اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول0%

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول نویسنده:
گروه: کتابها

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول

نویسنده: شهيد مطهری (ره)
گروه:

مشاهدات: 15698
دانلود: 3238


توضیحات:

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 40 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15698 / دانلود: 3238
اندازه اندازه اندازه
اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول

نویسنده:
فارسی

اشكال يا تقرير نظر ماديين

اين دانشمندان مى‏گويند در جهان طبيعت تاثير يك طرفى بحكم آزمايشهاى علمى موجود نيست و هر مؤثر متاثرى را مى‏خواهد كه عينا در وجود اثر ذى دخل بوده باشد و بهمين لحاظ مؤثر هم هست پس اثر پيوسته با شركت طرفين حاصل شده و فرزند زائيده مجموع پدر مادر مؤثر و متاثر مادى خود مى‏باشد پس ادراك حسى نيز نتيجه تاثير متقابل ماده خارج و سلسله اعصاب يا مغز مى‏باشد كه در پديده‏هاى زنده و من جمله انسان يافته مى‏شود و چنانكه تاثير اعصاب يا مغز بى وجود ماده خارجى معنى ندارد و همچنين تاثير ماده خارجى بى تاثر اعصاب يا مغز معنى ندارد همچنان تاثير و تاثر ماده خارجى و اعصاب يا مغز بى تولد و پيدايش اثرى مادى در سلسله اعصاب يا مغز كه تركيب مخصوصى از ماده مى‏باشد معنى ندارد و بالعكس و از اين روى فكر و ادراك كه پيرو اين تاثير و تاثر پيدا مى‏شود يك خاصه مادى خواهد بود كه در مغز مثلا پديد مى‏آيد .

و چون مغز خاصيت توليد را دارد ميتواند از فكر خود همان خاصه مادى تازه متاثر شده البته اين تاثير دويم نيز بطور جبر و پيرو تاثير طبيعت و محيط خواهد بود فكرهاى تازه كه اعصاب توانائى گرفتن آنها را از خارج نداشت توليد كند ميتواند علم به علم بهم رساند معلومات معنوى و روحى پيدا كند قوانين كليه در طبيعت مانند قانون عليت و معلوليت كشف نمايد معلومات حسى هر يك از حواس را بديگرى مبدل سازد اينها اقسام مختلفه افكار و ادراكاتى هستند كه پشت‏سر هم تدريجا زائيده مغز بوده و هويتى جز اينكه خاصيت مادى تركيب مخصوص ماده مغز هستند ندارند .

پاسخ

ما از اين بيان كه خلاصه آن انجام يافتن يك عمل فيزيكى است در انسان در موقع ادراك حتى يك جمله را نمى‏خواهيم انكار نمائيم چيزى كه هست نظر اين دانشمندان را به مثالى كه در آغاز مقاله و دو نظرى كه در ذيل آن آورديم بايد جلب كرد و پرسيد .

كه اين بيان كدام يك از دو نظر نامبرده را ميتواند تامين كند .

زيرا نظر دويم بفكر و ادراك قابل انطباق نيست و نظر اول كه بفكر و ادراك قابل انطباق است‏باين بيان قابل انطباق نيست‏بسيار شگفت‏آور است اين دانشمندان مورد نزاع را از بيخ فراموش كرده البته اين فراموشى به فراموشى عمدى نيز بى شباهت نيست و مورد قبول و تسالم را هى به رخ خصم مى‏كشند .

رجوع شود به پاورقى صفحات ٩٢ تا ٩٦

كسى نمى‏خواهد بگويد هنگام ادراك در انسان خواص مادى مربوط موجود نمى‏شوند .

كسى نمى‏خواهد بگويد جانوران زنده و منجمله انسان هنگام ادراك و فكر سلسله اعصاب يا مغز را بكار نمى‏اندازند و اگر كسى بگويد نفس بعد از مفارقت‏بدن باقى و بادراكات خود ادامه مى‏دهد سخنى است كه اساسا دخلى باين گفتگو ندارد چنانكه خواهد آمد انشاء الله .

ولى اين حقيقت را نيز نمى‏شود ناديده انگاشت كه ادراكات و افكار پهناور ما با اينكه هيچكدام از خواص ضرورى ماده را مانند اجزاء انقسام تحول شخصيت ندارند چگونه مى‏توانند مادى بوده باشند و چگونه مى‏توان گفت مگر ما هر حقيقتى را با خواص ضرورى وى اثبات نمى‏كنيم .

