• شروع
  • قبلی
  • 21 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11296 / دانلود: 2874
اندازه اندازه اندازه
آفتاب در حجاب

آفتاب در حجاب

نویسنده:
فارسی

روایت “آفتاب در حجاب” روایت زندگی حضرت زینب (س) است که از تولد وی آغاز می‌شود و با وفات ایشان خاتمه می‌ یابد.

شاید بتوان آن را یک بیوگرافی نگاری نامید. اما این نگارش نه از جنس سایر بیوگرافی نگاری‌هاست. نگارشی از جنس قلم دلنشین و گرم سیدمهدی شجاعی است. نگارشی است که در لحظاتی ناب تو را مهمان خانه امیرالمومنین (ع) می‌کند. میهمان خانه پیامبر (ص). میهمان منزل حسن‌بن علی. میهمان خوان حسین‌بن علی… و سر آخر میهمان دشت کربلا. کتاب از صبر حضرت می‌گوید و از خطابه دلنشین‌اش در کاخ شام. روایتی است خواندنی روایت زندگیِ زبان ناطق خاندان بنی‌هاشم در دربار شام از زبان فلم دلنشین پسری از اعقاب او.

آفتاب در حجاب عنوان زیبایی است که سید مهدی شجاعی برای کتاب خود که شرحی داستان‌وار از گوشه‌ی عاشورایی حیات زینب کبری است، برگزیده است.

پرتو سيزدهم

آدمى به سر، شناخته مى شود، يا لباس؟

كشته اى را اگر بخواهند شناسايى كنند، به چهره اش مى نگرند يا به لباسى كه پيش از رزم بر تن كرده است؟

اما اگر دشمن آنقدر پليد باشد كه سرها را از بدن جدا كرده و برده باشد، چه بايد كرد؟

اگر دشمن، كهنه ترين پيراهن را هم به غنيمت برده باشد، چه بايد كرد؟

لابد به دنبال علامتى، نشانه اى، انگشترى، چيزى بايد گشت.

اما اگر پست ترين سپاهى دشمن در سياهى شب، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بريده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه علامت نشانه اى كشته خويش را باز مى توان شناخت؟

البته نياز به اين علائم و نشانه ها مخصوص غريبه هاست نه براى زينبى كه با بوى حسين بزرگ شده است و رايحه جسم و جان حسين را از زواياى قلب خود بهتر مى شناسد.

تو را نياز به نشانه و علامت نيست. كه راه گم كرده، علامت مى طلبد و ناشناس، نشانه مى جويد.

تويى كه حضور حسين را در مدينه به يارى شامه ات مى فهميدى، تويى كه هر بار براى حسين دلتنگ مى شدى، آينه قلبت را مى گشودى و جانت را به تصوير روشن او التيام مى بخشيدى. تويى كه خود، جان حسينى و بهترين نشانه براى يافتن او، اكنون نياز به نشانه و علامت ندارى. با چشم بسته هم مى توانى پيكر حسين را در ميان بيش از صد كشته، بازشناسى. اما آنچه نمى توانى باور كنى اين است كه از آن سرو آراسته، اين شاخه هاى شكسته باقى مانده باشد.

از آن قامت وارسته، اين تن درهم شكسته، اين اعضاى پراكنده و در خون نشسته.

تنها تو نيستى كه نمى توانى انى صحنه را باور كنى. پيامبر نيز كه در ميانه ميدان ايستاده است و اشك، مثل باران بهارى از گونه هايش فرومى چكد، نمى تواند بپذيرد كه انى تن پاره پاره؛ حسين او باشد. همان حسينى كه او بر سينه اش مى نشانده است و سراپايش را غرق بوسه مى كرده است.

اين است كه تو رو به پيامبر مى كنى و از اعماق جگر فرياد مى كشى:

يا جداه! يا رسول الله صلى عليك مليك السماء(20) اين كشته به خون آغشته؛ حسين توست، اين پيكر بريده بريده؛ حسين توست! و اين اسيران، دختران تواند. يا محمد! حسين توست اين كشته ناپاك زادگان كه برهنه بر صحرا افتاده است و دستخوش باد صبا شده است. اى واى از اين غم و اندوه! اى واى از اين مصيبت جانكاه يا ابا عبدالله!

