اصول فلسفه و روش رئاليسم. جلد ۲

اصول فلسفه و روش رئاليسم.0%

اصول فلسفه و روش رئاليسم. نویسنده:
گروه: کتابها

اصول فلسفه و روش رئاليسم.

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شهيد مطهری (ره)
گروه: مشاهدات: 12644
دانلود: 1999


توضیحات:

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 95 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12644 / دانلود: 1999
اندازه اندازه اندازه
اصول فلسفه و روش رئاليسم.

اصول فلسفه و روش رئاليسم. جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

سخن فليسين شاله

فليسين شاله در متودولوژى فصل روش رياضيات مى ‏گويد مى ‏توان گفت كه در تمام براهين رياضى تعميم بكار برده مى ‏شود و آنچه را كه براى يك مثال ثابت‏شد در موارد ديگر صادق ABC اثبات كرديم آنرا در باره جميع مى ‏دانند يعنى وقتى ما مطلبى را در باره مثلث مثلث‏ها تعميم مى ‏كنيم ولى بين تعميمى كه در رياضيات بكار مى ‏رود با تعميمى كه در علوم فيزيك و شيمى اعمال مى ‏شود يك فرق اساسى موجود است ‏بدين قرار كه تعميم رياضى به عكس تعميم علوم تجربى از راه تجربه حاصل نمى ‏شود مثلا وقتى حكمى را كه بوسيله برهان ABC ثابت كرديم در باره تمام مثلث‏ها تعميم مى ‏دهيم به هيچ وجه تجربه در باره مثلث اين تعميم دخالت ندارد و حال آنكه بوسيله تجربه است كه مطلع مى ‏شويم كه در مقابل حرارت يك فلز و دو فلز و سه فلز و بالاخره تمام فلزات منبسط مى ‏شود

حقيقت اينست كه در استدلالات رياضى تعميم بمعناى سير از جزئى بكلى يا از كمتر كلى بكلى وسيعتر نيست زيرا آن چيزى كه ذهن را در مسائل رياضى ملزم به قبول مى ‏كند صرفا برهان رياضى است و بالضروره هيچ برهان رياضى اختصاص بمورد معين ندارد و اگر مورد ABC را مورد اعمال برهان رياضى قرار مى ‏دهيم صرفا براى تفهيم و معين مثلا مثلث روشن ساختن مفاد برهان بر ذهن است و لهذا اگر ذهن بتواند مفاد يك برهان رياضى را بدون مراجعه بمورد خاص تصور كند فورا ملزم به قبول مى ‏شود و بعبارت ديگر عامل اذعان و الزام ذهن به قبول مفاد كلى برهان همان خود برهانست و بس چيزى كه هست اين است كه در مورد هر اذعان و حكمى لازم است كه ذهن قضيه مفروضه را بطور وضوح تصور كند تا بتواند به آن اذعان داشته باشد احتياج به موارد خاصه در مسائل رياضى براى تصور مفاد برهان است نه براى تصديق به آن

مشار اليه سپس در مقام فرق بين است قراء و استدلال قياسى و برهان رياضى چنين مى ‏گويد : بوسيله همين مطلب اساسى است كه بايد بين قياس كه در آن تجربه دخيل نيست و است قراء كه مبتنى بر تجزيه است امتياز گذاشت و تعريفى را كه معمولا از قياس مى ‏كرده ‏اند استدلالى كه در آن ذهن از يك قضيه كلى به قضيه‏ اى كه كمتر كلى است مى ‏رسد اصلاح نمود و از اين استدلال تعريفى كرد كه هم بر قياس صورى كه در آن ذهن حكم كلى را در باره افراد آن اعمال مى ‏كند منطبق شود و هم بر برهان برهان رياضى كه در آن فكر از كمتر كلى گذشته بكلى بيشتر مى ‏رسد ما به الاشتراك قياس صورى و برهان رياضى اينست كه در هيچ يك از آن دو ذهن متوسل به تجربه نمى ‏شود و خود ذهن روابطى را كه منطقا ضرورى است ‏بين افكار برقرار مى ‏كند پس بهتر اينست كه در تعريف قياس و يا استدلال است نتاجى بگوئيم كه آن قولى است مؤلف از قضايا كه بين تصورات رابطه ضرورى برقرار مى ‏سازد قياس صورى يكى از موارد جزئى قياس است نتاج است و در آن معانى يكى از ديگرى بيرون كشيده مى ‏شود براى اينكه بعضى مندرج در بعضى ديگر و بعضى نسبت‏ به بعضى ديگر عام‏تر است مثل فانى كه عام‏تر از انسان و انسان عام‏تر از سقراط است در مثال سقراط انسان است و انسان فانى است پس سقراط فانى است و سقراط در ضمن انسان و انسان در ضمن فانى مندرج است و آن حكمى كه براى شامل بطور كلى صادق باشد براى مشمول نيز صادق است اما استدلال رياضى يكى از صور قياسى است كه در آن رابطه اندراج ملحوظ نيست‏بلكه در آنجا رابطه تساوى يا معادل بودن منظور است و مقادير معادل را بجاى هم مى ‏گذاريم و نتايج ضرورى بدست مى ‏آوريم

