امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری جلد ۴

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری25%

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳ جلد ۴
  • شروع
  • قبلی
  • 142 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14251 / دانلود: 3068
اندازه اندازه اندازه
امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری جلد ۴

نویسنده:
فارسی

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنین عليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است.

الگوهاى رفتارى جلد ۴ - «امام علىعليه‌السلام و امور نظامى و دفاعى»

محمد دشتيرحمه‌الله

سرآغاز

نوشتار نورانى و مبارك و ارزشمندى كه در پيش روى داريد، تنها برخى از الگوهاى رفتارى آن يگانه بشريّت، باب علم نبىّ، پدر بزرگوار امامان معصومعليهم‌السلام ، تنها مدافع پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به هنگام بعثت و دوران طاقت فرساى هجرت، و جنگ ها و يورش هاى پياپى قريش، و نابود كننده خط كفر و شرك و نفاق پنهان، اوّل حافظ و جامع قرآن، و قرآن مجسّم، حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام است. كه همواره با قرآن بود، و با قرآن زيست و از قرآن گفت، و تا بهشت جاويدان، در كنار چشمه كوثر و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، وحدتشان جاودانه است.

مباحث ارزشمند آن در حال تكامل و گسترش است، نورانى است، نورِ نور است، و عطرآگين از جذبه هاى عرفانى وشناخت و حضور است، كه در ۳۰ عنوان كلّى و ۱۵ جلد آسمان پُر ستاره انديشه ها خواهد درخشيد، مانند:

۱- امام علىعليه‌السلام و اخلاق اسلامى

الف - اخلاق فردى

ب - اخلاق اجتماعى

ج - آئين همسردارى

۲- امام علىعليه‌السلام و مسائل سياسى

۳- امام علىعليه‌السلام و اقتصاد

الف - كار و توليد

ب - انفاق و ايثارگرى

ج - عمران و آبادى

د - كشاورزى و باغدارى

۴- امام علىعليه‌السلام و امور نظامى

الف - اخلاق نظامى

ب - امور دفاعى و مبارزاتى

۵- امام علىعليه‌السلام و مباحث اطّلاعاتى و امنيتّى

۶- امام علىعليه‌السلام و علم و هنر

الف - مسائل آموزشى و هنرى

ب - مسائل علمى و فرهنگى

۷- امام علىعليه‌السلام و مديريّت

۸- امام علىعليه‌السلام و امور قضائى

الف - امور قضائى

ب - مسائل جزائى و كيفرى

۹- امام علىعليه‌السلام و مباحث اعتقادى

۱۰- امام علىعليه‌السلام و مسائل حقوقى

۱۱- امام علىعليه‌السلام و نظارت مردمى (امر به معروف ونهى از منكر)

۱۲- امام علىعليه‌السلام و مباحث معنوى و عبادى

۱۳- امام علىعليه‌السلام و مباحث تربيتى

۱۴- امام علىعليه‌السلام و مسائل بهداشت و درمان

۱۵- امام علىعليه‌السلام و تفريحات سالم

الف - تفريحات سالم

ب - تجمّل و زيبائى

مطالب و مباحث هميشه نورانى مباحث ياد شده، از نظر كاربردى مهّم و سرنوشت سازند، زيرا تنها جنبه نظرى ندارند، بلكه از رفتار و سيره و روش هاى الگوئى امام علىعليه‌السلام نيز خبر مى دهند،

تنها داراى جذبه قال نيست كه دربردارنده جلوه هاى حال نيز مى باشد.

دانه هاى انگشت شمارى از صدف ها و مرواريد هاى هميشه درخشنده درياى علوم نَبَوى است؛

از رهنمودها و راهنمائى هاى جاودانه عَلَوى است؛

از محضر حقّ و حقيقت است و از زلال و جوشش هميشه جارى واقعيّت هاست كه تنها نمونه هائى اندك از آن مجموعه فراوان و مبارك را در اين جزوات مى يابيد و با مطالعه مطالب نورانى آن، از چشمه زلال ولايت مى نوشيد كه هر روز با شناسائى منابع جديد در حال گسترش و ازدياد و كمال و قوام يافتن است.(۱)

و در آينده به عنوان يك كتاب مرجع و تحقيقاتى مطرح خواهد بود تا:

چراغ روشنگر راه قصّه پردازان؛

و سناريو نويسان فيلم نامه ها و طرّاحان نمايشنامه ها؛

و حجّت و برهان جدال احسن گويندگان و نويسندگان متعهّد اسلامى باشد، تا مجالس و محافل خود را با ياد و نام آن اوّل مظلوم اسلام نورانى كنيم.

كه رسول گرامى اسلام فرمود:

«نَوِّروُا مَجالِسَكُمْ بِذِكرِ عَلِىّ بْنِ اَبى طالِب »

«جلسات خود را با نام و ياد علىعليه‌السلام نورانى كنيد»

با كشف و شناسائى الگوهاى رفتارى امام علىعليه‌السلام حقيقتِ چگونه بودن؟! براى ما روشن مى شود و آنگاه چگونه زندگى كردن؟! نيز مشخص خواهد شد.

پيروى از امام علىعليه‌السلام و الگو قرار دادن راه و رسم زندگى آن بزرگ معصوم الهى،بر اين حقيقت تكيه دارد كه با مطالعه همه كتب و منابع ومآخذ روائى و تاريخى و سياسى موجود كشف كنيم كه: امام علىعليه‌السلام چگونه بود؟

آنگاه بدانيم كه: چگونه بايد باشيم؟

زيرا خود فرمود: «اَيُّهَا النّاسُ اِنّى وَاللّهِ ما أَحُثُّكُم عَلى طاعَةٍ اِلاَّ وَ أَسْبِقُكُم الَيْهَا، وَ لا أَنْهاكُم عَنْ مَعْصِيَةٍ اِلاّ وَ أَتَناهى قبلَكُمْ عَنها »(۲)

«اى مردم! همانا سوگند به خدا من شما را به عمل پسنديده اى تشويق نمى كنم جز آنكه در عمل كردن به آن از شما پيشى مى گيرم، و شما را از گناهى باز نمى دارم جز آنكه پيش از نهى كردن، خود آن را ترك كرده ام»

پس توجه به الگوهاى رفتارى امام علىعليه‌السلام براى مبارزان و دلاورانى كه با نام او جنگيدند، و با نام او خروشيدند، و هم اكنون در جاى جاى زندگى، در صلح و سازندگى، در جنگ و ستيز با دشمن، در خودسازى و جامعه سازى و در همه جا به دنبال الگوهاى كامل روانند، بسيار مهمّ و سرنوشت ساز است تا در تداوم راه امامرحمه‌الله بجوشند، و در همسوئى با امير بيان بكوشند، كه بارها پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود:

آنانكه از على پيروى كنند اهل نجات و بهشتند و به علىعليه‌السلام اشاره كرد و فرمود:

اين على و پيروان او در بهشت جاى دارند.(۳)

و اميدواريم كه كشف و شناسائى الگوهاى رفتارى امام علىعليه‌السلام آغاز مباركى باشد تا اين راه تداوم يابد، وبه كشف و شناسائى الگوهاى رفتارى ديگر معصومينعليهم‌السلام بيانجامد.

در اينجا توجّه به چند تذكّر أساسى لازم است.

اوّل - الگوهاى رفتارى و عنصر زمان و مكان

رفتارهاى امام علىعليه‌السلام برخى اختصاصى و بعضى عمومى است، كه بايد در ارزيابى الگوهاى رفتارى دقّت شود.

گاهى عملى يا رفتارى را حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام در شرائط زمانى و مكانى خاصّى انجام داده است كه متناسب با همان دوران و شرائط خاصّ قابل ارزيابى است، و الزامى ندارد كه ديگران همواره آن را الگو قرار داده و به آن عمل كنند، كه در اخلاق فردى امام علىعليه‌السلام نمونه هاى روشنى را جمع آورى كرده ايم، و ديگر امامان معصومعليهم‌السلام نيز توضيح داده اند كه:

شكل و جنس لباس حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام تنها در روزگار خودش قابل پياده شدن بود، امّا هم اكنون اگر آن لباس ها را بپوشيم، مورد اعتراض مردم قرار خواهيم گرفت.

يعنى عُنصر زمان و مكان، در كيفيّت ها تأثير بسزائى دارد.

پس اگر الگوهاى رفتارى، درست تبيين نگردد، ضمانت اجرائى ندارد و از نظر كاربُردى قابل الگوگيرى يا الگوپذيرى نيست، مانند:

- غذاهاى ساده اى كه امام علىعليه‌السلام ميل مى فرمود، درصورتى كه فرزندان و همسران او از غذاهاى بهترى استفاده مى كردند.

- لباس هاى پشمى و ساده اى كه حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام مى پوشيد، امّا ضرورتى نداشت كه ديگر امامان معصومعليهم‌السلام بپوشند.

- در برخى از مواقع، امام علىعليه‌السلام با پاى برهنه راه مى رفت، كه در زمان هاى ديگر قابل پياده شدن نبود.

حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام خود نيز تذكّر داد كه:

«لَنْ تَقْدِروُنَ عَلى ذلِك وَلكِن اَعينوُنى بِوَرَعٍ وَاجْتَهاد »

«شما نمى توانيد همانند من زندگى كنيد، لكن در پرهيزكارى و تلاش براى خوبيها مرا يارى دهيد»(۴)

وقتى عاصم بن زياد، لباس پشمى پوشيد و به كوه ها مى رفت و دست از زندگى شُست و تنها عبادت مى كرد، امام علىعليه‌السلام او را مورد نكوهش قرار داد، كه چرا اينگونه زندگى مى كنى؟

عاصم بن زياد در جواب گفت:

قَالَ : يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، هذَا أَنْتَ فِي خُشُونَةِ مَلْبَسِكَ وَجُشُوبَةِ مَأْكَلِكَ! »

«عاصم گفت، اى اميرمؤمنان، پس چرا تو با اين لباس خشن، و آن غذاى ناگوار بسر مى برى؟»

امام علىعليه‌السلام فرمود:

«قَالَ : وَيْحَكَ، إِنِّي لَسْتُ كَأَنْتَ، إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى فَرَضَ عَلَى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ، كَيْلَا يَتَبَيَّغَ بِالْفَقِيرِ فَقْرُهُ! »(۵)

«واى بر تو، من همانند تو نيستم، خداوند بر پيشوايان حق واجب كرده كه خود را با مردم ناتوان همسو كنند، تا فقر و ندارى، تنگدست را به هيجان نياورد، و به طغيان نكشاند.»

دوّم - اقسام الگوهاى رفتارى

بعضى از رفتارهاى حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام زمان ومكان نمى شناسد، و همواره براى الگوپذيرى ارزشمند است، مانند:

۱ - ترويج فرهنگ نماز؛

۲ - اهميّت دادن به نماز اوّل وقت؛

۳ - ترويج فرهنگ اذان؛

۴ - توجّه فراوان به باز سازى، عمران و آبادى و كشاورزى و كار و توليد؛

۵ - شهادت طلبى و توجّه به جهاد و پيكار در راه خدا؛

۶ - حمايت از مظلوم و...

زيرا طبيعى است كه كيفيّت ها متناسب با زمان و مكان و شرائط خاصّ فرهنگ و آداب و رسوم اجتماعى در حال دگرگونى است.

گرچه اصول منطقى همان كيفيّت ها، جاودانه اند، يعنى همواره ساده زيستى، خودكفائى، ساده پوشى ارزشمند است، امّا در هر جامعه اى چهار چوب خاصّ خودش را دارد، پس كميّت ها و اصول منطقى الگوهاى رفتارى ثابت، و كيفيّت ها، و چگونگى الگوهاى رفتارى متغيّر و در حال دگرگونى است.

ضرورت ها

۱ - ضرورت ارتش

۱. طبقات اجتماعى و ارتش

وقتى تمام موجودات حياتى از انواع ابزار دفاعى برخوردارند، آيا جامعه انسانى بدون ابزار دفاعى دوام مى آورد؟ و به تكامل مى رسد؟

اينجاست كه ارتش، سپاه، نيروهاى انتظامى و اصل دفاع، به عنوان يك ضرورت حياتى، در جامعه الهى مطرح است كه بدون آن نمى توان به تكامل رسيد.

حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام امور نظامى را در متن جامعه اسلامى پذيرفته و از نظر جامعه شناسى آن را يكى از طبقات اجتماعى معرّفى مى فرمايد كه به فرمانده كلّ نيروهاى مسلّح خود، مالك اشتر در نامه ۵۳ نوشت:

«وَاعْلَمْ أَنَّ الرَّعِيَّةَ طَبَقَاتٌ لَا يَصْلُحُ بَعْضُهَا إِلَّا بِبَعْضٍ، وَلَا غِنَى بِبَعْضِهَا عَنْ بَعْضٍ :

فَمِنْهَا جُنُودُ اللَّهِ، وَمِنْهَا كُتَّابُ الْعَامَّةِ وَالْخَاصَّةِ، وَمِنْهَا قُضَاةُ الْعَدْلِ، وَمِنْهَا عُمَّالُ الْأِنْصَافِ وَالرِّفْقِ، وَمِنْهَا أَهْلُ الْجِزْيَةِ وَالْخَرَاجِ مِنْ أَهْلِ الذِّمَّةِ وَمُسْلِمَةِ النَّاسِ، وَمِنْهَا التُّجَّارُ وَأَهْلُ الصِّنَاعَاتِ وَمِنْهَا الطَّبَقَةُ السُّفْلَى مِنْ ذَوِي الْحَاجَةِ وَالْمَسْكَنَةِ، وَكُلٌّ قَدْ سَمَّى اللَّهُ لَهُ سَهْمَهُ، وَوَضَعَ عَلَى حَدِّهِ فَرِيضَةً فِي كِتَابِهِ أَوْ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله عَهْداً مِنْهُ عِنْدَنَا مَحْفُوظاً

«اى مالك بدان! مردم از گروه هاى گوناگونى مى باشند كه اصلاح هر يك جز با ديگرى امكان ندارد، و هيچ يك از گروه ها از گروه ديگر بى نياز نيست، از آن قشرها، لشگريان خدا، و نويسندگان عمومى و خصوصى، قضات دادگستر، كارگزاران عدل و نظم اجتماعى، جزيه دهندگان، پرداخت كنندگان ماليات، تجّار و بازرگانان، صاحبان صنعت و پيشه وران، و طبقه پايين جامعه از نيازمندان و مستمندان مى باشند، كه براى هريك خداوند سهمى مقرّر داشته، و مقدار واجب آن را در قرآن يا سنّت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله تعيين كرده كه پيمانى از طرف خداست و نگهدارى آن بر ما لازم است.»

امام علىعليه‌السلام در تبيين طبقات اجتماعى جامعه، و شرح زنجيره طبقات، ابتداء امور نظامى و نظاميان و ارتش را مطرح مى كند.

زيرا آن را با توجّه به اصل ضرورت دفاع، عامل بقاء و تداوم ارزش هاى اخلاقى و معنوى جامعه توحيدى مى داند كه شكل گيرى اخلاق نظامى بر همين اساس ممكن مى گردد و معنا پيدا مى كند.

۲. نياز جامعه به ارتش

امام علىعليه‌السلام ، اخلاق نظامى، و ره آورد ارتش توحيدى را با توجّه به تعريف صحيح انسان و جامعه تفسير مى فرمايد، يعنى ارتش اسلامى و جنداللّه را بگونه اى جداگانه نمى نگرد، به نظامى و نظامى گرى، اصالت نمى دهد، ارتش را با مردم، و در كنار امّت اسلامى، و براى دفاع از جسم و جان و فكر و عقيده انسان الهى مطرح مى كند، كه:

چون امّت اسلامى بايد باشد، ارتش اسلامى هم ضرورى است.

چون دين خدا بايد تداوم يابد ارتش اسلامى هم ضرورت دارد.

حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام در بخش ديگر از نامه ۵۳ به مالك اشتر به هدفدارى ارتش اسلامى اشاره مى فرمايد:

«فَالجُنُودُ، بِإذْنِ اللهِ حُصُونُ الرَّعِيَّةِ وَ زَيْنُ الْوُلاةِ وَ عِزُّ الدِّينِ وَ سُبُلُ الأمْنِ وَ لَيْسَ تَقُومُ الرَّعِيَّةُ إلاّ بِهِمْ .

ثُمَّ لا قِوَامَ لِلْجُنُودِ إلاّ بِمَا يُخْرِجُ اللّهُ لَهُمْ مِنَ الْخَراجِ الَّذِى يَقْوَوْنَ بِهِ عَلى جِهَادِ عَدُوِّهِمْ، وَ يَعْتَمِدوُنَ عَلَيْهِ فِيَما يُصْلِحُهُمْ، وَ يَكُونُ مِنْ وَراء حَاجَتِهِمْ .

ثُمَّ لا قِوامَ لِهذَيْنِ الصِّنْفَيْنِ إلاَّ بِالصِّنْفِ الثَّالِثِ مِنَ الْقُضَاةِ وَ الْعُمَّالِ و الْكُتَّابِ، لِمَا يُحْكِمُونَ مِنَ الْمَعَاقِدِ، وَيَجْمَعوُنَ مِنَ الْمَنَافِعِ، وَ يُوْتَمَنُونَ عَلَيْهِ مِنْ خَوَاصِّ الأمُورِ وَ عَوَامِّهَا .

وَلا قِوَامَ لَهُمْ جَميعاً إلاّ بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِى الصِّنَاعَاتِ، فِيَما يَجْتَمِعُونَ عَلَيْهِ مِنْ مَرَافِقِهِمْ وَ يُقِيمُونَهُ مِنْ أَسْوَاقِهِمْ، وَيَكْفُونَهُمْ مِنَ التَّرَفُّقِ بِأَيْدِيهِمْ ما لا يَبْلُغُهُ رِفْقُ غَيْرِهِمْ

«امّا سپاهيان با اذن پروردگار حافظان و پناهگاه رعيّت، زينت زمامداران، عزّت و شوكت دين و راه هاى امنيّت مى باشند.

قوام رعيّت جز بوسيله اينان ممكن نيست.

از طرفى برقرارى سپاه جز به وسيله خراج ماليات اسلامى امكان پذير نمى باشد، زيرا با خراج براى جهاد با دشمن تقويت مى شوند، و براى اصلاح خود بآن تكيه مى نمايند.

و با آن رفع نيازمندي هاى خويش را مى كنند. سپس اين دو گروه سپاهيان و ماليات دهندگان جز با گروه سوم قوام و پايدارى نمى پذيرند و آنها عبارتند از:

قضات و كارگزاران دولت و منشى ها زيرا آنها قراردادها و معاملات را استحكام مى بخشند.

و ماليات ها را جمع آورى مى كنند. و در ضبط امور خصوصى و عمومى مورد اعتماد و اطمينان هستند.

و اين گروه ها بدون تجّار و پيشه وران و صنعتگران قوامى ندارند، زيرا آنها وسائل زندگى را جمع آورى مى كنند.

و در بازارها عرضه مى نمايند.

و وسائل و ابزارى را با دست خود مى سازند كه در امكان ديگران نيست.»(۶)

۳. توجّه به نظم (سانتراليستى) در ارتش

نظم در همه هستى حكم فرماست.

و بدون نظم نمى شود به رشد و تكامل رسيد.

خصوصاً ارتش كه بايد با نظم و انضباط تنفّس كند.

امام علىعليه‌السلام نسبت به نظم در ارتش توجّه فراوانى داشت؛

نظم در لشگرها، و تيپ ها و گردان ها، نظم در صف آرائى ها، نظم در جنگ و اجراى دستورات نظامى.

روزهايى كه ارتش خود را در صفين سامان مى داد.

امام علىعليه‌السلام مى فرمود:

«فَسَوّوا صُفُوفَكُمْ كَالْبُنْيانُ الْمَرْصُوص ؛ صف هاى خود را چونان ستون هاى استوار منظّم كنيد.»(۷)

۲ - هدفدارى نظامى

۱. خودسازى معنوى نظاميان

خودسازى معنوى و خداگرائى فرماندهان نظامى از تفكّر توحيدى و باورهاى دينى مَنْشأ مى گيرد كه با آگاهى و سازندگى، و متخلّق شدن به اخلاق الهى، يك فرمانده لايق و كار آزموده نظامى مى تواند در تمام جوانب زندگى؛

در شرائط صلح يا جنگ؛

و در مشكلات طاقت فرساى ميادين نبرد؛

موفّق باشد، و با روح اميدوارى و آينده نگرى مثبت، با همه مشكلات به درستى مقابله كند، و نيروهاى تحت امر خود را به پيروزى لازم برساند.

در اينجا از ديدگاه نهج البلاغه به دو اصل ياد شده توجّه مى كنيم:

امام علىعليه‌السلام خودسازى معنوى را شرط اوّل رشد و سعادت مى شناساند، و براى مديران مديريّت هاى گوناگون اجتماعى، و آنها كه به نوعى در آموزش و تعليم و تربيت ديگر انسان ها تلاش مى كنند يك اصل حياتى و ضرورى مى داند، زيرا كسى كه خود را نساخته باشد، و غرائز حيوانى خود را تعديل نكرده و غرائز انسانى را رشد نداده، به انواع امراض روانى و روحيّات متضاد ويرانگر دچار است، چنين شخصى در انواع مديريّت هاى علمى، سياسى، نظامى، اقتصادى، شكست خورده و توان اداره كردن، جامعه را ندارد، كه گفتند: خُفته را خُفته كِى كُند بيدار؟

حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام نسبت به معلّمان بشرى در مديريّت هاى علمى مى فرمايد:

«مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلنَّاس إمَاماً فَلْيَبْدَأ بِتَعْليمِ نَفْسِهِ قَبْلَ تَعْلِيمِ غَيْرِهِ، وَلْيَكُنْ تَأدِيبُهُ بِسِيرَتِهِ قَبْلَ تَأدِيبِهِ بِلِسانِهِ ؛

وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُؤَدِّبُهَا أَحَقُّ بِالإجْلالِ مِنْ مُعَلِّمِ النَّاسِ وَ مُؤَدِّبِهِمْ

«كسى كه خود را در مقام پيشوائى و امام مردم قرار مى دهد بايد پيش از آنكه به تعليم ديگران بپردازد به تعليم خويش بپردازد؛ و بايد تأديب كردن او به عملش، پيش از تأديب كردن به زبانش باشد.

كسى كه معلّم و ادب كننده خويشتن است؛ به احترام، سزاوارتر است از كسى كه معلّم و مربّى مردم است.»(۸)

۲ - ضرورت خداگرائى

امام علىعليه‌السلام به فرمانده كلّ نيروهاى مسلّح خود، مالك اشتر، ارزش هاى اخلاقى و ملاك هاى خودسازى را متذكّر مى شود و مى نويسد:

«أَمَرَهُ بِتَقْوَى اللّهِ، وَ إيثَار طَاعَتِهِ، وَ اتِّبَاع مَا أَمَر بِهِ فِى كِتَابِهِ :

مِنْ فَرَائِضِهِ وَ سُنَنِهِ، الَّتِى لا يَسْعَدُ أَحَدٌ إلاّ بِاتِّبَاعِهَا، وَلا يَشْقَى إلاّ مَعَ جُحُودِهَا وَ إطَاعَتِهَا، وَ أَنْ يَنْصُرَ اللّهَ سُبْحَانَهُ بِقَلْبِهِ وَ يَدِهِ وَ لِسَانِهِ، فَإنَّهُ، جَلَّ اسْمُهُ، قَدْ تَكَفَّلَ بِنَصَرِ مَنْ نَصَرَهُ، وَ إعْزَازِ مَنْ أَعَزَّهُ .

وأمَرَهُ أَنْ يَكْسِرَ نَفْسَهُ مِنَ الشَّهَوَاتِ، وَ يَزَعَهَا عِنْدَ الْجَمَحَاتِ، فَأنَّ النَّفسَ أَمَّارَةٌ إلاّ مَا رَحِمَ اللّهُ(۹)

«مالك را به تقوا و ترس از خداوند؛ ايثار و فداكارى در راه اطاعتش و متابعت از آنچه در كتاب خدا قرآن به آن امر شده است فرمان مى دهد:

به متابعت اوامرى كه در كتاب الله آمده، فرائض و واجبات و سنّت ها، همان دستوراتى كه كسى جز با متابعت آنها روى سعادت نمى بيند و جز با انكار و ضايع ساختن آنها در شقاوت و بدبختى واقع نمى شود به او فرمان مى دهد كه آئين خدا را با قلب دست و زبان يارى كند چراكه خداوند متكفل يارى كسى شده كه او را يارى نمايد و عزت كسيكه او را عزيز دارد.

و نيز او فرمان مى دهد كه خواسته هاى نابه جاى خود را درهم بشكند، و به هنگام وسوسه هاى نفس، خويشتن دارى را پيش گيرد زيرا كه نفس اماره همواره انسان را به بدى وادار مى كند، مگر آنكه رحمت الهى شامل حال او شود.»

و به اسود بن قطبه فرمانده نظامى ارتش خود در منطقه حَلوان، از ايالات فارس ايران، سفارش مى فرمايد كه:

به خودسازى معنوى روى آورد

تا بتواند بر مشكلات پيروز گردد، و هشدار مى دهد كه:

بدون خودسازى معنوى، و رشد اخلاقى، و يا دچار شدن به هوا و هوس، نمى تواند عادل باشد و در محدوده مديريّت نظامى خود موفّق گردد.

متن نامه حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام چنين است:

إلى الأسود بن قطبة صاحب جند حلوان

«أَمّا بَعْدُ، فَإِنَّ الْوَالِيَ إذَا اخْتَلَفَ هَوَاهُ مَنَعَهُ ذلِكَ كَثِيراً مِنَ الْعَدْلِ، فَلْيَكُنْ أَمْرُ النَّاسِ عِنْدَكَ فِى الْحَقِّ سَوَاء؛ فَإنَّهُ لَيْسَ فِى الْجَوْرِ عِوَضٌ مِنَ الْعَدْلِ، فَاجْتَنِبْ مَا تُنْكِرُ أَمْثَالَهُ، وَابْتَذِلْ نَفْسَكَ فِيَما افْتَرَضَ اللّهُ عَلَيْكَ، رَاجيِاً ثَوَابَهُ، وَ مُتَخَوِّفاً عِقَابَهُ .

وَاعْلَمْ أَنَّ الدُّنْيَا دَارُ بَلِيَّةٍ لَمْ يَفْرُغْ صَاحِبُهَا فِيهَا قَطُّ سَاعَةً إلاّ كَانَتْ فَرْغَتُهُ عَلَيْهِ حَسْرَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ، وَ أَنَّهُ لَنْ يُغْنِيَكَ عَنِ الْحَقِّ شَىْ أَبَداً، وَ مِنَ الْحَقِّ عَلَيْكَ حِفْظُ نَفْسِكَ، وَالاِحْتِسَابُ عَلَى الرَّعِيَّةِ بِجُهْدِكَ، فَإنَّ الَّذِى يَصِلُ إلَيْكَ مِنْ ذلِكَ أَفْضَلُ مِنَ الَّذِى يَصِلُ بِكَ، وَالسَّلامُ

«امّا بعد از حمد خداوند! زمامدار، اگر دنبال هوا و هوس هاى پى در پى خويش باشد، غالباً او را از عدالت باز مى دارد؛ بنابراين امور مردم از نظر حقوق بايد نزد تو مساوى باشد، چرا كه هيچگاه جور و ستم جانشين عدالت نخواهد شد، از آنچه براى خود نمى پسندى اجتناب كن، و نفس خويش را در برابر آنچه خداوند بر تو واجب ساخته به اميد ثوابش وهمچنين از ترس كيفرش بخضوع و تسليم وادار!

