اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد سوم

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد سوم0%

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد سوم نویسنده:
گروه: کتابها
صفحات: 32

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد سوم

نویسنده: شهید مطهری (ره)
گروه:

صفحات: 32
مشاهدات: 1928
دانلود: 396

توضیحات:

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد سوم
  • مقدمه

  • مقاله هفتم : واقعيت و هستى اشياء

  • مقدمه

  • مسائل وجود

  • روش شناسى يا متدولوژى

  • تمايز علوم

  • موضوع چيست؟

  • نقطه‏هاى اتكاء مسائل علوم يا مبادىتصوريه و تصديقيه

  • مبادى فلسفى

  • اصول متعارفه فلسفى

  • اصول موضوعه در فلسفه

  • منشا اختلاف علوم و فنون از لحاظ اصول متعارفه و موضوعه و از لحاظ روش و اسلوب تفكر

  • اسلوب و روش تفكر در فلسفه

  • واقعيت و هستى اشياء

  • اصل كلى واقعيتى هست

  • نظريه دكارت

  • داشتن فلسفه مسبوق به شناخت ذهناست

  • مفهوم هستى در ذهن

  • مفهوم هستى مشترك معنوى يا لفظى

  • اصالت وجود و واقعيت

  • اصالت وجود يا ماهيت

  • نكاتى چند يا نتايجى چند

  • مفهوم وجود مفهومى است‏بسيط و مستغنى از تعريف است

  • نظريه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت

  • وحدت وجود

  • تباين و كثرت وجودات

  • وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت

  • جنبه تاريخى مسائل وجود

  • توضيح

  • نظريه‏هائى كه در اين مقاله بثبوت رسيد

  • مقاله هشتم : ضرورت و امكان

  • مقدمه

  • معناى ضرورت و امكان

  • ضرورت و امكان معقول است نه محسوس

  • اين بحث علمى است‏يا فلسفى

  • منشا ضرورت و امكان

  • قانون عليت و معلوليت

  • علت ضرورت دهنده به معلول است جبر على و معلولى

  • آيا نيازمندى معلول بعلت تنها در حدوث است‏يا هم در حدوث است و هم در بقاء؟

  • ضرورت بالذات و بالغير

  • ضرورت ذاتى فلسفى و ضرورت ذاتى منطقى

  • توجيه نظام موجودات

  • اصالت وجود و ضرورت و امكان

  • آيا موجود معدوم مى‏شود

  • قانون لاوازيه

  • ضرورت و امكان

  • بيان ديگر

  • قانون عليت و معلوليت پايه و اساس علم

  • نيازمندى معلول به علت از نظر حدوث و بقا

  • اشكال

  • پاسخ

  • اشكال

  • پاسخ

  • مدعا

  • اشكال

  • پاسخ

  • اشكال

  • پاسخ

  • اشكال

  • پاسخ

  • اشكال

  • پاسخ

  • اشكال

  • تقابل فيزيك جديد با نظريه ارسطوئى احتياج حركت‏بمحرك دائمى

  • قانون جبر ناقض قاعده فلسفى نيازمندى معلول بعلت در بقا

  • بطلان تسلسل علل

  • پاسخ

  • توضيح و تذكر

  • نكته 1

  • نكته 2

  • مسئله جبر و اختيار

  • مجموع راههائى بشر در مسئله جبر و اختيار پيش گرفته است

  • نفى ضرورت على و معلولى ملازم با آزادى و اختيار نيست

  • ضرورت على و معلولى افعال انسان منافى با اختيار و آزادى انسان نيست

  • فعاليت التذاذى و فعاليت تدبيرى

  • مقدمات افعال اختيارى

  • آيا اين مقدمات اختيارى است‏يا غير اختيارى

  • جبر و تفويض از جنبه كلامى

  • جبر و اختيار و وجدان

  • جبر و اختيار و اخلاق

  • امر بين امرين از نظر فلسفى و كلامى و اخلاقى

  • بحثى با ماديين

  • پاسخ

  • مسائلى كه در اين مقاله بثبوت رسيده

  • مقاله نهم : علت و معلول

  • انسان عالم به علم و جهل خود

  • نظريه متكلمين مبتنى بر انكار قانون عليت

  • راه ديگر

  • قانون عليت

  • احتياج بعلت

  • مجموع نظريه‏هايى كه از طرف طرفداران قانون علت و معلول در زمينه مناط احتياج به علت ابراز شده است

  • 1- نظريه حسى

  • 2- نظريه حدوثى

  • 3- نظريه ماهوى

  • 4- نظريه فقر وجودى

  • نقد نظريه حسى

  • نقد نظريه حدوثى

  • نقد نظريه ماهوى

  • نظريه فقر وجودى نتيجه قطعى اصول حكمت متعاليه

  • اشكال

  • پاسخ

  • اشكال

  • پاسخ

  • اصل سنخيت

  • دليل حسى و استقرائى

  • دليل عقلى و قياسى

  • سخن جينز در كتاب راز آفرينش يا جهان شگفت

  • قانون عليت‏يك قانون تجربى نيست

  • قانون عليت از شؤون واقعيت مطلق است

  • خلاصه نظريه ما راجع به قانون عليت

  • علتهاى چهارگانه

  • علت فاعلى

  • اشكال

  • تقسيم علت‏به علل اربعه از تقسيمات ارسطوئى است

  • مقدمات ارسطو در اثبات محرك اول

  • پاسخ

  • تعريف رابطه عليت را به دو نحو

  • 1- رابطه عليت چيزى جز تعاقب دو حادثه نيست

  • 2- عليت و معلوليت عبارت است از رابطه‏اى واقعى بين دو واقعيت كه يكى وابسته بديگرى است

  • علت مادى

  • تعريف ماده در اصطلاحات فلسفى و عرفى

  • ماده اولى يا ماده المواد عالم چيست

  • علت صورى

  • علت غائى

  • اصل عليت غائى

  • غايت و شعور و ادراك

  • غايت و فعل

  • علت غائى و علت فاعلى

  • اصل تنظيم كننده

  • اتفاق

  • بخت‏خوب و بد

  • مسائلى كه در اين مقاله اثبات گرديد

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 32 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 1928 / دانلود: 396
اندازه اندازه اندازه
اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد سوم

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد سوم

نویسنده:
فارسی
مقدمه


اصول فلسفه و روش رئاليسم ، جلد سوم

نويسنده : استاد شهيد مرتضى مطهرى (ره)

مقدمه

جلد سوم اين كتاب كه اكنون از نظر خواننده محترم مى‏گذرد مشتمل بر مقاله ٧ و ٨ و ٩ از مجموع چهارده مقاله‏اى است كه دوره اين كتاب را تشكيل مى‏دهد .
مقاله ٧ مشتمل بر يك رشته مطالب است كه بنام مسائل وجود خوانده مى‏شود اين رشته مسائل از لحاظ دخالتى كه در سرنوشت‏ساير مسائل فلسفه دارد اساسى‏ترين مسائل فلسفه بايد شمرده شود مسائل وجود در اين مقاله بصورت ١٢ مسئله بيان شده و از اين ١٢ مسئله فقط يكى دو مسئله است كه از يونان قديم بارث رسيده و قسمت عمده آن مسائل كه دخالت زيادى در مبنا و اساس فلسفه دارد در دوره اسلامى بتدريج پيدا شده و در ضمن خود كتاب اجمالا به تاريخچه اين مسائل اشاره‏اى شده است دو مسئله از اين ١٢ مسئله يكى اينكه موجود معدوم نمى‏شود و ديگر اينكه عدم نسبى است‏براى اولين بار در اين مقاله عنوان قرار داده شده و مستقلا با سبك مخصوصى از آنها بحث‏شده است .
مقاله ٨ مشتمل بر مسائل ضرورت و امكان است و آنچه در آن مقاله مورد توجه است موضوع وجوب و حتميت و قطعيتى است كه در كار جهان حكمفرما است‏بحث از ضرورت و حتميت نظام هستى يكى از مهمترين مباحثى است كه همواره افكار فلاسفه را بخود متوجه ساخته است و امروز هم در ميان فلاسفه غرب در رديف اول مسائل فلسفى بشمار مى‏رود در آخر اين مقاله موضوع اجبار و اختيار انسان و استعداد تكليف و مسئوليت وى در برابر نظام حتمى موجودات مطرح شده و در آن اظهار نظر شده است .
مقاله ٩ مشتمل بر قانون عليت و متفرعات وى است قانون عليت از قديمترين و سابقه دارترين مسائل فلسفه است و اگر سبقت و قدمت را مناط قرار دهيم هيچ مسئله‏اى بپاى مسئله علت و معلول نمى‏رسد مسئله علت و معلول از آن مسائل است كه با كمال سبقت و قدمتى كه دارد اهميت و جلال خود را از دست نداده است‏بلكه در اثر تحقيقات و كاوشها و موشكافيهاى زيادى كه در اطراف اين مسئله كهن بعمل آمده حقايق زيادى درباره كيفيت ارتباط موجودات با يكديگر در عالم فلسفه روشن شده است .
مقالاتى كه در جلد اول و دوم گذشت‏باستثناء مقاله ١ همه در حول مسائل ادراكى بود و آنچه موضوع بحث مستقيم آن مقالات بود انسان و افكار و انديشه‏ها و ادراكات انسان بود و ما اهميت‏بحث از جنبه‏ هاى ادراكى را در جلد اول و دوم گوشزد كرديم و اما آنچه موضوع بحث اين سه مقاله است مستقيما واقعيت عينى است‏يعنى در اين سه مقاله رسما در اطراف واقعيت عينى تحقيق شده ولى خواننده محترم در ضمن اينكه به كيفيت اقامه براهين فلسفى در اين مسائل آشنا مى‏شود باز بيك حقيقت روشن بر مى‏خورد و آن اين است تا ذهن را نشناسيم نمى‏توانيم فلسفه داشته باشيم يعنى شناختن واقعيت‏بدانسان كه بشر از فلسفه انتظار دارد بدون شناختن ذهن و آگاهى از انبوه انديشه‏ هاى غلط انداز ذهن ميسر نيست اين حقيقت در ضمن مطالعه خود اين مقالات روشن خواهد شد .
در ضمن اين حقيقت‏شايد يك مشكل ديگر نيز حل شود و آن مشكل عبارت است از چگونگى قدرت ذهن براى پيشروى در مسائل تعقلى محض اگر ما از عهده بر آمده باشيم و منظور خود را بطور واضح و روشنى بيان كرده باشيم خواننده محترم بخوبى خواهد فهميد كه ذهن با يك سلسله مسائل جدى روبرو مى‏شود و خواهان جواب دادن صحيح بانها است و قادر است‏بدون آنكه از وسائل خارجى كمك بگيرد به آسانى جواب آنها را بدهد بلكه متوجه مى‏شود كه در حل اين رشته مسائل توسل بغير اين راه هيچ معنى ندارد .
همانطورى كه در مقدمه جلد اول و مقدمه جلد دوم اين كتاب گفتيم ما حتى المقدور سعى كرده‏ايم كه مطالب را با زبان ساده و عمومى فهم در دسترس خوانندگان محترم بگذاريم و شايد اينجانب در اثر حرص و اصرارى كه نسبت‏باين مقصود داشته است و از اين جهت‏يك مطلب را با عبارات و تعبيرات مكرر ادا كرده است موجب ملال خاطر برخى از خوانندگان محترم را فراهم آورده باشد .
يكى از موضوعاتى كه امروز نظر دانشمندان جهان را جلب كرده اين است كه حتى الامكان سعى كنند حقايق علمى را آسان و ساده تحويل دهند و البته دانشمندان غربى پيشقدم اين راه هستند .
در دنياى غرب اهتمام به آسان كردن معضلات علمى كمتر از اهتمام بكشف مسئله تازه نيست و الحق اين سنت‏بسيار سنت پسنديده‏اى است و بايد همه دانشمندان در همه رشته‏ها اين روش را تعقيب كنند و اين خود خدمتى بزرگ به جامعه علم و دانش است و متاسفانه بايد اذعان كرد كه غالب كتب قديمه ما در همه رشته‏ها فاقد اين خصيصه عالى است‏به طورى كه در برخى از بدبينان توليد سوء ظن كرده كه شايد تعمدى در كار بوده و نامفهوم بودن مقصود و منظور بوده است .
امروز طرفداران عوض كردن متود تعليم و تاليف زياد شده و با غالب اشخاصى كه روبرو مى‏شويم از همين موضوع سخن به ميان مى‏آورند و برخى در اين راه به حد افراط اظهار نظر مى‏كنند و خيال مى‏كنند كه واقعا هر مطلبى كه براى هر كسى نامفهوم است در اثر طرز تعليم و بيان آن مطلب است ولى ما در ضمن اينكه به طرفداران تغيير متود تعليم و تاليف حق مى‏دهيم و خود نير طرفدار آن هستيم اين نكته را يادآورى مى‏كنيم كه همان اندازه كه بر دانشمندان است كه حقايق را از قيد اسارت عبارات مغلق و معقد آزاد سازند بيش از آن اندازه بر طالبان معرفت است كه سطح افهام خويش را با سطح حقايق نزديك سازند .
يكى از چيزهايى كه در كشور ما موجب شده كه افراد طالب فلسفه بزبان ساده باشند پاره‏اى از ترجمه‏ هاى كتابهائى است كه احيانا بنام فلسفه منتشر شده و نويسندگان آنها بنام فلسفه آسمان و ريسمان كرده‏اند و هر چه خواسته‏اند بقالب زده‏اند و برخى خوانندگان پنداشته‏اند كه فلسفه اروپا ساده است و حال آنكه اگر كسى كوچكترين اطلاعى داشته باشد مى‏داند كه فلاسفه و دانشمندانى كه واقعا در خود اروپا آراء و نظرياتشان مورد احترام است كمتر كسى است كه ادعا كند كه از عهده فهم نظريات آنها بر مى‏آيد آيا فلسفه كانت‏يا هگل يا هانرى برگسون يا نظريه نسبيت اينشتاين يا بسيارى از نظريه‏ هاى مهم اقتصادى و اجتماعى بهمين سادگيهائى است كه اين ساده‏دلان پنداشته‏اند .
افكار و نظريات عالى در هر رشته‏اى خواه ناخواه دقتهائى را همراه دارد و تا انسان كوشش نكند و سطح فكر خويش را بالا نبرد موفق بدرك آنها نخواهد شد .
گويند هنگامى كه ابو تمام شاعر تواناى عرب يكى از قصائد غراء خويش را انشا كرده بود برخى از خرده‏گيران بوى گفتند لم لا تقول ما يفهم يعنى چرا چيزى نمى‏گوئى كه فهميده شود مقصودشان اين بود كه چرا طورى سخن نمى‏گوئى كه ما بفهميم ابو تمام در پاسخ گفت لم لا تفهمون ما يقال يعنى شما چرا آنچه را گفته مى‏شود نمى‏فهميد .
اينجانب براى هر سه مقاله پاورقى‏هاى مشروح نوشت و فقط قسمتى از اواخر مقاله ٩ كه مربوط به مبحث غايات بود باقى ماند راجع بان قسمت از آن جهت كه با مطالب مقالات آينده بستگى داشت‏بهتر آن ديد كه به همان اندازه كه در متن بيان شده قناعت كند و البته بعدا در مقاله ١٠ و مقاله ١٤ به حد لزوم درباره آن قسمت عالى در متن و پاورقى‏ها حث‏خواهد شد .
تهران - تير ماه ١٣٢٥ شمسى - مرتضى مطهرى


۱
مقاله هفتم : واقعيت و هستى اشياء

مقاله هفتم : واقعيت و هستى اشياء

مقدمه

مبحث مورد نظر اين مقاله مبحث واقعيت و هستى و بعبارت ديگر مبحث وجود است و شامل يك رشته مسائل است كه در فلسفه بنام مسائل وجود شناخته مى‏شود .
انسان در فلسفه بيش از هر لغت و مفهومى با لغت و مفهوم وجود برخورد مى‏كند و علت اين امر اين است كه وجود يا موجود بعنوان موضوع فلسفه شناخته مى‏شود رجوع شود به مقاله ١ و همين جهت موجب شده كه فلسفه رسما بصورت فنى مستقل در آيد و از ساير فنون كه اصطلاحا همگى تحت عنوان علوم و هر يك با نام مخصوص خوانده مى‏شود تمايز پيدا كند و بديهى است كه در هر فنى انسان بيش از هر چيز با مفهوم موضوع آن فن سر و كار پيدا مى‏كند ما فلسفه را مى‏توانيم بنام علم وجود بخوانيم در مقابل علم اعداد و علم مقادير و علم النفس و علم الحيوان و علم المعادن و . . . يعنى همانطورى كه ساير محصولات انديشه بشرى هر يك متعلق بيك شى‏ء معين است فلسفه نيز متعلق بيك معنا و مفهوم متمايزى است كه همانا مفهوم وجود يا موجود است .

مسائل وجود

لازم است قبلا ذهن خواننده محترم را متوجه اين نكته سازيم كه مبحث مورد نظر اين مقاله كه شامل يك رشته مسائل بنام مسائل وجود است فصلى است كه حكماء اسلامى در دوره‏ هاى اخير در فلسفه باز كرده‏اند و با اهتمام زياد به بحث و تحقيق در اطراف مسائل آن پرداخته‏اند و اين طبقه از حكماء اين مبحث را اساسى‏ترين مباحث فلسفه بشمار آورده‏اند زيرا بعقيده آنها اصول و قواعد اصلى فلسفه كه به منزله مفتاح حل ساير مسائل فلسفى است در اينجا بدست مى‏آيد و در ساير مباحث فقط با داشتن اين مفتاحها مى‏توان توفيق حاصل كرد و نتائج قطعى بدست آورد .
البته بحث در وجود سابقه ممتد و طولانى دارد و همه مكاتب فلسفى يونان قديم هر يك طبق سبك خويش در وجود بحث كرده‏اند و علت اينكه ارسطو در دائره المعارف خود يك قسمت را كه بعدها بنام متا فيزيك يا فلسفه اولى يا علم اعلى معروف شد مجزا كرد و بيك رشته مسائل معين اختصاص داد همين بود كه اين مسائل بر محور وجود مى‏چرخد و بحث از وجود است در مقابل ساير قسمتها كه هر يك از آنها بحث از موضوع خاص ديگرى است .
ارسطو در مقاله جيم رساله ما بعد الطبيعه كه بكتاب الحروف معروف است تصريح مى‏كند كه مباحث اين قسمت در خور هيچيك از علوم طبيعى يا رياضى نيست زيرا موضوع بحث اين قسمت‏يك معنائى است اعم از موضوعات علوم طبيعى و رياضى و غيره .
مترجمين عربى آن معناى اعم را در ترجمه كتاب الحروف به كلمه هويت ترجمه كرده‏اند و بعدها حكماء اسلامى بجاى كلمه هويت كلمه موجود را استعمال كرده‏اند و شايد اول كسى كه با اين تعبير مطلب را ادا كرده است ابو نصر فارابى در رسالات خويش است‏بهر حال دانشمندان شرق و غرب اين معنى را بطور مسلم منتسب به ارسطو مى‏دانند كه فلسفه اولى و علم كلى كه شامل كلى‏ترين مسائل است‏بحث از وجود و موجود است و موضوع آن وجود مطلق است على هذا بحث در وجود سابقه ممتد و طولانى دارد بلكه اساسا فلسفه اولى بحث از وجود است .
ولى مسائلى كه در فلسفه اسلامى بنام مسائل وجود خوانده مى‏شود و در يك فصل على‏حده جا داده مى‏شود و اين مقاله بطور جداگانه بانها اختصاص داده شده يك عده مسائل مخصوصى است كه تا آنجا كه ما جستجو كرده و اطلاعاتى بدست آورده‏ايم بتدريج وارد فلسفه اسلامى شده و نظر صاحب نظران را جلب كرده تا آنكه بصورت جدى‏ترين و اساسى‏ترين مسائل فلسفى در آمده به طورى كه يكباره سرنوشت فلسفه را در دست گرفته است .
اين مسائل بيش از آن مقدار كه با منابع يونانى و غير يونانى ارتباط داشته باشد از طرفى از آراء و نظريات متكلمين و از طرف ديگر از عقايد و افكار عرفا سر چشمه گرفته و البته اين مسائل در نزد متكلمين يا عرفا حالت‏بسيطتر و ساده‏ترى داشته و بعلاوه با روش صحيح عقلانى فلسفى تجزيه و تحليل نمى‏شده و بعدا كه وارد فلسفه شده مورد تجزيه و تحليلهاى حكيمانه حكما واقع شده و صورت فلسفى بخود گرفته و نضج و كمال يافته تا آنكه در قرون اخيره باين صورتى كه امروز هست در آمده ما در همين مقاله پس از آنكه خود اين مسائل را توضيح و تشريح كرديم به كيفيت‏سير اين مسائل در ميان متكلمين و در ميان عرفا و سپس ورود آنها در فلسفه و تحولاتى كه در فلسفه راجع باين مسائل رخ داده تا حدى كه متناسب با وضع اين كتاب است اشاره مى‏كنيم و مفتاحى بدست‏خواننده محترم مى‏دهيم .
علت اينكه در فلسفه جديد اروپائى اين مسائل به صورتى كه مفهوم حكماء مشرق زمين است مورد توجه واقع نشده و اگر احيانا مسائلى باين اسماء نام برده مى‏شود صرفا جنبه اشتراك در لفظ و اسم دارد ولى از لحاظ معنا و مفهوم بكلى متباين است مثل اصالت وجود در اصطلاح قديم و جديد اين است كه رابطه فلسفه اروپائى با فلسفه اسلامى از منابع ده قرن پيش يا اندكى پيشتر يا بعدتر سر چشمه مى‏گيرد و در ده قرن پيش اين مسائل باين صورت و كيفيت وجود نداشته است .
خواننده محترم اگر با كتب علمى آشنائى كامل داشته باشد مى‏داند كه در قديم معمول چنين بود كه براى هر علمى مقدمه‏اى وضع مى‏كردند و در آن مقدمه سه مطلب را بيان مى‏كردند و آنها عبارت بود از بيان موضوع آن علم و تعريف آن و فائده آن و احيانا امور ديگرى نيز اضافه مى‏شد اين عمل در تمام علوم و فنون از فلسفه و غيره جريان داشت و در مقدمه فلسفه علم كلى و فلسفه اعلى باصطلاح آن زمان و احيانا در كتب منطق مانند منطق الشفا چند مطلب ديگر اضافه مى‏شد كه عبارت بود از تقسيمات علوم تمايز علوم موضوع علم چيست و بعضى مطالب ديگر .
دانشمندان همواره متوجه بودند كه مقدمه هر علمى يعنى بيان موضوع و تعريف و فائده آن علم جزء آن علم نمى‏تواند قرار بگيرد و همچنين تقسيمات علوم جزء فلسفه يا منطق نيست و سر اين مطلب واضح و روشن است و در ضمن بيانات آينده روشن‏تر خواهد شد .
ولى فن مستقلى كه متكفل بيان همه اين امور باشد و آنچه بعنوان مقدمه در آغاز هر علم بيان مى‏شود بيان كند در قديم موجود نبود.
از جمله قدمهاى مفيدى كه دانشمندان جديد در عالم فلسفه و منطق برداشتند اين بود كه فن مستقلى بوجود آوردند كه متكفل همه اين جهات است و در آن فن علاوه بر امورى كه در بالا ذكر شد قسمتهاى مفيد و مهم ديگرى علاوه شد از قبيل بيان اصول متعارفه و اصول موضوعه‏اى كه در هر علمى بكار برده مى‏شود و روش و اسلوب فكرى كه در هر يك از علوم بايد از آن استفاده شود تا در آن علم پيشروى حاصل شود .

روش شناسى يا متدولوژى

قسمت اخير يعنى بيان اختلاف علوم از لحاظ روش و اسلوب فكرى و تعيين اينكه در فلان علم از چه روش و اسلوبى بايد استفاده كرد تا به نتيجه مطلوب رسيد مهمترين تنبه و توجهى است كه اين دانشمندان در اين زمينه پيدا كرده‏اند و به عقيده اين دانشمندان از آن روزى كه روشهاى علوم شناخته شد راه پيشروى و تكامل باز شد و علت اصلى ركود و توقف علم در قديم همانا نشناختن متود و طرز تفكر صحيحى است كه در هر علم لازم است مثل آنكه در مواردى كه بايد از طرز تفكر تجربى استفاده شود با طرز تفكر تعقلى و استنتاجى مى‏خواسته‏اند به نتيجه برسند .
بهر حال اين قسمت‏به قدرى توسعه پيدا كرد كه ساير قسمتها را تحت الشعاع قرار داد و با الحاق ساير قسمتها كه در بالا اشاره شد علم جديدى بوجود آمد كه همه بنام روش شناسى يا متدولوژى خوانده مى‏شود به عقيده اين دانشمندان فائده شناختن روشهاى علوم از لحاظ صحيح فكر كردن كه غايت و نتيجه منطق است از منطق ارسطو كه بيشتر متوجه اشكال و صور و هيئت و ترتيب افكار و معقولات است‏بدرجاتى بيشتر است و از اينرو دانشمندان منطق را بدو قسمت تقسيم كرده‏اند منطق صورى كه همان منطق ارسطوئى است و متودولوژى كه متضمن تقسيمات علوم و تعريفات و موضوعات و فوائد و روشها و اصول متعارفه و موضوعه آنها است .
بديهى است كه استقصاء بحث در آنچه امروز بصورت فنى مستقل و دامنه دار در آمده ربطى به مباحث مورد نياز ما كه در اين سلسله مقالات فلسفى طرح شده ندارد ولى آنچه از آن قسمتها كه تماسى با فلسفه دارد و به طورى است كه ممكن است اگر ما نظريه خود را در باره آنها بيان نكنيم در ذهن خواننده محترم شبهات و اشكالاتى باقى بگذارد ناچاريم بيان كنيم .
خصوصا آنكه بعضى از قسمتها كه در همين مقدمه خواهد آمد تا آنجا كه ما اطلاع داريم در اطراف آنها تا كنون تحقيقى نشده است .
در مقاله ١ تعريف فلسفه و موضوع و فائده آن بيان شد و در مقاله ٥ در باره صحت روش تعقلى كه مورد استفاده فلسفه است‏بحث‏شد در مقدمه اين مقاله بمناسبت اينكه همانطوريه قبلا اشاره شد مسائل مطروحه اين مقاله پايه و اساس ساير مسائل فلسفى است و از لحاظ صناعى به منزله آغاز فلسفه محسوب مى‏شود به ساير قسمتهاى لازم مى‏پردازيم كه شامل مطالب ذيل است :
١- تمايز علوم .
٢- موضوع چيست .
٣- نقطه‏ هاى اتكاء مسائل علوم يا مبادى تصوريه و تصديقيه .
٤- نقطه‏ هاى اتكاء فلسفه يا مبادى فلسفى .
٥- اسلوب و روش فكر در فلسفه .
٦- منشاء اختلاف علوم از لحاظ اصول متعارفه و موضوعه و اسلوب و روش.

تمايز علوم

هر علمى مجموعه‏اى از مسائل است كه در آغاز ظهور آن علم بسيط و محدود بوده و بعد توسعه و افزايش يافته است‏بشر از دوران قديم تا كنون همواره مسائل علمى را دسته‏بندى مى‏كرده و بهر دسته‏اى نام مخصوص مى‏داده طب هندسه حساب منطق فلسفه و غيره مثل اينكه هر دسته بخصوصى را به منزله افراد يك خانواده تشخيص مى‏داده كه همه آنها از اصل واحد منشعب مى‏شوند و بيك ريشه مى‏پيوندند و همين جهت موجب امتياز و جدائى آن دسته از مسائل از ساير مسائل بوده و البته اين خانواده ‏ها بتدريج رو به ازدياد و توسعه رفته‏اند يعنى با مرور زمان هر اندازه مجاهدتهاى بيشترى از طرف علما شده افراد ديگرى از همان اصل واحد مستقيما توليد شده است .
گاهى بين افراد هر خانواده‏اى با خانواده ديگر در عين اينكه از لحاظ خانوادگى متمايزاند رابطه‏اى شبيه رابطه فاميلى ديده مى‏شود كه قرابت و خويشاوندى علمى را با علم ديگر نمايان مى‏سازد نظير رابطه‏اى كه بين علم حساب و علم هندسه وجود دارد .
و همچنين بين هر فاميلى با فاميل ديگرى رابطه‏اى شبيه رابطه نژادى ديده مى‏شود نظير رابطه‏اى كه بين علوم نظرى در مقابل علوم عملى هر يك با ديگرى ديده مى‏شود .
ارتباط خانواده ‏ها و فاميلها و نژادها در علوم موجب شده كه دانشمندان به تقسيم و طبقه‏بندى علوم بپردازند و اولين تقسيم و طبقه‏بندى كه از قديم ديده مى‏شود همان تقسيم و طبقه‏بندى معروف ارسطوئى است و ابن سينا آنرا به بهترين صورتى بيان و تكميل كرده و برخى مانند شيخ اشراق ايراداتى بر آن وارد كرده‏اند و برخى ديگر آن ايرادات را دفع كرده‏اند دانشمندان جديد نيز بصور مختلفى علوم را تقسيم و طبقه‏بندى كرده‏اند كه در جاى خود مسطور است و لزومى ندارد ما در اينجا كلام را اطاله كنيم .
آنچه در اينجا لازم است‏بيان اين جهت است كه آن اصل واحدى كه مسائل هر علمى را بصورت افراد يك خانواده در آورده و بين آنها رابطه ذاتى برقرار كرده چيست .
و همچنين منشا قرابت فاميلى خانواده‏ هاى مختلف علوم و منشا قرابت نژادى فاميلها چيست و آيا تمام نژادهاى علوم واقعا و حقيقتا از يك جد اعلى منشعب مى‏شوند و اگر چنين جد اعلائى در كار هست آن كيست و چيست .
منطقيين و فلاسفه بعد از تحقيق و جستجوى بسيار باين نتيجه رسيده‏اند كه هيچ علمى خالى از موضوع نيست و آن چيزى كه مسائل هر علمى را بصورت افراد يك خانواده در مى‏آورد همان موضوع آن علم است و آن چيزى هم كه منشاء قرابت‏هاى فاميلى و نژادى علوم است همانا قرابت‏هائى است كه بين موضوعات علوم برقرار است و اگر براى همه علوم جد اعلائى قائل شويم همانا آن جد اعلى نيز مربوط بموضوعات علوم است


۲
موضوع چيست؟

موضوع چيست؟

موضوع هر علمى عبارت است از آن چيزى كه در آن علم از احوال و عوارض او گفتگو مى‏شود و قضاياى مربوط به او حل مى‏شود تدبر و تدقيق در مسائل هر علمى و تجزيه مسائل آن روشن مى‏كند كه همه آن مسائل بيان احكام و آثار و عوارض و حالات يك شى‏ء بخصوص است و همان شى‏ء بخصوص است كه همه آن مسائل را بصورت افراد يك خانواده در آورده است و ما آنرا موضوع آن علم مى‏ناميم .
در اينجا يك سؤال مهم براى منطقيين و فلاسفه پيش آمده است و آن اينكه نظر به اينكه موضوعات علوم متباين من جميع الجهات نيستند بلكه چنانكه قبلا اشاره كرديم قرابت‏هائى بين موضوعات علوم برقرار است و هما قرابتها منشا خويشاوندى فاميلى و نژادى علوم است مثل اينكه بين كم منفصل كه موضوع علم حساب شمرده شده و كم متصل كه موضوع علم هندسه شمرده شده قرابت جنسى است‏يعنى هر دو از جنس كميت هستند و از طرف ديگر آنچه موضوع يك علم ناميده مى‏شود همواره داراى انواع و اقسامى است و هر نوع و قسمى اختصاص دارد بيك سلسله احكام و عوارض و حالات مثل اينكه موضوع هندسه كه كم متصل شناخته مى‏شود منقسم مى‏شود به خط و سطح و حجم و هر يك از آنها احوال و عوارض مخصوص بخود دارد و از طرفى هم كلمه عوارض و احكام كلمه كش‏دارى است و آنچه از عوارض نوع و قسم يك شى‏ء محسوب مى‏شود از عوارض خود آن شى‏ء نيز محسوب مى‏شود و در اين صورت يا بايد جميع علوم را علم واحد بدانيم يعنى مسائل مختلف جميع علوم را به منزله افراد يك خانواده و همه را مستقيما منشعب از يك اصل بدانيم و اختلافات خانوادگى و فاميلى و نژادى را منكر شويم و اختلاف هر علمى را با علم ديگر يك امر قراردادى و وضعى بدانيم و يا آنكه بهر اندازه كه موضوعات انواع و اقسام پيدا مى‏كنند علوم را متكثر و مختلف بدانيم مثلا هندسه را مجموعه‏اى از سه علم علم الخط و علم السطح و علم الحجم بدانيم بلكه نظر به اينكه ممكن است هر يك از اين سه نيز انقساماتى پيدا كنند مثل انقسام خط به مستقيم و منحنى انقسامات جزئى‏ترى براى آن علم قائل شويم .
علاوه بر اينكه موضوعات علوم متباينات من جميع الجهات نيستند و بين آنها وجه مشترك‏هائى در كار است احيانا مى‏بينيم كه موضوع يك علم عينا جامع مشترك موضوع علم ديگر با يك رشته اشياء ديگر است مثل آنكه موضوع علم النبات جامع مشترك موضوع علم الحيوان و يك عده از اشياء است و همينطور ... .
منطقيين و فلاسفه به اين سؤال پاسخ داده‏اند حاصل آنچه در مقام پاسخ به اين سؤال بيان شده اين است كه عوارض و احكامى كه بيك شى‏ء نسبت داده مى‏شود بر دو قسم است عوارض اوليه يا عوارض ذاتيه و عوارض ثانويه يا عوارض غريبه و در مقام تميز عوارض ذاتيه از عوارض غريبه تحقيقات نيكو و ارجمندى بعمل آمده و آن كس كه از همه بيشتر و بهتر اين مطلب را تحقيق كرده ابن سينا در كتب منطقيه خويش و بالخصوص منطق الشفا است هر چند متاخرين نكات لازمى را كه وى يافته است درك نكرده‏اند و به راههاى ديگر رفته‏اند و همين جهت موجب اضطراب و اختلاف آراء زيادى در آن مسئله شده تا آنجا كه از طرف برخى از غير منطقيين عقائد عجيب و گزافه مانندى در اين زمينه اظهار شده است .
چنانكه معلوم شد در مسئله تمايز و تشابه علوم و طبقه‏بندى آنها نكته حساسى كه از نظر منطقى هست همانا تميز و تشخيص عوارض ذاتيه از عوارض غريبه است و تميز و تشخيص اين جهت احتياج بمقدمات منطقى زيادى دارد كه از عهده اين مقدمه و اين مقاله خارج است و طالبين بايد بكتب منطقيه و بالاخص كتب ابن سينا مراجعه كنند .
توضيح يك نكته لازم است و آن اينكه نظر به اينكه عوارض ذاتيه هر موضوعى همواره به نحوى است كه ذهن يا مستقيما و بلا واسطه رابطه آن را با موضوع درك مى‏كند يعنى احتياج به دخالت‏حد وسط و اقامه برهان ندارد و يا اينكه با مداخله حد وسط رابطه وى با موضوع روشن مى‏شود قهرا رابطه بين هر موضوعى و عوارض ذاتيه وى بايد واقعى و نفس الامرى باشد نه اعتبارى و قهرا بايد آن موضوع كلى باشد نه جزئى و بناء على هذا علوم اعتباريه كه رابطه بين موضوعات و محمولات در آن علوم وضعى و قراردادى است نه واقعى و نفس الامرى مانند حقوق و فقه و اصول و صرف و نحو و همچنين علومى كه يك سلسله قضاياى شخصيه مسائل آنها را تشكيل مى‏دهد مانند لغت و تاريخ و جغرافيا از محل كلام منطقيين خارج است زيرا آنچه در مورد تمايز و تشابه و طبقات علوم گفته مى‏شود اولا در مورد علوم حقيقى است كه رابطه واقعى و نفس الامرى امور را بيان مى‏كند نه علوم اعتبارى و ثانيا در مورد كليات است كه براى ذهن قابل استدلال و استنتاج است نه جزئيات كه بقول منطقيين نه كاسب‏اند و نه مكتسب و بالاخره در مورد علومى است كه برهان بمعناى صحيح منطقى در آن علوم جارى است مانند تمام علوم عقلى محض و علوم آزمايشى .
در علوم تجربى و آزمايشى هر چند مستقيما برهان جارى نيست ولى مطابق آنچه در مقاله ٥ تحقيق شد آن سلسله علوم قطعى بودن و كلى بودن و قانون عمومى بودن خود را مديون يك سلسله براهين عقلانى مى‏باشد كه بطور ضمنى مورد استناد آن علوم است

نقطه‏ هاى اتكاء مسائل علوم يا مبادى تصوريه و تصديقيه

از آنچه در مقام معرفى موضوع علم گفتيم ميزان معرفت مسائل علم نيز حاصل مى‏شود مسئله هر علم عبارت است از قضيه‏اى كه رابطه موضوع آن علم را با يكى از عوارض و احكام وى بيان مى‏كند و از اين رو هر علمى عبارت است از مجموعه‏اى از مسائل كه مشتمل است‏بر موضوع و محمول و نسبتى و هنگامى آن مسئله صورت قانون بخود مى‏گيرد كه اولا كلى باشد و ثانيا حالتى پيدا كند كه ذهن جبرا اذعان بثبوت محمول از براى موضوع پيدا كند .
اين اذعان و تصديق هنگامى پيدا مى‏شود كه اولا ذهن تصور روشن و صريحى از موضوع مسئله و همچنين از محمول آن داشته باشد تا مورد قضاوت خويش را بشناسد و ثانيا يك نوع دليل و حجتى در كار باشد كه سند قضاوت واقع شود و ذهن را ملزم به تصديق و اذعان نمايد پس قانون شدن يك مسئله براى اذهان در درجه اول متوقف است‏بمعرفت موضوع و محمول آن مسئله و در درجه دوم متوقف است‏بدليل و حجتى كه سند قضاوت واقع شود و بتواند ذهن را قانع و ملزم كند آنچه در مقام معرفى موضوعات و محمولات آورده مى‏شود همان تعريفات است كه در همه علوم مورد استفاده قرار مى‏گيرد و آنچه سند قضاوت ذهن واقع مى‏شود يك سلسله اصول متعارفه يا اصول موضوعه و يا يك رشته مسائل متكى به اصول متعارفه و اصول موضوعه است .
تعريفات و اصول متعارفه و اصول موضوعه هر علمى بعنوان مبادى آن علم شناخته مى‏شود .
تعريفات را مبادى تصوريه و اصول متعارفه و موضوعه را مبادى تصديقيه مى‏خوانند .
تعريفات را معمولا همه مى‏شناسند مثل آنچه در مقام تعريف خط و سطح و حجم و دائره و مربع و مثلث و غيره در هندسه بكار برده مى‏شود در اينجا لازم است فرق اصول متعارفه و اصول موضوعه را بيان كنيم :
اصول متعارفه عبارت است از يك يا چند اصلى كه دلائل و براهين آن علم بر روى آنها بنا شده و خود آن اصول بديهى و غير قابل ترديد است و هيچ ذهنى خلاف آنرا جايز نمى‏شمارد مانند اصل كل و جزء كل از جزء بزرگتر است و اصل مساوات دو مقدار مساوى با يك مقدار مساوى با يكديگرند در هندسه و اصل امتناع تناقض در فلسفه و منطق .
اصول موضوعه عبارت است از يك يا چند اصلى كه برخى از دلائل آن علم متكى به آنها است و خود آن اصول بديهى و جزمى اذهان نيست و دليلى هم عجالتا بر صحت آن اصول نيست ولى آن اصول را مفروض الصحه گرفته‏ايم .
و البته ممكن است كه يك اصل موضوع در يك علم جنبه وضعى و فرضى داشته باشد ولى در علم ديگر با دلائل مخصوص آن علم به تحقيق پيوسته باشد مثل اينكه در علوم طبيعى از اصول رياضى و در علوم رياضى از اصول طبيعى و در هر يك از اينها از اصول فلسفى و در فلسفه از هر يك از اينها استفاده شود .
پس فرق اصل متعارف و اصل موضوع به اين است كه اصل متعارف بخودى خود قطعى و جزمى است و ذهن خلاف آن را جايز نمى‏شمارد و اصل موضوع بخودى خود غير قطعى است و ذهن خلاف آن را جايز مى‏شمارد خواه آنكه آن اصل موضوع بطور مطلق جنبه وضعى و فرضى داشته باشد و يا آنكه با توجه بيك رشته دلائل كه مخصوص فن ديگرى است غير از آن فنى كه اين اصول موضوعه مورد استفاده آن فن قرار گرفته جنبه قطعيت و ضرورت پيدا كرده باشد و به تحقيق پيوسته باشد تفصيل اين مطالب و جميع وجوه فرق بين اصول متعارفه و اصول موضوعه و تعريفات و انقسام علوم متعارفه به اصول عامه و خاصه و همچنين بيان اينكه در فلان علم چه اصول متعارفه و چه اصول موضوعه‏اى بكار برده مى‏شود يكى از سودمندترين مباحثى است كه بايد در منطق مورد بحث واقع شود منطقيين جديد زحمات گرانمايه‏اى در اين زمينه كشيده‏اند و يكى از كسانى كه اصول متعارفه و موضوعه علوم متداول عصر خويش را طبق استنباط خود بيان كرده كانت است آنچه در اينجا لازم است‏اشاره‏اى است‏بوضع مبادى تصوريه و تصديقيه فلسفى.


۳
مبادى فلسفى

مبادى فلسفى

از آنچه گفتيم معلوم شد كه مبادى تصوريه و تصديقيه هر فنى به منزله نقاط اتكاء و از لحاظى به منزله ابزار و اسباب كار آن فن بشمار مى‏رود از اين جهت لازم است كه بدانيم مبادى تصوريه و تصديقيه فلسفى و بعبارت ديگر تعريفات و اصول متعارفه و موضوعه فلسفه چه وضعى دارد .
فلسفه از لحاظ تعريفات غنى‏ترين فنون است زيرا مفاهيمى كه موضوعات و محمولات مسائل فلسفى را تشكيل مى‏دهند از قبيل مفهوم وجود و عدم و وحدت و كثرت و وجوب و امكان و امتناع و علت و معلول و متناهى و نامتناهى و حادث و قديم و قوه و فعل و غير اينها مفاهيمى بسيط مى‏باشند نه مركب و بهمين جهت‏بديهى التصور و مستغنى از تعريف مى‏باشند براى توضيح اينكه مفاهيم فلسفى بسيط‏اند نه مركب و توضيح اينكه اگر مفهومى بسيط بود مستغنى از تعريف مى‏باشد رجوع شود به مقدمه مقاله ٨ .

اصول متعارفه فلسفى

اصول متعارفه فلسفى تعيين جميع اصول متعارفه فلسفى بسيار مفيد و مهم است و جمع و استقصاء همه آنها خالى از صعوبت و دشوارى نيست و تا كنون ديده نشده است كه كسى در صدد جمع و استقصاء آنها بر آيد و شايد ما موفق شديم كه پس از استقصاء كامل در محل مناسبى همه آنها را با اشاره به اينكه هر يك از آنها در چه مسائلى مورد استفاده قرار مى‏گيرد ذكر كنيم در اينجا لازم است‏به دو اصل متعارف عمده كه مهمترين اصول متعارفه فلسفى است اشاره كنيم زيرا اين دو اصل به منزله آغاز سير فلسفى محسوب مى‏شود و چنانكه بعدا در ضمن خود مقاله خواهيم ديد اين مقاله كه شامل مباحث وجود يعنى شامل مسائل اصلى فلسفه است‏با يكى از اين دو اصل آغاز شده آن دو اصل از اين قرار است :
١- اصل امتناع تناقض شكى نيست كه اين اصل مستحكم‏ترين نقاط اتكاء فلسفه است اين اصل در همه علوم و بالاخص در فلسفه مورد نيازمندى است ارسطو در الف صغرى و ابن سينا در اوائل الهيات شفا و صدر المتالهين در مباحث عقل و معقول و ديگران از فلاسفه قديم و جديد در جاهاى ديگر در اطراف اين اصل متعارف كه بنام اصل الاصول و ام القضايا ناميده شده بحثهائى كرده‏اند و ما در مقاله‏ هاى ٢ و ٥ بحث كافى از اين مطلب كرديم و شبهات منكرين اين اصل را بيان و انتقاد كرديم و ثابت كرديم كه استقرار علم نسبت‏بهر چيزى بدون اين اصل امكان پذير نيست در اينجا از تكرار آن بى‏نيازيم .
٢- اصل اثبات واقعيت در طى مقالات گذشته معلوم شد كه سفسطه مبنى بر انكار واقعيت و هستى است و همه چيز و هر آنچه در انديشه بگذرد باطل و دروغ و هيچ مى‏داند گورگياس سوفيست معروف يونانى برهان اقامه مى‏كند كه محال است چيزى موجود باشد ٢٠ پروتوگوراس سوفيست ديگر يونان باستان كه مى‏گويد مقياس همه چيز انسان است سخنش همين نتيجه را مى‏دهد ديگران نيز باستناد اصل وقوع خطا در ادراكات بر پندار و موهوم بودن جميع ادراكات استدلال كرده‏اند و نيز معلوم شد كه سر حد رئاليسم و ايده آليسم يا فلسفه و سفسطه همانا اذعان بواقعيت و هستى است‏يعنى اذعان به اينكه موجودى هست و واقعيتى در كار است ما اين حقيقت را بعنوان اصل اثبات واقعيت مى‏خوانيم اين اصل فطرى هر ذى شعورى است و احدى يافت نمى‏شود كه بتواند در حاق ذهن خويش در اين اصل كلى ترديد روا دارد و همانطورى كه در مقاله ٢ گذشت‏شكاكترين شكاكان و سوفسطائى‏ترين سوفسطائيان در عمل به پيروى از فطرت خويش رئاليست و واقع بين هستند و بقول پاسكال شكاك واقعى يافت نمى‏شود .
فلسفه اين اصل بديهى و قطعى را اصل متعارف قرار داده و چنانكه بعدا در همين مقاله خواهيم ديد مسائل اساسى فلسفه كه آنها را بنام مسائل وجود مى‏خوانيم و بتبع ساير مسائل مهم فلسفى بترتيب از همين اصل استنباط شده است .
اصل امتناع تناقض چون زير بناء تمام اصول فكرى بشرى است رجوع شود به مقاله ٥ در همه علوم و همه مسائل مورد استعمال دارد و باصطلاح از اصول متعارفه عامه است ولى اصل اثبات واقعيت تنها در فلسفه است كه بعنوان اصل متعارف مورد استعمال قرار مى‏گيرد .

