اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول0%

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول نویسنده:
گروه: کتابها

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول

نویسنده: شهيد مطهری (ره)
گروه:

مشاهدات: 15696
دانلود: 3238


توضیحات:

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 40 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15696 / دانلود: 3238
اندازه اندازه اندازه
اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول

نویسنده:
فارسی

دو مسئله تفكيك نشده در فلسفه اسكولاستيك

تذكر اين نكته بيفايده نيست در فلسفه اسكولاستيك دو مسئله از يكديگر تفكيك نشده بود: ١- مسئله وجود كلى ٢- مسئله مثل افلاطونى

اين دو مبحث آميخته بهم ذكر مى‏شد و البته از خوانندگان محترم كسانى كه به فلسفه اسلامى آشنائى دارند مى‏دانند كه در اين فلسفه اين دو مسئله از يكديگر جدا است مسئله اول در منطق و گاهى در فلسفه بيان مى‏شد و عموم فلاسفه در آن يك روش قاطعى داشتند و اختلافى در بين نبود اما مسئله دوم در فلسفه در يك فصل جداگانه مطرح مى‏شد و فلاسفه همه يك روش در آن نداشتند بعضى نفى مى‏كردند و بعضى اثبات على اى حال اين بحث‏بصورتى كه در قرون وسطى در اروپا مطرح بوده پوچ و بى معنا بوده .

مرحوم فروغى در جلد اول سير حكمت در اروپا پس از آنكه بحث نزاع در كليات را در قرون وسطى نقل مى‏كند مى‏گويد توجه مى‏فرمائيد كه فحص در كليات يكباره بحثى پوچ و بيهوده نبوده بيك اعتبار نزاع معتقدان و منكران وحدت وجود است .

ولى از توضيح فوق معلوم شد كه اين نزاع به آن صورت پوچ بوده و ريشه اين نزاع هم در دو مسئله است كه گفته شد و ربطى به مسئله وحدت وجود ندارد .

ب- معنى رئاليسم همان كسى است كه اخيرا در اصطلاحات فلسفى بكار برده مى‏شود يعنى اصالت واقعيت‏خارجى و در اين معنى رئاليسم فقط در مقابل ايده آليسم كه بمعناى اصالت ذهن يا تصور است قرار مى‏گيرد در اين مقاله همين معنا منظور است .

در ادبيات نيز سبك رئاليسم در مقابل سبك ايده آليسم است‏سبك رئاليسم يعنى سبك گفتن يا نوشتن متكى بر نمودهاى واقعى و اجتماعى و اما سبك ايده آليسم عبارت است از

سبك متكى بتخيلات شاعرانه گوينده يا نويسنده

هر يك از ماها كه نگاهى بخود نموده و زندگانى خود را تحت نظر گرفته و سپس بطور قهقرى به روزهاى گذشته خود برگشته و تا آنجا كه از روزهاى زندگى و هستى خود در ياد دارد پيش برود خواهد ديد كه نخستين روزى كه ديدگان خود را باز كرده و به تماشاى زشت و زيباى اين جهان پرداخته براى اولين بار خود بخود چيزهائى جهان خارج از خود ديده و كارهائى بحسب خواهش خود انجام داده البته در اينجا نبايد فراموش كرد كه در اين تماشا به خطاهائى نيز برمى‏خوريم كه تدريجا علما و عملا با آنها مواجه شده‏ايم و اگر باز اين عمل را تكرار كرده و در هر يك از اطوار گوناگون زندگى نظر خود را بيازمايد همان خاطره بوى جلوه‏گر خواهد شد خارج از من جهانى هست كه در وى كارهائى بحسب خواهش خود مى‏كنم .

اكنون با در نظر گرفتن اين معلوم فطرىبراى رفع اشتباه لازم است تذكر داده شود كه معلومات فطرى يا فطريات اصطلاحا بدو معنى و در دو مورد استعمال مى‏شود اول معلوماتى كه مستقيما ناشى از عقل است و قوه عاقله بدون آنكه بحواس پنجگانه يا چيز ديگر احتياج داشته باشد بحسب طبع خود واجد آنها است .

در اينكه آيا چنين معلوماتى وجود دارد يا ندارد بين دانشمندان اختلاف است افلاطون جميع معلومات را فطرى و علم را فقط تذكر مى‏داند دكارت و پيروانش پاره‏اى از معلومات را فطرى و ناشى از عقل مى‏دانند و گروهى از دانشمندان اساسا وجود اين چنين معلوماتى را منكرند .

دوم حقايق مسلمه كه همه اذهان در آنها توافق دارند و براى احدى قابل انكار يا ترديد نيست و اگر كسى بزبان انكار يا ترديد نمايد عملا مورد قبول و پذيرش وى هست در بالا مقصود از معلوم فطرى معناى دوم است و معناى اول منظور نيست

در انسان اگر بشنويم كه در جهان مردمانى هستند كه واقعيت جهان هستى خارج از ما را يا اصل واقعيت را به اور ندارند براى اولين بار دچار شگفتى خواهيم شد خاصه آنكه اگر بما بگويند اينان مردمانى دانشمند و كنجكاو بوده و روزگارى از زندگى خود را در راه گره‏گشائى از رازهاى هستى گذرانيده‏اند و امثال بركلى

بركلى، از فلاسفه امپيريست

جرج بركلى اسقف انگليسى در سال ١٦٨٥ ميلادى تولد يافته و در سال ١٧٥٣ وفات نموده است .

