مالک اشتر

مالک اشتر0%

مالک اشتر نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: شخصیت های اسلامی

مالک اشتر

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 8283
دانلود: 2485

مالک اشتر
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 8 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8283 / دانلود: 2485
اندازه اندازه اندازه
مالک اشتر

مالک اشتر

نویسنده:
فارسی

 

مالک بن حارث عبد یغوث نخعی معروف به مالک اشتر یکی از امرای شجاع و بزرگ بوده است. وی بر قوم خود ریاست داشت و در جنگ یرموک شرکت کرد و یک چشم خود را از دست داد. از شیعیان مخلص امیرالمؤمنین و از فرماندهان بزرگ و شجاع آن حضرت بود که در جنگ جمل و جنگ صفین امام را همراهی می کرد و رشادت ها و جانفشانی های او در این پیکارها در تاریخ مضبوط است.
امیرالمؤمنین (ع) او را به حکومت مصر منصوب فرمود و منشور حکومتی ای که به مالک عطا فرمود از نفیس ترین و ارزنده ترین مطالب حکمرانی و مردم داری و حکومت داری است که در نهج البلاغه نیز آمده است .
در سال 37 هجری در مسیر مصر، به توطئه و تحریک معاویه ، توسط یکی از مالکان روستاهای بین راه مسموم شد و درگذشت.
امیرالمؤمنین (ع) از شهادت مالک بسیار متأثر گردید و فرمود: خدا مالک را رحمت کند. او برای من آن چنان بود که من برای پیامبر خدا بودم.
این کتاب به زندگی این یار وفادار و امیر لشکر حضرت علی (ع) می پردازد.

بخش سوم: مالك اشتر در عصر خلافت امیر مومنان علىعليه‌السلام

تلاش مالك اشتر براى تحقق خلافت علىعليه‌السلام

بعد از كشته شدن عثمان، مرحله جدیدى براى مسلمانان پدید آمد، و آزمایش دیگرى به روى آنها گشوده شد.

نظر مسلمانان براى خلیفه جدید، مختلف بود.

جمع كثیرى به انتخاب امیر مومنان علىعليه‌السلام نظر داشتند؛ ولى عده اى از طلحه، و عده اى از زبیر، و بنى امیه و همدستان آنها از معاویه و گاهى از مروان نام مى بردند.(۳۸)

در این بحران حساس و توفانى، مسلمانان برجسته اى همچون عمار یاسر و مالك اشتر، ابوالهیثم و ابو ایوب، جز امیر مومنان علىعليه‌السلام هیچ كس را براى مقام رهبرى، لایقتر و برتر نمى دانستند.

دانشمند معروف اهل تسنن، ابن ابى الحدید مى نویسد:

فلما قتل عثمان، ارادها طلحه و حرص علیها، فلولا مالك اشتر و قوم معه من شجعان العرب، جعلوها فى علىعليه‌السلام لم تصل الیه ابدا

هنگامى كه عثمان كشته شد، طلحه به خلافت طمع كرد و اصرار داشت كه به این مقام برسد، اگر تلاش مالك اشتر و همدستان او از شخصیتهایى شجاع عرب براى خلافت حضرت علىعليه‌السلام نبود، هرگز مقام به آن حضرت نمى رسید.

سپس مى نویسد: وقتى كه با انتخاب خلافت علىعليه‌السلام طلحه و زبیر از دستیابى به خلافت، محروم شدند، تصمیم بر مخالفت با علىعليه‌السلام گرفتند و عایشه را دستیار خود قرار داده و به بصره روانه شدند و در آنجا به آشوب و فتنه دست زدند و جنگ جمل را به وجود آوردند و آن جنگ، مقدمه جنگ صفین گردید.(۳۹)

از این عبارت، به خوبى روشن مى شود كه مالك اشتر و همدستانش نقش اصلى و فعالى در تحقیق خلافت حضرت علىعليه‌السلام بعد از عثمان را داشتند.

و در مورد دیگر، از كتاب الاوائل نقل مى كند كه مالك اشتر بعد از قتل عثمان، به حضور علىعليه‌السلام آمد و عرض كرد: برخیز تا مردم با تو بیعت كنند. آنها اجتماع كرده اند و به خلافت تو مایل و خشنود هستند، سوگند به خدا اگر براى تقاضاى بیعت آنها جواب رد بدهى، براى چهارمین بار، دو چشمانت اشكبار خواهد شد. (اشاره به اینكه سه بار: ۱- بعد از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ۲- بعد از ابوبكر ۳- بعد از عمر، دیگران حق تو را ربودند، اكنون اگر كناره گیرى كنى براى چهارمین بار، باز دیگران حقت را مى ربایند.)

حضرت علىعليه‌السلام برخاست و به محلى به نام بئرسكن آمد در آنجا مردم ازدحام نموده. و با آن حضرت بیعت نمودند...

سپس مى نویسد: به گفته بعضى، نخستین شخصى را كه بیعت كرد، مالك اشتر بود، او دست علىعليه‌السلام را گرفت و بیعت كرد، و به طلحه و زبیر گفت: برخیزید و بیعت كنید. آنها نیز بیعت كردند و پس از آنها، اهل بصره و سپس سایر گروهها بیعت نمودند.(۴۰)

چنانكه در خطبه ۳ نهج البلاغه آمده، ازدحام مردم براى بیعت با علىعليه‌السلام بسیار شدید بود، كه آن حضرت از ازدحام جمعیت چنین تعبیر مى كند:

فما راعنى الا والناس كعرف الضبع

ازدحام جمعیت كه همچون یالهاى كفتار (بسیار و پى در پى) بود، مرا به قبول خلافت واداشت.

ماجراى بیعت به پایان رسید، بعد معلوم شد بعضى از اشخاص معروف، مثل عبداللَّه بن عمر و سعد و قاص، بیعت نكرده اند.

حضرت علىعليه‌السلام عبداللَّه را احضار كرد و فرمود:

بیعت كن او در پاسخ گفت: بیعت نمى كنم، تا همه مردم بیعت كنند.

مالك اشتر كه از لجاجت عبداللَّه، ناراحت شده بود، به علىعليه‌السلام عرض كرد: این شخص خود را از تازیانه و شمشیر تو ایمن مى بیند، اجازه بده گردنش را بزنم.

علىعليه‌السلام فرمود: من نمى خواهم از روى اجبار بیعت كنم، رهایش كن برود.

هنگامى كه عبداللَّه رفت، امیر مومنان علىعليه‌السلام فرمود: او (عبداللَّه) در آن هنگام كه بچه بود، بداخلاق و تند خود بود و اكنون كه بزرگ شده، بداخلاق تر تندخوتر مى باشد.(۴۱)

مالك اشتر، شیعه حقیقى علىعليه‌السلام

مالك اشتر هنگام بیعت با حضرت علىعليه‌السلام سخنرانى كرد و در فرازى از آن چنین گفت:

ایها الناس هذا وصى الاوصیاء و وارث علم الانبیاء العظیم البلاء الحسن العناء الذى شهد له كتاب اللَّه بالایمان، و رسوله بجنه الرضوان، من كلمت فیه الفضائل ولم یشك فى سابقته و علمه الا واخر ولا الاوائل

اى مردم! علىعليه‌السلام وصى و اوصیاء (پیامبران سابق) و وارث علم پیامبران است، در میان بلاها و آزمایشهاى بزرگ قرار گرفته و در میان رنجها، مسوولیت الهى خود را به خوبى انجام داده است، كتاب خدا قرآن به ایمان او گواهى دهد، و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اقامتگاه او در بهشت رضوان، شهادت داد. او كسى است كه همه ارزشها و كمالات در وجودش تكمیل شده، و هیچ كس از پیشینیان و آیندگان در سبقت او در راه ایمان، و در علم او تردیدى ندارند.(۴۲)

فراز بالا، به روشنى بیانگر آن است كه مالك اشتر، اعتقاد كامل به امامت علىعليه‌السلام بعد از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشت، و او در ارزشها و كمالات بر همگان برتر و مقدمتر مى دانست، همه شیعه اعتقادى بود و هم شیعه سیاسى.

نمودارى از جنگ جمل

پس از آنكه حضرت علىعليه‌السلام رسما عهده دار مقام خلافت و رهبرى شد، افراد قدرت طلب و هوا پرست، از هر سو از لانه هاى خود بیرون آمدند و به كار شكنى پرداختند.

نخستین گروهى كه مخالفت خود را علنى كرد، ناكثین، (بیعت شكنان) بودند، طلحه و زبیر كه داعیه خلافت داشتند، و در حكومت امیر مومنانعليه‌السلام نمى توانستند بر دنیاى خود رونق دهند و به حیف و میل بیت المال یازند، به فتنه انگیزى پرداختند. آنها با اینكه از نخستین بیعت كنندگان با علىعليه‌السلام بودند، بیعت خود را شكستند و به عنوان نخستین افراد، علم مخالفت برافراشتند، و چون حنایشان در مدینه رنگ نداشت، بصره را به عنوان مركز شورش و آشوب برگزیدند، آنها براى اینكه به شورش خود بر اساس مقام خواهى و گنج اندوزى بود، رنگ دینى بدهند، عایشه همسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به عنوان ام المومنین دستیار خود نمودند، او سوار بر شتر كرده، به مصر آمدند و با تبلیغات و دروغ پردازى خود، زیر پوشش مطالبه خون عثمان، سپاه عظیمى براى خود جمع كردند و بصره را تصرف نموده و عثمان بن حنیف فرماندار منصوب شده، از طرف علىعليه‌السلام را كتك زده و عزل نمودند.

امیر مومنان علىعليه‌السلام كه مشغول عزل و نصب حكام بلاد و فرماندارى شهرها بود، ناگهان خود را در برابر دو دشمن داخلى دید، از یك سو معاویه در شام ادعاى استقلال مى كرد و شهرها را تحت تصرف خود مى آورد، و از سوى دیگر، جنگ افروزان جنگ جمل، به شورش و آشوب خود دامن مى زدند.

حضرت علىعليه‌السلام چاره اى جز جهاد و سركوب مخالفان نداشت. در آغار تصمیم گرفت فتنه انگیزان بیعت شكن، طلحه و زبیر و همدستان آنها را سركوب نماید، با سپاه خود از مدینه به سوى آنها حركت كرد، سرانجام در بصره، جنگ جملرخ داد كه با پیروزى سپاه علىعليه‌السلام به پایان رسید.

این ماجرا در سال ۳۶، در همان سال اول خلافت علىعليه‌السلام پدید آمد، و موجب كشته شدن ۱۸ هزار نفر از طرفین (پنج هزار نفر از سپاه علىعليه‌السلام و سیزده هزار نفر از جنگ جمل) گردید، طلحه بر اثر تیر اندازى مروان (كه جزء سپاه عایشه بود) كشته شد، و زبیر كه از جنگ كناره گرفته بود، توسط این جرموز، غافلگیر شد و كشته شد، و عایشه با كمال خوارى به مدینه بازگشت.(۴۳)

مالك اشتر در جنگ جمل

مالك اشتر در این جنگ، یگانه سردار شهید سپاه علىعليه‌السلام بود، و با تدبیر و سیاست و شجاعت خود، نقش بسزایى در پیروزى سپاه علىعليه‌السلام داشت، حضرت علىعليه‌السلام در آغاز جنگ، پرچم بزرگ را به دست پسرش محمد حنیفه داد، و مالك اشتر را فرمانده جانب راست لشكرش كرد، و عمار یاسر را فرمانده قسمت چپ لشگر نمود.(۴۴)

براى روشن شدن این مطلب به نمونه هاى زیر از حمایتهاى مالك اشتر از امیر مومنان علىعليه‌السلام در ماجراى جنگ جمل، توجه كنید.

