• شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9433 / دانلود: 3199
اندازه اندازه اندازه
بانوی کربلا، حضرت زینب (س)

بانوی کربلا، حضرت زینب (س)

نویسنده:
فارسی

زینب (س) بانوى فاضل، شجاع و با کرامتى است که در میان زنان برگزیده عالم، مى درخشد. شیوه زندگى و طرز تفکّر او درس  آموز و حیات  آفرین است. از این رو، نویسندگان بسیارى در شرح وقایع حیات او، قلم زده اند ازجمله آنان، دکتر بنت الشاطى است. او از نویسندگان نامى عرب و فرزند یکى از روحانیون مصرى مى باشد، و «بانوى کربلا» را درباره زندگى زینب (س) با قلمى شیرین و سبکى دلپذیر به رشته تحریر درآورده است. این کتاب با شیوه ترجمه محدود به فارسى برگردانده شده و توضیحاتى درباره برخى اشتباهات تاریخى به وسیله مترجم کتاب، داده شده است.

پيش درآمدهاى شوم طوفان

ما خود را در گرداب هاى سهمگين حوادث سياسى كه براى خاندان على رخ ‌داده نمى انداختيم، اگر زينب دور از اين حوادث مى بود و در حجاز مانده، به زندگانى اختصاصى خود ادامه مى داد و تمام كوشش خود را در به دوش كشيدن بارشوهردارى و مادرى به كار مى برد.

ولى اوضاع و احوال، او را به مركز حوادث كشانيد، حوادث هولناكى كه با فشارى چنان سخت، دولت اسلام را در هم پيچانيده بود.

پس ما مجبوريم درنگى كرده و پيش آمدهاى شومى كه آن طوفان سركش و آن تندباد بى رحم را به ما خبرمى دهد، در نظر بگيريم.

فترتى طولانى مى گذرد كه زينب در اين مدت از گردباد حوادث دور است، بلكه گاه گاهى رد زينب راهم در فريادهاى رعدآساى حوادثى كه گوش ها را كر مى كند و سرها را به دوران مى اندازد، گم مى كنيم.

ولى در آخركار مى بينيم كه تمام اين حوادث سهمناك، زمينه را آماده كرده كه بانوى كربلا نمايان شود.

از اين جا عذر ما آشكار مى شود، اگر از هنگامه هاى سياسى - كه به گمان بعضى با زينب مگر به واسطه بستگى او بافرماندهان و پيشوايان آن ها و موقعيت او در خاندان بنى هاشم تماسى ندارد - سخن را طولانى كنيم.

علاوه بر اين، گاهى مى بينيم كه در تمام اين پيش آمدهاى سهمگين، مقدماتى بوده كه در زندگانى زينب اثرى بسزا داشته و او را براى آينده اى هراسناك آماده كرده است.

براى زينب چنين تقدير شده بود كه جريان حوادث را از نزديك بنگرد، او مى بيند كه خلافت از ابوبكر به عمر مى رسد.

سپس در سال ۲۳ هجرى به دست عثمان مى افتد تا معركه اى خرد كننده آغاز شود، آن هنگامه و آشوبى كه شايد تابه امروز آتش آن خاموش نشده باشد.

زينب، طنين فريادهاى عايشه ام المؤمنين را مى شنود كه مردم را به شورش تحريك مى كند و از شهيد خون خواهى مى كندو در ميان انبوه مردم فرياد مى كشد كه، ولگردان شهرها و غلامان اهل مدينه، خون حرام را در ماه حرام ريختند و شهرمحترم را بى احترام و مال محترم را بى حرمت كردند، به خدا كه يك انگشت عثمان ازتمام طبقات زمين، مانند اين مردم، بهتراست.

اى مسلمانان! مبادا برگرد اين ها جمع شويد و بگذاريد دگرى آن هارا نابود كند و جمعشان را پراكنده گرداند.

سپس در حالى كه بر شترى بى خير سوار است، بر على اميرالمؤمنين خروج مى كند و پيشوايى شورشيان بر ضد على راعهده دار مى شود.

على، كشنده عثمان نبود، و نه بر قتل او تحريكى كرده بود، و نه بدان راضى بود، و هم چنين عايشه نه از عثمان دل خوشى داشت، ونه ولى خون عثمان بود، و خودش چه اندازه مردم را براى كشتن او تحريك كرده بود و چه بسيار انتقادهايى كرده بود كه مردم را بر وى بشوراند.

مورخان فراموش نكردند روزى را كه عايشه از عثمان خشمگين شده بود، زيرا نصيبش را كم كرده بود.

عايشه منتظرفرصت بود، تا روزى عثمان را ديد كه براى مردم سخنرانى مى كند.

پيراهن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را برداشت و فريادكشيد: اى مسلمانان! اين تن پوش رسول خداست كه هنوز كهنه نشده ولى عثمان سنت او را كهنه كرده است! بارها از عايشه شنيده شده بود كه مى گفت: اين يهودى لنگ (عثمان) را بكشيد، زيرا يهودى لنگ كافر شده است.

من كسى از مورخان را نمى شناسم كه در اين ترديد كند كه اگر خلافت به على بن ابى طالب نمى رسيد، عايشه شورش نمى كرد.

مدائنى نقل مى كند: موقعى كه عثمان كشته شد، عايشه به مكه رفته بود، و از آن جا بيرون مى آمد كه خبر كشته شدن عثمان بدو رسيد.

