امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری جلد ۴

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری18%

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳ جلد ۴
  • شروع
  • قبلی
  • 142 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14254 / دانلود: 3070
اندازه اندازه اندازه
امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری جلد ۴

نویسنده:
فارسی

۱۱ - آمادگى رزمى براى مبارزه نهائى با معاويه

پس از پيروزى در جنگ نهروان، علل و عوامل گوناگونى، كوفيان را به مرز سكوت و سُستى كشاند و براى جنگ نهائى با معاويه بسيج نمى گرديدند، معاويه كه اوضاع سياسى و تحوّلات روز را دقيقاً زير نظر داشت در برابر كوتاهى و ضعف كوفيان دست به تحرّكات نظامى وحشتناكى مى زد.

امام علىعليه‌السلام براى حفظ آمادگى رزمى، و در صحنه نگه داشتن نيروى مردمى، هرگاه كه زمينه را مساعد مى يافت، با سركوفت زدن ها، هشدار دادن ها و تبليغات افشاگرانه، مردم كوفه را بيدار مى كرد كه براى نبرد نهائى با دشمن آماده شودند.

دردمندانه سخن مى گفت و افشاگرانه نقشه هاى دشمن را آشكارا بيان مى كرد و دلسوزانه مردم را به اصلاح خود و جامعه خود فرا مى خواند، كه يكى از آن سخنان درد آلود، خطبه ۱۱۹ نهج البلاغه است كه خطاب به كوفيان فرمود:

«مَا بَالُكُمْ! لَا سُدِّدْتُمْ لِرُشْدٍ! وَلَا هُدِيتُمْ لِقَصْدٍ !

أَفِي مِثْلِ هذَا يَنْبَغِي لِي أَنْ أَخْرُجَ؟ وَإِنَّمَا يَخْرُجُ فِي مِثْلِ هذَا رَجُلٌ مِمَّنْ أَرْضَاهُ مِنْ شُجْعَانِكُمْ وَذُوِي بَأْسِكُمْ .

وَلَا يَنْبَغِي لِي أَنْ أَدَعَ الْجُنْدَ وَالْمِصْرَ وَبَيْتَ الْمَالِ وَجِبَايَةَ الْأَرْضِ، وَالْقَضَاءَ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ، وَالنَّظَرَ فِي حُقُوقِ الْمُطَالِبِينَ، ثُمَّ أَخْرُجَ فِي كَتِيبَةٍ أَتْبَعُ أُخْرَى، أَتَقَلْقَلُ تَقَلْقُلَ الْقِدْحِ فِي الْجَفِيرِ الْفَارِغِ .

وَإِنَّمَا أَنَا قُطْبُ الرَّحَا، تَدُورُ عَلَيَّ وَأَنَا بِمَكَانِي، فَإِذَا فَارَقْتُهُ اسْتَحَارَ مَدَارُهَا، وَاضْطَرَبَ ثِفَالُهَا. هذَا لَعَمْرُ اللَّهِ الرَّأْيُ السُّوءُ .

وَاللَّهِ لَوْلَا رَجَائِي الشَّهَادَةَ عِنْدَ لِقَائِي الْعَدُوَّ - وَلَوْ قَدْ حُمَّ لِي لِقَاؤُهُ - لَقَرَّبْتُ رِكَابِي ثُمَّ شَخَصْتُ عَنْكُمْ فَلَا أَطْلُبُكُمْ مَا اخْتَلَفَ جَنُوبٌ وَشَمَالٌ؛ طَعَّانِينَ عَيَّابِينَ، حَيَّادِينَ رَوَّاغِينَ .

إِنَّهُ لَا غَنَاءَ فِي كَثْرَةِ عَدَدِكُمْ مَعَ قِلَّةِ اجْتَِماعِ قُلُوبِكُمْ .

لَقَدْ حَمَلْتُكُمْ عَلَى الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ الَّتِي لَا يَهْلِكُ عَلَيْهَا إِلَّا هَالِكٌ، مَنِ اسْتَقَامَ فَإِلَى الْجَنَّةِ، وَمَنْ زَلَّ فَإِلَى النَّارِ

«شما را چه مى شود؟ هرگز ره رستگارى نپوييد! و به راه عدل هدايت نگرديد!

آيا در چنين شرائطى سزاوارست كه من از شهر خارج شوم؟ هم اكنون بايد مردى از شما كه من از شجاعت و دلاورى او راضى و به او اطمينان داشته باشم، به سوى دشمن كوچ كند

مسئوليّت هاى رهبرى

و براى من سزاوار نيست كه لشگر و شهر و بيت المال و جمع آورى خراج و قضاوت بين مسلمانان، و گرفتن حقوق در خواست كنندگان را رها سازم، آنگاه با دسته اى بيرون روم، و به دنبال دسته اى به راه افتم، و چونان تير نتراشيده در جعبه اى خالى به اين سو و آن سو سرگردان شوم.

من چونان سنگ آسياب، بايد بر محور خود استوار بمانم، و همه امور كشور، پيرامون من و به وسيله من بگردش در آيد، اگر من از محور خود دور شوم مدار آن بلرزد و سنگ زيرين آن فرو ريزد.

به حق خدا سوگند كه اين پيشنهاد بدى است.

به خدا سوگند! اگر اميدوارى به شهادت در راه خدا را نداشتم، پاى در ركاب كرده از ميان شما مى رفتم، و شما را نمى طلبيدم چندان كه بادِ شمال و جنوب مى وزد؛ زيرا شما بسيار طعنه زن، عيب جو، رويگردان از حق، و پر مكر و حيله ايد.

مادام كه افكار شما پراكنده است فراوانى تعداد شما سودى ندارد، من شما را به راه روشنى بردم كه جز هلاك خواهان، هلاك نگردند، آن كس كه استقامت كرد به سوى بهشت شتافت و آن كس كه لغزيد در آتش سرنگون شد.»(۹۲)

سرانجام با روش هاى گوناگون هدايت، و تبليغ و هشدار، مغزهاى كوفيان از خواب غفلت بيدار شد، و دل ها هدايت گرديد، و مردم گروه گروه به فرياد دعوت حقّ امام پاسخ گفتند و براى نبرد آماده گشتند.

و همه در اردوگاه كوفه اجتماع كردند.

طبق نقل ناسخ حدود هشتاد هزار نفر و به روايتى صد هزار نفر در اردوگاه (نخيله) براى جنگ با معاويه آماده شدند.

از نوف بكّالى نقل شده كه:

امامعليه‌السلام ، حضرت امام حسينعليه‌السلام را بر ده هزار نفر از لشگريان و قيس بن سعد را بر ده هزار و ابوايّوب انصارى را بر ده هزار نفر ديگر، فرمانده تعيين فرمود و بدينگونه سرداران ديگرى را به فرماندهى واحدهاى نظامى ديگر برگزيد.

تا در اسرع وقت به جنگ شاميان بشتابند و ريشه معاويه را از بيخ بركنند و زمين را از لوث وجود او و حاميانش پاك سازند،

امّا هزاران افسوس كه حادثه خونين ضربت خوردن امام مطرح و اجتماع لشگريان به جدائى و تفرقه انجاميد.(۹۳)

۱۲ - شيوه هاى رزمى، تبليغى امام در جنگ جمل

(به نقل الفتوح ابن أعثم كوفى)

شيوه هاى تبليغى امام در جنگ بصره

چون طلحه و زبير شنيدند كه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام با لشگرى آراسته به نزديكى بصره رسيده است، با لشگرى آراسته از بصره بيرون آمدند و مِيمنه و مَيْسره(۹۴) و قلب و جناح سپاه را مرتّب گردانيدند.

طلحه به فرماندهى سواران پرداخت و عبد اللَّه بن زبير سرپرستى پيادگان را به عهده خويش گرفت.

سواران مِيمنه به مروان بن حكم سپردند و پيادگان ميمنه به عبدالرّحمان بن عتاب بن اسيد دادند.

سواران ميسره به هلال بن وكيع تسليم نمودند و بر پيادگان ميسره عبدالرّحمان بن حارث بن هاشم را نصب كردند.

در قلب سواران عبداللَّه بن عامربن كُرَيز ايستاد و در قلب پيادگان حاتم بن بُكير الباهلى جناح سواران را عمر بن طلحه قبول كرد و جناح پيادگان را مجاشع بن مسعود السلمى، به عهده خود گرفت.

بدين صورت در ميدان وارد شدند.

۱ - مشورت با ياران

چون اميرالمؤمنينعليه‌السلام از آموزش نظامى طلحه و زبير و بيرون آمدن ايشان خبر يافت، خطاب به امراى سپاه و بزرگان حجاز و اعيان كوفه و مصر فرمود: طلحه و زبير بيرون آمده اند و سپاه آراسته آماده جنگ گشته اند، شما چه مصلحت مى بينيد؟ جنگ كنيم يا تن به حكم ايشان دهيم؟

اوّل از همه رِفاعد بن شدّاد البجلى گفت: اى اميرالمؤمنين! ما همه دانسته ايم و مى دانيم كه مخالفان بر باطلند و تو بر حقّى و حق بر جانب تو است، راه راست تو دارى و ديندارى و دين پرورى خوى تو است، اگر ايشان با تو نرمى كنند، هر آينه تو نيز با ايشان نرمى كن و اگر خيال جنگ دارند با ايشان محاربه كن كه به يارى خدا براى نبرد با آنان آماده ايم.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام از سخنان او خوشحال شد.

چون دو لشگر به يكديگر رسيدند، مردى از اصحاب زبير أبُوالحرباء به او زبير گفت: هيچ انديشه بهتر از آن نيست كه ما بر اين قوم شبيخون بريم كه شبيخون از نتايج شجاعت و مردانگى است و به زودى كارِ ما پيروزى رسد.