مطابق آنچه از شرح حال و نظريات وى استفاده مى‏شود وى از اصحاب حس و فلاسفه امپريست‏بشمار مى‏رود يعنى منشاء همه علوم را حس و تجربه مى‏داند و بمعلومات عقلى و فطرى كه گروهى از فلاسفه اروپا قائل بودند قائل نيست وى در اين نظريه از دانشمند انگليسى معاصر خودش ژان لاك پيروى كرده است اما در عين حال براى محسوسات وجود خارجى قائل نيست و منشاء احساس را تاثيرات خارجى نمى‏داند و براى اثبات اينكه احساس دليل وجود خارجى محسوسات نيست‏ خطاهاى حواس را دليل مى‏آورد .

بركلى براى خود تصورات ذهنى وجود حقيقى قائل است و از همين راه وجود نفس را اثبات مى‏كند و مى‏گويد ادراك ادراك كننده مى‏خواهد و آن نفس است .

بركلى چنين وانمود مى‏كند كه منكر وجود اشياء نيست لكن مى‏گويد معناى اين جمله كه مى‏گوييم فلان چيز موجود است اگر درست دقت‏شود اينست من براى او ادراك وجود مى‏كنم مثلا اگر بگوئيم زمين هست آسمان هست كوه هست دريا هست و يا آنكه بگوئيم خورشيد نورانى است و جسم داراى بعد است و زمين مى‏چرخد همه صحيح است اما اگر حقيقت معناى اين جمله‏ها را بشكافيم اينست ما اينطور علم پيدا كرده‏ايم پس وجود داشتن يعنى بودن در ادراك شخص ادراك كننده .

بركلى مى‏گويد من سوفسطائى نيستم زيرا وجود موجودات را منكر نيستم لكن معناى وجود داشتن را غير آن مى‏دانم كه ديگران خيال مى‏كنند من مى‏گويم وجود داشتن يعنى بودن در ادراك شخص ادراك كننده .

چنانكه گفته شد بركلى منشاء علم را حس مى‏داند لكن منشاء حس را وجود خارجى شى‏ء محسوس نمى‏داند و بوجود نفس كه قوه ادراك كننده است و بوجود خدا قائل است‏براى اثبات ذات خدا اينطور استدلال مى‏كند چونكه مى‏بينيم صور محسوسات با ترتيب و نظم مخصوص در ذهن ما پيدا مى‏شوند و از بين مى‏روند و اين آمدن و رفتن از اختيار نفس ما خارج است مثلا گاهى احساس مى‏كنيم روز است و در آن حال نمى‏توانيم شب را احساس كنيم و پس از چند ساعت احساس مى‏كنيم شب است و در آن حال نمى‏توانيم روز را احساس كنيم و همچنين در ساير مدركات بصرى و سمعى و غيره نظام و ترتيب مخصوصى را مى‏يابيم پس از اينجا مى‏فهميم يك ذات ديگرى هست كه اين تصورات را با نظم و حساب معينى در ذهن ما ايجاد مى‏كند و آن ذات بارى است

شوپنهاور سر دسته بدبينان

شوپنهاور دانشمند شهير آلمانى در سال ١٧٨٨ در آلمان تولد يافته و در سال ١٨٦٠ در گذشته است‏شوپنهاور سر دسته بدبينان جهان بشمار رفته زندگى را سراسر رنج و الم و دنيا را غمخانه و ماتمكده مى‏داند بيشتر به حال انزوا مى‏زيست و تا آخر عمر به حال تجرد بسر برد .

گويند از جوانى گرفتار توهمات و بيم‏هاى بى اساس بود و از كمترين چيزى بوحشت مى‏افتاد مثلا شب از شنيدن صداى مختصرى از خواب مى‏پريد و همچون ديوانگان دست‏به طپانچه مى‏برد و نيز گويند وى بد بينى را از اجداد خويش بارث برده و پدرش نيز كه شغل بازرگانى داشت همواره افسرده خاطر و ملول بود و بالاخره خود كشى كرد .

شوپنهاور شخصا در زندگى ناگواريها و محروميتهاى زياد ديده كتابها و نوشته‏هايش در زمان خودش طالب پيدا نكرده و مردم رغبتى به خواندن آنها نشان نداده‏اند وى بنا گذاشت در دانشگاه برلن بتدريس فلسفه بپردازد اما در رشته‏اى كه بنا بود تدريس كند غير از سه نفر از افراد غير مستعد كسى ديگر ثبت نام نكرد بالاخره در صدد برآمد معلومات و انديشه‏هاى خود را به همسايه خود كه زنى خياط بود تلقين كند لكن كار مباحثه آنها به نزاع و كتك كارى كشيد و زن در دادگاه اقامه دعوى نمود و دادگاه شوپنهاور را به جرم ضرب و جرح محكوم بغرامت كرد .

شوپنهاور بر خلاف دكارت و پيروانش بمعلومات و تصورات ناشى از عقل معتقد نيست منشا همه تصورات و مبدا همه علوم را حس مى‏داند و كار عقل را فقط تصرف در فرآورده‏هاى حواس مى‏داند .