گذشته از اين اگر راستى مدرك يا ادراك ما همان لكه‏هاى سياه و سفيد عكسى بود مطابق نظر دويم مثال صدر مقاله كه در چينهاى مغز يا لاهاى اعصاب مرتسم مى‏شوند چگونه مى‏توانستيم اين واقعيتهاى خارجى را توى آنها پيدا كنيم يا از يك راهى بانها پى ببريم .

در خاتمه مقاله دوم صفحات ٧٩ تا ٨٢ اين مطلب گذشت كه مطابق نظريه ماديين در بيان حقيقت علم و ادراك علم و معلوم با يكديگر مى‏آيند هم در وجود و هم در ماهيت و تنها رابطه‏اى كه بين علم و معلوم فرض كرده‏اند رابطه توليدى است و گفته شد كه اين نظريه صد در صد يك نظريه ايده‏آليستى است زيرا روى اين نظريه صفت كاشفيت كه ذاتى علم است از علم سلب مى‏شود و با سلب صفت كاشفيت از علم و ادراك راهى براى اثبات عالم خارج از ذهن باقى نمى‏ماند و اما اينكه ماديين گمان كرده‏اند از راه اينكه ادراكات مولود تاثيرات خارجى هستند بوجود عالم خارج پى مى‏بريم غلط است زيرا اين پى‏بردن فرع آن است كه ما بتوانيم خارج را تصور كنيم و در ذهن خود حاضر سازيم تا بتوانيم حكم كنيم كه اين شى‏ء تصور شده در خارج وجود دارد و اگر بنا شود آنچه در ذهن ما پيدا مى‏شود از هر جهت غير از خارج باشد محال است كه خاطره خارج در ذهن ما پيدا شود و خلاصه بيان اينكه روى فرضيه غلط ماديين در باب حقيقت علم و ادراك بايد هيچگاه هيچ كس به هيچ نحو التفات به عالم خارج پيدا نكند چنانكه منظره‏اى را كه عكسى با همه خصوصياتش نشان مى‏دهد اگر از خارج نديده و تهيه نكرده باشيم ممكن نيست در ميان لكه‏هاى سياه و سفيد عكس پيدا نمائيم .

اشكال يا تقرير

اين دانشمندان مى‏گويند نظر به فورمول زير از پذيرفتن مغايرت ميان علم و واقعيت‏خارج ناچاريم .

اگر معلوم را كه جزئى از واقعيت‏خارج است ا فرض كنيم و جزئى از مغز را كه از تاثير معلوم متاثر است ب فرض كنيم اثر كه فكر و ادراك مى‏باشد با ا+ب مساوى بوده و هيچگاه مساوى ا تنها و يا مساوى ب تنها نخواهد بود .

پاسخ

معلوم را ا و جزء مغزى را ب و اثر مادى مفروض را ك و صورت علميه را ج فرض مى‏كنيم فورمول مزبور وقتى ميتواند درست‏بوده باشد كه ج ك اثبات شود و گر نه ارزشى نخواهد داشت .

و خلاصه اين مطلب بلسان فلسفى اينست كه موجود ذهنى با موجود خارجى در ماهيت‏يكى هستند نه در وجود و آنچه محال است اتحاد دو موجود مستقل در وجود است نه اتحاد دو وجود در ماهيت‏با اختلاف در وجود كه يكى وجود خارجى منشاء آثار بوده باشد و ديگرى وجود ذهنى غير خارجى غير منشا آثار .

اشكال

صورت علمى يا فكر و ادراك اگر چه برخى از خواص ماده را مانند انقسام و تغير ندارد ولى برخى ديگر را دارد زيرا افكار و ادراكات ما زمانى هستند و وى از خواص ماده مى‏باشد .

پاسخ

اين سخنى است كه بعضى از دانشمندان روان شناس نيز تصريح كرده‏اند و نظر به اينكه اين دانشمندان از هويت زمان بحث كافى نمى‏كنند با اين اشتباه مواجه شده‏اند .