او ترديد نداشت كه طلحه خليفه خواهد شد.

پس چنين گفت: مرده باد آن يهودى لنگ، زنده باشى اى صاحب انگشت (واين كلمه كنايه از طلحه بود كه انگشت او درجنگ احد، هنگام دفاع از رسول خدا جدا شده بود) آفرين اى ابوشبل، آفرين اى پسر عمو، گويا من بر انگشتش مى نگرم و مى بينم كه مردم براى بيعت كردن با او هجوم آورده اند.

پس از كشته شدن عثمان، طلحه، كليدهاى بيت المال را در دست گرفت و اسبان اصيلى كه در خانه خليفه مقتول بود، به تصرف آورد.

موقعى كه عايشه در راه خبردار شد كه مسلمانان با على بيعت كرده اند، فرمان داد كه او را به مكه برگردانند و پيوسته مى گفت: عثمان را مظلوم كشتند.

كسى اين سخن او را شنيد و بدو گفت: مگر من از تو نشنيدام كه مى گفتى: مرده باد يهودى لنگ و ما تو را مى ديديم كه دشمن ترين مردم با عثمان بودى؟ طبرى در تاريخش نقل مى كند: چون عثمان كشته شد، گريختگان به سوى مكه روى آوردند و عايشه براى به جا آوردن عمره به آن جا رفته بود.

همين كه به او خبر دادند كه عثمان كشته شده است، سخنى گفت كه معنايش اين است: سرانجام كسى كه گوش به اعتراضات اصلاحى شما مردم ندهد، چنين خواهد بود.

تا آن كه عمره را به جا آورد و از مكه خارج شد.

مردى را از ليث كه خويشان مادرى او بودند بديد، نام او عبيدبن ابى سلمة معروف به ابن ام كلاب بود، عايشه از او پرسيد: خبر چيست؟ آن مرد در جواب گنگ شده و من من كرد.

عايشه گفت: چيست؟ به زيان ماست يا به سود ما؟ آن مرد گفت: عثمان كشته شد و لب فرو بست.

عايشه پرسيد: بعد چه كار كردند؟ آن مرد گفت: اهل مدينه همه با هم قدرت را در دست گرفتند، و كار را به بهترين مجراى خود بينداختند، همگى اتفاق كردند كه على بن ابى طالب خليفه مسلمانان و زمام دار گردد.

عايشه گفت: كاش آسمان بر زمين فرو آيد، اگر پيشواى تو زمام دار مسلمانان شده باشد، مرا برگردانيد، مرا برگردانيد.

به مكه بازگشت، و سخن معروف خود را بگفت و آن را تكرار مى كرد: به خدا، عثمان مظلوم كشته شده، به خدا ازاو خون خواهى خواهم كرد! ابن ام كلاب از او پرسيد: چرا؟ مگر تو نخستين كسى نبودى كه از او رو گردان شدى؟ مگر تو نبودى كه هى گفتى: يهودى لنگ را بكشيد كه كافر شده است؟ عايشه جواب داد: آن ها توبه اش دادند، و پس از آن او را كشتند.

من در باره عثمان سخنى گفتم و مردم نيز سخنى گفتند، ولى سخن كنونى من از سخن نخستين من بهتر است.

ابن ام كلاب با اشعارى جوابش رامى دهد كه طبرى نقل مى كند: فتنه و فساد از تو برخاست و تغيير و تبديل از تو پيدا شد.

طوفان آشوب را تو به جنبش در آوردى و رگبار شورش وطغيان را تو سرازير كردى.

تو بودى كه به كشتن خليفه فرمان دادى و به ما بگفتى كه او كافر شده است.

فرض كن كه ما، در اين كشتن، تو را اطاعت كرديم.

كشنده عثمان آن كسى است كه فرمان قتل او را صادر كرده است.

نه آسمان بر سر ما فرود آمد و نه ماه تيره شد و نه خورشيد گرفت.( ۳۴ )

پس عايشه بدون آن كه به چيزى توجه كند، شتر خود را برگردانيده و به سوى مكه بازگشت.

و فتنه اى كور وكر برپا كرد تا از على انتقام بكشد.

على كسى بود كه از وقتى كه عايشه در خردسالى به خانه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله قدم نهاده با على از در مسالمت در نيامده بود.

عايشه فراموش نكرده بود كه على شوهر فاطمه بوده، و فاطمه دخترخديجه.

خديجه آن زن مهربان و دوست داشتنى، و فرزند آور پيغمبر، خديجه زنى است كه زمان حياتش دل مردش رامسخر كرده و درمدت مرگش هم در دل مردش جاى داشت و هيچ گاه از دل مردش بيرون نرفت و عايشه با همه جوانى و زيبايى و طراوت و زنده دلى وزيركى، نتوانست خديجه را از آن جا دور كند.

و نيز عايشه از سخن على در داستان افك چشم پوشى نكرده بود، على از كسانى بود كه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پيشنهاد كردكه عايشه را طلاق دهد، زيرا زن بسيار است.

و نقل شده كه على به رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله عرض كرد: از خدمت كار تحقيق كنيد واو را بترسانيد، و اگر در انكارش پافشارى كرد وى را بزنيد.

بسيار چيزها گفته شده بود كه عايشه به تمام آن ها گوش داده بود و به خاطر سپرده بود، و نتوانسته بود فراموش كند.