اينكه در مقام فرق قياس به اصطلاح صورى و برهان رياضى در بالا گفته شد كه در اولى رابطه اندراج در كار است و در دومى رابطه تساوى مخدوش است زيرا همانطورى كه منطقيين تحقيق كرده ‏اند قياس مساوات كه مورد استفادهرياضيات است منحل بدو قياس است و در قياس دوم رابطه اندراج ملحوظ است و تا قياس دوم مدد نكند ذهن به مقصود B B و زاويه A مساوى است ‏با زاويه خود نمى ‏رسد مثلا آنجا كه استدلال مى ‏كنيم كه زاويه A مساويست‏با مساوى C نتيجه مستقيم اين قياس اين است كه زاويه مساويست‏با زاويه B سپس اين نتيجه را مقدمه قياس ديگرى كه در آن رابطه اندراج نه با خود زاويه A ملحوظ است و ذهن از كلى به جزئى سير مى ‏كند قرار مى ‏دهيم باين ترتيب زاويه C و هر چند مقدار مساوى با يك مقدار مساوى يكديگرند پس مساويست‏با مساوى زاويه C چنانكه ملاحظه مى ‏شود خلاقيت ذهن مديون همين قياس به A مساويست‏با زاويه زاويه اصطلاح صورى است كه ذهن را از كلى به كمتر كلى عبور داده چيزى كه هست چونكه اين قياس دوم در همه موارد بيك نحو بكار برده مى ‏شود و همواره انسان نسبت‏بان حضور ذهن دارد در فورمول رياضى دخالت داده نمى ‏شود

بعضى از فلاسفه و روانشناسان جديد غير تجربى بودن يك سلسله اصول كلى عقلانى را پذيرفته ‏اند يعنى قبول كرده ‏اند كه پيدايش اين احكام كلى عقلائى مولود مشاهده و آزمايش و است قراء نيست لكن ادعا كرده ‏اند كه پيدايش اين اصول معلول عوامل حياتى يا عوامل اجتماعى است ‏يعنى احتياجات زندگى فردى يا زندگى اجتماعى ذهن را وادار كرده است كه اين اصول را بسازد مثلا حكم كند به اينكه تناقض محال است و ثبوت شى‏ء براى خود ضرورى است و صدفه محال است و با تغيير احتياجات زندگى ممكن است اين اصول در فكر بشر جاى خود را به يك سلسله اصول ديگر بدهد و على هذا اصول اوليه فوق هر چند معلول تجربه نيست ولى ارزش منطقى مطلقى هم كه منطق تعقلى براى آنها قائل است و آنها را صحيح مطلق و كلى و ازلى و ابدى و تخلف ناپذير مى ‏داند درست نيست

اين نظريه از نظريه تجربى ضعيفتر است در اين نظريه بين افكار حقيقى و افكار اعتبارى فرق گذاشته نشده ما در مقاله ٦ كه در اعتباريات و افكار عملى گفتگو مى ‏كنيم در اطراف اين نظريه مشروحا بحث‏خواهيم كرد

گروه ديگر نغمه ديگرى ساز كرده ‏اند اين گروه نيز قبول كرده ‏اند كه اصول فوق غير تجربى است و هم قبول كرده ‏اند كه ذهن از حكم كلى بحكم جزئى سير مى ‏كند لكن ادعا كرده ‏اند كه اصول فوق براى ذهن ارزش يقينى ندارد و صرفا فرض هايى است كه ذهن آنها را ساخته و خود ذهن در باره آنها شك و ترديد روا مى ‏دارد چيزى كه هست ذهن مجبور است كه اين فرضيه‏ هاى بلا دليل را مسلم فرض كند زيرا اگر اين فرض هاى بلا دليل را نپذيرد و فرض نكند كه مثلا تناقض ممتنع است و صدفه محال است علم خراب مى ‏شود و علم بشر انتظام و است حكام و است قرار پيدا نمى ‏كند

پاسخ اين نظريه اينست كه آيا فرض اين اصول كلى در نتيجه دادن مسائل علمى مؤثر هست ‏يا نيست اگر مؤثر نيست پس ذهن چه فرض بكند و چه نكند على السويه است و اگر فرض اين اصول كلى در حصول نتايج مؤثر است آيا نتيجه شدن آن مسائل جزئى از آن فرض هاى كلى قطعى و يقينى ذهن است ‏يا آنكه آن هم احتياج بفرض دارد اگر قطعى و يقينى است پس معلوم مى ‏شود اين يك بديهى اولى ضرورت انتاج قياس را داريم و اين بديهى براى ذهن ما قطعى و يقينى است و ذهن ما هيچگونه شك و ترديدى در باره آن روا نمى ‏دارد و اگر نتيجه شدن مسائل علوم از اين اصول كلى نيز محتاج بفرض است پس ذهن به هدف خود كه انتظام و است حكام مسائل علوم است نرسيده و در اين صورت نيز فرض كردن اين اصول و فرض نكردن آنها براى ذهن على‏السويه است و مسائل علوم در حد فرض باقى مى ‏ماند و از اول ذهن بدون دست دراز كردن به اين اصول مى ‏توانست هر چه بخواهد فرض كند

حقيقت اينست كه انكار احكام بديهيه اوليه مستلزم شك در همه چيز است ‏حتى شك در خود شك و حد فاصل فلسفه و منطق با سوفسطائى‏گرى همين است

