آئين وهابيت

آئين وهابيت11%

آئين وهابيت نویسنده:
گروه: ادیان و فرقه ها

آئين وهابيت
  • شروع
  • قبلی
  • 69 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16751 / دانلود: 3466
اندازه اندازه اندازه
آئين وهابيت

آئين وهابيت

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

2

فصل ١١ - : استمداد از اولياى خدا در حال حيات

درخواست چيزى از «اولياى الهى» ، به صورتهاى گوناگون انجام مى گيرد؛ مثلا :

١ ـ از فرد زنده درخواست كنيم كه ما را در ساختن خانه اى كمك كند و يا از ظرف آبى كه در كنار او قرار دارد، ما را سيراب نمايد.

٢ ـ از فرد زنده بخواهيم كه در حق ما دعا كند و براى ما از خدا طلب آمرزش نمايد. هر دو صورت در اين جهت مشتركند كه از شخص پرسش شده، كارى را درخواست مى كنيم كه صد در صد به صورت يك امر طبيعى در اختيار او مى باشد، چيزى كه هست پرسش نخست مربوط به امور دنيايى است و دومى مربوط به امور دينى و اخروى.

٣ ـ از شخص زنده تقاضا كنيم كه بدون اسباب عادى و طبيعى، كارى را صورت دهد؛ مثلا بدون مداوا، بيمارى را شفا بخشد، گمشده اى را بازگرداند، و قرض ما را ادا نمايد؛ به عبارت ديگر تقاضا كنيم كه از طريق اعجاز و يا كرامت، بدون تشبّث به اسباب طبيعى و عادى، خواسته ما را برآورد.

٤ ـ مسؤول و كسى كه از او درخواست و تقاضا مى كنيم، حىّ و زنده نيست ولى از آنجا كه اعتقاد داريم در سراى ديگر زنده است و رزق و روزى مى خورد، از او مى خواهيم كه در حق ما دعا كند.

٥ ـ از چنين فردى درخواست مى كنيم كه با استفاده از قدرت معنوى، كه خداوند به او داده است، بيمار ما را شفا دهد، گمشده ما را باز گرداند و....

اين دو صورت، بسان صورت هاى دوم و سوم سؤال و تقاضا از حىّ است، چيزى كه هست در صورت دوم و سوم مسؤول و درخواست شونده حىّ و زنده در جهان ماده و طبيعت است و در دو مورد اخير، به ظاهر مرده و در واقع زنده است.

از چنين كسى نمى توان، درخواست كرد كه در امور مادى از طريق اسباب عادى ما را يارى نمايد؛ زيرا فرض اين است كه وى از اين جهان رخت بربسته و دست او از اسباب عادى كوتاه شده است. بدين ترتيب مجموع اقسام پنج تا است، كه سه صورت مربوط به سؤال از زنده در جهان ماده و دو صورت مربوط به زنده در غير اين جهان مى باشد.

ما حكم درخواست از فرد زنده در جهان ماده را، در اين بخش بيان مى كنيم و بيان حكم استمداد از اولياى خدا را كه در جهان ديگر زنده اند، به بخش بعد موكول مى نماييم.

اينك بيان حكم هر سه صورت از بخش نخست :

صورت نخست

درخواست كار و كمك از احياء، در امور عادى كه اسباب طبيعى و عادى دارد، اساس تمدن بشر را تشكيل مى دهد. زندگى بشر در اين جهان خاكى بر پايه تعاون استوار است و همه عقلاى جهان در امور زندگى از يكديگر كمك مى طلبند و حكم اين صورت آنچنان واضح است كه هرگز احدى در آن اشكالى نكرده است و براى اين كه بحث ما قرآنى و حديثى است به نقل آيه اى اكتفا مى كنيم :

«ذوالقرنين» در ساختن سد در برابر تجاوز يأجوج و مأجوج به ساكنان منطقه رو كرد و گفت :

( فَأَعِينُوني بِقُوَّة اَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْماً ) (١٣)

«با نيرويى كه در اختيار داريد، مرا كمك كنيد تا ميان شما و آنان سدّى قرار دهم.»

صورت دوّم

درخواست دعاى خير و يا طلب آمرزش از زندگان در جهان ماده. صحّت و استوارى يك چنين درخواست از احياء، از ضروريات قرآن مجيد است و هر كس مختصر آشنايى با قرآن داشته باشد، مى داند كه شيوه پيامبران اين بود كه در حق امت خود، طلب مغفرت مى كردند و يا خود امت از پيامبران چنين درخواستى مى نمودند. اينك مجموع آياتى را كه در اين قسمت وارد شده است، منعكس مى كنيم :

١ ـ گاهى خداوند به پيامبر خود دستور مى دهد كه درباره آنان طلب آمرزش كند، مانند :

( فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ ) (١٤)

«از آنان درگذر و در حق آنان طلب آمرزش بنما و در امور خود، با آنها مشورت كن.»

( فَبايِعْهُنَّ وَاَسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اِنَّ اللهَ غَفُورٌ رَحيمٌ ) (١٥)

«با زنان بيعت نما و براى آنها از خدا طلب آمرزش كن، همانا خداوند بخشنده و رحيم است.»

( خُذْ مِنْ اَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَّكيهِمْ وَصَلِّ عَلَيْهِمْ اِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَاللهُ سَميعٌ عَليمٌ ) (١٦)

«از اموال آنان صدقه بگير، آنان را با اين عمل پاك گردان، در حق آنان دعا كن؛ زيرا دعاى تو در حق آنان، مايه آرامش آنها است. خداوند دانا و شنوا است.»

در اين آيه، خداوند مستقيماً به پيامبر دستور مى دهد كه در حق آنان دعا كند و تأثير دعاى او آنچنان سريع است كه افراد، پس از دعاى پيامبر، در باطن احساس آرامش مى كنند.

٢ ـ گاهى خود پيامبران به گنهكاران وعده مى دادند كه در شرايط خاصى براى آنها طلب آمرزش خواهند كرد؛ مانند :

( اِلاّ قَوْلَ اِبْراهيمَ لأَبيهِ لأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ ) (١٧)

«مگر وعده ابراهيم به پدر (يعنى عموى) خود كه براى تو طلب آمرزش خواهم كرد.»

( سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبّي اِنَّهُ كانَ بى حَفِيّاً ) (١٨)

« (ابراهيم گفت) به زودى براى تو طلب آمرزش مى كنم؛ زيرا خدايم نيكوكار است.»

( وَما كانَ اسْتِغْفارُ اِبْراهيمَ لاَِبِيهِ إِلاّ عَنْ مَوْعِدَة وَعَدَها اِيَّاهُ ) (١٩)

«طلب آمرزش ابراهيم براى پدر (يعنى عموى) خود، به خاطر وعده اى بود كه به وى داده بود.»

اين آيات حاكى است كه پيامبران به گنهكاران وعده و نويد استغفار مى دادند تا آنجا كه ابراهيم نيز به آزر چنين نويدى داده بود، ولى وقتى او را در بت پرستى پايدار ديد، از طلب آمرزش درباره او خوددارى كرد؛ زيرا يكى از شرايط استجابت دعا اين است كه طرف موحّد باشد نه مشرك.

٣ ـ خداوند دستور مى دهد كه گروه با ايمان ولى گنهكار، براى جلب مغفرت خدا، حضور پيامبر گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بروند و از او بخواهند كه درباره آنان طلب آمرزش كند و اگر پيامبر درباره آنها طلب آمرزش كند، خداوند گناهان آنان را مى بخشد.

( وَلَوْ أَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاءوُكَ فَاسْتَغْفَروُا اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَوّاباً رَحيماً. ) (٢٠)

«اگر آنان موقعى كه بر خويشتن ستم كردند، پيش تو مى آمدند و از خداوند طلب آمرزش مى كردند، خداوند را توبه پذير و رحيم مى يافتند.»

چه آيه اى روشن تر از اين كه خداوند به امت گنهكار دستور مى دهد براى جلب مغفرت خدا، حضور پيامبر برسند و از او بخواهند كه در حق آنان دعا كند؟ حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيدن و درخواست استغفار از او، دو فايده روشن دارد :

الف : درخواست استغفار از پيامبر، در گنهكار روح اطاعت و پيروى از پيامبر را زنده مى كند و سبب مى شود كه آنان به خاطر احساس مقامى كه از پيامبر مى كنند، از او به خوبى پيروى نمايند. اصولا چنين رفت و آمدى در انسان، حالت خاصى از خضوع نسبت به پيامبر پديد مى آورد و انسان را آماده مى سازد كه آيه( اَطيعُوا اللهَ وَاَطيعُوا الرَّسُولَ ) (٢١) را از صميم دل عمل نمايد.