گريه پيامبر از شيون تو شدت مى گيرد، آنچنانكه دست بر شانه على مى گذارد تا ايستاده بماند و تو مى بينى كه در سمت ديگر او زهراى مرضيه ايستاده است و پشت سرش حمزه سيد الشهداء و اصحاب ناب رسول الله.

داغ دلت از ديدن اين عزيزان، تازه تر مى شود و همچنان زجرآلوده فرياد مى كشى:

از اين حال و روز، شكايت به پيشگاه خدا بايد برد و به پيشگاه شما اى على مرتضى! اى فاطمه زهرا! اى حمزه سيد الشهداء!

داغ دلت از ديدن اين عزيزان تازه تر مى شود و به ياد مى آورى كه تا حسين بود، انگار اين همه بودند و با رفتن حسين، گويى همه رفته اند.

همين امروز، همه رفته اند، فرياد مى كشى:

امروز جدم رسول خدا كشته شد! امروز پدرم على مرتضى كشته شد!

امروز مادرم فاطمه زهرا كشته شد! امروز برادرم حسن مجتبى كشته شد!

اصحاب پيامبر، سعى در آرام كردن تو دارند اما تو بى خويش ضجه مى زنى:

اى اصحاب محمد! اينان فرزندان مصطفايند كه به اسارت مى روند.

و اين حسين است كه سرش را از قفا بريده اند و عمامه و ردايش را ربوده اند.

اكنون آنقدر بى خويش شده اى كه نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت مى بينى و نه حضور زنان و دختران را در كنارت احساس مى كنى.

در كنار پيكر حسينت زانو مى زنى و همچنان زبان مى گيرى:

پدرم فداى آنكه در يك دوشنبه، تمام هستى و سپاهش غارت و گسسته شد. پدرم فداى آنكه عمود خيمه اش شكسته شد. پدرم فداى آنكه سفر، نرفته تا چشم به بازگشتش باشد و مجروح نگشته تا اميد به مداوايش برود. پدرم فداى آنكه جان من فداى اوست. پدرم فداى آنكه غمگين درگذشت. پدرم فداى آنكه تشنه جان سپرد. پدرم فداى آنكه محاسنش غرق خون است. پدرم فداى آنكه جدش محمد مصطفاست. جدش فرستاده خداست. پدرم فداى آنكه فرزند پيامبر هدايت، فرزند خديجه كبراست، فرزند على مرتضاست، يادگار فاطمه زهراست.

صداى ضجه دوست و دشمن، زمين و آسمان را بر مى دارد.

زنان و فرزندان كه تاكنون فقط سكوت و صبورى و تسلى تو را ديده اند، با نوحه گرى جانسوزت بهانه اى مى يابند تا سير گريه كنند و عقده هاى دلشان را بگشايند.

از اينكه مى بينى دشمن قتاله سنگدل هم گريه مى كند، اصلا تعجب نمى كنى، چرا كه به وضوح، ضجه زمين را مى شنوى، اشك اشياء را مشاهده مى كنى، گريه آسمان را مى بينى، نوحه سنگ و خاك و باد و كوير را احساس مى كنى و حتى مى بينى كه اسبهاى دشمن آنچنان گريه مى كنند كه سمهاشان از اشك چشمهاشان تر مى شود.

ولوله اى به پا كرده اى در عالم، زينب!

هيچ كس نمى توانست تصور كند كه اين زينب استقامت اگر بخواهد در مصيبت برادرش نوحه گرى كند، چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افكند كه اشك عرش را در مى آورد و دل سنگين دشمن را مى لرزاند.

اما اين وضع، نبايد ادامه بيابد كه اگر بيابد، دمى ديگر آب در لانه دشمن مى افتد و سامان بخشيدن سپاه را براى عمر سعد مشكل مى كند.

پس عمر سعد به كسى كه كنار او ايستاده، فرمان مى دهد:

برو و اين زن را از سر جنازه ها بران!

تواين دستور عمر سعد نمى شنوى. فقط ناگهان ضربه تازيانه و غلاف شمشير را بر بازو و پهلوى خود احساس مى كنى آنچنانكه تا اعماق جگرت تير مى كشد، بند بند تنت از هم مى گسلد و فرياد يا زهرايت به آسمان مى رود.

زبان زور، زبان نيزه، زبان تازيانه؛ اينها ابزار تكلم اين اعراب جاهليت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بريده اند و دلهايشان را در گور كرده اند.

اگر برنخيزى و بچه ها را با دست خودت از كنار جنازه ها برنخيزانى، زبان نيزه آنها را بلند خواهد كرد و ضربه تازيانه بر آنها فرود خواهد آمد.