و بدان كه دنيا سراى آزمايش است كه هر كس ساعتى در آن فراغت يابد و دست از كار بكشد، همين ساعت بيكارى موجب حسرت و پشيمانى او در قيامت خواهد شد. و بدان كه هيچ چيز تو را از حق بى نياز نخواهد ساخت. از جمله حقوقى كه بر تو فرض و واجب است كنترل هوس هاى خويش، مواظب رعايا، و رسيدگى توأم با تلاش به كارهاى آنهاست. در اين راه آنچه از منافع عايد تو مى شود، براى تواز مشكلات و ناراحتى هائى كه متحمل مى گردى، به مراتب سودمندتر است والسلام.»(۱۰)

۳ - توجّه به الگوهاى تربيتى

امام علىعليه‌السلام براى رشد اخلاقى فرماندهان نظامى، به يك نكته مهمّ روانشناسى، تربيتى، اشاره مى فرمايد كه:

بدون يك الگوى كامل، خودسازى و سازندگى معنوى غير ممكن است.

از اين رو روش هاى زندگى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله را به خوبى مى شناساند، و همه را به پيروى از آن دعوت مى كند:

«فَتَأس بِنَبِيِّكَ الاطْهَرِ صلى‌الله‌عليه‌وآله فَإنَّ فِيهِ أُسْوَةً لِمَنْ تَأَسَّى، وَعَزَاء لِمَنْ تَعَزَّى .

وَ أَحَبُّ الْعِبَادِ إلَى اللّهِ الْمُتَأَسِّى بِنَبِيِّهِ، وَ الْمُقْتَصُّ لأَثَرِهِ .

قَضَمَ الدُّنْيَا قَضْماً .

وَلَمْ يُعِرها طَرْفاً أَهْضَمُ أَهْلِ الدُّنْيَا كَشْحاً. وَأخْمَصُهُمْ مِنَ الدُّنْيَا بَطْناً .

عُرِضَتْ عَلَيْهِ الدُّنْيَا فَأَبَى أَنْ يَقْبَلَهَا، وَ عَلِمَ أَنَّ سُبْحَانَهُ أَبْغَضَ شَيْئاً فَأَبْغَضَهُ، وَ حَقَّرَ شَيْئاً فَحَقَّرَهُ، وَصَغَّرَ شَيْئاً فَصَغَّرَهُ

«از پيامبر پاك و پاكيزه اتصلى‌الله‌عليه‌وآله پيروى كن! زيرا راه و رسمش سرمشقى است براى آن كس كه بخواهد تاًسى جويد و انتسابى است عالى براى كسى كه بخواهد منتسب گردد.

و محبوبترين بندگان نزد خداوند كسى است كه از پيامبرش سرمشق گيرد.

و قدم به جاى قدم او گذارد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بيش از حداقل نياز از متاع دنيا استفاده نكرد و به آن تمايلى نشان نداد.

پهلويش از همه لاغرتر و شكمش از همه گرسنه تر بود.

دنيا به وى عرضه شد تا آنچه مى خواهد انتخاب كند امّا از پذيرفتن آن امتناع ورزيد.

او از آنچه مبغوض خداوند است آگاهى داشت لذا خود نيز آنها را منفور مى شمرد.

و آنچه خداوند آن را حقير شمرده بود او نيز حقير مى دانست و كوچك ها را كوچك و كم اهميّت مى شمرد.»(۱۱)

۴ - خداگرائى فرماندهان نظامى

اصل ديگرى كه در تمام جوانب اخلاق فرماندهان نظامى بايد مطرح باشد، و همه جا مورد لزوم است، و از نظر كاربردى در روابط اجتماعى و اجراى عدالت مؤثّر است و در تمام مراحل جنگ، و تحمّل مصائب و مشكلات پس از جنگ، نقش كليدى دارد، خداگرائى فرمانده، و توجّه به خدا در تمام مراحل زندگى است، زيرا:

انسان را از تنهائى و وحشت بيرون مى آورد؛

قوّت قلب و نيرومندى روانى مى دهد؛

روح اميدوارى و آينده نگرى مثبت به انسان مى بخشد؛

ترس و وحشت از هر چيز غير از خدا را از جان و دل مى زدايد؛

هرگونه شك و دودلى و اضطراب و نگرانى را ريشه كن مى كند؛

هرگونه وابستگى و خود كم بينى را درمان مى كند؛

فراوانى سپاه و قدرت دشمن را با ياد خدا ناچيز مى نماياند؛

عامل پيروزى و سلامت روانى و اطمينان خاطر مى باشد؛

امام علىعليه‌السلام در تمام مراحل زندگى، مديران سياسى و نظامى و اقتصادى را به ياد خدا و خداگرائى در تمام شئون زندگى دعوت مى كند.

هم به فرماندهان نظامى در ميادين نبرد، ياد خدا را سفارش مى كند، و هم براى اجراى عدالت اجتماعى، و عدالت اقتصادى به فرمانداران و استانداران خود، خداگرائى را اساس هر كارى معرّفى مى فرمايد.

هم براى موفّقيت كارى و سلامت جسم و جان، ياد خدا را مطرح مى كند، و هم براى مقابله با مشكلات و درمان انواع بيمارى هاى روحى و روانى خداگرائى را تنها راه درمان مى شناساند تا با ياد خدا:

دچار غرور زدگى و خود محورى نگردند؛

دچار اضطراب و وحشت نشوند؛

دچار خودبينى و قضاوت هاى شخصى و يك جانبه نشوند؛

دچار انحرافات اخلاقى و سياسى نگردند؛

از اين رو به مالك اشتر استاندار مصر و فرمانده كلّ نيروهاى مسلّح خود در حوزه فرماندهى، و مديريّت سياسى، نظامى، براى مقابله با غرور زدگى و انحرافات روانى، و براى مصون ماندن از قضاوت هاى ظالمانه و خود محورى، ياد خدا را تنها درمان اضطراب هاى روحى يك فرمانده كل، معرّفى مى فرمايد، تا با ياد خدا، بين خود و مردم تفاوتى قائل نشود، و همه را بنده خدا بنگرد.

و خود را در حضور خدا مشاهده كند؛

«فَإِنَّكَ فَوْقَهُمْ، وَوَآلِي الْأَمْرِ عَلَيْكَ فَوْقَكَ، وَاللَّهُ فَوْقَ مَنْ وَلَّاكَ! وَقَدِ اسْتَكْفَاكَ أَمْرَهُمْ، وَابْتَلَاكَ بِهِمْ .

وَلَا تَنْصِبَنَّ نَفْسَكَ لِحَرْبِ اللَّهِ فَإِنَّهُ لَا يَدَ لَكَ بِنِقْمَتِهِ، وَلَا غِنَى بِكَ عَنْ عَفْوِهِ وَرَحْمَتِهِ .

وَلَا تَنْدَمَنَّ عَلَى عَفْوٍ، وَلَا تَبْجَحَنَّ بِعُقُوبَةٍ، وَلَا تُسْرِعَنَّ إِلَى بَادِرَةٍ وَجَدْتَ مِنْهَا مَنْدُوحَةً، وَلَا تَقُولَنَّ :

إِنِّي مُؤَمَّرٌ آمُرُ فَأُطَُاعُ، فَإِنَّ ذلِكَ إِدْغَالٌ فِي الْقَلْبِ، وَمَنْهَكَةٌ لِلدِّينِ، وَتَقَرُّبٌ مِنَ الْغِيَرِ .

وَإِذَا أَحْدَثَ لَكَ مَا أَنْتَ فِيهِ مِنْ سُلْطَانِكَ أُبَّهَةً أَوْ مَخِيلَةً، فَانْظُرْ إِلَى عِظَمِ مُلْكِ اللَّهِ فَوْقَكَ، وَقُدْرَتِهِ مِنْكَ عَلَى مَا لَا تَقْدِرُ عَلَيْهِ مِنْ نَفْسِكَ، فَإِنَّ ذلِكَ يُطَامِنُ إِلَيْكَ مِنْ طِمَاحِكَ، وَيَكُفُّ عَنْكَ مِنْ غَرْبِكَ، وَيَفِي ءُ إِلَيْكَ بِمَا عَزَبَ عَنْكَ مِنْ عَقْلِكَ !

إِيَّاكَ وَمُسَامَاةَ اللَّهِ فِي عَظَمَتِهِ، وَالتَّشَبُّهَ بِهِ فِي جَبَرُوتِهِ، فَإِنَّ اللَّهَ يُذِلُّ كُلَّ جَبَّارٍ، وَيُهِينُ كُلَّ مُخْتَالٍ

«همانا تو از آنان برتر، و امام تو از تو برتر، و خدا بر آن كس كه تو را فرماندارى مصر داد والاتر است، كه انجام امور مردم مصر را به تو واگذارده، و آنان را وسيله آزمودن تو قرار داده است، هرگز با خدا مستيز، كه تو را از كيفر او نجاتى نيست، و از بخشش و رحمت او بى نياز نخواهى بود، بر بخشش ديگران پشيمان مباش، و از كيفر كردن شادى مكن، و از خشمى كه توانى از آن رها گردى شتاب نداشته باش، به مردم نگو، به من فرمان دادند و من نيز فرمان مى دهم، بايد اطاعت شود، كه اين گونه خود بزرگ بينى دل را فاسد، و دين را پژمرده، و موجب زوال نعمت هاست.

و اگر با مقام و قدرتى كه دارى، دچار تكبّر يا خود بزرگ بينى شدى به بزرگى حكومت پروردگار كه برتر از تو است بنگر، كه تو را از آن سركشى نجات مى دهد، و تند روى تو را فرو مى نشاند، و عقل و انديشه ات را به جايگاه اصلى باز مى گرداند.

بپرهيز كه در بزرگى خود را همانند خداوند پندارى، و در شكوه خداوندى همانند او دانى، زيرا خداوند هر سركشى را خوار مى سازد، و هر خودپسندى را بى ارزش مى كند.»(۱۲)

فصل اول: مسئوليّت فرماندهى در شرايط صلح

حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام كه امام امّت اسلامى بود و بالاترين مقام حكومتى، سياسى را در اختيار داشت.

نسبت به نيروهاى مسلّح، و سربازان و ارتش اسلامى، فرماندهى كلّ قوا را به عهده داشت.

و مسئوليّت آموزش و اداره نيروهاى رزمنده را شخصاً قبول فرموده و يا در اختيار فرماندهان ارشد مى گذاشت.

گرچه بحث اخلاق فرماندهى، شامل فرماندهى كلّ قوا نيز مى شود، امّا در برخى از موارد با توجّه به ويژگى هائى كه دارد بايد به طور جداگانه شناسائى و ارزيابى گردد، مانند:

يعقوب دوازده پسر داشت و از ميان آن يوسف و برادرش «بنيامين» را بيش از ديگران دوست مى داشت و به خصوص يوسف بيشتر مورد علاقه وى بود. درباره سبب اين محبت و علاقه در قرآن كريم چيزى ذكر نشده و در روايت ها نيز علتى براى آن نيامده است، ولى مفسران گفته اند كه سبب آن كودكى و نوباوگى آن دو بوده است و معمولا كسى كه چند فرزند دارد به كوچك تر بيش از ديگران محبت مى كند؛ چون معمولا كودك احتياج بيشترى به محبت پدر و مادر دارد. از اين رو يعقوب كه خود از پيغمبران بزرگ الهى است، نوازش و محبت خود را از دو فرزند كوچك و نورسته اش دريغ نمى داشت به خصوص كه گفته اند: مادر اين دو يعنى «راحيل» نيز در همان دوران صباوت و كودكى آن دو از دنيا رفته بود كه اين خود انگيزه ديگرى براى اظهار محبت و نوازش يعقوب به يوسف و بنيامين بود تا بدين وسيله آن دو را دل دارى داده و مانع احساس غربت و بى مادرى آنان شود.

و نيز گفته اند: علت اين كه يعقوب، يوسف و برادرانش را بيشتر دوست مى داشت، همان نبوغ ذاتى و تقوا و كمالى بود كه در آن دو مى ديد. به ويژه در چهره يوسف آينده درخشانى را از نظر كمال ظاهرى و معنوى پيش بينى مى كرد و مى دانست وى وارث نبوت و عصمت است و منصب هدايت و رهبرى مردم بدو تفويض مى شود. خوابى كه يوسف ديد و براى پدر گفت نيز اين پيش بينى و نظريه را بيشتر تقويت و تاءييد كرد، از اين رو او را بيشتر دوست مى داشت و اظهار علاقه بيشترى به او مى كرد.

به هر صورت علت اين كه يعقوب (عليه‌السلام ) تفاوت و امتيازى را در محبت به آنان معمول مى داشت و به خصوص يوسف را بيش از ساير برادران دوست مى داشت، هواى نفس و خواهش دل نبود، بلكه به سبب ايمان و تقوا و دوستى در راه خدا بود.

اما برادران يوسف به جاى اين كه در جست و جوى علت اصلى اين امتياز و در فكر پيدا كردن انگيزه عمل پدر خردمندشان باشند، روى افكار شيطانى و تصور خام و ندانى خود، اين كار پدر را حمل بر اشتباه و گمراهى كرده و او را به بى عدالتى متهم ساختند تا جايى كه آشكارا گفتند: «يوسف و برادرش نزد پدر محبوب تر از ما هستند - با اين كه ما گروهى نيرومنديم (و بهتر مى توانيم به پدر خود كمك كنيم) و به راستى پدر ما در اشتباه آشكارى است»(۳)

خلاصه مى خواستند بگويند پدر ما، در عشق و علاقه به يوسف زياده روى كرده و از حد اعتدال بيرون رفته است، به حدى كه نصيحت و اندرز هم در اين راه سودى ندارد و ناچار بايد براى حل اين مشكل راه ديگرى پيش گرفت و با دور ساختن يوسف، اين اعتدال را ايجاد كرد، زيرا «از دل برود هر آن كه از ديده برفت»

خواب يوسف

آن چه به انجام اين نقضه ظالمانه و فكر شيطانى برادران كمك ميكرد و مصممشان ساخت تا نقشه خود را عملى كنند، خوابى بود كه يوسف (عليه‌السلام ) در همان اوان كودكى ديد و براى پدر باز گفت. يعقوب (عليه‌السلام ) نيز دانست كه خداى تعالى به يوسف رفعت مقام داده و او را به عظمت مى رساند و احساس كرد اگر خواب مزبور به گوش برادران برسد، تعبير آن را مى فهمند و از برترى يوسف بر خود بيمناك مى گردند و اين موضوع به ناراحتى هاى قبلى و حسادتى كه به وى داشتند، كمك مى كند، به طورى كه تصميم به نابودى و آزارش مى گيرند، از اين رو او را از بازگو كردن و نقل خواب براى برادران برحذر داشت. اما از آن جا كه چنين مقدر شده بود يوسف مورد اهانت و آزار برادران قرار مى گيرد و از دامن پر مهر پدر دور و به آن همه رنج و بلا مبتلا گردد، برادران از اين خواب مطلع شدند و درباره جدا كردن يوسف از پدر مصمم شدند.

البته درباره اين كه چگونه موضوع به گوش پسران يعقوب رسيد، در روايت هاى اختلاف است. «صدوق» و «عياشى» از امام سجاد (عليه‌السلام ) روايت كرده اند. كه خود يوسف نتوانست آن را كتمان كند و سرانجام براى برادرانش گفت.(۴)

ابن اثير گويد: همسر يعقوب كه هنگام نقل خواب حضور داشت - با اين كه يعقوب او را از نقل آن براى پسران ديگرش نهى مى كرد - آن خواب را براى فرزندانش گفت.(۵) و اينان بعيد دانسته اند كه خود يوسف خواب را نقل كرده باشد، ولى آنان گويا كودكى وى را از نظر دور داشته و توجه نداشته كه از يوسف در آن سن كه برخى هفت سال نوشته اند - اين مطلب مستبعد نيست و از اين رو برخى از تاريخ ‌ها و تفسيرها نيز مانند حديث فوق، افشاى آن را به خود يوسف نسبت داده اند و در تاريخ و ادبيات فارسى نيز آمده است، چنان چه فردوسى گويد:

خلاف پدر كرد و راز نهفت

به نزديك شمعون يكايك بگفت

در تورات نقل شده كه يوسف دوبار خواب ديد: بار اول فقط خواب را براى برادرانش گفت و بار دوم كه در قرآن كريم نقل شده خواب را براى پدر و برادران باز گفت و چون پدر آن را شنيد به يوسف پرخاش كرد و گفت: اين چه خوابى است كه ديده اى؟ آيا من و مادر و برادرانت براى سجده به پيش تو خواهيم آمد؟ ولى اين مطلب بعيد به نظر مى رسد و با آيات كلمه قرآنى هم سازگار نيست.

بارى هنگامى كه يوسف آن خواب را نقل كرد، يعقوب آينده درخشانى را برايش پيش بينى كرد و به طور اجمال تعبير آن را بدو گفت و موهبت هايى را كه از جانب خداى تعالى در آينده به وى عنايت خواهد شد گوشزد كرد و قبل از تعبير، اين نكته را به او تذكر داد و گفت: «اى پسرك من خوابت را براى برادرانت مگو كه براى تو نيرنگى مى انديشند و به راستى شيطان براى انسان دشمن آشكارى است»(۶)

خواب يوسف و تعبير آن

قرآن كريم متن خواب يوسف و تعبير و سفارش پدرش را چنين نقل مى كند: «ياد كن زمانى را كه يوسف به پدرش گفت: اى پدر من، در خواب يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم كه براى من سجده مى كنند.... »(۷) يعقوب (عليه‌السلام ) نيز همان گونه كه در بالا ذكر شد از نقل آن براى برادران او را منع كرد و به دنبال آن به او گفت: «و اين چنين پروردگارت تو را بر مى گزيند و از تعبير خواب ها به تو مى آموزد و نعمتش را بر تو و خاندان يعقوب تمام مى كند، به راستى پروردگار تو داناى حكيم است»(۸)

و بدين ترتيب استنباط و برداشت خود را نيز از اين خواب به او گوشزد فرمود.

ابن عباس در تفسير آيه گفته است: «يوسف در شب جمعه اى كه مصادف با شب قدر بود، يازده ستاره را به خواب ديد كه از آسمان فرود آمدند و براى او سجده كردند و همچنين خورشيد و ماه را ديد كه از آسمان به زير آمدند و برايش سجده كردند، خورشيد و ماه به پدر و مادرش تعبير شد و يازده ستاره به برادرانش» سدى نيز گفته است كه: «خورشيد پدرش بود و ماه، خاله اش بود، زيرا مادرش از دنيا رفته بود»(۹)

در بعضى از تفسيرها و روايت ها نام هاى آن ستارگان را نيز از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرده اند كه چون مورد اختلاف بود، از نقل آن ها خوددارى شد.

شيخ صدوق در علل الشرايع و در تفسير خود در اين باره حديثى از امام سجاد (عليه‌السلام ) روايت كرده اند كه حضرت فرمود: «رسم يعقوب اين بود كه هر روز گوسفندى را ذبح مى كرد و مقدارى از آن را صدقه مى داد و مابقى را خود و خاندانش مصرف مى كردند، تا اين كه در شب جمعه، شخص سائل با ايمانى، در حالى كه روزه هم بود، به در خانه اش آمد و غذايى از آن خواست و خاندان يعقوب با اين كه صداى او را شنيدند، ولى گفته اش را باور نكردند و چيزى به او ندادند. سائل وقتى از آنان مايوس گرديد و تاريكى شب هم فرا رسيد، گريست و از گرسنگى خود به درگاه خداى تعالى شكايت برد و آن شب را گرسنه خوابيد فرداى آن روز را هم روزه گرفت. ولى خاندان يعقوب در آن شب سير خفتند و روز ديگر هم مقدارى از غذاى شب خود را داشتند و همين جريان سبب شد تا خداوند، يعقوب را به فراق يوسف مبتلا سازد، و به يعقوب وحى شد كه آماده بلاى من باش و به قضا و قدر من راضى باش كه تو و فرزندانت را در معرض بلا و مصيبت هايى قرار خواهم داد. »

نظير اين مطلب از ابن عباس هم نقل شده است(۱۰) در تفسير عياشى از امام صادق (عليه‌السلام ) روايت شده كه از آن پس منادى يعقوب (ع) هر روز صبح فرياد بر مى آورد: «هر كس روزه نيست در سر غذاى نهار يعقوب حاضر شود» و چون شام مى شد باز ندا مى كرد: «هر كس روزه است در سر غذاى شام يعقوب حاضر گردد»(۱۱)

آرى از اين نمونه غفلت ها نيز ممكن است براى مردم در هر روز و شب، ده ها و بلكه صدها بار اتفاق بيفتد و افراد زيادى در برخورد با ما از اخلاق و رفتارمان رنجيده و ناراحت شوند و ما در وظيفه خود به آنان كوتاهى كنيم و اين بى توجهى روى زندگى ما اثرى نگذارد و دچار كفر زودرس آن نشويم، ولى بايد بدانيم كه حساب پيامبران الهى و افراد مقرب درگاه حق با ما فرق دارد زيرا اولا: توقعى كه خداى تعالى از آنان دارد، از افرادى معمولى چون ما ندارد؛ ثانيا؛ خداوند متعال آنان را در مورد هر گونه كوتاهى در انجام وظيفه متنبه مى سازد تا براى رهبرى ديگران به حد اعلاى لياقت و كمال برسند و نظير اين گونه غفلت ها ديگر بار از آن ها سر نزده و تكرار نشود، اگر چه غفلت آنان بسيار كوچك و لغزشى قابل اغماض باشد.

به هر حال خواب يوسف سرآغاز تحولات بسيارى در زندگى خاندان يعقوب بود و ماجراهاى بسيارى در پى داشت كه نخستين اثر را روى برادران گذارد و رشك و حسدشان را تحريك كرده و يا موجب ازدياد آن گرديد و آنان را به پياده كردن نقشه خويش - كه جدا كردن يوسف از پدرش يعقوب بود - مصمم ساخت.

در جلسه مشورتى

قرآن كريم گفت و گوى برادران يوسف را در شورايى كه به اين منظور تشكيل دادند، به طور اجمال اين گونه بيان فرموده است: «... يوسف را به قتل رسانيد يا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجه پدرتان (از وى قطع شده و محبت او) معطوف شما گردد و پس از آن مردى شايسته باشيد. يكى از آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر كارى مى كنيد، او را در نهان خانه چاه بيفكنيد، تا برخى از رهگذران او را برگيرند»(۱۲) (و به شهر و ديار ديگرى ببرند)

از اين آيات به ضميمه تاريخ ‌ها و روايت ها چنين به دست مى آيد كه اولا: اينها در همان آغاز به فكر قتل يوسف افتادند،(۱۳) اما يكى از آنان كه معلوم مى شود كه از ديگران عاقل تر بود، يا تحت تاثير احساسات تند خود عقلش را يك سره از دست نداده بود، پيشنهاد ديگرى كرد كه به آن تندى نبود و در ضمن منظورشان را نيز عملى مى ساخت، وى كه بعضى گفته اند «يهودا» برادر بزرگشان بود گفت: مگر منظور شما اين نيست كه يوسف را از ديد پدر دور كنيد و با پنهان ساختن و دور كردنش از برابر ديده پدر از قلب و دلش هم او را ببريد و تدريجا خود شما جاى محبت او را در دل پدر پر كنيد، اين منظور را از راه ديگرى كه به طور مستقيم موجب قتل يوسف نگردد، مى توان عملى ساخت به طورى كه شما نيز دست خود را به خون يك كودك بى گناه، آن هم برادر خودتان آلوده نكرده اين ننگ را براى هميشه براى خود نخريده ايد. و آن راه اين است كه يوسف را در چاهى بيندازيم تا احيانا رهگذرانى كه از كنار آن چاه عبور مى كنند، هنگام آب كشيدن او را بيابند و همراه خود برداشته و به ديار ديگرى ببرند و شما نيز بدين ترتيب به منظور و هدفتان خواهيد رسيد»

ثانيا: مطلب ديگرى كه از آيه به دست مى آيد و بيشتر مفسران نيز آيه را بر اين معنا حمل كرده اند، اين است كه آنان با اين كه تحت تاثير احساسات تند و حسادت شديد قرار گرفته بودند و درصدد قتل يا تبعيد يوسف معصوم برآمده بودند، اما پاسخى به نداى وجدان خود كه معمولا در اين گونه موارد انسان را تحت بازجويى قرار داده و آثار خطرناك گناه و جنايت را به ياد گناه كار مى آورد، آماده نكرده بودند. از اين رو درصدد بودند تا به طريقى ناراحتى خود را بر طرف كرده راهى براى فرار از واكنش و كيفرى كه آن گناه و جنايت در پى داشت، به دست آورند.

سرانجام فكرشان به اين جا رسيد كه پس از انجام كار توبه خواهيم كرد و اين مطلب را اين گونه بيان داشتند: «... پس از او مردمى شايسته باشيد»(۱۴)

اين گونه افكار معمولا به ذهن افرادى خطور مى كند كه ارتباطى اگر چه اندك با دين و ديانت و عقيده اى ولو مختصر به خدا و پيغمبر دارند(۱۵) و خود را با نويد به توبه دل گرم مى سازند، اما غافل از اين كه اولا؛ توبه از گناه توفيق مى خواهد و معلوم نيست انسان تا زمان توبه زنده باشد يا به انجام آن موفق شود. ثانيا: به گفته يكى از استادان محترم، چنين توبه اى مقبول درگاه حق واقع نشده و سودى نمى دهد؛ زيرا كسى كه مى داند عملش گناه و معصيت است و خود را به توبه پس از گناه دل خوش مى كند، منظورش از توبه كردن بازگشت به سوى خدا و خشوع در برابر حق تعالى نيست؛ بلكه در حقيقت به فكر نيرنگ و مكر با خداست و مى خواهد عذاب و عقاب حق را با اين نيرنگ از خود دور سازد و خلاصه ميان گناهان، گناهى را كه توبه به دنبال داشته باشد انتخاب مى كند، و گرنه از معنا و حقيقت توبه - كه پشيمانى و ندامت از گناه اثرى در وجودش نيست و اين چنين توبه اى پذيرفته نخواهد شد و از آيه( انما التوبه على الله للذين يعملون السؤ بجهالة ثم يتوبون من قريب... ) نيز همين مطلب استنباط مى شود.(۱۶)

به هر حال برادران يوسف تصميم به تبعيد وى گرفتند و با پيش نهاد مزبور موافقت كردند، اما براى اجراى اين طرح مشكلى دانستند كه درصدد حل آن برآمدند.

حل مشكل

يعقوب (عليه‌السلام ) يوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز بدگمان و ظنين بود و اطمينان نمى كرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدن يوسف نيز مقدور نبود، زيرا يعقوب كاملا مراقب او بود و شايد كم تر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين رو برادران به فكر افتادند تا راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را با خيالى راحت عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند و در ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و خوش بينى مبدل شود.

آنان چاره اى جز توسل به دروغ نداشتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود را به صورتى خيرخواهانه درآوردند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر آيند و سخن از كمال دوستى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى و مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد، تا در برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاى سالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت كند.

و بدين منظور نزد يعقوب آمده و گفتند: «پدر جان، تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمى دانى، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را همراه ما بفرست تا در چمن بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود. »(۱۷)

فرزندان يعقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حل و راه انجام نقشه شوم خود را هموار كردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار ساختند؛ زيرا كه يعقوب كينه باطنى آنان را درباره يوسف مى دانست و از حسد درونيشان خبر داشت، ولى تا حدى كه مقدور بود اين مطلب را به رخشان نمى كشيد و بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس مستقيم آنان با يوسف ممانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد فرزندان، در محذور عجيبى دچار شد. چون از يك طرف نمى خواست با صراحت بدبينى و بد گمانى اش را به آنها اظهار كند تا مبادا موجب تحريك دشمنى آنان شود و از سوى ديگر از سپردن يوسف به آنان نيز نگران بود و ناچار بايد براى ممانعت خود دليلى بيان مى كرد، از اين رو به فكر رفت، و سپس علت نسپردن يوسف را به برادران اين گونه بيان داشت: «بردن او سخت مرا غمگين مى كند و مى ترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد»(۱۸)

فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آماده كرده بودند، لذا در پاسخ او گفتند: «اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى متحد و نيرومنديم، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كار خواهيم بود. »(۱۹)

يعقوب (عليه‌السلام ) حقيقتى را بيان كرده بود، زيرا علاقه اش به يوسف روشن بود و تحمل جداى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعان كه مرتع گوسفندان و چراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و حيوان هاى درنده نبود. از آن سو خردسالى يوسف در مقابل برادران ميان سال و نيرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن است كه آن ها سر گرم بازى با يكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وى برسانند.

فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هر چه به فكرشان مى رسد، براى انجام نقشه شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند و از ارتكاب دروغ و نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدى به خود گرفته و بى پروا آن سخن خلاف حقيقت را اظهار كرده و به صورت تعجب آن سخنان را اظهار داشتند و بلكه در صدد تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو مى كنى؟ و چگونه ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!

دسته اى مانند ابن اثير گفته اند علت اين كه يعقوب گفت: «مى ترسم گرگ او را بخورد» خوابى بود كه حضرت يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگ هايى به يوسف حمله كرده و مى خواستند او را بكشند و در ميان آن گرگان، گرگى از يوسف حمايت كرده و مانع قتل او شد و آن گاه مشاهده كرد كه زمين شكافته شد و يوسف را در خود فرو برد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ، همان برادران يوسف بود كه از رشك آنها بر وى بيم داشت و به طور كنايه مى خواست بگويد ترس آن را دارم كه شما او را از بين ببريد ولى منظورش را با كنايه و در لفافه بيان فرمود.(۲۰)

جلال الدين بخلى در اين باره چنين گويد:

يوسفان از رشك زشتان مخفيند

كز عدو خوبان در آتش مى زيند

يوسفان از مكر اخوان در چهند

كز حسد يوسف به گرگان مى دهند

از حسد بر يوسف مصرى چه رفت

اين حسد اندركمين گرگى است رفت

لاجرم زين گرگ يعقوب حليم

شت بر يوسف هميشه خوف و بيم

گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت

اين حسد در فعل از گرگان گذشت

زخم كرد اين گرگ و ز عذر سبق

آمده كانا ذهبنا نستبق؟

صد هزاران گرگ را اين مكر نيست

عاقبت رسوا شود اين گرگ بايست

زانكه حشر حاسدان روز گزند

بى گمان بر صورت گرگان كنند

به هر حال از دنباله اين داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (عليه‌السلام ) اساس دروغ بعدى آنان گرديد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى براى عذر خويش پيدا كنند وگرنه شايد آن ها به فكرشان نمى رسيد كه گرگ هم انسان را مى خورد، يا نمى دانستند چه بهانه اى براى ناپديد شدن يوسف نزد پدر بياورند و همين كلام يعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه افكنده و بگويند گرگ او را دريد.

يوسف در چنگال برادران

پسران يعقوب (عليه‌السلام ) با بيان اين سخنان جايى براى عذر پدر نگذاشتند و خود را برادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان دادند كه يوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى عذر نخستين يعقوب كه طاقت نداشتن دورى يوسف بود، نتوانستند پاسخى بياورند و يعقوب مى توانست به آنان بگويد شما از نظر حفاظت از گرگ و درنده و من اطمينان مى دهيد، اما رنج فراش را چگونه تحمل كنم و آن را چه طور جبران مى كنيد؟ با اين عكس العمل شايد نمى خواست بيش از اين علاقه شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند و رشك آنها را تحريك كند، به هر حال بر خلاف ميل قلبى خود بدان ها اجازه داد كه يوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.

يوسف معصوم كه - به اختلاف نقل ها و روايت ها بين هفت تا هفده سال(۲۱) از عمرش گذشته بود، نمى دانست برادران چه نقشه خطرناكى برايش كشيده اند و پشت اين قيافه هاى حق به جانب و خيرخواهانه چه كينه ها و عقده هايى در دل دارند. همين قدر مى بيند كه برادران با كمال مهربانى و ملاطفت و با اصرار از پدر مى خواهند تا اجازه دهد او را براى تفريح و گردش با خود به صحرا ببرند، و شايد در اين ميان يوسف هم با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشد تا با رفتنش موافقت كند.(۲۲)

بدين سان موافقت يعقوب جلب شد و برادران بى درنگ وسايل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوب پيش آمد و يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان ها سپرد. برادران براى آن كه مبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش مى كردند، اما بعد از دور شدن، عقده هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.

يوسف برخلاف انتظار خود ديد كه يكى از برادران پيش آمد و او را بر زمين انداخت و شروع به زدن و آزارش كرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى دفع آزار او به برادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى، به آزار و شكنجه اش دست گشود و خلاصه به هر كدام پناه مى برد، او را از خود رانده و كتكش مى زدند و حتى يكى از آنان كه بعضى گفته اند روبيل بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودا مخالفت كرده و گفت: قرار نبود او را به قتل برسانيد و بدين ترتيب مانع قتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.

يوسف معصوم در چاه

چنانچه از آيات قرآنى استفاده مى شود هنگامى كه برادران وقتى به صحرا آمدند، تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند و تصميم قبلى آنان اين بود كه به هر ترتيبى شده يوسف را از پدر دور كنند و به سرزمينى دور ببرند تا به او دستى نرسد، اما وقتى به صحرا آمدند و شايد در بين مسير، گذرشان به چاهى افتاد و به اين فكر افتادند تا او را در چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.

در اين كه چاه مزبور آيا معروف بوده و سر راه كاروانيان قرار داشته كه هنگام رفت و آمد از آن چاه آب مى كشيدند يا اين كه در بيابان دور افتاده اى قرار داشت كه در زمان هاى سابق، از آن بهره بردارى مى شده و آن روز از استفاده افتاده بود يا فقط چوپان هاى بيابان كه از محل آن آگاه بودند و از آن بهره مى بردند، اختلاف است.

شيخ طبرسى نقل كرده كه برخى گفته اند: اين چاه در بيابان دور افتاده و بى آب و علفى بود و سر راه كاروانيان نبود و كاروانى هم كه سر چاه آمده و يوسف را بيرون آوردند(۲۳) ، راه گم كرده و بيراهه آمده بودند و به طور تصادفى از آن جا مى گذشتند. در تفسير روح البيان آمده است چاه مزبور در سه فرسخى كنعان قرار داشت كه آن را شداد هنگام آباد كردن سرزمين اردن، حفر كرده بود و هفتاد ذرع يا بيشتر عمق داشت و مخروطى شكل هم بود يعنى دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود(۲۴) و معلوم نبود كه چرا و به چه منظور آن را به اين صورت حفر كرده بودند.

بعضى گفته اند كه آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون يوسف در آن چاه افتاد از بركت آن حضرت، آب چاه شيرين شد و مورد استفاده قرار گرفت.(۲۵)

به هر حال يوسف را كنار چاه آوردند و پيرآهنش را بيرون كرده و ريسمانى به كمرش بستند او را ميان چاه سرازير كردند. يوسف از آنان خواست لااقل پيراهنش را بيرون نكنند و به آنها گفت: «اين پيراهن را بگذاريد تا تن خود را بدان بپوشانم» با لحن تمسخرآميزى در جوابش گفتند: «خورشيد و ماه و يازده ستاره را بخوان تا همدم و يار تو باشد» در تفسير قمى آمده است كه بدو گفتند: «پيراهنت را بيرون آور» يوسف گريست و گفت: «اى برادران برهنه ام مى كنيد؟ » يكى از آنها كارد كشيد و گفت: «اگر بيرون نياورى تو را مى كشم». حضرت دست بر لب چاه مى گرفت كه در چاه نيفتد، و از آنان مى خواست تا او را به چاه نيندازند، ولى آنها با كمال خشونت دست هاى او را از لبه چاه دور كرده و ميان چاه سرازيرش كردند، وقتى به نيمه هاى آن رسيد، به منظور قتل او يا روى كينه و رشكى كه بدو داشتند، ريسمان را رها كردند و يوسف به قعر چاه افتاد. و چون در قعر چاه آب بود يوسف در آب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفته و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.

برخى معتقدند منظور از «غيابت الجب» كه در دو جاى اين داستان از قرآن آمده، جايگاه مخصوصى بوده كه در كناره چاه بالاى سطح آب مى كنده اند و جاى نشيمن و استفاده از آب چاه بوده است و اين كه يوسف را در آن جايگاه زندانى كردند، براى آن بود كه نخواستند مستقيما وى را بكشند و از طرفى منظورشان را نيز عملى كرده باشند.

در نقلى آمده كه وقتى يوسف را به چاه انداختند، اندكى صبر كردند و سپس او را صدا زدند تا ببينند زنده است يا نه؟ و چون يوسف جوابشان را داد، خواستند سنگى به سرش بيندازند و او را بكشند، ولى باز «يهودا» مانع اين كار شد و از كشتن يوسف جلوگيرى كرد.

حال بينيم برادران پس از آن چه كردند و چگونه به كنعان بازگشتند و جواب پدر را چه دادند؟

پسران يعقوب بازگشتند و...

كيفيت رو به رو شدن پسران يعقوب پس از اين كار با پدر و پاسخى كه در مورد گم شدن يوسف به وى دادند، جالب و شنيدنى است. قرآن كريم اجمال آن را اين گونه بيان فرموده است: «شبانه با چشم گريان نزد پدر آمدند و گفتند پدر جان ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگر چه راست گو باشيم»(۲۶)

مفسران گفته اند اين كه تا شب صبر كردند و شبانه نزد پدر آمدند براى آن بود كه از تاريكى شب بهره گرفته و بهتر بتوانند امر را بر پدر مشتبه سازند و هم چنين جرئت بيشترى در عذر تراشى داشته باشند و بهتر بتوانند دروغ خود را بيان دارند و اين كه تظاهر به گريه كردند، براى آن بود كه خود را راست گو جلوه دهند و از اينكه گفتند: «تو سخن ما را باور ندارى اگر چه راستگو باشيم»(۲۷) معلوم مى شود، آنان خود مى دانستند با اين دروغبافى ها و صحنه سازى نمى توانند بد گمانى يعقوب را از خود دور سازند و پدر را قانع كنند كه واقعا گرگ يوسف را خورده است اما همين گفتارشان موجب باز شدن مشتشان گرديد و حس كنجكاوى يعقوب را تحريك كرد تا در اين باره تحقيق بيشترى كند.

به هر صورت براى اين سخن خود شاهدى دروغين هم آورده و پيرآهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى كه كشته بودند رنگين كرده و نزد پدر آوردند گفتند: «اين هم نشانه گفتار ما» ولى فراموش كردند كه لا اقل قسمتى از آن پيرآهن را پاره كنند تا به سخن نادرست و خلاف حقيقت خود صورتى بدهند. برخى گفته اند كه يعقوب از آنها خواست تا پيرآهن را به او نشان دهند و چون چشم به پيرآهن يوسف افتاد و آن را صحيح و سالم ديد، بدان ها گفت: اين چه گرگى بوده كه يوسف را دريده و خورده است اما پيرآهنش را پاره نكرده است؟ به راستى كه چه خشمى به يوسف داشته، اما چه اندازه نسبت به پيراهنش مهربان بوده است! »

گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند: «دزدان او را كشتند» ولى يعقوب در جوابشان فرمود: «چگونه دزدى بوده كه خودش را كشته، اما پيراهنش را نبرده با اين كه احتياج وى به پيراهنش بيش از كشتن او بوده است»

برادران با اين صحنه سازى نيز نتوانستند جنايت خود را پرده پوشى كنند و يعقوب فهميدنى ها را فهميد و سپس فرمود: «اينها نيست كه شما مى گوييد، نه گرگ او را دريده و نه دزدان او را كشته اند»(۲۸)

گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند: «دزدان او را كشتند «بلكه نفس هاى شما كارى زشت را در نظرتان جلوه داد، پس مرا بايد كه صبرى نيكو و جميل پيشه كنم و در تحمل دشوارى اين مصيبت كه شما اظهار داشته و توصيف مى كنيد، از خدا مدد مى خواهم »(۲۹)

آرى به گفته يكى از استادان بزرگوار، اين مطلب از حقايق مسلم اين جهان است و به تجربه نيز رسيده كه دروغ گو هر اندازه هم فريبكار و زرنگ باشد رسوا گشته و بالاخره مشتش باز مى شود و دروغش آشكار مى گردد. اين حقيقت را خداى مجيد در قرآن كريم بارها گوش زد كرده و مى فرمايد: «به راستى كه خدا مردمان دروغ پيشه و كفران كننده را هدايت نمى كند». و در جاى ديگر فرموده: «به راستى خدا مردمان اسراف گر و دروغ پيشه را هدايت نمى كند» و نيز مى فرمايد: «به راستى آنان كه با دروغ به خدا افترا زنند رستگار نمى شوند. »

جاى تاسف است كه اجتماع امروز گويا اين حقيقت را نشنيده و يا باور نكرده اند و عموما پايه زندگى خود را بر اساس دروغ بنا نهاده و تدريجا آن را نوعى زيركى و زرنگى مى دانند و كسى را كه از صدق و راستى پا فراتر نمى نهند به كودكى و عقب ماندگى منسوب مى دارند، تا جايى كه مى گويند: اساس سياست هاى دنيا را دروغ و خلاف گويى تشكيل داده است و هر كه در اين راه چيره دست تر باشد و بهتر بتوانند مردم را با وعده هاى دروغين و دفع الوقت كردن در كارها و تبليغات پوچ فريب دهد، سياست مدارتر بوده براى اداره امور لايق تر است. اما منطق آسمانى قرآن و سروش فطرت معتقدند كه دروغ گو رستگار نمى شود.

حال ببينيم كه حضرت يوسف (عليه‌السلام ) در آن چاه تاريك وحشت زا چه كرد و قضا و قدر الهى چه سرنوشتى براى او مقدر فرمود. اين مطلب مسلم است كه بلاهاى پى در پى و دشوارى كه با سرعت و بى وقفه با فاصله بسيار كوتاه بر يوسف عزيز رسيد، تحملش بر وى بسيار دشوار و سنگين بود، زيرا يوسف از وقتى خود را شناخته بود، در دامان پر مهر پدر و مادر، و عمه خويش به سر برده و هر يك از آنان به قدرى او را دوست مى داشتند كه حاضر نبودند حتى يك لحظه از او دور شود و به قدرى به وى محبت داشتند كه تمام وسايل استراحت و آرامش او را از هر لحاظ فراهم كرده بودند. پر واضح است تحمل اين افراد در برابر مشكلات زندگى و ناملايمات، معمولا كمتر از ديگران بوده و مانند جوجه بى پر و بالى هستند كه ناگهان از بالاى درخت و آشيانه خود به زمين بيفتد و به خصوص اگر مانند يوسف صديق به طور ناگهانى و بدون آمادگى قبلى با چنين پيش آمدهاى ناگوارى مواجه گردد.

در اين گونه موارد تنها تكيه گاهى كه مى تواند اضطراب دل را بر طرف سازد و قلب نگران و پريشان را آرام سازد و انسان را از سقوط نگه دارد، ايمان به خدا و توكل بر اوست و تنها مونس و همدمى كه مى توان غم دل را با او در ميان نهاد و از وى استمداد طلبيد، خداى رئوف و مهربان است. البته در مورد افراد بزرگوار و والامقامى هم چون يوسف صديق كه خداى تعالى مى خواهد در آينده او را به مقام شامخ نبوت و رهبرى خلق خود منصوب دارد و زمام امور دين و دنياى مردم را به دست وى بسپارد، در چنين پيش آمدها، خداوند لطف بيشترى درباره شان مبذول مى دارد و از طريق وحى اميدوارى و دل گرمى بيشترى به آنها عنايت مى فرمايد. چنان كه قرآن كريم درباره آن ماجرا مى فرمايد: «و آن گاه كه يوسف را بردند و تصميم گرفتند در قعر چاهش اندازند (و نقشه خود را عملى كردند و يوسف در چاه قرار گرفت) و ما بدو وحى كرديم كه (تو را از اين چاه نجات خواهيم داد و) در آينده برادرانت را به اين كار (زشت) شان آگاه خواهيم ساخت و در حالى كه آنها بى خبرند»(۳۰)

اگر از اين گفتار مفسران كه گفته اند: «منظور از اين وحى، وحى نبوت بود و يوسف در همان چاه به مقام نبوت رسيد»(۳۱) صرف نظر كنيم و بگوييم «وحى » در اين جا به معنى الهام بوده، باز هم مى توان فهميد كه اين سروش غيبى و وحى الهى تا چه حد در آرامش روح يوسف موثر بوده و چگونه او را به آينده باشكوهى دل گرم ساخته است. و اگر به وحى نبوت تفسير شود، چنان چه بسيارى گفته اند و ظاهر معناى وحى نيز همين است كه با رسيدن به اين مقام شامخ ديگر جاى هيچ گونه خوف و ترسى برايش باقى نمانده است.

نجات يوسف از چاه

مطابق روايت ها و تاريخ، يوسف سه روز در چاه بود تا خداى تعالى وسيله نجات او را فراهم ساخت و در حديثى آمده است كه حضرت براى شتاب در نجات خويش از آن مهلكه سخت اين دعا را خواند:

( يا اله ابراهيم و اءسحاق و يعقوب ارحم ضعفى، و قلة حيلتى، و صغرى؛ ) اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من ترحم فرما»

و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.

پيش از اين گفته شد درباره چاه مزبور اختلاف است كه آيا بر سر راه كاروانيان بوده يا در جاى پرت و دور افتاده اى قرار داشته است كه كاروانيان بر اثر گم كردن راه بر سر آن چاه آمدند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «و كاروانى بيامد و مامور آب را (براى آوردن آب بر سر چاه) فرستادند، و او دلو خويش را، (به چاه) انداخت و (ناگهان) گفت: مژده! اين يك پسر است (كه به جاى آب از چاه بيرون آمده است) و به منظور تجارت او را پنهان داشتند و خدا دانا بود كه چه مى كنند»(۳۲)

بارى مامور كشيدن آب، سر چاه آمد و دلو را به چاه انداخت، يوسف (عليه‌السلام ) به دلو درآويخت و آب آور احساس كرد كه دلوش سنگين شده است، آن را با تلاش بيشتر بالا كشيد و ناگهان ديد كه به جاى آب، پسر زيبا رويى از چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد: آى، مژده كه اين پسرى است......!

حالا ديگر يوسف عزيز از تنگناى چاه و آن محيط وحشت زا نجات يافته است و بعد از گذشت چندين روز كه جز ديوارها و آب نيلگون ته چاه، چيز ديگرى را نمى ديد، چشمش به انسانى افتاد و پس از ساعت ها متمادى - كه از هواى سنگين و خفقان آور قعر چاه استنشاق كرده بود - از هواى آزاد صحرا بهره مند شد و خداى مهربان نعمت تازه اى بدو بخشيد و نشاط و نيروى جديدى در جانش دميد، اما مقدورات روزگار بلاى ديگر سر راه او قرار داده و به غم و اندوه ديگرى مبتلايش ساخت و يوسف آزاده و پيغمبرزاده را مشتى مردم سودجو و بى عاطفه به صورت برده و بنده اى زر خريد در معرض خريد و فروش در آوردند.

قرآن كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است: «و او را به بهايى اندك و ناچيز و به درهمى چند فروختند و در آن بى رغبت بودند. »(۳۳)

يوسف را در برابر چند درهم بى ارزش فروختند

قرآن كريم عدد درهم ها را تعيين نكرده، بلكه فروشندگان را سرزنش نموده كه اين شخصيت بزرگ و آزاده را به صورت برده اى درآورده و به چند درهم پول سياه و بى ارزش فروختند، اما در روايت ها و گفتار مفسران عدد آن درهم ها را به اختلاف ذكر كرده اند: در چند حديث عدد آن ها بيست و درهم و شماره فروشندگان ده نفر ذكر شده كه هر كدام دو درهم نصيبشان شد و در نقل ديگرى ۲۲ درهم و در روايتى ديگر هيجده درهم آمده است.

ابن عباس گفته است: «كسى كه يوسف را پيدا كرد به مصر آورد و در مصر فروخت و نامش مال بن زعر بود، وى يوسف را به چهل دينار پول و يك جفت كفش و دو جامه سفيد به عزيز مصر فروخت. »(۳۴)

البته در ميان مفسران اختلاف است كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند؟ و خريدارانش كه بوده اند؟ جمعى گفته اند برادران يوسف در خلال چند روزى كه او در چاه بود، مترصد بودند تا ببينند سرنوشت يوسف چه مى شود و سرانجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد و پيوسته ميان كنعان و چاهى كه يوسف را در آن انداخته بودند، در رفت و آمد بودند و چون كاروانيان او را بيرون آوردند، به آن ها گفتند اين جوان غلام زر خريد ما بوده كه از دست ما گريخته و بدين جا آمده و خود را در اين چاه پنهان كرده است.

اكنون بايد بهايش را به ما بپردازيد و يوسف را نيز كه در صدد بر آمده بود خود را معرفى كند تهديد كردند كه سخنى بر زبان نياورد و يوسف نيز به ناچار گفتار آنها را تصديق كرد و بدين ترتيب برادران او را به كاروانيان فروختند و معناى اين كه خداوند مى فرمايد «رغبتى در وى نداشتند» به آن سبب بود كه مى خواستند هر چه زودتر او را از آن محيط دور كنند و سرپوشى روى كارشان بگذارند تا مبادا يوسف به كنعان باز گردد و پرده از روى كارشان برداشته شود، به همين دليل اعتنايى به خود يوسف و بهايش نداشتند و هدفشان از اين كار فقط ناپديد كردن يوسف بود.(۳۵)

طبق اين گفتار، يوسف دو بار فروخته شد: يكى در كنار چاه و به دست برادران، و ديگرى در مصر و به دست كاروانيان، خريدار نخست، كاروانيان بودند و خريدار دوم عزيز مصر.

ولى گروه ديگرى معتقدند فروختن يوسف يك بار بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم به دست كاروانيان و در مصر بود، كاروانيان پس از اين كه وى را از چاه بيرون آوردند، به صورت كالايى كه قابل فروش و استفاده است، پنهانش كردند. چنان كه خداى تعالى فرموده است: «و اءسروه بضاعة» سپس او را در مصر به بهايى اندك و درهمى چند فروختند و چون در وى آثار آزادى و نشانه بزرگى ديدند و شايد بر اثر تحقيق و سوالى كه از او كرده بودند، وى را شناخته و دانستند فرزند دل بند يعقوب و نوه ابراهيم خليل است، به همين دليل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگاه دارند و با ورود به مصر بى درنگ او را در معرض فروش گذارده و درباره قيمتش سخت گيرى نكرده و او را فروختند و كلام خدا را كه فرموده: «و كانوا فيه من الزاهدين» به همين معنا حمل كرده اند.

صرف نظر از اقوال مفسران و پاره اى از روايت ها و معناى دوم با سياق آيه مناسب تر است و يك نواخت بودن ضماير جمع، نيز گواهى ديگر بر اين قول است.

و از اين مطلب جمعى چنين استنباط كرده اند: كه وقتى مردم مصر مطلع شدند يوسف را به معرض فروش گذارده اند، به سوى بازار برده فروشان هجوم آورده و ساعت به ساعت قيمت يوسف بالا مى رفت و تا اين كه او را به هم وزنش از طلا و نقره و حرير و مشك فروختند و اين گفتار را به وهب بن منبه نسبت مى دهند ولى اين سخنان افسانه اى بيش نيست و هم چنين داستان پيرزن و كلافى كه در دست گرفت و به بازار آمد و با همان كلاف - كه دارايى او را تشكيل مى داد - خود را جزو خريداران يوسف قلمداد كرد و ساير مطالبى كه براى شاعران خيال پرداز فارسى نيز زمينه و سوژه اى فراهم كرده است تا در اين باره اشعارى سروده و خيال پردازى كنند، بى اساس و خالى از اعتبار است.

به هر حال يوسف بى گناه و نورديده يعقوب به صورت كالايى تجارتى و برده اى قابل خريد و فروش در دست كاروانيان در آمد. و به سوى مصر و سرنوشتى نامعلوم پيش مى رفت و در اين ميان خود را به قضا و قدر الهى سپرده بود تا ببيند لطف خداى مهربان با او چه مى كند و وعده الهى چه وقت درباره او محقق مى شود.

در خانه عزيز

كاروان وارد مصر شد و فرزند دلبند اسرائيل را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. سرانجام اين گوهر گران بها نصيب عزيز مصر گرديد كه برخى نامش را «قطفير» ذكر كرده و گفته اند: وى نخست وزير كشور مصر بوده و منصب جانشينى و خزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است؛ وى يوسف را خريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد، به همسرش سفارش كرد و گفت: «جايگاهش را گرامى دار (و از وى به خوبى پذيرايى كن) شايد براى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى اختيار كنيم»(۳۶)

يعنى با نظر بردگى به او نگاه كن و مانند ساير غلامان با وى رفتار مكن كه نشانه بزرگى و اصالت در چهره اين جوان هويداست و قيافه و سيمايش از آينده درخشان و پرشكوهى خبر مى دهد و شايستگى آن را دارد كه ما او را به فرزندى برگيريم و به عنوان فرزند خود او را به مردمان معرفى كرده و وارث ثروت خويش كنيم.

درسى آموزنده از قرآن كريم

قرآن كريم در اينجا به عنوان تذكر، درسى به پيروان خود مى دهد كه بدانند عزت و ذلت بندگان خدا به دست مردم نيست و آنها نمى توانند كسى را خوار يا عزيز كنند. برادران براى اين كه يوسف را از چشم پدر بيندازند و او را از بين ببرند و خود پيش پدر محبوب شوند، او را از دامن پر مهر پدر و محيط آرام خانه يعقوب جدا كردند و به چاه انداختند و تا آن جا كه پيش رفتند كه - به گفته جمعى - برادر عزيز خود را به چند درهم پول سياه فروختند و فرزند آزاده اسرائيل را به صورت برده اى در معرض خريد و فروش گذارند، و اما خدا مى خواست او را عزيز و محترم گرداند و به دليل نيكى و صفاى باطنش به او پاداش خوبى دهد و او را در بهترين خانه ها و فراخ ‌ترين نعمت ها جاى دهد و همه گونه شوكت و عظمتى را به وى ارزانى كند و از همه بالاتر مقام نبوت و پيامبرى را به او تفويض كند و دانش و حكمت به وى آموزد و علم تعبير خواب را يادش دهد و زمينه فرمانروايى و عظمت او را در كشور مصر فراهم سازد؛ تا برادران حسود او و ساير انسان ها بدانند كه دستگاه منظم خلقت كه تحت فرمان آفريدگار حكيم در جريان و گردش است، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس او است كه، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس او است كه، در كارها موثر و نافذ است و خداى تعالى نيز بر اساس لياقت و شايستگى و خوبى و بدى بندگانش به آنان پاداش و كيفر و عزت و خوارى مى دهد. پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند و كيفر بدكاران و بدخواهان را نيز در كنارشان مى گذارد؛ متاسفانه بيشتر مردم از اين حقيقت بى خبر و غافل هستند.

قرآن كريم اين حقيقت را چنين بيان مى كند «... و بدين گونه يوسف را در سرزمين مصر مكانت و اقتدار داديم تا به وى تعبير خواب ها را بياموزيم و خدا بر كار خود غالب و مسلط است. و همه موجودات و كارها تحت اراده و فرمان او است ولى بيشتر مردم نمى دانند و آنگاه كه يوسف به سن رشد و كمال رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم»(۳۷)

در فرازهاى اين داستان نيز در هر جا به مناسبتى، درسهايى آموزنده به فرزندان آدم داده و حقايق ديگرى را گوشزد مى كند كه - انشاء الله - در جاى خود تذكر مى دهيم. گذشت ايام پيش بينى عزيز مصر را تاييد كرد و هر روزى كه از توقف يوسف در آن خانه مى گذشت، بيشتر توجه بزرگ خانه، بانو و ساير افراد خانه را جلب مى كرد و رفتار و حركات منطق گرم و گيرا، ادب، نجابت، امانت، وقار، متانت و ساير صفت هايى كه در يك جوان اصيل و تربيت يافته دامان مردان الهى است، شيفتگان تازه اى به شيفتگانش مى افزود، به خصوص كه از نظر زيبايى صورت و سيما و آراستگى اندام نيز خارق العاده و بى نظير بود، خلاصه آن چه خوبان همه داشتند يوسف به تنهايى داشت. و خداى بزرگ كمالات صورى و معنوى را در وجود او گرد آورده بود.