در اينجا بى مناسبت نيست كه گفتار فليسين شاله را كه پيرو منطق و فلسفه تجربى است و مخصوصا تحت تاثير شديد مسلك وضعى و ظاهرى اگوست كنت است راجع به اين مطلب نقل و انتقاد كنيم وى در متودولوژى فصل روش علوم فيزيكى و شيميائى مى ‏گويد : است قراء عبارت است از استدلالى كه در آن ذهن با اتكاء به تجربه از معرفت‏به حال جزئيات به قانون دست مى ‏يابد يعنى وقتى فرضيه‏ اى در نتيجه‏ اى توافق آن با تمام امور مشاهده و آزمايش شده محقق گشت‏بدون اينكه دخالت و فعاليت عقلانى ديگرى لازم باشد آن فرضيه مبدل به قانون مى ‏شود مطلب مهم فلسفى كه در باره است قراء پديد مى ‏آيد اينست كه چنين استدلالى با قوانين عقل سازگار هست ‏يا نه اگر هست‏به چه دليل است و اساس قانونى بودن آن چيست البته براى قياس يا است نتاج چنين اشكال و مطلبى پيش نمى ‏آيد براى اينكه ذهن هميشه حق دارد از اصولى كه قبلا وضع و مقبول كرده است نتايجى كه منطقا ضرورى ست‏بيرون بكشد ولى است قراء كه مبتنى بر تجربه است ‏به چه حق از حدود تجربى تجاوز مى ‏كند و حكمى را كه در باره مجربات صادق است در باره وقايعى كه هنوز تجربه نكرده است تعميم مى ‏دهد يعنى مشاهدات و آزمايش هاى ما كه در مكان و زمان معينى انجام مى ‏گيرد چگونه باعث مى ‏شود كه ما قانونى عمومى براى تمام ازمنه و امكنه وضع كنيم و چگونه مى ‏توانيم يقين كنيم كه امور مجهول بى‏شمار ديگر مانند امور معدودى است كه ما تجربه كرده‏ايم مبحث مشكل راجع به اساس است قراء عبارت از اين مسائل است معمولا در اينكه است قراء بر اصل يكسان و متحد الشكل بودن طبيعت مبتنى است ‏بين دانشمندان توافق حاصل است ‏يعنى اگر طبيعت هميشه يك جريان را بپيمايد كافى است كه ما در يك زمان و مكان معينى بين حوادث رابطه‏ اى ملاحظه كنيم و از آنجا پى ببريم كه اين رابطه هميشه و در همه جا برقرار خواهد بود ولى مشكل همه اينجا است كه چگونه ممكنست ما يقين داشته باشيم كه طبيعت هميشه يك جريان را بنحو متحد الشكل طى مى ‏كند فلسفه تجربى كه قائل است ‏به اينكه تمام افكار ما در نتيجه تجربه حاصل مى ‏شود اصل متحد الشكل بودن طبيعت را هم بوسيله تجربه توجيه كرده مى ‏گويد تنها امرى كه به بشر ثابت كرده است كه طبيعت جريان متحد الشكلى را سير مى ‏كند تجربه است و فيلسوف انگليسى جان است وارت ميل در كتاب منطق خود اين نظريه را تاييد كرده و مرجع برهان او در اين باب اصل عليت عمومى است كه علت معين هميشه موجب معلول معين مى ‏شود و اين قانون عليت عمومى امرى نيست كه خرد قبل از تجربه بان پى برده باشد و از اصول فكر بشمار برود زيرا منطقا ناممكن نيست كه حوادث از روى تصادف و اتفاق حاصل شود آنچه باعث اعتقاد بشر باين مطلب شده همان تجربه است كه انسان بوسيله آن دريافته است كه هميشه علت معين موجب معلول معين مى ‏شود لا غير پس اين اصل عليت عمومى كه جان است وارت ميل مبناى است قراء مى ‏داند خود در نتيجه است قراء و تعميم ملاحظاتى كه از راه آزمايش حاصل مى ‏شود بدست آمده است ولى در اينجا نبايد تصور كرد كه در اين بيان ما دور باطل وجود دارد چون مبناء است قراء اصل عليت و اين اصل نتيجه است قراء شمرده شده است زيرا مقصود از است قرائى كه مبناى اين اصل است است قراء عاميانه و سطحى مى ‏باشد در صورتى كه مقصود از است قراء دوم است قراء علمى است چنانكه مى ‏دانيم انسان عامى و كودك و حتى حيوان هم انتظار دارند كه اگر امرى يكبار موجب امرى ديگر شد هميشه چنين بشود

پاسخى كه فليسين شاله از اشكال دور مى ‏دهد پاسخى است ‏بى معنا و دور از مبانى عقلى و علمى زيرا اولا اين سؤال پيش مى ‏آيد كه است قراء سطحى چگونه منجر بحكم كلى مى ‏شود و آيا ذهن در است قراء سطحى و حتى ذهن كودك و حيوان كه از جزئى به كلى مى ‏گرايد گزاف و بدون ملاك است ‏يا ملاكى در كار هست اگر گزاف است پس اصل عليت هم گزاف است و هيچ ارزش منطقى ندارد و تمام قوانين تجربى هم كه بر روى يك همچو اصل بى ارزشى بنا شده است ‏بى‏ارزش است و اگر ملاك دارد پس مى ‏توان گفت كه كودك و حتى حيوان هم اصل كلى عليت را بالفطره درك مى ‏كنند