پس دردهايت را چون هميشه پنهان مى كنى، از جا بر مى خيزى و زنان و كودكان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پيكرها كنار مى كشى و دور هم جمع مى كنى.

اين شترهاى عريان و بى جهاز، براى بردن شما صف كشيده اند.

عمر سعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد و عده اى را هم ماءمور سوار كردن كودكان و زنان مى كند.

مردان براى سوار كردن كودكان و زنان هجوم مى آورند. گويى بهانه اى يافته اند تا به «آل الله» نزديك شوند و به دست اسيران خويش دست بيازند. غافل كه دختر حيدر، نگاهبان اين نواميس خداوندى است و كسى را ياراى تعرض به اهل بيت خدا نيست.

با تمام غيرت مرتضوى ات فرياد مى كشى؛

هيچ كس دست به زنان و كودكان نمى زند! خودم همه را سوار مى كنم. همه وحشتزده پا پس مى كشند و با چشمهاى از حدقه درآمده، خيره و معطل مى مانند. در ميان زنان و كودكان، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه سكينه مى مانى:

سكينه جان! بيا كمك كن!

سكينه، چشم مى گويد و پيش مى آيد و هر دو، دست به كار سوار كردن بچه ها مى شويد. كارى كه پيش از اين هيچ كدام تجربه نكرده ايد. همچنانكه زنان و كودكان نيز سفرى اينگونه را در تنان عنر تجربه نكرده اند.

زنان و كودكان، خود وحشتزده و هراسناكند و دشمن نمى فهمد كه براى ترساندنشان نياز به اينهمه خباثت نيست.

كوبيدن بر طبل و دهل، جهانيدن شتر، پايكوبى و دست افشانى و هلهله.

آيا اين همان دشمنى است كه دمى پيش در نوحه خوانى تو گريه مى كرد؟

در ميانه اين معركه دهشتزا، با حوصله اى تمام و كمال، زنان و كودكان را يك به يك سوار مى كنى و با دست و كلام و نگاه، آرام و قرارشان مى بخشى.

اكنون سجاد مانده است و سكينه و تو.

رمق، آنچنان از تن سجاد، رفته است كه نشستن را هم نمى تواند. چه رسد به ايستادن و سوار شدن.

تو و سكينه در دو سوى او زانو مى زنيد، چهار دست به زير اندام نحيف او مى بريد و آنچنانكه بر درد او نيفزايد، آرام از جا بلندش مى كنيد و با سختى و تعب بر شتر مى نشانيد.

تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو مى افتد و پيشانى بر گردن شتر مماس مى شود.

هر دو، دل رها كردن او را نداريد و هر دو همزمان انديشه مى كنيد كه اين تن ضعيف و لرزان چگونه فراز و نشيب بيابان و محمل لغزان را تاب بياورد.

عمر سعد فرياد مى زند: «غل و زنجير!»

و همه با تعجب به او نگاه مى كنند كه: براى چه؟!

اشاره مى كند به محمل سجاد و مى گويد: «ببنديد دست و پاى اين جوان را كه در طول راه فرار نكند. »

عده اى مى خندند و تنى چند اطاعت فرمان مى كنند و تو سخت دلت مى شكند.

بغض آلوده مى گويى: «چگونه فرار كند كسى كه توان ايستادن و نشستن ندارد؟!»

آنها اما كار خودشان را مى كنند. دستها را با زنجير به گردن مى آويزند و دو پا را باز با زنجير از زير شكم شتر به هم قفل مى كنند.

سپيد شدن مويت را در زير مقنعه ات احساس مى كنى و خراشيدن قلبت را و تفتيدن جگرت را.

از اينكه توان هيچ دفاعى ندارى، مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس مى كنى.

دشمن براى رفتن، سخت شتابناك است و هنوز تو و سكينه بر زمين مانده ايد.

اگر دير بجنبيد دشمن پا پيش مى گذارد و در كار سوار شدن دخالت مى كند.

دست سكينه را مى گيرى و زانو خم مى كنى و به سكينه مى گويى: «سوار شو!»

سكينه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان!

اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجيح مى دهد.

اكنون فقط تو مانده اى و آخرين شتر بى جهاز و... يك دريا دشمن و...

كاروان پا به راه كه معطل سوار شدن توست.