در كتب روانشناسى معمولا اينطور مى‏گويند كه امور ذهنى مكانى نيستند زيرا نمى‏توان براى آنها يك نقطه معين را در مغز بعنوان محل فرض نمود و گفت مثلا فلان حكايتى كه من حفظ دارم يا الان در نظرم هست‏يا فلان شعر سعدى يا حافظ در فلان نقطه مغز من است ولى زمانى هستند زيرا پديد آمدن و از بين رفتن آنها احتياج بوقت و زمان دارد .

زمانى نبودن ادراكات

البته اين بيان با يك نظر مسامحى ادا شده ولى مطابق نظريه فلسفى كه صدر المتالهين روى اسلوب فلسفى خود در باره زمان اظهار نموده و با براهين دقيق فلسفى آنرا اثبات نموده و همچنين مطابق آخرين نظريه علمى كه امروز مورد قبول دانشمندان مغرب زمين است زمان و تغيير همدوش يكديگرند و اين دو از جوهر امور مادى طبيعى انتزاع مى‏شوند و واقعيت مادى غير متغير يا غير زمانى و يا متغير و غير زمانى و يا زمانى و غير متغير تصور ندارد و بالاخره تغيير حركت و زمان را نمى‏توانيم خارج از حقيقت و واقعيت امور مادى و طبيعى بدانيم و بتعبير صدر المتالهين يكى از مشخصات هر موجود مادى همان زمانى است كه در آن زمان بوجود آمده و تغييرات پيدا نموده و به تعبير دانشمندان امروز مغرب زمين هر چيزى را در چهار مختص مى‏توان نشان داد طول و عرض و عمق و زمان بنا بر اين اگر در موجودى اثبات شد كه تغيير ندارد ضمنا معلوم مى‏شود كه زمانى و مادى نيست و چونكه در ادراكات ثابت‏شد كه ثابت و پا بر جا هستند و تغييرى ندارند ضمنا زمانى نبودن آنها نيز ثابت

مى‏شود.

زمان چنانكه در مقاله‏هاى آينده روشن خواهد شد مقدار حركت است .

و بعبارت ساده‏تر ما حركتى را كه با سرعت و بطور معين اخذ كرده و نسبت‏به ساير حركات مقياس قرار داديم زمان مى‏ناميم پس زمان بى حركت نخواهد بود چنانكه حركت نيز بى ماده و ماده بى خواص ضرورى ماده نخواهد بود .

اگر چنانچه ادراك ما زمانى بود ناچار خواص ديگر ماده را نيز داشت و كسى كه مى‏پندارد ادراك و فكر ما زمانى است ميان عمل فيزيكى كه در مغز مثلا انجام مى‏گيرد و ميان حقيقت ادراك و فكر خلط مى‏نمايد چنانكه دانشمندان مادى پيوسته اين خلط و اشتباه را مى‏كنند .

شما صورت علمى را كه در يكساعت معين از زمان از راه حواس بدست مى‏آوريد يك اثر مادى در سلسله اعصاب يا مغزتان پيدا مى‏شود كه پيش از آن و پس از آن قابل پيدايش نيست ولى حقيقت همان ادراك مقيد بان زمان معين نيست‏به گواه اينكه همان صورت ادراكى را با حفظ عينيت در زمانهاى مختلف مى‏توانيد ادراك كنيد در حالى كه يك موجود زمانى در دو زمان بيك واقعيت‏باقى نمى‏ماند

تتميم اصل مقصد

سخنانى كه در مادى نبودن ادراكاتى كه بحواس و مغز منسوب هستند گفته شد در يك مورد ديگر نيز جارى مى‏باشد و آن مورد علم بنفس است .

تا اينجا گفتگو در اطراف امور مادى بود كه بعنوان خواص روحى خواند مى‏شوند از قبيل ادراكات حسى و خيالى و عقلى و اراده و كراهت و حب و بغض و حكم و تصديق و غيره و ابت‏شد كه اين امور خواص عمومى ماده را ندارند و لهذا نمى‏توان آنها را از خواص معينه تشكيلات مخصوص مادى دانست و تا كنون مستقيما از شخصيت مستقل خود روح كه اين امور از عوارض و حالات و يا از افعال و اعمال وى هستند بحثى نشد مطلب بالا اشاره بيك برهان ساده از براهينى است كه فلاسفه الهى براى اثبات شخصيت مستقل روح در برابر تشكيلات مخصوص مادى اقامه كرده‏اند .