نامه مالك اشتر به عایشه و پاسخ عایشه

در آن هنگام كه عایشه هنوز در حجاز بود، نامه اى به دستش رسید كه مالك اشتر براى او نوشته بود، و در آن نامه چنین آمده بود.

اما بعد؛ تو اى عایشه! همسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستى. آن حضرت به تو فرمان داد كه از خانه بیرون نروى، اگر بر خلاف این فرمان رفتار كنى، با تو مى جنگیم، تا تو را به خانه ات باز گردانیم و بر سر جاى خودت كه خداوند براى تو پسندیده، بنشانیم.

عایشه در پاسخ مالك اشتر چنین نوشت:

اما بعد؛ تو نخستین عربى هستى كه موجب فتنه انگیزى شد، و مردم را به تفرقه افكند و با پیشوایان مخالفت نمود، و در قتل خلیفه (عثمان) كوشش كرد، خداوند خون خلیفه مظلوم را نادید نمى گیرد، و سرانجام شما را كیفر خواهد كرد. نامه تو رسید و از مضمون آن اطلاع یافتم، به زودى تو و امثال تو، از گمراهان را به كیفر اعمالشان مى رسانم.(۴۵)

سخنرانى داغ و پر محتواى مالك در ذى قار

سپاه علىعليه‌السلام كه در آغاز هفتصد نفر بودند، از مدینه بیرون آمدند، هنگامى كه به ربذه، (یك فرسخى مدینه) ، رسیدند، در آنجا خبر رسید كه طلحه و زبیر و همدستان خود به مصر رسیدند و آنجا را به تصرف خود درآورده و مردم را بر حكومت علىعليه‌السلام مى شورانند.

امیر مومنانعليه‌السلام در آنجا نامه اى به ابو موسى، عامل خود در كوفه نوشت، و آن را توسط محمد بن ابى بكر و محمد بن جعفر به سوى ابو موسى فرستاد، در آن نامه به او امر كرد مردم كوفه بسیج كرده و همراه خود به سپاه علىعليه‌السلام بپیوندند.

آنگاه علىعليه‌السلام با سپاه خود حركت كرد، تا به محل ذى قار، (محلى بین بصره و كوفه) رسیدند، در آنجا به علىعليه‌السلام خبر رسید كه ابو موسى در كوفه نه تنها مردم را بسیج نكرده؛ بلكه آنها را به سكوت و بى طرفى دعوت مى كند.

سپس علىعليه‌السلام در ذى قار خطبه مفصلى خواند و مردم را از ماجراها و ماجراجویان، مطلع نمود تو ماهیت و اهداف شوم مخالفان را توضیح داده و مردم را براى جهاد و نبرد با مخالفان دعوت كرد.

در این هنگام، مالك اشتر برخاست و با سخنرانى عجیب خود، سخنان امام را تایید كرد، دشمن را فاش ساخت و مردم را به جهاد دعوت نمود، او پس از حمد و ثناى الهى گفت:

اى امیر مومنان! كلامت را شنیدم به خوبى سخن فرمودى، و مقصود را روشن و شایسته ادا كردى، تو پسر عمو و داماد و وصى پیامبر ما هستى. تو نخستین كسى هستى كه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را تصدیق نمودى و با او نماز خواندى و در همه جنگهاى او شركت كردى، و در این امور بر همه افراد امت برترى دارى. كسى كه از تو پیروى كرد، به بهره و سعادتش رسید و پیروز و سعادتمند گشت، و كسى كه از تو نافرمانى كرد، به سوى اقامتگاه خود، هاویه دوزخ روانه شد.

اى امیر مومنان! سوگند به جانم! ماهیت طلحه و زبیر و عایشه بر ما روشن است. آنها بى آنكه از تو خلافى ببینند، از تحت فرمان تو خارج شدند. اگر آنها مى پندارند كه به عنوان مطالبه خود عثمان، بیرون رفته اند، نخست باید به سراغ خودشان بروند؛ زیرا آنها نخستین افرادى بودند كه ضد عثمان سخن گفتند و مردم را ضد او تحریص كردند.

آنگاه در پایان گفت:

و اشهداللَّه لئن لم ید خلا فیما خرجا منه لنلحقنهما بعثمان، فان سیوفنا فى عواتقنا و قلوبنا فى صدورنا و نحن الیوم كما كنا امس.

و خدا را گواه مى گیرم كه اگر طلحه و زبیر به بیعت خود كه از آن خارج شده اند، باز نگردند، آنها را قطعا به عثمان ملحق مى كنیم، همانا شمشیرهاى ما همراه ما است و دلهاى ما در سینه هایمان استوار مى باشد، و ما همان هستیم كه دیروز (در برابر عثمان) ! بودیم..(۴۶)

تصرف دارالاماره كوفه توسط مالك اشتر، و بیرون كردن ابوموسى

حضرت علىعليه‌السلام ذى قار، فرزندش، حسن بن علىعليه‌السلام را همراه عمار یاسر به كوفه فرستاد تا مردم كوفه را براى جهاد با دشمن. دعوت كنند، و ابو موسى (فرماندرا نالایق كوفه) را سرانجام خود بنشانند.

حضرت علىعليه‌السلام نامه تندى باابو موسى نوشت و او در آن نامه، خائن خواند و از مقام فرماندارى كوفه، عزل كرد، و به متابعت از حسنعليه‌السلام و عمار دعوت نمود.

امام حسنعليه‌السلام و عمار به كوفه آمدند، در مسجد و بیرون مسجد، مردم را به جهاد دعوت نمودند، ابو موسى همچنان كارشكنى مى كرد و عثمان را به عنوان مقتول مظلوم یاد نموده و مردم را به شك و تردید و انحراف از مسیر امیر مومنان علىعليه‌السلام فرا خواند.

امیر مومنانعليه‌السلام در ذى قار منتظر آمدن سپاه كوفه شد؛ ولى انتظار طول نكشید و از كوفه خبرى نیامد؛ آن حضرت در این مورد بسیار ناراحت شد.

در همین هنگام مالك اشتر به امیر مومنان علىعليه‌السلام عرض كرد: اگر صلاح بدانى مرا به كوفه بفرست؛ زیرا اطاعت مردم كوفه از من نیكو است، امیدوارم كه با من مخالفت نكنند.

امیر مومنان علىعليه‌السلام به مالك اشتر فرمود: به طرف كوفه برو و به عمار یاسر و حسنعليه‌السلام بپیوند.

مالك اشتر با شتاب خود را به كوفه رسانید، و در مسیر راه به هر قبیله و جماعت و گروه مى رسید، آنها را دعوت مى كرد تا با او به دارالاماره، (مقر فرماندارى) حركت كنند. سیل مردم همراه مالك، وارد، دارالاماره شدند، و ماجرا را به ابو موسى (كه بر بالاى منبر سخن مى گفت و عمار با امام حسنعليه‌السلام در حال اعتراض شدید، به او بودند) گزارش دادند.

ابو موسى از منبر پایین آمد و به سوى دارالاماره حركت كرد، هنگامى كه وارد ساختمان شد، مالك اشتر بر سر او فریاد كشید و گفت:

اخراج من قصر نالا ام لك، اخرج اللَّه نفسك فواللَّه انك لمن المنافقین قدیما.

اى مادر مرده! از ساختمان فرماندارى بیرون برو، خدا جانت را بگیرد! سوگند به خدا! تو از قدیم از منافقان بودى!

ابوموسى كه سخت ترسیده بود، به مالك اشتر گفت:

امشب را به من مهلت بده

مالك اشتر به شرط اینكه او از ساختمان فرماندارى بیرون برود، به او مهلت داد.

ابو موسى از ساختمان خارج شد. مردم از هر سو آمدند تا اموال ابو موسى را غارت كنند. مالك اشتر از آنها جلوگیرى كرد، و گفت: من او را از فرماندارى عزل كردم، و به او پناه داده ام. آنگاه مردم متفرق شدند.(۴۷)

طبق نقل بعضى، مردم به غارت اموال ابو موسى پرداختند. مالك اشتر به ابو موسى گفت: این همان مردمند كه آنها را گمراه مى كردى: ابو موسى به تضرع و التماس افتاد و یك شب مهلت خواست.(۴۸)

سخنرانى مالك، براى بسیج عمومى به سوى جبهه

مالك اشتر به مسجد آمد. مردم از هر سو ازدحام كرده و در مسجد اجتماع كردند، مالك سخنرانى مفصلى كرد، و مسایل را بیان نمود و مردم را براى جهاد با دشمنان بسیج كرد.

نه هزار نفر از مردم كوفه در ركاب امام حسنعليه‌السلام به سوى ذى قار حركت نمودند و در مسیر راه نیز افرادى پیوستند.(۴۹)

حضرت علىعليه‌السلام در ذى قار به سپاه خود فرمود:

به زودى دوازده هزار و یك نفر از كوفه مى آیند و به شما مى پیوندند.

همان گونه كه امام خبر داده بود، واقع شد و سپاه كوفه در ركاب امام حسنعليه‌السلام در حالى كه عمار و مالك اشتر در پیشاپیش آنها بودند، با كمال شكوه به ذى قار رسیدند.

آنها را شمردند به همان تعداد (۱۲۰۰۱ نفر) بودند.

حضرت علىعليه‌السلام با آغوش باز از آنها استقبال كرد و مقدم آنها را گرامى داشت، و براى آنها سخنرانى كرده، و براى جهاد آماده ساخت، و سپس به سوى بصره حركت نمودند.(۵۰)

درهم شكستن دو جانب دشمن با تیغ مالك

درگیرى از هر سو شروع شد، طرفین گروه گروه به همدیگر حمله مى كردند. برق شمشیرها و پرتاب نیزه ها، و رگبارها تیرها، و گردو غبار، همه جار را گرفته بود.

مالك اشتر در كنار امام علىعليه‌السلام ، چون شیر ژیان به سپاه دشمن حمله مى كرد، در این بحران شدید، ناگاه علىعليه‌السلام به مالك فرمان داد كه جانب چپ لشگر دشمن حمله كن.

مالك این فرمان را گرفت و به جانب چپ دشمن حمله كرد، و آنها را تار و مار كرده و در هم شكست.

به طورى كه جنگجویان جانب چپ دشمن، گریختند و به اطراف شتر عایشه پناهنده شدند و در آنجا به جنگ ادامه دادند.(۵۱)

امام علىعليه‌السلام كه ناظر صحنه بود، این بار جانب راست دشمن را در حال حمله شدید دید، به مالك اشتر فرمود: به جانب راست دشمن حمله كن. مالك آن چنان به آن جانب حمله كرد كه فرمانده جانب راست دشمن، به نام هلال ابن وكیع به دست مالك كشته شد.(۵۲)

ضربه مالك بر عمروبن یثربى و نظر او درباره شجاعت مالك

عمرو بن یثربى از قهرمانان سپاه جمل بود، و به عنوان رییس دودمان ضبحه (كه بزرگترین گروه هواداران عایشه بود) یاد مى شد، و از طرف عثمان از صاحب منصبان بصره به شمار مى آمد.

او در جنگ جمل، زمام شتر عایشه را در دست داشت، آن را به پسرش سپرد و به میدان تاخت و مبارز طلبید. علیاء بن هند از سپاه علىعليه‌السلام به جنگ او رفت.

طولى نكشید كه به دست او كشته شد، بار دیگر مبارز طلبید.

هند بن عمرو به جنگ او رفت، هند نیز به دست او كشته شد. بار دیگر مبارز طلبید. زید بن صوحان به جنگ او رفت، زید و او را كشته شد، سپس بازگشت و مهار شتر عایشه را به دست گرفت، رد حالى كه عربده مى كشید و رجز مى خواند.

بار دیگر مهار را رها كرد و به میدان تاخت: به گفته بعضى عمار یاسر به جنگ او رفت و او را از پاى در آورد.