ظاهرا از توقف يوسف در خانه عزيز بيش از دو سالى نگذشته بود كه همه اهل خانه مجذوب و فريفته اخلاق و رفتار او شدند. و در اين ميان كسى كه بيشتر از همه شيفته يوسف شد و علاقه اش كم كم به صورت عشقى آتشين درآمد و در اعماق دل و جانش اثر كرد، بانوى كاخ و همسر عزيز مصر بود كه نامش راعيل و لقبش زليخا ذكر شده است. علت اين عشق سوزان را كه تدريجا به صورت دل باختگى و علاقه جنسى در آمده و با آن سماجت درخواست كامجويى از يوسف كرد، در چند جهت ذكر شده است: اول اين كه زليخا فرزندى نداشت و از لذت داشتن فرزند محروم بود، به همين سبب در جستجو بود تا به جاى فرزند، دل خود را به انسانى ديگر در ميان افراد خانه بسپارد و اوقات فراغت خود را با مهروزى به وى سرگرم و سپرى سازد، و با آمدن يوسف در خانه او و به خصوص با اظهار تمايل شوهر و پذيرفتن او به عنوان فرزند، منظور زليخا عملى شد، اما اين علاقه شديد و دل دادگى كم كم از اين صورت خارج شد و به صورت ديگرى در آمد.

ديگر آن كه زليخا يك زندگى اشرافى كامل داشت كه با خيالى آسوده در آن مى زيست. غلامان و كنيزان كارهاى خانه را انجام مى دادند. و بهترين غذا و وسايل استراحت را برايش فراهم مى كردند، وسيله تفريح و خوش گذرانى و هر سرو برايش مهيا و آماده بود و سرگرمى ديگرى جز آن كه درباره زيبايى اين و آن فكر كند، نداشت و پيوسته و در فكر تهيه جامه اى بهتر و رسيدگى بيشتر به وضع خود و در فكر كامجويى و لذت بيشترى در زندگى بود. بديهى است كه در چنين محيطى وجود يوسف زيبا براى زليخا چه اندازه وسوه انگيز و دل ربا است. به ويژه آن كه يوسف پاى در سن جوانى گذارده و از هر نظر آراسته و كامل شده بود و عشق و علاقه به او قلب دل زليخا را از هر سو احاطه و تسخير كرده بود.

در چنين محيطهايى و با فراهم بودن اين گونه وسايل همه جانبه براى كام جويى و خوش گذرانى تنها نيرويى كه مى تواند جلوى هواهاى نفسانى و در خواست هاى نامشروع انسان را بگيرد و او را به عفت و تقوا وادارد، ايمان پاك و محكم به خداى يكتا است كه چنين نيرويى در زليخا نبود، زيرا وى زنى بود بت پرست كه تكيه گاه روحش همان بت بى جانى بود كه چنين نيرويى در خانه داشت و گاه گاهى به عنوان پرستش در برابر او كرنش مى كرد.

علت سوم براى تعلق خاطر شديد زليخا به يوسف و تقاضاى كام جويى از وى اين بوده كه گفته اند: عزيز مصر (شوهر زليخا) عنين و از انجام عمل جنسى با همسر خود محروم بود كه اگر اين نقل صحيح باشد، مى توان گفت مهم ترين انگيزه براى درخواست نامشروع زليخا همين بوده است و با توجه به دو علت قبلى و به خصوص علت دوم مى توان حدس زد تا چه اندازه آتش شهوت در وجود زليخا شعله ور شده و چگونه او را ديوانه وار به تقاضاى كام جويى از يوسف وادار كرده است.

گفتنى است حامل اين بار سنگين و اين عشق سوزان نيز، يك انسان ضعيف، يعنى يك زن بوده است و معمولا تحمل زنان در اين گونه موارد به مراتب كمتر از مردان است و نيروى خويشتن دارى و تملك نفس در آنان ضعيف تر از جنس مخالف است.

به هر حال اين عوامل دست به دست هم داد و دام تازه اى سر راه يوسف پاك دامن و معصوم گسترانيد و بلا و فتنه تازه اى را برايش پيش آورد و فرزند باتقواى يعقوب را در برابر آزمايش و امتحان سخت ترى قرار داد.

اما از آن جا كه يوسف (عليه‌السلام ) در دوران توقف چند ساله خود در خانه عزيز مصر هيچ گاه از دايره عفت و تقوا خارج نشد و شرط امانت و پاك دامنى را در تمام شئون زندگى درباره صاحب خانه و اربابش مراعات كرد و در همه فراز و نشيب ها پيوسته پروردگار متعال را شاهد و ناظر اعمالش مى دانست و چنان كه آزار برادران و زندانى شدن در چاه و بردگى، نتوانست از اعتماد و توكل او به خداى يكتا بكاهد و روح بلند و آرام او را نگران و مضطرب سازد، زندگى اشرافى خانه نخست وزير مصر و ناز و نعمت هاى بى حد آن جا نيز نتوانست ذره اى در روح با صفاى يوسف و ايمان قوى اش اثر بگذارد و اراده نيرومندش را در راه مبارزه با انحراف و آلودگى متزلزل سازد.

شكى نيست كه خداى متعال هم وقتى بنده خود را اين گونه در راه مجاهدت و تهذيب نفس خويش آماده و آيينه دلش را به اين حد پاك و با صفا مى بيند، نيروى بيشترى براى مبارزه با آلودگى و انحراف به وى عنايت كرده و دل پاك او را جلوه گاه عنايات خاصه و علم و حكمت خود قرار مى دهد و چون بنده اى به او پناه برده و در پيش آمدها همه جا بدو توكل و اعتماد كند، كفايتش كرده و مشكلاتش را برطرف مى سازد. و هرگاه ببيند كسى در راه فرمان بردارى و اطاعت خود ايمان و خلوص دارد، عالى ترين زندگى را نصيبش كرده و بهترين پاداش را به وى مى دهد.

چنان كه در قرآن كريم اين عنايت ها را مورد تاكيد قرار داده و چنين فرموده:( والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين (۳۸) ) آنان كه در راه ما مجاهده مى كنند به يقين راه هاى خود را بر آنان مى نماييم و به حقيقت خدا با نيكوكاران است.

«و من يتوكل على الله فهو حسبه.... »(۳۹) هر كس به خدا توكل كند او براى وى بس است.

( من عمل صالحا من ذكر اءو اءنثى و هو مؤ من فلنحيينه حياة طيبة ولنجزينهم اجرهم باءحسن ما كانوا يعملون (۴۰) )

هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد و مؤ من باشد، قطعا او را با زندگى پاكيزه اى حيات حقيقى بخشيم و مسلما به آنان نيكوتر از آن چه مى كرده اند پاداش خواهيم داد.

بارى خداى سبحان يوسف عزيز را مورد عنايت خود قرار داد و با محكم شدن قواى بدنى و ورود او در سنين جوانى بر قدرت روحى اش نيز افزود و علم، حكمت و فرزانگى خاصى بدو عنايت فرموده و بدين ترتيب پاداش كردار و رفتار نيكش را داد و براى تذكر ديگران اين موضوع را به پيغمبر گرامى خود نيز به صورت وحى آسمانى گزارش فرموده و گفت:

( و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين (۴۱) )

و چون به حد رشد رسيده، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم.

قهرمان تقوا و عفت

عشق زليخا به يوسف به جايى كشيد كه همه ملاحظات را كنار گذاشت و از همه عنوان ها چشم پوشيد و تصميم گرفت عشق سوزان را به اين جوان ماه سيما و غلام كنعانى ابراز كند و به هر ترتيبى شده از وى كام دل بگيرد.

ملاحظه اين كه با داشتن مقامى چون بانويى كاخ نخست وزير و همسرى شخص دوم مملكت مصر اظهار چنين مطلبى به يك غلام زر خريد مناسب شاءنش نيست و او را تا سرحد سقوط تنزل مى دهد و از سوى ديگر يوسف معصوم و پاك دامنى كه تاكنون در طول چند سال توقف در كاخ، هيچ گاه از دايره عفت و تقوا پا بيرون نگذارده و حتى يك نگاه خائنانه هم به او نكرده است، اگر از قبول اين درخواست سر باز زند و زير بار اين تقاضا نرود، در اين صورت چه اتفاقى خواهد افتاد و با رسوايى هايى كه احيانا به دنبال آن به بار خواهد آمد، چه كند؟ اين افكار يا به مغزش خطور نمى كرد و يا قدرت مقاومت در برابر خواسته دل او را نداشت.

همه فكرش اين بود كه با هر وسيله اى كام دل، از آن جوان ماه سيماى كنعانى گرفته و او را - كه مى دانست جوانى با تقوا و عفيف است - به اين كار تسليم نمايد.

زليخا تصميم خود را گرفت و يك روز يوسف ديد وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده و او بهترين لباس هايش را پوشيده و بهترين آراش را كرده و طرز رفتارش به كلى تغيير يافته است. و از آنجا كه وى قبلا نيز اطوار و حركت هايى نظير اين از وى ديده بود، فهميد زليخا در صدد فريب و كام جويى از وى است. يوسف ناگهان متوجه شد كه درهاى تو در توى كاخ نيز به دستور وى بسته شده است. و به سوى اتاق مخصوص خواب زليخا راهنمايى شد و چون بدانجا درآمد، زليخا را ديد از خود بى خود شده و با بى صبرى مصمم به كام جويى از يوسف است و همه اينها مقدماتى براى انجام اين كار بوده، از اين رو، وقتى يوسف را ديد، در اتاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته با تضرع و بدون پروا گفت: «هر چه زودتر پيش من آى و مرا كام روا ساز!(۴۲)

يوسف كه جز به معشوق حقيقى و پروردگار مهربان دل نبسته و تمام نعمت هاى خود را از او مى داند و نيز به اين حقيقت واقف است كه هر گونه انحراف و گناهى از انسان سر مى زند، ستمى بر نفس و محروميتى است از رستگارى و هدايت حق تعالى، در اين جا بدون تامل گفت: «پناه بر خدايى كه او پروردگار من است (چگونه نافرمانيش كنم) كه به من جاى نيكو داده است. به راستى ستم كاران رستگار نمى شوند. »(۴۳)

يوسف (عليه‌السلام ) ضمن اين سه جمله كوتاه، چند حقيقت را بيان فرموده و با اين عمل نيز درسى به مردمان پاك دل و پاك سرشتى داد كه درصدد ترك گناه و مهار نفس سركش خود در برابر نافرمانيى ها و آلودگى ها هستند؛ يعنى وقتى خود را در برابر چنين منظره تحريك آميز و صحنه شهوت انگيزى ديد، صحنه اى كه پهلوانان تهمتن را به زانو در مى آورد، و قهرمانان ميدان را مقهور خويش مى سازد، به محكم ترين دژها و مطمئن ترين پناه گاهها يعنى پناه خدا پناهنده شد و خود را به او سپرد و با همين جمله معاذ بالله كه با زيبايى خاصى توام است نفس خويش را مهار كرد و اين درس آموزنده را به جويندگان راه حق كه در طريق مجاهده نفس اند داد كه در چنين مواقع خطرناك و اتفاقات سخت، تنها سنگرى كه مى تواند انسان را حفظ كند. پناه بردن به خدا و اعتماد بدوست. در مواجهه با چنين پرى رويان نغز كه پيلان را مى لغزاند، يگانه حافظ و نگهبان، خداى بزرگ است.

يوسف صديق، آن فرشته پاكى و فضيلت، با اين جمله صريح و منطق نيرومند، پاسخ بانوى مصر را داد و تمام نقشه هاى فريب كارانه او را نقش بر آب كرد و برنامه زندگى خود را كه بر پايه ايمان و عشق به خدا پى ريزى شده بود. به وى تذكر داد.

زليخايى كه با آن ثروت، مقام، زيبايى، شكوه، و جلال به خاطر عشق يوسف و كام جويى از وى از شخصيت و مقام خويش چشم پوشيده و براى رسيدن به هدف نامشروع خويش آماده براى تحمل هر گونه پيش آمد و رسوايى گرديد... و به همين منظور شايد روزها و شب ها فكر كرده تا آن روز را انتخاب كرد و درها را بسته و با بهترين آرايش و زيباترين جامه ها تمام فنون و رسوم دل ربايى را در خلوت به كار برد؛ اما در برابر اين همه رنج و مشقت كم ترين موفقيتى نصيبش نشد و اين جوان ماه روى كنعانى در مقابل خواسته او رام نگرديد و با صراحت و قاطعيت دست رد به سينه او زد و او را ناكام گذاشت.

طبيعى است كه آن زن در مقابل چنين محروميت و شكست سختى كه در عشق خورد و در برابر چنين بى مهرى عجيبى كه از معشوق زيباى خود ديد، فكرى جز انتقام به مغزش خطور نمى كند و با توجه به ناتوانى و محدوديتى كه اينان از نظر فكرى و جسمى دارند، در چنين موقعيتى از چنين زنى جز حمله و ضربه زدن به معشوق انتظار نيست و آماده مى شود تا براى جبران شكست خود از هر گونه اقدامى اگر چه حاد و خطرناك باشد، دريغ نورزد و از تهمت و افترا و دروغ بستن نيز باكى ندارد.

و درك اين واقعيت، شايد به فهم معناى آيات قرآنى هم كه خداوند در اين باره فرموده كمكى بنمايد و از ميان وجوه بسيارى كه مفسران در تفسير اين آيات گفته اند، آن را كه به صحت و صواب نزديك تر و بهتر است بتوانيم انتخاب كنيم.

خداى كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است: «و براستى آن زن آهنگ وى كرد و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ وى مى كرد. چنين كرديم تا بدى و گناه را از وى بگردانيم چرا كه او از بندگان خالص و برگزيده ما بود و آن دو به سوى در، بر يكديگر سبقت گرفتند آن زن پيرآهن يوسف را از پشت بدريد و در آستانه در آقاى زن را يافتند. زن پيش دستى كرده گفت: سزاى كسى كه به خانواده و ناموس تو قصد خيانت داشته چيست؟ جز اين كه زندانى يا دچار عذابى دردناك شود»(۴۴)

شايد در اين مورد بهترين معنا اين است كه وقتى يوسف درخواست او را رد كرد و به شخصيت زليخا و زيبايى و عشق و علاقه و عجز و لابه وى توجهى نكرد و صريحا گفت:

( معاذ الله انه ربى اءحسن مثواى انه لايفلح الظالمون (۴۵) )

زليخا از اين عمل سخت بر آشفت و چون آتشى مشتعل گرديد و تصميم به انتقام از يوسف آن هم انتقامى سخت گرفت و قصد حمله بدو را كرد، يوسف نيز كه وى را به آن حال ديد از خود دفاع نموده و خواست او را بزند، اما برهان روشن پروردگار - كه به صورت وحى و الهام بود - او را از اين كار بازداشت. زيرا متوجه شد كه اگر اقدام به زدن زليخا كند، در اين ميان ممكن است يكى از آن دو كشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگر جبران آن به هيچ وجه ميسر نباشد و بحث هاى گوناگونى به وجود آيد و تهمت هاى زيادى بر وى زنند و زليخا نيز براى انتقام از يوسف موضوع را به گونه ديگرى در خارج منعكس كرده و بگويد كه يوسف قصد خيانت و تجاوز داشت و چون با ممانعت من رو به رو شد، مرا كتك زد و...

از اين رو يوسف تصميم خود را تغيير داد و فرار كرد. خداى سبحان نيز مى فرمايد: «يوسف خواست تا از خود دفاع كند و همان گونه كه زليخا به وى حمله كرد، او نيز اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، آهنگ حمله زليخا را كرده بود، ولى ما براى اين كه يوسف از بندگان مخلص ما بود بدى و فحشا را كه همان قتل يا اتهام بود از وى دور نموده و موضوع را بدو وحى كرديم تا بدى و فحشا را از وى بگردانيم و او را از بندگان با اخلاص ما بود»(۴۶)

يعقوب دوازده پسر داشت و از ميان آن يوسف و برادرش «بنيامين» را بيش از ديگران دوست مى داشت و به خصوص يوسف بيشتر مورد علاقه وى بود. درباره سبب اين محبت و علاقه در قرآن كريم چيزى ذكر نشده و در روايت ها نيز علتى براى آن نيامده است، ولى مفسران گفته اند كه سبب آن كودكى و نوباوگى آن دو بوده است و معمولا كسى كه چند فرزند دارد به كوچك تر بيش از ديگران محبت مى كند؛ چون معمولا كودك احتياج بيشترى به محبت پدر و مادر دارد. از اين رو يعقوب كه خود از پيغمبران بزرگ الهى است، نوازش و محبت خود را از دو فرزند كوچك و نورسته اش دريغ نمى داشت به خصوص كه گفته اند: مادر اين دو يعنى «راحيل» نيز در همان دوران صباوت و كودكى آن دو از دنيا رفته بود كه اين خود انگيزه ديگرى براى اظهار محبت و نوازش يعقوب به يوسف و بنيامين بود تا بدين وسيله آن دو را دل دارى داده و مانع احساس غربت و بى مادرى آنان شود.

و نيز گفته اند: علت اين كه يعقوب، يوسف و برادرانش را بيشتر دوست مى داشت، همان نبوغ ذاتى و تقوا و كمالى بود كه در آن دو مى ديد. به ويژه در چهره يوسف آينده درخشانى را از نظر كمال ظاهرى و معنوى پيش بينى مى كرد و مى دانست وى وارث نبوت و عصمت است و منصب هدايت و رهبرى مردم بدو تفويض مى شود. خوابى كه يوسف ديد و براى پدر گفت نيز اين پيش بينى و نظريه را بيشتر تقويت و تاءييد كرد، از اين رو او را بيشتر دوست مى داشت و اظهار علاقه بيشترى به او مى كرد.

به هر صورت علت اين كه يعقوب (عليه‌السلام ) تفاوت و امتيازى را در محبت به آنان معمول مى داشت و به خصوص يوسف را بيش از ساير برادران دوست مى داشت، هواى نفس و خواهش دل نبود، بلكه به سبب ايمان و تقوا و دوستى در راه خدا بود.

اما برادران يوسف به جاى اين كه در جست و جوى علت اصلى اين امتياز و در فكر پيدا كردن انگيزه عمل پدر خردمندشان باشند، روى افكار شيطانى و تصور خام و ندانى خود، اين كار پدر را حمل بر اشتباه و گمراهى كرده و او را به بى عدالتى متهم ساختند تا جايى كه آشكارا گفتند: «يوسف و برادرش نزد پدر محبوب تر از ما هستند - با اين كه ما گروهى نيرومنديم (و بهتر مى توانيم به پدر خود كمك كنيم) و به راستى پدر ما در اشتباه آشكارى است»(۳)

خلاصه مى خواستند بگويند پدر ما، در عشق و علاقه به يوسف زياده روى كرده و از حد اعتدال بيرون رفته است، به حدى كه نصيحت و اندرز هم در اين راه سودى ندارد و ناچار بايد براى حل اين مشكل راه ديگرى پيش گرفت و با دور ساختن يوسف، اين اعتدال را ايجاد كرد، زيرا «از دل برود هر آن كه از ديده برفت»

خواب يوسف

آن چه به انجام اين نقضه ظالمانه و فكر شيطانى برادران كمك ميكرد و مصممشان ساخت تا نقشه خود را عملى كنند، خوابى بود كه يوسف (عليه‌السلام ) در همان اوان كودكى ديد و براى پدر باز گفت. يعقوب (عليه‌السلام ) نيز دانست كه خداى تعالى به يوسف رفعت مقام داده و او را به عظمت مى رساند و احساس كرد اگر خواب مزبور به گوش برادران برسد، تعبير آن را مى فهمند و از برترى يوسف بر خود بيمناك مى گردند و اين موضوع به ناراحتى هاى قبلى و حسادتى كه به وى داشتند، كمك مى كند، به طورى كه تصميم به نابودى و آزارش مى گيرند، از اين رو او را از بازگو كردن و نقل خواب براى برادران برحذر داشت. اما از آن جا كه چنين مقدر شده بود يوسف مورد اهانت و آزار برادران قرار مى گيرد و از دامن پر مهر پدر دور و به آن همه رنج و بلا مبتلا گردد، برادران از اين خواب مطلع شدند و درباره جدا كردن يوسف از پدر مصمم شدند.

البته درباره اين كه چگونه موضوع به گوش پسران يعقوب رسيد، در روايت هاى اختلاف است. «صدوق» و «عياشى» از امام سجاد (عليه‌السلام ) روايت كرده اند. كه خود يوسف نتوانست آن را كتمان كند و سرانجام براى برادرانش گفت.(۴)

ابن اثير گويد: همسر يعقوب كه هنگام نقل خواب حضور داشت - با اين كه يعقوب او را از نقل آن براى پسران ديگرش نهى مى كرد - آن خواب را براى فرزندانش گفت.(۵) و اينان بعيد دانسته اند كه خود يوسف خواب را نقل كرده باشد، ولى آنان گويا كودكى وى را از نظر دور داشته و توجه نداشته كه از يوسف در آن سن كه برخى هفت سال نوشته اند - اين مطلب مستبعد نيست و از اين رو برخى از تاريخ ‌ها و تفسيرها نيز مانند حديث فوق، افشاى آن را به خود يوسف نسبت داده اند و در تاريخ و ادبيات فارسى نيز آمده است، چنان چه فردوسى گويد:

خلاف پدر كرد و راز نهفت

به نزديك شمعون يكايك بگفت

در تورات نقل شده كه يوسف دوبار خواب ديد: بار اول فقط خواب را براى برادرانش گفت و بار دوم كه در قرآن كريم نقل شده خواب را براى پدر و برادران باز گفت و چون پدر آن را شنيد به يوسف پرخاش كرد و گفت: اين چه خوابى است كه ديده اى؟ آيا من و مادر و برادرانت براى سجده به پيش تو خواهيم آمد؟ ولى اين مطلب بعيد به نظر مى رسد و با آيات كلمه قرآنى هم سازگار نيست.

بارى هنگامى كه يوسف آن خواب را نقل كرد، يعقوب آينده درخشانى را برايش پيش بينى كرد و به طور اجمال تعبير آن را بدو گفت و موهبت هايى را كه از جانب خداى تعالى در آينده به وى عنايت خواهد شد گوشزد كرد و قبل از تعبير، اين نكته را به او تذكر داد و گفت: «اى پسرك من خوابت را براى برادرانت مگو كه براى تو نيرنگى مى انديشند و به راستى شيطان براى انسان دشمن آشكارى است»(۶)

خواب يوسف و تعبير آن

قرآن كريم متن خواب يوسف و تعبير و سفارش پدرش را چنين نقل مى كند: «ياد كن زمانى را كه يوسف به پدرش گفت: اى پدر من، در خواب يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم كه براى من سجده مى كنند.... »(۷) يعقوب (عليه‌السلام ) نيز همان گونه كه در بالا ذكر شد از نقل آن براى برادران او را منع كرد و به دنبال آن به او گفت: «و اين چنين پروردگارت تو را بر مى گزيند و از تعبير خواب ها به تو مى آموزد و نعمتش را بر تو و خاندان يعقوب تمام مى كند، به راستى پروردگار تو داناى حكيم است»(۸)

و بدين ترتيب استنباط و برداشت خود را نيز از اين خواب به او گوشزد فرمود.

ابن عباس در تفسير آيه گفته است: «يوسف در شب جمعه اى كه مصادف با شب قدر بود، يازده ستاره را به خواب ديد كه از آسمان فرود آمدند و براى او سجده كردند و همچنين خورشيد و ماه را ديد كه از آسمان به زير آمدند و برايش سجده كردند، خورشيد و ماه به پدر و مادرش تعبير شد و يازده ستاره به برادرانش» سدى نيز گفته است كه: «خورشيد پدرش بود و ماه، خاله اش بود، زيرا مادرش از دنيا رفته بود»(۹)

در بعضى از تفسيرها و روايت ها نام هاى آن ستارگان را نيز از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرده اند كه چون مورد اختلاف بود، از نقل آن ها خوددارى شد.

شيخ صدوق در علل الشرايع و در تفسير خود در اين باره حديثى از امام سجاد (عليه‌السلام ) روايت كرده اند كه حضرت فرمود: «رسم يعقوب اين بود كه هر روز گوسفندى را ذبح مى كرد و مقدارى از آن را صدقه مى داد و مابقى را خود و خاندانش مصرف مى كردند، تا اين كه در شب جمعه، شخص سائل با ايمانى، در حالى كه روزه هم بود، به در خانه اش آمد و غذايى از آن خواست و خاندان يعقوب با اين كه صداى او را شنيدند، ولى گفته اش را باور نكردند و چيزى به او ندادند. سائل وقتى از آنان مايوس گرديد و تاريكى شب هم فرا رسيد، گريست و از گرسنگى خود به درگاه خداى تعالى شكايت برد و آن شب را گرسنه خوابيد فرداى آن روز را هم روزه گرفت. ولى خاندان يعقوب در آن شب سير خفتند و روز ديگر هم مقدارى از غذاى شب خود را داشتند و همين جريان سبب شد تا خداوند، يعقوب را به فراق يوسف مبتلا سازد، و به يعقوب وحى شد كه آماده بلاى من باش و به قضا و قدر من راضى باش كه تو و فرزندانت را در معرض بلا و مصيبت هايى قرار خواهم داد. »

نظير اين مطلب از ابن عباس هم نقل شده است(۱۰) در تفسير عياشى از امام صادق (عليه‌السلام ) روايت شده كه از آن پس منادى يعقوب (ع) هر روز صبح فرياد بر مى آورد: «هر كس روزه نيست در سر غذاى نهار يعقوب حاضر شود» و چون شام مى شد باز ندا مى كرد: «هر كس روزه است در سر غذاى شام يعقوب حاضر گردد»(۱۱)

آرى از اين نمونه غفلت ها نيز ممكن است براى مردم در هر روز و شب، ده ها و بلكه صدها بار اتفاق بيفتد و افراد زيادى در برخورد با ما از اخلاق و رفتارمان رنجيده و ناراحت شوند و ما در وظيفه خود به آنان كوتاهى كنيم و اين بى توجهى روى زندگى ما اثرى نگذارد و دچار كفر زودرس آن نشويم، ولى بايد بدانيم كه حساب پيامبران الهى و افراد مقرب درگاه حق با ما فرق دارد زيرا اولا: توقعى كه خداى تعالى از آنان دارد، از افرادى معمولى چون ما ندارد؛ ثانيا؛ خداوند متعال آنان را در مورد هر گونه كوتاهى در انجام وظيفه متنبه مى سازد تا براى رهبرى ديگران به حد اعلاى لياقت و كمال برسند و نظير اين گونه غفلت ها ديگر بار از آن ها سر نزده و تكرار نشود، اگر چه غفلت آنان بسيار كوچك و لغزشى قابل اغماض باشد.

به هر حال خواب يوسف سرآغاز تحولات بسيارى در زندگى خاندان يعقوب بود و ماجراهاى بسيارى در پى داشت كه نخستين اثر را روى برادران گذارد و رشك و حسدشان را تحريك كرده و يا موجب ازدياد آن گرديد و آنان را به پياده كردن نقشه خويش - كه جدا كردن يوسف از پدرش يعقوب بود - مصمم ساخت.