وقتى آتش فتنه زبانه كشيد، زينب سى ساله بود و با شوهر و فرزندانش در پايتخت زندگى مى كرد، و از نزديك برشعله هاى آتشى كه عايشه برافروخته بود و زمام آن را در دست گرفته بود مى نگريست، وپدرش اميرالمؤمنين رامى ديد كه در معركه ها غوطه ور است، از جنگ جمل فارغ مى شود، بايد با معاويه و سپاه شام بجنگد، از نبرد صفين كه فارغ مى شود، بايد در نهروان با خوارج به كارزار پردازد، به همين ترتيب على مدت پنج سال آزگار گرفتار بود.

در اين جا، تاريخ، براى زينب، شركت فعلى در هيچ معركه اى را ذكر نمى كند.

تنها عايشه است كه قهرمان آن سياه كارى است كه در تاريخ به نام جنگ جمل معروف شده است.

جمل، شترى است كه عايشه برآن سوار شده و رياست شورشيان ماجراجو را به عهده گرفته بود.

سر فرماندهى اش با وى بود، او بود كه پيوسته فرمان صادر مى كرد و افسران سپاه را تعيين مى نمود، و فرستادگانى به ضميمه نامه هايى به اين سو و آن سو و به راست و چپ مى فرستاد و نامه ها را به عبارت زير آغاز مى كرد: از عايشه دختر ابوبكر، ام المؤمنين، حبيبه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به فرزند پاك خود فلان...

اما بعد، چون اين نامه به تو رسد بيا و ما را يارى كن و اگر نمى كنى مردم را از گرد على پراكنده گردان.

كسانى از او پيروى كردند و كسانى سخن او را نپذيرفتند و چنين پاسخ دادند: اما بعد، من فرزند پاك تو هستم.

در صورتى كه كناره گيرى كرده به خانه ات باز گردى و گرنه من نخستين كسم كه با توستيزه كنم.

يا اين چنين مى گفتند: خداى رحمت كند ام المؤمنين عايشه را، او مامور است كه در خانه اش بنشيند و ما ماموريم كه نبرد كنيم، عجب اين جاست كه آن چه را كه او بدان مامور است، زير پا مى نهد و ما را بدان امر مى كند، ولى خودش مى خواهد ماموريت ما راعهده دار شود و ما را از آن باز دارد.

بنى اميه براى اين شورش و طغيان سركيسه را شل نموده و ثروت هاى گزافى خرج كردند و از گوشه و كنار به سوى مكه كه عايشه در آن جامردم را به شورش مى خواند، روى آوردند.

موقعى كه عايشه با سپاهيانش از مكه خارج شد، آنان سه هزار تن بودند، سپاهى راحركت داد تا به بصره رسيد، در آن جادر ميان جمعيت انبوهى نطقى ايراد كرده چنين گفت: مردم به عثمان تهمت مى زدند و از كارمندان او خرده مى گرفتند و به مدينه مى آمدند و از ما نظر مى خواستند.

ما كه درايرادهاى آن ها تامل مى كرديم، مى ديديم عثمان پاك و پاكيزه و وفادار است.

ما به شكايت كنندگان كه نظر مى انداختيم، مى ديديم مردمى بدرفتار و دروغگويند، آن چه مى گويند، به جز آن چيزى است كه در دل دارند.

هنگامى كه در اثركثرت جمعيت نيرومند شدند، به خانه عثمان ريختند و خون حرام و مال حرام را حلال شمردند و شهر محترم مدينه رابى احترام كردند بدون آن كه خونى بر گردن عثمان باشد و يا اين مردم در اين كار عذرى داشته باشند.

مردم در اثر سخنان عايشه تحريك شده و به جنب وجوش افتادند، عايشه فرياد كشيد: اى مردم! ساكت باشيد.

مردم ساكت شدند و عايشه به سخن خود ادامه داده چنين گفت: هرچند كه اميرالمؤمنين عثمان تغيير و تبديلى در دين داده بود! ولى گناه خود را با توبه شست و مظلوم و پشيمان كشته شد، او را ناروا كشتند و سرش را بريدند، جورى كه شتر را سر مى برند.

آرى، قريش سعادت و هدف خود را با تير زد و دهان خويشتن را به دست خود خونين كرد و از كشتن عثمان سودى نبردو به آن راهى كه مى خواست برود نرفت، به خدا، بلاهايى خواهد ديد كه از آن نجات نخواهد داشت، بلايى كه هر غافل خفته اى را بيدار كند و هر نشسته اى را به پاى خيزاند.

بر قريش، مردمانى مسلط خواهند شد كه به آن ها رحم نكنند و باآن ها با بدترين شكنجه ها معامله كنند.

آهاى مردم! گناه عثمان به اندازه اى نرسيده بود كه خونش حلال شود، او را چنان فشرديد كه پارچه تر را مى فشاريد.

سپس بر او تاختيدو او را كشتيد، پس از آن كه توبه كرده بود و از گناهان پاك شده بود.

آن گاه با پسر ابوطالب بيعت كرديد بدون آن كه باجماعت مشورت كنيد، آيا مرا ديديد كه به واسطه خاطر شما از تازيانه عثمان و زبان هرزه دراى او خشمگين شدم ولى انتظار داريد كه براى عثمان از شمشيرهاى شما خشمگين نشوم؟ بدانيد كه عثمان مظلوم كشته شده است، كشندگان عثمان را بجوييد و هنگامى كه بر ايشان دست يافتيد آن ها را بكشيد، سپس خلافت را در اختيار كسانى كه اميرالمؤمنين عمر انتخاب كرده بود بگذاريد، مشروط برآن كه كسانى كه در خون عثمان دست داشته اند داخل نشوند.