ب : اين عمل مقام و موقعيت پيامبر را در اذهان امت به خوبى ترسيم مى كند و مى رساند همان طور كه فيض هاى مادى از طريق اسباب خاصى به بندگان الهى مى رسد، فيض معنوى نيز كه همان مغفرت خدا است، از طريق اسباب معينى؛ مانند دعاى پيامبر و عزيزان درگاه خدا، فرود مى آيد.

اگر خورشيد آسمان، سبب ريزش گرمى و حرارت و نيرو و انرژى است و اين فيض از طريق آفتاب به بندگان مى رسد، همچنين فيض معنوى و لطف الهى، وسيله خورشيد آسمان رسالت، به بندگان الهى مى رسد و جهان هستى در هر دو مرحله، جهان اسباب و مسببات است و الطاف مادى و معنوى در هر دو جهان همراه با سبب است.

٤ ـ از برخى آيات استفاده مى شود كه مسلمانان پيوسته به حضور رسول خدا مى رسيدند و درخواست دعا مى كردند، و لذا وقتى مسلمانان به منافقان چنين پيشنهاد مى كردند، با بى توجهى و روى گردانى آنها مواجه مى گرديدند، چنانكه مى فرمايد :

( وَاذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَهُمْ مُسْتَكْبِرونَ ) (٢٢)

«وقتى به آنان گفته مى شود بياييد تا پيامبر خدا درباره شماها طلب آمرزش كند، سرهاى خود را (به عنوان مسخره) مى گردانند، آنان را مى بينى كه با تكبر مانع (حق) مى شوند.»

٥ ـ برخى از آيات گواهى مى دهند كه خود مردم با الهام از فطرت پاك، مى دانستند كه دعاى پيامبر در درگاه خدا، درباره آنان اثر خاصى دارد و صد در صد پذيرا است، از اين جهت حضور آنان مى رسيدند و درخواست طلب مغفرت از خدا درباره خود مى كردند.

سرشت پاك انسانى براى او الهام بخش بود كه فيض الهى از طريق پيامبران به مردم مى رسد، همچنانكه هدايت خداوند از طريق پيامبران است، از اين نظر حضور پيامبران مى رسيدند و از آنان درخواست دعا مى كردند كه در حق آنان از خداوند طلب مغفرت كند.

اينك آيات اين بخش :

( قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْلَنا ذُنُوبَنا اِنّا كُنّا خاطِئينَ قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبّي اِنَّهُ هُو الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ) (٢٣)

«فرزندان يعقوب گفتند : اى پدر ما، براى ما به خاطر گناهانى كه داريم (از خدا) طلب مغفرت بنما، خطاكار بوديم (پدر) گفت : به همين زودى از خدايم براى شما طلب آمرزش مى كنم، او بخشايشگر و رحيم است.»

٦ ـ بخشى از آيات به پيامبر اخطار مى كند كه طلب آمرزش او در حق اشخاص و منافقانى كه هنوز در بت گرايى خود باقى هستند، به هدف اجابت نمى رسد و اين آيات نوعى استثنا از آيات پيش است و حاكى است كه در غير اين مورد، دعاى پيامبر تأثير خاصى دارد، آنجا كه مى فرمايد :

( اِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَهُمْ ) (٢٤)

«اگر درباره آنان هفتاد بار طلب آمرزش نمايى خداوند آنان را نخواهد بخشيد.»

( سَواءٌ عَلَيْهِمْ اَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ اَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَهُمْ ) (٢٥)

«مساوى و برابر است درباره آنان طلب آمرزش كنى يا نكنى، خداوند آنان را نخواهد بخشيد.»

( وَلَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُقالُوا يا مُوسَى ادْعُ لَنا رَبَّكَ بِما عَهِدَ عِنْدَكَ لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَلَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنى اِسْرائيلَ ) (٢٦)

«وقتى عذاب آل فرعون را فرا گرفت، به موسى گفتند : روى عهدى كه با خدا دارى (و وعده داده است كه دعاى تو را مستجاب كند) براى ما دعا كن، اگر (با دعاى خود عذاب را بر طرف كردى به تو ايمان مى آوريم و بنى اسرائيل را همراهت روانه مى كنيم.»

در اينجا گنهكارانى از موسى بن عمرانعليه‌السلام درخواست دعا مى كنند و به گواهى جمله( بِما عَهِدَ عِنْدَكَ ) آنان مى دانستند كه خداوند با موسى چنين عهدى دارد.

اگر جمله( اُدْعُ لَنا رَبَّكَ ) ناظر به اين باشد كه آنان از موسىعليه‌السلام مى خواستند كه عذاب را بر طرف كند و در او چنين قدرتى را سراغ داشتند، در اين صورت اين آيه از دلائل قسم سوم (آيا صحيح است از پيامبران امور خارق العاده اى خواسته شود كه به قدرت الهى انجام دهند يا نه)، به شمار مى رود ولى جمله( اُدْعُ لَنا رَبَّكَ ) اين احتمال را ضعيف مى سازد؛ زيرا ظاهر اين جمله اين است كه كار موسى «دعا كردن» بود و بس، نه تصرف در جهان ورفع عذاب، بنابر اين، آيه مربوط به همين قسم خواهد بود. آرى در اين آيه تصريح شده است بر اين كه : دعاى حضرت كليم اللهعليه‌السلام در حق مشركان مستجاب نمى شود، بلكه آيات ديگرى بر اين گواهى مى دهند.

٧ ـ از آيات قرآن استفاده مى شود كه دسته اى با ايمان، پيوسته براى گروه ديگر دعا مى كردند، آنجا كه مى فرمايد :

( وَالَّذينَ جاءوُا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنا اغْفِرْ لَنا وَلاِ خْوانِنَا الَّذِيْنَ سَبَقُونا بِالاْيمانِ .) (٢٧)

«گروهى كه پس از آنان آمدند، مى گويند : پروردگارا! ما و برادران ما را كه بر ما، در ايمان سبقت و پيشى جستند، بيامرز.»

٨ ـ نه تنها اين گروه افراد با ايمان را دعا مى كنند، بلكه حاملان عرش و گروهى كه در اطراف آن قرار گرفته اند، نيز براى افراد با ايمان طلب آمرزش مى نمايند، چنانكه مى فرمايد :

( اَلَّذينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَمَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيُؤْمِنُونَ بِهِ وَيَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْء رَحْمَةً وَعِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَاتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَقِهِمْ عَذابَ الْجَحيمِ ) (٢٨)

«گروهى كه عرش را حمل كنند و افرادى كه در اطراف آن قرار دارند، با ستايش خدا، او را از عيب و نقص تنزيه مى كنند و براى افراد با ايمان طلب آمرزش مى نمايند (و مى گويند) پروردگارا! رحمت و علم تو همه جا را فرا گرفته است، پس افرادى را كه توبه كرده اند و از راه تو پيروى مى كنند، ببخش و ايشان را از عذاب دوزخ بازدار.»

بنابر اين چه بهتر ما نيز از شيوه خدا پسندانه اين گروه پيروى كنيم وبراى افراد با ايمان پيوسته طلب آمرزش نماييم.

تا اينجا حكم دو صورت از صورتهاى پنجگانه درخواست حاجت از غير خدا، از مدارك قرآنى روشن گرديد و از سه صورت مربوط به درخواست از احيا، يك صورت باقى ماند كه اكنون مورد بررسى قرار مى گيرد.

صورت سوم

اينك از فرد زنده كه قدرت بر امور خارق عادت دارد، استمداد مى نماييم و مى خواهيم كه كارى را از غير مجراى طبيعى، انجام دهد؛ مثلا از طريق اعجاز، بيمارى را شفا بخشد، چشمه سارى را جارى سازد و...

برخى از نويسندگان اسلامى اين نوع درخواست را به صورت دوم باز مى گردانند و مى گويند : مقصود اين است كه از خدا بخواهد خداوند مريض او را شفا دهد. قرض او را ادا نمايد و... زيرا اين نوع كارها، كار خدا است و چون وسيله آن دعاى پيامبر و امام است، از اين جهت مجازاً كار خدا به دعا كننده استناد داده مى شود.(٢٩)

ولى آيات قرآن به روشنى گواهى مى دهند كه درخواست چنين حاجتى از پيامبران صحيح است و مجاز گويى نيست؛ يعنى جدّاً مى خواهيم كه معصوم كرامت كند و يا از در اعجاز وارد گردد و بيمار صعب العلاج ما را به حول و قوّه الهى شفا بخشد.