در جلسه مشورتى

قرآن كريم گفت و گوى برادران يوسف را در شورايى كه به اين منظور تشكيل دادند، به طور اجمال اين گونه بيان فرموده است: «... يوسف را به قتل رسانيد يا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجه پدرتان (از وى قطع شده و محبت او) معطوف شما گردد و پس از آن مردى شايسته باشيد. يكى از آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر كارى مى كنيد، او را در نهان خانه چاه بيفكنيد، تا برخى از رهگذران او را برگيرند»(۱۲) (و به شهر و ديار ديگرى ببرند)

از اين آيات به ضميمه تاريخ ‌ها و روايت ها چنين به دست مى آيد كه اولا: اينها در همان آغاز به فكر قتل يوسف افتادند،(۱۳) اما يكى از آنان كه معلوم مى شود كه از ديگران عاقل تر بود، يا تحت تاثير احساسات تند خود عقلش را يك سره از دست نداده بود، پيشنهاد ديگرى كرد كه به آن تندى نبود و در ضمن منظورشان را نيز عملى مى ساخت، وى كه بعضى گفته اند «يهودا» برادر بزرگشان بود گفت: مگر منظور شما اين نيست كه يوسف را از ديد پدر دور كنيد و با پنهان ساختن و دور كردنش از برابر ديده پدر از قلب و دلش هم او را ببريد و تدريجا خود شما جاى محبت او را در دل پدر پر كنيد، اين منظور را از راه ديگرى كه به طور مستقيم موجب قتل يوسف نگردد، مى توان عملى ساخت به طورى كه شما نيز دست خود را به خون يك كودك بى گناه، آن هم برادر خودتان آلوده نكرده اين ننگ را براى هميشه براى خود نخريده ايد. و آن راه اين است كه يوسف را در چاهى بيندازيم تا احيانا رهگذرانى كه از كنار آن چاه عبور مى كنند، هنگام آب كشيدن او را بيابند و همراه خود برداشته و به ديار ديگرى ببرند و شما نيز بدين ترتيب به منظور و هدفتان خواهيد رسيد»

ثانيا: مطلب ديگرى كه از آيه به دست مى آيد و بيشتر مفسران نيز آيه را بر اين معنا حمل كرده اند، اين است كه آنان با اين كه تحت تاثير احساسات تند و حسادت شديد قرار گرفته بودند و درصدد قتل يا تبعيد يوسف معصوم برآمده بودند، اما پاسخى به نداى وجدان خود كه معمولا در اين گونه موارد انسان را تحت بازجويى قرار داده و آثار خطرناك گناه و جنايت را به ياد گناه كار مى آورد، آماده نكرده بودند. از اين رو درصدد بودند تا به طريقى ناراحتى خود را بر طرف كرده راهى براى فرار از واكنش و كيفرى كه آن گناه و جنايت در پى داشت، به دست آورند.

سرانجام فكرشان به اين جا رسيد كه پس از انجام كار توبه خواهيم كرد و اين مطلب را اين گونه بيان داشتند: «... پس از او مردمى شايسته باشيد»(۱۴)

اين گونه افكار معمولا به ذهن افرادى خطور مى كند كه ارتباطى اگر چه اندك با دين و ديانت و عقيده اى ولو مختصر به خدا و پيغمبر دارند(۱۵) و خود را با نويد به توبه دل گرم مى سازند، اما غافل از اين كه اولا؛ توبه از گناه توفيق مى خواهد و معلوم نيست انسان تا زمان توبه زنده باشد يا به انجام آن موفق شود. ثانيا: به گفته يكى از استادان محترم، چنين توبه اى مقبول درگاه حق واقع نشده و سودى نمى دهد؛ زيرا كسى كه مى داند عملش گناه و معصيت است و خود را به توبه پس از گناه دل خوش مى كند، منظورش از توبه كردن بازگشت به سوى خدا و خشوع در برابر حق تعالى نيست؛ بلكه در حقيقت به فكر نيرنگ و مكر با خداست و مى خواهد عذاب و عقاب حق را با اين نيرنگ از خود دور سازد و خلاصه ميان گناهان، گناهى را كه توبه به دنبال داشته باشد انتخاب مى كند، و گرنه از معنا و حقيقت توبه - كه پشيمانى و ندامت از گناه اثرى در وجودش نيست و اين چنين توبه اى پذيرفته نخواهد شد و از آيه( انما التوبه على الله للذين يعملون السؤ بجهالة ثم يتوبون من قريب... ) نيز همين مطلب استنباط مى شود.(۱۶)

به هر حال برادران يوسف تصميم به تبعيد وى گرفتند و با پيش نهاد مزبور موافقت كردند، اما براى اجراى اين طرح مشكلى دانستند كه درصدد حل آن برآمدند.

حل مشكل

يعقوب (عليه‌السلام ) يوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز بدگمان و ظنين بود و اطمينان نمى كرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدن يوسف نيز مقدور نبود، زيرا يعقوب كاملا مراقب او بود و شايد كم تر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين رو برادران به فكر افتادند تا راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را با خيالى راحت عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند و در ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و خوش بينى مبدل شود.

آنان چاره اى جز توسل به دروغ نداشتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود را به صورتى خيرخواهانه درآوردند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر آيند و سخن از كمال دوستى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى و مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد، تا در برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاى سالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت كند.

و بدين منظور نزد يعقوب آمده و گفتند: «پدر جان، تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمى دانى، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را همراه ما بفرست تا در چمن بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود. »(۱۷)

فرزندان يعقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حل و راه انجام نقشه شوم خود را هموار كردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار ساختند؛ زيرا كه يعقوب كينه باطنى آنان را درباره يوسف مى دانست و از حسد درونيشان خبر داشت، ولى تا حدى كه مقدور بود اين مطلب را به رخشان نمى كشيد و بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس مستقيم آنان با يوسف ممانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد فرزندان، در محذور عجيبى دچار شد. چون از يك طرف نمى خواست با صراحت بدبينى و بد گمانى اش را به آنها اظهار كند تا مبادا موجب تحريك دشمنى آنان شود و از سوى ديگر از سپردن يوسف به آنان نيز نگران بود و ناچار بايد براى ممانعت خود دليلى بيان مى كرد، از اين رو به فكر رفت، و سپس علت نسپردن يوسف را به برادران اين گونه بيان داشت: «بردن او سخت مرا غمگين مى كند و مى ترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد»(۱۸)

فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آماده كرده بودند، لذا در پاسخ او گفتند: «اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى متحد و نيرومنديم، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كار خواهيم بود. »(۱۹)

يعقوب (عليه‌السلام ) حقيقتى را بيان كرده بود، زيرا علاقه اش به يوسف روشن بود و تحمل جداى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعان كه مرتع گوسفندان و چراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و حيوان هاى درنده نبود. از آن سو خردسالى يوسف در مقابل برادران ميان سال و نيرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن است كه آن ها سر گرم بازى با يكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وى برسانند.

فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هر چه به فكرشان مى رسد، براى انجام نقشه شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند و از ارتكاب دروغ و نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدى به خود گرفته و بى پروا آن سخن خلاف حقيقت را اظهار كرده و به صورت تعجب آن سخنان را اظهار داشتند و بلكه در صدد تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو مى كنى؟ و چگونه ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!

دسته اى مانند ابن اثير گفته اند علت اين كه يعقوب گفت: «مى ترسم گرگ او را بخورد» خوابى بود كه حضرت يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگ هايى به يوسف حمله كرده و مى خواستند او را بكشند و در ميان آن گرگان، گرگى از يوسف حمايت كرده و مانع قتل او شد و آن گاه مشاهده كرد كه زمين شكافته شد و يوسف را در خود فرو برد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ، همان برادران يوسف بود كه از رشك آنها بر وى بيم داشت و به طور كنايه مى خواست بگويد ترس آن را دارم كه شما او را از بين ببريد ولى منظورش را با كنايه و در لفافه بيان فرمود.(۲۰)

جلال الدين بخلى در اين باره چنين گويد:

يوسفان از رشك زشتان مخفيند

كز عدو خوبان در آتش مى زيند

يوسفان از مكر اخوان در چهند

كز حسد يوسف به گرگان مى دهند

از حسد بر يوسف مصرى چه رفت

اين حسد اندركمين گرگى است رفت

لاجرم زين گرگ يعقوب حليم

شت بر يوسف هميشه خوف و بيم

گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت

اين حسد در فعل از گرگان گذشت

زخم كرد اين گرگ و ز عذر سبق

آمده كانا ذهبنا نستبق؟

صد هزاران گرگ را اين مكر نيست

عاقبت رسوا شود اين گرگ بايست

زانكه حشر حاسدان روز گزند

بى گمان بر صورت گرگان كنند

به هر حال از دنباله اين داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (عليه‌السلام ) اساس دروغ بعدى آنان گرديد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى براى عذر خويش پيدا كنند وگرنه شايد آن ها به فكرشان نمى رسيد كه گرگ هم انسان را مى خورد، يا نمى دانستند چه بهانه اى براى ناپديد شدن يوسف نزد پدر بياورند و همين كلام يعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه افكنده و بگويند گرگ او را دريد.

يوسف در چنگال برادران

پسران يعقوب (عليه‌السلام ) با بيان اين سخنان جايى براى عذر پدر نگذاشتند و خود را برادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان دادند كه يوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى عذر نخستين يعقوب كه طاقت نداشتن دورى يوسف بود، نتوانستند پاسخى بياورند و يعقوب مى توانست به آنان بگويد شما از نظر حفاظت از گرگ و درنده و من اطمينان مى دهيد، اما رنج فراش را چگونه تحمل كنم و آن را چه طور جبران مى كنيد؟ با اين عكس العمل شايد نمى خواست بيش از اين علاقه شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند و رشك آنها را تحريك كند، به هر حال بر خلاف ميل قلبى خود بدان ها اجازه داد كه يوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.

يوسف معصوم كه - به اختلاف نقل ها و روايت ها بين هفت تا هفده سال(۲۱) از عمرش گذشته بود، نمى دانست برادران چه نقشه خطرناكى برايش كشيده اند و پشت اين قيافه هاى حق به جانب و خيرخواهانه چه كينه ها و عقده هايى در دل دارند. همين قدر مى بيند كه برادران با كمال مهربانى و ملاطفت و با اصرار از پدر مى خواهند تا اجازه دهد او را براى تفريح و گردش با خود به صحرا ببرند، و شايد در اين ميان يوسف هم با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشد تا با رفتنش موافقت كند.(۲۲)

بدين سان موافقت يعقوب جلب شد و برادران بى درنگ وسايل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوب پيش آمد و يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان ها سپرد. برادران براى آن كه مبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش مى كردند، اما بعد از دور شدن، عقده هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.

يوسف برخلاف انتظار خود ديد كه يكى از برادران پيش آمد و او را بر زمين انداخت و شروع به زدن و آزارش كرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى دفع آزار او به برادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى، به آزار و شكنجه اش دست گشود و خلاصه به هر كدام پناه مى برد، او را از خود رانده و كتكش مى زدند و حتى يكى از آنان كه بعضى گفته اند روبيل بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودا مخالفت كرده و گفت: قرار نبود او را به قتل برسانيد و بدين ترتيب مانع قتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.

يوسف معصوم در چاه

چنانچه از آيات قرآنى استفاده مى شود هنگامى كه برادران وقتى به صحرا آمدند، تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند و تصميم قبلى آنان اين بود كه به هر ترتيبى شده يوسف را از پدر دور كنند و به سرزمينى دور ببرند تا به او دستى نرسد، اما وقتى به صحرا آمدند و شايد در بين مسير، گذرشان به چاهى افتاد و به اين فكر افتادند تا او را در چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.

در اين كه چاه مزبور آيا معروف بوده و سر راه كاروانيان قرار داشته كه هنگام رفت و آمد از آن چاه آب مى كشيدند يا اين كه در بيابان دور افتاده اى قرار داشت كه در زمان هاى سابق، از آن بهره بردارى مى شده و آن روز از استفاده افتاده بود يا فقط چوپان هاى بيابان كه از محل آن آگاه بودند و از آن بهره مى بردند، اختلاف است.

شيخ طبرسى نقل كرده كه برخى گفته اند: اين چاه در بيابان دور افتاده و بى آب و علفى بود و سر راه كاروانيان نبود و كاروانى هم كه سر چاه آمده و يوسف را بيرون آوردند(۲۳) ، راه گم كرده و بيراهه آمده بودند و به طور تصادفى از آن جا مى گذشتند. در تفسير روح البيان آمده است چاه مزبور در سه فرسخى كنعان قرار داشت كه آن را شداد هنگام آباد كردن سرزمين اردن، حفر كرده بود و هفتاد ذرع يا بيشتر عمق داشت و مخروطى شكل هم بود يعنى دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود(۲۴) و معلوم نبود كه چرا و به چه منظور آن را به اين صورت حفر كرده بودند.

بعضى گفته اند كه آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون يوسف در آن چاه افتاد از بركت آن حضرت، آب چاه شيرين شد و مورد استفاده قرار گرفت.(۲۵)

به هر حال يوسف را كنار چاه آوردند و پيرآهنش را بيرون كرده و ريسمانى به كمرش بستند او را ميان چاه سرازير كردند. يوسف از آنان خواست لااقل پيراهنش را بيرون نكنند و به آنها گفت: «اين پيراهن را بگذاريد تا تن خود را بدان بپوشانم» با لحن تمسخرآميزى در جوابش گفتند: «خورشيد و ماه و يازده ستاره را بخوان تا همدم و يار تو باشد» در تفسير قمى آمده است كه بدو گفتند: «پيراهنت را بيرون آور» يوسف گريست و گفت: «اى برادران برهنه ام مى كنيد؟ » يكى از آنها كارد كشيد و گفت: «اگر بيرون نياورى تو را مى كشم». حضرت دست بر لب چاه مى گرفت كه در چاه نيفتد، و از آنان مى خواست تا او را به چاه نيندازند، ولى آنها با كمال خشونت دست هاى او را از لبه چاه دور كرده و ميان چاه سرازيرش كردند، وقتى به نيمه هاى آن رسيد، به منظور قتل او يا روى كينه و رشكى كه بدو داشتند، ريسمان را رها كردند و يوسف به قعر چاه افتاد. و چون در قعر چاه آب بود يوسف در آب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفته و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.

برخى معتقدند منظور از «غيابت الجب» كه در دو جاى اين داستان از قرآن آمده، جايگاه مخصوصى بوده كه در كناره چاه بالاى سطح آب مى كنده اند و جاى نشيمن و استفاده از آب چاه بوده است و اين كه يوسف را در آن جايگاه زندانى كردند، براى آن بود كه نخواستند مستقيما وى را بكشند و از طرفى منظورشان را نيز عملى كرده باشند.

در نقلى آمده كه وقتى يوسف را به چاه انداختند، اندكى صبر كردند و سپس او را صدا زدند تا ببينند زنده است يا نه؟ و چون يوسف جوابشان را داد، خواستند سنگى به سرش بيندازند و او را بكشند، ولى باز «يهودا» مانع اين كار شد و از كشتن يوسف جلوگيرى كرد.

حال بينيم برادران پس از آن چه كردند و چگونه به كنعان بازگشتند و جواب پدر را چه دادند؟

پسران يعقوب بازگشتند و...

كيفيت رو به رو شدن پسران يعقوب پس از اين كار با پدر و پاسخى كه در مورد گم شدن يوسف به وى دادند، جالب و شنيدنى است. قرآن كريم اجمال آن را اين گونه بيان فرموده است: «شبانه با چشم گريان نزد پدر آمدند و گفتند پدر جان ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگر چه راست گو باشيم»(۲۶)

مفسران گفته اند اين كه تا شب صبر كردند و شبانه نزد پدر آمدند براى آن بود كه از تاريكى شب بهره گرفته و بهتر بتوانند امر را بر پدر مشتبه سازند و هم چنين جرئت بيشترى در عذر تراشى داشته باشند و بهتر بتوانند دروغ خود را بيان دارند و اين كه تظاهر به گريه كردند، براى آن بود كه خود را راست گو جلوه دهند و از اينكه گفتند: «تو سخن ما را باور ندارى اگر چه راستگو باشيم»(۲۷) معلوم مى شود، آنان خود مى دانستند با اين دروغبافى ها و صحنه سازى نمى توانند بد گمانى يعقوب را از خود دور سازند و پدر را قانع كنند كه واقعا گرگ يوسف را خورده است اما همين گفتارشان موجب باز شدن مشتشان گرديد و حس كنجكاوى يعقوب را تحريك كرد تا در اين باره تحقيق بيشترى كند.

به هر صورت براى اين سخن خود شاهدى دروغين هم آورده و پيرآهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى كه كشته بودند رنگين كرده و نزد پدر آوردند گفتند: «اين هم نشانه گفتار ما» ولى فراموش كردند كه لا اقل قسمتى از آن پيرآهن را پاره كنند تا به سخن نادرست و خلاف حقيقت خود صورتى بدهند. برخى گفته اند كه يعقوب از آنها خواست تا پيرآهن را به او نشان دهند و چون چشم به پيرآهن يوسف افتاد و آن را صحيح و سالم ديد، بدان ها گفت: اين چه گرگى بوده كه يوسف را دريده و خورده است اما پيرآهنش را پاره نكرده است؟ به راستى كه چه خشمى به يوسف داشته، اما چه اندازه نسبت به پيراهنش مهربان بوده است! »

گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند: «دزدان او را كشتند» ولى يعقوب در جوابشان فرمود: «چگونه دزدى بوده كه خودش را كشته، اما پيراهنش را نبرده با اين كه احتياج وى به پيراهنش بيش از كشتن او بوده است»

برادران با اين صحنه سازى نيز نتوانستند جنايت خود را پرده پوشى كنند و يعقوب فهميدنى ها را فهميد و سپس فرمود: «اينها نيست كه شما مى گوييد، نه گرگ او را دريده و نه دزدان او را كشته اند»(۲۸)

گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند: «دزدان او را كشتند «بلكه نفس هاى شما كارى زشت را در نظرتان جلوه داد، پس مرا بايد كه صبرى نيكو و جميل پيشه كنم و در تحمل دشوارى اين مصيبت كه شما اظهار داشته و توصيف مى كنيد، از خدا مدد مى خواهم »(۲۹)

آرى به گفته يكى از استادان بزرگوار، اين مطلب از حقايق مسلم اين جهان است و به تجربه نيز رسيده كه دروغ گو هر اندازه هم فريبكار و زرنگ باشد رسوا گشته و بالاخره مشتش باز مى شود و دروغش آشكار مى گردد. اين حقيقت را خداى مجيد در قرآن كريم بارها گوش زد كرده و مى فرمايد: «به راستى كه خدا مردمان دروغ پيشه و كفران كننده را هدايت نمى كند». و در جاى ديگر فرموده: «به راستى خدا مردمان اسراف گر و دروغ پيشه را هدايت نمى كند» و نيز مى فرمايد: «به راستى آنان كه با دروغ به خدا افترا زنند رستگار نمى شوند. »

جاى تاسف است كه اجتماع امروز گويا اين حقيقت را نشنيده و يا باور نكرده اند و عموما پايه زندگى خود را بر اساس دروغ بنا نهاده و تدريجا آن را نوعى زيركى و زرنگى مى دانند و كسى را كه از صدق و راستى پا فراتر نمى نهند به كودكى و عقب ماندگى منسوب مى دارند، تا جايى كه مى گويند: اساس سياست هاى دنيا را دروغ و خلاف گويى تشكيل داده است و هر كه در اين راه چيره دست تر باشد و بهتر بتوانند مردم را با وعده هاى دروغين و دفع الوقت كردن در كارها و تبليغات پوچ فريب دهد، سياست مدارتر بوده براى اداره امور لايق تر است. اما منطق آسمانى قرآن و سروش فطرت معتقدند كه دروغ گو رستگار نمى شود.

حال ببينيم كه حضرت يوسف (عليه‌السلام ) در آن چاه تاريك وحشت زا چه كرد و قضا و قدر الهى چه سرنوشتى براى او مقدر فرمود. اين مطلب مسلم است كه بلاهاى پى در پى و دشوارى كه با سرعت و بى وقفه با فاصله بسيار كوتاه بر يوسف عزيز رسيد، تحملش بر وى بسيار دشوار و سنگين بود، زيرا يوسف از وقتى خود را شناخته بود، در دامان پر مهر پدر و مادر، و عمه خويش به سر برده و هر يك از آنان به قدرى او را دوست مى داشتند كه حاضر نبودند حتى يك لحظه از او دور شود و به قدرى به وى محبت داشتند كه تمام وسايل استراحت و آرامش او را از هر لحاظ فراهم كرده بودند. پر واضح است تحمل اين افراد در برابر مشكلات زندگى و ناملايمات، معمولا كمتر از ديگران بوده و مانند جوجه بى پر و بالى هستند كه ناگهان از بالاى درخت و آشيانه خود به زمين بيفتد و به خصوص اگر مانند يوسف صديق به طور ناگهانى و بدون آمادگى قبلى با چنين پيش آمدهاى ناگوارى مواجه گردد.

در اين گونه موارد تنها تكيه گاهى كه مى تواند اضطراب دل را بر طرف سازد و قلب نگران و پريشان را آرام سازد و انسان را از سقوط نگه دارد، ايمان به خدا و توكل بر اوست و تنها مونس و همدمى كه مى توان غم دل را با او در ميان نهاد و از وى استمداد طلبيد، خداى رئوف و مهربان است. البته در مورد افراد بزرگوار و والامقامى هم چون يوسف صديق كه خداى تعالى مى خواهد در آينده او را به مقام شامخ نبوت و رهبرى خلق خود منصوب دارد و زمام امور دين و دنياى مردم را به دست وى بسپارد، در چنين پيش آمدها، خداوند لطف بيشترى درباره شان مبذول مى دارد و از طريق وحى اميدوارى و دل گرمى بيشترى به آنها عنايت مى فرمايد. چنان كه قرآن كريم درباره آن ماجرا مى فرمايد: «و آن گاه كه يوسف را بردند و تصميم گرفتند در قعر چاهش اندازند (و نقشه خود را عملى كردند و يوسف در چاه قرار گرفت) و ما بدو وحى كرديم كه (تو را از اين چاه نجات خواهيم داد و) در آينده برادرانت را به اين كار (زشت) شان آگاه خواهيم ساخت و در حالى كه آنها بى خبرند»(۳۰)

اگر از اين گفتار مفسران كه گفته اند: «منظور از اين وحى، وحى نبوت بود و يوسف در همان چاه به مقام نبوت رسيد»(۳۱) صرف نظر كنيم و بگوييم «وحى » در اين جا به معنى الهام بوده، باز هم مى توان فهميد كه اين سروش غيبى و وحى الهى تا چه حد در آرامش روح يوسف موثر بوده و چگونه او را به آينده باشكوهى دل گرم ساخته است. و اگر به وحى نبوت تفسير شود، چنان چه بسيارى گفته اند و ظاهر معناى وحى نيز همين است كه با رسيدن به اين مقام شامخ ديگر جاى هيچ گونه خوف و ترسى برايش باقى نمانده است.

نجات يوسف از چاه

مطابق روايت ها و تاريخ، يوسف سه روز در چاه بود تا خداى تعالى وسيله نجات او را فراهم ساخت و در حديثى آمده است كه حضرت براى شتاب در نجات خويش از آن مهلكه سخت اين دعا را خواند:

( يا اله ابراهيم و اءسحاق و يعقوب ارحم ضعفى، و قلة حيلتى، و صغرى؛ ) اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من ترحم فرما»

و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.

پيش از اين گفته شد درباره چاه مزبور اختلاف است كه آيا بر سر راه كاروانيان بوده يا در جاى پرت و دور افتاده اى قرار داشته است كه كاروانيان بر اثر گم كردن راه بر سر آن چاه آمدند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «و كاروانى بيامد و مامور آب را (براى آوردن آب بر سر چاه) فرستادند، و او دلو خويش را، (به چاه) انداخت و (ناگهان) گفت: مژده! اين يك پسر است (كه به جاى آب از چاه بيرون آمده است) و به منظور تجارت او را پنهان داشتند و خدا دانا بود كه چه مى كنند»(۳۲)

بارى مامور كشيدن آب، سر چاه آمد و دلو را به چاه انداخت، يوسف (عليه‌السلام ) به دلو درآويخت و آب آور احساس كرد كه دلوش سنگين شده است، آن را با تلاش بيشتر بالا كشيد و ناگهان ديد كه به جاى آب، پسر زيبا رويى از چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد: آى، مژده كه اين پسرى است......!

حالا ديگر يوسف عزيز از تنگناى چاه و آن محيط وحشت زا نجات يافته است و بعد از گذشت چندين روز كه جز ديوارها و آب نيلگون ته چاه، چيز ديگرى را نمى ديد، چشمش به انسانى افتاد و پس از ساعت ها متمادى - كه از هواى سنگين و خفقان آور قعر چاه استنشاق كرده بود - از هواى آزاد صحرا بهره مند شد و خداى مهربان نعمت تازه اى بدو بخشيد و نشاط و نيروى جديدى در جانش دميد، اما مقدورات روزگار بلاى ديگر سر راه او قرار داده و به غم و اندوه ديگرى مبتلايش ساخت و يوسف آزاده و پيغمبرزاده را مشتى مردم سودجو و بى عاطفه به صورت برده و بنده اى زر خريد در معرض خريد و فروش در آوردند.

قرآن كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است: «و او را به بهايى اندك و ناچيز و به درهمى چند فروختند و در آن بى رغبت بودند. »(۳۳)

يوسف را در برابر چند درهم بى ارزش فروختند

قرآن كريم عدد درهم ها را تعيين نكرده، بلكه فروشندگان را سرزنش نموده كه اين شخصيت بزرگ و آزاده را به صورت برده اى درآورده و به چند درهم پول سياه و بى ارزش فروختند، اما در روايت ها و گفتار مفسران عدد آن درهم ها را به اختلاف ذكر كرده اند: در چند حديث عدد آن ها بيست و درهم و شماره فروشندگان ده نفر ذكر شده كه هر كدام دو درهم نصيبشان شد و در نقل ديگرى ۲۲ درهم و در روايتى ديگر هيجده درهم آمده است.

ابن عباس گفته است: «كسى كه يوسف را پيدا كرد به مصر آورد و در مصر فروخت و نامش مال بن زعر بود، وى يوسف را به چهل دينار پول و يك جفت كفش و دو جامه سفيد به عزيز مصر فروخت. »(۳۴)

البته در ميان مفسران اختلاف است كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند؟ و خريدارانش كه بوده اند؟ جمعى گفته اند برادران يوسف در خلال چند روزى كه او در چاه بود، مترصد بودند تا ببينند سرنوشت يوسف چه مى شود و سرانجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد و پيوسته ميان كنعان و چاهى كه يوسف را در آن انداخته بودند، در رفت و آمد بودند و چون كاروانيان او را بيرون آوردند، به آن ها گفتند اين جوان غلام زر خريد ما بوده كه از دست ما گريخته و بدين جا آمده و خود را در اين چاه پنهان كرده است.

اكنون بايد بهايش را به ما بپردازيد و يوسف را نيز كه در صدد بر آمده بود خود را معرفى كند تهديد كردند كه سخنى بر زبان نياورد و يوسف نيز به ناچار گفتار آنها را تصديق كرد و بدين ترتيب برادران او را به كاروانيان فروختند و معناى اين كه خداوند مى فرمايد «رغبتى در وى نداشتند» به آن سبب بود كه مى خواستند هر چه زودتر او را از آن محيط دور كنند و سرپوشى روى كارشان بگذارند تا مبادا يوسف به كنعان باز گردد و پرده از روى كارشان برداشته شود، به همين دليل اعتنايى به خود يوسف و بهايش نداشتند و هدفشان از اين كار فقط ناپديد كردن يوسف بود.(۳۵)

طبق اين گفتار، يوسف دو بار فروخته شد: يكى در كنار چاه و به دست برادران، و ديگرى در مصر و به دست كاروانيان، خريدار نخست، كاروانيان بودند و خريدار دوم عزيز مصر.

