• شروع
  • قبلی
  • 21 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11302 / دانلود: 2875
اندازه اندازه اندازه
آفتاب در حجاب

آفتاب در حجاب

نویسنده:
فارسی

روایت “آفتاب در حجاب” روایت زندگی حضرت زینب (س) است که از تولد وی آغاز می‌شود و با وفات ایشان خاتمه می‌ یابد.

شاید بتوان آن را یک بیوگرافی نگاری نامید. اما این نگارش نه از جنس سایر بیوگرافی نگاری‌هاست. نگارشی از جنس قلم دلنشین و گرم سیدمهدی شجاعی است. نگارشی است که در لحظاتی ناب تو را مهمان خانه امیرالمومنین (ع) می‌کند. میهمان خانه پیامبر (ص). میهمان منزل حسن‌بن علی. میهمان خوان حسین‌بن علی… و سر آخر میهمان دشت کربلا. کتاب از صبر حضرت می‌گوید و از خطابه دلنشین‌اش در کاخ شام. روایتی است خواندنی روایت زندگیِ زبان ناطق خاندان بنی‌هاشم در دربار شام از زبان فلم دلنشین پسری از اعقاب او.

آفتاب در حجاب عنوان زیبایی است که سید مهدی شجاعی برای کتاب خود که شرحی داستان‌وار از گوشه‌ی عاشورایی حیات زینب کبری است، برگزیده است.

پرتو چهاردهم

آيا اين همان كوفه اى است كه تو در آن، تفسير قرآنى مى گفتى؟!

آيا اين همان كوفه اى است كه كوچه هايش، خاك پاى تو را مريدانه به چشم مى كشيد؟

آيا اين همان كوفه اى است كه زنانش، زينب را برترين بانوى عالم مى شمردند و مردانش بر صلابت عقيله بنى هاشم سجود مى بردند؟

نه، باور نمى توان كرد.

اينهمه زيور و تزيين و آذين براى چيست؟

اين صداى ساز و دهل و دف از چه روست؟

اين مطربان و مغنيان در كوچه و خيابان چه مى كنند؟

اين مردم به شادخوارى كدام فتح و پيروزى اينچنين دست مى افشانند و پاى مى كوبند؟

در اين چند صباح، چه اتفاقى در عالم افتاده است؟

چه بلايى، چه حادثه اى، چه زلزله اى، كوفه و مردمش را اينچين دگرگون كرده است؟

چرا همه چشمها خيره به اين كاروان غريب است؟ به دختران و زنان بى سرپناه؟ اين چشمهاى دريده از اين كاروان چه مى خواهند؟

فرياد مى زنى: «اى اهل كوفه! از خدا و رسولش شرم نمى كنيد كه چشم به حرم پيامبر دوخته ايد؟»

از خيل جمعيتى كه به نظاره ايستاده ايد، زنى پا پيش مى گذارد و مى پرسد: «شما اسيران، از كدام فرقه ايد؟»

پس اين جشن و پايكوبى و هياهو براى ورود اين كاروان كوچك اسراست؟!»

عجب! و اين مردم نمى دانند كه در فتح كدام جبهه، در پيروزى كدام جنگ و براى اسارت كدام دشمن، پايكوبى مى كنند؟

نگاهى به اوضاع دگرگون شهر مى اندازى و نگاهى به كاروان خسته اسرا و پاسخ مى دهى: «ما اسيران، از خاندان محمد مصطفائيم!»

زن، گاهى پيشتر مى آيد و با وحشت و حيرت مى پرسد: «و شما بانو؟!»

و مى شنود: «من زينبم! دختر پيامبر و على. »

و زن صيحه مى كشد: «خاك بر چشم من!»

و با شتاب به خانه مى دود و هر چه چادر و معجز و مقنعه و سرپوش دارد، پيش مى آورد و در ميان گريه مى گويد: «بانوى من! اينها را ميان بانوان و دختران كاروان قسمت كنيد. »

تو لحظه اى به او و آنچه آورده است، نگاه مى كنى.

زن، التماس مى كند:

اين هديه است. تو را به خدا بپذيريد.

لباسها را از دست زن مى گيرى و او را دعا مى كنى.