خواننده محترم مى‏داند كه ماديين روح را فقط بعنوان تشكل و اجتماع و ارتباط مخصوص اجزاء ماده مى‏شناسند و خواص روحى را نيز بعنوان خاصيتهاى مخصوص اجزاء مرتبط ماده معرفى مى‏كنند و اما روحيون روح را كه از حركت و تكامل جوهرى ماده پيدا شده در عين ارتباط و تعلق ذاتى با ماده داراى شخصيت جداگانه و مستقل مى‏دانند .

دانشمندان روحى شرقى و غربى دليلهاى بسيارى براى اثبات تجرد و شخصيت مستقل روح اقامه كرده‏اند و البته بعضى از آنها خالى از خلل هم نيست و فعلا مجال آن نيست كه همه دليلهائى كه در اين باب آورده شده ذكر شود و در اطراف آنها بحث و انتقاد شود

خود آگاهى

در اينجا فقط بذكر يك برهان ساده از براهينى كه فلاسفه اسلامى بان خوب توجه كرده‏اند اول كسى كه به تفصيل اين برهان را ذكر كرده شيخ الرئيس است و احتياجى بمقدمات زياد ندارد و از اصول روانشناسى جديد نيز مى‏توان آنرا تاييد نمود و در متن اشاره شده است اكتفا مى‏شود و آن از راه علم نفس به خودش است‏خود آگاهى .

مقدمتا بايد گفته شود كه خود آگاهى يعنى اطلاع هر كسى از وجود خودش براى هر كسى بديهى است و هر كس با علم حضورى خود را مى‏شناسد ماديين نيز اين شعور را شعور بخود در انسان انكار ندارند پس در اينكه هر كسى پيش خود تعقلى از خود دارد و از وجود خود مطلع است و خود را بعنوان يك موجود مستقل و ممتاز از ساير موجودات مى‏شناسد ترديد يا اختلافى نيست هر كسى بالضروره تشخيص مى‏دهد كه من هستم تنها چيزى كه احتياج به استدلال دارد اينست كه خود يا من كه وجودش بديهى است‏حقيقتش چيست و داراى چه خصوصيتى است و آيا ممكنست مادى باشد يا خير آيا وجود مستقل دارد يا آنكه عين بدن با خواص بدنى است پس اينكه من هستم روى حس مخصوص خود آگاهى بديهى است و قابل استدلال نيست دانشمندان استدلالات خود را متوجه بيان حقيقت من يا خود نموده‏اند نه بيان اصل وجود من زيرا وجود من يك امر بديهى است .

از اينجا واضح مى‏شود كه استدلال معروف دكارت از راه فكر و انديشه بر اينكه من هستم كه بعبارت مخصوص ادا مى‏شود من مى‏انديشم پس هستم مخدوش است زيرا هستى هر كسى مانند خود انديشيدن بديهى است‏بلكه بديهى‏تر است زيرا آگاهى از انديشيدن با اضافه به ميم مى‏انديشم فرع بر آگاهى و شعور بخود است .

حالا برگرديم به اصل مطلب و ببينيم آيا خود يا من كه وجودش بر هر كسى بديهى ست‏حقيقتش چيست و داراى چه خصوصيتى است و آيا ممكنست مادى باشد يا خير .

در اينجا دو نظريه اساسى وجود دارد: ١- نظريه حسى ٢- نظريه روحانى .

نظريه حسى

صاحبان اين نظريه مى‏گويند كه خود يا من عبارت است از مجموعه ادراكات مختلفى كه بوسيله احساس يا تخيل و غيره دائما و على التعاقب پيدا مى‏شوند و لا ينقطع يكديگر را تعقيب مى‏نمايند مطابق اين نظريه خود يك موجود وحدانى نيست‏بلكه مجموعه احساسات و خيالات و افكارى است كه سلسله واحدى را تشكيل ميدهند پس من يعنى مجموعه ديدنها و شنيدنها و به يادآوردنها و فكر كردنها كه در طول زندگى پديد مى‏آيند .