زبير گفت: اى برادر ما در جنگ ها تجربه فراوان داريم كه هر كسى از آن اطّلاع ندارد.

هر دو لشگر كه در اين صحرا جمع شده اند مسلمانند و در ايمان مسلمانان رسم شبيخون نبوده است و از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله در معنى شبيخون كلمه اى نشنيده ام كه شبيخون را اجازه فرموده باشد، و تازه امام علىعليه‌السلام نيست كه او را غافل گير كنيم.

۲ - اعلام اهداف جهاد اسلامى

در آستانه جنگ أحنف بن قيس با جماعتى از ياران خويش نزديك اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آمد و گفت: اى ابوالحسن، در اقوال اهل بصره چنين است كه اگر علىعليه‌السلام بر ما ظفر يابد، مردان ما را بكشد و عيال و اطفال ما را برده گيرد.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام جواب داد: هرگز از من اين كار نيايد، اهل بصره مسلمانند جز زن و فرزند كافران كس ديگر را برده نمى توان گرفت.

اى احنف، نمى دانم تا تو در اين كار چه انديشه دارى و با ما موافقت دارى يا نه؟

احنف گفت: سبحان اللَّه يا اميرالمؤمنين در دوستى من با شما كسى نمى تواند ترديد كند، اكنون از دو كار كه در خدمت تو بدان قيام كنم يكى را اختيار فرماى.

اگر مى خواهى با دويست نفر مرد كار ديده در خدمت تو باشم و اگر مى خواهى شش هزار مرد شمشير زن از تو دفع كنم.

۳ - واقع بينى در نبرد

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود: شش هزار مرد شمشير زن از من دفع كن.

احنف گفت: چنين كنم.

اين حرف را گفت و بازگشت و به قوم خويش پيوست.

پس طلحه و زبير سپاه خود را ارزيابى كردند كه سى هزار مرد از سوار و پياده گِرد آمده بودند.

آنگاه از آنجا كوچ كرده به موضع رابوقه فرود آمدند.

۴ - ايراد سخنرانى هاى افشاگرانه

اميرالمؤمنين چون از پيش آمدن آنها خبر يافت برخاست و خطبه اى خواند:

«اى مردمان، مرا با برادران و ياران من سه كار پيش آمده است كه حكم آن هر سه كار در قرآن مجيد است.

بَغى، نَقض عَهد، مكر، ظلم و حسد است كه برادران و دوستان من در اين حقيقت كه خليفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله من باشم، بر من حَسَد ورزيدند، مى خواهند لباس خلافت را كه خداى تعالى بر من پوشيده است، دَرآورند.

امّا عهدشكنى اين جماعت آن است كه با اختيار با من بيعت كردند و سوگند خورده اند كه بر قول و عهد خويش وفادار باشند، اكنون عهد خويش را شكسته اند.

و مكر بعد از حسد و پيمان شكنى آن است كه مى خواهند خلافت را بدون لياقت به دست گيرند و به قدرت برسند.»

«حَيثُ قالَ عّزَّ مِنْ قائل: اِنَّما بَغْيُكُم عَلى اَنْفُسِكُم، فَمَن نَكَثَ فَاِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ، وَ لا يَحيقُ المَكْرُ السَّىِ ءُ اِلاَّ بِاَهْلِهِ

گناه حَسَد و ظلم و پيمان شكنى و مكر بدان كس باز گردد كه عهد شكنى را آغاز كند.

كه گفته اند: «مَنْ حَفَرَ لأَِخِيهِ جُبّاً وَقَعَ فيهِ مُنَكَّساً »

كسى كه براى برادر مؤمن خود چاهى بكند، خود در آن سرنگون خواهد شد.

حضرت فرمود: هم اكنون چهار نفر از بزرگان مسلمين با من عهد شكستند كه در جهان اسلام نظير ندارند؛

اوّل - زبير بن عوام است كه در جنگ ها بى نظير بود.

دوّم - طلحة بن عبيداللَّه است كه در مكر و حيله نظير ندارد.

سوّم - عايشه است.

چهارم - يعلى بن منيّه است كه بزرگترين سرمايه دار است.

به خدا سوگند اگر به او دست يابم اموال او را بين مسلمانان تقسيم خواهم كرد.

چون سخنان اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به اينجا رسيد، خُزيمة بن ثابت بپاخاست و گفت: هرچه بر اميرالمؤمنين فرمود عَين صدق و محض حق است.

به خدايى كه محمد را به راستى فرستاد آن جماعت در حق تو حسد مى كنند، هم عهد شكستند و هم به حيله و نيرنگ روى آوردند.

امّا بحمداللَّه شجاعت تو زيادتر از زبير است و علم تو افزونتر از دانش و حزم طلحه، و مردمان تو را مطيع تر از آن باشند كه عايشه را، و مال دنيا را محلى چندان نباشد.

خداى متعال بيشتر از آنچه به يعلى بن منيه داده است تو را مال از راه حلال، روزى گرداند، كه مال او از ظلم جمع شده است، بالتبع در فساد و جهل خرج مى كند.

۵ - ارسال نامه هاى هدايتگر

الف - نامه به طلحه و زبير

پس اميرالمؤمنين در آنجا نفرات لشگر را ارزيابى كرد كه، بيست هزار مرد بودند.

از آنجا كوچ كرده در برابر شورشيان جَمَل فرود آمد.

قبيله مُضَر در برابر مُضَرى، قوم رَبيعه در برابر رَبيعه، و اهل يَمَن در برابر يَمَن فرود آمدند.

امام در آنجا مصلحت چنان ديد كه نامه اى به طلحه و زبير بنويسد و ايشان را از نقض عهد و مكر آگاه كند و خود را در جنگ معذور دارد.

پس، دوات و قلم طلبيد و نامه اى نوشت:

«إلى طلحة والزبير (مع عمران بن الحصين الخزاعي) ذكره أبو جعفر الإسكافي في كتاب المقامات في مناقب أمير المؤمنين عليه‌السلام .

أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ عَلِمْتَُما، وَإِنْ كَتَمْتَُما، أَنِّي لَمْ أُرِدِ النَّاسَ حَتَّى أَرَادُونِي، وَلَمْ أُبَايِعْهُمْ حَتَّى بَايَعُونِي. وَإِنَّكُمَا مِمَّنْ أَرَادَنِي وَبَايَعَنِي، وَإِنَّ الْعَامَّةَ لَمْ تُبَايِعْنِي لِسُلْطَانٍ غَالِبٍ، وَلَا لِعَرَضٍ حَاضِرٍ، فَإِنْ كُنْتَُما بَايَعْتَُمانِي طَائِعِينَ، فَارْجِعَا وَتُوبَا إِلَى اللَّهِ مِنْ قَرِيبٍ؛ وَإِنْ كُنْتَُما بَايَعْتَُمانِي كَارِهِينِ، فَقَدْ جَعَلْتَُما لِي عَلَيْكُمَا السَّبِيلَ بِإِظْهَارِكُمَا الطَّاعَةَ، وَإِسْرَارِكُمَا الْمَعْصِيَةَ .

وَلَعَمْرِي مَا كُنْتَُما بِأَحَقِّ الْمُهَاجِرِينَ بِالتَّقِيَّةِ وَالْكِتَْمانِ، وَإِنَّ دَفْعَكُمَا هذَا الْأَمْرَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَدْخُلَا فِيهِ، كَانَ أَوْسَعَ عَلَيْكُمَا مِنْ خُرُوجِكُمَا مِنْهُ، بَعْدَ إِقْرَارِكُمَا بِهِ .

وَقَدْ زَعَمْتَُما أَنِّي قَتَلْتُ عُثَْمانَ، فَبَيْنِي وَبَيْنَكُمَا مَنْ تَخَلَّفَ عَنِّي وَعَنْكُمَا مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ، ثُمَّ يُلْزِمُ كُلُّ امْرِئٍ بِقَدْرِ مَا احْتَمَلَ .

فَارْجِعَا أَيُّهَا الشَّيْخَانِ عَنْ رَأْيِكُمَا، فَإِنَّ الْآنَ أَعْظَمَ أَمْرِكُمَا الْعَارُ، مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَجَمَّعَ الْعَارُ وَالنَّارُ، وَالسَّلَامُ

(نامه به طلحه و زبير كه ابوجعفر اسكافى آن را در كتاب مقامات در بخش فضائل اميرالمؤمنينعليه‌السلام آورد).

پاسخ به ادّعاهاى سران جَمَل

«پس از ياد خدا و درود! شما مى دانيد گر چه پنهان مى داريد. كه من براى حكومت در پى مردم نرفته، آنان به سوى من آمدند، و من قول بيعت نداده تا آن كه آنان با من بيعت كردند، و شما دو نفر از كسانى بوديد كه مرا خواستيد و بيعت كرديد.

همانا بيعت عموم مردم با من نه از روى ترس قدرتى مسلّط بود، و نه براى به دست آوردن متاع دنيا، اگر شما دو نفر از روى ميل و انتخاب بيعت كرديد تا دير نشده باز گرديد، و در پيشگاه خدا توبه كنيد، و اگر دردل با اكراه بيعت كرديد خود دانيد، زيرا اين شما بوديد كه مرا در حكومت بر خويش راه داديد، اطاعت از من را ظاهر، و نافرمانى را پنهان داشتيد.

به جان خودم سوگند! شما از ساير مهاجران سزاوارتر به پنهان داشتن عقيده و پنهان كارى نيستيد، اگر در آغاز بيعت كنار مى رفتيد آسان تر بود كه بيعت كنيد و سپس به بهانه سر باز زنيد.

