200 داستان از فضایل، مصایب و كرامات حضرت زینب (س)

200 داستان از فضایل، مصایب و كرامات حضرت زینب (س)0%

200 داستان از فضایل، مصایب و كرامات حضرت زینب (س) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

200 داستان از فضایل، مصایب و كرامات حضرت زینب (س)

نویسنده: عباس عزيزى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 14001
دانلود: 4104

200 داستان از فضایل، مصایب و كرامات حضرت زینب (س)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 10 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14001 / دانلود: 4104
اندازه اندازه اندازه
200 داستان از فضایل، مصایب و كرامات حضرت زینب (س)

200 داستان از فضایل، مصایب و كرامات حضرت زینب (س)

نویسنده:
فارسی

 

در كتاب حاضر، دويست داستان از فضايل، مصايب و كرامات حضرت زينب كبری (ع) بيان شده است. در بخش پايانی نيز، اشعاری در مدح اهل بيت (ع) نقل شده است. برخی از مباحث مطرح شده در كتاب عبارت اند از: ولادت و پرورش زينب (س)، فصاحت و بلاغت زينب (س)، مصايب حضرت زينب (س) در سرزمين كربلا، مصايب حضرت زينب (س) در اسارت و كرامات حضرت زينب (س).

كرامات حضرت زينبعليها‌السلام

شفاى يكى از بزرگان دين

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

فيض الاسلام مى فرمايد:

بيش از دوازده سال پيش به درد شكم گرفتار شدم و معالجه اطباء سودى نبخشيد. براى استشفاء به اتفاق و همراهى اهل بيت و خانواده به كربلاى معلى مشرف شديم. در آن جا هم سخت مبتلا گشتم. روزى دوستى از زايرين در نجف اشرف، من و گروهى را به منزلش دعوت نموده، با اينكه رنجور بودم، رفتم. در بين گفت و گوهاى گوناگون، يكى از علماء (ره) كه در آن مجلس حضور داشت، فرمود:

«پدرم مى گفت: هر گاه حاجت و خواسته اس دارى، خداى تعالى را سه بار به نام عليا حضرت زينب كبرىعليها‌السلام بخوان، بى شك و دودلى، خداى عزوجل خواسته است را روا مى سازد. از اين رو من چنين كرده، شفا و بهبودى بيمارى خود را از خداى تعالى خواستم، و علاوه بر آن نذر نموده و با پروردگارم عهد و پسمان بستم كه اگر از اين بيمارى بهبودى يافت، كتاب در احوال سيده معظمهعليها‌السلام بنويسم تا همگان از آن بهره مند گردند.

حمد سپاس خداى جل و شاءنه را كه پس از زمان كوتاهى شفا يافتم. اما از بسيارى اشغال و كارها و نوشتن و چاپ و نشر كتاب و ترجمه و خلاصه تفسير قرآن عظيم به نذر خويش وفا ننمودم، تا اينكه چند روز پيش يكى از دخترانم مرا آگاه ساخت كه به نذرم وفا ننموده، من هم از خداى عز اسمه توفيق و كمك خواسته، به نوشتن آن شروع نمودم و آن را كتاب ترجمه خاتون دوسرا سيدتنا المعصومة، زينب الكبرى - ارواحنا لتراب اقدامهاالفداه - ناميدم.(۱۹۰)

نابودى سرمايه افراد سنگدل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه اسيران آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را از سوى كوفه به شام مى بردند، در مسير راه به كوه جوشن (نزديك شهر حلب) رسيدند، بچه يكى از بانوان حرم كه در رحم داشت و نام او را محسن نهاده بودند، بر اثر سختى راه و تشنگى اش سقط شد، كه هم اكنون در آن جا زيارتگاهى به نام «مشهد السقط» موجود است كه يادآور همان صحنه دلخراش مى باشد.

روايت شده است كه حضرت زينبعليها‌السلام ديد در نزديك آن كوه، معدن مس قرار دارد و عده اى در آن جا مشغول كار هستند، براى گرفتن آب و غذا نزد آنها رفت، آنها كه از دشمنان بودند، با كمال سنگدلى از دادن آب و غذا امتناع نمودند، بلكه به ناسزاگويى به اهل بيتعليه‌السلام پرداختند.

دل حضرت زينبعليها‌السلام بسيار سوخت، در مورد آنها نفرين كرد، همين نفرين باعث شد كه آن معدن به كلى نابود گرديد و سرمايه آنها كه سالها، ثروت كلانى از آن معدن به دست آورده بودند، بر باد رفت.

و در روايت ديگر، نظير اين مطلب به كوهى به نام كوه حران، نسبت داده شده كه كارگران مس در آن جا حتى از آب دادن به اهل بيتعليه‌السلام خوددارى كردند و با برخوردى بى رحمانه اهل بيتعليه‌السلام را از خود راندند، بر اثر نفرين زينبعليها‌السلام صاعقه اى بر آنها فرود آمد، و تمامى آن سنگدلان تيره بخت را سوزانيد و نابود ساخت.(۱۹۱)

نابودى زن بى رحم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در مسير راه كوفه و شام، اسيران آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله به منزلگاهى رسيدند كه نام آن «قصر عجوز» بود، منظور از عجوزه زنى به نام «ام الحجام» بود، اين زن كه سرشتى ناپاك داشت و از دشمنان كوردل بود، گستاخى و بى شرمى را به جايى رسانيد كه كنار سر مقدس امام حسينعليه‌السلام آمد و بر سنگى چهره سرى را كشيد و آن را خراشيد به طورى كه از آن سر مقدس خون ريخت.

زينبعليها‌السلام با ديدن اين صحنه دلخراش پرسيد: اين زن چه نام دارد؟

گفتند: نام او «ام الحجام» است.

