين فرمان دهد كه مرا فرو برد هرگز از او ناراحت و نگران نخواهم شد بلكه محبتم به او زيادتر و شكرم بيشتر مى‏شود. سپس نابينا رو كرد به من و گفت : من با تو كارى دارم آيا انجام مى‏دهى گفتم : بلى گفت : من بچه‏اى داشتم كه اوقات نماز به نزدم مى‏امد و موقع افطار به من غذا مى‏داد و از ديروز تا حالا او را نيافتم شما از او جستجو كنيد اگر او را پيدا كرديد به نزد من بياوريد ؟ من با خود گفتم : بر آوردن حاجت او باعث تقرب به خدا است لذا حركت كردم و به جستجوى فرزند او رفتم ناگهان به ريگزارى رسيدم و ديدم كه درنده‏اى بچه او را دريد و مشغول خوردن است گفتم : انالله و انا اليه راجعون به فكر فرو رفتم كه چگونه خبر مرگ اين بچه را به آن بنده صالح خدا پدر داغديده‏اش بدهم به هر صورت به نزد آن نابينا رفتم پس از سلام گفتم : خدا تو را رحمت كند اگر از تو سوالى كنم جواب مرا مى‏دهى گفت : اگر از سوال تو آگاهى داشته باشم بلى جواب خواهم داد گفتم : آيا منزلت تو در نزد خدا بالاتر است يا نبى خدا حضرت ايوب عليه السلام. نابينا گفت : البته حضرت ايوب مقامش در پيشگاه خداوند بالاتر و عظيم‏تر است. گفتم : حضرت ايوب عليه السلام را خداوند متعال به سختى و بلاها مبتلا نمود و او در برابر آن همه بلاها صبر و استقامت پيشه كرد اى مرد عزيز فرزندت را درنده بيابان خورد خداوند در اين مصيبت اجر بزرگ به تو عنايت كند. نابيناى مفلوج وقتى خبر مرگ فرزند خود را شنيد گفت : الحمدلله الذى لم يجعل فى قلبى حسرة من الدنيا يعنى حمد و ستايش مخصوص آن خدائى است كه هيچ حسرتى از دنيا در قلبم قرار نداد. سپس فريادى زد و به رو افتاد من لحظه‏اى كنارش نشستم بعدا او را حركت دادم ديدم كه از دنيا رفت گفتمانالله و انااليه راجعون و من در فكر بودم كه چگونه در امر تجهيزا و اقدام نمايم كه ناگهان ديدم قافله‏اى به طرف رباط مى‏روند به آنها اشاره كردم كه بيايند مرا كمك كنند آنها آمدند و در غسل دادن او مرا يارى نمودن سپس با پارچه‏اى كه نزد آنها بود ميت را كفن نموديم و بعد بر جنازه‏اش نماز خوانديم و در همان سايه بانش او را دفن كرديم سپس آنها رفتند و من سرقبر او نشستم و مشغول قرائت قرآن شدم تا اينكه پاسى از شب گذشت كه ناگهان خواب مرا ربود و در خواب ديدم كه همين مرد نابينا با صورت و قيافه بسيار زيبا در باغ سر سبزى ايستاده است و مشغول تلاوت قرآن مى‏باشد. من به او گفتم : آيا تو همان رفيق من نيستى كه الان از دنيا رفتى ؟ گفت : بلى گفتم : چه چيز تو را به اين مقام عالى رساند گفت : با صبر در برابر بلاها و شكر در مقابل نعمتها به اين درجه نائل شدم. ناگهان از خواب بيدار شدم.

١٧- سخنان حكيمانه پدرى بعد از دفن فرزند خويش

از شعبى حكايت شده است كه مى‏گويد : مردى را ديدم كه فرزندخويش را پس از وفات دفن كرد و بعد از اينكه خاك بر او ريخت كنار ايستاد و گفت : اى فرزند عزيزم تو هبه خوب و عطيه نمونه و وديعه مقتد رو امانت كمك كارى بودى مالك اصلى و آن كسى كه تو را عطا كرده بود امانت خود را به نزد خود باز يافت و به جاى تو صبر به من عنايت كرد و مرا از اجر و پاداش تو محروم نكرد و تو قبل از من به سوى پروردگار و در جوار رحمت حق شتافتى و او سزاوارتر است به تفضل نسبت به تو تا من(٥٠)