درست است كه قرآن شفا را به خدا نسبت مى دهد و مى گويد :

( وَاذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفينِ ) (٣٠)

«وقتى بيمار شدم او مرا شفا مى دهد.»

ولى درآيات ديگر شفا رابه«عسل» و«قرآن» نسبت مى دهد و مى فرمايد :

( يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مَخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فيهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ ) (٣١)

«از شكم هاى زنبوران عسل، مايعى با رنگهاى گوناگون بيرون مى آيد كه در آن درمانى است براى مردم.»

( وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ ) (٣٢)

(از قرآن چيزى را فرو مى فرستيم كه براى گروه با ايمان شفا و رحمت است.»

( قَدْ جائَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَشِفاءٌ لِما فى الصُّدُورِ ) (٣٣)

«از جانب پروردگارتان به سوى شما موعظه اى آمد و شفا است براى آنچه در سينه هاى شما است.»

راه جمع ميان اين دو گروه از آيات (انحصار و اختصاص شفا به خدا و اثبات آن براى عسل و قرآن و نصايح الهى) اين است كه خداوند مؤثر بالاستقلال است و در تأثير به خود متكى است و تأثير عوامل ديگر به اذن خدا و سببيّت او است.

در جهان بينى اسلامى و فلسفى، تمام عوامل و فواعل، فعل تسبيبى خداست، و علل از خود كوچكترين استقلالى ندارند، بنابر اين از نظر عقل و خرد و آيات قرآن، مانعى نخواهد داشت كه همان خدايى كه به عسل قدرت شفا داده و به داروهاى گياهى و يا شيميايى نيروى بهبود و سلامت بخشى لطف فرموده است، همان قدرت و نيرو را به پيامبران و امامان بدهد، همچنانكه مرتاضان از راه رياضت مى توانند قدرت هاى روحى بزرگى به دست آورند، در اين صورت چه اشكالى دارد كه خدا از طريق تفضل و يا بر اثر طى طريق عبوديت و بندگى، به آنان قدرت و نيرويى بخشد تا آنها در شرايط خاص، كارهاى محيرالعقول را انجام دهند و بدون اسباب طبيعى از عهده چنين كارهايى برآيند.(٣٤)

شفا بخشى پيامبر و امام و كارآيى اولياى الهى و انجام كارهاى خارق العاده، منافات ندارد كه شافى واقعى و برگرداننده حقيقى گمشده و... خدا باشد كه به اين عوامل قدرت و نيرو داده كه به اذن او، روى مصالحى در جهان تصرف كنند.

اتفاقاً آيات قرآن به روشنى گواهى مى دهد كه مردم، اين چنين كارا را از پيامبران و احياناً از غير آنان مى خواستند؛ اينك نمونه هايى را يادآور مى شويم :

ظاهر آيه ياد شده در زير مى رساند كه بنى اسرائيل در خشكسالى از پيامبر خود طلب آب نمودند، آنهم نه از مجراى طبيعى بلكه از مجراى خارق عادت، نه اين كه گفتند دعا كن تا خدا آب براى ما برساند، بلكه گفتند ما را سيراب كن و آب در اختيار ما بگذار. چنانكه مى فرمايد :

( وَأَوْحَيْنا اِلى مُوسى اِذِاسْتَسْقاهُ قَوْمُهُ اَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ ) (٣٥)

«به موسى، موقعى كه قوم او از وى آب طلبيدند وحى كرديم كه با عصاى خود به صخره ها بزن.»

روشن تر از اين آيه اين است كه حضرت سليمان از حاضران در مجلس درخواست كرد كه تخت بلقيس را از صدها فرسخ با بودن موانع و عوائق حاضر كنند، آنجا كه گفت :

( أَيُّكُمْ يَأْتِينى بِعَرْشِها قَبْلَ اَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمينَ ) (٣٦)

«كداميك از شماها تخت او را پيش از آن كه به حضور من با حالت تسليم وارد شوند حاضر مى كند؟»

هدف، احضار تخت بلقيس از طريق غير عادى بود، همچنانكه از پاسخ «عفريت» و «آصف برخيا» كه در آيه هاى ٣٩ و ٤٠ سوره نمل آمده است، به روشنى استفاده مى شود.

جان سخن در يك كلمه است و آن اين كه برخى تصور مى كنند كارهاى آسان و عادى، كار غير الهى است و كارهاى غير عادى كه از قدرت بشر معمولى خارج است كار خدا است.

در صورتى كه ميزان در كارهاى خدايى و غير خدايى، استقلال و عدم استقلال است. كارهاى خدايى اين است كه فاعل بى دخالت غير خود و بدون استمداد از قوه ديگرى، كارى را انجام دهد؛ به عبارت ديگر : كارهاى خدايى آن است كه فاعل در انجام آن مستقل تام بوده و به غير خود اصلا نيازمند نباشد، ولى كارهاى غير خدايى اعم از آسان و عادى، يا مشكل و غير عادى اين است كه فاعل در انجام آنها مستقل نباشد بلكه در پرتو فاعل و نيروى مستقلى انجام مى گيرد.

بنابر اين هيچ مانعى ندارد كه خداوند به اولياى خود قدرت بر انجام كارهاى خارق العاده، كه از قدرت بشر عادى بيرون است، مرحمت بفرمايد و ما نيز از آنان بخواهيم كه اينگونه كارها را انجام دهند.

قرآن با صراحت تمام به حضرت مسيحعليه‌السلام مى فرمايد :

( وَتُبْرِئُ اْلأَكْمَهَ وَالأبْرَصَ بِاِذْنِى وَاِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِاذْنِى ) (٣٧)

«تو، به اذن من نابينا و مبتلا به بيمارى برص را شفا مى دهى و مردگان را به اجازه من زنده مى كنى.»

مجموع اين آيات گواه بر آن است كه اولياى الهى داراى چنين قدرت ها بوده اند و درخواست كارهاى خارق العاده از آنها يك امر رايجى بوده و قرآن نيز به صحت چنين درخواست هايى گواهى مى دهد.

تا اينجا حكم هر سه صورت «سؤال از احياء» از نظر قرآن روشن گرديد و ديديم كه آيات قرآنى بر صحت آن، نظر دادند.

اكنون وقت آن رسيده است كه حكم دو صورت باقى مانده را كه هر دو مربوط به سؤال از ارواح مقدس است، از نظر ادلّه قرآن و حديث روشن سازيم و اين مطلب را در بخش آينده مى خوانيد.

فصل ١٢ - : استمداد از ارواح اوليا

مسأله مهم درباره استمداد از اولياى الهى، استمداد به هنگام «ممات» و به عبارت ديگر انتقال آنان به سراى ديگر است، خواه به صورت درخواست دعا باشد يا به صورت درخواست كار خارق العاده؛ زيرا مسلمانان امروز در محضر پيامبر و يا امامى نيستند كه به حضور آنها برسند و از آنان درخواست حضورى بنمايند، بلكه غالباً سؤالها و درخواست هاى آنان از ارواح مقدس انبيا و اوليا است، از اين جهت تشريح حكم اين دو صورت از اهميت بيشترى برخوردار است.

تحقيق اين موضوع در گرو تشريح چهار مطلب است و با آگاهى صحيح از آن چهار مطلب مى توان به صحت چنين استمدادها و استغاثه ها اذعان پيدا كرد و آنها عبارتند از :

١ ـ بقاى روح و روان انسان پس از مرگ.

٢ ـ واقعيت انسان همان روح و روان او است.

٣ ـ ارتباط با جهان ارواح امكان پذير است.

٤ ـ احاديث صحيحى كه محدثان اسلامى نقل كرده اند، شاهدى گويا بر صحت و استوارى چنين استمدادها است و پيوسته روش مسلمانان در تمام اعصار، اين چنين بوده است.

اينك تشريح هر يك از نقاط چهارگانه :

١ ـ مرگ فناى انسان نيست

آيات قرآن به روشنى گواهى مى دهد كه مرگ پايان زندگى نيست، بلكه دريچه ايست براى يك زندگى نوين و انسان با عبور از اين رهگذر به حيات جديد و عالمى كاملا نو گام مى نهد، عالمى كه برتر از جهان ماده و طبيعت است.