حضرت زينبعليها‌السلام با آه و ناله جانسوز آن زن پليد چنين نفرين كرد:

«اللهم خرب عليها قصرها، واحرقها بنار الدنيا قبل نار الاخرة»؛ خدايا، خانه اين زن را ويران فرما، و او را با آتش دنيا قبل از آتش ‍ آخرت، بسوزان. »

روايت كننده مى گويد: سوگند به خدا هنوز دعاى زينبعليها‌السلام به آخر نرسيده بود كه ديدم قصر ويران شده، و آتشى در آن قصر ويران شده روى آورد و همه آنچه را در آنجا بود با آن زن سوزانيد و به خاكستر تبديل كرد و سپس باد تندى وزيد و همه آن خاكسترها را پراكنده ساخت و ديگر نشانه و اثرى از آن قصر باقى نماند.(۱۹۲)

اثر دعاى زينبعليها‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اهل بيتعليه‌السلام از آن جا (قصر عجوزه) گذشتند. هنگامى كه به منزلگاهى به نام «قصر حفوظ» سپس به سيبور رسيدند مردم آن جا با اسيران آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله خوشرفتارى كردند. حضرت زينبعليها‌السلام از آنها تشكر كرد، و براى آنها دعا كرد، بر اثر دعاى آن حضرت، مردم آنجا از گزند ظالمان محفوظ ماندند و آبشان شيرين و گوارا شد، و رزق و روزى شان پر بركت و ارزان گرديد.(۱۹۳)

شفاى درد چشم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علامه حاج ميرزا حسين نورى، صاحب مستدرك، از سيد محمد باقر سلطان آبادى، كه از بزرگان و شخصيتهاى با كمال بود، نقل مى كند كه گفت: من در بروجرد به بيمارى شديد درد چشم مبتلا شدم، چشم راستم ورم كرد و به طورى ورم بزرگ شد كه سياهى چشمم پيدا نبود، و از شدت درد، خواب و آرامش نداشتم، نزد همه پزشكان رفتم، و مداواى آنها بى نتيجه ماند، و آنها از درمان آن، اظهار ناتوانى كردند. بعضى مى گفتند تا شش ماه بايد تحت درمان باشى، و بعضى مى گفتند تا چهل روز نياز به درمان است. بسيار محزون و غمگين بودم، تا اينكه يكى از دوستان به من گفت: بهتر است كه به زيارت قبر منور ابا عبدالله الحسينعليه‌السلام بروى، و از آن حضرت شفا بگيرى، من عازم هستم، بيا با من با هم به كربلا برويم. گفتم با اين حال چگونه سفر كنم، مگر طبيب اجازه بدهد. به طبيب مراجعه كردم، گفت: براى تو سفر روا نيست، اگر مسافرت كنى، به منزل دوم نمى رسى، مگر اينكه به طور كلى نابينا مى شوى. به خانه بازگشتم، يكى از دوستانم به عيادت آمده، و گفت: بيمارى چشم تو را جز خاك كربلا و تربت شهدا و مريضخانه اولياى خدا شفا نبخشد، در ضمن شرح حالش را گفت كه نه سال قبل مبتلا به تپش قلب بود، و از درمان همه پزشكان مأیوس شد، و تنها از تربت امام حسينعليه‌السلام شفا يافت. من با توكل به خدا با كاروان كربلا به سوى كربلا حركت كردم، در منزلگاه دوم درد چشمم شدت يافت، بر اثر فشار درد، چشم چپم نيز درد گرفت، همسفران مرا سرزنش ‍ كردند كه سفر براى تو خوب نيست، بهتر است مراجعت كنى. همچنان در ناراحتى و حيرت به سر مى بردم هنگام سحر درد چشمم آرام گرفت و اندكى خوابيدم. در عالم خواب حضرت زينبعليها‌السلام را ديدم به محضرش رفتم و گوشه مقنعه او را گرفتم و بر چشمم ماليدم، سپس از خواب بيدار شدم، از آن پس هيچ گونه درد و رنجى در چشمم احساس نكردم، و چشم راستم همچون چشم چپم خوب شد. ماجرا را به همراهان و دوستان گفتم، آنها چشمان مرا نگاه كردند، ديدند هيچ فرقى بين دو چشم من نيست، و هيچ اثرى از ورم و زخم ديده نمى شود. اين كرامت حضرت زينبعليها‌السلام را براى همه نقل نمودم.

محدث نورى نظير اين مطلب را در مورد شفاى ملافتحعلى سلطان آبادى كه از اوتاد پارسايان بزرگ بود، نقل نموده است(۱۹۴)

شفاى نابينا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مرحوم محمد رحيم اسماعيل بيك، كه در توسل به اهل بيتعليه‌السلام و علاقه به حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام كم نظير بود و از اين باب رحمت و بركات صورى و معنوى نصيبش شده و در ماه رمضان ۱۳۷۸ به رحمت حق واصل شد، نقل نمود كه در شش سالگى به درد چشم مبتلا شدم و تا سه سال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم نابينا گرديدم.

در ماه محرم ايام عاشورا در منزل دايى بزرگوارم مرحوم حاج محمد تقى اسماعيل بيك روضه خوانى بود، هوا گرم و شربت سرد به مستمعين مى دادند. من از دايى ام خواهش كردم كه اجازه دهد من به مردم شربت بدهم؟! دايى ام فرمود: تو چشم ندارى و نمى توانى! گفتم: يك نفر بينا همراهم بيايد! قبول كرد، و من با كمك خودش قدرى شربت به شنوندگان دادم.