شما پنداشته ايد كه من كشنده عثمان مى باشم، بياييد تا مردم مدينه بين من و شما داورى كنند، آنان كه نه به طرفدارى من بر خواستند نه شما، سپس هر كدام به اندازه جرمى كه در آن حادثه داشته، مسؤوليّت آن را پذيرا باشد.

اى دو پيرمرد، از آن چه در انديشه داريد باز گرديد، هم اكنون بزرگ ترين مسئله شما عار است، پيش از آن كه عار و آتش خشم پروردگار دامنگيرتان گردد. با درود»(۹۵)

ب - نامه علىعليه‌السلام به عايشه

پس اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام نامه اى ديگر بنوشت به عايشه بر اين مضمون:

بسم اللَّه الرحمن الرَّحيم.

«امّا بعد، اى عايشه تو بدان سبب كه از خانه بيرون آمدى در خداى تعالى و رسول او عاصى شدى و طلب كارى گرفته اى كه خداى سبحانه تو را از آن كار فراغت داده است و دعوى مى كنى كه به سبب اصلاح كار مسلمانان از خانه بيرون آمده ام، خود با من بگوى كه زنان را با لشگر كشيدن و ميان مردان صلاح كردن چه كار باشد؟ بر سَر زبان ها انداخته اى كه خون عثمان مى طلبم.

ميان تو و عثمان چه خويشاوندى و قرابتى است؟ عثمان مردى از بنى اميّه و تو از بنى تميم بن مرة بن كنانه مى باشى.

گناه تو كه از خانه بيرون آمدى و خويش و خلق را در معرض بلا افكنده اى، زيادت از گناه كسانى است كه عثمان را كُشتند.

من مى دانم كه تو به خويشتن اين كار نمى كنى، جماعتى تو را بر اين كار مى دارند و تو را به سبب خونِ عثمان در خشم آورده اند.

از خدا بترس اى عايشه، به خانه خود بازگرد و در پس پرده بنشين كه صلاح كار زنان در آن است كه ملازم خانه باشند و پاى بيرون ننهند.»

چون طلحه و زبير نامه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را خواندند، نتوانستند جواب مستدلّى بدهند، لكن پيغامى فرستادند كه:

ما هرگز تو را اطاعت نخواهيم كرد و تسليم شما نخواهيم شد.

پس، عبداللَّه بن زبير به پاى خاست و گفت: اى مردمان، على عثمان را كه خليفه بر حق بود، كشته است و اين ساعت لشگر جمع كرده بر سر شما آورده تا كار از دست شما بربايد و شهر و ولايت شما را فراگيرد.

مردانه باشيد و خون خليفه باز خواهيد.

حريم خويشتن نگاه داريد و از جهت حفظ زن و فرزند و اهل و پيوند خويش جنگ كنيد.

۶ - تبليغات حساب شده براى نفى شايعات دشمن

شخصى نزد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آمد و كلماتى كه عبداللَّه بن زبير در ميان مجلس در حق اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام گفته و او را متهم به كشتن خليفه سوم كرده بود باز گفت.

امام حسنعليه‌السلام در آن جمع بپاخاست و خدا را سپاس كرد و بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله درود فرستاد و سپس و فرمود:

«اى مردمان، به ما چنان رسانيده اند كه عبداللَّه بن زبير در نكوهش پدر من سخن گفته و كشتن عثمان را به پدر من نسبت داده است و او را در اين معنى متهم گردانيد، شما كه جماعتى از مهاجر و انصار و مردم مسلمان و دين داريد مى دانيد كه پدر او زبير بن عوام همه جا در نكوهش عثمان چه سخن ها گفته است در حيات عثمان در بيت المال چه تصرّف ها كرده است، كه پدر مرا به چنين كارى متّهم كند و به بد گفتن او جرأت نمايد. بحمداللَّه كه ما را مجال افشاگرى هست اگر بخواهيم در حقّ او سخنان لازم را خواهيم گفت.

امّا آنچه كه گفته است:

علىعليه‌السلام مى خواهد تا كار از دست بربايد و شهر و ولايت از تصرف شما بيرون كند، حجّت پدر او زبير آن است كه مى گفت من با علىعليه‌السلام به دست بيعت كرده ام نه به دل.

پس به بيعت اقرار كرده است و انكار بيعت بعد از اقرار فايده اى ندارد و حكم شرع بر ظاهر است واللَّه يتولى السَّراير.»

همه حاضران كه سخنان افشاگرانه امام حسنعليه‌السلام را شنيدند، او را سپاس گفتند و از او تشكّر كردند.

آنگاه لشگرها به حركت آمدند و نزديك يكديگر رسيدند.

كودكان و غلامان بصره قرار گرفتند در برابر غلامانِ اهل كوفه قرار گرفتند.

كعب بن مسور به نزد عايشه آمد و گفت:

هر دو لشگر نزديك يكديگر رسيدند جنگ خواهند كرد و اگر آتش جنگ ايشان افروخته گردد، بسيار خون ها ريخته خواهد شد و فرونشاندن آن دشوار باشد. اى مادر مؤمنان، اين كار را درياب كه اين فتنه بالا گرفته تسكين پذيرد.

عايشه در هَودج بنشست و شتر او را به جانب لشگر بكشيدند.

جماعتى از مردم بصره در پيش هَودج او مى رفتند تا به لشگر رسيد.

۷ - فرستادن هيئت هاى صلح

روز ديگر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام عبداللَّه بن عباس و يزيد بن صوحان را فراخواند و گفت: شما نزد عايشه برويد به او بگوئيد كه خداى تعالى تو را فرموده است كه در خانه خود قرارگيرى و بيرون نيايى.

امّا، جماعتى تو را فريب دادند كه از خانه بيرون آمدى و به سبب موافقت تو با اين جماعت، مردم در رنج و بلا افتادند، اكنون بهتر آن است كه باز گردى و دست از مخالفت بردارى، امّا اگر باز نگردى و اين فتنه فروننشانى، عاقبت الأمر اين كار به جنگ كشد و مردم بسيارى كشته خواهند شد.

از خدا بترس و توبه كن و به خداى بازگرد كه خداى تعالى توبه بندگان خود را مى پذيرد و زنهار تا دوستى عبداللَّه بن زبير و خويشاوندى طلحة بن عبيداللَّه تو را گرفتار نسازد كه عاقبت آن آتش دوزخ است.

ايشان هر دو نزد عايشه آمدند و پيغام اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را رساندند، عايشه جواب داد كه:

من جواب اين سخنان را نمى دهم، چون قدرت بحث و مناظره با على را ندارم.

۸ - خوددارى از آغاز نبرد

اميرالمؤمنين دستور فرمود تا بزرگان لشگر فراخوانند.

چون حاضر شدند بپاخاست و خطبه ۱۷۴ نهج البلاغه را ايراد فرمود:

«قَدْ كُنْتُ وَمَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ، وَلَا أُرَهَّبُ بِالضَّرْبِ؛ وَأَنَا عَلَى مَا قَدْ وَعَدَنِي رَبِّي مِنَ النَّصْرِ .

وَاللَّهِ مَا اسْتَعْجَلَ مُتَجَرِّداً لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثَْمانَ إِلَّا خَوْفاً مِنْ أَنْ يُطَالَبَ بِدَمِهِ، لَأَنَّهُ مَظِنَّتُهُ، وَلَمْ يَكُنْ فِي الْقَوْمِ أَحْرَصُ عَلَيْهِ مِنْهُ، فَأَرَادَ أَنْ يُغَالِطَ بِمَا أَجْلَبَ فِيهِ لِيَلْتَبِسَ الْأَمْرُ وَيَقَعَ الشَّكُّ .

وَوَاللَّهِ مَا صَنَعَ فِي أَمْرِ عُثَْمانَ وَاحِدَةً مِنْ ثَلَاثٍ :

لَئِنْ كَانَ ابْنُ عَفَّانَ ظَالِماً - كَمَا كَانَ يَزْعُمُ - لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يُوَازِرَ قَاتِلِيهِ، وَأَنْ يُنَابِذَ نَاصِرِيهِ .

وَلَئِنْ كَانَ مَظْلُوماً لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُنَهْنِهِينَ عَنْهُ، وَالْمُعَذِّرِينَ فِيهِ .

وَلَئِنْ كَانَ فِي شَكٍّ مِنَ الْخَصْلَتَيْنِ، لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَعْتَزِلَهُ وَيَرْكُدَ جَانِباً، وَيَدَعَ النَّاسَ مَعَهُ .

فَمَا فَعَلَ وَاحِدَةً مِنَ الثَّلَاثِ، وَجَاءَ بِأَمْرٍ لَمْ يُعْرَفْ بَابُهُ، وَلَمْ تَسْلَمْ مَعَاذِيرُهُ

افشاء ادّعاهاى دروغين طلحه

«تا بوده ام مرا از جنگ نترسانده، و از ضربت شمشير نهراسانده اند، من به وعده پيروزى كه پروردگارم داده است استوارم.

بخدا سوگند! طلحة بن عبيدالله، براى خونخواهى عثمان شورش نكرد، جز اينكه مى ترسيد خون عثمان از او مطالبه شود، زيرا او خود متّهم به قتل عثمان است، كه در ميان مردم از او حريص تر بر قتل عثمان يافت نمى شد،(۹۶) براى اينكه مردم را دچار شك و ترديد كند، دست به اينگونه ادّعاهاى دروغين زد.

سوگند بخدا! لازم بود طلحه، نسبت به عثمان يكى از سه راه حل را انجام مى داد كه نداد.

اگر پسر عفّان ستمكار بود چنانكه طلحه مى انديشيد، سزاوار بود با قاتلان عثمان همكارى مى كرد، و از ياران عثمان دورى مى گزيد، و يا اگر عثمان مظلوم بود مى بايست از كشته شدن او جلوگيرى مى كرد، و نسبت به كارهاى عثمان عذرهاى موجّه و عموم پسندى را طرح كند (تا خشم مردم فرو نشيند) و اگر نسبت به امور عثمان شك و ترديد داشت خوب بود كه از مردم خشمگين كناره مى گرفت و به انزوا پناه برده و مردم را با عثمان وا مى گذاشت.