شوپنهاور از اينرو ايده آليست‏شمرده شد كه جميع معلومات را بى‏حقيقت مى‏داند و جهانى كه بوسيله حس و شعور و عقل دريافته مى‏شود كه جهان ماده است آنرا ذهنى و نمايشى محض مى‏داند بلكه بر خلاف اسقف بركلى كه وجود ادراك و قوه ادراك كننده را حقيقى مى‏پنداشت وى وجود آن دو را نيز بى‏حقيقت مى‏داند لكن در عين حال يك چيز را حقيقت مى‏داند و آن اراده است و مى‏گويد حقيقت جهان اراده است و انسان بحقيقت‏خودش كه اراده است‏بدون وساطت‏حس و عقل پى مى‏برد .

مى‏گويد: اراده در ذات خود يك حقيقت مطلق و مستقل بالذات و خارج از حدود مكان و زمان است و تمام حقايق جهان درجات و مراتب اراده مى‏باشند .

بنا بر اين شوپنهاور هر چند جهان معلومات را بى‏حقيقت مى‏داند و از اين جهت ايده ليست‏خوانده مى‏شود اما بيك جهان حقيقى قائل است كه ما وراء جهان معلومات است و آن جهان بوسيله حس و شعور و عقل دريافته نمى‏شود و آن جهان اراده است و از اين جهت مى‏توان وى را رئاليست‏خواند .

شوپنهاور روى همين مبناى فلسفى در باب زندگى و لذت و عشق و زن و سعادت حقيقى عقايد مخصوصى دارد مى‏گويد اراده كه اصل و حقيقت جهان است و واحد است مايه شر و فساد است زيرا همينكه به عالم كثرت آمد يگانه چيزى را كه مى‏خواهد ادامه هستى است پس ناچار بصورت خود خواهى و خود پرستى در افراد در مى‏آيد و اين خود خواهى‏ها با يكديگر معارضه مى‏كنند و نزاع و كشمكش و شر و فساد برمى‏خيزد .

مى‏گويد: لذت امر عدمى و الم امر وجودى است و عشق دو جنس مخالف مرد و زن با يكديگر مايه بدبختى است و حقيقتش اداره زندگى است كه مى‏خواهد نسل را امتداد بدهد منتها براى آنكه افراد مصائب و ناملائمات آن را متحمل شوند طبيعت افراد را مى‏فريبد و دلشان را بلذات فريبنده خوش مى‏كند .

مى‏گويد: فلسفه اينكه عاشق و معشوق مى‏كوشند حركات خود را از ديده اغيار مستور بدارند و نگاهها با هزاران احتياط و نگرانى بين آنها رد و بدل مى‏شود اينست كه زندگى سراسر بدبختى است و عاشق و معشوق مى‏خواهند اين بدبختى را با ادامه نسل ادامه دهند و به اين وسيله جنايت فجيعى را مرتكب شوند و بديهى است اگر عشق آنها نبود دنيا به پايان مى‏رسيد و مصائب جهان نابود مى‏گشت .

شوپنهاور به فلسفه بودا اعتقاد تامى داشته و مايه سعادت حقيقى را در رياضت نفس و خفه كردن اراده زندگى و مخصوصا ترك آميزش زنان كه موجب انقطاع نسل و راحتى نوع است مى‏داند در ميان آنها ديده مى‏شود .ولى اگر كمى برد بارى پيش گرفته و به بيوگرافى‏شان سرى زده و در تاريخچه زندگيشان تامل كنيم خواهيم ديد كه هيچكدام از آنان با سفسطه از مادر نزائيده و زبان با سفسطه باز نكرده و فطرت ادراك و اراده انسانى را گم نكرده هيچ نشده كه در جاى خنده بگريد و در جاى گريه بخندد و يا يكبار براى احساس مسموعات حس باصره را استعمال كند و بالعكس و يا در مورد خوردن بخوابد و بالعكس و يا براى سخن گفتن لب ببندد يا سخن پريشان بگويد بلكه آنان نيز عينا مانند ما ره آليست‏با نظام مخصوصى كه در زندگانى انسانى هست زندگى مى‏كنند و چنانكه با ما در زندگى نوعى شركت دارند در انجام دادن افعال نوعى و افعال ارادى نيز شركت دارند و از همين جا مى‏فهميم كه اينان در حقيقتى كه در آغاز سخن تذكر داديم و در همه معلوماتى كه اصول اوليه اگر اين حقيقت‏خارج از من جهانى است كه من در وى كارهائى به حسب خواهش خود مى‏كنم را كه ذهن ما آنرا از مجموع معلومات و ادراكاتى كه اجزاء اصليه يا عناصر اوليه آن بشمار مى‏رود تركيب نموده تجزيه و تحليل نمائيم بعددى قابل توجه از معلومات ابتدائى برخواهيم خورد كه در ايجاد اين حقيقت‏شركت داشته‏اند اين معلومات ابتدائى را در منطق گاهى در مقاله تحليل و تركيب مبادى تصوريه و تصديقيه و گاهى در باب برهان ضروريات و بديهيات مى‏نامند اين حقيقت را تشكيل ميدهند با ما همدست و همداستان بوده و نظير ادراكات و افعال ساده اوليه ما را دارند .

آرى هنگامى كه پس از رشد و تميز به صحنه تفكر و بحث وارد مى‏شوند ايده آليسم و سفسطه را پذيرفته و مى‏گويند واقعيتى نيست و برخى از آنان چون مى‏بينند كه در همين يك جمله واقعيتهاى بسيارى را تصديق نموده‏اند شكل جمله را تغيير داده و مى‏گويند علم بواقعيت نداريم و برخى از آنان بيشتر دقيق شده و مى‏بينند باز در همين سخن خودشان و علم خودشان فكر را تصديق نموده‏اند لذا مى‏گويند واقعيتى خارج از خودمان ما و فكر ما نداريم يعنى علم بواقعيت‏خارج از خودمان و فكر خودمان نداريم و جمعى گام فراتر نهاده و بجز خود و فكر خود همه چيز را منكر شده‏اند جز من و فكر من چيزى نمى‏دانم البته خطرناكتر از همه اينها كسانى هستند كه مطلق واقعيت‏حتى واقعيت‏خود را منكر بوده و بجز شك و ترديد چيزى اظهار نمى‏دارند .