اصول موضوعه در فلسفه

اصول موضوعه در فلسفه در مقاله ١ آنجا كه رابطه فلسفه را بيان مى‏كرديم به نيازمنديهاى علوم به فلسفه و همچنين به نيازمنديها و استفاده كردنهاى فلسفه از علوم اشاره كرديم و گفتيم كه فلسفه خواه ناخواه نتائج تحقيقات علوم را مورد استفاده قرار مى‏دهد .
آن نتائج علمى به منزله مواد اوليه‏اى است كه در اختيار فلسفه قرار داده مى‏شود و فلسفه از آن مواد اوليه حقايق كلى فلسفى مى‏سازد اصول موضوعه فلسفى عبارت است از همان موادى كه علوم در اختيار فلسفه قرار مى‏دهد و البته همواره ضمانت صحت و سقم مواد به عهده علم است و فلسفه نمى‏تواند صحت و سقم مطلق آن حقائق فلسفى كه از مواد علمى تهيه شده تضمين كند .
على هذا هر استدلال فلسفى كه متكى به مواد علمى باشد درجه صحت و استواريش تابع درجه صحت و اعتبار آن مسئله علمى است‏بخلاف استدلالات فلسفى خالص كه بر پايه بديهيات اوليه و اصول متعارفه قرار گرفته كه فلسفه مى‏تواند صحت مطلق آنها را تضمين كند لهذا آن قسمت از مسائل فلسفى كه مبتنى بر قبول مسائل حسى و تجربى يا حدسى و تخمينى طبيعيات و فلكيات بوده يا هست‏با تجديد نظرهايى كه در مسائل طبيعى و فلكى شده و مى‏شود مورد تجديد نظر قرار گرفته و خواهد گرفت .
يكى از قسمتهايى كه فوق العاده لازم است مورد بررسى قرار گيرد همانا تفكيك مسائل فلسفى خالص از مسائل متكى به علوم است و تا كنون ديده نشده كه كسى در صدد اين تفكيك و تجزيه برآيد و اينجانب در نطر دارد كه پس از آنكه با دقت همه آن مسائل را از يكديگر تفكيك كرد در محل مناسبى بيان نمايد آنچه مى‏تواند در اينجا بيان كند همين قدر است كه مسائل عمده‏اى كه در فلسفه هست و به منزله ستون فقرات فلسفه بشمار مى‏رود از نوع مسائل فلسفى خالص است و فقط قسمتى از مسائل فرعى علت و معلول و قسمتى از مباحث قوه و فعل و حركت و بعضى قسمتهاى فرعى ديگر است كه خواه و ناخواه متكى به نظريه‏ هاى علمى بايد بوده باشد و در حقيقت مسائلى كه مربوط به شناختن جهان هستى از جنبه كلى و عمومى است مثل مسائل وجود و عدم و ضرورت و امكان و وحدت و كثرت و علت و معلول و متناهى و نا متناهى و غيره جنبه فلسفى خالص دارد در سيستمهاى فلسفى حسى اصول نظريه ‏ها مبتنى بر همين اصول موضوعه است‏بلكه گاهى بر فرضيه‏ هاى غير قطعى كه از جنبه علمى نيز محقق شناخته نشده مبتنى مى‏شود و اين خصوصيت از همه بيشتر در ناصيه ماترياليسم ديالكتيك هويدا است

منشا اختلاف علوم و فنون از لحاظ اصول متعارفه و موضوعه و از لحاظ روش و اسلوب تفكر

در هر يك از علوم و همچنين فلسفه يك عده اصول متعارفه و موضوعه معينى بكار برده مى‏شود كه در غير آن مورد استفاده نيست و در حقيقت هر يك يا چند اصل متعارف و اصل موضوع اختصاص دارد بمورد خاصى و همچنين همه علوم و فنون از لحاظ سبك تحقيق و روش تفكر يكسان نيستند زيرا هر چند همگى محصول انديشه و فعاليت فكرى و عقلانى هستند ولى سبك فعاليت و تحقيق در همه جا يكسان نيست در برخى موارد بايد راه عمل و آزمايش خارجى را پيش گرفت و در برخى موارد بايد تنها به مشاهده و احساس پرداخت و در برخى موارد بايد مشاهده حضورى نفسانى را وجهه همت قرار داد و در برخى موارد بايد اسلوب برهان و قياس عقلى را بكار انداخت و در برخى موارد يكى از اين راهها و در برخى موارد ديگر بيش از يكراه مورد استفاده قرار مى‏گيرد .
اختلاف علوم و فنون از لحاظ روش و اسلوب تفكر همان مطلبى است كه قبلا اشاره كرديم كه منطقيين جديد به آن اهميت دادند و متودولوژى را روى همين زمينه تاسيس كردند .
آنچه ما مى‏خواهيم در اينجا بيان كنيم نكته لازم و مهمى است كه نديده‏ايم كسى تا كنون متعرض آن شده باشد و آن عبارت است از بيان منشاء اختلاف علوم و فنون از لحاظ اصول متعارفه و همچنين از لحاظ روش و اسلوب تفكر يعنى چرا و به چه علت‏بعضى اصول متعارفه و موضوعه فقط در بعضى علوم مورد استعمال دارند نه در بعضى ديگر و چرا در هر علم و فنى از اسلوب خاص بايد پيروى نمود نه از اسلوبى ديگر .
به عقيده ما اختصاص يك علم به بعضى اصول متعارفه و موضوعه و همچنين اختصاص آن بيك روش و اسلوب معين از ناحيه موضوع آن علم سر چشمه مى‏گيرد زيرا اصول متعارفه و موضوعه هر علمى عبارت است از يك عده احكامى قطعى يا وضعى كه عقل در مورد موضوع آن علم دارد و اين مطلب از بررسى يكايك آن اصول متعارفه روشن مى‏شود و اسلوب و روش فكرى خاص هر علمى نيز عبارت است از يكنوع ارتباط فكرى خاصى كه بين انسان و موضوع آن علم بايد بر قرار شود و بديهى است كه نوع ارتباط فكرى بين انسان و شى‏ء از اشياء بستگى دارد به نحوه وجود و واقعيت آن شى‏ء مثلا اگر شيئى از نوع اجسام است ناچار بايد ارتباط جسمانى و مادى بين انسان و آن شى‏ء برقرار شود و احساس و آزمايش عملى همان ارتباطات مادى است كه دستگاه فكر با اشياء پيدا مى‏كند و اگر آن شى‏ء وجود نفسانى دارد بايد به مشاهده حضورى و نفسانى كه يگانه وسيله ارتباط ذهن با آن شى‏ء است پرداخته شود و اگر آن شى‏ء كيفيت عقلانى دارد يعنى حقيقتى است كه عقل با اعمال قوه انتزاع آنرا يافته ست‏بايد با سبك قياس و برهان و تحليل عقلانى مورد بررسى قرار گيرد .
از اينجا نقش مهمى را كه موضوعات علوم در علوم دارند مى‏توان دريافت زيرا از آنچه در اين مقدمه گفته شد معلوم شد كه اولا استقلال و امتياز يك علم از علم ديگر و ثانيا اختصاص اصول متعارفه و موضوعه آن علم به آن علم و ثالثا اختصاص اسلوب تحقيق خاص آن علم به آن علم ناشى از ناحيه موضوع آن علم است پس موضوع هر علم و فنى نماينده استقلال و تعيين كننده روش و اسلوب تحقيق و منشاء اختصاص اصول متعارفه و مبانى اوليه آن علم به آن علم است

اسلوب و روش تفكر در فلسفه

بعد از شناختن موضوع فلسفه و بعد از دانستن اينكه دستگاه فكر اين مفهومى را كه موضوع فلسفه است از چه راه و به چه كيفيتى نائل مى‏شود و دانستن اينكه اسلوب و روش تفكر هر علم و فنى بستگى دارد به نحوه حصول و واقعيتى كه آن موضوع براى ذهن دارد دانسته مى‏شود كه اسلوب فكرى فلسفى بايد چه اسلوبى باشد .
در مقاله ٥ كه كيفيت پيدايش مفاهيم را براى ذهن بيان كرديم و نظريه حسيون و عقليون را بيان و انتقاد نموديم ثابت كرديم كه مفهوم وجود و موجود كه موضوع اصلى مسائل فلسفه است و همچنين مفاهيم فلسفى ديگرى مانند وحدت و كثرت و غيره صرفا عقلانى هستند يعنى مفاهيمى هستند كه ذهن از راه هيچ حس خارجى يا داخلى قادر به نيل بانها يست‏بلكه با يكى از عاليترين اعمال عقلانى آنها را نائل شده است رجوع شود به مقاله ٥ و بديهى است كه بررسى و كنجكاوى در باره موضوعى كه عقل با عاليترين اعمال خويش آنرا يافته است جز با بررسى‏هاى عقلانى ميسر نيست


۴
واقعيت و هستى اشياء

واقعيت و هستى اشياء

ما هرگز ترديد نداريم و هم نبايد داشته باشيم در اينكه در نخستين گامى كه مى‏خواهيم پس از خاموش كردن ترانه سفسطه برداريم با واقعيت اشياء مواجه شده و سر و كار ما با واقعيت هستى خواهد بود يعنى اصل واقعيت را اثبات نموده و با غريزه غير قابل دفع خود به جستجو و كنجكاوى از واقعيتهاى گوناگون خواهيم پرداخت .
و بعبارت ديگر مى‏دانيم واقعيتى هست (اين همان اصلى است كه در مقدمه بعنوان اصل اثبات واقعيت از آن ياد كرديم اين اصل عبارت است از اذعان و تصديق به اينكه اجمالا موجودى داريم و بر خلاف زعم سوفسطائيان جهان هيچ در هيچ و موجود بودن امرى پوچ نيست .
اين اصل اصلى است‏يقينى و قطعى و مورد قبول تمام اذهان بشرى و نخستين نقطه‏اى است كه فكر انسان در اين سير عقلانى بنام فلسفه كه در پيش دارد آنرا مبدا و آغاز حركت‏خويش قرار مى‏دهد .
بايد دانست كه بر هر فيلسوفى لازم است كه افكار خويش را از يك نقطه قطعى و غير قابل ترديدى آغاز كند و براهين و استدلالات خويش را بر روى يك پايه محكم و متين بگذارد زيرا بديهى است كه اگر اساس و بنيان يك سلسله افكار بنام افكار فلسفى بر يك فرضيه غير قطعى و نظريه احتمالى گذاشته شود هيچگونه ارزش و اعتبارى نمى‏توان برايش قائل شد زيرا بنيانى است كه از پاى بست ويران است پس آن اصل اولى كه بعنوان مبدا سير و نقطه اتكاء انتخاب مى‏شود بايد اصلى باشد كه هيچگونه ترديدى در او روا نباشد و بايد اصل متعارف باشد نه اصل موضوع بلكه بايد بمثابه‏اى باشد كه انكارش مساوى انكار همه اصلهاى مسلم ديگر باشد .

اصل كلى واقعيتى هست

محققين حكما باين نكته بر خورده‏اند كه يگانه اصلى كه صلاحيت دارد مبدا و نقطه شروع فلسفه قرار گيرد همان اصل واقعيتى هست مى‏باشد كه سر حد فلسفه و سفسطه يا رئاليسم و ايده آلبسم محسوب مى‏شود و اصلى است‏يقينى و فطرى و مورد تصديق تمام اذهان بشرى و حتى خود سوفسطائى نيز بدون آنكه توجه داشته باشد در حاق ذهن خود بان اعتراف دارد .
ما در نخستين لحظه‏اى كه گريبان خويش را از چنگال مغالطات سفسطى خلاص مى‏كنيم و از فطرت واقع بين خود استفاده مى‏كنيم خود را با واقعيت اشياء مواجه مى‏بينيم و اذعان و تصديق قطعى به اينكه واقعيتى هست را در نهايت وضوح و روشنى در ذهن خود مى‏يابيم يعنى خود را مواجه با همان چيزى مى‏بينيم كه هر كسى با فطرت ساده خود بدون آنكه توجهى بمغالطات سفسطى داشته باشد خود را مواجه با آن مى‏بيند همانطوريه در متن بيان شده در نخستين گامى كه مى‏خواهيم پس از خاموش كردن ترانه سفسطه برداريم با واقعيت اشياء مواجه شده و سر و كار ما با واقعيت هستى خواهد بود يعنى اصل واقعيت را اثبات نموده و با غريزه ... .
پس از قبول اين اصل يعنى پس از اذعان و تصديق به اينكه واقعيتى هست در مرحله دوم سير عقلانى خويش بدنبال اين مطلب مى‏رويم كه مظاهر اين واقعيت چيست و بعبارت ديگر چه چيز هست و چه چيز نيست در اين مرحله است كه مظاهرى مى‏يابيم و مى‏رسيم به اينكه من هستم زمين هست‏ستارگان هست ماده هست قوه هست روح هست همانطورى كه در متن بيان شده مى‏دانيم واقعيتى هست و سپس به توليد و تكثير اين حقيقت كه حقيقتهاى ديگرى را بوجود مى‏آورد خواهيم پرداخت و البته برخى از اين حقائق حقايقى است‏بديهى و عيانى و غنى از استدلال مثل حقيقت اينكه من هستم كه از علم حضورى نفس بذات خويش سر چشمه مى‏گيرد و يا حقيقت اينكه زمين يا خورشيد هست كه از علم احساسى بديهى خارجى سر چشمه مى‏گيرد و برخى ديگر نيازمند به بحث و تحقيق است ولى در هر حال قبول و اذعان اصل كلى واقعيتى هست و نفى زعم باطل سوفسطائى كه مدعى است همه چيز هيچ اندر هيچ و باطل اندر باطل است و اصلا موجود شدن و واقعيت پيدا كردن امرى محال و ممتنع است‏بما فرصت و نوبت مى‏دهد كه اين حقائق جزئى‏تر را بدون هيچ اشكال و مانعى اذعان كنيم .
اين اصل كلى مانند ساير حقائق نظرى بر خلاف حقائق اعتبارى كه در مقاله ٦ گذشت اصلى است مطلق و ثابت و هرگز مشمول قانون تحول و تكامل و نشوء و ارتقاء نخواهد بود و همانطورى كه در متن بيان شده پيوسته يك حقيقت پاى بر جاء و غير قابل تغير و تحول بوده و بر خلاف انتظار طرفداران حقيقت نسبى هيچگاه از جاى خود تكان نخواهد خورد يعنى بر خلاف زعم نسبيون و طرفداران ماترياليسم ديالكتيك چنانكه در مقاله ٤ گذشت كه تمام اصول فكرى و عقلانى را قابل تغيير و تبديل به ضد خود مى‏دانند اين اصل كه حد فاصل رئاليسم و ايده آليسم است هيچگاه تغيير نكرده و تبديل به ضد خويش كه همان مدعاى ايده آليسم و سوفسطائى‏گرى است نخواهد شد.
مجددا يادآورى مى‏كنيم كه اين اصل كلى كه نقطه شروع كنجكاوى فلسفى است پس از قبول اصل كلى امتناع تناقض است كه زير بناء جميع افكار و انديشه‏ هاى بشرى است و در ساير علوم عموما و در فلسفه خصوصا مورد استفاده است .
همانطورى كه در مقدمه مقاله گفتيم اصل امتناع تناقض و اصل اثبات واقعيت دو اصل متعارف عمده‏اى است كه مورد استفاده استدلالات و براهين فلسفى قرار مى‏گيرد در حقيقت اين دو اصل به منزله دو بال اصلى است كه سير و پرواز فلسفى قوه عاقله را در صحنه پهناور هستى ميسر مى‏سازد .
پس از قبول اصل كلى واقعيتى هست و پس از توليد و تكثير اين حقيقت و پيدايش معلومات چندى در اين باب انسان بيك نكته واضح و روشن ديگر بر مى‏خورد كه مربوط به خويشتن و دستگاه ادراكى و فكرى خويشتن است و آن وجود اغلاط و اشتباهاتى است كه خواه ناخواه گرفتار آنها مى‏شود و گاهى چيزى را كه نيست هست و چيزى را كه هست نيست مى‏پندارد و همانطورى كه در متن بيان شده همان اندازه كه اصل واقعيت پيش ما روشن است وجود اين اغلاط و تصادف با اين اشتباهات نيز روشن است و از اينجا نيازمندى شديد به شناختن واقعيت و بعبارت ديگر بفن وجود شناسى كه با دارا بودن آن فن بتوان موجودات واقعى را از امور پندارى و حقايق را از اوهام تميز داد براى انسان پيدا مى‏شود و اين همان فلسفه است كه مى‏توانيم آنرا علم الوجود يا فن واقعيت‏شناسى بناميم .
در اينجا كه از نقطه شروع فلسفه بحث كرديم بى مناسبت نيست كه به نكته ذيل توجه كنيم .

نظريه دكارت

دكارت دانشمند شهير فرانسوى كه خواست تحولى در فلسفه تعقلى ايجاد كند و شالوده نوينى بريزد چنانكه مى‏دانيم ابتداء در همه چيز شك كرد و يگانه چيزى را كه يقينى و قابل اعتماد دانست و همان را نقطه شروع در فلسفه قرار داد وجود خويشتن بود من وجود دارم هر چند وجود خويشتن را نيز از راه وجود انديشه و فكر بثبوت رسانيد پس در حقيقت دكارت نقطه شروع را وجود فكر و انديشه قرار داد .
بهر حال دكارت مدعى شد كه فرضا در همه چيز شك كنم در اينكه من خودم وجود دارم نمى‏توانم شك كنم و تنها همين يك يقين اولى كافى است كه مرا هدايت كند و يقين‏هاى ديگرى بدنبال خود بياورد لهذا نقطه شروع در فلسفه دكارت من وجود دارم بشمار مى‏رود بر روش دكارت ايرادات زيادى وارد كرده‏اند و ما نيز بنوبه خود ايراداتى محكم بر اين روش وارد كرديم رجوع شود به جلد اول و جلد دوم در اينجا بمناسبت مطلب بالا اضافه مى‏كنيم كه قطع نظر از همه ايراداتى كه از طرف ما و ديگران بر اين روش وارد شده اساسا انتخاب اين راه براى نقطه شروع فلسفه متضمن فائده‏اى نيست زيرا باعتراف خود دكارت شك وى در همه چيز سواى وجود خويشتن شك واقعى و حقيقى نبود بلكه شك دستورى و فرضى بود و البته ممكن نيست كه كسى بتواند در يقينيات فطرى خويش كه جبرا و اضطرارا به آنها اذعان دارد واقعا شك كند و بقول پاسكال شكاك واقعى وجود ندارد و حتى سوفسطائى‏ترين افراد نيز طبق فطرت ادراك و اراده خويش در حاق ذهن خود به بسيارى از حقائق جزما اذعان دارد و روى آن اذعانها در جريان حيات زندگى خويش حركاتى مى‏كند على هذا پس اينكه دكارت مى‏گويد در هر چيزى اگر شك كنم خواهم گفت انديشه است ولى در خود انديشه نمى‏توانم شك كنم جز يك بيان شاعرانه چيزى نيست زيرا اگر بنا بر شك دستورى و فرضى باشد در جميع بديهيات بلا استثناء حتى در وجود همين انديشه و شك نيز مى‏توان شك كرد و مانند شاعر باستانى فارسى زبان مى‏توان گفت همين سمراد هم سمراد باشد يعنى مى‏توان گفت همه چيز پندار است و هر پندارى حتى خود همين پندار هم پندار است و وجهى ندارد كه ما بين يقينيات فطرى خويش تبعيض قائل شويم و اما اگر بنا بر قبول يقينيات فطرى است البته انسان هيچ فرقى بين وجود خويشتن و ساير علمهاى بديهى و يقينى نمى‏بيند مثلا هيچ فرقى از اين جهت‏بين وجود خويشتن و وجود اين قلم و كاغذ كه بدست گرفته و اين چراغ كه در پرتو آن چيز مى‏نويسد و همچنين ساير بديهيات از قبيل امتناع تناقض و غيره نمى‏بيند و در اين صورت ترتيب عقلى اقتضا مى‏كند كه پس از خاموش كردن ترانه سوفسطائى‏گرى كه وجود و موجوديت را منكر و امرى محال مى‏داند به نقطه مقابل آن كه همان اصل يقينى و بديهى واقعيتى هست مى‏باشد تكيه كنيم و سپس در مرحله دوم بترتيبى كه گفته شد بتكثير و توليد اين حقيقت‏بپردازيم و در مرحله سوم كه مصادف با اغلاط حقيقت‏نما مى‏شويم با انتخاب روش صحيح بواقعيت‏شناسى و علم الوجود كه همان فلسفه است‏بپردازيم و اين همان يگانه ترتيب صحيحى است كه در اين مقاله انتخاب شده و با روشى كه محققين حكما نيز تا كنون پيش گرفته‏اند وفق مى‏دهد) و سپس به توليد و تكثير اين حقيقت كه حقيقتهاى ديگرى را بوجود مى‏آورد خواهيم پرداخت ولى پس از آنكه شماره چندى از اين معلومات پيش ما پيدا مى‏شوند مى‏يابيم كه همه شان حقيقت نيستند بلكه برخى از آنها دروغهاى راست‏نما مى‏باشند اگر چه ريشه اصلى اين معلومات واقعيتى هست پيوسته يك حقيقت پاى بر جا و غير قابل تغير و تحول بوده و بر خلاف انتظار طرفداران حقيقت نسبى هيچگاه از جاى خود تكان نخواهد خورد.
و همان اندازه كه اصل واقعيت پيش ما روشن است وجود اين اغلاط و تصادف با اين اشتباهات نيز روشن است و ترديد در وجود خطا و غلط فكرى از ترديد در اصل واقعيت كه آنرا سفسطه مى‏خوانيم دست كمى ندارد زيرا سفسطه با كشتن واقعيت‏حقيقت را كه گراميترين دوست ما بود از بر ما مى‏گرفت و نفى خطا و غلط نيز پندار غلط را در بر ما مى‏گنجاند و در هر دو حال حقيقت از بر ما ربوده مى‏شود
پس واقعيت را بايد شناخت و بدين وسيله موجودات واقعى را از موجودات پندارى و حقايق را از وهميات تميز داد .
اكنون چه بايد كرد و بسوى كدام وسيله بايد دست دراز كرد .
(در مقدمه مقاله گفتيم كه انسان در طريق تحقيقات علمى وسيله‏ هاى مختلف بكار مى‏برد گاهى از روش حسى و گاهى از روش عقلانى استفاده مى‏كند گاهى به آزمايش و تجربه عملى و گاهى به تجزيه و تحليل عقلانى مى‏پردازد و فلسفه و علوم مطلقا با آنكه همه محصول فعاليت فكر و انديشه بشرى است راهها و وسائل بدست آوردن آنها متفاوت است و از اينرو است كه علماء منطق جديد فصل جديدى در منطق باز كرده‏اند و در آن فصل روشها و اسلوبهائى را كه لازم است در هر علم بكار برده شود تعيين كرده‏اند .
وارد شدن در اين فصل منطقى و بحث از روشهاى علوم خارج از وظيفه فعلى ما است آنچه تذكرش در اينجا مناسب است همان است كه در متن اشاره شده و آن عبارت است از تعيين اينكه براى شناخت واقعيت و بعبارت ديگر براى تحقيق غوامض فلسفى چه بايد كرد و بسوى چه وسيله‏اى بايد دست دراز كرد تعيين اين مطلب مخصوصا از آن جهت لازم است كه اخيرا برخى از كسانى كه حدود حس و حدود عقل را بدرستى تشخيص نداده‏اند و در اعتبار و ارزش روش حسى راه اغراق و مبالغه پيموده‏اند صريحا ادعا كرده‏اند كه يگانه وسيله منحصر بفرد تحقيق در همه قسمتهاى حس و تجربه است و بغير آن اعتمادى نيست ما در مقاله ٥ آنجا كه اختلاف نظر منطق تعقلى و منطق تجربى را بيان مى‏كرديم جواب كافى باين ادعا داديم و ثابت كرديم كه اين ادعاها از عدم تعمق در حدود حس و عقل و بررسى نكردن افكار و ادراكات و محتويات ذهن ناشى شده و روشن كرديم كه در حسى‏ترين و تجربى‏ترين علوم قضايائى چند مورد استفاده قرار مى‏گيرد كه گواهى از حس و تجربه ندارد و صرفا جنبه عقلانى دارد در اينجا در مقام توضيح متن و اثبات اينكه نمى‏توان منشا همه تصديقها و اذعانهاى ضرورى ذهن را احساس دانست اضافه مى‏كنيم كه يكى از تصديقهاى ضرورى ذهن ما واقعيت داشتن خود احساس است آيا وجود احساس را نيز ما احساس كرده‏ ايم يكى ديگر از تصديقهاى ضرورى ذهن ما واقعيت داشتن تجربه است آيا وجود تجربه را ما با تجربه ثابت كرده‏ ايم و بعلاوه همانطورى كه در متن بيان شده خود اين ادعاها كه از اين اشخاص مى‏شنويم كه به اين صورت تعبير مى‏شود هر حقيقتى را فقط با حس و تجربه بايد بدست آورد و يا اينكه بغير محسوس اعتبارى نيست‏حسى و تجربى نيست زيرا برخى كلى است و برخى منفى و حس به منفى و كلى تعلق نمى‏گيرد پس اگر بغير حس و تجربه اعتبارى يست‏بخود اين ادعاها نيز اعتبارى نيست .
يك توجه مختصر بخود مسائل فلسفى اين گمان كودكانه را از بين مى‏برد و روشن مى‏كند كه تحقيق اين مسائل از حدود احساس و آزمايش خارج است مثلا تصور همين مسائلى كه در همين مقاله بنظر خواننده محترم مى‏رسد اشتراك وجود اصالت وجود تشكيك وجود و غيره بخوبى مى‏رساند كه ادعاى اينكه تحقيق در اين مسائل را بايد از راه حس و تجربه و در زير ذره‏بين و لابلاى لابراتوار انجام داد چه قدر مضحك و مسخره است .
اشتباه در وسيله تحقيقات فلسفى تا اندازه زيادى ناشى از اشتباه ديگرى است راجع به اينكه فلسفه چيست و چه فائده‏اى دارد و فرق آن با علم چيست در مقاله ١ رفع اين اشتباهات به حد كافى شده است)
آيا مانند دانشمندانى كه گفته‏اند حقايق را بايد با كمك حس و تجربه فقط بدست آورد براى شناختن مطلق واقعيت و اوصاف و خواص او بحس و تجربه بپردازيم .
و يا به سخن آنانى كه گفته‏اند حقيقت‏بايد متكى بعمل و وابسته بكار بوده باشد و گرنه انديشه و فكرى كه ارتباط بعمل نداشته باشد پندار خالى بوده و از حقيقت دور است گوش كنيم و يا مانند ... .
اين راهها راههاى رسائى هستند ولى نسبت‏بمقصد ويژه خودشان نه بهر مقصد .
اين دانشمندان كسانى هستند كه به تحقيق در باره يك سلسله از امور ماديه كه ميدان فعاليت‏حس و تجربه مى‏باشد اشتغال ورزيده و يك رشته واقعيتهاى مقيده خواص موضوعات ماديه بدست آورده‏اند آنگاه خاموشى فن خود را از بحثهائى كه خارج از وظيفه وى مى‏باشد مانند بحث و كنجكاوى در اصل واقعيت و چگونگى وى نفى پنداشته و از مجموع اين سخنان مثبت و منفى خواص مثبته ماده غير ماده و غير خواص ماده كه نفى مى‏نمايند يك رشته سخنانى بنام فلسفه تهيه نموده‏اند و در حقيقت از وظيفه يك فيلسوف كه در اصل و اساس بود و نبود اشياء بايد گفتگو كند غفلت كرده‏اند اين دانشمندان بايد اين نكته را متذكر شوند كه حس و محسوس وى و تجربه و مورد وى و عمل كه يك طفيلى وجودى ما است و متعلق وى و همچنين ما كه همه آنها را بكار مى‏بنديم همگى بواقعيت مطلق بستگى داشته و چيزهاى واقعيت‏دار هستيم .
و بهمين جهت ما بايد اول بواقعيت‏حس تكيه بزنيم تا بتوانيم با نيروى وى محسوس را بيابيم و همچنين نخست‏بايد بواقعيت تجربه تكرار عمل ايمان داشته باشيم و پس از آن بمورد تجربه پرداخته و قضاوت نمائيم و پيش از اينها بواقعيت‏خودمان و همچنين بواقعيتهاى ديگرى كه براى انجام اين كارها لازم است‏بايد علم داشته باشيم و هرگز نمى‏توان گفت كه چيزى در واقعيت‏خود و مقدم‏تر از واقعيت‏خود تاثير مى‏تواند كرد يعنى قضاوت حسى و تجربى ما در واقعيت‏خود و واقعيت علل خود قضاوت نمايد .
گذشته از اينكه همين سخنانى كه از اين دانشمندان مى‏شنويم هر حقيقتى را با حس و تجربه بايد بدست آورد بغير محسوس اعتبارى نيست‏خود حسى و تجربى نيستند زيرا برخى كلى و برخى منفى هستند و حس و تجربه بكلى و منفى تعلق نمى‏گيرند .
در صورتى كه اصل همه معلومات ما علم به اصل واقعيت مى‏باشد نتايج ضرورى اين علم و تصديق را نمى‏شود انكار كرد و گرنه مائيم و چاله تاريك سفسطه .
پس در مورد كنجكاوى از اصل واقعيت و احكام وى بيك رشته معلومات و تصديقات اوليه كه ما اضطرارا و خواه ناخواه آنها را پذيرفته‏ ايم بايد دست زد .
ما در برابر سوفسطى ايده‏آليست‏حقيقى كه به چيزى جز انديشه اعتراف نداشت و ندارد مى‏گوئيم زمين هست آسمان هست انسان هست درخت هست ماده هست قوه هست ... يعنى هر يك از اين شمرده ‏ها داراى واقعيت است البته اين واقعيت كه براى همه اثبات مى‏كنيم معنائى است غير از معناى هر يك از آنها و هم يك معنى است (اشاره است‏بدو مسئله از مسائل وجود كه يكى بنام مغايرت مفهومى وجود با ماهيت و يا بنام زيادت وجود بر ماهيت و ديگرى بنام اشتراك وجود خوانده مى‏شود .

داشتن فلسفه مسبوق به شناخت ذهن است

مسائل وجود كه بصورت دوازده مسئله در متن بيان شده برخى متعلق به عالم ذهن ست‏يعنى جنبه ذهنى دارد و برخى متعلق به عالم خارج است و جنبه عينى دارد و برخى ذو جنبتين است و ما بترتيب اين جنبه ‏ها را در هر يك از آنها توضيح مى‏دهيم خواننده جلد اول و دوم اين كتاب متوجه اهميت تحقيق و بررسى ادراكات و اعمال و افعال ذهنى و رابطه شديد طرز تحقيق فلسفى با شناختن فعاليتها و طرز انديشه سازى ذهن شد و مشاهده كرد كه غالب مقالات گذشته بر محور مسائل ادراكى مى‏چرخيد در اين مقاله نيز كه از مسائل وجود بحث مى‏كنيم و سر و كار ما با خود واقعيت و هستى است‏باز به مسائلى بر مى‏خوريم كه با مسائل ادراكى مرتبط است .
البته بر آشنايان به اين مباحث پوشيده نيست كه طرز تحقيق مسائل ادراكى در فلسفه با طرز تحقيق روانشناسى جديد كاملا متفاوت است نظر روانشناسى متوجه مطالعه درون و قوانين بوجود آمدن و از بين رفتن و روابط پديده‏ هاى نفسانى با يكديگر يا با امور خارجى است و مقصود وى شناختن موجودات عالم درونى است ولى نظر فلسفه اولا و بالذات متوجه شناخت وجود و واقعيت است و به انديشه‏ هاى ذهن جز با نظر ابزار و اسباب كار نگاه نمى‏كند از نظر فلسفى ما شناخت وجود و واقعيت وقتى ميسر است كه انبوه انديشه ‏هائى را كه محصول فعاليتهاى مختلف ذهن است‏بدست آوريم و آنچه را كه نماينده واقعيت‏خارج است از آنچه محصول و معلول فعاليت ذهن است تشخيص دهيم و بعبارت ديگر به بررسى ادراكات ذهن پرداخته آنچه را حقيقت است از آنچه حقيقت‏نما است تميز دهيم و به تعبير فلاسفه اسلامى امور اصيل را از امور اعتبارى باز شناسيم و اين مطلب از مطالعه همين مقاله و مقاله‏ هاى بعدى روشن‏تر خواهد شد و خواننده محترم از حالا بايد ذهن خويش را براى قبول يك حقيقت كه مكرر بان اشاره خواهيم كرد آماده كند و آن اينكه تا ذهن را نشناسيم نمى‏توانيم فلسفه داشته باشيم .
انسان پس از اذعان و قبول اصل قطعى واقعيتى هست و پس از يافتن پاره‏اى مظاهر واقعيت از قبيل من هستم سفيدى هست درخت هست‏سنگ هست‏خورشيد هست و ... به اين نكته بر مى‏خورد كه در ذهن خود تصورات زيادى از اشياء زيادى دارد مثلا تصورى از سفيدى دارد و تصورى از خورشيد و تصورى از درخت و تصورى از سنگ ... آنگاه مى‏بيند اين معانى كه از آنها تصوراتى دارد هيچكدام به يكديگر قابل تطبيق نيستند يعنى بالضروره مى‏يابد كه درخت عين سنگ و هر دو عين خورشيد و هر سه عين انسان و هر چهار عين سفيدى يا قرمزى نيستند پس مى‏فهمد كه اجمالا عينيت مطلق بين اين مفهومات حكمفرما نيست و يك نحو مغايرتى در كار است ولى در عين حال همه اين امور متغايره در يك امر با يكديگر شريكند يعنى ذهن درباره آنها از يك حيث‏بيك جور حكم مى‏كند و آن جهت عبارت است از جنبه موجود بودن و واقعيت داشتن در خارج يعنى ذهن درباره هر يك از آنها حكم مى‏كند كه در خارج موجود است و واقعيت دارد به اين ترتيب درخت واقعيت دارد سنگ واقعيت دارد انسان واقعيت دارد پس هر كس كه به ذهن خويش مراجعه كند مى‏يابد كه اولا تصورات و مفاهيم زيادى از اشياء پيش خود دارد مثل تصور سفيدى و تصور گرمى و تصور درخت و تصور سنگ اما اينكه علت و منشاء پيدايش اين مفاهيم و تصورات چيست‏خارج از بحث فعلى ما است و در مقاله ٥ بيان شده است و ثانيا مفهوم وجود يا واقعيت‏با همه آنها در ذهن انتساب و ارتباط پيدا مى‏كند يعنى ذهن حكم مى‏كند كه سفيدى واقعيت دارد درخت واقعيت دارد سنگ واقعيت دارد ... در اينجا چند پرسش مى‏آيد .

مفهوم هستى در ذهن

اول آيا مفهوم وجود يا واقعيت كه ما در فارسى از آن با كلمه هستى تعبير مى‏كنيم عين همان مفاهيم متعدده‏اى است كه ما از اشياء داريم مثلا مفهوم هستى در ذهن ما عين مفهوم انسان و مفهوم سفيدى و مفهوم درخت و غيره است و بعبارت ديگر تصور ذهنى ما از وجود و هستى عين تصور ذهنى ما از انسان و سفيدى و درخت و ساير اشيائى است كه در ذهن وجود را بانها نسبت مى‏دهيم يا غير آنها است .
اين سؤال مسئله اول از دو مسئله بالا را كه بنام زيادت وجود بر ماهيت‏يا مغايرت وجود با ماهيت‏خوانده مى‏شود طرح مى‏كند اين مسئله چنانكه واضح است صرفا جنبه ذهنى دارد و روى همين جهت‏براى يافتن پاسخ سؤال بالا همان مراجعه به ذهن و بررسى مختصر تصورات ذهنى بدون احتياج پيمودن پيچ و خم استدلال كافى است انسان با مراجعه به ذهن خود مى‏يابد كه همان طورى كه خود تصوراتى كه ما از اشياء داريم مغاير با يكديگرند مثلا تصور ذهنى انسان غير از تصور ذهنى سنگ و غيره است مى‏يابد كه تصور ذهنى سنگ و درخت و غيره غير از تصور ذهنى هستى نيز هست‏يعنى همان طورى كه سنگ و درخت و غيره هر يك در ذهن صورتى دارد مغاير با صورتى كه خورشيد در ذهن دارد هستى نيز صورتى در ذهن دارد مغاير با صورت ذهنى خورشيد و صورت ذهنى درخت و غيره و البته همان طورى كه در متن اشاره شده مى‏توان برهان نير بر مطلب اقامه كرد به اين ترتيب كه اگر تصور ذهنى هستى عين تصور ذهنى انسان مثلا بوده باشد لازم است كه لفظ هستى يا وجود يا واقعيت مرادف با لفظ انسان بوده باشد مثل لفظ بشر كه مرادف لفظ انسان است و در اين صورت بايد معناى جمله انسان موجود است مساوى باشد با جمله انسان انسان است همان طورى كه جمله انسان بشر است مساوى است‏با جمله انسان انسان است و اگر اين دو جمله مساوى و مرادف يكديگر بوده باشد بايد غنى از استدلال و غير محتاج باثبات بوده باشد زيرا انسان انسان است‏براى ذهن غنى از استدلال است و حال آنكه اثبات وجود انسان براى ذهن محتاج به استدلال است و البته مفهوم انسان بعنوان مثال آورده شد و مى‏توان چيزهاى ديگر را بجاى انسان ذكر كرد .
و ايضا چنانكه در پرسش دوم خواهيم ديد مفهوم هستى مفهوم واحدى است و مفاهيم انسان و درخت و سنگ و سفيدى مفاهيم متعدده هستند و مفهوم واحد محال است كه عين چند مفهوم متعدد بوده باشد .
پس نتيجه گرفته مى‏شود كه مفهوم وجود يا واقعيت‏يا هستى يك مفهومى است كه در ذهن مغاير است‏با مفهوم هر يك از امورى كه ما در نظر واقع بينى خود آنها را امورى واقعيت‏دار مى‏بينيم و حكم مى‏كنيم كه فلان چيز هست و اين است معناى مغايرت مفهومى وجود با ماهيت‏يا زيادت وجود بر ماهيت .
اين مسئله در مقابل عقيده برخى متكلمين كه معتقد بوده‏اند هيچ مغايرت مفهومى بين وجود و ماهيت نيست طرح شده يعنى بحثهاى كلامى متكلمين موجب ورود اين مسئله در مباحث فلسفى شده در كتب حكما اول كسى كه مى‏بينيم اين مسئله را متعرض و يادآورى كرده فارابى است .
هر چند خود اين مسئله از نظر اينكه واضح و بى نياز از استدلال است اهميت چندانى ندارد ولى چنانكه بعدا خواهيم ديد همين مسئله غير مهم موجب پيدايش اساسى‏ترين مسائل فلسفه يعنى مسئله اصالت وجود و اصالت ماهيت‏شده و توجه به اين مسئله براى براهينى كه در آن مسئله اقامه مى‏شود لازم است .

مفهوم هستى مشترك معنوى يا لفظى

دوم آيا مفهوم وجود يا هستى كه به اين امور متعدده در ذهن حمل مى‏شود و حكم مى‏شود كه زمين هست آسمان هست انسان هست درخت هست‏يك مفهوم واحد و يك معناى واحدى است‏يا آن كه مفاهيم و معناى متعدده است و باصطلاح آيا مشترك معنوى است‏يا مشترك لفظى .
از مسائل وجود همين يك مسئله است كه در ما بعد الطبيعه ارسطو طرح شده ارسطودر مقاله الف كبرى براى اثبات اينكه مفهوم وجود يك مفهوم عام و شاملى است‏بحث اشتراك لفظى و اشتراك معنوى را پيش مى‏كشد و ثابت مى‏كند كه مفهوم وجود از قبيل مشترك معنوى است نه لفظى .
قبلا بايد معناى اصطلاحى مشترك معنوى و مشترك لفظى را توضيح دهيم اگر فرض كنيم قضاياى چندى را كه داراى موضوعات متعدده‏اى باشند ولى همه آنها از لحاظ محمول مشترك و مانند يكديگر باشند طرح كنيم مثل اينكه بگوئيم زيد انسان است و عمرو انسان است و حسن انسان است در اين صورت گاه هست كه محمول مشترك ما فقط از جنبه لفظ در همه يكى است نه از جنبه معنى مثل اينكه ما به مايعى كه از پستان گاو دوشيده شده اشاره مى‏كنيم و مى‏گوئيم كه اين شير است و به حيوان مخصوصى كه داراى چنگال و دندان و يال و دم مخصوص است و در موزه حيوانات در قفسى حبس شده است نيز اشاره مى‏كنيم و مى‏گوئيم اين شير است و بشير سماور نيز اشاره مى‏كنيم و مى‏گوئيم اين شير است در اينجا محمول در هر سه قضيه بحسب لفظ يكى است ولى بحسب معنا و مفهوم متعدد است‏يعنى آنگاه كه به آن مايع مى‏گوئيم شير است‏يك معنا و مفهوم در ذهن ما پيدا مى‏شود و آنگاه كه به آن حيوان مى‏گوئيم شير است‏يك معنا و مفهوم ديگر و آنگاه كه بشير سماور مى‏گوئيم شير است‏يك معنا و مفهوم سوم و بعبارت ديگر در هر يكى از اين سه حمل كه محمول با يك لفظ ادا شده يك صورت ذهنى بخصوص را بر موضوع منطبق ساخته‏ ايم و هيچگونه معنا و مفهوم مشتركى كه بهر سه موضوع قابل انطباق باشد در نظر نگرفته‏ ايم .
ولى گاه هست كه محمول مشترك ما از جنبه معنا و مفهوم واحد است مثل آنكه مى‏گوئيم زيد انسان است عمرو انسان است‏حسن انسان است در اينجا مفهوم و مقصود ما از لفظ انسان در همه اين قضايا يك چيز است‏يعنى در هر سه حمل كه محمول با لفظ انسان ادا شده يك صورت كلى ذهنى را بر موضوع منطبق ساخته‏ ايم و يك معنا و مفهوم مشتركى را در هر سه مورد در نظر گرفته‏ ايم و البته ممكن است در اين قسم كه معنا و مفهوم در هر سه مورد يكى است الفاظ متعدد باشد مثل آنكه الفاظ مترادفه را بكار ببريم و بگوئيم زيد انسان است و عمرو بشر است و حسن حيوان ناطق است در اينجا با اينكه الفاظ متعدد و مختلف است و در ناحيه لفظ اشتراكى نيست در ناحيه معنا اشتراك هست .
بحسب اصطلاح اشتراك در مورد مثال اول مثال شير اشتراك لفظى و اشتراك در مورد مثال دوم مثال انسان اشتراك معنوى خوانده مى‏شود و البته اشتراك لفظى چون از صفات لفظ است و از رابطه وضعى لفظ با معنا حكايت مى‏كند در لغات مختلف است ولى اشتراك معنوى چون خاصيت ذهنى معنا است ربطى به عالم وضع الفاظ ندارد .
حالا بايد ببينيم كه مفهوم وجود يا هستى كه بموضوعات متعدده حمل مى‏شود و حكم مى‏شود كه زمين هست انسان هست آسمان هست مشترك لفظى است‏يا مشترك معنوى .
پاسخ اين پرسش نيز چون مستقيما مربوط به وجدانيات ذهنى خود ما است واضح ست‏يعنى هر كسى با توجه مختصر بمحتويات ذهنى خويش درك مى‏كند كه مفهوم اقعيت‏يا وجود يا هستى كه باشيائى مانند زمين و آسمان و درخت و انسان و ماده و قوه و غيره حمل مى‏شود از قبيل مشترك معنوى است نه از قبيل مشترك لفظى يعنى ما هنگامى كه در ذهن خود هستى را بهر يك از اين اشياء حمل مى‏كنيم و حكم به هستى آنها بنمائيم يك معنا و مقصود را در همه موارد حمل مى‏كنيم نه بيشتر .
سوم ما از هر چيز واقعيت‏دار كه على رغم سوفسطائى حكم مى‏كنيم واقعيت‏دار است مثل انسان و درخت و زمين و غيره دو مفهوم در ذهن خود داريم يكى همان مفهوم انسان در مورد انسان و درخت در مورد درخت كه ملاك تميز و شناسائى ما همان مفهوم است و روى همان مفهوم او را غير از ساير اشياء مى‏دانيم و ديگر مفهوم هستى كه مشترك فيه همه اين امور است‏حالا بايد بدانيم كه از اين دو مفهوم كه نسبت‏بهر چيزى داريم كداميك اصيل است و كداميك اعتبارى پاسخ اين پرسش را كه مسئله سومى را طرح مى‏كند در پاورقى بعد به پيروى از متن خواهيم داد) و اگر چنانچه معنى موضوع و محمول در اين قضايا يكى بودند انسان هست‏يعنى انسان انسان ديگر اثبات لزوم نداشت گذشته از اينكه سوفسطى انديشه اين معانى را انكار نداشت و هم يك معنى بيشتر انكار ندارد و آن مصداق همان مفهوم هستى و واقعيت است از همينجا بايد نتيجه گرفت كه :
١- ما واقعيت هستى را بيك معنى به همه چيز اثبات مى‏كنيم .
٢- مفهوم واقعيت هستى غير از مفهوم هر يك از اشياء واقعيت‏دار است .
٣- نظر به اينكه ما در خارج همه چيز را عين هم نمى‏پنداريم و ترديد هم نداريم يعنى انسان غير درخت و درخت غير انسان است‏بهر معنى از غيريت‏بوده باشد همين اندازه كه دوتائى درست‏شود از همين جا بايد نتيجه گرفت كه ما از موجودات خارجى دو مفهوم متباين مى‏گيريم يكى مفهومى كه اشياء واقعيت‏دار با وى از همديگر متمايزند و سوفسطى نيز بنام انديشه او را مى‏پذيرد مانند مفهوم انسان درخت و ... و ديگرى مفهوم هستى واقعيت پس هر چيز واقعيت‏دار بما دو مفهوم اعطا مى‏كند مانند انسان خارجى كه دو مفهوم انسان و واقعيت را مى‏دهد


۵
اصالت وجود و واقعيت

اصالت وجود و واقعيت

اكنون بايد ديد با در نظر گرفتن اينكه هر چيز در خارج يك واحد واقعيت‏دار بيش نيست و ما دو مفهوم مختلف ماهيت و هستى از وى مى‏گيريم اصالت از آن كدام يك از اين دو جهت است‏يعنى آيا مفهوم انسان از واقعيت كه مبغوض ايده‏آلسيت مى‏باشد حكايت مى‏كند يا مفهوم هستى .
(اين همان سؤال سومى است كه در پا ورقى پيش گفتيم كه پس از پيمودن مرحله دوم و اذعان به اينكه مثلا انسان هست درخت هست‏سفيدى هست . . .يعنى پس از توليد و تكثير اصل كلى واقعيتى هست و يافتن امور واقعيت‏دار متعددى براى ذهن پيش مى‏آيد .
ما بعد از قبول اصل كلى واقعيتى هست كه حد فاصل رئاليسم و ايده‏آليسم و قدم اول جدا شدن از عالم خيال بينى و دخول در عالم واقع بينى بود به توليد و تكثير اين اصل پرداختيم و امور واقعيت‏دار گوناگونى يافتيم و ديديم كه امورى چند از قبيل انسان و درخت و جسم و خط و سطح و حجم و سفيدى و گرمى و غيره هست و در ذهن خويش اذعان و تصديق قطعى بواقعيت داشتن اين امور را يافتيم سپس به بررسى حال ذهن خود پرداختيم و ديديم كه اولا ذهن از هر يك از اين امور واقعيت‏دار صورتى پيش خود دارد مغاير با صورتى كه از وجود و هستى پيش خود دارد زيادت وجود بر ماهيت و ثانيا مفهوم وجود يا هستى يك مفهوم عام و مشتركى است كه بمعناى واحد و مفهوم واحد بر همه اين امور واقعيت‏دار منطبق مى‏شود اشتراك معنوى وجود پس از اين بررسى مختصر ذهنى نتيجه سومى نيز گرفتيم و آن اينكه پس ما از هر چيز واقعيت‏دار كه اذعان و تصديق بواقعيت داشتنش داريم دو مفهوم در ذهن خويش داريم يكى همان مفهوم عام و مشترك يعنى وجود كه به همه اين امور واقعيت‏دار منطبق است و مشترك فيه همه آنها است و يكى هم يك مفهوم اختصاصى در مورد هر يك على‏حده كه فقط بمورد معين اختصاص دارد مثل مفهوم انسان و مفهوم آتش و مفهوم سنگ كه هر يك بمورد معين قابل انطباق است كه اصطلاحا ماهيت ناميده مى‏شود .
در اينجا دو سؤال پيش مى‏آيد يكى اينكه منشا پيدايش هر يك از آن مفاهيم اختصاصى و همچنين منشا پيدايش آن مفهوم عام و مشترك در اذهان چيست و چگونه و از چه راه اين مفاهيم و تصورات در ذهن نقش مى‏بندد اين سؤال بيشتر جنبه علم النفسى دارد و در مقاله ٥ مشروحا بان پاسخ داده شده است و ديگر اينكه پس از اينكه دانستيم از هر امر واقعيت‏دارى كه اذعان بواقعيت داشتنش داريم در ذهن خود دو مفهوم و دو تصور داريم ماهيت وجود كداميك اصيل و كداميك اعتبارى است آيا هر دو اصيل است‏يا هر دو اعتبارى است‏يا آنكه وجود اصيل است و ماهيت اعتبارى و يا بعكس ماهيت اصيل است و وجود اعتبارى اين مسئله است كه در عين اينكه جنبه ذهنى دارد صد در صد فلسفى است و جنبه عينى دارد و شناخت واقعيت موقوف بانست‏بلكه اساسى‏ترين مسئله شناخت واقعيت همين مسئله است .
مقدمتا بيان چند مطلب لازم است :
١- اصالتى كه در اينجا مورد نظر است‏بمعناى عينيت و خارجيت است در مقابل اعتباريت كه بمعناى عدم عينيت و خارجيت و محصول ذهن بودن است معمولا در اصطلاحات فلسفى جديد اصالت‏بمعناى تقدم و اصل بودن در مقابل نتيجه بودن و فرع بودن استعمال مى‏شود مثلا مى‏گويند آيا اصالت‏با ماده است‏يا با روح بديهى است كه مقصود نه اينست كه كداميك عينيت‏خارجى دارد و كداميك اعتبار ذهن است‏بلكه مقصود اينست كه آيا ماده به منزله اساس است و روح خاصيت و نتيجه تركيبات آن است‏يا آنكه روح به منزله اساس است و ماده نتيجه او است .

