• شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7597 / دانلود: 3919
اندازه اندازه اندازه
زن در قرآن

زن در قرآن

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

زينب دخترعمه پيغمبر

((زيدبن حارثه )) غلام بچه حضرت خديجه همسر پيغمبر بود. ((حكيم بن حُزام )) از تجّار برده فروش مكه ، اين زيد را با بردگانى چند از شام به مكه آورد و به عمه اش خديجه فروخت اين واقعه پيش از نبوت پيغمبر و ظهور اسلام و در زمان جاهليت اتفاق افتاد.

زمانى كه خديجه به افتخار همسرى رسول خدا رسيد، پيغمبر آينده اسلام از همسرش خواست كه ((زيد)) غلام زر خريد خود را به وى ببخشد. خديجه هم زيد را به همسرش بخشيد. پيغمبر كه زيد را ملك خود مى دانست ، او را از قيد بندگى و رقيّت آزاد ساخت و به فرزندى گرفت

در زمان جاهليت ميان عرب رسم بود كه پسرى را به فرزندى مى گرفتند و با اينكه فرزند حقيقى آنان نبود، مع الوصف از هر لحاظ او را مانند پسر خود مى دانستند و از جمله با زن او به عنوان زن پسر خوانده خود هم ازدواج نمى كردند. اين عمل پسر گرفتن را عرب ((تَبنّى )) مى خواند. پسر خواندگى جزو رسوم جاهليت بود.

وقتى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زيد را آزاد كرد و به فرزندى گرفت ، طبق رسوم جاهليت ((زيد)) را به نام پدر خوانده اش ((زيد بن محمد)) مى خواندند. زيد پس از آزادى هم در خانه پيغمبر و خديجه مانند فرزند آنان به سر مى برد.

((حارثه )) پدر زيد در شام در فراق فرزندش كه ناپديد شده بود، در ناراحتى سختى به سر مى برد. پيوسته مى گريست و ناله سر مى داد و از هر كس به خصوص مسافران عرب ، سراغ فرزندش را مى گرفت

تجارى كه از مكه به شام آمده بودند، به ((حارثه )) خبر دادند كه زيد در مكه است و غلام محمد بن عبداللّه ، مرد محبوب قريش است

((حارثه )) چون اين خبر را شنيد به اتفاق برادرش ((كعب )) كه هر دو مانند سايرمردم شام و اردن ، مسيحى بودند، بار سفر بستند و به مكه آمدند تا مگر زيد را آزاد كنند و با خود به وطن و نزد كسانش بازگردانند. آنان در مكه پيغمبر را ملاقات كردند و گفتند:

((اى فرزند عبدالمطلب ! فرزند سرور بنى هاشم ! شما همسايگان خانه خدا هستيد. گرفتاران را از قيد و بندها رها مى كنيد و گرسنگان را سير مى گردانيد. اينك ما هم آمده ايم درباره ما نيكى كنى و فرزند ما و بنده خود را خريدارى كرده و آزاد سازيم )).

پيغمبر فرمود: آيا نمى خواهيد كه كارى بهتر ازاين كنم ؟گفتند: چكارى ؟

پيغمبر فرمود: او را حاضر مى كنم و آزادش مى گذارم تا اگر خواست با شما به شام بر گردد و چنانچه خواست نزد ما بماند به خدا قسم من كسى نيستم كه او را از پيش خود برانم

حارثه و برادرش گفتند: نظرى زايد بر حد انصاف دادى

به دنبال آن پيغمبر اكرم زيد را حاضر كرد و از وى پرسيد اين دو تن كيستند؟ زيد گفت : اين پدر من حارثة بن شراحيل است و اين هم عموى من كعب بن شراحيل مى باشد.

پيغمبر فرمود: من تو را آزاد مى گذارم ، اگر خواستى با آنان برو و چنانچه خواستى نزد ما بمان

زيد گفت : نزد شما مى مانم

حارثه پدر زيد گفت : اى زيد! آيا تو بندگى را بر بودن در نزد پدر و مادر و شهر و قوم خود انتخاب مى كنى ؟

زيد گفت : من در اين مرد شريف (پيغمبر اكرم ) رفتارى ديده ام كه نمى خواهم تا زنده ام از وى جدابمانم .دراينجاپيغمبردست زيد راگرفت و نزد جماعتى از قريش آورد و فرمود: ((گواه باشيد كه اين شخص ‍ فرزندمن است )).

حارثه پدر زيد هم چون اين را ديد دلش آرام گرفت و زيد را در مكه رها كرد و به شام بازگشت

بدينگونه ((زيدبن حارثه )) نزد پيغمبر و خانه خديجه ماندگار شد تا اينكه خداوند پيغمبر را به مقام نبوت برانگيخت و چنانكه گفتيم ((زيد)) بعد از اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به پيغمبر ايمان آورد.

زيد بن حارثه از آن روز كه پيغمبر او را به فرزندى گرفت ، نزد مردم مكه ((زيد بن محمد)) خوانده مى شد ولى بعد از آنكه اين آيه نازل گرديد كه : ((محمد پدر كسى از شما افراد مسلمان نيست بلكه او فرستاده خدا و خاتم انبياست(۸۷))) .و آيه ((مسلمانان را به نام پدران واقعى آنان بخوانيد(۸۸))) ، او خود را ((زيد بن حارثه )) خواند و مردم نيز او را با همين نام مخاطب مى ساختند.

((زيد)) همچنان در خانه پيغمبر به سر مى برد تا اينكه به سنّى رسيد كه مى بايست ازدواج كند. پيغمبر خود به خانه عمه اش ((اميمه )) دختر عبدالمطلب رفت تا ((زينب )) دختر او را براى زيد خواستگارى كند.

((زينب )) اول تصور كرد پيغمبر براى خود به خواستگارى او آمده است ولى همينكه متوجه شد خواستگارى براى ((زيد بن حارثه است )) ناراحت شد و به پيغمبر گفت : من دختر عمه شما هستم ، شوهر كنم به كسى كه غلام آزاد شده شماست ؟ برادر زينب ((عبدالله بن جَحْش )) نيز به اين وصلت راضى نبود.

در اين موقع آيه اى نازل شد كه : ((هيچ مرد با ايمان و زن مؤ منه اى را نمى رسد كه وقتى خدا و پيغمبرش فرمانى صادر كردند، از خود اختيارى داشته باشند، اگر كسى در اين باره نافرمانى خدا را پيشه سازد، در گمراهى آشكارى به سر خواهد برد(۸۹))) .

اين آيات قرآنى تكليف مؤ منين را روشن ساخت ؛ بدينگونه كه اهل ايمان از اين پس بايد بدانند هر گاه پيغمبر كه نماينده خالق جهان است صلاح آنان را در امرى ديد، سرپيچى نكنند؛ زيرا پيغمبر معصوم كه خير و صلاح جامعه را مى خواهد، هرگز كارى را به زيان امت انجام نمى دهد و بد آنان را نمى خواهد، پس اگر دختر عمه اش را براى زيد، غلام ديروزش و آزاد شده امروز خواستگارى مى كند، صد در صد به سود و صلاح طرفين است ، هر چند مثلا روى عادات و رسوم معمول محيط زينب از آن نفرت داشته باشد ولى مصلحت در اين است كه تن به اين كار بدهد.

با نزول آيه و توضيحاتى كه پيغمبر پيرامون آن داد، زينب و برادرش ((عبدالله بن جحش )) رضايت دادند و بدينگونه ((زينب )) به عقد ((زيد)) در آمد.

با اين وصف ، زينب در همان برخورد شب اول عروسى ، سر به ناسازگارى برداشت زينب زنى خودخواه و بلندنظر بود. خود را از زيد برتر مى دانست ! او ننگ داشت كه نوه عبدالمطلب و دختر عمه پيغمبر به عقد غلام آزاد شده خاندان خود در آيد(۹۰) ولى از طرفى پيغمبر هم زيد را جوانى با ايمان و لايق مى دانست و با لياقت ذاتى و تربيت صحيح اسلامى ، مورد علاقه شديد آن حضرت بود.

ثانيا در آغاز ظهور اسلام ، براى الغاى تبعيض نژادى و پركردن شكاف طبقاتى ، مى بايست رهبر اسلام ، دست به چنين كارى بزند و به اصطلاح ((اصلاحات را از خود آغاز كند)).

اين كار ولو بر خلاف عادات محيط عقب مانده و منحط آن روز عرب بود ولى از نظر اسلام و ديد وسيع پيغمبر خاتم ، هيچ مانعى نداشت بنابراين به هرترتيب شده مى بايست عملى گردد.

با تمام اين اوصاف ، زينب با زيد نمى ساخت ترك عادت برايش مشكل بود. به همين جهت او را سخت مى آزرد. زيد چند بار شكايت به پيغمبر برد و هر بار از پيغمبر خواست كه زينب را طلاق دهد. پيغمبر هر بار زيد را از طلاق دادن زن خود بر حذر مى داشت و زينب را نصيحت مى كرد كه با شوهر خود بسازد.

هنگامى كه اصرار زيد براى طلاق دادن زينب از حد گذشت و زينب هم به هيچ وجه سرسازگارى نداشت و هربار پيغمبر فرمود: همسرت را نگاهدار، سرانجام خود، همسرش را طلاق داد و پس از طلاق و پايان عِدّه ، خدا به پيغمبر دستور داد زينب را به همسرى خود در آورد و از سرزنش مشركان و منافقان نهراسد:

((اى پيغمبر! به ياد آور زمانى را كه به كسى كه خدا او را گرامى داشت و تو هم او را گرامى داشتى ، گفتى همسرت را نگاهدار (و طلاق مده ) و از خدا بترس آنچه را خدا آشكار مى سازد تو پنهان داشتى و از سرزنش مردم هراسان بودى ، حال آنكه تنها بايد از خدا بترسى وقتى مدت احتياج زيد از زينب به پايان رسيد (وعدّه زينب به سر آمد) او را براى تو تزويج كرديم تا بعد از اين افراد با ايمان مانعى در راه ازدواج پسرخواندگان خود پس از طلاق و اتمام عده آنان نداشته باشند. اين خواست خداست كه بايد عملى گردد(۹۱))) .