حقيقت اينست كه آنچه كودك و حيوان انتظار دارد از وقوع حادثه‏ اى بعد از حادثه ديگرى كه يكبار موجب آن شده است ‏يا آنچه انسان از اصل عليت درك مى ‏كند بكلى متفاوت است آنچه انسان با نيروى عاقله درك مى ‏كند يكى امتناع صدفه و يكى ضرورت ترتب معلول بر علت و امتناع تخلف آن است و همانا اصل ضرورت و جبر على و معلولى است كه به علوم انتظام و است حكام و قانونيت داده و آنها را بصورت نواميس قطعى در آورده است و اما آنچه كودك و حيوان انتظار آن را دارند صرفا وقوع حادثه‏ايست‏بدنبال حادثه‏ اى كه يكبار ديگر مشابه آنرا ديده است و اين انتظار يكنوع سبق ذهنى است كه ارزش منطقى ندارد و براى اذهان بسيطه از قبيل ذهن انسان عامى و كودك و حيوان دست مى ‏دهد و از قوه تداعى معانى سرچشمه مى ‏گيرد و باصطلاح از نوع انتقال از جزئى به جزئى ديگر است و ذهن هر اندازه كه بسيطتر و نيروى عاقله ضعيفتر باشد سبق ذهن در اين مورد كه باصطلاح منطق تمثيل خوانده مى ‏شود بيشتر است و هر اندازه كه عاقله نيرومندتر بشود ذهن از تمثيل كه انتقال از جزئى به جزئى است ‏بيشتر صرفنظر مى ‏كند و بقياس كه از احكام‏كلى و ضرورى و دائم سرچشمه مى ‏گيرد مى ‏گرايد و بعبارت ديگر ذهن در آغاز قدرت تميز منطقى ندارد و احكامى كه صادر مى ‏كند هم جزئى است و هم سطحى و لهذا در مطلق مواردى كه بين دو معنى تداعى برقرار شد ذهن سبقت مى ‏جويد و حكم مى ‏كند ولى همينكه عاقله نيرومند و ذهن با واجد شدن اصول كلى و بديهيات اوليه قوى و غنى شد احكام خود را طبق اصولى صادر مى ‏كند كه جنبه منطقى داشته باشد و با واقع و نفس الامر مطابقت كند و لهذا ذهن پس از آنكه از اصول عقلى قوى شد از سبق ذهن‏هائى كه بواسطه تداعى معانى در ذهن انسان عامى و كودك و حيوان صورت مى ‏گيرد كه گاهى با واقع مطابقت دارد و گاهى ندارد و غالبا مطابقت ندارد جلوگيرى مى ‏كند اساس نظريه است وارت ميل كه در ضمن گفتار فليسين شاله بدان اشاره شده اينست كه مبناى اصلى عمل ذهن در تفكر و استدلال نه انتقال از كلى به جزئى است قياس و نه انتقال از جزئى بكلى است قراء بلكه انتقال از جزئى به جزئى ديگر است تمثيل و اين انتقال بوسيله تداعى معانى صورت مى ‏گيرد و شايد اولين كسى كه اين عقيده را اظهار كرده هيوم ١٧١١ - ١٧٧٦ است ولى از آنچه در پاورقى‏ هاى - ٥١ و از آنچه در بالا گذشت معلوم شد كه اولا حكم غير از تداعى معانى است و علل و مبادى حكم نيز غير از علل و مبادى تداعى معانى است و ثانيا تداعى معانى گاهى مبنا و علت‏سبق ذهن در حكمى واقع مى ‏شود ولى اين سبق ذهن‏ها ارزش منطقى و نفس الامرى ندارد و بيشتر براى اذهان بسيطه مثل انسان عامى و كودك و حيوان دست مى ‏دهد و هر اندازه ذهن داراى اصول عقلانى و منطق صحيح و قدرت پيش‏بينى‏ هاى مطابق با واقع بشود بيشتر جلو سبق ذهن‏ هاى مبتنى بر تداعى معانى را مى ‏گيرد پس مبناى اصلى انتقالات علمى و صحيح بشر تداعى معانى نيست و بالنتيجه اصل در استدلالات منطقى تمثيل نيست

معلوم نيست چرا فليسين شاله و ساير طرفداران فلسفه تجربى از لزوم دور پرهيز دارند و چه چيزى موجب شده است كه آنان دور را باطل و ممتنع بشناسند آيا بطلان دور را نيز از راه است قراء توجيه مى ‏كنند است قراء و مشاهده و آزمايش فقط در باره امور عينى معقول است اما معدومات و ممتنعات كه قابل مشاهده و آزمايش عملى نيست

از آنچه تا كنون گفته شد معلوم شد كه :

١ - انسان در ذهن خود احكام و تصديقات بديهى اولى دارد

٢ - آن بديهيات ارزش يقينى دارند

٣ - ذهن با اتكاء بان بديهيات مى ‏تواند از حكم كلى بحكم جزئى برسد

٤ - مبناى اصلى انتقالات و استدلالات فكرى نه از جزئى بكلى و نه از جزئى به جزئى ديگر است ‏بلكه از كلى به جزئى است

٥ - ذهن در علوم طبيعى و تجربى از حكم جزئى بحكم كلى صعود مى ‏كند و اين صعود با كمك احكام بديهيه اوليه و قواعد متكى به آنها صورت مى ‏گيرد

٦ - علت غير يقينى بودن پاره‏ اى از مسائل علوم طبيعى نقصان آزمايش است

٧ - از لحاظ فن منطق و بدست آوردن مقياس هاى فكر تجربه مقياس درجه دوم است و مقياس درجه اول يك سلسله اصول عقلانى است كه مقياس بودن تجربه نيز بوسيله آن مقياسها براى ذهن ثابت است

در خاتمه اين مبحث آن جمله‏ اى را كه در مقدمه اين مقاله گفتيم بار ديگر تكرار مى ‏كنيم ما هر چند در ذهن خود تصورهائى مقدم بر تصور هاى حسى نداريم ولى تصديقهائى مقدم بر تصدي هاى تجربى داريم)

جاى ترديد نيست كه ما معلومات فكرى و ادراكات تصديقى بى‏شمار داريم و گاهى كه آنها را بررسى مى ‏نمائيم مى ‏بينيم همه آنها از همديگر جدا نيستند يعنى جورى نيست كه اگر يكى از آنها را گرفته و به تنهائى معلوم فرض كنيم توانسته باشيم مابقى را مجهول فرض نمائيم يعنى حصول علم بيك معلوم در پيدايش خود هيچ ارتباطى بوجود ساير معلومات نداشته باشد و اين سخن در علوم برهانى از همه جا روشنتر است ما هيچگاه نمى ‏توانيم بسيارى از مسائل اين علوم را به ثبوت برسانيم جز اينكه پيش از آن مسائل زياد ديگرى را بثبوت رسانده باشيم