اصالت وجود يا ماهيت

در مبحث اصالت وجود يا ماهيت مقصود اين نيست كه آيا وجود اساس است و اهيت‏خاصيت و يا ماهيت اساس است و وجود خاصيت‏بلكه مقصود اينست كه ما نسبت‏بهر امر واقعيت‏دار كه حكم بواقعيت داشتنش مى‏كنيم دو تصور و دو مفهوم داريم از اين دو مفهوم كداميك جنبه عينى و خارجى دارد و كداميك جنبه ذهنى و اعتبارى .
هر يك از وجود يا ماهيت را كه ما امر اعتبارى بدانيم به هيچ وجه براى او جنبه عينى و خارجى قائل نيستيم نه بعنوان اصل و اساس بودن و نه بعنوان فرع و نتيجه بودن بهر حال نبايد بحث از اصالت و عدم اصالت اينجا را از نوع بحث اصالت و عدم اصالت در فلسفه جديد گرفت هر چند در آن فلسفه گاهى اصطلاحات بيكديگر مخلوط مى‏شود و ممكن است در يك مورد معين از عدم اصالت اعتباريت را قصد كنند .
٢- لازم است توضيح داده شود كه ماهيت كه در مقابل وجود قرار مى‏گيرد و بحث از اصالت و عدم اصالتش در ميان است‏يعنى چه .
خواننده محترم توجه دارد كه ما اين بحث را بعد از توجه به اينكه بواقعيت امورى چند تصديق قطعى داريم به ميان آورديم يعنى واقعيت داشتن امورى چند را مقدمه ورود در اين مطلب قرار داديم و البته اينكه اجمالا اشياء واقعيت‏دارى در جهان هستى هست‏يك فرضيه احتمالى نيست‏بلكه يك امر قطعى و بديهى و مورد اذعان و تصديق تمام اذهان بشريست .
حالا فرض كنيد كه بواقعيت اين سه چيز خط و عدد و انسان تصديق قطعى پيدا كرده‏ ايم و هر سه را امرى واقعيت‏دار ميدانيم و حكم مى‏كنيم خط موجود است عدد موجود است انسان موجود است اين سه چيز در موجود بودن و واقعيت داشتن مانند يكديگرند و اختلافى ندارند ولى در عين حال ميدانيم كه سه چيز واقعيت‏دار هستند .
براى ذهن ما چنين نمودار مى‏شود كه در هر يك از اين موارد وجود بيك چيز تعلق گرفته و در هر موردى يك چيز است كه متلبس بلباس وجود شده و بعبارت ديگر براى ذهن ما چنين نمودار مى‏شود كه در هر يك از اين موارد وجود يك چيز معين را از كتم عدم خارج و از پرده ابهام و ظلمت نيستى ظاهر كرده در يك جا وجود به چيزى تعلق گرفته كه آنرا كميت متصل مى‏خوانيم و در يك جا بچيز ديگرى كه آن را كميت منفصل و يك جا به چيز ديگرى كه آنرا جوهر عاقل مى‏خوانيم .
آنچه در ذهن بصورت معروض و متلبس جلوه مى‏كند و مثل اينست كه چيزى است كه لباس هستى پوشيده يا چيزى است از كتم عدم و ظلمت نيستى خارج شده ماهيت است مثلا در مثال بالا كه حكم مى‏كنيم خط يا عدد يا انسان موجود است‏خط و عدد و انسان ماهيتهاى مختلفى هستند كه واقعيت‏دار شده‏اند .
ماهيات منشا كثرت و تعددند و وجود منشا وحدت يعنى اينكه اين سه امر واقعيت‏دار سه امر هستند نه يكى از اين جهت است كه يكى خط است و ديگرى عدد و سومى انسان و الا از جنبه موجوديت و واقعيت داشتن همه مانند يكديگرند .
البته ممكن است كسى در اينكه ما آنچه از اشياء درك مى‏كنيم عين ماهيت اشياء است ترديد روا دارد و صورت ذهنى خط يا عدد يا انسان را عين ماهيت متلبس بوجود خارجى نداند يعنى در مسئله وجود ذهنى يا ارزش معلومات راه ترديد يا انكار پيش گيرد ولى بهر حال با قبول اينكه اين سه چيز سه امر واقعيت‏دار هستند جاى ترديد باقى نيست كه هر يك از اين سه يك شى‏ء بخصوص است كه وجود به او تعلق گرفته و آن چيز كه مورد تعلق وجود است همان ماهيت آن شى‏ء است‏خواه آنكه ما بكنه وى رسيده باشيم يا نرسيده باشيم .
٣- در برخى موارد كه محمولى را بر موضوعى حمل مى‏كنيم همانطورى كه هر يك از موضوع و محمول در ذهن تصورى مخصوص بخود دارند در خارج و واقع نيز هر يك واقعيتى مخصوص بخود دارند .
مثلا هنگامى كه حكم مى‏كنيم اين كاغذ سفيد است‏يا اين اطاق مربع است‏يا اين قند شيرين است در اينجا همانطورى كه هر يك از كاغذ و سفيدى يا اطاق و شكل مربع يا قند و شيرينى تصورى مخصوص بخود در ذهن دارد در خارج و واقع نيز هر يك واقعيتى على‏حده و ما بحذاء على‏حده دارد واقعيت كاغذ و واقعيت‏سفيدى واقعيت اطاق و واقعيت‏شكل مربع واقعيت قند و واقعيت‏شيرينى .
هر چند در اين موارد واقعيت‏يكى وابسته بواقعيت ديگرى است مثل آنكه واقعيت‏سفيدى وابسته بواقعيت كاغذ است و . . . ولى در عين حال هر يك واقعيت و مصداق واقعى و بالاخره ما بحذاء مخصوص بخود دارند .
ولى در برخى موارد كه محمولى را بر موضوعى حمل مى‏كنيم اينطور نيست‏يعنى موضوع و محمول هر يك واقعيت على‏حده ندارند و در خارج بين موضوع و محمول هيچگونه اثنينيت و كثرتى حكمفرما نيست‏بلكه وحدت حكمفرما است و كثرت صرفا مستند به ذهن است و بعبارت ديگر ذهن با يك نوع قدرت تجزيه و قوه تحليلى كه دارد يك واحد خارجى را در قرع و انبيق مخصوص خود منحل مى‏كند بامور متعدده و از يك واقعيت‏خارجى كه در خارج هيچگونه كثرتى ندارد معانى و مفاهيم متعدده مى‏سازد .
قدرت تجزيه و قوه تحليل ذهن قابل انكار نيست هزارها شواهد واضح دارد شما يك نظرى به تعريفات بيندازيد و ببينيد كه چگونه ذهن براى يك شى‏ء بسيط خارجى در ظرف خويش معانى و مفاهيم متعدده ميسازد و جنبه‏ هاى مشترك و جنبه‏ هاى اختصاصى براى آن ميسازد به طورى كه همه آن معانى و مفاهيم متكثره بر آن شى‏ء بسيط خارجى منطبق است مثل آنكه در مقام تعريف خط ذهن حكم مى‏كند كه كميتى است متصل كه داراى بعد واحد است .
در اينجا ذهن خط را در قرع و انبيق خود منحل كرده است‏بكميت و اتصال و داراى بعد واحد بودن و مفاهيم سه‏گانه كميت و اتصال و داراى بعد واحد بودن را بر خط منطبق مى‏كند بديهى است كه وجود خارجى خط مركب از سه جزء نيست‏يعنى قسمتى از وجودش كميت و قسمتى اتصال و قسمتى بعد واحد نيست‏بلكه هر سه مفهوم در خارج داراى يك واقعيتند و بوجود واحد موجودند و اين ذهن است كه از براى يك واقعيت وحدانى چندين مفهوم مختلف انتزاع مى‏كند و همه را بر آن منطبق ميسازد .
بهر حال قدرت ذهن براى اينكه از يك واقعيت واحد مفاهيم و معانى متعدده بسازد قابل انكار نيست .
يكى از مواردى كه محمولى را بر موضوعى حمل مى‏كنيم و آن موضوع و محمول هر يك واقعيت على‏حده ندارند مبحث ماهيت و وجود است‏يعنى مواردى است كه ماهيتى از قبيل خط يا عدد يا انسان يا چيز ديگر را موضوع و وجود را محمول قرار مى‏دهيم و قضايائى درست مى‏كنيم و حكم مى‏كنيم كه مثلا خط موجود است‏يا عدد موجود است‏يا انسان موجود است . . . .
در اين گونه موارد موضوع و محمول مفهوم انسان و مفهوم وجود مثلا در ظرف ذهن بطور مسلم كثرت دارند و بين آنها مغايرت حكمفرما است و باصطلاح وجود زائد بر ماهيت ست‏بلكه چنانكه گفتيم در نمايش اولى براى ذهن وجود چيزى است كه تعلق به ماهيت گرفته و خارج كننده او از كتم عدم و ظاهر كننده وى از زير پرده ابهام و ظلمت نيستى است و يا به منزله لباسى است كه ماهيت متلبس بوى شده باشد ولى بطور قطع و مسلم در خارج وجود و ماهيت دو چيز نيستند كه يكى ظاهر كننده و ديگرى ظاهر شده يكى متعلق و ديگرى متعلق به يكى لباس و ديگرى متلبس بوده باشد اين ذهن است كه از يك ينيت‏خارجى دو مفهوم ساخته است و از اين دو مفهوم يكى را عارض و ديگرى را معروض و يكى را متعلق و ديگرى را متعلق به اعتبار مى‏كند در خارج انواع تركيبات ممكن است ولى تركيب خارجى از ماهيت و وجود معنى ندارد و بطور قطع و يقين اين كثرت يعنى تركيب شى‏ء از ماهيت و وجود معلول قوه تحليل و قدرت تجزيه ذهن است و در خارج وجود و ماهيت و فى المثل انسان و وجود انسان يا خط و وجود خط يا زمين و وجود زمين دو امر واقعيت دار نيستند و باصطلاح دو ما بحذاء خارجى ندارند اساسا چگونه ممكن است‏يك واحد واقعيت‏دار هر چيز كه ميخواهيد فرض كنيد واحد انسان يا واحد خط يا واحد ذره خودش و واقعيت و وجودش هر كدام واقعيت على‏حده داشته و مجموعا دو واحد واقعيت‏دار بوده باشند .
اينكه هر چيزى با وجود و واقعيت‏خودش يك واحد را تشكيل ميدهند و اختلاف و تعدد ماهيت و وجود بحسب ظرف ذهن و معلول قوه تحليل ذهن است احتياج به اقامه برهان ندارد و اگر كسى بتواند مطلب را تصور كند بى درنگ تصديق خواهد كرد .
ولى در عين حال ما براى كسانى كه مايل هستند برهان نيز اقامه مى‏كنيم به اين ترتيب اگر هر چيزى با وجود و واقعيت‏خودش دو امر واقعيت‏دار بوده باشند لازم مى‏آيد كه هر امر واقعيت‏دارى از امور واقعيت‏دار غير متناهى تشكيل شده باشد و بعلاوه لازم مى‏آيد كه اساسا آن شى‏ء موجود و واقعيت‏دار نبوده باشد زيرا اگر هر يك از ماهيت و وجود يك امر واقعيت‏دار بوده باشد پس وجود واقعيتى دارد و ماهيت واقعيتى و هر يك از اين دو بخودى خود يك واحد واقعيت‏دار است آنگاه نقل كلام مى‏كنيم بهر يك از اين دو واحد واقعيت‏دار ماهيت و وجود و چون هر يك از اين دو واحد واقعيت‏دار يك امر واقعيت‏دار است و هر امر واقعيت‏دارى بحسب فرض با واقعيت‏خودش دو امر واقعيت‏دار است‏يعنى بين خودش و واقعيتش دوگانگى حكمفرما است و مجموعا يك واحد را تشكيل نمى‏دهند پس هر يك از ماهيت و وجود نيز مجموعا دو امر واقعيت‏دار است‏براى مرتبه دوم نقل كلام مى‏كنيم بدو امر واقعيت‏دارى كه واقعيت ماهيت را تشكيل ميدهند و بدو امر واقعيت‏دارى كه واقعيت وجود را تشكيل داده‏اند و چون هر يك از اين چهار يك امر واقعيت‏دارى است و هر امر واقعيت‏دارى بحسب فرض از مجموع دو امر واقعيت‏دار كه بين آنها دوگانگى خارجى حكمفرما است تشكيل شده پس هر يك از آنها نيز مجموعا دو امر واقعيت‏دار است و هم چنين براى مرتبه سوم و چهارم . . . و تا بى نهايت كه پيش برويم بامور واقعيت‏دارى مى‏رسيم كه مركب است از دو امر واقعيت‏دار و هر يك از آن دو امر واقعيت‏دار نيز از دو امر واقعيت‏دار ديگر و همينطور . . . و البته اين امر عقلا محال و ممتنع است زيرا اولا يك واحد واقعيت‏دار مثل واحد انسان واحد انسان است نه مجموعه‏اى غير متناهى از انسانها و واحد خط يك واحد خط است نه مجموعه‏اى غير متناهى از واحد خطها قابليت انقسام خط باجزاء غير متناهى با اين مطلب اشتباه نشود و واحد آتم يك واحد آتم است نه غير متناهى آتمها و اساسا چگونه ممكن است كه يك واحد از يك شى‏ء در عين يك واحد بودن بالفعل واحدهاى غير متناهى باشد و ثانيا غير متناهى مفروض ما از نوع كثيرى است كه بالاخره بوحداتى منتهى نمى‏شود زيرا چنانكه ديديم تا بى نهايت‏شى‏ء مركب است از دو امر واقعيت‏دار و هيچگاه بيك امر واقعيت‏دارى كه مجموعه‏اى از دو امر واقعيت‏دار نبوده باشد منتهى نمى‏شود و كثيرى كه به واحد منتهى نشود وجودش محال است زيرا كثير از مجموع واحدها توليد مى‏شود و اگر واحد نباشد كثيرى هم نخواهد بود پس لازمه اينكه شى‏ء با واقعيت‏خودش دو امر واقعيت‏دار بوده باشند اينست كه آن شى‏ء اساسا موجود و واقعيت‏دار نبوده باشد
٤- در مقدمه بالا گفتيم كه شى‏ء با واقعيت‏خودش و بعبارت ديگر ماهيت و وجود نمى‏توانند دو عينيت داشته و دو امر واقعيت‏دار بوده باشند حالا مى‏گوئيم كه همينطور هم ممكن نيست كه ماهيت و واقعيت‏خودش هيچكدام عينيت و خارجيت نداشته باشند زيرا فرض اينست امور واقعيت‏دارى در ماوراء ذهن و انديشه ما هست و ما اذعان داريم كه مثلا انسان يا خط يا عدد يا آتم در خارج از ظرف ذهن ما واقعيت دارند حالا اگر بنا شود كه يك واحد واقعى مثلا انسان و واقعيت انسان يا خط و واقعيت‏خط هر دو امرى غير عينى بوده و صرفا انديشه ذهنى باشند پس معناى اينكه انسان واقعيت دارد اين مى‏شود كه صرفا من اينطور انديشه مى‏كنم اما در ماوراء ذهن من چيزى نيست و اين خلاف اصل قطعى و بديهى است كه ما داريم و عينا تسليم به مدعاى سوفسطائيان است .
پس از بيان اين مقدمات مى‏گوئيم كه از مقدمه اول دانستيم كه بحث اصالت وجود يا ماهيت در عين اينكه بحث از تعيين و تحقيق خارج و واقع است‏بحث و كاوش از ذهن نيز هست و اين بحث داراى دو جنبه است از يك جنبه ذهنى و از جنبه ديگر خارجى است و هر دو جنبه توام با يكديگر است و از مقدمه دوم دانستيم كه ماهيت چيست و نسبت وى با وجود بحسب اعتبار ذهن چيست و از مقدمه سوم دانستيم كه ماهيت و وجود مجموعا يك واحد را در خارج تشكيل مى‏دهند و دو امر واقعيت‏دار نيستند پس ممكن نيست كه هر دو اصالت و عينيت داشته باشند يعنى هم وجود اصيل باشد و هم ماهيت و از مقدمه چهارم دانستيم كه ممكن نيست كه ماهيت و وجود هر دو غير واقعى باشند و هر دو انديشه محض و ساختگى ذهن باشند يعنى هر دو اعتبارى باشند .
پس از اين مقدمات نوبت طرح اين مسئله مى‏رسد كه آيا وجود اصيل است و ماهيت اعتبارى يا ماهيت اصيل است و وجود اعتبارى .
براى اثبات اصالت وجود براهين زيادى اقامه شده و برخى از آن براهين متكى به اصول موضوعه‏اى است كه آن اصول موضوعه را علم يا فلسفه بايد ثابت كند و قهرا تا وقتى كه آن اصول موضوعه به مرحله اثبات نرسد برهان متكى بانها نيز جنبه قطعيت پيدا نمى‏كند و برخى ديگر اينطور نيست ما در اينجا نمى‏توانيم همه براهينى كه براى اثبات اصالت وجود اقامه شده بيان و نقادى كنيم بلكه فقط به بيان يك برهان كه جنبه فلسفى خالص دارد و از همه ساده‏تر و در عين حال محكمتر و قوى‏تر است اكتفا مى‏كنيم و آن برهانى است كه از نظر كردن در خود وجود و ماهيت‏بدون استعانت از مقدمات خارجى حاصل مى‏شود صدر المتالهين كه تثبيت كننده پايه مسئله اصالت وجود است غالبا در كتب خود به آن برهان استناد مى‏كند و آن اين است كه حالا كه امر دائر است‏بين اينكه يا وجود امر واقعى است و ماهيت از قوه انتزاع ذهن پيدا شده يا ماهيت امر واقعى است و وجود از قوه انتزاع ذهن پيدا شده ما نسبت هر يك از وجود و ماهيت را با واقعى بودن و خارجى بودن مى‏سنجيم مى‏بينيم كه ماهيت مثلا انسان يا خط و غيره در ذات خود به طورى است كه هم صلاحيت موجود بودن و هم صلاحيت موجود نبودن را دارد و نظر بذاتش نسبتش با واقعيت و لاواقعيت‏يعنى با وجود و عدم على السويه است ماهيت‏بواسطه توام شدن با وجود و واقعيت است كه ذهن او را صالح براى حكم به واقعيت‏دار شدن مى‏داند و اما وجود و واقعيت عين واقعى بودن و موجود بودن و خارجى بودن است و فرض واقعيت غير واقعى و وجود غير موجود فرض امر محال است پس وجود است كه عين واقعى بودن و عينيت است و تشكيل دهنده خارج و عالم عين است اما ماهيت‏يك قالب ذهنى است‏براى وجود كه ذهن روى خاصيت مخصوص خود در اثر ارتباط با واقعيت‏خارجى آن قالب را تهيه مى‏كند و او را بواقعيت‏خارجى منتسب مى‏كند و اينست معناى جمله متن هر چيزى يعنى هر واحد واقعيت‏دار خارجى در سايه واقعيت واقعيت‏دار مى‏شود و اگر فرض كنيم كه واقعيت هستى از وى مرتفع شده نيست و نابود گرديده يك پندارى پوچ بيش نخواهد بود.
اصالت وجود در فلسفه نتائج زيادى دارد و كمتر مسئله‏اى است كه سرنوشتش با اصالت وجود بستگى نداشته باشد و مخصوصا در باب حركت نتائج زيادى از اين مسئله گرفته مى‏شود و ما در اينجا از شمارش نتائج اين مسئله معذوريم و هر يك را بجاى خود موكول مى‏كنيم در خاتمه نكته ذيل را يادآورى مى‏كنيم .
چنانكه خواننده محترم ملاحظه كرد ما بحث اصالت وجود را بعد از قبول اصل كلى واقعيتى هست و پس از اذعان و تصديق بواقعيت داشتن امورى چند و پس از توجه بزيادت وجود بر ماهيت و پس از قبول اشتراك معنوى وجود به ميان آورديم و از لحاظ ترتيب فنى اين مسئله را متاخرتر از چند مسئله قرار داديم ولى لازم است توضيح دهيم كه لزومى ندارد ما اين ترتيب را رعايت كنيم و ممكن است راه را نزديكتر كرده و پس از قبول اصل كلى واقعيتى هست كه سر حد سفسطه و فلسفه است وارد اين مبحث‏بشويم و آنرا اولين مسئله فلسفى خود قرار دهيم و به اين ترتيب مطلب را ادا كنيم كه روى آن اصل كلى پس امر واقعيت‏دارى هست و موجودى داريم و آن موجود واقعى يا خود وجود است‏يا چيزى كه داراى وجود ست‏يعنى يا اينست كه آن واقع ماوراء ذهن طورى نيست كه براى ذهن صالح باشد كه حكم كند فلان ماهيت از كتم عدم خارج شده يا فلان ماهيت ديگر و يا اينست كه واقع ماوراء ذهن طورى است كه قابل حكم ذهن به اين كه فلان شى‏ء از كتم عدم خارج شده هست .
بفرض اول اساسا ماهيت‏به هيچ وجه پايش در كار نيست و بفرض دوم ماهيت معروض وجود و متعلق به وجود است و روى اين فرض برهان فوق را به طريقيكه گفته شد اجرا مى‏كنيم و اگر اين راه را پيش بگيريم زودتر به مقصد مى‏رسيم و كمتر احتياج به رفع شبهات داريم از اينجا واضح مى‏شود كه كسانى كه مانند حكيم سبزوارى قاعده زوج تركيبى بودن ممكن را كه مشعر به تقسيم موجود بواجب و ممكن و بساطت واجب و تركب ممكن است مقدمه اين مسئله قرار داده‏اند راه دورى پيش گرفته و از نظم و ترتيب منطقى خارج شده‏اند زيرا انقسام

موجود بواجب و ممكن بسى متاخرتر از مسئله اصالت وجود است)
روشن است كه هر چيزى يعنى هر واحد واقعيت‏دار خارجى در سايه واقعيت واقعيت‏دار مى‏شود و اگر فرض كنيم كه واقعيت هستى از وى مرتفع شده نيست و نابود گرديده يك پندارى پوچ بيش نخواهد بود نتيجه گرفته مى‏شود كه : اصل اصيل در هر چيز وجود و هستى اوست و ماهيت وى پندارى است‏يعنى واقعيت هستى بخودى خود بالذات و بنفسه واقعيت‏دار يعنى عين واقعيت‏بوده و همه ماهيات با وى واقعيت‏دار و بى وى بخودى خود پندارى و اعتبارى مى‏باشند بلكه اين ماهيات تنها جلوه ‏ها و نمودهائى هستند كه واقعيتهاى خارجى آنها را در ذهن و ادراك ما بوجود مى‏آورند و گرنه در خارج از ادراك نمى‏توانند از وجود جدا شده و به وجهى مستقل شوند

نكاتى چند يا نتايجى چند

١- ما بحقيقت هستى نمى‏توانيم پى ببريم زيرا چنانكه در مقاله پنج‏بيان كرديم شناختن هر چيزى يا بواسطه ماهيت وى مى‏باشد و يا بواسطه خواص وى و در حقيقت هستى هيچكدام از اين دو چيز حقيقتا تحقق ندارد .
اما ماهيت‏براى اينكه ماهيت چيزى آن است كه با يافتن واقعيت واقعيت‏دار و موجود و با نيافتن واقعيت معدوم مى‏شود و فرض يافتن و نيافتن واقعيت از براى خود واقعيت هستى تصور ندارد .
چنانكه مثلا انسانيت انسان كه ماهيت انسان مى‏باشد به طورى است كه اگر موجود شود چيزى در خارج پيدا خواهد شد كه از اسب و درخت و چيزهاى ديگر متميز مى‏باشد و اگر موجود نشود هيچ و پندارى است ولى براى واقعيت انسان نمى‏شود واقعيت ديگرى فرض نمود .
و اما خواص براى اينكه خاصيت و اثر يك پديده‏اى است كه طفيلى پديده ديگر بوده و در هستى خود تكيه بوى دهد چنانكه جاذبه اثر جسم و تيزى اثر زاويه مى‏باشد پس اثر و خاصه پيوسته از موضوع خود كنار و بوى نيازمند و پيوسته مى‏باشد و اين سخن در مورد واقعيت هستى صادق نيست زيرا چيزى كه از هستى كنار بيفتد پوچ و باطل خواهد بود و اگر كنار نيفتد اثر و خاصه نخواهد بود پس واقعيت هستى خاصه خارج ندارد و اگر چنانچه به برخى از خصوصيات واقعيت اوصاف و خواص اطلاق كنيم يكنوعى عنايت مجازى بكار برده‏ ايم پس از اين روى بايد گفت ما به هيچ وسيله‏اى واقعيت هستى را نمى‏توانيم بشناسيم .
و از همين جا روشن است كه واقعيت هستى بايد يا بالذات و خود بخود معلوم و يا شناختن وى محال بوده باشد و چون ما بواقعيت پى برده‏ ايم بايد اينگونه نتيجه گرفت كه اقعيت‏بالذات معلوم است و هرگز مجهول نمى‏شود يعنى فرض واقعيت مجهوله عينا فرض واقعيت‏بى‏واقعيت است .
(در اينجا بحث از اينست كه آيا وجود را مى‏توان تعريف كرد يا نه و بر فرض دوم آيا عدم امكان تعريف از آن جهت است كه وجود بديهى و معلوم بالذات و مستغنى از تعريف است و يا از آن جهت است كه تعلق علم بوى محال و ممتنع است پاسخ قسمت اول مشروحا در متن داده شده و چندان احتياجى به توضيح ندارد و بعلاوه در آينده نزديك در همين مقاله مطالبى خواهد آمد كه مطلب را بيشتر توضيح دهد

مفهوم وجود مفهومى است‏بسيط و مستغنى از تعريف است

و راجع بقسمت دوم اضافه مى‏كنيم كه مفهوم وجود مفهومى است‏بسيط و هر مفهوم بسيطى معلوم بالذات و مستغنى از تعريف است اما بسيط بودنش امرى واضح و روشن است و مى‏توان برهان نيز بر بسيط بودنش از راه اعم بودنش اقامه كرد زيرا وجود از مفاهيم عامه است و به وجهى شامل مفهوم عدم نيز هست و مفهومى اعم از مفهوم وجود قابل فرض نيست و بهمين دليل مركب نيست زيرا همانطورى كه در منطق مبرهن است هر مفهوم مركبى خواه ناخواه بايد مركب شود از دو جزء كه يكى اعم از خود آن مفهوم و يكى مساوى بوده باشد و فرض اين است كه اعم از مفهوم وجود امكان ندارد و اما اينكه هر مفهوم بسيط بديهى است‏بجهت آنكه مفهوم غير بديهى آن مفهومى است كه عارض ذهن شده باشد و لكن اجمال و ابهام داشته باشد و بايست‏بوسيله تجزيه و تحليل ذهن اجزاء تشكيل دهنده وى را روشن كرد و به اين وسيله ابهام و اجمال آن را رفع كرد و آن را بصورت معلوم بالتفصيل در آورد و اين در مفاهيم مركبه كه اجزاء تشكيل دهنده‏اى دارد و آن اجزاء بر ذهن مجهول است معنى دارد اما مفهوم بسيط هر چه هست همان است كه عارض ذهن شده و هيچگونه ابهام و اجمالى در آن متصور نيست و بالذات از غير خود متميز است در مقدمه مقاله ٨ مفصلتر در اين باره بحث‏خواهد شد .
على هذا مفاهيم بسيط يا اصلا عارض ذهن نمى‏شوند و ذهن نسبت‏بانها بكلى بى خبر است و يا آنكه عارض ذهن مى‏شوند در حالى كه هيچگونه ابهام و اجمالى در كار نيست و از غير خود متميزند و معناى بداهت نيز غير اين نيست اين برهان در ساير مفاهيم عامه كه مورد استفاده فلسفه واقع مى‏شود نيز جارى مى‏شود .در اينجا توضيح چند نكته لازم است :
١- معنى بديهى و معلوم بالذات بودن همين است كه گفتيم يعنى عدم ابهام و اجمال و متميز بودن بخودى خود از غير بدون احتياج به تفسير و شرح و گاهى بجاى كلمه بديهى كلمه فطرى استعمال مى‏شود و همين معنى مقصود است و البته مانند بسيارى از اشخاص نبايد اشتباه كرد و پنداشت كه مفاهيم بديهى مفاهيمى است كه ذاتى نفس است و نفس از ابتدا تكون خود آن مفاهيم را همراه دارد ما در مقاله ٥ ثابت كرديم كه معلوم فطرى باين معنى غلط و اشتباهى است كه احيانا بعضى از حكما نيز دچار آن شده‏اند در متن مقاله ٥ كيفيت پيدايش مفهوم وجود كه ابده بديهيات است‏بيان شد و معلوم شد كه پيدايش اين مفهوم براى ذهن از بسى مفاهيم ديگر متاخرتر است .
٢- اين بحث چنانكه ديديم جنبه منطقى دارد زيرا بحث در امكان تعريف و عدم امكان تعريف و از استغناء تعريف و عدم استغناء تعريف وجود است .
البته مقصود اين نيست كه بحث از اين مسئله وظيفه منطق معمولى است اساسا بحثهاى مربوط به تعريفات در هر علمى مربوط بخود آن علم نيست و در عين اينكه جنبه منطقى دارد وظيفه منطق باصطلاح معمولى نيز نيست و چون اين بحث از جنبه‏اى از جنبه‏ هاى منطقى وجود است قهرا جنبه ذهنى دارد پس اين مسئله از مسائل وجود نيز جنبه ذهنى دارد .
٣- بحث فوق مربوط به علم حصولى است كه در همه موارد ديگر نيز هر جا سخن از تعريف يا استغناء از تعريف به ميان مى‏آيد همين قسم از علم مقصود است نه علم حضورى و البته علم حصولى چنانكه در مقاله ٥ معلوم شد مربوط به عالم تصورات و مفاهيم است و اما معلوم شدن وجود به علم حضورى كه مربوط بكنه حقيقت وجود است مطلب ديگرى است)
٤- چنانكه دانسته شد هر چيزى كه داراى واقعيت هستى است از واقعيت هستى نمى‏تواند كنار بيفتد و از اين روى اختلافات واقعى كه در خارج است‏بخود واقعيت‏برمى‏گردد و از سوى ديگر ما واقعيت را براى همه اشياء واقعيت‏دار بيك معنى اثبات مى‏نمائيم پس واقعيت هستى در عين اينكه گوناگون و مختلف مى‏باشد يكى است‏حقيقت تشكيكى باصطلاح منطق .

نظريه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت

(اين نظريه را كه واقعيت هستى در عين اينكه گوناگون است‏يكى است مى‏توان بنام نظريه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت ناميد و چنانكه واضح است مربوط به بيان وحدت و كثرت واقعيت است .
توجيه وحدت و كثرت واقعيت از مسائل درجه اول فلسفه است و سابقه ممتد و طولانى در تاريخ فلسفه دارد .
از نظر ما پس از اصالت وجود اين مسئله مهمترين مسائل فلسفه است و در غالب مسائل فلسفه و از آن جمله مسائل حركت نتيجه‏ هاى پر ارجى دارد كه در جاى خود بيان خواهيم كرد روى اين جهت ناچاريم توضيح بيشترى در اطراف اين مسئله بدهيم قبل از ورود بمطلب نكات ذيل را بيان مى‏كنيم :
١- هر چند تحقيق در وحدت و كثرت واقعيت عينى سابقه ممتد و طولانى در تاريخ فلسفه دارد ولى از اول باين صورتى كه امروز مورد مطالعه ما است نبوده بلكه تدريجا باين صورت در آمده و اين جهت چنانكه خواهيم ديد معلول پيشرفتهاى ديگرى است كه در ساير مسائل رخ داده مخصوصا نظريه اصالت وجود و اعتباريت ماهيات شكل و قيافه اين مسئله را بكلى تغيير داده است و بديهى است كه در اين مقاله با توجه باصالت وجود نظريه بالا داده شده است .
٢- گاهى در ضمن مسائل فلسفى به مسائل ديگرى بر مى‏خوريم كه آنها نيز كم و بيش مربوط به بيان يكنوع وحدت و يگانگى يا كثرت و بيگانگى موجودات جهان است مثل تحقيق در اينكه آيا همه موجودات جهان از اصل واحد بيرون آمده‏اند يا اينكه آيا بر همه موجودات نظام واحد حكومت مى‏كند و همه تحت قانون واحد يا اراده واحدى اداره مى‏شوند يا اينكه آيا همه موجودات بسوى غايت واحد و هدف واحدى مى‏شتابند آن اصل واحد يا آن نظام واحد يا آن غايت واحد چيست .
البته اين مسائل نيز به نوبه خود يك سلسله بحثهاى كلى و عمومى است و همه مربوط به بيان يكنوع وحدت و يگانگى يا كثرت و بيگانگى واقعيتهاى عينى است و فلسفه بايد به پاسخ آنها بپردازد ولى آنچه فعلا مطمح نظر ما است غير از اينها است و از نظر فنى مهمتر و اساسى‏تر و مقدم بر آن مسائل است و اول بايد تكليف اين مسئله روشن شود تا بعدا بانها نوبت‏برسد .
٣- سابقا يادآورى شد و از ضمن مسائل گذشته نيز معلوم شد كه مسائل وجود كه در اين مقاله طرح شده بعضى صرفا جنبه ذهنى دارد و بعضى صرفا جنبه عينى و بعضى ذو جنبتين است مسئله وحدت و كثرت واقعيت صد در صد جنبه عينى دارد و محتاج به توضيح نيست كه اين مسئله يك مسئله كلى و عمومى است و سراسر هستى كه ماوراء آن نيستى و عدم است‏يعنى ماوراء ندارد موضوع بحث آن است .
در ابتداء اين مقاله گفتيم كه يكى از دو اصل متعارف ما كه مبدا شروع سير فلسفى ما نيز هست و سرحد فلسفه و سفسطه بايد شمرده شود اين اصل است واقعيتى هست و موجودى داريم و جهان هيچ در هيچ و موهوم محض نيست .
اين اصل براى ما يك اصل غير قابل ترديدى بود كه به هيچ وجه نمى‏توانستيم در آن ترديد كنيم سپس گفتيم كه يك امر غير قابل ترديد ديگرى نيز داريم و آن اينكه ذهن بتكثير اين اصل مى‏پردازد و مظاهر گوناگونى برايش پيدا مى‏كند و امور متكثره و مختلفه‏اى ماهيات از قبيل انسان و درخت و خورشيد و سنگ و عدد و مقدار و هزارها چيز ديگر را تحت عنوان موجود در مى‏آورد و قهرا اصل اولى موجودى داريم بصورت موجوداتى داريم در ذهن جلوه مى‏كند .
حالا بايد ببينيم اين كثرتى كه بر ذهن جلوه مى‏كند حقيقى است‏يا موهوم يعنى اين كثرت ذهنى نماينده كثرت واقعى موجودات است‏يا آنكه ذهن بغلط كثرات مى‏بيند و موجودات فرض مى‏كند و اين كثرت ذهنى به هيچ وجه نماينده كثرتى در واقع و نفس الامر نيست .
با توجه بمسئله اصالت وجود كه در پيش گذشت‏شكل و قيافه اين مسئله عوض مى‏شود در مسئله اصالت وجود گفتيم كه ماهيات كه ذهن آنها را امورى واقعيت‏دار و ذى وجود فرض مى‏كند همه امورى ذهنى و انتزاعى هستند و تنها چيزى كه واقعيت دارد و ملا خارجى را تشكيل داده است همانا خود وجود و واقعيت است‏بنابر اين پس هر جا كه پاى تحقيق از عينيت‏خارجى به ميان مى‏آيد ماهيات را براى هميشه بايد از حوزه تحقيق خارج كرد و پاى وجود را به ميان كشيد در اينجا نيز كه سخن وحدت و كثرت عينيت‏خارجى در ميان است قهرا بايد وجود را موضوع بحث وحدت و كثرت قرار داد .
اگر ماهيات را ما امورى عينى و واقعى بدانيم و آنها را ملاك بحث در اين مسئله قرار دهيم جاى گفتگو در كثرت واقعيت عينى نيست زيرا بالبداهه اين ماهيات كه در ذهن ما جلوه‏گر هستند متكثر و مختلف و متباين هستند و فرض اينست كه عينا همين امور متكثره و متباينه واقعيت عينى را تشكيل مى‏دهند پس واقعيت عينى از امور متكثره متباينه‏اى تشكيل يافته است .
و اما اگر وجود را امرى عينى و اصيل و ماهيات را اعتبارات ذهن بدانيم جاى اين گفتگو هست زيرا وجود از لحاظ ذهن ما مفهوم واحدى بيش نيست و بايد تحقيق كرد كه آيا حقيقت وجود كه طارد عدم و تشكيل دهنده خارج است واحد است‏يا كثير اگر واحد است چگونه امر واحد من جميع الجهات منشا انتزاع ماهيات كثيره متباينه شده يعنى چرا ذهن ما انواع كثيره و افراد مختلفه دريافت مى‏كند و اگر كثير است كثرت در وجود چه نحو است و در اين صورت چرا وجود بيش از مفهوم واحد در ذهن ما ندارد .
با توجه به شكلى كه اين مسئله روى اصالت وجود و اعتباريت ماهيت‏بخود مى‏گيرد و با توجه بنظريات عمده‏اى كه در اينجا ابراز شده مى‏توان اين مسئله را باين صورت طرح كرد آيا وحدت محض بر واقعيت وجود حكمفرما است‏يا كثرت محض يا هم وحدت و هم كثرت .
در باب وحدت و كثرت وجود سه نظريه است : ١- وحدت وجود ٢- كثرت و تباين وجودات ٣- وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت تشكك وجود


۶
وحدت وجود

وحدت وجود

اين نظريه با اين شكل كه با توجه باعتباريت ماهيات ابراز شده منسوب به عرفا است .
عرفا در نظريات خود براهين و استدلالات عقلانى را كه مورد اعتماد فلاسفه است راهنماى خود قرار نمى‏دهند و يگانه راهنماى قابل اطمينان را مكاشفه و شهود مى‏دانند و صحت نظريه‏ هاى خويش را از همان راه تضمين مى‏كنند و از اينكه آن نظريه ‏ها با قواعد عقلانى وفق ندهد چندان ابائى ندارند زيرا معتقدند كه مرحله كشف فوق مرحله عقل است و خطاهاى عقل را در مرحله كشف مى‏توان تصحيح كرد همان طورى كه مرحله عقل فوق مرحله حس است و ما خطاهاى بى‏حد و حصر حس را با عقل تصحيح مى‏كنيم .
عرفا در نظريه وحدت وجود نيز به همان اصول تكيه مى‏كنند و ملتزم نيستند كه با اصول عقلى يا حسى سازگار در آيد لكن گاهى براى الزام و افحام فلاسفه با اصول و قواعد عقلانى فلسفى نظريه فلاسفه را نقض و نظريه خويش را تاييد مى‏كنند و احيانا با طرز استدلال محكمى وارد ميدان مبارزه مى‏شوند كه فلاسفه را بزانو در مى‏آورند ما نحن فيه يكى از آن موارد است و روى همين جهت است كه ما نظريه عرفا را در اينجا آورديم .
استدلال عرفا بر وحدت وجود از راه مساوى بودن وجود با وجوب ذاتى و مساوى بودن وجوب ذاتى با وحدت من جميع الجهات است در حقيقت استدلال عرفا از دو مقدمه و يك نتيجه تشكيل شده باين ترتيب : ١- وجود مساوى با وجوب ذاتى است ٢- وجوب ذاتى مساوى با وحدت من جميع الجهات است نتيجه پس وجود مساوى با وحدت من جميع الجهات است .
بلا ترديد هر دو مقدمه جالب تامل و تعمق بسيارى است راجع به اينكه آيا وجود مساوى با وجوب ذاتى است مقدمه اول يا نه در آخر اين مقاله اشاره‏اى شده و در مقاله هشتم كه از ضرورت و امكان بحث مى‏شود و مخصوصا در مقدمه مفصلى كه براى آن مقاله نوشته شده مشروحا بحث‏خواهد شد و راجع به اينكه آيا وجوب ذاتى مساوى با وحدت است مقدمه دوم يا نه يعنى اينكه لازمه وجوب ذاتى وحدانيت است در مقاله ١٤ آنجا كه در توحيد واجب الوجود بحث مى‏كنيم تحقيق خواهد شد .
و عمده چيزى كه استدلال عرفا را ضعيف مى‏كند همانا مطالبى است كه در مقاله هشتم راجع بمساوقت وجود با وجوب ذاتى خواهد آمد و البته در ضمن بيان نظريه‏ هاى دوم و سوم راههاى اشكالات خاصى كه بر استدلال عرفا وارد است توضيح داده خواهد شد .
يكى از جهاتى كه موجب شده شيخ اشراق باعتباريت وجود راى بدهد همان است كه زمينه مقدمه اول استدلال عرفا را تشكيل مى‏دهد يعنى شيخ اشراق ديده اگر وجود را اصيل و عينى بداند ناچار است كه وجود را مساوى با وجوب ذاتى داند و چون مساوى بودن وجود با وجوب ذاتى برايش غير قابل قبول بوده باعتباريت وجود نظر داده .
ولى حقيقت اينست كه اصالت وجود مطلبى نيست كه قابل انكار باشد و موضوع مساوى بودن وجود با وجوب ذاتى راه حل ديگرى دارد كه در مقدمه مقاله هشتم مشروحا خواهد آمد

تباين و كثرت وجودات

نظريه تباين و كثرت وجودات نظريه‏اى است كه ابتداء براى هر كس تنها نظريه قابل قبول جلوه مى‏كند حكما مى‏گويند مردم عوام بحسب نظر عاميانه خويش اين نظريه را انتخاب مى‏كنند .
اين نظريه را معمولا بحكماء مشاء و اتباع ارسطو نسبت مى‏دهند ولى از آنجايى كه اين مسئله باين صورت در نزد حكماء پيشين مطرح نبوده و بعد از پيدايش نظريه عرفا اين نظريه باين صورت پيدا شده نمى‏توان دسته‏اى را مدافع اين نظريه معرفى كرد در كلمات ابن سينا كه رئيس المشائين لقب يافته جمله ‏هائى يافت مى‏شود كه درست مخالف اين نظريه است اساسا اين مسئله اين صورت را از ناحيه اصالت وجود يافته و مسئله اصالت وجود و اعتباريت ماهيات چنانكه عن قريب توضيح داد در نزد حكماء پيشين مطرح نبوده پس چگونه ممكن است آن دسته از حكما در اين مسئله نظريه‏اى را صريحا انتخاب كرده باشند .
بهر حال مطابق اين نظريه ملا خارج را وجودات تشكيل داده است و به عدد انواع ماهيات بلكه به عدد افراد انواع ماهيات كه بر ذهن نمودار مى‏شود وجودات است و هر وجودى بالذات مباين است‏با وجود ديگرى و هيچگونه جنسيت و سنخيت و وجه اشتراكى بين وجودات نمى‏تواند بوده باشد و تنها وجه اشتراكى كه در كار هست اين است كه از همه اين امور متكثره مختلفه كه هيچگونه تناسب و تجانس و سنخيتى بين آنها نيست ذهن ما مفهوم واحدى بنام مفهوم وجود انتزاع كرده است و الا بين حقايق وجوديه هيچ وجه تشابهى در كار نيست .
اين نظريه شامل دو جهت است :
١- وجود امر واحد من جميع الجهات نيست كه هيچگونه كثرتى در ذات او نباشد بخلاف نظريه اول بلكه كثير و مختلف است‏يعنى وجودات است كه خارج را تشكيل داده‏اند نه وجود .
٢- اين وجودات متكثره همه با يكديگر متباينند و هيچگونه وجه مشابهت و سنخيت و جنسيتى بين آنها در كار نيست‏بخلاف نظريه سوم .
دليل بر قسمت اول اينكه هر چند ماهيات متكثره‏اى كه بر ذهن ما نمودار مى‏شوند امورى اعتبارى هستند ولى بطور قطع كثرت ذهنى نماينده كثرت واقعى خارجى است زيرا ماهيت ذهنى نماينده وجود خارجى است و همان طورى كه امكان ندارد واقعيت‏خارجى در كار نباشد و ذهن به گزاف تصورى از واقعيت‏خارجى پيش خود اختراع كند چنانكه در مقاله ٤ گذشت همچنين امكان ندارد كه واقعيت‏خارج واحد محض باشد و ذهن به گزاف ماهيات كثيره از آن واحد حقيقى انتزاع نمايد و اگر وجود كه تنها حقيقت عينى است واحد محض بود تصورات مختلف حسى و عقلى ما گزاف و بلا جهت‏بود پس قبول نظريه وحدت وجود مستلزم تكذيب عقل و حس و انكار يكى از بديهى‏ترين بديهيات است .
دليل بر قسمت دوم همانا بساطت وجود است توضيح مطلب اينكه اگر بين دو شى‏ء يا بيشتر وجه مشترك و ملاك وحدتى باشد ناچار بايد وجه امتياز و ملاك كثرتى نيز در كار باشد پس بايد حقيقت آن شى‏ء مؤلف باشد از مجموع آن ما به الاشتراك و ما به الامتياز و البته اين مطلب در امور مركبه صادق است نه در بسائط و چنانكه با برهان اثبات شده و مورد قبول جميع حكماء نيز هست وجود بسيط است و امكان ندارد مركب از ما به الاشتراك و ما به الامتياز باشد و اينگونه تركيبات از خواص مخصوص ماهيات است پس ممكن نيست‏بين وجودى و وجود ديگر وجه مشترك و متشابهى در كار باشد پس حقايق وجوديه بسيطه هر يك حقيقتى است جدا و مستقل و مباين با ساير وجودات و هيچ سنخيتى بين آنها در كار نيست اين بود استدلالى كه بر تباين و كثرت وجودات مى‏توان اقامه كرد .
اين استدلال صحيح نيست و پاسخ آن در ضمن بيان نظريه سوم كه يگانه نظريه‏اى است كه خالى از اشكال و در عين حال بسيار دقيق است روشن خواهد شد

وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت

مطابق اين نظريه وجود كه تنها امر عينى و اصيل است‏حقيقت واحد است ولى داراى درجات و مراتب مختلفه است ماهيات متكثره و مختلفى كه بر عقل و حس نمودار مى‏شود گزاف و بلا جهت نيست از مراتب و درجات وجود انتزاع مى‏شود .
وجود به همان دليلى كه ضمن تقرير نظريه بالا گذشت واحد محض نيست و وجودات در كار است‏يعنى نظريه عرفا قابل قبول نيست اين وجودات متباينات نيستند بلكه مراتب حقيقت واحداند و وجه مشترك و ملاك وحدت دارند لكن داشتن وجه مشترك و ملاك وحدت هر چند مستلزم داشتن وجه امتياز و ملاك كثرت است ولى مستلزم اين نيست كه وجه امتياز مغاير وجه اشتراك باشد تا با بساطت وجود كه امرى مسلم و قطعى است منافات داشته باشد در حقايق وجوديه ما به الاشتراك از سنخ ما به الامتياز است و اختلاف وجودات از يكديگر بشدت و ضعف و كمال و نقص است و اساسا شدت و ضعف تنها در مورد مراتب حقيقت واحده صادق است و در غير آن صادق نيست .
حقيقت اينست كه ادعاى طرفداران نظريه دوم مبنى بر اينكه ما به الامتياز بايد مغاير ما به الاشتراك باشد از قياس وجود به ماهيت ناشى شده و بعبارت ديگر از قياس گرفتن واقعيت عينى بمفاهيم و معانى ذهنى ناشى شده و حال آنكه تجزيه و تحليل و تكثير معانى و مفاهيم بصورت ما به الاشتراك‏ها و ما به الامتيازهاى متغاير از خواص مخصوص ذهن و معلول خاصيت محدود ساختن ذهن است .
خاصيت ذهن محدود ساختن واقعيت عينى است و از لحاظى مى‏توان گفت ادراك كردن جز محدود ساختن واقعيت عينى در ظرف ذهن چيزى نيست همچنانكه مكرر يادآورى كرده‏ ايم مطالعه فلسفى در باره واقعيت قبل از شناختن ذهن و كيفيت مفهوم سازى ذهن ميسر نيست‏بايد اول جنبه ‏هايى كه روى خاصيت مخصوص ذهن براى مفاهيم پيدا مى‏شود تشخيص دهيم تا بتوانيم با در نظر گرفتن آن جنبه بدريافت‏حقيقى واقعيت نائل شويم ذهن فى المثل روى خاصيت مخصوص خود مفهوم عدم را مى‏سازد و اين مفهوم را باشيائى در ظرف خارج نسبت مى‏دهد و اين نسبتها با واقع و نفس الامر مطابقت دارند ولى به طورى كه مى‏دانيم عدم در واقع و نفس الامر واقعيتى ندارد و از نسبت دادن مرتبه‏اى از مراتب وجود به مرتبه‏اى غير از مرتبه واقعى خودش انتزاع مى‏شود و همان طورى كه در متن بيان شده عدم در خارج نسبى است و از نسبت دادن وجودى كه در يك ظرف متحقق است‏بظرف ديگر عدم پيدا مى‏شود پس عدم در ظرف ذهن به نحوى است و در خارج به شكل ديگر است .
همچنين است كثرت و تباين مفاهيم و ماهيات در ذهن ذهن كارش محدود ساختن واقعيت است و يا بتعبير ديگر كارش حدود ساختن از براى واقعيت است و البته اين حدود كه در ظرف ذهن به شكل حدى ظاهر مى‏شوند از هم جدا هستند يعنى هيچ حدى به حد ديگر قابل انطباق نيست و كثرت و تباين حقيقى بين آنها حكمفرما است‏حكما گفته‏اند ماهيات مناط كثرت‏اند و بين آنها بينونت عزلى حكمفرما است ولى واقعيت عينى در ظرف خويشتن همه آن امور متباينه را به شكل ديگر در خود گنجانيده است در مقام تمثيل مى‏توان بدريا و امواج و اشكالى كه در سطح دريا پيدا مى‏شود متمثل شد هر يك از اشكالى كه در سطح دريا پيدا مى‏شود با شكل ديگر متباين است ولى خود دريا كه اين اشكال و امواج مظاهر و مجالى او هستند يك حقيقت واحد است و در عين وحدت با حركات جزرى و مدى و كمون و بروزهائى اشكال و امواج مختلفى را پديد آورده است‏بهر حال اين خاصيت وجود را ما بنام تشكيك مى‏ناميم و چون از مختصات وجود است مشابه و نظير واقعى ندارد كه بعنوان مثال و نمونه ذكر شود ولى از چند مثال تقريبى بمنظور رفع استيحاش از اينكه ما به الاشتراك از سنخ ما به الامتياز باشد مى‏توان استفاده كرد .
١- مراتب اعداد كه كثرت غير متناهى را تشكيل مى‏دهند ما به الامتيازشان از سنخ ما به الاشتراك است زيرا اعداد از ٢ تا لا نهايت ما به الاشتراكشان همان عدديت است و عدد يعنى مجموعه‏اى از وحدات پس هر عددى با عدد ديگر در اين جهت‏شريك است كه هر دو مجموعه‏اى از وحدتها هستند و البته هر عددى از عدد ديگر متمايز است زيرا واضح است كه عدد چهار غير از عدد پنج و عدد شش غير از عدد هفت است و همچنين . . . اما ما به الامتياز هر عددى از عدد ديگر با ما به الاشتراك آنها مغاير نيست‏يعنى از دو سنخ و از دو جنس نيست زيرا امتياز هر عددى از عدد ديگر به اضافه شدن واحد يا يا واحدهائى است‏يعنى همان چيزى كه مناط عدديت و مناط اشتراك اعداد است مناط اختلاف و كثرت و امتياز آنها واقع شده و روى همين خاصيت است كه اعداد بالطبع در طول يكديگر قرار مى‏گيرند نه در عرض و مراتب تشكيل مى‏دهند و هر عددى مرتبه‏اى را اشغال مى‏كند كه فوق بعضى و دون بعضى ديگر است‏يعنى افراد ماهيت عدد افراد طولى است نه عرضى و البته اگر ما به الامتياز از غير سنخ ما به الاشتراك بود افراد طولى معنا نداشت‏بلكه هيچگاه كمال و نقص در افراد نوع واحد معنا نداشت‏بلكه مى‏توان گفت كمال و نقص در هيچ موردى مصداق نداشت .
٢- از مثال عدد نزديكتر مثال نور قوى و ضعيف است نور قوى و ضعيف در اصل حقيقت نوريت‏با هم شريكند و در عين حال نور قوى و ضعيف با هم فرق دارند و از يكديگر متمايزند اين تمايز بشدت و ضعف است ولى شدت و ضعف نور خارج از حقيقت نور نيست‏يعنى نه اينست كه نور در اثر اختلاط غير نور به نور داراى شدت يا ضعف شده و نور شديد مركب است از نور و غير نور يا نور ضعيف مركب است از نور و غير نور پس ما به الاشتراك نور قوى و ضعيف همانا خود نوريت است و ما به الامتياز آنها نيز تراكم و عدم تراكم نور است و تراكم نور امرى خارج از نور نيست كه با نور مختلط شده باشد .
٣- از مثال نور بهتر و خالى از مناقشه‏تر مثال حركت‏سريع و بطى‏ء است‏حركت‏سريع و بطى‏ء هر دو حركتند و وجه مشتركشان همانا حركت و انتقال است و بالضروره حركت‏سريع مغاير است‏با حركت‏بطى‏ء و ما به الامتياز حركت‏سريع از حركت‏بطيئى‏تر از خود بسرعت است ولى وقتى كه سرعت را تحليل مى‏كنيم مى‏بينيم از غير جنس حركت نيست‏يعنى مثلا از قبيل گرمى و سفيدى و شكل نيست كه ضميمه جسم و ملحق به جسم شده باشد بلكه رعت‏حركت افزايش و وفور حركت است و بديهى است كه وفور يك شى‏ء هر چند مفهوما غير خود آن شى‏ء است و ذهن بانها حالت صفت و موصوف مى‏دهد ولى مصداقا مغاير با او نيست مثال حركت نزديكترين مثالها بمطلب است و مى‏توان گفت كه مثال از نوع ممثل است در مقاله ١٠ كه از حركت‏بحث‏خواهد شد اين حقيقت نيز روشن مى‏شود .
على هذا دليلى كه براى اثبات تباين وجودات اقامه شده از راه اينكه جهت اشتراك همواره بايد مغاير جهت امتياز باشد ناتمام است گذشته از ناتمامى آن دليل ادله‏اى نيز هست‏بر اينكه فرضيه تباين وجودات غلط است و تنها نظريه قابل قبول همانا نظريه سوم است كه ما از آن به نظريه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت يا تشكك وجود تعبير مى‏كنيم آن ادله از اين قرار است :
١- اگر وجودات حقائق متباينه بوده باشد هيچگونه مناسبت و ارتباط واقعى بين وجودات نخواهد بود زيرا طبق آن فرض وجودات همه نسبت‏به يكديگر بيگانه محض هستند و نسبت تمام وجودات با يكديگر متساوى است و آن نسبت متساوى همانا نسبت نداشتن با يكديگر است و حال آنكه در ميان وجودات ارتباط واقعى و نظام حقيقى در كار است و بعضى از وجودات با بعضى ديگر نسبت و رابطه واقعى دارند كه آن نسبت و رابطه را با بعضى ديگر ندارند در ميان وجودات رابطه على و معلولى در كار است و اين رابطه واقعى است نه ذهنى و اين رابطه واقعى چنانكه واضح است و در مقاله ٩ كه از علت و معلول بحث مى‏شود توضيح بيشترى خواهد آمد خارج از وجودات اشياء نيست و حال آنكه طبق نظريه تباين وجودات مى‏بايست هيچ نسبتى بين آنها در كار نباشد پس نظريه تباين وجودات مستلزم انكار نظام قطعى و روابط على و معلولى اشياء است .
٢- ما ماهيات را دسته‏بندى مى‏كنيم و آنها را در ده مقوله يا بيشتر يا كمتر جمع مى‏كنيم يعنى براى ماهيات وجه مشترك يا وجوه مشترك پيدا مى‏كنيم و هر يك از مقولات ما به الاشتراك عده كثيرى از انواع و اجناس است همان طورى كه هر يك از اجناس ما به الاشتراك عده‏اى از انواع و هر يك از انواع ما به الاشتراك عده‏اى از افراد است هر چند ماهيات ساخته ذهن مى‏باشند و اين دسته‏بنديها با اين شكل روى خاصيت مخصوص مفهوم سازى ذهن صورت مى‏گيرد و واقعيت عينى را نمى‏توان به اين ترتيب و با اين شكل پنداشت ولى بالضروره اين جهت كه هر دسته‏اى از ماهيات تحت‏يك جنس در مى‏آيند و عده‏اى از اجناس تحت‏يك مقوله در مى‏آيند گزاف و بلا جهت نيست‏بلكه يك منشا خارجى از وجود دارند و اگر وجودات متباينات صرف باشند مى‏بايست تمام ماهيات نيز متباين با يكديگر باشند و هر مفهومى مستقلا مقوله‏اى بوده باشد و بعبارت ديگر همان طورى كه كثرت و تمايز ماهيات از يكديگر نماينده يك نوع كثرتى در وجود است و روى همين جهت نظريه عرفا را مبنى بر وحدت محض وجود باطل شناختيم اتحاد و اشتراك ماهيات در جنس واحد و در مقوله واحد نماينده يك نوع اشتراك و وحدتى در وجود و واقعيت است .
البته نحوه اشتراك و اختلاف در وجودات با نحوه اشتراك و اختلاف در ماهيات مختلف است ولى اشتراك و اختلاف در وجودات است كه در ذهن روى خاصيت مخصوص ذهن بصورت ديگرى جلوه مى‏كند .
٣- در مبحث‏حركت تحقيق خواهد شد كه فرض اصالت ماهيت و همچنين فرض تباين وجودات با حركات اشتدادى و استكمالى كه در واقعيت هست منافى است و چون وقوع حركت و وقوع استكمال و اشتداد در حركت امرى قطعى و غير قابل ترديد است پس از فرض اصالت ماهيت و همچنين از فرض تباين وجودات براى هميشه بايد دست كشيد .
٤- ما در ذهن خود از وجود مفهوم واحدى داريم كه بر همه وجودات عينى قابل انطباق است و بديهى است كه انطباق مفهومى بر مصداقى گزاف و بلا مناط امكان پذير نيست‏يعنى مى‏بايست‏يك جهتى در مصداق باشد كه به اعتبار آن جهت آن مفهوم بر آن مصداق منطبق مى‏شود و الا مى‏بايست هر مفهومى بر هر مصداقى قابل انطباق باشد و يا هيچ مفهومى بر هيچ مصداقى قابل انطباق نباشد مفهوم وجود مفهومى است كه بالضروره بر همه وجودات عينى قابل انطباق است و اگر اين وجودات هر يك حقيقتى مباين و بيگانه مطلق از ساير وجودات باشد يك جهت مشتركى كه مناط انطباق مفهوم وجود بر مصاديق وى باشد در كار نبود و قهرا اين مفهوم بر آن مصاديق قابل انطباق نبود و حال آنكه بالضروره قابل انطباق هست .
پس در مسئله تحقيق در وحدت و كثرت واقعيت عينى يگانه نظريه‏اى كه قابل قبول است هم نظام خارجى عينى موجودات را مى‏تواند توجيه كند و هم نظام ذهنى مفاهيم و ماهيات را هم با عقل سازگار است و هم با حس همانا نظريه تشكك وجود است و اينكه ما اين نظريه را بنام نظريه وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت ناميديم از آن جهت است كه ملاك كثرت بيرون از ملاك وحدت و ملاك وحدت بيرون از ملاك كثرت نيست روى اين نظريه حقيقت وجود هم واحد شخصى است و هم كثير شخصى اگر نظر به اصل قيقت‏سازى در جميع مراتب بيندازيم واحد بالشخص است و اگر نظر بمراتب و درجات بيندازيم كثير بالشخص است .
در اين مقاله مجموعه مسائلى كه بنام مسائل وجود ذكر شده ١٢ مسئله است و ما هفت مسئله آنها را كاملا توضيح داديم .
از هفت مسئله گذشته دوتاى آنها فوق العاده با اهميت است و از نظر دخالتى كه آن دو مسئله در سرنوشت فلسفه دارند هيچ مسئله‏اى به پايه آنها نمى‏رسد آن دو عبارت بود از اصالت وجود و تشكك وجود اهميت پنج مسئله ديگر بداهت وجود تحليل ذهن هر اقعيت‏خارجى را بدو مفهوم ماهيت و وجود مغايرت مفهوم وجود يا ماهيت اشتراك معنوى وجود حقيقت وجود با علم حصولى قابل معلوم شدن نيست از لحاظ دخالت و جنبه مقدميتى است كه نسبت‏بدو مسئله نامبرده دارند .
از مسائل دوازده‏گانه وجود پنج مسئله ديگر باقى ماند كه عبارت است از :
١- خواص ذهنى وجود در ماهيات جارى نيست .
٢- خواص خارجى ماهيات از آن وجود است و در وجود به شكل ديگر مغاير با شكلى كه اين خواص در ذهن با ماهيات دارند در مى‏آيد .
٣- موجود هيچگاه معدوم نمى‏شود .
٤- تحقق عدم در خارج نسبى است .
٥- مطلق هستى قابل زوال و انعدام نيست .
خواننده محترم اگر وارد باشد مى‏داند كه اين پنج مسئله چه نقش مهمى در عالم فلسفه دارند اين پنج مسئله بمنزله نتيجه دو مسئله اساسى فوق الذكر اصالت وجود تشكك وجود و بالاخص مسئله اصالت وجود مى‏باشند پس در حقيقت از دوازده مسئله وجود برخى به منزله مقدمه اصالت وجود و برخى به منزله نتيجه آن است .
ما در مورد پنج مسئله اخير عجالتا توضيحى نمى‏دهيم و به همان اندازه كه در متن بيان شده قناعت مى‏كنيم زيرا آنچه قبلا در مورد اصالت وجود و تشكك وجود گفته شد و مخصوصا آنچه در ضمن مسئله تشكك وجود در مورد كيفيت مفهوم سازى ذهن و اختلافى كه قهرا روى خاصيت مخصوص ذهن بين مفاهيم و مصاديق آنها پيدا مى‏شود بيان كرديم براى پى بردن باين پنج مسئله كافى است .
بعلاوه در مقالات ٨ و ٩ و ١٠ مطالبى خواهد آمد كه در آنجا خواه و ناخواه مسائل بالا توضيح داده خواهد شد و مخصوصا در مقدمه مقاله ٨ كه از ضرورت و امكان بحث مى‏شود درباره دو مسئله از اين مسائل پنجگانه كه اهميت‏بيشترى دارد يعنى اينكه موجود معدوم نمى‏شود و اينكه تحقق عدم در خارج نسبى است مفصلا بحث‏خواهد شد و اگر بخواهيم به توضيح كامل اين مسائل پنجگانه بپردازيم با در نظر گرفتن اينكه قسمتى از مطالب مقالات آينده را بايد به اينجا بياوريم دنباله مطلب بسيار طولانى خواهد شد على هذا عجالتا صرف نظر مى‏كنيم .
چيزى كه لازم است مجددا يادآورى كنيم اين است كه اصل عمده‏اى كه همه اين مسائل و عده ديگر از مهمات فلسفه را حل مى‏كند همانا مسئله اصالت وجود و اعتباريت ماهيت است و اين مسئله است كه قيافه عمومى فلسفه را يكباره تغيير مى‏دهد و به حل مشكلات زيادى كمك مى‏كند .
خواننده محترم بايد ذهن خود را براى درك و فهم و قبول اين مسئله آماده كند و در مقدمات و نتائج آن تدبر نمايد ما در مقالات آيند نيز هر جا كه مناسبتى پيش آيد براى آنكه ذهن خوانندگان محترم را بيشتر روشن كنيم با عبارات ديگر و طرز تقريرهاى ديگرى اين مسئله را بيان خواهيم كرد و مطمئن هستيم كه در مورد اين مسئله هر اندازه كوشش بخرج دهيم زياد نخواهد بود صدر المتالهين كه قهرمان اين مسئله است در كتب خويش مكرر از اين مسئله ياد مى‏كند و در ابواب مختلف با طرز تقريرها و دلائل متعدد آن را ذكر مى‏كند در يكى از تعليقات حكمه الاشراق كه نسبتا بسط زيادترى در اطراف اين مطلب مى‏دهد مى‏گويد : ما سخن را در اطراف اين مطلب بسط داديم هر چند آنچه نگفتيم بيش از آن چيزى است كه گفتيم بجهت آنكه بسيار شريف و ذى قيمت و فوق العاده غامض است و از مهمترين مقاصد و سزاوارترين آنها است كه بذل مساعى در تحصيل آن بشود سپس مشار اليه باين شعر عربى متمثل مى‏شود لئن كان هذا الدمع يجرى صبابه على غير ليلى فهو دمع مضيع
خواننده محترم از آنچه گذشت دريافت كه مسئله اصالت وجود هم جنبه علم النفسى دارد هم جنبه فلسفى زيرا هم جنبه عينى دارد هم جنبه ذهنى از يك طرف تحقيق درباره واقعيت عينى است و از طرف ديگر درباره قوه عقل و ادراك و كيفيت تحليل و انتزاع ذهن .
مكرر گفته‏ ايم كه مطالعه فلسفى درباره واقعيت عينى قبل از شناختن ذهن و كيفيت مفهوم سازى ذهن ميسر نيست و ما تا ذهن را از اين جهت نشناسيم نمى‏توانيم فلسفه داشته باشيم روانشناسى جديد با همه پيشرفتهاى ارجمند و ذى قيمتى كه در قسمتهاى مختلف اين علم نصيبش شده متاسفانه تا آنجا كه ما مطالعاتى كرده و اطلاعاتى بدست آورده‏ ايم در اين قسمت كه ما آن را فصل فلسفى روانشناسى مى‏خوانيم بسيار كوتاه و ناتوان است علت مطلب هم واضح است و آن اين است كه متودى كه مورد استفاده روانشناسى است و در ساير قسمتها مفيد است در اين قسمت مورد استفاده نيست در اين قسمت از متود و طرز تحليل ديگرى بايد استفاده كرد كه نمونه آن را خواننده محترم در اين مقاله مى‏بيند .
بخش روانشناسى فلسفه اختصاصى به مسائل وجود ندارد در ساير قسمتها نيز هست و هر يك در مورد خود شرح داده خواهد شد.

جنبه تاريخى مسائل وجود

در خاتمه بى مناسبت نيست از جنبه تاريخى مسائل وجود نيز بحث مختصرى بكنيم سابقا معمول نبود كه در كتب فلسفه از جنبه تاريخى مسائل نيز بحثى به ميان آورند و تاريخ مسائل يعنى ابتداء پيدايش نظريه ‏ها و تحولاتى كه در دوره‏ هاى مختلف در نظريه ‏ها پيدا شده بيان نمايند مخصوصا در مشرق زمين اين جهت‏بكلى مهجور و متروك و مورد غفلت اهل نظر بود اين قسمت اختصاص به فلسفه ندارد در ساير قسمتها از طب و منطق و رياضيات و ادبيات و فقه و اصول و حديث نيز همينطور بود علماء مشرق زمين كه در فنى وارد مى‏شدند فقط به جنبه‏ هاى نظرى مسائل مى‏پرداختند و نظر به جنبه‏ هاى تاريخى آنها نداشتند روى اين جهت نظريه ‏ها در كتب طرح مى‏شد ولى روشن نبود كه اين نظريه را چه كسى ابراز داشته و چه كسى آنرا تكميل كرده است و اگر احيانا نام كسى در ضمن مسائل برده مى‏شد نه از نظر تحقيق درباره مبدا نشو و نمو يك فكر بود بلكه از نظرهاى ديگرى بود چنانكه بر كسانى كه واردند پوشيده نيست و روى اين جهت تاريخ حيات علوم و فنون روشن نمى‏شد در تحولات جديد اروپائى يكى از موضوعات مفيدى كه نظر دانشمندان را جلب كرد مطالعه تاريخ حيات علوم و فنون بود در دوره جديد علاوه بر اينكه كتب و رسالات مستقل در اين موضوعات نوشته مى‏شود معمول اين است كه در متن كتب علمى و حتى كتب درسى انتساب مسائل به پديد آورندگان و تكميل كنندگان آنها روشن مى‏شود .
عدم توجه به جنبه‏ هاى تاريخى مسائل موجب شده كه متخصصين فنون نيز از اين قسمتها بى خبر بمانند و احيانا اشتباهات عظيمى بانها دست‏بدهد مثلا اگر كسى بكتب فلسفه از قبيل شرح منظومه حكيم سبزوارى و غيره مراجعه كند و مسائل وجود را مورد نظر قرار دهد چنين مى‏پندارد كه از دو هزار و چهار صد سال پيش كه مكتب مشاء و مكتب اشراق تاسيس شده مسئله اصالت وجود و اصالت ماهيت مطرح بوده و مشائين اصالت وجودى و اشراقيين اصالت ما هوى بوده‏اند و همچنين از همان زمانها مسئله وحدت و كثرت وجود بهمين صورتى كه امروز مورد مطالعه است‏يعنى با توجه باصالت وجود و اعتباريت ماهيت مطرح بوده و حكماء مشاء قائل بكثرت وجود بوده‏اند و حكماء ايران باستان قائل به تشكك وجود بوده‏اند و حال آنكه وقتى انسان بكتب فلسفه از چهار قرن پيش به آن طرف مراجعه مى‏كند اسمى از اصالت وجود و اصالت ماهيت نمى‏يابد و اگر احيانا در بعضى كتب كه از دوره ابن سينا به بعد تاليف يافته بحثى از اعتباريت وجود و اينكه وجود از معقولات ثانيه است‏به ميان آمده و دلائلى آورده شده نه بان معنى و مفهومى است كه اخيرا در مبحث اصالت وجود و اصالت ماهيت قصد مى‏شود چنانكه عن قريب توضيح خواهيم داد در دوره‏ هاى قبل از آن دوره حتى اين قدر هم بحث نشده است در دوره‏ هاى اوليه‏اى كه فلسفه يونان به عربى ترجمه شده مسائل وجود خيلى محدود بوده و بحثى از مسائل اساسى به ميان نبوده است در رساله ما وراء الطبيعه ارسطو كه بكتاب الحروف معروف است و سرچشمه اصلى فلسفى اولى محسوب مى‏شود از مسائل وجود تنها مسئله‏اى كه ديده مى‏شود مسئله اشتراك معنوى و اشتراك لفظى وجود است .
در رسالات ابو نصر فارابى مسئله مغايرت وجود با ماهيت نيز كه بنام زيادت وجود بر ماهيت معروف است عنوان مى‏شود و على الظاهر بحث‏حكما از زيادت وجود بر ماهيت عكس العمل نظريه‏اى است كه برخى متكلمين در مورد عينيت وجود يا ماهيت داشته‏اند و همين بحث زيادت وجود بر ماهيت منجر به پديد آمدن مبحث اصالت ماهيت و اصالت وجود شده نظريه عينيت وجود با ماهيت منسوب به ابو الحسن اشعرى و ابو الحسين بصرى از متكلمين است و مخصوصا نام ابو الحسن اشعرى در اينجا زياد برده مى‏شود از كتب و رسالات شيخ اشعرى عجالتا چيزى در دست ما نيست كه مستقيما حال را تحقيق كنيم ولى صاحب مواقف قاضى عضدايجى مدعى است كه انتساب اين نظريه به شيخ اشعرى صحيح نيست چيزى كه ست‏شيخ اشعرى با حكما در مسئله وجود ذهنى مخالف است و مدعى است كه عين ماهيات اشياء در اذهان حاصل نمى‏شوند بر خلاف نظريه حكماء پس در ذهن ماهيتى نيست كه با وجود مغاير باشد يا نباشد .
بهر حال چه اين نسبت‏به شيخ اشعرى صحيح باشد و چه نباشد بحث‏حكماء از زيادت وجود بر ماهيت در ذهن عكس العمل بحث‏هاى كلامى دائر بر عينيت وجود با ماهيت در ظرف ذهن است .
بعدا اين مسئله مسئله ديگرى را بدنبال خود كشانيده و آن اينكه بعد از اينكه مسلم شد كه وجود در ظرف ذهن نه عين ماهيت است و نه جزء آن بلكه مغاير و زائد بر آن و بعبارت ديگر عارض آن است آيا در ظرف خارج چگونه است آيا وجود در خارج نيز امرى زائد و علاوه بر ماهيت است‏يا آنكه در خارج عين آن است در پاسخ اين سؤال البته حكما پاسخ داده‏اند كه وجود در خارج عين ماهيت است و ممكن نيست كه وجود و ماهيت در خارج مغايرت داشته باشند بعدا سؤال ديگرى پيش آمده كه دو چيزى كه در ذهن نه عين يكديگرند و نه يكى از آنها جزء ديگرى است چگونه ممكن است در خارج عين يكديگر بوده باشند در پاسخ اين سؤال بحث انتزاعى بودن وجود و اينكه وجود از معقولات ثانيه است‏به ميان آمده و دلائلى آورده شده كه وجود مفهومى انتزاعى است و مفاهيم انتزاعى ما بحذاء جداگانه از منشا انتزاعشان ندارند در اين مرحله است كه سخن انتزاعى بودن و اعتبارى بودن وجود به ميان مى‏آيد شيخ اشراق در حكمه الاشراق دلائل بسيارى اقامه مى‏كند كه وجود مفهومى انتزاعى و اعتبارى است ولى همچنانكه گفتيم شيخ اشراق نيز اين مطلب را تحت عنوان زيادت وجود بر ماهيت در خارج عنوان مى‏كند نه تحت عنوان اصالت وجود و اصالت ماهيت در اين مرحله هنوز سخن از اين است كه وجود در خارج امرى علاوه بر ماهيت نيست زيرا امرى اعتبارى است و چنين تصور مى‏شده كه اگر وجود امرى اعتبارى و انتزاعى نباشد لازم مى‏آيد كه در خارج امرى علاوه بر ماهيت‏بوده باشد يعنى اين مسئله بصورت دوران امر بين اصالت ماهيت و اصالت وجود مطرح و مفهوم نبوده در مرحله ديگر اين بحث دقيقتر مى‏شود و آن مرحله در كتب محقق مير محمد باقر داماد متوفى در سال ١٠٤٠ هجرى ديده مى‏شود در اين مرحله بحث از اين است كه اگر وجود امرى اعتبارى نباشد و امرى حقيقى باشد لازمه‏اش اين نيست كه در خارج علاوه بر ماهيت‏باشد بلكه لازمه‏اش اين است كه ماهيت امرى اعتبارى و ذهنى باشد در اين مرحله رسما بحث اصالت وجود و اصالت ماهيت‏بهمين صورتى كه امروز مورد مطالعه ما است طرح مى‏شود و محقق داماد كه خودش قائل باصالت ماهيت است رسما از اصالت ماهيت در تحقق و در جعل نام مى‏برد و از آن دفاع مى‏كند و بعدا نوبت‏به شاگرد وى صدر المتالهين مى‏رسد و او ابتداء از استاد خويش پيروى مى‏كند و قائل باصالت ماهيت مى‏شود ولى بعدا متوجه مى‏شود كه اصالت ماهيت قابل قبول نيست و يگانه راهى كه قابل قبول است و براهينى نيز آن را تاييد مى‏كند و بعلاوه مشكلات عظيم فلسفه را حل مى‏كند اصالت وجود است و براهين متعددى بر اصالت وجود اقامه مى‏كند و بعد از وى اين مطلب بصورت قطعى و غير قابل ترديد در مى‏آيد و بواسطه اهميتى كه دارد سرنوشت فلسفه را تغيير مى‏دهد .
على هذا پس در رساله ماوراء الطبيعه ارسطو تنها بحث از اشتراك معنوى وجود به ميان بوده و در قرن سوم و چهارم هجرى در مقابل عقائد متكلمين بحث زيادت وجود بر ماهيت‏به ميان آمده و بتدريج از اينكه وجود ذاتى ماهيت نيست‏يعنى جزء ماهيت نيست‏بحث‏شده ابن سينا اين قسمت را بحث كرده و بعد موضوع عينيت و مغايرت وجود با ماهيت در خارج جلب نظر كرده اين قسمت نيز از مطاوى كلمات ابن سينا استفاده مى‏شود و سپس درباره انتزاعى بودن و اعتبارى بودن وجود بحث‏شده بدون آنكه ملازمه اعتباريت وجود با اصالت ماهيت و ملازمه اصالت وجود با اعتباريت ماهيت مورد توجه واقع شده باشد همانطورى كه از بحثهاى شيخ اشراق استفاده مى‏شود بعدا در دوره محقق داماد رسما از اصالت ماهيت و اصالت وجود بحث‏شده و بوسيله صدر المتالهين اصالت وجود بصورت قطعى در آمده است .
صدر المتالهين سخت اظهار تعجب مى‏كند از اينكه شيخ اشراق از يك طرف قائل باصالت ماهيت و اعتباريت وجود مى‏شود و از طرف ديگر تحت عنوان نور اظهاراتى مى‏كند كه هيچگونه با اصالت ماهيت‏سازگار نيست‏بلكه آنچه را او تحت عنوان نور براى حقيقت نور بيان مى‏كند همان است كه يك فيلسوف اصالت وجودى براى حقيقت وجود مى‏تواند بگويد .
ولى حقيقت اين است كه با توجه به كيفيت تحول و تكامل مسائل وجود و اينكه مفهوم شيخ اشراق از انتزاعى بودن وجود با آنچه بعدا از اصالت ماهيت قصد كرده و مى‏كنند فرق مى‏كند و همچنين آنچه شيخ اشراق يا پيشينيان نسبت‏به نور اظهار داشته‏اند با آنچه يك فيلسوف اصالت وجودى كه ماهيات را اعتبارات ذهن مى‏داند از حقيقت وجود قصد مى‏كند فرق مى‏كند اين تعجب خود بخود رفع مى‏شود .
بطور قطع مسئله اصالت وجود و اصالت ماهيت‏به اين صورتى كه امروز مورد مطالعه حكما است در سابق مطرح نبوده اگر ما از انتسابات سربسته‏اى كه متاخرين داده‏اند صرف نظر كنيم و آنها را حمل به عدم توجه به تاريخ تحول علوم بكنيم و شخصا بمتون كتب فلاسفه مراجعه كنيم و دوره بدوره مسائل مورد نظر را مقايسه كنيم حقيقت‏بالا روشن مى‏شود .
متاخرين حكما سربسته اصالت وجود را به مشائين نسبت مى‏دهند اگر مشائين از قديم چنين عقيده‏اى داشته‏اند مى‏بايست ابن سينا كه رئيس المشائين لقب يافته صريحا اين عقيده را قبول يا لااقل نقل كرده باشد و حال آنكه هر كسى در اين باب يك نوع عقيده براى ابن سينا قائل است صاحب مواقف در مسئله زياده وجود بر ماهيت كه موضوع انتزاعى بودن وجود را بيان مى‏كند مى‏گويد ابن سينا در شفا تصريح دارد كه وجود از معقولات ثانيه است و ما بحذائى در خارج علاوه بر ماهيات كه معقولات اوليه‏اند ندارد ايضا نامبرده در بحث‏بداهت وجود مى‏گويد حق در نزد حكما اين است كه وجود و نقيض وى متصف به عدم مى‏شوند و وجود از معقولات ثانيه است كه در خارج واقعيت ندارد و موجود نيست و هر چيزى كه موجود نيست معدوم است زيرا واسطه‏اى بين موجود و معدوم در كار نيست .
و اگر مشائين رسما قائل باصالت وجود بودند و در آن عهدها رسما اين مسائل مطرح بود ممكن نبود كه صاحب مواقف چنين استنباط كند كه جميع حكما قائل به انتزاعى بودن وجود هستند .
خود صدر المتالهين در اسفار مى‏گويد من خودم در سابق قائل باصالت ماهيت‏بودم و شديدا از قدما دفاع مى‏كردم و معتقد بودم كه همه آنها قائل باصالت ماهيت‏بوده‏اند تا آنكه خدا مرا هدايت كرد و بطور وضوح بر من ثابت‏شد كه اصالت‏با وجود است مشار اليه بعدا كه اصالت وجود مى‏شود عينا روشن سابق خويش را تكرار مى‏كند يعنى بشدت از قدماء دفاع مى كند و مى‏گويد همه آنها اصالت وجودى بوده‏اند و بپاره‏اى از جمله ‏ها كه در مواردى گفته شده و بوى اصالت وجود از آنها استشمام مى‏شود استناد مى‏كند و البته اين خود دليل واضحى است‏بر مطلب ما زيرا اگر مسئله اصالت وجود مثل پاره‏اى از مسائل در نزد قدما مطرح بود خود صدر المتالهين كه در دو زمان دو عقيده دارد درباره قدما دو عقيده متضاد پيدا نمى‏كرد بطور قطع مسئله اصالت وجود و اصالت ماهيت و همچنين مسئله وحدت و كثرت وجود بصورت دو مسئله روشن كه حدود و مقدمات و لوازم آنها كاملا در نظر گرفته شده باشد در قديم موجود نبوده چيزى كه هست اين است كه احيانا در كتب بعضى از حكما كلماتى يافت مى‏شود كه دلالت‏بر اصالت وجود مى‏كند مثل برخى كلمات ابن سينا يا كلمات خواجه نصير الدين طوسى ولى با توجه به ساير عقايدى كه اين دانشمندان در ساير مسائل اظهار داشته‏اند روشن مى‏شود كه اگر احيانا در مورد بخصوصى وجود را بصورت امرى اصيل و ماهيت را بصورت امرى اعتبارى تلقى كرده‏اند بجميع مقدمات و نتائج و لوازم اين مطلب توجه نداشته‏اند .
لازم است گفته شود كه در طول زمانى كه حكما درباره وجود بحث كردند عرفا از راه ديگرى درباره وجود بحث كردند عرفا وجود را با نظر يك مفهوم اعتبارى و انتزاعى نگاه نمى‏كردند بلكه وجود را يگانه حقيقت مى‏پنداشتند البته سخن عرفا روى اصول ديگرى كه مبتنى بر كشف و شهود بود ادا مى‏شد يعنى عرفا بحث عقلى بعنوان اصالت وجود و اعتباريت ماهيت نداشتند فقط سخنانى داشتند كه با اصالت وجود سازگار بود صدر المتالهين كه قائل به اصالت وجود شد و آنرا با براهين عقلى و فلسفى اثبات كرد از آراء و عقائد عرفا الهام مى‏گرفت چيزى كه هست مشار اليه براى نظريه آنان مبناى عقلى و فلسفى پيدا كرد همانطورى كه در بسيارى از موارد ديگر نيز نظريه عرفا را تاييد كرده و براى آنها مبانى عقلى و فلسفى محكمى تاسيس كرده است على هذا صدر المتالهين را نمى‏توان مبتكر اصالت وجود دانست ولى قطعا يگانه كسى كه نظريه اصالت وجود را بصورت يك نظريه قطعى فلسفى در آورد و مقدمات و مبادى آن را بدست آورد و تا حد زيادى از لوازم و نتائج آن استفاده كرد صدر المتالهين است .
از مجموع آنچه تا كنون گفته شد معلوم شد كه مسائل وجود و بالاخص دو مسئله اساسى آنها اصالت وجود و تشكك وجود بيش از آن اندازه كه مستند به فلسفه قديم يونان است از يكطرف مستند به نظريه عرفا است و از طرف ديگر در نتيجه مبارزه با عقائد متكلمين پيدا شده .
آنچه تا كنون گفته شد مختصرى بود از تاريخ تحول مسائل وجود و اگر بنا بشود دقيقا حث‏شود با استناد به اقوال و آراء فلاسفه هر زمانى بسيار طولانى خواهد شد .
اينجانب در نظر دارد تحت عنوان تحول منطق و فلسفه در اسلام مسائل منطق و فلسفه را يكايك مورد بررسى قرار دهد و ميراث قديم يونان را از آنچه بعد افزوده شد روشن كند و ضمنا ارزش واقعى نظريه ‏ها را بيان نمايد مقدمات اين كار تا اندازه زيادى فراهم شده و يادداشتهاى مفيدى نيز در اين زمينه تهيه شده اين مختصرى كه در اينجا راجع به تحول مسائل وجود بيان شد نمونه‏اى بود از اين موضوع و مطمئن است كه با روشن شدن اين موضوع ابتكارى حقائق زيادى روشن خواهد شد .
در اينجا چند قسمت ديگر نيز مربوط به موضوع باقى ماند كه مجال بحث از آنها نيست‏يكى موضوع انتساب نظريه تشكك وجود به حكماء ايران باستان فهلويون يكى ديگر انتساب اين نظريه به‏افلاطونيان جديد و بالاخص شخص افلوطين و يكى تجزيه و تحليل بحث جديدى كه اخيرا در اروپا بنام ازيستانسياليسم شايع است و آن نيز بعنوان اصالت وجود خوانده مى‏شود اميد است توفيقى حاصل شود و در جاى ديگر اين موضوعات محل بحث قرار گيرد)
واقعيت هستى بحسب تمثيل مانند نور مى‏باشد كه بنظر سطحى از جهت قوت و ضعف گوناگون است .
نه مرتبه ضعيف وى نور آميخته بظلمت است و نه مرتبه قوى او نور و چيزى ديگر .
بلكه مرتبه بالائى نور است و بس و مرتبه پائينى نيز نور است و بس و هر دو نورند با اينكه مختلف هستند همچنين حقيقت هستى را اگر به جلوه‏ هاى گوناگون خودش نسبت دهيم هم بسيار است و هم يكى .
البته نبايد تصور كرد كه اين كثرت كثرت عددى است زيرا عدد و شماره نيز يكى از جلوه‏ هاى گوناگون هستى مى‏باشد .
٣- ماهيات حقيقيه كه ما آنها را جلوه‏ هاى گوناگون واقعيت‏خارج در ذهن ناميديم در عين اينكه نسبت‏بواقعيت‏خارج اعتبارى و پندارهاى بى اثر هستند نسبت‏به همديگر مختلف هستند چنانكه هر دو مطلب دانسته شد و اين اختلاف و تباين از خارج سرچشمه مى‏گيرد ولى اختلاف خارجى چون اصيل و عين واقعيت‏خارج مى‏باشد ديگر پندارى و اعتبارى نخواهد بود .
و از سوى ديگر همه ماهيات و احكام و آثار آنها از آن وجود و واقعيت هستى است زيرا اهيت‏بواسطه وجود همان ماهيت‏شده و حكم و اثر بواسطه وجود حكم و اثر شده و گرنه هيچ و باطل بوده و از اين مقدمات بايد نتيجه گرفت كه :
اولا ماهيات و احكام و آثار ذهنى ماهيات در وجود و واقعيت هستى جارى نيست مانند اينكه ماهيت‏خود بخود بالذات كلى بوده و بر افراد غير متناهى بحسب فرض صادق است مثل انسان كه بر هر فرد انسان خارجى و مفروض صادق است ولى وجود اينگونه نيست و عين خارجيت و شخصيت مى‏باشد اساسا وجود به چيزى صدق نمى‏نمايد و از ماوراى خود حكايت نمى‏كند بلكه وجود هر چيز عين واقعيت و خود اوست .
و مانند اينكه ماهيت كليه بواسطه انضمام قيود از كليت و عموم اولى خود مى‏افتد مثل انسان و انسان دانشمند و انسان دانشمند نويسنده كه هر اندازه قيود زيادتر مى‏شود دايره مفهوم تنگتر مى‏گردد ولى وجود اين حال را ندارد زيرا قيد خارج از وجود كه بوجود ضم شود تصور ندارد چنانكه گذشت .
و مانند اينكه تركيب ذاتى عرضى جوهر عرض نوع جنس فصل و غير اينها از خواص اهيت‏بوده و در وجود جارى نيست و همچنين وجود هيچ گونه تركيب خارجى نمى‏شود داشته باشد زيرا هر جزئى كه براى وجود فرض شود باز همان وجود و واقعيت است .
و از اين نكته بايد نتيجه گرفت كه وجود بسيط محض و خالص است .
ثانيا حقايق گوناگون ماهيات و خواص و آثار خارجى آنها اگر چه حقيقتا از آن وجود و در وجودند ولى در مرحله واقعيت‏شكل ديگر بخود مى‏گيرند مثلا آتش چوب را مى‏سوزاند و انسان سيب را به خون تبديل مى‏نمايد ولى اگر از اين ماهيت‏ها صرفنظر كرده و بسوى متن واقعيت هستى برگرديم واقعيت از واقعيت ديگر سلب واقعيت‏يا تغيير واقعيت نمى‏دهد زيرا واقعيت از خودش سلب نمى‏شود و چيز ديگرى جز خود واقعيت نيست كه بوى تبديل شود .
ثالثا اگر چه اشياء واقعيت‏دار ماهيات موجوده نظر بذاتشان غير از واقعيت هستى هستند و نسبتشان بواقعيت و ارتفاع واقعيت وجود و عدم مساوى است و مى‏شود با هر يك از دو صفت هستى و نيستى متصف شوند مثلا بگوئيم انسان هست و انسان نيست ولى خود واقعيت هستى مقابل خود را نيستى بالذات نپذيرفته و هرگز با وى متصف نمى‏شود يعنى هستى نيستى نمى‏شود با حفظ وحدت در جميع شرايط .
البته مراد ما نه اينست كه چيزى كه روزى موجود شد روز ديگر معدوم نمى‏شود چنانكه جهان هستى پر از اين حوادث است‏بلكه مراد اينست كه چيزى كه با شرايط معينى واقعيت هستى را يافت ديگر با حفظ عين شرايط محال است كه نيست و نابود شود مثلا درخت‏بيد معينى كه در آب معين و هواى معين و زمين معين و در زمان معين سبز و موجود شد هرگز همين قطعه معين زمان را با حفظ بقيه شرايط از وجود وى تهى و خالى نمى‏شود فرض كرد چنانكه اين نظر در حوادث گذشته و سپرى شده پيش ما قابل ملاحظه مى‏باشد ما بى تامل مى‏گوئيم حوادثى را كه مثلا ديروز اتفاق افتاده نمى‏شود تغيير داده و يا از جاى خود تكان داد .
و از همينجا بايد نتيجه گرفت كه تحقق عدم در خارج نسبى است‏يعنى از نسبت دادن وجودى كه در يك ظرف متحقق است‏بظرف ديگر عدم پيدا مى‏شود مثلا ما نمى‏توانيم بگوئيم فلان شى‏ء كه ديروز بود ديروز نبود ولى مى‏توانيم بگوئيم فلان شى‏ء كه ديروز بود فردا نيست‏يا فلان شى‏ء كه در اين اطاق است در اطاق ديگر نيست


۷
توضيح

توضيح

فرضيه لاوازيه دانشمند معروف كه مى‏گويد موجود معدوم نمى‏شود و معدوم موجود نمى‏شود بحسب مفهوم غير از نظريه‏اى است كه بيان شد زيرا اين دانشمندان اين فرضيه را از ابحاث ماديه استفاده كرده و خود نيز در علوم ماديه بحث مى‏كند و موضوع اين علوم ماده است و در نتيجه ماده را مساوى با وجود گرفته و در همه اختلافات خارجى در صدد تجزيه و تحليل اجسام از جهت ماده است و ناچار نظر به وحدت نوعى ماده فعاليتهاى علمى وى در مورد همه اختلافات ماده يك نواخت را نشان مى‏دهد و از اين روى همه اختلافات را بسته به اختلاف تركيبات ماده تشخيص داده و در همه موارد يكنوع واحد ماده يك نواخت‏يافته و فرضيه گذشته را وضع مى‏كند پس معنى فرضيه وى اين خواهد بود كه هر ماده كه بواسطه تركيب خاصى بصورتى افتاد پس از انحلال تركيب باز باقى است .
مثلا اگر بگوئيم اين درخت‏بيد كه امروز موجود است معدوم نمى‏شود معنى اين سخن نظر بفرضيه لاوازيه اين است كه ماده معينى كه در تحت‏شرايط معينه امروز شكل درخت‏بيد سبز بخود گرفته پس از انحلال تركيب درخت‏باز هما ماده است كه بود و از ميان نمى‏رود .
ولى فيلسوف معنى مثال را اينگونه مى‏فهمد كه امروز كه با وجود درخت‏بيد با شرايط معينه اشغال شده ديگر با عدم وى اشغال نخواهد شد .
و همچنين نظريه ديگر طبيعى كه اين فرضيه را تكميل مى‏كند هر حادثه كه در جهان هستى اتفاق مى‏افتد هرگز از ميان نمى‏رود نظر به بيان گذشته مفهومش اينست كه چون هر عمل عكس العملى دارد كه خود نيز عملى است و عكس العمل ديگرى دارد و همچنين . . . بوسيله تبديل قهقرائى مى‏توان حادثه نخستين را پيدا كرد يعنى حادثه‏اى مانند حادثه گذشته بوجود آورد نه عين آن و گرنه شرايط زمانى و مكانى هر حادثه بايد از كار بيفتد و در اين صورت ناموس عليت و معلوليت‏باطل گرديده و نظام خارج و ذهن سپرى خواهد شد .
توضيحى كه فلسفه مى‏تواند به اين سخنان بدهد همين است و بس ولى راستى اگر كسى پيدا شود كه بگويد ماده جسمانى هر صورتى را كه بواسطه تركيب پيدا مى‏كند مجموع ماده و صورت هرگز و هيچگاه حتى پس از انحلال تركيب نيز از ميان نمى‏رود و يا هر حادثه كه با شرايط زمانى و مكانى معينى پيدا شده حتى پس از اختلال شرايط نيز موجود است چنين كسى بايد به اور كند كه همه چيز همه چيز است و فلسفه با چنين متفكرى سخنى نداشته و او را پائين‏تر از سوفسطى حقيقى مى‏شمارد زيرا سوفسطى ميان انديشه ‏ها لااقل تمايز قائل است و اين متفكر اين خاصه را نيز ندارد .
چنين كس اگر آب بخواهد در پاسخ بايد به اسب سوار شد و اگر نان بخواهد در پاسخ بايد بيرون دويد زيرا همه چيز با همه چيز مساوى است .
رابعا نظر به بيانى كه در نتيجه ٣ گذشت مطلق واقعيت هستى هيچگاه و به هيچ فرض قابل ارتفاع و انعدام نيست‏يعنى حقيقت وجود ضرورى الوجود است .
البته با تامل در اين نظريه اين پرسش پيش مى‏آيد كه آيا اين خاصه ذاتى وجود و از آن خود اوست‏يا از جاى ديگر بوى مى‏رسد براى دريافتن پاسخ تفصيلى اين پرسش بايد در انتظار مقاله آينده بود

نظريه ‏هائى كه در اين مقاله بثبوت رسيد

ما واقعيت هستى را به همه اشياء به يك معنى اثبات مى‏كنيم .
٢- معنى واقعيت غير از مفهوم هر يك از موجودات !٧٥ واقعيت‏دار مى‏باشد .
٣- ما از واقعيتهاى خارجى دو مفهوم مختلف انتزاع مى‏كنيم وجود و ماهيت .
٤- اصالت در خارج از آن هستى بوده و ماهيات پندارى و اعتبارى هستند .
٥- ما بحقيقت هستى نمى‏توانيم پى ببريم يعنى با واسطه .
٦- واقعيت هستى بالذات معلوم است .
٧- وجود يك حقيقت تشكيكى است .
٨- خواص ذهنى ماهيات در وجود جارى نيست .
٩- خواص خارجى ماهيات از آن وجود است ولى در وى به شكل ديگرى در مى‏آيد .
١٠- موجود هيچگاه معدوم نمى‏شود .
١١- تحقق عدم در خارج نسبى است .
١٢- مطلق هستى قابل زوال و انعدام نيست