امّا او هيچكدام از سه راه حل را انجام نداد، و به كارى دست زد كه دليل روشنى براى انجام آن نداشت، و عذرهايى آورد كه مردم پسند نيست.»(۹۷)

سپس دست به مناجات برداشت و فرمود:

«اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْشٍ وَمَنْ أَعَانَهُمْ! فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِي، وَصَغَّرُوا عَظِيمَ مَنْزِلَتِي، وَأَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي أَمْراً هُوَ لِي. ثُمَّ قَالُوا: أَلَا إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ، وَفِي الْحَقِّ أَنْ تَتْرُكَهُ

«بار خدايا، از قريش و از تمامى آنها كه ياريشان كردند به پيشگاه تو شكايت مى كنم، زيرا قريش پيوند خويشاوندى مرا قطع كردند، و مقام و منزلت بزرگ مرا كوچك شمردند، و در غصب حق من، با يكديگر هم داستان شدند، سپس گفتند: برخى از حق را بايد گرفت و برخى را بايد رها كرد.»(۹۸) (يعنى خلافت حقّى است كه بايد رهايش كنى)

۹ - آرايش نظامى سپاه

پس، امام علىعليه‌السلام بعد از اداى اين خطبه به آرايش نظامى سپاه پرداخت.

فرماندهى جناح راست سواران را به عمّار بن ياسر سپرد.

و فرماندهى جناح راست پيادگان را به شريح بن هانى داد.

بر فرماندهى جناح چپ سواران، سعيد بن قيس الهمنانى را نصب فرمود،

و فرماندهى جناح چپ پيادگان به رفاعة بن شداد البجلى داد.

محمد بن ابى بكر را در قلب لشگر سواران قرار داد.

و عدى بن حاتم طايى را در قلب پيادگان فرماندهى داد.

جناح سواران را به زياد بن كعب الأرحبى سپرد و حجر بن عدى الكندى را بر پيادگان جناح فرماندهى داد.

عمرو بن حمق الخزاعى را بر سواران كمين، سرورى داد.

و بر پيادگان كمين، مجندب بن زهير الأزدى را گماشت.

چون اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام با اين روش لشگر خويش را منظّم كرد و سواران و پيادگان را با اين شيوه سازمان داد.

عايشه نيز بيرون آمد كه در هَودَجى نشسته بود.(۹۹)

صراحت عمر در قضاياى سياسى

از صراحت عمر اين گفته او به علىعليه‌السلام در روز غدير است: به به آفرين بر تو اى پسر ابوطالب امروز مولاى من و مولاى هر مرد و زن مسلمان گرديدى.(١١٣)

عمر در مقابل جمعى از مسلمانان به علىعليه‌السلام گفت: «به خدا سوگند، حق، تو را، اراده كرد لكن خويشاوندانت ابا كردند و نگذاشتند.»(١١٤)

ابن عباس روايت می كند كه عمر بعد از پاسى از شب درِ خانه ى مرا زد و گفت: با ما بيا تا اطراف مدينه را نگهبانى دهيم، پس با پاى برهنه خارج شد در حاليكه تازيانه ى خود را به گردن انداخته بود، تا آنكه به بقيع غرقد رسيد، پس به پشت خوابيد و مشغول زدن كف پاى خود با دست شد و از روى اندوه آهى كشيد، گفتم اى اميرمؤمنان: چه مطلبى باعث شد براى اين كار خارج شوى؟ گفت: امر خدا، اى ابن عباس. ابن عباس می گويد: گفتم اگر بخواهى تو را به آنچه در سينه دارى خبر می دهم.

گفت: اى غوّاص، غواصى كن (صحبت كن) كه از ديرباز نيكو سخن می گفتى.

گفتم: اين امر (خلافت) را به عينه ياد كردى و اينكه سرانجام، آنرا به دست چه كسى می سپارى.

گفت: راست گفتى.

گفتم: درباره ى عبدالرحمن بن عوف چه نظرى دارى؟

گفت: او مردى بخيل است، و اين امر (خلافت) سزاوار نيست مگر براى عطا كننده اى كه اسراف نكند، و منع كننده اى كه بخل نورزد.

گفتم: سعد بن ابى وقاص.

گفت: او مؤمن ضعيف است. گفتم: طلحة بن عبدالله. گفت: او مرديست دنبال اشرافيت و ستايش، اموال خود را می بخشد تا جائيكه به اموال ديگران هم برسد، و در او تفاخر و تكبر وجود دارد.

گفتم: زبير بن العوام، او سواركار اسلام است. گفت: او يك روز انسان است و يك روز شيطان و عفّت نفس، او چنان است كه از صبح تا ظهر بر پيمانه، زحمت كشد، تا آنكه نمازش را از دست بدهد و قضا شود.

گفتم: عثمان بن عفان. گفت: اگر خليفه شود بنى ابى معيط و بنى اميّه را بر گردن مردم سوار می كند و مال خدا را به آنها می دهد و اگر خليفه شود، حتماً چنين می كند، بخدا سوگند اگر چنين كند، عربها به طرفش حركت می كنند تا آنكه او را در خانه اش به قتل برسانند، آنگاه لختى سكوت كرد سپس گفت: بگذريم، اى ابن عباس آيا صاحب شما در امر خلافت جايگاهى دارد؟

گفتم: چگونه، در حاليكه با وجود داشتن فضل و سابقه و خويشاوندى و علم، از اين امر دورى می كند.

گفت: بخدا قسم او همانطوريست كه گفتى، اگر عهده دار خلافت آنها شود، آنها را بر ميانه ى راه وادار می كند، پس جاده ى روشن را پيش می گيرد، جز آنكه در او چند خصلت است، در مجلس شوخى می كند و در رأى مستبد است و مردم را سركوب می كند و سن اندكى دارد.

خالد محمد خالد در كتاب «الديمقراطيّة أبداً» می گويد: عمر بن الخطاب نصوص دينى مقدس قرآن و سنّت را در جائى كه مصلحت اقتضا می كرد، ترك می نمود و دنبال مصلحت می رفت. با وجود آنكه قرآن بهره اى از زكات را به مؤلفه ى قلوب (متمايل كردن كفار به اسلام) اختصاص می دهد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنرا پرداخت می كرد، و ابوبكر نيز ملتزم به آن بود، عمر می آيد و می گويد: ما براى مسلمان شدن چيزى نمی دهيم، هركس بخواهد مسلمان شود و هركس بخواهد كافر گردد.(١١٥) پس خليفه عمر بشكلى جالب توجه، تصريح به مخالفت با نصوص دينى می نمايد. لكن بعد از او رجالى آمدند و تصريحات او را تحت عناوينى مختلف مانند اجتهاد و غير آن قرار دادند.

هرمزان به عمر گفت: آيا اجازه دارم طعامی براى مسلمانان تهيه كنم؟

عمر گفت: می ترسم نتوانى، گفت: نه، عمر گفت: اجازه دادم.

راوى می گويد: هرمزان غذاهاى رنگارنگى از ترش و شيرين برايشان تهيه كرد، آنگاه نزد عمر آمد و گفت: از تهيه غذا فارغ شدم بيا. پس عمر در ميان مسجد ايستاد و گفت: اى گروه مسلمانان من فرستاده هرمزان به سوى شما هستم، پس مسلمانان دنبال او براه افتادند و چون به در خانه ى او رسيدند به مسلمانان گفت: اندكى توقف كنيد، آنگاه داخل شد و گفت: چيزهائى را كه تهيه كرده اى نشانم بده، سپس سفره ئى چرمين طلب كرد و گفت: همه ى اينها را روى سفره بريز و همه را با هم مخلوط كنيد.

هرمزان گفت: تو غذاها را فاسد می كنى، اين شيرين است و اين ترش.

عمر گفت: تو ميخواستى مسلمانان را بر من فاسد كنى و از بين ببرى. آنگاه به مسلمانان اجازه داد، پس وارد شدند و غذا خوردند. و چون عمر در نيّات هرمزان به ديده شك نگاه می كرد با او چنين رفتارى نمود!!

و مردى به ابن عمر گفت: اى بهترين مردم و فرزند بهترين مردم، پس ابن عمر گفت: نه من بهترين مردم هستم و نه فرزند بهترين مردم وليكن بنده اى از بندگان خدا هستم.(١١٦)

قابل توجه است كه سببى كه باعث می شد گاهى عمر به صراحت سخن بگويد منطق باديه نشينى حاكم بر جزيرة العرب آن روزگار بود. و بعضى از مردم با دهانِ پر، مكنونات قلبى خود را آشكار می كردند.

از جمله افرادى كه مشهور بصراحت بود لكن به درجه اى كمتر از عمر بن الخطاب، معاوية بن ابوسفيان بود; او در نامه اش به محمد بن ابوبكر ذكر كرد كه: در حاليكه پدرت در ميان ما بسر می بُرد، فضل و برترى پسر ابوطالب را می دانستيم، و حق او بر ما لازم و بدون هيچ شكى مورد قبول بود،... پدر تو و فاروق او (يعنى عمر) اوّل كسانى بودند كه حق او را ربودند، و بر امر (خلافت) او مخالفت كردند، و بر اين مطلب توافق و اجتماع كردند.(١١٧)

ادامه حديث ابن عباس.