١٨- حكايت عمربن عبدالعزيز در وفات پسر و برادر و غلام

وقتى كه عبدالملك پسر عمر بن عبدالعزيز و برادرش سهل بن عبدالعزيز و غلامش به نام مزاحم در سه روز متولى وفات كرده‏اند. يكى از ياران عمربن عبدالعزيز به نزد او رفت و به او تسليت گفت : و در ضمن سخنانش گفت : من هرگز پسرى به خوبى تو و برادرى مانند تو و غلامى مانند غلام تو نديده‏ام عمر بن عبد العزيز چند لحظه سرش را به زير انداخت بعد گفت : آنچه را كه گفتى دو مرتبه اعاده كن و او آن سخن را دو مرتبه تكرار كرد و سپس عمربن عبدالعزيز گفت : به آن كسى كه روح اينها را قبض نمود سوگند مى‏خورم كه در وفات اينها بى ميل نبودم دوست داشتم كه اينها بميرند و من از ثواب برزگ داغ فرزند و برادر و دوست بهرمند گردم. و آنچه را كه خالق آنها خواسته است من به آن راضى هستم. روزى عمربن عبدالعزيز نشسته بود كه ناگهان فرزندش عبدالملك آمد و رو كرد به پدرش و گفت : الله الله فى مظلمة بنى ابيك فلان و فلان يعنى امان از ظلم فرزندان پدرت فلانى و فلانى، چقدر اينها به مردم ظلم مى‏كنند به خدا قسم كه من آرزو مى‏كنم كه من و تو در راه رضاى خدا در ديگ آب جوش بجوشيم تإ؛زز بميريم. عبدالملك اين سخنان را گفت و سپس از نزد پدر رفت. بعد از اينكه او رفت عمربن عبدالعزيز به اطرافيانش گفت : من بهترين حالات فرزندم يعنى همين عبدالملك را مى‏دانم چيست و مى‏دانم كه از چه چيز خوشحال است. اطرافيان عمربن عبدالعزيز گفتند بهترين حالاتش چيست ؟ گفت : بهترين حالاتش اين است كه او بميرد و من آن را به حساب خدا بگذارم و در مرگ او براى خدا صبر كنم تا از ثواب و و پاداش بزرگ صابران بهرمند گردم چون خودش به من گفت كه من دوست دارم بميرم و تو مرا به حساب خدا بگذارى و در فقدان من صبر كنى و چون عبدالملك مريض شد عمربن عبدالعزيز به بالين فرزندش رفت و گفت : فرزندم در چه حالى ؟ گفت : در حال مردن هستم و تو اى پدر مرا به حساب خدا بگذار و براى خدا صبر كن كه ثواب و پاداش خداوند عزوجل براى تو از من بهتر است. عمربن العزيز گفت : اى فرزند عزيز به خدا سوگند كه اگر تو بميرى و در ترازوى اعمال من باشى برايم بهتر است كه من در ترازوى اعمال تو باشم يعنى من بر مصيبت تو صبر كنم برايم بهتر است كه تو بر مصيبت من صبر كنى. عبدالملك گفت : آن چنان كه تو مى‏خواهى باشم در نزد من محوب‏تر است از اينكه خودم مى‏خواهم باشم يعنى من هم خواسته تو را مى‏خواهم وقتى كه فرزندش وفات كرد سر قبرش نشست و گفت : خداوند تو را رحمت كند اى فرزند عزيز تو براى من فرزند خوبى بودى و دوست نداشتم به اين زودى دعوت و خواسته مرا اجابت كنى. و فرزند ديگر عمربن عبدالعزيز قبل از عبدالملك وفات كرده بود و او بالاى سر فرزندش رفته و پارچه را از صورتش برداشته بود و به صورت بچه‏اش نگاه مى‏كرد و بسيار متاثر شده بود در اين هنگام پسرش عبدالملك سر رسيد وقتى حالت پدر را مشاهده كرد گفت : اى پدر مرگ فرزند تو را از وظيفه ات غافل نكند و مردن خودت را فراموش مكن كه روزى تو هم مانند او بايد بميرى عبدالملك مواعظى چند به پدرش كرد كه اشك از چشمان پدرش جارى شد. عمر گفت : خداوند رحمت كند تو را كه چقدر فرزند با بركتى هستى به خدا قسم كه من هيچ واعظى را نديدم كه موعظه‏اش از موعظه تو مفيد و موثر باشد.(٥١)