۸
مقاله هشتم : ضرورت و امكان

مقاله هشتم : ضرورت و امكان

مقدمه

يكى از مسائلى كه در فلسفه مورد بررسى قرار مى‏گيرد و همواره مورد توجه فلاسفه جهان بوده اين است كه آيا نظام موجودات جهان نظامى ضرورى و وجوبى است‏يا نه يعنى آيا آنچه در اين جهان موجود مى‏شود و مرتبه‏اى از مراتب هستى را اشغال مى‏كند موجود شدنش خلاف ناپذير و جبرى بحكم ضرورت است‏يا آنكه ضرورت و وجوبى در كار نيست و هيچگونه امتناعى ندارد كه آنچه در ظرفى از ظروف يا مرتبه‏اى از مراتب موجود مى‏شود موجود نشود و اگر نظام موجودات نظامى وجوبى و ضرورى است اين ضرورت و وجوب از كجا ناشى شده است .
تحقيق در اينكه آيا نظام هستى نظام وجوبى است‏يا نه يك مبحث‏خاصى را كه مشتمل بر چندين مسئله است در فلسفه بوجود آورده كه بنام مبحث مواد سه‏گانه عقلى خوانده مى‏شود و در اطراف وجوب و امكان و امتناع گفتگو مى‏كند .
در اطراف اين مواد سه‏گانه عقلى از جنبه‏ هاى مختلف بحثهاى زيادى شده و قسمت‏هائى هم هست كه مفيد و مهم و قابل تحقيق است و ديده نشده است كه در اطراف آنها تحقيقى شده باشد .
ولى با در نظر گرفتن وضع اين مقاله از بعضى قسمتها صرف نظر مى‏كنيم و به پيروى خود اين مقاله فقط به بيان قسمتهائى مى‏پردازيم كه از مقدمات يا نتائج اصل فوق الذكر است .
در متن اين مقاله با طرز مخصوصى كه اختصاص بخود اين مقاله دارد از ضرورت و امكان بحث‏شده و اين طرز با آنكه متكى به مسائلى است كه در مقاله ٧ گذشت و آن مسائل مورد قبول قاطبه پيروان حكمت متعاليه است از لحاظ طرز استنباط مسائل ضرورت و امكان از مسائل وجود و بالاخص از اصالت وجود بى‏سابقه است و اختصاص بخود اين مقاله دارد و از طرفى مطالب مختلفى كه در اين مقاله بيان شده خيلى درهم فشرده شده و از اينرو ممكن است كه طرز تحقيق مسائل ضرورت و امكان در اين مقاله حتى براى آشنايان به اين مسائل نامفهوم يا عجيب و غير قابل قبول جلوه كند .
لهذا ما در اين مقدمه مجموع مسائلى را كه مطالب مقاله متكى به آنها است و يا اشاره مختصرى در متن مقاله به آنها شده به اضافه بعضى مسائل لازم ديگر توضيح كافى مى‏دهيم و با توضيح مختصرى كه در پاورقى خود مقاله مى‏دهيم مطالب بخوبى واضح خواهد شد .
اين مقدمه مشتمل بر قسمتهاى ذيل است :
١- معناى ضرورت و امكان .
٢- ضرورت و امكان معقول است نه محسوس .
٣- آيا بحث از ضرورت و لا ضرورت نظام موجودات بحثى است علمى يا فلسفى .
٤- منشا ضرورت و امكان .
٥- قانون عليت و معلوليت .
٦- علت ضرورت دهنده به معلول است جبر على و معلولى .
٧- نيازمندى معلول بعلت در بقاء .
٨- ضرورت بالذات و بالغير .
٩- ضرورت ذاتى منطقى و ضرورت ذاتى فلسفى .
١٠- توجيه نظام موجودات .
١١- اصالت وجود و ضرورت و امكان .
١٢- موجود معدوم نمى‏شود

معناى ضرورت و امكان

ضرورت و امكان از جمله مفاهيمى هستند كه احتياج بتعريف و توضيح ندارند اگر در يك مفهوم ابهام و اجمالى باشد براى توضيح آن مفهوم بايد متوسل بتعريف شد و اگر ابهام و اجمالى نباشد مستغنى از تعريف و توضيح است تعريف يعنى تحصيل معرفت‏بذات يك چيز و آن با تجزيه مفهوم آن شى‏ء باجزاء و عناصر اوليه ذهنى وى صورت مى‏گيرد همان طورى كه معرفت اجزاء و عناصر مركبات خارجى با تجزيه خارجى و عملى آنها صورت مى‏گيرد يعنى تعريف تحليل و تجزيه عقلانى مفهوم شى‏ء است و از اينرو تنها در مورد مفاهيم مركبه مصداق دارد اما مفاهيم بسيطه كه عناصر اوليه ذهنيات را تشكيل مى‏دهند قابل تعريف نيستند و قهرا اين عناصر بديهى التصور و مستغنى از تعريف خواهند بود زيرا ابهام در بسائط ذهنى معنا ندارد .
توضيح آنكه هر صورت ذهنى چنانكه در مقاله ٤ و ٥ گذشت انطباق ذاتى دارد با واقعيتى از واقعيتها و آن صورت علم است و آن واقعيت معلوم علم عين آگاهى و اطلاع و انكشاف معلوم است و در علم از آن جهت كه علم است ابهام و اجمال كه نوعى از جهالت است راه ندارد چيزى كه هست اينست كه اگر يك مفهوم و صورت ذهنى مركب باشد به دلائلى كه در منطق ثابت‏شده مى‏بايست مركب باشد از يك جزء اعم كه ما به الاشتراك وى با يك عده اشياء ديگر است و از جزء ديگر مساوى كه اختصاص بخود وى دارد و البته تنها حصول يك صورت ذهنى در ذهن كافى نيست كه جزء مشترك و جزء اختصاصى وى از يكديگر تميز داده شوند و آن مفهوم بواسطه جزء اختصاصى از غير خودش باز شناخته و تميز داده شود .
تشخيص و تميز شى‏ءاى از غير خودش بوسيله جزء اختصاصى اصطلاحا معرفت‏يا شناسائى ناميده مى‏شود و گاهى علم اولى و حصول صورت اولى را كه معلول برخورد ذهن با واقعيت عينى است معرفت اجمالى و تميز و بازشناسى شى‏ء را كه نتيجه تجزيه و تحليل ذهن بما به الاشتراك و ما به الامتياز است معرفت تفصيلى مى‏نامند بهر حال معرفت تميز دادن و تعريف ممتاز ساختن است و البته يك مفهوم و صورت ذهنى در صورتى نيازمند بتعريف و تحصيل شناسائى است كه وجه مشتركى با اشياء ديگر داشته باشد تا با تحصيل وجه اختصاص و امتياز معرفت و شناخت‏حاصل شود و اگر مفهومى بسيط باشد بالذات با جميع مفاهيم ديگر مباينت دارد و بالذات از ساير مفاهيم متمايز است و قهرا معرفت‏بوى بالذات حاصل است .
على هذا عناصر ذهنيه بسيطه يا اصلا عارض ذهن نمى‏شوند و ذهن از آنها هيچ اطلاعى ندارد و يا عارض ذهن مى‏شوند در حالى كه واضح و بديهى و باز شناخته و عارى از هر گونه ابهام و اجمالى مى‏باشند .
ضرورت و امكان و همچنين ساير مفاهيم عامه فلسفى از قبيل وجود و عدم و وحدت و كثرت و عليت و معلوليت مفاهيم بسيطه‏اند و اگر مركب بودند مى‏بايست از دو جزء مركب باشند يكى جزء اعم جنس و يكى جزء مساوى فصل و فرض جزء اعم با جنبه عمومى بودن آن مفاهيم چنانكه واضح است منافات دارد على هذا بحكم برهان مفهوم ضرورت و امكان غير قابل تعريف و مستغنى از تعريف مى‏باشند .
براى اثبات مستغنى بودن اين دو مفهوم از تعريف چندان احتياجى به اقامه برهان نيست هر كس به ضمير و وجدان خويش مراجعه كند مى‏يابد كه تصور روشن و بسيار واضحى از اين دو مفهوم دارد هر كسى در ذهن خود يك سلسله احكام قطعى و يقينى دارد مثلا همه كس مى‏داند كه چهار ضرب در پنج مساوى بيست است و به اين مطلب يقين دارد و خلاف آن را محال و ممتنع مى‏داند پس بيست‏بودن چهار ضرب در پنج را ضرورى مى‏داند و البته تا اذهان تصور روشنى از ضرورت نداشته باشند نمى‏توانند در مورد قضيه‏اى اينگونه حكم نمايند اساسا مفاهيم عامه فلسفى همه بديهى التصور و همه آنها ابزا رهاى اصلى تفكر بشر هستند بشر اگر تصورى از وجود و عدم و تصورى از وجوب و امكان و امتناع و تصورى از وحدت و كثرت و تصور از علت و معلول نداشته باشد نمى‏تواند در هيچ موضوعى با طرز عقلانى و منطقى فكر كند و در اطراف موضوعات بطرز استدلالى سخن براند ملاك نطق كه ما به الامتياز انسان از ساير حيوانات است‏بر خلاف آنچه عموما فلاسفه مى‏گويند تنها قوه تجريد و تعميم و كلى سازى ذهن نيست‏بلكه واجد بودن اين مفاهيم عامه فلسفى است كه معقولات ثانيه و نتيجه يك نوع فعاليت‏خاص ذهن مى‏باشند بهر حال پس ما در مقام بيان معناى ضرورت و امكان احتياج بتعريف نداريم و در اينگونه موارد طبق معمول به تنبيه و تذكار و ارجاع اذهان به مرتكزات و وجدانيات آنها بايد قناعت كرد

ضرورت و امكان معقول است نه محسوس

بيان مفصل اينكه مفاهيم ضرورت و امكان و امتناع از چه راهى وارد ذهن مى‏شوند و قوه مدركه به چه ترتيب و به چه كيفيت‏بانها نائل مى‏شود و آيا آن طورى كه برخى از حسيون پنداشته‏اند ورود اين مفاهيم را به ذهن از راه يكى از حواس مى‏توان توجيه كرد يا نه و همچنين بيان اينكه به چه دليل بايد اين مفاهيم را جزء مفاهيم عامه فلسفى و معقولات ثانيه شمرد و همچنين بيان اينكه آيا دليلى هست كه همه اذهان خواه ناخواه واجد اين مفاهيم هستند يا نه جزء مطالبى است كه با در نظر گرفتن وضع اين مقاله ما نمى‏توانيم به تفصيل وارد آنها بشويم ولى اندك توجهى كافى است كه بفهميم هيچيك از اين مفاهيم سه‏گانه حسى نيستند و معقولند بديهى است كه ضرورت و جبر و خلاف ناپذيرى كه بر سراسر موجودات حاكم است‏يك پديده بالخصوصى در عرض ساير پديده‏ هاى جهان نيست كه قابل حس و لمس باشد و ما هرگز جبر و ضرورت را نديده يا نشنيده يا بو نكرده‏ ايم و در عين حال تصور روشنى از آنها داريم پس عقل ما اين حقايق را به طريق ديگرى نائل شده بعلاوه ما در مقاله ٥ باثبات رسانيديم كه عليت و معلوليت قابل احساس نيست و هم چنين ثابت كرديم كه مفهوم وجود را ذهن از راه احساس نائل نشده پس چگونه ممكن است كه ضرورت و جبر را كه از شؤون عليت و معلوليت است و از لحاظى از شؤون وجود است ما احساس كرده باشيم .
دانستن اينكه ضرورت و امكان و امتناع معقول است نه محسوس از آن جهت‏براى ما مفيد است كه وقتى اقسام ضرورتها و امكانها را بيان مى‏كنيم و توضيح مى‏دهيم كه غير از جبر على و معلولى كه ماديين آنرا مى‏شناسند ضرورتها و جبرهاى ديگرى نيز هست اگر مورد اعتراض واقع شويم كه ما جز جبر على و معلولى را احساس نمى‏كنيم در پاسخ خواهيم گفت كه ما حتى جبر على و معلولى را نيز احساس نمى‏كنيم و همه اين ضرورت و جبرها را با نوعى از تحليل عقل مى‏يابيم


۹
اين بحث علمى است‏يا فلسفى

اين بحث علمى است‏يا فلسفى

ممكن است‏براى كسانى كه حدود حس و عقل و حدود علم و فلسفه را درست‏باز نشناخته‏اند اين توهم پيش آيد كه اين مسئله را از طريق علوم مى‏توان حل كرد باين بيان كه هر علمى ما را بيك سلسله مسائل ضرورى و قوانين قطعى هدايت مى‏كند مثلا اگر شيمى بما مى‏گويد نتيجه فلان فورمول فلان تركيب است معنايش اينست كه بطور ضرورت و وجوب اين نتيجه را دارد و اگر فيزيك خواص ماده و قوه و قوانين حركت را بيان مى‏كند بطور ضرورت و جبر و تخلف ناپذير بيان مى‏كند و اگر هندسه مى‏گويد خاصيت فلان شكل فلان چيز است‏يعنى بطور ضرورت و جبر آن خاصيت ثابت است و خلافش محال و ممتنع است و همچنين ساير علوم پس هر علمى ما را بيك سلسله قواعد ضرورى و نواميس قطعى هدايت مى‏كند و ما مى‏توانيم بگوئيم طبق راهنمائى علوم و يا لااقل بگوئيم تا آنجا كه علوم نشان مى‏دهد يك سلسله نظامات قطعى و نواميس ضرورى بر اين جهان حكومت مى‏كند .
ولى اگر خواننده محترم آنچه را در مقاله ١ در مقام فرق فلسفه و علم گفتيم در نظر داشته باشد مى‏داند كه سنخ بحث علمى اينست كه همواره موضوعى را مفروض الوجود مى‏گيرد و به تحقيق در باره خواص آن موضوع مى‏پردازد و اما اينكه فلان چيز آيا موجود است‏يا موجود نيست و بفرض وجود وجودش چگونه وجودى است‏با سنخ بحث ديگرى كه نامش را فلسفه گذاشته‏ ايم قابل تحقيق است و علم نمى‏تواند به تحقيق اين امور بپردازد و اگر بپردازد خواه ناخواه سنخ بحث و موضوع بحث و متود تحقيق و وسائل و ابزارهاى تحقيق يعنى اصول متعارفه و موضوعه‏اى كه بكار برده مى‏شود همه عوض مى‏شود و تبديل بفن ديگرى مى‏شود كه نامش را فلسفه گذاشته‏ ايم .
على هذا در اينجا كه در مقام تحقيق از ضرورت و لا ضرورت موجودات هستيم خواه ناخواه بايد از روش بحث فلسفى استفاده كنيم و با اصول متعارفه يا موضوعه فلسفى دست‏بكار شويم و ثانيا فرضا كه روش مخصوص علوم بتوانند ما را به ضرورت قسمتى از نظام موجودات واقف سازند اما از آنجايى كه حوزه تحقيقات علوم محدود است و تنها كارى كه از علمى از علوم برمى‏آيد اينست كه خواص شى‏ء يا اشياء معينى را بيان مى‏كند تحقيقات ما درباره نظام موجودات محدود خواهد شد به موضوعاتى كه علوم بانها دسترسى پيدا كرده‏اند و خواص آنها را شناخته‏اند و اما حوزه تحقيقات فلسفى چون جنبه كلى و عمومى و احاطى دارد و به طورى است كه ماوراء آن عدم است‏يعنى ماوراء ندارد قهرا شامل نظام كلى موجودات است و قدر متيقن اينست كه اين مسئله اگر قابل تحقيق باشد تنها از طريق فلسفى قابل تحقيق است و اگر قابل تحقيق نيست از هيچ طريقى نيست و ثالثا هر چند همانطورى كه در ضمن اشكال بيان شد هر علمى قواعد و مسائل خويش را بصورت ضرورى و جبرى بيان مى‏كند ولى از بيان اين جهت عاجز است كه چرا ضرورى و جبرى و تخلف ناپذير است و منشا اين ضرورت و جبر چيست و اين عجز در علوم طبيعى و تجربى آشكارتر است زيرا حد اكثر يك فرضيه و نظريه طبيعى آنست كه حس و تجربه‏ هاى مكرر آنرا تاييد كرده است و البته آنچه حس و تجربه به ما افاده مى‏كند اينست كه آنچه در طبيعت واقع شده و مى‏شود اينگونه است و اما اينكه چرا و به چه جهت‏بايد حتما چنين باشد و خلافش محال و ممتنع است از عهده حس و تجربه بيرون است و ناچار بايد دست‏به دامان يك نوع دلائل ديگرى شد كه همانا دلائل فلسفى است .
حقيقت اينست كه همه علوم و بالاخص علوم طبيعى با استناد ضمنى بيك اصل موضوع مسائل خود را بصورت ضرورى و قطعى بيان مى‏كنند و آن اصل موضوع اصل ضرورت نظام وجود است اين اصل كه در علوم بمنزله اصل موضوع بكار برده مى‏شود جزء مسائل اصلى فلسفه است و اين خود يكى از جهات نيازمندى علوم به فلسفه است كه در مقاله ١ اجمالا اشاره شد و اگر با روش فلسفى يعنى با تفكر عقلانى در باره وجود و موجود در مبحثى كه فلاسفه آن را مبحث مواد سه‏گانه عقلى مى‏خوانند ضرورى بودن نظام موجودات را نتوانيم اثبات كنيم و منشا اين ضرورت را نتوانيم نشان دهيم قهرا نمى‏توانيم مسائل علوم را ضرورى و قطعى تلقى كنيم بلكه نمى‏توانيم آن مسائل را بعنوان قانون علمى بپذيريم زيرا قانون علمى هنگامى صورت قانون علمى بخود مى‏گيرد كه ذهن آنرا بصورت قطعى و خلاف ناپذير تلقى كند و الا هيچ فرقى بين قانون علمى و فرض احتمالى نخواهد بود پس بيان اينكه اين ضرورت و وجوب از كجا ناشى شده تنها با طرز تحقيق فلسفى ميسر است

منشا ضرورت و امكان

در اينجا ما عقايد ديگرى كه در اين زمينه ابراز شده بيان مى‏كنيم و از قديمترين زمانها شروع مى‏كنيم تا ضمنا سير تحولى اين مسئله را نيز فى الجمله بيان كرده باشيم و نظريه خود را بعدا تحت عنوان اصالت وجود و ضرورت و امكان بيان خواهيم كرد .
آنچه از زمانهاى بسيار قديم در اين زمينه رسيده اينست كه هر يك از ضرورت و امكان و امتناع خاصيت مخصوص برخى از ماهيات و ذوات هستند يعنى ماهيات بالذات مختلفند و خاصيت‏بعضى از آنها ضرورت وجود و خاصيت‏بعضى امكان وجود و خاصيت‏بعضى امتناع وجود است و لهذا ماهيات از اين لحاظ بر سه قسم‏اند واجب الوجود ممكن الوجود ممتنع الوجود .
اين دسته واجب و ممكن و ممتنع را اينطور تعريف كرده‏اند واجب آنست كه ذات و ماهيتش مقتضى وجودش است و ممتنع آنست كه ذات و ماهيتش مقتضى عدمش مى‏باشد و ممكن آنست كه ذات و ماهيتش نسبت‏بوجود و عدم لا اقتضا است .
بعدا فلاسفه اندكى دقيق شدند و اين بيان را خيلى ناقص بلكه كودكانه ديدند و گفتند ذاتى كه خودش مقتضى وجود يا مقتضى عدم خويش باشد معنا ندارد و چگونه ممكن است كه يك چيز خودش وجود دهنده يا معدوم كننده خودش باشد و گفتند اگر واجب الوجودى داشته باشيم باين معنا است كه ذاتى است كه وجودش از ناحيه علت‏خارجى بوى نرسيده و اگر ممتنع الوجودى داشته باشد باين معنا است كه عدمش معلول علت‏خارجى نيست نه اينكه واجب الوجود ذاتى است كه خودش وجود دهنده خويش است و ممتنع الوجود ذاتى است كه خودش معدوم كننده خويش است آرى اينقدر مى‏توان گفت كه واجب الوجود ذات و ماهيتى است كه اگر عقل آنرا تصور كند موجوديت را از حاق ذات آن ماهيت انتزاع مى‏كند همانطورى كه چون عدد چهار را تصور مى‏كند جفت‏بودن را از حاق ذات وى انتزاع مى‏كند و خلاف آن را محال مى‏داند و ممتنع الوجود ماهيتى است كه اگر عقل آنرا تصور كند معدوميت را از حاق ذات وى انتزاع مى‏كند پس واجب الوجود ذاتى است كه از ناحيه غير و معلول غير نيست و عقل از حاق ذات وى موجوديت را انتزاع مى‏كند و ممتنع الوجود ذاتى است كه بخودى خود و قطع نظر از علت‏خارجى معدوم است و عقل از حاق ذات وى معدوميت را انتزاع مى‏كند و ممكن الوجود ذاتى است كه از ناحيه غير و معلول غير است و به طورى است كه عقل از ذات وى با قطع نظر از شى‏ء خارجى نه موجوديت را انتزاع مى‏كند و نه معدوميت را .
ولى بعدا كه فلاسفه در الهيات غور بيشترى كردند و روى براهين مخصوصى خواص واجب را بدست آوردند ثابت كردند كه اگر واجب الوجودى داشته باشيم ممكن نيست كه آن واجب الوجود مانند ساير اشياء مركب باشد از ماهيتى و وجودى بلكه واجب الوجود بايد وجود محض و هويت صرف باشد و از اينرو تعريف واجب الوجود به ماهيتى كه موجوديت از حاق ذاتش انتزاع مى‏شود نيز صحيح نيست‏بلكه تعريف صحيح واجب الوجود اينست‏حقيقتى كه وجود صرف است و قائم بذات خويش مى‏باشد .
مطابق نظريه اين عده از فلاسفه اساس دو نظريه بالا در مقام بيان منشا ضرورت و امكان و امتناع كه هر يك از اين سه را خاصيت ماهيتى از ماهيات مى‏دانستند غلط است زيرا چنانكه ديديم وجوب ذاتى نمى‏تواند خاصيت ماهيتى از ماهيات باشد بلكه اگر وجوب ذاتى داشته باشيم يعنى اگر واجب الوجود بالذاتى داشته باشيم كه وجوب خاصيت ذاتى او است او بايد وجود محض و هويت صرف بلا ماهيت‏بوده باشد .
خواننده محترم توجه دارد كه فعلا در مقام بيان نظريه‏ هاى فلاسفه درباره منشا ضرورت و امكان هستيم و اين مطلب را مانند يك عده مطالب ديگر مقدمه اثبات اصل ضرورت نظام موجودات قرار داده‏ ايم و فعلا نظرى باثبات ذات واجب الوجود و اينكه به چه دليل واجب الوجودى داريم و آيا واجب الوجود وجود صرف است و ماهيت ندارد يا اينطور نيست و خواص واجب الوجود چه چيزهائى بايد بوده باشد نداريم از لحاظ فلسفى مسئله اثبات واجب مؤخر است از اين مسئله و آنچه در اين مقاله گفته مى‏شود مقدمه و پايه است نسبت‏به آن مسئله و فهميدن آنچه در اينجا گفته مى‏شود براى حل آن معما فوق العاده دخيل است و آخرين مقاله اين سلسله مقالات به مسئله اثبات واجب و متفرعات آن اختصاص داده شده و البته در اين مقاله بعد از آنكه ثابت‏شد نظام موجودات نظام وجوبى است و ثابت‏شد كه هر ضرورت بالغير منتهى مى‏شود به ضرورت بالذات خواه ناخواه اجمالا اين مطلب نيز به ميان خواهد آمد كه وجود ممكن منتهى بواجب الوجود است در مقام بيان منشاء ضرورت و امكان نظريه چهارمى هست كه عن قريب گفته خواهد شد

قانون عليت و معلوليت

قانون عليت و معلوليت عبارت از اينست كه هر حادثه‏اى كه پيدا مى‏شود احتياج به موجد و پديد آورنده‏اى دارد و بعبارت ديگر هر چيزى كه هويتش كار و حادثه بوده باشد آن چيز كننده و پديد آورنده مى‏خواهد مقاله ٩ باين قانون و متفرعات وى اختصاص داده شده قانون عليت و معلوليت در مقابل فرض صدفه و اتفاق است صدفه عبارت است از اينكه فرض كنيم حادثه‏اى خود بخود بدون آنكه شى‏ءاى از اشياء دخالت داشته باشد بوجود آيد يكى از ضروريات عقل امتناع صدفه و اتفاق است در مقاله ٩ كه مستقلا از علت و معلول بحث مى‏شود مواردى كه موهم وقوع صدفه و اتفاق است‏با توجيه صحيح آنها خواهد آمد در ميان دانشمندان جهان از آغاز تاريخ جهان كمتر افرادى پيدا مى‏شوند كه وقوع صدفه را جايز بدانند فقط در ميان دانشمندان قديم يونان احيانا كسانى يافت مى‏شوند كه منكر مبدا جهان بوده‏اند و وقوع صدفه را جايز مى‏دانسته‏اند ولى حقيقت اينست كه معلوم نيست اين نسبتها كه در تاريخ داده مى‏شود چه اندازه صحت دارد .
اعتقاد به صدفه و اتفاق و نفى قانون قطعى عليت و معلوليت مستلزم اينست كه هيچگونه نظم و قاعده و ترتيبى در كار جهان قائل نشويم و هيچ چيز را شرط و دخيل در هيچ چيز ندانيم و پيدايش هيچ حادثه‏اى را مربوط به هيچ امرى ندانيم و بين هيچ چيزى و چيز ديگرى رابطه‏اى قائل نشويم و البته اين جهت مستلزم اينست كه خط بطلان روى تمام علوم بكشيم زيرا هر علمى عبارت است از بيان مجموعه‏اى از قواعد و نظامات جهان و اگر پيدايش يك حادثه بلا جهت و بلا علت جايز باشد در همه وقت و تحت هر شرطى وقوع هر حادثه‏اى را مى‏توان انتظار داشت و در هيچ وقت و تحت هيچگونه شرايطى اطمينان به عدم وقوع هيچ حادثه‏اى نمى‏توان پيدا كرد .
قانون عليت و معلوليت عمومى يكى از قوانين فلسفى است كه جزء پايه ‏ها و اركان كلى قواعد و قوانين همه علوم است


۱۰
علت ضرورت دهنده به معلول است جبر على و معلولى

علت ضرورت دهنده به معلول است جبر على و معلولى

يكى از احكام و فروع قانون عليت و معلوليت كه مربوط به مبحث ضرورت و امكان است و لازم است در مقدمه بحث از ضرورت نظام موجودات از او سخن به ميان آيد اينست كه علت ضرورت دهنده به معلول است .
علت را هر كس باين اندازه مى‏شناسد كه وجود دهنده معلول است‏حالا مى‏خواهيم بفهميم كه آيا همانطورى كه علت وجود دهنده معلول است ضرورت دهنده وى نيز هست‏يا نه و معناى اين جمله اينست كه آيا با فرض تحقق علت تامه شى‏ء تحقق يافتن معلول قطعى و جبرى و تخلف ناپذير است‏يا نه .
اندك تاملى روشن مى‏كند كه اگر علت ضرورت دهنده نباشد وجود دهنده نيز نخواهد بود زيرا معلول با قطع نظر از علت امكان وجود دارد و البته امكان وجود شى‏ء به تنهائى كافى براى موجوديت آن شى‏ء نيست و الا مى‏بايست هر حادثه ممكنى بدون علت و موجبى بوجود آيد و اين همان صدفه و اتفاق است كه مساوى با نفى عليت و معلوليت عمومى است و چنانكه ديديم مساوى با نفى همه علوم و فرو رفتن در ورطه سوفسطائى‏گرى است .
بعد از اينكه معلوم شد امكان ذاتى وجود شى‏ء به تنهائى كافى نيست اگر فرض كنيم كه معلول مفروض ما از ناحيه علت‏خويش نيز امكان وجود دارد نه ضرورت وجود يعنى با فرض تحقق علت نيز حالش همان حالى است كه قبل از تحقق علت داشت پس فرض تحقق علت و عدم تحقق علت نسبت‏به معلول مساوى است و همانطورى كه در فرض عدم تحقق علت مرجحى براى پديد آمدن معلول نيست در فرض تحقق علت نيز مرجحى در كار نيست و همانطورى كه در فرض عدم تحقق علت وجود يافتن معلول مساوى با صدفه و اتفاق است و امتناع عقلى دارد در صورت تحقق علت نيز وجود يافتن معلول امتناع عقلى دارد پس اگر علت ضرورت دهنده به معلول خويش نباشد وجود دهنده آن نيز نخواهد بود يعنى واقعا علت علت نخواهد بود پس عليت از اين لحاظ مساوى با ضرورت و جبر است و نظام على و معلولى قهرا نظام ضرورى و جبرى خواهد بود .
اينكه علت ضرورت دهنده به معلول است فطرى و مورد قبول تمام اذهان بشرى است و اگر كسى احيانا در بحثهاى علمى در مقام انكار آن برآيد در مقام عمل بحسب فطرت ساده خويش از آن پيروى مى‏كند و همانطورى كه در متن بيان شده اگر به درى بسته فشار آورديم و باز نشد برمى‏گرديم و از گوشه و كنار به جستجو مى‏پردازيم يعنى مى‏خواهيم بفهميم چه كم و كاستى در علت‏باز شدن در پيدا شده كه در باز نمى‏شود چه اگر چنين كم و كاستى موجود نبود فشار دست‏با بقيه شرائط حتما بالضروره در را باز مى‏كرد و همچنين ... پس ناچار علت تامه هر معلول به معلول خود ضرورت مى‏داده و معلول وى در دنياى ضرورت بوجود مى‏آمده .
اين قانون را كه علت ضرورت دهنده به معلول است و معلول تا وجوب و ضرورت پيدا نكند وجود پيدا نمى‏كند قانون جبر على و معلولى مى‏خوانيم اين قانون را قاطبه حكما قبول دارند و مخالفين اين قانون دو دسته هستند يك دسته كسانى كه بنوعى قائل به صدفه و اتفاق مى‏باشند و خود قانون عليت و معلوليت را منكرند طرفدار اين نظريه چه در قديم و چه در جديد بسيار كم است اخيرا گروهى از علماء فيزيك در اثر يك قسمت مطالعاتى كه در عالم ذرات نموده‏اند و آزمايشهائى بعمل آورده‏اند به نتايجى رسيده‏اند كه از آن نتائج نفى جبر على و معلولى را استنباط نموده‏اند ولى حقيقت اينست كه اصل جبر على و معلولى خارج از حوزه فيزيك است نه با اصول فيزيكى اثبات شدنى است و نه ابطال شدنى معمولا استنباطاتى كه از طرف علماء فيزيك در اين زمينه ‏ها مى‏شود يك نوع استنباطات نظرى و تعقلى است و چون اين استنباطات نظرى طبق اصول منطقى صورت نمى‏گيرد ارزشى ندارد و رابطه صحيح و معقولى بين آزمايشهاى محقق علمى و اين استنباطات نظرى وجود ندارد و ما در مقاله ٩ يا مقاله ١٠ در اطراف اين موضوع مفصل بحث‏خواهيم كرد .
دسته ديگر كه منكر قانون جبر على و معلولى مى‏باشند گروهى از متكلمين مى‏باشند اين گروه قانون عليت و معلوليت را انكار ندارند ولى اصل جبر على و معلولى را منكرند اين گروه از متكلمين بجاى قانون جبر على و معلولى به قانون ديگرى بنام قانون اولويت قائلند و بيان‏هاى مخصوصى براى اثبات مدعاى خويش دارند و حكماء و محققين متكلمين پاسخهاى مفيد و قانع كننده‏اى به آنان داده‏اند و چون بيان اين گروه حاوى مطلب مهمى نيست ما از شرح آن و شرح پاسخهائى كه بان داده شده صرف نظر مى‏كنيم

آيا نيازمندى معلول بعلت تنها در حدوث است‏يا هم در حدوث است و هم در بقاء ؟

براى آنكه اصل ضرورت نظام موجودات را درك كنيم ناچاريم يكى ديگر از مسائل مربوط به قانون علت و معلول را كه آن نيز از مقدمات اين اصل است طرح كنيم و آن اينست كه آيا تاثير علت در معلول و نيازمندى معلول بعلت تنها در حدوث معلول است‏يا هم در حدوث است و هم در بقاء .
معناى اين سؤال اينست كه آيا حادثه‏اى كه نبود و بوجود آمد و بعد براى مدتى كم يا زياد بوجود خود ادامه مى‏دهد تنها در لحظه اول كه نبود و پيدا شد نيازمند بعلت است و اما بعد از آنكه بوجود آمد مستغنى از علت است‏يا آنكه معلول حدوثا و بقاء متكى بعلت است و محال است كه چيزى وجود معلولى داشته باشد و بتواند لحظه‏اى بدون استناد بعلت‏بوجود خويش ادامه دهد فرض كنيد جسم ساكنى را بوسيله وارد آوردن يك نيرو بر او بحركت آورديم حركت جسم حادثه‏اى است كه نبود و پيدا شد نيروى اولى كه بر جسم وارد شد علت‏حركت جسم است‏حالا بايد ببينيم كه اين حركت تنها در ابتدا نيازمند بعلت است و همينكه پيدا شد در ادامه خويش نيازمند بعلت نيست‏يا آنكه براى هميشه محتاج بعلتى هست و ممتنع است كه از علت منفك شود هر چند آن علت‏بر ما مخفى باشد .
و بنابر اينكه ما معلول را در بقاء محتاج بعلت ندانيم و بگوئيم كه معلول بخودى خود بوجود خويش ادامه مى‏دهد يك سؤال ديگر پيش مى‏آيد و آن اينكه آيا اين ادامه دادن ضرورى و جبرى خواهد بود يا نه .
پس ما بعد از قبول قانون عليت و معلوليت و قبول قانون جبر على و معلولى براى آنكه اذعان كنيم وجود هر موجودى بطور ضرورت و وجوب و جبر است ناچار بايد قبلا بر ما ثابت‏شده باشد كه معلول در بقاء نيز محتاج بعلت است و علت كه وجود دهنده و ضرورت دهنده به معلول است‏حدوثا وجود دهنده و ضرورت دهنده است و يا لا اقل بايد بر ما ثابت‏شده باشد كه هر چند معلول در بقاء نيازمند بعلت نيست و خود بخود بوجود خويش ادامه مى‏دهد ولى اين ادامه دادن خود بخود جبرى و ضرورى و تخلف ناپذير است و البته بديهى است كه اگر معلولات را در بقاء محتاج بعلت ندانيم و هم آنكه ادامه دادن خود بخودى معلول را نيز جبرى و ضرورى ندانيم نمى‏توانيم اثبات كنيم كه نظام موجودات جهان نظام جبرى و ضرورى است .
در اينجا سه نظريه است :
١- معلولات حدوثا و بقاء نيازمند بعلت هستند و حدوثا و بقاء از ناحيه علل خويش كسب وجود و ضرورت مى‏كنند اين عقيده قاطبه فلاسفه است و در ميان فلاسفه مخالفى ديده نمى‏شود .
٢- معلولات در حدوث محتاج بعلت هستند نه در بقاء لكن بقاء و ادامه خود بخودى بطور جبر و ضرورت صورت مى‏گيرد اين نظريه عده‏اى از دانشمندان جديد است كه از يك عده تجربيات فيزيكى استنباط كرده‏اند .
٣- معلولات در بقاء و ادامه محتاج بعلت نيستند و هيچگونه ضرورت و جبرى هم در بقاء و ادامه آنها نيست اين نظريه آن دسته از متكلمين است كه از طرفى اصل نيازمندى معلول را بعلت در بقاء منكرند و از طرف ديگر اصل جبر على و معلولى اينكه علت ضرورت دهنده به معلول است را انكار دارند .
فلاسفه براى اثبات نظريه خويش دلائل متقنى آورده‏اند و آراء و عقايد متكلمين را با طرز عقلانى صحيحى انتقاد كرده‏اند و در متن اين مقاله آنچه متكلمين و ساير طرفداران نظريه عدم نيازمندى معلول بعلت در بقاء ابراز داشته‏اند بيان و انتقاد شده و به نظريه فيزيكى دانشمندان جديد نيز اشاره شده و ثابت‏شده كه معلول در بقاء نيز محتاج بعلت است و از ناحيه علتى كسب وجود و كسب ضرورت مى‏كند و اين مطالب بعدا در ضمن خود مقاله تحت عنوان اشكال و پاسخ‏هاى متعدد و مشروحى خواهد آمد و چون اين مطلب علاوه بر آنچه در ضمن اشكال و پاسخهاى اين مقاله گفته شده در مقاله ٩ در ضمن بيان اينكه آيا مناط احتياج بعلت‏حدوث است‏يا امكان مشروحتر خواهد آمد و در آنجا ناچاريم تمام جوانب و حدود مطلب را ذكر كنيم براى اجتناب از تكرار از بيان مشروح آن در اينمقدمه خوددارى مى‏كنيم براى فهميدن مدعاى اين مقاله همين طرح اجمالى كافى است

ضرورت بالذات و بالغير

از آنچه قبلا در ضمن بيان منشا ضرورت و امكان گفتيم و از آنچه در ضمن بيان قانون جبر على و معلولى گفتيم تا اندازه‏اى معناى ضرورت بالذات و بالغير روشن شد ولى براى مزيد توضيح لازم است اقسام ضرورت و امكان و امتناع را بحسب آنچه عقل اعتبار كرده است و مطابق آخرين تحقيقاتى كه در اين زمينه شده بيان كنيم .
هر يك از اين مواد سه‏گانه عقلى بحسب فرض ابتدائى يا بالذات است‏يا بالغير ضرورت بالذات يعنى اينكه موجودى بدون استناد به هيچ علتى موجود بوده و قائم بالذات باشد و عدم بر ذات او محال باشد چنين موجودى را ما واجب الوجود مى‏خوانيم .
ضرورت بالغير يعنى اينكه موجودى در وجودش مستند بغير باشد و از ناحيه آن غير كه علت وجود او است وجود و ضرورت وجود كسب كرده باشد .
امتناع بالذات يعنى اينكه چيزى بالذات وجود بر او محال باشد مثل اجتماع نقيضين و صدفه و طفره و غيره .
امتناع بالغير يعنى اينكه چيزى بالذات وجود بر او محال نيست‏بلكه اگر علت وجود دهنده‏اى در كار باشد موجود خواهد شد لكن چون علتش موجود نيست آن نيز قهرا و جبرا موجود نيست پس بواسطه نبودن علت آن چيز امتناع وجود پيدا كرده و چون اين امتناع از ناحيه عدم علت است آنرا امتناع بالغير مى‏خوانيم .
امكان ذاتى عبارت است از اينكه شى‏ء بحسب ذات نه ضرورت وجود داشته باشد و نه امتناع وجود بلكه بحسب ذات هم قابل موجود شدن است و هم قابل معدوم شدن مثل همه امورى كه در اين جهان پديد مى‏آيند و از بين مى‏روند امكان ذاتى با ضرورت بالغير و امتناع بالغير منافات ندارد زيرا اشكالى ندارد كه شى‏ء بحسب ذات لا اقتضا باشد يعنى نه ضرورت وجود داشته باشد و نه امتناع وجود لكن بحسب اقتضاء غير ضرورت يا امتناع پيدا كند و چون علت ضرورت دهنده به معلول است هر ممكن بالذاتى در حال وجود ضرورت بالغير دارد و در صورت عدم امتناع بالغير .
و اما امكان بالغير معنا ندارد يعنى معقول نيست كه امكان از ناحيه غير براى شى‏ء حاصل شود زيرا آن شى‏ء بحسب ذات يا ممكن است‏يا واجب يا ممتنع اگر ممكن است پس بحسب ذات واجد امكان است و معنا ندارد كه از ناحيه غير به او امكان برسد و اگر واجب يا ممتنع است لازم مى‏آيد كه واجب بالذات و ممتنع بالذات بواسطه يك امر خارجى حالتى پيدا كند كه هم بر او عدم جايز باشد و هم وجود و البته اين جهت‏با وجوب ذاتى و امتناع ذاتى منافى است پس امكان بالغير معنا ندارد و از اقسام شش گانه فرضى ابتدائى ما پنج قسم معقول و يك قسم غير معقول است .
از بيان فوق معلوم شد كه هر معلولى وجوب و ضرورت بالغير دارد و اگر فرضا نظام موجودات از سلسله علل و معلولات غير متناهى تاليف يافته باشد تمام نظام موجودات از وجوبات بالغير تشكيل شده نه وجوب بالذات .
يكى از موارد تناقض گوئى ماديين همين جا است‏يعنى از طرفى خود را به نظام على و معلولى معتقد نشان ميدهند و از طرف ديگر جبر على و معلولى را دليل بر نفى مبدا كل و صانع كل مى‏گيرد و ادعا مى‏كنند كه چون پيدايش موجودات بر طبق نظام على و معلولى جبرى و خلاف ناپذير است فرض وجود مبدا كل و صانع كل معنا ندارد زيرا وجود هر موجودى بطور وجوب و جبر و ضرورت است و هر موجودى در مرتبه خود واجب الوجودى است پس فرض واجب الوجودى كه خالق كل موجودات باشد چه لزومى دارد ولى حقيقت اينست كه جبر على و معلولى يكى از مقدمات قطعى است كه ما را بوجود عله العلل و واجب الوجود بالذات كه همه وجوبات بالغير و وجودات بالغير منتهى به او و قائم بذات او است رهبرى مى‏كند و ماديين نعل وارونه مى‏زنند زيرا اساس ماديت و انكار مبدا كل روى بناء صدفه و نفى نظام على و معلولى است نه روى اثبات آن لكن ماديين چون چاره‏اى از قبول قانون عليت و معلوليت نمى‏بينند فهميده يا نفهميده بين جبر غيرى و جبر ذاتى اشتباه مى‏كنند بهر حال اين نكته راى فهميدن بعضى قسمتها كه در خود مقاله خواهد آمد نبايد از نظر دور داشت