پارچه ها و لباسها، دست به دست ميان زنان و دختران مى گردد و هر كس به قدر نياز، تكه اى از آن بر مى دارد.

زجر بن قيس كه زن را به هنگام اين مراوده ديده است، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى كند.

زن مى گريزد و خود را ميان زنان ديگر، پنهان مى سازد.

حال و روز كاروان، رقت همگان را بر مى انگيزد. آنچنانكه زنى پيش مى آيد و به بچه هاى كوچكتر كاروان، به تصدق، نان و خرما مى بخشد.

تو زخم خورده و خشمگين، خود را به بچه ها مى رسانى، نان و خرما را از دستشان مى ستانى و بر مى گردانى و فرياد مى زنى: «صدقه حرام است بر ما.»

پيرمردى زمينگير با ديدن اين صحنه، اشك در چشمهايش حلقه مى زند، بغض، راه گلويش را مى بندد و به كنار دستى اش مى گويد: «عالم و آدم از صدقه سر اين خاندان، روزى مى خورند. ببين به كجا رسيده كار عالم كه مردم به اينها صدقه مى دهند. »

همين معرفيهاى كوتاه و ناخواسته تو، كم كم ولوله در ميان خلق مى اندازد:

يعنى اينان خاندان پيامبرند؟!

از روم و زنگ نيستند!؟

اين زن، همان بانوى بزرگ كوفه است!؟

اينها بچه هاى محمد مصطفايند!؟

اين زن، دختر على است!؟

پچ پچ و ولوله اندك اندك به بغض بدل مى شود و بغض به گريه مى نشيند و گريه، رنگ مويه مى گيرد و مويه ها به هم مى پيچد و تبديل به ضجه مى گردد. آنچنانكه سجاد، متعجب و حيرتزده مى پرسد: «براى ما گريه و شيون مى كنيد؟ پس چه كسى ما را كشته است؟»

بهت و حيرت تو نيز كم از سجاد نيست.

رو مى كنى به مردان و زنان گريان و فرياد مى زنى: «خاموش!اهل كوفه! مردانتان ما را مى كشند و زنانتان بر ما گريه مى كنند؟ خدا ميان ما و شما قضاوت كند در روز جزا و فصل قضاء. »

اين كلام تو آتش پديد آمده را، نه خاموش كه شعله ورتر مى كند، گريه ها شدت مى گيرد و ضجه ها به صيحه بدل مى شود.

دست فرا مى آرى و فرياد مى زنى: «ساكت!»

نفسها در سينه حبس مى شود. خجالت و حسرت و ندامت چون كلافى سردرگم، در هم مى پيچد و به دلهاى مهر خورده مجال تپيدن نمى دهد. سكوتى سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا مى گيرد. نه فقط زنان و مردان كه حتى زنگ شتران از نوا فرو مى افتد. سكوت محض.

و تو آغاز مى كنى:

بسم الله الرحمن الرحيم

اى اهل كوفه!

اى اهل خدعه و خيانت و خفت!

گريه مى كنيد؟!

اشكهايتان نخشكد و ناله هايتان پايان نپذيرد. مثل شما مثل آن زنى است كه پيوسته رشته هاى خود را به هم مى بست و سپس از هم مى گسست.(22)

پيمانها و سوگندهايتان را ظرف خدعه ها و خيانتهايتان كرده ايد.

چه داريد جز لاف زدن، جز فخر فروختن، جز كينه ورزيدن، جز دروغ گفتن، جز چاپلوسى كنيزكان و جز سخن چينى دشمنان؟!

به سبزه اى مى مانيد كه بر مزبله و سرگينگاه روئيده است و نقره اى كه مقبره هاى عفن را آذين كرده است.

واى بر شما كه براى قيامت خود، چه بد توشه اى پيش فرستاده ايد و چه بد تداركى ديده ايد. خشم و غضب خداوند را برانگيخته ايد و عذاب جاودانه اش را به جان خريده ايد.

گريه مى كنيد؟!

به خدا كه شايسته گريستيد.

گريه هاتان افزون باد و خنده هاتان اندك.