گروهى كه مرگ را فناى انسان مى دانند و معتقدند كه با مرگ همه چيز از بين ميرود و نشانه اى از انسان ـ جز يك جسد بى روح كه پس از چند صباحى به خاك و ديگر عناصر تبديل مى شود ـ باقى نمى ماند، ناخود آگاه از فلسفه مادى گرى پيروى مى نمايند.

اين طرز تفكر حاكى است كه دارنده اين نظر، حيات و زندگى را جز آثار مادى اجزاء بدن و واكنشهاى فيزيكى و شيميايى مغز و سلسله اعصاب چيزى ديگر نمى داند و با فرو نشستن گرمى بدن و توقف سلولها از حركت و توليد، حيات انسان فوركش كرده و شخص به صورت جماد در مى آيد، روح و روان در اين مكتب جز انعكاس ماده و خواص آن، چيز ديگرى نيست و با بطلان اين خواص و از ميان رفتن تأثيرات متقابل اجزاى بدن در يكديگر، روح و روان بكلّى باطل شده و ديگر از وجود روح و بقاى آن و جهانى به نام ارواح خبرى نيست.

چنين نظرى درباره روح و روان انسان، از اصول ماترياليسم الهام مى گيرد و در اين مكتب، انسان جز يك ماشين نيست كه از ابزار و آلات مختلف تركيب يافته و تأثيرات متقابل اجزاى آن، پديد آورنده نيروى تفكر و درك، در مغز گرديده است و با پراكندگى اجزاى آن، آثار تفكر و حيات بكلّى نابود مى شود.

نظريه ماترياليستها درباره روح و روان، در نظر فلاسفه بزرگ جهان و دانشمندان الهى بكلى مردود بوده و الهيون براى انسان، علاوه بر نظام مادى بدن و سلسله اعصاب و واكنشهاى متقابل مادى آن، جوهرى اصيل به نام روح و روان، قائلند كه مدتى با اين بدن همراه مى باشد و بعداً پيوند خود را از بدن بريده و در محيط ويژه خود با بدن لطيف تر به سر مى برد. بقاى ارواح پس از مرگ انسان، مسأله اى نيست كه بتوان آن را در اين صفحات، ثابت و مبرهن نمود؛ زيرا بقاى نفس و روح انسان، با آيات قرآن، دلائل دقيق فلسفى و تجارب يقين آفرين روحيون امروز ثابت گرديده است. و ما اينك به نقل آيات قرآن، كه گواهى بر بقاى روح پس از جدايى از بدن مى دهند، مى پردازيم :

الف ـ( وَلا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فى سَبيلِ اللهِ اَمْواتٌ، بَلْ اَحْياءٌ وَلكِنْ لاتَشْعُرُونَ ) (٣٨)

«به كسانى كه در راه خدا كشته مى شوند، نگوييد مرده اند، بلكه آنان زندگانند، ولى شما احساس نمى كنيد.»

ب ـ( وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ الله اَمْواتاً بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ .) (٣٩)

«گروهى را كه در راه خدا كشته مى شوند، مرده مپنداريد بلكه آنان زندگانند كه نزد خدايشان روزى مى خورند.»

( فَرِحينَ بِما آتاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ، وَيَسْتَبْشِرونَ بِالَّذينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ... ) (٤٠)

«آنان به آنچه خداوند از كرم خود به ايشان داده است، خرسند و شادمانند و به كسانى كه به آنها نپيوسته اند، بشارت مى دهند....»

( يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَة مِنَ اللهِ وَفَضْل... ) (٤١)

«به نعمتهاى الهى و فضل او ابراز خوشحالى مى كنند.»

ج ـ( اِنّى آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ، قيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ، قالَ يالَيْتَ قَوْمِى يَعْلَمُونَ، بِما غَفَرَ لي رَبِّى وَجَعَلَني مِنَ الْمُكْرَمينَ ) (٤٢)

«وى گفت من به خداى شماها (فرستاده ها) ايمان آوردم (به خاطر همين ايمان) به او گفته شد وارد بهشت شو، گفت اى كاش قوم من مى دانستند كه خداى من مرا بخشيد و گرامى داشت.»

مقصود از بهشت، كه به او گفته شد وارد آن شود، بهشت برزخى است نه اخروى، به گواه اين كه وى آرزو مى كند كه اى كاش قوم من مى دانستند خدايم مرا بخشيده و گرامى داشته است. آرزوى چنين آگاهى با جهان آخرت كه حجابها و پرده ها از برابر ديدگان انسان برداشته مى شود، و وضع انسانها بر يكديگر پوشيده نمى ماند، سازگار نيست. بلكه چنين نا آگاهى با جهان دنيوى مناسب است كه انسانهاى اين «نشأت» از وضع انسانهاى «نشأت» ديگر (برزخ) آگاهى ندارند و آيات قرآن بر اين مطلب گواهى مى دهند.

گذشته از اين، آيات بعدى روشن مى سازد كه پس از درگذشت و بخشيده شدن و ورود او به بهشت، چراغ زندگى قوم او با يك صيحه آسمانى خاموش گشت، چنانكه مى فرمايد :

د ـ( وَما اَنْزَلْنا عَلى قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْد مِنَ السَّماءِ وَما كُنّا مُنْزِلينَ اِنْ كانَتْ اِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً فَاِذا هُمْ خامِدُونَ ) (٤٣)

«بر قوم او سپاهى از آسمان نفرستاديم و هرگز چنين نمى كرديم، چيزى نبود جز يك صيحه ناگهانى كه همگى به خاموشى گراييدند.»

از اين دو آيه استفاده مى شود كه پس از ورود به بهشت، قوم وى در اين جهان مى زيستند كه ناگهان مرگ، آنان را فرا گرفت و چنين بهشتى جز بهشت برزخى چيزى نمى تواند باشد.

هـ ـ( اَلنّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوّاً وَعَشِيّاً وَيَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ اَدْخِلُوا آلَ فِرْعَونَ اَشَدَّ الْعَذابِ ) (٤٤)

«آل فرعون صبح و عصر بر آتش نشان داده مى شوند، روزى كه آخرت بر پا مى گردد، حكم مى شود كه آل فرعون را بر سخت ترين عذاب وارد سازيد.»

با توجه به مفاد دو آيه، بقا و حيات آنان در جهان برزخ روشن مى گردد؛ زيرا پيش از رسيدن قيامت، صبح و عصر بر آتش عرضه و نشان داده مى شوند ولى پس از رسيدن آن، به سخت ترين عذاب وارد مى گردند.

اگر ذيل آيه( ويَوْم تَقُومُ السّاعَةُ ) نبود، مفادِ فراز نخست، چندان روشن نمى گشت ولى با توجه به ذيل آيه روشن مى گردد كه مقصود، همان دوران برزخ است و گرنه تقابل دو جمله صحيح نخواهد بود.

گذشته از اين، موضوع صبح و عصر نيز گواهى مى دهد كه مقصود سراى رستاخيز نيست؛ زيرا در آن سرا صبح و عصرى وجود ندارد. و اين بود مطلب نخست از مطالب چهارگانه.

دو احتمال ديگر

١ ـ ممكن است اين حديث و امثال آن، ناظر باشد به قبورى از ملل سابق، كه مردم آن دوران قبرهاى صالحان و اوليا را قبله اتخاذ كرده و به سوى آنها و تصويرى كه كنار آنها بود، نماز مى گزاردند و از نماز به قبله واقعى، كه خدا معين كرده بود، سرباز مى زدند. در اين صورت حديث به قبورى كه هرگز مسلمانى براى نماز وسجده، درمقابل آن نايستاده است، مربوط نمى شود.

بديهى است كه اگر مسلمانان به زيارت قبر صالحان مى شتابند، و عبادت خدا را در كنار اجساد طاهر و مدفن پاك آنان انجام مى دهند، به خاطر شَرَفى است كه اين اماكن با دفن آنان پيدا كرده است؛ چنان كه درباره آن بحث خواهيم كرد.

٢ ـ مقصود از «صورت» ، تمثال بتها و مراد از «قبر» ، قبور مشركان بوده كه مورد توجه بازماندگان و ديگران قرار مى گرفته است.