ولى گروه ديگرى معتقدند فروختن يوسف يك بار بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم به دست كاروانيان و در مصر بود، كاروانيان پس از اين كه وى را از چاه بيرون آوردند، به صورت كالايى كه قابل فروش و استفاده است، پنهانش كردند. چنان كه خداى تعالى فرموده است: «و اءسروه بضاعة» سپس او را در مصر به بهايى اندك و درهمى چند فروختند و چون در وى آثار آزادى و نشانه بزرگى ديدند و شايد بر اثر تحقيق و سوالى كه از او كرده بودند، وى را شناخته و دانستند فرزند دل بند يعقوب و نوه ابراهيم خليل است، به همين دليل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگاه دارند و با ورود به مصر بى درنگ او را در معرض فروش گذارده و درباره قيمتش سخت گيرى نكرده و او را فروختند و كلام خدا را كه فرموده: «و كانوا فيه من الزاهدين» به همين معنا حمل كرده اند.

صرف نظر از اقوال مفسران و پاره اى از روايت ها و معناى دوم با سياق آيه مناسب تر است و يك نواخت بودن ضماير جمع، نيز گواهى ديگر بر اين قول است.

و از اين مطلب جمعى چنين استنباط كرده اند: كه وقتى مردم مصر مطلع شدند يوسف را به معرض فروش گذارده اند، به سوى بازار برده فروشان هجوم آورده و ساعت به ساعت قيمت يوسف بالا مى رفت و تا اين كه او را به هم وزنش از طلا و نقره و حرير و مشك فروختند و اين گفتار را به وهب بن منبه نسبت مى دهند ولى اين سخنان افسانه اى بيش نيست و هم چنين داستان پيرزن و كلافى كه در دست گرفت و به بازار آمد و با همان كلاف - كه دارايى او را تشكيل مى داد - خود را جزو خريداران يوسف قلمداد كرد و ساير مطالبى كه براى شاعران خيال پرداز فارسى نيز زمينه و سوژه اى فراهم كرده است تا در اين باره اشعارى سروده و خيال پردازى كنند، بى اساس و خالى از اعتبار است.

به هر حال يوسف بى گناه و نورديده يعقوب به صورت كالايى تجارتى و برده اى قابل خريد و فروش در دست كاروانيان در آمد. و به سوى مصر و سرنوشتى نامعلوم پيش مى رفت و در اين ميان خود را به قضا و قدر الهى سپرده بود تا ببيند لطف خداى مهربان با او چه مى كند و وعده الهى چه وقت درباره او محقق مى شود.

در خانه عزيز

كاروان وارد مصر شد و فرزند دلبند اسرائيل را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. سرانجام اين گوهر گران بها نصيب عزيز مصر گرديد كه برخى نامش را «قطفير» ذكر كرده و گفته اند: وى نخست وزير كشور مصر بوده و منصب جانشينى و خزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است؛ وى يوسف را خريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد، به همسرش سفارش كرد و گفت: «جايگاهش را گرامى دار (و از وى به خوبى پذيرايى كن) شايد براى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى اختيار كنيم»(۳۶)

يعنى با نظر بردگى به او نگاه كن و مانند ساير غلامان با وى رفتار مكن كه نشانه بزرگى و اصالت در چهره اين جوان هويداست و قيافه و سيمايش از آينده درخشان و پرشكوهى خبر مى دهد و شايستگى آن را دارد كه ما او را به فرزندى برگيريم و به عنوان فرزند خود او را به مردمان معرفى كرده و وارث ثروت خويش كنيم.

درسى آموزنده از قرآن كريم

قرآن كريم در اينجا به عنوان تذكر، درسى به پيروان خود مى دهد كه بدانند عزت و ذلت بندگان خدا به دست مردم نيست و آنها نمى توانند كسى را خوار يا عزيز كنند. برادران براى اين كه يوسف را از چشم پدر بيندازند و او را از بين ببرند و خود پيش پدر محبوب شوند، او را از دامن پر مهر پدر و محيط آرام خانه يعقوب جدا كردند و به چاه انداختند و تا آن جا كه پيش رفتند كه - به گفته جمعى - برادر عزيز خود را به چند درهم پول سياه فروختند و فرزند آزاده اسرائيل را به صورت برده اى در معرض خريد و فروش گذارند، و اما خدا مى خواست او را عزيز و محترم گرداند و به دليل نيكى و صفاى باطنش به او پاداش خوبى دهد و او را در بهترين خانه ها و فراخ ‌ترين نعمت ها جاى دهد و همه گونه شوكت و عظمتى را به وى ارزانى كند و از همه بالاتر مقام نبوت و پيامبرى را به او تفويض كند و دانش و حكمت به وى آموزد و علم تعبير خواب را يادش دهد و زمينه فرمانروايى و عظمت او را در كشور مصر فراهم سازد؛ تا برادران حسود او و ساير انسان ها بدانند كه دستگاه منظم خلقت كه تحت فرمان آفريدگار حكيم در جريان و گردش است، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس او است كه، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس او است كه، در كارها موثر و نافذ است و خداى تعالى نيز بر اساس لياقت و شايستگى و خوبى و بدى بندگانش به آنان پاداش و كيفر و عزت و خوارى مى دهد. پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند و كيفر بدكاران و بدخواهان را نيز در كنارشان مى گذارد؛ متاسفانه بيشتر مردم از اين حقيقت بى خبر و غافل هستند.

قرآن كريم اين حقيقت را چنين بيان مى كند «... و بدين گونه يوسف را در سرزمين مصر مكانت و اقتدار داديم تا به وى تعبير خواب ها را بياموزيم و خدا بر كار خود غالب و مسلط است. و همه موجودات و كارها تحت اراده و فرمان او است ولى بيشتر مردم نمى دانند و آنگاه كه يوسف به سن رشد و كمال رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم»(۳۷)

در فرازهاى اين داستان نيز در هر جا به مناسبتى، درسهايى آموزنده به فرزندان آدم داده و حقايق ديگرى را گوشزد مى كند كه - انشاء الله - در جاى خود تذكر مى دهيم. گذشت ايام پيش بينى عزيز مصر را تاييد كرد و هر روزى كه از توقف يوسف در آن خانه مى گذشت، بيشتر توجه بزرگ خانه، بانو و ساير افراد خانه را جلب مى كرد و رفتار و حركات منطق گرم و گيرا، ادب، نجابت، امانت، وقار، متانت و ساير صفت هايى كه در يك جوان اصيل و تربيت يافته دامان مردان الهى است، شيفتگان تازه اى به شيفتگانش مى افزود، به خصوص كه از نظر زيبايى صورت و سيما و آراستگى اندام نيز خارق العاده و بى نظير بود، خلاصه آن چه خوبان همه داشتند يوسف به تنهايى داشت. و خداى بزرگ كمالات صورى و معنوى را در وجود او گرد آورده بود.

ظاهرا از توقف يوسف در خانه عزيز بيش از دو سالى نگذشته بود كه همه اهل خانه مجذوب و فريفته اخلاق و رفتار او شدند. و در اين ميان كسى كه بيشتر از همه شيفته يوسف شد و علاقه اش كم كم به صورت عشقى آتشين درآمد و در اعماق دل و جانش اثر كرد، بانوى كاخ و همسر عزيز مصر بود كه نامش راعيل و لقبش زليخا ذكر شده است. علت اين عشق سوزان را كه تدريجا به صورت دل باختگى و علاقه جنسى در آمده و با آن سماجت درخواست كامجويى از يوسف كرد، در چند جهت ذكر شده است: اول اين كه زليخا فرزندى نداشت و از لذت داشتن فرزند محروم بود، به همين سبب در جستجو بود تا به جاى فرزند، دل خود را به انسانى ديگر در ميان افراد خانه بسپارد و اوقات فراغت خود را با مهروزى به وى سرگرم و سپرى سازد، و با آمدن يوسف در خانه او و به خصوص با اظهار تمايل شوهر و پذيرفتن او به عنوان فرزند، منظور زليخا عملى شد، اما اين علاقه شديد و دل دادگى كم كم از اين صورت خارج شد و به صورت ديگرى در آمد.

ديگر آن كه زليخا يك زندگى اشرافى كامل داشت كه با خيالى آسوده در آن مى زيست. غلامان و كنيزان كارهاى خانه را انجام مى دادند. و بهترين غذا و وسايل استراحت را برايش فراهم مى كردند، وسيله تفريح و خوش گذرانى و هر سرو برايش مهيا و آماده بود و سرگرمى ديگرى جز آن كه درباره زيبايى اين و آن فكر كند، نداشت و پيوسته و در فكر تهيه جامه اى بهتر و رسيدگى بيشتر به وضع خود و در فكر كامجويى و لذت بيشترى در زندگى بود. بديهى است كه در چنين محيطى وجود يوسف زيبا براى زليخا چه اندازه وسوه انگيز و دل ربا است. به ويژه آن كه يوسف پاى در سن جوانى گذارده و از هر نظر آراسته و كامل شده بود و عشق و علاقه به او قلب دل زليخا را از هر سو احاطه و تسخير كرده بود.

در چنين محيطهايى و با فراهم بودن اين گونه وسايل همه جانبه براى كام جويى و خوش گذرانى تنها نيرويى كه مى تواند جلوى هواهاى نفسانى و در خواست هاى نامشروع انسان را بگيرد و او را به عفت و تقوا وادارد، ايمان پاك و محكم به خداى يكتا است كه چنين نيرويى در زليخا نبود، زيرا وى زنى بود بت پرست كه تكيه گاه روحش همان بت بى جانى بود كه چنين نيرويى در خانه داشت و گاه گاهى به عنوان پرستش در برابر او كرنش مى كرد.

علت سوم براى تعلق خاطر شديد زليخا به يوسف و تقاضاى كام جويى از وى اين بوده كه گفته اند: عزيز مصر (شوهر زليخا) عنين و از انجام عمل جنسى با همسر خود محروم بود كه اگر اين نقل صحيح باشد، مى توان گفت مهم ترين انگيزه براى درخواست نامشروع زليخا همين بوده است و با توجه به دو علت قبلى و به خصوص علت دوم مى توان حدس زد تا چه اندازه آتش شهوت در وجود زليخا شعله ور شده و چگونه او را ديوانه وار به تقاضاى كام جويى از يوسف وادار كرده است.

گفتنى است حامل اين بار سنگين و اين عشق سوزان نيز، يك انسان ضعيف، يعنى يك زن بوده است و معمولا تحمل زنان در اين گونه موارد به مراتب كمتر از مردان است و نيروى خويشتن دارى و تملك نفس در آنان ضعيف تر از جنس مخالف است.

به هر حال اين عوامل دست به دست هم داد و دام تازه اى سر راه يوسف پاك دامن و معصوم گسترانيد و بلا و فتنه تازه اى را برايش پيش آورد و فرزند باتقواى يعقوب را در برابر آزمايش و امتحان سخت ترى قرار داد.

اما از آن جا كه يوسف (عليه‌السلام ) در دوران توقف چند ساله خود در خانه عزيز مصر هيچ گاه از دايره عفت و تقوا خارج نشد و شرط امانت و پاك دامنى را در تمام شئون زندگى درباره صاحب خانه و اربابش مراعات كرد و در همه فراز و نشيب ها پيوسته پروردگار متعال را شاهد و ناظر اعمالش مى دانست و چنان كه آزار برادران و زندانى شدن در چاه و بردگى، نتوانست از اعتماد و توكل او به خداى يكتا بكاهد و روح بلند و آرام او را نگران و مضطرب سازد، زندگى اشرافى خانه نخست وزير مصر و ناز و نعمت هاى بى حد آن جا نيز نتوانست ذره اى در روح با صفاى يوسف و ايمان قوى اش اثر بگذارد و اراده نيرومندش را در راه مبارزه با انحراف و آلودگى متزلزل سازد.

شكى نيست كه خداى متعال هم وقتى بنده خود را اين گونه در راه مجاهدت و تهذيب نفس خويش آماده و آيينه دلش را به اين حد پاك و با صفا مى بيند، نيروى بيشترى براى مبارزه با آلودگى و انحراف به وى عنايت كرده و دل پاك او را جلوه گاه عنايات خاصه و علم و حكمت خود قرار مى دهد و چون بنده اى به او پناه برده و در پيش آمدها همه جا بدو توكل و اعتماد كند، كفايتش كرده و مشكلاتش را برطرف مى سازد. و هرگاه ببيند كسى در راه فرمان بردارى و اطاعت خود ايمان و خلوص دارد، عالى ترين زندگى را نصيبش كرده و بهترين پاداش را به وى مى دهد.

چنان كه در قرآن كريم اين عنايت ها را مورد تاكيد قرار داده و چنين فرموده:( والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين (۳۸) ) آنان كه در راه ما مجاهده مى كنند به يقين راه هاى خود را بر آنان مى نماييم و به حقيقت خدا با نيكوكاران است.

«و من يتوكل على الله فهو حسبه.... »(۳۹) هر كس به خدا توكل كند او براى وى بس است.

( من عمل صالحا من ذكر اءو اءنثى و هو مؤ من فلنحيينه حياة طيبة ولنجزينهم اجرهم باءحسن ما كانوا يعملون (۴۰) )

هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد و مؤ من باشد، قطعا او را با زندگى پاكيزه اى حيات حقيقى بخشيم و مسلما به آنان نيكوتر از آن چه مى كرده اند پاداش خواهيم داد.

بارى خداى سبحان يوسف عزيز را مورد عنايت خود قرار داد و با محكم شدن قواى بدنى و ورود او در سنين جوانى بر قدرت روحى اش نيز افزود و علم، حكمت و فرزانگى خاصى بدو عنايت فرموده و بدين ترتيب پاداش كردار و رفتار نيكش را داد و براى تذكر ديگران اين موضوع را به پيغمبر گرامى خود نيز به صورت وحى آسمانى گزارش فرموده و گفت:

( و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين (۴۱) )

و چون به حد رشد رسيده، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم.

قهرمان تقوا و عفت

عشق زليخا به يوسف به جايى كشيد كه همه ملاحظات را كنار گذاشت و از همه عنوان ها چشم پوشيد و تصميم گرفت عشق سوزان را به اين جوان ماه سيما و غلام كنعانى ابراز كند و به هر ترتيبى شده از وى كام دل بگيرد.

ملاحظه اين كه با داشتن مقامى چون بانويى كاخ نخست وزير و همسرى شخص دوم مملكت مصر اظهار چنين مطلبى به يك غلام زر خريد مناسب شاءنش نيست و او را تا سرحد سقوط تنزل مى دهد و از سوى ديگر يوسف معصوم و پاك دامنى كه تاكنون در طول چند سال توقف در كاخ، هيچ گاه از دايره عفت و تقوا پا بيرون نگذارده و حتى يك نگاه خائنانه هم به او نكرده است، اگر از قبول اين درخواست سر باز زند و زير بار اين تقاضا نرود، در اين صورت چه اتفاقى خواهد افتاد و با رسوايى هايى كه احيانا به دنبال آن به بار خواهد آمد، چه كند؟ اين افكار يا به مغزش خطور نمى كرد و يا قدرت مقاومت در برابر خواسته دل او را نداشت.

همه فكرش اين بود كه با هر وسيله اى كام دل، از آن جوان ماه سيماى كنعانى گرفته و او را - كه مى دانست جوانى با تقوا و عفيف است - به اين كار تسليم نمايد.

زليخا تصميم خود را گرفت و يك روز يوسف ديد وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده و او بهترين لباس هايش را پوشيده و بهترين آراش را كرده و طرز رفتارش به كلى تغيير يافته است. و از آنجا كه وى قبلا نيز اطوار و حركت هايى نظير اين از وى ديده بود، فهميد زليخا در صدد فريب و كام جويى از وى است. يوسف ناگهان متوجه شد كه درهاى تو در توى كاخ نيز به دستور وى بسته شده است. و به سوى اتاق مخصوص خواب زليخا راهنمايى شد و چون بدانجا درآمد، زليخا را ديد از خود بى خود شده و با بى صبرى مصمم به كام جويى از يوسف است و همه اينها مقدماتى براى انجام اين كار بوده، از اين رو، وقتى يوسف را ديد، در اتاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته با تضرع و بدون پروا گفت: «هر چه زودتر پيش من آى و مرا كام روا ساز!(۴۲)

يوسف كه جز به معشوق حقيقى و پروردگار مهربان دل نبسته و تمام نعمت هاى خود را از او مى داند و نيز به اين حقيقت واقف است كه هر گونه انحراف و گناهى از انسان سر مى زند، ستمى بر نفس و محروميتى است از رستگارى و هدايت حق تعالى، در اين جا بدون تامل گفت: «پناه بر خدايى كه او پروردگار من است (چگونه نافرمانيش كنم) كه به من جاى نيكو داده است. به راستى ستم كاران رستگار نمى شوند. »(۴۳)

يوسف (عليه‌السلام ) ضمن اين سه جمله كوتاه، چند حقيقت را بيان فرموده و با اين عمل نيز درسى به مردمان پاك دل و پاك سرشتى داد كه درصدد ترك گناه و مهار نفس سركش خود در برابر نافرمانيى ها و آلودگى ها هستند؛ يعنى وقتى خود را در برابر چنين منظره تحريك آميز و صحنه شهوت انگيزى ديد، صحنه اى كه پهلوانان تهمتن را به زانو در مى آورد، و قهرمانان ميدان را مقهور خويش مى سازد، به محكم ترين دژها و مطمئن ترين پناه گاهها يعنى پناه خدا پناهنده شد و خود را به او سپرد و با همين جمله معاذ بالله كه با زيبايى خاصى توام است نفس خويش را مهار كرد و اين درس آموزنده را به جويندگان راه حق كه در طريق مجاهده نفس اند داد كه در چنين مواقع خطرناك و اتفاقات سخت، تنها سنگرى كه مى تواند انسان را حفظ كند. پناه بردن به خدا و اعتماد بدوست. در مواجهه با چنين پرى رويان نغز كه پيلان را مى لغزاند، يگانه حافظ و نگهبان، خداى بزرگ است.

يوسف صديق، آن فرشته پاكى و فضيلت، با اين جمله صريح و منطق نيرومند، پاسخ بانوى مصر را داد و تمام نقشه هاى فريب كارانه او را نقش بر آب كرد و برنامه زندگى خود را كه بر پايه ايمان و عشق به خدا پى ريزى شده بود. به وى تذكر داد.

زليخايى كه با آن ثروت، مقام، زيبايى، شكوه، و جلال به خاطر عشق يوسف و كام جويى از وى از شخصيت و مقام خويش چشم پوشيده و براى رسيدن به هدف نامشروع خويش آماده براى تحمل هر گونه پيش آمد و رسوايى گرديد... و به همين منظور شايد روزها و شب ها فكر كرده تا آن روز را انتخاب كرد و درها را بسته و با بهترين آرايش و زيباترين جامه ها تمام فنون و رسوم دل ربايى را در خلوت به كار برد؛ اما در برابر اين همه رنج و مشقت كم ترين موفقيتى نصيبش نشد و اين جوان ماه روى كنعانى در مقابل خواسته او رام نگرديد و با صراحت و قاطعيت دست رد به سينه او زد و او را ناكام گذاشت.

طبيعى است كه آن زن در مقابل چنين محروميت و شكست سختى كه در عشق خورد و در برابر چنين بى مهرى عجيبى كه از معشوق زيباى خود ديد، فكرى جز انتقام به مغزش خطور نمى كند و با توجه به ناتوانى و محدوديتى كه اينان از نظر فكرى و جسمى دارند، در چنين موقعيتى از چنين زنى جز حمله و ضربه زدن به معشوق انتظار نيست و آماده مى شود تا براى جبران شكست خود از هر گونه اقدامى اگر چه حاد و خطرناك باشد، دريغ نورزد و از تهمت و افترا و دروغ بستن نيز باكى ندارد.

و درك اين واقعيت، شايد به فهم معناى آيات قرآنى هم كه خداوند در اين باره فرموده كمكى بنمايد و از ميان وجوه بسيارى كه مفسران در تفسير اين آيات گفته اند، آن را كه به صحت و صواب نزديك تر و بهتر است بتوانيم انتخاب كنيم.

خداى كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است: «و براستى آن زن آهنگ وى كرد و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ وى مى كرد. چنين كرديم تا بدى و گناه را از وى بگردانيم چرا كه او از بندگان خالص و برگزيده ما بود و آن دو به سوى در، بر يكديگر سبقت گرفتند آن زن پيرآهن يوسف را از پشت بدريد و در آستانه در آقاى زن را يافتند. زن پيش دستى كرده گفت: سزاى كسى كه به خانواده و ناموس تو قصد خيانت داشته چيست؟ جز اين كه زندانى يا دچار عذابى دردناك شود»(۴۴)

شايد در اين مورد بهترين معنا اين است كه وقتى يوسف درخواست او را رد كرد و به شخصيت زليخا و زيبايى و عشق و علاقه و عجز و لابه وى توجهى نكرد و صريحا گفت:

( معاذ الله انه ربى اءحسن مثواى انه لايفلح الظالمون (۴۵) )

زليخا از اين عمل سخت بر آشفت و چون آتشى مشتعل گرديد و تصميم به انتقام از يوسف آن هم انتقامى سخت گرفت و قصد حمله بدو را كرد، يوسف نيز كه وى را به آن حال ديد از خود دفاع نموده و خواست او را بزند، اما برهان روشن پروردگار - كه به صورت وحى و الهام بود - او را از اين كار بازداشت. زيرا متوجه شد كه اگر اقدام به زدن زليخا كند، در اين ميان ممكن است يكى از آن دو كشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگر جبران آن به هيچ وجه ميسر نباشد و بحث هاى گوناگونى به وجود آيد و تهمت هاى زيادى بر وى زنند و زليخا نيز براى انتقام از يوسف موضوع را به گونه ديگرى در خارج منعكس كرده و بگويد كه يوسف قصد خيانت و تجاوز داشت و چون با ممانعت من رو به رو شد، مرا كتك زد و...

از اين رو يوسف تصميم خود را تغيير داد و فرار كرد. خداى سبحان نيز مى فرمايد: «يوسف خواست تا از خود دفاع كند و همان گونه كه زليخا به وى حمله كرد، او نيز اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، آهنگ حمله زليخا را كرده بود، ولى ما براى اين كه يوسف از بندگان مخلص ما بود بدى و فحشا را كه همان قتل يا اتهام بود از وى دور نموده و موضوع را بدو وحى كرديم تا بدى و فحشا را از وى بگردانيم و او را از بندگان با اخلاص ما بود»(۴۶)

يعقوب دوازده پسر داشت و از ميان آن يوسف و برادرش «بنيامين» را بيش از ديگران دوست مى داشت و به خصوص يوسف بيشتر مورد علاقه وى بود. درباره سبب اين محبت و علاقه در قرآن كريم چيزى ذكر نشده و در روايت ها نيز علتى براى آن نيامده است، ولى مفسران گفته اند كه سبب آن كودكى و نوباوگى آن دو بوده است و معمولا كسى كه چند فرزند دارد به كوچك تر بيش از ديگران محبت مى كند؛ چون معمولا كودك احتياج بيشترى به محبت پدر و مادر دارد. از اين رو يعقوب كه خود از پيغمبران بزرگ الهى است، نوازش و محبت خود را از دو فرزند كوچك و نورسته اش دريغ نمى داشت به خصوص كه گفته اند: مادر اين دو يعنى «راحيل» نيز در همان دوران صباوت و كودكى آن دو از دنيا رفته بود كه اين خود انگيزه ديگرى براى اظهار محبت و نوازش يعقوب به يوسف و بنيامين بود تا بدين وسيله آن دو را دل دارى داده و مانع احساس غربت و بى مادرى آنان شود.

و نيز گفته اند: علت اين كه يعقوب، يوسف و برادرانش را بيشتر دوست مى داشت، همان نبوغ ذاتى و تقوا و كمالى بود كه در آن دو مى ديد. به ويژه در چهره يوسف آينده درخشانى را از نظر كمال ظاهرى و معنوى پيش بينى مى كرد و مى دانست وى وارث نبوت و عصمت است و منصب هدايت و رهبرى مردم بدو تفويض مى شود. خوابى كه يوسف ديد و براى پدر گفت نيز اين پيش بينى و نظريه را بيشتر تقويت و تاءييد كرد، از اين رو او را بيشتر دوست مى داشت و اظهار علاقه بيشترى به او مى كرد.

به هر صورت علت اين كه يعقوب (عليه‌السلام ) تفاوت و امتيازى را در محبت به آنان معمول مى داشت و به خصوص يوسف را بيش از ساير برادران دوست مى داشت، هواى نفس و خواهش دل نبود، بلكه به سبب ايمان و تقوا و دوستى در راه خدا بود.

اما برادران يوسف به جاى اين كه در جست و جوى علت اصلى اين امتياز و در فكر پيدا كردن انگيزه عمل پدر خردمندشان باشند، روى افكار شيطانى و تصور خام و ندانى خود، اين كار پدر را حمل بر اشتباه و گمراهى كرده و او را به بى عدالتى متهم ساختند تا جايى كه آشكارا گفتند: «يوسف و برادرش نزد پدر محبوب تر از ما هستند - با اين كه ما گروهى نيرومنديم (و بهتر مى توانيم به پدر خود كمك كنيم) و به راستى پدر ما در اشتباه آشكارى است»(۳)

خلاصه مى خواستند بگويند پدر ما، در عشق و علاقه به يوسف زياده روى كرده و از حد اعتدال بيرون رفته است، به حدى كه نصيحت و اندرز هم در اين راه سودى ندارد و ناچار بايد براى حل اين مشكل راه ديگرى پيش گرفت و با دور ساختن يوسف، اين اعتدال را ايجاد كرد، زيرا «از دل برود هر آن كه از ديده برفت»

خواب يوسف

آن چه به انجام اين نقضه ظالمانه و فكر شيطانى برادران كمك ميكرد و مصممشان ساخت تا نقشه خود را عملى كنند، خوابى بود كه يوسف (عليه‌السلام ) در همان اوان كودكى ديد و براى پدر باز گفت. يعقوب (عليه‌السلام ) نيز دانست كه خداى تعالى به يوسف رفعت مقام داده و او را به عظمت مى رساند و احساس كرد اگر خواب مزبور به گوش برادران برسد، تعبير آن را مى فهمند و از برترى يوسف بر خود بيمناك مى گردند و اين موضوع به ناراحتى هاى قبلى و حسادتى كه به وى داشتند، كمك مى كند، به طورى كه تصميم به نابودى و آزارش مى گيرند، از اين رو او را از بازگو كردن و نقل خواب براى برادران برحذر داشت. اما از آن جا كه چنين مقدر شده بود يوسف مورد اهانت و آزار برادران قرار مى گيرد و از دامن پر مهر پدر دور و به آن همه رنج و بلا مبتلا گردد، برادران از اين خواب مطلع شدند و درباره جدا كردن يوسف از پدر مصمم شدند.

البته درباره اين كه چگونه موضوع به گوش پسران يعقوب رسيد، در روايت هاى اختلاف است. «صدوق» و «عياشى» از امام سجاد (عليه‌السلام ) روايت كرده اند. كه خود يوسف نتوانست آن را كتمان كند و سرانجام براى برادرانش گفت.(۴)

ابن اثير گويد: همسر يعقوب كه هنگام نقل خواب حضور داشت - با اين كه يعقوب او را از نقل آن براى پسران ديگرش نهى مى كرد - آن خواب را براى فرزندانش گفت.(۵) و اينان بعيد دانسته اند كه خود يوسف خواب را نقل كرده باشد، ولى آنان گويا كودكى وى را از نظر دور داشته و توجه نداشته كه از يوسف در آن سن كه برخى هفت سال نوشته اند - اين مطلب مستبعد نيست و از اين رو برخى از تاريخ ‌ها و تفسيرها نيز مانند حديث فوق، افشاى آن را به خود يوسف نسبت داده اند و در تاريخ و ادبيات فارسى نيز آمده است، چنان چه فردوسى گويد:

خلاف پدر كرد و راز نهفت

به نزديك شمعون يكايك بگفت

در تورات نقل شده كه يوسف دوبار خواب ديد: بار اول فقط خواب را براى برادرانش گفت و بار دوم كه در قرآن كريم نقل شده خواب را براى پدر و برادران باز گفت و چون پدر آن را شنيد به يوسف پرخاش كرد و گفت: اين چه خوابى است كه ديده اى؟ آيا من و مادر و برادرانت براى سجده به پيش تو خواهيم آمد؟ ولى اين مطلب بعيد به نظر مى رسد و با آيات كلمه قرآنى هم سازگار نيست.