پس از اينجا روشن مى‏شود كه حقيقت‏سفسطه انكار علم ادراك مطابق با واقع است چنانكه ادله‏اى كه از اين طائفه نقل شده همه در گرو همين محور چرخيده و عموما بهمين نكته متكى مى‏باشند

و از اين جا است كه فلسفه مى‏گويد اساس سفسطه مبنى بر اصل عدم تناقض است زيرا همه معلومات بحسب تحليل باين قضيه متكى بوده و با تسليم وى حقيقتى را انكار نمى‏توان كرد چنانكه با انكار وى حقيقتى را اثبات نمى‏توان كرد .بعد از اين در مقالات آينده كاملا توضيح داده خواهد شد كه با انكار اصل عدم تناقض هيچ حقيقتى را نمى‏توان اثبات كرد و نيز از اصلى كه دانشمندان فلسفه ماترياليسم ديالكتيك بعنوان اصل وحدت ضدين تقرير مى‏كنند و آنرا خراب كننده اصل عدم تناقض مى‏دانند مفصلا گفتگو خواهد شد .

استدلال دكارت

نكته‏اى كه بيفايده نيست اينجا تذكر داده شود اينست كه دكارت دانشمند معروف فرانسوى همينكه خواست در جميع معلومات خود تجديد نظر نمايد و طرحى از نو بريزد همه افكار خود را از محسوسات و معقولات و منقولات مورد شك و ترديد قرار داد و با خود گفت‏شايد اينطور كه من حس مى‏نمايم يا فكر مى‏كنم يا به من گفته‏اند نباشد و همه اينها مانند آنچه در عالم خواب بر من ظاهر مى‏شود خيال و انديشه محض باشد چه دليلى هست كه اينطور نيست پس كليه افكار من حتى اصل عدم تناقض باطل شد و هيچ اصلى براى من باقى نماند كه بان اعتقاد كنم آنگاه متوجه شدم كه در هر چيزى ترديد كنم بالاخره خواهم گفت انديشه است پس در وجود خود انديشه نمى‏توانم ترديد كنم آنگاه همين انديشه را دليل بر وجود انديشه كننده قرار داد و بوجود خود مطمئن شد و گفت مى‏انديشم پس هستم سپس همين اصل را پايه ساير اصول قرار داد و پيش رفت .

دانشمندان بعد از دكارت باين استدلال او اشكالاتى كرده‏اند كه فعلا نمى‏خواهيم متعرض شويم و فعلا بذكر يك اشكال كه مناسب مطلب بالا است و نديده‏ايم كسى توجه كرده باشد مى‏پردازيم و آن اينكه اگر انسان اين اصل اصل عدم تناقض را نيز مورد ترديد قرار دهد نمى‏تواند آن نتيجه من مى‏انديشم پس هستم را بگيرد زيرا با فرض عدم امتناع تناقض مى‏تواند بگويد من مى‏انديشم و در عين حال اصلا نمى‏انديشم و نيز ميتواند بگويد من هستم و در عين حال نيستم .

حقيقت مطلب اينست كه اصل امتناع تناقض پايه جميع علوم و ادراكات است و اگر از اين يك اصل فكرى صرفنظر بشود هيچ علمى استقرار پيدا نخواهد كرد از اين جهت است كه فلاسفه

از قديم گفته‏اند با انكار اين اصل هيچ حقيقتى را نمى‏توان اثبات كرد و نيز با تذكر مقدمه‏اى كه بيان كرديم روشن مى‏شود كه براى ابطال مذهب اين طائفه اگر اطلاق مذهب به دعوى ايشان صحيح بوده باشد و نقض ادله‏شان راههاى بسيارى در دست داريم زيرا همينكه آنان به سخن درآمده و شروع به تفهيم و تفهم نمودند معلومات زيادى را بدون توجه تصديق نموده‏اند متكلم هست مخاطب هست كلام هست دلالت هست اراده هست و بالاخره تاثير هست عليت و معلوليت مطلق هست كه هر يك از آنها در الزام ايشان و روشن كردن حق كافى است

اينك برخى از شبهات ايده آليسم

ما هر چه دست‏بسوى واقعيت دراز مى‏كنيم بجز ادراك فكر چيزى بدست ما نخواهد آمد پس بجز خودمان و فكر خودمان چيزى نداريم و بعبارت ديگر هر واقعيتى كه به پندار خودمان اثبات كنيم در حقيقت انديشه تازه‏اى در ما پيدا مى‏شود پس چگونه مى‏توان گفت واقعيتى خارج از خودمان و فكر خودمان داريم در صورتى كه همين جمله خودش انديشه و پندارى بيش نيست و بعبارت ديگر راههائى كه بشر به خيال خود براى رسيدن به واقع فرض كرده راه رسيدن به واقع نيست‏بلكه راه وصول بيك رشته انديشه‏ها و افكار است .