((بر پيغمبر در آنچه خداوند براى او لازم دانسته است ، ايرادى نيست اين سنّت الهى است كه در افرادى از پيشينيان هم جريان داشته است كار خدا هميشه حساب شده است آن افراد كسانى هستند كه رسالتهاى خداوند را ابلاغ مى كنند و از نافرمانى الهى بيم دارند و جز خدا از هيچكس نمى ترسند و كافى است كه محاسب آنان هم خدا باشد. محمّد پدر واقعى هيچكدام از مردان شما مسلمانان نيست بلكه او پيغمبر خدا و خاتم پيغمبران است و خدا از همه چيز آگاهى دارد(۹۲))) .

اين بود خلاصه داستان زينب و زيد در قرآن مجيد. از اين آيات استفاده مى شود كه زينب در دل ميل داشت به خود پيغمبر پسر دائيش و چهره درخشان خاندانش شوهر كند ولى پيغمبر او را به عقد غلام آزاد شده اش در آورد. پس از ازدواج با زيد هم زينب همان نيت را داشت بعد از طلاق گرفتن زينب از زيد پيغمبر بى ميل نبود او را به زنى بگيرد ولى اين راز را پنهان مى ساخت و از عكس العمل مردم بيم داشت ؛ زيرا مردم عرب ازدواج با زن پسر خوانده خود را حرام مى دانستند. ولى چون براى حل قضيه رنجش و ناسازگارى زينب راهى جز اين نبود، خدا هم پيغمبر را موظف داشت تا پس ‍ از انقضاى مدت عده زينب ، او را به همسرى بگيرد و بدينگونه مشكلات برطرف گردد.

هنگامى كه خدا فرمان داد پيغمبر، زينب را به همسرى خود در آورد و خادمه پيغمبر، موضوع را به اطلاع زينب رسانيد، خدا را سجده نمود و به شكرانه آن نذر كرد كه پس از ازدواج با پيغمبر، دو ماه روزه بگيرد و گرفت ! زينب سى و چند سال داشت كه در سال بيستم هجرى چشم از جهان فروبست و از نخستين زنان پيغمبر بود كه وفات يافت

از داستان ازدواج زيد و زينب بر اساس آنچه در قرآن مجيد و روايات معتبر اسلامى آمده است ، نتايج زير را مى گيريم :

۱ - پيغمبر اكرم زينب را كه وابسته نزديك خود بود، براى غلام آزاد شده اش ‍ خواستگارى كرد و همسر او گردانيد. چيزى كه بر خلاف عادات و رسوم اشراف قريش و مردم مكه بود.

با اين عمل ، پيغمبر اسلام خواست هر گونه تبعيضى را از ميان بردارد و به جاى مال و ثروت و نسب و اسم و رسم ، ايمان ، تقوا و فضيلت را ملاك شخصيت انسان قرار دهد. او اين كار را از خاندان خود شروع كرد و عملا ثابت نمود كه در اسلام نوكر لايق سابق مى تواند با بهترين دختر خانواده ارباب ازدواج كند، چيزى كه حتى امروز پس از گذشت چهارده قرن هم كم سابقه است

۲ - با اين كار پيغمبر خواست اعلام كند كه برخلاف زمان جاهليت كه كارهاجنبه خرافى داشت ،دردين مبين اسلام ،زن پسرخوانده ، زن پسر واقعى و عروس انسان نيست بنابراين ،در صورت طلاق گرفتن وى يا مردن شوهرش ، پدرخوانده اش مى تواندبااوازدواج كندتابااين كار رسم جاهلى منسوخ ‌گردد.

۳ - چون زينب در باطن ميل داشت با پيغمبر ازدواج كند، خداوند دستور مى دهد كه پيغمبر پس از اتمام مدت عده اش ، با وى ازدواج كند تا زينب كه شكست خود را در ازدواج ، بر اثر وساطت آن حضرت مى ديد، سرانجام به منظور خود برسد و چنين هم شد.

۴ - زينب زنى با كمال و بلندپرواز بود و خود را از طبقه بالا مى دانست به همين جهت ((زيد)) را به نظر نمى آورد. پس چه بهتر، حال كه زنى در چنين وضعى به سر مى برد، با ازدواج با پيغمبر كه به نظر وى سرآمد بزرگزادگان است به آرزوى درونى خود نايل گردد.

درباره بلندپروازى ((زينب )) نقل مى كنند كه چون به همسرى پيغمبر در آمد، هر وقت عايشه يا ((حفصه )) يا ديگرى از زنان پيغمبر با وى بگومگويى مى كردند، زينب به آنان مى گفت : حرف نزنيد شما را در زمين عقد بسته اند ولى عقد مرا در آسمانها خوانده اند! اشاره به جمله ((زوّجناكها)) كه خداوند راجع به ازدواج او، به پيغمبر خطاب مى كند. و همين نيز عقد او بوده و ديگر او را عقد نبستند. در حقيقت عقد كننده زينب ، خدا بوده است

۵ - پسر خوانده با پسر خود انسان فرق دارد. بنابراين هرچند ((زيد)) خود را ((پسر محمّد)) مى داند و مردم مكه نيز او را ((پسر محمّد)) مى خوانند ولى او را بايد به نام پدرش خواند. علاوه ، از اين به بعد بايد رسم پسرخواندگى كاملا تغيير كند و پدر هر كسى همان است كه باعث ولادت او بوده است ، نه پدر مقامى

۶ - بهترين دليل بر واقعيت داستان زيد و زينب و ازدواج مجدد زينب با پيغمبر، به همينگونه كه توضيح داديم ، اين است كه اگر پيغمبر در آغاز كار مايل بود با زينب دختر عمه اش ازدواج كند هيچ مانعى نداشت چرا خود به خواستگارى او براى غلام آزاد كرده اش برود و بگذارد كه وى به چنين كسى شوهر كند و پس از اينكه بيوه شد او را بگيرد؟

با اين وصف با كمال تاءسف بايد بگوييم بعضى از خاورشناسان مغرض و بدخواهان اسلام ،اين داستان رادستاويزقرارداده و بر ضدپيغمبر گرامى اسلام سمپاشي هاكرده و تهمت هازده اند.منشاءسوءنظرآنان كه همانها نيز دستاويزايشان شده است ، يكى دو حديث ضعيف و مجعول است كه در بعضى از كتب تاريخى و تفاسيرسنّى و شيعه آمده است .در اين احاديث مجعول مى گويد:

((روزى پيغمبر به خانه زيد آمد و ديد كه زينب برهنه است و آبتنى مى كند! زيبائى اندام زينب او را تحت تاءثير قرار داد و زيد هم به همين علت زينب را طلاق گفت تا پيغمبر بتواند با وى ازدواج كند!!)).

يااينكه :((پيغمبربه خانه زيدآمدوديدكه زينب گيسوان خود راشانه مى زند. درآن حال زيبائى زينب ،پيغمبررامسحوركرد!وقتى براى زيدنقل كرد،زيدگفت : من او را طلاق مى دهم تا شما بتوانيد او را به همسرى خوددرآوريد!!!)).

يا اينكه مى گويند: ((چشم پيغمبر به هر زنى مى افتاد، بر شوهرش حرام مى شد و مى بايست طلاق بگيرد و به پيغمبر شوهر كند!!)).

اين همه خرافات و موهومات در كتاب سنّى باشد يا شيعه ، دوست ، به حضرت نسبت دهديادشمن ،اينهاهمگى برخلاف اعتقاد ما شيعيان نسبت به مقام شامخ پيغمبر است .اين كارهاو انتظارها از يك فرد معمولى زشت است و كمترانتظارمى رود تا چه رسد به شخصى كه در اعتقاد ما براى تهذيب اخلاق مبعوث شده وبه منظورحفظ حقوق وحدودواحترام فرد واجتماع ،آمده است

داستان زيد و زينب از چند نظر امتحانى جالب بود و كارى بود كه به عللى مى بايست در آغاز اسلام اتفاق افتد و جز اين هم راهى نبود.

جالب است كه زيد پس از اين ماجرا با زنى به نام ((ام اَيْمَن )) كه در خدمت پيغمبر بود ازدواج كرد. ازدواج دوم او به خوبى سرگرفت و با خوشى و آسايش زندگى كردند. ثمره اين ازدواج پسرى بود كه او را ((اُسامه )) ناميدند.

((زيد بن حارثه )) تا پايان كار، سخت مورد علاقه پيغمبر بود و او نيز پيغمبر را سخت دوست مى داشت زيد در سن جوانى بارها از جانب پيغمبر به سردارى سپاهيان اسلام به جهاد رفت تا در سال هشتم هجرى در سرزمين ((موته )) واقع در منطقه اردن به شهادت رسيد.

جالب است كه وقتى پيران صحابه اعتراض كردند كه چرا بايد ((زيد)) با اين سن و سال فرمانده باشد، پيغمبر فرمود:((همين است و بايدتن به آن دهيد)).

((اسامة بن زيد)) پسر او همان است كه در سن هفده سالگى و هنگام رحلت رسول خدا در سال دهم هجرى ، به فرمان پيغمبر به فرماندهى سپاه دوازده هزار نفرى رسيد و پس از رحلت پيغمبر در اردن با قواى روم جنگيد و پيروز شد و حتى قاتل پدر خود را يافت و به قتل رسانيد.

همسر پيغمبر

داستان اِفك يا ((حديث اِفك )) يعنى تهمت زدن به يكى از همسران پيامبر، معروف است و ماجراى آن در سوره نور به تفصيل آمده است آيات مربوط به اين ماجرا از آيه يازده آغاز و تا ۲۶ پايان مى يابد.

تفاسير و احاديث و تواريخ اسلامى راجع به زنى كه مورد تهمت قرار گرفته است دو نظر دارند:

۱ - عموم مفسران و محدثان و مورّخان عامه نوشته اند: وى عايشه دختر ابوبكر بوده است اين نظر هم بر اساس حديثى است كه راوى آن خود عايشه است ، به شرحى كه خواهد آمد. بعضى از تفاسير و تواريخ شيعه نيز بر اثر عدم توجه ، همين نظر را اظهار داشته اند.