مرحوم معين الشريعه اصطهباناتى سخنرانى مى كرد. در ذكر مصيبت خود روضه حضرت زينبعليها‌السلام خواند و من تحت تأثیر قرار گرفتم. آن قدر گريه كردم تا از حال رفتم در آن حال بانوى مجلله اى دست مباركشان را بر چشمان من كشيده و فرمودند: «خوب شدى و ديگر به چشم درد مبتلا نخواهى شد».

ناگاه چشم باز كردم. اهل مجلس را ديدم، شاد و فرح ناك. به طرف دايى ام دويدم، تمام اهل مجلس منقلب شده و اطراف مرا گرفتند، به دستور دايى ام مرا به اتاقى بردند و جمعيت را متفرق نمودند. اين از بركت و توسلات به حضرت ابا عبدالله الحسينعليه‌السلام بود كه در يك آن چشمم را شفا داده و مرا از نابينايى نجات دادند «باءبى انت و اءمى اءبا عبدالله الحسين».(۱۹۵)

مسلمان شدن طبيب يهودى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يزيد پس از شهادت امام حسينعليه‌السلام پيش از آنكه به عذاب آخرت مبتلا شود، در دنيا به درد بى درمانى معذب گرديد. يكى از اطباى يهودى را براى معالجه طلب كرد. طبيب نگاهى به يزيد كرد و از روى تعجب انگشت حيرت به دندان گزيد. سپس با تدبير ويژه اى چند عقرب از گلوى او بيرون كشيد و گفت: ما در كتب آسمانى ديده ايم و از علما شنيده ايم كه هيچ كس به اين بيمارى مبتلا نمى شود مگر آنكه قاتل پسر پيغمبر باشد، بگو چه گناهى را كرده اى كه به اين بيمارى گرفتار شده اى؟!

يزيد از خجالت سر را به زير افكند و پس از لحظاتى گفت: من حسين بن على را كشته ام يهودى انگشت سبابه خود را بلند كرد و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله».

طبيب مسلمان شد و از جاى برخاست و به منزل خود رفت برادر خود را به دين اسلام دعوت كرد، قبول نكرد، ولى همسر او و خويشانش پذيرفتند. همسر برادرش نيز اسلام را قبول كرد و اسلامش را از شوهر مخفى داشت.

در همسايگى آنها، يكى از شيعيان خالص بود كه اكثر روزها مجلس تعزيه دارى حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام بر پا مى كرد، آن زن تازه مسلمان در آن مجلس شركت مى نمود و بر مصايب اهل بيت عصمت و طهارت مى گريست. بعضى از يهوديان جريان زن را به شوهرش اطلاع دادند، يهودى گفت: امروز او را امتحان مى كنم، لذا به خانه رفت و به همسرش گفت: امشب هفتاد نفر يهودى مهمان ما خواهند بود، شرايط ميزبانى را آماده و انواع خوردنى ها را جهت پذيرايى مهيا كن!

بانوى تازه مسلمان خواست مشغول غذا پختن شود، صداى ذكر مصيبت حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام را شنيد، فورا به مجلس عزا رفت و در عزاى آن حضرت گريه زيادى كرد. وقتى به خود آمد، سخن شوهر به يادش آمد، ولى وقت تنگ شده بود. متوسل به فاطمهعليها‌السلام شد و به سوى خانه آمد، وقتى به خانه رسيد ديد بانوانى سياه پوش جمع شده و هر يك با چشم گريان مشغول خدمت مى باشند و لحظه اى استراحت ندارند!

در ميان بانوان خانم بلند بالايى را ديد در مطبخ مشغول پختن غذاست و بانوى مجلله اى را ديد كه پيراهن خون آلودى در كنارش ‍ گذاشته است! زن تازه مسلمان عرض كرد: اى بانوى گرامى! شما كيستيد كه با قدوم خود اين كاشانه را مزين فرموده و لوازم مهيمانى را مهيا كرده ايد؟

آن بانوى مجلله فرمود: چون تو عزادارى فرزند غريب و شهيدم را بر كار خانه ات مقدم داشتى، بر فاطمه لازم شد كه تو را يارى كند، تا با نكوهش شوهر خود رو به رو نگردى و پس از اين بيشتر به عزا خانه فرزندم بروى.

بانوى تازه مسلمان عرض كرد: اى بانو! خانمى را در مطبخ مى بينم كه مشغول غذا پختن و بيش از همه بى قرار است، او كيست؟

فرمود: نزد او برو و از خودش بپرس. بانوى تازه مسلمان رفت و پاى او را بوسه داد و نامش را از او سئوال كرد؟

فرمود: من زينب خواهر امام حسينم.

در همين زمان زنان يهودى با هفتاد مهمان وارد شدند. وقتى كه يهوديها خانه را در كمال آراستگى و نورافشانى ديدند و بى خوش ‍ غذاها به مشام شان رسيد و در جريان واقعه قرار گرفتند همه مسلمان شدند.(۱۹۶)

نفرين حضرت زينبعليها‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زينبعليها‌السلام گفت: كنار خيمه ايستاده بودم، ناگاه مردى كبود چشم به سوى خيمه آمد (و آن خولى بود) و آنچه در خيمه يافت، ربود. امام سجادعليه‌السلام روى فرش پوستى خوابيده بود، آن نامرد آن پوست را آن چنان كشيد كه امام سجادعليه‌السلام روى خاك زمين افتاد، سپس او به من متوجه شد و مقنعه ام را كشيد و گوشواره ام را از گوشم بيرون آورد كه گوشم پاره شد، و در عين حال گريه مى كرد. گفتم: غارت مى كنى در عين حال گريه مى كنى؟ گفت: براى مصايبى كه بر شما اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله وارد شده گريه مى كنم. گفتم: خداوند دستها و پاهايت را قطع كند و در آتش دنيا قبل از آخرت بسوزاند.