مثلا انسان از راه حس و مشاهده مستقيم مى‏خواهد از عالم آسمانها مطلع شود و يا از راه تجربه و آزمايش مى‏خواهد يك قانون كلى را در طبيعت كشف كند و يا از راه عقل و فكر مى‏خواهد وجود يك حقيقتى را ثابت نمايد آيا پس از آنكه مدتى پشت تلسكوپ به مشاهده پرداخت و يا در آزمايشگاه عمليات آزمايشى را انجام داد و يا مقدار زيادى بمغز خود فشار آورد آخر كار جز بيك مشت ادراكات و صور ذهنى كه در حافظه خود جمع نموده به چيز ديگرى نائل شده است پس اين راهها كه بشر آنها را راه رسيدن بواقعيت‏خارجى مى‏پندارد فقط راه وصول بيك رشته افكار و انديشه‏هاى ذهنى است نه راه وصول به واقع خارجى پاسخ چنانكه روشن است در ضمن شبهه واقعيتى فى الجمله اثبات شده و آن واقعيت ما و فكر ما است كه معلوم ما است و البته اين سخن راست است چيزى كه هست اين است كه كسى كه اين استدلال را ساخته تصور نموده است كه اگر ما راستى واقعيتى داشته باشيم در صورت تعلق علم بوى بايد واجد واقعيت‏خود واقعيت‏بوده باشيم نه واجد علم بواقعيت و حال آنكه قضيه بعكس است و آنچه بدست ما مى‏آيد علم است نه معلوم واقعيت .

و اين تصورى است‏خام زيرا اگر چه پيوسته علم دستگير ما مى‏شود نه معلوم ولى پيوسته علم با خاصه كاشفيت

شبهات ايده آليسم

شبهات ايده آليسم هر چند از آن جهت كه مى‏خواهد بر خلاف بديهى و حقايق مسلمه نتيجه بگيرد فاقد ارزش است و هر كس مى‏داند مغلطه است و معمولا در پاسخ اين شبهات بوضوح و بداهت مطلب قناعت مى‏كنند لكن حل علمى و فلسفى اين مغلطه‏ها دقت زيادى لازم دارد و موقوف بر اين است كه حقيقتا علم ادراك و ارزش معلومات دانسته شود و اين دو مطلب در مقاله ٣ و مقاله ٤ مفصلا گفته خواهد شد و در نكته ٣ همين مقاله خواهد آمد كه فلسفه ماترياليسم ديالكتيك كه خود را نقطه مقابل ايده آليسم مى‏داند در بيان حقيقت علم نظريه‏اى را اتخاذ كرده است كه صد در صد ايده‏آليستى است .

فعلا در مقام پاسخ علمى بشبهه بالا همين مقدار كه در متن اشاره شده كافى است و خلاصه آن اينكه علم داراى خاصه كاشفيت از خارج است‏بلكه علم عين كشف از خارج است و ممكن نيست علم باشد و صفت كشف نباشد يا علم و كشف باشد واقع مكشوف وجود نداشته باشد و اگر فرض شود واقع مكشوف وجود ندارد كاشفيت وجود ندارد و اگر كاشفيت وجود ندارد پس علم وجود ندارد و حال آنكه باقرار خصم علم وجود دارد خود دستگير مى‏شود نه بى خاصه و گرنه علم نخواهد بود و كسى نيز مدعى نيست كه ما با علم بخارج خود واقعيت‏خارج را واجد مى‏باشيم نه علم را .

شبهه ٢

حواس ما كه قويترين وسائل علم بواقعيت‏خارج مى‏باشند پيوسته خطا مى‏كنند مثلا حس باصره جسم را از دور كوچك مى‏بيند و از خيلى نزديك بزرگتر از آنچه هست نشان مى‏دهد و يا آتش آتش چرخان را در حال گردش به شكل دايره و قطره باران را كه از آسمان فرود مى‏آيد به شكل خط نشان مى‏دهد و همچنين ساير حواس مثلا گرمى و سردى بوسيله حس لامسه دانسته مى‏شود اگر فرض كنيم يكدست ما گرم و دست ديگرى سرد باشد و هر دو را در آب نيم گرم فرو ببريم با يكدست آن آب را سرد و با دست ديگر آنرا گرم احساس مى‏نماييم .

خطاهاى حواس بسيار زياد است و انواعى دارد و در كتب علمى و فلسفى مسطور است‏بعضى از دانشمندان معتقدند انواع خطاهاى حواس بالغ بر هشتصد نوع مى‏باشد و همچنين وسائل و طرق ديگر غير حواس گرفتار اغلاط زياد هستند چنانكه دانشمندانى كه با هر گونه وسائل تحرز از خطا خودشان را مجهز كرده‏اند از خطا مصون نمانده و يكى پس از ديگرى از پاى درآمده‏اند پس چگونه مى‏توان بوجود واقعيتى وثوق و اطمينان پيدا كرد .

پاسخ

كسى وقوع خطا در بعضى موارد سبب نمى‏شود كه ما از جميع معلومات خود حتى از فطريات و حقايق مسلمه سلب اعتماد نموده و منكر جميع واقعيتهاى خارج كه از راه علم بانها رسيده‏ايم بشويم بلكه خود همين پى بردن بخطا دليل بر اين است كه ما يك سلسله حقايق مسلمه داريم كه آنها را مقياس قرار داده‏ايم و از روى آنها باين خطاها پى برده‏ايم و اگر نه پى بردن بخطا معنى نداشت زيرا با يك غلط غلط ديگرى را نمى‏توان تصحيح كرد .