۱۱
ضرورت ذاتى فلسفى و ضرورت ذاتى منطقى

ضرورت ذاتى فلسفى و ضرورت ذاتى منطقى

بعد از آنكه معناى ضرورت ذاتى را مطابق اصطلاح شايع فلسفى بيان كرديم لازم است در اينجا معناى ضرورت ذاتى را طبق اصطلاح شايع منطقيين نيز بيان كنيم زيرا تا فرق اين دو قسم روشن نشود حقيقت مطلب آنجا كه اثبات مى‏كنيم وجود مطلقا مساوى با وجوب ذاتى است و هر وجودى خواه وجود ممكن و خواه وجود واجب داراى وجوب و ضرورت ذاتى ست‏يعنى هر وجودى واجب الوجود بالذات است روشن نخواهد شد .
البته خواننده محترم اگر اهل تعمق و تدبر باشد متوجه خواهد بود كه آنچه در تحت عنوان فوق مى‏گوييم صرفا بيان اصطلاحات و تلاعب با الفاظ نيست‏بلكه تجزيه دقيقى است از احكام مختلفه عقل قبلا اشاره كرديم كه احكام ذهن در مورد ضرورت و امكان و امتناع احكامى است عقلى نه حسى و ناچار در مورد اين سنخ احكام يا بايد بكلى دم فرو بست و سخنى از جبر و ضرورت نظام موجودات يا از امكان يا از استحاله و امتناع اشياء بزبان نياورد و يا آنكه بايد تجزيه دقيق عقلانى بعمل آورد و اعتبارات مختلف ذهن را از يكديگر باز شناخت و چنانكه ميدانيم مسئله ضرورت نظام موجودات در قديم و جديد همواره در درجه اول اهميت قرار داشته و امروز هم صاحبان مكاتب مختلف اعم از الهى و مادى قسمتى از كاوشهاى خويش را به اين مسئله اختصاص داده‏اند و روى اين جهت اگر كسى بخواهد كه مسئله ضرورت نظام موجودات برايش روشن شود بايد تمام اقسام ضرورتها را و بعبارت ديگر انواع احكام عقل را در اين زمينه تشخيص دهد تا حقيقت روشن و جلو سفسطه ‏ها گرفته شود .
ما اينجا دو قسم ضرورت ذاتى را تحت عنوان دو اصطلاح فلسفى و منطقى بيان مى‏كنيم و ضمنا يادآورى مى‏كنيم كه قبل از طلوع نظريه اصالت وجود از لحاظ تحقيق فلسفى در مواد سه‏گانه عقلى شناختن اين دو قسم ضرورت ذاتى چندان لزومى نداشت ولى بنا بر اصل اصالت وجود اگر كسى اين دو قسم ضرورت را بخوبى باز نشناسد گرفتار اشكالات عظيمى خواهد شد و همان گرفتاريها است كه برخى را به طرف نفى وجود و برخى ديگر را بسوى نظريه اعتبارى بودن وجود كشانيده است .
طرفداران منطق ديالكتيك چون اين دو قسم ضرورت را نمى‏شناخته‏اند باشتباهات عظيم و احيانا مضحكى دچار شده‏اند و ما بعدا در پاورقى‏هاى مقاله بانها اشاره خواهيم كرد .
ضرورت همه جا چه در منطق و چه در فلسفه در مقابل امكان و امتناع گفته مى‏شود چيزى كه هست اينست كه منطقيين در باب قضايا هر وقت‏سخن از ضرورت ذاتى به ميان مى‏آورند آنرا در مقابل ضرورت وصفى و شرطى قرار ميدهند و اين تقسيم را منطقيين از نظر يفيت‏حكم عقل كرده‏اند نه از نظر واقع و نفس الامر هر چند بين حكم عقل و واقع و نفس الامر مطابقت است .
ضرورت وصفى عبارت از اينست كه محمولى براى موضوعى ضرورت داشته باشد ولى نه مطلقا بلكه در حالى كه موضوع داراى صفت‏خاص و حالت‏خاصى بوده باشد مثل آنكه مى‏گوييم حركت‏براى جسم ضرورت دارد در حالى كه نيروئى بر او اثر كند و مانعى در كار نباشد و ضرورت ذاتى اينست كه محمولى براى موضوعى ضرورت داشته باشد مطلقا بدون اينكه مشروط بشرط خارجى خاصى باشد و بدون آنكه حالت معينى دخالت داشته باشد بلكه ما دامى كه ذات موضوع محفوظ است اين محمول بالضروره براى موضوع ثابت است‏يعنى تنها در نظر گرفتن ذات موضوع كافى است‏براى حكم عقل به ضرورت اتصاف موضوع به محمول مثل آنكه مى‏گوييم جسم داراى مكان يا مقدار است‏يا آنكه مى‏گوييم انسان حيوان است‏يا آنكه مى‏گوييم مثلث مجموع زاويه ‏هايش مساوى با دو قائمه است معناى اين جمله ‏ها اينست كه جسم ما دامى كه جسم بودنش محفوظ است داراى مكان و مقدار است و انسان ما دامى كه انسان بودنش محفوظ است داراى حيوانيت است و مثلث ما دامى كه مثلث‏بودنش محفوظ است تساوى زوايا با دو قائمه برايش ثابت است .
در حقيقت در اينگونه قضايا حكم عقل به ضرورت فقط مشروط بيك شرط است و آن عبارت است از بقاء ذات موضوع يعنى عقل در فرض بقاء موضوع حكم مى‏كند به ضرورت ثبوت محمول از براى موضوع بخلاف قضاياى ضروريه وصفيه كه علاوه بر بقاء موضوع وجود حالت معين نيز شرط است .
منطقيين در وهله اول از نظر كيفيت‏حكم عقل بيش از اين دو قسم ضرورت و در نتيجه بيش از دو قسم قضاياى ضروريه نيافتند يك قسم قضايايى كه تنها در نظر گرفتن ذات موضوع براى حكم عقل به ضرورت كافى است و يك قسم قضايايى كه در نظر گرفتن حالت معين و شرائط خاص نيز شرط است .
و البته از نظر منطقى اين دو قسم ضرورت و همچنين امكان و امتناع به محمول معينى اختصاص ندارد بلكه هر محمولى با هر موضوعى سنجيده شود اتصاف موضوع بان محمول يا ضرورى است‏يا ممكن است‏يا ممتنع است .
اين بود آن معنا از ضرورت ذاتى كه مصطلح شايع منطقيين است و چنانكه ديديم اين ضرورت ذاتى در مقابل ضرورت وصفى است و اين انقسام از براى ضرورت از لحاظ مناط حكم عقل است .
اما فلاسفه ضرورت ذاتى را در مقابل ضرورت غيرى نه ضرورت وصفى بكار مى‏برند همچنانكه امتناع ذاتى را در مقابل امتناع غيرى بكار مى‏برند اين انقسام ضرورت كه مورد توجه فلاسفه است از لحاظ مناط حكم عقل و كيفيت انعقاد قضاياى ذهنيه و لفظيه يست‏بلكه صرفا از لحاظ واقع و نفس الامر است .
ضرورت غيرى عبارت است از ضرورتى كه براى شى‏ء بواسطه يك علت‏خارجى حاصل شده است‏خواه آن ضرورت از نظر منطقى ضرورت ذاتى باشد يا وصفى و ضرورت ذاتى عبارت است از ضرورتى كه براى شى‏ء حاصل است و در آن ضرورت هيچگونه علت‏خارجى به هيچ نحو دخالت ندارد بعلاوه نظر فلسفى بحسب اقتضاء فن در باب ضرورت و امكان و امتناع نسبت‏به همه محمولات عموميت ندارد بلكه اختصاص دارد به محمول معينى كه همانا موجوديت است و از اين نظر هر گاه واجب يا ممكن يا ممتنع گفته شود واجب الوجود و ممكن الوجود و ممتنع الوجود قصد مى‏شود ولى چنانكه قبلا اشاره شد نظر منطقى در اين باب شامل هر محمولى نسبت‏بهر موضوعى است .
روى اين دو جهت پس ضرورت ذاتى فلسفى عبارت است از اينكه موجودى داراى صفت موجوديت‏بنحو ضرورت باشد و اين ضرورت را مديون هيچ علت‏خارجى نبوده باشد و بعبارت ديگر موجودى مستقل و قائم بنفس و غير معلول بوده باشد و ضرورت غيرى عبارت است از اينكه موجودى صفت موجوديت را بنحو ضرورت داشته باشد ولى اين ضرورت را مديون لت‏خارجى بوده باشد .
لازمه ضرورت ذاتى فلسفى ازلى و ابدى بودن است‏يعنى اگر موجودى بنحو ضرورت ذاتى موجود باشد و ذاتى قائم بنفس و غير معلول بوده باشد خواه ناخواه ذاتى است ازلى و ابدى و صفت موجوديت‏برايش ازلا و ابدا ثابت‏خواهد بود ولى لازمه ضرورت ذاتى منطقى ازلى و ابدى بودن نيست زيرا حكم عقل در ضرورت ذاتى منطقى مشروط ببقاء موضوع است و اگر موضوع امرى زائل شدنى باشد خواه ناخواه اتصاف موضوع بمحمولات خويش نيز منتفى است‏سالبه بانتفاء موضوع .
برخى از فلاسفه و منطقيين مدعى شده‏اند كه از نظر منطقى يعنى از نظر مناط حكم عقل سه قسم ضرورت داريم و در نتيجه سه قسم قضاياى ضروريه داريم ضرورت وصفى و ضرورت ذاتى و ضرورت ازلى ضرورت وصفى عبارت است از ضرورت اتصاف موضوع به محمول بشرط بقاء موضوع و بشرط وجود حالت معين و ضرورت ذاتى عبارت است از ضرورت اتصاف موضوع ما دامى كه موضوع باقى است و ضرورت ازلى عبارت است از ضرورت اتصاف موضوع به محمول مطلقا يعنى بدون هيچ شرط و قيدى .
روى اين نظر در قضاياى ضروريه وصفيه دو شرط در مناط حكم عقل به ضرورت معتبر است و در قضاياى ضروريه ذاتيه يك شرط و در قضاياى ازليه هيچ شرطى دخالت ندارد .
روى اين نظر ضرورت ذاتى فلسفى را مى‏توان از نظر منطقى قسم جداگانه بحساب آورد و آن را در عرض ضرورت ذاتى و وصفى منطقى قرار داد و على هذا ضرورت مطلقه اختصاص دارد به ضرورت ازليه و ساير ضرورتها همه ضرورتهاى مقيده هستند .
بهر حال قطع نظر از اصطلاحاتى كه بين فلاسفه و منطقيين شايع است ما اگر بطرز حكم كردن عقل به ضرورت چيزى از براى چيزى مراجعه كنيم آن را چند قسم مى‏بينيم يك قسم احكامى كه در مورد ضرورت برخى از صفات براى اشياء است ولى در حالت‏خاص و شرائط معين ضرورت وصفى و يك قسم احكامى كه در مورد ضرورت برخى ديگر از صفات از براى اشياء است‏بدون دخالت‏حالت‏خاص و شرائط معينه خارجى ولى بشرط باقى بودن ذات آن اشياء ضرورت ذاتى منطقى و يك قسم احكامى كه در مورد ضرورت صفتى از صفات است ولى بطور مطلق و بدون آنكه شرط بقاء موضوع در مناط حكم عقل لزومى داشته باشد ضرورت ازلى .
در اينجا ممكن است اين توهم پيش آيد كه در حقيقت هيچ فرقى بين ضرورت ذاتى فلسفى ضرورت ازلى و ضرورت ذاتى منطقى نيست و اين فرقى كه گفته شد كه در ضرورت ذاتى منطقى بقاء موضوع بعنوان شرط حكم عقل اعتبار مى‏شود و هيچ مانعى ندارد كه موضوع از بين برود و بالتبع اتصاف موضوع به محمول خويش نيز از بين برود ولى در ضرورت ذاتى فلسفى اعتبار اين شرط لغو است زيرا اگر شى‏ء قائم به خويشتن شد قهرا ازلى و ابدى است و از بين رفتن براى او معنا ندارد مربوط به ماهيت اين دو قسم ضرورت نيست‏بلكه فقط مربوط باينست كه در ضرورت ازلى محمول را وجود فرض كرده‏ ايم و اگر صفت وجود براى شى‏ء از اشياء داراى ضرورت ذاتى منطقى باشد يعنى موجوديت لازم ذات چيزى باشد لازمه‏اش اينست كه آن شى‏ء ازلى و ابدى بوده باشد و لازمه‏اش اينست كه آن شى‏ء ذاتى مستقل و قائم به خويشتن و واجب الوجود بوده باشد .
ولى اين توهم باطل است و ملازمه‏اى بين وجوب ذاتى وجود بحسب اصطلاح منطق با وجوب ذاتى وجود بحسب اصطلاح فلسفى نيست و همچنين هيچ منافاتى بين ضرورت ذاتى وجود بحسب اصطلاح منطق و ضرورت غيرى وى بحسب اصطلاح فلسفه نيست و ما همه اين مقدمات را براى همين يك نكته بيان كرديم و آنجا كه در همين مقدمه عنوان اصالت وجود و ضرورت و امكان را طرح مى‏كنيم مشروحا اين مطلب را بيان خواهيم كرد .
فرق نگذاشتن بين ضرورت ذاتى منطقى و ضرورت ذاتى فلسفى موجب اشتباهات عظيمى براى عده‏اى از مدعيان فلسفه و غيرهم از مادى و غير مادى شده و همين فرق نگذاشتن موجب شده كه طرفداران منطق ديالكتيك مبحث ضرورت را در منطق زائد بدانند بلكه اعتقاد به نسب ضروريه را از مظاهر جمود منطق باصطلاح استاتيك بدانند ما اين اشتباهات را بعدا در متن پاورقى‏هاى خود مقاله بيان خواهيم كرد


۱۲
توجيه نظام موجودات

توجيه نظام موجودات

مطالبى كه تحت عناوين گذشته بيان كرديم همه مقدمه توجيه نظام موجودات بود از مطالب گذشته معلوم شد كه نتيجه برخى از نظريه ‏ها نفى وجوب و ضرورت نظام موجودات بود و نتيجه برخى اثبات آن و طرفداران نظريه ضرورت نظام موجودات نيز يك دسته نبودند بلكه برخى آن نظام را مؤلف از ضرورت بالذات و ضرورت بالغير مى‏دانستند و برخى تمام اين نظام را از ضرورات بالغير مؤلف مى‏دانستند .
مجموع آراء دانشمندان را در توجيه ضرورت و لا ضرورت نظام موجودات مى‏توان اينطور خلاصه كرد :
هيچ ضرورت و وجوبى بر موجودات حكمفرما نيست زيرا قانون عليت و معلوليت عمومى غلط است و پديد آمدن و از بين رفتن موجودات بحسب صدفه و اتفاق است .
قائلين به صدفه و اتفاق كه منكر نظام جهان و منكر مبدا جهان بوده‏اند .
نظام موجودات نظام ضرورى و وجوبى نيست زيرا هر چند قانون عليت صحيح است ولى قانون جبر على و معلولى باطل است .
گروهى از متكلمين .
نظام موجودات نظام ضرورى و جبرى نيست زيرا هر چند قانون عليت و قانون جبر على و معلولى صحيح است ولى تاثير علت در وجود و در ضرورت معلول تنها در حدوث معلول است و هيچ چيزى بقاء و لا بقاء معلولات را ايجاب نمى‏كند.
كسانى كه معلول را در حدوث نيازمند بعلت مى‏دانند نه در بقا و جبر خود بخودى را نيز نفى مى‏كنند .
وجود نظامى ندارد كه ضرورى يا لا ضرورى باشد زيرا وجود حقيقتى است واحد محض و آن حقيقت واحد واجب بالذات است
عده‏اى از عرفا .
نظام موجودات نظام وجوبى و ضرورى است زيرا قانون عليت عمومى و قانون جبر على و معلولى و اصل نيازمندى معلول بعلت در بقا معتبر است و اين نظام از وجوب ذاتى و وجوب غيرى تاليف يافته است زيرا سلسله منظم علل و معلولات قائم بذات واجب الوجود است كه علت‏بالذات است
حكماء الهى از قبيل ارسطو و ابن سينا و فارابى و غيرهم .
نظام موجودات نظام وجوبى و ضرورى است زيرا قانون عليت عمومى و قانون جبر على و معلولى معتبر است و معلول هر چند در بقاء نيازمند بعلت نيست ولى باقى ماندن معلول تا نيامدن علت زايل كنند خود بخود و جبرى است و اين نظام از وجوب بالذات و وجوب بالغير تاليف يافته و سلسله علل منتهى مى‏شود بمحرك اول كه ذات واجب الوجود است
برخى از دانشمندان الهى جديد .
نظام موجودات نظام ضرورى و وجوبى است زيرا قانون عليت عمومى و قانون جبر على و معلولى معتبر است و هر چند معلولات در بقا محتاج بعلت نيستند ولى بقاء آنها جبرى و خود بخودى است و اين نظام تماما از ضرورت بالغير تاليف يافته است زيرا سلسله علل و معلولات نامتناهى است .
ماديين جديد .
ما در اينجا نظريه قائلين به صدفه و اتفاق را كه منكر قانون عليت عمومى هستند از نظريه متكلمين كه تنها جبر على و معلولى را منكرند و از نظريه تمام آنكسانى كه الهى و مادى معلول را تنها در حدوث نيازمند بعلت مى‏دانند مجزا ساختيم و بصورت نظريه على‏حده بيان كرديم و البته بر اهل فن پوشيده نيست كه لازمه نفى جبر على و معلولى و همچنين لازمه نفى نيازمندى معلول بعلت در بقا همانا نفى قانون عليت و معلوليت و قول به صدفه است و ما قبلا هم باين نكته اشاره كرده‏ ايم و در مبحث علت و معلول مفصل بيان خواهيم كرد على هذا اين تجزيه در اينجا بر سبيل مماشات است‏يعنى بر طبق ادعاء طرفداران اين نظريه ‏ها است كه از طرفى جبر على و معلولى يا نيازمندى معلول را بعلت در بقا نفى مى‏كنند و از طرف ديگر خود را به قانون عليت عمومى مذعن مى‏شمارند و قائلين به صدفه و اتفاق را منكر علم و ضد عقل قلمداد مى‏كنند و الا اين نظريه ‏ها از نظريه صدفه و اتفاق قابل انفكاك نيست .
بهر حال لازمه ضرورى بودن نظام موجودات اينست كه هر حادثه‏اى كه در جهان هستى واقع مى‏شود واقع شدنش حتمى و قطعى و خلاف ناپذير است و آن حادثه رابطه ذاتى و تكوينى با ساير موجودات جهان دارد يعنى نسبت‏به بعضى معلول و نسبت‏به بعضى علت و نسبت‏به بعضى اشتراك در علل اوليه دارد و چون ارتباط آن حادثه با ساير حوادث عالم ذاتى و تكوينى است مشخصات وجودى وى نيز ضرورى و قطعى و خلاف ناپذير است‏يعنى آن حادثه كه فرضا رابطه زمانى و مكانى و وضعى و اضافى و غيره با ساير موجودات دارد مثلا از لحاظ زمان بر بعضى مقدم و بر بعضى مؤخر و با بعضى مقارن است و در هر لحظه از زمان نسبت‏به بعضى از موجودات از لحاظ مكانى دور يا نزديك و از لحاظ وضعى محاذى با بعضى و غير محاذى با بعضى ديگر است همه اينها با در نظر گرفتن علل قطعى كه به حوداث احاطه كرده است ضرورى و وجوبى است و محال است كه خلاف آنچه هست و واقع مى‏شود واقع شود


۱۳
اصالت وجود و ضرورت و امكان

اصالت وجود و ضرورت و امكان

آنجا كه منشا ضرورت و امكان را بيان مى‏كرديم به سه نظريه كه بترتيب هر نظريه بعدى از نظريه قبلى كاملتر بود اشاره كرديم .
آنچه قبلا در بيان منشا ضرورت و امكان گفتيم با قطع نظر از اصالت وجود يا اصالت اهيت‏بود همچنانكه در مقاله ٧ گفتيم بحث اصالت وجود و اصالت ماهيت‏به اين صورتى كه امروز مطرح است در پيش از چهار قرن پيش مطرح نبوده و از اينرو مسائل فلسفه با عدم توجه باصالت وجود يا اصالت ماهيت‏حل و فصل مى‏شده هر چند عموما بحسب ذوق ابتدائى طورى قضاوت مى‏كرده‏اند كه با اصالت ماهيت متناسب بوده است .
ولى با در نظر گرفتن اصالت وجود در سرنوشت مسائل ضرورت و امكان نيز تغييراتى حاصل مى‏شود بنابر اصالت وجود عليت و معلوليت و وجوب ذاتى و وجوب غيرى همه از شؤون وجود است و همه ضرورتها و جبرها از وجود سرچشمه مى‏گيرد و بوجود بر مى‏گردد و ماهيت همانطورى كه حقيقتا متصف بصفت موجوديت نيست‏بلكه مجازا و اعتبارا موجود است‏بصفت وجوب و ضرورت نيز حقيقتا متصف نمى‏شود نه بوجوب ذاتى و نه بوجوب غيرى و اگر احيانا صفت وجوب غيرى را به ماهيت نسبت‏بدهيم مجازى و اعتبارى است‏يعنى ماهيت همان طورى كه موجود مى‏شود اما مجازا و اعتبارا ضرورى و واجب نيز مى‏شود اما مجازا و اعتبارا نه حقيقتا .
با در نظر گرفتن اصالت وجود و اعتباريت ماهيت‏بايد گفت ضرورت مطلقا بالذات و بالغير شان وجود است و امكان شان ماهيت همان طورى كه امتناع نيز از عدم سرچشمه مى‏گيرد على هذا بر خلاف آنچه در ميان قدما شايع بوده و ما قبلا نقل كرديم كه هر يك از اين‏ها را شان ماهيتى از ماهيات مى‏دانستند بايد بگوئيم كه هر يك از ضرورت و امكان و امتناع بترتيب شان وجود و ماهيت و عدم مى‏باشند .
اينكه مى‏گوئيم ضرورت شان وجود است از آن جهت است كه نسبت موجوديت‏با وجود ضرورت است زيرا بنابر اصالت وجود وجود عين موجوديت و واقعيت است و فرض وجودى كه موجود نباشد فرض محال است و همان طورى كه در ابتداء اين مقاله بيان شده واقعيت هستى يك ماهيت هرگز نمى‏تواند مقابل خود را كه ارتفاع واقعيت است‏بپذيرد و واقعيت وى لا واقعيت‏شود يعنى هيچ واقعيتى را از خودش نمى‏توان سلب كرد .
اينكه مى‏گوئيم امكان شان ماهيت است‏به اين معنا است كه نسبت موجوديت و معدوميت‏با ماهيت متساوى است‏يعنى فرض موجوديت و معدوميت هيچيك براى ماهيت ضرورت ندارد و همان طورى كه در ابتداء مقاله بيان شده معناى امكان مساوى بودن نسبت‏شى‏ء با وجود و عدم است ... و اگر بگوئيم انسان ممكن است معنايش اينست كه نسبت ماهيت انسان با وجود عدم مساوى است اگر چه نسبت وجود اين ماهيت‏بخود وجود ماهيت اينگونه نيست .
و اينكه مى‏گوئيم امتناع شان عدم است‏به اين معنى است كه نسبت معدوميت‏با عدم ضرورت است و امتناع جز ضرورت عدم چيزى نيست .
تمام ممتنعات بالذات بامتناع تناقض بر مى‏گردد و در بحث عدم نسبى خواهيم گفت كه تنها عدم مناقض است كه عدم حقيقى است و امتناع ذاتى دارد .
بنابر اينكه وجوب مطلقا بالذات و بالغير شان وجود است و ماهيت‏بحسب حقيقت از آن بى بهره است دو مطلب تازه پيش مى‏آيد :
الف- معلولات كه بنابر اصالت وجود از سنخ وجوداتند و وجوب بالغير دارند يكى نحو امكان ذاتى مى‏بايست داشته باشند زيرا لازمه وجوب غيرى امكان ذاتى است و چون بنا بگفته پيش امكان ذاتى شان ماهيت است و ضرورت شان وجودات است امكان ذاتى وجودات را چگونه بايد تصور كرد .
وجودات امكان ذاتى و احتياج ذاتى نسبت‏به علل خويش دارند ولى اين امكان ذاتى غير از آن امكان ذاتى است كه براى ماهيات فرض مى‏شد زيرا امكان ذاتى ماهيت‏بمعناى لا اقتضائيت ماهيت نسبت‏بموجوديت و معدوميت و يا بمعناى تساوى نسبت ماهيت‏با موجوديت و معدوميت است و چنانكه ديديم درباره وجودات اين معنا غلط است امكان ذاتى وجودات به اين معنى است كه حقيقت ذات اين وجودات عين معلوليت و عين احتياج و عين تعلق بعلت است و حيثيتى جز حيثيت ايجاد و حيثيت فعل بودن ندارند و ارتباط آنها با علل خويش عين ذات آنها است .
اينكه معلولات وجوداتند نه ماهيات و اينكه حقايق وجوديه معلوليه عين معلوليت و احتياجند و ارتباط بعلت عين ذات آنها است‏يكى از عميقترين افكار بشرى در باب عليت و معلوليت است و حقيقتى است كه از اصالت وجود و تشكك وجود سرچشمه مى‏گيرد و با براهين محكم و منطقى اثبات شده در مسئله احتياج معلول بعلت در بقا كه در مقاله ٩ مشروحا بحث‏خواهد شد ما اين مطلب را با بيان روشن و صريحى از نظر خواننده محترم مى‏گذرانيم .
امكان وجودات بهمين معنا كه اشاره شد همان است كه صدر المتالهين براى اولين بار بان تنبه پيدا كرده و آنرا امكان فقرى اصطلاح كرده است ب بنابر اصالت وجود و اينكه وجوديت و عليت و معلوليت همه از شؤون وجود است و ماهيت از حوزه موجوديت و دائره عليت و معلوليت‏حقيقى خارج است و صلاحيت موجوديت و عليت و معلوليت را ندارد مگر مجازا و اعتبارا قهرا معناى امكان ذاتى ماهيت‏با آنچه قدما روى اصالت ماهيت‏يا با عدم توجه به اصالت وجود و اصالت ماهيت فرض مى‏كردند فرق مى‏كند .
فرض قدما روى اين بود كه ماهيت واقعا و حقيقتا صلاحيت دارد كه در خارج موجود باشد لكن خود ماهيت نسبت‏به اينكه در واقع موجود باشد يا نباشد لا اقتضا است‏يعنى ماهيت نمى‏تواند بخودى خود موجود يا معدوم باشد بلكه موجود بودن يا معدوم بودن واقعى و حقيقى ماهيت تابع علت‏خارجى است كه او را بوجود آورده يا معدوم نموده است و از اينرو ماهيت داشتن يك شى‏ء ملازم با معلوليت آن شى‏ء است و اينكه ماهيت‏بحسب ذات لا اقتضا است و بتبع علت موجود يا معدوم است‏حقيقتى است واقعى و ربطى باعتبار و عدم اعتبار اذهان ندارد .
ولى بنابر اصالت وجود و اعتباريت ماهيت‏براى هميشه از اين فرض بايد دست كشيد زيرا بنابر اصالت وجود ماهيت نه بالذات و نه بتبع علت صلاحيت موجود بودن واقعى را ندارد و آنچه صلاحيت موجوديت و معلوليت‏حقيقى را دارد همانا وجود است و بس و اينكه ماهيت را با صفت موجوديت‏يا معلوليت متصف مى‏كنيم بيك نحو مجاز و اعتبار است و ماهيت در اين موجوديت و معلوليت مجازى تابع آن وجودى است كه از آن وجود انتزاع شده نه تابع شى‏ء خارجى علت و على هذا ماهيت موجود است‏بتبع به موجوديت آن وجودى كه از آن وجود انتزاع شده و معلول است‏بتبع معلوليت همان وجود يعنى صفت موجوديت و معلوليت مجازى و اعتبارى خويش را از ناحيه وجود كسب كرده كه اينگونه صفات را بنحو حقيقت و بدون شائبه مجازيت و قطع نظر از هر اعتبارى واجد است و اگر فرض كنيم آن وجودى كه منشا انتزاع ماهيت است معلول نيست ماهيت نيز معلوليت تبعى ندارد بنابر اصالت وجود ماهيت امر ذهنى است و موجوديت ماهيت نيز اعتبار ذهن است و قهرا امكان موجوديت و معدوميت ماهيت نيز مربوط به مرحله ذهن است نه واقع و اين امكان به اين معنى است كه ماهيت‏بخودى خود و قطع نظر از اعتبار ذهن صلاحيت اتصاف بموجوديت و معدوميت را ندارد .
پس هم بنابر نظريه قدما و هم بنابر اصالت وجود معناى امكان ذاتى ماهيت لا اقتضائيت ذات ماهيت نسبت‏بموجوديت و معدوميت است و بمعناى اين است كه ماهيت‏بخودى خود و در ذات خود صلاحيت موجود بودن ندارد لكن بنابر نظريه قدما بايد به واقع نظر داشت و معناى اينكه مى‏گوئيم ماهيت‏بخودى خود نمى‏تواند موجود باشد يعنى قطع نظر از لت‏خارجى نمى‏تواند در واقع موجود باشد ولى با فرض علت‏خارجى واقعا موجود است ولى بنابر اصالت وجود بايد نظر باعتبار ذهن داشت و معناى اينكه مى‏گوئيم ماهيت‏بخودى خود نمى‏تواند موجود باشد يعنى قطع نظر از اعتبار ذهن نمى‏تواند موجود باشد و با اعتبار ذهن بنحو مجاز موجود است و از اين رو امكان ذاتى ماهيت‏شى‏ء بحسب نظر قدما ملازم با معلوليت آن شى‏ء است ولى بنابر اصالت وجود ملازم با آن نيست و بتعبير ديگر نظر قدما در امكان ذاتى ماهيت‏به نيازمندى ماهيت است‏بحيثيت تعليلى و واسطه در ثبوت ولى نظر ما در امكان ذاتى ماهيت كه مبتنى بر اصالت وجود است‏به نيازمندى بحيثيت تقييديه و واسطه در عروض است‏بنابر اصالت وجود با قطع نظر از حيثيت تقييديه و واسطه در عروض براى ماهيت از موجوديت‏يا معدوميت‏يا از نيازمندى وى به حيثيت تعليليه يا عدم نيازمندى به آن نمى‏توان دم زد و با در نظر گرفتن حيثيت تقييديه و واسطه در عروض ماهيت در نيازمندى بحيثيت تعليليه و عدم نيازمندى تابع همان واسطه است كه آن واسطه همانا وجود آن ماهيت است‏يعنى اگر وجود معلل است ماهيت نيز بالعرض معلل است و اگر وجود غير معلل است ماهيت نيز بالعرض غير معلل است و ماهيت در ذات خود نه معلل است و نه مستغنى از علت .
از اينجا معلوم مى‏شود كه اصالت وجود تا چه اندازه سرنوشت مسئله ضرورت و امكان را تغيير مى‏دهد زيرا از مجموع آنچه گفته شد معلوم شد كه ضرورت به هيچ معنا نه بالذات و نه بالغير با ماهيت ارتباط پيدا نمى‏كند و خالص از براى وجود است و معلوم شد كه يك نوع امكان ذاتى در وجودات هست كه مغاير است‏با امكان ذاتى ماهيات و معلوم شد كه امكان ذاتى ماهيت‏به آن معنا كه قدما فرض مى‏كردند معنا ندارد و معلوم شد كه اساس نظريه قدما در باب منشاء ضرورت و امكان و امتناع كه هر يك از اين سه را خاصيت مخصوص برخى ماهيات مى‏دانستند غلط است و ضرورت شان وجود و امكان شان ماهيت و امتناع شان عدم است .
از اين قسمتها فقط اين جهت كه ضرورت ذاتى شان وجود است قبل از طلوع نظريه اصالت وجود از روى قرائن ديگرى در مسئله نفى ماهيت از ذات واجب الوجود ابراز شده و اما اين جهت كه وجوب غير نيز شان وجود است و همچنين اينكه وجودات امكان فقرى دارند بعد از طلوع نظريه اصالت وجود ابراز شده و از كلمات صدر المتالهين استفاده مى‏شود .
و اما اينكه امكان ذاتى ماهيات به آن معنى كه قدما فرض كرده بودند غلط است و بمعناى ديگرى صحيح است و همچنين اينكه هر يك از وجوب و امكان و امتناع بترتيب خاصيت هر يك از وجود و ماهيت و عدم است‏براى اولين بار در اين كتاب ابراز شده و از اصالت وجود استنباط شده است .
اينكه معناى ذاتى ماهيت‏بنابر اصالت وجود با آنچه قدما فرض كرده‏اند فرق مى‏كند نكته ايست عالى و ارجمند و طرز استدلال را در بسيارى از مسائل تغيير مى‏دهد و اين نكته از نظر صدر المتالهين نيز كه قهرمان اصالت وجود شمرده مى‏شود مخفى مانده و روى همين جهت در كتب خويش و مخصوصا در اسفار در مسائل امكان ذاتى در حيص و بيص سختى گرفتار شده و قسمتى از اشكالات لا ينحل مانده و روى همين غفلت در برخى مسائل كه مربوط به اين مطلب بوده در يك جا به پيروى از ديگران طورى اظهار نظر كرده و در جاى ديگر خودش به اشتباه خويشتن پى برده و طور ديگرى اظهار نظر كرده است و ما براى آنكه بيش از اين سخن را اطاله نكنيم از توضيح بيشتر خوددارى مى‏كنيم


۱۴
آيا موجود معدوم مى‏شود

آيا موجود معدوم مى‏شود

بنا بر آنچه در اين مقدمه گفته شد كه ضرورت خاصيت وجود است و در خود اين مقاله به اين صورت استدلال شده واقعيت هستى يك ماهيت هرگز نمى‏تواند مقابل خود را كه ارتفاع واقعيت است‏بپذيرد و واقعيت وى لا واقعيت‏شود يعنى هيچ واقعيتى را نمى‏توان از خودش سلب كرد اگر چه از غير مورد خودش جايز السلب است و همين مطلب در مقاله ٧ به اين عبارت گذشت واقعيت هستى مقابل خود را نيستى بالذات نپذيرفته و هرگز بوى متصف نمى‏شود يعنى هستى نيستى نمى‏شود دو سؤال مهم پيش مى‏آيد كه نمى‏توان ناديده گرفت و پاسخ به اين دو سؤال غور فوق العاده‏اى را در يك رشته مسائل منطقى و فلسفى ايجاب مى‏كند آن دو سؤال از اين قرار است :
سؤال اول بنا بر اينكه موجوديت‏خاصيت ذاتى وجود است و از وى سلب نمى‏شود لازم مى‏آيد كه تمام وجودات ازلى و ابدى بوده باشند زيرا فرض اين است كه عدم بر وجود طارى نمى‏شود و لازمه اينكه عدم بر چيزى طارى نشود اين است كه هميشگى و ابدى بوده باشد پس لازم مى‏آيد كه هيچ وجودى معدوم نشود و ابدى بوده باشد و لازمه اينكه وجودات ابدى و هميشگى بوده باشند اين است كه ماهيات نيز ابدى و هميشگى بوده باشند زيرا ماهيت تابع وجود است و چيزى كه وجودش باقى است قهرا ماهيتش نيز باقيست پس لازم مى‏آيد كه هيچ موجودى معدوم نشود و همه چيز ابدى بوده باشد و لازمه اين قول نفى حركت و نفى كون و فساد است و لازم به گفتن نيست كه اين نظريه خلاف عقل و حس است .
پاسخ اين اشكال نيازمند به اين است كه ما در اطراف موضوعى كه قبلا در مقاله ٧ وعده داديم ببحث و توضيح بيشترى بپردازيم و آن اينكه آيا ممكن است موجود معدوم يا معدوم موجود بشود .
از دو راه استدلال شده بر اينكه هيچ چيز موجودى معدوم و هيچ چيز معدومى موجود نمى‏شود يكى از راه علمى و تجربى و يكى از راه فلسفى و عقلانى .
راه علمى و تجربى همان است كه در قرن هجدهم از طرف لاوازيه شيميست معروف فرانسه پيموده شد لاوازيه از تجربيات و مطالعات شيمياوى خود به اين نتيجه رسيد كه مجموع مواد و اجرام اين عالم كه مصالح اوليه كاخ اين جهان را تشكيل داده‏اند ثابت و لا يتغير هستند تمام موجود شدن و معدوم شدنها و حادث شدن و فانى شدنها و پديد آمدن و از بين رفتنها كه در نظر ظاهر بين ما نمودار مى‏شود هيچيك از آنها موجوديت و معدوميت واقعى و حدوث و فناء حقيقى نيست‏بلكه صرفا كيفيات مختلف تجزيه و تركيبها و انواع گوناگون ارتباطاتى است كه اجرام و مواد ثابت جهان با يكديگر پيدا مى‏كنند پس در اين دنيا هيچ معدومى موجود و هيچ موجودى معدوم نمى‏شود .
راه فلسفى و عقلانى اين است كه اگر بنا بشود موجود معدوم بشود يا معدوم موجود بشود لازم مى‏آيد كه وجود تبديل به عدم يا عدم تبديل بوجود بشود و عقلا محال است كه وجود و عدم بيكديگر تبديل بشوند زيرا مستلزم تناقض است آنچه در ضمن سؤال بيان شد كه از بيانات گذشته استنباط شده است‏بيان اشكال فلسفى مطلب بطرز ديگر است .
چنانكه واضح است اين هر دو راه ما را بيك قانون هدايت مى‏كند و به يك نتيجه مى‏رساند و آن اينكه موجود معدوم و معدوم موجود نمى‏شود و همه چيز ازلى و ابدى است .
اما راه اول كه اولين بار توسط لاوازيه پيموده شده از دو جنبه مورد خدشه و مناقشه واقع شده يكى از اين جنبه كه تجربيات و مطالعات دانشمندان بعدى پايه اصل بقاء ماده را متزلزل ساخته و ثابت كرده كه فرض اجسام و مواد فنا ناپذير و غير قابل زوال صحت ندارد و فرضا ما ناچار بشويم كه براى موجودات اين جهان يك مايه اصلى و هيولاى اولى قائل شويم و نام آن را ماده المواد بگذاريم آن ماده المواد بدرجاتى ساده‏تر و بسيطتر از اجرام و موادى است كه لاوازيه فرض كرده و فرض آن ماده المواد با موجود شدن و معدوم شدن و حادث شدن و فانى شدن حقيقى و واقعى اشياء منافات ندارد بحث ماده المواد با توجه به سير تاريخى آن مسئله از قديمترين ازمنه تا عصر حاضر در مقاله ١٠ خواهد آمد و در آنجا در اطراف قانون لاوازيه و آنچه علم امروز درباره اين قانون مى‏گويد بحث‏خواهد شد ديگر آنكه ما فرضا اجرام و مواد مورد فرض لاوازيه را ثابت و لا يزال بپنداريم نمى‏توانيم به مدعاى وى كه اعم از دليلى است كه آورده تسليم شويم زيرا حد اكثر دليل تجربى او اين است كه مواد و اجرام جهان ثابت و هميشگى است و حال آنكه مدعاى وى اعم از مواد و اجرام است و شامل همه چيز است‏يعنى لاوازيه بجاى اينكه بگويد اجرام اين جهان ثابت و لا يتغير هستند گفته است همه چيز ثابت و لا يتغير است و بجاى اينكه يك قانون علمى شيمى را بيان كند يك اصل فلسفى را بيان كرده است .
اما راه دوم كه سؤال گذشته نيز متوجه همان است هر چند خيلى بسيط و ساده بنظر مى‏رسد و هر كسى خود را قادر مى‏بيند كه آن را طرح كند ولى توفيق يافتن بجواب دقيق و خالى از مناقشه‏اى براى وى صعوبت و دشوارى زيادى همراه دارد پاسخ اجمالى كه به اين اشكال بايد داده شود اين است كه آرى موجود معدوم و معدوم موجود نمى‏شود ولى لازمه اينكه موجود معدوم نشود و معدوم موجود نشود ازلى و ابدى بودن اشياء و نفى حركت و تغيير و كون و فساد نيست‏بلكه صحت اين قانون از دريچه نظر فلسفى با صحت و قبول نظريه تبدلات ذاتى و جوهرى اشياء و اينكه همه چيز در جهان طبيعت در يك تغيير دائم است و ذات هيچ چيز در دو لحظه باقى نيست منافات ندارد از اين راه كه عدم همواره نسبى است و هر چيزى كه در يك لحظه موجود و در لحظه ديگر معدوم مى‏شود انعدام لحظه بعد واقعا عدم او نيست‏يعنى در لحظه بعد واقعا عدم بر شخصيت واقعى آن شى‏ء طارى نشده است .
ولى پاسخ تفصيلى اين اشكال نيازمند به اين است كه ما يكى ديگر از احكام وجود را بيان كنيم و آن اين است كه مرتبه هر وجودى مقوم آن وجود است توضيح اينكه وجودات بعضى علتند و بعضى معلول و قهرا علت تقدم ذاتى دارد بر معلول و همچنين بعضى تقدم زمانى دارند نسبت‏به بعضى و تقارن يا تاخر زمانى دارند نسبت‏به بعضى ديگر و بنا بر اين هر وجودى مرتبه‏اى از مراتب طولى على و معلولى يا مراتب طولى زمانى را اشغال كرده است اكنون مى‏خواهيم ببينيم هر وجودى چه نسبتى دارد با مرتبه‏اى كه در آن مرتبه هست مثلا وجودى مرتبه عليت دارد و وجود ديگرى مرتبه معلوليت آيا هر يك از اين دو وجود با مرتبه‏اى كه دارد چه نسبتى دارد آيا اين مرتبه خارج از حقيقت آن وجود است‏يا خارج يست‏يعنى اگر فرض كنيم كه آن وجود در آن مرتبه نباشد خودش خودش است و فقط يك امر خارجى از وى سلب شده يا آنكه اگر فرض كنيم كه آن وجود در آن مرتبه نباشد و در مرتبه ديگر باشد خودش خودش نيست و هويت آن وجود عين مرتبه آن است و همچنين در مراتب زمانى مثلا حادثه‏اى در يك قطعه از زمان واقع مى‏شود و حادثه ديگر در يك قطعه بعد از آن قطعه و حادثه ديگر در يك قطعه ديگر قبل از آن قطعه آيا آن حادثه با آن مرتبه از زمانى كه آن را اشغال كرده چه نسبتى دارد و اگر فرض كنيم آن حادثه بجاى حادثه قبلى يا بجاى حادثه بعدى باشد خودش خودش خواهد بود و فقط يكى از عوارض وجودى وى كه بودن در قطعه خاص و مرتبه خاص از زمان است از وى سلب شده يا آنكه بودن آن حادثه در زمانى كه واقع شده خارج از هويت و وجود آن حادثه نيست و اگر فرض كنيم آن حادثه در قطعه ديگر و در مرتبه ديگر از زمان باشد ديگر آن حادثه آن حادثه نيست‏يعنى زمان هر موجودى مقوم ذات آن موجود است و زمان واقعيتى خارج از هويت و شخصيت واقعى موجودات زمانى نيست .
يكى از بهترين نتايجى كه از اصل اصالت وجود و اصل تشكك وجود استنتاج مى‏شود همين است كه مرتبه هر وجودى مقوم ذات آن وجود است و حتى در مراتب زمانى نيز زمان خارج از هويت و تشخص واقعى موجودات نيست .
معمولا زمان را به منزله ظرفى خارج از حقيقت وجود موجودات زمانى فرض مى‏كنند يعنى زمان را موجودى على‏حده و زمانيات را موجودات ديگرى فرض مى‏كنند و چنين مى‏پندارند كه هر موجود زمانى در يك قسمت از آن موجود ديگر كه بنام زمان خوانده مى‏شود قرار گرفته است عينا مانند اشيايى كه در يك صندوق يا اطاق جا داده مى‏شود با اين فرق كه ظرفيت و گنجايش زمان طولى است و ظرفيت صندوق و اطاق عرضى از لحاظ طولى موجودات زمانى كه در پشت‏سر يكديگر از لحاظ زمان قرار گرفته‏اند عينا شبيه به دانه‏ هاى يك زنجير است كه پشت‏سر يكديگر رديف شده‏اند .
و چون زمان موجودى است و زمانيات موجود ديگرى مانعى ندارد كه يك حادثه زمانى كه در يك قطعه از زمان واقع شده با حفظ هويت و عينيت در يك قطعه ديگر واقع مى‏شد مانند اينكه فلان شى‏ء خاص كه در فلان گوشه صندوق است در گوشه ديگر آن واقع مى‏شد يا فلان دانه زنجير كه در اين سر است در آن سر يا در وسط بود .
اين طرز تصور طرز تصور ابتدائى و عاميانه‏اى است كه معمولا افراد از زمان و زمانيات دارند ولى حقيقت اين است كه زمان هويتى مستقل از هويت زمانيات ندارد و بعبارت ديگر زمانيات هويتى خارج از زمان ندارند و هر موجودى از موجودات زمانى مرتبه‏اى از مراتب حركت و زمان است و فرض موجودى در غير آن مرتبه از زمان كه واقع شده عينا مثل اين است كه فرض كنيم آن موجود آن موجود نباشد و ما در مقاله ١٠ كه مستقلا از قوه و فعل و حركت و زمان بحث مى‏كنيم به تفصيل در اطراف اين مطلب عالى و ارجمند بحث مى‏كنيم و نظريه‏ هاى جديدى كه اخيرا در تاييد اين مطلب از طرف فلاسفه و دانشمندان فيزيكى و رياضى ابراز شده بيان مى‏كنيم در اينجا به دلائل مخصوص اين مطلب نمى‏پردازيم فقط براى آنكه خواننده محترم مقصود را واضحتر درك كند با يك تشبيه مطلب را توضيح مى‏دهيم .
زمانيات را با مراتب زمانى‏شان نبايد به دانه‏ هاى زنجير كه پشت‏سر يكديگر رديف شده‏اند يا به اشيايى كه در يك صندوق يا اطاق جا داده مى‏شود تنظير كرد آنچه از اين لحاظ شبيه زمانيات و مراتب زمانى است اعداد و مراتب آنها است .
اعداد از يك تا لا نهايت مراتبى را تشكيل داده‏اند و هر عددى مرتبه‏اى را اشغال كرده كه بموجب آن مرتبه مقدم بر بعضى و مؤخر از بعضى ديگر است مثلا عدد ٥ مرتبه‏اى را بين ٤ و ٦ و عدد ٨ مرتبه‏اى را بين ٧ و ٩ واجد است و همچنين . . . حالا ببينيم چه نسبتى بين هر عددى و مرتبه آن عدد است و آيا مرتبه هر عددى خارج از حقيقت آن عدد است‏يا خارج نيست‏بلكه مرتبه هر عددى مقوم آن عدد است و بعبارت ديگر اگر يك عدد را در غير مرتبه خودش فرض كنيم مثل آنكه ٥ را بجاى ٨ و ٨ را بجاى ٥ فرض كنيم آن عدد خودش خودش است و فقط جايش تغيير كرده يا آنكه در اين فرض آن عدد آن عدد نيست‏يعنى آيا در اين صورت ٥ همان ٥ است كه در جاى ٨ قرار گرفته و ٨ همان ٨ است كه در جاى ٥ قرار گرفته يا آنكه با فرض تغيير مرتبه ديگر ٥ خود ٥ نيست‏بلكه اين ٥ فرضى ما همان خود ٨ است و ٨ فرضى ما همان خود ٥ است البته واضح است كه هيچ عددى را با حفظ هويت و ذات در غير مرتبه خودش نمى‏توان فرض كرد موجودات زمانى در مراتب زمان عينا از اين قبيل است مثلا سعدى در يك قطعه‏اى از زمان گذشته بوده و ما در يك قطعه از زمان بعد از او واقع شده‏ ايم بحسب وهم ابتدائى اين سؤال پيش مى‏آيد كه چه مانعى داشت كه سعدى در زمان ما يا ما در زمان سعدى بوديم ولى اگر حقيقت اصالت وجود را خوب درك كرده باشيم و اين مطلب را نيز كه مرتبه هر وجودى مقوم ذات آن وجود است نيز درك كرده باشيم و به اين مطلب اذعان داشته باشيم كه زمان خارج از حقيقت ذات وجودات زمانيه نيست‏بخوبى مى‏فهميم كه اين سؤال عينا مانند اينست كه از ما بپرسند چه مانعى داشت كه عدد ٥ بجاى عدد ٨ و عدد ٨ بجاى عدد ٥ بود يا آنكه چه مانعى داشت كه ديروز بجاى امروز و امروز بجاى ديروز بود يعنى آن قطعه از زمان بجاى اين قطعه از زمان و اين قطعه از زمان بجاى آن قطعه از زمان بود .
علت اينكه مقوم بودن مرتبه را در اعداد همه كس بخوبى تصديق دارد و لكن مقوم بودن مراتب را در وجودات كمتر اشخاص مى‏توانند درك كنند بلكه در انظار بسيار عجيب جلوه مى‏كند اين است كه مقوم بودن مرتبه در اعداد مربوط به ماهيت اعداد است و مقوم بودن مراتب زمان يا مراتب علت و معلول مربوط به وجودات اشياء است و ماهيات اشياء اين گونه نيست‏يعنى مراتب زمان يا علت و معلول مقوم ماهيت اشياء نيست و از طرف ديگر اذهان بطور عادى ماهيات را مى‏شناسند نه وجودات را و بعد از هزارها موشكافى‏هاى فلسفى است كه اصالت وجود و اعتباريت ماهيت ثابت مى‏شود و در نتيجه مقوم بودن مراتب براى وجودات و همچنين حقيقت زمان روشن مى‏شود از اينرو است كه شناختن مقومات ماهيات اشياء چندان صعوبتى ندارد بر خلاف شناختن مقومات وجودات .
اينجا است كه يك بار ديگر ثابت مى‏شود كه ما تا ذهن و اعتبارات ذهن و خواص مخصوص ذهن و طرز انديشه سازى ذهن را نشناسيم نمى‏توانيم فلسفه داشته باشيم
بهر حال بعد از اين مقدمه پاسخ اين سؤال روشن مى‏شود زيرا بعد از اينكه معلوم شد كه زمان هر وجودى مقوم آن است معلوم مى‏شود اگر وجودى يك مرتبه از مراتب زمان را اشغال كرد نه مرتبه ديگر را نه اينست كه آن وجود در آن مرتبه ديگر معدوم شده و عدم بر او طارى شده است زيرا هويت آن وجود بسته به همان زمانى است كه آنرا اشغال كرده و اگر بخواهيم آن وجود را در مرتبه ديگر از آن زمان فرض كنيم ديگر خودش خودش نيست و همچنين همان وجود در آن مرتبه از زمان كه آن را اشغال كرده ابتدا و وسط و انتهائى دارد يعنى يك وجود مستند است‏به امتداد زمان و هر جزء مفروض از آن وجود را كه با يك جزء مفروض از زمان منطبق مى‏شود در نظر بگيريم آن جزء از زمان مقوم همان جزء از وجود است نه مقوم جزء قبلى و نه مقوم جزء بعدى .
و اگر واقعا بر وجودى از وجودات زمانيه عدم طارى شود مى‏بايست آن وجود از همان زمان خودش رفع شود و البته اين امرى است محال .
پس معلوم شد كه لازمه اينكه موجوديت‏خاصيت ضرورى وجود است و هرگز عدم بر وجود طارى نمى‏شود يا همانطورى كه در متن مقاله ٧ گذشت و در اين مقاله نيز خواهد آمد كه هرگز واقعيت هستى يك ماهيتى لا واقعيت نمى‏شود اين نيست كه هر وجودى بايد ازلى و ابدى بوده باشد و بعبارت ديگر اين قانون كه هرگز موجود معدوم و معدوم موجود نمى‏شود قانونى است كه صد در صد صحيح است ولى تفسير اين قانون اين نيست كه هر موجودى وجودش ازلى و ابدى است و هر معدومى عدمش ازلى و ابدى است .
بلكه همانطورى كه در مقاله ٧ گذشت فقط لازمه‏اش اينست كه مثلا در مورد درخت‏بگوئيم :
درخت‏بيد معينى كه در آب معين و هواى معين و زمين معين و در زمان معين سبز و موجود شد هرگز همين قطعه معين زمان را با حفظ بقيه شرائط از وجود وى تهى و خالى نمى‏شود فرض كرد .
سؤال دوم : بنابر اينكه موجوديت‏خاصيت ذاتى وجود است و ممتنع است كه از وى سلب شود لازم مى‏آيد كه تمام وجودات واجب بوجوب ذاتى باشند يعنى لازم مى‏آيد كه هر وجودى واجب الوجود باشد و چون بنابر اصالت وجود هيچ چيزى جز وجود حقيقت ندارد و ماهيات اعتبارات ذهنند و در موجوديت و معدوميت و وجوب ذاتى و وجوب غيرى و عليت و معلوليت و قدم و حدوث تابع وجودات هستند لازم مى‏آيد كه هر موجودى واجب الوجود باشد و اين مطلب علاوه بر آنكه خلاف مشهوداتى است كه ما از حدوث اشياء و از نشانه‏ هاى امكان اشياء داريم و علاوه بر اينكه خلاف مقتضى قانون عليت و معلوليت عمومى است كه موجودات را بهم مربوط ساخته و نظامى پديد آورده و همه علوم بر پايه اين قانون استوار شده است‏خلاف مدعاى خود اين مقاله است كه گفته شد ما سواى وجود بارى ساير وجودات وجوب غيرى دارند زيرا بنا به بيان فوق موجوديت‏خاصيت ذاتى هر وجودى است و هر وجودى موجود بالذات است و وجوب ذاتى دارد و نمى‏تواند وجوب غيرى داشته باشد .
اين سؤال يا اشكال با سؤال اول فرق دارد سؤال اول اين بود كه لازمه اينكه عدم بر وجود طارى نمى‏شود قديم و ازلى و ابدى بودن اشياء است و اين سؤال اينست كه لازمه اين مطلب وجوب ذاتى و نفى امكان ذاتى اشياء است و بر اهل فن پوشيده نيست كه ملازمه‏اى بين ازلى و ابدى بودن با وجوب ذاتى نيست و هر چند لازمه وجوب ذاتى ازليت و ابديت است ولى لازمه ازليت و ابديت وجوب ذاتى نيست .
اين سؤال نيز معضله مهمى است و هر چند مستقيما در هيچ جا از كتب فلسفه طرح نشده و مورد نفى و اثبات قرار نگرفته ولى هر جا كه در كتب فلسفه حدود مطلب به اينجا كشيده سخت فلاسفه را دچار اضطراب ساخته است و همين مطلب است كه پايه استدلال عرفا قرار گرفته و خواسته‏اند از روى برهان عقلى فلاسفه را ملزم سازند كه به مدعاى آنان كه متكى بكشف و شهود است در باب وحدت محض وجود و نفى هر گونه كثرتى از آن اقرار كنند از اين راه كه وجود مساوى با وجوب ذاتى و وجوب ذاتى مساوى با وحدت است پس وجود مساوى با وحدت است و نيز همين مطلب يكى از جهاتى است كه موجب شده شيخ اشراق باعتباريت وجود راى بدهد و مدعى شود اگر وجود واقعيت عينى باشد لازم مى‏آيد كه وجوب ذاتى داشته و ممتنع العدم بوده باشد .
ولى اگر خواننده محترم آنچه قبلا در مقام فرق ميان ضرورت ذاتى منطقى و ضرورت ذاتى فلسفى گفته شد در نظر داشته باشد پاسخ اين سؤال برايش روشن است.
اينكه مى‏گوئيم موجوديت وجود ضرورت ذاتى دارد عينا مانند اينست كه مى‏گوئيم نسانيت‏يا حيوانيت انسان براى انسان يا تساوى مجموع زوايا با دو قائمه از براى مثلث ضرورت دارد معناى اين ضرورت ذاتى كه مصطلح منطقيين است اينست كه اگر فرض كنيم شى‏ء را انسان با فرض انسان بودن آن شى‏ء حيوانيت‏برايش ضرورى است و يا اگر فرض كنيم مثلثى را با فرض مثلث‏بودن آن مثلث‏خاصيت تساوى مجموع زوايا با دو قائمه برايش ضرورى است و اما اينكه آيا انسان يا مثلث‏حقيقتى است معلولى و قائم بغير يا حقيقتى است غير معلولى و قائم بذات خارج از مفاد اين قضيه است . . . .
و همچنين اينكه مى‏گوئيم هر وجودى موجود است‏بالضروره يعنى هر وجود مفروضى در فرض اينكه وجود است موجوديت‏برايش ضرورى است و اما اينكه آن وجود حقيقتى است مستقل و قائم بالذات واجب الوجود يا حقيقتى است غير مستقل و معلولى و قائم بغير ربطى به اين ضرورت ذاتى ندارد .
و بعبارت ديگر ضرورت ذاتى فلسفى در مقابل امكان فقرى است كه قبلا گفتيم امكان فقرى وجود باين معنى بود كه اين وجود در عين اينكه وجود است و عين موجوديت است‏حقيقتى است متعلق بغير و محتاج بغير بلكه عين تعلق و احتياج بغير و باقى است‏ببقاء غير و محفوظ است‏بحفظ غير ولى وجوب ذاتى يك وجود باين معنى است كه موجوديت آن وجود مستقل و بى‏نياز و غير متكى بحقيقت ديگرى است .
خواننده محترم اگر در آنچه تا كنون در ضمن پاسخ به اين دو سؤال گفته شد تعمق كافى كرده باشد به حل بسيارى از شبهات و تشكيكاتى كه از طرف اشخاص مختلفى راجع بنفى عليت و معلوليت و بى‏معنا بودن خلقت و آفرينش و بطلان حدوث و فناء اشياء ابراز شده موفق خواهد شد .
از آن جمله تشكيك مهم و معروفى است كه امام فخر رازى در مورد مجعوليت و معلوليت ممكنات كرده و آنرا بصورت امرى ممتنع و محال جلوه داده است و ما بعدا در مقاله علت و معلول آن تشكيك را بطور مشروح و واضح بيان مى‏كنيم اخيرا يكى از مسائلى كه در افواه مدعيان فلسفه شايع است و كتابهائى را در اطراف آن پر كرده‏اند اينست كه لا شى‏ء شى‏ء نمى‏شود و شى‏ء لا شى‏ء نمى‏شود .