پس ميان اين معلومات تصديقى يكنوع رابطه و بستگى هست كه به توالد و بارآورى مادى خالى از شباهت نيست زيرا در هر دو تصديقى كه نسبت اصل و فرع را دارند عينا مانند پدر و مادر و فرزند يا مانند درخت و ميوه اصول مادى ساختمان فرع در وجود اصل محفوظ و با صورت تازه از اصل خود جدا گشته و پديده تازه مى ‏شود بلى فرقى كه هست اينست كه پيدايش فرع مادى بسته به هستى اصل خود مى ‏باشد نه ببقاء زندگى وى لكن هر تصديق و فكر كه نتيجه‏ اى را مى ‏دهد بقاء وى در بقاء نتيجه ضرور مى ‏باشد كه اگر چنانچه نتيجه دهنده از ميان برود از ميان رفتن نتيجه ضرورى است

پس وجود يك سلسله افكار و تصديقاتى را كه يك فكر و تصديق منحصرا توليد مى ‏كنند بوجود يك سلسله پديده‏ هاى مادى كه مولد يك پديده مادى مى ‏باشند نمى ‏توان مقايسه كرد زيرا سلسله علل حوادث مادى را مى ‏توان غير متناهى فرض كرد كه هر حلقه از اين سلسله با رسيدن نوبت‏حلقه پسين از ميان رفته و جاى خود را به حلقه بعدى بدهد ولى هر علت تصديقى به همراه وجود معلول تصديقى خود بايد موجود بوده باشد و فرض عدم تناهى در سلسله علل تصديقى مستلزم عدم حصول آن تصديق مى ‏شود پس اگر يك معلوم تصديقى فرض نمائيم بايد سلسله تصديقى مولده او در جائى وقوف كند يعنى به تصديقى برسد كه خود بخود بى است عانت ‏بتصديقى ديگر پيدا شده باشد (بديهى اولى).

از اين بيان نتيجه گرفته مى ‏شود :

١ - اگر تصديقى علمى مقابل شك فرض كنيم يا خود آن مفروض بديهى است ‏يا منتهى به بديهى و بعبارت ديگر ما تصديق بديهى داريم

٢ - هر معلوم نظرى غير بديهى بواسطه تاليف بديهيات و يا نظرياتى كه به بديهيات منتهى مى ‏باشند پيدا مى ‏شود

٣ - علوم كثرتى بواسطه انقسام به بديهى و نظرى دارند

اشكال١ -

ممكنست ‏به سخن گذشته خرده گرفته و بگويند سير روزانه‏ اى كه علم با فرضيه‏ هاى موقتى مى ‏نمايد ناقض اين نظريه مى ‏باشد زيرا هر رشته علمى فرضيه‏ اى را گرفته و در مسير همان فرضيه چندى به كنجكاوى پرداخته و خواصى را روشن مى ‏نمايد و پس از چندى خواصى تازه‏تر كه با فرضيه موجود سازگار نيستند است شعار نموده و فرضيه تازه و وسيعتر و سازگارتر بجاى فرضيه كهنه نشانيده و باز به كنجكاوى خود ادامه مى ‏دهد و در اين حال فرضيه كهنه از جهان دانش سپرى مى ‏شود با اينكه نتايج مثبت وى زنده هستند و زنده خواهند بود پس از ميان رفتن علت تصديق مستلزم بطلان نتيجه وى نمى ‏باشد

پاسخ

فرضيه‏ هاى علمى دو گونه مى ‏باشند :

١ - فرضيه‏ اى كه پيدايش تازه وى كهنه را ابطال و تكذيب نمى ‏كند بلكه فرضيه پسين يك منظره را نشان مى ‏دهد كه پهناورتر و وسيعتر از منظره‏ايست كه فرضيه كهنه نشان مى ‏داد و در اين صورت فرضيه كهنه كه منتج‏يك نظريه مثبتى بود از ميان نرفته بلكه با يك اندام نيرومندترى پيش آمده و نتيجه خود را روشنتر و است وارتر مى ‏دهد

٢ - فرضيه‏ اى كه با روى كار آمدن متاخر متقدم راه نابودى سپرده و باطل مى ‏شود مانند فرضيه حركت زمين با فرضيه حركت فلك در علم هيئت و در اين صورت نتيجه چنين فرضيه‏ اى مانند خود فرضيه از ميان مى ‏رود ولى نتايج علمى كه با حس و تجربه بدست آمده ‏اند نابود نمى ‏شوند چنانكه ارصاد متواليه و تجارب ممتد اوضاع اجرام متحركه را در علم هيئت نگهدارى مى ‏نمايند

و گذشته از اين در هر دو قسم از فرضيه بطور كلى مى ‏توان گفت كه فرض فرضيه در يك علم نه براى است نتاج علمى مى ‏باشد يعنى نه براى اين است كه ما به مسائل و نظريه‏ هاى علم نامبرده دانا شويم يعنى فرضيه نامبرده مجهولى را تبديل به معلوم نمايد بلكه براى تشخيص خط سير است كه سلوك علمى ما راه خود را گم نكند و گر نه است نتاج مسائل رهين براهين مسئله و تجربه و ساير علل توليد نظريه مى ‏باشد نه معلول فرضيه و حال فرضيه درست مانند حال پاى ثابت پرگار مى ‏باشد كه با است وار بودن او خط سير پاى متحرك پرگار گرفتار بيهوده‏روى و گمراهى نمى ‏شود نه اينكه نقاطى را كه پاى متحرك دنبال هم مى ‏چيند پاى ثابت چيده باشد

