اصول فلسفه و روش رئاليسم ، جلد پنجم

اصول فلسفه و روش رئاليسم ، جلد پنجم0%

اصول فلسفه و روش رئاليسم ، جلد پنجم نویسنده:
گروه: کتابها
صفحات: 13

اصول فلسفه و روش رئاليسم ، جلد پنجم

نویسنده: شهيد مطهری (ره)
گروه:

صفحات: 13
مشاهدات: 1938
دانلود: 369

توضیحات:

اصول فلسفه و روش رئاليسم ، جلد پنجم
  • خداى جهان و جهان

  • مقدمه

  • ارزش علم الهى

  • كشف ناشدنى بودن رموز ماوراء الطبيعه از نظر «لا ادريون‏»

  • سستى سلوك عقلى از نظر عرفان

  • نظريه اهل حديث در شناسايى ذات حق

  • پاسخ حكماى اسلامى از اهل حديث

  • گرايش فلسفى شيعه

  • اشتباه احمد امين و راسل در تفسير اين گرايش

  • حرمت تحقيق و پرسش در نظر اهل حديث

  • سخن شبلى نعمان

  • سيره رسول اكرم و خاندانش در مقابل پرسشها

  • سرايت‏حنبلى‏گرى به جهان تشيع

  • تحقيقى پيرامون حديث «عليكم بدين العجائز»

  • چهره جديد حنبلى‏گرى

  • ناتوانى طبيعت از پاسخ به يك سلسله پرسشها

  • نقد سخن راه طى شده

  • رمز دشوارى مسائل الهى

  • نقدى بر اقبال لاهورى

  • مقاله چهاردهم: خداى جهان و جهان

  • چرا بشر در جستجوى خدا افتاد؟

  • سازگارى فطرت با گرايشهاى مخالف

  • آيا تحقيق در باره خدا صحيح و رواست؟

  • فايده تحقيق در باره خدا

  • ماديت فلسفى و ماديت اخلاقى

  • اشكالات ماديين:

  • 1- بى اعتبارى مسايل فكرى

  • 2- ارزش ادراكات محدود به عمل است

  • 3- قانون عليت مخصوص محسوسات است

  • 4- اعتقاد به خدا نتيجه جهل است

  • 5- آزمايشهاى علمى، خدا را اثبات نمى‏كند

  • 6- آفريدگار خدا كيست؟

  • 7- شرور و نابسامانيها دليل نبودن خداست

  • پاسخ اشكالات

  • جهان آفرينش آفريدگارى دارد

  • مقدمه

  • راههاى بشر به سوى خدا:

  • 1- راه دل يا راه فطرت

  • 2- راه حس و علم يا راه طبيعت:

  • 1- تشكيلات و نظامات

  • 2- هدايت و راه‏يابى

  • 3- حدوث و پيدايش عالم

  • 4- راه عقل يا راه استدلال و فلسفه

  • براهين فلسفى در شكلهاى مختلف

  • برهان ارسطى يا ارسطويى (از راه حركت)

  • دو برهان از فارابى

  • جهان آفرينش آفريدگارى دارد

  • طرح صحيح مساله «خدا»

  • تمثيل

  • نسبت‏خدا به جهان

  • خدا رقيب طبيعت نيست

  • تطبيق و توضيح

  • بيان اول براى اثبات سرچشمه هستى (برهان صدرايى)

  • مقايسه برهان «آنسلم‏» و نقض آن

  • بيان دوم براى اثبات سرچشمه هستى (برهان سينوى)

  • جهان يك واحد است

  • نتيجه

  • تنبيه و تذكر

  • ما خدا را چگونه تصور مى‏كنيم؟

  • نارسايى انديشه در ادراك خدا

  • با تركيب مفاهيم انتزاعى، خدا را تصور مى‏كنيم

  • نتيجه

  • خدا يكى است

  • قصور سلوك علمى در رفع نيازهاى خداشناسى

  • سلوك فلسفى و اثبات وحدت

  • برهان اول: وحدت عالم دليل بر وحدت مبدا عالم است

  • برهان دوم: نامحدود بودن ذات بارى

  • برهان سوم: برهان تمانع

  • برهان چهارم: برهان فرجه

  • برهان پنجم: وحى انبياء

  • اشكال

  • پاسخ

  • خداى هستى همه كمالات هستى را دارد

  • آيا انديشه بشرى راه به شناخت صفات خدا دارد؟

  • دو راه براى شناخت صفات خدا:

  • 1- خود ذات خدا دليل بر صفات اوست

  • 2- مخلوقات آئينه صفات خالق هستند:

  • الف: راه فلسفى

  • ب: راه كلامى

  • نتيجه بحث صفات:

  • 1- صفات وجودى براى خدا ثابت است

  • 2- صفات عدمى از خدا مسلوب است

  • 3- صفات خدا عين ذات است

  • اشكال

  • پاسخ

  • اشاره

  • آفرينش جهان

  • مساله حدوث و قدم عالم

  • اشكال

  • پاسخ

  • خلاصه

  • كثرت وترتيب قياسى اجزاى جهان

  • عالم طبيعت (ناسوت)

  • عالم الوهيت (لاهوت)

  • عالم عقل يا عقول (جبروت)

  • عالم ملكوت

  • نتيجه اين بيان

  • قضا و قدر

  • اصولى چند

  • معنى «قضا و قدر»

  • آيا قضا و قدر قابل تغيير است؟

  • نتيجه

  • خير و شر، و سعادت و شقاوت

  • اشكال

  • پاسخ

  • اشكال

  • پاسخ

  • پايان جهان

  • مسائلى كه در اين مقاله به ثبوت پيوسته است

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 13 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 1938 / دانلود: 369
اندازه اندازه اندازه
اصول فلسفه و روش رئاليسم ، جلد پنجم

اصول فلسفه و روش رئاليسم ، جلد پنجم

نویسنده:
فارسی
خداى جهان و جهان
۱
چهره جديد حنبلى‏گرى

چهره جديد حنبلى‏گرى

در عصر ما مخالفت با تفكر و تعمق در مسائل ماوراء الطبيعى رنگ‏جديدى بخود گرفته است رنگ فلسفه حسى .
چنانكه ميدانيم در اروپا روش حسى و تجربى در شناخت طبيعت بر روش قياسى پيروز شد پس از اين پيروزى اين فكر پيدا شد كه روش‏قياسى و تعقلى در هيچ جا اعتبار ندارد و تنها فلسفه قابل اعتماد فلسفه‏حسى است نتيجه قهرى اين نظريه اين شد كه الهيات بسبب خارج‏بودن از دسترسى حس و تجربه مشكوك و مجهول و غير قابل تحقيق‏اعلام شود و برخى آنها را يكسره انكار كنند اين جريانى بود كه درجهان غرب رخ داد .
در جهان اسلام سابقه موج مخالفت با هر گونه تفكر و تعمق از طرف‏اهل حديث از يك طرف موفقيت‏هاى پى در پى روش حسى در شناخت‏طبيعت از طرف ديگر و دشوارى تعمق و حل مسائل فلسفى از جانب‏سوم گروهى از نويسندگان مسلمان را سخت به هيجان آورد و موجب‏پيدايش يك نظريه تلفيقى در ميان آنها شد مبنى بر اينكه الهيات قابل‏تحقيق است ولى در الهيات نيز منحصرا لازم است از روش حسى وتجربى كه براى شناخت طبيعت مورد استفاده قرار مى‏گيرد استفاده كرداين دسته مدعى شدند كه از نظر قرآن تنها راه ناخت‏خداوند مطالعه درطبيعت و مخلوقات با استفاده از روش حسى است و هر راهى غير اين‏راه بيهوده است زيرا قرآن در سراسر آيات خود در كمال صراحت‏بشر را به مطالعه در مظاهر طبيعت كه جز با روش حسى ميسر نيست‏دعوت كرده است و كليد رمز مبدا و معاد را در همين نوع مطالعه دانسته‏است .
فريد وجدى در كتاب على اطلال المذهب المادى و سيد ابو الحسن‏ندوى در ما ذا خسر العالم بانحطاط المسلمين و همچنين نويسندگان‏اخوان المسلمين مانند سيد قطب و محمد قطب و غير اينها اين نظر راتبليغ و نظر مخالف را تخطئه مى‏كنند .
ندوى در كتاب خود در فصل عبور مسلمانان از جاهليت به اسلام‏تحت عنوان محكمات و بينات در الهيات مى‏گويد: پيامبران مردم را از ذات خدا و صفات او و آغاز و انجام‏جهان و سرنوشت بشر آگاه كردند و اطلاعاتى به رايگان در اين‏زمينه‏ها در اختيار بشر قرار دادند او را از بحث در اين مسائل‏كه مبادى و مقدماتش در اختيار او نيست زيرا اين علوم ماوراءحس و طبيعت است بى نياز ساختند اما مردم اين نعمت راقدر ندانستند و به بحث و فحص در اين مسائل كه جز گام‏گذاشتن در منطقه‏هاى تاريك و مجهول نيست پرداختند .
نظر امثال فريد وجدى و ندوى نوعى رجعت‏حنبلى‏گرى است‏ولى به صورت مدرن و امروزى و پيوند خورده با فلسفه حسى غربى‏ما در باره بنياد فلسفه حسى در مجلدات اصول فلسفه بحث كرده‏ايم‏در اينجا فقط در باره نكته‏اى كه نقطه اتكاء اين دسته قرار گرفته اندكى‏بحث مى‏كنيم .
مى‏گويند قرآن راه شناخت‏خداوند را منحصرا مطالعه طبيعت باروش حسى دانسته ست‏شك نيست كه قرآن به مطالعه حسى طبيعت‏دعوت مى‏كند و اصرار فراوانى هم روى اين موضوع دارد ولى آياقرآن مطالعه طبيعت را براى حل تمام مسائلى كه خود طرح كرده است‏كافى مى‏داند همچنانكه در پاورقى‏هاى اين جلد بمناسبت بحث ازراههاى مختلف بشر بسوى خدا گفته‏ايم در قرآن مسائلى از اين قبيل‏طرح شده است: (ليس كمثله شى‏ء) (و لله المثل الاعلى) (له الاسماء الحسنى) (الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر) (اينما تولوا فثم وجه الله) (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى‏ء عليم) (و ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم) (و هو معكم اينما كنتم) (يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب) و ده‏ها آيات ديگر امثال اينها .
اينها همه مسائلى است مربوط به آن سوى مرز چگونه ما از راه‏طبيعت‏شناسى بمعرفت اين مسائل نائل مى‏گرديم طبيعت‏شناسى قطعاو مسلما ما را به علم و قدرت و حكمت آفريننده جهان آگاه مى‏كنداما در همين جهت نيز حد اكثر اينست كه ما را واقف ميسازد به اينكه‏آفريننده جهان به كارهائى كه در طبيعت انجام مى‏دهد آگاه است و بر آنهاتوانا است (ا لا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير) ولى قرآن در اين جهت‏نيز معرفتى بالاتر از ما مى‏خواهد و آن اينكه او بر همه چيز بلا استثناآگاه است و بر همه چيز بلا استثنا توانا است (و هو بكل شى‏ء عليم)(و هوعلى كل شى‏ء قدير) چگونه از راه مطالعه در مخلوقات كه بهر حال‏محدودند به علم نامتناهى و قدرت نامتناهى واقف مى‏شويم .

ناتوانى طبيعت از پاسخ به يك سلسله پرسشها

حقيقت اينست كه مطالعه طبيعت ما را تا مرز ماوراء طبيعت رهبرى‏مى‏كند اين راه جاده‏اى است كه تا مرز ماوراء طبيعت كشيده شده است‏و در آنجا پايان مى‏يابد و فقط نشانى مبهم از ماوراء طبيعت مى‏دهد .
يعنى حد اكثر اثر مطالعه طبيعت اينست كه بر ما روش مى‏كند طبيعت‏مسخر و مقهور قوه يا قوه‏هاى مدير و مدبر و شاعر است اما اينكه خودآن قوه از جائى آمده است‏يا نه آيا ازلى و ابدى است آيا واحداست‏يا كثير بسيط است‏يا متجزى جامع همه صفات كمال است‏يا نه علم و قدرتش متناهى است‏يا نامتناهى آيا قدوس است و در حداعلاى تنزيه است و هر گونه نقص از او مسلوب است‏يا نه آيا بهر طرف‏كه برويم و بهر سو كه بنگريم به طرف خدا رفته‏ايم و بسوى او نگريسته‏ايم‏آيا او اول همه و آخر همه است و امثال اينها .
اينها و مانند اينها كه در قرآن مطرح است پرسشهائى است كه پاسخ آنها را مطالعه در طبيعت نمى‏دهد پس يا بايد بگوئيم بشر راهى بدرك‏و معرفت اينگونه مسائل ندارد و صرفا بايد در برابر اينها كوركورانه‏معتقد باشد و يا اگر راهى هست آن راه غير راه دقت و مطالعه در طبيعت‏است .
قرآن اينها را به عنوان يك سلسله درسها القا كرده است و از طرف‏ديگر بتدبر و تفكر در آيات قرآنى امر كرده است و از طرفى هم مطالعه‏طبيعت براى حل اين معماها كافى نيست پس ناچار راهى ديگر براى‏فهم اين سلسله مسائل هست كه مورد تاييد قرآن است

نقد سخن راه طى شده

مؤلف دانشمند كتاب راه طى شده كه معتقد است راه خدا شناسى‏منحصرا همان راه حس و طبيعت است در بحث توحيد پس از توضيح‏نارسائى در باره تاريخ دين و پرستش و نتائج علم و فلسفه و اشاره به اينكه‏راههاى عقلى و فلسفى بيراهه بود و علم امروز كه حسى و تجربى است‏اساس توحيد را احيا نمود مى‏گويند: مى‏خواهيم ببينيم علم چگونه توحيد را احيا نمود اگر ازيك دانشمند بپرسيد علم چيست بالاخره خواهد گفت علم‏يعنى روابطى كه در طبيعت ميان علل و معلولهاى مشهود وجوددارد هر محققى كه در آزمايشگاه سرگرم تجريبات مى‏شود ومتفكرى كه در اوضاع اجتماع غور مى‏نمايد هدفى جز اين نداردكه اولا حوادث و قضاياى طبيعت را مو شكافى كرده دقيقابشناسد و ثانيا ريشه اين حوادث و قضايا و ارتباطى را كه ما بين‏آنها وجود دارد كشف كند هيچ دانشمندى نيست كه‏كوچكترين شى‏ء يا حادثه‏اى را مستقل و اتفاقى دانسته بيك‏شى‏ء ديگر يا علتى نسبت ندهد و بالعكس ضعيف ترين عملى‏را ضايع شده و بى اثر بپندارد بنا بر اين علم صريحا يا تلويحا متكى بر قبول وجود علت و معلول است و منكر استقلال ذاتى‏يا اتفاقى بودن اشياء مى‏باشد عالم نه تنها معتقد بحقيقت‏مى‏باشد و دنيا را پوچ و بى اساس نمى‏پيندارد بلكه يقين بوجوديك انتظام كلى و ارتباط قطعى كه حاكم بر طبيعت است نيزدارد علاوه بر اين هيچ محققى نيست كه اگر در گوشه‏آزمايشگاه خود روى يك حادثه كوچكى قانونى را كشف‏نمود آن قانون را در هر جاى ديگر طبيعت جارى و سارى‏نداند و حتى تا آخرين سر حد افلاك و تا قديمترين روزگار نبردو اعمال نكند يعنى در واقع حقيقت مكشوف را همه جائى ولا يزال نشناسد بنا بر اين دانشمند عملا معتقد است كه هيچ چيزطبيعت بى اساس و منشا نبوده يك نظم واحد متقن ازلى درسراسر دنيا جريان دارد خداپرست چه مى‏گويد او مى‏گويددنيا داراى مبدا و اساس بوده يك ناظم واحد ازلى قادرى‏بنام خدا بر سراسر آن حكومت مى‏كند تنها تفاوت در اينست‏كه عالم صحبت از نظم مى‏كند و موحد ناظم را اسم مى‏بردقرآن هم غير از اين چيزى نمى‏گويد بلكه خدا را بعنوان كسى‏معرفى مى‏نمايد كه زمين و آسمانها را سرشته است روز و شب‏را در پى يكديگر در مى‏آورد دانه و درخت را مى‏شكافد جسم‏مرده را تبديل به موجود زنده و زنده را منقلب به مرده مى‏كندباران به زمين مى‏رساند در واقع تمام حركات و اطوار طبيعت راكه مشركين به خدايان يا به منبعهاى مختلف نسبت مى‏دادند قرآن‏مربوط و ناشى از يك جا مى‏گيريد .
البته ما هم معتقديم كه علم جديد كمك فراوانى به توحيد وخدا شناسى نمود ما هم معتقديم گامهاى علوم در جهت توحيد بوده‏نه در جهت ضد آن و نمى‏توانست جز اين باشد اما خدمتى كه علوم بتوحيد نمود از راه نظام غائى بود نه نظام فاعلى كه مؤلف دانشمند كتاب‏راه طى شده بان استناد جسته‏اند خدمات علوم به توحيد از اين راه بودكه علوم تا حدود زيادى در دل طبيعت راه يافت و تا هر جا كه رفت‏بيش از پيش به نظم دقيق ساختمان اشياء و رابطه تشكيلات داخلى اشياءبا يك سلسله هدفهاى پيش بينى شده پى برد و بعبارت ديگر علوم هر اندازه‏كه بيشتر به راز درونى اشياء پى برد بيشتر به مسخر بودن طبيعت و بخودواگذار نبودن آن ايمان و اذعان پيدا كرد هدف قرآن هم از دعوت به‏مطالعه حسى و تجربى طبيعت از نظر خدا شناسى اينست كه به مخلوق ومسخر بودن طبيعت و اينكه قوه‏اى ما فوق قواى طبيعى طبيعت و قواى‏طبيعت را اداره و تدبير مى‏كند پى ببريم و ايمان پيدا كنيم .
مطالعه حسى طبيعت و تفكر در زمين و آسمان و آنچه در آنها است ازنظر توحيد و خدا شناسى كيفيت و ماهيتى دارد و حد و رسالتى كيفيت‏و چگونگى‏اش اينست كه نظامات داخلى اشياء مورد دقت قرار گيردتا روشن شود كه قواى طبيعت براى تامين يك سلسله هدفها فعاليت‏مى‏كنند و ميان فاعلها و غايتها رابطه مستقيم برقرار است اما حد و رسالتش‏اينست كه مخلوقيت طبيعت و وجود قوه يا قوائى شاعر و حاكم بر طبيعت‏را بر ما روشن مى‏كند و بيش از اين رسالتى ندارد و نمى‏تواند داشته باشداينست كه گفتيم راه مطالعه طبيعت از نظر توحيد و خدا شناسى جاده‏اى‏است كه تنها تا مرز ماوراء طبيعت كشيده شده است .
اما نظام فاعلى كه مؤلف دانشمند آن كتاب بدان تمسك جسته‏اندكوچكترين خدمتى به توحيد نكرده و نمى‏توانسته است بكند علوم ازنظر نظامات فاعلى تنها كارى كه مى‏كند اينست كه بقول شما ثابت مى‏كندكه هيچ پديده اى مستقل و اتفاقى نيست بلكه وابسته به پديده يا پديده‏هاى‏ديگر است و هم ثابت مى‏كند كه پديده‏ها معلول دخالت‏خدايان وموجودات نامرئى كه مشركين و غير مشركين حوادث را بدانها توجيه مى‏كردند نيست و از اينرو ثابت مى‏كند يك نظام متقن على و معلولى‏ميان خود پديده‏ها حكمفرما است و اين رشته از بى نهايت‏سرچشمه گرفته‏و تا بى نهايت ادامه دارد اما كجاى اين مطلب با توحيد ارتباط داردمگر ماديين كه منكر خدا هستند وجود نظام متقن على و معلولى را به اين‏صورت انكار دارند .
آيا خدا كه انبيا بدان دعوت كردند يعنى مجموع نظام غير متناهى‏علت و معلول .
اينكه طبيعت در همه جا يكسان عمل مى‏كند دليلى جز بر وحدت‏نوعى عناصر طبيعت نيست و به هيچ وجه بر وجود قوه‏اى واحد احد صمدبسيط غير متجزى ثابت دائم ازلى قاهر غالب دلالت نمى‏كند .
آيا اين سخن پذيرفته است كه وجود موجود واحد ازلى حى فعال‏عليم قدير مريد سميع بصير مسلط و قاهر بر طبيعت و خالق و آفريننده‏آن از ساخته‏هاى فلسفه يونان است و پيغمبران چنين چيزى نگفته‏اندپيغمبران آمده‏اند كه مردم را به طبيعت دعوت كنند و اعتقاد به خدايان‏و ارواح و شياطين را از بين ببرند آيا اين جز سپر انداختن در مقابل‏ماديين است .
نظام فاعلى علت و معلول ميتواند در مسائل توحيد مورد استفاده‏قرار گيرد ولى به مفهوم فلسفى علت و معلول نه بمفهوم علمى آن مفهوم‏علمى علت و معلول عبارت است از رابطه و پيوستگى وجودى حوادث‏زمانى كه متواليا يكديگر را تعقيب مى‏كنند و در متن زمان شت‏سريكديگر قرار گرفته‏اند اما مفهوم فلسفى آن از يك تحليل عقلى سر چشمه‏مى‏گيرد كه هر حادثه بدليل علائم امكان ممكن شناخته مى‏شود و بدليل‏نياز ذاتى ممكن به علت‏حدوثا و بقائا وجود علتى مقارن و همزمان‏و محيط بر او كشف مى‏شود سپس آن علت مقارن در ميان دو فرض‏ممكن و واجب قرار مى‏گيرد و بنا بر فرض ممكن بودن بدليل امتناع تسلسل در علل مقارنه وجود واجب در راس سلسله اثبات مى‏گردد .
از نظر فلسفه عللى كه علوم آنها را علل مى‏شناسند معداتند نه علل‏و بعبارت ديگر مجرا مى‏باشند نه ايجاد كننده و آفريننده در اينگونه‏علل تسلسل يعنى رشته بى نهايت به هيچ وجه امتناع ندارد .
بهر حال خدمتى كه علوم بتوحيد مى‏كند از راه نظامات غائى است‏كه در كتاب راه طى شده بدان استناد جسته نشده است اما از راه نظامات‏فاعلى كه بدان استناد جسته شده است علوم هيچگونه خدمتى نمى‏توانندبكنند و تنها فلسفه است كه از اين راه ميتواند خدمت كند .
حقيقت اينست راهى كه مؤلف دانشمند راه طى شده با كمال صفاو خلوص نيت طى كرده است آن چنان بيراهه است كه مجالى براى‏استدلال از راه نظام غائى كه دانشمندان به اقتباس از قرآن مجيد آنراراه اتقان صنع اصطلاح كرده‏اند نمى‏گذارد .
كتاب نامبرده پس از بحث بالا اشكالى طرح مى‏كند و به پاسخ آن‏مى‏پردازد مى‏گويد: اشكالى كه دانشمندان غير خداپرست دارند اينست كه‏مى‏گويند چگونه كسى را كه نمى‏شناسيم و نمى‏توانيم توصيف‏كنيم قبول نمائيم بعلاوه وقتى كه به خدا قائل شديم بايد پى‏آن برويم كه او از كجا آمده و چگونه درست‏شده است‏پس چون مسئله حل نمى‏شود و نقطه مجهول يك مرحله عقب‏ميرود بهتر است پاى خود را از حدود محسوسات طبيعت‏فراتر نگذاريم و از وجود و عدم خدا فعلا صحبت نكنيم .
در جواب آقايان بايد گفت اولا هيچ پيغمبرى و بنا بر اين خودخدا نخواسته ما خدا را كما هو بشناسيم و وصف كنيم‏سهل است منع هم كرده‏اند آنچه را ما بتوانيم وصف يا درك كنيم ناچار از نوع خودمان است پس خدا نيست .
بنا بر اين توفيق چنين معرفتى را فعلا نبايد از خود داشته باشيم‏ثانيا وقتى عقب و جلو رفتن مجهول تفاوت نمى‏كند چرا بر خلاف‏عادت و معمولى كه در همه چيز و همه جا داشته براى هر فعلى‏فاعلى و براى هر نظمى ناظمى را سراغ مى‏دهيم در مورد فاعل كل‏و ناظم اصلى اينقدر لجاج بخرج دهيم و تكبر و تجاهل نمائيم‏وقتى به قانون احترام مى‏گذاريم چرا به قانون گذار بى اعتناباشيم .
عجبا! آيا معنى شناختن خدا كه اين همه بدان تاكيد شده اينست‏كه چنين تصورى مبهم و نارسا در باره خدا داشته باشيم آيا معنى اينكه‏ما خدا را نمى‏توانيم كما هو بشناسيم و بكنه ذات و صفات او احاطه پيداكنيم اينست كه در قدم اول لنگ بمانيم تا آنجا كه از پاسخ به ساده‏ترين‏و اولين پرسشها در باره خدا ناتوان بمانيم و آنگاه عذر ناتوانى خود رابه گردن اسلام بگذاريم و بگوئيم اسلام اساسا تفكر و انديشه در باره‏اينگونه مسائل را تحريم كرده است .
هر گاه كسى در باره خدا بينديشد و يا به كسى اين انديشه را القاكند كه خدا آن موجودى است كه جهان را آفريده است اولين و ساده‏ترين‏پرسشى كه به ذهن مى‏آيد اينست كه خدا را كى آفريده است اگر بنا شوددر همين جا لنگ بمانيم خدا شناسى مفهومى نخواهد داشت بعلاوه‏در اين صورت چه تفاوتى است ميان توحيد اسلامى و تثليث مسيحى ازجنبه ناتوانى عقل به پاسخگوئى به ساده‏ترين سؤالات .
بنا بر بيان فوق هر گاه گروه ماديين ايراد و اشكالى را در مورد خداطرح كنند و از ما بپرسند ما بايد بر روش قدماى اهل حديث‏شانه‏ها رابالا بيندازيم و ابروها را در هم كشيم و بگويم السؤال بدعه روى‏حنابله سفيد .
وانگهى بنا بر منطق گذشته كه هر راه ديگر غير راه علوم حسى وتجربى باطل است و علوم هم تنها كارى كه مى‏كند اينست كه نظام بى نهايت‏علت و معلول جهان را بما مى‏شناساند ديگر فاعل كل و ناظم اصلى‏معنى ندارد بنابر اين منطق هر چه هست فعلها و فاعلها است كه در بسترزمان و مكان پشت‏سر هم و در كنار هم قرار گرفته‏اند نظم و قانون نيزچيزى جز ترتب منظم فعلهاى بى نهايت بر فاعلهاى بى نهايت نيست‏بنا بر اين منطق جائى براى فاعل كل و صانع كل كه طبعا خود فاعل وصانعى ندارد باقى نمى‏ماند