در اين فصل چند نمونه از صبر و بردبارى عده‏اى از زنان ذكر مى‏گردد

١- داستان زن ابوطلحه انصارى

ابوطلحه انصارى يكى از ياران رسول خداست، زنى با ايمان داشت به نام ام سليم، اين زن و شوهر، پسرى داشتند كه مورد علاقه هر دو بود، ابوطلحه پسر را سخت دوست مى‏داشت، پسر بيمار شد، بيماريش شدت يافت، به مرحله‏اى رسيد كه‏ام سليم دانست كه كار پسر تمام است.

ام سليم براى اينكه شوهرش در مرگ فرزندش بى تابى نكند او را به بهانه‏اى به خدمت رسول اكرم‏صلى الله عليه و آله فرستاد و پس از چند لحظه طفل جان به جان آفرين تسليم كرد. ام سليم جنازه بچه را در پارچه‏اى پيچيد و در يك اطاق مخفى كرد، به همه اهل خانه سپرد كه حق نداريد ابوطلحه را از مرگ فرزند آگاه سازيد. سپس رفت و غذائى آماده كرد و خود را نيز آراست و خوشبو نمود. ساعتى بعد كه ابوطلحه آمد و وضع خانه را دگرگون يافت ،پرسيد : بچه چه شد ؟

ام سليم گفت : بچه آرام گرفت. ابوطلحه گرسنه بود ،غذا خواست، ام سليم غذائى كه قبلا آماده كرده بود حاضر كرد و دو نفرى غذا خوردن و هم بستر شدند، ابوطلحه آرام گرفت، ام سليم گفت : مطلبى مى‏خواهم از تو بپرسم، گفت : آيا اگر به تو اطلاع دهند كه امانتى نزد ما بود. و ما آن را به صاحبش رد كرده‏ايم ناراحت مى‏شوى. ابو طلحه گفت : نه هرگز ناراحتى ندارد، امانت مردم را بايد پس داد،ام سليم گفت : سبحان الله، بايد به تو بگويم كه خداوند فرزند ما را كه امانت او بود از ما گرفت و برد. ابوطلحه از بيان اين زن تكان سختى خورد، گفت : به خدا قسم من از تو كه مادر هستى سزاوارترم كه در سوگ فرزندمان صابر باشم. از جا بلند شد و غسل كرد و دو ركعت نماز به جا آورد و رفت به حضور رسول اكرم‏صلى الله عليه و آله و ماجرا را از اول تا آخر براى آن حضرت شرح داد. رسول اكرم‏صلى الله عليه و آله فرمود : خداوند ديشب شما را قرين بركت قرار دهد و نسل پاكيزه‏اى نصيب شما گرداند. خدا را سپاس مى‏گزارم كه در امت من مانند صابره بنى اسرائيل قرار داد.

يكى از اصحاب پرسيد اى رسول خدا صبر صابره بنى اسرائيل چگونه بود ؟ حضرت فرمود : در بنى اسرائيل زن و شوهرى بودند و اين زن و شوهر دو پسر عزيزى داشتند روزى شوهر به زنش گفت : غذائى درست كن تا چند نفر از مردم را دعوت كنم زن مطابق دستور شوهر غذائى تهيه كرد و مهمانها آمدند و اين زن و شوهر مشغول پذيرائى مهمانان بودند و دو پسرشان باهم بازى مى‏كردند كه ناگهان در چاه منزل افتادند و مردند مادرش وقتى متوجه شد كه بچه‏ها در چاه افتادند و مردند جنازه بچه‏ها را در پارچه‏اى پيچيد و در خانه‏اى گذاشت و هيچ گونه سر و صدا نكرد كه مبادا وضع مهمانى شوهر مختل گردد و به هم بخورد وقتى شوهر از پذيرائى مهمانها فارغ شد آمد نزد او و گفت : بچه‏ها كجايند. زن گفت : در خانه هستند و زن نيز خود را آراسته و خوشبو نمود به طورى كه مقدمات مجامعت و همبسترى را با شوهرش آماده كرد و آنها با هم هم بستر شدند پس از آن شوهر دو مرتبه پرسيد فرزندانم كجا هستند. زن نيز گفت : در خانه هستند. آنگاه مرد فرزندانش را صدا زد آنها از خانه خارج شدند و شتابان به طرف پدرشان آمدند زن از اين قضيه تعجب كرد و گفت : سبحان الله به خدا قسم كه هر دو اينها مرده بودند ولكن خداوند به خاطر صبر من اينها را زنده كرد.