هنگامى كه مختار روى كار آمد و به دستور او خولى را دستگير كرده و نزدش آوردند، مختار به او گفت: تو در كربلا چه كردى؟ جواب داد: به خيمه على بن الحسين امام سجادعليه‌السلام رفتم، روسرى و گوشواره زينبعليها‌السلام را كشيدم و ربودم. مختار گريه كرد و گفت: در اين هنگام زينبعليها‌السلام چه گفت: خولى جواب داد: گفت خدا دستها و پاهايت را قطع كند و تو را در آتش دنيا قبل از آخرت بسوزاند، مختار گفت: سوگند به خدا، خواسته او را بر مى آوردم، آن گاه دستور داد دستها و پاهاى خولى را بريدند و او را آتش ‍ زدند.(۱۹۷)

توسل به حضرت زينبعليها‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سيد جليل و فاضل نبيل، جناب آقاى سيد حسن برقعى واعظ، ساكن قم، چنين مرقوم داشته اند:

آقاى قاسم عبدالحسينى، پليس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومهعليها‌السلام و در حال حاضر، يعنى سنه ۱۳۴۸، به خدمت مشغول است و منزل شخصى او در خيابان تهران، كوچه آقابقال براى اين جانب حكايت كرد كه در زمانى كه متفقين محمولات خود را از راه جنوب به شوروى مى بردند و در ايران بودند من در راه آهن خدمت مى كردم. در اثر تصادف با كاميون سنگ كشى يك پاى من زير چرخ كاميون رفت و مرا به بيمارستان فاطمى شهرستان قم بردند و زير نظر دكتر مدرسى كه اكنون زنده است و دكتر سيفى معالجه مى نمودم، پايم ورم كرده بود به اندازه يك متكا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتى يك لحظه خواب به چشمم نرفت و دايما از شدت درد ناله و فرياد مى كردم. امكان دانشت كسى دست به پايم بگذارد؛ زيرا آن چنان درد مى گرفت كه بى اختيار مى شدم و تمام اطاق و سالن را صداى فريادم فرا مى گرفت و در خلال اين مدت به حضرت زهرا و حضرت زينب و حضرت معصومهعليها‌السلام متوسل بودم و مادرم بسيارى از اوقات در حرم حضرت معصومه مى رفت و توسل پيدا مى كرد و يك بچه كه در حدود سيزده الى چهارده سال داشت و پدرش كارگرى بود در تهران در اثر اصابت گلوله اى مثل من روى تختخواب پهلوى من در طرف راست بسترى بود و فاصله او با من در حدود يك متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبديل به خوره و جذام شده بود و دكترها از او مأیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهى صداى خيلى ضعيفى از او شنيده مى شد و هر وقت پرستارها مى آمدند مى پرسيدند تمام نكرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.

شب پنجاهم بود. مقدارى مواد سمى براى خود كشى تهيه كردم و زير متكاى خود گذاشتم و تصميم گرفتم كه اگر امشب بهبود نيافتم خود كشى كنم؛

چون طاقتم تمام شده بود.

مادرم براى ديدن من آمد، به او گفتم: اگر امشب شفاى مرا از حضرت معصومه گرفتى فبها، و الا صبح جنازه مرا روى تختخواب خواهى ديد و اين جمله را جدى گفتم، تصميم قطعى بود. مادر مغروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصرى چشمانم را خواب گرفت، در عالم رؤ يا ديدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من كه هما بچه هم پهلوى من روى تخت خوابيده بود آمدند يكى از زنها پيدا بود شخصيت او بيشتر است و فهميدم كه اولى حضرت زهرا و دومى حضرت زينب و سومى حضرت معصومه سلام الله عليهم اجمعين - هستند حضرت زهرا جلو، حضرت زينب پشت سر و حضرت معصومه رديف سوم مى آمدند مستقيم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوى هم جلو تخت ايستادند حضرت زهراعليها‌السلام به آن بچه فرمودند: بلند شو. بچه گفت: نمى توانم فرمودند: بلند شو. گفت: نمى توانم فرمودند: تو خوب شدى. در عالم خواب ديدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهى بفرمايند، ولى بر خلاف انتظار حتى به سوى تحت من توجهى نفرمودند، در اين اثناء از خواب پريدم و با خود فكر كردم معلوم مى شود آن بانوان مجلله به من عنايتى نداشتند.

دست كردم زير متكا و سمى كه تهيه كرده بود بر دارم و بخورم، با خود فكر كردم ممكن است چون در اتاق ما قدم نهاده اند از بركت قدوم آنها من هم شفا يافته ام، دستم را روى پايم نهادم ديدم درد نمى كند، آهسته پايم را حركت دادم ديدم حركت مى كند، فهميدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند: بچه در چه حال است به اين خيال كه مرده است، گفتم: بچه خوب شد، گفتند چه مى گويى؟! گفتم حتما خوب شده، بچه خواب بود، گفتم بيدارش نكنيد تا اينكه بيدار شد، دكترها آمدند هيچ اثرى از زخم در پايش نبود گويا ابدا زخمى نداشته اما هنوز از جريان كار من خبر ندارند.

پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى من بردارد و تجديد پانسمان كند چون ورم پايم تمام شده بود، فاصله اى بين پنبه ها و پايم بود، گويا اصلا زخمى و جراحتى نداشته.

مادرم از حرم آمد، چشمانش از زيادى گريه ورم كرده بود، پرسيد: حالت چطور است؟ نخواستم به او بگويم شفا يافتم؛ زيرا از فرح زياد ممكن بود سكته كند، گفتم: بهتر هستم رو عصايى بياور برويم منزل. با عصا (البته مصنوعى بود) به طرف منزل رفتم و بعدا جريان را نقل كردم.