دامان جانتان را به ننگ و عارى آلوده كرديد كه هرگز به هيچ آبى شسته نمى شود. و چگونه پاك شو ننگ و عار شكستن فرزند آخرين پيامبر و معدن رسالت؟!

كشتن سيد جوانان اهل بهشت؛ كسى كه تكيه گاه جنگتان، پناهگاه جمعتان، روشنى بخش راهتان، مرهم زخمهايتان، درمان دردهايتان، آرامش دلهايتان و مرجع اختلافهايتان بود.

چه بد توشه اى راهى قيامتتان كرديدو بار چه گناه بزرگى را بر دوش گرفتيد.

كلامت، كلام نيست زينب! تيغى است كه پرده هاى تزوير را مى درد و مغز حقيقت را از ميان پوسته هاى رنگارنگ نيرنگ برملا مى كند. شمشيرى است كه نقابها را فرو مى ريزد و ماهيت خلايق را عيان مى سازد.

صداى شيون و گريه لحظه به لحظه بلندتر مى شود.

كودكانى كه به تماشا سر از پنجره ها در آورده اند، شرمگين و غمزده غروب مى كنند. چند نفرى در خود مچاله مى شوند و فرو مى ريزند. عده اى سر بر ديوار مى گذارند و ضجه مى زنند.

پيرمردى كه اشك، پهناى صورتش را فراگرفته و از ريشهاى سپيدش فرو مى چكد، دست به سوى آسمان بلند مى كند و مى گويد:

«پدر و مادرم فداى اين خاندان كه پيرانشان بهترين پيران و بانوانشان بهترين زنان و جوانانشان بهترين جوانان اند. نسلشان نسل كريم است و فضلشان، فضل عظيم. »

يكى، در ميان گريه به ديگرى مى گويد: «به خدا قسم كه اين زن، به زبان على سخن مى گويد. »

و پاسخ مى شنود: «كدام زن؟ والله كه اين خود على است. اين صلابت، اين بلاغت، اين لحن، اين خطاب، اين عرصه، اين عتاب، ملك طلق على است. »

قيامتى به پاكرده اى زينب!

اينجا كوفه نيست. صحراى محشر است. يوم تبلى السرائر(23) است و كلام تو فاروقى(24) است كه اهل جهنم و بهشت را از هم متمايز مى كند. شعله اى است كه هر چه خرقه خدعه و تزوير و ريا را مى سوزاند. آينه اى است كه خلق را از ديدن خودشان به وحشت مى اندازد.

اشك و آه و گريه و شيون، كوفه را برمى دارد. هر چه سوهان ضجه ها تيزتر مى شود، صلاى تو جلاى بيشترى پيدا مى كند و برنده تر از پيش، اعماق وجود مردم را مى شكافد و دملهاى چركين روحشان را نشتر مى زند.

همچنان محكم و با صلابت ادامه مى دهى:

مرگتان باد.

و ننگ و نفرين و نفرت بر شما.

در اين معامله، سرمايه هستى خود را به تاراج داديد.

بريده باد دستهايتان كه خشم و غضب خدا را به جان خريديد و مهر خفت و خوارى و لعنت و درماندگى را بر پيشانى خود، نقش زديد.

مى دانيد چه جگرى از محمد مصطفى شكافتيد؟

چه پيمانى از او شكستيد؟

چه پرده اى از او دريديد؟

چه هتك حيثيتى از او كرديد؟

و چه خونى از او ريختيد؟

كارى بس هولناك كرديد، آنچنانكه نزديك بود آسمان بشكافد، زمين متلاشى شود و كوهها از هم بپاشد.

مصيبتى غريب به بار آورديد.

مصيبتى سخت، زشت، بغرنج، شوم و انحراف برانگيز. مصيبتى به عظمت زمين و آسمان.

شگفت نيست اگر كه آسمان در اين مصيبت، خون گريه كند.

و بدانيد كه عذاب آخرت، خواركننده تر است و هيچ كس به يارى برنمى خيزد.

پس اين مهلت خدا شما را خيره و غره نكند. چرا كه خداى عزوجل از شتاب در عقاب، منزه است و از تاءخير در انتقام نمى هراسد.