رمز دشوارى مسائل الهى

محدود بودن مفاهيم الفاظ و كلمات از يك طرف و انس‏اذهان بمفاهيم حسى و مادى از طرف ديگر كار تفكر و تعمق در مسائل‏ماوراء الطبيعى را دشوار ميسازد ذهن براى اينكه آماده تفكرات‏ماوراء الطبيعى بشود مراحلى از تجريد بايد طى نمايد .
حقيقت اينست كه مفهوم سهل و ممتنع در مورد مسائل الهى‏بيش از هر مورد ديگر صدق مى‏كند و اين خود رازى دارد كه به پيوند اين‏مسائل با فطرت آدمى از يك طرف و با عقل و انديشه او از طرف ديگرمربوط است .
راه عقل بر خلاف راه دل سر و كارش با مفاهيم و تصورات والفاظ و كلمات است و همين جهت كار را دشوار ميسازد زيرا معانى‏ماوراء الطبيعى را در محدوده مفاهيم و تصورات عادى وارد كردن و درقالب الفاظ و كلمات جا دادن كارى شبيه دريا را در كوزه ريختن است:
معانى هرگز اندر حرف نايد كه بحر بيكران در ظرف نايد
و يا چيزى شبيه اندام بزرگ را با جامعه كوچك پوشيدن است .
الا ان ثوبا خيط من نسج تسعه و عشرين حرفا عن معاليه قاصر
بدون شك معانى و مفاهيم حكمت الهى آنگاه كه بخواهد در سطح تعقلات فلسفى ظاهر گردد يك ظرفيت ذهنى و گنجايش فكرى‏خاصى را ايجاب مى‏كند كه با ظرفيت ادبى يا فنى يا طبيعى يا رياضى‏كاملا متفاوت است‏يعنى ذهن بايد در يك بعد و جهت‏خاص وسعت‏يابد تا ظرفيت اينگونه انديشه‏ها را پيدا كند .
اينست كه محققان همواره از لزوم لطف قريحه دم مى‏زنند ودر عين اعتراف به فطرى بودن و عمومى بودن مسئله خدا مى‏گويندجل جناب الحق عن ان يكون شريعه لكل وارد او يطلع عليه الا واحد بعد واحد .
مى‏گويند و درست مى‏گويند اشكال مسائل ماوراء الطبيعى درمرحله تصور است نه در مرحله تصديق يعنى عمده اينست كه ذهن‏بتواند تصور صحيحى از آن معانى پيدا كند و پس از آنكه چنين توفيقى‏يافت تصديق كردن آنها بسى آسان است بر خلاف ساير علوم كه تصورمعانى و مفاهيم آنها آسان است و هر مشكلى هست در مرحله تصديق واثبات است .
و هم از اين جهت است كه ورود در اين فن را جز براى افرادى‏خاص روا نمى‏شمارند انديشه‏اى بوسعت اقيانوس و قريحه‏اى بلطافت‏نسيم صبحگاهى بايد تا فى المثل محتواى قاعده بسيط الحقيقه را درخود جاى دهد بدون آنكه آسيبى بخورد يا آسيبى بمظروف خويش‏برساند .
از اينرو اكثر اشتباهاتى كه رخ مى‏دهد از نرسيدن به مدعا و خوب‏تصور نكردن است .
چنانكه ميدانيم در قرون اخير كه عموم ارزشهاى علمى و فلسفى‏متزلزل گشت و دگرگونيهائى در جهان علم رخ داد موجى در جهت‏ماديگرى پيدا شد در باره علل اين موج سخنها است اين بنده‏رساله‏اى تحت عنوان علل گرايش به ماديگرى تاليف كرده است كه هم اكنون زير چاپ است به عقيده اين بنده گرايشهائى كه در دو سه قرن‏اخير در جهان غرب بسوى ماديگرى شد علل گوناگونى دارد يكى ازآن علل نارسائيهاى مفاهيم فلفسى غرب بوده است در آن رساله‏شواهدى بر اين مطلب آورده شده است .
قبلا در نظر داشتم در اين مقدمه فصل مشبعى در اين موضوع بحث‏كنم و مخصوصا يادداشت كرده بودم كه برخى شواهد را كه در آن رساله‏ذكر نكرده‏ام در اين مقدمه به تفصيل در باره آنها بحث كنم اما اكنون‏مى‏بينم مقدمه بيش از حد تناسب طولانى مى‏شود .

نقدى بر اقبال لاهورى

براى بنده بسيار روشن است كه افرادى كه تصور صحيح از اين‏مسائل داشته باشند مخصوصا از جنبه الهيات اسلامى بسيار بسيار كمندمرحوم دكتر محمد اقبال پاكستانى بحق مردى است متفكر و انديشمندولى اين مرد بزرگ با فلسفه اسلامى آشنا نبوده است كتابى تاليف‏كرده بنام سير فلسفه در ايران كه بهر چيزى ديگر از سير فلسفه در ايران‏شبيه‏تر است.
اين مرد برزگ در مجموعه‏اى كه از او بنام احياى فكر دينى دراسلام ترجمه و چاپ شده است مقاله‏اى دارد تحت عنوان محك فلسفى‏تجليات تجربه دينى در آن مقاله برخى براهين فلسفى بر اثبات خدااز آن جمله برهان معروف وجوب و امكان و بتعبير آن كتاب برهان‏جهانشاختى و ديگر برهان اتقان صنع و بتعبير آن كتاب برهان‏هدف‏شناختى را انتقاد مى‏كند .
تامل در بيانات اقبال مى‏رساند كه وى تصور صحيحى از اين مسائل‏نداشته است و مخصوصا از مفهوم اسلامى اينها هيچگونه آگاه نبوده‏است .
همچنين برتراند راسل مناظره‏اى در باره وجود خدا با يك فيلسوف‏الهى مسيحى بنام كاپلستون دارد كه در سال ١٩٤٨ ميلادى ميان آن دو صورت گرفته است و از راديو بى بى سى انگلستان پخش شده و درمجموعه‏اى از مقالات وى بنام عرفان و منطق به فارسى ترجمه شده‏است .
آنچه در آن مناظره ديده مى‏شود دليل روشن ديگرى است‏بر نارسائى مفاهيم فلسفه غربى در مسائل الهى .
اينجانب مايل بود هم مقاله اقبال و هم مناظره راسل و كاپلستون‏را در اينمقدمه طرح كند و نارسائيهاى آنها را روشن نمايد ولى نظربه اينكه بحث و انتقاد آنها مستلزم اينست كه لا اقل برابر با اينمقدمه اطاله‏سخن نمايد آنرا بوقت ديگر و جاى ديگر موكول مى‏نمايد .
قلهك بيست و يكم تير ماه ١٣٥٠ شمسى مطابق نوزدهم جمادى الاولى ١٣٩١ قمرى مرتضى مطهرى


۲
مقاله چهاردهم: خداى جهان و جهان

مقاله چهاردهم: خداى جهان و جهان


كسى كه جمله فوق را شنيده و متوجه مى‏شود كه ما در صدد بحث‏از چنين موضوعى هستيم طبعا از خود مى‏پرسد كه:
١- چرا بايد از خداى جهان بحث كرد؟
«ح (در تاريخ اديان اين مسئله طرح مى‏شود كه علت پيدايش مفاهيم دينى كه درراس آنها مفهوم خدا است چيست چطور شد كه بشر باين مفهوم توجه‏كرد و بدنبال آن يك سلسله سنن و اعمال كه فوق العاده براى آنها اهميت قائل‏است انجام داد اين پرسش در واقع متوجه اين جهت است كه بشر در طول‏تاريخ خود چرا به انديشه خدا افتاده و به جستجوى خدا پرداخته است چه‏عامل و انگيزه‏اى بشر را بسوى مفاهيم خدا و دين و پرستش سوق داده است‏آيا آن عامل عقلانى و منطقى است‏يا روانى و يا اجتماعى و اگر روانى است‏آيا ناشى از يك تمايل فطرى و ذاتى است و يا نوعى عكس العمل است كه روح دربرابر برخى پيش‏آمدها انجام داده و مى‏دهد .
چنانكه ميدانيم مسائل بسيارى هست كه از قديمترين دورانها مورد توجه‏بشر بوده است از قبيل مسئله عليت و معلوليت عامه و همچنين عليت و معلوليتهاى‏خاصه از قبيل تاثير فلان دارو در علاج فلان بيمارى و تاثير زمين و خورشيد وماه در خسوف و كسوف و امثال اينها.
اينگونه مسائل عامل عقلانى و منطقى داشته‏اند يعنى طبيعت عقلانى واستعداد فكرى بشر بوده است كه او را متوجه اينگونه مسائل كرده است‏اينگونه مسائل در روانشناسى يا جامعه شناسى جاى خالى ندارند يعنى جاى‏اين نيست كه گفته شود چه عامل خارجى سبب شد كه در فكر بشر اين معانى پيداشد زيرا مقتضاى طبيعت فكرى بشر اينست كه منطقا يك سلسله مسائل رابپذيرد احيانا ممكن است آنچه بشر قرنها آنرا پذيرفته است‏خطا وناصواب باشد و در عين حال عامل آن فكر ناصواب استعداد منطقى و عقلانى بشرباشد مثلا فلكيات قديم و پاره‏اى از طبيعيات خطا و ناصواب بود ولى عاملى‏كه بشر را بسوى همين فكر ناصواب سوق داده است جز استعداد منطقى و عقلانى‏و فكرى او نبوده است .
اما پاره‏اى از مسائل هست كه قطعا چيز ديگر غير از استعداد عقلانى ومنطقى بشر در گرايش او بانها تاثير داشته است مانند اعتقاد به نحوست‏بعضى چيزها در ميان بسيارى از مردم جهان اعتقاد به نحوست ١٣ وجوددارد قطعا عامل ديگرى غير از استعداد عقلانى و منطقى در پيدايش اين اعتقاد تاثيرداشته است زيرا از نظر عقل و منطق كوچكترين تفاوتى ميان عدد ١٣ و سايراعداد نيست كه لا اقل احتمال داده شود آن تفاوت منشا خطاى فكر و منطق‏بشر شده است .
در اين گونه مسائل است كه بايد بدنبال علت پيدايش آنها و رواج آنهارفت و آن علتها را كه خارج از حوزه عقل و منطق بشر است كشف كرد و درزمينه اين گونه عقائد است كه مى‏توان فرضيه‏هائى ابراز داشت بر خلاف مسائلى‏كه زمينه عقلانى و منطقى داشته‏اند در زمينه اين مسائل انسان بودن انسان واستعداد عقلانى و فكرى او براى پيدايش آنها كافى است .
همچنانكه در زمينه مسائلى كه با تمايلات فطرى و ذاتى بشر بستگى داردنيز بحث از علل خارجى و رفتن دنبال فرضيه‏ها براى مبدا پيدايش آنها كارغلطى است مثلا از زمانى كه بشر پيدا شده زندگى خانوادگى داشته است‏و بقول بعضى از دانشمندان پيش از آن كه بشر بشر باشد يعنى اجداد حيوانى او نيززندگى زناشوئى داشته‏اند زندگى زناشوئى خواسته طبيعت بشر است .
طبيعت و ساختمان بدنى و روحى بشر براى توجه او به امر زناشوئى و مسائل خانوادگى كافى است پس جاى اين بحث نيست كه چطور شد بشر بفكرزندگى خانوادگى و حيات زناشوئى افتاد .
مفاهيم خدا و دين و پرستش اگر با طبيعت عقلانى و منطقى بشر بستگى‏داشته باشد و يا با تمايلات فطرى و ذاتى او مربوط باشد كافى است براى توجه‏بشر بانها و گرايش بسوى آنها و اما اگر با هيچيك از آنها بستگى نداشته باشدناچار بايد علت‏هاى خاص روانى و يا اجتماعى براى آنها جستجو كنيم .
كسانى كه ترس يا جهل يا امتيازات طبقاتى يا محروميت‏هاى اجتماعى‏يا محروميتهاى جنسى را منشا پيدايش مفاهيم دينى و توجه بشر به خدا دانسته‏اندقبلا چنين فرض كرده‏اند كه عامل منطقى و عقلانى يا تمايل فطرى و ذاتى در كارنبوده است و اعتقاد به خدا و ساير مفاهيم دينى را از قبيل اعتقاد به نحوست ١٣فرض كرده‏اند و آنگاه در مقام توجيه آن بر آمده‏اند و الا با وجود عامل منطقى‏يا فطرى جاى اينگونه فرضيه‏ها نيست .

چرا بشر در جستجوى خدا افتاد؟

ما فعلا در باره تمايل فطرى دينى بحث نمى‏كنيم و آنرا باينده موكول‏مى‏كنيم تنها از جنبه عامل منطقى مطلب را در نظر مى‏گيريم .
مى‏گوئيم بشر از قديمترين ايام به مفهوم عليت و معلوليت پى برده است‏و همين كافى است كه او را متوجه مبدء كل كند و لا اقل اين پرسش را براى اوبوجود آورد كه آيا همه موجودات و پديده‏ها از يك مبدا آفرينش بوجودآمده‏اند يا نه .
بعلاوه بشر از قديمترين ايام نظامات حيرت آور جهان را مى‏ديده است‏وجود خود را با تشكيلات منظم و دقيق مشاهده مى‏كرده است همين كافى‏بوده است كه اين فكر را در او بوجود آورد كه اين تشكيلات منظم و اين حركات‏مرتب همه از مبدء و منشاى مدبر و دانا و خودآگاه ناشى مى‏شود يا نه .
اكنون مى‏گوييم آيا با وجود اين عوامل عقلانى و منطقى باز بايد درجستجوى يك عامل اجتماعى و يا روانى باشيم مسلما همانطورى كه در متن‏آمده است فرضا اثبات وجود خدا فطرى نباشد اصل بحث از خدا فطرى‏است .
پس در باره اين كه بشر چرا از خدا بحث كرده و مى‏كند نبايد در جستجوى‏عامل ديگرى غير از استعداد منطقى و عقلانى بود) ح‏»
٢- آيا اين بحث صحيح و روا است؟ ٣- فائده اين بحث چيست؟.
مى‏گوييم آنچه مسلم است اينست كه از روزى كه تاريخ نقلى‏نشان مى‏دهد و يا با كنجكاويهاى علمى از روزگارهاى ماقبل التاريخ بدست مى‏آيد بشر از اولين روزهاى پيدايش خود هرگز در اين موضوع آرام‏نگرفته و پيوسته بجستجو و كنجكاوى از آن پرداخته و هميشه مبارزه‏اثبات و نفى در اين باب به پا بوده است .
اگر اثبات اين موضوع را فطرى بشر ندانيم با اينكه فطرى‏است اصل بحث از آفريدگار جهان فطرى است زيرا بشر جهان را درحال اجتماع ديده يك واحد مشاهده مى‏نمايد و مى‏خواهد بفهمد كه آياعلتى كه با غريزه فطرى خود در مورد هر پديده‏اى از پديده‏هاى جهانى‏اثبات مى‏كند در مورد مجموعه جهان نيز ثابت مى‏باشد .
چيزى كه هست اينست كه عنايت بشر و فعاليت فكرى وى در اين‏بحث روز بروز كمتر مى‏شود و حال آنكه در گذشته زمان روز بروز بيشتربوده است .
«ح (گفتيم كه بحث از خدا فطرى است. اينجا يك پرسش پديد مى‏آيد و آن اينكه اگر بحث و گفتگو در باره خدافطرى است چرا همه افراد بشر به اين بحث علاقه نشان نمى‏دهند چرا تنهامحرومان و بيكاران باين بحث علاقه نشان ميدهند چرا هر اندازه كه علم‏و تمدن پيش ميرود و بشر سرگرميهاى جدى و واقعى پيدا مى‏كند از حرارتش‏نسبت به اين بحث كاسته مى‏شود .
در گذشته قسمت عمده سرگرمى بشر را الهيات تشكيل مى‏داد اما امروزيا براى اين مسائل جائى در تعليمات عمومى نيست و يا هست ولى بمقداربسيار ناچيزى كه نشان دهنده كاهش حرارت بشر در اين مسائل است دكارت‏كه در راس تحويل جديد علمى قرار گرفته است با اينكه يك مرد الهى است‏تصريح مى‏كند كه من فقط قسمت بسيار كمى از وقت‏خود را صرف الهيات مى‏كنم‏عمده اوقاتم صرف رياضيات و طبيعيات مى‏شود بعد از دكارت هر چه گذشته است‏اين علاقه و حرارت كمتر شده تا جايى كه در ميان بعضى ملتها به صفررسيده است .
اگر بحث در الهيات فطرى مى‏بود با پيشرفت علم و تمدن كاهش نمى‏يافت‏و احيانا به صفر نمى‏رسيد پس معلوم مى‏شود علت گرايش بشر به اين معانى ومفاهيم چيز ديگر غير از فطرت ذاتى بشر است.
پاسخ اين پرسش اينست كه اولا لازمه فطرى بودن يك بحث اين نيست كه‏همه اوقات همه افراد را بگيرد همچنانكه هيچ علاقه طبيعى ديگر نيز چنين‏نيست علاقه به هنر و زيبائى يك علاقه فطرى است اما چنان نيست كه يگانه‏سرگرمى بشر محسوب شود بلى در مورد هر علاقه فطرى عمومى هميشه افرادخاصى پيدا مى‏شوند كه علاقه و ذوق شديدترى نسبت بان دارند و آنرا بعنوان‏رشته تخصصى خود انتخاب مى‏كنند .
در مورد الهيات نيز افراد مخصوصى در هر زمان پيدا مى‏شوند كه به اين‏مسائل بيش از هر مسئله ديگر علاقه نشان ميدهند و تمام اوقات خود را با رضايت‏و بهجت كامل صرف اين مسائل مى‏كنند همچنانكه افراد ديگرى پيدا مى‏شوندكه از روى علاقه كامل تمام اوقات خود را صرف مسائل هنرى و زيبائى‏مى‏نمايند .

سازگارى فطرت با گرايشهاى مخالف

ثانيا چون امور مورد علاقه فطرى بشر متعدد است‏يكى دوتا نيست‏طبعا سرگرمى به بعضى از علائق از علائق ديگر مى‏كاهد و احيانا آنها را به بوته‏فراموشى مى‏سپارد يك نفر دانش آموز تا وقتى كه در محيط دانش است با علاقه‏وافر و عشق كامل به تحقيقات علمى مى‏پردازد و از آنها لذت مى‏برد اما همينكه‏محيط دانش را رها مى‏كند و به وطن خود باز مى‏گردد و سرگرم ملاقات خويشاوندان‏و گردشهاى دسته جمعى و غيره مى‏شود علاقه علمى‏اش كاهش مى‏يابد تا جائى كه در ! خود رغبتى بفكر و مطالعه نمى‏بايد با اينكه علاقه به تحقيق و كاوش يك علاقه‏فطرى و ذاتى است در بشر .
علاقه دينى نيز همينطور است با شرائط محيط بستگى دارد يعنى بودو نبود موجبات توجه بماديات در كاهش و افزايش اين علاقه تاثير بسزا دارد .
بعلاوه هر علاقه فطرى در عين فطرى بودن احتياج دارد به تذكر وتنبه بود و نبود مذكرات الهى يعنى امورى كه بشر را به خدا و خالق خودش‏توجه دهد در افزايش و كاهش اين علاقه مؤثر است كدام رغبت طبيعى است‏در بشر كه بود و نبود امورى كه بشر را نسبت بانها يادآورى مى‏كند تاثيرندارد آيا رغبت بخوراك اينطور است‏يا رغبت جنسى اينطور است .
پس بسيار ساده و طبيعى است كه گرفتاريها و سرگرميهاى مادى امروزبشر كه فراوان و جالب و جاذب است از توجه به بحث و كاوش در امور معنوى‏بكاهد ولى اين گرفتارى‏ها و سرگرميها سبب نمى‏شود كه علاقه بشر به اين‏مسائل بكلى از ميان برود بشر امروز نيز اگر فراغتى بيابد با عشق و علاقه‏وافر بسوى اين مسائل گرايش پيدا مى‏كند در جهان امروز فكر و كوشش وتعليم و تعلم و تحقيق و تاليف و سخنرانى در باره مسائل الهى كم نيست .
در سال ده‏ها هزار كتاب و مقاله از طرف دانشمندان جهان در اين‏موضوعات نگارش مى‏يابد آن كتابها و مقاله‏ها از ساير كتابها و مقالات علمى وادبى اگر خواننده بيشترى نداشته باشد كمتر هم ندارد) ح‏»
و مقارن اين جريان نيازمنديهاى حياتى انسان از راه فعاليت علمى و عملى كه مى‏كند و دائره گرفتارى وى روز بروز وسيعتر و بارش‏سنگين‏تر مى‏گردد اين نسبت متعاكس پيوسته بوده و مى‏باشد همين تعاكس‏نسبت را ما خودمان نيز مى‏توانيم با وجهى آسان‏تر بيازمائيم .
در همين جهان پر جار و جنجال امروزه اگر به افرادى از بشر كه‏نسبتا فراغتى دارند و يا بواسطه مواجهه با خطرهاى هولناك و حوادث‏سهمگين دستشان از هر وسيله و سببى از اسباب نجات كوتاه مى‏شود سرى‏بزنيم خواهيم ديد كه بهتر و نيكوتر دلداده اين بحث بوده عنايت ذهنى‏و استعداد فكريشان بيشتر است و همين افراد همينكه از گوشه فراغت‏يا از چاله خطر بيرون آمده پاى به صحنه كار و كوشش روزانه گذاشته سرگرم‏تكاپوى زندگى مى‏شوند دوباره فراموش كارى را از سر گرفته و سست‏مى‏گردند.
ما مى‏دانيم كه به يك فرد انسان كه از روى غريزه فطرى خود ازهر علتى بحث مى‏كند نمى‏توان گفت استثنائا در يك مورد غريزه فطرى‏خود را رها كن .
و اگر گاهى در اثر اشتباه‏كارى ذهن وى ازين بحث منصرف شده‏به پرستش ماده بپردازد غريزه فطرى وى در پس پرده به فعاليت‏خود ادامه‏داده در موقع فرصت فرآورده خود را بيرون خواهد ريخت .
ما با اين بيان باين نتيجه مى‏رسيم كه‏بحث و گفتگو در خداى جهان فطرى انسان است‏و با اين نتيجه پاسخ پرسش اول از پرسشهاى سه‏گانه كه در آغازسخن گذاشته بوديم روشن مى‏شود
و همچنين پاسخ پرسش دوم

آيا اين بحث صحيح و رواست؟

«ح (پرسش دوم اين بود آيا اين بحث صحيح و رواست؟ توهم ناروا بودن‏اين بحث از آنجا پيدا مى‏شود كه دستگاه فكرى و عقلانى بشر را نسبت بدرك‏اين معانى و مفاهيم ناتوان و نارسا بدانيم .
اين توهم هم در ميان گروهى از فلاسفه پيدا شده و هم در ميان گروهى ازمتشرعه فلاسفه حسى معتقدند كه حدود و منطقه فهم و درك بشر محسوسات است‏ماوراء منطقه محسوسات از دسترسى فهم بشر خارج است بشر نه مى‏تواند چيزى‏را در باره ماوراء منطقه محسوسات بپذيرد و نه ميتواند نفى كند .
اين عده از فلاسفه هم با فلاسفه الهى اختلاف نظر دارند و هم با فلاسفه‏مادى زيرا اين هر دو دسته براى فكر و ذهن بشر قدرت تحقيق در ماوراءمحسوسات اثباتا يا نفيا قائلند .
برخى از فلاسفه و دانشمندان الهى اروپا نيز كميت عقل را در ميدان‏مسائل الهى به كلى لنگ دانسته‏اند و راه معرفت را منحصر به الهام و اشراق‏دانسته‏اند پاسكال و برگسون از اين دسته‏اند .
ما پاسخ فلاسفه حسى را در پاورقى‏هاى جلد اول و جلد دوم اين كتاب‏داده‏ايم پاسخ اين دسته از دانشمندان نيز از ضمن مباحثى كه در مقالات‏گذشته تحقيق شده است مى‏توان دريافت به علاوه در آينده نيز در باره آن‏بحث‏خواهد شد .
گروهى از متشرعه نيز معتقدند كه عقل بشر از درك حقايق ماوراءالطبيعى قاصر است و در اين مسائل مانند مسائل عملى بايد متعبد بود بعقيده‏بعضى از اين افراد هيچ صفت‏خدا حتى يگانگى او را نمى‏توان با دلائل عقلى‏ثابت كرد .
مى‏گويند ما از آن جهت مى‏گوييم خدا يكى است كه پيغمبر و ائمه گفته‏اند يكى‏است و الا از راه عقل هيچ دليلى براى يگانگى خدا نداريم اينها توفيقى بودن‏اسماء الله را بهانه قرار داده از هر گونه تلاش علمى در معارف الهى خوددارى كرده‏بلكه به آن مخالفت مى‏كنند اين دسته احيانا در اصطلاح حكماء اسلامى معطله‏خوانده مى‏شوند زيرا معتقد به تعطيل دستگاه عقلانى در مسائل الهى مى‏باشند و به اصطلاح هر گاه پاى بحث و تحقيق اين مسائل مى‏رسد به عقل فرمان تعطيل‏و استراحت ميدهند اين عده نيز به نوبه خود استدلالهائى دارند كه اكنون جاى‏بحث و انتقاد از آنها نيست .
اجمالا در مقام انتقاد از اين نظريه در اينجا همين قدر مى‏گوييم كه در آثاراسلامى كه معطله بانها استناد مى‏كنند نه تنها دستور تعطيل داده نشده است‏ترغيب فراوانى در باره بكار انداختن عقل و فكر در اين مسائل به عمل آمده‏است در آينده در همين مقاله آنجا كه در باره صفات خدا بحث مى‏كنيم‏نظر معطله را مفصل نقل و انتقاد خواهيم كرد) ح‏»
زيرا غريزه‏اى فطرى كه او راساختمان واقعى موجودى بوجود آورده هيچگاه بيرون از گردشگاه‏واقعى خود پاى ننهاده كار نمى‏كند چنانكه محال است گوش به خيال ديدن‏بيفتد و يا دهان آرزوى شنيدن داشته باشد و همچنين .
اگر فطرت ما راهى براى اثبات يا نفى اين موضوع نداشت‏هرگز اين فكر و انديشه را بخود راه نمى‏داد پس: اين بحث براى ما صحيح و روا است
و همچنين فائده هر كار اجمالا اثرى است كه با انجام يافتن آن‏پيدا مى‏شود و اثر اين بحث را انكار نمى‏توان كرد پس: اين بحث بى فائده نيست .