عايشه در شنوندگان كسى را ديد كه به وى پاسخ مى دهد: اى ام المؤمنين! به خدا، كشته شدن عثمان از اين كوچك تر است كه تو فرمان خدا را زير پا نهى و از خانه بيرون شوى و براين شتر پليد سوار شوى، از جانب خداى براى تو پرده و حرمتى قرار داده شده بود، تو پرده را دريدى و حرمت خود رااز ميان بردى! در پى او جوانى از بنى سعد روى سخن خود را به طلحه و زبيركرده چنين گفت: اى زبير! تو ياور فداكار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بودى و اى طلحه! تو با دستت رسول خدا را از گزند دشمن نگه دارى كردى، مى بينم ام المؤمنين را به همراه خودتان آورده ايد! آيا زنان خودتان را نيز همراه آورده ايد؟! آن دو گفتند: نه.

آن جوان گفت: پس من از شما نيستم، سپس شعرى سرود كه خطابش به آن دو بود: همسران خود را در پس پرده نگاه داشتيد، ولى مادرتان همسر رسول خدا را به پيش انداخته به اين و آن سو كشانيديد، به جان خودت كه اين منتهاى بى انصافى است.

ازطرف خدا به او امر شده بود كه در خانه اش بنشيند و بيرون نيايد، ولى خودش خواست كه بيابان هاى خشك را بپيمايدو از اين شهر بدان شهر برود.

و براى آن كه به مقصود برسد، فرزندانش با تير و نيزه و شمشير بجنگند و كشته شوند.

به دست طلحه و زبير پرده احترام او دريده شد، اين رفتار آن ها براى ما بس است كه به ما خبر دهد كه آنان چگونه مردمى هستند.

احنف بن قيس برخاست و عايشه را مخاطب قرار داده چنين گفت: از تو پرسشى دارم، و بسيار جدى مى پرسم، نبايد از من دلگير شوى.

آيا در اين شورشى كه به پا كرده اى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دستورى دارى؟ عايشه گفت: نه.

احنف پرسيد: آيا از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نوشته اى دارى كه تو از لغزش بر كنارى و اشتباه نمى كنى؟ عايشه گفت: نه.

احنف گفت: راست گفتى، خداى براى تو مدينه را خواسته بود، پس تو چرا اطاعت نكردى و بصره را برگزيدى؟ خداى به تو امر كرده بود كه در خانه پيغمبرشصلى‌الله‌عليه‌وآله بمانى، ولى تو چرا به خانه يكى از فرزندان ضبه مسكن كردى؟ اى ام المؤمنين! مرا آگاه نمى كنى كه براى جنگ و خون ريزى آمده اى يا براى صلح و آشتى؟ عايشه خشم خود را فرو برده، پاسخ داد: براى صلح و آشتى.

احنف گفت: به خدا، اگر مى آمدى و در ميان مسلمانان جز كتك كارى با كفش و زدوخورد با سنگ ريزه چيز ديگرى نبود، به دست تو آشتى نمى كردند، چه برسد كه وقتى آمده اى كه شمشيرها را به شانه آويخته اند، و براى خون ريزى آماده شده اند؟ عايشه ندانست كه چه جواب گويد و دردمندانه چنين گفت: بدگويى احنف به من، حلم وبردبارى او را از ميان برد، نا خلفى فرزندانم را به خدا شكايت مى كنم.

هنگامى كه سپاه على و سپاه عايشه باهم روبه رو شدند، عايشه خواست كه آتش دشمنى را دامن بزند و دليرى سپاه خود رابيفزايد، روى به سمت راست كرده پرسيد: چه كسانى هستيد؟ پاسخ دادند: قبيله بكربن وائل.

عايشه گفت: شاعر در باره شما مى گويد: چنان غرق در آهن و فولاد به سوى ما آمدند كه گويى در سرافرازى جاويدان و شكست ناپذيرى، قبيله بكربن وائل بودند.

پس به سمت چپ روى كرده مى پرسد: در سمت چپ من چه كسانى هستند؟ جواب مى دهند: فرزندان تو قبيله ازد.

عايشه فرياد برآورد: زنده باد دودمان غسان، جنگ جويى و مردانگيى كه ما از شما مى شنيديم، نگاه دارى كنيد.

شاعر مى گويد: از دودمان غسان كسى جنگيد كه شايستگى حفظ نام نيك آن را داشت.

سپس به لشكرى كه جلو رويش بودند روى كرده پرسيد: چه كسانى هستيد؟ گفتند: بنى ناجيه.

عايشه گفت: به به از اين شمشيرهاى برنده ابطحى و قرشى، پيكارى كنيد كه دشمن، يك ديگر را سپر خود كنند.

گويى آتشى از كينه و درندگى در سپاهيان بيفروخت.

پرچم داران كه در خط بينى شترش ايستاده بودند، هركدام درپى ديگرى دليرانه پايدارى مى كردند.