...ابن عباس می گويد: گفتم: اى اميرمؤمنان در روز جنگ خندق وقتى عمرو بن عبدود براى مبارزه خارج شد در حاليكه قهرمانان از ديدار او روى می تافتند و بزرگان از او می گريختند، و در روز بدر هنگامی كه سرهاى اقران را از تن جدا می كرد، چرا سن او را كم نشمرديد؟ و چرا در اسلام آوردن از او سبقت نگرفتيد؟

عمر گفت: دور شو، اى ابن عباس، آيا ميخواهى مثل همان كارى را با من انجام دهى كه پدرت و على در روزى كه بر ابوبكر داخل شدند انجام دادند. پس نخواستم او را خشمگين كنم، لذا ساكت شدم.

پس گفت: بخدا قسم اى ابن عباس، على پسر عموى تو سزاوارترين مردم به اين امر است، لكن قريش تاب تحمّل او را ندارند و اگر عهده دار امر آنها شود، بر تلخى حق وادارشان می كند و راهى از روى گرداندن از آن نمی يابند. و اگر چنين كند بيعت او شكسته می شود و گرفتار جنگ می گردد.(١١٨)

و عمر گفت: آگاه باشيد، بخدا سوگند اى فرزندان عبدالمطلب مسلماً على در ميان شما نسبت به اين امر (خلافت) از من و از ابوبكر سزاوارتر بود.(١١٩)

گفتگو ديگرى بين عمر و ابن عباس در اطراف همين موضوع واقع شده كه در آن چنين آمده است: «عمر گفت: اى ابن عباس آيا می دانى چه چيزى مردم را از شما بازداشت؟ ابن عباس گفت: نمی دانم اى اميرمؤمنان. گفت لكن من می دانم. ابن عباس گفت: آن چه بوده است اى امير مؤمنان؟

عمر گفت: قريش دوست نداشت نبوت و خلافت برايتان جمع شود تا به شدت بر مردم اجحاف كنيد و ستم روا داريد، پس قريش براى خويش چاره انديشى كرد، پس انتخاب نمود و موفق شد و به راه صواب رفت. ابن عباس گفت: آيا اميرمؤمنان غضب خود را از من باز می دارد و گوش می دهد؟ عمر گفت: هر چه ميخواهى بگو.

گفت: اينكه اميرمؤمنان می گويد قريش نپسنديد، خداوند تعالى به قومی گفته است: ( ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ ) (١٢٠) يعنى «اين بدان سبب است كه آنچه را خدا نازل فرمود نپسنديدند پس خداوند اعمالشان را نابود كرد».

اما اينكه می گوئى ما اجحاف می كرديم، اگر ما بواسطه ى خلافت اجحاف می كرديم بواسطه ى قرابت و خويشاوندى نيز اجحاف می كرديم، ليكن ما گروهى هستيم كه اخلاقمان گرفته شده از اخلاق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است كه خداوند درباره ى او چنين فرموده است:( وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُق عَظيم ) (١٢١) يعنى «تو بر اخلاق عظيمی هستى» و به او فرمود:( وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِين َ) (١٢٢) يعنى «آنگاه پر و بال تواضع بر تمام پيروانت بگستران». اما اينكه می گوئى: قريش اختيار و انتخاب كرد، اما خداوند ميفرمايد: ( وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ ) (١٢٣) يعنى «پروردگارت آنچه را بخواهد خلق می كند و خود انتخاب می كند و احدى از آنها حق انتخاب ندارد». اى اميرمؤمنان دانستى كه خداوند از خلق خود براى امر خلافت چه كسى را اختيار و انتخاب نمود، پس اگر چاره انديشى قريش از همان جهتى بود كه خدا چاره انديشى كرده بود، مسلماً توفيق می يافت و به صواب می رفت.

عمر گفت: آرام باش اى ابن عباس: دلهاى شما اى بنى هاشم درباره ى امر قريش بجز فريبى كه زايل نمی شود و كينه اى كه برطرف نمی شود، چيزى را نپذيرفت.

ابن عباس گفت: اندكى صبر كن اى اميرمؤمنان، دلهاى بنى هاشم را به فريب نسبت نده، زيرا قلب آنها از قلب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، كه خداوند او را طاهر و پاك نمود، و آنان همان اهل بيت هستند كه خداوند به آنان چنين فرموده است( إِنَّما يُرِيدُاللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرا ً) (١٢٤) يعنى «همانا خداوند اراده كرده است كه از شما اهلالبيت پليدى را دور كند و از هر عيب، پاك و منزّه گرداند». و اما كينه، چگونه كينه نورزد كسى كه متاعش غصب شود و آنرا در دست ديگرى ببيند؟

عمر گفت: تو چگونه هستى، اى ابن عباس؟ از تو كلامی به من رسيده است كه می ترسم تو را بدان خبر دهم پس منزلت و مقامت در نظر من زايل شود! ابن عباس گفت: آن كلام چيست؟ اى اميرمؤمنان. مرا بدان خبر ده، پس اگر باطل باشد، كسى مانند من باطل را بايد از خود دور كند و اگر حق باشد منزلتم بخاطر آن در نظرت زايل نمی شود! عمر گفت: به من رسيده است كه پيوسته می گوئى اين امر (خلافت) از روى حسد و ظلم گرفته شده است. (ابن عباس) گفت: اى اميرمؤمنان، اينكه می گوئى از روى حسد بوده، مسلماً ابليس آدم را مورد حسد قرار داد و او را از بهشت بيرون نمود، بنابراين ما فرزندان همان آدمِ موردِ حسد واقع شده هستيم. و اينكه می گوئى از روى ظلم بوده است، اميرمؤمنان خوب می داند صاحب حق كيست! سپس گفت: اى اميرمؤمنان آيا عربها بر غير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج نمی كنند و قريش بر ساير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج نمی كنند؟ و ما از ساير قريش به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سزاوارتر هستيم. پس عمر به او گفت: همين الان پاشو و به منزلت بازگرد. پس به پا خاست و چون بطرف خانه رفت عمر صدايش زد و گفت: اى كسى كه ميروى، من مانند قبل حق تو را مراعات می كنم، پس ابن عباس روى خود را بطرف عمر نمود و گفت: اى اميرمؤمنان من بخاطر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر تو و بر مسلمانان حقى دارم، پس هركس آنرا حفظ كند، حق خود را حفظ كرده است، و هركس آنرا تضييع نمايد حق خود را تضييع كرده است. سپس حركت كرد.

پس از آن عمر به همنشينان خود گفت: از ابن عباس تعجب می كنم تاكنون نديدم با احدى نزاع كند مگر آنكه او را مغلوب نمايد.(١٢٥)

ما در اين روايت قدرت فوق العاده ابن عباس در تشخيص علت نگرانى عمر را در می يابيم. و در مقابل، قدرت دقيق عمر در تشخيص مردم و اهداف آنها معلوم می شود! به سخن او دربارهى زبير و سعد و ابن عوف و عثمان دقت كنيد، او دانست عثمان و علىعليه‌السلام به دست مردم كشته می شوند، اولى بخاطر آنكه آلاميّه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار می كند در حاليكه مال خدا را به ناحق می گيرند، و دومی بخاطر آنكه مردم را بر تلخى حق وادار می كند.

لكن به رغم اعتراف عمر به روش مستقيم علىعليه‌السلام او را (بخاطر اغراض سياسى) به صفاتى توصيف كرد كه خويشاوندى را با آن صفات قطع نمود، او را به كمی سن توصيف كرد، در حاليكه عُمرِ حضرت در آن زمان متجاوز از چهل سال بود!، او را به شوخطبعى در مجالس توصيف كرد، در حاليكه در هيچ كتابى مطلبى كه تائيد كنندهى اين وصف باشد، خوانده نشده است.

و او را به استبداد رأى توصيف كرد در حاليكه او تربيت يافته محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود كه خداى سبحان او را به مشورت با مردم، امر نمود و فرمود:( وَ شاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ ) (١٢٦) يعنى «در امر با آنها مشورت كن».

همانطوريكه او را به سركوبى توصيف نمود، در حاليكه شنيده نشده است مردى از علىعليه‌السلام شكايت داشته باشد، اما عمر قاطعيت علىعليه‌السلام را در مورد حق، در مقابل عدهاى از كفّار و منافقين به سركوبى تفسير نمود!

عمر به مخالفت كردن قريش (كه خود يكى از آنها بود) با نصّ، به صراحت اعتراف كرد و گفت آنها اجتماع نبوت و خلافت را براى بنىهاشم نپسنديدند. لكن عمل آنها را كه مخالف با امر خداوند تعالى بود به صواب و موفقيت توصيف كرد.

و جواب ابن عباس بسيار بجا بود كه گفت:( وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ ) (١٢٧) يعنى «پروردگارت خلق می كند و انتخاب می نمايد و آنها هيچ حق انتخابى ندارند».

و چون مشاجره شديد شد، ابن عباس سخن مشهور خود را بيان نمود و گفت: «چگونه كينه نورزد كسى كه متاعش غصب شود».