ان ربك لباالمرصاد.(25)

به يقين خدا در كمينگاه شماست...

كوفه يكپارچه، ضجه و صيحه مى شود. گويى زلزله اى ناگهان، همه هستى همه را بر باد داده است.

آتشفشانى كه از اعماق دلت، شروع به فوران كرده، مهار شدنى نيست.

شقشقه اى است انگار به سان شقشقيه پدر كه تا تاريخ را به آتش نكشد فرو نمى نشيند.

نه شيون و ضجه هاى مردم، از زن و مرد و پير و جوان، و نه چشمهاى به خون نشسته دژخيمان و نه نگاههاى تهديدآميز سربازان، هيچ كدام نمى تواند تو را از اوج خشم و خطاب و عتاب و توبيخ و محاكمه خلق پايين بياورد. اما... اما يك چيز هست كه مى تواند و آن اشارات پنهانى چشم سجاد است، و آن نگاههاى شكيب جوى امام زمان توست.

و تو جان و دل به فرمان اين اشارات مى سپارى، سكوت مى كنى و آرام مى گيرى. اما گريه و ضجه و غلغله، لحظه به لحظه شديدتر مى شود آنچنانكه بيم اعتراض و عصيان و قيام مى رود.

نگرانى و اضطراب در وجود ماءموران و دژخيمان، بدل به استيصال مى شود و نگاهها، دستها و گامهايشان را بى هدف به هر سو مى كشاند.

راهى بايد جست كه آتش كلام تو، كوفه را مشتعل نكند و بنيان حكومت را به مخاطره نيفكند.

تنها راه، كوچاندن هر چه زودتر كاروان به سمت دارالاماره است.

سربازان و دژخيمان، مردم را از كاروان جدا مى كنند و با هر چه در دست دارند، از نيزه و شمشير تا شلاق و تازيانه، كاروان را به سمت دارالاماره پيش مى رانند. ازدحام جمعيت، عبور كاروان را مشكل مى كند، چند ماءمورى كه پيش روى كاروان قرار گرفته اند، ناگهان تازيانه ها را مى كشند و دور سر مى چرخانند تا سريعتر راه را باز كنند و كاروان را به دارالاماره برسانند. گردش ناگهانى تازيانه ها مردم را وحشتزده عقب مى كشد و بر روى هم مى اندازد. اما راه كاروان باز مى شود.

شترها به اشاره ماءموران به حركت درمى آيند و علمها و پرچمها و نيزه هاى حامل سرها دوباره افراشته مى شوند.

و تو... ناگهان چشمت به چهره چون ماه برادر مى افتد كه بر فراز نيزه، طلوع... نه... غروب كرده است. خون سر، پيشانى و محاسن سپيدش را پوشانده است و موهاى سرخ فامش در تبانى ميان تكانهاى نيزه و نسيم، به دست باد افتاده است.

تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسين، شكافته و خون آغشته؟!

اين در قاموس عشق نمى گنجد. اين را دل دريايى تو بر نمى تابد. اين با دعوى دوست داشتن منافات دارد، اين با اصول محبت، سر سازگارى ندارد.

آرى... اما... آرامتر زينب! تو را به خدا آرامتر.

اينسان كه تو بى خويش، سر بر كجاوه مى كوبى، ستونهاى عرش به لرزه مى افتد. تو را به خدا كمى آرامتر. رسالت كاروانى به سنگينى پيام حسين بر دوش توست.

نگاه كن! خون را نگاه كن كه چگونه از لابه لاى موهايت مى گذرد، چگونه از زير مقنعه ات عبور مى كند و چگونه از ستون كجاوه فرو مى چكد!

مرثيه اى كه به همراه اشك، بى اختيار از درونت مى جوشد و بر زبانت جارى مى شود، آتشى تازه در خرمن نيم سوخته كاروان مى اندازد.

ياهلالا لما استتم كمالا

غاله خسفه فابدى غروبا

ما توهمت ياشقيق فؤادى

كان هذا مقدرا مكتوبا(26)

اى هلال! اى ماه نو! كه درست به هنگامه بدر و كمال، چهره اش را خسوف گرفت و درچار غروب شد.