قانون لاوازيه

قانون لاوازيه شيميست معروف قرن ١٨ كه مى‏گويد در اين دنيا هيچ چيز معدوم و هيچ چيز موجود نمى‏شود نيز چنانكه قبلا گفته شد ناظر بهمين مطلب است اين قانون را لاوازيه از روى تحقيق و آزمايشهاى غير قابل انكارى بيان كرد .
چيزى كه هست در اين قانون مدعا اعم از دليل ذكر شده مدعا باين صورت است كه هيچ چيز معدوم يا موجود نمى‏شود و البته واضح است كه اگر مدعا را باين صورت تصديق كنيم بايد همه چيز را ازلى و ابدى بدانيم و هر گونه تغيير و تبديل و حركت و تحول و تكامل را نفى كنيم ولى وقتى كه به دلائل اين قانون مراجعه مى‏كنيم مى‏بينيم همه چيز اينطور نيست تنها اجرام اوليه‏اى كه ماده اصلى تركيبات شيميايى هستند موجود يا معدوم نمى‏شوند بعلاوه در نظريه لاوازيه كه طبق بيان بالا بهتر است آن را قانون بقاء ماده بخوانيم از لحاظ بقاء ماده نيز يك نوع مجاز در تعبير بكار رفته است زيرا آنچه در اين قانون منظور اصلى است اين است كه مجموع مواد اين جهان كم يا زياد نمى‏شود و البته اينكه مجموع مواد اين جهان كم يا زياد نمى‏شود اعم است از اينكه هر واحد ماده هميشه بوده و خواهد بود يا اينكه هر واحد ماده فرضا از بين برود واحد ديگرى جايگزين او خواهد شد .
در قانون لاوازيه بعدا از طرف دانشمندان اصلاحاتى بعمل آمد و هر چه تحقيقات دانشمندان پيش رفته نظريه عدم بقاء واحد ماده يعنى تبدل مواد بيكديگر يا تبديل ماده به انرژى و انرژى به ماده بيشتر تاييد شده و افكار بسوى اينكه هيچ واحد شخصى ماده با حفظ شخصيت و واقعيت ازلى و ابدى نخواهد بود جلو رفته است .
اينكه در بالا بصورت احتمال گفتيم كه واحدى از ماده از بين مى‏رود و واحد ديگرى جايگزين او مى‏شود نه باين معنا مقصود بود كه يك واحد ماده معدوم مطلق بشود و از كتم عدم واحد ديگرى ابداع شود زيرا اين مطلب طبق تحقيقات دقيق و عميقى كه در فلسفه الهى شده صحيح نيست‏بلكه مطابق تحقيقات دقيقى كه در اين زمينه از يك طرف از طرف فلاسفه بعمل آمده و از طرف ديگر علماء طبيعى آنرا تاييد كرده‏اند هر حادثى مسبوق به ماده و مدت است و هر فانى شونده‏اى زمينه پيدايش حادث جديدى است و البته همينكه سخن به اينجا برسد بحث ماده المواد پيش مى‏آيد كه نيازمند باينست فصل ديگرى را مورد تحقيق قرار دهيم و آن فصل همان است كه موضوع مقاله ١٠ از اين سلسله مقالات واقع شده است .
اينكه شى‏ء لا شى‏ء نمى‏شود و لا شى‏ء شى‏ء نمى‏شود دست‏آويزى براى ماديين شده و آنرا وسيله انكار موضوع خلقت و آفرينش قرار داده‏اند غافل از آنكه اگر اين مطلب را بمفهوم عرفى وى اخذ كنيم بايد قانون عليت و معلوليت عمومى و قانون حركت و تكامل را نفى كنيم و حال آنكه انكار اين دو قانون به منزله انكار جميع علوم است و خود ماديين همواره در كتب خويش از اين دو قانون دم مى‏زنند و اگر آن را بمفهوم علمى‏اش اخذ كنيم كه در بالا اشاره شد منافاتى با موضوع عليت و معلوليت و خلقت و آفرينش و هر چه مى‏خواهيد نام بگذاريد ندارد .
بهر حال اين نظريه كه هيچ موجودى معدوم نمى‏شود و هيچ معدومى موجود نمى‏شود اگر بمعناى عام فلسفى وى گرفته شود از طريق براهين فلسفى بايد نفى يا اثبات شود و هم با زبان فلسفه بايد تفسير شود تفسير وى بزبان فلسفه همانست كه در مقاله ٧ و در اين مقدمه گذشت و چنانكه ديديم طبق اين تفسير اين قانون نه مستلزم ازليت و ابديت اشياء است و نه مستلزم نفى خلقت و آفرينش آنها


۱۵
ضرورت و امكان

ضرورت و امكان

در مقاله گذشته بثبوت رسانيديم كه واقعيت هستى هر مهيتى هرگز نابود نمى‏شود با حفظ وحدت شرايط در هر دو حال و بعبارت ديگر هر ماهيت اگر چه نظر بذات خودش ميتواند بهر يك از وجود و عدم متصف شود مثلا انسانيت انسان مى‏شود موجود شود و مى‏شود معدوم شود ولى واقعيت هستى يك ماهيت هرگز نمى‏تواند مقابل خودش را كه ارتفاع واقعيت است‏بپذيرد و واقعيت وى لا واقعيت‏شود يعنى هيچ واقعيتى را از خودش نمى‏شود سلب كرد اگر چه از غير مورد خودش جايز السلب است هرگز نمى‏شود گفت درختى كه امروز هست امروز نيست ولى مى‏شود گفت درختى كه امروز هست فردا نيست .
(اينكه واقعيت هستى نمى‏تواند مقابل خود را كه نيستى است‏بپذيرد و واقعيت لا اقعيت‏شود خاصيت تمام وجودات است از واجب و ممكن و جوهر و عرض و اين همان است كه در آخر مقاله ٧ باين عنوان بيان شد موجود معدوم نمى‏شود و در مقدمه اين مقاله توضيح كافى درباره آن داده شد و چنانكه در آن مقدمه كاملا توضيح داديم اين نحو از ضرورت ذاتى وجودات نه مستلزم نفى مخلوقيت و معلوليت آنها و نه مستلزم ازلى و ابدى بودن آنها است زيرا اين نحو از ضرورت ذاتى وجود از نوع ضرورت ذاتى منطقى است كه در مقدمه شرح داده شد كه هم با وجوب ذاتى و هم با وجوب غيرى فلسفى قابل جمع است .
اين نحو از ضرورت ذاتى در وجودات مبنى بر اصالت وجود است‏يعنى بنا بر اصالت ماهيت اين نحو از ضرورت معنا ندارد .
تفكيك اين نحو ضرورتى ذاتى در وجود از ضرورت ذاتى فلسفى و اينكه لازمه اين نحو ضرورت نه ازلى و ابدى بودن وجودات است و نه واجب الوجود بودن آنها از مسائل دقيقه‏ ايست كه بر غالب حكما و فلاسفه مخفى مانده است و چنانكه قبلا بيان كرديم عرفا استدلال خويش را مبنى بر مساوى بودن وجود با وجوب ذاتى و مساوى بودن وجوب ذاتى با وحدت كه در مقاله ٧ گذشت روى همين عدم تفكيك بنا كرده‏اند و شيخ اشراق نيز آنجا كه بر اعتباريت وجود استدلال مى‏كند يكى از امورى كه وى را مضطرب و منحرف كرده است . همين عدم تفكيك است)
ما اين خاصه را در بحثهاى خود نام ضرورت مى‏دهيم چنانكه خاصه تساوى وجود و عدم را در ماهيت امكان مى‏ناميم پس معنى ضرورت واجب و لازم و غير قابل انفكاك بودن و به اصطلاح علمى جديد جبرى بودن وجود است و معنى امكان مساوى بودن نسبت‏شى‏ء با وجود و عدم مى‏باشد .
(جبر يا ضرورت يا وجوب همه بيك معنا است دو لغت ضرورت و وجوب از اصطلاحات قديمه شايع در منطق و فلسفه است ولى لغت جبر در اصطلاحات فلسفى جديد زياد در اين مورد بكار برده مى‏شود و البته همان معناى ضرورت و وجوب از اين كلمه قصد مى‏شود .
نكته‏اى كه در اينجا لازم است توضيح دهيم اين است كه ماديين كلمه جبر را زياد بكار مى‏برند ولى آنان از اقسام ضرورتها و جبرها كه ما در مقدمه نام برديم فقط جبر على و معلولى را كه عبارت از ضرورت بالغير فلسفى است مى‏شناسند و اما ضرورت ذاتى فلسفى و همچنين ضرورت ذاتى منطقى را آنان نمى‏شناسند .
نشناختن ضرورت ذاتى فلسفى همان است كه موجب شده در باب ذات بارى تصورات بچه‏گانه و موهومى بنمايند و عاقبت الامر آن را نفى كنند .
ما عن قريب در پاورقى‏هاى همين مقاله قسمتى از تصورات كودكانه و موهوم ماديين را در مورد ذات بارى كه باصطلاح فلسفى واجب الوجود بالذات و عله العلل خوانده مى‏شود به عين عبارات نقل مى‏كنيم تا خواننده محترم مستقيما با طرز تفكر و تصورات كودكانه ماديين در اين موضوع دقيق عالى فلسفى آشنائى پيدا كند .
نشناختن ضرورت ذاتى منطقى موجب اشتباهات عجيب و غريب ديگرى براى آنان شده ماديين جديد كه خود را پيرو منطق ديالكتيك معرفى مى‏كنند و منطق خود را منطق ديناميك تحولى و منطق الهيون را منطق استاتيك جامد مى‏نامند چون در كلمات منطقيين بلغت ضرورت ذاتى در مورد مثالهايى كه در مقدمه گذشت‏برخورده‏اند چنين پنداشته‏اند كه معناى آن ضرورت ذاتى اينست كه هر ذاتى مثلا انسان هميشه بيك حال باقى مى‏ماند و تغييرى در آن رخ نمى‏دهد و از اينجا نتيجه گرفته‏اند كه منطق قديم جامد فكر مى‏كند .
دكتر ارانى در جزوه ماترياليسم ديالكتيك مى‏گويد از منطق جامد مخصوصا اعتقاد به ضرورى و دائمى بودن بنتائج غلط مى‏رساند مثلا نسبت‏سفيدى به برف را ضرورى و دائمى دانسته بر روى آن استدلال مى‏نمايند و ما ميدانيم كه رنگ برف بطور ضرورى و دائمى سفيد نيست‏سفيد جسمى است كه تمام انواع نور را پس بفرستد .
در فضاى كاملا تاريك برف سفيد نيست‏يعنى سفيدى برف ضرورى و دائمى نيست‏بهمين ترتيب هيچ حقيقت دائمى وجود ندارد ولى اشراقيون مثل شهاب الدين اغراق كرده تمام صفات را ضرورى دائمى دانسته‏اند و اين جمود مطلق است .
كسانى كه موارد انعقاد قضاياى ضروريه و دائمه را مى‏شناسند مى‏دانند كه اين ايراد چه قدر بى سر و ته است و گوينده آن تا چه اندازه بى‏اطلاع است و ما مخصوصا اين قسمت را نقل كرديم تا گوينده آن را بهتر معرفى كرده باشيم از آنچه به شيخ شهاب الدين معروف بشيخ اشراق نسبت مى‏دهد معلوم مى‏شود كه همين قدر افواها شنيده است كه وى تمام قضاياى موجهه را به قضيه ضروريه ارجاع كرده است و خيال كرده كه مقصود وى اين بوده كه نسبت هر محمولى با هر موضوعى ضرورى و ازلى و ابدى است و هر محمولى كه با موضوعى انتساب پيدا كرد ازلا چنين بوده است و تا ابد چنين خواهد بود و محال است كه خلاف آن صورت گيرد و حال آنكه اگر دكتر ارانى به يك نفر كه فى الجمله از منطق اطلاعاتى داشت مراجعه كرده بود چنين سند فضاحتى بدست نمى‏داد مثال برف و سفيدى مثالى است كه از پيش خود اختراع كرده است مثالهاى ضرورت همانطورى كه منطقيين تصريح كرده و مى‏كنند منحصر است‏به موارد نسبت ذات ماهيت‏به خودش انسان انسان است مثلث مثلث است و موارد نسبت اجزاء ذات ماهيت‏به ماهيت انسان حيوان است مثلث‏شكل است و موارد لوازم ذاتى ماهيت‏به ماهيت هر انسانى شاغل مكان است مثلث مجموعه زوايايش مساوى با دو قائمه است و چنانكه واضح است معناى اين قضايا اين نيست كه انسان هميشه انسان است و بيك حال باقى مى‏ماند و مثلث هميشه مثلث است و بيك حال باقى مى‏ماند بلكه معناى اين ضرورت صرفا اينست كه هر چيزى كه انسان بود ما دامى كه انسان بودنش محفوظ است محال است كه انسان نباشد سلب شى‏ء از نفس يا حيوان نباشد يا شاغل مكان نباشد و همچنين مثال مثلث ...)
مثلا اگر بگوئيم هر واقعيت‏خارجى ضرورى است معنايش اينست كه واقعيت را از خودش سلب نمى‏توان كرد و اگر بگوئيم انسان ممكن است معنايش اينست كه نسبت ماهيت انسان بوجود و عدم مساوى است اگر چه نسبت وجود اين ماهيت‏بخود وجودش اينگونه نيست امكان به معانى ديگر نيز در استعمالات فلسفى مى‏آيد كه از آن جمله بمعنى قوه است كه مقابل فعليت است و همچنين ضرورت گاهى بمعنى لزوم عدم نيز مى‏آيد كه مترادف با امتناع و استحاله مى‏باشد چنانكه مى‏گوييم سلب واقعيت از خودش ضرورى العدم و ممتنع و محال مى‏باشد

۱۶
بيان ديگر

بيان ديگر

از جمله بديهياتى كه ما كوچكترين شك و ترديد در وى روا نداشته و مؤثرترين سلاح علمى خود ميدانيم قانون عليت و معلوليت است هر حادثه علتى دارد.
(در مقدمه اين مقاله قانون عليت و معلوليت را تعريف كرديم و گفتيم كه مطابق اين قانون هر حادثه‏اى كه پديد مى‏آيد علتى دارد و وقوع صدفه و اتفاق محال است .

قانون عليت و معلوليت پايه و اساس علم

اگر بين اشياء رابطه على و معلولى نباشد خواه از آن جهت كه وقوع همه حوادث روى صدفه و اتفاق باشد و خواه از آن جهت كه همه موجودات واجب الوجود بالذات و مستغنى از لت‏بوده باشند قهرا هيچ رابطه‏اى بين هيچ موجودى و موجود ديگر نخواهد بود و همه از يكديگر بيگانه و جدا و غير مربوط خواهند بود و البته در اين صورت هيچ قانون و ناموسى هم وجود خارجى نخواهد داشت زيرا همه قوانين و نواميس حاكم بر طبيعت كيفيتهاى خاص على و معلولى اشياء است و در اين فرض علم نيز معنا ندارد زيرا علم عبارت است از بيان قوانين و نواميس و روابط واقعى بين اشياء و اگر بين هيچ چيزى با چيز ديگر رابطه‏اى وجود نداشته باشد علمى هم وجود نخواهد داشت پس قانون عليت و معلوليت پايه و اساس علم است و كسانى كه از طرفى خود را منكر قانون عليت و معلوليت نشان ميدهند و در عين حال مقام علم را نيز مى‏خواهند حفظ كنند راه بيهوده مى‏روند .
اين قانون از پر ارزشترين قوانين مورد استفاده فلسفه الهى است و در همين مقاله اشاره خواهد شد كه همين قانون با ساير قوانين منشعبه از آن است كه ما را ملزم مى‏كند كه تمام رشته‏ هاى على و معلولى را منتهى بيك ذات كامل و غير معلول بدانيم و همه نظامات را

تحت نظام واحد و قائم بذات واحد بشناسيم.)
هر پديده كه پديدار مى‏شود علتى دارد و اگر اين علت نبود پديده مفروض نيز نبود .
اگر به درى بسته فشار آورديم و باز نشد بر مى‏گرديم و از گوشه و كنار به جستجو مى‏پردازيم يعنى مى‏خواهيم بفهميم چه كم و كاستى در علت‏باز شدن در پيدا شده كه در باز نمى‏شود چه اگر چنين كم و كاستى نبود فشار دست‏با بقيه شرايط حتما در را باز مى‏كرد. (يكى از قوانينى كه از قانون عليت و معلوليت منشعب مى‏شود قانون جبر على و معلولى است‏يعنى اينكه علت ضرورت دهنده به معلول است و هر معلولى بوجود آمدنش و مختصات وجوديش همه ضرورى و قطعى و غير قابل اجتناب است .
در مقدمه اين مقاله نظريه‏ هاى مختلفى كه در باره اين قانون فرعى ابراز شده نقل كرديم و يك برهان ساده نيز بر صحت اين قانون اقامه كرديم .
عجب اينست كه در عين اينكه ان قانون از قوانينى است كه هنگامى كه بصورت يك قانون كلى و عمومى بر اذهان عرضه مى‏شود موجب استيحاش مى‏شود و صعب القبول جلوه مى‏كند و تمرين و ممارستهاى برهانى زيادى لازم است تا اين استيحاش وهمى از بين برود در عين حال هر كسى در شعور مخفى خود بان اذعان دارد و بحسب فطرت ادراك و اراده خويش از آن پيروى مى‏نمايد جمله متن كه مى‏گويد اگر به درى بسته فشار آورديم ... تا آنجا كه مى‏گويد پس ناچار علت تامه هر معلولى به معلول خود ضرورت مى‏داد ... اذعان و تصديق فطرى و عملى اين قانون را در اذهان بيان مى‏نمايد.) و همچنين يكنفر مكانيسين ماشينى را كه بكار انداخته با مشاهده كوچكترين خللى در حركت ماشين فورا به كنجكاوى در پيكره ماشين مى‏پردازد يعنى مى‏خواهد بفهمد كه كدام شرط از شرايط على حركت ماشين مفقود مى‏باشد چه اگر چنين واقعه‏اى در كار نبود ماشين هرگز در حركت‏خود لنگ نمى‏شد يعنى اگر علت تامه حركت موجود بود حركت ضرورى بود .
پس ناچار علت تامه هر معلول به معلول خودش ضرورت مى‏داده و معلول وى در دنبال اين ضرورت بوجود مى‏آمده .
بديهى است كه اگر مجرد وجود خارجى علت در يك زمانى اگر چه بهمراه معلول نباشد كافى بود كه پس از نابودى وى معلول خود بخود بوجود خود ادامه دهد هيچگاه اين تفتيش انجام نمى‏گرفت.

نيازمندى معلول به علت از نظر حدوث و بقا

(در اينجا يكى ديگر از قوانين منشعب از قانون عليت و معلوليت‏بيان شده و آن اينكه معلول همانطورى كه حدوثا نيازمند بعلت است‏بقاء نيز نيازمند بعلت است .
در مقدمه اين مقاله وعده داديم كه تفصيل اين مطلب را در مقاله ٩ بيان كنيم ولى حالا مناسبتر ميدانيم كه در همين جا آنچه مى‏خواستيم بگوئيم بيان كنيم .
تصور ابتدائى هر كسى اينست كه چه مانعى دارد كه معلول در بقاء خويش از علت‏بى نياز باشد زيرا رابطه و علاقه معلول با علت‏به اين وجه است كه علت‏بوجود آورنده معلول است و البته همينكه معلول از ناحيه علت وجود يافت قهرا بايد رابطه‏اش با علت قطع شود و معنا ندارد كه آن رابطه و علاقه باقى بماند و قهرا بايد معلول بتواند بعد از آنكه بوسيله لت‏حدوث يافت‏خود بخود بوجود خويش ادامه بدهد مگر آنكه علت‏يا علل فانى كننده‏اى پيدا شود و آن معلول را فانى و نابود كند .
طرفداران بى‏نيازى معلول از علت در بقاء امثله و شواهدى نيز براى مدعاى خودشان ذكر مى‏كنند از قبيل بقاء فرزند از پدر و بقاء ساعت‏بعد از ساعت‏ساز و بقاء ساختمان بعد از بناء و بقاء حركت‏سنگى كه بوسيله دست پرتاپ مى‏شود بعد از جدا شدن از دست و از بين رفتن فشار دست و حتى ادعا مى‏شود كه در علم الحركات و فيزيك جديد رسما تاييد شده كه جسم در حالات حركت و سكونى كه بر وى عارض مى‏شود تنها هنگامى احتياج به تاثير نيروى خارجى دارد كه بخواهد تغيير حالتى برايش پيدا شود مثل آنكه صفر درجه حركت دارد يعنى ساكن است و بحركت در آيد يا آنكه به درجه خاصى حركت دارد و بعد تغيير حالت دهد و درجه‏اى از حركت كمتر يا زيادتر پيدا كند و اگر جسم بوسيله تاثير نيروى خارجى بحركت در آمد ما دامى كه عامل خارجى پيدا نشود كه آن حركت را كند يا تند يا متوقف كند آن جسم خود بخود و بدون احتياج به عامل و علت‏خارجى بحركت اولى خود ادامه مى‏دهد همانطورى كه اگر در اثر تاثير نيروى خارجى متوقف شد ما دامى كه عامل خارجى پيدا نشود و درجه‏اى از حركت‏بوى ندهد بتوقف خود ادامه مى‏دهد نتيجه اينكه هر درجه‏اى از حركت كه براى جسم متحرك فرض كنيم آن درجه حركت تنها در حدوث اولى خود احتياج به عامل خارجى دارد ولى در ادامه خود بى‏نياز از هر عامل و علتى است .
ما فعلا بدون آنكه به مثالهاى فوق توجهى بكنيم و مناقشه آنها را بيان كنيم و بدون آنكه در مقام توجيه و تفسير نظريه فيزيكى از لحاظ فلسفى برآئيم يك تحليل عقلانى كلى در مورد رابطه علت‏با معلول بعمل مى‏آوريم تا ببينيم فتواى عقل و فلسفه در اين مورد چيست‏بعدا در پاورقى‏هاى ديگر به پيروى متن مثالهاى فوق و همچنين نظريه فيزيكى فوق را بررسى مى‏كنيم تا ببينيم كه آيا اين امور ناقض حكم عقل و مخالف آن است‏يا آنكه ناقض و مخالف نيست و تصور مناقضت و مخالفت نتيجه سوء استنباطى است كه بعمل آمده .
تصورى كه هر انسانى از قانون عليت دارد اينست كه علت وجود دهنده به معلول است هر كس كه خود را مذعن به اين قانون كلى مى‏شمارد و رابطه على و معلولى بين موجودات قائل است چه متكلم و چه حكيم چه الهى و چه مادى چه عالم و چه فيلسوف اينطور فكر مى‏كند كه علت وجود دهنده به معلول است و رابطه‏اى كه بين آنها برقرار است اينست كه معلول واقعيت‏خود را از ناحيه علت دريافت مى‏كند .
ما همين فكر قطعى و يقينى را مورد تجزيه و تحليل قرار مى‏دهيم و مى‏گوييم درست است كه علت واقعيت دهنده و وجود دهنده به معلول است ولى در موارد معمولى كه چيزى چيزى را به چيزى مى‏دهد مثل آنكه شخصى بنام الف به شخص ديگرى بنام ب شى‏ء خاصى را بنام ج مى‏دهد پاى چهار امر واقعيت‏دار در كار است .
١- دهنده الف .
٢- گيرنده ب .
٣- شى‏ء داده شده ج .
٤- دادن عمل و حركتى كه از ناحيه دهنده صورت مى‏گيرد .
و البته ممكن است در برخى موارد امر پنجمى هم فرض شود و آن عبارت است از گرفتن يعنى عملى كه از ناحيه گيرنده صورت مى‏گيرد .
بهر حال در اينجا لا اقل چهار امر واقعيت‏دار در كار است كه واقعيت هر يك غير از واقعيت‏سه امر ديگر است .
حالا بايد ببينيم در مورد علت و معلول كه ما علت را بعنوان وجود دهنده به معلول مى‏شناسيم پاى چند واقعيت در كار است و آيا واقعا در اينجا نيز پاى چهار واقعيت در كار است‏باين ترتيب :
١- دهنده علت .
٢- گيرنده ذات معلول .
٣- داده شده وجود و واقعيت .
٤- دادن ايجاد
و بعبارت ديگر آيا در مورد عليت و معلوليت موجد و ايجاد و وجود و موجود و به تعبيرهاى ديگر جاعل و جعل و مجعول و مجعول له معطى و اعطاء و معطى و معطى به چهار امر واقعيت‏دار است‏يا آنكه چنين نيست و بر فرض اينكه چنين نيست پس چگونه است .
ما اولا گيرنده و داده شده را در مورد علت و معلول در نظر مى‏گيريم و بررسى مى‏كنيم كه آيا ممكن است كه اين دو مفهوم در واقعيت‏خارجى باشند يا نه مى‏بينيم اگر گيرنده يعنى ذات معلول قطع نظر از آنچه از ناحيه علت دريافت مى‏كند واقعيتى بوده باشد لازم مى‏آيد كه آن معلول معلول نباشد و باصطلاح خلف لازم مى‏آيد زيرا بحسب اصل اولى و تعريف اولى ما علت را بعنوان واقعيت دهنده به معلول شناختيم باين معنا كه معلول واقعيت‏خود را از ناحيه علت كسب كرده و اگر بنا شود آنچه معلول از علت كسب مى‏كند واقعيتى باشد و خود معلول يك امر واقعيت‏دار ديگرى باشد پس معلول واقعيت‏خود را از ناحيه علت كسب نكرده يعنى واقعا معلول معلول نيست پس در مورد علت و معلول واقعيت گيرنده عين واقعيت داده شده است و اين ذهن ما است كه براى يك واقعيت عينى دو مفهوم مختلف گيرنده داده شده اعتبار مى‏كند .
براى مرتبه دوم به بررسى مى‏پردازيم كه آيا آنچه ما آنرا بعنوان افاضه و ايجاد مى‏ناميم دادن واقعيتى جدا از واقعيت داده شده دارد يا نه در اينجا مى‏بينيم اگر واقعيت دادن غير از واقعيت داده شده باشد لازم مى‏آيد كه ما وجود معلول داده شده را چنين فرض كنيم كه قطع نظر از افاضه و عمل علت‏يك واقعيتى است مستقل و كارى كه علت مى‏كند اينست كه با آن واقعيت مستقل اضافه و ارتباط پيدا مى‏كند و آن را بر مى‏دارد و به معلول مى‏دهد و البته اين فرض مستلزم اينست كه ما براى گيرنده نيز واقعيتى مستقل از واقعيت داده شده فرض كنيم و حال آنكه قبلا ديديم كه اين فرض محال است پس معناى دادن علت‏به معلول و واقعيت‏يافتن معلول از علت اين نيست كه واقعيت معلول در كنارى جزء ساير واقعيتها انبار شده و كار علت اينست كه آن واقعيت كنار گذاشته را بر مى‏دارد و تحويل معلول مى‏دهد بلكه معناى واقعيت دادن علت‏به معلول اينست كه واقعيت معلول عين افاضه و اعطاء علت ست‏يعنى همانطورى كه گيرنده و داده شده در مورد علت و معلول دو امر واقعيت‏دار نيستند داده شده و دادن نيز دو امر على‏حده خارجى نيستند پس در مورد علت و معلول گيرنده و داده شده و دادن همه يك چيز است و ما بايد معلول را بعنوان عين افاضه علت‏بشناسيم نه بعنوان چيزى كه چيز دومى را بنام فيض بوسيله واقعيت‏سومى بنام افاضه از شى‏ء چهارمى بنام علت دريافت كرده است .
براى مرتبه سوم واقعيت دهنده را در نظر مى‏گيرم ولى در اينجا مى‏بينيم كه واقعيت وى بايد مستقل از واقعيت گيرنده و داده شده و دادن باشد زيرا دهنده واقعيتى است كه واقعيت ديگرى از او ناشى شده و او منشا آن واقعيت ديگر است و البته امكان ندارد كه يك شى‏ء خودش منشا خودش باشد زيرا مستلزم صدفه و تقدم شى‏ء بر نفس است كه مستلزم تناقض است .
از اينجا اينطور مى‏فهميم كه در مورد علت و معلول كه ما علت را بعنوان وجود دهنده به معلول مى‏شناسيم و ابتداء چنين تصور مى‏كنيم كه وجود دادن مستلزم چهار چيز است دهنده گيرنده داده شده دادن اينطور نيست‏بلكه در خارج دو واقعيت‏بيشتر نيست واقعيت علت و واقعيت معلول كه عين افاضه علت است و بعبارت ديگر پس از بررسى كامل درك مى‏كنيم كه در مورد معلولات واقعيت ايجاد و وجود و موجود يكى است و اين ذهن ما است كه از يك واقعيت وجدانى سه مفهوم مختلف ساخته است و موجب طرز تفكر غلط ابتدائى ما شده است .
حقيقت اينست كه علت عمده اين طرز تفكر غلط ابتدائى كه متاسفانه غالب مدعيان فلسفه دچار آن هستند بيشتر از يك قياس گرفتن بيجا سرچشمه مى‏گيرد معمولا مى‏بينيد كه اگر فى المثل كسى بكس ديگر پولى بدهد يا گلى اهداء كند اين خود مستلزم اينست كه لا اقل پاى چهار امر واقعيت دار در كار باشد و ديده‏اند بطور قطع در اين موارد شى‏ء داده شده غير از عمل اعطاء و دادن است و ديده‏اند كه هر گاه مثلا كسى از كسى پولى يا گلى گرفت تنها در همان لحظه اول كه آن چيز را از او مى‏گيرد به او نيازمند است ولى در لحظات بعد خودش شخصا واجد آن شى‏ء داده شده است و در واجد بودن آن شى‏ء هيچگونه احتياجى به دهنده اولى ندارد پس چنين خيال كرده‏اند كه وجود دادن نيز نظير پول دادن يا گل اهداء كردن است كه اولا واقعيت گل و پول غير از واقعيت اعطاء آن گل و آن پول است و حتى مغاير با واقعيت گيرنده آنست و ثانيا در لحظه بعد از لحظه دريافت گيرنده بشخصه ميتواند واجد آن شى‏ء باشد بدون آنكه احتياجى به دهنده داشته باشد و از اينجا نتيجه گرفته‏اند كه معلول در بقاء خود بى‏نياز از علت است .
بعد از اين كه بنا بر اصل كلى مسلم اولى قبول كرديم كه رابطه علت و معلول رابطه وجود دادن و وجود يافتن است و بنا بر مقدمه گذشته دانستيم كه اين رابطه يعنى وجود دادن و وجود يافتن معلول با خود وجود معلول واقعيتهائى مغاير و جدا از يكديگر نيستند يعنى واقعيت معلول با رابطه معلول با علت‏يكى است پس دانسته مى‏شود كه واقعيت معلول را نمى‏توان منفك از رابطه معلول با علت فرض كرد يعنى قطع رابطه معلول با علت‏با حفظ بقاء معلول امرى محال و ممتنع است و از اينجا نتيجه گرفته مى‏شود كه معلول حدوثا و بقاء نيازمند بعلت و متكى بعلت است و محال است كه يك شى‏ء بوسيله علتى بوجود آيد و بعد رابطه‏اش با علت قطع شود و بتواند بخودى خود بوجود خود ادامه دهد از نظر فلسفى يا بايد بكلى قانون علت و معلول را به كنارى گذاشت و در نتيجه تسليم مدعاى سوفسطائيان و قائلين به صدفه و اتفاق شد و يا آنكه بايد اصل نيازمندى معلول را بعلت در بقاء پذيرفت و اما توجيه مثالها و شواهدى كه بر عدم نيازمندى معلول بعلت در بقاء آورده شده بعدا خواهد آمد در اينجا نكات ذيل را بتناسب مطلب گذشته يادآورى مى‏كنيم :
الف- ما مكرر گفته‏ ايم كه اولين وظيفه هر فيلسوف اينست كه به ذهن و انديشه‏ هاى ذهنى توجه كند و طرز انديشه سازى ذهن را بشناسد و اين قسمت مهم را ما قسمت روانشناسى فلسفه خوانديم در اينجا نيز خواننده محترم متوجه شد كه منتهاى كارى كه ما كرديم اين بود كه انديشه‏ هاى ذهنى خود را در مورد علت و معلول با اتكاء يكى دو اصل متعارف فلسفى بررسى كرديم و ثابت كرديم كه اين تكثر صرفا تكثر مفهومى و ذهنى است و اين تكثر ذهنى است كه منشا بزرگترين اشتباه در فلسفه مى‏شود لهذا مجددا جمله‏اى را كه قبلا نيز ادا كرده‏ ايم تكرار مى‏كنيم ما تا ذهن را نشناسيم نمى‏توانيم فلسفه داشته باشيم .
ب- برهانى كه در اينجا بر مطلب اقامه كرديم يك برهان عقلى خالص بود و مطابق آنچه در مقدمه مقاله ٧ گفتيم اين مسئله را جزء مسائل فلسفى خالص بايد تلقى كرد كه به هيچ اصل تجربى يا غير تجربى خارج از حوزه فلسفه متكى نيست‏بلكه يك توجه دقيق باين مسئله روشن مى‏كند كه اين مسئله جزء مسائلى است كه تحقيق در آنها فقط از راه برهان عقلى بترتيبى كه بيان شد ميسر است و ضمنا ثابت مى‏كند كه نظريه كسانى كه حدود حس و عقل و تجربه و تعقل و علم و فلسفه را نشناخته‏اند و در ارزش حس و تجربه راه اغراق پيموده و ادعا كرده‏اند مسائل فلسفى نيز از راه حس و تجربه بايد تحقيق شود چقدر مضحك و مسخره است .
ج- ماديين طرفدار عدم نيازمندى معلول بعلت در بقاء هستند و ما بعدا در محل ديگرى كه مناسبتى پيش آيد گفتار آنها را نقل و انتقاد خواهيم كرد .
و عده‏اى از متكلمين نيز همين عقيده را دارند ولى محققين فلاسفه عموما طرفدار نيازمندى معلول بعلت در بقاء هستند و هر دسته‏اى طبق مشرب و مسلك خود برهان يا براهينى اقامه كرده‏اند و برخى از آن براهين در عين اينكه طرفداران اصالت وجود بانها اعتماد كرده‏اند بوى اصالت ماهيت مى‏دهد و ما براى دورى جستن از اطاله از بحث و انتقاد در آن براهين صرف نظر مى‏كنيم و چنين گمان مى‏كنيم كه آنچه در بالا گفته شد بهترين و ساده‏ترين راهى است كه تا كنون بيان شده است و بهر حال اين مطلب از مهمترين مسائلى است در مباحث الهيات كه در مقاله ١٤ خواهد آمد مورد استفاده قرار مى‏گيرد .
د- علت در اصطلاحات فلسفى غالبا به همان معنا اطلاق مى‏شود كه در بالا تعريف شد يعنى وجود دهنده شى‏ء ولى گاهى بمعنائى اعم از اين معنا اطلاق مى‏شود و آن عبارت است از مطلق چيزهايى كه شى‏ء در وجود يافتن خود محتاج بانها است اگر علت را بمعناى اعم اطلاق كنيم شامل معدات و شرائط وجود شى‏ء نيز مى‏شود همانطورى كه اگر معلول مركب باشد شامل اجزاء تشكيل دهنده واقعيت وى نيز هست چنانكه اگر قائل بعلت غائى باشيم شامل آن نيز هست زيرا درباره هر يك از شرائط و معدات و همچنين درباره غايت و همچنين درباره هر يك از اجزاء تشكيل دهنده واقعيت‏شى‏ء صادق است كه گفته شود وجود شى‏ء محتاج به آنها است ولى تعريف اولى كه عنوان وجود دهندگى در آن اعتبار شده بر شرائط و معدات و همچنين بر غايت و بر اجزاء تشكيل دهنده واقعيت‏شى‏ء صادق نيست‏بلكه تنها بر آن چيزى صادق است كه اصطلاحا علت فاعلى خوانده مى‏شود اينكه در بالا گفته شد كه معلول حدوثا و بقاء نيازمند بعلت است همان علت فاعلى در نظر گرفته شده و برهانى كه در بالا اقامه شد همان طورى كه واضح است تنها شامل علت فاعلى است و اين برهان شامل شرائط و معدات و همچنين غايت و اجزاء تشكيل دهنده واقعيت‏شى‏ء مركب نمى‏شود آرى در مورد اجزاء تشكيل دهنده واقعيت‏شى‏ء مثل آنكه آن شى‏ء مركب حقيقى باشد و از ماده و صورت تركيب يافته باشد از راه ديگر بايد گفت كه هويت معلول حدوثا و بقاء نيازمند به آنها است و اين مطلب خيلى واضح و روشن و غنى از استدلال بنظر مى‏رسد زيرا گمان نمى‏رود كه كسى در اين مطلب شك كند كه بقاء مركب موقوف ببقاء جميع اجزاء آن است و با انتفاء يك جزء حد اقل مركب منتفى مى‏شود و تا كنون بنظر نرسيده كه كسى مخالف اين مطلب بوده باشد.)


۱۷
اشكال

اشكال

ممكنست گفته شود كه در مثال حركت ماشين ما حقيقتا از علت وجود حركت تفتيش نمى‏كنيم بلكه از علت‏سكون ماشين كنجكاوى مى‏نمائيم روشن‏تر بگوئيم نه اينست كه ما اعتقاد داشته باشيم كه علت‏حركت‏به همراه حركت تا آخر وجود حركت‏باقى و ضرورت دهنده است تا در موقع پيدايش خلل از نقص علت‏حركت جويا باشيم بلكه با پيدايش علت‏حركت مى‏بايست وجود حركت ادامه پيدا كند اگر چه خود علت از ميان برود چنانكه با از ميان رفتن بناء ساختمان از ميان نمى‏رود و با نابود شدن پدر و مادر فرزند نابود نمى‏شود و چون در مثال فوق حركت از ميان رفته و سكون پيدا شده از علت پيدايش سكون جستجو مى‏نمائيم .

پاسخ

ما پاسخ اين خرده گيرى را بوجدان خود اشكال كننده موكول مى‏نمائيم و مى‏پرسيم كه در مثال فوق آيا مكانيسين در مراجعه خود در اجزاء علت‏حركت كاوش مى‏كند يا به كنجكاوى تازه از علت پيدايش سكون مى‏پردازد .
اين مستشكل اگر بوجدان و فطرت خود رجوع كند خواهد ديد سكون عدم حركت است و علت عدم معلول پيوسته عدم علت مى‏باشد پس در هر حادثه منفى يعنى در موقع نابودى يك حادثه اثباتى ما پيوسته بعلت و اجزاء علت‏حادثه قبلى بر مى‏گرديم بلى هنگام حدوث حادثه اثباتى بعلت‏حادثه قبلى رجوع نمى‏كنيم ولى استدلال ما متكى به اين فرض نيست .
گذشته از اين بنا به نظريه خود مستشكل موجود بودن علت‏سكون نيز به همراه سكون لزوم ندارد و در اين صورت جستجو كردن در چيزى كه ممكنست معدوم بوده باشد قابل توجيه نيست .

اشكال

درست است كه جستجو از معدوم وجه ندارد ولى در اين موارد علت مركب بوده و پيوسته داراى اجزائى است كه برخى از آنها موجود و برخى معدوم مى‏باشد و ما با پى بردن به اجزائى كه هنوز موجودند باجزاء مربوطه ديگر نيز پى مى‏بريم جز اينكه تمام علت مركب است و مركب با انعدام بعض از اجزاء نابود مى‏شود پس هيچگاه همراه بودن وجود علت‏با تمام اجزاء با وجود معلول لازم نيست چنانكه نوزاد انسانى تنها حاجت و نيازى كه بوجود پدر و مادر دارد در زائيده شدن است و بس و پس از زائيده شدن ديگر نيازى در ميان نيست .

پاسخ

در تقريب مفهوم علت در اشكال چنانچه روشن است وجود هر يك از اجزاء علت مطلق گرفته شده و اين خود اشتباه بزرگى است و بويژه از كسانى كه بيشتر از همه سنگ تحول و تكامل را بسينه مى‏زنند بسيار شگفت آور است .
(بواسطه پيچيدگى و اهميت مطلب ناچاريم مجموع آنچه در متن راجع ببقاء علت‏به همراه معلول بصورت مدعا و سپس بصورت اشكال و پاسخهاى متعدد بيان شده توضيح دهيم تا بهتر مورد استفاده خوانندگان محترم واقع شود :

مدعا

ضرورت دهنده به معلول حدوثا و بقاء همانا علت آن است و بقاء علت هم در وجود و هم در ضرورت معلول شرط است اينكه مثلا يكنفر مكانيسين اگر خللى در حركت ماشين ببيند به جستجو مى‏پردازد از اين جهت است كه بحسب فطرت اذعان دارد كه ما دامى كه علت تامه حركت موجود است‏حركت‏بالضروره موجود است و اگر در يك لحظه خللى در حركت مشهود شد كاشف از اينست كه در علت‏حركت نقصانى راه يافته يعنى فطرتا اذعان دارد كه مجرد وجود خارجى علت‏حركت در يك زمانى ضامن بقاء حركت نيست‏بلكه بقاء علت تامه حركت است كه ضامن بقاء حركت است .

اشكال

اينگونه جستجوها دليل بر اذعان فطرى به مدعاى فوق نيست زيرا ممكن است گفته شود كه اين جستجوها براى كشف نقطه نقصان علت‏حركت نيست‏بلكه اين جستجوها براى اين است كه تغيير حالتى براى حركت پيدا شده و حركت تند يا كند يا متوقف شده يعنى حادثه جديدى رخ داده و شخص در جستجوى علت‏حدوث حادثه جديد است نه در جستجوى يافتن منشا عدم بقاء علت‏حادثه اولى پس مى‏توان ادعا كرد كه يكنفر مكانيسين مثلا بحسب فطرت ساده خويش عينا بر خلاف مدعاى فوق اذعان دارد يعنى مى‏داند كه بقاى علت‏حركت در بقاى حركت‏شرط نيست‏بلكه اگر خللى در حركت پيدا شد مثل آنكه تند يا كند يا متوقف شد از اين جهت است كه علت جديدى پيدا شده و اثر علت از بين رفته سابق را خنثى كرده است .

پاسخ

اولا سكون امر وجودى نيست كه مستلزم علت وجودى باشد بلكه امر عدمى است زيرا سكون عدم حركت است و بنا بر اين علت‏سكون يا عدم الحركه همان عدم علت‏حركت است و بنا بر اين جستجو از علت‏سكون عين جستجو از عدم بقاء و از نقصان يافتن علت‏حركت است و ثانيا بنا بفرض فوق كه بقاى علت‏حادثه در بقاى حادثه شرط نيست اگر فرضا ما سكون را يك حادثه وجودى بدانيم جستجو از علت‏سكون معنا ندارد زيرا بقاى علت‏سكون بنا بر فرض فوق در بقاى سكون شرط نيست و ممكن است معدوم شده باشد و جستجو از معدوم معنا ندارد .

اشكال

قسمت دوم پاسخ كه گفته شد علت‏سكون معدوم شده و جستجو از معدوم معنا ندارد درست است ولى اين در موردى است كه علت را بسيط و غير مركب فرض كنيم و حال آنكه علل بسيط به اين صورت در جهان طبيعت وجود ندارد بلكه علت هر چيزى مجموعه‏اى از حوادث متعدده‏اى است كه در طول زمان واقع مى‏شود اينگونه حوادث كه اجزاى علل شى‏ء مى‏باشند بقاى آنها در بقاى معلول شرط نيست‏بلكه ممكن است‏بعضى به همراه معلول باقى باشند و بعضى باقى نباشند و البته با پيدا كردن آن قسمت از اجزاء علل كه موجود است‏ساير اجزاء را مى‏توان بدست آورد و اين خود دليل است كه بقاى علت تامه تام اجزاء علل در بقاى معلول شرط نيست .