و عمر براى ابن عباس از مصيبت اسفبار روز پنجشنبه به صراحت پرده برداشت و گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ميخواست به نام او (علىعليه‌السلام ) تصريح كند پس من او را باز داشتم.(١٢٨)

و از صراحت نادر او اين گفته اش درباره ى بيعت ابوبكر است: بيعت با او اشتباه بود، خدا مسلمانان را از شر آن نگهدارد.(١٢٩)

و از صراحت سياسى او اين گفته درباره ى ابوبكر است: او حسودترين قريش است.(١٣٠)

و اين گفته ى او به ابن عباس: مانع از بيعت قريش با على حسدورزى قريش بود از اينكه مبادا نبوت و خلافت در بنى هاشم جمع شوند. و از صراحت مشهود او اين گفته است: على مولاى هر مرد و زن مؤمن است و هركس على مولاى او نباشد مؤمن نيست.(١٣١)

و از صراحت سياسى او اين گفته درباره ى عبدالرحمن بن عوف است: او فرعون اين امّت است، اما عمر او را بر علىعليه‌السلام و مسلمانان ديگر مقدّم نمود. و از صراحت او اين گفتهاش به مغيره است:

بخدا سوگند بنى اميه يك چشم اسلام را كور می كنند همانطوريكه اين چشم تو كور شد سپس اسلام را بكلى كور می كنند.(١٣٢)

و گفته ى او درباره ى زبير كه: او يك روز انسان و يك روز شيطان است.(١٣٣)

و هنگامی كه مردى (ابوموسى اشعرى) پيشنهاد كرد امر خلافت را براى پسرش عبدالله وصيّت كند، به او گفت: خدا تو را بكشد (بخاطر خدا سخن نگفتى) به خدا سوگند با اين سخن خدا را نخواستى، واى بر تو چگونه مردى را خليفه ى خود كنم كه از طلاق زن خود ناتوان است.(١٣٤)

لكن ابوموسى همين روش را ادامه داد، زيرا در واقعه ى حكميّت درخواست بيعت با عبدالله نمود، پس علىعليه‌السلام او و عبدالله بن عمر را اهانت نمود!

و از صراحت عمر اين گفته اوست كه: دخترى داشتم، پس خواستم او را زنده بگور كنم، پس او را بهمراه خود بردم و گودالى براى او كندم و او مشغول برطرف كردن خاك از ريش من شد، پس او را زنده در خاك دفن كردم.(١٣٥)

و از صراحت بسيار جالب توجه او اين گفته است: كتاب خدا ما را بس است كه براى حذف اهلالبيتعليهم‌السلام كه ثقل دوّم بعد از قرآن هستند گفته شده و بصراحت با نصّ اللهى (قرآن) معارضه می نمايد.(١٣٦)

و بالاتر از اين صراحت در نفى نصف وصيّتِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هيچ صراحتى وجود ندارد.

و از صراحت عملى او اقدام بر سوزاندن احاديث نبى مكرّمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ملاء عام مسلمانان بود.(١٣٧)

در حاليكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دهان خود اشاره كرد و فرمود: بخدا سوگند بجز حق از اين (دهان) چيزى خارج نشد.(١٣٨)

و از صراحت نادر او دعوت به رها كردن قرآن بدون تفسير بود و مجازات كسى كه سؤال از تفسير آيات نمود.

و از صراحت او توصيف مغيره به فاجر است.(١٣٩)

و ذكر حديثى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه عدالت بنى اميه را لكهدار می كرد.(١٤٠)

چند نمونهى ديگر از تصريحات از صراحت عمروبن العاص اين گفته او به معاويه است:

وَ حَيْثُ رَفَعْناكَ فَوْقَ الرُّؤوسِ

نَزَلْنا إِلى أَسْفَلِ الأَسْفَلِ

وَ إنّا وَ ما كانَ مِنْ فِعْلِنا

لِفِى النّارِ فِى الدَّرَكِ الأَسْفَلِ

وَ إِنَّ عَلّياً غَداً خَصْمُنا

وَ يَعْتَزُّ باللّهِ وَ الْمُرْسَلِ(١٤١)

.

يعنى: چون تو را بالاى سرها قرار داديم به پائينترين حد سقوط كرديم و ما و تمام كارهايمان در پائين ترين طبقه جهنم هستيم و فردا على، دشمن ماست و به واسطه ى خدا و پيامبر مرسلصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عزيز می شود.

و از صراحت عربها اين قضيه است كه: جوانى از اهل كوفه (بر ابوهريره) وارد شد و نزد او نشست و گفت: اى ابوهريره تو را به خدا قسم می دهم آيا از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدى كه به على بن ابى طالب بگويد: اَللّهُمَّ وَالِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ يعنى خداوندا دوست او را دوست دار و دشمن او را دشمن بدار؟

گفت: خدايا شاهد باش، آرى

جوان گفت: پس به خدا شهادت می دهم كه تو دوست او را دشمن داشتى و دشمن او را دوست داشتى. سپس از مجلس او خارج شد.(١٤٢)

لكن دست خيانتكار تحريفگران، اين سخن را از چاپهاى جديد حذف كرده است. و مانند همين حادثه براى انس بن مالك واقع شد: علىعليه‌السلام از او درباره ى سخن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه فرمود: اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ سؤال كرد، (انس) گفت: سنّم زياد شده و فراموش كرده ام، پس علىعليه‌السلام فرمود: اگر دروغ بگوئى خدا تو را به پيس شدنى مبتلا كند كه عمامه آنرا نپوشاند.(١٤٣) و دستهاى تحريف در كتاب ابن قتيبه بازى كرده و به اين حديث مشهور در چاپهاى جديد، اين كلمه را اضافه كرده است كه: «ابو محمد گفت: اين حديث اصل ندارد».

انس بن مالك (بعد از آنكه گرفتار نفرين علىعليه‌السلام شد) روايت كرد كه: او (يعنى علىعليه‌السلام ) سرور متقيان در روز قيامت است بخدا سوگند اينرا از پيامبرتان شنيدم.(١٤٤)

و از صراحت عمر بن عبدالعزيز گفته ى او به يزيد بن عمر بن مورق است كه گفت: از كدام قبيله اى؟ گفت: از قريش. گفت: از كدام دستهى قريش؟ گفت: از بنى هاشم. راوى می گويد: پس ساكت شد، پس گفت: از كدام دسته ى بنى هاشم؟ گفتم: مُوالى علىعليه‌السلام هستم؟ گفت: على كيست؟ پس اندكى سكوت كرد، راوى می گويد: آنگاه دست خود را بر سينه نهاد و گفت: بخدا سوگند من مُوالى على بن ابى طالب (كرمالله وجهه) هستم، سپس گفت: عده اى مرا خبر داده اند كه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيده اند كه می فرمود: آنكه من مولاى او هستم، اين على مولاى اوست، سپس گفت: اى مزاحم; امثال او را چقدر می دهى؟ گفت صد يا دويست درهم.

گفت: او را پنجاه دينار (سكه طلا) بده. و ابن ابى داود گفت: بخاطر ولايت او به على بن ابى طالب شصت دينار بده.(١٤٥)

____________________________________

صراحت عمر در قضاياى سياسى

از صراحت عمر اين گفته او به علىعليه‌السلام در روز غدير است: به به آفرين بر تو اى پسر ابوطالب امروز مولاى من و مولاى هر مرد و زن مسلمان گرديدى.(١١٣)

عمر در مقابل جمعى از مسلمانان به علىعليه‌السلام گفت: «به خدا سوگند، حق، تو را، اراده كرد لكن خويشاوندانت ابا كردند و نگذاشتند.»(١١٤)

ابن عباس روايت می كند كه عمر بعد از پاسى از شب درِ خانه ى مرا زد و گفت: با ما بيا تا اطراف مدينه را نگهبانى دهيم، پس با پاى برهنه خارج شد در حاليكه تازيانه ى خود را به گردن انداخته بود، تا آنكه به بقيع غرقد رسيد، پس به پشت خوابيد و مشغول زدن كف پاى خود با دست شد و از روى اندوه آهى كشيد، گفتم اى اميرمؤمنان: چه مطلبى باعث شد براى اين كار خارج شوى؟ گفت: امر خدا، اى ابن عباس. ابن عباس می گويد: گفتم اگر بخواهى تو را به آنچه در سينه دارى خبر می دهم.

گفت: اى غوّاص، غواصى كن (صحبت كن) كه از ديرباز نيكو سخن می گفتى.

گفتم: اين امر (خلافت) را به عينه ياد كردى و اينكه سرانجام، آنرا به دست چه كسى می سپارى.

گفت: راست گفتى.

گفتم: درباره ى عبدالرحمن بن عوف چه نظرى دارى؟

گفت: او مردى بخيل است، و اين امر (خلافت) سزاوار نيست مگر براى عطا كننده اى كه اسراف نكند، و منع كننده اى كه بخل نورزد.

گفتم: سعد بن ابى وقاص.

گفت: او مؤمن ضعيف است. گفتم: طلحة بن عبدالله. گفت: او مرديست دنبال اشرافيت و ستايش، اموال خود را می بخشد تا جائيكه به اموال ديگران هم برسد، و در او تفاخر و تكبر وجود دارد.

گفتم: زبير بن العوام، او سواركار اسلام است. گفت: او يك روز انسان است و يك روز شيطان و عفّت نفس، او چنان است كه از صبح تا ظهر بر پيمانه، زحمت كشد، تا آنكه نمازش را از دست بدهد و قضا شود.

گفتم: عثمان بن عفان. گفت: اگر خليفه شود بنى ابى معيط و بنى اميّه را بر گردن مردم سوار می كند و مال خدا را به آنها می دهد و اگر خليفه شود، حتماً چنين می كند، بخدا سوگند اگر چنين كند، عربها به طرفش حركت می كنند تا آنكه او را در خانه اش به قتل برسانند، آنگاه لختى سكوت كرد سپس گفت: بگذريم، اى ابن عباس آيا صاحب شما در امر خلافت جايگاهى دارد؟

گفتم: چگونه، در حاليكه با وجود داشتن فضل و سابقه و خويشاوندى و علم، از اين امر دورى می كند.

گفت: بخدا قسم او همانطوريست كه گفتى، اگر عهده دار خلافت آنها شود، آنها را بر ميانه ى راه وادار می كند، پس جاده ى روشن را پيش می گيرد، جز آنكه در او چند خصلت است، در مجلس شوخى می كند و در رأى مستبد است و مردم را سركوب می كند و سن اندكى دارد.