مطابق نقل انس بن مالك وقتى خداوند متعال به ام سليم عنايت كرد يعنى همان فرزندى كه پس از انعقاد نطفه او پيغمبر برايش دعاء كرد فرمود : خدا او را قرين بركت قرار دهد ام سليم اين فرزند را با مقدارى از خرما داد به شوهرش ابوطلحه و گفت : اين را نزد رسول خدا ببر ابوطلحه بچه را نزد حضرت برد حضرت فرمود : چيزى ديگر با بچه است ؟ ابوطلحه گفت : بلى مقدارى خرما است. حضرت خرما را گرفت و دانه‏اى از آنها را جويد سپس آن را از دهن مبارك بيرون آورد و در دهان بچه گذاشت سپس او را حنك نمود و عبدالله نام نهاد. يكى از انصار گفت : من نه نفر از فرزندان همين عبدالله را ديدم كه همه قارى قرآن بودند.

مرحوم شهيد ثانى رضوان الله عليه داستان ابوطلحه و ام سليم را از چهار طريق نقل كرده است و ما جهت اختصار ار ذكر ترجمه همه آنها صرف نظر نموديم. ناگفته نماند كه اين داستان در ميان علماء خيلى مشهور است و بزرگان در كتابهاى خود اين را ذكر نمودند،از جمله استاد شهيد مطهرى در كتاب عدل الهى اين قضيه را نقل نموده است(٥٢)

٢- داستان زنى كه فرزندش پس از مرگ زنده شد

در كتاب دلائل النبوه قضيه‏اى مشابه قضيه زن بنى اسرائيل از انس بن مالك‏نقل كرده است. و آن قضيه اين است كه انس ابن مالك مى‏گويد : ما روزى با عده‏اى از دوستان به منزل يكى از انصار كه مريض بود رفتيم و ديديم مرد در حال احتضار به سر مى‏برد و هنوز ما در منزلش بوديم كه آن مرد دار دنيا را وداع كرد و ما پارچه‏اى به روى او انداختيم و اين شخص مادر پيرى داشت بالاى سر فرزندش نشسته بود و متوجه نشد كه فرزندش وفات نمود ما به او تسليت داديم و گفتيم اى زن مصيبت مرگ فرزندت را به حساب خداوند عزوجل بگذار و صبر و شكيبائى پيشه كن. پير زن گفت : مگر فرزندم مرده است ؟ گفتيم بلى فرزندت دار دنيا را وداع كرد گفت : راستى مرده است ؟ گفتيم آرى. آنگاه پير زن دست به دعاء برداشت و گفت : اللهم انك تعلم انى اسلمت لك و هاجرت الى رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم رجاء ان تعيننى عند كل شدة و رخاء فلا تحمل على هذه المصيبة اليوم يعنى خدايا تو مى‏دانى كه من تسليم تو گرديدم و به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم هجرت نمودم به اميد اين كه مرا در هر سختى و آسانى يارى فرمائى، پس اين مصيبت را امروز براى من قرار مده يعنى فرزندم را به قدرت خودت زنده كن.

سپس ميت به دست خود پارچه را از صورت برداشت و حركت كرد و نشست و مشغول غذا خوردن شد و ما نيز با او غذا خورديم و اين گونه دعاءها كه ادلال بر خدا و استيناس با اوست براى بسيارى از محبين خدا واقع مى‏شود كه اين چنين دعا مى‏كنند و دعائشان قبول مى‏شود و اگر چه اين گونه در خواست از غير محبان قبيح و بى ادبى است و بر تائيد اين مطلب مباحث طولانى شده است و شواهد زيادى از كتاب و سنت دارد كه اگر در اينجا ذكر كنيم از موضوع بحث خارج مى‏گرديم.