نگاه دوست و دشمن، خيره تو مانده است. چه مى خواهى بكنى زينب؟! چه مى توانى بكنى؟!

شب هنگام، وقتى با آن جلال و جبروت، به زيارت قبر پيامبر مى رفتى، پدر دستور مى داد كه چراغهاى حرم را خاموش كنند، حسن در پيش رو و حسين در پشت سر، گام به گام تو را همراهى مى كردند كه مبادا چشم نامجرمى به قامت عقيله بنى هاشم بيفتد.

و سنگينى نگاهى، زينب على را بيازارد.

اكنون اى ايستاده تنها! اى بلندترين قامت استقامت! با سنگينى اينهمه نگاه نامحرم، چه مى كمى؟

تقدير اگر چنين است چاره نيست، بايد سوار شد.

اما چگونه؟!

پيش از اين هر گاه عزم سفر مى كردى، بلافاصله حسن پيش مى دويد، عباس زانو مى زد و ركاب مى گرفت و تو با تكيه بر دست و بازوى حسين بر مى نشستى.

در همين آخرين سفر از مدينه، پيش از اينكه پا به كوچه بگذارى، قاسم دويده بود و پهلوى مركبت كرسى گذاشته بود، عباس زانو بر زمين نهاده بود، على اكبر پرده كجاوه را نگاه داشته بود، حسين دست و بازو پيش آورده بود تا تو آنچنانكه شايسته عقيله يك قبيله است، بر مركب سوار شدى.

آرى، پيش از اين دردانه بنى هاشم، عزيز على و بانوى مجلله اهل بيت اينگونه بر مركب مى نشست.

و اكنون هزاران چشم، خيره و دريده مانده اند تا استيصال تو را ببينند و براى استمداد ناگزير تو، پاسخى از تحقير يا تمسخر يا ترحم بياورند.

خدا هيچ عزيزى را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد.

خدا هيچ شكوهمندى را دچار اضطرار نكند.

امن يجيب المضطر اذا دعا و يكشف السوء(21)

چه كسى را صدا كردى؟ از چه كسى مدد خواستى؟

آن كيست در عالم كه خواهش مضطر را اجابت كند؟

هم او در گوشت زمزمه مى كند كه: به جبران اين اضطرار، از اين پس، ضمير مرجع «امن يجيب» تو باش.

هر كه از اين پس در هر كجاى عالم، لب به «ام من يجيب » باز كند، دانسته و ندانسته تو را مى خواند و ديده و نديده تو را منجى خويش مى يابد.

خدا نمى تواند زينبش را در اضطرار ببيند.

اينت اجابت زينب!

ببين كه چگونه برايت ركاب گرفته است. پا بر زانوى او بگذار و با تكيه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا!

بگذار دشمن گمان كند كه تو پا بر فضا گذاشته اى و دست به هوا داده اى.

دشمنى كه به جاى خدا، هوى را مى پرستد، توان دريافت اين صحنه را ندارد.

همچنانكه نمى تواند بفهمد كه خود را اسير چه كاروانى كرده است و چه مقربانى را بر پشت عريان اين شتران نشانده است.

همچنانكه نمى تواند بفهمد كه چه حجتت الله غريبى را به غل و زنجير كشانده است.

با فشار دشمنان و حركت كاروان، تو در كنار سجاد قرار مى گيرى و كودكان و زنان، گرداگرد شما حلقه مى زنند و دشمن كه از پس و پيش و پهلو، كاروان را محاصره كرده است، با طبل و دهل و ارعاب و توهين و تحقير و تازيانه، شما را پيش مى راند.

بچه ها وحشت زده، دستهاى كوچكشان را بر پشت و گردن شترها، چفت كرده اند و در هراس از سقوط، چشمهايشان را بسته اند.

اگر چه صف محاصره دشمن، فشرده است اما هنوز از لابه لاى آن، منظره جگر خراش قتلگاه را مى توان ديد و بوسه نسيم را بر رگهاى بريده و بدنهاى چاك چاك، احساس مى توان كرد. و اين همان چيزى است كه نگاه سجاد را خيره خود ساخته است.

و اين همان چيزى است كه هول و اضطراب را در دل تو انداخته است. چرا كه به وضوح مى بينى كه آخرين رمقهاى سجاد نيز با تماشاى اين منظره دهشتزا ذوب مى شود.

و مى بينى كه دمى ديگر، خون در رگهاى سجاد از حركت مى ايستد و قلب از تپش فرو مى ماند.