فايده تحقيق در باره خدا

اما فايده اين بحث اولا وقتى كه يك بحث در قلمرو كاوشهاى عقلانى وفكرى بشر قرار گرفت پرسش از فائده در باره آن غلط است زيرا خودش‏فائده است و پرسش از فائده براى فائده غلط است بشر در جهانى زندگى‏مى‏كند كه نه از ابتداى آن آگاه است و نه از انتهاى آن و نه از منشا آن طبعامايل است از ابتدا و انتها و منشا آن آگاه گردد خود اين آگاهى قطع نظراز هر فائده ديگر براى او مطلوب است لزومى ندارد كه هر مسئله علمى ونظرى يك فائده عملى داشته باشد .
ثانيا اعتقاد و ايمان به خدا از مفيدترين و لازمترين معتقدات بشر درزندگى است .
اعتقاد و ايمان به خدا از نظر فردى آرامش دهنده روح و روان و پشتوانه‏فضائل اخلاقى است و از نظر اجتماعى ضامن قدرت قانون و عدالت و حقوق افراددر برابر يكديگر است بحث در فوائد ايمان و اعتقاد به خدا از حدود وظيفه اين‏مقاله خارج است) ح‏»
آرى پس از اين بيان نوبت‏سؤال ديگرى مى‏رسد و آن اينكه چرا ماديين از اين بحث‏سرپيجى مى‏كنند؟ بايد متذكر شد كه بسيار مى‏شود انسان بواسطه افراط و زياده‏روى‏در حكم يكى از غرائز خود سرسپرده همان غريزه شده از اجابت غرائزديگر سر باز مى‏زند .

ماديت فلسفى و ماديت اخلاقى

ماديت بر دو نوع است ماديت فلسفى و ماديت اخلاقى‏ماديت فلسفى اينست كه جهان بينى فلسفى كسى مادى باشد يعنى جز ماده‏و شؤون ماده چيزى را واقعى نداند .
ماديت اخلاقى آن است كه كسى اخلاقا و عملا مادى باشد يعنى فقطبه لذائذ مادى و حيوانى عشق بورزد و جز معشوقها و معبودهاى شهوانى نپرستداين دو از يكديگر قابل تفكيكند .
ممكن است كسى از نظر فلسفى مادى باشد ولى از نظر اخلاقى مادى‏نباشد و به شرافت‏هاى اخلاقى و انسانى عملا پابند باشد اينگونه افراد هر چندبه ندرت يافت مى‏شوند و هر چند طرز كار و عمل آنها منطق صحيحى ندارد ولى‏احيانا پيدا مى‏شوند البته ميان طرز تفكر مادى و شرافت اخلاقى نوعى تضادوجود دارد ولى اين تضاد در بعضى از افراد وجود پيدا مى‏كند و علل خاصى دارد .
و هم ممكن است كسى از نظر فلسفى طرز تفكر مادى نداشته باشد ولى‏اخلاقا و عملا مادى باشد .
ولى غالبا ماديت اخلاقى منجر به ماديت فلسفى مى‏شود يعنى ماديت‏اخلاقى طبعا آدمى را بانتخاب ماديت فلسفى متمايل مى‏كند فرو رفتن درشهوات حيوانى سبب مى‏شود كه انسان براى اينكه عمل خود را نزد وجدان‏خود و نزد ديگران توجيه كند تمام معنويات و مخصوصا سر سلسله آنها را كه‏اعتقاد به خدا است منكر گردد فلسفه مادى را از اين جهت مى‏پذيرد كه بتواندماديت اخلاقى خود را توجيه نمايد .
بالاتر اينكه شيفتگى بماديات در طرز تفكر شخص اثر مى‏گذاردبطورى كه مطلب بر خود شخص مشتبه مى‏شود به اين معنى كه دستگاه فكرى‏او آن چنان اسير تمايلات نفسانى مى‏شود و مجرى بى چون و چراى آنها واقع‏مى‏گردد كه خود شخص نمى‏فهمد كه از آزادى فكر برخوردار نيست .
لهذا مى‏بينيم ايرادات و اشكالاتى كه ماديين ذكر مى‏كنند بيش از آنكه‏بيك اشكال علمى و فلسفى شبيه باشد به بهانه‏گيرى شبيه است از آنچه درمتن تحت عنوان مى‏گويند... خواهد آمد اين مطلب كاملا روشن مى‏شود البته در ميان اشكالات ماديين احيانا اشكالاتى پيدا مى‏شود كه واقعاممكن است رابطه‏اى با ماديت اخلاقى نداشته باشد و صرفا ناشى از طرز تفكرفلسفى آزاد باشد ما در باره آن اشكالات به تفصيل بيشترى بحث‏خواهيم‏كرد.) ح‏»
مانند عاشقى كه زمام هستى خود را بدست عشق داده از همه شؤون زندگى و مزاياى حيات باز مانده و در پاسخ هر اعتراضى كه‏بوى شود پوزش و عذر تازه‏اى ساز كرده يا معايبى براى زندگى آزادو عادى اثبات نمايد و در مقابل هر پندى كه بوى دهند ترانه عاشقانه‏اى‏سردهد در حقيقت هدف و آرمان او تنها سرپوش گذاشتن به روى شاهدبازى خودش مى‏باشد حريفان مادى نيز از اينگونه سخنان ساخته و پرداخته‏بسيار دارند .

اشكالات ماديين:

١- بى‏اعتبارى مسايل فكرى

مى‏گويند: ما با اين همه خطا و لغزش كه در افكار خود داريم‏چگونه مى‏توانيم با چنين وسيله‏اى به نتيجه‏اى درست برسيم؟
«ح (اين ايراد به خطا پذيرى دستگاه فكر بشر مربوط است‏خلاصه‏اش‏اينست كه فكر بشر خطا پذير است و آنچه خطا پذير است قابل اعتماد نيست‏پس فكر بشر قابل اعتماد نيست از طرف ديگر بعضى از افكار بشر بوسيله تجربه‏قابل تحقيق و رسيدگى است و قابل اعتماد و اطمينان است و بعضى ديگر ازافكار بشر قابل تحقيق و رسيدگى به اين وسيله نيست پس هر فكرى كه قابل تحقيق‏تجربى است قابل قبول است و هر فكرى كه چنين نيست قابل قبول نيست‏و از سوى ديگر مسائل الهى از نوع افكارى است كه قابل بررسى و تحقيق‏تجربى نيست پس اينگونه مسائل قابل قبول و اعتماد نيست .
جواب اينست كه اولا اين استدلال اگر درست باشد بايد نه الهى بودو نه مادى بايد راه لا ادريون را پيش گرفت ماديين نمى‏توانند با اين استدلال‏بنفع مسلك خود نتيجه بگيرند .
ثانيا اين خود يك استدلال عقلى محض و غير تجربى است اگر هيچ‏استدلال غير تجربى قابل اعتماد نيست‏خود اين استدلال نيز قابل اعتماد نيست‏بديهى است كه استدلالى كه شامل بى اعتبارى خودش باشد قابل اعتماد نمى‏باشد .
ثالثا ما در جلد دوم اصول فلسفه ثابت كرديم كه هر استدلال تجربى‏متكى بر يك سلسله اصول عقلى خالص غير تجربى است اگر بنا بشود هيچ اصلى را كه تجربه آنرا تاييد نكرده است نپذيريم هيچ اصل تجربى را نيزنبايد بپذيريم و بايد يكسره راه سوفسطائيان را پيش بگيريم .
رابعا تجربيات بشر بر حسيات استوار است‏خطاى حس از خطاى عقل‏كمتر نيست اگر عقل بواسطه خطاهاى استدلال بايد غير قابل اعتماد معرفى‏شود حواس نيز بايد بواسطه خطاهاى بى اندازه‏اى كه دارند غير قابل اعتماداعلام گردند .
حقيقت اينست كه همانطورى كه خطاى حواس سبب نمى‏شود انسان ازمحسوسات چشم بپوشد و بواسطه تكرار و تجربه مى‏توان از خطاى حس پرهيزكرد خطاى برخى استدلالها نيز سبب نمى‏گردد كه انسان بكلى از استدلال‏عقلى چشم بپوشد و همه را بى اعتبار اعلام نمايد .
بشر با دقت و ممارست كامل و با بكار بردن احتياط فراوان در ماده وصورت استدلال ميتواند بيك سلسله براهين عقلى يقينى غير تجربى و غيرقابل تشكيك نائل گردد عمده مسائل الهيات در فلسفه اسلامى با چنين براهينى‏اثبات مى‏شود چنانكه خواهد آمد بعدا در متن مقاله نيز باين اشكال‏پاسخ گفته خواهد شد.) ح‏»
جز اينكه چون پاى كنجكاوى علمى به حس و تجربه بند است مى‏توان نسبت بنتائج‏آنها اعتماد و اطمينان بدست آورد ولى ماوراء طبيعت داراى اين صفت‏نيست و از قلمرو حس و تجربه كنار است پس بايد گفت راهى به ماوراءطبيعت نداريم.

٢- ارزش ادراكات محدود به عمل است

مى‏گويند: چون حواس ما تنها آثارى را محسوسات دردنبال تاثير ماده خارجى مى‏يابد هيچگونه واقعيتى را از خارج نمى‏توان‏بدست آورد.
«ح (اين ايراد از يك طرف به محدود بودن افكار و ادراكات بشر و از طرف ديگربه عدم واقع‏نمائى حواس ارتباط دارد .
نظريه محدود بودن افكار و ادراكات بشر و اينكه عقل انسان كوچكتراز اين است كه بتواند در باره ماوراء ظواهر و پديده‏هاى جزئى بينديشد منحصربه ماديين نيست عده‏اى از الهيون نيز چنين عقيده دارند در ميان علماء اسلام‏افراد زيادى بوده و هستند كه بحث علمى را در باره خدا و ماوراء طبيعت ناروا مى‏دانند ما بعدا آنجا كه از صفات مى‏خواهيم بحث كنيم نظر آنها را نقل وانتقاد خواهيم كرد برخى الهيون اروپا نيز چنين مى‏انديشند پاسكال وبرگسون و سپنسر از اين دسته‏اند پاسكال و برگسون خدا را از راه دل‏جستجو مى‏كنند نه از راه عقل و تنها راه دل را معتبر مى‏دانند .
پاسكال مى‏گويد:
جهان كره‏اى است كه مركزش همه جا و محيطش هيچ جا نيست‏بى كرانى تنها از سوى بزرگى نيست از سوى خردى نيز بيكران‏است و انسان به درك بى كرانى توانا نيست‏خواه از سوى بزرگى‏باشد خواه از سوى خردى توانائى انسان تنها به دريافت امورى‏است كه ميان خردى و بزرگى است چنانكه وجود خود او نيز درميانه اين دو نهايت است نسبت به عدم كل است و نسبت به كل‏عدم است .
علم انسان نه بر مبدا و آغاز است و نه بر مال و انجام پس علم حقيقى‏براى انسان ميسر نيست و فقط امور متوسط را در مى‏يابد .
هر چند نظر پاسكال به بى نهايتى جهان از نظر رياضى است ولى نتيجه‏اى‏كه مى‏گيرد اعم است به علاوه تصريح مى‏كند كه به وجود خدا دل‏گواهى مى‏دهد نه عقل گواهى عقل را منكر است .
هربارت سپنسر نيز مدعى است‏حقيقت مطلق ندانستنى است آنچه‏دانستنى است همانا عوارض و حوادث اين جهان است وى مى‏گويد: در روزگار ما دين با علم و حكمت معارضه دارد از آن جهت كه‏ارباب اديان و اهل علم در قلمرو يكديگر مداخله ناورا مى‏كنندو نيز هر دو گروه ادعاى بى جا دارند ادعاى بى جا اينست كه ازامرى كه برتر از ادراك انسان است‏يعنى از ذات مطلق سخن‏مى‏رانند .
اما مسئله عدم واقع نمائى حواس و انحصار وسيله فهم و ادراك به حواس‏خلاصه ايراد اينست كه رابطه صور ذهنى با واقعيتهاى خارجى فقط اين اندازه‏است كه اين صور معلول برخورد دستگاه حسى با واقعيت‏خارجى است امااينكه اين صور واقع‏نما باشند و واقعيت‏خارجى را آنچنانكه هست نشان بدهندو باصطلاح ارزش نظرى داشته باشند خيال محض است .
بلى ارزش عملى دارند يعنى در عمل مى‏توان از آنها بهره برد بدون اينكه‏بتوان براى اينها ارزش نظرى و واقع نمائى قائل شد .
از اينرو علومى كه بشر آنها را براى عمل مى‏خواهد مانند طب‏فيزيك شيمى و غيرها اعتبار دارند زيرا مى‏توان عملا از حواس استفاده كرداما علوم نظرى يعنى علومى كه هدف آن علوم كشف حقيقت است و كارى بعمل‏ندارد مانند حكمت الهى اعتبار ندارد .
در اين باره نيز در جلد اول و دوم اصول فلسفه بحث كرده و اكنون تكرارنمى‏كنيم اينجا همين قدر مى‏گوييم اين مطلب انكار وجود ذهنى بمفهوم فلسفى‏است و انكار وجود ذهنى بمفهوم فلسفى مساوى است با سوفسطائى‏گرى و انكارجميع علوم بعلاوه اگر حواس بشر به هيچ وجه قدرت واقع نمائى و ارزش‏نظرى نداشته باشند قهرا ارزش عملى نيز نخواهند داشت آيا ارزش عملى‏حواس جز از اين راه است كه واقعيت را نشان ميدهند بعدا در متن مقاله در باره اين اشكال نيز بحث‏خواهد شد.) ح‏»
تنها ارزشى كه اين ادراكات و افكار دارند ارزش عملى است‏يعنى انسان زندگى خود را ادامه داده و يا تكميل كند و جز اين‏از براى ادراك و فكر ارزشى نيست .

٣- قانون عليت مخصوص محسوسات است

مى‏گويند: از قانون عليت و معلوليت كه در خداشناسى استعمال‏مى‏شود جز تداعى معانى نمى‏توان پذيرفت و تداعى معانى در جائى بدردمى‏خورد كه حس كار كند .
«ح (راجع به مفهوم واقعى عليت و معلوليت و اينكه واقعيت آن امرى است‏غير از تعاقب و توالى و اينكه مفهومى كه ذهن از آن دارد تنها اين نيست كه‏تصور يكى از اين دو تصور ديگرى را بدنبال خود مى‏آورد در پاورقى‏هاى‏جلد دوم اصول فلسفه بحث كرده‏ايم مراجعه شود به جلد دوم مقاله پنجم‏صفحات ٥٧ تا ٦٢.) ح‏»

٤- اعتقاد به خدا نتيجه جهل است

مى‏گويند: احكام و قضاوت‏هاى ما در حقيقت‏يك رشته فرضيه‏هائى است كه براى توضيح و توجيه مجهولات در حوادث ماديه فرض‏مى‏كنيم با پيشرفتى كه در علوم تدريجا نصيب انسان مى‏شود هر فرضيه كهنه جاى خود را به فرضيه‏اى تازه و بهتر و وسعيتر از خود مى‏دهد.
«ح (اين اشكال مشتمل بر دو ادعا است‏يكى اينكه مبدء فكر اعتقاد به خداكوششى است كه بشر براى توجيه و تفسير پديده‏هاى جزئى طبيعت‏يعنى توجيه‏علت‏خاص هر پديده بطور جداگانه بخرج مى‏داده است دوم اينكه بفكر خداافتادن معلول انحطاطهاى اجتماعى و اقتصادى است و همواره افراد و ملتهاى‏محروم و رنج ديده تمايلى باين گونه اعتقادات پيدا مى‏كنند تا خاطر رنجديده‏و مرارت كشيده خود را با اين سرگرمى‏هاى روانى تسكين دهند و تسلى بخشندطبقه استثمارگر اجتماع نيز براى اينكه طبقه استثمار شده را بيشتر سرگرم‏كند و از توجه بواقعيت زندگى و حقوق پامال شده خود او را منصرف نمايدبا انواع وسائلى كه در اختيار دارد بازار اين افكار و عقايد را گرم‏ترمى‏كند .
در ضمن اين اشكال يك مطلب ديگر نيز ادعا شده و آن اينكه هيچ‏قاعده علمى ثابتى وجود ندارد تمام قواعد علمى فرضيه‏هائى است كه جبراكهنه و نو مى‏شود و هر فرضيه جديدتر فرضيه قديمتر را منسوخ مى‏نمايد .
همچنان كه ملاحظه مى‏كنيد هر يك از آن دو ادعا در باره مبدا پيدايش‏اعتقاد به خدا سخن جداگانه‏اى است ادعاى اول را كسانى ابراز مى‏نمايند كه مبداپيدايش اعتقاد به خدا را جهل و نادانى مى‏شمارند اگوست كنت چنين نظريه‏اى‏دارد و لهذا معتقد است كه پيشرفت علوم سبب منسوخ شدن انديشه خدا است .
اگوست كنت به نقل فلاماريون در كتاب خدا در طبيعت مى‏گويد:علم پدر طبيعت كائنات را از شغل خود منفصل و او را به محل انزواسوق داده و در حالتى كه از خدمات موقتى وى اظهار قدردانى كرد اورا تا سرحد عظمتش و قدرتش هدايت نمود .
ولى ادعاى دوم از طرف كسانى ابراز مى‏شود كه ناهمواريهاى اجتماعى‏را منشا پيدايش اين فكر معرفى مى‏كنند ماركسيستها اين گونه اظهار عقيده‏مى‏نمايند .
ادعاى اول مبتنى بر اصل كلى‏ترى است و آن اينكه احكام و قضاوتهاى كلى‏و فلسفى از نوع فرضيه‏ها است‏يعنى از نوع حدس‏هاى ابتدائى است كه بشر براى‏توجيه حوادث اعمال مى‏كند و سپس تجارب عملى آنها را تاييد يا رد مى‏كنددر اين ادعا چنين گفته شده است كه اعتقاد به موجود غيبى مجهول خدايك فرضيه است كه بشر در دوران بى خبرى و بى اطلاعى خود از تاثيرات‏طبيعت براى توجيه پديده‏هاى طبيعت بوجود آورده است .
بشر اوليه خواص اشياء و تاثيرات آنها بى اطلاع بود است و چون‏با پديده‏اى از قبيل بيمارى مرگ طوفان زلزله خسوف و كسوف‏فقر و گرسنگى جنگ قحطى برف باران پيدايش گياهها و حيوانهاو انسانها مواجه مى‏شد با فكر كودكانه خود چنين فرض مى‏كرد كه موجودى‏بنام خدا هست و او است كه اين پديده‏ها را بوجود مى‏آورد اما بعد كه‏از روى تجارب علمى كه يگانه معيار سنجش صحت و سقم افكار و انديشه‏هااست تاثيرات طبيعت را شناخت و دانست كه هر يكى از آنها علتى در خودطبيعت دارد قهرا جائى براى اين انديشه باقى نمى‏ماند .
ولى حقيقت اينست كه نه تمام احكام و قضاوتهاى بشر از اين نوع است‏كه احتياج به تاييد تجربه داشته باشد بلكه ممكن است انسان مستقيما ازروى دلائل عقلى فلسفى يا رياضى به نتيجه‏اى برسد بدون آنكه قبلا آن راحدس زده باشد و يا آنكه اثبات آن احتياج به تجربه داشته باشد و نه چيزى‏كه بشر را بسوى اعتقاد به خدا كشانده است توجيه و تفسير حوادث جزئى‏طبيعت است .
در آغاز مقاله گفته شد آن چيزى كه مبدا و منشا اعتقاد به خدا است‏توجيه مجموعه نظام هستى است نه فلان پديده خاص اعتقاد به خدا درزمينه توجيه كل نظام هستى به وجود آمده است نه در زمينه توجيه فلان پديده‏طبيعت و تعليل آن بشر بحكم غريزه ذاتى خود از يك طرف فكر مى‏كند كه مبداتمام كائنات كه يك واحد بهم وابسته‏اى است چيست چطور شد كه اين همه‏موجودات با نظام معين لباس هستى پوشيده ريشه و اساس همه اينها چيست‏و از طرف ديگر نظم بديع خلقت كه بطور وضوح دخالت علم و ادراك را درساختمان عالم نشان مى‏دهد و هر چه بيشتر با تجارب علمى در زمينه شناخت‏طبيعت پيش ميرود بيشتر به واقعيت آن پى مى‏برد او را متوجه مبدا حكيم‏عليم شاعر مى‏كند .
كوشش براى بدست آوردن علت براى يك معلول جزئى از قبيل اينكه‏علت فلان بيمارى چيست‏يا چطور مى‏شود كه زلزله بوجود مى‏آيد منشا اعتقادبه خدا نمى‏شود اگر فرضا فكر و اعتقاد به خدا را يك فرضيه بناميم بايد نام‏آنرا فرضيه عله العلل بگذاريم يعنى علتى كه همه علتها و سببها از اومايه مى‏گيرند اما فرض علت براى يك معلول خاص ربطى بوجود خدا ندارداصولا موجودى كه كارش دخالت در يك معلول خاص باشد از نظر الهيون خدانيست بلكه مخلوقى است از مخلوقات خدا .
اما ادعاى دوم پوچى اين ادعا واضحتر از اينست كه نياز به توضيح‏زياد داشته باشد اگر اين سخن درست باشد لازم است كه هيج فرد مرفه ومتنعمى تمايلى نسبت به خدا در خود احساس نكند و هر چه بشر از لحاظ آسايش‏پيش برود از رغبت او به امور معنوى كاسته بشود تا به صفر برسد .
واقعيت مشهود خلاف اينست چه قدر افراد زيادى پيدا مى‏شوند كه‏اموال و ثروت‏هاى خود را فداى امور معنوى و الهى مى‏كنند و چقدر افرادزيادى پيدا مى‏شوند كه پس از احراز همه مواهب مادى زندگى احساس خلادر روح خود مى‏نمايند و به جهان معنى رو مى‏كند .
و اما راجع به مطلبى كه در ضمن تقرير اشكال آمده بود يعنى اينكه‏هيچ قاعده علمى ثابت و دائم و صادق در همه زمانها وجود ندارد و هرقاعده علمى چند روزى موقتا حقيقت‏شناخته مى‏شود و دير يا زود بايد جاى‏خود را به قانون علمى ديگر بدهد در جلد اول اصول فلسفه مقاله ارزش‏معلومات بحث كافى در باره‏اش شده است و در متن اين مقاله نيز بعداخواهد آمد.) ح‏»
انسان اولى كه علل ماديه بسيارى از حوادث را نمى‏دانست‏حس‏علت طلبى خود را با فرض يك يا چند علت مجهول و بيرون از طبيعت‏خدا يا خدايان ارضاء و اقناع مى‏كرد ولى امروزه كه به علل و اسباب‏بيشتر حوادث پى برده و به توانائى خود در كشف بقيه علل اميدوار است‏از اين فرضيه كهنه وجود خدا ديگر بى نياز است .
چنانكه هر چه علوم پيش رفته و پرده از روى اسرار ماده بالاتر زده‏انسان در مبارزه حياتى خود به ماده چيره‏تر مى‏گردد و عقيده بماوراء طبيعت‏و خاصه خدا و معاد سست‏تر مى‏شود اساسا بفكر خدا افتادن معلول انحطاط‏اجتماعى و اقتصادى يك ملت است‏يك فرد يا ملت بيچاره و محروميت‏كشيده مى‏خواهد خود را با فكر خدا خشنود سازد و محروميت اجتماعى‏و اقتصادى خود را با خوشيهاى پندارى پس از مرگ جبران نمايد از اين‏روى يك دسته افراد استعمارگر و استثمارگر از استعداد افهام طبقه محروم‏سوء استفاده كرده يك رشته افكارى را بنام عقائد مذهبى در مغز آنها گنجانيده و به اميدوار ساختن آنها باينده خوش و پاداش نيك در جهان‏ديگر حس انتقامشان را كشته براى هميشه بخاك مى‏سپارند فكر مذهبى‏است كه عده‏اى را بنام زاهد و راهب در غارها و ديرهاى تاريك و عده‏بيچاره ديگر را در خاكستر محروميت و عده ديگر را در سر خوان نعمت‏و محصول زحمت ديگران مى‏نشاند