جمعى چنین نقل كرده اند: هنگامى كه عمرو بن یثربىمى خواست به سوى میدان برود، به قوم خود گفت:

اى قوم! من چند نفر از یاران امام علىعليه‌السلام را كشته ام، از این رو آنها مرا مى كشند. من باكى ندارم كه بجنگم تا بیفتم؛ ولى شما دست از یارى عایشه برندارید، كه مادر شما است

و یارى او دین است و رها كردن او موجب عقوق مى باشد.

هرگاه در دام افتادم، مرا نجات دهید.

قوم گفتند: در میان سپاه علىعليه‌السلام از هیچ كس خوفى در مورد تو جز مالك اشترنیست.

عمرو گفت: آرى از او ترس دارم

آنگاه به میدان تاخت، و مبارزه طلبید.

در این هنگام، مالك اشتر به میدان او آمد، در حالى كه چنین رجز مى خواند:

انى اذا ما الحرب ابدت نابها

واغلقت یوم الوغاابوابها

و مزقت من حنق اثوابها

كنا قداماها ولا اذنابها

لیس العدو دوننا اصحابها

من هابها الیوم فلن اهابها

لا طعنها اخشى ولا ضرابها

من در آن هنگام كه جنگ، نیش خود را نشان دهد، و در روز درگیرى، درهاى خود را ببندند، (مرا در بن بست بگذارد) و از روى خشم، لباسهاى خود را پاره پاره نماید، و در پیشاپیش جنگ خواهم بود، نه در دنباله آن. دشمنان در برابر ما داراى این ویژگى نیستند، كسى كه امروز از جنگ ترسید، فریاد و به جایى نمى رسد، من نه از آسیب و زخم جنگ مى ترسم، و نه از ضربات پى در پى آن.

سپس مالك آنچنان بر عمرو بن یثربى حمله كرد، و به او ضربه زد كه او از پشت اسب بر زمین غلتید.

گردانى از دودمان ازد اطراف او را گرفتند، تا او را از معركه بیرون ببرند، او كه بدن سنگین داشت و زخمى عمیق برداشته بود، نتوانست از میدان بگریزد. در این هنگام عبدالرحمن طود (یكى از سپاهیان علىعليه‌السلام ) به او رسید و یك ضربت دیگر به او زد و بار دیگر به زمین افتاد. در این وقت تمردى از قبیله سدوس (از سربازان سپاه علىعليه‌السلام ) برجهید و پاى او را گرفت و كشان كشان به نزد امیر مومنان علىعليه‌السلام آورد.

عمرو ناله كرد و از علىعليه‌السلام التماس نمود كه مرا ببخش، زیرا شنیده شده كه فرموده اى به زخمیان حمله نكنید.

حضرت علىعليه‌السلام او را بخشید، و او به سوى قوم خود بازگشت و در بستر مرگ افتاد، و بر اثر آن ضربه مالك اشتر از دنیا رفت.

هنگامى كه در بستر مرگ قرار گرفت؛ قوم او پرسیدند:

تو را چه كسى كشت؟ (خون تو بر گردن كیست؟) پاسخ داد: آنگاه كه با مالك اشتر روبرو شدم، با اینكه سالم و شاد بودم او را ده برابر خود نگریستم، و هنگامى كه عبدالرحمن بن طود به من ضربه زد، با اینكه زخمى بودم، خود را ده برابر او یافتم. سرانجام ضعیف ترین مردم مرا به اسارت گرفت و كشان كشان نزد علىعليه‌السلام برد. بنابراین هماورد من مالك اشتر بود (خون من بر گردن اوست)(۵۳)

دختر عمرو بن یثربى، اشعارى در مرثیه پدرش سرود و خواند، كه دو بیعت از آن اشعار این بود:

لو غیر الاشتر ناله لندبته

و بكیته مادام هضب ابان

لكنه من لا یعاب بقتله

اسد الاسود و فارس الفرسان

اگر غیر از مالك اشتر، پدرم را كشته بود، براى او مادام قله كوه آبان باقى است ناله و گریه مى كردم؛(۵۴)

ولى كشته شدن به دست مالك اشتر كه شیرشیران و یكه سوار جنگاوران سواركار است، عار و ننگ نیست.(۵۵)

به این ترتیب دختر عمرو با افتخار به قاتل پدرش خوارى قتل پدر را جبران مى نمود.

كشته شدن چند جنگجوى دشمن به دست مالك

پس از كشته شدن عمرو بن یثربى به دست مالك اشتر، رزمجویان دشمن در اطراف شتر، از هر سو چشم به شتر دوخته بود، تا به آن آسیب نرسد، و براى گرفتن و نگهدارى زمام شتر، اجتماع و ازدحام مى نمودند، در این بین، پیرى به میدان آمد و رجز خواند... و مبارز طلبید.

مالك اشتر به سوى او پرید و بر فرق سرش شمشیر زد، او همانجا افتاد و كشته شد.

بعد از او ابن جفیر ازدى به میدان تاخت و مبارز طلبید. مالك اشتر به میدان او رفت و او را نیز كشت.

سپس عمیر غنوى، و بعد از او عبداللَّه بن عتابو بعد از او جناب بن عمرو راسبى، پیاپى به میدان تاختند. مالك اشتر همه آنها را یكى پس از دیگرى كشت، و به این ترتیب قهرمانان دشمن، پیاپى با شمشیر آبدار و بران مالك به هلاكت مى رسیدند.(۵۶)

ضربه مالك بر محمد فرزند طلحه

پس از آنها، محمد پسر طلحه به پیش آمد و زمام شتر عایشه را به دست گرفته و آن را بوسید. عایشه پرسید: تو كیستى؟

او گفت: من محمد بن طلحه هستم. اى مادرم به من فرمان مى دهى كه اجزا سازم!

عایشه گفت: به تو امر مى كنم كه بهترین انسانها باشى.

آنگاه محمد زمام شتر را به دیگرى سپرد و به میدان تاخت و مبارز طلبید. معركربن حدیر یكى از سربازان سپاه علىعليه‌السلام به جنگ تو رفت، و به دست او كشته شد.

محمد با غرور به طرف شتر بازگشت و مهار شتر را گرفت و بوسید، سپس بار دیگر به میدان تاخت و مبارز طلبید.

مالك اشتر چون شیرى كه از كمینگاه خود رها شود، به سوى او جهید.

طلحه دید، مالك اشتر به جنگ پسرش آمده، خود را سریع نزد پسرش رسانید و دستش را گرفت و به او گفت:

ارجع یا بنى عن هذا الاسد الضارى

پسرم! از این شیرى كه دنبال شكار مى گردد، باز گرد.

محمد به سخن پدر اعتنا نكرد و به میدان مالك اشتر رفت، وقتى كه خود را تحت سیطره نیزه مالك دید، پا به فرار گذاشت، مالك او را دنبال كرد، تا به او رسید و ضربه اى بر پشت او وارد ساخت، كه او بر اثر این ضربه به صورت بر زمین افتاد، مالك به بالین او آمد تا گردنش را بزند، محمد التماس عفو كرد و گفت: اى مالك! تو را به یاد خدا مى آورم. سپس این آیه را خواند: حامیم...

مالك اشتر از روى بزرگوارى، از او (كه زخمى بود) گذشت، و او را بر مركبش سوار نمود و به سوى قومش فرستاد.

او بر اثر آن ضربه شدید، همان روز جان داد. مالك اشتر به پایگاه خود بازگشت و در این مورد این اشعار را خواند:

یذكرنى حامیم و الرمح شاجر

فهلا تلا حامیم قبل التقدم

هتكت له بالرمح جیب قمیصه

فخر صریعا للیدین و للفم

على غیر شى ء غیر ان لیس تابعا

علیا و من لا یتبع الحق یندم

او (محمد بن طلحه) مرا به یاد خدا انداخت در آن وقت كه نیزه با او به ستیز برخاسته بود، (و او را كوفته بود)

چرا او قبل از پیشدستى به میدان آیه حامیم را تلاوت نكرد؟ با ضربه نیزه، گریبان پیراهنش را پاره كردم، و از جانب صورت و دستهایش نقش بر زمین شد.

این ضربه به خاطر آن بود كه او در راه امام علىعليه‌السلام گام بر نداشت، و كسى از حق پیروى نكرد، پشیمان مى شود.(۵۷)

سپس به میدان تاخت، و در حالى كه در میدان جولان مى داد چنین رجز مى خواند:

هذا على فى الد جى مصباح

نحن بذا فى فضله فصاح

این علىعليه‌السلام است كه چراغ تابان تاریكى است، و ما در پرتو نور و مقام او، سخنور توانا هستیم.(۵۸)

هلاك كعب بن سور قاضى بصره، به دست مالك

كعب بن سوره در مدینه مى زیست، عمر بن خطاب در عصر خلافش، او را در ماجرایى، هوشیار یافت. وقتى در بصره تقاضاى قاضى كردند، عمر او را قاضى بصره كرد.

او بعد از عمر، در زمان عثمان نیز قاضى بصره بود (احتمالا حدود بیست سال قبل سابقه قضاوت داشت.) این شخص در ماجراى تصرف بصره، به آشوبگران پیوست و فتوا داد:

عایشه مادر شما مردم است. از او پیروى كنید

این عالم رسوا، در جنگ جمل، قرآنى را به گردنش آویزان كرده بود، و مردم را بر ضد علىعليه‌السلام تحریك مى نمود. سه نفر (یا چهار نفر از برادرانش كه گول او را خورده بودند،) كشته شدند.

او در جنگ جمل، به میدان تاخت و چنین رجز خواند:

یا معشر الناس علیكم امكم

فانها صلاتكم و صومكم

و الحرمه العظمى التى تعمكم

لا تفضحوا الیوم فداكم قومكم

اى گروه مردم! بر شما باد حمایت از مادرتان (عایشه) كه او نماز و روزه شما است. و مقام محترم عظیمى است كه در راس همه شما است: به امید آنكه امروز رسوا نگردید، قوم شما فداى شما باد.

مالك اشتر چون شیر به دنبال این شكار احمق رفت و او را به هلاكت رسانید.

بعد از جنگ، هنگامى كه علىعليه‌السلام در میان جنازه ها عبور مى كرد چشمش به جنازه كعب بن سور افتاد، فرمود:

این شخص بود كه بر ضد ما به میدان آمد. در گردنش قرآن را آویزان كرده بود و مى پنداشت مردم را به دستورات دعوت مى نماید، با این كه به محتواى قرآن، ناآگاه بود.

او بر اثر سركشى و لجاجت، بیچاره و بدبخت شد، او دعا مى كرد كه خدا مرا بكشد! خدا او را كشت. سپس حضرت دستور داد او را نشاندند، و به او خطاب كرد و فرمود: اى كعب! من وعده خدا را حق یافتم، آیا تو آنچه را پروردگارت به تو وعده داده بود حق یافتى؟(۵۹)

حمله هاى قهرمانانه مالك همراه عمار بر شتر عایشه

هنگامى كه در اواخر جنگ جمل، نشانه هاى شكست دشمن آشكار شد، و بسیارى از آنها در اطراف شتر عایشه كشته شدند، هنوز شتر زنده بود و عایشه در درون هودج، طرفدارانش را به صبر و مقاومت دعوت مى كرد و عده اى در اطراف شتر، از او حمایت مى كردند.

امیر مومنان علىعليه‌السلام در این هنگام، دو سر لشگر سپاه خودت عمار یاسر و مالك اشتر را طلبید، و به آنها فرمود: بروید و این شترها را هلاك كنید؛ زیرا تا این شتر زنده است، آتش جنگ خاموش نمى گردد، به خاطر آن كه دشمنان، آن را قبله خود قرار داده اند.