۲ - بيشتر تفاسير شيعه نوشته اند كه ماجراى ((اِفك )) از تهمت زدن عايشه به ((ماريه )) همسر مصرى پيغمبر ناشى شده است

اينك نخست به شرح نظريه اول مى پردازيم ، آنگاه نظر خود را درباره نظريه دوم ابراز مى داريم

عايشه مى گويد: رسم پيغمبر اين بود كه هر گاه مى خواست به سفر برود، قرعه مى انداخت و به حكم قرعه يكى از همسران خود را همراه مى برد.در غزوه ((بنى مُصطلق ))قرعه به نام من اصابت كردومن همراه پيغمبربودم

پس از خاتمه جنگ و شكست دشمن ، در يكى از منازل ميان راه مدينه ، شب هنگام چون كاروان ما خواست حركت كند، من براى قضاى حاجت به نقطه اى رفتم و چون برگشتم ديدم گردنبندم نيست به نقطه اى كه رفته بودم بازگشتم تا آن را بيابم وقتى به محل اقامت كاروان مراجعت كردم ديدم قافله حركت كرده است و به تصور اينكه من در محمل هستم ، آن را برداشته و به شتر بسته و رفته اند.

در آن هنگام يكى از اعراب باديه به من نزديك شد و چون مرا شناخت شترش را خوابانيد و مرا سوار كرد وبه قافله رسانيد. همين معنا موجب شد كه منافقان سروصدا به راه اندازند و پيغمبر مرا به خانه پدرم بفرستد و حتى در صدد طلاق من بر آيد تا اينكه آيات ((اِفك )) نازل شد و خدا مرا از تهمتى كه زده بودند تبرئه كرد و نظر پيغمبر نسبت به من عوض شد!

اين خلاصه داستان افك و نزول شانزده آيه سوره نور به روايت عايشه است اگر داستان اين بوده است كه عايشه مى گويد، چندين اشكال در اين حديث به نظر مى رسد كه بايد براى آن پاسخى منظور داشت :

۱ - آيا پيغمبر اجازه داده كه زن جوانش شب هنگام بدون اطلاع او از ميان جمعيت خارج شود و تنها به نقطه تاريك و دورى از بيابان رود؟

۲ - آيا پيغمبر اين قدر نسبت به ناموس خود (نَعُوذُ بِاللّهِ) سهل انگار بوده است كه موقع كوچ كردن نداند همسرش در محمل هست يا جا مانده تا اينكه عربى او را بيابد و سوار كند و بياورد و به كاروان برساند؟!

۳ - آيا پيغمبر تا آنجا بى خبر بوده كه نداند تهمت منافقان ، راست است يا دروغ تا اينكه ((آيات افك )) نازل شود و يقين كند كه سخن منافقان تهمت بوده است و عايشه تبرئه شود و بارديگر او را بپذيرد و به خانه برگرداند؟

۴ - آيا براى پيغمبر روا و جايز است كه بر اساس شايعه سازى منافقان ، زن جوانش را از خود براند و نسبت به او سوءظن پيدا كند و باعث شود كه شخصيت و آبروى او و خودش لكه دار گردد؟!

اينها نقاط مبهمى است كه به طور آشكار در حديث افك عايشه ديده مى شود و قبول آن ماجرا از زبان عايشه را مورد ترديد قرار مى دهد.

آنچه در احاديث معتبر شيعه راجع به ((حديث افك )) آمده است ، به خوبى مى رساند كه موضوع چيز ديگرى بوده است و با توجه به آن هيچ يك از اين اشكالات مورد پيدا نمى كند.

آنچه شيعه در اين خصوص روايت كرده اين است كه روزى پيغمبر اكرم ، كودك خردسالش ((ابراهيم )) را كه از همسر مصرى خود ((ماريه )) داشت به عايشه نشان داد و فرمود: ((ببين چقدر شبيه من است )).

عايشه گفت : نه ! نمى بينم كه شباهتى به شما داشته باشد!!

عايشه مى خواست به ((ماريه )) از اين راه تهمت بزند. چون او پس از خديجه تنها زنى بود كه از پيغمبر بچه آورده بود و عايشه تنها دخترى كه به عقدپيغمبر درآمده بود،نمى توانست شاهداين منظره باشد و آن راتحمل كند.

خود وى مى گويد: حالتى كه در اين مواقع به هر زنى دست مى دهد، بر من عارض شد.

ولى به گفته علامه فقيد سيد عبدالحسين شرف الدين عاملى : ((خداوند، ابراهيم و مادرش ماريه را به دست اميرالمؤ منينعليه‌السلام از اين اتهام تبرئه كرد)).

حاكم نيشابورى داستان آن را در حديث صحيح ((مستدرك )) و ذَهَبى در ((تلخيص )) به نقل از خود عايشه آورده اند. نگاه كنيد به جلد چهارم مستدرك و تلخيص آن ، صفحه ۳۹ و تعجب كنيد.(۹۳)

بارى ، بنابرآنچه در حديث افك راجع به سوءنظر و حسد عايشه نسبت به ماريه همسر ديگر پيغمبر ديده مى شود اين است كه چون او نمى توانست خود را فاقد اولاد ببيند و بچه هوو را در بغل پيغمبر مشاهده كند، لذا به هووى خود تهمت زد و كسان خود و ديگران را نيز با خود همدست كرد و آن سرو صدا را به راه انداخت خداوند آيات افك را در تبرئه ماريه از تهمت عايشه نازل فرمود و منافقان را تخطئه كرد كه درست به عكس منظور عايشه نتيجه مى دهد؛ زيرا:

اولا :

خداوند ماريه را تبرئه كرده است نه عايشه

ثانيا :

عايشه بود كه ماريه را مورد تهمت و افك قرار داد و موجب شد كه منافقان ، زبان درازى كنند و سروصدا به راه بيندازند.

ثالثا :

آيات افك در نكوهش عايشه و تخطئه او نازل شده است ، نه براى دفاع از وى و آن داستان نامناسب

رابعا :

باتوجه به اين واقعيت كاملا پيداست كه عايشه خواسته است با جعل آن حديث كذايى ، مسير نزول آيات افك را منحرف سازد و آن را به نفع خود متمايل كند كه چون در آن ايام حكومت تعلق به پدر او داشت ، توانست اين كار را عملى سازد و تخطئه خود را به صورت تبرئه خويش در آورد، اما در مورد ديگر جلوه گر سازد.

اينك ترجمه آيات افك ، كه عينا از نظر خوانندگان محترم مى گذرد:

((كسانى كه تهمت (به ماريه ) زدند، گروهى از شما مسلمانان (اما منافق ) هستند.

(اى مسلمانان راستين )گمان نكنيد كه اين تهمت ، شما را دچار شرّ كند بلكه سرانجام به نفع شما خواهد بود

(و منافقان شناخته مى شوند) هر يك از آنان كه تهمت زده اند،گناه آن را خواهند برد

و كسى كه بيشترين تهمت را به عهده گرفت ، عذابى بزرگ خواهدديد(۹۴))) .

((چرا وقتى آن تهمت را شنيديد، مردان و زنان با ايمان درباره خود گمان نيك بردند و فقط گفتند: اين تهمتى آشكار است (كه منافقان زده اند)؟(۹۵))) .

((چرا وقتى منافقان اين تهمت را زدند، چهار شاهد براى اثبات آن نياوردند؟ وقتى گواهانى نياوردند، نزد خداوند دروغگو خواهند بود(۹۶))) .

((اگر تفضل خدا و رحمت او در دنيا و آخرت بر شما اهل ايمان نبود، در اين سخنان و تهمتها كه در آن فرورفته ايد (و به زبان مى آوريد) عذابى بزرگ به شما مى رسيد(۹۷))) .

((زيرا شما آن سخنان را با زبانهاى خود تلقى كرده و چيزى را كه علم به آن نداريد با دهانهاى خود مى گوييد و مى پنداريد كه كار آسانى است ، در صورتى كه نزد خدا بزرگ است(۹۸))) .

((چرا وقتى آن را شنيديد گفتيد: ما را نمى رسد كه اين سخنان را به زبان آوريم ، اى خداى سبحان اين تهمتى بزرگ است ؟(۹۹))) .

((خدا شما را پند مى دهد كه هرگز به مانند آن برنگرديد، اگر از اهل ايمان هستيد(۱۰۰))) .

((خدا آيات خود را براى شما بيان مى كند و خدا دانا و حكيم است(۱۰۱))) .

((آنانكه دوست دارند كار زشت را در ميان اهل ايمان شايع سازند در دنيا و آخرت عذابى دردناك خواهند داشت ، خدا مى داند و شما نمى دانيد(۱۰۲))).

((اگر فضل و رحمت خدا نبود (عذاب خدا شما را فرو مى گرفت ) خدا مهربان و رئوف است(۱۰۳))) .

((كسانى كه زنان پارسا و بى خبر و باايمان را به زنا نسبت مى دهند، در -دنيا و آخرت نفرين شده خدايند و كيفرى بزرگ در پيش خواهند داشت(۱۰۴))) .

((در روزى كه زبانهاى آنان و دستها و پاهايشان نسبت به آنچه كرده اند گواهى مى دهند(۱۰۵))) .

((زنان پليد و فاسد ميل به مردان پليد و آلوده دارند، مردان پليد هم به طرف زنان آلوده مى روند، زنان پاك خواهان مردان پاك هستند و مردان پاك هم خواستگار زنان پاكيزه مى باشند. اين افراد از آنچه بدخواهان به ايشان نسبت مى دهند پيراسته اند. آنان آمرزيده اند و روزىِ بزرگى نزد خدا دارند(۱۰۶))).

عایشه و حفضه

پيغمبران در اعتقاد ما مسلمانان جهان ، همگى ((معصوم )) هستند. ((عصمت )) حالتى است كه پيغمبران و امامان و از ميان زنان عالم حضرت زهرا بانوى عاليقدر اسلام ، بر اثر شايستگى و لياقتى كه از راه وراثت و اصالت خانوادگى و جنبه هاى شخصى پيدا كرده بودند، از جانب خداوند متعال به آنان موهبت شده بود.