كشته مى شدند، اين كه مى افتاد، آن پرچم را مى گرفت و بر پا مى داشت، سراينده آن ها مى گويد: اى مادرما اى همسر پيغمبر اى همسر مرد بابركت و رستگار ما فرزندان ضبه نخواهيم گريخت تا جمجمه هايى را ببينيم كه بر زمين روى هم ريخته.

از سپاه على كسى به او جواب مى دهد و رجز مى خواند: اى مادر ما كه نامهربان ترين مادرى هستى كه ما ديده ايم.

مادر به فرزند خود غذا مى دهد و ترحم مى كند.

آيا نمى بينى چه دليرانى مجروح و پاره پاره شده اند؟! و چه دست ها و مچ هايى از پيكرها جدا شده است؟! ديگرى از سپاه عايشه پيش آمده و زمام شتر را به دست مى گيرد و بر پيكر شهيدى از لشكريان على مى گذرد و مى گويد: آيا تو شنوايى از على داشتى و فرمان پذير او بودى؟ و دست از ياران همسر پيغمبر برداشتى؟

پيش از آن كه مزه تيزى شمشير را بچشى.

آن گاه روبه سوى عايشه كرده و فرياد مى زند: اى مادر ما اى عايشه! پريشان مباش.

در قبيله ازد مردم بزرگوار موجود است.

يكى از ياران على كه او را مى بيند به سويش تاخت آورده و رجز مى خواند و مى گويد: شمشيرم را برهنه كرده بر قبيله ازد مى تازم.

و آن را بر پير و جوانشان مى نوازم.

و كار هر قوى هيكل و دلاورشان را مى سازم.

هنگامه خونين هم چنان ادامه داشت، تا وقتى كه دست و پاى شتر عايشه قطع شد و نزديك بود كه عايشه تلف شود، ولى على نجاتش داد، و منادى او فرياد برآورد: كسى حق ندارد هيچ مجروحى را بكشد و هيچ گريخته اى را تعقيب كند، و به كسى كه به جنگ پشت كرده نيزه زند، ازنيروى دشمن، هركس اسلحه اش را بيندازد در امان است و هركس در خانه اش را ببندد در امان است.

اميرالمؤمنين پس از آن كه فتح كرد، مدتى بايستاد و نظرى بر كشتگان كه به ده هزار تن مى رسيدند بينداخت، كشتگانى كه همه عرب بودند و مسلمان و در ميان آن ها اصحاب پيغمبر و نگه دارندگان قرآن و حافظان سنت پيغمبر يافت مى شدند.

سپس روى بگردانيد و به سوى آسمان دست بلند كرده و با حالت گريه و زارى گفت: بار خدايا! درد دلم را به تو مى گويم.

و از رفتار قبيله ام كه چشمم را تار كرده، به تو شكايت مى كنم.

زادگان مضر را هريك به ديگرى كشتم.

روح خود را آسوده كردم، زيرا قبيله پليد خود را كشتم.

آن گاه بر كشته هاى سپاه كوفه و بصره نماز خواند.

عايشه به مدينه بر گردانيده شد، پس از اين كه به تنهايى، قهرمانى معركه خونينى را به عهده گرفت، و براى هيچ زنى دركنار خود جايى خالى نگذاشت كه بيايد و تقديرش كند، مگر آن كه كلمه عبرتى برزبان آورد و يا كوشش بى بها از خوددر هنگامه اى بروز دهد.

ام سلمه دوست مى داشت كه قدم از خانه بيرون گذارده، على را يارى كند، ولى چون كه ام المؤمنين بود نخواست به چيزى كه عايشه گرفتار شد، گرفتار شود.

ام سلمه نزد على آمد و فرزندش عمرو را تقديم كرد كه در راه على جان بازى كند وچنين گفت: اى اميرالمؤمنين! اگر معصيت خداى نمى بود و تو از من مى پذيرفتى، هر آينه با تو بيرون مى آمدم، اينك اين فرزند من عمرو است كه او را از جان خود بيشتر دوست مى دارم، در ركاب تو خواهد آمد، و در تمام نبردها به يارى توجان فشانى خواهد كرد.

ام سلمه نزد عايشه شد و با وى چنين گفت: اين چه بيرون رفتنى است كه تو روى؟ خداى پشتيبان اين مردم است و همه چيز را مى نگرد، اگر من به اين راهى كه تومى روى، قدمى گذارم و آن گاه به من گفته شود: داخل بهشت شو، من از روى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله شرم مى كنم، زيرا پرده اى راكه برمن كشيده بود دريده ام.

ولى عايشه بر نگشت.

بلكه هم چنان به سير خود ادامه داد و همه امهات مؤمنين از او جدا شدند، با آن كه همگى با هم به مكه رفته بودند، همه بازگشتن به سوى مدينه را بر رفتن به سوى بصره براى جنگ با على ترجيح دادند.

مگر حفصه دخت عمر كه او گفت: راى من تابع راى عايشه است.

و خواست كه همراه عايشه به سوى بصره برود، ولى برادرش عبداللّه بن عمر نگذاشت.

حفصه چاره اى جز اين نديد كه از عايشه معذرت بخواهد و در خانه بنشيند.

به اين ترتيب، عايشه به تنهايى، قهرمانى اين كارزار و سرفرماندهى آن را در دست گرفت، ولى زينب در پس پرده پنهان بود چنان كه از او اثرى نمى بينيم و از او آوازى نمى شنويم، زيرا تقدير، او را ذخيره كرده بود تا نوعى ديگر قهرمانى كند، و او را در پشت پرده نگه دارى نمود تا پس از گذشت يك ربع قرن، موقع نمايان شدن او در كربلا برسد.