فتواى علماى مذاهب چهارگانه در ساخت بنا بر قبرها :

«يُكرَه أَنْ يُبنىَ عَلَى القَبْرِ بَيْتٌ أو قُبةٌ أو مَدْرسةٌ أو مَسْجِدٌ...»(١٧)

«مكروه است كه روى قبر، خانه، قبه، مدرسه و يا مسجدى ساخته شود...»

با اتفاقى كه اين چهار امام بر «كراهتِ» بنا بر روى قبر دارند، چگونه است كه قاضى نجد اصرار بر «حرمت» آن دارد، تازه اين كراهت نيز مدرك صحيح و قطعى ندارد؛ بخصوص اگر بنا و ساختمان، زمينه عبادت و خواندن قرآن را براى زائران قبر پيامبران و صالحان فراهم كند.

٤ ـ استدلال با احاديث جابر، امّ سلمه و ناعم

حديث جابر

حديث جابر يكى از مدارك وهابيها است كه در تحريم قبور بر آن استناد مى جويند. اين حديث در صحاح و سنن اهل سنت، به صورتهاى گوناگون نقل شده و در تمام اسناد آن، ابن جريج و ابى الزبير وارد شده است. تحقيق پيرامون آن، در گرو اين است كه تمام صور حديث را با اسناد آنها نقل كرده، آنگاه نظر خود را درباره «پايه صلاحيت آن بر استدلال» بيان كنيم.

صور مختلف حديث صحاح و سنن

مسلم در صحيح خود، در باب «النهى عن تجصيص القبر والبناء عليه» حديث جابر را به سه طريق با دو متن نقل مى كند :

١ ـ حَدَّثَنا أبوبَكْرُ بْنُ أبي شَيبة، حَدَّثنا حَفْصُ بْنُ غِياث، عَنْ ابنِ جُريج، عن أبي الزُّبَيْر، عَنْ جابِر؛ قال : «نَهى رَسُولُ اللهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم أنْ يُجَصَّصَ الْقَبْرُ. وَأنْ يُقْعَدَ عَلَيْهِ. وَأنْ يُبْنى عَلَيْهِ»

«پيامبر از گچ كارى كردن قبرها و از اين كه روى آن بنشينند و يا ساختمان بنا كنند، نهى كرد»

٢ ـ حَدَّثَني هارُونُ بْنُ عَبْدِاللهِ، حَدَّثَنا حَجّاجُ بْنُ مُحَمَّد. وَحَدَّثَني مُحَمَّدُ بْنُ رافِع، حَدَّثَنا عَبْدُالرَّزّاقِ. جَميعاً، عَنْ ابْنِ جُرَيْج. قال أخبرنى أبُو الزُّبَيْرِ : أنَّهُ سَمِعَ جابِرُ بْنُ عَبْدِاللهِ يَقُولُ : سَمِعْتُ النَّبِىَّ. بِمِثْلِهِ.»

در اين قسمت، متن يكى است ولى طريق دومى با اوّلى مقدارى اختلاف دارد.

٣ - وحَدَّثَنا يَحْيَى بْنُ يَحْيى، أخْبَرَنا اِسْماعِيلُ بْنُ عُلَيَّة عَنْ أَيُّوب، عَنْ أبِي الزُّبَيْرِ، عَنْ جابِر قالَ : «نَهى عَنْ تَقْصِيصِ القُبُورِ.»

«پيامبر از گچ كارى قبور نهى كرد.»(١٨)

سنن ترمذى در باب «كراهية تجصيص القبور والكتابة عليها» حديثى به يك سند نقل مى كند :

٤ ـ حَدَّثَنا عَبْدُالرَّحْمنِ بْنُ اْلأَسْوَدِ، أبُو عَمْرو البُصْرِىُّ، حَدَّثَنا مُحَمَّدُ بْنُ رَبِيعَةَ، عَنْ ابْنِ جُرَيْج، عَنْ أبي الزُّبَيْرِ، عَنْ جابِر قالَ : «نَهَى النَّبِىُّصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم أَنْ تُجَصَّصَ الْقُبُورُ وَأنْ يُكْتَبَ عَلَيْها وَأنْ يُبْنى عَلَيْها وَأنْ تُوطَأَ»

«پيامبر از گچ كارى قبور و از اين كه بر آن نوشته شود و ساختمان بنا گردد و روى آن راه بروند، نهى كرد.»

سپس ترمذى از حسن بصرى و شافعى نقل مى كند كه اين دو، اجازه گِل كارى قبور را داده اند.(١٩)

«ابن ماجه» در صحيح خود در باب «ما جاء فى النهى عن البناء على القبور وتجصيصها والكتابة عليها» حديث را با دو متن و دو سند نقل كرده است :

٥ ـ حَدَّثَنا أزْهَرُ بْنُ مخروانَ، وَمُحَمَّدُ بْنُ زِياد، قالَ : حَدَّثَنا عَبْدُالْوارِثِ، عَنْ أيُّوبَ، عَنْ أبي الزُّبَيْرِ، عَنْ جابِر، قالَ : «نَهى رَسُولُ اللهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عَنْ تَجْصيصِ الْقُبُورِ.»

٦ ـ حَدَّثَنا عَبْدُاللهِ بْنُ سَعيد، قالَ : حَدَثَنا حَفْصُ بْنُ غِياث، عَنْ ابنِ جُرَيج، عَنْ سُلَيْمانَ بْنَ مُوسى، عَنْ جابِر، قالَ : «نَهى رَسُولُ اللهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم أنْ يُكْتَبَ عَلَى الْقَبْرِ شَيءٌ.»(٢٠)

سندى، شارح حديث، پس از نقل آن از حاكم، مى گويد : حديث صحيح است ولى مورد عمل نيست؛ زيرا پيشوايان اسلام از شرق تا غرب، روى قبرها را مى نوشتند و اين چيزى است كه آيندگان از گذشتگان اخذ كرده اند.

نسائى در صحيح خود در باب «البناء على القبر» حديث را با دو سند و دو متن نقل كرده است.

٧ ـ أخْبَرَنا يُوسُفُ بْنُ سَعيد قالَ حَدَّثَنا حَجّاجُ عَنْ ابْنِ جُرَيج قالَ أخْبَرَني أبُوالزُّبَيْرِ أنَّهُ سَمِعَ جابِراً يَقُولَ : «نَهى رَسُولُ اللهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عَنْ تَقْصِيصِ الْقُبُورِ أوْ يُبْنى عَلَيْها أوْ يَجْلِسَ عَلَيها أَحَدٌ.»

٨ ـ أخَبَرَنا عُمْرانُ بْنُ مُوسى قالَ : حَدَّثَنا عَبْدُالْوارِثِ قالَ : حَدَّثَنا أيُّوبُ، عَنْ أبي الزُّبَيْرِ، عَنْ جابِر، قالَ : «نَهى رَسُولُ اللهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عَنْ تَجْصيصِ الْقُبُورِ.»(٢١)

در سنن ابى داود در باب «البناء على القبر» ، حديث جابر را با دو سند و دو متن نقل مى كند :

٩- حَدَّثَنا أحْمَدُ بْنُ حَنْبَل، حَدَّثَنا عَبْدُالرَّزّاقِ، اَخْبَرَنا ابنُ جُريج، أخْبَرَني أبُوالزُّبَيْرِ أَنَّه سَمِعَ جابِراً يَقُولُ : سَمِعْتُ رَسُولَ اللهَصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نَهى أنْ يُقْعَدَ عَلَى الْقَبْرِ وَاَنْ يُجَصَّصَ وَيُبْنى عَلَيْهِ.(٢٢)

١٠ ـ حَدَّثَنا مُسَدّد وَعُثْمانُ بنُ أبي شَيْبَةِ قالا : حَدَّثَنا حَفْصُ بْنُ غِياث، عَنْ ابْنِ جُرَيْج عَنْ سُلَيْمانِ بْنُ مُوسى، وَعَنْ أبي الزُّبَيْر، عَنْ جابِر بهذا الْحَدِيث. قالَ أبُو داوُد : قال عثمان : «أوْيُزادُ عَلَيْهِ وَزادَ سُلَيْمان بن مُوسى، أوْ اَنْ يُكْتَبَ عَلَيْهِ....»

ابوداود مى گويد : پيامبر از نوشتن روى قبر وافزودن برآن، نهى نموده است.