انسان معصوم نظير ما افراد معمولى اجتماع ، اسير هوى و هوس و گرفتار تعينات صورى نمى شود. نه گناه مى كند و نه دچار خطا و لغزش مى گردد و نه مورد تهديد و تطميع قرار مى گيرد. بنابراين ، تمام كارهاى معصومين سنجيده و حساب شده و براساس حكمت و مصلحت بوده است

زنان متعددى كه پيغمبر اسلام پس از پنجاه سالگى گرفته است همگى اتفاقى و ناشى از جنبه هاى عاطفى و انسانى و به ملاحظات سياسى و قبيله اى يا اقتصادى و غيره بود.

در آن روزگار به واسطه جنگهاى قبيله اى و نزاعهاى خانوادگى ، زن در جامعه زياد مى آمد و عرب غيرتمند هم نمى گذاشت آنان تنها بمانند و باعث حرف شوند.به همين جهت تعددازواج ،معمول بود تا جايى كه بسيارى ازآنان بيش از يك زن داشتند و گاهى تعدادآنان از پانزده زن و بيشترهم تجاوزمى كرد.

پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از سن ۲۴ سالگى تا پنچاه سالگى با ((خديجه )) بانوى بيوه اى كه دو شوهر كرده و پانزده سال از وى بزرگتر بود، به سر برد. پس از مرگ خديجه كه ۶۵ سال داشت ، پيغمبر تا يك سال غمگين بود و زنى اختيار نكرد. اندوه پيغمبر اسلام در مرگ خديجه تا آنجا بود كه در طول يك سال بعد از مرگ او، لبخند به لب نياورد.

دومين زنى كه به همسرى پيغمبر در آمد ((سُوده )) دختر زمعه بود كه به پيشنهاد يكى از بانوان مكه به نام ((اُمّ حكيم )) و خواستگارى خود او، به خانه پيغمبر راه يافت

اين بانو نيز بيوه و يك سال از پيغمبر بزرگتر بود. ((سوده )) وقتى به خانه پيغمبر آمد گفت : يا رسول الله ! من زنى سرد مزاجم و ميل چندانى به مرد ندارم ، فقط خواستم با اين وصلت و در اين سن و سال ، نام شما بر روى من باشد و اين افتخار را داشته باشم در حقيقت او پرستارى براى كودكان بى مادرپيغمبر بود كه مادرشان خديجه يك سال پيش به جهان باقى شتافته بود.

پس از اين واقعه ، ابوبكر و زنش كه موقعيت شناس بودند با پيشنهاد پى در پى و اصرار زياد دختر خود ((عايشه )) را به عقد پيغمبر در آوردند. هر بار كه پدر و مادر عايشه موضوع را به پيغمبر پيشنهاد مى كردند، حضرت مى فرمود: بگذاريد براى وقت ديگرى و چون اصرار آنان از حد گذشت و پيغمبر ديد كه در آن ايام بحرانى اگر دست رد به سينه ابوبكر بزند، ممكن است عكس العمل نامطلوب داشته باشد، پذيرفت و عايشه به عقد حضرت در آمد ولى پيغمبر گوشزد نمود كه عروسى باشد براى بعد. و چون از مدينه به مكه هجرت فرمود، عروسى هم سرگرفت عايشه تنها دخترى بود كه به عقد پيغمبر درآمد.

زن چهارم پيغمبر ((حفصه )) دختر عمر بود. شوهر اين زن در جنگ احد شهيد شد و او بيوه ماند. حفصه زنى تندخو و عصبى مزاج بود. پس از شهادت شوهر به خانه پدر آمد و چون با زنان پدر و نامادريهاى خود نمى ساخت ، پس از انقضاى ايام عده اش ، عمر به دوست خود ابوبكر پيشنهاد كرد او را به زنى بگيرد تا از خانه پدر بيرون رود ولى ابوبكر به اين دليل كه حفصه زنى تندخوست حاضر نشد با وى ازدواج كند.

عمر همين پيشنهاد را به دوست ديگرش عثمان كرد. عثمان نيز به همان دليل حاضر نشد حفصه را به همسرى بگيرد و گفت : حوصله اخلاق تند او را ندارم

روزى عمر از وضع خود و حفصه نيز گله كرد كه نمى داند با حفصه چه كند. عمر افزود كه حفصه علاوه سربار زندگى او هم شده است و او به سختى مى تواند خود و خانواده اش را اداره كند، بخصوص كه حفصه هم با اخلاق مخصوص به خود زندگى را در كام او تلخ كرده است و گفت : به همين علت هم كسى حاضر نيست او را به همسرى بگيرد.

پيغمبر پس از شنيدن سخنان عمر فرمود: چطور است خود من او را به همسرى بگيرم تا همه نارضايى از ميان برود؟ بدينگونه حفصه به عنوان يكى از زنان پيغمبر به خانه حضرت آمد.

پنجمين همسر رسول خدا ((ماريه )) بانوى مصرى بود كه ((مقوقس )) حكمران مصر به حضرت بخشيده بود. روزى پيغمبر در اطاق حفصه يا عايشه با ((ماريه )) خلوت كرده بود و با هم سرگرم گفتگويى بودند كه ميان زن و شوهر مبادله مى شود. ((حفصه )) با ديدن آن منظره سخت برآشفت و به پيغمبر اعتراض ‍ كرد كه چرا ماريه را به اطاق وى آورده است ؟

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از بيم آنكه مبادا حفصه ماجرا را براى عايشه و هر دو براى پدران خود نقل كنند و آنان نيز اعتراض نمايند و بگومگوى آن به خارج هم سرايت كند، ناراحت شد و به حفصه فرمود: ((اگر قول دهى كه آنچه ديده اى به عايشه نگويى و براى پدرت هم نقل نكنى ، من هم تعهد مى كنم ماريه را بر خود حرام نمايم و ديگر با او تماس ‍ نگيرم )).

حفصه قول داد و پيغمبر هم ماريه را بر خود حرام كرد. تحريم ماريه بر اثر قسمى كه پيغمبر ياد كرد عملى شد.

با اين وصف ، حفصه موضوع را به عايشه گفت و هر دو كه سخت با ماريه دشمن بودند، جريان را به پدران خود ابوبكر و عمر اطلاع دادند. پيغمبر از آن بيم داشت كه آنان مطلب را بزرگ كنند و آبروى آن برگزيده خدا را نزد دوست و دشمن در معرض خطر قرار دهند.

به دنبال اين رويداد، سوره تحريم نازل شد. خدا آنچه را اتفاق افتاده بود در آغاز اين سوره نقل مى كند. سوره نيز به همين جهت به نام ((تحريم )) ناميده شده است ((تحريم )) يعنى پيغمبر بر اثر اين ماجرا ماريه را بر خود حرام كرد.

ترجمه پنج آيه آغاز سوره تحريم اين است :

((اى پيغمبر! چرا چيزى را كه خدا بر تو حلال كرده است ، برخود حرام نمودى تا زنانت (حفصه و عايشه ) را از خود راضى كنى ؟ خداوند بخشنده و مهربان است و سخت نخواهد گرفت )).

خدا فرمان داده است كه قسمهاى خود را با كفاره بگشاييد. خداوند سرپرست شماست و دانا و حكيم است وقتى پيغمبر، رازى را با يكى از زنانش (حفصه ) در ميان گذاشت و او آن را به ديگرى (عايشه ) خبر داد و خداوند آن را براى پيغمبر آشكار ساخت ، پيغمبر بعضى از آن را به رخ او كشيد و از بازگوكردن قسمتى ديگر صرف نظر كرد چون پيغمبر مطلب را به رخ او كشيد، او (حفصه ) گفت : چه كسى به تو خبر داد؟ پيغمبر فرمود: خداى داناى حكيم به من اطلاع داد.

اگر شما زنان پيغمبر (عايشه و حفصه ) از اين كار (فاش ساختن راز پيغمبر كه خيانت است ) به درگاه خداوند توبه كنيد، دلهايتان به آن معطوف شده است ولى چنانچه بر ضد پيغمبر دسته بندى كرديد، بدانيد كه خداوند پشتيبان پيغمبر است و جبرئيل و بهترين فرد شايسته مؤ منين و فرشتگان نيز پس از آنان ياوران اويند(۱۰۷))) .

عموم مفسران اسلامى اين آيات را به همين گونه تفسير كرده اند و گفته اندفرد شايسته مؤ منين كه ياورپيغمبربوده است ((على بن ابى طالبعليها‌السلام است

پس از آن ، خداوند مى فرمايد: ((اميد است كه اگر پيامبر شما دو نفر (عايشه و حفصه ) را طلاق دهد، در عوض زنان بهترى به همسرى او درآورد كه مسلمان و مؤ من و خويشتندار و توبه كننده به درگاه خدا و عابده و رهروان به سوى حق باشند، چه دختران بِكر و چه زنان بيوه )).(۱۰۸)

ملاحظه مى كنيد كه خداوند موضوع توطئه حفصه و عايشه و پدران آنان را به اطلاع پيغمبر رسانيد و آنان را از اقدام بر ضد پيغمبر بر حذر داشت خداوند تهديد مى كند كه اگر آنان دست به كار شدند، خدا و جبرئيل ، پيك وحى الهى و علىعليه‌السلام بنده شايسته و با ايمان خدا و فرشتگانش ‍ پشتيبان پيغمبر خواهند بود و نقشه آنان نقش بر آب خواهد شد.

خداوند در تهديد خود، عايشه و حفصه را تا سر حد طلاق كشانده است و صريحا مى فرمايد: ((اگر كار را بزرگ كرديد، پيغمبر شما را طلاق خواهد داد و خدا به جاى شما زنانى بهتر از شما كه داراى همه گونه شرايط زنان نمونه باشند، چه دختر و چه بيوه به همسرى پيغمبرش در خواهد آورد))!

پس از نزول اين آيات ، پيغمبر اكرم چون قسم خورده بود، كفّاره داد و بار ديگر ماريه بر او حلال شد. عايشه و حفصه و پدرانشان هم از توطئه و دسته بندى خود نتيجه اى نگرفتند بلكه توطئه به زيان آنان تمام شد؛ زيرا همه مسلمانان متوجه شدند كه آنان مى خواستند گفتگو و تماس پيغمبر با يكى از همسرانش را كه به وى رشك مى بردند، به صورت ناخوشايندى درآورند و خاطر پيغمبر را بيازارند و آبرويش را به مخاطره اندازند.