و بعلاوه دانشمند ايده آليست‏با همه خطاهائى كه از حس ديده هيچگاه نشده كه چشم خود را ببندد و در كوچه و خيابان راه برود يا راه و چاه را كه مى‏بيند هر دو در نظرش مساوى باشند و هر دو را بعنوان دو انديشه تلقى نمايد و همچنين با همه خطاهائى كه از عقل ديده هيچگاه نشده از استدلال عقلى لب ببندد بلكه خود همين شبهات ايده آليسم بصورت استدلال عقلى بيان شده است و اگر استدلال عقلى باطل باشد خود اين استدلال هم باطل استنمى‏تواند مدعى شود كه ما در جهان معلومات خطا و لغزش نداريم و يا هر چه مى‏فهميم راست و درست است و فلسفه نيز اين دعوى را ندارد بلكه دعوى فلسفه اينست كه ما واقعيتى خارج از خودمان فى الجمله داريم و خود بخود فطرتا اين واقعيت را اثبات مى‏كنيم زيرا اگر اثبات نمى‏كرديم نسبت‏بموضوعات ترتيب اثر منظم نمى‏داديم پيوسته پس از گرسنگى به خيال خوردن نمى‏افتاديم پيوسته پس از احساس خطر فرار نمى‏كرديم پيوسته پس از احساس نفع تمايل نمى‏نموديم پيوسته و پيوسته با اينكه انديشه خالى در دست‏خودمان و اثر خودمان مى‏باشد و همه وقت مى‏توانيم به دلخواه خودمان انديشه‏هائى بكنيم .

شبهه ٣

اگر كاشفيت علم و فكر از خارج يك صفت واقعى بود و تنها انديشه و پندار نبود هيچگاه تخلف نمى‏كرد و ما به اين همه افكار پر از تناقض و معلومات پر از خطا گرفتار نمى‏شديم زيرا تحقق خطا و غلط در واقعيت‏خارج از ما قابل تصور نيست چنانكه وجود ما و فكر ما هيچگاه نمى‏تواند غلط بوده باشد پس بجز ما و افكار ما چيزى را نمى‏توان اثبات كرد و كاشفيت علم از خارج پندارى بيش نيست .

پاسخ

اين شبهه نمى‏تواند غرض ايده آليست را تامين نموده و سفسطه را نتيجه بدهد تنها كارى كه اين شبهه ميتواند انجام بدهد اينست كه اين پرسش را پيش مى‏آورد كه در صورتى كه علم و ادراك ذاتا خاصه كاشفيت داشته و نشان دهنده مى‏باشند بايد هيچگاه خطا نكرده و پيوسته خارج از خود را نشان دهد پس اين همه خطاها از كجا است و آيا خطاى مطلقند يا نسبى و ما پاسخ اين پرسش را در يك مقاله جداگانه مقاله چهارم خواهيم داد .

برمى‏گرديم به آغاز سخن چنانكه در آغاز سخن بيان نموديم سخنان سوفسطى اگر چه به شكل انكار واقعيت چيده شده است ولى حقيقتا براى انكار وجود علم ادراك جازم مطابق با واقع سوق داده شده چه اگر انكار واقعيت را با تسليم وجود علم فرض كنيم ميدانيم چيزى نيست نتيجه‏اش اثبات علم به عدم واقعيت‏خواهد بود و اين خود يك واقعيتى است كه اثبات مى‏شود من علم خاصه كاشفيت علم از عدم واقع و با تسليم خاصه كشف در اين علم و ادراك خاصه كاشفيت را از ساير افراد علم سلب نمى‏توان كرد و اين بيان چند نكته زير را نتيجه مى‏دهد

نكته ١

كسانى را كه يك نحوه واقعيت‏خارج اثبات مى‏كنند نبايد در صف ايده‏آليستها قرار داده سوفسطى شمرد چنانكه :

١- بعضى واقعيت را از خواص اجسام بجز خواصى هندسى نفى كرده و همه را ساخته ذهن مى‏دانند چنانكه دكارت مى‏گويد خواص هندسى اجسام موجود و خواص غير هندسى كه خواص ثانوى ناميده مانند رنگ و بوى و مزه و كيفيات ديگر موهوم و ساخته‏هاى ذهن مى‏باشند .

٢- جمعى جسم و خواص جسم را انكار نموده و عالم را مجرد از ماده مى‏دانند .

٣- جمعى مكان را موهوم مى‏دانند

٤- جمعى زمان را .

٥- جمعى زمان و مكان را .

اين عقايد اگر چه عموما پوچ و بى پايه مى‏باشند و فلسفه پرده از روى آنها برداشته و بطلان هر يك را مانند آفتاب روشن نموده ولى چون ارباب اين عقايد جهان با واقعيتى را معتقدند نمى‏توان آنها را در ميان سوفسطائيان و تيپ ضد علم نام برد رجوع شود به پاورقى و ٥٧ و همچنين عده ديگرى را غير از فلاسفه كه از غير طريق استدلال سير مى‏كنند نبايد ايده آليست‏شمرد و با همين ترازو سنجيد مانند :

١- دسته‏اى از عرفا كه راه وصول به حقايق را تنها كشف ذوقى معرفى كرده‏اند و روش استدلال را منكرند .