امام حنبل در مسند خود حديث جابر را اينگونه نقل كرده است :

١١ - عَنْ عَبْدِالرَّزّاقِ، عَنْ ابن جُرَيج، أَخْبَرني أبُوا الزُّبَيْرِ أنَّهُ سَمِعَ جابِر بْنُ عَبْدِاللهِ يَقُولُ : سَمِعْتُ النَّبِىّصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم «يَنْهى أنْ يُقْعَدَ الرَّجُلُ عَلَى الْقَبْرِ وَأن يُجَصَّصَ أو يُبْنى عَلَيْهِ.»(٢٣)

اينها صورتهاى گوناگون حديث است كه با اسناد و متون مختلفى نقل شده اند. اكنون بايد ديد، با اين حديث مى توان استدلال و احتجاج كرد يا نه.

اشكالات حديث

حديث جابر، با اشكالاتى روبرو است كه آن را از صلاحيت استدلال و احتجاج مى اندازد :

الف ـ در تمام اسناد حديث، ابن جريج(٢٤) و ابوالزبير(٢٥) ، يا هر دو آمده اند و يا يكى از آنها. اگر وضع اين دو نفر روشن گردد، ديگر نيازى نيست كه درباره بقيه افراد در سند، بحث و گفتگو شود، هر چند تعدادى از راويان از مجاهيل و يا ضعاف هستند.

ابن حجر در تهذيب التهذيب درباره ابن جريج، اين جمله ها را از علماى رجال نقل مى كند :

يحيى بن سعيد مى گويد : «اگر ابن جريج ازروى كتاب، حديث نقل نكند، نمى توان به آن اعتماد كرد.»

احمد بن حنبل گفته است : اگر ابن جريج بگويد : «قال فلان و فلان واُخْبِرْتُ جاء بمناكير» ؛ «اگر بگويد فلانى و فلانى اين چنين گفتند : احاديث منكر را نقل مى كند.»

مالك مى نويسد : «ابن جريج در جمع حديث، بسان كسى است كه شب هنگام در وقت تاريكى هيزم جمع كند (قطعاً دست او را عقرب و مار مى گزد).»

نقل شده كه دارقطنى گفت : «تَجَنَّبْ تَدْلِيسَ ابن جَريج فاِنّهُ قبيحُ التَّدليسِ لا يُدَلِّسُ الاّ فيما سمعه من مجروح»

«از تدليس (و غير واقع را واقع نشان دادن) ابن جريج بپرهيز، زيرا به صورت زشت تدليس مى كند. هر موقع حديث را از فرد ضعيف بشنود، طورى جلوه مى دهد كه حديث را از ثقه شنيده است.»

و نيز از ابن حبان نقل مى كند كه : «ابن جريج در حديث تدليس مى كند.»(٢٦)

آيا با اين قضاوت ها و داورى هاى علما و دانشمندان علم رجال، مى توان به حديث چنين فردى اتكا و اعتماد كرد و در برابر سيره قطعى مسلمانان كه پيوسته قبور اولياى الهى را تعمير مى كردند و احترام آنها را حفظ مى نمودند، به نقل چنين راوى اعتماد نمود؟

ابن حجر همچنين درباره ابوالزبير جمله هاى زير را از دانشمندان رجال نقل مى كند :

فرزند احمد بن حنبل از احمد و او از ايوب نقل مى كند كه : «وى او را تضعيف مى كرد.»

از شعبه نقل مى كند كه : «وى نماز خود را درست بلد نبود»

باز از او نقل مى كند : «من در مكه بودم مردى بر ابوالزبير وارد شد، از او چيزى پرسيد، ناگهان بر آن مرد افترا بست، گفتم : بر يك فرد مسلمان تهمت مى زنى؟! گفت : او مرا ناراحت كرد. به او گفتم : هر كس تو را ناراحت كند بر او افترا مى بندى! ديگر من از تو حديث نقل نخواهم كرد.»

همچنين از شعبه پرسيد : «چرا نقل حديث از ابوالزبير را ترك كردى؟ گفت : ديدم او عمل بد مرتكب مى شود.»

از ابن ابى حاتم نقل مى كند : «از پدرش پرسيد ابوالزبير چگونه است؟ گفت : حديث او نوشته مى شود ولى نمى توان با آن احتجاج نمود.»

باز از او نقل مى كند : «من از ابوزرعه سؤال كردم : مردم از ابوالزبير حديث نقل مى كنند، شما چه مى گوييد، آيا با حديث او مى شود احتجاج نمود؟ گفت به حديث افراد ثقه مى شود استدلال كرد (كنايه از اين كه او ثقه نيست).

اين بود وضع ابن جريج و ابوالزبير كه در تمام اسناد حديث وجود دارند، آيا مى توان با حديثى كه اين دو، آن را نقل مى كنند، استدلال كرد؟ آن هم در صورتى كه افراد ديگرى كه در اسناد قرار دارند، افراد صحيح و ثقه باشند، در حالى كه در برخى از اين اسناد، عبدالرحمن بن اسود وجود دارد كه متهم به دروغ گويى است.

به راستى روا است با حديثى كه وضع سند آن اين چنين است، آثار خاندان رسالت و صحابه پيامبر را ويران و منهدم و عمل مسلمانان را در اين چهارده قرن تخطئه نمود؟

ب ـ حديث از نظر متن بسيار لرزان و مضطرب است و اين اضطراب حاكى است كه راويان خبر، در حفظ متن آن دقت كافى به خرج نداده اند. اضطراب به گونه اى است كه اعتماد انسان را نسبت به آن سلب مى كند؛ مثلا :

حديث جابر به هفت صورت نقل شده است، در حالى كه پيامبر آن را به يك صورت بيان كرده است :

١ ـ پيامبر از گچ كارى قبر و تكيه بر آن و ساختن بنا روى آن، نهى كرده است، (حديث هاى يكم و دوم و نهم.)

٢ ـ پيامبر از گچ كارى قبر نهى كرده است (حديث هاى پنجم و هشتم.)

٣ ـ پيامبر از گچ كارى قبور و نوشتن روى آن و ساختن ساختمان و راه رفتن روى قبر نهى كرده است (حديث چهارم.)

٤ ـ پيامبر از نوشتن بر روى قبر نهى فرموده است (حديث ششم.)

٥ ـ پيامبر از نشستن بر روى قبر، گچ كارى آن، ساختن بنا روى آن و نوشتن بر آن نهى كرده است (حديث دهم.)

٦ ـ پيامبر از نشستن بر روى قبر و گچ كارى و ساختن بنا روى آن جلوگيرى كرده است (حديث يازدهم)

در حقيقت تفاوت اين صورت باصورت نخست، دراين است كه در صورت نخست از اعتماد و تكيه بر قبر نهى شده، اما در اين جا از نشستن روى آن.

٧ - پيامبر از نشستن روى قبر و گچ كارى و بنا روى آن نهادن و افزودن بر خاك آن و نوشتن روى آن نهى كرده است.

در صورت اخير، علاوه بر سه تاى اوّل، افزودن بر خاك قبر و نوشتن آن نيز ممنوع شده است.

افزون بر اينها، گاهى ميان تعبيرها، اختلاف و تباين است، در صورت نخست، «اعتماد» و در صورت سوم «وطاء» (پا زدن و راه رفتن) است و در صورت پنجم و ششم «قعود» (نشستن) به طور مسلم اعتماد غير از راه رفتن، و غير از نشستن است.

با چنين اضطرابى اين حديث نمى تواند، مورد اعتماد يك فقيه باشد.

ج ـ اين حديث بر فرض صحت سند و اغماض از آن، بيش از اين دلالت نمى كند كه پيامبر از بنا بر قبر جلوگيرى كرده است، ولى نهى از يك شىء دليل بر تحريم آن نيست؛ زيرا نهى گاهى «تحريمى» است و گاهى «كراهتى» و نهى در مكالمات پيامبر و ساير، پيشوايان، بيشتر در كراهت به كار رفته است.

درست است كه معناى ابتدايى و به اصطلاح حقيقىِ «نهى» ، همان تحريم است و تا قرينه اى بر معناى ديگر در كار نباشد، هرگز نمى توان از آن كراهت استفاده كرد، ولى علما و دانشمندان، از اين حديث جز كراهت چيزى برداشت نكرده اند، مثلا ترمذى در سنن خود، حديث را تحت عنوان : «كراهية تجصيص القبور و...» آورده است.

گواه روشن بر كراهت، همان است كه «سندى» شارح سنن ابن ماجه، از حاكم نقل مى كند و مى گويد : احدى از مسلمانان بر اين نهى عمل نكرده است؛ يعنى آن را نهى تحريمى تلقى نكرده است، به گواه اين كه همه مسلمانان روى قبرها را مى نويسند.