در آيه نُهم همين سوره ، خداوند متعال حفصه و عايشه را متوجه مى سازد همانطور كه زن نوح و لوط از خوبى شوهران خود،پيغمبران خدا طرفى نبستند و سودى نبردند، شما نيز با اينكه همسر پيغمبر هستيد، اگر راز او را فاش ساختيد به وى خيانت كرده ايد و سرنوشتى بهتر از آنان نخواهيد داشت

جالب است كه ((بخارى )) محدث مشهور عامه در كتاب حديث معروف خود ((صحيح )) جلد سوم ، صفحه ۱۳۶ از عبدالله عباس روايت مى كند كه گفت : يك سال بود كه مى خواستم از عمربن خطاب راجع به آيه اى سؤ ال كنم ولى از هيبت او (در زمان خلافتش ) نمى توانستم بپرسم تا اينكه وقتى به قصد حج از مدينه خارج شد و من هم با او بودم هنگام بازگشت در ميان راه از وى پرسيدم دو زنى كه جزو زنان پيغمبر بودند و خدا مى فرمايد بر ضد پيغمبر همدستى كردند، چه كسانى بودند؟

عمر گفت : حفصه و عايشه بودند.

همسر لوط

همسر لوط نيز مانند همسر نوح از زنان بدكردارى بود كه خدا در قرآن مجيد از وى به سختى نكوهش كرده است لوط پيغمبر برادرزاده حضرت ابراهيم خليل بود. در ((اُور كلدانيان )) از سرزمين بابل واقع در ((بين النهرين )) متولد شد و همراه عمويش ابراهيم به فلسطين آمد و مدتى بعد هم به اتفاق وى راهى مصر شد و از آن پس با هم به فلسطين باز گشتند. چون مردم شهرهاى ((سُدُوم )) واقع در اراضى مقدسه يا ((اردن )) گرفتار عادات ناپسند شده بودند و نياز به راهنما و تبليغ داشتند، حضرت ابراهيم ، لوط را براى راهنمايى و هدايت مردم سدوم به آن ديار اعزام نمود.

لوط در سدوم دست به اقدامات جدى زد و از هر راهى كه امكان داشت مردم را به راه بياورد، خوددارى نكرد.

مردم بى بند و بار سدوم چنان در فساد فرو رفته بودند كه دست به هر كارى مى زدند و از هيچ عمل زشتى روى گردان نبودند. مردمى بى ايمان ، خدانشناس ، ستمگر، جسور و فرومايه بودند. آنان علاوه به مرور ايام كه در انواع گناهان و معاصى و سنگدلى و شرارت وظلم و فساد فرو رفتند، بى شرمى و رسوايى را به جايى رساندند كه پسران را به جاى زنان مورد عمل نامشروع قرار مى دادند و از زنان فاصله گرفته آنان را به حال خود رها كرده بودند و از ازدواج با آنان خوددارى مى كردند.

زنان هم كه اين وضع را ديدند به عنوان اعتراض به كار مردانشان و براى انتقام گرفتن از آنان به يكديگر پرداختند و بدينگونه ننگين ترين عمل شيطانى يعنى ((همجنس بازى )) در ميانشان شيوع يافت

كار رسوائى قوم لوط به جايى رسيد كه اگر پسرى از قلمرو آنان مى گذشت ،سخت درمعرض خطرقرارمى گرفت وآبرويش راازدست مى داد!

لوط پيغمبر سالها در ميان قوم ماند و آنان را دعوت به پاكى و دورى از گناه و ايمان به خدا و روز جزا نمود. لوط، قوم را از كيفر الهى بيم داد و يادآور شد كه چگونه اقوام پيشين بر اثر نافرمانى خداوند و كجرويها مورد قهر الهى قرار گرفتند و به سرنوشت دردناكى مبتلا گشتند ولى قوم چنان در فساد و خوشى و لذت كاذب و لجام گسيختگى فرو رفته بودند كه گوش شنوايى براى شنيدن نصايح مشفقانه حضرت لوط نداشتند.

هر چه قوم لوط بيشتر به عمل ناپسند و بسيار زشت خود ادامه مى دادند، تبليغات و پايمردى لوط هم استوارتر و پيگيرتر مى شد. قوم كه وجود لوط را مخل آسايش و آزادى كار خويش مى دانستند، او و پيروانش را تهديد به تبعيد كردند.

لوط به قوم اعلام خطر نمود كه اگر از اين هم بيشتر در فسق و فجور و فساد اخلاق پيش روند و دست از اعمال ناروا و ننگين خود برندارند، عذابى دردناك خواهند ديد ولى قوم آن را با خيره سرى و جسارت برگزار كردند و از روى استهزا به لوط گفتند: ((پس عذاب خدايت كى خواهد آمد؟!)).

آنچه بيشتر حضرت لوط را مى آزرد، انحراف فكرى و گمراهى همسرش بود. زن لوط هم تحت تاءثير بى دينى مردم محيط، كافر و خدانشناس بود. دامنش ‍ پاك بود، ولى ميانه اى با شوى خود پيغمبر خدا نداشت زنى نا نجيب و فرومايه و بدكردار بود.

لوط كه از اصلاح قوم و بهبود وضع آنان ماءيوس شده بود، دست به نفرين برداشت و از خدا خواست كه آن مردم گمراه و فاسد را به كيفر اعمالشان برساند.

خداوند نفرين لوط را درباره قوم پذيرفت و فرشتگان را براى تنبيه قوم نافرمان ، ماءمور ساخت فرشتگان الهى شب هنگام (در فلسطين ) به خانه ابراهيم در آمدند و به وى سلام كردند و گفتند: ما سر راه خود براى نابودى قوم لوط آمده ايم به تو مژده دهيم كه خدا پسرى به تو و همسرت ساره به نام ((اسحاق )) مى دهد و پس از وى ((يعقوب )) پسر او را به تو موهبت مى فرمايد.

وقتى ابراهيم متوجه شد كه مهمانان ، فرشتگان الهى هستند از آنان خواست كه در عذاب قوم لوط شتاب نكنند تا شايد به راه آيند ولى خداوند وحى فرستاد كه اى ابراهيم ! از اين خواهش در گذر كه فرمان خدايت براى نابودى قوم لوط فرا رسيده و عذابى به آنان مى رسد كه بازگشت ندارد.

فرشتگان از آنجا (در صورت جوانان زيبا) به خانه لوط در آمدند. لوط از ديدن آنان با آن شكل و صورت ، ناراحت ، دلتنگ و پريشان شد و گفت : امروز، روز دردناكى خواهد بود. وقتى همسر لوط جوانانى با آن قيافه خوش ‍ تركيب و شكل زيبا ديد كه در خانه آنان پناه گرفته اند، پشت بام خانه رفت و دستها را به هم زد و علامت داد تا قوم را با خبر كند ولى چون كسى متوجه نشد آتش افروخت تا بدين وسيله قوم بدانند جوانانى به خانه لوط آمداند! اين عادت ناپسند همسر لوط بود كه هر وقت جوانانى وارد شهر مى شدند و از بيم آبروى خود پناه به خانه لوط مى بردند، او بدانگونه كه اشاره نموديم قوم را آگاه مى ساخت به دنبال آن مردم بى بندو بار و فاسد، به طرف خانه لوط سرازير مى شدند و چه وضع ناگوارى كه پيش نمى آمد؟

در اين موقع نيز زن لوط با افروختن آتش ، قوم را مطلع ساخت ، مردم تبهكار و بى آبرو از هر سو روى به خانه لوط نهادند.

لوط به هراس افتاد و از خانه در آمد و راه را بر آنان گرفت و گفت : ((اى مردم ! از خدا بترسيد و شرم كنيد و مرا نزد مهمانانم شرمنده منماييد. بياييد با دخترانم ازدواج كنيد كه آنان براى تاءمين منظور شما پاكترند، آيا يك مرد رشيد در ميان شما نيست كه پندتان دهد و از خدا بترسد؟(13)) ).

قوم گفتند: اى لوط! تو آگاهى كه ما ميلى به دخترانت نداريم و مى دانى كه ما چه مى خواهيم !

لوط كه خود را در ميان آن جمع فاسد، تنها ديد و از هر جهت بى پناه مانده بود گفت : اى كاش ! من قدرتى مى داشتم كه شما را عقب بزنم و يا خود و مهمانانم به پناهگاه محكمى روى مى آوردم ولى قوم چنان در فساد فرو رفته بودند كه كوچكترين ترتيب اثرى به ناله و اندوه لوط نمى دادند. تمايلات نفسانى همچون پرده اى ضخيم جلو گوشها و ديدگان آنان را گرفته ، همه را كر و كوركرده بود و در حالى كه همچون ديوانگان عربده مى كشيدند و سخنان زشت بر زبان مى راندند،مانند سيل به طرف خانه لوط هجوم بردند.

لوط به سرعت به خانه برگشت و در را محكم بست مردم سفله و نادان به دنبال لوط به در خانه وى رسيدند و هجوم آوردند كه در را بشكنند و به خانه در آيند.

لوط در خانه از يك طرف به فكر جوانان زيبا بود كه آنان را كجا ببرد و چگونه از دستبرد مردم بى شرم و فاسق نجات دهد و از طرفى در پشت در مردم را پى در پى نصيحت مى كرد، باشد كه براى آخرين بار دست از هجوم بردارند و او را بيش از آن نيازارند.

لوط در ميان آن شهر و ميان قوم ، غريب و بى كس بود، از بى كسى خود ناله مى كرد و آرزو مى نمود اى كاش نزد عمويش ابراهيم مى بود تا با كمك او اين مردم هوا پرست آلوده را به سختى تنبيه مى كرد.

درست در همين هنگام آن دو جوان ، خود را معرفى كردند و به لوط گفتند: اى لوط! ما بشر نيستيم بلكه فرشته و فرستادگان خداى توييم آنان هرگز به تو و ما دست نخواهند يافت سپس فرشتگان اشاره اى كردند و به دنبال آن بيم و هراس بر قوم مستولى شد كه گويى همگى نابينا شدند لذا به عقب برگشتند و در حالى كه در هم ريخته بودند و به طور نامنظم مى گريختند،لوط را تهديد مى كردند كه سرانجام به حساب او خواهندرسيد!