اشكال٢ -

اگر چنانچه علم به نظريات از علم به بديهيات توليد شده و بديهيات از قانون توالد مستثنى مى ‏باشند ديگر توقف بديهى به بديهى ديگر مفهوم ندارد با اينكه مى ‏گوئيد همه قضايا اعم از نظرى و بديهى به قضيه امتناع اجتماع و ارتفاع نقيضين متوقف مى ‏باشد

(سابقا گفتيم كه احكام ذهنى بر دو قسم است ‏بديهى و نظرى بديهى ايضا بر دو قسم ست‏بديهى اولى و بديهى ثانوى منطقيين و فلاسفه پاره‏ اى از قضايا را بعنوان بديهى اولى نام مى ‏برند از قبيل حكم بامتناع تناقض و حكم به اينكه مقادير مساوى با يك مقدار مساوى يكديگرند و حكم به امتناع اشغال جسم واحد در آن واحد دو مكان را و حكم بامتناع اشغال دو جسم در آن واحد يك مكان را

معناى اول الاوائل بودن اصل امتناع تناقض

از ميان همه اين بديهيات اوليه اصل امتناع اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين كه براى رعايت اختصار از آن اصل به اصل امتناع تناقض تعبير مى ‏كنيم اول الاوائل و ام القضايا خوانده مى ‏شود در اينجا اين سؤال پيش مى ‏آيد كه معناى اول الاوائل بودن آن چيست اگر ساير بديهيات بديهى اولى ‏اند و ذهن به صرف عرضه شدن موضوع و محمول حكم مى ‏كند و هيچگونه نيازمندى به هيچ چيز ديگر ندارد پس همه على السويه ‏اند و اول الاوائل يعنى چه و اگر حكم ذهن در مورد آنها متوقف است ‏بر حكم به امتناع تناقض پس آن احكام واقعا بديهى نيستند و نظرى هستند

در مقام پاسخ باين اشكال چند نظريه است :

الف - اينكه ساير قضايا واقعا بديهى نيستند بلكه نظرى هستند و معناى اول الاوائل بودن و ام القضايا بودن اصل امتناع تناقض اينست كه جميع قضايا از آن است نتاج مى ‏شود اين نظريه قابل قبول نيست زيرا اولا خلاف آن چيزى است كه هر كس در وجدان خود مى ‏يابد و ثانيا اگر جميع بديهيات ديگر نظرى باشند نيازمند به استدلال خواهند بود و چنانكه مى ‏دانيم در هر استدلال دو مقدمه صغرى كبرى بايد مفروض و مسلم باشد پس حد اقل علاوه بر اصل امتناع تناقض يك اصل بديهى ديگر بايد داشته باشيم كه اولين قياس را تشكيل دهند و بعلاوه لازم است نتيجه شدن جزئى را از كلى انتاج شكل اول بلا واسطه پذيرفته باشيم يعنى اين را نيز بطور بديهى تصديق كرده باشيم پس اين نظريه كه اصل بديهى منحصر است ‏به اصل امتناع تناقض قابل قبول نيست

ب- ساير اصل هاى بديهى اساسا اصلها بلكه حكم هاى جداگانه‏ اى نيستند بلكه عين اصل امتناع تناقض هستند كه در موارد مختلف بكار برده مى ‏شود مثلا اصل امتناع تناقض در مورد مقادير بصورت قانون مساوات و در مورد عليت‏بصورت اصل امتناع صدفه و در موارد ديگر بصورت هاى ديگر تعبير مى ‏شود اين نظريه نيز قابل قبول نيست زيرا اختلاف قضايا تابع اختلاف اجزاء تشكيل دهنده يعنى موضوع و محمول است موضوع و محمول در ساير اصول با موضوع و محمول در اين قضيه مختلف است و بعلاوه اشكال دوم كه بر نظريه اول وارد بود بر اين نظريه نيز وارد است

ج - اصل امتناع تناقض و ساير بديهيات همه بديهى اولى هستند و در عين حال همه آن بديهيات نيازمند به اصل امتناع تناقض هستند چيزى كه هست نوع نيازمندى بديهيات اوليه به اصل امتناع تناقض با نيازمندى نظريات به بديهيات مختلف است نوع نيازمندى نظريات به بديهيات اينست كه نظريات تمام هستى خود را مديون بديهيات هستند يعنى نتيجه‏ايكه از يك قياس گرفته مى ‏شود عينا مانند فرزندى است كه مولود پدر و مادر است ولى نوع نيازمندى بديهيات اوليه به اول الاوائل طور ديگرى است و آنرا بدو نحو مى ‏توان تقرير كرد يكى به همان تقريرى كه در متن شده كه حكم جزمى عبارت است از ادراك مانع از طرف مخالف مثلا حكم جزمى در باره اينكه زيد قائم است وقتى ميسر مى ‏شود كه حكم حالتى را بخود بگيرد كه احتمال عدم قيام را سد كند و سد اين احتمال بدون كمك اصل امتناع تناقض ميسر نيست و با كمك اصل عدم تناقض است كه علم به اينكه حتما زيد قائم است و خلاف آن نيست صورت وقوع پيدا مى ‏كند و اگر اين اصل را از فكر بشر بيرون بكشيم ذهن به هيچ چيزى حالت جزمى و علم قطعى پيدا نمى ‏كند پس نيازمندى همه علم هاى بديهى و نظرى به اصل امتناع تناقض نيازمندى حكم است در جزمى بودن تقرير ديگر اينكه اگر اصل امتناع تناقض در فكر موجود نمى ‏بود هيچ علمى مانع وجود علم ديگر نمى ‏شد توضيح آنكه بعضى از علمها ادراكات جزمى مانع وجود علم هاى ديگر نيست مثل علم به اينكه اين كاغذ سفيد است ‏يا علم به اينكه زيد ايستاده است ولى بعضى علمها مانع وجود علم هاى ديگر بلكه مانع وجود پاره‏ اى از احتمالات است مثل علم به اينكه زيد ايستاده است مانع علم باينست كه زيد نه ايستاده است اين مانعيت‏با دخالت اصل امتناع تناقض صورت مى ‏گيرد و اگر اين اصل را از فكر بشر بيرون بكشيم هيچ علمى مانع هيچ علمى نخواهد بود بنا بر اين مانعى در فكر نخواهد بود كه شخص در عين اينكه علم جزمى دارد به اينكه زيد قائم است علم جزمى پيدا كند كه زيد قائم نيست ‏يا لااقل احتمال بدهد كه زيد قائم نيست