شاهد ديگر بر اين كه اين نهى، نهى كراهتى است، اتفاق علماى مذاهب اسلامى بر جواز بنا بر روى قبرها است مگر اين كه زمين وقفى باشد.

شارح صحيح مسلم در شرح حديث مى نويسد :

بنا بر روى قبر در ملك صاحب قبر مكروه است و در زمين وقفى حرام. شافعى بر اين مطلب تصريح كرده و حتّى حديث را با عنوان «كراهة تجصيص القبر والبناء عليه» آورده است. (أمّا البناء فَاِنْ كانَ في مِلْكِ الْباني فمكْرُوهٌ وَاِنْ كان في مَقْبرة مَسَبَّلَة فَحَرامٌ نَصَّ(٢٧) عَلَيْهِ الشَّافعي والاْصْحاب)

ولى ناگفته پيدا است كه مكروه بودن يك شىء، مانع از آن نيست كه گاهى به خاطر يك رشته امورى، از آن رفع كراهت شود. هرگاه تعمير قبر، مايه حفظ اصالت اسلام و اظهار مودّت و دوستى بر صاحب قبر كه خداوند محبت آن را فرض و واجب كرده است و يا موجب حفظ شعائر اسلامى گردد و يا سبب شود كه گروه زائر در سايه بنا بر قبر به تلاوت قرآن و خواندن دعا موفق گردد، بطور قطع نه تنها چنين فوايد عظيمى، كه بر بناى اين قبور مترتب مى گردد، رفع كراهت مى كند، بلكه سبب مى شود كه به عنوان «شعائر اسلامى» مستحب نيز باشد.

حكم مكروه و يا مستحب، به وسيله عناوينى، دگرگون مى گردد، چه بسا مكروهى كه بر اثر ضميمه شدن عنوانى، محبوب مى شود و يا يك رشته امور مستحبى، به خاطر عوارضى مرجوح شمرده مى شوند؛ زيرا مكروه و مستحب بودن يك چيز، جز بودنِ مقتضىِ مرجوحيّت و يا محبوبيت چيز ديگرى نيست، ولى اين مقتضيات در صورتى مؤثر مى شوند كه موانعى جلو اقتضا و تأثير آنها را نگيرد يا بر اقتضاى آن غلبه ننمايد و اين مطالب بر افرادى كه نسبت به فقه اسلامى آشنايى دارند بسيار روشن است.

استدلال با دو حديث ديگر

اكنون كه سخن به اين جا رسيده، شايسته است احاديث ديگرى را كه براى گروه وهابى مستمسك است، مورد بررسى قرار دهيم :

ابن ماجه در صحيح خود چنين نقل مى كند :

١ ـ حَدَّثَنا مُحَمَّدُ بْنُ يَحيى، حَدَّثَنا مُحمّد بن عَبْدُالله الرِقاشى، حَدَّثَنا وَهَب، حَدَّثَنا عَبْدالرَحْمنُ بنُ يَزيدَ بنِ جابِر، عَنِ الْقاسِمِ بْنِ مُخَيَمرة، عَن اَبى سَعيد : «اِنَ النَّبِىّصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نَهى اَنْ يُبْنى عَلَى القَبْرِ.»(٢٨)

«پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از بنا ساختن بر روى قبر نهى كرد.»

احمد بن حنبل در مسند خود، يك حديث را با د و سند نقل مى كند :

٢ - حَدَّثَنا حَسَنٌ، حَدَّثَنا اِبن لَهْيِعة، حَدَّثَنا بُريدُ بْنُ اَبي حَبيب، عَنْ ناعِم مُولى اُمّ سَلَمة، عَنْ اُمّ سَلَمَة قالَتْ : «نهى رَسُولُ اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اَنْ يُبْنى عَلىَ القَبْر اَوْ يُجَصَّصَ.»(٢٩)

«پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر حذر داشت از بنا ساختن بر روى قبر و گِل كارى كردن آن.»

٣ ـ عَلِىّ بُنْ اِسحاق، حَدَّثَنا عَبْدُاللهِ بْنُ لَهْيِعة، حَدَّثَني بريد بْنُ اَبي حَبيب، عَن ناعمْ مُولى اُمّ سَلَمَة : «أنَّ النَّبِىّصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نَهى اَنْ يُجَصَّصَ قَبْرٌ اَوْ يُبْنى عَلَيْهِ اَوْ يُجْلَسَ.»(٣٠)

«رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از گِل كارى كردن قبر، بنا ساختن بر روى آن و يا نشستن بر قبر بر حذر داشت.»

در ضعف روايت نخست، همين بس كه يكى از راويان آن «وهب» است. او كاملا مجهول مى باشد و هرگز مشخص نيست كه مقصود از او كيست و در ميزان الاعتدال از هفده «وهب» نام، اسم مى برد و معلوم نيست كه اين وهب كدام يك از آنهاست و بسيارى از آنان جزء و ضاعان حديث و كذابان روزگار بودند.(٣١)

آفت حديث دوم و سوم، وجود عبدالله بن لهيعه است. ذهبى درباره او مى نويسد :

«ابن معين گفته او ضعيف است و نمى توان با روايتش استدلال كرد و يحيى بن سعيد، او را چيزى نمى شمرده.»(٣٢)

در اينجا از مناقشه در اسناد مى گذريم و نكته اى را يادآور مى شويم و آن اين كه :

تمام سيره نويسان و تاريخ نگاران و محدثان اسلامى نقل كرده اند كه جسد مطهّر پيامبر گرامى، به تصويب صحابه آن حضرت، در خانه و حجره همسرش عايشه به خاك سپرده شد و صحابه در گزينش مدفن وى به حديثى، كه ابوبكر از پيامبر نقل كرد، استناد جستند و آن اين كه هر پيامبرى در هر نقطه اى كه درگذرد، همان جا به خاك سپرده مى شود.(٣٣)

اكنون پرسش اين است : اگر پيامبر گرامى از ساختن بنا بر روى قبر نهى كرده بود، چگونه جسد او را در زير سقف دفن كرده و قبرش را به حالتى درآورند كه داراى بنا گرديد؟! خنده آورتر، گفتار برخى از نويسندگان جامد و خشك برخى از وهابيها است كه مى گويد : آنچه حرام است، همان «ايجاد بنا» بر قبر است، نه دفن جسد زير بنا! و پيامبر را زير بنا به خاك سپردند، نه اين كه بر قبرش بنا بسازند.(٣٤)

چنين تفسيرى جز توجيه يك واقعيت خارجى (دفن جسد پيامبر زير بنا) انگيزه ديگرى ندارد و اگر وهابيان با چنين واقعيت روبرو نبودند، به تحريم هر دو، حكم مى كردند!

حال از وهّابى مى پرسيم :

آيا تنها اصل ايجاد و احداثِ بنا بر قبر ميت حرام است و اگر كسى، با اين اصل مخالفت نمود و بنايى ايجاد كرد ديگر ابقاى آن حرام نيست؟

يا اين كه بنا از جهت «ايجاد» و «بقا» حرام است؟

بنا بر صورت نخست (كه ايجاد بنا حرام و ابقاى آن حرام نباشد) مى پرسيم : چرا حكومت سعودى به قهر و زور، آثار رسالت و بيوت خاندان پيامبر و قباب صحابه و فرزندان او را نابود كرد در صورتى كه فقط احداث بنا حرام بود نه ابقاى آن. و گذشته از اين، اين فرض بر خلاف فتاواى وهابيه؛ مانند ابن قيم و ابن تيميه است. اولى (ابن قيم) مى گويد :

«ويران كردن بناهايى كه روى قبور ساخته اند واجب است و ابقا و نگهدارى آنها، پس از توانايى بر ويران كردن آنها يك روز هم جايز نيست!»

با اين «بيان» و با آن «عمل» ! هرگز صحيح نيست كه وهابى بخش نخست از پرسش را برگزيند بلكه ناگزير بايد شق دوم را بپذيرد و بگويد : بنا نهادن بر قبر، در هر دو حالت (ايجاد و ابقا) حرام است.

در اين هنگام است كه اين پرسش مطرح مى شود : چرا مسلمانان، جسد مطهر پيامبر را در زير سقف دفن كردند؟ گرچه بنايى برايش نساختند، اما كارى كردند كه قبر پيامبر داراى بنا و ساختمان گردد.