ولى با اين حال، زينب در پايتخت كه مركز پيش آمدها و محور اساسى تحولات بود، مى زيست و چنان كه قبلا اشاره كرديم پدرش اميرالمؤمنين را با نگرانى و پريشانى مى نگريست، كه پشت سرهم در درياهاى آشوب غوطه ور است، از جنگ جمل فارغ مى شود، بايد به سوى صفين به جنگ معاويه برود، و از آن كه فارغ مى شود، بايد به سراغ شورشيان نهروان برود، به طورى كه در اين پنج سال زمامدارى اش يك روز آرام نداشته باشد و آسايش نكند.

تا هنگامى كه آن شب شوم فرا رسيد، شب جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرى.

سپيده دم امام از خانه بيرون آمد و به سوى مسجد بزرگ كوفه شتافت تا نماز جماعت به پا كند.

زينب در خانه بود و ازجايى خبر نداشت.

همين اندازه شنيد كه صداهاى شيون از مسجد بلند است و فريادهايى را كه تا چند لحظه پيش به حى على الصلاة، حى على الفلاح، اللّه اكبر، اللّه اكبر بلند بود، مى شكافد و پراكنده مى شود.

زينب هراسان و پريشان قلب خود راگرفت و با بهت و اضطراب به اين شيون گوش مى داد، مى ديد كه ناله و شيون كم كم به خانه خليفه رسول خدا نزديك مى شود تا وقتى كه به فضاى خانه رسيد.

زينب دريافت كه اين ناله هاى جگر خراشى كه جهان را پركرده است مى گويند: اميرالمؤمنين كشته شد.

در اين وقت، زينب تمام نيروى خود را كه به نابود شدن نزديك بود جمع كرده و بر پاى دارى و استقامت خويش بيفزود، و به استقبال پدر محبوب بشتافت و بديد پدر را بردوش مى آورند، زيرا ضربتى كشنده و زهرآلود از شمشير ابن ملجم بر فرق نازنينش وارد شده است.

زينب خود را به روى پدر انداخت تا او را ببوسد، و با اشك ديده، زخم پدر را بشويد، خواهرش ام كلثوم در كنارش ايستاده بود و به قاتل كه او را دست بسته آورده بودند مى گفت: اى دشمن خدا! زخم پدر من خطرى ندارد، خداى تو را خوار و ذليل گرداند.

گمان ندارم زينب از عيادت كنندگان، داستان ابن ملجم را نشنيده باشد، كه او با دوتن از خوارج پيمان بستند كه على ومعاويه و عمرو را به قتل برسانند، تا از برادرانشان كه در نهروان كشته شده بودند خون خواهى كنند و آن دردى را كه اززمان كشته شدن عثمان ظهور نموده بود، ريشه كن سازند.

ابن ملجم از مكه بيرون آمده و راه كوفه را پيش گرفت تا به كوفه رسيد و پيش يكى از دوستانش كه از قبيله تيم الرباب بودبرفت.

در آن جا قطام دختر اخصر را، كه پدر و برادرش در نهروان كشته شده بودند، بديد، قطام در زيبايى فوق العاده بود، و از زيباترين زنان آن عصر به شمار مى رفت، چشم ابن ملجم كه بر قطام افتاد، دل از دست بداد و تصميم به خواستگارى گرفت.

قطام پرسيد: مهر مرا چه مى دهى؟ ابن ملجم جواب داد: هر چه مى خواهى بگوى.

قطام با عزمى آهنين و اراده اى جدى، چنين گفت: سه هزار درهم و يك غلام و يك كنيز و كشتن على بن ابى طالب.

ابن ملجم اندكى به فكر فرو رفت و سپس در حالى كه راز خود را پنهان مى داشت بگفت: هر چه بخواهى مى دهم، ولى كشتن على چگونه ممكن است؟! قطام فورا گفت: از بى التفاتى او استفاده مى كنى، اگر او را كشتى، دل مرا خنك كرده و زخم درونى مرا شفا بخشيده اى، آن وقت با آسودگى و خرمى با هم زندگى مى كنيم.

ابن ملجم اندكى به قطام نگريست و سپس چنين گفت: به خدا، من از اين شهر گريزان بودم، زيرا در اين شهر برجان خود ايمن نيستم و چيزى مرا بدين شهر نياورد مگر كشتن على بن ابى طالب.

پس هر چه مى خواهى بخواه كه من انجام خواهم داد.

قطام برخاست و به دنبال كسانى كه بتوانند ابن ملجم را كمك كنند و ياورش باشند، بشتافت.

ابن ملجم نيز از آن خانه بيرون رفت و چند روزى در كوفه بماند.

در شب موعود، با دو ياور خود به نزد قطام آمد.

قطام مقدارى پارچه ابريشمين بياورد و بر سينه هاى ايشان بپيچيد و شمشيرها را به كمرشان ببست و آنان را به سوى آن مقصد شوم روانه كرد.

و شد آن چه شد! شاعر مى گويد: در ميان تمام سخاوت مندان جهان، چه عرب و چه عجم، كسى را نديديم كه مانند مهر قطام، مهرى قرار دهد.