۳
٥- آزمايشهاى علمى، خدا را اثبات نمى‏كند

٥- آزمايشهاى علمى، خدا را اثبات نمى‏كند

مى‏گويند: در هيچ گوشه‏اى از ميدان آزمايشهاى علمى كه‏عرصه هستى و زندگى انسان مى‏باشد اثرى و نشانى از ماوراء طبيعت نيست‏هر پديده و حادثه‏اى كه انسان سابقا بواسطه بى خبرى از علت طبيعى‏او را بماوراء طبيعت‏خدا نسبت مى‏داد امروز علم علت او را يافته است‏پس خدائى در كار نيست و اگر هم باشد بود و نبود وى براى ما يكسان‏است و از همين روى سودى درين بحث نيست جز اينكه وقت محدودما را تلف كرده ما را از كنجكاوى از ماده در راه مبارزه حياتى باز مى‏دارد. اين اشكال از نظر عدم درك مفهوم خدا و اينكه معتقدين به خدا به چه‏حقيقتى ايمان دارند در رديف اشكال پيشين است و چون در خود متن مشروحاجواب اين اشكال خواهد آمد ما از هر گونه توضيح ديگرى خوددارى‏مى‏كنيم

٦- آفريدگار خدا كيست؟

مى‏گويند: اين بحث بجائى نمى‏رسد زيرا اگر بنا شود خدارا باين دليل اثبات كنيم كه لت‏ساير اشياء است از براى خدا نيز بايدعلت جست زيرا هر موجودى خواه ناخواه بايد علتى داشته باشد.
«ح (در مقاله (٩) اصول فلسفه در باره اين مطلب بحث كافى شده و در متن‏مقاله نيز خواهد آمد .
حكماء و فلاسفه اسلامى در اثر برخورد با عقائد و آراء متكلمين توفيق‏يافته‏اند كه يك مبحث فلسفى با ارزش در باب علت و معلول باز كنند و آن اينكه‏مناط احتياج شى‏ء به علت چيست آيا يك شى‏ء از آن جهت كه شى‏ء است و موجوداست نيازمند بعلت است و يا از آن جهت كه نبوده است و بود شده است و يااز آن جهت كه در ذات و ماهيت‏خود امكان هستى و نيستى را تواما دارد و يا جهت ديگرى در كار است ما در پاورقى‏هاى آن مقاله مشروحا در اين باره بحث كرده‏ايم تكرار نمى‏كنيم .
مبناى اشكال بالا اينست كه پنداشته شده است هر موجودى از آن جهت‏كه موجود است نيازمند بعلت است و از اين رو گفته شده است‏خدا نيز موجوداست پس علت وجود خدا چيست اين يك اشتباه فاحش است .
مسئله مناط احتياج به علت كه در بالا اشاره شد از بركت تصادم وبرخورد آراء و عقائد متكلمين اسلامى با آراء و عقائد فلاسفه اسلامى در مسئله‏حدوث عالم در فلسفه پيدا شد و يكى از با ارزشترين مسائل فلسفى است .
ما در مطالعات خود به اين نكته قاطع برخورده‏ايم كه در فلسفه اروپا اصلا توجهى‏به اين اصل اساسى فلسفى نشده است و بسيارى از بن‏بستها از اين عدم توجه پيداشده است بر عكس در فلسفه اسلامى بسيارى از مسائل و لا اقل بسيارى از براهين‏مسائل ناشى از كشف و توجه به اين اصل اساسى است برهان سينوى دراثبات عله العلل متكى به اين اصل است و با توجه به اين اصل بيان شده است‏بعدا در باره آن برهان بحث‏خواهيم كرد .
اكنون براى اينكه معلوم شود تا چه اندازه اين اصل در فلسفه اروپامجهول بوده است‏سخن راسل فيلسوف معاصر را در اين زمينه نقل مى‏كنيم و بحث‏بيشتر را به جاى ديگر و وقت ديگر موكول مى‏كنيم .
برتراند راسل در كتاب كوچكى به نام چرا مسيحى نيستم كه ازاو به جاى مانده براهين اثبات وجود خدا را انتقاد مى‏كند از جمله برهان‏عله العلل را در باره اين برهان مى‏گويد: اساس اين برهان عبارت از اينست كه تمام آنچه را كه ما در اين‏جهان مى‏بينيم داراى علتى است و اگر زنجير علتها را دنبال كنيم‏سر انجام به نخستين علت مى‏رسيم و اين نخستين علت را عله العلل ياخدا مى‏ناميم .
آنگاه اين برهان را چنين انتقاد مى‏كند: به هنگام جوانى در باره اين مسائل ژرفا نمى‏انديشيدم و برهان‏عله العلل را تا مدتى مديد پذيرفتم تا آنكه روزى به سن هيجده‏سالگى به خواندن اتو بيوگرافى جان استوارت ميل بدين‏جمله برخوردم پدرم به من مى‏گفت كه اين پرسش چه كسى مرا آفريده جواب ندارد زيرا بلا فاصله اين سؤال مطرح مى‏شود كه چه كسى خدا را آفريد ؟
جمله‏اى بدين سادگى دروغ برهان عله العلل را برايم آشكار ساخت‏و هنوز هم آن را دروغ مى‏دانم اگر هر چيز بايد علتى داشته باشدپس خداى را نيز علتى بايد اگر چيزى بدون علت وجود تواندداشت اين چيز مى‏تواند هم خدا باشد و هم جهان پوچى اين برهان‏به همين جهت است .
فعلا نيازى به گفتگو در اطراف سخن پوچ راسل نمى‏بينيم به موقع‏كه در اطراف خود برهان بحث مى‏شود پوچى اين سخنان روشن‏ترخواهد شد.) ح‏»

٧- شرور و نابسامانيها دليل نبودن خداست

مى‏گويند: اگر خدائى در كار بود اين همه پديده‏هاى بيفايده واز كار افتاده كه در نتيجه تحول و تكامل ماده پيدا مى‏شود موجود نمى‏شد و همچنين اين همه بدبختى و ستم و ناروائيهاى گوناگون كه جهان‏پر از آنها است پيدا نمى‏شد.
«ح (اين اشكال نيز متضمن دو اشكال است:
اول اينكه اگر خدائى در عالم باشد هر موجودى براى يك غرض حكيمانه‏بوجود مى‏آيد و هيچ چيز لغو و بدون فايده وجود پيدا نمى‏كند و حال آنكه مامى‏بينيم پاره‏اى از پديده‏ها در طبيعت رخ مى‏دهد كه هيچگونه فايده و اثرى براى‏آنها مترتب نيست مانند پستان مرد و زائده اعور يعنى لوله آپانديس در منتهاى‏روده بزرگ در همه افراد و انگشت‏ششم در افراد شش انگشتى و دست وپاى زائد در بعضى نوزادان و غير اينها .
پس معلوم مى‏شود پيدايش اين امور معلول ناموس طبيعت غير شاعر است‏و لا عن شعور بوجود آمده است جهان بر خلاف ادعاى الهيون يك جريان‏غائى و حكيمانه را طى نمى‏كند پس خدايى در كار نيست .
فلاسفه معمولا اين اشكال را در مباحث علت و معلول در بحث مخصوص‏علت غائى ذكر مى‏كنند و به نقض و ابرام در باره آن مى‏پردازند .
دوم اينكه اگر خدائى حكيم و عليم آنچنانكه الهيون ادعا مى‏كنندوجود داشته باشد شرور و بديها در عالم وجود پيدا نمى‏كند زيرا بديهى است‏كه عقل و حكمت‏خير و نيكى را بر شر و بدى ترجيح مى‏دهد و چون مى‏بينيم‏در جهان انواع حوادث نامطلوب از قبيل زلزله‏ها و طوفان‏ها ستمها و ناروائى‏ها محروميتها و ناكاميها درد و رنجها بيمارى‏ها مرگ و ميرهاوجود دارد پس معلوم مى‏شود خدائى حكيم و عليم آنچنانكه الهيون ادعا مى‏كنندوجود ندارد .
برتراند راسل در كتاب چرا مسيحى نيستم مى‏گويد: براستى تعجب آور است كه انسانها به اور كنند جهان حاضر با همه‏محتويات و نواقص خود بهترين جهانى باشد كه خالقى قدر قدرت وجامع كليه علوم طى ميليونها سال به وجود آورده باشد جدا چنين‏چيزى براى من غير قابل قبول است آيا تصور نمى‏كنيد اگر همه‏قدرتها و جميع علوم را در اختيار داشتيد و ميليونها سال هم وقت داشتيدمى‏توانستيد چيزى بهتر از كوكلوكلان و فاشيسم بيافرينيد .
در متن بعدا به اين دو اشكال پاسخ داده خواهد شد و ما نيز در همانجاتوضيحاتى خواهيم داد.) ح‏»
اينها و جز اينها سخنانى است كه ماديين و پيروان آنها مى‏گويندو ما در ابحاث متفرقه‏اى كه در مقاله‏هاى گذشته نموده‏ايم پاسخ برخى ازاين سخنان بى فائده را داديم و پاسخ برخى ديگر نيز خواهد آمد .

پاسخ اشكالات

در اينجا بعنوان يادآورى از گذشته و نمونه گوئى از آينده مى‏گوييم:
١- كسانى كه مى‏گويند: راه بحث در ماوراء طبيعت بواسطه‏كثرت خطا و لغزش هموار نبوده اطمينان بخش نيست پس اين راه رانبايد پيمود بخلاف بحث در علوم ماديه كه توام با حس و تجربه مى‏باشد.
اگر كمى بخود بيايند خواهند فهميد كه سخنى گفته‏اند نسنجيده‏زيرا همين سخن اينها گفتگوئى است در يك نظريه غير مادى هرگز اين‏سخن و نظائر آن را از آزمايشهاى فيزيك و شيمى و مانند آنها استخراج‏نكرده‏اند .
همان راهنمائى كه آنان را بسوى اطمينان بخش بودن بحثهاى‏حسى و تجربى هدايت كرده و آنان نيز اضطرارا در حال جبر پذيرفته‏انددر مورد ديگر نيز اگر هدايت كند بايد بپذيرند كارى كه حس و تجربه مى‏كند اينست كه حوادث و پديده‏هائى بوجود آورده و يا نشان داده ودر معرض قضاوت مى‏گذارند ولى قضاوت از آن چيز ديگرى است وانسان قضاوت آن قاضى را در مورد حس و تجربه با يك حس و تجربه‏ديگرى نپذيرفته بلكه اضطرارا و جبرا قبول نموده و قضاوت او در همه‏جا يكسان و بايستى است .
گذشته از اين اگر راه اين بحث راه غلطى بود هرگز انسان باغريزه فطرى خود متوجه آن سامان نمى‏شد چگونه متصور است كه‏يك موجود خارجى با حركت‏خارجى خود بسوى هدف و آرمانى‏متوجه شود در حالى كه نه سوى و نه هدف در خارج هيچگونه‏وجودى نداشته باشد .
٢- كسانى كه مى‏گويند معلومات ما تنها ارزش عملى دارندزيرا ما تنها آثار حسى را آن هم از طرق حواس خود مى‏يابيم و دليلى‏بر مطابقت آنها با خارج نداريم .
اگر كمى روشن‏تر شوند خواهند ديد كه:
اولا: نسبت بخارج از خود و محسوسات خود مطلقا شكاك هستندو از اين روى ارزشى براى سخنى كه بديگران مى‏گويند نيست .
و ثانيا: براى معلومات بسيارى ارزش واقعى قائل شده‏اند مانندعلمشان بخودشان و معلومات حسى خودشان و آنچه در دنبال‏معلومات حسى مى‏آيد .
و درين صورت چه مانع دارد كه سخن از ماوراء طبيعت نيز از اين‏قبيل بوده باشد .
و ثالثا: از براى همين بحث ارزش علمى قائل شده‏اند .
٣- و كسانى كه مى‏گويند قانون عليت و معلوليت‏ساخته تداعى‏معانى است اصولا شكاك مى‏باشند و ما پاسخ اين روش را در مقاله ومقاله داده و بى پايه بودنش را روشن ساختيم .
٤- كسانى كه مى‏گويند معلومات مسلمه ما فرضيه‏هائى است كه‏بحسب مساس حاجت فرض مى‏شود و امروز فرضيه خدا ديگر از محيطحاجت بيرون افتاده است اينان نيز چنانكه در مقاله‏هاى گذشته ثابت‏كرديم در حقيقت‏شكاك هستند .
در بى مغز بودن اين گفتار كافى است كه خودش پاسخ خودش مى‏باشدزيرا اين سخن معلومات مسلمه ما صرفا فرضيه‏هائى است كه حاجت‏آنها را بوجود آورد مى‏خواهد به ثبوت برساند كه ما هيچ معلوم‏ثابتى نداريم و در صورت صحت‏خود اين سخن معلوم ثابتى است وخودش دروغ خود را درمى‏آورد .
خوشمزه‏تر اينكه: بعضى از اينان كه باين نكته برخورده‏اند براى‏رفع اشكال گفته‏اند همه قضايا و معلومات غير دائمى و غير كلى است مگراينكه غير ثابت و غير كلى نداريم با اين سخن مشتمل باستثنائى خنده‏داريك قضيه دومى نيز كلى و ثابت اثبات نموده‏اند .
و اينكه گفته‏اند: فكر خدا و ماوراء طبيعت معلول انحطاط اقتصادى‏و بيچارگى بشر است پاسخ آن را در آغاز سخن داده و گفتيم كه بحث‏از خدا فطرى بشر مى‏باشد و نسبت متعاكسى ميان خدا شناسى و ماده پرستى‏موجود است در حقيقت‏خدا شناسى معلول محروميت مادى نيست‏بلكه روگردانى و اعراض از خدا شناسى معلول سرگرمى به ماده پرستى‏است زيرا سرسپردگى بحكم هر غريزه‏اى احكام غرائز ديگر راضعيف مى‏كند
گواه اين سخن آن است كه هر جا محروميت مادى با فعاليت‏برخى غرائز سرگرم كننده توام مى‏شود مانند اقسام شهوت‏رانى‏هاى پست‏باز پاى خدا شناسى لنگ است و از سوى ديگر اشخاصى كه فراغت نسبى‏و ميانه‏روى در زندگى دارند باين بحث بهتر مى‏پردازند اصولا كارهاى‏فكرى با سرگرميهاى مادى سازش ندارد .
و اينكه گفته‏اند فكر خدا و مذهب را استثمار كنندگان بشريت‏بوجود آورده‏اند پاسخش همان است كه گفته شد گذشته از آن اصولاسوء استفاده از فكرى دليل بطلان و فساد وى نمى‏باشد .
همه ميدانيم از نخستين روز كه بشر وارد صحنه اجتماع شده‏پيوسته اجتماعى صالح و آرمانى پاك بحسب فطرت مى‏خواسته ومى‏خواهد با اين همه پس از صدها هزار سال بقول زمين شناسان تا كنون‏در اثر استفاده سوء و نامشروع استفاده‏جويان موفق به استقرار يك چنين‏اجتماع صالحى در ميان همه بشر نگشته آيا مى‏توان گفت كه اين آرمان‏مقدس نيست و يا اينكه استثمار كنندگان عالم بشريت او را بوجودآورده‏اند .
اساسا هر روش و آرمان قابل توجه در ميان بشر پيدا شود كه توجه‏مردم را جلب كند راهزنان و نيرنگ‏بازانى پيدا شده و سر راه را گرفته وبهر رنگى بوده باشد استفاده‏هائى از اين راه خواهند برد مى‏خواهدمقصدى صحيح باشد يا فاسد حق باشد يا باطل .
٥- و كسانى كه مى‏گويند در آزمايشهاى علمى كه بهر گوشه وكنار جهان سرمى‏زند اثرى از خدا نمى‏يابيم .
اينان مفهوم كلمه خدا را نفهميده و به مقصد مثبتين اين حقيقت‏پى نبرده‏اند .
آنان كه به خدا معتقدند علتى در صف و رديف علل ماديه قرارنمى‏دهند كه زمام برخى حوادث را بدست علل ماديه سپرده و زمام برخى‏ديگر را بدست‏خدا بسپارند بلكه علتى فوق همه حوادث و علل آنهااثبات مى‏كنند كه نسبت او به همه آنها يكسان بوده باشد .
مثل خدا و علت و معلول‏هاى مادى مثل دست و قلم و نوشته قلم‏است آيا مى‏شود گفت ما با چشم ساده و مسلح خود هر چه به نگاشته‏هاى‏قلم نگاه مى‏كنيم جز اينكه از نوك قلم پيدايش مى‏يابند چيزى ديگر نمى‏يابيم و در نتيجه دستى در كار نيست البته نه زيرا قلم با آنچه از نوك وى‏ترشح مى‏كند همه و همه از آن دست مى‏باشد نه اينكه كلمات چندى كارقلم و كلمات چندى كار دست مى‏باشد .
جاى بسى تاسف است كه پس از گذشتن قرنهاى متراكم از سيرممتد علم و دانش كار يك مدعى دانش بجائى برسد كه به اندازه يك‏انسان دور از آبادى نتواند از غريزه فطرى خود استفاده كنديك انسان ساده اگر چه از بيان تفصيلى فكر خود عاجز و زبون‏است ولى با فطرت خود علت جهان خدا را از براى جهان مجموع‏علل و معلولات اثبات مى‏كند نه اينكه پاره‏اى از حوادث را بدست ماده‏و پاره‏اى بدست‏خدا بسپارد .
ولى اين مدعى دانش مى‏گويد در آزمايشهاى ما از خدا اثرى‏نيست بى اينكه بفهمد اگر خدائى بوده باشد چنانكه هست آزمايشگاه‏و آزمايش كننده و آزمايش شونده و خود آزمايش با همه شرايط كه دارندهمه و همه اثر او و از آن اوست .
و تازه برگشته و مى‏گويد چون كار زندگى و كاوشهاى علمى مابى اين فرضيه مى‏گذرد نيازى باين كنجكاوى نداريم جز اينكه اشتغال باينگونه‏بحثها ما را بانسان اولى ملحق نموده و از مزاياى شيرين و پر بهاى زندگى‏كه كنجكاوى روز افزون مادى در دسترس ما قرار مى‏دهد باز مى‏دارد .
گوينده اين سخن تصور نمى‏كند كه اگر با اين روش پاسخ مثبت‏به درخواستهاى بى بند و بار شكم و پائين‏تر از شكم داديم به درخواست‏غريزه فطرى چه پاسخ خواهيم داد .
البته گوينده اين سخن معنى تخلف از غريزه فطرى را نيز آن چنان‏كه شايد و بايد به ذهن نسپرده ولى بايد بداند كه كمال و مزيت وجودى‏هر پديده و آفريده‏اى آن چيزهائى است كه با ساختمان ويژه و غرائز وجودى‏وى وفق بدهد و هيمنكه اين توافق را از دست داد از ارزش واقعى خود افتاده و تنها نامى از كمال خواهد داشت .
اگر انسان تنها يك غريزه فطرى مثلا شهوت خوراك يا شهوت‏نزديكى جنسى داشت هر چه در فعاليت وى زياده‏روى مى‏كرد كمالش‏بود ولى غرائز گوناگون ديگرى كه در تركيب ساختمان وى موجوداست زياده‏روى و طغيان تنها يك غريزه را روا نديده و بحفظ توازن‏و حد اعتدال دعوت مى‏كند ماده تا حدى و ماوراء ماده تا حدى .
٦- و كسانى كه مى‏گويند بحث از خدا بجائى نمى‏رسد زيرا اگرطبق قانون عليت و معلوليت از براى جهان خدا اثبات كنيم از براى خدانيز علت بايد اثبات كرد اينان در بحث‏خلط مى‏كنند .
مضمون قانون نامبرده اين نيست كه هر موجودى علت مى‏خواهدبلكه اين است كه هر حادثه‏اى علتى دارد يعنى چيزى كه نبود و شدعلتى از براى پيدايش وى ضرورى است و در مقاله اين بحث رامشروحا توضيح داديم .
٧- و كسانى كه مى‏گويند اگر خدائى در كار بود اين همه پديده‏هاى‏بى فايده مانند پستان در مرد و پديده‏هاى از كار افتاده مانند بال مرغ خانگى‏و خروس و پوست لاى انگشتان برخى پرندگان غير آبى كه نتيجه تحول‏ماده يا تبعيت محيط مى‏باشد موجود نمى‏شد و همچنين اين همه فساد و شرو محروميت‏ها رخ نمى‏داد .
اينان نيز خلط بحث كرده و وجود نسبى و قياسى را از وجودنفسى و ضرورى تميز نداده‏اند .
سخن آنان داراى دو بخش است اما راجع به بخش اول‏كدام برهان علمى قائم شده به اينكه مثلا پستان تنها براى شير دادن‏است و فايده ديگرى ندارد يا پوست لاى انگشتان پا را فقط نيازمندى‏بشنا بوجود آورده است چيزى كه هست اينست كه انسان فائده‏اى‏در پاره‏اى از موارد مانند پستان زن و پاى اردك يافته سپس تعميم جاهلانه و بى ماخذى داده فائده نامبرده را از همه موارد مى‏خواهد يعنى‏قياس بيخودى كرده و حكم چيزى را از چيزى ديگر توقع مى‏كند مانندجراحى كه مى‏گويد تا روح انسانى زير كارد تشريح من نيايد وجودش‏را باور نخواهم كرد اين پزشك تصور كرده كه هر چه موجود بوده باشدبايد بريدنى باشد .
و در بخش دويم سخنشان اين افراد نتوانسته‏اند تميز دهند كه‏پيوسته شر و فساد و ساير ناملائمات در وجودات قياسى و يا وجودات‏پندارى اشياء است نه در وجودات واقعى و نفسى آنها.
«ح (مسئله شرور و بديها از مسائل مهم فلسفه است وجود شرور و بديها از قبيل‏مرگ و ميرها بيمارى‏ها مصيبتها آفتها فقر و ناتوانى‏ها دردها و رنجهازشتى‏ها و تشويهات خلقت نابرابريها و تبعيضها در خلقت و اجتماع جنگهاو درندگى‏ها و تنازع بقاء جانداران و بالاخره وجود شيطان و نفس اماره‏سبب شده است كه برخى در حكمت بالغه و نظام احسن خدشه كنند و بگوينداگر جهان با حكمت بالغه الهى اداره مى‏شد و نظام موجود نظام احسن بودامورى كه لغو و بيهوده و يا مضر و زيان آورند در جهان وجود نمى‏داشت‏شرورو بدى‏ها سبب شده است كه عده ديگرى به ثنويت گرايش كنند از راه اينكه‏چون اشياء و موجودات منقسم مى‏گردند بخيرات و شرور و اين دو قسم با يكديگرتباين ذاتى دارند امكان ندارد كه از مبدا واحد صادر شده باشند پس هر يك‏از اين دو قسم مبدا و منشا جداگانه دارند .
البته شرور و بديها در كسانى فكر ثنويت را بوجود آورده كه مبدءهستى را صاحب شعور و اراده مى‏دانند مدعى هستند موجودى كه در ذات‏خود اراده خير دارد ممكن نيست اراده شر داشته باشد و موجودى كه در ذات‏خود اراده شر دارد ممكن نيست اراده خير داشته باشد پس جهان داراى دومبدء است‏يكى خير محض است و جز خير و نيكى نمى‏خواهد و ديگرى شر محض‏است و جز شر و فساد نمى‏خواهد .
اما در منطق كسانى كه بمبدء يا مبادء شاعر مدرك قائل نيستند و معتقدنيستند كه در مبدء يا مبادء هستى تميز و تشخيص خير و شر وجود دارد نيازى‏به فرضيه ثنويت نيست .
فكر ديگرى كه مولود شرور و بدى‏ها است‏خدشه در عدل الهى است مى‏گويندعدم تعادلها و نابرابريها در خلقت و در اجتماع با عدل الهى سازگار نيست‏فلسفه‏هاى مبتنى بر بدبينى و فلاسفه بدبين جهان كه كم و بيش در همه جهان‏وجود داشته‏اند مولود احساس شرور و بديها مى‏باشندفلاسفه و حكماء الهى در مقابل حل شبهه شرور و بديها سه قسمت را موردبحث و مطالعه قرار داده‏اند: الف- ماهيت‏شرور و بديها چيست و چه ريشه‏اى دارند .
ب- تفكيك ناپذيرى خيرات و شرور از يكديگر و غلبه خيرات بر شرورج- فوائد و آثار مفيد شرور و بدى‏ها و اين كه هر شرى خيرى بدنبال‏خود مى‏آورد .
اما قسمت اول يك تحليل و سير و تقسيم عقلى ثابت مى‏كند كه شر ازنيستى برمى‏خيزد نه از هستى يعنى آنچه بد است‏يا خود عدم است مانند كورى‏فقر ناتوانى نابرابرى‏ها زشتى‏ها پيرى‏ها مرگها باعتبارى ياچيزى است كه منشا فقدانات و اعدام مى‏گردد مانند موذى‏ها آفتها بلاهاظلمها و تجاوز به حقوقها سرقتها و فحشاها و از اين قبيل است اخلاق فاسدنظير كبر حسد بخل و غيره .
مرگ و فقر و ضعف و پيرى و ناتوانى و زشتى از آن جهت بد است كه آدمى‏فاقد حيات و ثروت و قوت و جوانى و زيبائى است فقدان و نداشتن بد است‏موذيها و آفتها و بلاها و امثال اين‏ها از آن جهت بد مى‏باشد كه وجودشان‏منجر بسلب حيات و نعمت مى‏گردد .
پس مى‏توانيم بگوئيم كه وجود مطلقا خير است و عدم شر است‏و البته هر عدمى متصف بشريت نمى‏شود آن عدم متصف بشريت مى‏گردد كه عدم‏ملكه باشد يعنى هرگاه موجودى باشد كه استعداد يك كمال خاص در آن وجودداشته باشد و آن كمال خاص وجود پيدا نكند و يا پس از وجود پيدا كردن‏به عللى معدوم گردد عدم چنين كمال كه بعنوان يك حالت‏خاص صفت آن‏موجود واقع مى‏شود شر است .
از اينجا معلوم مى‏شود كه فكر ثنويت اساس درستى ندارد زيرا اشياءو موجودات واقعا دو دسته و دو صنف نيستند صنف خوبها و صنف بدها بدها و بدى‏ها يا نيستيها هستند پس در صنف موجودات قرار نمى‏گيرند و يا هستيهاهستند كه از آن جهت كه هستند بد نيستند بلكه خوبند و فاعل آنها همان فاعل‏خيرات است از آن جهت بد هستند كه منشا بدى و نيستى در موجود ديگرشده‏اند يعنى بحسب وجود فى نفسه خوبند و بحسب وجود نسبى و قياسى بدندو بديهى است كه وجود نسبى و قياسى وجود بالعرض است نه وجود بالذات‏لهذا اعتبارى است و نيازى به فاعل و جاعل ندارد پس بدى‏ها چه بديهاى‏بالذات كه از نوع اعدام و فقدانات‏اند و چه بدى‏هاى نسبى و بالقياس كه از نوع‏موجوداتند يا فاعل و جاعلى ندارند و يا فاعل و جاعل آنها فاعل و جاعل خيرات‏است و نيازى بفرض فاعل و جاعل ديگر ندارند و جعل وجود واقعى آنها كه‏وجود فى نفسه آنها است جعل خير است نه جعل شر .
و اما جواب شبهه منكرين حكمت بالغه و نظام احسن .
اگر ادعاى آنها به اين صورت باشد كه وجود شر و بدى‏ها از اين جهت‏دليل بر عدم حكمت بالغه است كه اگر حكمت بالغه‏اى در كار بود شرور و بديهارا نمى‏آفريد پاسخ آنها همان است كه به ثنويين داده شد يعنى در جواب آنهانيز گفته مى‏شد كه شرور يا اعدام و نيستى‏ها هستند و يا هستى‏هائى كه منشااتصاف آن هستى‏ها به شريت نيستى‏ها مى‏باشند .
ولى ممكن است كه شبهه به اين صورت تقرير شود كه هر چند شرور وبديها از نيستى‏ها بر مى‏خيزد ولى چرا عالم طورى آفريده نشد كه بجاى نيستى‏هاهستى‏ها و بجاى فقدانات كمالات بوده باشد اشكال اين نيست كه چرابدى‏ها را آفريد اشكال اينست كه چرا خلاء حاصل از نيستيها را با خلقت‏و آفرينش خوبها و خوبيها پر نكرد .
پس اشكال در آفريدن بدى‏ها نيست كه گفته شود عدمى هستند اشكال درنيافريدن خوبى‏ها بجاى اين بدى‏ها است چرا بجاى مرگ حيات دائم وبجاى فقر و ناتوانى ثروت و قوت و بجاى زشتى زيبائى و بجاى مصيبتها ورنجها و دردها خوشيها و لذتها و بجاى نابرابرى‏ها برابرى‏ها نيافريدبديهى است كه عدمى بودن شرور براى پاسخ به اين شبهه كافى نيست .
اينجا است كه بايد وارد مرحله دوم مطلب خود بشويم يعنى تفكيك ناپذيرى‏شرور از خيرات و غلبه جانب خيرات بر شرور .
منشا شرور و به عبارت ديگر منشا اين خلاها و فقدانات و نقصانات يا عدم‏قابليت ماده براى پذيرش كمال خاص است و يا قابليت ماده براى تضاد است‏اين دو خاصيت از ماده تفكيك ناپذير است همچنانكه تضاد ميان صور حقائق‏عالم طبيعت از لوازم وجود هستى آنها است و لازمه اين نحو از وجود است‏وجود و هستى در مراتب نزول خود طبعا با نقصانات و فقداناتى توام مى‏گرددهر مرتبه از وجود ملازم است با فقدان خاص هر يك از مواد و صور اين عالم‏نيز خواه ناخواه داراى درجه‏اى از فقدان است .
اين يك توهم است كه ماده باشد ولى قابليت قبول تضاد و تزاحم‏نداشته باشد و يا باشد و در هر شرايطى قابليت هر صورتى را داشته باشدهمچنانكه يك توهم محض است كه حقايق و صور عالم وجود داشته باشند ولى‏ميان آنها تضاد و تزاحم وجود نداشته باشد لازمه هستى طبيعت مادى يك‏سلسله نقصانات و فقدانات و تضادها و تزاحمها است پس يا بايد اين جهان‏نباشد تا موضوع از اصل منتفى گردد و يا بايد مقرون بهمين فقدانات و نقصانات‏و تزاحمها باشد .
اين جا است كه مطلب ديگرى پيش مى‏آيد و آن اينكه آيا جانب خيرات‏حقايق اين عالم غالب است‏يا جانب شرور آنها مثلا لازمه وجود آتش و قابليت‏احتراق برخى از مواد اينست كه در شرائط خاصى احتراق واقع شود در ميان‏احتراقها احيانا احتراقهائى است كه شر است مانند آتش‏سوزى‏هاى عمدى‏و غير عمدى كه صورت مى‏گيرد آيا مجموعا جانب خير و فايده آتش غلبه دارديا جانب شر و زيان آن آيا آتش بيشتر عامل نظام است‏يا عامل اختلال‏مسلما جانب خير در آن غلبه دارد پس امر دائر است ميان اينكه آتش اصلاوجود نداشته باشد و يا آتش باشد با مجموع خيرات و شرورى كه دارد آنگاه‏بايد ديد كه مقتضاى حكمت بالغه اينست كه خير كثير فداى شر قليل گردد يابر عكس دفع شر قليل فداى خير كثير گردد .
مسلما شق دوم صحيح است بلكه منع خير كثير براى دفع شر قليل‏خود شر كثير است و منافى حكمت بالغه است .
حكما مى‏گويند موجودات بحسب فرض ابتدائى پنج نوع فرض مى‏شوندخير محض شر محض خير غالب شر غالب متساوى .
مى‏گويند ما موجودى نداريم كه شر محض يا شر غالب و يا خير و شر متساوى‏باشد آنچه هست‏يا خير محض است و يا خير غالب.
پس معلوم شد تفكيك شرور از خيرات توهم محض است و عقلا محال است‏نظامى احسن از نطام موجود يك توهم بيش نيست پس ليس فى الامكان ابدع‏مما كان .
اما مرحله سوم گذشته از اينكه شرور از لوازم وجود خيرات اين‏عالمند خود آنها به نوبه خود مبدا و منشا خيرات كثير مى‏باشند بر وجودآنها منافع و مصالح فراوانى مترتب است به طورى كه اگر آن شرور نباشندخيرات و بركاتى نخواهد بود .
اولا برخى از اين شرور از قبيل مرگ و پيرى لازمه تكامل روح و تبدل‏آن از نشئه‏اى به نشئه ديگر است .
همانطورى كه گردو در ابتداء آميخته‏اى است از پوست و مغز و تدريجاهر چه مغز كمال مى‏يابد از پوست جدا مى‏شود و مستقل مى‏گردد تا آنجا كه‏پوست فلسفه خود را از دست مى‏دهد و بايد شكسته شود تا مغز آزاد گردد روح‏نيز نسبت به بدن همينطور است .
ثانيا اگر همين تزاحمها و تضادها نباشد و صورتى كه عارض ماده شده‏است براى هميشه باقى بماند ماده قابليت صورت ديگر پيدا نمى‏كند و براى‏هميشه بايد واجد يك صورت باشد و اين خود مانعى است براى بسط و تكامل نظام‏هستى در اثر تضادها و تزاحمها و بطلان و انهدام صورتهاى موجود نوبت به‏صورتهاى بعدى مى‏رسد و هستى بسط و تكامل مى‏يابد از اينرو حكماء گفته‏اندلو لا التضاد ما صح دوام الفيض عن المبدا الجواد .
ثالثا وجود شرور و اعدام در تكميل وجود موجودات و در ايجاد حركت‏و جنبش و سوق دادن آنها به كمال و صيقل دادن آنها مفيد و مؤثر و شرط حتمى‏است .
حكما مى‏گويند همواره حركات طبيعى مكانى بدنبال حركات قسرى‏پديد مى‏آيند تا شى‏ء با نيروى مخالف از مقتضاى طبع خود دور نشود ميل‏بحركت و وصول به مركز در او پديد نمى‏آيد در ميان مصيبتها و دردها و رنجهااست كه پختگى‏ها و تهذيبها و تكميلها و نبوغها پيدا مى‏شوند اگر رنج گرسنگى‏و تشنگى نباشد لذت سيرى و سيرابى هم نيست اگر امكان فسق و فجور پيروى ازهواى نفس نباشد تقوا و عفاف هم نيست اگر رقابتها و عداوتها نباشد تكاپو وجنبش و مسابقه هم نيست اگر جنگ و خون‏ريزى نباشد پيشرفت و تمدن هم نيست‏اگر اختناق نباشد آزاديخواه و آزاديخواهى كه مظهر جمال و كمال انسانيت‏است بروز نمى‏كند اگر ظلمها و قساوتها نباشد عدالتها و عدالتخواهى‏ها ارزش‏پيدا نمى‏كند فقدانات و احتياجات است كه محرك نيروها و به فعليت رساننده‏قوه‏ها مى‏باشند .
پس با توجه به اينكه جهان طبيعت جهان تدريج و تكامل و حركت از نقص‏به كمال است و حركت و تدرج ذاتى طبيعت است و با توجه به اينكه حركتها وجنبشها و سوق بكمالها بستگى طبيعى و ذاتى دارد بهمين چيزهائى كه شرور وبديها ناميده مى‏شوند فائده و فلسفه و مصلحت‏شرور و بديها روشن مى‏شودو معلوم مى‏شود آنچه شر و بدى ناميده مى‏شود از نظر جزئى و بلحاظ شى‏ءخاص است اما با مقياس وسيعتر و بزرگتر خير و خوبى است نه شر و بدى .
از آنچه گذشت معلوم شد اولا شرور عالم از قبيل نيستى‏ها و يا از قبيل‏هستى‏هائى هستند كه سبب نيستى‏ها شده‏اند و ثانيا اين شرور از خيرات تفكيك‏ناپذيرند و نبودن اينها مستلزم نبودن اين عالم است و ثالثا اين شرور و بديها در نظام عالم و در كمال موجودات نقش مهم و مؤثرى دارند.) ح‏»
و آنچه به خدا يا هر علت تامه منسوب است وجودات واقعى ونفسى اشياء است نه وجودات قياسى و يا پندارى آنها .
بدبخت و محروم و ناقص و ناكام وقتى داراى اين صفتها است كه‏وضع وجود حال او را با يك خوشبخت و سعادتمند مقايسه كنيم ولى نسبت بعلت موجبه كه ضرورى و جبرى است همان نحوى بايد باشدكه هست .
و ما به توضيح اين مطلب در اواخر اين مقاله خواهيم پرداخت‏منشا اين گونه اشتباهات و گفتارهاى بى پايه آن است كه انسان از معلومات‏عادى و مانوسات ذهنى خود از براى هر چه مى‏شنود جامه‏اى مى‏دوزد و آنچه را نديده است به آنچه ديده قياس مى‏كند .
مى‏گويند: اگر خدائى هست كجا است؟ و كدام سو مى‏باشد؟
چرا عالمى آرام و بى تزاحم ايجاد نكرد؟ و چرا باين بدگوئيهاو جسارتها پاسخ نمى‏دهد؟
چرا از طرفداران خود حمايت نمى‏كند؟ چرا؟ و چرا؟
از اين سخنان پوچ صدها و هزارها در لابلاى سخنانشان مى‏توان‏يافت درست مانند كسى كه در برابر فرضيه حركت عمومى بگويد اگر حركت عمومى راست است ما بايد حركت بخوريم و بپوشيم‏و مانند كشتى‏گيرى كه بگويد اگر نيروى الكتريسيته راست است‏بيايد با هم كشتى بگيريم.