تنها راه براى فرار وهابيان اين است كه به خاطر توجيه عمل خارجى مسلمين، بگويد :

«ابقايى حرام است كه احداث آن بر روى قبر باشد و اگر به هنگام احداث ساختمان، قبرى در كار نباشد، ابقاى آن، هر چند به صورت بنا بر قبر باشد، حرام نيست. و چنين تفكيكى جز توجيه يك واقعيت خارجى (عمل مسلمين) نيست.»

وهابيت در كشمكش تناقض «مكتب» و «عمل مسلمانان»

اين نقطه، تنها موردى نيست كه وهابيان در كشمكش تناقض ميان «مكتب» و «عمل مسلمانان» قرار گرفته اند بلكه آنان در موارد ديگر نيز در اين كشمكش دست و پا مى زنند.

وهابيت تبرك به آثار نبى را به شدت ممنوع مى شمارد و پيوسته مى گويد : از سنگ و گِل، كارى ساخته نيست. از سوى ديگر، مسلمانان پيوسته با بوسيدن حجر و لمس آن و بوسيدن پرده كعبه و در و ديوار آن تبرك مى جويند و سنگ و گلى را مى بوسند كه از نظر آنها كارى از آنها ساخته نيست.

آنان ساختن مسجد در كنار قبر اوليا را تحريم كرده اند؛ در حالى كه در تمام كشورهاى اسلامى در كنار مشاهد، مساجدى وجود دارد، حتى در كنار قبر حضرت حمزه مسجدى بود كه حاكمان سعودى آن را ويران كردند و هم اكنون نيز قبر پيامبر گرامى ميان مسجد قرار دارد و مسلمانان اطراف آن به نماز مى ايستند.

«دليل سازى» به جاى «واقع بينى»

وهابى براى تخريب گنبد و قبر امامان مدفون در بقيع، به دليل تراشى پرداخته و به اصطلاح، بهانه ديگرى به دست آورده اند و آن اين كه : زمين بقيع، وقف است و بايد از اين اراضى، نسبت به مقاصد واقف، حداكثر استفاده را نمود و بايد هر نوع مزاحم از بهره بردارى را از بين برد و بناى ساختمان بر روى قبور خاندان رسالت، مانع از بهره بردارى از يك قسمت از زمين بقيع است؛ زيرا به فرض اين كه دفن در صحن و حرم امكان پذير باشد، ولى زير پى ها و ديوارهاى اطراف، چنين چيزى ممكن نيست پس بايد چنين بناهايى را از ميان برداشت، تا در تمام سرزمين بقيع، مقاصد واقف عملى گردد!

شكى نيست كه چنين استدلالى، جز نوعى پيش داورى نيست! قاضى وهابى مى خواهد به هر قيمت كه شده آثار خاندان رسالت را از بين ببرد و براى رسيدن به چنين هدفى به فكر دليل سازى افتاده و مسأله وقف بودن سرزمين بقيع را پيش كشيده است، در حالى كه انديشه وقف بودن بقيع، پندارى بيش نيست؛ زيرا :

وقف بودن بقيع در هيچ كتاب تاريخى و حديثى نيامده است تا روى آن تكيه كنيم بلكه احتمال دارد كه بقيع، موات بوده و مردم مدينه اموات خود را در آنجا دفن مى كرده اند، در اين صورت، از «مباحات اوليه» خواهد بود كه هر نوع تصرف در آن جايز مى باشد.

در زمانهاى گذشته، كه حرص و آز مردم بر تملك زمين هاى باير و موات كم بود و قدرت و مكنت چندانى بر عمران و آبادى وجود نداشت و هجوم روستاييان به شهرها آغاز نشده بود و مسأله اى به نام «زمين» و افرادى به نام «زمين خوار» و مؤسساتى به اسم بورس زمين به وجود نيامده بود، بسيارى از اراضى، صاحب و مالكى نداشت و بر اباحه نخستين خود باقى بود، و به اصطلاح جزء زمين هاى موات محسوب مى شد و در اين ايام و زمان، مردم هر شهر و يا بخش و ده و دهكده اى قطعه زمينى را براى دفن اموات خود اختصاص مى دادند، يا اگر كسى در دفن مرده خود در زمينى، پيشگام مى گرديد، ديگران از او پيروى مى كردند. و آن را به صورت قبرستان در مى آوردند، بى آن كه يك نفر آنجا را تملك كند و سپس براى دفن اموات وقف نمايد.

روشن است كه سرزمين بقيع از اين قانون مستثنى نبوده است. زمين در حجاز و مدينه چندان قيمتى نداشت، و با بودن اراضى موات در اطراف مدينه، هيچ عاقلى زمين ملكى و قابل كشت را، بر دفن اموات وقف نمى كند. در منطقه اى كه زمين «موات» فراوان و زمين حاصلخيز بسيار كم باشد، قطعاً از زمين «موات» كه جزو مباحات اوليه است استفاده مى كنند.

تاريخ نيز اين حقيقت را تأييد و اثبات مى كند : سمهودى در «وفاء الوفا» مى نويسد :

نخستين كسى كه در بقيع دفن گرديد، عثمان بن مظعون صحابى پيامبر بود. وقتى ابراهيم فرزند پيامبر درگذشت، به امر پيامبر در كنار عثمان مدفون گرديد. از اين زمان مردم مايل شدند كه مرده هاى خود را در «بقيع» دفن كنند؛ از اين جهت درخت ها را بريدند، و هر نقطه اى براى قبيله اى اختصاص يافت.

سپس مى گويد : سرزمين بقيع درختى به نام «غرقد» داشت وقتى عثمان ابن مظعون را در آنجا دفن كردند، آن درخت قطع گرديد.(٣٥)

درخت غرقد، همان درخت بيابانى است كه در بيابانهاى مدينه در فاصله هايى ديده مى شوند.

از اين عبارت به روشنى استفاده مى شود كه بقيع زمين مرده اى بود كه به خاطر دفن يك صحابى، هر كسى قطعه اى را براى قبيله خود حيازت كرد و در تاريخ نامى از وقف و يا سبيل بودن منافع بقيع نيامده است. بلكه از تاريخ استفاده مى شود كه نقطه اى كه ائمه بقيع در آنجا دفن شده اند، خانه عقيل بن ابى طالب بوده و اجساد طاهر و پاك اين چهار امام، در خانه اى كه متعلق به بنى هاشم بود، دفن شده است.

سمهودى مى نويسد : عباس بن عبدالمطلب نزد قبر فاطمه بنت اسد در مقابر بنى هاشم ـ كه در خانه عقيل بود، به خاك سپرده شد.(٣٦)

و نيز از سعيد بن جبير نقل مى كند كه او قبر ابراهيم فرزند پيامبر را در خانه اى كه ملك محمد بن زيد بن على بود، ديده است.

باز نقل مى كند كه پيامبر، بدن سعد بن معاذ را در خانه ابن افلح كه در كنار بقيع بود و گنبد و ساختمانى داشت به خاك سپرد.

اين جمله ها همگى حاكى است كه سرزمين بقيع، وقف و سبيل نبوده است و اجساد طاهر ائمه ما در خانه هاى مملوك خود به خاك سپرده شده اند.

آيا با اين وضع، صحيح است كه آثار خاندان رسالت به بهانه مزاحمت با وقف، با خاك يكسان شود؟!

حال فرض كنيم كه زمين بقيع وقف بوده، آيا از كيفيت وقف آن، اثرى در دست هست، شايد واقف براى شخصيت هاى بزرگ، اجازه بنا و ساختمان داده است و چون نمى دانيم، بايد كار مؤمن را حمل بر صحّت نماييم، و آنان را متهم به خلاف نكنيم.

بديهى است در اين صورت هدم و ويران كردن اين قبه ها و خانه ها، حرام بيّن و خلاف شرع روشن خواهد بود.

قاضى بن بليهد و همفكران وى، به خوبى مى دانستند كه انديشه وقف بودن، يك نوع دليل سازى و استدلال تراشى است و اگر هم چنين دليلى نداشتند باز آثار رسالت را ويران مى كردند؛ زيرا اين نخستين بار نيست كه اين گروه آثار رسالت را ويران كرده اند، بلكه، در سال ١٢٢١ كه براى اولين بار، بر مدينه مسلط شدند، آثار رسالت را خراب و ويران كردند، سپس پس از طرد آنان از سرزمين حجاز به وسيله نيروهاى عثمانى، همگى تجديد بنا شدند.


5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18