هرگز گمان نمى بردم اى پاره دلم كه اين باشد سرنوشت مقدر مكتوب...

چه مى كنى تور را اين كاروان دلشكسته، زينب!؟

دختران و زنان كاروان كه تا كنون همه بغضهايشان را فرو خورده بودند، اكنون رها مى كنند و بر بال ضجه هايشان به آسمان مى فرستند.

همه اشكهايشان را كه به سختى در پشت سد چشمها، نگاه داشته بودند، اكنون در بستر صورتها رها مى كنند و به خاك مى فرستند.

و همه زخمهاى روحشان را كه از چشم مردم پوشانده بودند، اكنون به نشتر مرثيه سوزناك تو مى گشايند و خون دلشان را به آسمان مى پاشند.

مردم، وحشت مى كنند از اين هول و ولا و ولوله ناگهانى، و ماءموران در مى مانند كه چه بايد بكنند با اين چهره هاى پنهان و گريان، با اين كجاوه هاى لرزان و با اين صيحه هاى ناگهان.

سجاد، مركبش را به تو نزديكتر مى سازد و آرام در گوشت زمزمه مى كند: «بس است عمه جان! شما بحمدالله عالمه غير متعلمه ايد و استاد كلاس نديده. خدا شما را به علم لدنى و تفهيم الهى پرورده است. »

و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت، سر مى سپرى، سكوت مى كنى و آرام مى گيرى.

اما نه، اين صحنه را ديگر نمى توانى تحمل كنى.

زنى از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است، و به سر بر نيزه حسين، اهانت مى كند، زباله مى پاشد و ناسزا مى گويد.

زن را مى شناسى، ام هجام از بازماندگان خبيث خوارج است.

دلت مى شكند، دلت به سختى از اين اهانت مى شكند، آنچنانكه سر به آسمان بلند مى كنى و از اعماق جگر فرياد مى كشى: «خدايا! خانه را بر سر اين زن خراب كن!»

هنوز كلام تو به پايان نرسيده، ناگهان انگار زلزله اى فقط در همان خانه واقع مى شود، اركان ساختمان فرو مى ريزد و زن را به درون خويش مى بلعد.

زن، حتى فرصت فريادى پيدا نمى كند.

خاك و غبار به هوا بلند مى شود. رعب و وحشت بر همه جا سايه مى افكند و بيش از آن، حيرت بر جان همگان مسلط مى شود.

پس آن زن اسير زجر كشيده مظلوم، صاحب چنين قرب و قدرتى است؟

بى جهت نيست كه در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن مى گفت؟

اين زن مى تواند به نفرينى، كوفه را كن فيكون كند. پس چرا سكوت و تحمل مى كند؟ چه حكمتى در كار اين خاندان هست؟!

كاروان، همه را در بهت و حيرت فرو مى گذارد و به سمت دارالاماره پيش مى رود. خبر به سرعت باد در كوچه پس كوچه هاى كوفه مى پيچد.

ماءموران تا خود دارالاماره جراءت نفس كشيدن پيدا نمى كنند.

كاروان به آستانه دارالاماره مى رسد.

هر چه كاروان به دارالاماره نزديكتر مى شود از حضور مردم كاسته مى گردد و بر تعداد ماءموران و حاجبان افزوده مى شود.

وقتى كه دارالاماره در منظر چشمهايت قرار مى گيرد، باز به ياد پدر مى افتى.

مگر چند سال از شهادت پدر گذشته است؟

پدر از آن خانه محقر و كوچك، بر تمام عالم اسلام حكم مى راند و اينان فقط براى حكومت بر كوفه چه دارالاماره اى بنا كرده اند؟!

از اين پس هر چه ظلم و ستم بر سر مردم جهان مى رود، باعث و بانى اش همان غاصب اولى است.

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلك.

سر حسين را پيش از كاروان به دارالاماره رسانده اند و در طشتى زرين پيش روى ابن زياد نهاده اند. ابن زياد با تفاخر و تبختر بر تخت تكيه زده است و با چوبى كه در دست دارد، بر لب و دندان حسين مى زند، و قيحانه مى خندد و مى گويد: «چه زود پير شدى حسين! امروز تلافى روز بدر!»