پس از آن فرشتگان به لوط گفتند: اى لوط! چون پاسى از شب بگذرد، خود و كسانت از اين قلمرو آلوده به گناه خارج شويد و مواظب باشيد كسى شما را نبيند، ولى همسرت را با خود مبر، كه پس از بيرون رفتن تو، عذاب الهى نازل مى شود و همسرت و ساير بدكاران به كيفر اعمال خود خواهند رسيد، اين را بدان همينكه صبح شد همگى به هلاكت مى رسند(14).

صبح هنگام ، لوط و كسانش غير از زن كافرش از مرز شهر سدوم خارج شده بودند. در آن وقت به امر خداوند و اشاره فرشتگان زلزله اى آمد و تمام قلمرو تبهكاران را زير و رو كرد. سپس بارانى از سنگريزه بر آنجا باريد و اندكى بعد شهر سدوم به صورت ويرانه اى در آمد. تمام قوم و كليه خانه و زندگى آنان چنان نابود شد كه گويى نه در آنجا شهرى بوده و نه مردمى در آن سكونت داشته اند.

لوط و كسان و پيروانش به سلامت از آن منطقه آلوده به گناه گذشتند و از عذاب نجات يافتند. از جمله كسانى كه در اين هلاكت و نابودى سهيم بود همسر لوط بود. خداوند از اين زن بدكار كه پاس احترام شوهر محترم خود را نگاه نداشت در 8 آيه قرآن ياد كرده است از جمله در سوره اعراف ، آيه 83 مى فرمايد: (( ما لوط و همه كسان و پيروانش را نجات داديم مگر زنش را كه از هلاك شدگان بود(15)) ).

و نيز در آيه 135 سوره صافات مى فرمايد: ((لوط و همه كسانش را نجات داديم جز پيرزنى كه در ميان كافران هلاك شده بود)). و تقريبا به همين الفاظ در بقيه سوره ها(16).

اين بود سرگذشت همسر نوح و همسر لوط كه با شوهران بزرگوار خود رفتار درستى نداشتند و برضد شوهران خود قيام كردند. خداوند نه تنها در آيات گذشته از آن دو هر كدام به تنهايى نام برده و مورد نكوهش قرار داده و از هلاكت و نابودى آنان خبر مى دهد بلكه در آخر سوره تحريم هر دو را يكجا ذكر كرده و مى فرمايد: ((خداوند مثل مى زند براى آنان كه از خدا برگشتند و كافر شدند به زن نوح و زن لوط، آنان زنان دو بنده از بندگان شايسته ما بودند ولى به آنان خيانت نمودند (خيانت به همان معنا كه گفتم ) به همين جهت از جانب خدا سودى به خاطر شوهران خود نبردند و خوبى شوهران تاءثيرى در نجاتشان نداشت ، به موقع به آنان گفته شد اى زن نوح و اى زن لوط! شما با آنان كه به دوزخ مى روند، وارد آتش جهنم شويد(17))) .

يادآورى

از حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام پرسيدند مگر زنان پيغمبران هم ممكن است خيانتكار باشند كه خدا در قرآن مى فرمايد: ((به شوهرانشان خيانت كردند))؟ حضرت فرمود: نه ، خيانت به آن معنا نيست كه در نظر شماست خيانت آنان اين بود كه همسر خوبى براى شوهران خود نبودند و اسرار خانه را به خارج مى بردند و همرنگ جماعت شده بودند.

هاجر

حضرت ابراهيم خليل ، پيغمبر خدا در ((آور كلدانيان )) از سرزمين بابِل واقع در بين النهرين يعنى جنوب كشور كنونى عراق ديده به دنيا گشود و همانجا پرورش يافت و بزرگ شد. ((آور)) يك واژه فارسى از زبان ايران باستان و به معناى ((شهر)) است شايد پس از فتح بابل توسط ايرانيان اين شهر توسط آنان بنا شده است يا زبان قوم غالب در آن سرزمين رواج يافته است دليل ديگر وجود زبان فارسى در سرزمين بابل و محل ولادت حضرت ابراهيم نام پدر ((عموى )) اوست كه ((آزر)) بوده و قرآن مجيد از وى نام مى برد(18).

بارى حضرت ابراهيم در همان آوركلدانيان به مقام نبوت رسيد و در سايه اراده نيرومند و ايمان بى نظيرش ، با نمرود پادشاه مستبد آنجا كه هم خود دعوى خدايى داشت و هم رسوم بت پرستى را حفظ مى كرد، به مبارزه برخاست در اين مبارزه ابراهيم پيروز و نمرود شكست خورد و حتى جان خود را هم از دست داد و به ديار عدم شتافت

پس از نابودى نمرود و رهائى مردم از مظالم وبيداد وى ، ابراهيم با كسانش ، همسرش ساره و برادر زاده اش حضرت لوط از ((بين النهرين )) بيرون آمد و روى به ((سوريه )) نهاد. بدين منظور كه در نقاط ديگر نيز وجدان خواب گرفته مردم غافل را بيدار كند و اوهام و خرافات را از مغزهاى آنان در آورد و به خداى يگانه دعوت نمايد.

ابراهيم پس از مذاكرات و مناظره با مشركان ((سوريه )) كه آفتاب و ماه و ستاره مى پرستيدند، كار خود را به انجام رسانيد و از آنجا عازم ((فلسطين )) شد. سپس بر اثر قحط سالى از فلسطين به مصر رفت و سالها در آنجا زيست آنگاه به اتفاق همسرش ساره و خادمه مصرى او ((هاجر)) كه زنى بزرگزاده و نجيب و با شخصيت بود، به فلسطين بازگشت

ابراهيم و ساره سالها با هم زندگى كردند و هر دو پير شدند ولى فرزندى نداشتند كه يادگار آنان باشد. ساره كه دختر خاله شوهر خود حضرت ابراهيم نيز بود، از اينكه همسر عاليقدرش ابراهيم ، پيغمبر خدا بلاعقب است ، رنج مى برد. از اين رو به ابراهيم پيشنهاد كرد تا با ((هاجر)) ازدواج كند، باشد كه خداوند فرزندى به وى موهبت نمايد و نسل پاكش در زمين باقى بماند.

اين ازدواج سرگرفت و خداوند به ابراهيم و هاجر پسرى روزى نمود و نامش ‍ را ((اسماعيل )) گذاردند. اسماعيل كودكى زيبا و دوست داشتنى بود. همينكه زبان گشود و سخن گفتن آغاز كرد و شيرين كاريها نمود، ساره روى طبيعت خود كه يك زن و گرفتار احساس بود، ناراحت شد و از پيشنهاد خود پشيمان گرديد! او مى ديد از نظر روحى دچار وضعى شده است كه نمى تواند كودك هووى خود را ببيند و خويشتندارى نمايد!

پس از مدتها صبر و تحمل ، سرانجام حوصله اش به سر رفت و از ابراهيم خواست كه هاجر و كودكش را بردارد و به نقطه دوردستى ببرد و در آنجا رها كند و برگردد، جايى كه از مرگ و زندگى آنان خبرى به وى نرسد!

خداوند به ابراهيم وحى نمود كه چون اين فرزند را از گذشت و فداكارى ساره دارى و او كه نازاست نمى تواند ناظر وجود فرزند هووى خود باشد، خواهش ساره را قبول كن سپس ((بُراق )) وسيله سريع السيرى فرستاد و ابراهيم و هاجر و اسماعيل سوار شدند و از فلسطين پرواز نمودند و در نقطه اى كه امروز شهر ((مكه )) است فرود آمدند.

ابراهيم ، هاجر و فرزند خردسالش را به امر خداوند در نقطه اى مسكوت و دره اى هول انگيز و ميان كوههاى به هم پيوسته رها كرد و به فلسطين بازگشت

اين يك امتحان بزرگ ، هم براى ابراهيم و هم براى هاجر بود و تقدير و سرنوشتى كه ما از آن سر در نمى آوريم ولى نتايج حاصل از آن را امروز مى بينيم و از آن خبر داريم

ابراهيم ظرفى آب و مقدارى غذا كه با خود براى هاجر آورده بود، به وى سپرد و سفارش كرد كه پس از آن بايد اميدوار به فضل خدا باشد. ((هاجر)) نيز كه در آن نقطه آرام و بى سرو صدا و در عين حال وحشتناك تنها به سر مى برد، دل به خدا داد و به اميد فضل او نشست

آب و نان تمام شد و هاجر تشنه و گرسنه ماند. كم كم براثر بى غذايى ، شير در پستانش خشك شد و اسماعيل كودك شيرخوارش نيز گرسنه گرديد و بناى گريه و بيتابى نهاد. هر لحظه وضع كودك وخيم تر و رقت بارتر مى شد. هاجر نيز سراسيمه و پريشان ماند. ناگزير از جا برخاست و با كمال نااميدى به جستجوى آب پرداخت

هاجر ديد كه در نقطه مقابل ، كناركوه ((صفا)) آب روانى به چشم مى خورد. با اشتياق زياد خود را به آنجا رسانيد ولى ديد خبرى از آب نيست از كوه صفا بالا رفت تا از آن بلندى ببيند آيا در جاى ديگر آب هست ؟ در آنجا ديد كه در دامنه كوه مقابل ((مروه )) كه يك كيلومتر از آن فاصله دارد آب در روى زمين موج مى زند. از ((صفا)) به زير آمد و با شتاب به سوى دامنه كوه ((مروه )) روان گرديد چون به آنجا رسيد ديد آبى وجود ندارد و آنجا هم مانند نقاط ديگر آن منطقه محدود و كوهستانى ، شن و سنگ است

به اميد يافتن آب از كوه مروه بالا رفت و به اطراف نگاه كرد و با كمال تعجب ديد كه در پايين كوه صفا كه بار نخست ديده بود، آب به چشم مى خورد. از مروه به زير آمد و به طرف صفا دويد. اين آمد و رفت هفت بار تكرار شد و سرانجام از يافتن آب ماءيوس گرديد و متوجه شد كه آب نيست بلكه سرابى است كه از تابش نور آفتاب بر روى شنها به نظر آب مى آيد. اين آمد و رفت هاجر از صفا به مروه و از مروه به صفا در احكام حج اسلامى نيز به ياد او باقى ماند و جزو اعمال حج است كه مرد و زن مسلمان بايد هنگام انجام مراسم حج هفت بار فاصله بين صفا و مروه را طى كنند.