و مى بينى كه دمى ديگر، جان از بدن او مفارقت مى كند و تن بيمار و خسته به زنجير بر جاى مى ماند.

و مى بينى كه دمى ديگر تن تبدار جهان از جان حجت خالى مى شود و آسمان و زمين بى امام مى ماند.

سر پيش مى برى و وحشتزده اما آرام و مهربان مى پرسى: «با خودت چه مى كنى عزيز دلم! يادگار پدر و برادرم! بازمانده جدم!؟

و او با صدايى كه به زحمت از اعماق جراحت شنيده مى شود، مى گويد: «چه مى توانم بكنم در اين حال كه پدرم را امامم را، آقايم را و برادرانم و عموهايم را و پسر عموهايم را و همه مردان خاندانم را در خون نشسته مى بينم، بى لباس و كفن. نه كسى بر آنان رحم مى آورد و نه كسى به خاكشان مى سپارد. انگار كه از كفار ديلم و خزرند اين عزيزان كه بر خاك افتاده اند. »

كلام نيست اين كه از دهان بيرون مى آيد، انگار گدازه هاى آتش است كه از اعماق قلبش تراوش مى كند و تو اگر با نگاه و سخن و كلام زينبى ات كارى نكنى، او همه هستى اش را با اين كلمات از سينه بيرون مى ريزد. پس تو آرام و تسلى بخش، زمزمه مى كنى: «تاب از كفت نبرد اين مصيبت، عزيز دلم! كه اين قصه، عهدى دارد ميان پيامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت. آرى خداوند متعال، مردانى از اين امت را كه ناشناس حكام جابرند و در آسمان شهره ترند تا در زمين، متعهد كرد كه به تكفين و تدفين اين عزيزان بپردازند؛ اعضاى پراكنده انى پيكرها را جمع كنند و بپوشانند و اين جسدهاى پاره پاره را دفن كنند و براى مقبره پدرت، سيد الشهداء در زمين طف، پرچمى بر افرازند كه در گذر زمان محو نشود و ياد و خاطره اش در حافظه تاريخ، باقى بماند. و هر چه سردمداران كفر و پيروان ضلالت در نابودى آن بكوشند، ظهور و اعتلاى آن قوت گيرد و استمرار پذيرد. پس نگران كفن و دفن اين پيكرها مباش كه خدا خود به كفن و دفنشان نگران است. »

اين كلام تو انگار آبى است بر آتش و جانى كه انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزريق مى شود. آنچنانكه آرام آرام گردنش را در زير بار غل و زنجير، فراز مى آورد، پلكهاى خسته اش را مى گشاسد و كنجكاو عطشناك مى گويد:

«روايت كن آن عهد و خبر را عمه جان!»

تو مركبت را به مركب سجاد، نزديكتر مى كنى، تك تك ياران كاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى: «على جان! اين حديث را خودم از ام ايمن شنيدم و آن زمان كه پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت الله عليه در بستر شهادت آرميد و من آثار ارتحال را در سيماى او مشاهده كردم، پيش رفتم، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم: «پدر جان! من حديثى را از ام ايمن شنيده ام. دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم. »

پدر، سلام الله عليه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور ديده ام! روشناى چشمم! حديث همان است كه ام ايمن براى تو گفت. و من هم اكنون مى بينم تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بيت را كه در همين كوفه، دچار ذلت و وحشت شده ايد و در هراس از آزار مردمان قرار گرفته ايد. پس بر شما باد شكيبايى! شكيبايى! شكيبايى!

سوگند به خداوند شكافنده دانه و آفريننده جان آدميان كه در آن زمان در تمام روى زمين، هيچ كس جز شما و پيروان شما، ولى خدا نيست... »

از نگاه سجاد در مى يابى كه هر كلمه اين حديث، دلش را قوت و روحش را طراوت مى بخشد و در رگهاى خشكيده اش، خون تازه مى دواند.

همچنانكه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگويد كه: «هر آنچه شنيده اى بگجو عمه جان!» تو خودت مى فهمى كه بايد تمامت قصه را روايت كنى. تا در اين بيابان سوزان و راه پر فراز و نشيب، امام را بر مركب لغزان خويش، حفظ كنى:

ام ايمن چنين گفت: عزيز دلم و كلام پدر بر تمام گفته هاى او مهر تاءييد زد: من آنجا بودم آن روز كه پيامبر به منزل فاطمه دعوت بود و فاطمه برايش حريره اى مهيا كرده بود. حضرت علىعليه‌السلام ظرفى از خرما پيش روى او نهاد و من قدحى از شير و سرشير فراهم آوردم.