و تو با خودت فكر مى كنى كه آيا روزى سخت تر از امروز در عالم هست؟

مى فهمى كه اين صحنه را تدارك ديده اند تا به هنگام ورود شما، تتمه عزت و جلالتان را هم به خيال خود فرو بريزند.

در ميان حضار، چشمت به زيد بن ارقم صحابى خاص پيامبر مى افتد با ريش و مو و ابرويى سپيد و اندامى نحيف و تكيده.

در دلت به او مى گويى: «تو چرا اين صحنه را تاب مى آورى زيد بن ارقم؟»

زيد، ناگهان از جا بلند مى شود و با لرزشى در صدا فرياد مى زند: «نكن ابن زياد! چوب را از اين لب و دندان بردار. به خدا كه من بارها و بارها شاهد بوسه پيامبر بر اين لب و دندان بوده ام. »

و گريه امانش را مى برد.

ابن زياد مى گويد: «خدا گريه ات را زياد كند. براى اين فتح الهى گريه مى كنى؟ اگر پير و خرفت نبودى، حتم گردنت را مى زدم. »

زيد در ميان گريه پاسخ مى دهد: «پس بگذار با بيان حديث ديگرى خشمت را افزون كنم:

من به چشم خودم ديدم كه پيامبر نشسته بود، حسن را بر پاى راست و حسين را بر پاى چپ نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه مى داشت: خدايا! اين دو و مومنان صالح را به دست تو مى سپارم.

ببين ابن زياد! كه با امانت رسول خدا چه مى كنى؟!»

و منتظر پاسخ نمى ماند. به ابن زياد پشت مى كند و راه خروج پيش مى گيرد و در حاليكه از ضعف و پيرى آرام آرام قدم بر مى دارد، زير لب به حضار مجلس مى گويد: «از امروز ديگر برده ديگرانيد. فرزند فاطمه را كشتيد و زاده مرجانه را امير خود كرديد. او كسى است كه خوبانتان را مى كشد و بدانتان را به خدمت مى گيرد. بدبخت كسى كه به اين ننگ و ذلت تن مى دهد. »

يكى به ديگرى مى گويد:«اگر شنيده باشد ابن زياد اين كلام را، سر بر تن زيد باقى نمى ماند. »

اولين نقشه ابن زياد با اعتراض زيد به هم مى ريزد و ابن زياد به نقشه هاى ديگر خود فكر مى كند.

تو گوشه ترين مكان را براى نشستن انتخاب مى كنى و مى نشينى.

بلافاصله زنان ديگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون نگينى در ميان مى گيرند.

سجاد در نزديكى تو و بقيه نيز در اطراف شما مى نشينند.

ابن زياد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند.

با لحنى سرشار از تبختر و تحقير مى پرسد: «آن زن ناشناس كيست؟»

كسى پاسخ نمى دهد.

دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود.

خشمگين فرياد مى زند: «گفتم آن زن ناشناس كيست؟»

يكى مى گويد: «زينب، دختر على بن ابيطالب. »

برقى اهريمنى در نگاه ابن زياد مى دود. رو مى كند به تو و با تمسخر و تحقير مى گويد: «خدا را شكر كه شما را رسوا ساخت و افسانه دروغينتان را فاش كرد. »

تو با استوارى و صلابتى كه وصل به جلال خداست، پاسخ مى دهى:

«خدا را شكر كه ما را به پيامبرش محمد، عزت و شوكت بخشيد و از هر شبهه و آلودگى پاك ساخت. آنكه رسوا مى شود، فاسق است و آنكه دروغش فاش مى شود فاجر است و اينها به يقين ما نيستيم. »

ابن زياد از اين پاسخ قاطع و غير منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند.

نمى تواند شكست را در اولين حمله، بر خود هموار كند. نگاه حيرتزده حضار نيز او را براى حمله اى ديگر تحريك مى كند. اين ضربه بايد به گونه اى باشد كه جز ضعف و سكوت پاسخى به ميدان نياورد.