۴
جهان آفرينش آفريدگارى دارد

جهان آفرينش آفريدگارى دارد

راه‏هاى بشر بسوى خدا

مقدمه

آنچه تا كنون گفته شد مربوط به ايرادات و اشكالات و موانعى بود كه‏معمولا براى افكار در راه تحصيل خدا شناسى وجود دارد .
اكنون ببينيم از چه راه و بچه دليل بايد وجود خدا را قبول كنيم بشرچه راهى بسوى خدا دارد اساسا بشر بهر عنوان و لباسى چه تحت عنوان‏وحى و نبوت و چه تحت عنوان عرفان و سلوك و چه تحت عنوان فلسفه وكلام از چه راههائى بسوى خدا و معرفت‏خدا پيش رفته است .
در اين مقاله كه يك مقاله فشرده فلسفى است تنها به طريق فلسفى اكتفاشده است و در ميان براهين فلسفى تنها به برهان معروف به برهان صديقين‏كه از مواريث فلسفه صدرائى است و عاليترين و شريفترين برهان فلسفى است‏و يك برهان ديگر كه بعدا توضيح داده خواهد شد قناعت‏شده است .
ولى ما لازم ميدانيم در اينجا سخن را اشباع كنيم و از جميع طرق وراههائى كه بشر براى وصول باين مقصود انتخاب كرده است‏ياد كنيم لهذاقبل از آنكه به توضيح بيانات متن بپردازيم اشاره‏اى اجمالى به آن راههامى‏نمائيم .
بطور كلى راههاى بشر به خدا شناسى سه نوع است: الف- راه دل يا راه فطرت ب- راه حس و علم يا راه طبيعت ج- راه عقل يا راه استدلال و فلسفه البته دو راه اخير هر كدام به راههاى زيادى منشعب مى‏گردد و بعداتوضيح خواهيم داد

راه دل يا راه فطرت

مى‏گويند خدا شناسى فطرى هر آدمى است‏يعنى هر آدمى بمقتضاى‏خلقت و ساختمان اصلى روحى خود خدا را مى‏شناسد بدون اينكه نيازى به‏اكتساب و تحصيل علوم مقدماتى داشته باشد .
لازم است در اينجا توضيحى داده شود: برخى از مدعيان فطرى بودن خدا شناسى مقصودشان از اين مطلب فطرت‏عقل است مى‏گويند انسان بحكم عقل فطرى بدون اينكه نيازى به تحصيل‏مقدمات استدلالى داشته باشد به وجود خداوند پى مى‏برد توجه به نظام هستى‏و مقهوريت و مربوبيت موجودات خود بخود و بدون اينكه انسان بخواهداستدلال كند اعتقاد بوجود مدبر و قاهر را در انسان به وجود مى‏آوردهمچنانكه در همه فطرياتى كه در اصطلاح منطق فطريات ناميده مى‏شوند مطلب‏از اين قرار است .
ولى مقصود ما از عنوان بالا فطرت عقل نيست مقصود ما فطرت دل‏است فطرت دل يعنى انسان بحسب ساختمان خاص روحى خود متمايل و خواهان‏خدا آفريده شده است در انسان خداجوئى و خداخواهى و خداپرستى بصورت‏يك غريزه نهاده شده است همچنانكه غريزه جستجوى مادر در طبيعت كودك‏نهاده شده است .
اين غريزه به صورت غير مستشعر در كودك وجود دارد او مادر رامى‏خواهد و جستجو مى‏كند بدون آنكه خود بداند و بفهمد كه چنين خواهش‏و ميلى در او وجود دارد و بدون آنكه در سطح شعور ظاهرش انعكاسى از اين‏ميل و خواهش وجود داشته باشد مولوى عينا همين تشبيه را آورده است آنجاكه مى‏گويد: همچو ميل كودكان با مادران سر ميل خود نداند در لبان
همچو ميل مفرط هر نو مريد سوى آن پير جوان بخت مجيد
جزء عقل اين از آن عقل كل است جنبش اين سايه زان شاخ گل است
سايه‏اش فانى شود آخر در او پس بداند سر ميل و جستجو
ديگرى مى‏گويد: چندين هزار ذره سراسيمه مى‏دوند در آفتاب و غافل از آن كافتاب چيست
غريزه خداخواهى و خداجوئى نوعى جاذبه معنوى است ميان كانون‏دل و احساسات انسان از يك طرف و كانون هستى يعنى مبدا اعلى و كمال‏مطلق از طرف ديگر نظير جذب و انجذابى كه ميان اجرام و اجسام موجوداست انسان بدون آنكه خود بداند تحت تاثير اين نيروى مرموز هست .
گوئى غير اين من يك من ديگر نيز در وجود او مست‏تر است و او از خودنوايى و آوازى دارد به قول نظيرى نيشابورى: غير من در پس اين پرده سخن سازى هست راز در دل نتوان داشت كه غمازى هست
بلبلان گل ز گلستان به شبستان آريد كه در اين كنج قفس زمزمه‏پردازى هست
تو مپندار كه اين قصه بخود مى‏گويم گوش نزديك لبم آر كه آوازى هست
حافظ مى‏گويد: در اندرون من خسته دل ندانم كيست كه من خموشم و او در فغان و در غوغا است
دانشمندان روانشناس و روانكاو در قرن اخير به اين حقيقت پى برده‏اندكه انسان در ماوراء شعور ظاهر خويش شعورى مخفى دارد گوئى در پس اين‏من ظاهر من پشت پرده‏اى وجود دارد چيزى كه هست برخى ازاين دانشمندان چنين فرض كرده‏اند كه عناصر من پنهان همه از شعورظاهر به باطن گريخته و تغيير شكل داده‏اند ولى برخى ديگر به اصالت‏شعورباطن ايمان و اعتراف دارند شعور اخلاقى شعور هنرى شعور علمى‏همچنين شعور مذهبى روان انسان را اصيل و ناشى از سرشت او مى‏دانند .
آن نقطه اصلى كه راه اهل عرفان را از راه فلاسفه جدا مى‏كند همين جااست عرفا از آنجا كه به نيروى عشق فطرى ايمان و اعتقاد دارند در تقويت‏اين نيرو مى‏كوشند معتقدند كه كانون احساسات عالى الهى قلبى را بايدتقويت كرد و موانع رشد و توسعه آنرا بايد از ميان برد و به اصطلاح بايد قلب‏را تصفيه كرد و آنگاه با مركب نيرومند و راهوار و سبك بال عشق بسوى خداپرواز نمود اما فلاسفه و متكلمين از راه عقل و فكر و استدلال مى‏خواهند شاهد مقصود و گمشده و مطلوب خود را كشف كنند عارف مى‏خواهد پرواز كند وبرسد فيلسوف مى‏خواهد سر به جيب تفكر فرو برد و حضور او را درانديشه خود احساس مى‏كند عارف مى‏خواهد ببيند و فيلسوف مى‏خواهدبداند عبادات در شرع مقدس براى پرورش اين حس است و لا اقل يكى ازفلسفه‏هاى عبادات اين است .
امروز دانشمندان زيادى هستند كه به وجود چنين احساس و شور و عشق‏و جنبشى در عمق روح آدمى كه او را به خداى لا يزال پيوند مى‏دهد ايمان دارند .
ما اگر بخواهيم بدانيم آيا چنين احساسى در آدمى هست دو راه در پيش‏داريم يكى آنكه خودمان شخصا و عملا دست به آزمايش در وجود خودمان وديگران بزنيم ديگر اينكه ببينيم دانشمندانى كه سالهاى دراز در زمينه‏روان آدميان از جنبه مسائل معنوى مطالعاتى داشته‏اند چه نظر داده‏اندقدماى ما از طرق استدلالى و اشراقى وجود چنين عشقى را در سراسر موجودات‏و از آن جمله انسان اثبات مى‏كردند و علماى امروز تجربيات روانى رادليل بر اين مطلب مى‏گيرند .
از جمله اين دانشمندان دانشمند معروف الكسيس كارل صاحب كتاب‏انسان موجود ناشناخته است وى در باره دعا مى‏گويد: دعا پرواز روح است بسوى خدا
و هم او مى‏گويد: گفته‏اند كه در عمق وجدان شعله‏اى فروزان است انسان خود راآنچنانكه هست مى‏بيند از خودخواهى‏اش حرصش گمراهى‏اش ازغرور و نخوتش پرده بر مى‏دارد براى انجام تكاليف اخلاقى رام‏مى‏شود براى كسب خضوع فكرى اقدام مى‏كند در همين هنگام سلطنت‏پر جلال آمرزش در برابر او پديدار مى‏گردد .
از جمله اين دانشمندان ويليام جمز است وى مى‏گويد: هر قدر انگيزه و محرك ميلهاى ما از عالم طبيعت‏سرچشمه گرفته‏باشد غالب ميلهاى ما و آرزوهاى ما از عالم ماوراء طبيعت‏سرچشمه‏گرفته چرا كه غالب آنها با حسابهاى مادى و عقلانى جوردرنمى‏آيد
هم او مى‏گويد: من بخوبى مى‏پذيرم كه سرچشمه زندگى مذهبى دل است و قبول‏هم دارم كه فرمولها و دستور العمل‏هاى فلسفى مانند مطلب ترجمه‏شده‏اى است كه اصل آن بزبان ديگرى باشد .
هم او مى‏گويد: عموما معتقدند كه ايمان خود را بر پايه‏هاى فلسفى محكم ساخته‏اندو حال آنكه مبناى فلسفى بر روى ايمان قرار دارد .
پاسكال كه بقول مرحوم فروغى محبت را برتر از عقل مى‏داند وبنياد علم و اعتقاد را بر اشراق قلبى قرار مى‏دهد مى‏گويدبه وجود خدا دل گواهى مى‏دهد نه عقل و ايمان از اين راه‏به دست مى‏آيد
و هم او مى‏گويد: دل دلائلى دارد كه عقل را به آن دسترس نيست .
برگسون نيز به نقل مرحوم فروغى معتقد است به دو نوع ديانت و دونوع اخلاق و براى هر يك از دو نوع مبدا و سرچشمه خاص قائل است‏سافل‏و عالى مبدا سافل صلاح هيئت اجتماعيه است و مبدا عالى فيضى است كه ازعالم بالا مى‏رسد در باره آن نوع ديانت كه از مبدا عالى سرچشمه مى‏گيردمى‏گويد: آن همان مايه دانشى است كه در جانوران غريزه و در انسان عقل‏را به وجود مى‏آورد از آن مايه دانش در انسان قوه اشراقى به‏وديعه گذاشته شده كه در عموم به حال ضعف و ابهام و محو است ولى‏ممكن است كه قوت و كمال يابد تا آنجا كه شخص متوجه شده‏كه آن اصل اصيل در او نفوذ دارد مانند آتشى كه در آهن نفوذ و آنراسرخ مى‏كند به عبارت ديگر اتصال خود را به مبدا در مى‏يابد وآتش عشق در او افروخته مى‏شود هم تزلزل خاطرى كه از عقل‏در انسان رخ كرده مبدل به اطمينان مى‏گردد هم علاقه‏اش ازجزئيات سلب شده به طور كلى به حيات تعلق مى‏گيرد عاشقم‏بر همه عالم كه همه عالم از او است .
يكى از دانشمندان روانشناس معاصر كه به اصالت‏حس دينى در عمق وجدان بشر معتقد است‏يونگ شاگرد معروف و مبرز فرويد است وى نظريه‏استاد خويش را مبنى بر اينكه احساس مذهبى يك احساس مادى عقب رانده‏شده تغيير شكل داده‏اى است رد كرد و معتقد باصالت اين حس گرديده‏ميان او و استاد در اين زمينه نامه‏ها مبادله شده است كه در برخى كتب‏مسطور است .
اينشتاين دانشمند معروف عصر ما بيان جالبى در اين زمينه داردوى در مقاله‏اى كه از او تحت عنوان مذهب و علوم نقل شده بحثى در اين زمينه‏مى‏كند و پس از اينكه مدعى مى‏شود محرك مذهبى در همه مردم يكسان نيست‏و از بعضى كتب مذهبى مانند توراه و انجيل از لحاظ طرز معرفى خدا انتقادمى‏كند مى‏گويد: يك عقيده و مذهب ثالث بدون استثناء در بين همه وجود دارد گر چه‏با شكل خالص يكدست در هيچكدام يافت نمى‏شود من آن را احساس‏مذهبى آفرينش يا وجود مى‏دانم بسيار مشكل است اين احساس‏را براى كسى كه كاملا فاقد آن است توضيح دهم به خصوص كه دراينجا ديگر بحثى از آن خدا كه به اشكال مختلف تظاهر مى‏كند نيست‏در اين مذهب فرد كوچكى آمال و هدفهاى بشر و عظمت و جلالى كه‏در ماوراى امور و پديده‏ها در طبيعت و افكار تظاهر مى‏نمايد حس‏مى‏كند او وجود خود را يك نوع زندان مى‏پندارد چنانكه مى‏خواهداز قفس تن پرواز كند و تمام هستى را يك باره بعنوان حقيقت واحددريابد .
در قرآن مجيد و آثار قطعى پيشوايان بزرگ اسلام دلايل زيادى هست‏بر اينكه مسئله فطرى بودن دين و توجه به خدا سخت مورد توجه بوده است‏ظاهرا قرآن كريم اولين كتابى است كه اين مسئله را طرح كرده است و اكنون‏پس از چهارده قرن مى‏بينيم دانش بشرى آنرا تاييد مى‏كند .
نظر به اينكه توضيح و تفسير اين آيات خصوصا با توجه به كلماتى كه‏از رسول اكرم و خاندان پاكش در توضيح و شرح آن آيات رسيده دامنه سخن‏را زياد بسط مى‏دهد و از حوصله اين كتاب خارج است ما در اينجا تنها به‏نقل برخى آيات و دو سه جمله از پيشوايان دين اكتفا مى‏كنيم و مى‏گذريم: ١- (فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها) ٢- (ا فغير دين الله يبغون و له اسلم من فى السموات و الارض) ٣- (الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب)رعد آيه ٢٨. ٤- (و من اعرض عن ذكرى فان له معيشه ضنكا) طه آيه ١٢٤ ٥- (فذكر انما انت مذكر) غاشيه آيه ٢١ ٦- (سبح لله ما فى السموات و الارض) حديد حشر صف آيه اول . ٧- (و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم‏ا لست بربكم قالوا بلى) اعراف ١٧٢. ٨- (و الذين آمنوا اشد حبا لله) . ٩- (فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته ويذكروهم منسى نعمته و يحتجوا عليهم بالتبليغ و يثيروا لهم دفائن العقول. نهج البلاغه خطبه اول . ١٠- (ابتدع بقدرته الخلق ابتداعا و اخترعهم على مشيته اختراعا ثم‏سلك بهم فى طريق ارادته و بعثهم فى سبيل محبته صحيفه سجاديه دعاوى اول.
بحث در دلالت هر يك از اين آيات و كلمات بر مدعاى ما طولانى است‏از مطالعه تفاسير اين آيات و شروح اين كلمات مطلب روشن مى‏شود

راه حس و علم يا راه طبيعت

به عبارت ديگر راه مطالعه در خلقت اين راه نيز به نوبه خود به سه راه منشعب مى‏شود: ١- از راه تشكيلات و نظاماتى كه در ساختمان جهان به كار رفته است . ٢- از راه هدايت و راهنمائى مرموزى كه موجودات در مسير خويش‏مى‏شوند . ٣- از راه حدوث و پيدايش عالم .