٢- گروهى از اصحاب شرائع كه معلومات صحيحه را به معلوماتى كه از طريق وحى آسمانى و اديان انبيا و رسل اخذ مى‏شود محدود مى‏سازند همچنين طائفه ديگر از فلاسفه كه عالم را بحسب روش علمى از دو سنخ مختلف مادى و مجرد مؤلف دانسته و بحسب روش علمى به تنزه از عالم مادى فانى و ارتقاء و انجذاب به عالم عقلى باقى دعوت مى‏كنند چنانكه از امثال هرمس

هرامسه

هرمس تواريخ قديم جماعتى از حكماء و علماء نجوم را نام مى‏برد كه بعنوان هرامسه خوانده مى‏شوند و دوره آنان را قبل از دوره يونانيان ضبط مى‏كند معروفترين آنان همان است كه هرمس الهرامسه خوانده مى‏شود و هر گاه هرمس مطلق گفته شود وى مقصود است .

بواسطه قدمت زمان تاريخ صحيح و معتبرى از آنان در دست نيست .

در تاريخ الحكماء قفطى و محبوب القلوب اشكورى مى‏نويسد هرمس الهرامسه در مصر قبل از طوفان تولد يافته و او همان است كه عبرانيين بنام اخنوخ و يونانيين بنام ارميس و عرب بنام ادريس مى‏خوانند و همان است كه خداوند بوى نعمتهاى سه‏گانه ملك حكمت نبوت عطا فرمود از گفته مورخين قديم برمى‏آيد كه هرمس همان ادريس پيغمبر است كه در كتب آسمانى از وى ياد شده .

اشكورى در محبوب القلوب از تاريخ ابن الجوزى نقل مى‏كند كه هرمس اول كسى است كه حكمت و علم نجوم را به الهام الهى استخراج نمود و از ابو معشر بلخى نقل مى‏كند كه هرامسه زياد بودند و افضل و اعلم از همه سه تن بودند و هرمس در مصر مسكن داشت و اهرام را او بنا نمود و بليناس بليناس بليناس نيز از اقدمين حكما است كتابى بنام علل بليناس در دست است كه منسوب بوى است گويند وى يكى از هرامسه است .

در اول كتاب علل بليناس ترجمه قسيس ساخنوس داستان عجيبى كه ضمنا مشتمل بر يكنوع مكاشفه از بليناس است از زبان خود بليناس نقل مى‏كند در آنجا مى‏گويد من يتيمى بودم از اهل طوانه و چيزى نداشتم در شهر ما يك مجسمه سنگى وجود داشت كه بالاى يك ستونى از چوب نصب شده بود و بر آن نوشته شده بود من هرمس هستم كه خداوند او را بنعمت‏خود مخصوص داشت من اين نشانه را آشكارا در اينجا قرار دادم و سر آنرا پنهان كردم براى آنكه بان سر آگاه نشود مگر حكيمى مانند خودم .

بر سينه آن مجسمه نوشته بود هر كس ميل دارد به سر خلقت و صنعت طبيعت آگاه شود بزير پاى من نگاه كند مردم متوجه مقصود حقيقى اين جمله نمى‏شدند تا آنكه من بزرگ شدم و سنم مقتضى شد و آنچه بر سينه مجسمه نوشته شده بود خواندم و مقصود را دريافتم پس زير آن ستون چوبى را كه در زير مجسمه بود حفر كردم و در آنجا حفره تاريكى يافتم كه هيچ نور در آن داخل نمى‏شد و از طرفى ممكن نبود آتشى براى روشنائى آنجا برد زيرا باد مخصوصى بشدت مى‏وزيد و آتش را خاموش مى‏كرد از اين جهت زياد اندوهگين شدم و در اين حال خواب بر من غلبه يافت پس ناگاه صورتى كه مانند صورت خودم بود بر من آشكار شد و گفت‏برخيز اى بلينوس و داخل اين حفره زير زمينى شو من گفتم آنجا تاريك است و رفتن مقدور نيست پس به من دستور داد كه آتشى را به كيفيت‏خاصى در داخل يك جسم شفاف قرار دهم تا باد نتواند آنرا خاموش كند و ضمنا بتوانم از آن نور استفاده كنم پس من بسيار خوشوقت‏شدم و دانستم كه راه مقصود را دريافتم پس گفتم تو كيستى كه چنين منتى بر من نهادى در پاسخ گفت من معنا و سر باطن خودت هستم پس از خواب با خوشوقتى بيدار شدم و طبق دستور عمل كردم همينكه داخل آن حفره تاريك شدم مجسمه مردى را ديدم كه لوحى در دست داشت و كتابى در پيش در آن لوح نوشته بود صنعت طبيعت در اينجا است و در آن كتاب نوشته بود اينست‏سر خلقت و من از آنجا علم علل اشياء را آموختم و نامم بحكمت مشهور شد

فيثاغورس

فيثاغورث در قرن ششم قبل از ميلاد تولد يافته و از معاريف حكماء قديم است عقيده وى در باب اعداد و اينكه عدد اصل وجود است و پيدايش همه امور بوسيله تركيب‏هاى عددى است معروف است و در كتب فلسفه ذكر مى‏شود شيخ الرئيس در شفا شرح مبسوطى از عقيده وى نقل مى‏كند و به پاسخ مى‏پردازد .