رسول خدا، على مرتضى، فاطمه زهرا و حسن و حسين، از آنچه بود، خوردند و آشاميدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پيامبر ريخت. پيامبر، دستهاى شسته به صورت كشيد و به على، فاطمه و حسن و حسين نگريست. سرور و رضايت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.

آنگاه رو به آسمان كرد و ابر غمى بر آسمان چشمش نشست. سپس به سمت قبله چرخيد، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت. و ناگهان شروع به گريستن كرد. همه متعجب و حيران به او مى نگريستيم و او همچنان مى گريست. سر از سجده برداشت و اشك همچنان مثل باران بهارى، از گونه هايش فرو مى چكد.

اهل بيت و من، همه از گريه پيامبر، محزون شديم اما هيچ كدام دل سئوال كردن نداشتيم. اين حال آنقدر به طول انجاميد كه فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گريان نخواهد يا رسول الله! چه چيز، حالتان را دگرگون كرد و اشكتان را جارى ساخت؟! دلهاى ما شكست از ديدار اين حال اندوهبار شما.

پيامبر فرمود: عزيزانم! از ديدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد كه پيش از اين هرگز بدين مرتبت از شادمانى و سرور دست نيافته بودم. شما را عاشقانه و شادمانه نگاه مى كردم خدا را به نعمت وجودتان، سپاس مى گفتم كه ناگهان جبرئيل فرود آمد و گفت: «اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنين برادر و دختر و فرزندانى دريافت و خواست كه اين نعمت را بر تو كحنال ببخشد و اين عطيه را گواراى وجودت گرداند.

پس مقرر ساخت كه ايشان و فرزندان ايشان و دوستان و شيعيان ايشان، با تو در بهشت جاويدان بمانند و هرگز ميان تو و آنان فاصله نيفتد.

هر چقدر تو گرامى هستى، آنان گرامى شوند و هر نعمت كه تو را نصيب مى شود، آنان را نيز بهره باشد آنقدر كه تو خشنود شوى و از مقام خشنودى رضايت هم فراتر روى.

اما در عوض، در اين دنيا مصيبت بسيار مى كشند و سختى فراوان مى بينند، به دست مردمى كه خود را مسلمان، مى نامند و از امت تو مى شمارند، در حاليكه خدا و تو از آنها بيزاريد. آنان كمر به ايذاء عزيزان تو مى بندند و هر كدام را در نقطه اى به قتل مى رسانند آنچنانكه قتلگاه و قبورشان از هم فاصله مى گيرد و پراكنه مى شود.

خداوند تقدير را براى آنان چنين رقم زده است و براى تو درباره آنان. پس خداوند متعال را به خاطر تقديرى چنين سپاس گو به اين قضاى او راضى باش.»

من خداوند را سپاس گفتم و به اين تقديرى چنين رضايت دادم.

سپس جبرئيل گفت: «اى محمد! برادرت پس از تو مقهور و مغلوب امت خواهد شد و از دست دشمنان تو رنجها خواهد كشيد و مصيبتها خواهد ديد تا آنكه به قتل خواهد رسيد.

قاتل او بدترين و شقى ترين موجود روى زمين است همانند كشنده ناقه صالح در شهرى كه به آن هجرت خواهد كرد يعنى كوفه و آن شهر، مركز شيعيان او و شيعيان فرزندان اوست.

و اما اين فرزند تو و با دست اشاره كرد به حسين با جمعى از فرزندان و اهل بيت و برگزيدگان امت تو به شهادت خواهد رسيد در كنار نهر فرات و در سرزمينى كه كربلا خوانده مى شود به خاطر كثرت اندوه و بلا كه از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى كه غم آن جاودانه است و حسرت آن ماندگار.

كربلا، پاكترين و محترمترين بارگاه روى زمين است و قطعه اى است از قطعات بهشت. و آنگاه كه فرزند تو و ياورانش به شهادت مى رسند و سپاه كفر و ملعنت، محاصره شان مى كنند، زمين به لرزه در مى آيد و كوههابه اضطراب و تزلزل مى افتد و درياها خشمگين و متلاطم مى شود و اهل آسمانها، آشفته و پريشان مى شوند و اينهمه از سر خشم به دشمنان توست يا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى كه از خاندان تو شكسته شده است و شر هولناكى كه به فرزندان عترت تو رسيده است.