عمار و مالك اشتر با دو نفر از جوان از طایفه مراد به سوى به سوى شتر حمله كردند، حمله ها و ضربات آنها موجب شد كه شتر به زمین افتاد، در حالى كه زوزه مى كشید، در این هنگام سربازان دشمن كه در اطراف شتر بودند، فرار كردند. امیر مومنانعليه‌السلام دستور داد هودج را از شتر جدا كردند، و به محمدبن ابوبكر فرمود: عهد درا سرپرستى خواهرت باش. محمد او را به خانه عبداللَّه بن خلف خزاعى برد.(۶۰)

نجات عبداللَّه بن زبیر از دست مالك اشتر

عبداللَّه بن زبیر (خواهرزاده عایشه كه مادرش اسماء نام داشت) از شجاعان لشگر عایشه بود.

در سومین روز جنگ، نخستین كسى كه به میدان تاخت و مبارز طلبید، عبداللَّه بن زبیر بود مالك اشتر به سوى او شتافت، عایشه پرسید: چه كسى به میدان عبداللَّه خواهر زاده ام آمده؟ گفتند: مالك اشتر. عایشه گفت:

واثكل اسماء!

واى بر خواهرم اسما مادر عبداللَّه! (بیچاره اسماء كه بى فرزند شد!)(۶۱)

مالك و عبداللَّه به همدیگر حمله كردند و همدیگر را مجروح نمودند و سپس گلاویز شدند، مالك عبداللَّه را بر زمین كوبید و بر سینه اش نشست.

دو گروه به جنب وجودش افتادند، سپاه علىعليه‌السلام مى خواست مالك را كمك كند، و سپاه جمل مى خواست عبداللَّه را نجات دهد: سه روز بعد مالك اشتر غذا نخورده بود و عادت او در جنگ در این بود كه غذا نمى خورد. از سوى دیگر مالك، پیرى بود كه با جوانى شجاع گلاویز شده بود.

عبداللَّه (كه مى دید از چنگ مالك نمى توان رها شد.) فریاد زد:

اقتلونى و مالكا

من و مالك را با هم بكشید.

سرانجام عبداللَّه در حالى كه سخت زخمى شده بود، از چنگ مالك گریخت.(۶۲)

بعدها عبداللَّه بن زبیر نقل كرد: من با مالك اشتر در جنگ جمل درگیر شدم. هنوز یك ضربه به او نزده بودم، او شش یا هفت ضربه به من زد. سپس پاى مرا گرفت و مرا در گودال انداخت.

زهیر بن قیس مى گوید: در حمام با عبداللَّه بن زبیر ملاقات كردم. در ناحیه سرش، جاى گودى ضربتى را دیدیم كه اگر شیشه روغن را در میان آن مى نهادم، در آن قرار مى گفت: او به من گفت: آیا مى دانى این ضربت را چه كسى به من زد؟

گفتم: نه

گفت: پسر عمویت مالك اشتر، این ضربت را (در جنگ جمل) بر من وارد ساخت.

پاسخ كوبنده مالك به اعتراض عایشه!

روایت شده: پس از پایان جنگ، عمار یاسر و مالك اشتر به دستور حضرت علىعليه‌السلام نزد عایشه آمدند تا او را روانه مدینه كنند، عایشه به عمار گفت: همراه تو كیست؟

عمار جواب داد: مالك اشتر است

عایشه گفت: اى مالك! آیا تو خواهر زاده ام عبداللَّه را بر زمین زدى؟

مالك جواب داد آرى، اگر گرسنگى سه روز من نبود، امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از دست او را راحت مى كردم.

عایشه گفت: ریختن خون مسلمان جایز نیست؛ مگر در یكى از سه مورد:

۱- كفر بعد از ایمان ۲- زناى محصنه (زناى كسى كه همسر دارد) ۳- قتل بدون مجوز. تو به خاطر كدامیك از این سه مورد، مى خواستى او را بكشى؟

مالك جواب داد: من به خاطر بعضى از این سه مورد (كفر بعد از ایمان و قتل) با او جنگیدم. سوگند به خدا قبل از این واقعه، شمشیرم در او كارگر نشد و به من خیانت، با این شمشیر همدم نشوم!

مالك اشتر این ماجرا پر حادثه را با اشعار ناب خود چنین تبیین مى كند:

اعاتش لولا كنت طاویا

ثلاثا لا لغیت ابن اختك هالكا!

غذاه ینادى و الرجال تحوزه

باضعف صوت: اقتلونى و مالكا

فنجاه منى شبعه و شبابه

وانى شیخ لم اكن متماسكا

وقالت على اى الخصال صدعته

بقتل اتى ام رده لا ابالكا

ام المحصن الزانى الذى حل قتله

فقلت لها لابد من بعض ذالكا

اى عایشه، اگر گرسنگى سه روز من نبود، پسر خواهرت را را هلاك شده مى یافتى.

آن روز صبح كه مردها او را احاطه كرده بودند، با صداى ناتوان فریاد مى زند: من و مالك را با هم بكشید.

سیرى و جوانى او، او را از دست من نجات داد، با توجه به این كه من در سنى از پیرى او هستم كه (بر اثر پیرى) نمى توانم خود را نگهدارم.

عایشه گفت اى پدر مرده! به خاطر كدام گناه، او عبداللَّه را بر زمین افكندى، آیا او كسى را كشته بود، یا مرتد شده بود؟

یا زناى محصنه انجام داده بود؟ تا كشتن او روا باشد. در پاسخ او گفتم: به خاطر بعضى از این امور (ارتداد و كفر بعد از ایمان) با او جنگیدم.(۶۳)

محاصره حران، و نبرد پیاپى مالك در موصل

پس از پایان جنگ جمل، مالك اشتر همراه امیر مومنان علىعليه‌السلام چند روز در بصره ماندند و سپس با هم به كوفه آمدند، در آنجا حضرت علىعليه‌السلام مالك اشتر را به سوى شهرهایى كه از جانب حكومت معاویه، آسیب پذیر بود، فرستاد تا از نزدیك در مورد كنترل و نگهبانى آنها، نظارت كند؛ مانند: موصل، نصیبین، دارا، سنجار، هیت عانات و قسمتهایى از جزیره و...

قبلا معاویه شهرهاى: رقه رها و قرقیسا را تصرف كرده بود و ضحاك بن قیس فهرى را فرمانرواى آن شهرها نموده بود.

هنگامى كه ضحاك از حركت مالك اشتر با سپاهش، باخبر شد، شدیدا ترسید، براى مردم رقه (كه اكثر مردم آن طرفدار عثمان بودند) پیام داد و از آنها كمك خواست.

آنها سپاه مجهزى به فرماندهى سماك به سوى مرج مرینا، (كه بین حران و رقه قرار داشت) حركت كردند، و در آنجا آماده مقابله با سپاه مالك اشتر شدند. طولى نكشید كه سپاه مالك اشتر فرا رسید، و در همانجا جنگ شدیدى در گرفت. هنگامى كه شب شد، ضحاك (كه توان مقابله نداشت) ، از تاریكى شب استفاده كرده و همراه سپاهش به شهر حران گریخت و در آنجا در میان قلعه حران متحصن شدند.

صبح آن شب، وقتى كه مالك اشتر چنین یافت، با سپاه خود، سپاه ضحاك را تعقیب نمود تا به شهر حران رسید و آن شهر را در محاصره را تنگ تر نمود، تا بر دشمن پیروز گردید.

معاویه از ماجرا آگاه شد و سپاه عظیمى را به فرماندهى عبدالرحمن بن خالد براى پشتیبانى از ضحاك فرستاد.

مالك اشتر از آنجا حركت كرد، و از دو شهر رقهو قرقیسا، كمك خواست، آنها كمك نكردند. سرانجام با سپاه خود، به شهر موصل وارد گردید، و در آنجا مدتى با سپاه ضحاك به جنگ پرداخت، و ضربات سنگینى بر سپاه ضحاك، وارد ساخت.(۶۴)

نمودارى از جنگ صفین

كارشكنى و استبدادطلبى معاویه در برابر امیر مومنان علىعليه‌السلام و تجاوز او در شهرها، موجب شد كه امیر مومنانعليه‌السلام تصمیم گرفت كه مردم را بر ضد معاویه بسیج كند. به دنبال این تصمیم، ماجراى جنگ طولانى صفین رخ داد كه از پنجم شوال سال ۳۶ آغاز شد، در این جنگ خونین و پیامدهایش كه حدود ۱۸ ماه كشید، صدوده هزار كشته شدند، كه بیست هزار نفر آن از سپاه علىعليه‌السلام بودند. بعضى، تعداد، كشته ها را تا سیصد هزار نفر نوشته اند.(۶۵)

مالك اشتر در این جنگ یگانه سردار شجاع، و قهرمان قهرمانان سپاه امیرعليه‌السلام بود. حضرت علىعليه‌السلام كه در پشت، پرده، عظمت و وسعت ویرانى هاى این جنگ را مى دید، نامه هاى فراوانى براى معاویه نوشت.(۶۶) تا بلكه آتش جنگ را خاموش كند؛ ولى معاویه به لجاجت خود ادامه داد و حاضر نشد تحت لواى علىعليه‌السلام در آید، او در دیار شام دو از خلافت مى زند و به تجاوزات خود ادامه مى داد، و به عنوان مطالبه خود عثمان، مردم را تحریك مى كرد، و علىعليه‌السلام را قاتل عثمان، معرفى مى نمود.(۶۷)

مالك اشتر خروس بلند آواز و بزرگ منقار!

معاویه در یكى از نامه هایش با كمال خون گستاخى براى علىعليه‌السلام چنین نوشت:

... سوگند به خدا! تیرى به سوى تو پرتاب كنم كه نه آب آن را بنشاند و نه باد آن را دفع كند. وقتى به هدف برسد، آن را سوراخ و شعله ور سازد، فریب سپاه خود را نخور و براى نبرد آماده باش...

امیر مومنانعليه‌السلام پاسخ نامه معاویه را داد. و در آغاز آن نوشت:

این نامه از على برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پسر عمو و وصى و غسل دهند و كفن كننده؛ او، و اداء كننده دین او و شوهر دختر و پدر فرزندان (حسن و حسین) او به معاویه ابى سفیان اما بعد: من آن شخصم كه خویشان تو را در روز بدر به خاك هلاكت افكندم، و عمو و دایى و جد تو را كشتم، همان شمشیر، هم اكنون در دست من است و آن شمشیر با قوت قلب و نیروى بدن و یارى خداوند همان گونه است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من داده است، نیكو بیندیش، شیطان بر تو چیره شده و به زودى به كیفر اعمالت خواهى رسید...

آنگاه امام، یكى از یاران شجاع خود به نام طرماح بن عدى را به حضور طلبید و نامه را به او داد و او را روانه شام كرد.

طرماح شخصى بود توانمند، بلند بالا و سخنور و پر صلابت بود، هنگامى كه وارد شام شد و كنار قصر معاویه رسید، و خواست از در وارد گردد، دربان از او پرسید: از كجا مى آیى و كه را مى خواهى؟! او در جواب گفت: نخست اصحاب امیر و سپس خود امیر را...

سرانجام او را نزد معاویه بردند. معاویه نامه علىعليه‌السلام را از او گرفت و خواند و به كاتب خود گفت: پاسخ نامه را چنین بنویس: لشگرى از شام به سوى تو بفرستم كه اول آن به كوفه برسد و هنوز دنباله آن از ساحل دریاى شام قطع نشود. سپاه بیكرانى كه اگر با هزار شتر، ارزان باشد، به مقدار هر ارزانى هزار جنگجو بفرستم...