٣- داستان بنده سياه پوست و حضرت موسى (ع)

و از جمله اتفاقات لطيف مناجات برخ الاسور است همان كسى كه خداوند متعال به حضرت موسى عليه السلام امر فرمود كه از او در خواست دعا كند تا براى بنى اسرائيل باران بيايد. بعد از اينكه هفت سال در بنى اسرائيل قحطى آمد حضرت موسى عليه السلام با هفتاد هزار نفر بيرون رفتند تا دعاء كنند كه باران بيايد. خداودن متعال به موسى عليه السلام وحى فرمود : اى موسى چگونه اجابت كنم دعاء جمعيتى را كه غرق در گناه هستند و گناهان برايشان سايه افكنده است و با خباثت باطن و غير يقين مرا مى‏خوانند و خود را از مجازات من ايمن مى‏دانند.

اى موسى بر گرد و برو به نزديكى از بندگانم به نام برخ كه دعا نمايد تا دعا او را استجابت كنم. و حضرت موسى به جستجوى برخ رفت و او را پيدا نكرد تا اينكه روزى حضرت در خيابان مى‏رفت ناگهان به بنده سياه پوستى برخورد كرد كه در پيشانى اش آثار سجده نمايان بود و چادر شبى به خود پيچيده و گوشه‏هاى آن را به پشت گردنش گره زده بود حضرت موسى عليه السلام به نور خداوند او را شناخت. بر او سلام كرد و گفت : اسمت چيست ؟ گفت : اسم من برخ است. حضرت موسى عليه السلام گفت : مدتى در جستجوى تو بوديم حال بيا بيرون و براى ما دعاء استسقاء بخوان برخ حركت كرد با حضرت موسى عليه السلام رفتند در محل تجمع دعا و اين چنين دعاء كرد :

اللهم ما هذا من فعالك و ما هذا من حلمك و ما الذى بذالك انقصت عليك عيونك ام عاندت الرياح عن طاعتك ام نفدما عندك ام اشتد غضبك على المذنبين الست كنت غفارا قبل خلق الخاطئين خلقت الرحمة و امرت بالعطف ام ترينا انك ممتنع ام تخشى الفوت فتجعل با لعقوبة يعنى خدايا اين خشكى و قحطى از كارهاى تو نيست و اين سختگيرى بر بندگان از حلم و بردبارى تو نيست چه عاملى سبب شد و چه چيز بر تو آشكار شد كه اين چنين بندگان گنهكارت را در قحطى و شدت قرار دادى آيا چشمه‏هاى تو كم آب شده است، و يا غضب بر گنهكاران شدت يافته است. آيا مگر تو قبل از اينكه گنهكاران را خلق كنى غفار و آمرزنده نبودى و قبل از آفرينش خطا كاران رحمت را خلق نكردى و مگر به عطوفت و مهربانى دستور ندادى يا اين كه مى‏خواهى بر اثر اين سختگيرى قدرت و شوكت خودت را به ما نشان دهى يا اين كه مى‏ترسى فرصت از دستت برود و ما نمى‏رويم لذا قبل از مردن ما در عقوبت تعجيل نمودى، هنوز برخ نرفته بود كه باران رحمت الهى سرازير شد و برخ به حضرت موسى عليه السلام گفت : ديدى چگونه با پروردگار مخاصمه كردم و او چگونه لطف كرد و باران رحمتش را فرستاد. در اينجا قدرى از موضوع بحث كه در مورد صبر زنهاى صابره بود جدا شديم و حال باز مى‏گرديم به موضوع بحث.

٤- حكايت خون چكيدن از پستان اسماء بنت عميس در خبر شهادت فرزندش

روايت شده است كه وقتى خبر قتل دلخراش محمدبن(٥٣) ابى بكر را كه با وضع فجيعى او را كشتند سپس در شكم الاغ گذاشتند و بعد آتش زدند به مادرش اسماء بنت عميس داده‏اند اسماء از جاى خود حركت كرد و رفت در مسجد خود نشست و خشم و خود را فرو نشاند و اين قضيه به قدرى براى اسماء سخت بود كه از پستانش خون چكيد.