اين عقيده را ابتداء فلاسفه حسى و تجربى اروپا كه از قرن هفدهم به بعد ظهور كرده‏اند و اساس شناسائى صحيح را احساس و تجربه دانستند اظهار داشتند اين دانشمندان روى اصل اينكه اساس معرفت صحيح حس و تجربه است و حس جز به عوارض و حالات تعلق نمى‏گيرد حقيقتى را غير از آنچه به تجربه در آيد قبول ندارند البته انكار هم نمى‏كنند و در ميان آنها كسانى پيدا مى‏شوند مانند هيوم انگليسى كه نه تنها بوجود جوهر مستقل نفسانى ايمان ندارند بوجود جوهر مادى خارجى كه عوارض طبيعى حالات او هستند نيز ايمان راسخ ندارند زيرا مى‏گويند احساس و تجربه فقط ما را بوجود يك سلسله امور كه عوارض و حالات ناميده مى‏شوند آگاه مى‏كنند اما وجود جوهرى جسمانى كه منشاء حالات طبيعى و وجود جوهرى نفسانى كه منشاء حالات ضمير و وجدان باشد دليلى از حس و تجربه ندارند .

اين گروه نفس را اينطور تعريف مى‏كنند مجموعه تصورات پى در پى كه در ذهن پيدا مى‏شود ماديون كه قائل باصالت ماده هستند يعنى ماده را تنها جوهر اصيل مى‏دانند و در عين حال اساس معرفت و شناسائى را احساس و تجربه مى‏دانند در باب بيان حقيقت‏خود يا من از حسيون پيروى كردند و گفتند كه خود يا نفس عبارت است از مجموعه افكار و خيالات و احساسات پى در پى كه براى يك متشكله مخصوص مادى پيدا مى‏شود اينك بهتر است عقيده ماديون را راجع بحقيقت‏خود و اينكه اين تصور از كجا ناشى مى‏شود از خود آنها بشنويم .

دكتر ارانى در پسيكولوژى مى‏گويد: تاثير عوامل مؤثر فورا از روح معدوم نمى‏شود و ما بين تمام تاثيراتى كه بدنبال هم روح را متاثر مى‏سازند بطور كلى يك رشته و رابطه عمومى موجود است كه فقدان آن باعث‏بيهوشى روح مى‏شود و در حالت طبيعى هشيار بودن روح بواسطه وجود رابطه كلى ما بين تمام عناصر و عوامل مؤثر است و نيز در همان صفحه مى‏گويد مفهوم خود بدين ترتيب پيدا مى‏شود كه يك مشكله مادى دائما تاثرات خارجى صوت نور و غيره را مى‏پذيرد و اين قضيه باعث مى‏شود كه موجود زنده بوجود خود آشنا مى‏شود در مى‏گويد دو جنبه خود را بايد از هم تشخيص دهيم خود مؤثر و خود متاثر غرض از خود مؤثر عبارت از هيكلى است كه من آنرا خود مى‏دانم و غرض از خود متاثر من خودم هستم كه از وجود خود اطلاع دارم خود مؤثر نتيجه جميع شرايطى است كه آنرا ايجاد نموده است مانند اجزاء مادى عوامل مؤثر در آن نور صوت و غيره احساساتى كه همراه تاثير عوامل است‏حركات ارادى و يا غير ارادى و غيره خود متاثر ناظر و شاهد اين نتيجه كلى مى‏باشد .

در مى‏گويد در موجود زنده سالم مفهوم خود منظما و بطور متوالى در مدت زمانهاى متوالى وجود دارد و فقط بوسيله خواب قطع مى‏شود اختلال در خود مكنست‏بواسطه مواد بى‏هوش كننده و مسكرات به ظهور برسد در مى‏گويد من در عين اينكه خودم هستم خودم نيستم من همان خود و ثابت هستم ولى متغير ميباشم بهترين مثال براى فهميدن قضيه تشبيه به رودخانه است رودخانه جارى است هر لحظه آن با لحظه گذشته اختلاف دارد در عين حال رودخانه همان است‏خلاصه اين نظريه همان بود كه قبلا گفته شد مفهوم من عبارت است از يك سلسله ادراكات و احساسات و افكار متوالى كه رشته واحدى را تشكيل ميدهند .