بنا بر تقرير اول اگر اصل امتناع تناقض را از فكر بشر بگيريم پايه جزم و يقين خراب خواهد شد و ذهن در شك مطلق فرو خواهد رفت و هيچگونه تصديق جزمى در هيچ موضوعى براى ذهن حاصل نخواهد شد هر چند صدها هزار برهان همراه خود داشته باشد و بنا بر تقرير دوم هيچ جزمى مانع جزم ديگر نخواهد شد و مانعى نخواهد بود كه ذهن در عين اينكه به يك طرف قضيه نفى يا اثبات گرائيده است ‏به طرف ديگر نيز بگرايد و هيچ طرفى را انتخاب نكند و بنا بر هر دو تقرير اساس جميع قوانين علمى خراب خواهد شد زيرا قانون علمى يعنى انتخاب و گرايش ذهن بيك طرف بالخصوص و اگر اصلا گرايشى در كار نباشد شك يا گرايش دو طرفى باشد قانون علمى براى ذهن معنا ندارد مثلا روى اصول هندسه اقليدسى ذهن اين مسئله را كه سه زاويه مثلث مساوى با دو قائمه است ‏بعنوان يك قانون علمى پذيرفته و اين يك قضيه موجبه است كه ذهن بحكم برهان رياضى و اصل امتناع تناقض به او گرائيده است و از نقيض وى كه سه زاويه مثلث مساوى نيست‏با دو قائمه اعراض كرده است ‏حالا اگر فرض كنيم كه اصل امتناع تناقض را از فكر بيرون بكشيم و قهرا ذهن جزم و گرايش پيدا نكند بنا بر تقرير اول ديگر اين اصل براى ذهن قانون علمى نخواهد بود و يا اينكه در عين جزم و گرايش بوى به نقيض وى هم گرايش پيدا كند بنا بر تقرير دوم اين مسئله و نقيض اين مسئله هر دو براى ذهن على السويه است و همانطورى كه ممكنست اين مسئله قانون علمى باشد مى ‏توانيم نقيض او را قانون علمى بدانيم و على اى حال از قانون علمى بودن كه معنايش انتخاب يكطرفى ذهن است ‏بيرون خواهد رفت

اصل امتناع تناقض تكيه‏گاه تمام احكام بديهى و نظرى ذهن است صدر المتالهين در مقام تمثيل مى ‏گويد نسبت اصل امتناع تناقض با ساير اصول و تصديقات بديهى و نظرى مانند نسبتى است كه در عالم اعيان ذات واجب الوجود با ساير موجودات دارد يعنى معيت و قيوميت است كه اگر نازى كند از هم فرو ريزند قالبها حقيقت هم همين است زيرا اگر اين اصل را كه زير بناء حقيقى تمام اصول فكرى است از فكر بشر بيرون بكشيم جز شك مطلق و تصور هاى درهم و برهم و عارى از تصديق يا تصديق هاى درهم و برهم و عارى از انتخاب چيزى باقى نمى ‏ماند و حقا بايد نام اصل الاصول بوى داده شود

اصل امتناع تناقض مورد قبول تمام اذهان بشرى است و واقعا نمى ‏توان انسانى را پيدا كرد كه در حاق ذهن خود منكر اين اصل باشد يعنى ممكنست انسانى پيدا شود كه بواسطه عروض شبهات از اين حكم فطرى ذهن خود غفلت كند و يا وجود آن را انكار كند ولى ممكن نيست كه انسانى پيدا شود كه واقعا در ذهن خود اين حكم را نداشته باشد دانشمندان جهان از قديم و جديد تجربى و تعقلى وجود چنين اصلى را در فكر بشر منكر نشده ‏اند از دانشمندان قديم كسانى كه در صدد انكار اين اصل برآمده ‏اند سوفسطائيان هستند و از دانشمندان جديد طرفداران منطق ديالكتيك منكر اين اصل شده ‏اند پيروان ماترياليسم ديالكتيك سعى دارند كه بعضى ديگر از قدماء يونان را كه قائل بحركت در طبيعت‏شده ‏اند و يا آنكه فلسفه خويش را روى اصل مبارزه اضداد در طبيعت تاسيس كرده ‏اند منكر اصل امتناع تناقض در فكر جلوه بدهند و از اين جهت است كه هراكليت هرقليطوس فيلسوف اقدم يونان را احيانا منكر اصل امتناع تناقض در فكر معرفى مى ‏كنند ولى حقيقت اينست كه قبل از هگل كه بانى ديالكتيك جديد است ‏باست ثناء سوفسطائيان كس ديگر يا دسته ديگر رسما منكر اين اصل فكرى نشده است ‏خود هگل نيز متوجه شده است كه آنچه او مى ‏گويد ربطى به اصل امتناع تناقض ندارد ولى ماديين روى علل خاصى جدا بمخالفت‏با اين اصل برخاست ه ‏اند ماديين در منطق و فلسفه خويش به بن‏بستهائى مى ‏رسند كه جز با انكار اين اصل بديهى راه فرارى ندارند ما در پاورقى‏ هاى مقاله ٤ به بعضى از اين بن‏بستها ارزش معلومات جلد اول اشاره كرديم و عن قريب توضيح بيشترى در اطراف مطلب خواهيم داد)