٥- داستان بانوئيى كه ناگهان خبر شهادت برادر و شوهرش را شنيد

در روايت است كه وقتى به زينب دختر جحش خبر قتل برادرش را داده‏اند گفت : خداوند او را رحمت كند انالله و انااليه راجعون و بعد به زينب گفته‏اند شوهرت نيز كشته شد. زينب گفت : و آخرنا سپس پيغمبر (ص) فرمود : ان للزوج من المراة لشعبة ماهى لشتى بشى‏ء يعنى شوهر در پيش زن مقامى دارد كه هيچ چيز ندارد لذا بدين جهت زينب در خبر قتل شوهرش بيشتر محزون گشت و گفت : و احزناه

آرام بخش دل داغديدگان يا مسكن‏الفؤاد

٦- حكايت صبر صفيه در شهادت برادرش حمزه سيد شهداء احد

در روايت است كه صفيه دختر عبدالمطلب به احد رفته تا جسد مثله شده برادرش حمزه را بييند. پيامبرصلى الله عليه و آله به زبير پسر صفيه فرمود فرمود : برو مادرت را بر گردان كه وضع دلخراش جسد مثله شده يعنى گوش و دماغ بريده و شكم پاره شده برادرش حمزه را نبيند. زبير رفت به مادرش گفت : اى مادر پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : برگرد صفيه گفت : شنيدم كه برادرم را مثله كرده‏اند و او را در راه خداوند عزوجل راضى بود كه به چنين وضعى شهيد شود چرا من راضى نباشم و من هم اين مصيبت را به حساب خدا مى‏گذارم و براى خدا صبر مى‏كنم. وقتى زبير آمد خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله گفته مادرش را به حضرت خبر داد پيامبر صلى الله و عليه و اله فرمود : مانعش نشويد تا او برود سرنعش برادرش. آنگاه به صفيه اجازه دادند كه برود سرنعش برادر و صفيه رفت به جنازه برادر نگاه كرد و به او نماز خواند و استرجاع نمود يعنى گفت : انالله و انا اليه راجعون و براى برادر شهيدش طلب مغفرت نمود.

در روايت ديگر از ابن عباس نقل شده است كه چون حمزه رضوان الله عليه در جنگ احد شهيد صفيه خواهر حمزه آمد كه وضع نعش برادر خود را ببيند اما خبر نداشت كه برادرش را بعد از شهادت مثله كرده‏اند. صفيه به حضرت على عليه السلام و زبير برخورد كرد و حضرت على عليه السلام به زبير فرمود : به مادرت تذكر و دلدارى بده زبير عرض كرد شما به عمه‏ات تذكر دهيد. صفيه گفت : حمزه را چه شده است ؟ حضرت على عليه السلام و زبير از باب تو ريه گفتند ما نمى‏دانيم بر عقل صفيه رفت نزد پيامبرصلى الله عليه و آله حضرت فرمود : من مى‏ترسم بر عقل صفيه از شدت ناراحتى بر حمزه صدمه‏اى وارد شود، حضرت دستش را بر سينه صفيه گذاشت و براى او ادعاء فرمود : صفيه گفت : انالله و انا اليه راجعون و گريه كرد. سپس حضرت رسول صلى الله عليه و آله رفت كنار نعش مثله شده حمزه ايستاد و حضرت وقتى وضع دلخراش عمويش حمزه را مشاهده كرد از شدت تا ثرو ناراحتى گفت : اگر نه آن بود كه زنان عبدالمطلب اندوهناك مى‏شدند او را به همين حالت مى‏گذاشتم كه درندگان صحرا و مرغان هوا گوشت او را بخورند تا روز قيامت از شكم آنها محشور شود زيرا كه مصيبت هر چه عظيم‏تر باشد ثوابش برزگتر است.

٧- سخن مادر داغديده در شهادت فرزندش

جوانى از انصار به نام خلاد در غزوه بنى قريظه شهيد شدند و مادرش در شهادت فرزندش خوشحالى مى‏كرد مردم به او اعتراض كردند كه چرا در شهادت فرزندت رسم ماتم بر پا نمى‏كنى گفت : من به مصيبت فرزندم گرفتار شدم ولى دلم نمى‏خواهد كه دوستان او را ناراحت كنم و پيغمبر صلى الله عليه و آله براى فرزند او دعا كرد و به او فرمود : كه دو پاداش دارد زيرا اهل كتاب او را شهيد كردند.