بارى هنگامى كه يوسف آن خواب را نقل كرد، يعقوب آينده درخشانى را برايش پيش بينى كرد و به طور اجمال تعبير آن را بدو گفت و موهبت هايى را كه از جانب خداى تعالى در آينده به وى عنايت خواهد شد گوشزد كرد و قبل از تعبير، اين نكته را به او تذكر داد و گفت: «اى پسرك من خوابت را براى برادرانت مگو كه براى تو نيرنگى مى انديشند و به راستى شيطان براى انسان دشمن آشكارى است»(۶)

خواب يوسف و تعبير آن

قرآن كريم متن خواب يوسف و تعبير و سفارش پدرش را چنين نقل مى كند: «ياد كن زمانى را كه يوسف به پدرش گفت: اى پدر من، در خواب يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم كه براى من سجده مى كنند.... »(۷) يعقوب (عليه‌السلام ) نيز همان گونه كه در بالا ذكر شد از نقل آن براى برادران او را منع كرد و به دنبال آن به او گفت: «و اين چنين پروردگارت تو را بر مى گزيند و از تعبير خواب ها به تو مى آموزد و نعمتش را بر تو و خاندان يعقوب تمام مى كند، به راستى پروردگار تو داناى حكيم است»(۸)

و بدين ترتيب استنباط و برداشت خود را نيز از اين خواب به او گوشزد فرمود.

ابن عباس در تفسير آيه گفته است: «يوسف در شب جمعه اى كه مصادف با شب قدر بود، يازده ستاره را به خواب ديد كه از آسمان فرود آمدند و براى او سجده كردند و همچنين خورشيد و ماه را ديد كه از آسمان به زير آمدند و برايش سجده كردند، خورشيد و ماه به پدر و مادرش تعبير شد و يازده ستاره به برادرانش» سدى نيز گفته است كه: «خورشيد پدرش بود و ماه، خاله اش بود، زيرا مادرش از دنيا رفته بود»(۹)

در بعضى از تفسيرها و روايت ها نام هاى آن ستارگان را نيز از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرده اند كه چون مورد اختلاف بود، از نقل آن ها خوددارى شد.

شيخ صدوق در علل الشرايع و در تفسير خود در اين باره حديثى از امام سجاد (عليه‌السلام ) روايت كرده اند كه حضرت فرمود: «رسم يعقوب اين بود كه هر روز گوسفندى را ذبح مى كرد و مقدارى از آن را صدقه مى داد و مابقى را خود و خاندانش مصرف مى كردند، تا اين كه در شب جمعه، شخص سائل با ايمانى، در حالى كه روزه هم بود، به در خانه اش آمد و غذايى از آن خواست و خاندان يعقوب با اين كه صداى او را شنيدند، ولى گفته اش را باور نكردند و چيزى به او ندادند. سائل وقتى از آنان مايوس گرديد و تاريكى شب هم فرا رسيد، گريست و از گرسنگى خود به درگاه خداى تعالى شكايت برد و آن شب را گرسنه خوابيد فرداى آن روز را هم روزه گرفت. ولى خاندان يعقوب در آن شب سير خفتند و روز ديگر هم مقدارى از غذاى شب خود را داشتند و همين جريان سبب شد تا خداوند، يعقوب را به فراق يوسف مبتلا سازد، و به يعقوب وحى شد كه آماده بلاى من باش و به قضا و قدر من راضى باش كه تو و فرزندانت را در معرض بلا و مصيبت هايى قرار خواهم داد. »

نظير اين مطلب از ابن عباس هم نقل شده است(۱۰) در تفسير عياشى از امام صادق (عليه‌السلام ) روايت شده كه از آن پس منادى يعقوب (ع) هر روز صبح فرياد بر مى آورد: «هر كس روزه نيست در سر غذاى نهار يعقوب حاضر شود» و چون شام مى شد باز ندا مى كرد: «هر كس روزه است در سر غذاى شام يعقوب حاضر گردد»(۱۱)

آرى از اين نمونه غفلت ها نيز ممكن است براى مردم در هر روز و شب، ده ها و بلكه صدها بار اتفاق بيفتد و افراد زيادى در برخورد با ما از اخلاق و رفتارمان رنجيده و ناراحت شوند و ما در وظيفه خود به آنان كوتاهى كنيم و اين بى توجهى روى زندگى ما اثرى نگذارد و دچار كفر زودرس آن نشويم، ولى بايد بدانيم كه حساب پيامبران الهى و افراد مقرب درگاه حق با ما فرق دارد زيرا اولا: توقعى كه خداى تعالى از آنان دارد، از افرادى معمولى چون ما ندارد؛ ثانيا؛ خداوند متعال آنان را در مورد هر گونه كوتاهى در انجام وظيفه متنبه مى سازد تا براى رهبرى ديگران به حد اعلاى لياقت و كمال برسند و نظير اين گونه غفلت ها ديگر بار از آن ها سر نزده و تكرار نشود، اگر چه غفلت آنان بسيار كوچك و لغزشى قابل اغماض باشد.

به هر حال خواب يوسف سرآغاز تحولات بسيارى در زندگى خاندان يعقوب بود و ماجراهاى بسيارى در پى داشت كه نخستين اثر را روى برادران گذارد و رشك و حسدشان را تحريك كرده و يا موجب ازدياد آن گرديد و آنان را به پياده كردن نقشه خويش - كه جدا كردن يوسف از پدرش يعقوب بود - مصمم ساخت.

در جلسه مشورتى

قرآن كريم گفت و گوى برادران يوسف را در شورايى كه به اين منظور تشكيل دادند، به طور اجمال اين گونه بيان فرموده است: «... يوسف را به قتل رسانيد يا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجه پدرتان (از وى قطع شده و محبت او) معطوف شما گردد و پس از آن مردى شايسته باشيد. يكى از آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر كارى مى كنيد، او را در نهان خانه چاه بيفكنيد، تا برخى از رهگذران او را برگيرند»(۱۲) (و به شهر و ديار ديگرى ببرند)

از اين آيات به ضميمه تاريخ ‌ها و روايت ها چنين به دست مى آيد كه اولا: اينها در همان آغاز به فكر قتل يوسف افتادند،(۱۳) اما يكى از آنان كه معلوم مى شود كه از ديگران عاقل تر بود، يا تحت تاثير احساسات تند خود عقلش را يك سره از دست نداده بود، پيشنهاد ديگرى كرد كه به آن تندى نبود و در ضمن منظورشان را نيز عملى مى ساخت، وى كه بعضى گفته اند «يهودا» برادر بزرگشان بود گفت: مگر منظور شما اين نيست كه يوسف را از ديد پدر دور كنيد و با پنهان ساختن و دور كردنش از برابر ديده پدر از قلب و دلش هم او را ببريد و تدريجا خود شما جاى محبت او را در دل پدر پر كنيد، اين منظور را از راه ديگرى كه به طور مستقيم موجب قتل يوسف نگردد، مى توان عملى ساخت به طورى كه شما نيز دست خود را به خون يك كودك بى گناه، آن هم برادر خودتان آلوده نكرده اين ننگ را براى هميشه براى خود نخريده ايد. و آن راه اين است كه يوسف را در چاهى بيندازيم تا احيانا رهگذرانى كه از كنار آن چاه عبور مى كنند، هنگام آب كشيدن او را بيابند و همراه خود برداشته و به ديار ديگرى ببرند و شما نيز بدين ترتيب به منظور و هدفتان خواهيد رسيد»

ثانيا: مطلب ديگرى كه از آيه به دست مى آيد و بيشتر مفسران نيز آيه را بر اين معنا حمل كرده اند، اين است كه آنان با اين كه تحت تاثير احساسات تند و حسادت شديد قرار گرفته بودند و درصدد قتل يا تبعيد يوسف معصوم برآمده بودند، اما پاسخى به نداى وجدان خود كه معمولا در اين گونه موارد انسان را تحت بازجويى قرار داده و آثار خطرناك گناه و جنايت را به ياد گناه كار مى آورد، آماده نكرده بودند. از اين رو درصدد بودند تا به طريقى ناراحتى خود را بر طرف كرده راهى براى فرار از واكنش و كيفرى كه آن گناه و جنايت در پى داشت، به دست آورند.

سرانجام فكرشان به اين جا رسيد كه پس از انجام كار توبه خواهيم كرد و اين مطلب را اين گونه بيان داشتند: «... پس از او مردمى شايسته باشيد»(۱۴)

اين گونه افكار معمولا به ذهن افرادى خطور مى كند كه ارتباطى اگر چه اندك با دين و ديانت و عقيده اى ولو مختصر به خدا و پيغمبر دارند(۱۵) و خود را با نويد به توبه دل گرم مى سازند، اما غافل از اين كه اولا؛ توبه از گناه توفيق مى خواهد و معلوم نيست انسان تا زمان توبه زنده باشد يا به انجام آن موفق شود. ثانيا: به گفته يكى از استادان محترم، چنين توبه اى مقبول درگاه حق واقع نشده و سودى نمى دهد؛ زيرا كسى كه مى داند عملش گناه و معصيت است و خود را به توبه پس از گناه دل خوش مى كند، منظورش از توبه كردن بازگشت به سوى خدا و خشوع در برابر حق تعالى نيست؛ بلكه در حقيقت به فكر نيرنگ و مكر با خداست و مى خواهد عذاب و عقاب حق را با اين نيرنگ از خود دور سازد و خلاصه ميان گناهان، گناهى را كه توبه به دنبال داشته باشد انتخاب مى كند، و گرنه از معنا و حقيقت توبه - كه پشيمانى و ندامت از گناه اثرى در وجودش نيست و اين چنين توبه اى پذيرفته نخواهد شد و از آيه( انما التوبه على الله للذين يعملون السؤ بجهالة ثم يتوبون من قريب... ) نيز همين مطلب استنباط مى شود.(۱۶)

به هر حال برادران يوسف تصميم به تبعيد وى گرفتند و با پيش نهاد مزبور موافقت كردند، اما براى اجراى اين طرح مشكلى دانستند كه درصدد حل آن برآمدند.

حل مشكل

يعقوب (عليه‌السلام ) يوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز بدگمان و ظنين بود و اطمينان نمى كرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدن يوسف نيز مقدور نبود، زيرا يعقوب كاملا مراقب او بود و شايد كم تر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين رو برادران به فكر افتادند تا راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را با خيالى راحت عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند و در ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و خوش بينى مبدل شود.

آنان چاره اى جز توسل به دروغ نداشتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود را به صورتى خيرخواهانه درآوردند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر آيند و سخن از كمال دوستى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى و مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد، تا در برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاى سالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت كند.

و بدين منظور نزد يعقوب آمده و گفتند: «پدر جان، تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمى دانى، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را همراه ما بفرست تا در چمن بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود. »(۱۷)

فرزندان يعقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حل و راه انجام نقشه شوم خود را هموار كردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار ساختند؛ زيرا كه يعقوب كينه باطنى آنان را درباره يوسف مى دانست و از حسد درونيشان خبر داشت، ولى تا حدى كه مقدور بود اين مطلب را به رخشان نمى كشيد و بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس مستقيم آنان با يوسف ممانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد فرزندان، در محذور عجيبى دچار شد. چون از يك طرف نمى خواست با صراحت بدبينى و بد گمانى اش را به آنها اظهار كند تا مبادا موجب تحريك دشمنى آنان شود و از سوى ديگر از سپردن يوسف به آنان نيز نگران بود و ناچار بايد براى ممانعت خود دليلى بيان مى كرد، از اين رو به فكر رفت، و سپس علت نسپردن يوسف را به برادران اين گونه بيان داشت: «بردن او سخت مرا غمگين مى كند و مى ترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد»(۱۸)

فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آماده كرده بودند، لذا در پاسخ او گفتند: «اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى متحد و نيرومنديم، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كار خواهيم بود. »(۱۹)

يعقوب (عليه‌السلام ) حقيقتى را بيان كرده بود، زيرا علاقه اش به يوسف روشن بود و تحمل جداى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعان كه مرتع گوسفندان و چراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و حيوان هاى درنده نبود. از آن سو خردسالى يوسف در مقابل برادران ميان سال و نيرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن است كه آن ها سر گرم بازى با يكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وى برسانند.

فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هر چه به فكرشان مى رسد، براى انجام نقشه شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند و از ارتكاب دروغ و نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدى به خود گرفته و بى پروا آن سخن خلاف حقيقت را اظهار كرده و به صورت تعجب آن سخنان را اظهار داشتند و بلكه در صدد تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو مى كنى؟ و چگونه ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!

دسته اى مانند ابن اثير گفته اند علت اين كه يعقوب گفت: «مى ترسم گرگ او را بخورد» خوابى بود كه حضرت يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگ هايى به يوسف حمله كرده و مى خواستند او را بكشند و در ميان آن گرگان، گرگى از يوسف حمايت كرده و مانع قتل او شد و آن گاه مشاهده كرد كه زمين شكافته شد و يوسف را در خود فرو برد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ، همان برادران يوسف بود كه از رشك آنها بر وى بيم داشت و به طور كنايه مى خواست بگويد ترس آن را دارم كه شما او را از بين ببريد ولى منظورش را با كنايه و در لفافه بيان فرمود.(۲۰)

جلال الدين بخلى در اين باره چنين گويد:

يوسفان از رشك زشتان مخفيند

كز عدو خوبان در آتش مى زيند

يوسفان از مكر اخوان در چهند

كز حسد يوسف به گرگان مى دهند

از حسد بر يوسف مصرى چه رفت

اين حسد اندركمين گرگى است رفت

لاجرم زين گرگ يعقوب حليم

شت بر يوسف هميشه خوف و بيم

گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت

اين حسد در فعل از گرگان گذشت

زخم كرد اين گرگ و ز عذر سبق

آمده كانا ذهبنا نستبق؟

صد هزاران گرگ را اين مكر نيست

عاقبت رسوا شود اين گرگ بايست

زانكه حشر حاسدان روز گزند

بى گمان بر صورت گرگان كنند

به هر حال از دنباله اين داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (عليه‌السلام ) اساس دروغ بعدى آنان گرديد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى براى عذر خويش پيدا كنند وگرنه شايد آن ها به فكرشان نمى رسيد كه گرگ هم انسان را مى خورد، يا نمى دانستند چه بهانه اى براى ناپديد شدن يوسف نزد پدر بياورند و همين كلام يعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه افكنده و بگويند گرگ او را دريد.

يوسف در چنگال برادران

پسران يعقوب (عليه‌السلام ) با بيان اين سخنان جايى براى عذر پدر نگذاشتند و خود را برادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان دادند كه يوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى عذر نخستين يعقوب كه طاقت نداشتن دورى يوسف بود، نتوانستند پاسخى بياورند و يعقوب مى توانست به آنان بگويد شما از نظر حفاظت از گرگ و درنده و من اطمينان مى دهيد، اما رنج فراش را چگونه تحمل كنم و آن را چه طور جبران مى كنيد؟ با اين عكس العمل شايد نمى خواست بيش از اين علاقه شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند و رشك آنها را تحريك كند، به هر حال بر خلاف ميل قلبى خود بدان ها اجازه داد كه يوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.

يوسف معصوم كه - به اختلاف نقل ها و روايت ها بين هفت تا هفده سال(۲۱) از عمرش گذشته بود، نمى دانست برادران چه نقشه خطرناكى برايش كشيده اند و پشت اين قيافه هاى حق به جانب و خيرخواهانه چه كينه ها و عقده هايى در دل دارند. همين قدر مى بيند كه برادران با كمال مهربانى و ملاطفت و با اصرار از پدر مى خواهند تا اجازه دهد او را براى تفريح و گردش با خود به صحرا ببرند، و شايد در اين ميان يوسف هم با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشد تا با رفتنش موافقت كند.(۲۲)

بدين سان موافقت يعقوب جلب شد و برادران بى درنگ وسايل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوب پيش آمد و يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان ها سپرد. برادران براى آن كه مبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش مى كردند، اما بعد از دور شدن، عقده هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.

يوسف برخلاف انتظار خود ديد كه يكى از برادران پيش آمد و او را بر زمين انداخت و شروع به زدن و آزارش كرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى دفع آزار او به برادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى، به آزار و شكنجه اش دست گشود و خلاصه به هر كدام پناه مى برد، او را از خود رانده و كتكش مى زدند و حتى يكى از آنان كه بعضى گفته اند روبيل بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودا مخالفت كرده و گفت: قرار نبود او را به قتل برسانيد و بدين ترتيب مانع قتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.

يوسف معصوم در چاه

چنانچه از آيات قرآنى استفاده مى شود هنگامى كه برادران وقتى به صحرا آمدند، تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند و تصميم قبلى آنان اين بود كه به هر ترتيبى شده يوسف را از پدر دور كنند و به سرزمينى دور ببرند تا به او دستى نرسد، اما وقتى به صحرا آمدند و شايد در بين مسير، گذرشان به چاهى افتاد و به اين فكر افتادند تا او را در چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.

در اين كه چاه مزبور آيا معروف بوده و سر راه كاروانيان قرار داشته كه هنگام رفت و آمد از آن چاه آب مى كشيدند يا اين كه در بيابان دور افتاده اى قرار داشت كه در زمان هاى سابق، از آن بهره بردارى مى شده و آن روز از استفاده افتاده بود يا فقط چوپان هاى بيابان كه از محل آن آگاه بودند و از آن بهره مى بردند، اختلاف است.

شيخ طبرسى نقل كرده كه برخى گفته اند: اين چاه در بيابان دور افتاده و بى آب و علفى بود و سر راه كاروانيان نبود و كاروانى هم كه سر چاه آمده و يوسف را بيرون آوردند(۲۳) ، راه گم كرده و بيراهه آمده بودند و به طور تصادفى از آن جا مى گذشتند. در تفسير روح البيان آمده است چاه مزبور در سه فرسخى كنعان قرار داشت كه آن را شداد هنگام آباد كردن سرزمين اردن، حفر كرده بود و هفتاد ذرع يا بيشتر عمق داشت و مخروطى شكل هم بود يعنى دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود(۲۴) و معلوم نبود كه چرا و به چه منظور آن را به اين صورت حفر كرده بودند.

بعضى گفته اند كه آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون يوسف در آن چاه افتاد از بركت آن حضرت، آب چاه شيرين شد و مورد استفاده قرار گرفت.(۲۵)

به هر حال يوسف را كنار چاه آوردند و پيرآهنش را بيرون كرده و ريسمانى به كمرش بستند او را ميان چاه سرازير كردند. يوسف از آنان خواست لااقل پيراهنش را بيرون نكنند و به آنها گفت: «اين پيراهن را بگذاريد تا تن خود را بدان بپوشانم» با لحن تمسخرآميزى در جوابش گفتند: «خورشيد و ماه و يازده ستاره را بخوان تا همدم و يار تو باشد» در تفسير قمى آمده است كه بدو گفتند: «پيراهنت را بيرون آور» يوسف گريست و گفت: «اى برادران برهنه ام مى كنيد؟ » يكى از آنها كارد كشيد و گفت: «اگر بيرون نياورى تو را مى كشم». حضرت دست بر لب چاه مى گرفت كه در چاه نيفتد، و از آنان مى خواست تا او را به چاه نيندازند، ولى آنها با كمال خشونت دست هاى او را از لبه چاه دور كرده و ميان چاه سرازيرش كردند، وقتى به نيمه هاى آن رسيد، به منظور قتل او يا روى كينه و رشكى كه بدو داشتند، ريسمان را رها كردند و يوسف به قعر چاه افتاد. و چون در قعر چاه آب بود يوسف در آب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفته و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.

برخى معتقدند منظور از «غيابت الجب» كه در دو جاى اين داستان از قرآن آمده، جايگاه مخصوصى بوده كه در كناره چاه بالاى سطح آب مى كنده اند و جاى نشيمن و استفاده از آب چاه بوده است و اين كه يوسف را در آن جايگاه زندانى كردند، براى آن بود كه نخواستند مستقيما وى را بكشند و از طرفى منظورشان را نيز عملى كرده باشند.

در نقلى آمده كه وقتى يوسف را به چاه انداختند، اندكى صبر كردند و سپس او را صدا زدند تا ببينند زنده است يا نه؟ و چون يوسف جوابشان را داد، خواستند سنگى به سرش بيندازند و او را بكشند، ولى باز «يهودا» مانع اين كار شد و از كشتن يوسف جلوگيرى كرد.

حال بينيم برادران پس از آن چه كردند و چگونه به كنعان بازگشتند و جواب پدر را چه دادند؟

پسران يعقوب بازگشتند و...

كيفيت رو به رو شدن پسران يعقوب پس از اين كار با پدر و پاسخى كه در مورد گم شدن يوسف به وى دادند، جالب و شنيدنى است. قرآن كريم اجمال آن را اين گونه بيان فرموده است: «شبانه با چشم گريان نزد پدر آمدند و گفتند پدر جان ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگر چه راست گو باشيم»(۲۶)

مفسران گفته اند اين كه تا شب صبر كردند و شبانه نزد پدر آمدند براى آن بود كه از تاريكى شب بهره گرفته و بهتر بتوانند امر را بر پدر مشتبه سازند و هم چنين جرئت بيشترى در عذر تراشى داشته باشند و بهتر بتوانند دروغ خود را بيان دارند و اين كه تظاهر به گريه كردند، براى آن بود كه خود را راست گو جلوه دهند و از اينكه گفتند: «تو سخن ما را باور ندارى اگر چه راستگو باشيم»(۲۷) معلوم مى شود، آنان خود مى دانستند با اين دروغبافى ها و صحنه سازى نمى توانند بد گمانى يعقوب را از خود دور سازند و پدر را قانع كنند كه واقعا گرگ يوسف را خورده است اما همين گفتارشان موجب باز شدن مشتشان گرديد و حس كنجكاوى يعقوب را تحريك كرد تا در اين باره تحقيق بيشترى كند.

به هر صورت براى اين سخن خود شاهدى دروغين هم آورده و پيرآهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى كه كشته بودند رنگين كرده و نزد پدر آوردند گفتند: «اين هم نشانه گفتار ما» ولى فراموش كردند كه لا اقل قسمتى از آن پيرآهن را پاره كنند تا به سخن نادرست و خلاف حقيقت خود صورتى بدهند. برخى گفته اند كه يعقوب از آنها خواست تا پيرآهن را به او نشان دهند و چون چشم به پيرآهن يوسف افتاد و آن را صحيح و سالم ديد، بدان ها گفت: اين چه گرگى بوده كه يوسف را دريده و خورده است اما پيرآهنش را پاره نكرده است؟ به راستى كه چه خشمى به يوسف داشته، اما چه اندازه نسبت به پيراهنش مهربان بوده است! »

گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند: «دزدان او را كشتند» ولى يعقوب در جوابشان فرمود: «چگونه دزدى بوده كه خودش را كشته، اما پيراهنش را نبرده با اين كه احتياج وى به پيراهنش بيش از كشتن او بوده است»

برادران با اين صحنه سازى نيز نتوانستند جنايت خود را پرده پوشى كنند و يعقوب فهميدنى ها را فهميد و سپس فرمود: «اينها نيست كه شما مى گوييد، نه گرگ او را دريده و نه دزدان او را كشته اند»(۲۸)

گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند: «دزدان او را كشتند «بلكه نفس هاى شما كارى زشت را در نظرتان جلوه داد، پس مرا بايد كه صبرى نيكو و جميل پيشه كنم و در تحمل دشوارى اين مصيبت كه شما اظهار داشته و توصيف مى كنيد، از خدا مدد مى خواهم »(۲۹)

آرى به گفته يكى از استادان بزرگوار، اين مطلب از حقايق مسلم اين جهان است و به تجربه نيز رسيده كه دروغ گو هر اندازه هم فريبكار و زرنگ باشد رسوا گشته و بالاخره مشتش باز مى شود و دروغش آشكار مى گردد. اين حقيقت را خداى مجيد در قرآن كريم بارها گوش زد كرده و مى فرمايد: «به راستى كه خدا مردمان دروغ پيشه و كفران كننده را هدايت نمى كند». و در جاى ديگر فرموده: «به راستى خدا مردمان اسراف گر و دروغ پيشه را هدايت نمى كند» و نيز مى فرمايد: «به راستى آنان كه با دروغ به خدا افترا زنند رستگار نمى شوند. »

جاى تاسف است كه اجتماع امروز گويا اين حقيقت را نشنيده و يا باور نكرده اند و عموما پايه زندگى خود را بر اساس دروغ بنا نهاده و تدريجا آن را نوعى زيركى و زرنگى مى دانند و كسى را كه از صدق و راستى پا فراتر نمى نهند به كودكى و عقب ماندگى منسوب مى دارند، تا جايى كه مى گويند: اساس سياست هاى دنيا را دروغ و خلاف گويى تشكيل داده است و هر كه در اين راه چيره دست تر باشد و بهتر بتوانند مردم را با وعده هاى دروغين و دفع الوقت كردن در كارها و تبليغات پوچ فريب دهد، سياست مدارتر بوده براى اداره امور لايق تر است. اما منطق آسمانى قرآن و سروش فطرت معتقدند كه دروغ گو رستگار نمى شود.

حال ببينيم كه حضرت يوسف (عليه‌السلام ) در آن چاه تاريك وحشت زا چه كرد و قضا و قدر الهى چه سرنوشتى براى او مقدر فرمود. اين مطلب مسلم است كه بلاهاى پى در پى و دشوارى كه با سرعت و بى وقفه با فاصله بسيار كوتاه بر يوسف عزيز رسيد، تحملش بر وى بسيار دشوار و سنگين بود، زيرا يوسف از وقتى خود را شناخته بود، در دامان پر مهر پدر و مادر، و عمه خويش به سر برده و هر يك از آنان به قدرى او را دوست مى داشتند كه حاضر نبودند حتى يك لحظه از او دور شود و به قدرى به وى محبت داشتند كه تمام وسايل استراحت و آرامش او را از هر لحاظ فراهم كرده بودند. پر واضح است تحمل اين افراد در برابر مشكلات زندگى و ناملايمات، معمولا كمتر از ديگران بوده و مانند جوجه بى پر و بالى هستند كه ناگهان از بالاى درخت و آشيانه خود به زمين بيفتد و به خصوص اگر مانند يوسف صديق به طور ناگهانى و بدون آمادگى قبلى با چنين پيش آمدهاى ناگوارى مواجه گردد.

در اين گونه موارد تنها تكيه گاهى كه مى تواند اضطراب دل را بر طرف سازد و قلب نگران و پريشان را آرام سازد و انسان را از سقوط نگه دارد، ايمان به خدا و توكل بر اوست و تنها مونس و همدمى كه مى توان غم دل را با او در ميان نهاد و از وى استمداد طلبيد، خداى رئوف و مهربان است. البته در مورد افراد بزرگوار و والامقامى هم چون يوسف صديق كه خداى تعالى مى خواهد در آينده او را به مقام شامخ نبوت و رهبرى خلق خود منصوب دارد و زمام امور دين و دنياى مردم را به دست وى بسپارد، در چنين پيش آمدها، خداوند لطف بيشترى درباره شان مبذول مى دارد و از طريق وحى اميدوارى و دل گرمى بيشترى به آنها عنايت مى فرمايد. چنان كه قرآن كريم درباره آن ماجرا مى فرمايد: «و آن گاه كه يوسف را بردند و تصميم گرفتند در قعر چاهش اندازند (و نقشه خود را عملى كردند و يوسف در چاه قرار گرفت) و ما بدو وحى كرديم كه (تو را از اين چاه نجات خواهيم داد و) در آينده برادرانت را به اين كار (زشت) شان آگاه خواهيم ساخت و در حالى كه آنها بى خبرند»(۳۰)

اگر از اين گفتار مفسران كه گفته اند: «منظور از اين وحى، وحى نبوت بود و يوسف در همان چاه به مقام نبوت رسيد»(۳۱) صرف نظر كنيم و بگوييم «وحى » در اين جا به معنى الهام بوده، باز هم مى توان فهميد كه اين سروش غيبى و وحى الهى تا چه حد در آرامش روح يوسف موثر بوده و چگونه او را به آينده باشكوهى دل گرم ساخته است. و اگر به وحى نبوت تفسير شود، چنان چه بسيارى گفته اند و ظاهر معناى وحى نيز همين است كه با رسيدن به اين مقام شامخ ديگر جاى هيچ گونه خوف و ترسى برايش باقى نمانده است.