و اما در بيمارستان، پس از شفا يافتن من و بچه، غوغايى از جمعيت و پرستارها و دكترها بود، زبان از شرح آن عاجز است، صداى گريه و صلوات، تمام فضاى اطاق و سالن را پر كرده بود.(۱۹۸)

شفاى بيمارى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت حجة الاسلام حاج شيخ محمد تقى صادق در تحقيقاتى كه در مورد داستان ذيل كرده و براى مرحوم آية الله العظمى بروجردى (ره) نوشته و فرستاده كه ترجمه آن اين است كه معظم له بعد از سلام و درود به مخاطب خود و به تمام مؤمنين از شيعه آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله مى نويسد:

و تقديم مى دارم به سوى تو كرامت را كه هيچ گونه شك و شبهه اى در او نباشد و آن كرامت از عليا مكرمه حضرت زينبعليها‌السلام بانوى بانوان عالم و برگزيده امت است و آن قضيه اين است كه: زنى به نام فوزية زيدان از خاندان مردمى صالح و متقى و پرهيزكار در يكى از قراء (روستاهاى) جبل عامل به نام جوية مبتلا به درد پاى بى درمانى شد تا جايى كه به عنوان عمل جراحى متوسل به بيمارستانهاى متعددى گرديد ولى نتيجه اين شد كه سستى در رانها و ساق پاى وى پديد آمد و هيچ قادر به حركت نبود، مگر اينكه نشسته و به كمك دو دست راه مى رفت و روى همين اصل بيست و پنج سال تمام خانه نشين شد و به همان حال صبر مى كرد و مدام با اين حال مى بود تا اينكه عاشوراى آقا ابى عبدالله الحسينعليه‌السلام فرا رسيد ولى او ديگر از مرض به ستوه آمده بود و عنان صبر را از دست او گرفته، ناچار برادران و خواهران خود را كه از خوبان مؤمنين به شمار مى روند خواست و از آنان تقاضا كرد كه او را به حرم حضرت زينبعليها‌السلام در شام برده تا در اثر توسل به ذيل عنايت دختر كبراى علىعليه‌السلام شفا يافته و از گرفتارى مزبور به در آيد ولى برادران پيشنهاد وى را نپذيرفتند و گفتند كه شرعا مستحسن نيست كه تو را با اين حال به شام ببريم و اگر بناست حضرت تو را شفا دهد همين جا كه در خانه ات قرار دارى براى او امكان دارد.

فوزيه هر چه اصرار كرد بر اعتذار آنان مى افزود ناچار وى خود را به خدا سپرده و صبر بيشترى را پيشه نمود، تا اينكه در يكى از روزهاى عاشورا در همسايگى مجلسى عزايى جهت حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام بر پا بود فوزيه به حال نشسته و به كمك دو دست به خانه همسايه رفت، از بيانات وعاظ استماع كرد و دعا كرد و توسل نمود و گريه زيادى كرد، تا اينكه بعد از پايان عزادارى با همان حال به خانه بر مى گردد. شب با حال گريه و توسل بعد از نماز مى خوابد و نزديك صبح بيدار مى شود كه نماز صبح را بخواند مى بيند هنوز فجر طالع نشده او به انتظار طلوع فجر مى نشيند در اين اثناء متوجه دستى مى شود كه بالاى مچ وى را گرفته و يك كسى به او مى گويد: (قومى يا فوزيه) برخيز اى فوزيه. او با شنيدن اين سخن و كمك آن دست فورى بر مى خيزد و به دو قدمى خود مى ايستد و از عقال و پاى بندى كه از او برداشته شده بى اندازه مسرور و خوشحال مى شود. آن وقت نگاهى به راست و چپ مى كند، احدى را نمى بيند. سپس رو مى كند به مادرش كه در همان اطاق خوابيده بود و بنا مى كند به «الله اكبر» و «الا اله الا الله» گفت وقتى كه مادرش او را به آن حال ديد مبهوت شد سپس از نزد مادرش بيرون دويد و به خارج از خانه رفت و صداى خود را به «الله اكبر» و «لا اله الا الله» بلند كرد تا اينكه برادرانش با صداى خواهر به سوى او مى آيند وقتى آنان او را به آن حال غير مترقبه ديدند، صدا به صلوات بلند كردند. آن گاه همسايگان خبردار مى شوند، و آنها نيز صلوات و تهليل و تكبير بر زبان جارى مى كنند.

اين خبر كم كم به تمام شهر رسيد و ساير بلاد و قراء مجاور نيز خبردار مى شوند و مردم از هر جانب براى ديدن واقعه مى آيند و تبرك مى جويند و خانه آنها مركز رفت و آمد مردم دور و نزديك مى شد. پس سلام و درود بى پايان بر تربت پاك مكتب وحى حضرت زينبعليها‌السلام باد.(۱۹۹)

برطرف شدن حاجت يك هندى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از علماى بزرگوار مى گويد: متولى حرم حضرت زينبعليها‌السلام فرمود: يك روز يك هندى آمد جلوى صحن حضرت زينب دستش را دراز كرد و چيزى گفت. ديدم يك سكه طلايى در دست او گذاشته شد. رفتم پيشش و گفتم: اين سكه را با پول من عوض ‍ مى كنى. مرد هندى با تعجب گفت: براى چه؟ گفتم: براى تبرك. با تعجب گفت: مگر شما از اين سكه ها نمى گيريد من بيست سال است كه هر روز يك سكه مى گيرم و در شهر شام زندگى مى كنم.