نظريه روحانى

خلاصه اين نظريه اينكه من يا خود كه هر كس حضورا آنرا مى‏يابد و به وجودش اطمينان دارد عبارت است از يك موجود وحدانى متشخص نه يك سلسله امور متوالى و ثابت و باقى در ضمن جميع حالات و عوارض و قابل تعدد و تكثر و تفاسد نيست .

دليل بر اينكه من يك حقيقت وحدانى است نه يك سلسله ادراكات متوالى اولا اينست كه حقيقت من همه آن ادراكات متوالى را بخود نسبت مى‏دهد و منسوب را غير از منسوب اليه مى‏داند من مى‏انديشم من مى‏بينم و همانطورى كه حضورا بوجود خود آگاه است اين خصوصيت را نيز حضورا آگاه است و ترديدى ندارد .

ثانيا هر كسى بالوجدان تشخيص مى‏دهد كه در گذشته و حال يكى است نه بيشتر و اگر مانند مجموع حلقه‏هاى زنجير بود و در هر لحظه‏اى از زمان يك حلقه آن فقط موجود بود اين تميز و تشخيص ميسر نبود چگونه ممكن است در باره يك حلقه زنجير كه در يك سر واقع شده حكم كرد كه عين همان حلقه‏ايست كه در سر ديگر واقع شده و بعلاوه نفس براى تشخيص اينكه در گذشته و حال يكى است احتياجى باحياء خاطرات گذشته ندارد و اگر مانند حلقه‏هاى زنجير بود بايد ادراك خود در گذشته بدون تذكر يك خاطره ميسر نباشد .

ثالثا همانطورى كه در قسمت‏حافظه گفته شد روى فرضيه ماديين بازشناسى يعنى تشخيص اينكه اين خاطره يادآورى شده متعلق به گذشته است و ادراك جديد نيست ممكن نيست اين اشكال در اين مسئله بطريق اولى وارد است‏يعنى اگر من عبارت از مجموع سلسله متوالى ادراكات باشد كه فقط با يكديگر ارتباط تعاقبى يا على و معلولى دارند چگونه ممكنست‏شخص بتواند تميز بدهد كه من همان كسى هستم كه در پيش بودم .

رابعا روى فرضيه ماديين ادراكات عموما عبارت است از فعاليتها و خواص سلولهايى كه مراكز سلسله اعصاب را تشكيل داده‏اند و خود اين سلولها دائما با همه محتويات خود در تغيير و تبديلند يك دسته مى‏ميرند و دسته ديگر جاى آنها را مى‏گيرند و حال آنكه هر كسى حضورا تشخيص مى‏دهد كه بودن تغيير و تبديل و زياده و نقصان البته در خود نه در حالات همان كسى است كه در شصت‏يا هفتاد سال پيش بوده .

و خلاصه اين بيان كه متكى به آگاهى نفس از وجود و نحوه وجود خود است آنكه از راه انتساب اينكه انسان ادراكات را منسوب بخود مى‏داند نه عين خود و از راه وحدت اينكه هر كسى تشخيص مى‏دهد كه در گذشته و حال يكى است نه بيشتر و از راه عينيت اينكه تشخيص مى‏دهد كه خود عين همان است كه بوده نه غير آن و از راه ثبات تشخيص اينكه هيچگونه تغييرى در خود من حاصل نشده است ثابت مى‏شود كه آنچه انسان آنرا بعنوان حقيقت‏خود مى‏شناسد يك حقيقت وحدانى ثابتى است كه جميع حالات نفسانى مظاهر وى هستند و از خواص عمومى ماده مجرد و مبرا مى‏باشد .