و در آن زمان هيچ موجودى نيست كه داوطلب حمايت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى يارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد.

ناگهان نداى وحى خداوند در آسمانها و زمين و كوهها و درياها طنين مى افكند كه: اين منم خداوند فرمانرواى قدرتمند! كسى كه هيچ گريزنده اى از حيطه اقتدارش بيرون نيست و هيچ طغيانگرى او را به عجز نمى آورد. و من قادر ترينم در امر يارى و انتقام.

سوگند به عزت و جلالم كه قاتلان فرزند پيامبرم را و ستمكاران به عترت رسولم را چنان عذاب كنم كه هيچ كس را در عالم چنين عذاب نكرده باشم. آنان كه حرمت و پيمان پيامبر را شكستند، عترت او را كشتند و به خاندان او ستم كردند.

تمام آسمان و زمين با شنيدن اين كلام خداوند، ضجه مى زنند و آلودگان به اين خون را نفرين و لعنت مى كنند.

چون هنگامه شهادت عزيزانت فرا مى رسد، خداوند با دستهاى خود، ارواحشان را مى ستاند و جانهايشان را به بر مى گيرد و فرشتگان را از آسمان هفتم فرو مى فرستد، با ظرفهايى از جنس ياقوت و زمرد، مملو از آب حيات، انباشته از پارچه هاى جنانى و آكنده از عطرهاى رضوانى.

ملائك، بدنها را به آب حيات، غسل مى دهند و كفن و حنوطشان را با پارچه ها و عطرهاى بهشتى به انجام مى رسانند و صف در صف بر آنان نماز مى گذارند.

آنگاه خداوند متعال، قومى را بر مى انگيزد كه از ديد كفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنيت و انديشه و رفتار به اين خون، آلوده نيستند. اين قوم به دفن بدنهاى معطر مى پردازند و پرچمى بر فراز قبر سيد الشهدا مى افرازند كه نشانه اى براى اهل حق است و وسيله اى براى رستگارى مومنان.

و هر روز و شب صد هراز فرشته از آسمان فرود مى آيد و آن مقبره شريف را در بر مى گيرد، بر آن نماز مى گذارد، خداوند را تسبيح مى كنند و براى زائران آن بقعه، بخشش مى طلبند.

نام زائران امتت را كه به خاطر خدا و به خاطر تو، به زيارت، مشرف شده اند، مى نويسد و نام پدرانشان را و خاندانشان را و اهالى شهرشان را و از نور عرش خدا بر پيشانى آنها نشانه اى مى گذارند كه: اين زائر قبر برترين شهيد و فرزند بهترين انبياست.

و در قيامت اين نور در سيماى آنان تابان است. و زيباترين راهبر و نشان، آنچنانكه بدان شناخته مى شوند و ديگران خيره اين روشنى مى گردند. »

جبرئيل گفت: «يا رسول الله! در آن زمان تو در ميان من و ميكائيل ايستاده اى و على پيش روى ماست و آنقدر فرشتگان اطرافمان را گرفته اند كه در حد و حساب نمى گنجد و هر كه در آنجا به اين نور، منور است، خداوند از عذاب و سختيهاى آن روز در امانش مى دارد.

و اين حكم خداست و پاداش اوست براى كسى كه خالصا لوجه الله قبر تو را، يا على تو را، يا حسن و حسين تو را زيارت كند.

از اين پس، مردمانى خواهند آمد مغضوب و ملعون خداوند كه تلاش مى كنند اين مقبره و نشانه را از ميان بردارند اما خداوند راه بر آنان مى بندد و ناكامشان مى گرداند. »

پيامبر فرمود: «دريافت اين خبرها بود كه مرا غمگين و گريان كرد. »

اين فقط سجاد نيست كه از شنيدن اين حديث، جان مى گيرد و روح تازه اى در كالبد مجروح و خسته اش دميده مى شود.

تداعى و نقل اين حديث، حال تو را نيز دگرگون مى كند و قوتى خارق العاده در تار و پود وجودت مى ريزد. آنچنانكه بتوانى راه دشوار كربلا تا كوفه را در زير بار شكننده مصيبت و مسؤ ليت طى كند و خم به ابرو نياورى.