طرماح، دیگر نتوانست این سخنان درشت و اشتلم هاى معاویه را تحمل كند، به معاویه رو كرد و گفت:

آیا مرغابى را از آب مى ترسانى

فدع اوعید فما و عیدك ضائرى

اطنین اجنحه الذباب یضیر

از تهدیدات خود دست بردار این درشتگویى هاى تو ضررى به من نمى رساند آیا صداى پرهاى پشه ها ضرر مى رسانند؟!

آنگاه طرماح به یاد مالك اشتر افتاد و به معاویه گفت:

واللَّه لامیرالمومنین على بن ابیطالب لدیكا على الصوت، عظیم المنقار، یلتقطه الجیش بخیشومه و یصرفه الى قانصته و یحطه حوصلته

سوگند به خدا بر امیر مومنان علىعليه‌السلام خروس بلند آواز و بزرگ منقارى است كه لشگر تو را با بینى (با منقارش) بر مى چیند، و به سنگدان خود رد مى كند و از آنجا در چینه دان خود جارى مى دهد.

معاویه گفت: سوگند به خدا راست مى گویى! آن خروس، مالك اشتر است.

طرماح جواب نامه را از معاویه گرفت و به سوى كوفه بازگشت.

معاویه به اصحاب خود رو كرد و گفت: اگر من همه اموالم را به شما بدهم، تا یك دهم كارى را كه این مرد (طرماح) براى امامعليه‌السلام انجام داد، انجام دهید، توان آن را ندارید.

عمو و عاص گفت: اگر تو همانند علىعليه‌السلام در پیشگاه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مقام داشتى، ما زیادتر از آن مرد به تو خدمت مى كردیم.

معاویه كه این سخن بسیار ناراحت شده بود، به عمر و عاص گفت: خدا دهانت را بشكند! سوگند به خدا این سخن تو، براى من سخت تر از سخنان آن اعرابى است.(۶۸)

چند نمونه از تلاشهاى مالك در جنگ صفین

در اینجا از صدها نمونه ایثار، شجاعت، معرفت، سخنرانى و سیاست مالك اشتر در جنگ صفین و دنباله آن به دوازده نمونه زیر توجه كنید:

۱- اطاعت مردم رقه از ترس مالك

سپاهیان حضرت علىعليه‌السلام در ركاب آن حضرت، براى سركوبى سپاه معاویه به سوى جبهه صفین حركت كردند، آنها از راه مدائن و انبار به حركت خود ادامه دادند تا به آبادى رقه كه شهركى در كنار رود فرات بود رسیدند.

اگر در آنجا پلى روى فرات مى بود، فاصله مسیر راه به سوى صفین، براى سپاه علىعليه‌السلام نزدیك مى گردید.

حضرت علىعليه‌السلام از مردم رقه خواست تا كشتیهاى خود را به هم پیوست دهند و با آن كشتیها، پلى روى رود فرات درست كنند؛ ولى مردم رقه از فرمان علىعليه‌السلام اطاعت ننمودند، مالك اشتر به میان آنها رفت و سوگند و یاد كرد كه اگر كشتیهاى خود را براى ایجاد پل نیاورید، با شمشیر به شما حمله مى كنم، و اموالتان را محاصره مى كنم، و اموالتان را مصادره مى نمایم.

مردم رقه بین خود به گفتگو نشستند و گفتند: اگر مالك اشتر سوگند یاد كند، هرگز تخلف نمى نماید، از این رو از دستور علىعليه‌السلام اطاعت نموده و با كشتیهاى خود پلى درست نمودند و سپاه علىعليه‌السلام را از روى آن پل گذشت.(۶۹)

۲- سیماى مالك اشتر، در نامه علىعليه‌السلام

پس از عبور سپاه علىعليه‌السلام از روى پل رقه، علىعليه‌السلام دوازده هزار نفر از آنها را در دو سپاه به فرماندهى زیادبن نضر و شریح بن هانى جلوتر به پیش فرستاد، آنها حركت كردند و در سرزمین سورالروم با سپاه انبوه معاویه روبرو شدند، زیاد و شریح، ابولاعور اسملى.

فرمانده سپاه معاویه را به طرف معاویه فراخواند فراخواند، آنها نیز این پیشنهاد را در كردند.

زیاد و شریح، تمام ماجرا را در ضمن نامه اى براى علىعليه‌السلام نوشتند، نامه به دست علىعليه‌السلام رسید، حضرت علىعليه‌السلام مالك اشتر را به حضور طلبید و به او چنین فرمود:

زیاد و شریح براى من نامه نوشته اند كه در سورالرام در برابر سپاه دشمن قرار گرفته اند و كمك مى خواهند، تو را به سوى آنها مى فرستم، و تو را فرمانده كل قوا بر همه آنها قرار دادم. زیاد بن نضر را فرمانده جانب راست لشگر، و شریح را فرمانده جانب چپ لشگرت قرار بده، و خود در قلب لشگر جاى بگیر، و حتما آغاز به جنگ نكن، حجت و عذا را بر دشمن تمام كن، وقتى ناچار شدى، به دشمن حمله كن، به دشمن نزدیك مباش كه آتش جنگ شعله ور شود، و چندان دو مباش كه گمان كنند، ترسیدى، تا من به سوى شما بیایم.(۷۰)

سپس حضرت علىعليه‌السلام نامه اى براى شریح و زیاد نوشت، كه در آن نامه چنین آمده بود:

مالك اشتر را بر شما دو نفر و به آنان كه تحت فرمان شما هستند، امیر ساختم، گوش به فرمانش دهید و مطیع او باشید.

و اجعلاه درعا و مجنا فانه ممن لا یحاف و هنه ولا سقطه و لا بطوه عما الاسراع الیه احزام، و لا اسراعه الى ما البطوعنه امثل

مالك اشتر را زره و سپر خود قرار دهید؛ زیرا ترس سستى و لغزش در او نیست، در موردى كه سرعت لازم است، كندى نكنید و در آنجا كه كندى بهتر است، شتاب ننماید.(۷۱)

مالك اشتر با سه هزار نفر از سپاه، حركت كرد، نامه به دست زیاد و شریح رسید، آنها از مالك اشتر، اطاعت كردند و همه در تحت فرمان او در آمدند، درگیریهاى پراكنده و جزیى بین سپاه عراق با سپاه شام رخ داد مالك اشتر چندین بار براى ابو لاعور اسملى فرمانده دشمن پیام فرستاد، تا براى مبارزه به میدان آید، ابو لاعور پس از مدتى سكوت، از مالك اشتر به خاطر شركت در قتل عثمان، انتقاد كرد، و در پایان گفت: نیازى نیست كه من به میدان مالك اشتر بیایم.(۷۲)

مالك اشتر گفت: ابو الاعور بر جان خود ترسید و معلوم شد كه آن همه نعره ها و فریادها كه مى كشید، چیزى جز گزاف نبود.

سپس آن روز تا غروب، بین دو سپاه جنگ سختى در گرفت، سرانجام سپاه عقب نشینى كرد، هنگامى كه ابولاعور نزد معاویه آمد، معاویه چگونگى سپاه علىعليه‌السلام را از او پرسید، او در پاسخ: این جماعت (سپاه على) شیران صفدرند، آنها را كوچك نگیر جنگ با آنها خیلى باید وسیعتر و سازمان یافته تر، صورت گیرد.(۷۳)

۳- نقش فرماندهى مالك: در تصرف شریعه آب

هنگامى كه سپاه حضرت علىعليه‌السلام به سرزمین صفین رسیدند، در یافتند كه سپاه معاویه به فرماندهى ابوالاعور اسملى، شریعه فرات را در تصرف گرفته اند.

معاویه اعلام كرد: سوگند به خدا! این نخستین پیروزى است. خداوند مرا و ابوسفیان (پدرم را) را از آب ننوشاند، اگر بگذارم سپاه عراق از این آب بنوشند تا آن هنگام كه همه سپاه عراق در اینجا تشنه بمیرند.(۷۴)

تشنگى بر سپاه علىعليه‌السلام چیره شد. امام علىعليه‌السلام خطبه غرا و پرشورى خواند، و به سپاه خود براى گرفتن آب، فرمان حمله داد، در فرازى از این خطبه چنین آمده:

رووا السیوف من الدماء ترووا من الماء فالموت فى حیاتكم مقهورین، و الحیاه فى موتكم قاهرین

شمشیرها را از خون (آن جباران سنگدل) سیراب سازید؛ تا از آب سیراب شوید. مرگ در زندگى توام با شكست شما است، و زندگى در مرگ پیروزمندانه است.(۷۵)

فرماندهان بزرگ سپاه علىعليه‌السلام یعنى؛ مالك اشتر، اشعث بن قیس، كدام با چهر هزار نفر، همدست شدند و با صف آرایى و آماده باش، حمله سراسرى كردند. در این حمله، شجاعان، تراز اول سپاه شام مانند: صالح بن فیروز، مالك بن ادهم، ریاح بن عتیك، اجلح بن منصور، ابراهیم بن وضاح، زامل بن عبید و محمد بن روضه به دست مالك اشتر كشته شدند.

صعصمه بن صوحان مى گوید: مالك اشتر به پیش آمد و با شمشیر بران خود همه سپاه شام را كوبید تا خود را به آب رسانید و شریعه آب را در تصرف خود قرار داد.(۷۶)

از گفتنى ها اینكه: مالك اشتر، یكى از بستگان خود به نام حارث بن همام نخعى را به حضور طلبید و پرچم خود را به دست او داد و با او گفت: اى حارث! اگر نمى دانستم كه تو در برابر مرگ، مقاومت و استقامت مى كنى، پرچم را از تو مى گرفتم، و این افتخار را به تو نمى دادم؟

حارث گفت: اى مالك! تو را با پیروزى خود شاد خواهم كرد، یا با كام مرگ مى روم.

مالك سر حارث را بوسید و گفت: سر این مرد، امروز چیزى جز خیر و پیروزى به دنبال نخواهد آورد.

سپس مالك اشتر، خطاب به سپاه خود فریاد زد:

جانم به فداى شما! محكم و استوار، با كمال شدت و صلابت به پیش روید، و با نیزه ها و شمشیرها، دشمن را سركوب كنید، اگر شمشیرها خطا كردند، با چنگ و دندان، دشمن را تار و مار كنید.... آنگاه خودش چون شیر غران حمله كرد تو یاران او نیز حمله كردند...(۷۷)

هنگامى كه شریعه فرات در اختیار سپاه حضرت علىعليه‌السلام قرار گرفت، اصحاب علىعليه‌السلام به آن حضرت عرض كردند: آب را بر سپاه شام ممنوع كن، همان گونه كه آنها ممنوع كردند.

امام علىعليه‌السلام در پاسخ فرمود: نه هرگز، من كار جاهلان را انجام ندهم. آنان را به هدایت قرآن فرا مى خوانم. اگر پاسخ مثبت دادند، كه چه بهتر وگرنه، برندگى شمشیر به خواست خدا، مار را كفایت مى كند.(۷۸)

فرماندهى مالك اشتر، در این پیروزى فراگیر و بزرگ، یكى از افتخارات بزرگ زندگى بالنده مالك اشتر است، كه مدال آن در تاریخ اسلام، همواره مى درخشد.

۴- فرازهایى از خطبه هاى مالك اشتر در صفین

مالك اشتر در یكى از روزهاى جنگ صفین، در حالى كه سوار بر اسب ادهم بود، در سرزمین قناصرین براى سپاه خود، پس از حمد و ثناى الهى و درود بر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت:

... معنا ابن اعم نبینا و سیف من سیوف اللَّه، على بن ابیطالب، صلى مع رسول اللَّه لم یسبقه الى الصلاه ذكر حتى كان شیخا، لم تكن له صبوه ولا نبوه ولا هفوه ولا سقطه فقیه فى دین اللَّه تعالى، عالم بحدوداللَّه ذوى راى اصیل، و صبر جمیل و عفاف قدیم

اى مردم! پسر عموى پیامبرمان، شمشیرى از شمشیرهاى خدا؛ على پسر ابو طالبعليه‌السلام با ما است، او نخستین مردى كه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز خواند و هیچ مردى در نماز با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از او پیشى نگرفت، تا این كه بزرگ سال شد، در تمام عمر او بى تجربگى جوانى، كندى در كارها، شتابزدگى و لغزش، و جود ندارد. او فقیه در؛ دین خداوند متعال، و آگاه به حدود الهى و داراى راى ثابت و صبر نیكو و خویشتن دارى سابق دار است.