نجات يوسف از چاه

مطابق روايت ها و تاريخ، يوسف سه روز در چاه بود تا خداى تعالى وسيله نجات او را فراهم ساخت و در حديثى آمده است كه حضرت براى شتاب در نجات خويش از آن مهلكه سخت اين دعا را خواند:

( يا اله ابراهيم و اءسحاق و يعقوب ارحم ضعفى، و قلة حيلتى، و صغرى؛ ) اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من ترحم فرما»

و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.

پيش از اين گفته شد درباره چاه مزبور اختلاف است كه آيا بر سر راه كاروانيان بوده يا در جاى پرت و دور افتاده اى قرار داشته است كه كاروانيان بر اثر گم كردن راه بر سر آن چاه آمدند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «و كاروانى بيامد و مامور آب را (براى آوردن آب بر سر چاه) فرستادند، و او دلو خويش را، (به چاه) انداخت و (ناگهان) گفت: مژده! اين يك پسر است (كه به جاى آب از چاه بيرون آمده است) و به منظور تجارت او را پنهان داشتند و خدا دانا بود كه چه مى كنند»(۳۲)

بارى مامور كشيدن آب، سر چاه آمد و دلو را به چاه انداخت، يوسف (عليه‌السلام ) به دلو درآويخت و آب آور احساس كرد كه دلوش سنگين شده است، آن را با تلاش بيشتر بالا كشيد و ناگهان ديد كه به جاى آب، پسر زيبا رويى از چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد: آى، مژده كه اين پسرى است......!

حالا ديگر يوسف عزيز از تنگناى چاه و آن محيط وحشت زا نجات يافته است و بعد از گذشت چندين روز كه جز ديوارها و آب نيلگون ته چاه، چيز ديگرى را نمى ديد، چشمش به انسانى افتاد و پس از ساعت ها متمادى - كه از هواى سنگين و خفقان آور قعر چاه استنشاق كرده بود - از هواى آزاد صحرا بهره مند شد و خداى مهربان نعمت تازه اى بدو بخشيد و نشاط و نيروى جديدى در جانش دميد، اما مقدورات روزگار بلاى ديگر سر راه او قرار داده و به غم و اندوه ديگرى مبتلايش ساخت و يوسف آزاده و پيغمبرزاده را مشتى مردم سودجو و بى عاطفه به صورت برده و بنده اى زر خريد در معرض خريد و فروش در آوردند.

قرآن كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است: «و او را به بهايى اندك و ناچيز و به درهمى چند فروختند و در آن بى رغبت بودند. »(۳۳)

يوسف را در برابر چند درهم بى ارزش فروختند

قرآن كريم عدد درهم ها را تعيين نكرده، بلكه فروشندگان را سرزنش نموده كه اين شخصيت بزرگ و آزاده را به صورت برده اى درآورده و به چند درهم پول سياه و بى ارزش فروختند، اما در روايت ها و گفتار مفسران عدد آن درهم ها را به اختلاف ذكر كرده اند: در چند حديث عدد آن ها بيست و درهم و شماره فروشندگان ده نفر ذكر شده كه هر كدام دو درهم نصيبشان شد و در نقل ديگرى ۲۲ درهم و در روايتى ديگر هيجده درهم آمده است.

ابن عباس گفته است: «كسى كه يوسف را پيدا كرد به مصر آورد و در مصر فروخت و نامش مال بن زعر بود، وى يوسف را به چهل دينار پول و يك جفت كفش و دو جامه سفيد به عزيز مصر فروخت. »(۳۴)

البته در ميان مفسران اختلاف است كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند؟ و خريدارانش كه بوده اند؟ جمعى گفته اند برادران يوسف در خلال چند روزى كه او در چاه بود، مترصد بودند تا ببينند سرنوشت يوسف چه مى شود و سرانجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد و پيوسته ميان كنعان و چاهى كه يوسف را در آن انداخته بودند، در رفت و آمد بودند و چون كاروانيان او را بيرون آوردند، به آن ها گفتند اين جوان غلام زر خريد ما بوده كه از دست ما گريخته و بدين جا آمده و خود را در اين چاه پنهان كرده است.

اكنون بايد بهايش را به ما بپردازيد و يوسف را نيز كه در صدد بر آمده بود خود را معرفى كند تهديد كردند كه سخنى بر زبان نياورد و يوسف نيز به ناچار گفتار آنها را تصديق كرد و بدين ترتيب برادران او را به كاروانيان فروختند و معناى اين كه خداوند مى فرمايد «رغبتى در وى نداشتند» به آن سبب بود كه مى خواستند هر چه زودتر او را از آن محيط دور كنند و سرپوشى روى كارشان بگذارند تا مبادا يوسف به كنعان باز گردد و پرده از روى كارشان برداشته شود، به همين دليل اعتنايى به خود يوسف و بهايش نداشتند و هدفشان از اين كار فقط ناپديد كردن يوسف بود.(۳۵)

طبق اين گفتار، يوسف دو بار فروخته شد: يكى در كنار چاه و به دست برادران، و ديگرى در مصر و به دست كاروانيان، خريدار نخست، كاروانيان بودند و خريدار دوم عزيز مصر.

ولى گروه ديگرى معتقدند فروختن يوسف يك بار بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم به دست كاروانيان و در مصر بود، كاروانيان پس از اين كه وى را از چاه بيرون آوردند، به صورت كالايى كه قابل فروش و استفاده است، پنهانش كردند. چنان كه خداى تعالى فرموده است: «و اءسروه بضاعة» سپس او را در مصر به بهايى اندك و درهمى چند فروختند و چون در وى آثار آزادى و نشانه بزرگى ديدند و شايد بر اثر تحقيق و سوالى كه از او كرده بودند، وى را شناخته و دانستند فرزند دل بند يعقوب و نوه ابراهيم خليل است، به همين دليل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگاه دارند و با ورود به مصر بى درنگ او را در معرض فروش گذارده و درباره قيمتش سخت گيرى نكرده و او را فروختند و كلام خدا را كه فرموده: «و كانوا فيه من الزاهدين» به همين معنا حمل كرده اند.

صرف نظر از اقوال مفسران و پاره اى از روايت ها و معناى دوم با سياق آيه مناسب تر است و يك نواخت بودن ضماير جمع، نيز گواهى ديگر بر اين قول است.

و از اين مطلب جمعى چنين استنباط كرده اند: كه وقتى مردم مصر مطلع شدند يوسف را به معرض فروش گذارده اند، به سوى بازار برده فروشان هجوم آورده و ساعت به ساعت قيمت يوسف بالا مى رفت و تا اين كه او را به هم وزنش از طلا و نقره و حرير و مشك فروختند و اين گفتار را به وهب بن منبه نسبت مى دهند ولى اين سخنان افسانه اى بيش نيست و هم چنين داستان پيرزن و كلافى كه در دست گرفت و به بازار آمد و با همان كلاف - كه دارايى او را تشكيل مى داد - خود را جزو خريداران يوسف قلمداد كرد و ساير مطالبى كه براى شاعران خيال پرداز فارسى نيز زمينه و سوژه اى فراهم كرده است تا در اين باره اشعارى سروده و خيال پردازى كنند، بى اساس و خالى از اعتبار است.

به هر حال يوسف بى گناه و نورديده يعقوب به صورت كالايى تجارتى و برده اى قابل خريد و فروش در دست كاروانيان در آمد. و به سوى مصر و سرنوشتى نامعلوم پيش مى رفت و در اين ميان خود را به قضا و قدر الهى سپرده بود تا ببيند لطف خداى مهربان با او چه مى كند و وعده الهى چه وقت درباره او محقق مى شود.

در خانه عزيز

كاروان وارد مصر شد و فرزند دلبند اسرائيل را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. سرانجام اين گوهر گران بها نصيب عزيز مصر گرديد كه برخى نامش را «قطفير» ذكر كرده و گفته اند: وى نخست وزير كشور مصر بوده و منصب جانشينى و خزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است؛ وى يوسف را خريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد، به همسرش سفارش كرد و گفت: «جايگاهش را گرامى دار (و از وى به خوبى پذيرايى كن) شايد براى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى اختيار كنيم»(۳۶)

يعنى با نظر بردگى به او نگاه كن و مانند ساير غلامان با وى رفتار مكن كه نشانه بزرگى و اصالت در چهره اين جوان هويداست و قيافه و سيمايش از آينده درخشان و پرشكوهى خبر مى دهد و شايستگى آن را دارد كه ما او را به فرزندى برگيريم و به عنوان فرزند خود او را به مردمان معرفى كرده و وارث ثروت خويش كنيم.

درسى آموزنده از قرآن كريم

قرآن كريم در اينجا به عنوان تذكر، درسى به پيروان خود مى دهد كه بدانند عزت و ذلت بندگان خدا به دست مردم نيست و آنها نمى توانند كسى را خوار يا عزيز كنند. برادران براى اين كه يوسف را از چشم پدر بيندازند و او را از بين ببرند و خود پيش پدر محبوب شوند، او را از دامن پر مهر پدر و محيط آرام خانه يعقوب جدا كردند و به چاه انداختند و تا آن جا كه پيش رفتند كه - به گفته جمعى - برادر عزيز خود را به چند درهم پول سياه فروختند و فرزند آزاده اسرائيل را به صورت برده اى در معرض خريد و فروش گذارند، و اما خدا مى خواست او را عزيز و محترم گرداند و به دليل نيكى و صفاى باطنش به او پاداش خوبى دهد و او را در بهترين خانه ها و فراخ ‌ترين نعمت ها جاى دهد و همه گونه شوكت و عظمتى را به وى ارزانى كند و از همه بالاتر مقام نبوت و پيامبرى را به او تفويض كند و دانش و حكمت به وى آموزد و علم تعبير خواب را يادش دهد و زمينه فرمانروايى و عظمت او را در كشور مصر فراهم سازد؛ تا برادران حسود او و ساير انسان ها بدانند كه دستگاه منظم خلقت كه تحت فرمان آفريدگار حكيم در جريان و گردش است، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس او است كه، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس او است كه، در كارها موثر و نافذ است و خداى تعالى نيز بر اساس لياقت و شايستگى و خوبى و بدى بندگانش به آنان پاداش و كيفر و عزت و خوارى مى دهد. پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند و كيفر بدكاران و بدخواهان را نيز در كنارشان مى گذارد؛ متاسفانه بيشتر مردم از اين حقيقت بى خبر و غافل هستند.

قرآن كريم اين حقيقت را چنين بيان مى كند «... و بدين گونه يوسف را در سرزمين مصر مكانت و اقتدار داديم تا به وى تعبير خواب ها را بياموزيم و خدا بر كار خود غالب و مسلط است. و همه موجودات و كارها تحت اراده و فرمان او است ولى بيشتر مردم نمى دانند و آنگاه كه يوسف به سن رشد و كمال رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم»(۳۷)

در فرازهاى اين داستان نيز در هر جا به مناسبتى، درسهايى آموزنده به فرزندان آدم داده و حقايق ديگرى را گوشزد مى كند كه - انشاء الله - در جاى خود تذكر مى دهيم. گذشت ايام پيش بينى عزيز مصر را تاييد كرد و هر روزى كه از توقف يوسف در آن خانه مى گذشت، بيشتر توجه بزرگ خانه، بانو و ساير افراد خانه را جلب مى كرد و رفتار و حركات منطق گرم و گيرا، ادب، نجابت، امانت، وقار، متانت و ساير صفت هايى كه در يك جوان اصيل و تربيت يافته دامان مردان الهى است، شيفتگان تازه اى به شيفتگانش مى افزود، به خصوص كه از نظر زيبايى صورت و سيما و آراستگى اندام نيز خارق العاده و بى نظير بود، خلاصه آن چه خوبان همه داشتند يوسف به تنهايى داشت. و خداى بزرگ كمالات صورى و معنوى را در وجود او گرد آورده بود.

ظاهرا از توقف يوسف در خانه عزيز بيش از دو سالى نگذشته بود كه همه اهل خانه مجذوب و فريفته اخلاق و رفتار او شدند. و در اين ميان كسى كه بيشتر از همه شيفته يوسف شد و علاقه اش كم كم به صورت عشقى آتشين درآمد و در اعماق دل و جانش اثر كرد، بانوى كاخ و همسر عزيز مصر بود كه نامش راعيل و لقبش زليخا ذكر شده است. علت اين عشق سوزان را كه تدريجا به صورت دل باختگى و علاقه جنسى در آمده و با آن سماجت درخواست كامجويى از يوسف كرد، در چند جهت ذكر شده است: اول اين كه زليخا فرزندى نداشت و از لذت داشتن فرزند محروم بود، به همين سبب در جستجو بود تا به جاى فرزند، دل خود را به انسانى ديگر در ميان افراد خانه بسپارد و اوقات فراغت خود را با مهروزى به وى سرگرم و سپرى سازد، و با آمدن يوسف در خانه او و به خصوص با اظهار تمايل شوهر و پذيرفتن او به عنوان فرزند، منظور زليخا عملى شد، اما اين علاقه شديد و دل دادگى كم كم از اين صورت خارج شد و به صورت ديگرى در آمد.

ديگر آن كه زليخا يك زندگى اشرافى كامل داشت كه با خيالى آسوده در آن مى زيست. غلامان و كنيزان كارهاى خانه را انجام مى دادند. و بهترين غذا و وسايل استراحت را برايش فراهم مى كردند، وسيله تفريح و خوش گذرانى و هر سرو برايش مهيا و آماده بود و سرگرمى ديگرى جز آن كه درباره زيبايى اين و آن فكر كند، نداشت و پيوسته و در فكر تهيه جامه اى بهتر و رسيدگى بيشتر به وضع خود و در فكر كامجويى و لذت بيشترى در زندگى بود. بديهى است كه در چنين محيطى وجود يوسف زيبا براى زليخا چه اندازه وسوه انگيز و دل ربا است. به ويژه آن كه يوسف پاى در سن جوانى گذارده و از هر نظر آراسته و كامل شده بود و عشق و علاقه به او قلب دل زليخا را از هر سو احاطه و تسخير كرده بود.

در چنين محيطهايى و با فراهم بودن اين گونه وسايل همه جانبه براى كام جويى و خوش گذرانى تنها نيرويى كه مى تواند جلوى هواهاى نفسانى و در خواست هاى نامشروع انسان را بگيرد و او را به عفت و تقوا وادارد، ايمان پاك و محكم به خداى يكتا است كه چنين نيرويى در زليخا نبود، زيرا وى زنى بود بت پرست كه تكيه گاه روحش همان بت بى جانى بود كه چنين نيرويى در خانه داشت و گاه گاهى به عنوان پرستش در برابر او كرنش مى كرد.

علت سوم براى تعلق خاطر شديد زليخا به يوسف و تقاضاى كام جويى از وى اين بوده كه گفته اند: عزيز مصر (شوهر زليخا) عنين و از انجام عمل جنسى با همسر خود محروم بود كه اگر اين نقل صحيح باشد، مى توان گفت مهم ترين انگيزه براى درخواست نامشروع زليخا همين بوده است و با توجه به دو علت قبلى و به خصوص علت دوم مى توان حدس زد تا چه اندازه آتش شهوت در وجود زليخا شعله ور شده و چگونه او را ديوانه وار به تقاضاى كام جويى از يوسف وادار كرده است.

گفتنى است حامل اين بار سنگين و اين عشق سوزان نيز، يك انسان ضعيف، يعنى يك زن بوده است و معمولا تحمل زنان در اين گونه موارد به مراتب كمتر از مردان است و نيروى خويشتن دارى و تملك نفس در آنان ضعيف تر از جنس مخالف است.

به هر حال اين عوامل دست به دست هم داد و دام تازه اى سر راه يوسف پاك دامن و معصوم گسترانيد و بلا و فتنه تازه اى را برايش پيش آورد و فرزند باتقواى يعقوب را در برابر آزمايش و امتحان سخت ترى قرار داد.

اما از آن جا كه يوسف (عليه‌السلام ) در دوران توقف چند ساله خود در خانه عزيز مصر هيچ گاه از دايره عفت و تقوا خارج نشد و شرط امانت و پاك دامنى را در تمام شئون زندگى درباره صاحب خانه و اربابش مراعات كرد و در همه فراز و نشيب ها پيوسته پروردگار متعال را شاهد و ناظر اعمالش مى دانست و چنان كه آزار برادران و زندانى شدن در چاه و بردگى، نتوانست از اعتماد و توكل او به خداى يكتا بكاهد و روح بلند و آرام او را نگران و مضطرب سازد، زندگى اشرافى خانه نخست وزير مصر و ناز و نعمت هاى بى حد آن جا نيز نتوانست ذره اى در روح با صفاى يوسف و ايمان قوى اش اثر بگذارد و اراده نيرومندش را در راه مبارزه با انحراف و آلودگى متزلزل سازد.

شكى نيست كه خداى متعال هم وقتى بنده خود را اين گونه در راه مجاهدت و تهذيب نفس خويش آماده و آيينه دلش را به اين حد پاك و با صفا مى بيند، نيروى بيشترى براى مبارزه با آلودگى و انحراف به وى عنايت كرده و دل پاك او را جلوه گاه عنايات خاصه و علم و حكمت خود قرار مى دهد و چون بنده اى به او پناه برده و در پيش آمدها همه جا بدو توكل و اعتماد كند، كفايتش كرده و مشكلاتش را برطرف مى سازد. و هرگاه ببيند كسى در راه فرمان بردارى و اطاعت خود ايمان و خلوص دارد، عالى ترين زندگى را نصيبش كرده و بهترين پاداش را به وى مى دهد.

چنان كه در قرآن كريم اين عنايت ها را مورد تاكيد قرار داده و چنين فرموده:( والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين (۳۸) ) آنان كه در راه ما مجاهده مى كنند به يقين راه هاى خود را بر آنان مى نماييم و به حقيقت خدا با نيكوكاران است.

«و من يتوكل على الله فهو حسبه.... »(۳۹) هر كس به خدا توكل كند او براى وى بس است.

( من عمل صالحا من ذكر اءو اءنثى و هو مؤ من فلنحيينه حياة طيبة ولنجزينهم اجرهم باءحسن ما كانوا يعملون (۴۰) )

هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد و مؤ من باشد، قطعا او را با زندگى پاكيزه اى حيات حقيقى بخشيم و مسلما به آنان نيكوتر از آن چه مى كرده اند پاداش خواهيم داد.

بارى خداى سبحان يوسف عزيز را مورد عنايت خود قرار داد و با محكم شدن قواى بدنى و ورود او در سنين جوانى بر قدرت روحى اش نيز افزود و علم، حكمت و فرزانگى خاصى بدو عنايت فرموده و بدين ترتيب پاداش كردار و رفتار نيكش را داد و براى تذكر ديگران اين موضوع را به پيغمبر گرامى خود نيز به صورت وحى آسمانى گزارش فرموده و گفت:

( و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين (۴۱) )

و چون به حد رشد رسيده، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم.

قهرمان تقوا و عفت

عشق زليخا به يوسف به جايى كشيد كه همه ملاحظات را كنار گذاشت و از همه عنوان ها چشم پوشيد و تصميم گرفت عشق سوزان را به اين جوان ماه سيما و غلام كنعانى ابراز كند و به هر ترتيبى شده از وى كام دل بگيرد.

ملاحظه اين كه با داشتن مقامى چون بانويى كاخ نخست وزير و همسرى شخص دوم مملكت مصر اظهار چنين مطلبى به يك غلام زر خريد مناسب شاءنش نيست و او را تا سرحد سقوط تنزل مى دهد و از سوى ديگر يوسف معصوم و پاك دامنى كه تاكنون در طول چند سال توقف در كاخ، هيچ گاه از دايره عفت و تقوا پا بيرون نگذارده و حتى يك نگاه خائنانه هم به او نكرده است، اگر از قبول اين درخواست سر باز زند و زير بار اين تقاضا نرود، در اين صورت چه اتفاقى خواهد افتاد و با رسوايى هايى كه احيانا به دنبال آن به بار خواهد آمد، چه كند؟ اين افكار يا به مغزش خطور نمى كرد و يا قدرت مقاومت در برابر خواسته دل او را نداشت.

همه فكرش اين بود كه با هر وسيله اى كام دل، از آن جوان ماه سيماى كنعانى گرفته و او را - كه مى دانست جوانى با تقوا و عفيف است - به اين كار تسليم نمايد.

زليخا تصميم خود را گرفت و يك روز يوسف ديد وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده و او بهترين لباس هايش را پوشيده و بهترين آراش را كرده و طرز رفتارش به كلى تغيير يافته است. و از آنجا كه وى قبلا نيز اطوار و حركت هايى نظير اين از وى ديده بود، فهميد زليخا در صدد فريب و كام جويى از وى است. يوسف ناگهان متوجه شد كه درهاى تو در توى كاخ نيز به دستور وى بسته شده است. و به سوى اتاق مخصوص خواب زليخا راهنمايى شد و چون بدانجا درآمد، زليخا را ديد از خود بى خود شده و با بى صبرى مصمم به كام جويى از يوسف است و همه اينها مقدماتى براى انجام اين كار بوده، از اين رو، وقتى يوسف را ديد، در اتاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته با تضرع و بدون پروا گفت: «هر چه زودتر پيش من آى و مرا كام روا ساز!(۴۲)

يوسف كه جز به معشوق حقيقى و پروردگار مهربان دل نبسته و تمام نعمت هاى خود را از او مى داند و نيز به اين حقيقت واقف است كه هر گونه انحراف و گناهى از انسان سر مى زند، ستمى بر نفس و محروميتى است از رستگارى و هدايت حق تعالى، در اين جا بدون تامل گفت: «پناه بر خدايى كه او پروردگار من است (چگونه نافرمانيش كنم) كه به من جاى نيكو داده است. به راستى ستم كاران رستگار نمى شوند. »(۴۳)

يوسف (عليه‌السلام ) ضمن اين سه جمله كوتاه، چند حقيقت را بيان فرموده و با اين عمل نيز درسى به مردمان پاك دل و پاك سرشتى داد كه درصدد ترك گناه و مهار نفس سركش خود در برابر نافرمانيى ها و آلودگى ها هستند؛ يعنى وقتى خود را در برابر چنين منظره تحريك آميز و صحنه شهوت انگيزى ديد، صحنه اى كه پهلوانان تهمتن را به زانو در مى آورد، و قهرمانان ميدان را مقهور خويش مى سازد، به محكم ترين دژها و مطمئن ترين پناه گاهها يعنى پناه خدا پناهنده شد و خود را به او سپرد و با همين جمله معاذ بالله كه با زيبايى خاصى توام است نفس خويش را مهار كرد و اين درس آموزنده را به جويندگان راه حق كه در طريق مجاهده نفس اند داد كه در چنين مواقع خطرناك و اتفاقات سخت، تنها سنگرى كه مى تواند انسان را حفظ كند. پناه بردن به خدا و اعتماد بدوست. در مواجهه با چنين پرى رويان نغز كه پيلان را مى لغزاند، يگانه حافظ و نگهبان، خداى بزرگ است.

يوسف صديق، آن فرشته پاكى و فضيلت، با اين جمله صريح و منطق نيرومند، پاسخ بانوى مصر را داد و تمام نقشه هاى فريب كارانه او را نقش بر آب كرد و برنامه زندگى خود را كه بر پايه ايمان و عشق به خدا پى ريزى شده بود. به وى تذكر داد.

زليخايى كه با آن ثروت، مقام، زيبايى، شكوه، و جلال به خاطر عشق يوسف و كام جويى از وى از شخصيت و مقام خويش چشم پوشيده و براى رسيدن به هدف نامشروع خويش آماده براى تحمل هر گونه پيش آمد و رسوايى گرديد... و به همين منظور شايد روزها و شب ها فكر كرده تا آن روز را انتخاب كرد و درها را بسته و با بهترين آرايش و زيباترين جامه ها تمام فنون و رسوم دل ربايى را در خلوت به كار برد؛ اما در برابر اين همه رنج و مشقت كم ترين موفقيتى نصيبش نشد و اين جوان ماه روى كنعانى در مقابل خواسته او رام نگرديد و با صراحت و قاطعيت دست رد به سينه او زد و او را ناكام گذاشت.

طبيعى است كه آن زن در مقابل چنين محروميت و شكست سختى كه در عشق خورد و در برابر چنين بى مهرى عجيبى كه از معشوق زيباى خود ديد، فكرى جز انتقام به مغزش خطور نمى كند و با توجه به ناتوانى و محدوديتى كه اينان از نظر فكرى و جسمى دارند، در چنين موقعيتى از چنين زنى جز حمله و ضربه زدن به معشوق انتظار نيست و آماده مى شود تا براى جبران شكست خود از هر گونه اقدامى اگر چه حاد و خطرناك باشد، دريغ نورزد و از تهمت و افترا و دروغ بستن نيز باكى ندارد.

و درك اين واقعيت، شايد به فهم معناى آيات قرآنى هم كه خداوند در اين باره فرموده كمكى بنمايد و از ميان وجوه بسيارى كه مفسران در تفسير اين آيات گفته اند، آن را كه به صحت و صواب نزديك تر و بهتر است بتوانيم انتخاب كنيم.

خداى كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است: «و براستى آن زن آهنگ وى كرد و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ وى مى كرد. چنين كرديم تا بدى و گناه را از وى بگردانيم چرا كه او از بندگان خالص و برگزيده ما بود و آن دو به سوى در، بر يكديگر سبقت گرفتند آن زن پيرآهن يوسف را از پشت بدريد و در آستانه در آقاى زن را يافتند. زن پيش دستى كرده گفت: سزاى كسى كه به خانواده و ناموس تو قصد خيانت داشته چيست؟ جز اين كه زندانى يا دچار عذابى دردناك شود»(۴۴)

شايد در اين مورد بهترين معنا اين است كه وقتى يوسف درخواست او را رد كرد و به شخصيت زليخا و زيبايى و عشق و علاقه و عجز و لابه وى توجهى نكرد و صريحا گفت:

( معاذ الله انه ربى اءحسن مثواى انه لايفلح الظالمون (۴۵) )

زليخا از اين عمل سخت بر آشفت و چون آتشى مشتعل گرديد و تصميم به انتقام از يوسف آن هم انتقامى سخت گرفت و قصد حمله بدو را كرد، يوسف نيز كه وى را به آن حال ديد از خود دفاع نموده و خواست او را بزند، اما برهان روشن پروردگار - كه به صورت وحى و الهام بود - او را از اين كار بازداشت. زيرا متوجه شد كه اگر اقدام به زدن زليخا كند، در اين ميان ممكن است يكى از آن دو كشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگر جبران آن به هيچ وجه ميسر نباشد و بحث هاى گوناگونى به وجود آيد و تهمت هاى زيادى بر وى زنند و زليخا نيز براى انتقام از يوسف موضوع را به گونه ديگرى در خارج منعكس كرده و بگويد كه يوسف قصد خيانت و تجاوز داشت و چون با ممانعت من رو به رو شد، مرا كتك زد و...

از اين رو يوسف تصميم خود را تغيير داد و فرار كرد. خداى سبحان نيز مى فرمايد: «يوسف خواست تا از خود دفاع كند و همان گونه كه زليخا به وى حمله كرد، او نيز اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، آهنگ حمله زليخا را كرده بود، ولى ما براى اين كه يوسف از بندگان مخلص ما بود بدى و فحشا را كه همان قتل يا اتهام بود از وى دور نموده و موضوع را بدو وحى كرديم تا بدى و فحشا را از وى بگردانيم و او را از بندگان با اخلاص ما بود»(۴۶)


5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16