فيثاغورث زمين را كروى و متحرك مى‏دانسته و مى‏گفته است كه زمين و همه سيارات و از آن جمله خورشيد و يك كره نامرى ديگر گرد يك كانون آتش كه غير مرئى است مى‏چرخند وى بمشرق زمين مسافرت كرده و بعضى از آراء خود را از دانشمندان مشرق استفاده نموده و پس از مراجعت از سفر و عودت به وطن بايتاليا مهاجرت نموده و چون علاوه بر عقايد فلسفى داراى آراء سياسى و اجتماعى و عقايد مذهبى خاصى نيز بوده در آنجا جمعيتى مركب از زن و مرد تشكيل داد كه از آن جمله زن و سه دختر خودش بودند ولى موفقيتى حاصل نكرد و در يكى از شورشها و انقلابها كشته شد افلاطون كه مسافرتى بايتاليا نموده است عقايد اشتراكى خود را در باره ثروت و زن از فيثاغورث استفاده نموده و فلسفه فيثاغورث براى اولين بار بوسيله افلاطون در يونان منتشر شد

افلاطون

افلاطون در قرن پنجم قبل از ميلاد سال ٤٢٧ تولد يافته و در سال ٣٤٦ قبل از ميلاد درگذشته است وى از نسل پادشاهان قديم يونان بوده و نسبش از طرف مادر نيز منتهى مى‏شود به صولون حكيم و مقنن معروف يونان افلاطون پس از تحصيل علوم مقدماتى و رياضيات و مقدارى فلسفه شاگردى سقراط نمود و تا آخر عمر سقراط در خدمتش بوده و ارادت كاملى نسبت‏بوى داشته .

مكتب فلسفى افلاطون يكى از معروفترين مكاتب فلسفى دنيا است و محور عقايد فلسفى افلاطون اعتقاد به مثل است .

افلاطون بعد از مرگ سقراط به جهانگردى پرداخته به مصر و قيروان مسافرت كرده و بايتاليا رفته فلسفه فيثاغورث را آنجا فرا گرفته افلاطون در فن نويسندگى توانا بوده و عقايد خاصى در سياست و طرز اداره اجتماع و تشكيل مدينه فاضله داشته و معتقد بوده است كه اداره اجتماعى بايد بوسيله حكما باشد و خودش براى عملى كردن اين منظور به جزيره سيسيل مسافرت كرد و لكن نتيجه نگرفت و در آنجا وى را گرفته و بعنوان بردگى فروختند تا آنكه يكى از دوستانش پيدا شد و وى را آزاد ساخت و دو بار ديگر بهمين منظور مسافرت كرد و نتوانست نتيجه بگيرد وى آخر كار از عقايد اشتراكى خود صرفنظر نمود و كتاب ديگرى نوشت و بطلان نظريات سابق خود را مدلل ساخت .

افلاطون در خارج شهر آتن باغى داشت كه در آنجا به تعليم علم و حكمت مى‏پرداخت و آن باغ آكادميا نام داشت و پيروان افلاطون را از اينرو آكادميان مى‏خوانند

افلوطين

افلوطين سردسته فلاسفه معروفى است كه بنام افلاطونين جديد خوانده مى‏شوند وى در سال ٢٠٥ بعد از ميلاد تولد يافته و در سال ٢٧٠ ميلادى درگذشته است و مردى عارف و مرتاض بوده است‏به ايران و هند مسافرت كرده است و شايد بسيارى از عقايد عرفانى خويش را از ايران و هند استفاده كرده باشد گويند كتاب معروف اثولوجيا كه منسوب به ارسطو است تاليف افلوطين است نقل كرده‏اند .

نبايد اينان را منكر واقعيت‏شمرد و پدران ايده آليسم ناميد .زيرا اينان بحكم دانش و بينش دوستان حقيقت و شيفتگان واقعيت‏بوده و آرزوئى بجز تكميل علم و عمل و خدمتگزارى انسانيت نداشته و پايه اين كاخ با عظمت را گذاشته‏اند و زهى ناروا است كه انسان با زبان و دهانى كه از خون دل پدر و مادر خود درست كرده همينكه به سخن در آمد صلب پدر و رحم مادر را دشنام داده و ناسزا گويد اساسا دشنام و ناروا سرودن يك مرد ناقد و بحاث عينا دعوى دانائى نمودن و گواه به نادانى آوردن است

نكته ٢

دانشمندانى كه فكر را مادى محض مى‏دانند و با تغييرات مختلف ساخته مغز اثر فعل و انفعال جزء ماده و جزء مغز عكس العمل تاثير خارج در اعصاب و نخاع تبديل كميت‏به كيفيت عكس بردارى مغز از خارج ترشحات مغز تفسير نموده و بالاخره اثر مادى ماده معرفى مى‏كنند قول به اشباح در بحث وجود ذهنى از فلسفه بايد در جرگه ايده آليسم جاى گيرند .

البته اين عقيده تازگى نداشته از عهد باستان در كتب فلسفه ذكر شده و از گذشتگان ماديين و گروهى از غير ماديين نقل شده است ولى امروزه ميان دانشمندان مادى شهرت بسزائى كسب كرده و مقبوليت تامى بدست آورده است و البته سنخ بحثهاى علمى شان نيز همين نظر را اقتضا مى‏نمايد رجوع شود به نكته ٢ از خاتمه مقاله ١ و بالاخره دانشمندان مادى امروزه روى سه اصل زيرين :

١- در جهان هستى جز ماده چيزى نيست ماده مساوى است‏با وجود .

٢- ماده در تحول و تكامل ذاتى است .

٣- همه اجزاء ماده در همديگر مؤثرند .

مجبور شده‏اند فكر را مولود و زائيده ماده گرفته و در همه خواص و آثار همدوش ماده بشمارند و از اين روى ناچار لباس: ١- كليت ٢- دوام