سپس روى به جمعیت كرد و گفت: تقوا پیشه كنید!

تیز هوش و پر تلاش باشید و بدانید كه شما بر حق هستید.

و سپاه دشمن بر باطل است. همانا شما با معاویه مى جنگید و همراه شما حدود صد هزار نفر از جنگجویان بدر مى باشند. غیر از آنان كه اصحاب محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند.(۷۹) ، بیشتر پرچمهاى شما همان پرچمهاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جبهه ها است؛ ولى همراه معاویه، پرچمهاى مشركان عصر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وجود دارد.

فما یشك فى قتال هولاء الا میت القلب...

در حقانیت جنگ با سپاه معاویه جز آن كسى كه قلب مرده دارد كسى شك نمى كند. شما در دو راه نیك قرار دارید: یا پیروزى؛ یا شهادت. خداوند ما و شما را از لغزشها حفظ كند، همانند حفظى كه در مورد افراد با تقوا و مطیع مى نماید، و در اطاعت و تقوایش را به ما و شما الهام فرماید. از درگاه خدا براى خودم و براى شما، طلب آمرزش مى كنم.(۸۰)

او در فرازى از سخنان خود خطاب به مردم عراق چنین گفت:

شدوا فداء لكم عمى و خالى ء شده ترضون بهااللَّه و تعزون بها الدین، اذا انا حملت فاحملوا

عمو و داییم به فداى شما! آنچنان استوار و پا برجا باشید كه خداوند را با استوارى خود، خشنود سازید.

و دین را با ثابت قدمى خود عزت بدهید، هرگاه، من حمله كردم، شما نیز حمله كنید.(۸۱)

امام باقرعليه‌السلام حوادث جنگ صفین را بیان مى كرد و در حالى كه اشك مى ریخت، فرمود یك بار مالك اشتر كه سوار بر اسب به طرف سپاه عراق آمد. كلاه آهنین خود بر كوهه زین اسبش نهاد و خطاب به مردم چنین گفت:

اى گروه مومنان! صبر و مقاومت كنید. تنور جنگ شعله ور شده و خورشید از پشت پرده ها باز گشته، و درگیرى جنگ، بسیار سخت گشته و جنگجویان با هم گلاویز شده اند.

در این هنگام مردى پرسید: این مرد كیست؟! اگر داراى نیت و اراده است؟

رفیق آن مرد به او گفت: مادرت به عذایت بنشیند!

چه نیتى بالاتر و بزرگتر از نیت این مرد. او را مى نگرى كه در میان خون شناور شده و در عین حال، جنگ در این گرماى سوزان كه نفسها به حلقومها رسیده، او نه تنها خسته نكرده؛ بلكه نشاط و طراوت بخشیده است. او آنچنان سخن مى گوید، كه شنیدى، خدایا ما را بعد از او (مالك اشتر) باقى نگذار.(۸۲)

و در فرازى از خطبه دیگر، خطاب به سپاه عراق گفت:

سپاه شام با شما نمى جنگند، مگر براى آنكه دین شما را نابود كنند، آنها مى خواهند سنت دین را بمیرانند و بدعتها را زنده كنند، و شما را به گمراهى هاى عصر جاهلیت باز گردانند، اى بندگان خدا! با خون پاك خود، در راه دینتان، ارواح خود را پاك و شاداب سازید، پاداش در نزد خدا است، و بهشت در پیشگاه او است اى مردم، بدانید كه فرار از جبهه جنگ، موجب ذلت و بیچارگى، و خوارى زنده و مرده و ننگ دنیا و آخرت است....(۸۳)

۵- خطبه مرد ناشناس و حمله او

روایت شده: مرد ناشناسى از سپاه عراق، سوار بر اسب و غرق در اسلحه به میدان تاخت. در دستش نیزه بود و غیر از چشمانش دیده نمى شد. او به سپاه عراق تشر مى زد و مى گفت: خدا شما را رحمت كند، صفهاى خود را منظم كنید. هنگامى كه صفها منظم شدند و پرچمها برافراشته گشت، آن مرد به آنها رو كرد و پس از حمد و ثناى الهى، چنین گفت:

الحمدللَّه الذى جعل فیها ابن عم نبیه، اقدمهم هجره، واولهم اسلاما، سیف من سیوف اللَّه صبه اللَّه على اعدائه، فانظروا اذا حمى الوطیس، وثار القتام، وتكسرالمران، وجالب الخیل بالابطال، فلا اسمع الا غمغمه او همهمه فاتبعونى وكونوا فى اثرى:

حمد و سپاس، خداوندى را كه پسر عموى پیامبرش در میان ما است. او كه در هجرت و پذیرش اسلام از همه پیشگامتر است. شمشیرى از شمشیرهاى خداست، كه خداوند آن را بر دشمنانش فرود آورده است.

توجه كنید آن هنگام كه تنور جنگ داغ شد، و گرد و غبار میدان جنگ برخاست، و نیزه ها شكسته شد، و مركبها با یكه سواران شجاع به جولان افتادند، و چیزى جز فریادهاى قهرمانان و همهمه ها را نشنیدم، از من پیروى كنید و به دنبال من حركت نمایید.

آن مرد ناشناس پس از این سخن، به دشمن حمله كرد و آنقدر با نیزه اش با آنها جنگید كه نیزه اش شكست. سپس بازگشت. ناگاه مردم دیدند كه مرد ناشناس، مالك اشتر است.(۸۴)

۶ - شكست قسمتى از سپاه، و بازسازى فورى آن توسط مالك

در یكى از روزهاى جنگ، جانب راست سپاه امیر مومنان علىعليه‌السلام ، توسط دشمن، درهم شكست و جمعى گریختند. حضرت علىعليه‌السلام مالك اشتر را طلبید، و با او در مورد بازسازى جانب راست سپاه، سخن گفت:

مالك اشتر بى درنگ به سوى فراریان و شكست خوردگان رفت و با سخنرانى آتشین و پرمحتواى خود، آنچنان آنها را آماده و بازسازى كرد هماندم به دشمن حمله كردند. حدود ۸۰۰ نفر از دودمان مذحج، به مالك پیوستند، و با شهادت طلبى عجیبى به دشمن یورش بردند و صفوف دشمن را درهم شكستند، و در این نبرد شدید، صدوهشتاد شهید دادند.(۸۵)

مالك اشتر خود را به جانب راست سپاه رسانید، در آنجا با قهرمانان سپاه، به طور گروهى به دشمن حمله كردند، و همچنان راه را مى گشودند و به پیش مى رفتند.

در این بین زیاد بن نصر (یكى از شجاعان لشكر علىعليه‌السلام ) به پیش آمد و پرچم را به دست گرفت و همچنان با حمله هاى قهرمانانه به پیش مى رفت، تا بر اثر ضربات دشمن به زمین افتاد. مالك اشتر گفت: سوگند به خدا صبر جمیل و كار بزرگ همین است،

سپس یزیدبن قیس (یكى دیگر از از شجاعان لشگر علىعليه‌السلام با حملات شدید خود را گشود و پرچم افتاده زیادبن نضر را به دست گرفت و برافراشت، و آنقدر جنگید تا به زمین افتاد.

مالك اشتر گفت: سوگند به خدا! صبر و جمیل و كار بزرگ همین است.

به این ترتیب مالك در درون درگیرى، افراد سپاه خود را تحریص و تشویق مى كرد و از عقب نشینى و شكست، باز مى داشت، و با ظرف آبى كه در دست داشت، سپاه خود را مى زد و به هیجان در مى آورد و مى گفت:

الغمرات ثم ینجلینا.

پس از سختیها و رنجها، آسایش و پیروزى خواهد بود.

حارث بن جمهان كه از سپاهیان علىعليه‌السلام بود، پس از فرار، خود را به جانب راست لشگر علىعليه‌السلام رسانید. ناگاه مالك اشتر كه بر اثر پوشش اسلحه دیده نمى شد، او را دید و به او گفت: اى پسر جمهان! آیا مثل تو در چنین روزى از این مكان، تخلف مى كند؟!

حارث وقتى كه خوب به گوینده نگاه كرد، دریافت كه او مالك اشتر است، هماندم به مالك عرض كرد:

سوگند به خدا از تو جدا نگردم تا مرگ به سراغم آید.(۸۶)

۷- خنثى شدن طرح معاویه در مورد فرماندهان لشگر علىعليه‌السلام

در یكى از روزهاى جنگ، معاویه سران سپاه خود را احضار كرد: آنها عبارت بودند از:

۱- سعید بن قیس.

۲- بسربن ارطاه.

۳- عبداللَّه بن عمر.

۴- عبدالرحمن بن خالد.

او به آنها گفت: وجود برجستگانى از سپاه علىعليه‌السلام مرا بسیار غمگین نموده كه آنها عبارتند از:

۱- سعید بن قیس.

۲- مالك اشتر.

۳- هاشم مرقال.

۴- عدى بن حاتم.

۵- قیس بن سعد.

شما مى دانید كه جنگ طول كشید. اكنون نظر من این است كه هر یك از ما پنج نفر، عهد دار كشتن یكى از آن سران سپاه علىعليه‌السلام گردیم: انتخاب هر یك از شما براى قتل هر یك از آنها با من باشد.

حاضران گفتند: به انتخاب شما راضى شدیم.

معاویه گفت: من فردا به جنگ سعیدبن قیس مى روم، و تو اى عمر و عاص به جنگ هاشم مرقال برو، و تو اى بسربن ارطاه، به جنگ قیس بن سعید برو، و تو اى عبداللَّه! به جنگ مالك اشتر برو، و تو اى عبدالرحمن بن خالد به جنگ عدى بن حاتم برو.

مطابق این طرح، بنا شد پنج روز پشت سر هم، هر روز یكى از آنها با سپاه خود به جنگ رقیب تعین شده بروند. هر كدام از آنها ماموریت خود را انجام دادند؛ ولى با شكست مفتضحانه بازگشتند.

در اینجا به مناسبت وضع این كتاب، تنها به ذكر نبرد عبیداللَّه بن عمر با مالك اشتر، مى پردازیم:

عبیداللَّه بن عمر با سپاه بیكران شام به میدان تاخت و رجز خواند و مالك اشتر را به مبارزه دعوت طلبید.

مالك اشتر با سپاه خود به شام به فرماندهى عبیداللَّه آنچنان حمله كه سپاه شكست خورد و عقب نشینى نمود، و عبیداللَّه در حالى كه به دست مالك اشتر ضربه خورده بود بازگشت.

معاویه با شنیدن این خبر، بسیار غمگین و سركوفته شد.(۸۷)

و به این ترتیب، نقشه معاویه خنثى گردید و با شكست مواجه شد.

سرانجام عبیداللَّه بن عمر در جنگ صفین به دست یكى از سپاهیان علىعليه‌السلام از قبیله همدان بود كشته شد.(۸۸)

۸- فرار بى شرمانه عمر و عاص، و جنگ ابراهیم، پسر مالك اشتر

روزى معاویه، مروان را طلبید و به او گفت: وجود مالك اشتر مرا بسیار غمگین كرده و به ستوه آورده است. از تو مى خواهم به جنگ او بروى مروان پس از بگو مگو، عمر و عاص را براى این كار معرفى كرد، و خودش اعلام آمادگى ننمود.