هاجر كه از دسترسى به آب ماءيوس شده بود، به طرف كعبه برگشت تا ببيند بر سر كودك گرسنه اش چه آمده است هاجر با كمال تعجب ديد كه از زير پاى كودك كه آن را بر زمين مى ساييده است ، آب از زمين مى جوشد. با ايمانى كه به تفضل باري تعالى داشت ، اطمينان يافت كه اين كار با اعجاز غيبى انجام گرفته است ، هاجر نخست قدرى آب به صورت بچه پاشيد، سپس ‍ دهان او را تر نمود، آنگاه خود آب نوشيد و پستان به دهان اسماعيل نهاد و بچه را شير داد.

جوشيدن آب بدينگونه را عرب ((زمزم )) مى گويد و اين آب زمزم از آن زمان تا كنون هم از آن نقطه مى جوشد و همان ((چاه زمزم )) معروف است

چون آب در آن درّه دور دست از زمين جوشيده بود، پرندگان با شمّ مخصوص آبيابى از صدها كيلومتر پى به وجود آن بردند و به خط مستقيم به طرف درّه مكه روى آوردند. بر اثر آمد و رفت پرندگان قوم ((جُرْهُم )) كه از اعراب اصيل يمن بودند و از سالها قبل در گوشه اى از اراضى حجاز به سر مى بردند و به سوى نقطه اى كه پرندگان آمد و رفت داشتند روى آوردند، با اجازه هاجر در آنجا رحل اقامت افكندند و بدينگونه شهر مكه پى ريزى شد.

((اسماعيل )) از همين قوم نجيب ، زن گرفت و خود و مادرش نيز در همانجا ماندگار شدند و بدرود حيات گفتند و در نقطه اى در كنار كعبه دفن شدند كه آنجا را ((حِجْر اسماعيل )) مى گويند.

ابراهيم چند بار به همان كيفيت يعنى به وسيله ((بُراق )) از فلسطين به مكه آمد و زن و فرزندش را ملاقات كرد. يك بار خداوند به وى امر نمود تا با كمك اسماعيل كه اينك نوجوانى برازنده بود خانه كعبه را بنا كند.

اسماعيل سنگ مى آورد و به دست پدر مى داد و او روى هم مى نهاد و ديوار كعبه را بالا مى برد تا اينكه خانه خدا را بدينگونه بنا كردند. همينكه كار بناى خانه خدا به اتمام رسيد ابراهيم گفت : ((خدايا! اين نقطه را شهر امنى قرار بده و مردمش را از ثمرات زندگانى روزى ده )).

سپس پدر و پسر دست به دعا برداشتند و گفتند: ((خداوند! اين كار را از ما بپذير، مى دانيم كه تو شنوا و دانايى پروردگارا! ما دو تن را چنان قرار ده كه هميشه در پيشگاه مقدست سر تعظيم و تكريم فرود آوريم و از دودمان ما نيز مردمى پديدآور كه كاملا تسليم ذات مقدس تو باشند. خداوندا! در ميان اينان پيامبرى مبعوث كن تا آيات تو را بر آنان بخواند و حقايق كتاب آسمانى و حكمت و راز آفرينش را به آنان بياموزد و از آلودگيها پيراسته گرداند(19))). آفريدگارا! مرا چنان قرار ده كه پيوسته نماز گزارم و از فرزندانم نيز چنين افرادى پديد آور! پروردگارا! دعاى مرا قبول كن !

خداوندا! اين نقطه را محل امنى گردان و مرا و فرزندانم را از پرستش ‍ بتهابازدار.پروردگارا!اين بتها موجب شده اند كه بسيارى از مردم گمراه شوند.

((خداوندگارا!من دودمانم رادراين سرزمين غيرقابل كشت و در كنار خانه محترمت ساكن گردانيدم تانمازگزارند،پس دلهاى مردم را به سوى آنان گرايش ‍ ده و از روزيهاى خودبه آنان روزى رسان تانعمت تو را سپاس گزارند(20)) ).

نام هاجر با صراحت و كنايه در قرآن نيامده است ولى لازم به ذكر نيست كه در تمام اين موارد يعنى علت آمدن ابراهيم از فلسطين به حجاز و دعا براى فرزندانش و آنچه در سوره بقره و سوره ابراهيم از زبان ابراهيم و اسماعيل حكايت شده است با زندگى هاجر بستگى دارد و در حقيقت داستان اوست كه بدينگونه نقل مى شود و ترديد نيست كه مادر اسماعيل ((هاجر)) بوده است

ساره

((ساره )) دختر خاله حضرت ابراهيم خليل بود. از نظر شرايطى كه بايد يك زن داشته باشد نظير نداشت از اعتدال قامت و زيبائى خيره كننده اى برخوردار بود. به همين جهت نيز همسر او نظر به غيرت مردانگى در سفرهاى خود از بين النهرين به سوريه و از آنجا به فلسطين و سرزمين كنعانيان واز آنجابه مصر، خاطرش از جانب او جمع نبود و تمام سعى خود را مبذول مى داشت تاچشم بيگانه به ساره نيفتد و دردسرى برايش به وجودنيايد.

با همه احتياطى كه به عمل مى آورد، هنگامى كه از فلسطين وارد مصر شد، مرزداران مصرى توانستند ساره را ببينند، زن و مرد را آوردند و به پادشاه مصر تحويل دادند، به اين اميد كه در قبال آن كار جايزه خوبى از پادشاه خود بگيرند.

پادشاه مصر از ابراهيم پرسيد اين زن چه نسبتى با تو دارد؟ ابراهيم گفت : او خواهر من است به اين نيت كه اولا هر زن با ايمانى خواهر دينى شوهر خود هم هست و ثانيا اگر پادشاه مصر درباره ساره سخن بگويد، براى او كه شوهر ساره بود، مصيبت بار و دردناك نباشد و پادشاه تصور كند درباره خواهر ابراهيم كه بلامانع است سخن مى گويد نه همسر او! با اين وصف ابراهيم ساره را به خدا سپرد و در انتظار عكس العمل خدا نشست

پادشاه كه هنوز رخسار دلفريب ساره را نديده بود دستور داد او را به حرمسرا ببرند و تحويل زنان دهند تا چنانكه بايد بيارايند و چون از هر جهت آماده شد او را خبر كنند. همينكه پادشاه مصر خواست به ساره نظر بيفكند برقى چشمش را خيره كرد و از هوش رفت و به دنبال آن به زمين خورد.وقتى به هوش آمد و باردوم خواست به وى نظركندبازچشمش ‍ خيره شد وازهوش رفت

پس ازآنكه به هوش آمد دستور دادابراهيم رابياورند تا درباره ساره از وى توضيح بيشترى بخواهد.وقتى پرسيد:توضيح بده اين زن چه نسبتى با تو دارد؟ حضرت ابراهيم كه فرصت را مناسب ديد، فرمود: او همسر من است و اينكه گفتم خواهر من است به اين منظور بود كه احتمال مى دادم تو نظر سوئى نسبت به او داشته باشى و براى من كه شوهراو هستم بيش ازحد ناگوارباشد.

ابراهيم در آن وقت مى دانست كه شاه مصر ضربت كوبنده خود را دريافته است و از صدمه اى كه ديده است ، توضيح بيشترى مى خواهد هر چه بود اين پيشامد ممكن بود براى هر تازه واردى به مصر روى دهد. ولى ابراهيم و ساره كه محبوب خدا بودند در اين امتحان و پيشامد، پيروز شدند و از هر اتفاق سوئى بر كنار ماندند.

پادشاه مصر دستور داد ساره را با همان لباس و جواهرات به شوى خود ابراهيم تحويل دهند و گفت اجازه دارد كه آزادانه و با كمال آسايش و آرامش ‍ در كشور او به سر برند.

ابراهيم كه به واسطه قحطسالى از فلسطين به مصر آمده بود، سالها در مصر ماند. پادشاه مصر كه پى به شخصيت ممتاز ابراهيم و همسرش ساره برده بود، به علاوه دخترى كه از خاندان نجيب و محترم مصر بود به رسم آن روز به عنوان مددكار ساره به ابراهيم بخشيد. اين زن همان ((هاجر)) است كه بعدها به پيشنهاد ساره چنانكه گفتيم با حضرت ابراهيم ازدواج كرد و اسماعيل پسر نخستين وى از او متولد گرديد.

ابراهيم پس از چندين سال كه در مصر اقامت داشت ، چون آثار خشكسالى از فلسطين بر طرف شده بود به آنجا بازگشت و بار ديگر در آنجا رحل اقامت افكند و به كار هدايت خلق همت گماشت گفتيم كه ابراهيم و ساره سالها با هم زندگى كردند ولى صاحب فرزندى نشدند كه روزنه اميدى در شبستان زندگيشان پديد آورد و يادگارى از آنان باشد. يازده سال پس از آنكه ابراهيم از هاجر صاحب پسرى شد، خداوند مهربان ساره را نيز بى نصيب نگذاشت و اجر فداكارى و گذشت او را كه حاضر شده بود براى خود هوو بياورد و همسرش از هووى او صاحب فرزندى شود، به او داد.

ابراهيم 120 سال داشت و ساره نود ساله بود. فرشتگانى كه ماءمور تنبيه قوم لوط بودند و به شهرهاى ((سدوم )) مى رفتند شب هنگام به خانه ابراهيم در آمدند تا به وى مژده دهند كه بر خلاف موازين طبيعى ، ساره در همان سن و سال از وى آبستن خواهد شد و پسرى مى آورد و اين اجر اوست كه حاضر شد نسل پاك پيامبر خدا باقى بماند ولو از زن ديگر غير از خود او باشد! خداوند، خود ماجرا را در سوره هود شرح مى دهد.