١- تشكيلات و نظامات

مطالعه احوال موجودات نشان مى‏دهد كه‏ساختمان جهان و ساختمان واحدهائى كه اجزاء جهان را تشكيل ميدهندحساب شده است هر چيزى جائى دارد و براى آن جا قرار داده‏شده است و منظورى از اين قرار دادنها در كار بوده است .
جهان درست مانند كتابى است كه از طرف مؤلف آگاهى تاليف شده‏است هر جمله و سطر و فصلى محتوى يك سلسله معانى و مطالب و منظورهائى‏است نظمى كه در كلمات و جمله‏ها و سطرها به كار برده شده است از روى‏دقت‏خاصى است و هدف را نشان مى‏دهد .
هر كس تا حدودى مى‏تواند خطوط و سطور كتاب خلقت را بخواند ويك سلسله معانى از آنها درك كند و قصد و فكر مؤلف آن را دريابد هر كسى‏مى‏تواند نظامات حكيمانه و آثار و علائم بكار رفتن تدبير و اراده را در كار خلقت‏روشن استنباط كند هر چند درس ناخوانده و بيابانى باشد ولى البته اگركسى با علوم طبيعى آشنائى داشته باشد به تناسب معرفتش به اين امورنظامات و آثار و علائم وجود و حكمت و تدبير را در كار خلقت بيشتر ادراك‏مى‏كند .
قرآن كريم با اصرار و ابرام بى نظيرى افراد بشر را به مطالعه در خلقت‏و ساختمان موجودات به منظور شناختن خداوند سوق مى‏دهد و همچنين دركلمات پيشوايان دين كه نمونه‏اش خطبه‏هاى نهج البلاغه و توحيد مفضل وبرخى دعاها و برخى احتجاجات ائمه اطهار است عنايت فوق العاده‏اى به اين مطلب‏شده است نظر به اينكه ذكر اجمالى چندان مفيد نيست و تفصيل و تشريح ازحدود اين كتاب خارج است ما از ذكر آيات و خطب و احاديث و دعوات واحتجاجات مربوطه صرف نظر مى‏كنيم و به وقت ديگر موكول مى‏نمائيم .
مسلما براى عامه مردم بهترين راه شناساندن خداوند همين راه است‏اكنون مى‏خواهيم ببينيم كه چگونه است كه تشكيلات و نظامات ساختمان‏موجودات بر وجود خداوند عليم و حكيم دلالت مى‏كند .
جواب اين پرسش روشن است همان طورى كه اصل پيدايش يك اثربر وجود نيروى مؤثر دلالت مى‏كند صفات و خصوصيات آن اثر نيز مى‏تواندتا حدود زيادى آئينه و نشان دهنده صفات مؤثر بوده باشد مثالى ذكر كنيم: ما افراد انسان مستقيما از محتويات ضمير و افكار و انديشه‏ها و ملكات‏اخلاقى و روحى يكديگر آگاه نيستيم و نمى‏توانيم آگاه باشيم بديهى است‏كه نه من مى‏توانم مستقيما ضمير شما را بخوانم و بلا واسطه از نيت وصفات اخلاقى شما آگاه گردم و نه شما مى‏توانيد مستقيما از ضمير من آگاه‏شويد ولى در عين حال تا حد زيادى به محتويات ضمير يكديگر پى مى‏بريم‏بدون آنكه كوچكترين ترديدى به خود راه دهيم .
ما در باره شخص معينى اعتقاد علمى پيدا مى‏كنيم و او را به عنوان عالم‏مى‏شناسيم به چه دليل به دليل آثار قولى و كتبى كه از او ديده‏ايم ما يكى رافقيه ديگرى را حكيم سومى را رياضى‏دان چهارمى را اديب ميدانيم‏چرا براى اينكه از اولى سخنان و نوشته‏هاى فقهى و از دومى سخنان ونوشته‏هاى حكمى و از سومى رياضى و از چهارمى ادبى شنيده و ديده‏ايم‏بحكم سنخيتى كه لازم است ميان اثر و مؤثر بوده باشد امكان ندارد كه از فاقد علم سخنان علمى و يا از كسى كه فقط فقيه است‏سخنان منظم فلسفى و رياضى‏و ادبى و يا از كسى كه فقط حكيم است آثار فقهى يا رياضى صادر شود مثلاهيچيك از ما كه صاحب جواهر را مى‏شناسيم شك نداريم كه او فقيه بزرگى بوده‏است و حال آنكه او را نديده‏ايم و اگر هم مى‏ديديم نمى‏توانستيم مستقيما ازضمير او آگاه شويم اما كتاب جواهر او دليل قاطعى است بر اينكه مؤلف آن‏فقيه بزرگى بوده است .
ممكن است كسى بگويد قطع و علمى كه ما در اينگونه مسائل داريم باين‏معنى نيست كه هيچگونه احتمال خلافى در كار نيست بلكه باين معنى است كه‏احتمال خلاف در حساب احتمالات آنقدر ضعيف است كه هيچ عقل سليمى آنرابحساب نمى‏آورد احتمال خلافى كه در كار است احتمال تصادف و اتفاق است‏مثلا در مورد كتاب جواهر ما قاطع هستيم كه مؤلف آن فقيه بزرگى بوده امانه به اين معنى كه هيچگونه احتمال اينكه او فقيه نبوده و اين نوشته‏ها از روى‏تصادف و اتفاق تنظيم شده باشد ندهيم خير احتمال اينكه مؤلف جواهر فقيه‏نبوده و نوشته‏ها تصادفا تنظيم شده است وجود دارد ولى بقدرى آن احتمال‏ضعيف است كه قابل به حساب آمدن نيست و لهذا مى‏گوييم قطع و علم داريم كه‏صاحب جواهر فقيه بزرگى بوده نه ظن و گمان احتمال تصادف در اينگونه‏موارد به شكل يك كسر از عددهائى كه ما مى‏شناسيم از قبيل يك صدم يك هزارم يك‏ميليونيم يك مليارديم و غيره نيست بلكه بصورت كسر از يك عددى است كه‏در وهم ما نمى‏گنجد مثل اينكه فرض كنيم عدد يك را رسم كنيم و در طرف راست‏آن آنقدر صفر بگذاريم كه بكره ماه برسد احتمال تصادف در اينگونه موارداز قبيل يك احتمال در مقابل اين عدد غير قابل تصور از احتمالات است ولى‏بهر حال همين اندازه احتمال هست .
ما بعدا در باره اين مطلب بحث‏خواهيم كرد در اينجا همين قدر مى‏گوييم‏اين اندازه احتمال كه قابل به حساب آمدن نيست مانعى ندارد ما با اينكه‏اينگونه احتمالات را كه فقط با يك نيروى عظيم رياضى مى‏توانيم وجود آنهارا كشف كنيم نه اينكه در وجدان خود چنين احتمالاتى را احساس نمائيم‏در باره هر مؤلف و نويسنده‏اى مى‏توانيم بدهيم مثلا مى‏توانيم احتمال بدهيم‏همين نوع احتمال كه سعدى با همه اين آثار ذوقى و ادبى يك ذره ذوق‏ادبى نداشته و تصادفا اين نثر و نظم‏ها بر زبانش جارى شده است‏يا بو على‏بوئى از فلسفه و طب نبرده است و تصادفا و بدون توجه كه قلم را روى كاغذمى‏كشيده يك سلسله مسائل منظم و نقل اقوالهاى صحيح و تحقيقات قابل استفاده‏از آب در آمده است و همچنين صاحب جواهر كه جواهر را مى‏نوشته است با اينكه جلو چنين احتمالى را منطقا نمى‏توانيم سد كنيم شك نداريم كه سعدى‏داراى ذوق شعرى و ادبى و بو على سينا داراى افكار فلسفى و طبى و صاحب جواهرداراى ملكات فقهى بوده است كسانى كه بشر را به خدا شناسى از راه مطالعه كتاب‏خلقت‏سوق داده‏اند خواسته‏اند بشر همان اندازه به علم و حكمت صانع متعال‏مطمئن شود كه از روى آثار سعدى و بو على و صاحب جواهر بمقامات ادبى وفلسفى و فقهى آنها مطمئن مى‏شود .
كرسى موريسون در كتاب راز آفرينش انسان ترجمه محمد سعيدى‏ مى‏گويد ده عدد سكه يك شاهى را از شماره يك تا ده علامت‏بگذاريد و آنها را در جيب خود بريزيد و بهم بزنيد پس از آن سعى‏كنيد آنها را به ترتيب شمارش از يك تا ده در آوريد و هر كدام رادر آورديد پيش از اينكه سكه دومى را بيرون بياوريد دوباره بجيب‏خود بيندازيد با اين ترتيب احتمال آنكه شماره يك بيرون بيايدمعادل يك بر ده است احتمال اينكه شماره يك و دو به ترتيب‏بيرون بيايد يك بر صد است احتمال آنكه شماره يك دو و سه‏مرتبا بيرون بيايد يك در هزار است احتمال آنكه شماره‏هاى‏يك و دو و سه و چهار متواليا كشيده شود يك در ده هزار است .
و بهمين منوال احتمال در آمدن شماره‏ها به ترتيب كمتر مى‏شودتا آنكه احتمال بيرون آمدن شماره‏هاى از يك تا ده به رقم يك‏بر ده مليارد مى‏رسد منظور از ذكر مثلى بدين سادگى آنست كه‏نشان داده شود ارقام در مقابل احتمالات چگونه قوس صعودى مى‏پيمايندبراى بوجود آمدن حيات در روى كره ارض آن قدر اوضاع و احوال‏مساعد لازم است كه از حيث امكانات رياضى محال است تصور نموداين اوضاع و احوال بر سبيل تصادف و اتفاق با يكديگر جور آمده‏باشند و بهمين جهت بايد ناگزير معتقد بود كه در طبيعت قوه مدركه‏خاصى وجود دارد و در جريان اين امور نظارت مى‏كند وقتى باين‏نكته اذعان آورديم بايد ناچار معتقد شويم كه مقصد و منظور خاصى‏نيز از اين جمع و تفريق‏ها و از پيدايش حيات در بين بوده است .
امروز فرضيه‏ها و نظريه‏هاى خاصى در باره آفرينش جهان زمين حيات‏انسان وجود دارد بعضى گمان مى‏كنند با قبول آن فرضيه‏ها و نظريه‏ها ديگرلزومى ندارد كه فرض كنيم جهان و حيات و انسان با اراده‏اى حكيمانه‏بوجود آمده است مثلا در باره كرات منظومه شمسى طبق فرضيه معروف لاپلاس‏گفته مى‏شود كه قطعاتى است كه در اثر نزديكى و برخورد خورشيد با يك ستاره ديگر از خورشيد جدا شده‏اند در باره حيات گفته مى‏شود كه در اثر جمع شدن يك سلسله‏شرايط شيميائى پديد آمده است و سپس طبق ناموس تكامل رشد و تكثير يافته‏تا به امروز رسيده است در باره اندامهاى گياهها و حيوانات و انسان گفته مى‏شودطبق اصول نشوء و ارتقاء خود بخود بحكم طبيعت پديد آمده‏اند و در باره عقل‏و هوش و روح انسانى گفته مى‏شود كه جز خاصيت مادى تركيبات شيميائى‏چيزى نيست .
ما فرضيه لاپلاس را در باره اينكه زمين قطعه‏اى است كه از خورشيد جداشده است و فرضيه كسانى كه مى‏گويند آغاز حيات بصورت پيدايش يك موجودتك سلولى بوده است و فرضيه كسانى كه انسان و حيوان و گياه را از يك ريشه‏مى‏دانند كه تدريجا تطور يافته است عجالتا مى‏پذيريم اما مى‏خواهيم ببينيم‏آيا با تصادف و اتفاق يعنى عدم دخالت‏شعور و اراده ممكن است همين فرضيه‏ها راتوجيه كرد يا نه بهتر است از زبان خود دانشمندان جديد بشنويم:
كرسى موريسون در كتاب راز آفرينش انسان مى‏گويد: برخى ستاره شناسان معتقدند كه احتمال نزديكى دو ستاره بهم تاحدودى كه قوه جاذبه آنها در هم فعل و انفعال كند و آنها را بسوى‏يكديگر بكشاند به نسبت‏يك به چند ميليون مى‏باشد احتمال آنكه‏دو ستاره به همديگر تصادم نمايند و باعث تجزيه و تلاشى يكديگر شوندبقدرى نادر است كه از حوصله قدرت محاسبه خارج مى‏باشد .
پس معلوم مى‏شود فرضا اين فرضيه را بپذيريم كه زمين قطعه‏اى است كه‏در اثر يك تصادم و برخورد از خورشيد جدا شده است بايد فرض كنيم كه عمد وقصدى در كار بوده است كه آن برخورد و تصادم بوجود آيد و هدف خاصى از اين‏كار منظور بوده است كه همان پيدايش حيات و سپس حيوان و بعد انسان بعنوان‏هدف اصلى مخلوقات زمين است .
و اما پيدايش حيات فرض مى‏كنيم كه جمع شدن يك سلسله شرائطمادى و شيميائى براى پيدايش حيات كافى باشد يعنى فرض مى‏كنيم كه حيات‏خاصيت‏خود ماده است نه فعليتى جوهرى و اضافى بر فعليت ماده خود اين‏جمع شدن شرايط با تصادف و اتفاق قابل توجيه نيست كرسى موريسون در كتاب خويش مى‏گويد: ممكن نيست تمام شرائط و لوازمى كه براى ظهور و ادامه حيات‏ضرورى است صرفا بر حسب تصادف و اتفاق در آن واحد بر روى‏سياره‏اى فراهم شود.
ايضا در همين كتاب پس از آنكه در فصل سوم تحت عنوان گازهائى كه ما استنشاق مى‏كنيم فصل مشبعى در باره شرائط امكان پيدايش حيات بحث مى‏كنددر خاتمه فصل چنين مى‏گويد: اكسيژن و ئيدروژن و اسيد كربونيك چه به تنهائى و چه در حال تركيب‏و اختلاط با همديگر از اركان اوليه حيات جانداران بشمار مى‏روندو اساسا مبناى زندگانى در زمين بر آنها استوار است از ميان‏ميليونها احتمال حتى يك احتمال هم نمى‏رود كه همه اين گازها درآن واحد در سياره‏اى جمع شوند و مقدار و كيفيت آنها هم به طورى‏متعادل باشد كه براى حياه كافى باشد از طريق علمى كه توضيحى‏در باره راز طبيعت نمى‏توان داد اگر هم بخواهيم بگوئيم همه آن‏نظم و ترتيبات تصادفى بوده آن وقت بر خلاف منطق رياضى استدلال‏كرده‏ايم .
پس معلوم مى‏شود پيدايش حيات را در روى كره زمين حمل بر تصادف‏كردن خلاف عقل سليم است
بر حسب نظريات علمى امروز ريشه نسلى حيوانها و گياهها يك چيزاست‏يك سلول بوده است كه بدو شعبه مختلف نباتى و حيوانى منشعب شده است‏اكنون ببينيم آيا بنا بر همين نظريات ممكن است اين انشعاب را با تصادف واتفاق توجيه كنيم خصوصا با توجه به نيازى كه اين دو شعبه بيكديگر دارند يامجبوريم بپذيريم آن انشعاب نيز از روى عمد و قصد بوده است .
كرسى موريسون در كتاب خويش مى‏گويد: در آغاز ظهور حيات در كره ارض اتفاق عجيبى رخ داده است كه‏در زندگى موجودات زمين اثرات فوق العاده داشته است‏يكى ازسلولها داراى اين خاصيت عجيب شد كه بوسيله نور خورشيد پاره‏اى‏تركيبات شيميائى را تجزيه كند و از نتيجه اين عمل مواد غذائى براى‏خود و ساير سلولهاى مشابه تدارك نمايد اخلاف و نوادگان يكى‏از اين سلولهاى اوليه از غذائى كه توسط مادرشان تهيه شده بود تغذيه‏كردند و نسل حيوانات را بوجود آوردند در حالى كه اخلاف سلولى‏ديگر كه بصورت نبات در آمده بود رستنى‏هاى عالم را تشكيل داده‏و امروز كليه مخلوقات زمينى را تغذيه مى‏نمايند آيا مى‏توان باوركرد كه فقط بر حسب اتفاق يك سلول منشا حيات حيوانات و سلول‏ديگر ريشه و اصل نباتات گرديده است .
نكته جالب در اينجا اينست كه نباتات و حيوانات كه بعدها از اين دوسلول انشعابى اوليه پديده آمده‏اند مكمل و نيازمند به يكديگرند بدون هر يك از اينها ديگرى نمى‏تواند بحيات خود ادامه دهد راز آفرينش انسان صفحه توضيح مى‏دهد كه حيوانات در زندگى خود نيازمند به اكسيژن مى‏باشد و نباتات‏نيازمند به كربن حيوانات اكسيژن استنشاق مى‏كنند و اسيد كربونيك بيرون‏مى‏دهند و نباتات بر عكس با اسيد كربونيك تنفس مى‏كنند برگ نباتات درحكم ريه انسانى است كه در زير حرارت آفتاب اسيد كربونيك را به عنصر كربن‏و اكسيژن تجزيه مى‏كنند و اكسيژن را دفع و كربن در تنه آنها باقى مى‏ماندآنگاه در مى‏گويد: همه نباتات و جنگلها و بوته‏ها و خزه‏ها و بطور كلى رستنيها ساختمان‏اصلى وجودشان تركيبى از آب و كربن است‏حيوانات كربن دفع‏مى‏كنند و نباتات اكسيژن و از اين رو هر گاه اين دو عمل موجودات‏متوقف مى‏ماند آن وقت‏يا حيوانات همه اكسيژنها را مصرف مى‏كردندو يا نباتات كليه كربنها را و چون موازنه بهم مى‏خورد نسل هر دوطايفه بسرعت رو به انقراض و زوال مى‏رفت .
يكى ديگر از عجائب عالم جانداران كه به هيچ وجه با تصادف قابل توجيه‏نيست اينست كه تقريبا از اوايل پيدايش حيات جنس نر و ماده كه براى ادامه‏نسل ضرورت دارد بوجود آمده است دستگاههاى مربوط به تناسل چه در عالم‏حيوانى و چه در عالم نباتى چه در جنس نر و چه در جنس ماده آنقدر حيرت انگيزاست كه به هيچ وجه نمى‏توان گفت هدفى در ايجاد اينها در كار نبوده است و دستگاه‏خلقت اينها را براى ادامه نسل به وجود نياورده است .
از اينها مى‏گذريم و مى‏آئيم اندامهاى نباتات و حيوانات را در قسمتهاى‏مختلف مطالعه مى‏كنيم آن چنان غرق حيرت و بهت مى‏شويم كه مطالعه يك كتاب‏چندين هزار صفحه‏اى مملو از نكات دقيق و ظريف هرگز نمى‏تواند ما را اين‏اندازه دچار بهت و حيرت و اعتراف بقدرت كامله و حكمت بالغه بوجود آورنده‏آن بكند و به قول سعدى: آفرينش همه تنبيه خداوند دل است دل ندارند كه ندارد به خداوند اقرار
اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود هر كه فكرت نكند نقش بود بر ديوار
مدت كوتاهى در اروپا اين فكر پديد آمد كه نظامات خلقت نباتات وحيوانات آنگاه دلالت مى‏كند بر حكمت بالغه صانع عالم كه خلقت اشياء دفعتاو آنا صورت گرفته باشد اما اگر تدريجا صورت گرفته باشد مانعى ندارد كه يك‏سلسله تصادفات تدريجا متراكم و منجر به آنچه هست‏شده باشد بعد از پيدايش داروينيسم و ارائه اصول طبيعى تطور اين عقيده براى بعضى پيدا شد كه اصول‏داروينيسم براى توجيه خلقت تصادفى جانداران كافى است .
آنچه مسلم است اينست كه اصولى كه علماى زيست‏شناسى براى تكامل‏ذكر كرده‏اند به تنهائى به هيچ وجه براى توجيه خلقت كافى نيست محال است‏كه با عدم دخالت دادن قصد و هدفدارى در طبيعت بتوان خلقت را توجيه كرد .
تكيه‏گاه داروينيسم انتخاب طبيعى و بقاى اصلح است اين خودحقيقتى است كه در نبرد حيات يكنوع غربال طبيعى صورت مى‏گيرد وآن جاندار كه بنوعى با شرائط حيات منطبقتر است قابليت بيشترى براى‏بقاء دارد .
ولى سخن در اينست كه آيا آن چيزهائى كه براى حيات موجود زنده مفيدو لازم است ممكن است ابتدائا بصورت تصادف بوجود آمده باشد تا بعد در غربال‏طبيعت باقى بماند يا نه مطالعه در احوال موجودات نشان مى‏دهد يك نيروى‏مرموز و شاعر و هدفدار وضعى در اندام جانداران بوجود مى‏آورد كه آنها رامتناسب با شرائط محيط نمايد .
اگر همه تغييراتى كه در بدن موجودات زنده پيدا مى‏شود از نوع پرده‏لاى انگشتان بعضى مرغها بود ممكن بود بگوئيم تصادفا در لاى انگشت‏يك‏مرغ پرده پيدا شده و اين پرده براى شناورى او در آب مفيد واقع شد و مورداستفاده حيوان قرار گرفت و بعد بوراثت به اعقاب او منتقل شد قطع نظراز اينكه علم وراثت آن را قبول ندارد ولى بعضى اندامهاى مفيد و لازم جانداران‏بصورت يكدستگاه بسيار عظيم تو در تو و پيچ در پيچ است تنها هنگامى قابل‏استفاده و بهره‏بردارى است كه تمام دستگاه به وجود آمده باشد نظير دستگاه‏عظيم باصره در اينگونه موارد چگونه مى‏توانيم بگوئيم كه تصادفا تغييرى دربدن موجود زنده پديد آمد و او را اصلح براى بقاء ساخت و طبيعت او را درغربال خويش نگهدارى كرد .
راز آفرينش انسان صفحه پس از اينكه توضيحى در باره ساختمان‏عجيب چشم مى‏دهد مى‏گويد: همه اين تشكيلات عجيب از مردمك ديده گرفته تا شمش‏ها ومخروطها و اعصاب بايد با يكديگر و در آن واحد بوجود آمده‏باشد زيرا اگر يكى از اين نظامات پيچيده ناقص باشد بينائى چشم‏غير مقدور خواهد بود با اين وصف آيا مى‏شود تصور كرد همه اين‏عوامل خود بخود جمع آمده و هر يك از آنها وضع نور را طورى‏تنظيم كرده است كه بكار ديگرى بخورد و حوائج او را رفع كند .
باز چيز ديگرى كه توليد شگفتى و حيرت مى‏كند اينست كه سلولهاى بدن‏كه عددشان در بدن يك فرد به ميلياردها مى‏رسد و از عدد مجموع افراد بشردر عصر حاضر بيشتر است با اينكه همه از يك اصل و ريشه زاده‏اند هر دسته‏اى كارى‏مخصوص بخود انجام ميدهند و غذاى مخصوص بخود را جذب مى‏كنند هر سلول‏از اعضاء مختلف بدن مثل استخوان گوشت ناخن مو چشم دندان و امثال‏آن همان غذائى را جذب مى‏كند كه بكار پرورش و زندگانى او مى‏خورد سلولهانيروى انطباق عجيبى دارند خود را با شرايط و احتياجات هماهنگ مى‏سازند.
راز آفرينش انسان مى‏نويسد: سلولها ناگزيرند شكل و هيئت و حتى طبيعت اصلى خويش رابنا به مقتضيات محيط و احتياجاتى كه با آن زيست مى‏كنند و خودجزئى از آن هستند تغيير بدهند و خود را با آن هماهنگ سازندهر سلولى كه در بدن موجودات جاندار بوجود مى‏آيد بايد خود راآماده سازد كه گاهى بصورت گوشت در آيد گاهى بصورت پوست‏گاهى ميناى دندان را تشكيل دهد و گاهى اشك چشم را و گاهى‏بصورت بينى در آيد و گاهى بقالب گوش در اين حال هر سلولى‏موظف است‏خود را به همان شكل و كيفيتى در آورد كه براى انجام آن‏مساعد است .
عجائب نظم و همبستگى در آفرينش قابل احصاء و احاطه نيست هر گوشه‏اى‏را بنگريم جز انتظام و انطباق و هماهنگى و جز آثار دخالت قصد و عمد و اراده‏در مخلوقات نمى‏بينيم.
راز آفرينش صفحه مى‏نويسد: دلايل بارزى كه نشان مى‏داد انسان در طول زمان با طبيعت انطباق‏يافته است امروزه با اين نظريه تكميل مى‏شود كه طبيعت هم بنوبه‏خود را با انسان انطباق داده است.
در مى‏نويسد: وقتى حجم زمين و وضع آن را در فضا در نظر بگيريم و انطباقات‏حيرت‏انگيزى را كه براى پيدايش آن بكار رفته از نظر بگذرانيم‏خواهيم ديد كه اگر قرار بود اين انطباقات بر حسب تصادف و اتفاق‏پيش بيايد برخى از آنها در يك مليون احتمال به يك احتمال صورت‏مى‏گرفت و مجموع آنها ميلياردها احتمال هم بيشتر لازم داشت‏بهمين جهت پيدايش زمين و نشاه حيات را در روى آن هرگز نمى‏توان‏با قوانين مربوط به اتفاق و تصادف تطبيق نمود عجيبتر از انطباق انسان به عوامل طبيعت انطباق طبيعت به انسان است