خالد محمد خالد در كتاب «الديمقراطيّة أبداً» می گويد: عمر بن الخطاب نصوص دينى مقدس قرآن و سنّت را در جائى كه مصلحت اقتضا می كرد، ترك می نمود و دنبال مصلحت می رفت. با وجود آنكه قرآن بهره اى از زكات را به مؤلفه ى قلوب (متمايل كردن كفار به اسلام) اختصاص می دهد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنرا پرداخت می كرد، و ابوبكر نيز ملتزم به آن بود، عمر می آيد و می گويد: ما براى مسلمان شدن چيزى نمی دهيم، هركس بخواهد مسلمان شود و هركس بخواهد كافر گردد.(١١٥) پس خليفه عمر بشكلى جالب توجه، تصريح به مخالفت با نصوص دينى می نمايد. لكن بعد از او رجالى آمدند و تصريحات او را تحت عناوينى مختلف مانند اجتهاد و غير آن قرار دادند.

هرمزان به عمر گفت: آيا اجازه دارم طعامی براى مسلمانان تهيه كنم؟

عمر گفت: می ترسم نتوانى، گفت: نه، عمر گفت: اجازه دادم.

راوى می گويد: هرمزان غذاهاى رنگارنگى از ترش و شيرين برايشان تهيه كرد، آنگاه نزد عمر آمد و گفت: از تهيه غذا فارغ شدم بيا. پس عمر در ميان مسجد ايستاد و گفت: اى گروه مسلمانان من فرستاده هرمزان به سوى شما هستم، پس مسلمانان دنبال او براه افتادند و چون به در خانه ى او رسيدند به مسلمانان گفت: اندكى توقف كنيد، آنگاه داخل شد و گفت: چيزهائى را كه تهيه كرده اى نشانم بده، سپس سفره ئى چرمين طلب كرد و گفت: همه ى اينها را روى سفره بريز و همه را با هم مخلوط كنيد.

هرمزان گفت: تو غذاها را فاسد می كنى، اين شيرين است و اين ترش.

عمر گفت: تو ميخواستى مسلمانان را بر من فاسد كنى و از بين ببرى. آنگاه به مسلمانان اجازه داد، پس وارد شدند و غذا خوردند. و چون عمر در نيّات هرمزان به ديده شك نگاه می كرد با او چنين رفتارى نمود!!

و مردى به ابن عمر گفت: اى بهترين مردم و فرزند بهترين مردم، پس ابن عمر گفت: نه من بهترين مردم هستم و نه فرزند بهترين مردم وليكن بنده اى از بندگان خدا هستم.(١١٦)

قابل توجه است كه سببى كه باعث می شد گاهى عمر به صراحت سخن بگويد منطق باديه نشينى حاكم بر جزيرة العرب آن روزگار بود. و بعضى از مردم با دهانِ پر، مكنونات قلبى خود را آشكار می كردند.

از جمله افرادى كه مشهور بصراحت بود لكن به درجه اى كمتر از عمر بن الخطاب، معاوية بن ابوسفيان بود; او در نامه اش به محمد بن ابوبكر ذكر كرد كه: در حاليكه پدرت در ميان ما بسر می بُرد، فضل و برترى پسر ابوطالب را می دانستيم، و حق او بر ما لازم و بدون هيچ شكى مورد قبول بود،... پدر تو و فاروق او (يعنى عمر) اوّل كسانى بودند كه حق او را ربودند، و بر امر (خلافت) او مخالفت كردند، و بر اين مطلب توافق و اجتماع كردند.(١١٧)

ادامه حديث ابن عباس.

...ابن عباس می گويد: گفتم: اى اميرمؤمنان در روز جنگ خندق وقتى عمرو بن عبدود براى مبارزه خارج شد در حاليكه قهرمانان از ديدار او روى می تافتند و بزرگان از او می گريختند، و در روز بدر هنگامی كه سرهاى اقران را از تن جدا می كرد، چرا سن او را كم نشمرديد؟ و چرا در اسلام آوردن از او سبقت نگرفتيد؟

عمر گفت: دور شو، اى ابن عباس، آيا ميخواهى مثل همان كارى را با من انجام دهى كه پدرت و على در روزى كه بر ابوبكر داخل شدند انجام دادند. پس نخواستم او را خشمگين كنم، لذا ساكت شدم.

پس گفت: بخدا قسم اى ابن عباس، على پسر عموى تو سزاوارترين مردم به اين امر است، لكن قريش تاب تحمّل او را ندارند و اگر عهده دار امر آنها شود، بر تلخى حق وادارشان می كند و راهى از روى گرداندن از آن نمی يابند. و اگر چنين كند بيعت او شكسته می شود و گرفتار جنگ می گردد.(١١٨)

و عمر گفت: آگاه باشيد، بخدا سوگند اى فرزندان عبدالمطلب مسلماً على در ميان شما نسبت به اين امر (خلافت) از من و از ابوبكر سزاوارتر بود.(١١٩)

گفتگو ديگرى بين عمر و ابن عباس در اطراف همين موضوع واقع شده كه در آن چنين آمده است: «عمر گفت: اى ابن عباس آيا می دانى چه چيزى مردم را از شما بازداشت؟ ابن عباس گفت: نمی دانم اى اميرمؤمنان. گفت لكن من می دانم. ابن عباس گفت: آن چه بوده است اى امير مؤمنان؟

عمر گفت: قريش دوست نداشت نبوت و خلافت برايتان جمع شود تا به شدت بر مردم اجحاف كنيد و ستم روا داريد، پس قريش براى خويش چاره انديشى كرد، پس انتخاب نمود و موفق شد و به راه صواب رفت. ابن عباس گفت: آيا اميرمؤمنان غضب خود را از من باز می دارد و گوش می دهد؟ عمر گفت: هر چه ميخواهى بگو.

گفت: اينكه اميرمؤمنان می گويد قريش نپسنديد، خداوند تعالى به قومی گفته است: ( ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ ) (١٢٠) يعنى «اين بدان سبب است كه آنچه را خدا نازل فرمود نپسنديدند پس خداوند اعمالشان را نابود كرد».

اما اينكه می گوئى ما اجحاف می كرديم، اگر ما بواسطه ى خلافت اجحاف می كرديم بواسطه ى قرابت و خويشاوندى نيز اجحاف می كرديم، ليكن ما گروهى هستيم كه اخلاقمان گرفته شده از اخلاق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است كه خداوند درباره ى او چنين فرموده است:( وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُق عَظيم ) (١٢١) يعنى «تو بر اخلاق عظيمی هستى» و به او فرمود:( وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِين َ) (١٢٢) يعنى «آنگاه پر و بال تواضع بر تمام پيروانت بگستران». اما اينكه می گوئى: قريش اختيار و انتخاب كرد، اما خداوند ميفرمايد: ( وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ ) (١٢٣) يعنى «پروردگارت آنچه را بخواهد خلق می كند و خود انتخاب می كند و احدى از آنها حق انتخاب ندارد». اى اميرمؤمنان دانستى كه خداوند از خلق خود براى امر خلافت چه كسى را اختيار و انتخاب نمود، پس اگر چاره انديشى قريش از همان جهتى بود كه خدا چاره انديشى كرده بود، مسلماً توفيق می يافت و به صواب می رفت.

عمر گفت: آرام باش اى ابن عباس: دلهاى شما اى بنى هاشم درباره ى امر قريش بجز فريبى كه زايل نمی شود و كينه اى كه برطرف نمی شود، چيزى را نپذيرفت.

ابن عباس گفت: اندكى صبر كن اى اميرمؤمنان، دلهاى بنى هاشم را به فريب نسبت نده، زيرا قلب آنها از قلب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، كه خداوند او را طاهر و پاك نمود، و آنان همان اهل بيت هستند كه خداوند به آنان چنين فرموده است( إِنَّما يُرِيدُاللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرا ً) (١٢٤) يعنى «همانا خداوند اراده كرده است كه از شما اهلالبيت پليدى را دور كند و از هر عيب، پاك و منزّه گرداند». و اما كينه، چگونه كينه نورزد كسى كه متاعش غصب شود و آنرا در دست ديگرى ببيند؟

عمر گفت: تو چگونه هستى، اى ابن عباس؟ از تو كلامی به من رسيده است كه می ترسم تو را بدان خبر دهم پس منزلت و مقامت در نظر من زايل شود! ابن عباس گفت: آن كلام چيست؟ اى اميرمؤمنان. مرا بدان خبر ده، پس اگر باطل باشد، كسى مانند من باطل را بايد از خود دور كند و اگر حق باشد منزلتم بخاطر آن در نظرت زايل نمی شود! عمر گفت: به من رسيده است كه پيوسته می گوئى اين امر (خلافت) از روى حسد و ظلم گرفته شده است. (ابن عباس) گفت: اى اميرمؤمنان، اينكه می گوئى از روى حسد بوده، مسلماً ابليس آدم را مورد حسد قرار داد و او را از بهشت بيرون نمود، بنابراين ما فرزندان همان آدمِ موردِ حسد واقع شده هستيم. و اينكه می گوئى از روى ظلم بوده است، اميرمؤمنان خوب می داند صاحب حق كيست! سپس گفت: اى اميرمؤمنان آيا عربها بر غير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج نمی كنند و قريش بر ساير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج نمی كنند؟ و ما از ساير قريش به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سزاوارتر هستيم. پس عمر به او گفت: همين الان پاشو و به منزلت بازگرد. پس به پا خاست و چون بطرف خانه رفت عمر صدايش زد و گفت: اى كسى كه ميروى، من مانند قبل حق تو را مراعات می كنم، پس ابن عباس روى خود را بطرف عمر نمود و گفت: اى اميرمؤمنان من بخاطر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر تو و بر مسلمانان حقى دارم، پس هركس آنرا حفظ كند، حق خود را حفظ كرده است، و هركس آنرا تضييع نمايد حق خود را تضييع كرده است. سپس حركت كرد.