- چگونه ديدى كار خدا را با برادرت حسين؟!

و تو محكم و استوار پاسخ مى دهى: «ما راءيت الا جميلا. جز خوبى و زيبايى هيچ نديدم».

و ادامه مى دهى: «اينان قومى بودند كه خداوند، شهادت را برايشان رقم زده بود. پس به سوى قتلگاه خويش شتافتند.

به زودى خداوند تو را و آنان را جمع مى كند و در آنجا به داورى مى نشيند.

و اما اى ابن زياد! موقفى گران و محكمه اى سنگين پيش روى توست.

بكوش كه براى آن روز پاسخى تدارك ببينى. و چه پاسخى مى توانى داشت؟!

ببين كه در آن روز، شكست و پيروزى از آن كيست.

مادرت به عزايت بنشيند اى زاده مرجانه!»

ابن زياد از اين ضربه هولناك به خود مى پيچد، به سختى زمين مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بيند.

تنها راهى كه در نهايت عجز، به ذهنش مى رسد، اين است كه جلاد را صدا كند تا در جا سر اين حريف شكست ناپذير را از تن جدا كند.

عمروبن حريث كه ننگ كشتن يك زن را بيش از ننگ اين شكست مى شمرد و جنس اين ننگ را بيش از ابن زياد مى فهمد، به او تذكر مى دهد كه دست از اين تصميم بردارد.

اما ابن زياد درمانده و مستاءصل شده است، بايد كارى كند و چيزى بگويد كه اين شكست را بپوشاند.

رو مى كند به حضرت سجاد و مى گويد: «تو كيستى؟»

امام پاسخ مى دهد: «من على فرزند حسينم. »

ابن زياد مى گويد: «مگر على فرزند حسين را خدا نكشت؟»

امام مى فرمايد: «من برادرى به همين نام داشتم كه... مردم! او را كشتند؟»

ابن زياد مى گويد: «نه، خدا او را كشت. »

امام به كلامى از قرآن، اين بحث را فيصله مى دهد:

- الله يتوفى الانفس حين موتها(27) خداوند هنگام مرگ، جان انسانها را مى گيرد.

خشم ابن زياد برافروخته مى شود، فرياد مى زند: «تو با اين حال هم جراءت و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجه مى كنى؟»

و احساس مى كند كه تلافى شكست در ميدان تو را هم يكجا به سر او در بياورد.

فرياد مى زند: «ببريد و گردنش را بزنيد. »

پيش از آنكه ماءموران پا پيش بگذارند، تو از جا كنده مى شوى، دستهايت را چون چترى بر سر سجاده مى گيرى و بر سر ابن زياد فرياد مى كشى: «بس نيست خونهايى كه از ما ريخته اى. به خدا قسم كه براى كشتن او بايد از روى جنازه من بگذريد. »

ابن زياد به اطرافيان خود مى گويد: «حيرت از اين محبت خويشاوندى!

به خدا قسم كه به راستى حاضر است جانش را فداى او كند. »

سجاد به تو مى گويد: «آرام باش عمه جان! بگذار من با او سخن بگويم. »

و بر سر ابن زياد فرياد مى كشد: «ابن زياد! مرا از قتل مى ترسانى؟! تو هنوز نفهميده اى كه كشته شدن عادت ما و شهادت كرامت خاندان ماست؟!»

ابن زياد از صلابت اين كلام برخود مى لرزد. رو مى كند به ماءموران و مى گويد: «رهايش كنيد. بيمارى اش او را از پا در خواهد آورد. »

و فرياد مى زند: «ببريدشان. همه شان را ببريد. »

و با خود فكر مى كند: «كاش وارد اين جنگ نمى شدم. هيچ چيز جز شكست و شماتت بر جا نماند. »

شما را در خرابه اى كنار مسجد اعظم سكنى مى دهند تا فردا راهى شامتان كنند و تا صبح، هيچ كس سراغى از شما نمى گيرد، مگر كنيزان و اسيرى چشيدگان.

پس كجا رفتند آنهمه مردمى كه در بازار كوفه ضجه مى زدند و اظهار ندامت و حمايت مى كردند؟!

چه شهر غريبى است كوفه!