نتيجه احترام يك سنى به زينبعليها‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از شيعيان، به قصد زيارت قبر بى بى حضرت زينبعليها‌السلام از ايران حركت كرد تا به گمرك، در مرز بازرگان، رسيد. شخصى كه مسئول گمرك بود، پير زن را خيلى اذيت كرد و به شدت او را آزار روحى داد. مرتب سئوال مى كرد: براى چه به شام مى روى؟ پولهايت را جاى ديگر خرج كن.

زن گفت: اگر به شام بروم، شكايت تو را به آن حضرت مى كنم.

گمركچى گفت: برو و هر چه مى خواهى بگو، من از كسى ترسى ندارم.

زن پس از اينكه خودش را به حرم و به قبر مطهر رساند، پس از زيارت با دلى شكسته و گريه كنان عرض كرد: اى بى بى! تو را به جان حسين ات انتقام مرا از اين مرد گمركچى بگير.

زن هر بار به حرم مشرف مى شد، خواسته اش را تكرار مى كرد. آن شب در عالم خواب بى بى زينبعليها‌السلام را ديد كه آن را صدا زد.

زن متوجه شد و پرسيد: شما كيستيد؟

حضرت زينبعليها‌السلام فرمود: دختر على بن ابى طالبعليه‌السلام هستم، آيا از اين مرد شكايت كردى؟

زن عرض كرد: بله، بى بى جان! او به واسطه دوستى ما به شما مرا به سختى آزار داد من از شما مى خواهم انتقام مرا از او بگيريد.

بى بى فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر.

زن گفت: از خطاى او نمى گذرم.

بى بى سه بار فرمايش خود را تكرار كرد و از زن خواست كه گمركچى را عفو كند و در هر بار زن با سماجت بسيار بر خواسته اش اصرار ورزيد. روز بعد زن خواسته اش را دوباره تكرار كرد. شب بعد هم بى بى را در خواب و به زن فرمود: از خطاى گمركچى بگذر.

باز هم زن حرف بى بى را قبول نكرد و بار سوم بى بى به او فرمود: او را به من ببخش، او كار خير كرده و من مى خواهم تلافى كنم.

زن پرسيد: اى بانوى دو جهان! اى دختر مولاى من، اين مرد گمركچى كه شيعه نبود، اين قدر مرا اذيت كرد، چه كارى انجام داده كه نزد شما محبوب شده است؟

حضرت فرمود: او اهل تسنن است، چند ماه پيش از اين مكان رد مى شد و به سمت بغداد مى رفت. در بين راه چشمش به گنبد من افتاد، از همان راه دور براى من تواضع و احترام كرد. از اين جهت او بر ما حقى دارد و تو بايد او را عفو كنى و من ضامن مى شوم كه اين كار تو را در قيامت تلافى كنم.

زن از خواب بيدار شد و سجده شكر را به جاى آورد و بعد به شهر خود مراجعت كرد.

در بين راه گمركچى زن را ديد و از او پرسيد: آيا شكايت مرا به بى بى كردى؟

زن گفت: آرى اما بى بى به خاطر تواضع و احترامى كه به ايشان كردى، تو را عفو كرد. سپس ماجرا را دقيق بازگو كرد.

مرد گفت: من از قوم قبيله عثمانى هستم و اكنون شيعه شدم. سپس ‍ ذكر شهادتين را به زبان جاى كرد.

شفاى يك جوان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى مصرى نقل مى كرد: روزى در حجره بودم، زنى باوقار و با حجاب و متانت نزد من آمد و متاعى طلب كرد. سئوال كردم: مادر! چرا پريشانى؟

عرض كرد: اى جوان مصير! يك فرزند بيشتر ندارم، آن هم به مرض سل مبتلا شده و تمام پزشكان از درمان او عاجز مانده اند حالا آمده ام و آذوقه اى مهيا كنم و به وطن باز گردم.

مردى مصرى گفت: مى شود امشب را در منزل ما مهمان شوى، تا من هم طبيبى سراغ دارم و فرزند تو را نزد او مى برم، زن رفت و پسر را آورد و گفت: من هر چه طبيب بوده بردم. مرد مصرى رفت در مقام حضرت زينبعليها‌السلام در مصر، و طولى نكشيد برگشت و به زن گفت: آماده باش برويم.

وقتى كه زن با فرزند خود به همراه مرد مصرى وارد حرم حضرت زينب كبرىعليها‌السلام شدند، زن تعجب كرد و گفت: اين جا كه كسى نيست.

چون اين زن مسلمان نبود و به اين چيزها عقيده نداشت، ولى مصرى گفت: شما برو و استراحت كن.

زن در گوشه حرم خوابش برد. اما مرد مصرى وضو گرفت و جوان را به همراه يك روسرى به حرم بسته و شروع به عبادت نماز و دعا و التماس كرد. ناگهان ديد مادر جوان كه خوابيده بود، بيدار شد و نزد جوان آمد و بى اختيار گريه كنان دنبال در ضريح مى گردد و جوانش بلند شد و با مادر مشغول زيارت ضريح و حرم مطهر بى بى شدند. مرد مصرى مرتب سوال مى كرد كه چه شده؟

زن جواب داد: خواب بودم، ديدم زن جوانى وارد ضريح شد كه دستش را به پهلو گرفته بود. وقتى وارد شد، خانم مجلله اى كه در حرم بود، دست و پاهاى او را بوسيد و به بى بى فرمود: اى نور چشم من! اين جوان مسيحى را در خانه ات آورده اند، دست خالى بر مگردان.

گفت: مادر! خدا را به جان شما قسم دادم تا حاجت اين را روا كند.

يك وقت ديدم كه مادر وارد جايى شد كه همه در پيش پاى او برخاسته و حضرت فاطمهعليها‌السلام فرمود: يا جدا، يا رسول الله! در خانه زينب آمده، و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از خدا خواست تا جوان را شفا عنايت فرمايد.