معاویه، عمر و عاص را خواست و از او این تقاضا را كرد. سرانجام عمر و عاص تقاضاى معاویه را پذیرفت و همراه سپاه بیكران، به میدان تاخت. مالك اشتر به میدان تاخت و با رجز، عمر وعاص را به مبارزه طلبید.

عمر و عاص در برابر سپاه خود، شرمنده شد و چاره اى ندید مگر این كه به میدان مالك اشتر برود. به میدان تاخت و ناگاه خود را در احاطه نیزه مالك اشتر دید.

از میدان بازگشت، در حالى كه از روى شرم، صورتش را با دستهایش پوشانده بود.

یكى از نوجوانان آل حمیر وقتى كه فرمانده خود، عمر و عاص را آن گونه دید، به غیرتش برخورد و فریاد زد:

اى عمر وعاص! تا ابد، خاك بر سر تو باد!

سپس، همان نوجوان پرچم را به دست گرفت و به میدان تاخت و رجز مى خواند و مى گفت: اگر مالك اشتر، با نیزه خود، عمر و عاص را فرارى داد، من از عمر و عاص كفایت مى كنم، و آن قدر با شما مى جنگم تا با مرگ سرخ در زیر پرچم خودم، ملاقات نمایم.

در این هنگام، به مناسبت، اینكه نوجوانى به میدان آمده، پسرش ابراهیم را طلبید و او را به میدان فرستاد.

ابراهیم، پرچم را به دست گرفت و دلاورانه به میدان تاخت و در حالى كه رجز مى خواند، با نوجوان دشمن درگیر شدم طولى نكشید كه آن نوجوان به دست ابراهیم، به خاك هلاك افتاد.

آن روز، مروان بن عمر و عاص ناسرا گفت، و دودمان قحطانى به معاویه اعتراض كردند كه چرا عمر و عاص را كه با ما جنگ نمى كند، فرمانده ما مى كنى.(۸۹)

۹- مالك اشتر در لیلته الهریر، و روز آن

جنگ صفین همچنان به شدت ادامه داشت؛ تا اینكه در یكى از شبها كه شب جمعه بود، شدت و وسعت جنگ به اوج خود رسید. جنگ سراسرى و تمام عیار، همان گونه كه سگها در شبهاى سرد زمستانى در بیابان زوزه مى كشید.

 (و به زبان عربى از این زوزه به هریر تعبیر مى شود.

در آن شب صدا و زوزه مردم بر اثر شدت جنگ و سوزش زخمها بلند بود. از این رو آن شب را لیلته الهریر نامیدند، و به دنبال آن شب، روز آن نیز همچنان جنگ با شدت و وسعت همه جانبه ادامه داشت كه آن را یوم الهریر نامیدند، براى درك كشتار آن شب و روز كافى است كه بدانیم هفتاد هزار نفر دو طرف، در آن شب و روز كشته شدند.(۹۰)

در این جنگ سراسرى، حضرت علىعليه‌السلام فرمانده قلب لشگر بود، مالك اشتر فرمانده جانب راست لشگر بود، مالك اشتر با فریادهاى پى درپى سپاه خود را به حمله و پیشروى دعوت مى كرد. نیزه اش را به پیش مى انداخت و به لشگر مى گفت: به اندازه طول نیزه به جلو روید.

لشگر همان گونه به پیش مى رفتند، بار دیگر فریاد مى زد: به اندازه طول كمان من پیش روید آنها به پیش مى رفتند.

باز مكرر از آنها مى خواست به اندازه طول نیزه و كمان پیشروى كنند، و آنها همان گونه پیش مى رفتند.

پیشروى آنها به قدرى سخت و طولانى شد كه اكثر سپاهیان خسته شدند.

سپس مالك بر اسب خود شد و فریاد مى زد:

من یشرى نفسه للَّه و یقاتل مع الاشتر حتى یظهر امراللَّه او یلحق باللَّه.

چه كسى جان خود را به خدا مى فروشد، و با مالك اشتر مى جنگد تا فرمان خدا (با پیروزى) آشكار گردد؟ تا به لقا اللَّه بپیوندد؟

سپاهیان، تحت تاثیر تحریكات مخلصانه و قهرمانانه مالك قرار گرفته و گروه گرفته و گروه گروه به مالك مى پیوستند و به دشمن حمله مى كردند.(۹۱)

سایر فرماندهان در راس آنها حضرت علىعليه‌السلام نیز سپاه را به حمله و یورش دعوت نموده و به پیش مى رفتند، و كاملا آثار تفوق دعوت نموده و به پیش مى رفتند، كاملا آثار تفوق و برترى سپاه علىعليه‌السلام بر سپاه معاویه دیده مى شد.

عجیب اینكه در همان شب لیلته الهریر، اشعث بن قیس كه یكى از فرماندهان لشگر علىعليه‌السلام بود، باطن ناپاك خود را آشكار ساخت و در ضمن خطبه اش، سخن از برادركشى و نسل كشى و امورى كه موجب سستى سپاه مى شد، به میان آورد. جاسوسان معاویه سخن او را به معاویه رساندند.

معاویه بى درنگ عمق مطلب را گرفت و همان شب با عمر و عاص در مورد طرح قرار دادن قرآن بر سر نیزه ها، صحبت كرد تا بدین وسیله ایجاد اختلاف بین سپاه علىعليه‌السلام نمایند؛

زیرا اطلاع یافتند كه زمینه اختلاف بین آنها وجود دارد.(۹۲)

۱۰- تحریك شورانگیز سپاه ربیعه بر اثر تحریكات مالك

سپاه امیر مومنان علىعليه‌السلام همچون سپاه شام، به چندین لشگر و گردان براساس قبایل، تقسیم بندى شده بود. در یكى از روزهاى جنگ، بنا بود صبح زود لشگر ربیعه به میدان رود، ولى این لشگر در آن روز بر اثر سستى و بهانه جویى، تحریكى از خودشان نشان نداد.

حضرت علىعليه‌السلام توسط ابو ثروان به آنها پیام داد كه لشگرهاى شام آماده شد و صف آراى كرده اند، چرا سستى مى كنید! بى درنگ حركت كنید.

ابو ثروان پیام آن حضرت را به آنها ابلاغ كرد، ولى آنها در پاسخ گفتند: قبیله همدان داراى چهار هزار نفر جنگجو در كنار ما هستند، نخست به آنها فرمان بدهید تا حركت كنند.

امیر مومنانعليه‌السلام از بهانه جویى آنها اصلاع یافت. مالك اشتر را به حضور طلبید و به او فرمان داد كه به قبله ربیعه بگو: چرا كه سستى مى كنند! اینك وقت حركت است.

مالك اشتر كه صداى بلندى داشت، بر پشت اسب برجهید، و به سوى لشگر ربیعه حركت كرد و فریاد زد: اى گروه جنگجوى بى بدل كه كسى را توان نبرد با شما نیست.

و در راه نبرد و در ركاب علىعليه‌السلام بر جان و مال خود، افسوس نمى خورید، و اندوه زن و فرزند را به دل خود راه نمى دهید! اینك چه شده؟! چرا حركت نمى كنید؟!

نفوذ و بیان قهرمان پرور مالك اشتر، روح تازه اى بر كالبد لشگر ربیعه دمید، و گفتند: ما همان اراده استوار سابق را داریم؛ ولى نظر ما این بود كه لشگر قبیله همدان نخست حمله كنند و سپس ما به دنبال آنها حركت كنیم.

مالك گفت: فرمان امیر مومنانعليه‌السلام این است كه شما هم اكنون حركت كنید، اى لشگر قبیله ربیعه! اگر این است شما هم اكنون حركت كنید، اى لشگر قبیله ربیعه! اگر گروهى از شما بر سپاه دشمن حمله كند، دشمن شما را در این بیابان مى گذارد و همچون یعافیر (خران وحشى مى گریزد.

همین فریاد مخلصانه و پرتوان مالك، جنب جوش فوق العاده اى در سپاه ربیعه ایجاد كرد. آنها هماندم به میدان تاختند. آن روز همچنان تا غروب، به جنگ خود با دشمن ادامه دادند، و سخنان مالك اشتر را كه گفته بود:

دشمنان چون خران وحشى، فرار مى كنند، به یاد خود و همدیگر مى آورند و بى امان حمله هاى پى درپى مى نمودند. سرانجام دشمن را وادار به عقب نشینى كرده و آن روز دشمن نتوانست از خود تحریكى نشان دهد.(۹۳)

۱۱- درگیرى شدید مالك با عبدالرحمن بین خالد

در روز خمیس پنجشنبه كه شدیدترین روز جنگ صفین بود بود و به آن، روز هریر مى گفتند، عبدالرحمن بن پسر خالد بن ولید، كه همچون پدرش، دلیر و رزم آور بود، به میدان تاخت و با جولان و رجزهاى خود، میدان را زیر سیطره و چنبره خود افكند او فریاد مى زد: من پسر شیر خدا هستم.

آن روز لشگر مذحج، از سپاه علىعليه‌السلام در میدان بود.

سران لشگر به مالك لشتر گفتند: امروز روز میدان رفتن تو است. مگر نمى بینى كه پرچم معاویه در دست عبدالرحمن، به پیش مى تازد.

مالك بى درنگ پرچم سپاه علىعليه‌السلام از به اهتراز در آورد، و به میدان تاخت و همچون نهنگ، دل به دریاى دشمن زد، در حالى كه چنین رجز مى خواند:

انى انا الاشتر معروف السیر

انى انا الافعى العراقى الذكر

ولست من حى ربیعه و مضر

لكننى من مذحج الغر الغرر

من همان مالك اشتر كه سیرتم براى همه آشناست!

من همان افعى رادمرد عراق هستم! من از دودمان ربیعه و مضر نیستم؛ بلكه از قبیله برجسته مذحج مى باشم!

حمله مالك همچنان چشمگیر و توفنده بود كه میدان را زیر چنبره قرار داد و عبدالرحمن را به عقب نشاند. در نتیجه آن روز، پرچم پر افتخار سپاه علىعليه‌السلام در میدان به اهتزار در آمد، و پرچم سیاه و ننگین معاویه از میدان رانده شد.(۹۴)

۱۲ - مالك اشتر در ماجراى نهادن قرآنها بر سر نیزه ها

معاویه به عمر و عاص گفت: نشانه هاى خطر سقوط ما از هرسو آشكار شده، چاره اى بیندیش، چه باید كرد؟

عمر و عاص گفت: این بار پیشنهادى به تو كنم كه با اجراى آن، بین سپاه علىعليه‌السلام اختلاف مى افتد. در نتیجه جنگ متوقف شده و در نهایت برنده جنگ ما هستیم.

سپس نیرنگ خائنانه خود را چنین بیان كرد: فرمان بده قرآنها را سر نیزه كننده، و اعلام كنند كه قرآن بین ما و شما حاكم باشد.

معاویه كه به زیركى و شیطنت عمر و عاص آگاهى داشت، عمق سخن او را دریافت و بى درنگ به او گفت: راست مى گویى.

همان روزى كه شب آن لیله الهریر بود، سران سپاه معاویه قرآنها را بر سر نیزه كردند و فریاد زدند: بین ما و شما قرآن حاكم و داور باشد.

نصربن مزاحم صاحب كتاب وقعه الصفین نقل مى كند: صد عدد قرآن روى نیزه ها قرار دادند و با همین حال، نزد علىعليه‌السلام آمدند و گفتند: این قرآن بین ما و شما حكومت و داورى كند. و جمعا پانصد عدد قرآن، روى نیزه ها قرار دادند.

و مطابق نقل بعضى، قرآنها را سر نیزه و گردن اسبها انداختند، و قرآن بزرگ و معروف دمشق را بر سر چهار نیزه بزرگ نهادند، و ده نفر آن را حمل مى نمودند.