٢- هدايت و راه‏يابى

از جمله آثار و علائمى كه در خلقت موجودات مشاهده مى‏شود و دليل‏بر دخالت نوعى قصد و عمد و تدبير است راه‏يابى اشياء است هر موجودى‏علاوه بر ارگانيزم و سازمان منظم داخلى از يك نيروى مرموز برخودار است‏كه بموجب آن نيرو راه خود را بسوى آينده مى‏شناسد به عبارت ديگر اشياءو موجودات در عين اينكه به حسب ساختمان مادى و جسمانى كور و نابينامى‏باشند يك نوع بينش مرموزى آنها را رهبرى مى‏كند اين بينش مرموز رادر ماوراء ساختمان جسمانى اشياء بايد جستجو كرد اما اينكه ماهيت اين‏بينش مرموز چيست و چگونه مى‏تواند باشد آيا در درون اشياء نهفته است و ياصد در صد بيرونى است و يا از قبيل كشش يك نيروى قويتر است موجودات رابسوى كمال به اصطلاح فلاسفه از قبيل تحريك و تاثير معشوق است در عاشق‏بحث دامنه‏دارى است و به هر حال دليل و مؤيد وجود قدرت مدبرى است كه‏بر موجودات سيطره دارد و آنها را تدبير مى‏نمايد .
اين دليل غير از دليل نظم است دليل نظم مربوط است به تشكيلات وسازمان مادى و جسمانى و به عبارت ديگر ارگانيزم اشياء يك دستگاه صنعتى‏از قبيل اتومبيل يا ساعت‏يا كارخانه پارچه‏بافى داراى سازمان است داراى‏اجزاء و اعضاء و تشكل است هر جزء از اجزاء آن شهادت مى‏دهد كه براى‏كارى ساخته شده و قصد و عمدى در ساختمان آن بكار رفته است اما اتومبيل‏يا ساعت‏يا كارخانه پارچه‏بافى و هر واحد صنعتى ديگر از نيروى خاص‏راه‏يابى بهره‏مند نيست‏يك رابطه مرموز ميان او و هدف دستگاه وجود نداردكه بطور خودكار او را در جهت هدف خود هدايت كند بر خلاف واحدهاى‏طبيعى كه چنين است اينجا مطلب نيازمند به توضيحى است.
راه‏يابى اشياء بر دو نوع است‏يكنوع آن لازمه جبرى سازمان داخلى‏است‏يعنى ممكن ست‏سازمان و تشكيلات داخلى يكدستگاه آن چنان منظم‏باشد كه بطور خودكار راهى را كه بايد برود و كارى كه بايد بكند انجام دهديكدستگاه ساعت آن چنان دقيق ساخته مى‏شود كه كار خود را بدون يك ذره تخلف‏انجام مى‏دهد يك سفينه فضائى آن چنان دقيق و منظم ساخته مى‏شود كه مسيرخود را بدون انحراف طى مى‏كند و كارهائى كه بايد انجام دهد از قبيل عكس‏بردارى و مخابره دقيقا انجام مى‏دهد .
صنعت امروز بدين سو پيش ميرود كه ماشين جاى هوش انسان را مى‏گيرد ماشين حساب دقيقا جمع و تفريق و ضرب و تقسيم مى‏كند يك اتومبيل مجهزاست به دستگاهى كه مجموع مسافتى را كه تا كنون طى كرده و دستگاهى كه‏سرعت‏حركت اتومبيل را نشان مى‏دهد و دستگاههائى كه تمام شدن روغن‏يا بنزين را اعلام مى‏كند دستگاه رادار از پيش وقوع خطر را اطلاع مى‏دهديكدستگاه ساده قطب‏نما جهت را بطرز صحيح نشان مى‏دهد اين مقدار ازراه‏يابى و كار منظم از مجموع خواص فيزيكى و شيميائى اشياء استفاده و استنتاج‏مى‏شود و لازمه سازمان يافتن مواد و اشياء و حركات و آثار آنها است .
بدون شك نتيجه سازمان منظم و تشكيلات مرتب و حساب شده كار منظم‏و مرتب و حساب شده است اين نوع از راه‏يابى از گذشته و عليت فاعلى سرچشمه‏مى‏گيرد يعنى از مجموع امورى كه داراى يك سلسله خواص فيزيكى و شيميائى‏مى‏باشند سازمانى بوجود آمده و اجزاء مجموعه بيكديگر مربوط شده‏اند و لازمه‏قهرى و نتيجه جبرى مواد جمع شده به علاوه خاصيتهائى كه هر كدام دارند وبه علاوه نظم و ارتباطى كه ميان آنها برقرار شده و آنها را بصورت يكدستگاه‏در آورده كار معين و راه پيمائى منظم است .
نوع ديگر از راه‏يابى كه در اشياء مشاهده مى‏شود آن چيزى است كه‏گذشته و عليت فاعلى يعنى نظم مادى براى چنين راه‏يابى كافى نيست آن نوع‏از راه‏يابى حكايت مى‏كند از رابطه مرموزى ميان شى‏ء و آينده‏اش و از عليت‏غائيه يعنى از يكنوع علاقه و توجه به غايت و هدف .
حركات و اعمال يكدستگاه تا آنجا كه مربوط به سازمان مادى شى‏ءاست قابل پيش بينى ست‏يعنى نفس سازمان مادى و تشكيلات داخلى شى‏ء كافى‏است كه با احاطه به آنها بتوان كارهاى آن را پيش بينى كرد زيرا مى‏توان‏رابطه تاليفى و تركيبى مجموعه موادى كه در يكدستگاه كار گذاشته شده است‏و عملها و عكس العملهاى قهرى را بدست آورد و تا وقتى كه حركات و اعمال‏يك شى‏ء در حدود عملها و عكس العملهاى طبيعى اجزاء شى‏ء است و قابل پيش بينى‏است راه‏يابى شى‏ء نتيجه قطعى نظم سازمان او است و دليل جداگانه‏اى به‏شمار نمى‏رود
اما اگر رسيد به مرحله‏اى كه آن شى‏ء كار خاصى نبايد انجام دهدبر سر دو راهى است در عين حال آن شى‏ء يكى از آن راهها كه او را بهدف‏مى‏رساند انتخاب مى‏كند اينجا است كه پاى هدايت نوع دوم به ميان مى‏آيدپس موجبات و مرجحات راه‏يابى نوع اول در گذشته و عليت فاعلى شى‏ء نهاده‏شده است و موجبات و مرجحات راه‏يابى نوع دوم در عليت غائى و آينده آن‏شى‏ء نهاده شده است در نوع اول شى‏ء وجوب و ضرورت خود را از فاعل كسب مى‏كند و در نوع دوم از غايت هر چند باعتبارى از نظر دقيق فلسفى ميان‏فاعل و غايت انفكاكى نيست .
اكنون ببينيم از چه راه و بچه دليلى مى‏توانيم ثابت كنيم كه چنين نوع‏هدايتى در همه موجودات و يا برخى از آنها در كار است .
مقدمه مطلبى را بايد از قرآن كريم استفاده كنيم .
قرآن كريم ظاهرا اول كتابى است كه ميان نظم داخلى اشياء و هدايت‏و راه‏يابى آنها تفكيك كرده و آنها را بصورت دو دليل ذكر كرده است‏يعنى‏تلويحا ثابت كرده است كه راه‏يابى موجودات تنها معلول نظم و ساختمان‏مادى و داخلى آنها نيست .
در سوره طه آيه ٥٠ از زبان موسى نقل مى‏كند(قال ربنا الذى اعطى كل شى‏ء خلقه ثم هدى) يعنى پروردگار ما آنست كه در پيكر هر موجودى آنچه را كه‏شايسته است نهاده و سپس او را در راهى كه بايد برود هدايت كرده‏است .
در سوره اعلى آيه ٣و٤ مى‏فرمايد: (الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى) آنكه آفريد و سامان داد و آنكه اندازه‏گيرى نمود و سپس هدايت‏و راهنمائى كرد .
راجع به هدايت جمادات مى‏فرمايد: (و اوحى فى كل سماء امرها)حم سجده ١٢
و در باره نباتات مى‏فرمايد: (و النجم و الشجر يسجدان) الرحمن ٦
و در باره حيوانات مى‏فرمايد: (و اوحى ربك الى النحل) نحل ٦٨
در باره انسان مى‏فرمايد: (فالهمها فجورها و تقويها) شمس ٨
و هم مى‏فرمايد: (و اوحينا اليهم فعل الخيرات) انبياء ٧٣
و در باره خصوص پيامبران مى‏فرمايد: (و ما كان لرسول ان يكلمه الله الا وحيا او من وراء حجاب) شورى ١٥
بالاخص در باره خاتم پيامبران مى‏فرمايد: (فاوحى الى عبده ما اوحى)نجم ٤.
اكنون ببينيم بچه دليل و از چه راهى مى‏توانيم چنين هدايتى را درموجودات اثبات كنيم؟ راه اثبات آن ابداع و ابتكار است هر جا كه نوعى ابتكار ديده‏مى‏شود دليل بر وجود هدايت نوع دوم است لازمه جبرى ساختمان منظم مادى‏اشياء كار منظم پيش بينى شده است ولى ابداع و ابتكار نمى‏تواند محصول‏سازمان مادى و حركات پيش بينى شده باشد ابداع و ابتكار نشانه وابستگى‏به آينده و عدم وابستگى كامل به گذشته است .
يك ماشين حساب ممكن است آن چنان منظم ساخته شود كه عمليات‏جمع و تفريق و ضرب و تقسيم را دقيقا انجام دهد يعنى نظم ساختمانى ماشين‏مى‏تواند چنين خاصيتى را به وجود آورد اما هرگز يك ماشين حساب‏قادر به ابداع و ابتكار يك قاعده رياضى نيست همچنين يك ماشين ترجمه‏مى‏تواند دقيقا سخنان يا نوشته يك نفر را ترجمه كند ولى هرگز نظم دقيق‏آن ماشين قادر به تصحيح اشتباه گوينده نخواهد بود .
اثبات و نفى چنين هدايتى در جمادات اندكى دشوار است اما در نباتات‏و حيوانات و انسان يعنى آنجا كه پاى حيات بمعنى مصطلح در ميان است‏دشوار نيست وارد بحث جمادات نمى‏شويم همين قدر مى‏گوئيم كه عمومى‏ترين‏نيروى حاكم بر اجسام و اجرام جهان نيروى جاذبه است ولى نيروى جاذبه‏چيست آيا نيروى جاذبه خاصيت ذاتى جرم است نظير بعد داشتن و سايرخواص ضرورى هندسى كه غير قابل انفكاك از اجرام و اجساد است‏يا اينكه‏نيروئى است كه به موجودات داده شده و احيانا ممكن است اجرام از اين نظربميرند يعنى در حالتى فرو روند كه اين خاصيت تنظيم كننده حركات آنها از ميان‏برود اين مطلبى است كه نفيا و اثباتا نمى‏توان بان پاسخ داد ولى خود نيوتن كه مكتشف اين قانون است مى‏گويد من همين قدر مى‏دانم كه رابطه‏اى‏ميان اجرام هست كه همديگر را به نسبت‏خاص حجم و فاصله بسوى يكديگرمى‏كشند عجالتا نام آنرا نيروى جاذبه مى‏گذارم اما حقيقتش چيست‏نمى‏دانم .
اما در مورد جانداران در كار سلولهاى حياتى چند نوع كار ابتكارى‏ديده مى‏شود كه ساختمان ماشينى آنها براى توجيه آن نوع كارها كافى نيست‏يا بايد معتقد شويم سلولها داراى آن قدر عقل و علم و شعور و ادراكند كه‏خود انسان به هيچ وجه به پايه آنها نرسيده و نخواهد رسيد يعنى بايد معتقد شويم آنها فكر مى‏كنند و مى‏فهمند و متاثر مى‏شوند فقط جثه‏شان كوچك است‏و يا بايد معتقد شويم كه يك نيروى مرموز مستقيما آنها را در كارشان به شكل‏ديگرى غير از طريق عقل و ادراك رهبرى كرده است در اينكه يك سلول‏نباتى يا حيوانى مانند انسان دستگاه عقل و انديشه و تعليم و تعلم ندارد و ازنظامى نظير نظام انسانى پيروى نمى‏كند ترديدى نيست پس باقى مى‏ماند دوراه يكى اينكه ساختمان ماشينى اشياء براى هدايت آنها كافى باشد ديگراينكه نيروى مرموز هدايت آنها را رهبرى كند .
كارهاى خارق العاده‏اى كه ابداع و ابتكار شمرده مى‏شود و ساختمان‏ماشينى سلولها كافى براى توجيه آنها نيست چند نوع است: ١- قدرت انطباق با محيط و تغيير دادن طبيعت‏خود ٢- تقسيم كار و انتخاب وظيفه ٣- ابتكار تجديد ساختمان عضو از ميان رفته و يا ايجاد عضو جديدمورد نياز ٤- اكتشاف نيازمندى‏هاى خود بدون وساطت تعليم و تعلم .
راجع بقدرت عظيم انطباق سلولها با محيط كه حتى قادر به عوض كردن‏طبيعت‏خود مى‏باشند و همچنين تقسيم كار و انتخاب وظيفه ميان سلولها بااينكه همه از يك اصل ريشه سرچشمه مى‏گيرند قبلا بطور مختصر بحث‏شداكنون در قسم سوم و چهارم بحث مى‏كنيم .
نيروى حيات هزاران نقش زيبا و بديع بر صفحه روزگار بصورت گلهاو درختها و پرندگان و چهار پايان و غيره بوجود آورده است‏ساختمان‏سلول اولى و عوامل خارجى محيط كافى نيست كه اين همه نقش و نگار و زيبائى‏در جهان خلق و ابداع نمايد در كتاب راز آفرينش انسان صفحه مى‏نويسدماده جز بر طبق قوانين و نظامات خود عملى انجام نمى‏دهدذرات آتمها تابع قوانين مربوط به قوه جاذبه زمين فعل و انفعالات‏شيميائى و تاثير الكتريسته هستند ماده از خود قوه ابتكار نداردو فقط حيات است كه هر لحظه نقشهاى تازه و موجودات بديع به عرصه‏ظهور مى‏آورد بدون حيات عرصه پهناور زمين عبارت از بيابانى‏قفر و لم يزرع و دريائى مرده و بى فائده مى‏شد .
بعلاوه در هر جاندارى قدرت تجديد ساختمان پيكر در حدودى وجوددارد اين قدرت در جانداران متفاوت است در كتاب راز آفرينش انسان‏صفحه مى‏نويسد بسيارى از حيوانات مثل خرچنگند كه هر وقت پنجه يا عضوى از آنهابريده شود سلولهاى مربوطه فورا فقدان آن عضو را خبر مى‏دهند ودر صدد جبران آن بر مى‏آيند ضمنا به مجرد اينكه عمل تجديد عضومفقود خاتمه يافت‏سلولهاى مولد از كار مى‏افتند و مثل آن است كه‏خود بخود مى‏فهمند كه چه وقت موقع خاتمه كار آنها رسيده است اگريكى از حيوانات اسفنجى را كه در آب شيرين زيست مى‏كند از ميان‏دو نيم كنيد هر نيمه آن به تنهائى خود را تكميل مى‏كند و بصورت فردكامل در مى‏آيد سر يك كرم قرمز خاكى را ببريد سر ديگرى را براى‏خود درست مى‏كند ما وسائلى در دست داريم كه سلولها را براى‏معالجه بدن بكار بيندازيم اما آيا هرگز اين آرزو تحقق خواهديافت كه جراحان سلولها را وادارند دستى تازه يا گوشت و استخوان‏و ناخن و سلسله اعصابى در بدن بوجود آورند .
اما قسمت چهارم: در اينجا لازم است باصطلاح الهامات فطرى حيوانات را مطرح كنيم‏جانوران معمولا يك سلسله كارها را انجام مى‏دهند كه به هيچ وجه با آنها سابقه‏نداشته و آنها را نياموخته بودند با توجه به اينكه امور آموزشى چه در انسان‏و چه در حيوان بوراثت منتقل نمى‏شود اهميت مطلب بيشتر روشن مى‏شوديكى از آنها غريزه لانه و آشيانه است راز آفرينش انسان صفحه مى‏نويسداگر جوجه زنده‏اى را از آشيانه خارج كنيد و در محيطى ديگر آنرابه پرورانيد همينكه به مرحله رشد و تكامل رسيد خود شروع به ساختن‏لانه بسبك و طريقه پدرانش خواهد كرد .
در باره حشره‏اى بنام آموفيل مى‏نويسد كه آن حيوان كرمى را شكارمى‏كند و بنقطه‏اى از پشت او نيش مى‏زند نه آن اندازه كه كرم بميرد و گوشتش‏فاسد گردد بلكه آن اندازه كه بى حس شود و تكان نخورد سپس در نقطه مناسبى‏از بدن اين كرم تخم گذارى مى‏كند خودش قبل از اينكه بچه‏ها بدنيا بيايندمى‏ميرد بچه‏ها از گوشت تر و تازه كرم تغذيه مى‏كنند تا بزرگ مى‏شوندعجب اينست كه فرزندان با آنكه مادر را هرگز نديده و عمل خارق العاده او رامشاهده نكرده‏اند پس از آنكه به حد رشد رسيدند در موقع تخم گذارى عمل‏مادر را با كمال دقت و بدون اشتباه تكرار مى‏كنند و چون هرگز نسل پيشين‏و نسل بعدى اين حشره يكديگر را درك نمى‏كنند احتمال ياد دادن به هيچ‏وجه نمى‏رود .
راز آفرينش انسان در باره مارماهى مى‏نويسد: اين حيوانات همينكه به مرحله رشد رسيدند در هر رودخانه و بركه‏در هر گوشه عالم باشند به طرف نقطه‏اى در جنوب جزاير برموداحركت مى‏كنند و در آنجا در اعماق ژرف اقيانوس تخم مى‏گذارندو در همان جا مى‏ميرند آن عده از مارماهيها كه از اروپا مى‏آيند هزاران‏ميل مسافت را در دريا مى‏پيمايند تا به اين نقطه مى‏رسند بچه‏هاى‏مارماهى كه هنگام تولد از هيچ كجاى عالم خبرى ندارند و فقطخود را در صحرائى بى پايان از آب ديده‏اند شروع مى‏كنند بمراجعت‏به موطن اصلى خويش و پس از عبور از درياهاى بى پايان و غلبه‏بر طوفانها و امواج و جزر و مدها دوباره به همان رودخانه يا بركه‏اى‏كه والدين آنها از آنجا آمده‏اند بر مى‏گردند به طورى كه همه انهارو درياچه‏هاى جهان هميشه پر از مارماهى است اين مارماهيهاى جوان‏پس از آنكه با زحمات و مشقات فراوان خود را به موطن اصلى رساندنددر آنجا نشو و نما مى‏كنند و چون به سن رشد رسيدند بر طبق همان‏قوانين مرموز و لا ينحل به نزديكى جزاير برمودا بر مى‏گردند واين دور و تسلسل را از سر مى‏گيرند اين حس جهت‏يابى و بازگشت‏به موطن اصلى از كجا سرچشمه گرفته است هرگز تا كنون هيچ‏مارماهى از سواحل امريكا در آبهاى اروپا ديده نشده و هيچ مارماهى‏اروپائى هم در سواحل امريكا شكار نشده است براى اينكه مارماهى‏اروپائى وقت كافى براى رسيدن به جزاير برمودا و پيمودن عرصه‏درياها را داشته باشد دوره رشد آنرا بيك سال و گاهى هم بيشتر بالابرده است .
در باره زنبور عسل مورچه موريانه كتابها نوشته شده و بايد مطالعه‏شود تا عجايب و شگفتيها در مورد هدايت و راه‏يابى عجيب اين حشرات روشن‏شود ما براى پرهيز از اطاله بيشتر از ذكر نمونه‏هائى از زندگى اين جانداران‏خوددارى مى‏كنيم


۵
حدوث و پيدايش عالم

٣- حدوث و پيدايش عالم

راه سوم از طرق مطالعه در خلقت و آفرينش موجودات راه حدوث‏موجودات اين جهان است اين بحث نيز دامنه درازى دارد و چون بعدا درمتن مقاله در اين باره بحث‏خواهد شد فعلا از بحث و توضيح در باره آن‏خوددارى مى‏كنيم