شفاى پسرى كه از بام سرنگون شده بود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مرحوم سيد كمال الدين رقعى، كه زمانى مسئوليت واحد تاءسيسات و برق صحن مقدس حضرت زينبعليها‌السلام را به عهده داشت، براى يكى از دوستان خود چنين تعريف مى كرد:

روزى پسرى به نام «صاحب» مشغول چراغانى مناره هاى حرم حضرت زينبعليها‌السلام براى جشن مبعث بود كه از بالاى پشت بام به وسط حياط صحن سرنگون شد. مردم جمع شدند و بلافاصله او را به بيمارستان عباسيه شهر شام منتقل كردند و به عليت حال بسيار وخيم او، توسط پزشكان بسترى شد.

خود او نقل مى كند: هنگامى كه در روى تخت دراز كشيده بودم، ناگهان بى بى مجلله اى دست يك دختر كوچك را گرفته و آن دختر فرمود: اينجا چه مى كنى؟ بر خيز و برو كارت را انجام بده. و باز ادامه داد: عمه جان! بگو برود و كارش را انجام بدهد. بى بى اشاره فرمود: برو كارت نيمه تمام مانده. من كه ترسيده بودم، با همان لباس بيمارستان از روى تخت بلند شدم و فرار كردم. در خيابان افرادى كه مرا آورده بودند با تعجب از من پرسيدند: اينجا چه مى كنى؟ و چرا از بيمارستان بيرون آمدى؟ من شرح واقع را گفتم و خلاصه، اين واقعه، مشهور آن زمان شهر شام شد.

يهودى و طلب فرزند از زينبعليها‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نقل مى كنند: در بروجرد مردى يهودى بود به نام يوسف، معروف به دكتر. او ثروت زيادى داشت ولى فرزند نداشت. براى داشتن فرزند چند زن گرفت، ديد از هيچ كدام فرزندى به دنيا نيامد. هر چه خود مى دانست و هر چه گفتند عمل كرد، از دعا و دارو، اثر نبخشيد. روزى مأیوس نشسته بود، مرد مسلمانى نزد او آمد و پرسيد: چرا افسرده اى؟ گفت، چرا نباشم، چند ميليون مال و ثروت براى دشمنان جمع كردم! من كه فرزندى ندارم كه مالك شود. اوقات وارث ثروت من مى شود. مرد مسلمان گفت: من راه خوبى بهتر از راه تو مى دانم. اگر توفيق داشته باشى، ما مسلمانان يك بى بى داريم، اگر او را به جان دخترش قسم بدهى، هر چه بخواهى، از خدا مى خواهد. تو هم بيا مخفى برو حرم زينبعليها‌السلام و عرض ‍ حاجت كن تا فرزنددار شوى. مى گويد: حرف اين مرد مسلمان را شنيدم و به طور مخفى از زنها و همسايه هايم و مردم با قافله اى به دمشق حركت كردم. صبح زود رسيديم، ولى به هتل نرفتم، اول غسل و وضو و بعد هم زيارت و گفتم: آقا يا رسول الله! دشمن تو و دامادت در خانه فرزندت براى عرض حاجت آمده، حاشا به شما بى بى جان! كه مرا نااميد كنى. اگر خدا به من فرزندى دهد، نام او را از نام ائمه مى گذارم و مسلمان مى شوم. او با قافله برگشت. پس از سه ماه متوجه شد كه زنش حامله است، چون فرزند به دنيا آمد و نام او را حسين نهادند و نام دخترش را زينب. يهوديها فهميدند و اعتراضها به من كردند كه چرا اسم مسلمانها را براى فرزندت انتخاب كردى. هر چه دليل آوردم نشد قصه را بازگو كردم ناگهان ديدم تمام يهوديهايى كه در كنار من بودند با صداى بلند گفتند: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولى الله» و همه مسلمان شدند.

درك عظمت اهل بيتعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زمانى كه اهل بيتعليه‌السلام را با آن وضع ناراحت كننده و بدون پوشش ‍ مناسب، سوار شتران برهنه وارد شام نمودند و مردم به آنها مى نگريستند و برخى آنان را مورد اذيت و آزار قرار مى دادند، يكى از شيعيان از ديدن اين منظره بسيار ناراحت شد و تصميم گرفت خود را به امام سجادعليه‌السلام برساند، ولى موفق نشد. خود را خدمت حضرت زينبعليها‌السلام رسانيد و عرض كرد: اى پاره تن زهرا! شما از كسانى هستيد كه جهان به خاطر و وجود شما آفريده شده، متحيرم كه چرا شما را به اين صورت مى بينم.

حضرت زينبعليها‌السلام با دست مبارك اشاره به آسمان نمود و فرمود: آن جا را بنگر تا عظمت ما را درك نمايى. آن شخص نگاه مى كند، ناگاه لشكريان زيادى را ميان زمين و آسمان مشاهده مى نمايد كه از كثرت به شماره نمى آيد و همچنين مشاهده مى كند كه جلو اهل بيتعليه‌السلام كسى ندا مى دهد كه چشمهاى خود را از اهل بيتى كه ملايكه به آنها نامحرم هستند، بپوشانيد.(۲۰۰)

نفرين زينبعليها‌السلام در حق بحر بن كعب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بحر بن كعب (يا ابجر) را آوردند ابراهيم رو به او گفت: راست بگو، در روز عاشورا چه كردى؟ واى بر تو باد! ابجر گفت: كارى انجام نداده ام، فقط روسرى زينب را از سرش گرفتم و گواشواره ها را از گوشش كندم، به حدى كه گوشهايش را پاره نمود...

ابراهيم در حالى كه گريه مى كرد گفت: واى بر تو! آيا چيزى به تو نگفت.