گرچه براى انجام مقصود آنها، یك عدد قرآن یا ده عدد قرآن كافى بود، ولى سپاه نیرنگباز معاویه، با آن همه هیاهو و جوسازى، مى خواستند نیرنگ خود را به خوبى در قلوب سپاه علىعليه‌السلام جا بیندازند و با جار و جنجال و هیاهو، افكار را بدزدند. همین نیرنگ باعث اختلاف در میان سپاه امیرالمومنین علىعليه‌السلام شد. بعضى گفتند: به جنگ ادامه دهیم. و بعضى گفتند: پس از داور قرار دادن قرآن، دیگر جنگ حرام است.(۹۵)

حضرت علىعليه‌السلام خطاب به سپاه خود فرمود:

اى مردم ء من سزاوارترم كه به داورى قرآن، پاسخ مثبت دهم؛ ولى معاویه، عمر و عاص، ابن ابى معیط، ابن ابى سرح و ابن مسلمه اهل دین و قرآن نیستند. من كوچك و بزرگ آنها را مى شناسم كه بدترین افراد هستند. واى بر شما! این (داورى قرآن) سخن حقى است كه معاویه و پیروانش مى خواهد زیرا ماسك آن به باطل آن برسند.

آنها: از قرآن پیروى نمى كنند، و این سخن آنها نیرنگ و ترفند براى سست كردن اراده هاى شما است، به من مهلت دهید، ما در مرحله حساس پیروزى هستیم، و دشمن پرتگاه سقوط است، و اژگونى ستمگران به دوزخ فرا رسیده.

فرصت خوبى به دست آمده، آن را از دست ندهید.

ولى دیگر سخن حضرت علىعليه‌السلام در آن كودلان كج فهم، و مقدس مابهاى بى خرد، اثر نداشت. كار به جایى رسید كه حدود بیست هزار نفر از سپاه علىعليه‌السلام غرق در اسلحه، كه پیشانى آنها (بر اثر عبادت خشك) پینه بسته بود، نزد علىعليه‌السلام آمدند و فریاد زدند: به داورى قرآن جواب مثبت بده وگرنه تو را همچون عثمان مى كشیم!

سوگند به خدا اگر جواب مثبت ندهى تو را مى كشیم!

هرچه امیرمومنان علىعليه‌السلام ، به آنها فرمود: گول نخورید. این پیشنهاد، نیرنگ و خدعه است، ما با آنها مى جنگیم تا به حكم قرآن تسلیم گردند.

آنها به سخن علىعليه‌السلام اعتنا نكردند و بر فشار خود افزودند و گفتند: باید جنگ متوقف شود و مطابق داورى قرآن رفتار گردد.(۹۶)

یكى از روساى این جمعیت كه از آن پس به عنوان خوارج نامیده شدند، اشعث بن قیس بود.

مالك اشتر همچنان در پیشاپیش سپاه، با دشمن مى جنگید، و نشانه هاى پیروزى سپاه عراق، از هر نظر روشن بود.

در این فرصت و موقعیت حساس، گروه خوارج به علىعليه‌السلام گفتند: براى مالك اشتر پیام بفرست، كه از جنگ دست بردارد، و به نزد ما باز گردد.

ابراهیم پسر مالك اشتر مى گوید: آن حضرت ناگزیر به به یزیدبن هانى فرمود: مالك اشتر برو و بگو نزد من بازگردد.

ابن هانى نزد مالك اشتر آمد و پیام علىعليه‌السلام را به او ابلاغ كرد.

مالك اشتر به ابن هانى گفت: از جانب من به امیر مومنانعليه‌السلام عرض كن، اكنون در موقعیت حساس هستیم و امید پیروزى دارم. اكنون هنگام رها كردن جبهه نیست.

ابن هانى جواب مالك اشتر را به حضرت علىعليه‌السلام رسانید؛ ولى خوارج همچنان با فشار و اصرار به علىعليه‌السلام گفتند: پیام بده مالك اشتر باز گردد، وگرنه تو را از رهبرى، عزل مى كنیم!

امام علىعليه‌السلام ابن هانى را نزد مالك فرستاد و فرمود: به او بگو نزد من بیاید، كه فتنه اى رخ داده.

ابن هانى نزد مالك رفت و پیام علىعليه‌السلام را به او ابلاغ كرد. مالك گفت: آیا به خاطر بر سر نیزه نهادن قرآنها، فتنه رخ داده؟

ابن هانى: آرى.

مالك اشتر: اى ابن هانى! واى بر تو! آیا تفوق سپاه ما را نمى بینى؟ آیا شكست و تارومار شدن سپاه دشمن را نمى نگرى؟ آیا در چنین وقتى، جبهه را رها سازم؟

ابن هانى: آیا دوست دارى كه تو در اینجا پیروز گردى؛ ولى امیرمومنان علىعليه‌السلام در خطر قرار بگیرد....؟

تعدادى زیادى از سپاهیان به سوى او شمشیر بكشند؟

مالك اشتر: سبحان اللَّه! نه به خدا سوگند، چنین چیزى را دوست ندارم.

آنگاه مالك اشتر جبهه را رها كرد و به محضر علىعليه‌السلام آمد، و در آنجا بر سر خوارج فریاد كشید و چنین گفت:

اى آدمهاى ذلیل و زبون! واى سست عنصرهاى بى صفت! اكنون كه بر دشمن تفوق دارید، و دشمن تصور مى كند كه شما بر آنها پیروز مى گردید، قرآنها را بر سر نیزه ها بالا برده و شما را به قرآن و مخالف سنت است! جواب مثبت به دعوت دشمن ندهید. به من مهلت دهید. من احساس پیروزى مى كنم.

خوارج: ما به تو مهلت نمى دهیم.

مالك اشتر: به اندازه یكبار دویدن اسب به من مهلت دهید. من امید پیروزى دارم.

خوارج: ما اگر به تو مهلت دهیم، در گناه تو شریك خواهیم شد. چنین كارى نخواهیم كرد.

مالك اشتر هرچه نصیحت و اصرار كرد، در آن كوردلان اثر نكرد. درگیرى لفظى شدید شد، و به همدیگر ناسزا گفتند و با تازیانه به صورت اسبهاى همدیگر مى زدند.

امیر مومنان علىعليه‌السلام بر سر آنها فریاد كشید كه خوددارى كنید! مالك اشتر عرض كرد: اى امیرمومنان! هرگاه حمله هاى پى در پى ما بر دشمن ادامه یابد، دشمن از پاى در مى آید.

خوارج پیش خود فریاد زدند: امیرمومنان علىعليه‌السلام به حكم قرآن راضى شده است.

مالك اشتر كه تسلیم فرمان علىعليه‌السلام بود، با كمال تواضع گفت: اگر امیرمومنانعليه‌السلام دعوت به داورى قرآن را پذیرفته، من هم به آنچه كه آن حضرت راضى است، خشنودم.(۹۷)

ابن ابى الحدید دانشمند معتزلى مى نویسد: مالك اشتر هنگامى كه نزد امیر مومنان علىعليه‌السلام آمد، دید اصحابش او را در صورت عدم قبول نیرنگ داورى قرآن، بین دو راه قرار داده اند: یا او را بكشند و یا او را به معاویه تسلیم نمایند....

مالك وقتى آنها را دید، به آنها گفت: واى بر شما! آیا بعد از پیروزى، پراكندگى و بیچارگى به شما رو آورده است! اى احمقها و اى بى خردها! هلاكت باد بر شما.(۹۸)

من هرگز پاى این نوشته را امضاء نمى كنم

هنگامى كه ماجراى ننگین حكمین، بر اثر فشار خوارج رخ داد و ابو موسى اشعرى فریب عمر و عاص را خورد، و معاویه به عنوان خلیفه معرفى گردید، اشعث بن قیس (رییس خوارج) ماجراى حكمین را كه صورت جلسه شده بود و در كاغذى ثبت شده بود، نزد مالك اشتر آورد و اصرار كرد كه آن را امضاء كن.

مالك گفت: من هرگز پاى این نوشته و به اصطلاح صلحنامه را امضاء نمى كنم. من در عقیده خود استوار هستم و به حقانیت خود و ضلالت دشمنان یقین دارم، و با شمشیر من خونهایى از دشمنان ریخته شده كه تو بهتر از آنها نیستى، و خون تو محترمتر از خون آنها نمى باشد.

ولى باز مالك اشتر كه خشنودى علىعليه‌السلام را بر همه چیز مقدم مى داشت، در پایان گفت:

لكن رضیت بما صنع على امیرالمومنین، و دخلت فیما دخل فیه، و خرجت مما خرج منه، فانه لایدخل الا فى هدى وصواب:

ولى من به آنچه كه امیرمومنان علىعليه‌السلام انجام دهد، راضى هستم، و در همان راهى كه علىعليه‌السلام وارد گردد، وارد مى شوم، و از همان راهى كه آن حضرت خارج خواهم شد؛ زیرا او در كارى وارد نشود، مگر اینكه آن كار قطعا بر اساس هدایت و راستى و درستى است.(۹۹)

روایت شده: شخصى به علىعليه‌السلام عرض كرد: مالك اشتر، صحیفه صلحنامه را امضاء نمى كند، و نظرش ادامه جنگ است. (بنابراین تحت او امر شما نیست.)

حضرت علىعليه‌السلام در پاسخ فرمود: همانا مالك اشتر، همان را كه من راضى شوم، راضى خواهد شد.... اما اینكه مى گویى او از تحت امر من خارج شده، چنین نیست. من او را این گونه نمى شناسم. آنگاه حضرت علىعليه‌السلام در شان مالك اشتر، این جمله معروف را فرمود:

ولیت فیكم اثنان، بل لیت فیكم مثله واحد، یرى فى عدوى مثل رایه:

اى كاش! در میان شما دو نفر مانند او بود؛ بلكه اى كاش در میان شما یك نفر مثل او بود كه در مورد دشمنانم مانند نظریه او را داشت.(۱۰۰)

تولى و تبرى مالك اشتر

مومنان راستین همیشه داراى دو خصلت تولى (دوستى با دوستان خدا) و تبرى (دشمنى با دشمنان خدا) هستند. مالك اشتر در تمام فراز و نشیبهاى جنگ صفین و قبل و بعد آن، پیوند استوار دوستى خود با علىعليه‌السلام را كاملا رعایت كرد، و تسلیم فرمان او بود، و در فكر و اراده و عمل، جز راه او، به راه دیگرى نرفت. نسبت به دشمنان او نیز دشمن سرسخت بود. از همان آغاز با عثمان و عثمانیان مخالفت كرد، و سپس با بیعت شكنان و آتش افروزان جنگ جمل دشمنى نمود و بعد با معاویه و هوادارانش و بعد با اصحاب دیروز علىعليه‌السلام كه امروز به عنوان خوارج دسته جدا كردند. او همواره مى گفت: راه علىعليه‌السلام راه صواب و هدایت است، و راه دشمنان او راه انحراف و ضلالت. بر همین اساس تصمیم مى گرفت و عمل مى كرد.

تبرى او، به آنجا رسید كه مانند تیغى در چشم معاویه همیشه با تصویر مالك اشتر و خارى در گلوى او بود، و معاویه همیشه با تصور مالك اشتر، غمگین مى شد، و حتى دستور داده بود مالك اشتر را در كنار نام امام علىعليه‌السلام و حسن و حسینعليه‌السلام در خطبه هاى نماز جمعه و در قنوت نمازهاى لعن كننده؟!

به خاطر آنكه حمایتهاى قهرمانانه و بى دریغ او از حضرت علىعليه‌السلام ، اعصاب معاویه را خرد كرد و جگرش را كباب نمود، و دل را خون، كرد، این است معنى تولى و تبرى،!