سه هزار درهم بپردازد، و غلامى و كنيزى بدهد، وعلى را با شمشير بران بكشد.

هيچ مهرى، هر چند بسيار گران بها باشد، از على گران تر نخواهد بود و هر جنايتى، هر چند بسيار بزرگ باشد، از جنايت ابن ملجم كوچك تر خواهد بود.

عيادت كنندگان بى شمار مى آمدند و در خانه اميرالمؤمنين مى ايستادند و مى گريستند و اجازه براى ديدار على مى خواستند.

هنگامى كه اجازه داده نمى شد پى مى بردند كه خطر بزرگ است و زخم عميق شده، سخن گوى آن ها به دربان امام گفت: خدمت آقا عرض كن خداى تو را رحمت كند يا اميرالمؤمنين، به خدا سوگند كه خدا نزد تو بزرگ بود.

پزشكان كوفه را براى درمان زخم على آوردند.

در ميان آن ها براى درمان زخم شمشير، كسى داناتر از اثيربن عمروبن هانى نبود، او طبيبى بسيار حاذق بود كه زخم ها را معالجه مى نمود.

خالدبن وليد در جنگ عين التمر او را با چهل تن ديگر اسير كرده بود.

اثير بر زخم اميرالمؤمنين نظرى انداخت و شش گرمى را خواست و رگى از آن بيرون كشيد و در شكاف سر فرو برد وبيرون آورد، ديد سپيدى مغز سر اميرالمؤمنين بر آن نمودار است، پس نوميدانه بگفت: يا اميرالمؤمنين! وصيت هاى خود را بكن زيرا ضربت اين دشمن خدا به مغز سرت رسيده است.

امام، دو فرزند خود حسن و حسين را بخواند و براى نوشتن وصيت آماده شد.

زينب از همان دم اول از بستر پدر جدا نشد.

مى خواست از ديدار پدر، پيش از آن كه از دستش برود، توشه اى برگيرد.

چقدر اميرالمؤمنين زود و شتابان از دنيا رفت! بنا بر ارجح اقوال، در سپيده دم جمعه ضربت خورد و دو روز زنده ماند و شب يك شنبه بيست ويكم رمضان سال چهلم هجرى از اين جهان ديده فروبست.

و پس از خود، فرزندانش حسن و حسين را در برابر دشمن خطرناكش معاويه به جاى گذارد.

و بانوى خردمند بنى هاشم، زينب را به يادگار گذارد تا ببيند كه دودمان رسول خدا از آتش فتنه اى كه خون خواهان عثمان روشن كرده بودند، چگونه مى گدازند!

موقعى كه خبر مرگ على به عايشه رسيد، اين شعر را بر زبان آورد:

فالقت عصاها واستقر بها النوى كما قرعينا بالاياب المسافر

- عصا را برزمين انداخت و در همان نقطه دور سكونت اختيار كرد( ۳۵ ) هم چنان كه چشم مسافر به برگشتن روشن مى شود.

آن گاه پرسيد: كه او را كشت؟ گفتند: مردى از قبيله مراد.

عايشه گفت: هر چند كه او دور بود، ولى خبر مرگش را جوانى آورد كه در دهانش خاك نباشد.

زينب دختر ام سلمه اين سخن را شنيد، با انكار از او پرسيد: آيا در باره على اين سخن را مى گويى؟ عايشه جواب داد: من فراموش مى كنم، وقتى كه فراموش كردم مرا به ياد آوريد.

سپس اين شعر را بر زبان آورد: هميشه به نام دوستى و احترام چكامه هايى ميان ما هديه مى شد.

تا موقعى كه من بريدم، اكنون سخن تو در ستايش آن ها هم چون صداى مگسى در انجمنى پرهياهوست.

و در نقلى است كه وقتى خبر كشته شدن علىعليه‌السلام به عايشه رسيد، سجده كرد! مى گويند اين خبر را سفيان بن ابى اميه آورد.

آرى، آرى، عايشه در موقع خبر مرگ على مى گويد: فالقت عصاها واستقربها النوى ولى عصايش را نينداخت واين مصايب پايان نيافت، زيرا شهادت على، حلقه اى از حلقه هاى زنجير مصيبت هاى دردناكى بود كه به دودمان رسول خدا پيچيده و آن را طعمه آتش سوزان فتنه بى رحمى نموده بود، آتشى كه عايشه روشن كرده و زمام آن را در دست گرفته بود.

زينب، پدر را از دست داد.

روزگار به برادرش حسن رسيد.

اين دوره با خطبه مؤثرى آغاز شد كه امام حسن در آن چنين گفت: ديشب مردى از دنيا رفت كه در درست كارى نه گذشتگان از او پيشى گرفتند و نه آيندگان به او خواهند رسيد.

او كسى بود كه در ركاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله جهاد مى كرد و جان خود را سپر آن حضرت قرار مى داد.

هر وقت كه رسول علم اسلام را به دست او مى سپرد و به سوى جهاد با كافرانش مى فرستاد، جبرئيل در طرف راستش و ميكائيل در طرف چپش بودند.

از جهاد باز نمى گشت مگر آن كه پيروز شده باشد.

هيچ گونه زر و سيمى از خويش به جاى نگذاشت مگرهفت صد درهم كه با آن مى خواست براى خانواده اش خدمت كارى فراهم كند.

سخن امام حسن كه بدين جا رسيد، گريه گلويش را گرفت، امام حسن گريه كرد و مردم هم گريه كردند.