ابجر گفت: چرا، او به من گفت: خداوند دستها و پاهاى تو را بشكند و با آتش دنيا قبل از آخرت تو را بسوزاند! ابراهيم رو به او كرد و گفت: اى واى بر تو! آيا از خدا و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خجالت نكشيدى و رعايت حال جد او را ننمودى؟ آيا هرگز دلت به حال او نسوخت و به حال او رقت و راءفت نياوردى؟

ابراهيم گفت: دستهايت را جلو بيار. او دسته را جلو آورد. در همان لحظه دستور داد آنها را قطع كنند. سپس ابراهيم پاهاى او را نيز قلم نمود و چشمان او را بيرون آورد و با انواع عذاب و شكنجه ها به درك واصل ساخت.

سكوت محض در هنگام خواندن خطبه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در دروازه كوفه در آن ازدحام و شلوغى كه صدا به كسى نمى رسد، زينبعليها‌السلام مى خواست حق را ظاهر كند و خطبه اى انشاد فرمايد. هيچ كس گوش نمى كرد. سر و صداى لشكر و هياهوى تماشاچيان و هلهله ايشان نمى گذاشت صدا به كسى برسد كه ناگاه به قوه ولايت اشاره فرمود: «اشارت الى الناس ان اسكتوا فارتدت الاصوات و سكنت الاجراس» ساكت شويد! همه صداها گرفته شد، بلكه به همان اشاره زنگهاى گردن اسبها و قاطرها و شترها ايستاد و در يك سكوت محض خطبه غرايش را انشاد فرمود و حق را ظاهر ساخت(۲۰۱)

متوسل شويد، مأیوس نمى شويد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هركه را حاجتى باشد، دنيويه و اخرويه، هر گاه متوسل به خانه آن مظلومه شود، مأیوس نخواهد شد؛ چرا كه انجام مقاصد از قبيل رحمات اند و اعطاى هر مطلبى، رحمتى است خاص. و چون آن مكرمه، عالم به رحمات، و قادر بر اعطاى هر گونه موهبات مى باشد، چگونه ممكن است كسى در خانه او روى برد و مأیوس گردد؟ با آن جود و كرم كه جبلى خانواده محمدى بوده؟! با اينكه هر يك از صدماتى را كه متحمل شد، مكافاتى دنيويه و مثوباتى اخرويه دارد، كه محتاج به تفصيل مى باشد و آن منافى با غرض ‍ است. ولى اجمالا اين مكرمه در اين عالم از علايق خود دور مانده زيرا كسانى را كه از علاقه خود در اين عالم دور افتاده اند هر گاه به او متوسل شوند - احتراما لها- به علايق خود رسند.(۲۰۲)

اولين سفر به شام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حاج سيد حسن ابطحى گويد: در سفرى كه به شام رفتم، با ماشين شخصى با خانواده ام همسفر بوديم. حدود دويست كيلومتر كه به شام مانده بود، عيبى در موتور ماشين پيدا شد كه به هيچ وجه روشن نمى شد. در اين بين، آقا مهدى در بيابان با ماشين بنزش پيدا شد و با كمال محبت ماشين ما را بكسل كرد و به شهر شام آورد، ولى از اين موضوع خيلى ناراحت بودم و به حضرت زينبعليها‌السلام عرض كردم! چرا ما با اين وضع در سفر اول وارد شام شديم؟! شب در عالم رؤ يا خدمت حضرت زينبعليها‌السلام رسيدم، حضرت در جواب من فرمودند: آيا نمى خواهى شباهتى به ما داشته باشى؟ مگر نمى دانى ما در سفر اولى كه به شام آمديم، اسير بوديم و چه سختى ها كشيديم؟ تو هم چون از ما هستى (و سيد هستى) بايد در اولين سفرى كه به شام وارد مى شوى اسيروار وارد شوى.(۲۰۳)

توسل به زينب كبرىعليها‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مرحوم بهبهانى، بانى شبستان مسجد نقل مى كرد.

پدرم قبل از تمام شدن كار شبستان مسجد، به مرض موت مبتلا شد و در آن حال وصيت نمود كه «مبلغ دوازده هزار دينار حواله را صرف اتمام كار مسجد نماييد».

زمانى كه فوت كرد، به منظور احترام به پدر و اشتغال به مجالس ‍ ترحيم،

چند روزى كار ساختمان تعطيل شد. شبى در عالم خواب پدرم را ديدم كه به من گفت: چرا كار مسجد را تعطيل كردى؟ گفتم: به منظور احترام به شما و اشتغال به مجالس ترحيمتان. در جوابم گفت: اگر مى خواستى براى من كارى بكنى، نبايد كار ساختمان مسجد را تعطيل مى كردى.

زمانى كه بيدار شدم تصميم به اتمام كار ساختمان مسجد نمودم به اين منظور باى حواله دينارهايى كه پدرم در وصيت خود عنوان كرده بود وصول كرده و از آن مصرف مى نمودم. اما هر چه بيشتر جست و جو مى كردم حواله ها پيدا نمى شد هر جا كه احتمال وجود حواله ها مى رفت گشتم، اما خبرى از حواله ها نبود. سرانجام در حالى كه بسيار ناراحت بودم به مسجد رفته و متوسل به حضرت زينبعليها‌السلام شدم و خدا را به حق آن ساعتى كه امام حسينعليه‌السلام و زينبعليها‌السلام از يكديگر وداع نمودند قسم دادم. ناگهان خوابم برد.

پس از مدتى بيدار شدم و ديدم همان ورقه اى كه حواله ها داخل آن بود كنار من است از همان ساعت كار مسجد را ادامه دادم تا به اتمام رسانيدم و هميشه اين كرامت را براى ديگران نقل مى كنم.(۲۰۴)