دكتر ارانى براى فرار از اشكال ثبات و عدم تغيير كه از خواص روح است و با خواص عمومى ماده تطبيق نمى‏كند و ساير اشكالات دچار تناقض گوئى شديدى شد در پسيكولوژى مى‏گويد: حال بايد ديد من و خود ثابت است‏ يا متغير موجود زنده دائما عوض مى‏شود يك دسته از سلولهاى وجود او مرده يك دسته ديگر جاى آنها را مى‏گيرد مواد بدن به تحليل ميرود و بوسيله مواد غذائى ديگر دوباره تشكيل مى‏شود پس ماده بدنى موجود زنده دائما تغيير مى‏نمايد از طرف ديگر حالت‏شعور هوشيارى و دانستن از خود نيز دائما تغيير مى‏كند خود اجتماعى من در چند سال پيش با اكنون فرق دارد الان نيز در يك لحظه معلوم من مى‏توانم خود را بچند خود تقسيم كنم مثلا راه معلوم را دانسته و فهميده بروم و در عين حال يك مسئله رياضى يا سياسى حل كنم اين دو خود من با خودهاى ديگر من در زمانهاى متوالى با يكديگر اختلاف دارند خلاصه نه فقط ماده جسم من بلكه طرز ارتباط زمانى و مكانى اجزاء آن ماده حالات شعور نيز دائما در تغيير است اما از طرف ديگر من همان من هستم مسئول تمام امضاهاى همان خودهاى گذشته ميباشم از تمام كارهايى كه خود گذشته كرده است‏براى خود كنونى و خود آينده متوقع جزا و نتيجه هستم اين تضاد را نيز با فكر ديالكتيك مى‏توان برطرف كرد من در عين اينكه خودم هستم خودم نيستم من خود و ثابت هستم ولى متغير ميباشم بهترين مثال براى فهميدن قضيه تشبيه به رودخانه است رودخانه جارى است هر لحظه آن با لحظه گذشته اختلاف دارد در عين حال رودخانه همان است و در ساليان دراز در همان محل قرار دارد ديالكتيك قضايا را در ضمن جريان در نظر مى‏گيرد يعنى براى ديالكتيك من مطلق وجود ندارد بلكه من به انضمام عده زيادى از قضاياى خارجى وجود پيدا مى‏كند پس من آن ثابتى است كه بازاء قضاياى خارجى متغير مى‏باشد .

در اينجا نويسنده خواسته است روى اصول ماترياليسم من و خود را متغير و متكثر بداند و در عين حال علم شهودى نفس را بذات و شخصيت‏خود را كه حضورا و عيانا خود را ثابت و باقى و واحد مى‏بيند توجيه كند در قسمت اول براى آنكه ثابت كند من متغير و متكثر است اختلاف و تكثر حالات خود را دليل مى‏آورد در صورتى كه با اندك تامل واضح است كه اينها مربوط به تغيير و تكثر حالات من است نه شخصيت‏خود من و در قسمت دوم مدعى مى‏شود كه اين ثبات با تغيير و اين وحدت با كثرت منافات ندارد .

معلوم نيست چرا نويسنده اينجا حتى از اصول ديالكتيك منحرف شده زيرا يكى از اصول منطق ديالكتيك اصل تغيير است و روى اين اصل ثبات و جمود و يكسان ماندن بكلى نفى مى‏شود منطق ديالكتيك به خيال خود با اين اصل اصل تغيير همه تضادها را حل مى‏كند و مى‏گويد هر شى‏ء چون در حال حركت است هم خودش است و هم ضد خودش .

حالا بايد از اين آقايان پرسش كرد آيا تضاد بين خود اين اصل اصل تغيير و اصل يكسان ماندن را با چه اصلى مى‏توان حل كرد تشبيه به رودخانه يعنى چه اين فقط يك تشبيه شاعرانه است تمام آبهاى رودخانه از واحدهائى بنام ملكول و هر ملكولى از آتمها و هر آتمى بنوبه خود از ذرات كوچكترى تشكيل شده و تمام آنها در حال حركتند هيچ ذره ثابت در آن وجود ندارد و فقط در ذهن ما كه براى مجموعه آنها يك مفهوم رودخانه وضع نموده و اعتبار كرده‏ايم يك تصوير واحد و باقى وجود دارد .

معلوم نيست چرا جمله معروف فيلسوف شهير يونان هراكليد كه در كتب ماديين هميشه بعنوان شاهد آورده مى‏شود و خود دكتر ارانى نيز در جزوه ماترياليسم ديالكتيك آنرا بعنوان شاهد ذكر نموده اينجا فراموش شده هراكليد مى‏گويد: دو دفعه وارد يك رودخانه نمى‏توان شد اين جمله بخوبى مى‏رساند كه رودخانه در دو لحظه واقعا همان رودخانه نيست .

پر واضح است وحدت و ثباتى كه هر كس حضورا و شهودا براى خود احساس مى‏نمايد با وحدت و ثباتى كه براى رودخانه در حال جريان يا يك فوج سرباز در حال سان دادن فرض مى‏شود متفاوت است زيرا اولى حقيقى و دومى فرضى و اعتبارى است و آن دو را با يكديگرنمى‏توان يكى شمرد.