پاسخ

اينگونه حوادث طوليه زمانيه كه وجود معلول مشروط بوجود قبلى آنها است همانها است كه بهتر است‏بنام شرائط و معدات ناميده شود نه بنام علت مثلا سنگى كه حركت مى‏كند و مسافتى را طى مى‏نمايد تا تمام نقطه‏ هاى وسط را طى نكند محال است كه به نقطه آخر برسد و همچنين هر نقطه‏اى را كه فرض كنيم رسيدن به آن نقطه قبل از رسيدن به نقطه‏ هاى قبلى محال است‏يعنى پيمودن بعضى از قسمتهاى مسافت‏شرط رسيدن و پيمودن برخى ديگر از قسمتهاى مسافت است ولى پيمودن و رسيدن به هيچ قسمتى را نمى‏توان بعنوان علت محركه آن جسم در قسمت ديگر شناخت‏بلكه علت محركه كه همه جا همراه حركت هست همانا آن نيروئى است كه جسم را در مسير معينى مى‏راند بنا بر اصل تحول و تكامل جوهرى و ذاتى موجودات طبيعت هر موجودى از موجودات طبيعت در مراحل وجودى خود همواره حالت همان سنگى را دارد كه در جريان طى مسافت است و گذشتن از مرحله قبلى شرط عبور از مرحله بعدى است و در عين حال آن نيروئى كه سير تكاملى موجودات را مباشرت مى‏كند نيروى باقى و لا يزال ديگرى است على هذا اين شرائط و معدات كه به منزله مراحل و منازل عبور يك شى‏ء است و احيانا بنام علل نيز خوانده مى‏شوند وجودشان شرط وجود معلول است ولى نه بطور مطلق بلكه بطور نسبى يعنى وجود هر يك از آنها در يك مرحله معين و قطعه معين از زمان شرط وجود معلول است نه مطلقا و اينكه ما گفتيم بقاى علت در بقاى معلول شرط است منظور علت فاعلى و همچنين علت مادى و صورى اجزاى تشكيل دهنده واقعيت‏شى‏ء بود نه مطلق علل كه حتى شامل شرائط و معدات نيز باشد .

اشكال

امثله و شواهد حسى همه اين استدلالات عقلانى را نقض مى‏كند ما هزارها كار در جهان مى‏يابيم كه فاعل آنها از ميان رفته و فعل همچنان به سر پاى خود ايستاده است‏بناء ساختمانى را مى‏سازد و پس از رفتن بناء ساختمان باقى مى‏ماند ساعت‏ساز ساعتى مى‏سازد و سالها آن ساعت‏بدون آن كه احتياجى به ساعت‏ساز داشته باشد بكار خود ادامه مى‏دهد پدر فرزند توليد مى‏نمايد و خودش مى‏ميرد و فرزند به زندگى خود ادامه مى‏دهد و همچنين هزارها مثال ديگر ... بهترين دليل بر امكان يك چيز وقوع آن است وقوع اين حوادث دليل بر امكان بقاى معلول بدون علت است .

پاسخ

اين امثله حسى ناقض حكم عقلى نيست زيرا در اين موارد مسامحه‏اى بكار رفته و آنچه علت فرض شده علت نيست‏بناء علت‏حركاتى است كه انجام مى‏دهد نه علت‏ساختمان كه مجموعه‏اى از مواد با خاصيتهاى معينه است ضامن بقاى ساختمان آن موادى است كه با خواص معينه در آنجا بكار رفته و بناء هيچگونه عليتى نسبت‏به آن مواد و خواص آن مواد ندارد تنها عليتى كه دارد نسبت‏بحركاتى است كه شخصا مباشر بوده و بديهى است كه با نبود بناء آن حركات معين نيز نابود مى‏شود و همچنين در مثال ساعت و ساعت‏ساز و پدر و فرزند كه هر يك از پدر و ساعت‏ساز فقط علت‏حركاتى هستند كه در لحظات معين با مباشرت آنها صورت مى‏گيرد و البته بقاء آنها با بقاى آن حركات كه معلولات واقعى وجود آنها است‏شرط است و از همين جا مى‏توان فهميد كه بنا بر اصل حركت و تكامل ذاتى اشياء و اينكه وجود هر موجودى از موجودات طبيعت‏يك وجود سيال و متغير و متحركى است و هويت اين موجودات را حركت تشكيل مى‏دهد و بنا بر نظريه فوق كه حركت‏حادثه‏اى است كه علاوه بر شرايط و معدات و مجارى و مراحل بمحرك و فاعل مباشر نيازمند است وجود يك محرك دائم و باقى و مباشر را بايد تصديق و اذعان نمود تفصيل اين مطلب در مقاله ١٠ كه مستقيما از حركت و زمان بحث مى‏شود خواهد آمد .
اشكال نظريه فيزيكى نيوتن كه با تجربه‏ هاى غير قابل انكارى تائيد شده و مى‏گويد هر جسمى هميشه ... مناقض استدلالات عقلانى فوق است و بديهى است كه هر گاه يك قاعده عقلانى مناقض تجربيات دقيق در آيد اعتبارى ندارد .
پاسخ اين اشكال را در پاورقى بعدى توضيح خواهيم داد.)
زيرا ما در جهان ماده موجودى مطلق و خارج از قانون حركت و تكامل نداريم و هر پديده‏اى كه پيدا مى‏شود با اجزاء مكانى و زمانى جزء وجودش ارتباط دارد .
و بنا بر اين علت مركب يعنى يك سلسله حوادث مربوطه كه براى پيدا شدن يك پديده مادى فرض مى‏كنيم در حقيقت ماده‏اى را فرض كرده‏ ايم كه در جاده حركت افتاده و يك رشته احوال و شرايطى را بنحو تحول و تكامل طى مى‏كند و البته هر يك از اين احوال و شرايط پا بند جاى ويژه خويش بوده و پس و پيش نخواهد شد پس در حقيقت علت مفروضه با اجزاء تدريجى كه دارد از وجود معلول خودش جدا نشده و مجموع علت كه به معلول نسبت داده مى‏شود هيچ يك از اجزاء خودش را گم نكرده زيرا بديهى است كه هر يك از اجزاء در جاى خود محفوظ مى‏باشد .
مثلا در نوزاد انسانى از جمله اجزاء علت انجام يافتن عمل تناسلى و قرار گرفتن ماده در رحم مادر و شرايط و احوال ديگر تحول و تكامل نه‏ماهه مى‏باشد و در اين سلسله هر يك از احوال و شرايط وجود مقيد دارد نه مطلق يعنى انجام يافتن عمل تناسلى نه ماه پيش از تولد بايد باشد نه هر وقت و نه وقت تولد .
و بسيار روشن است كه همه اين احوال و شرايط بى‏واسطه و مستقيما با خود نوزاد معلول پديده تازه سر و كار نداشته بلكه مختلف بوده و برخى از آنها شرط شرط و برخى شرط شرط شرط مى‏باشد چنانكه انجام يافتن عمل تناسلى ارتباط مستقيم و بلا فاصله‏اى كه دارد با استقرار منى در رحم است نه با تولد نوزاد .
تنها در ميان اجزاء علت آنهائى كه تماس مستقيم با معلول دارند با نابود شدن آنها پديده معلول موجود نخواهد بود چنانكه اگر ماده‏اى را كه نوزاد با وى موجود است و يا صورت نوزاد انسانى را و يا كننده اين كار را يعنى فاعل تركيب را معدوم فرض كنيم نوزادى در ميان نخواهد بود انسان نوزاد بى‏ماده معنى ندارد و همچنين ماده‏اى كه صورت نوزاد انسانى را ندارد انسان نخواهد بود و همچنين فاعل كار تركيب هر گاه دست از كار بكشد كار همان جا متوقف و نيمه خواهد ماند پس در هر حال وجود علت‏به همراه معلول ضرورى است .

۱۸
اشكال

اشكال

بيان گذشته درست است مگر در فاعل و در حقيقت‏خرده‏گيرى ما نيز در اطراف همين علت فاعلى مى‏باشد .
ما هرگز نمى‏گوييم انسان بى‏ماده باز انسان است‏يا ماده بى‏انسانيت‏باز انسان است ولى مى‏توانيم بگوئيم كه فعل پس از نابود شدن فاعل باقى مى‏ماند ما هزارها كار در جهان مى‏يابيم كه فاعل آنها از ميان رفته و فعل همچنان به سر پاى خود ايستاده است و با اين حال چگونه مى‏توان گفت همينكه كار كننده دست از كار كشيد كار نابود مى‏شود .

پاسخ

منشا اشكال سست گيرى و مسامحه در باب حقايق يا پى نبردن بحقيقت فعل و فاعل است ما اگر چه بناء را كار بناء و نوزاد را كار پدر و مادر معرفى مى‏نماييم ولى بحسب حقيقت كار بناء همان حركات گوناگون دستهاى وى مى‏باشد كه با مجرد خوددارى از كار از ميان ميرود و گر نه ساختمان هرگز ببناء قائم نيست و همچنين در ساير موارد پس ما اولا اين را ميدانيم كه مواد فعل و صورت فعل قائم باين فاعل بناء مثلا نيست و ثانيا اين را نيز ميدانيم كه حركات گوناگون دست اين فاعل به او قائم است كه با مجرد ترك معدوم مى‏شود و ثالثا اين را نيز ميدانيم كه نام فعل را كه باين حركت داده‏ ايم تنها براى اينست كه حركت‏بوده و بمحرك خود قائم مى‏باشد و گر نه برداشتن و گذاشتن سنگ و آجر رويهم و بناء بودن بردارنده و گذارنده در نامگذارى خصوصيت و دخالتى ندارد و در اين صورت هر حركتى فعل فاعلى محرك مى‏خواهيم كه بوى قائم بشود و بى وى از ميان خواهد رفت و رابعا اين را نيز ميدانيم كه هر يك از موجودات جهان ماده حركتى است و محركى مى‏خواهد كه به همراه وى موجود بوده باشد .
اينها معلوماتى هستند كه با كوچكترين ترديد در يكى از آنها دستگاه عليت و معلوليت و تحول و تكامل از ميان خواهد رفت و از اين روى حكم مى‏كنيم كه فاعل فعل مانند ماده و صورت فعل به همراه خود فعل بايد موجود بوده باشد .
بلى چون ممكنست كه در يك فعل فاعلهاى گوناگون على التوالى شركت داشته و هر يك از آنها فعلى را كه انجام مى‏دهد بدست‏شريك و انباز خود بسپارد يعنى فاعل دويمى اتصال وجودى به فاعل اولى پيدا كرده و پس از وى جاى وى را بگيرد ممكنست فعلى پس از رفتن فاعل نخستين به فاعلهاى ديگرى قائم بوده و از ميان نرود و همه مواردى كه فعل پس از فاعل باقى مى‏ماند از همين قبيل است .
چنانكه روشن شد فلسفه متافيزيك در اين نظريه قانون عليت و حركت عمومى را اساس نظر خود قرار مى‏دهد و علم امروزه نيز با هر گونه تلاش نظريه تحول و تكامل حركت عمومى را تاييد مى‏كند و در اين جا شگفت آور اينست كه ماترياليسم ديالكتيك تحول و تكامل را كه گردش جهان ماده روى اوست فراموش كرده و بر اساس وجودات مطلقه بدون تقييد فكر مى‏كند و شگفت‏آورتر از اين اينكه مى‏گويد متافيزيك به مفهوم علت و معلول پى نبرده


۱۹
اشكال

اشكال

اين سخن با فريضه فيزيكى نيوتن كه مى‏گويد هر جسمى هميشه بر حالت‏سكون با ركت‏يك نواخت‏خود باقى مى‏ماند مگر اينكه قوائى كه بر وى كارگر مى‏افتند مجبورش سازند كه حالت‏سكون يا حركت‏خود را تغيير دهد كه از روى آزمايشهاى غير قابل رد تهيه كرده منافى است زيرا بديهى است كه در حركت دائمى محرك اولى از ميان رفته با اين همه حركت‏باقى است .
(در پاسخ آخرين اشكالى كه گذشت‏سخن به اينجا رسيد كه مواردى كه معمولا بعنوان شاهد و مثال آورده مى‏شود براى اينكه معلول بعد از علت و فعل بعد از فاعل باقى مانده است از قبيل پدر و فرزند بناء و ساختمان ساعت‏ساز و ساعت نظر مسامحى عرفى بجاى نظر دقيق عقلى بكار رفته و به آنچه صرفا از نظر عرف علت و معلول و فاعل و فعل شناخته مى‏شود استناد شده از نظر عرفى مسامحى البته ساختمان كار بناء و ساعت كار كارخانه ساعت‏سازى و فرزند كار پدر است ولى از نظر دقيق عقلى هيچيك از اينها كار هيچيك از امور نامبرده نيست زيرا مجموعه موادى كه وجود فرزند يا ساختمان يا ساعت را تشكيل داده است‏با خواص فيزيكى يا شيمياوى يا حياتى كه در اين مواد هست هيچكدام مخلوق و معلول پدر يا بناء يا كارخانه ساعت‏سازى نيست كار هر يك از عوامل نامبرده دخل و تصرفهايى است كه در مواد موجود اين جهان بعمل مى‏آورند و اين دخل و تصرفها عبارت است از يك سلسله حركاتى كه با نظم معين از آنها سرمى‏زند و البته نتيجه اين حركات با نظم معينى كه صورت مى‏گيرد با در نظر گرفتن عوامل فيزيكى و شيمياوى و حياتى كه در اين دنياى عظيم موجود است پيدايش يكدستگاه ماشينى يا يك مركب شيمياوى يا يك موجود ذى حيات است پس امور نامبرده كه ما با نظر عرفى مسامحى آنها را فاعل فرزند يا ساختمان يا ساعت مى‏ناميم در حقيقت فاعل يك سلسله حركاتى هستند كه قائم بانها است و البته نسبت‏باين حركات كه فعل واقعى اين فاعلها و معلول واقعى اين علتها هستند قاعده عقلى فلسفى ما يعنى اينكه حدوثا و بقاء نيازمند بعلت است جارى است زيرا محال است كه حركتى پيدا شود و فاعل مباشر آن حركت از بين برود و آن حركت‏بتواند بوجود خود ادامه دهد .

تقابل فيزيك جديد با نظريه ارسطوئى احتياج حركت‏بمحرك دائمى

همينكه سخن به اينجا رسيد اشكال تازه‏اى پيش مى‏آيد و آن همان آخرين اشكالى است كه در متن بيان شده توضيح آن اينكه در علم الحركات و فيزيك جديد با شواهد و دلائل عملى و تجربى انكار ناپذيرى ثابت‏شده كه ادامه حركت مستلزم بقاء فاعل حركت نيست و رسما تاييد شده كه نظريه احتياج حركت‏بمحرك دائمى كه يك نظريه ارسطوئى است‏يعنى اولين بار توسط ارسطو ابراز شده صد در صد مخالف تجربيات دقيقى است كه از سيصد سال پيش تا كنون بعمل آمده پايه مكانيك و فيزيك جديد روى قانون جبر گاليله و نيوتن است كه درست نقطه مقابل نظريه ارسطوئى است و بديهى است كه هر جا كه حكم عقل بر خلاف مشاهدات تجربى در آيد و علم بر خلاف فلسفه فتوى دهد بايد فتواى عقل و فلسفه را به كنارى گذاشت و از علم و تجربه پيروى نمود .
در كتاب خلاصه فلسفى نظريه اينشتاين ترجمه آقاى احمد آرام مى‏نويسد يكى از مسائلى كه در نتيجه بغرنجى و پيچيدگى هزاران سال در تاريكى كامل مانده بود مسئله حركت است ... جسم ساكنى را در محل بى حركتى در نظر مى‏گيريم براى تغيير وضع دادن به چنين جسمى لازم است مؤثر خارجى بر آن اثر كند و آن را به جلو براند يا بردارد ما با تصور غريزى و الهامى خويش حركت را وابسته به اعمالى چون راندن و بلند كردن و كشيدن ميدانيم تكرار تجربه ما را در اين خطر مى‏اندازد كه فكر كنيم براى آنكه جسمى تندتر حركت كند بايد آنرا سخت‏تر برانيم طبيعتا چنين بنظر ما مى‏رسد كه هر چه عامل مؤثر در حركت‏شديدتر باشد سرعت‏بيشترى نتيجه آن خواهد شد ... اين طرز استدلال غريزى در باره حركت‏باطل است و همين نوع تفكر سبب شد كه قرنهاى زيادى تصور ما نسبت‏به مسئله حركت غلط بماند شايد شخصيت ارسطو كه مدتهاى مديد مقتدرترين مقام علم را در اروپا داشت علت اساسى پايدارى اين تصور غلط و الهامى بوده باشد در كتاب مكانيكى كه منسوب به او است و دو هزار سال از عمرش مى‏گذرد چنين مى‏خوانيم جسم متحرك موقعى بحالت‏سكون در مى‏آيد كه قوه‏اى كه آن را در امتداد خود بحركت واداشته است نتواند ديگر تاثير كند و آنرا براند اكتشاف روش استدلال علمى و بكار انداختن آن بوسيله گاليله يكى از بزرگترين پيشرفتهاى فكر بشر است و آغاز حقيقى علم فيزيك را بايد از همان موقع دانست ... حال ببينيم آيا در مسئله حركت‏براستى نداى ضمير ما را به اشتباه انداخته است فرض كنيم كسى كه در امتداد جاده صافى ارابه دستى را به جلو مى‏راند ناگهان از آمدن آن دست‏بدارد ارابه پيش از آنكه بايستد مدتى طى مسافت مى‏كند از خود بپرسيم چگونه ممكن است اين مسافت را زيادتر كرد اين كار چندين راه دارد كه از جمله روغن زدن چرخها و صافتر بودن جاده است هر چه روغن زنى چرخها بهتر و جاده هموارتر باشد مسافتى كه پس از قطع عمل راندن ارابه پيش ميرود افزون‏تر خواهد شد بسيار خوب ببينيم روغن زدن چرخها و هموارتر بودن جاده چه اثرى دارد اثر آنها فقط اينست كه تاثيرات خارجى كمتر و كوچكتر شده و آن عاملى كه اصطكاك نام دارد هم در چرخها و هم در ميان چرخها و زمين جاده نقصان پذيرفته است اين كه مى‏گوييم تعبير و تفسير نظرى در باره حادثه‏اى است كه مشهود افتاده و البته اين طرز تعبير كاملا احتمالى است‏يك قدم مهمتر كه برداريم مفتاح حقيقى معما را بدست مى‏آوريم فرض كنيم راهى باشد در كمال صافى و چرخهايى كه هيچ مالش و اصطكاك نداشته باشد در اين صورت هيچ چيز باعث ايستادن ارابه نمى‏شود و براى هميشه به سير خود ادامه خواهد داد اين نتيجه بوسيله تفكر در باره تجربه خيالى بدست آمده و چون غير ممكن است كه چنين راه و چنين چرخهائى در اختيار ما باشد باين تجربه خيالى هم هرگز نمى‏توان جامه عمل پوشانيد اين آزمايش خيالى همان كليد رمزى است كه شالوده تمام قوانين مكانيكى مربوط بحركت را ميسازد از مقايسه اين دو طريقه تفكر در باره مسئله حركت مى‏توان گفت نتيجه طرز تصور الهامى عبارت از اينست كه هر چه مؤثر قويتر باشد سرعت زيادتر مى‏شود و باين ترتيب از روى سرعت مى‏توان دريافت كه آيا نيروهاى خارجى در سرعت تاثير دارند يا ندارند با كليد جديدى كه گاليله پيدا كرد نتيجه چنين بيان مى‏شود اگر جسمى رانده يا برداشته يا كشيده نشود و از هيچ راه ديگرى هم تاثيرى بر آن وارد نيايد بعبارت ساده‏تر چون بر جسمى هيچ قوه خارجى كار نكند حركت‏يك نواخت پيدا مى‏كند يعنى با سرعت ثابتى در امتداد خط مستقيم تغيير مكان مى‏دهد باين تعبير سرعت نشان نمى‏دهد كه آيا قواى خارجى بر روى جسم تاثير دارند يا ندارند طرز استدلال گاليله را يك نسل بعد نيوتن به شكل قانون جبر مدون ساخت هر جسمى هميشه بر حالت‏سكون يا حركت‏يك نواخت‏خود باقى مى‏ماند مگر اينكه قوائى كه بر آن كارگر مى‏افتد مجبورش سازند كه حالت‏سكون يا حركت‏خود را تغيير دهد چنانكه ديديم اين قانون نمى‏تواند نتيجه مستقيم تجربه باشد بلكه تفكر محققانه‏اى كه سازگار با مشاهدات حاصل شده از تجربه بوده سبب پيدايش آن شده است در حالت فعلى هرگز نمى‏توان به چنين تجربه‏اى تحقق خارجى داد معذلك همين تجربه خيالى وسيله فهم كامل تجربيات واقعى و امكان پذير مى‏باشد ... پس از اين مقدمات مسئله ديگرى نسبت‏بحركت پيش مى‏آيد اگر سرعت نشانه نيروهاى خارجى مؤثر در جسم نيست پس سرعت چيست جواب اين سؤال اساسى را هم گاليله يافت و نيوتن آنرا تكميل كرد و اين خود نشانه و مفتاح رمز ديگرى براى تجسسات ما مى‏باشد براى يافتن جواب صحيح بايستى در مثال ارابه‏اى كه بر جاده كاملا هموار حركت مى‏كند كمى عميقانه‏تر فكر كنيم در مثال خيالى ما يكنواختى حركت نتيجه فقدان قواى خارجى بود اگر فرض كنيم بر ارابه‏اى كه حركت‏يك نواخت دارد فشارى در امتداد حركت وارد شود چه اتفاقى خواهد افتاد پر واضح است كه سرعت آن زيادتر خواهد شد همانگونه كه اگر فشار در جهت مخالف حركت وارد آيد سرعت تنزل خواهد كرد در حالت اول حركت ارابه تندتر شده و در حالت دوم كندتر از همين جا فورا اين قاعده بدست مى‏آيد نتيجه تاثير قوه خارجى تغيير سرعت است از اين قرار نه خود سرعت‏بلكه تغيير آن نتيجه راندن يا پس كشيدن ارابه مى‏شود . . . علاقه ميان نيرو و تغيير سرعت نه مطابق تصور فطرى ما علاقه ميان نيرو و خود سرعت پايه مكانيك رسمى است كه نيوتن آن را تدوين كرده است .
مطابق آنچه در بالا گذشت جسم در هر لحظه‏اى هر سرعت‏يعنى هر درجه‏اى از حركت را كه دارد مثبت‏يا منفى آن را مديون قوه مؤثر خارجى نيست‏بلكه مديون خاصيت جبر خود بخودى آن است‏يعنى مديون اين خاصيت است كه جسم هر حالتى را كه پيدا كند در خود محفوظ نگاه مى‏دارد تا وقتى كه علت‏خارجى پيدا شود و آن حالت را از جسم سلب كند على هذا اگر جسم داراى صفر درجه سرعت‏باشد يعنى ساكن باشد اين حالت را روى خاصيت جبر حفظ مى‏كند تا وقتى كه عاملى پيدا شود و بان مثلا يك درجه سرعت‏بدهد و اگر داراى يك درجه سرعت‏بود روى خاصيت جبر آن را حفظ مى‏كند تا وقتى كه عاملى پيدا شود و آن سرعت را كمتر يا زيادتر كند پس اثر تاثير نيرو بر جسم همانا تغيير سرعت است نه خود سرعت و در لحظه بعد از لحظه تغيير سرعت آن سرعت احتياج به عامل مؤثر خارجى ندارد مگر آنكه فرض كنيم لحظه به لحظه آن سرعت تغيير پذيرد و البته فقط در اين صورت است كه ادامه مؤثر خارجى شرط است .

قانون جبر ناقض قاعده فلسفى نيازمندى معلول بعلت در بقا

نتيجه‏اى كه از مجموع بيانات گذشته گرفته مى‏شود اينست كه در مسئله حركت علم صريحا بر خلاف فلسفه راى داده و قانون فيزيكى گاليله و نيوتن كه به قانون جبر موسوم است ناقض قاعده فلسفى نيازمندى معلول بعلت در بقاء است .
ولى حقيقت اينست كه اگر صرفا از دريچه چشم فيزيك نگاه كنيم صحت قانون جبر نيوتن ناقض قاعده فلسفى فوق الذكر و هيچ قاعده فلسفى ديگر نيست‏بلكه قرائن فلاسفى آنرا تاييد مى‏كند توهم مناقضت از آنجا پيدا مى‏شود كه احيانا در اين مورد نيز مانند بسيارى از موارد ديگر استنباطات نظرى غير منطقى با نظريه فيزيكى فوق الذكر آميخته مى‏شود در نتيجه اينگونه توهمات پيدا مى‏شود اين نظريه آنگاه ناقض قاعده فلسفى بقاء علت‏با بقاء معلول خواهد بود كه ادامه حركت را بدون وجود محرك مباشر ثابت كند و حال آنكه اگر صرفا از دريچه چشم فيزيك نگاه كنيم و استنباطات شخصى بى منطق خود را دخالت ندهيم خواهيم ديد كه اين قانون صرفا در مقام بيان رابطه حالت جسم است‏با نيروى خارجى يعنى اين قانون رابطه سرعت را با نيروى خارجى كه بر جسم كارگر مى‏افتد بيان مى‏كند و مى‏گويد كه تاثير نيروى خارجى در تغيير سرعت جسم است نه در خود سرعت ولى اين قانون از بيان علت مستقيم سرعت و بعبارت ديگر از بيان قوه مباشر حركت‏ساكت است و حتى اين قانون نمى‏تواند بيان كند علت مستقيم و بلا واسطه تغيير سرعت چيست و آيا علت مستقيم و بلا واسطه تغيير سرعت همان نيروى خارجى است‏يا آنكه تاثير نيروى خارجى از لحاظ تغيير سرعت نيز بطور غير مستقيم است و بعبارت ديگر اين قانون نه تنها علت ادامه حركت را بيان نمى‏كند از بيان علت مستقيم و بلا واسطه حدوث حركت نيز ساكت است .
چيزى كه براى نگارنده بسيار شگفت آور است و هنوز نتوانسته است راه حلى برايش پيدا كند اينست كه همچنانكه ديديم در كتاب سابق الذكر رسما چنين اظهار مى‏دارد كه تا زمان گاليله طرز استنباط بشر طبق اصل ارسطوئى اين بود كه جسم متحرك موقعى به حال سكون در مى‏آيد كه قوه‏اى نيروى خارجى كه آن را در امتداد خود بحركت واداشته است نتواند ديگر تاثير كند و آنرا براند و حال آنكه آنچه ما تا كنون از طرز تفكر فلاسفه در اين مسئله سراغ داريم رابطه حركت جسم را با نيروى خارجى غير از اين نحو بيان مى‏كنند ابن سينا در مبحث‏خلاء مى‏گويد سنگى كه بهوا پرتاب مى‏شود اگر معاوقت هوا يا ساير اصطكاكات در كار نباشد آن سنگ تا سطح محدد الجهات بحركت‏خويش ادامه مى‏دهد معناى اين جمله اينست كه اگر جسمى در اثر نيروى خارجى وارد بر آن بحركت در آيد بعد از آنكه علاقه جسم با نيروى خارجى از بين رفت آن جسم براى هميشه بحركت‏خود ادامه مى‏دهد مگر آنكه عوايقى در كار باشد و مانع ادامه آن حركت‏بشود چنانكه واضح است اين مطلب عين قانون جبر نيوتن و گاليله است‏بعلاوه اين قانون را علماى فيزيك به اين صورت بيان مى‏كنند كه هيچ دليلى نيست كه جسم حالتى را كه كسب كرده از دست‏بدهد ولى فلاسفه احيانا دلائلى نيز اقامه كرده‏اند بر اينكه در فرض عدم عايق و مانع بايد آن حالت محفوظ بماند .
آرى فلاسفه كه از دريچه ديگرى نظر مى‏كنند روى قرائن خاصى علت مباشر حركت جسم را نيروى خارجى نمى‏دانند بلكه محرك مباشر جسم را همواره طبع خود جسم يعنى قوه‏اى كه با خود جسم يك نوع اتحاد وجودى دارد مى‏دانند خواه آنكه آن حركت‏حركت طبيعى باشد يا حركت قسرى روى اين نظريه فاعل مباشر حركت هر جسمى قوه‏اى متحد با خود جسم است نه قوه خارجى و حتى حدوث حركت نيز اثر بلا واسطه نيروى خارجى نمى‏تواند بوده باشد اثر مستقيم نيروى خارجى تنها اعداد آن قوه متحد با جسم است كه اصطلاحا طبيعت ناميده مى‏شود و آن قوه مباشر حركت جسم يعنى طبيعت جسم حدوثا و بقاء همراه نست‏يعنى علت‏حركت‏حدوثا و بقاء با حركت موجود است .
البته اثبات اينكه فاعل مباشر حركت نمى‏شود خارج از جسم بوده باشد و همچنين اثبات قواى متحد با اجسام كه فلاسفه آنها را بنام طبايع مى‏خوانند خارج از حوزه فيزيك است و با اصول فيزيكى هم هيچگونه مناقضتى ندارد و تنها با اصول فلسفى قابل نفى و اثبات است ما در مقاله ١٠ به تحقيق اين مطلب خواهيم پرداخت .
ما در اينجا نمى‏خواهيم ادعا كنيم كه نظريه راجع به رابطه جسم با نيروى خارجى مطابق آنچه از ابن سينا نقل كرديم و همچنين اين نظريه كه فاعل مباشر حركت نمى‏تواند نيروى خارجى بوده باشد متفق عليه همه مدعيان فلسفه است لكن اينقدر مى‏توانيم ادعا كنيم كه اين دو نظريه در ميان محققين فلاسفه سابقه روشن دارد .
اينجانب از نظريه شخص ارسطو در اين باب فعلا اطلاع درستى ندارد و فعلا مجال نكرد كه مستقيما به ترجمه‏ هاى كتب ارسطو مراجعه كند ولى اين قدر مى‏داند كه فلاسفه اسلامى چنين نسبتى به ارسطو نداده‏اند كه جسم مادامى بحركت‏خود ادامه مى‏دهد كه نيروى خارجى مؤثر در آن باقى بماند و البته بسيار مستبعد است كه ارسطو چنين نظريه‏اى داشته باشد آيا ارسطو اينقدر نمى‏دانست كه اگر سنگى با دست‏بهوا پرتاب شود بعد از آنكه آن سنگ از دست جدا شد لا اقل تا مدتى آن سنگ بحركت‏خود ادامه مى‏دهد اگر گفتار ارسطو را در كتاب مكانيك كه قبلا از طريق كتاب خلاصه فلسفى نظريه اينشتاين نقل كرديم باين معنا حمل كنيم كه مقصود وى از قوه‏اى كه جسم را مى‏راند قوه از نظر فلسفى يعنى همان طبيعت داخل جسم است نه قوه از نظر فيزيك نيروئى كه از خارج بر جسم كارگر مى‏افتد توجيه بعيدى نخواهد بود .
اين اولا و ثانيا فرضا ما قانون جبر نيوتن را مخالف با قاعده فلسفى بقاء علت‏به همراه معلول بشناسيم خود اين قانون يك قانون مسلم تجربى نيست زيرا همان طورى كه از گفتار كتاب خلاصه فلسفى روشن بود امكان ندارد كه اين قانون مورد تجربه قرار گيرد تجربه ما در مورد اين قانون يك تجربه خيالى است نه يك تجربه واقعى پس اساسا اين نظريه را از نظر علمى يك فرضيه بايد تلقى كرد نه يك قانون و ثالثا اگر ادامه حركت مستلزم وجود محرك نباشد لازم مى‏آيد كه حركت‏حدوثا نيز نيازمند بعلت نباشد و به تعبير ديگر لازم مى‏آيد كه تغيير سرعت نيز خود بخود حاصل شود و علاقه‏اى با نيروى خارجى نداشته باشد زيرا حركت داراى يك حالت اختصاصى معينى است كه بواسطه آن حالت اختصاصى لازمه عدم نيازمندى آن در بقاء بعلت اينست كه ابتداء نيز نيازمند بعلت نباشد آن حالت اختصاصى اين است كه حقيقت‏حركت‏حدوث تدريجى است‏بعبارت ديگر حركت‏حدوث مستمر است و ادامه حركت عين ادامه حدوث و استمرار حدوث است‏حركت امرى نيست كه در يك لحظه حادث شود و در لحظات بعد باقى بماند بلكه هر جزء حركت كه در يك لحظه موجود مى‏شود در لحظه ديگر معدوم مى‏شود و در آن لحظه جزء ديگرى از حركت‏حادث مى‏شود و همينطور ... بقاء حركت عبارت است از استمرار اتصالى اين حدوثات و اگر بنا شود كه حركت در يك لحظه بى‏نياز از محرك و فاعل مباشر باشد لازم مى‏آيد كه شى‏ء در حدوث بى‏نياز از علت‏باشد و بديهى است كه اگر در يك مورد بالخصوص شى‏ء را در حدوث بى‏نياز از علت دانستيم ناچار در جميع موارد بايد بى‏نياز بدانيم و بعبارت ديگر اگر صدفه و اتفاق را در يك جا جايز دانستيم در همه جا بايد جايز باشد و در اين صورت براى هميشه بايد قانون علت و معلول را به كنارى بگذاريم و هيچ چيز را شرط هيچ چيز ندانيم و هيچ رابطه‏اى بين اشياء قائل نشويم يعنى يكباره علم و فلسفه و نظم و قانون را انكار كنيم در اينجا بيش از اين به سخن ادامه نمى‏دهيم بحث‏بيشتر در اطراف اين مسئله مستلزم اينست كه بيشتر در اطراف حركت‏به حث‏بپردازيم بحث مبسوط درباره حركت را مقاله ١٠ متكفل شده است .
در خاتمه اين مطلب براى اينكه ارزش افكار ماديون را در اين موضوع روشن كنيم بيك مطلب ديگر نيز اشاره مى‏كنيم و آن اينكه فرضا ما بقاء علت را به همراه معلول شرط ندانيم آيا بقاء علت در لحظه حدوث معلول شرطست‏يا اينقدر هم لازم نيست‏بلكه علت همواره در زمان حدوث معلول معدوم است چيزى كه هست زمان علت متصل است‏به زمان معلول و لحظه حدوث معلول لحظه موت و عدم علت است .
تصور ماديين از علت و معلول اينست كه فقط زمان علت متصل است‏به زمان معلول و بين آنها فاصله زمانى نيست و در لحظه حدوث معلول علت از بين رفته و فانى شده .
دكتر ارانى در جزوه ماترياليسم ديالكتيك مى‏گويد ضمنا بايد متوجه بود كه نبايد علت و معلول را همزمان فرض كرد اسكولاستيك قرون وسطى مى‏گويد چون نقطه زمان يعنى آن وجود خارجى ندارد پس ما بين علت و معلول هيچ آن فاصله نيست‏يعنى همزمان مى‏باشد غلط اين سفسطه واضح است زيرا زمان متواليا مى‏گذرد و ممكن است دو قضيه بدنبال هم طورى متصل باشند كه ميان آنها هيچ فاصله زمانى وجود نداشته باشد ولى در هر حال شروع يكى درست همان لحظه ختم ديگرى باشد مثل اينكه دو خط ممكن است‏بدنبال هم وصل شوند كه ما بين ابتداى يكى و انتهاى ديگرى مكانى فاصله نباشد و با وجود اين نمى‏توانيم بگوئيم كه هر دو خط يك مكان را اشغال كرده‏اند اسكولاستيك قرون وسطى قهرا مجبور بود كه اينطور سفسطه كند زيرا در بيان موضوع شروع طبيعت‏به اشكال برمى‏خورد .
معلوم نيست كه دكتر ارانى استدلال بر بقاء علت‏به همراه معلول را از راه وجود نداشتن نقطه زمان آن از كجا پيدا كرده است ما مدافع اسكولاستيك قرون وسطى نيستيم و ممكن است واقعا چنين استدلالهائى در اروپا وجود داشته است‏خواننده محترم به طرز فكر و طرز استدلال مخصوص ما در اين موضوع آشنا شد ولى اينقدر معلوم است كه مدعاى دكتر ارانى در مورد عدم بقاء علت در لحظه حدوث معلول بدرجاتى از استدلال مكتب اسكولاستيك سخيفتر است . دكتر ارانى ناچار است اينطور نظريه بدهد زيرا همين قدر كه قائل بشود كه وجود علت و لو فقط در لحظه حدوث معلول به همراه معلول لازم است مجبور است كه بوجود جهان ديگرى كه باقى و دائم است اقرار كند چنانكه بتدريج روشن خواهد شد .
در اينجا لازم است‏به پيروى متن درباره يك مسئله مهم ديگر كه در متن اشاره شد و از مسائل گذشته استنتاج شده توضيحات لازم را بدهيم آن مسئله عبارت است از بطلان تسلسل علل كه در همه علوم و بالاخص در فلسفه زياد مورد استعمال دارد .
از آنچه تا كنون تحقيق شد معلوم شد كه نظام موجودات نظام وجوبى و ضروريست و اين وجود و ضرورت يكى از آنجا ناشى شده كه اين نظام نظام وجودات است نه نظام ماهيات و وجود مساوى با ضرورت است و ديگر از اين راه كه اين نظام نظام على و معلولى است و علت همانطورى كه وجود دهنده به معلول است ضرورت دهنده وى نيز هست‏يعنى معلول وجود و ضرورت خويش را از ناحيه علت كسب مى‏كند و تا علت وجود و ضرورت نداشته باشد نمى‏تواند وجود دهنده و ضرورت دهنده به معلول باشد و ضمنا معلوم شد كه معلول حدوثا و بقاء وجود خويش را از ناحيه علت كسب مى‏كند .
نتيجه چنين گرفته مى‏شود كه وجوداتى كه بصورت حادثه اكنون در اين جهان هستند و ما وجود آنها را بلا واسطه ادراك مى‏كنيم داراى ضرورت وجوداند و وجود و ضرورت وجود خويش را از ناحيه عللى موجود و ضرورى كه همراه آنها هستند كسب مى‏كنند .
در اينجا دو سؤال پيش مى‏آيد يكى اينكه آن علل وجود دهنده و ضرورت دهنده چه حالى دارند آيا آن علل وجود و ضرورت وجود خويش را از خارج كسب نكرده‏اند يعنى هوياتى قائم بذات مى‏باشند يا آنكه آن علل نيز وجود و ضرورت خويش را از ناحيه علل ديگرى كسب كرده‏اند و بر فرض ثانى آيا سلسله اين علل متناهى است‏يا غير متناهى .

بطلان تسلسل علل

سؤال دوم بنا بر هر يك از دو فرض بالا يعنى چه اينكه سلسله علل را متناهى بدانيم و چه غير متناهى آيا تمام رشته ‏ها و سلسله‏ هاى على و معلولى بيك سلسله غير متناهى يا بيك هويت مستقل قائم بذات منتهى مى‏شود يا اينكه به سلسله‏ هاى غير متناهى يا به هويات مستقل قائم بذات منتهى مى‏شود .
سؤال اول همان است كه موجب طرح مسئله تسلسل علل شده است‏حكما براهين زيادى بر بطلان تسلسل علل اقامه كرده‏اند از دوره يونان باستان براهينى بر بطلان تسلسل نقل شده حكماء اسلامى از قبيل فارابى و ابن سينا و خواجه نصير الدين طوسى و مير داماد و صدر المتالهين هر يك برهانى بر بطلان تسلسل علل اقامه كرده‏اند و يا لا اقل تكميل و اصلاحى در براهين اقامه شده از طرف ديگران بعمل آورده‏اند در اطراف هر يك از آن براهين بحث و انتقادهاى زيادى شده و لزومى ندارد ما وارد آن بحث و انتقادها بشويم در اينجا بذكر يك برهان كه با مطلب اين مقاله ارتباط نزديك دارد و از نظر ما بهترين برهان است‏بر بطلان تسلسل علل قناعت مى‏كنيم بهترين برهان بر امتناع تسلسل علل برهانى است كه از راه ضرورت نظام موجودات اقامه مى‏شود اين راه همان است كه اولين بار محقق خواجه نصير الدين طوسى از آن وارد شده و به روى ديگران باز كرده است‏بيان مختصر متن نيز اشاره بهمين راهست ما در اينجا سعى مى‏كنيم آن برهان را با ساده‏ترين وجهى تقرير كنيم باين بيان .
نظام موجودات نظام على و معلولى و نظام ضرورى است و هر معلولى ضرورت خويش را از ناحيه علت‏خود كسب كرده حالا يا اينست كه در واقع و نفس الامر اين نظام ضرورى على و معلولى يكسره از ضرورتهاى بالغير تاليف يافته است‏يعنى سلسله علل و معلولات غير متناهى است و هر علتى به نوبه خود معلول علتى است و همينطور ... و يا اينكه اين نظام از ضرورتهاى بالغير و ضرورت بالذات تاليف يافته است‏يعنى تمام وجودات و ضرورات همه منتهى بموجوديست كه قائم بالذات و كامل بالذات و ضرورى بالذات است و از لحاظ شدت و تماميت غير متناهى است و او به منزله اساس همه هستيها و منبع و سر چشمه همه وجودها و وجوبها و ضرورتها با نظم و ترتيب معين است .
بنا بر فرض اول اين نظام قابل توجيه نيست زيرا اگر معلول خاصى را در نظر بگيريم و بخواهيم بدانيم چرا اين شى‏ء ضرورت يافته و موجود شده ممكن است ابتداء اينطور فرض كنيم كه علتش موجود و ضرورى بوده و با فرض وجود علت وجود اين شى‏ء ضرورى و غير قابل تخلف بوده ولى دو مرتبه سؤالى براى ما پيدا مى‏شود كه چرا علت وى وجود پيدا كرده يعنى چرا معلول مورد نظر از راه معدوم بودن علتش معدوم نشده باز ممكن است‏بگوئيم كه چون علت اين علت موجود بوده و با فرض وجود علت اين علت وجود اين علت نيز ضرورى و غير قابل انفكاك بوده براى مرتبه سوم اين سؤال پيش مى‏آيد كه چرا معلول مورد نظر ما از راه انعدام علت علتش معدوم نشده و البته نظير جوابهاى بالا جوابى خواهد داشت ولى اگر از عقل بپرسيم كه چرا معلول مورد نظر از راه انعدام تمام اين سلسله غير متناهى معدوم نشده و چرا عدم محض بجاى اين سلسله در كار نيست در اين صورت براى عقل پاسخى باقى نمى‏ماند بعبارت ديگر معلول مورد نظر ما هنگامى وجود پيدا مى‏كند كه ضرورت داشته باشد و هنگامى ضرورت وجود پيدا مى‏كند كه جميع امكانات عدم وى از بين رفته باشد از جمله امكانات عدم وى عبارت است از عدم وى بواسطه معدوم بودن تمام اين سلسله البته اگر اين سلسله از ضرورات ذاتى و ضرورت غيرى تاليف يافته باشد عدم اين سلسله محال ست‏يعنى معلول مورد نظر ما از راه انعدام تمام سلسله امكان عدم ندارد زيرا عدم اين سلسله مستلزم عدم واقعيتى است كه ضرورى بالذات و ممتنع العدم بالذات است و آن واقعيت هيچگونه امكان عدم ندارد و چون آن واقعيت موجود است لازمه وجود و ضرورت وجود وى وجود و ضرورت تمام آحاد سلسله با ترتيب و نظام معين است و اما اگر فرض كنيم اين سلسله از ضرورتهاى بالغير غير متناهى تاليف يافته باشد عدم اين سلسله از راه انعدام جميع آحاد اين سلسله محال نيست پس ضمنا عدم معلول مورد نظر ما نيز محال نيست پس آن معلول نيز ضرورت نيافته پس نمى‏تواند موجود باشد .
به تعبير ديگر نظام موجودات نظامى محقق است و چون محقق است ضرورى است و امكان عدم ندارد يعنى محال است كه اصلا اين نظام موجود نبود و عدم محض بجاى آن حكمفرما بود حالا كه اين نظام نظامى محقق و ضرورى است اگر ضرورت بالذاتى در اين نظام وجود داشته باشد تحقق اين نظام و ضرورت اين نظام قابل توجيه است زيرا علت اينكه اين نظام موجود و ضرورى است اين است كه در اين نظام واقعيتى هست كه عدم ذاتا بر وى محال است و از ناحيه آن واقعيت ضرورى و ممتنع العدم كه آنرا عله العلل مى‏خوانيم ضرورت و امتناع عدم بر ساير اشيايى كه عدم ذاتا بر آنها محال نيست رسيده است ولى اگر ضرورت بالذاتى در اين نظام نباشد تحقق اين نظام و ضرورت آن قابل توجيه نيست زيرا نسبت اينكه اين نظام موجود باشد با اينكه موجود نباشد متساوى است و بعبارت ديگر هر واحدى از آحاد اين نظام بلا استثناء نسبت موجود بودن آن از راه وجود سلسله علل غير متناهى و معدوم بودن آن از راه انعدام جميع سلسله متساوى است پس منشاى براى ضرورت اين نظام و همچنين تحقق اين نظام در كار نيست .
على هذا بطور قطع و جزم جهان علت و معلول بايد متكى بعلت‏بالذات يا علل بالذات باشد اما اينكه آيا تمام رشته‏ هاى على و معلولى منتهى بيك علت‏بالذات و يك واجب الوجود بالذات است‏يا اينكه مانعى ندارد كه علتهاى بالذات و واجب الوجودهاى بالذات در كار باشد و بعبارت ديگر آيا اساس و مبدا و منبع و سر چشمه كل يكى است‏يا مانعى ندارد كه متعدد باشد و بنا بر هر يكى از اين دو فرض آيا اين علت‏بالذات يا علل بالذات از سنخ ماده است‏يا مجرد از ماده است مطالبى است كه پاسخ سؤال دوم ما را مى‏دهد و خود بحث‏بسيار مفصل و طولانى است و مقاله ١٤ كه در الهيات بحث مى‏كند متكفل اين مطالب است .
در خاتمه يادآورى مى‏كنيم كه موضوع بحث در تسلسل علل در درجه اول علل فاعليه است و اما اينكه تسلسل علل در علل غائيه يا علل صوريه و علل ماديه ممتنع است‏يا ممتنع يست‏بحث ديگرى است كه خارج از موضوع بحث‏حاضر ما است و لازم به تذكر نيست كه شرائط و معدات يعنى مراحل وجود شى‏ء كه احيانا بنام علل اعدادى نيز خوانده مى‏شود از موضوع بحث و مورد براهين تسلسل علل بكلى خارج است زيرا چنانكه ديديم براهين بطلان تسلسل علل در مورد عللى است كه واجب است همراه وجود معلول موجود باشد اما شرائط و معدات كه مجارى وجود شى‏ء بايد شمرده شوند نه علل وجود دهنده وى لزومى ندارد كه همراه وجود معلول موجود باشند بلكه بايد تقدم زمانى بر وجود آن شى‏ء داشته باشند .
على هذا نبايد چنين توهم كرد كه لازمه بطلان تسلسل علل اينست كه سلسله شرائط و معدات متناهى است‏يعنى حوادث زمانى كه دخالت در وجود شى‏ء دارند متناهى است و در نتيجه زمان و حوادث زمانى متناهى است)

پاسخ

با چشم‏پوشى از اينكه اين فرضيه تنها حدس بوده كه دانشمند مزبور از تامل در اختلاف حركات با اختلاف عوائق زده است و غير قابل آزمايش مى‏باشد زيرا حركت‏بر عائق هيچگاه پيدا نمى‏شود براى اينكه فرض يك جسم تنها در جهان هستى با فرض حركت مكانى كه تبدل تدريجى نسبت جسم بخارج از خود مى‏باشد غير قابل جمع است‏خود فرضيه كه فاعل نخستين حركت را فرض مى‏كند از فاعل بقاء حركت‏ساكت است و تنها متوجه بقاء حركت مى‏باشد در اين صورت بمقتضاى بيان گذشته اگر چنين حادثه‏اى اتفاق بيفتد ناچار فاعل ديگرى براى بقاء حركت پيدا خواهد شد .
از مجموع آنچه تا كنون بيان شد نتيجه گرفته مى‏شود كه :
١- هر پديده خارجى تا ضرورت پيدا نكند موجود نخواهد شد .
٢- هر موجود خارجى در حال وجود متصف به ضرورت مى‏باشد .
٣- ضرورت وجود هر پديده معلول از راه ضرورت علت‏خودش پيدا شده و ترشح اوست .
و از همين نظريه مى‏شود نتيجه گرفت كه ضرورت وجود هر معلولى كه ضرورت بالغير مى‏باشد منتهى به ضرورت علت است و چون اگر فرض كنيم كه اين ضرورتها بالا بروند و در جائى توقف نكنند ضرورت نخستين كه ضرورت معلول نخستين است پيدا نخواهد شد ناچار همه اين ضرورتهاى بالغير بيك ضرورت بالذات منتهى شود پس اين نتيجه بدست مى‏آيد كه اولا هر ضرورت بالغير منتهى به ضرورت بالذات است‏يعنى وجود ممكن منتهى بواجب الوجود است .
ثانيا سلسله عللى كه وجود يك معلول بانها موقوف است منتهى بعلتى است كه ديگر معلول نيست پس ناگزير سلسله علل متناهى است


۲۰