پس از آن عمر به همنشينان خود گفت: از ابن عباس تعجب می كنم تاكنون نديدم با احدى نزاع كند مگر آنكه او را مغلوب نمايد.(١٢٥)

ما در اين روايت قدرت فوق العاده ابن عباس در تشخيص علت نگرانى عمر را در می يابيم. و در مقابل، قدرت دقيق عمر در تشخيص مردم و اهداف آنها معلوم می شود! به سخن او دربارهى زبير و سعد و ابن عوف و عثمان دقت كنيد، او دانست عثمان و علىعليه‌السلام به دست مردم كشته می شوند، اولى بخاطر آنكه آلاميّه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار می كند در حاليكه مال خدا را به ناحق می گيرند، و دومی بخاطر آنكه مردم را بر تلخى حق وادار می كند.

لكن به رغم اعتراف عمر به روش مستقيم علىعليه‌السلام او را (بخاطر اغراض سياسى) به صفاتى توصيف كرد كه خويشاوندى را با آن صفات قطع نمود، او را به كمی سن توصيف كرد، در حاليكه عُمرِ حضرت در آن زمان متجاوز از چهل سال بود!، او را به شوخطبعى در مجالس توصيف كرد، در حاليكه در هيچ كتابى مطلبى كه تائيد كنندهى اين وصف باشد، خوانده نشده است.

و او را به استبداد رأى توصيف كرد در حاليكه او تربيت يافته محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود كه خداى سبحان او را به مشورت با مردم، امر نمود و فرمود:( وَ شاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ ) (١٢٦) يعنى «در امر با آنها مشورت كن».

همانطوريكه او را به سركوبى توصيف نمود، در حاليكه شنيده نشده است مردى از علىعليه‌السلام شكايت داشته باشد، اما عمر قاطعيت علىعليه‌السلام را در مورد حق، در مقابل عدهاى از كفّار و منافقين به سركوبى تفسير نمود!

عمر به مخالفت كردن قريش (كه خود يكى از آنها بود) با نصّ، به صراحت اعتراف كرد و گفت آنها اجتماع نبوت و خلافت را براى بنىهاشم نپسنديدند. لكن عمل آنها را كه مخالف با امر خداوند تعالى بود به صواب و موفقيت توصيف كرد.

و جواب ابن عباس بسيار بجا بود كه گفت:( وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ ) (١٢٧) يعنى «پروردگارت خلق می كند و انتخاب می نمايد و آنها هيچ حق انتخابى ندارند».

و چون مشاجره شديد شد، ابن عباس سخن مشهور خود را بيان نمود و گفت: «چگونه كينه نورزد كسى كه متاعش غصب شود».

و عمر براى ابن عباس از مصيبت اسفبار روز پنجشنبه به صراحت پرده برداشت و گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ميخواست به نام او (علىعليه‌السلام ) تصريح كند پس من او را باز داشتم.(١٢٨)

و از صراحت نادر او اين گفته اش درباره ى بيعت ابوبكر است: بيعت با او اشتباه بود، خدا مسلمانان را از شر آن نگهدارد.(١٢٩)

و از صراحت سياسى او اين گفته درباره ى ابوبكر است: او حسودترين قريش است.(١٣٠)

و اين گفته ى او به ابن عباس: مانع از بيعت قريش با على حسدورزى قريش بود از اينكه مبادا نبوت و خلافت در بنى هاشم جمع شوند. و از صراحت مشهود او اين گفته است: على مولاى هر مرد و زن مؤمن است و هركس على مولاى او نباشد مؤمن نيست.(١٣١)

و از صراحت سياسى او اين گفته درباره ى عبدالرحمن بن عوف است: او فرعون اين امّت است، اما عمر او را بر علىعليه‌السلام و مسلمانان ديگر مقدّم نمود. و از صراحت او اين گفتهاش به مغيره است:

بخدا سوگند بنى اميه يك چشم اسلام را كور می كنند همانطوريكه اين چشم تو كور شد سپس اسلام را بكلى كور می كنند.(١٣٢)

و گفته ى او درباره ى زبير كه: او يك روز انسان و يك روز شيطان است.(١٣٣)

و هنگامی كه مردى (ابوموسى اشعرى) پيشنهاد كرد امر خلافت را براى پسرش عبدالله وصيّت كند، به او گفت: خدا تو را بكشد (بخاطر خدا سخن نگفتى) به خدا سوگند با اين سخن خدا را نخواستى، واى بر تو چگونه مردى را خليفه ى خود كنم كه از طلاق زن خود ناتوان است.(١٣٤)

لكن ابوموسى همين روش را ادامه داد، زيرا در واقعه ى حكميّت درخواست بيعت با عبدالله نمود، پس علىعليه‌السلام او و عبدالله بن عمر را اهانت نمود!

و از صراحت عمر اين گفته اوست كه: دخترى داشتم، پس خواستم او را زنده بگور كنم، پس او را بهمراه خود بردم و گودالى براى او كندم و او مشغول برطرف كردن خاك از ريش من شد، پس او را زنده در خاك دفن كردم.(١٣٥)

و از صراحت بسيار جالب توجه او اين گفته است: كتاب خدا ما را بس است كه براى حذف اهلالبيتعليهم‌السلام كه ثقل دوّم بعد از قرآن هستند گفته شده و بصراحت با نصّ اللهى (قرآن) معارضه می نمايد.(١٣٦)

و بالاتر از اين صراحت در نفى نصف وصيّتِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هيچ صراحتى وجود ندارد.

و از صراحت عملى او اقدام بر سوزاندن احاديث نبى مكرّمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ملاء عام مسلمانان بود.(١٣٧)

در حاليكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دهان خود اشاره كرد و فرمود: بخدا سوگند بجز حق از اين (دهان) چيزى خارج نشد.(١٣٨)

و از صراحت نادر او دعوت به رها كردن قرآن بدون تفسير بود و مجازات كسى كه سؤال از تفسير آيات نمود.

و از صراحت او توصيف مغيره به فاجر است.(١٣٩)

و ذكر حديثى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه عدالت بنى اميه را لكهدار می كرد.(١٤٠)

چند نمونهى ديگر از تصريحات از صراحت عمروبن العاص اين گفته او به معاويه است:

وَ حَيْثُ رَفَعْناكَ فَوْقَ الرُّؤوسِ

نَزَلْنا إِلى أَسْفَلِ الأَسْفَلِ

وَ إنّا وَ ما كانَ مِنْ فِعْلِنا

لِفِى النّارِ فِى الدَّرَكِ الأَسْفَلِ

وَ إِنَّ عَلّياً غَداً خَصْمُنا

وَ يَعْتَزُّ باللّهِ وَ الْمُرْسَلِ(١٤١)

.

يعنى: چون تو را بالاى سرها قرار داديم به پائينترين حد سقوط كرديم و ما و تمام كارهايمان در پائين ترين طبقه جهنم هستيم و فردا على، دشمن ماست و به واسطه ى خدا و پيامبر مرسلصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عزيز می شود.

و از صراحت عربها اين قضيه است كه: جوانى از اهل كوفه (بر ابوهريره) وارد شد و نزد او نشست و گفت: اى ابوهريره تو را به خدا قسم می دهم آيا از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدى كه به على بن ابى طالب بگويد: اَللّهُمَّ وَالِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ يعنى خداوندا دوست او را دوست دار و دشمن او را دشمن بدار؟

گفت: خدايا شاهد باش، آرى

جوان گفت: پس به خدا شهادت می دهم كه تو دوست او را دشمن داشتى و دشمن او را دوست داشتى. سپس از مجلس او خارج شد.(١٤٢)

لكن دست خيانتكار تحريفگران، اين سخن را از چاپهاى جديد حذف كرده است. و مانند همين حادثه براى انس بن مالك واقع شد: علىعليه‌السلام از او درباره ى سخن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه فرمود: اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ سؤال كرد، (انس) گفت: سنّم زياد شده و فراموش كرده ام، پس علىعليه‌السلام فرمود: اگر دروغ بگوئى خدا تو را به پيس شدنى مبتلا كند كه عمامه آنرا نپوشاند.(١٤٣) و دستهاى تحريف در كتاب ابن قتيبه بازى كرده و به اين حديث مشهور در چاپهاى جديد، اين كلمه را اضافه كرده است كه: «ابو محمد گفت: اين حديث اصل ندارد».

انس بن مالك (بعد از آنكه گرفتار نفرين علىعليه‌السلام شد) روايت كرد كه: او (يعنى علىعليه‌السلام ) سرور متقيان در روز قيامت است بخدا سوگند اينرا از پيامبرتان شنيدم.(١٤٤)

و از صراحت عمر بن عبدالعزيز گفته ى او به يزيد بن عمر بن مورق است كه گفت: از كدام قبيله اى؟ گفت: از قريش. گفت: از كدام دستهى قريش؟ گفت: از بنى هاشم. راوى می گويد: پس ساكت شد، پس گفت: از كدام دسته ى بنى هاشم؟ گفتم: مُوالى علىعليه‌السلام هستم؟ گفت: على كيست؟ پس اندكى سكوت كرد، راوى می گويد: آنگاه دست خود را بر سينه نهاد و گفت: بخدا سوگند من مُوالى على بن ابى طالب (كرمالله وجهه) هستم، سپس گفت: عده اى مرا خبر داده اند كه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيده اند كه می فرمود: آنكه من مولاى او هستم، اين على مولاى اوست، سپس گفت: اى مزاحم; امثال او را چقدر می دهى؟ گفت صد يا دويست درهم.

گفت: او را پنجاه دينار (سكه طلا) بده. و ابن ابى داود گفت: بخاطر ولايت او به على بن ابى طالب شصت دينار بده.(١٤٥)

____________________________________


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16