هر يك از ما چنانكه تجربه و قرائن نشان مى‏دهد موجودات زنده ديگر نيز همين حال را دارند شعور به خويشتن من دارد .

مشاهده مى‏كند عينا كه چيزى است كه قابل انطباق به هيچ عضوى و خواص عضوى نيست زيرا با زياده و نقيصه اعضاء تفاوت نمى‏كند و با اختلاف سنين عمر و تحليل رفتن قوا تغيير نمى‏پذيرد جز اينكه كاملتر و روشن‏تر مى‏شود و گاهى مى‏شود كه يك يا چندين عضو و گاهى همه بدن فراموش مى‏شود ولى خويشتن فراموش شدنى نيست .

مشاهده مى‏كند كه از آن دمى كه ميتواند از روزهاى گذشته خود به ياد آورده و اين حال شهودى خود را متذكر شود بايد باين نكته متوجه بود كه اين تذكر غالبا با تذكر يك سلسله افعال يا حوادث همراه است كه زمانى هستند و گرنه من كه مشاهده مى‏شود قابل انطباق به زمان حتى بحسب تصور نيز نيست پيوسته يك چيز ثابت و غير متحول مشاهده مى‏كرده و كمترين تبدل و تغييرى در خود من نمى‏ديده و نمى‏بيند .

مشاهده مى‏كند چيزى است واحد كه هيچ گونه كثرت و انقسام ندارد .

مشاهده مى‏كند و اين از همه بالاتر است اينكه چيزى است صرف و خالص كه هيچگونه تحديد نهايى و خليط در وى موجود نيست و هيچ گونه غيبت از خود ندارد و هيچگونه حائلى ميان خودش و خودش نيست

نتيجه

اين بيان نتيجه مى‏دهد كه علم بنفس مادى نيست و بالاتر از اين نتيجه مى‏دهد كه نفس خودش علم به خودش مى‏باشد يعنى واقعيت علم و واقعيت معلوم در مورد نفس يكى است و از اينجا است كه فلسفه اين نوع ادراك را علم حضورى با ادراكات ديگر مباين شمرده و مطلق علم را به دو قسم تقسيم مى‏نمايد: ١- علم حصولى ٢- علم حضورى .

و بزبان فلسفه علم حصولى حضور ماهيت معلوم است پيش عالم و علم حضورى حضور وجود معلوم است پيش عالم .

رجوع شود به پاورقى و ٨١ و بعد از اين در مقاله ٤ و مقاله ٥ تفصيل بيشترى در اينباره داده خواهد شد

اينجا است كه بيان گذشته و فورمول سابق دانشمندان مادى سيماى شگفت‏آورى بخود گرفته و جلوه تماشائى پيدا مى‏كند .

اشكال يا تقرير

دانشمندان مادى مى‏گويند تاثرات گوناگون كه پيوسته با نهايت‏سرعت از سلسله‏هاى اعصاب بمغز وارد مى‏شوند از راه تبديل كميت‏به كيفيت‏خاصيت واحدى تشكيل ميدهند كه همان خاصه روحى است چنانكه با از كار افتادن حواس يا بيهوشى يا مرگ از كار مى‏افتد .

پاسخ

با تذكر سخنان گذشته ما پاسخ اين دعوى روشن است زيرا كسى در صدد انكار يك چنين خاصه مادى مغز نيست اين همان روانى است كه روان شناسان نيز بحسب احتياج بحث محلى در فن خودشان موضوع بحث فرض كرده و قرار داده‏اند سخن در اينست كه مشهود يا من قابل انطباق به چنين كيفيت مغزى نيست .

زيرا در هر حال يك پديده مادى خواص ضرورى ماده را بايد داشته باشد و اينكه گفته مى‏شود گاهى روان و شعور روانى از ميان ميرود ادعائى بيش نيست‏بلكه برخى اوقات در حال بيهوشى نيز انسان متوجه خود مى‏باشد و برخى از اوقات پس از هوشيارى چيزى به يادش نمى‏افتد نه اينكه خود را مشاهده مى‏كند كه خود را مشاهده نمى‏كرد و ميان اين دو جمله فرق بسيار است .