((فرستادگان آمدند وبه ابراهيم مژده دادند و گفتند: سلام ! ابراهيم گفت : سلام برشما! به دنبال آن ، چيزى نگذشت كه گوساله اى بريان براى آنان آورد. همينكه ابراهيم ديد دست آنان به طرف غذا دراز نمى شود، از آنان بد گمان شد و ترسى به دل گرفت فرشتگان گفتند: مترس كه ما فرستادگان خدا به سوى قوم لوط هستيم

در اين هنگام زن ابراهيم (ساره كه متوجه شد مهمان فرشتگانند) ايستاده بود و فرشتگان را مى نگريست ، خنديد! ما به ساره مژده داديم كه فرزندى به نام ((اسحاق )) خواهد آورد و پس از اسحاق هم يعقوب است ساره گفت : واى بر من ! من مى زايم و حال آنكه پيرى فرتوت هستم و شوهرم نيز كهنسال است چه خبر شگفت انگيزى ؟! فرشتگان گفتند: آيا از اراده خدا تعجب مى كنى ؟اين موضوع رحمت وبركت خدابر شما خاندان نبوت است ، خدايى كه همه او راسپاس مى گويند و داراى مجد و عظمت است(21))).

بدينگونه خداوند جهان از ساره بانوى پيرى كه هيچ انتظار نمى رفت حامله شود، پسرى به وجود آورد كه نام او را ((اسحاق )) نهادند. اسحاق پدر حضرت يعقوب است لقب يعقوب ((اسرائيل )) بود، پس يعقوب جد انبياى بنى اسرائيل يعنى موسى و داوود و سليمان و زكريا و عيسى و يحيى و ديگران است

اين فقط يك معجزه بود وگرنه هيچ علمى نمى تواند بپذيرد كه زنى در سن نود سالگى آبستن مى شود. معجزه يعنى انجام كارى حيرت انگيز با اراده الهى كه قدرت بشرى از انجام آن به عجز آيد.

وقتى ابراهيم ديد در سر پيرى صاحب دو پسر زيبا شده است شكر خدا را به جاى آورد و گفت : ((خدا را سپاس مى گويم كه در سن پيرى اسماعيل و اسحاق را به من موهبت كرد، آرى خداى من ، دعاى بندگان را مى شنود(22))) .

آسيه همسر فرعون

((آسيه )) از زنان نام آورى است كه سرگذشت وى در قرآن مجيد آمده است او بانوى اول مصر و همسر فرعون پادشاه مستبد و خود خواه آن مملكت باستانى بود.ظلم و بيدادگرى فرعون درتاريخ بشر ضرب المثل است و نيازى به توضيح ندارد.فرعون نيز مانند نمرود پادشاه بابل ،هم خود دعوى خدايى داشت و هم حافظ و نگهبان بتخانه ملت و مروّج بت پرستى قوم بود.

فرعون كه از كم رشدى و فرومايگى قوم ، سوء استفاده مى كرد كارش به جائى رسيد كه نه تنها خود را خداى مردم خواند بلكه گفت : ((خداى خدايان هستم(23))) . ولى همسر او ((آسيه )) زنى بود كه در هاله اى از نجابت ، لياقت و پاكى قرارداشت آسيه با اينكه زن چنان عنصر گردنكش و خطرناكى بود كه افراد ملت از بيم سطوت و بيداد وى خواب راحت نداشتند، مع الوصف او بيدى نبود كه با آن بادها بلرزد و عقيده و ايمانش متزلزل شود.

((آسيه )) ملكه نيل تا آنجا در درگاه خداوند تقرب يافته است كه پيغمبر اسلام فرمود: ((زنانى كه به تكامل رسيدند چهار تن مى باشند: آسيه همسر فرعون ، مريم دختر عمران ، خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمّد)).

و فرمود: ((بهترين زنان بهشتى چهار تن هستند: آسيه دختر مزاحم همسر فرعون ، مريم دختر عمران ، خديجه دختر خويلد، فاطمه دختر محمد و برتر از همه آنان فاطمه است(24))).

رشد شخصيت و توجه به وظيفه انسانى و ايمانى به خدا، كار يك زن را به جايى مى رساند كه در خانه فرعون به سر مى برد ولى كاخ نشين بهشت و در رديف بهترين زنان عالم قرار دارد.

آسيه هرگز تحت تاءثير اعمال ناروا و ستمگريهاى شوهر خود واقع نشد. از اينكه همسر سنگدلش زنان آبستن دودمان يعقوب را شكم مى درد تا اگر جنين آنان پسر باشد نابود كند، مبادا بزرگ شوند و مزاحم ظلم و ستم وى باشند، بى نهايت رنج مى برد و هيچگاه در اين خصوص روى خوش به فرعون نشان نداد.

با همين سابقه بود كه وقتى بانوى اول مصر در كاخ خود نشسته بود و ديد كه صندوقى در رود نيل غلت مى خورد و به زير آب مى رود و بيرون مى آيد، به كاركنان كاخ دستور داد آن را از آب بگيرند و ببينند در آن چيست ؟ ماءمورين به وى اطلاع دادند كه پسر بچه اى زيباست اين پسر بچه ، همان ((موسى بن عمران )) پيغمبر آينده بود. بچه را به نزد آسيه آوردند.

همينكه چشم آسيه به آن پسر بچه افتاد و متوجه شد كه مادر بينوايش از ترس فرعون ، نوزاد خود را بدينگونه به آب افكنده است تصميم گرفت او را به فرزندى بگيرد وزير نظر خود بزرگ كند و هرچه باداباد!

فرعون از ديدن بچه ناراحت شد و از بيم آينده دستور داد او را به قتل رسانند ولى آسيه گفت : نه ، نه ! ((او نور چشم من و تو است ، او را نكشيد، اميد است براى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى بگيريم(25))).

با اجازه فرعون ، موسى در دربار مصر ماندگار شد و تحت مراقبت شخص ‍ ملكه و مهر و محبت او رشد كرد. هنگامى كه موسى به مقام نبوت رسيد - و چنانكه خواهيم گفت - به مصر بازگشت و به تبليغ فرعون و قوم بت پرست او پرداخت ، آسيه به وى گرويد و به خداى جهان ايمان آورد ولى ايمانش را از فرعون پنهان داشت

او سالها خداوند يكتا را پرستش كرد و تحت رهبرى موسى ايمان خود را نگاه داشت ولى سرانجام رازش فاش شد و شوهر ستمگرش فرعون را سخت آشفته ساخت فرعون نخست سعى كرد ملكه را از آن كار باز دارد. براى انصراف او از هر درى وارد شد و به هر وسيله اى متوسل گرديد.

گاهى او را تهديد مى كرد و زمانى با تطميع و وعده هاى دلفريب و شيرين دلگرم مى ساخت اما همه اين كارها بيهوده بود. آسيه دل به خدا داده بود؛ خدايى كه موسى آن كودك از آب گرفته را كه خود پرورش داده بود به مقام نبوت رسانده و با ((يَدِ بيضا)) و عصاى كذايى كه بزرگترين معجزه موسى پيغمبر خدا بود، ماءمور هدايت و راهنمايى فرعون كرده بود.

او جز ايمان به خداى خالق جهان و دارنده آسمانها و زمين و آفريننده كوهها و دشتها و درياها و جلگه ها و جنگلها و همه چيز و آنچه موسى مى گفت ، چيزى نمى شناخت نه از فرعون هراسى به دل مى گرفت و نه از اينكه ملكه نيل است و همسر آن ستمگر جبار و بى دين مى باشد، خشنود بود.

اوفقط به يك چيز مى انديشيد،به هدايت فرعون وآدم شدن اوتا مانند خود وى سرانجام به خداى حقيقى ايمان بياوردودست ازظلم وستم وتباه ساختن مردم محروم و بى پناه برداردولى فرعون راهى درپيش گرفته بود كه بازگشت نداشت

كسى كه دعوى خدايى ،آن هم بزرگترين خدا را دارد و ما فوقى براى خود تصورنمى كند،چگونه حاضرمى شودبه فرمان موسى گردن بنهدوخودراازمسند خدايى پائين بياورد و مانند يك فرد معمولى بگويد: خدايا! مرا بيامرز؟!

فرعون ، عاقبت آسيه را ميان ايمان به خدا و اطاعت از خود آزاد گذاشت تا يكى از آنها را برگزيند: يا دل به موسى و سخنان او بدهد و آماده هرگونه پيشامد سوء و شكنجه باشد و يا به صورت همان ملكه نيل و بانوى اول مصر باقى بماند و بت بپرستد و فرعون را خداى خدايان بداند!

آسيه ايمان به خدا و موسى را برگزيد و از اعتقاد روشن خود دست برنداشت او كه با ديدن معجزات موسى از صميم دل ايمان به خالق جهان آورده بود و مى دانست كه فرعون مردى ستمگر و در عين حال ضعيف و خودكامه است و دعوت انبيا واقعيت دارد، سرانجام زندگى مجلل دربار مصر و كاخ پرشكوه فرعون را كه روزى مانند فرعون ، زوال پذير خواهد بود، باآنچه درنزد خداست و باقى و پايداراست ،معاوضه كرد و تن به هر گونه پيشامدى دادكه درانتظارش بود!گويى زبان دلش به مضمون اين شعر گويابود:

ما كه داديم دل و ديده به طوفان قضا

گو بيا سيل غم و خيمه ز بنياد ببر

فرعون نيز كه از سعى خود نتيجه اى نگرفت ، دستور داد آسيه را به چهار ميخ بكشند. هنگامى كه آسيه را به ميخ كشيده بودند، سنگى بزرگ بر سرش ‍ كوفتند و بدينگونه به زندگيش پايان دادند. در لحظه اى كه آسيه شكنجه مى شد با خدا راز و نياز مى كرد. سخن او را در آن حالت دردناك و در زير شكنجه ، قرآن بدينگونه نقل مى كند:

((خدا مثل مى زند براى كسانى كه ايمان كامل داشتند، به زن فرعون ، هنگامى كه گفت : خداوندا! خانه اى در نزد خود براى من بنا كن و مرا از شرّ فرعون و شكنجه او و ظلم ستمگران وى نجات ده(26))).

((آسيه ))درزيرشكنجه هاى جانكاه فرعون جان دادولى نامش درتاريخ ‌جهان و قرآن كتاب آسمانى مابه عنوان يكى از زنان بزرگ و كم نظير عالم ،جاويدماند.


3

4

5

6