پاسخ

اگر با ذهن روشن يك قضيه را اعم از بديهى و نظرى تامل كنيم خواهيم ديد خود بخود با قطع نظر از خارج و محكى خود ممكن است ‏با خارج مطابقت ‏بكند يا نكند احتمال صدق و كذب و هيچگاه نمى ‏پذيريم كه يك قضيه با جميع قيود واقعى خود هم مطابقت را داشته باشد و هم نداشته باشد يعنى هم راست ‏بوده باشد و هم دروغ بوده باشد و هم راست نبوده باشد و هم دروغ نباشد و ازين روى اختيار يكى از دو طرف اثبات و نفى در است قرار علم ادراك مانع از نقيض باصطلاح منطق كافى نيست‏بلكه طرف ديگر را نيز ابطال بايد كرد و اين كار دخلى به ماده و صورت قضايا ندارد بلكه با فرض تماميت ماده و صورت در يك قضيه براى است قرار علم بايد يكى از دو طرف صدق و كذب را اثبات و طرف ديگر را نفى كرد

فرقى كه بديهيات با نظريات دارند اينست كه نظريات براى دريافت ماده و صورت مستمند ديگران هستند ولى بديهيات ماده و صورت را از خود دارند چنانكه در طبيعت هر تركيب مفروض مستمند آخرين ماده تحليلى بوده ولى ماده ديگر ماده نمى ‏خواهد بلكه خود ماده است پس سنخ احتياج هر قضيه به قضيه است حاله اجتماع و ارتفاع نقيضين اول الاوايل باصطلاح فلسفه غير از سنخ احتياج نظرى به بديهى مى ‏باشد كه احتياج مادى و صورى است

توضيح اينكه ما اگر يك برهان رياضى را مثلا با نتيجه‏اش در نظر گرفته و مورد بررسى قرار دهيم و با تامل كافى چشم را با برهان پر كرده و بسوى نتيجه نگاه كنيم و بالعكس نتيجه را بدست ادراك سپرده و به برهان مراجعه نمائيم در اين حركت فكرى با دو پيش آمد تازه مواجه خواهيم شد يكى اينكه اگر مواد برهان مفروض را با مواد برهان ديگرى عوض كنيم مثلا قضاياى مستعمله در يك برهان طبيعى را با قضاياى مستعمله در يك برهان رياضى عوض كنيم مشروط بر اينكه شكل و ترتيب محفوظ بماند خواهيم ديد نتيجه روابط خود را با برهان قطع كرده و سقوط كرد ديگر اينكه اگر جاى مقدمات برهان و ترتيب آنها را بهم زنيم خواهيم ديد نتيجه اختلال پيدا نمود

از اين بيان نتيجه گرفته مى ‏شود :

١ - چنانكه مواد تصديقات منتجه مقدمات در حصول نتيجه مؤثر هستند همچنين هيئت و ترتيب مقدمات در نتيجه تاثير دارند

٢ - چنانكه مواد قضايا يعنى قضيه‏ اى تاليف بديهى دارند همچنان هيئت و تاليف از جهت دخالت در نتيجه يا خود بديهى است ‏يا منتهى به بديهى تفصيل اين مطلب را از بحث قياسات نظرى و بديهى منطق بايد بدست آورد

همانطورى كه از اين بيان روشن است توقفى كه نظرى به بديهى پيدا مى ‏كند يا در تولد ماده از ماده است و يا در تولد صورت از صورت و دخل بتوقف حكم بيك حكم ديگر ندارد و آنچه گفته شده كه همه قضايا به قضيه امتناع اجتماع و ارتفاع نقيضين متوقف مى ‏باشد مراد از وى توقف علم و حكم است نه توقف مادى و صورى

اشكال

دانشمندان ماديت تحولى (فلسفه مادى جديدى كه بنام ماترياليسم ديالكتيك خوانده مى ‏شود و دو شخصيت معروف بنام كارل ماركس و فردريك انگلس بانيان اصلى آن بشمار مى ‏روند داراى يك تئورى فلسفى و يك روش منطقى است تئورى فلسفى وى ماترياليستى است كه وجود را مساوى با ماده مى ‏داند و وجود ماوراء مادى را منكر است و روش منطقى وى شيوه و روش خاصى است كه در طرز تحقيق و راه يافتن به معرفت طبيعت پيش گرفته و معتقد است كه تنها با اين روش و اين طرز تحقيق است كه مى ‏توان طبيعت را شناخت و به آن معرفت‏حقيقى حاصل كرد اين روش تحقيق كه همان روش ديالكتيكى ماركسيستى است عبارت است از طرز تفكر مبتنى بر چند اصل از اصول كلى كه حاكم بر طبيعت است و به عقيده آنان يگانه طرز تفكر و شيوه مطالعه‏ اى كه طبيعت و اجزاء طبيعت را آن طور كه هست مى ‏شناساند همانا مطالعه‏ اى است كه طبق اين اصول صورت بگيرد اين اصول از اين قرار است :