روزگار امام حسن نيز پس از ده سال به پايان رسيد.

امام حسن در آغاز كار مى خواست در برابر دشمن خطرناكش معاويه بايستد و پاى دارى كند، ولى اهل كوفه به وى خيانت كردند و تنهايش گذاشتند.

عدى بن حاتم در باره اهل كوفه مى گويد: زبان هاى آن ها هنگام آرامش و آسودگى مانند شمشير بران است، ولى در وقت جنگ هم چون روباه مى گريزند.

امام حسن به نفع معاويه از خلافت دست كشيد، پس از آن كه عده اى از مردمان عراق به خيمه اش ريخته و آن را تاراج كردند و جا نماز از زير پايش كشيدند.

يكى دست دراز كرد عبايش را نيز از دوشش برداشت.

امام حسن كه شمشيرحمايل داشت، بدون عبا بنشست و هنگامى كه سوار بر استر گرديد، دست جنايت كار ديگرى دراز شد و افسار آن راگرفت و نيزه اى به ران مباركش زد! بغض عراقى ها و نگرانى و نفرت از خيانتشان در دلش افزوده گشت، روى از آن ها برگردانيد و چنين گفت: اى مردم عراق! با من سه جنايت كرديدكه از شماانتقام نكشيدم و شما را به خود واگذار كردم: پدرم را كشتيد، خودم را نيزه زديد، خيمه ام را تاراج كرديد.

زينب، برادر مجروح را پرستارى مى كرد.

هنگامى كه زخم التيام يافت، زينب براى چندى دردهاى خود را فراموش كرد، و گمان برد كه كناره گيرى امام حسن از خلافت جان او را محفوظ مى دارد و نخواهد گذارد كه خون خاندانش با شمشيرستم كاران بريزد.

ولى معاويه خلافت را تنها براى خودش نمى خواست، بلكه مى خواست سلطنت اموى تشكيل دهد و تا حسن بن على زنده بود و نفس مى كشيد نمى توانست براى يزيد پسرش بيعت بگيرد.

پيمانى كه معاويه با امام حسن بسته بود و در آن شرط شده بود كه پس از معاويه، امام حسن زمام دار مسلمانان باشد، جلوگير معاويه نبود و نگرانش نمى ساخت، زيرا معاويه پاى بند به پيمان نبود.

تنها چيزى كه معاويه را نگران و پريشان مى ساخت، آن بود كه مسلمانان حاضر نبودند يزيدبن معاويه را به جاى حسن بن على، سبط رسول، بپذيرند.

معاويه هنوز به خاطر داشت روزى را كه پس از صلح با امام حسن در كوفه بر منبر رفته بود، و نام على را به زشتى برده بود و به امام حسن نيز ناروا گفته بود، وحسين از جاى برخاست تا جوابش را كف دستش بگذارد ولى امام حسن دست برادر راگرفت و او را بنشانيد.

آن گاه خود به پاى خاست و چنين گفت: اى كسى كه نام على را بردى، بدان كه من حسن هستم و پدرم على است و تو معاويه هستى و پدرت صخر.

مادر من فاطمه است و مادر تو هند.

جد من رسول خداست وجد تو حرب، جده من خديجه است و جده تو فتيله، خداى لعنت كند آن كه از ما دوتن بدنام تر است و دودمانش لئيم تر و قدمش شوم تر و كفر و نفاقش قديم تر است.

در اين هنگام دسته جاتى از اهل مسجد آمين گفتند.

صدايى بلند شد كه مى گفت: ماهم مى گوييم: آمين.

ديگران گفتند: ما نيز مى گوييم: آمين.

آيا معاويه مى تواند مقصودش را عملى كند در صورتى كه دل هاى اين مردم آكنده از محبت امام حسن است، هر چند دراثر ترس معاويه شمشيرشان در نيام رفته، تنهايش گذارده اند! نقل مى كنند: امام حسن پس از كناره گيرى، به سوى مدينه بازگشت و هشت سال در آن جابماند.

وقتى كه معاويه خواست براى فرزندش يزيد بيعت بگيرد، چيزى بر دوش او سنگين تر از وجود حسن بن على نبود، پس آن حضرت را مخفيانه مسموم كرد.

كسى كه براى خاطر معاويه متصدى زهر دادن امام حسن شد، جعده دخت اشعث بن قيس زن آن حضرت بود.

معاويه به او پيغام داده بود كه من تو را براى پسرم يزيد مى گيرم، مشروط برآن كه شوهرت حسن بن على را زهر بدهى، ونيز وعده داده بود كه صد هزار درهم به او بدهد.

جعده پذيرفت و امام حسن را زهر داد.

معاويه مال را به او بپرداخت، ولى او را براى يزيد به زنى نگرفت و عذر آورد كه حيات يزيد براى من ارزش دارد.

مردى از دودمان طلحه او را به زنى گرفت و جعده را از او فرزند شد.

موقعى كه ميان فرزندانش و كسانى از قريش گفت وگويى رخ مى داد، آنان را سرزنش مى كردند و به آن ها اى فرزندان زهر دهنده شوهران خطاب مى كردند.

زينب جنازه برادر را تشييع كرد و سپس به خانه غم كده خويش بازگشت.

پس از آن كه برادر را در كنار مادرش زهرا دربقيع بخوابانيد.