٤- راه عقل يا راه استدلال و فلسفه

اين راه هر چند دشوارترين راهها است اما از يك نظر كاملترين آنهااست هر يك از راههاى سه‏گانه قلبى علمى عقلى از يك نظر رجحان داردراه دل و فطرت از نظر شخصى كاملترين راهها است‏يعنى براى هر فرد بهترو لذت‏بخشتر و مؤثرتر اينست كه از راه دل به خداوند راه بيابد همچنانكه قبلااشاره شد آن نقطه اصلى كه راه اهل عرفان را از راه فلاسفه جدا مى‏كند همين‏نقطه است عرفا معتقدند كه دل و احساسات فطرى قلب را بايد تقويت كرد وپرورش داد و موانع آنرا از ميان برد تا معرفت‏شهودى حاصل شود اما فلاسفه‏و متكلمين مى‏خواهند از طريق عقل و استدلال به خدا راه يابند بديهى است كه‏اين دو راه مانعه الجمع نيستند بعضى از اكابر هم سلوك عقلى كرده‏اند و هم سلوك‏قلبى به عقيده صدر المتالهين لزوما بايد سلوك عقلى و سلوك قلبى با يكديگرتوام گردند .
بهر حال از جنبه فردى و شخصى قطعا راه اهل دل كاملتر است ولى‏شخصى است‏يعنى نمى‏توان آنرا بصورت يك علم قابل تعليم و تعلم براى عموم‏در آورد هر كس از آن راه ميرود خود باخبر مى‏شود اما نمى‏تواند ديگران‏را آن طور كه خود خبردار شده باخبر كند بر خلاف علم و فلسفه كه از طريق‏تعليم و تعلم تمام دريافتهاى افراد به يكديگر منتقل مى‏گردد .
راه مطالعه حسى و علمى خلقت از نظر سادگى و روشنى و عمومى بهترين‏راهها است استفاده از اين راه نه نيازمند است به قلبى صاف و احساساتى عالى‏و نه به عقلى مجرد و استدلالى و پخته و آشنا به اصول برهانى اما اين راه فقط ما رابه منزل اول مى‏رساند و بس يعنى همين قدر به ما مى‏فهماند كه طبيعت مسخرنيروئى ماوراء طبيعى است و البته براى شناخت‏خدا اين اندازه كافى نيست .
توضيح اينكه: مطالعه در آثار خلقت‏حد اكثر اينست كه ما را معتقدمى‏كند به وجود قوه شاعر و عليم و حكيم و مدبرى كه طبيعت را مى‏گرداند و اداره‏مى‏كند اما آيا آن قوه خدا است‏يعنى واجب الوجود است و خود مولود و مصنوع‏صانع ديگرى نيست علوم حسى و تجربه‏هاى طبيعى بشر از نفى و اثبات اين مطلب‏عاجز است وقتى كه اين احتمال آمد ناچار بايد اثبات كنيم فرضا قوه مدبرعالم خود مصنوع صانعى باشد در نهايت امر بايد منتهى گردد به صانعى كه قائم‏بالذات و غير مصنوع است و اين خود استدلال فلسفى است و بر عهده فلسفه است‏كه آنرا اثبات نمايد يا نفى كند مطالعه طبيعت قادر به جوابگوئى به اين‏پرسش نيست .
بعلاوه آنچه از نظر معارف الهى ضرورت دارد تنها اين نيست كه جهان‏تحت اداره واجب الوجود مدبر حكيم است بايد يگانگى او را و اينكه بيش‏از يكى نيست نيز ثابت گردد .
علاوه بر يگانگى خير محض بودن وجود صرف و كمال مطلق بودن‏و له المثل الاعلى به همه چيز بلا استثناء عالم بودن و بر همه چيز بلا استثناءقادر بودن صفات عين ذات بودن و صدها مطلب ديگر كه علم الهى را تشكيل‏مى‏دهد و بشر از دانستن آنها بى نياز نيست از راه علوم حسى و مطالعه در مخلوقات‏ميسر نيست اگر اينها همه را از وجوب وجود گرفته تا يگانگى علم‏قدرت كامله حكمت بالغه فيض قديم از محيط بحث و فكر خود خارج كنيم‏خدا را بصورت يك فرضيه مجهول كه هزارها مشكلات لا ينحل و غير قابل جواب‏در خود آن فرضيه هست در آورده‏ايم .
خدا شناسى و مسائل مربوط بان تنها از طريق عقل و فلسفه است كه بصورت‏يك علم مثبت نظير روانشناسى و گياه شناسى و غيره در مى‏آيد چه قدر اشتباه‏است كه مى‏گويند راه مطالعه در خلقت ما را از پيمودن راههاى دشوار و پر پيچ‏و خم فلسفى بى نياز مى‏كند و براى اينكه سخن خود را معقول جلوه دهندمى‏گويند قرآن كريم هم فقط از راه تشويق به مطالعه مخلوقات مردم را به‏خدا شناسى دعوت كرده است غافل از اينكه قرآن كريم مطالعه در آثار خلقت‏را بعنوان يكى از راهها معرفى كرده است و آنرا براى عامه مردم بهترين‏وسيله براى اينكه بفهمند و بدانند قوه شاعر و مدبرى بر عالم حكومت مى‏كنددانسته است از نظر عامه مردم به واسطه قصور فهم تشكيك در اينكه خودآن قوه مدبر چه حالتى دارد آيا خود مصنوع است‏يا نيست اگر نيست اوچه نوع موجودى است كه با همه موجودات ديگر چنين تفاوتى پيدا كرده‏است مطرح نيست ولى اينكه فهم عامه مردم به مسئله‏اى نرسد دليل نيست‏كه چنين مسئله‏اى وجود ندارد هنگامى كه اين مسئله مطرح شود جز فلسفه‏جوابگوى آن نخواهد بود .
به علاوه در گذشته ديديم كه دلالت دو دليل نظم و هدايت هر چند قطع‏و جزم ايجاد مى‏كند اما منطقا احتمال تصادف و اتفاق را نمى‏تواند نفى‏كند و لو آنكه احتمال آن به صورت يك واحد از عددى باشد كه در وهم ماهرگز نگنجد .
از نظر فلاسفه براى برهان مقدماتى لازم است كه ضرورى و دائم و كلى‏باشد براهين فلسفى و رياضى مبنى بر مقدماتى است كه بحساب رياضى احتمالات‏نيز هيچگونه واحدى در هت‏خلاف نمى‏توان يافت .
! نكته قابل توجه اينست كه قرآن كريم آثار و مخلوقات را به نام آيات‏مى‏خواند و توجهى كه از اين راه پيدا مى‏شود تذكر و يادآورى مى‏نامدقرآن كريم مى‏خواهد مطالعه در مخلوقات را وسيله‏اى براى تنبه و بيدارى‏فطرت قرار دهد يعنى قرآن مطالعه در مخلوقات را تاييدى براى راه فطرت‏و دل قرار داده است هدف از سوق دادن به مطالعه در مخلوقات تنبه و تذكراست نه استدلال و استنتاج .
پس مسئله مهم اينست كه آيا واقعا علم و فنى مجهز به همه شرايطى كه‏در يك علم و فن لازم است وجود دارد كه پاسخگوى مسائل مورد نياز بشردر مورد خدا و ماوراء طبيعت باشد يا نه .
بگذريم از راه عرفان و سلوك كه آن چنان با عمل و ساختن و تكميل نفس‏بستگى دارد كه بايد گفت عمل است نه علم به علاوه چنانكه گفته شد با طريق‏عادى قابل تعليم و تعلم نيست و به اصطلاح چشيدنى است نه شنيدنى آرى‏بگذريم از اين راه مطالعه خلقت‏يعنى راه علوم حسى و تجربى چنانكه گفته شدبه هيچ وجه قادر نيست جوابگوى مسائل مورد نياز بشر در الهيات باشد زيرااين راه همين قدر اثبات مى‏كند كه جهان با نيروى مدبر قادر مريد اداره مى‏شوداما خود آن قوه چه وضعى دارد آيا واجب الوجود و قائم بالذات است‏يا او نيزبه نوبه خود مخلوق يك نيروى ديگريست آن نيروى ديگر چطور آيا در نهايت‏امر به نيروى قائم بالذات منتهى مى‏شود يا نه آيا آن نيرو واحد است‏يامتعدد بسيط است‏يا مركب از كجا آمده است ازلى و ابديست به همه چيزبلا استثنا عليم و قدير است‏يا براى علم و قدرت او حدى هست به مخلوقات‏خود نزديك است‏يا از آنها دور است مخلوقات در برابر او مختارند يامجبور صفاتش مغاير با ذات است‏يا عين ذات ازلا و ابدا در كار خلقت است‏يا خلقتش محدود است به زمان محدود مستقيما در كارها دخالت مى‏كند يابه وسائل و اسباب پس آيا در اداره جهان اعوان و انصار دارد .
اينها و يك عده مسائل ديگر است كه خواه ناخواه براى بشر مطرح است‏و تا اينها راه حل صحيح نداشته باشد مسئله خدا و ماوراء الطبيعه مجهولى‏بيش نخواهد بود .
از طرف ديگر مى‏بينيم قرآن در اينگونه مسائل سكوت نكرده است‏اين مسائل و يك سلسله مسائل ديگر را طرح مى‏كند چرا آيا جز براى‏درك و فهم و حل است قرآن در باره خدا و ماوراء الطبيعه چنين مسائلى‏طرح مى‏كند: (ليس كمثله شى‏ء) شورى ١١ (و لله المثل الاعلى) نحل ٦٠ (له الاسماء الحسنى) اعراف ١٨٠ (الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر) ٢٣حشر (اينما تولوا فثم وجه الله) بقره ١١٥ (الواحد القهار) رعد ١١ (الحى القيوم) بقره ٢٥٥ (الله احد) توحيد ٢ (الله الصمد) توحيد ٣ (لم يلد و لم يولد) توحيد ٤ (و لم يكن له كفوا احد) توحيد ٥ (هو الاول و الاخر) حديد ٤ (و الظاهر و الباطن) حديد ٤ (و هو بكل شى‏ء عليم) حديد ٤ (و هو على كل شى‏ء قدير) بقره ٢٨٤ (و ما اصابك من مصيبه فى الارض و لا فى السماء الا فى كتاب من قبل‏ان نبراها) حديد ٢٢ (و ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم) حجر ٢١ (يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب) رعد ٣٩(و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو... و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب‏مبين) انعام ٥٩ (فالمقسمات امرا) ذاريات ٤ (و المدبرات امرا) نازعات ٥ (قل نزله روح القدس) نحل ١٠٢ (قل الروح من امر ربى) اسراء ٨٥ (نزل به الروح الامين على قلبك) شعراء ١٩٣ (هو الله فى السموات و فى الارض) انعام ٣ (و لم يكن له شريك فى الملك) اسراء ١١١ (و لم يكن له ولى من الذل) اسراء ١١١
و آياتى ديگر از اين قبيل اينها مطالب و مسائلى است كه از راه مطالعه‏در مخلوقات و آثار قابل درك نيست‏يا بايد اينها را بصورت مجهولات لا ينحل بپذيريم و فرض كنيم قرآن هم كه اينها را ذكر كرده هدفى نداشته و فقط خواسته‏يك سلسله مطالب قلمبه و نفهميدنى براى گيج كردن بشر بگويد و مردم هم‏موظف‏اند كوركورانه تعبدا و تقليدا بپذيرند آنچنانكه مسيحيان تثليث راپذيرفته‏اند و يا بايد بپذيريم كه علم و فنى هست كه كارش رسيدگى و درك وحل اين مسائل است .
قرآن بطور قطع اينها را بعنوان يك سلسله درسها القاء كرده است‏و هدف قرآن پى بردن به عمق اين درسها است لهذا از يك طرف اين گونه مطالب‏را ذكر كرده و از طرف ديگر امر به تدبر در آيات قرآنى فرموده است: (ا فلا يتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها) محمد ٢٤ (كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولو الالباب) ص ٢٩
براى بعضى از مسائل در خود قرآن رسما دست به استدلال تعقلى محض‏زده شده است از قبيل: (لو كان فيهما آلهه الا الله لفسدتا) انبياء ٢٢
كلمات ائمه دين و پيشوايان اسلام پر است از اين نوع استدلالها درجهان اسلام و مخصوصا در شيعه يك الهيات بسيار غنى و پر مغز بوجود آمدعلت اصلى آن درسهائى است كه قرآن القا كرد و امر بتدبر در آنها نمود اين‏درسها به وسيله ائمه اطهار مخصوصا شخص امير المؤمنين على ع درخطابه‏ها مجالس درس دعاها احتجاجها توضيح داده شده است و اكنون‏گنجينه‏اى بى نظير و بسيار گرانبها در اختيار ما است هر چند خودمان قدر آنهارا نمى‏دانيم

براهين فلسفى در شكلها مختلف

از نظر فلسفه اول بايد اثبات واجب الوجود بشود سپس وحدت وبساطت و علم و قدرت و ساير صفاتش اثبات گردد ما فعلا در مقام اشاره به براهين‏اثبات ذات واجب هستيم مسئله صفات در ضمن خود مقاله خواهد آمد .
فلاسفه براهين زيادى براى اثبات واجب اقامه كرده‏اند بعضى از آن‏براهين بر بطلان دور و تسلسل مبتنى است و بعضى مبتنى نيست اگر بخواهيم‏براهين فلاسفه را در اين موضوع تقسيم‏بندى كنيم از نظر كلى داراى سه شكل‏و سه فورم مى‏باشند كه ما آنها را با نامهاى ارسطى سينوى صدرائى مشخص‏مى‏كنيم .

برهان ارسطى يا ارسطويى (از راه حركت)

برهان ارسطى يا ارسطوئى همان برهان معروف محرك اول است‏ارسطو در اين برهان از وجهه يك عالم طبيعى بحث كرده است نه از وجهه يك‏فيلسوف الهى برهان محرك اول بر پنج اصل مبتنى است: الف- حركت نيازمند به محرك است ب- محرك و حركت زمانا توام‏اند يعنى انفكاك زمانى آنهامحال است . ج- هر محرك يا متحرك است‏يا ثابت د- هر موجود جسمانى متغير و متحرك است ه- تسلسل امور مترتبه غير متناهيه محال است .
نتيجه: سلسله حركات منتهى مى‏شود به محركى كه متحرك نيست. البته مقصود اين نيست كه حركات در زمان گذشته منتهى مى‏شوند به‏محركى كه متحرك نيست بلكه مقصود اينست هر حركتى در زمان حركت‏خود محركى همراه دارد كه آن محرك يا ثابت است‏يعنى ماوراء الطبيعى‏است و يا متغير است‏يعنى طبيعى است ولى در نهايت امر توام است به محركى‏ماوراء الطبيعى در زمان حركت .
در برخى مقدمات اين برهان خدشه‏هائى ممكن است تصور شود خصوصابا توجه به نظريه فيزيك جديد در باره قانون جبر در حركت ما در جلد سوم‏اصول فلسفه اندكى در اين باره بحث كرده‏ايم نظر به اينكه اين برهان به فرض‏تماميت واجب الوجود را اثبات نمى‏كند بلكه تنها ماوراء طبيعت را اثبات‏مى‏كند از توضيح بيشتر در باره آن خوددارى مى‏كنيم اين برهان از براهينى‏است كه بر امتناع تسلسل علل مبتنى است .
برهان سينوى برهان معروف ابن سينا است كه خود ابن سينا آنراعاليترين برهان مى‏خواند و ما بعدا آنرا توضيح خواهيم داد .
برهان صدرائى برهان معروف صديقين است كه مبتنى بر اصالت وجودو وحدت حقيقت وجود است آن برهان در متن خواهد آمد و ما نيز توضيح‏خواهيم داد اين برهان بر امتناع تسلسل علل مبتنى نمى‏باشد .
در مباحث علت و معلول براهين زيادى بر امتناع دور و تسلسل علل‏اقامه كرده‏اند و مخصوصا در دوره اسلامى از راههاى مختلف براهينى بر اين‏مطلب اقامه شده است براهين امتناع تسلسل علل قهرا در براهين اثبات‏واجب به عنوان دليل دليل به كار برده مى‏شود يعنى دليلى كه يكى از مقدمات‏دليل ديگر را اثبات مى‏نمايد .
يكى از براهينى كه هم ميتواند برهان بر امتناع تسلسل باشد هم ميتواندمستقيما بدون آنكه قبلا امتناع تسلسل ثابت‏شده باشد وجود واجب را اثبات‏كند برهانى است كه از طريق وجوب يعنى از طريق قاعده الشى‏ء ما لم يجب‏لم يوجد اقامه شده است‏خواجه نصير الدين طوسى در تجريد اين راه رابراى امتناع تسلسل علل طى كرده است و ما در جلد دوم اصول فلسفه آن رابا بيان خاصى تشريح و توضيح داده‏ايم ولى صدر المتالهين در جلد سوم اسفاراين راه را مستقيما براى اثبات واجب طى كرده است بدون اينكه نيازى باشدكه قبلا امتناع تسلسل علل اثبات شده باشد جمله‏اى از فارابى نقل مى‏كند ومدعى مى‏شود فارابى نيز در آن جمله كوتاه خواسته است همين راه را به همين‏شكل طى كند .

دو برهان از فارابى

خلاصه بيان اين است اگر فرض كنيم سلسله‏اى از علل و معلولات راخواه متناهى و خواه غير متناهى كه در ميان آنها واجب الوجود بالذات نباشدآن سلسله بطور مجموع و هيچيك از آحاد آن جدا جدا وجوب پيدا نخواهدكرد و چون وجوب و ضرورت پيدا نمى‏كند وجود پيدا نخواهد كرد زيراهر معلولى آنگاه وجوب و سپس بحسب مرتبه نه زمان وجود پيدا مى‏كند كه‏امكان عدم به هيچ وجه در وى نباشد و به اصطلاح سد باب جميع اعدام از وى‏شده باشد اگر فرض كنيم وجود آن شى‏ء هزار و يك شرط دارد و با نبودن هر يك‏از آن شروط آن شى‏ء موجود نمى‏شود لازم است تمام آن شرائط بلا استثناءموجود باشد اكنون هر يك از آحاد سلسله و يا مجموع سلسله را اگر در نظربگيريم مى‏بينيم وجوب وجود ندارد زيرا بديهى است كه خود آن واحد بدليل‏آنكه ممكن بالذات است نمى‏تواند ايجاب كننده خود و سد كننده ابواب عدم‏بر خود باشد علتش نيز چنين است زيرا درست است كه اگر فرض كنيم علت آن‏واحد يا علت مجموع كه جميع آحاد است موجود باشد معلول وجوب ووجود پيدا مى‏كند ولى فرض اينست كه خود آن علت نيز امكان عدم دارد و راه‏عدم بر معلول از طريق عدم آن علت باز است همچنانكه راه عدم آن علت ازطريق عدم علتش نيز باز است و همچنين الى غير النهايه يعنى هر يك از معاليل‏را كه در نظر بگيريم راه عدم بر او از طريق عدم جميع علل قبلى باز است‏يعنى براى اين معلول امكان عدم از راه امكان عدم بر جميع آحاد مقدم بر وى‏باز است پس تمام سلسله در مرحله امكان است نه در مرحله وجوب و حال‏آنكه تا به مرحله وجوب نرسد وجود پيدا نمى‏كند تنها با وجود واجب الوجوددر سلسله است كه تمام امكانات عدم سد مى‏شود اما چون نظام هستى موجود است‏پس واجب است و چون واجب است پس واجب الوجود در راس اين نظام قرار گرفته و از ذات او است كه وجوب و وجود بر همه ممكنات فائض شده است .
همانطور كه در جلد دوم اصول فلسفه گفتيم اگر در سلسله‏اى از علل كه‏فقط از ممكنات تشكيل شده است‏يكى از معلولات را مثلا الف در نظربگيريم و بپرسيم چرا وجود پيدا كرده و معدوم نيست جواب خواهيم شنيدچون علتش مثلا ب موجود بوده است بديهى است كه با فرض وجود ب‏وجود الف ضرورى و حتمى است و اگر بپرسيم چرا الف معدوم نيست‏به اينكه ب نيز معدوم باشد جواب خواهيم شنيد زيرا ج كه علت ب‏است موجود بوده است و اگر در باره ج پرسش خود را تكرار كنيم‏جوابى مشابه خواهيم شنيد .
ولى اگر سودا را يكجا انجام دهيم و بگوئيم چرا الف معدوم نيست‏به اينكه ب و ج و همه علل قبلى الى غير النهايه معدوم نيست‏يعنى چراجهان هيچ در هيچ نيست چه ضرورتى در مقابل عدم مطلق جهان وجود دارداين جا است كه اگر سلسله را منحصرا از ممكنات بدانيم جوابى نخواهيم شنيديعنى چيزى در كار نيست كه بموجب آن راه عدم بر جميع سلسله بسته شده باشدو امكان هيچ در هيچ بودن جهان وجود نداشته باشد .
بعبارت ديگر آنگاه كه اول فرض مى‏كنيم كه فلان علت موجود است وبموجب وجود آن علت وجود معلولش را ضرورى مى‏بينيم از اين جهت است كه‏چشم بسته و غلط براى آن علت وجوب و وجود قائل شده‏ايم اما وقتى كه چشم‏خود را باز مى‏كنيم و مى‏خواهيم ببينيم خود آن علت و علت آن علت تا هر جا كه‏بالا برود وجوب خود را از كجا و بچه وسيله كسب كرده است مى‏بينيم بجائى‏نمى‏رسيم يعنى اساسا چنين وجوبى هرگز پيدا نخواهد شد و امكان عدم برهمه آنها هميشه هست پس مى‏بينيم هر يك از واحدهاى الف و ب‏و ج و غيرها امكان عدم از راه عدم جميع علل خود دارند و هيچيك از آنهابا فرض جلو سلسله از واجب ضرورت وجود ندارد پس نمى‏بايست موجودباشند و چون موجود هستند پس واجب الوجود موجود است .
اين برهان چنانكه واضح است از طريق وجوب و ضرورت كه يكى‏از احكام وجود بما هو موجود و به اعتبارى از احكام عليت و معلوليت است آورده‏شده است‏يعنى آنچه در ماده اين برهان اخذ شده وجوب و ضرورت است .
برهان ديگرى مى‏توان اقامه كرد كه در آن از يك معنى و مفهوم و حكم‏ديگر از احكام وجود كه آن نيز مربوط به عليت است استفاده مى‏شود آن معنى‏و مفهوم تقدم است اين برهان را فارابى براى امتناع تسلسل علل اقامه كرده‏است و قهرا براى اثبات واجب مفيد است .
خلاصه برهان اينست كه علت تقدم وجودى دارد بر معلول نه تقدم‏زمانى معلول با اينكه هم زمان با علت است و از اين نظر تقدم و تاخرى‏در كار نيست در مرحله و مرتبه بعد از علت قرار گرفته و مشروط به وجود علت‏است بر خلاف علت كه مشروط به وجود معلول نيست‏يعنى در باره معلول‏صادق است كه تا علت وجود پيدا نكند او وجود پيدا نمى‏كند اما درباره علت صادق نيست كه تا معلول وجود پيدا نكند او وجود پيدا نمى‏كندكلمه تا مفيد همان مفهوم شرطيت و مشروطيت است .
مثالى ذكر مى‏كنيم فرض مى‏كنيم گروهى مى‏خواهند در يك امرى‏مثلا حمله به دشمن اقدام كنند اما هيچيك از آنها حاضر نيست پيشقدم شود وحتى حاضر نيست همقدم باشد بسراغ هر كدام كه مى‏رويم مى‏گويد تافلان شخص حمله نكند من حمله نخواهم كرد شخص دوم نيز همين را نسبت بشخص‏سوم مى‏گويد و شخص سوم نسبت به شخص چهارم و همينطور... يك نفر پيدا نمى‏شودكه بلا شرط حمله كند آيا ممكن است در چنين وضعى حمله صورت گيردالبته نه زيرا حمله‏ها مشروط است به حمله ديگر حمله غير مشروط وجودندارد و حمله‏هاى مشروط كه سلسله را تشكيل ميدهند بدون شرط وجود پيدانمى‏كنند نتيجه اينست كه هيچ اقدامى صورت نمى‏گيرد .
اگر سلسله‏اى غير متناهى از علل و معلولات فرض كنيم چون همه ممكن‏الوجود مى‏باشند وجود هر كدام مشروط بوجود ديگرى است كه آن ديگرى‏نيز به نوبه خود مشروط بديگرى است تمام آنها بزبان حال مى‏گويند تاآن يكى ديگر وجود پيدا نكند ما وجود پيدا نخواهيم كرد و چون اين زبان‏حال زبان همه است بلا استثناء پس همه يكجا مشروطهائى هستند كه‏شرطشان وجود ندارد پس هيچيك وجود پيدا نخواهد كرد .
از طرف ديگر چون مى‏بينيم موجوداتى در عالم هستى وجود دارد پس‏ناچار واجب بالذات و علت غير معلول و شرط غير مشروطى در نظام هستى هست‏كه اينها وجود پيدا كرده‏اند .
برهان خاص ابن سينا و همچنين برهان صدر المتالهين را ضمن توضيح‏مطالب متن در پاورقى ذكر خواهيم كرد


۶
جهان آفرينش آفريدگارى دارد

جهان آفرينش آفريدگارى دارد

البته اين همان نظريه است كه در فصل گذشته گفتيم كه: بحث و كنجكاوى در اثبات و نفى وى جزء فطريات انسان‏بلكه هر موجود ذى‏شعور كه به قانون علت و معلول ايمان داشته‏و جهان را در حال اجتماع ببيند مى‏باشد.
و نيز گفتيم كه: بسيارى از ماديين نتوانسته‏اند يا نخواسته‏اند معناى اين نظريه‏را چنانكه شايد و بايد بفهمند .

طرح صحيح مساله «خدا»

بزرگان گفته‏اند: خوب سؤال كردن نيمى از درك حقيقت است‏براى درك هر حقيقتى شرط اول اينست كه صورت مساله بنحو صحيحى در انديشه‏جوينده حقيقت طرح شود پس از آنكه بصورت صحيحى در انديشه‏اش طرح‏شد امكان تحقيق و كاوش و استدلال برايش پيدا مى‏شود اما تا وقتى كه بصورت‏غلطى مطرح است امكان درك و تحقيق و استدلال نيست همچنانكه براى نشانه‏زدن شرط اول نشانه‏گيرى صحيح است‏يك نفر تير زن اگر بجاى هدف‏نقطه ديگرى را غير از هدف اصلى نشانه‏گيرى كند هرگز موفق نخواهد شدهر چند تير زن ماهرى باشد و عمل خويش را صدها بار تكرار كند .
در مساله خدا شناسى از اول بايد متوجه كيفيت طرح مساله باشيم اينست‏كه كار را آسان مى‏كند از اول بايد بدانيم كه بحث در باره خدا از نوع‏بحث در باره يك پديده و يك جزء از اجزاء عالم و يا يك عامل از عوامل‏مؤثر در عالم نيست بلكه از نوع بحث در باره كل عالم است و بهمين دليل‏در قلمرو فلسفه است نه در قلمرو علوم آنگاه كه در باره خدا بحث مى‏كنيم‏در حقيقت در باره روح جهان و حقيقت جهان و ريشه و اساس و مبدء و منشاجهان بحث مى‏كنيم در باره موجودى در زمان يا مكان بحث نمى‏كنيم درباره پديد آرنده زمان و مكان بحث مى‏كنيم در باره عاملى از عوامل بحث نمى‏كنيم‏بلكه در باره عامل عاملها و ريشه فاعلها يعنى آن چيزى كه هر عاملى و هر فاعلى‏عامل بودن و فاعل بودن خود را از او كسب كرده است بحث مى‏كنيم ما صفحه‏اى‏از جهان را بالحس و العيان مشاهده مى‏كنيم كه صفحه‏اى ممتد زمان و مكان است‏مى‏خواهيم ببينيم آيا براى جهان صفحه ديگرى غير از صفحه زمان و مكان‏وجود دارد يا ندارد .
بحث در باره خدا از اين جهت نظير بحث در باره خود زمان و در باره‏ماده اصلى باصطلاح فلاسفه هيولاى اولى است‏يكوقت هست تصور مادر باره زمان نظير تصور ما در باره يكى از پديده‏هاى زمانى و يكى از عناصريا مركبات جهان است و آن چنان از او جستجو مى‏كنيم كه از يك عنصر زمانى‏و مادى بديهى است كه اگر تا ابد اينگونه در جستجوى زمان باشيم هرگزآنرا نخواهيم يافت هرگز زمان را بصورت يك پديده و به صورت يك امر مكانى‏و زمانى در رديف ساير پديده‏ها نخواهيم يافت همچنانكه اگر بخواهيم ماده اصلى جهان هيولاى اولى را كه حسب الفرض قوه محض است و در ذات‏خود هيچ صورت و فعليتى ندارد و فعليتش عين استعداد است در يابيم و آنرابصورت يك عنصر مادى جستجو كنيم هرگز او را نخواهيم يافت .
زمان وجود دارد اما نه بصورت يك پديده از پديده‏هاى جهان بلكه‏بصورت يك بعد از ابعاد موجودات مادى كه در همه چيز هست و هيچ موجود مادى‏از او خالى نيست ماده اولى نيز به عقيده گروهى از فلاسفه وجود دارد ولى‏نه بصورت يك پديده مشخص و قابل لمس و اشاره بلكه بصورت يك حقيقتى‏كه چهره خود را در زير پرده همه فعليتها پنهان نموده است همراه هر فعليتى‏هست اما خود هيچ فعليتى از فعليتها نيست فعليتش عين فعليت استعداد وقوه است .
علت‏شك بسيارى از دانشمندان در وجود خدا اين نيست كه ادله وجودخدا آنها را قانع نكرده است بلكه علت آن اينست كه تصور مساله ازاول بصورت غلطى در اذهان آنها رسم شده است آنچه آنها آنرا بنام خداتصور مى‏كنند نه تنها دليلى بر وجود او نمى‏توان اقامه كرد بلكه قطعا چنان‏چيزى وجود ندارد و گر نه وجود خداوند آنقدر روشن است كه قابل تشكيك‏نمى‏باشد (ا فى الله شك فاطر السموات و الارض) .
البته علت‏شك در خدا و گرايش به ماديگرى منحصر بعلت مزبورنيست علل ديگر روانى و اجتماعى و تاريخى در گرايشهاى به ماديگرى درطول تاريخ دخالت داشته است كه اكنون جاى بحث در آنها نيست.) ح‏»
فاصله و شكافى كه در فهم اين نظريه ميان مثبتين و نافين موجوداست در هيچ مطلب نظرى ديگر يافت نمى‏شود .
و شگفت‏آورتر اينكه اختلاف نظر در تفسير اين مسئله در زمينه‏اى‏است كه براى هميشه و پيش همه روشن است علت پيدايش جهان هستى.
تفسير ساده اين مسئله اينست كه: اين جهان هستى با فرض اينكه‏هر جزء معلول از آن علتى در ميان اجزاى ديگر دارد آيا از حيث‏مجموع حال يك معلول جزء را داشته و علت بيرون از خود مى‏خواهديا نه .
پى‏بردن به راز اين بحث براى كسى كه در كنجكاوى در مباحث‏وجود مقاله هفتم باريك مى‏شود آسان‏تر است زيرا اين متفكر كنجكاوخواهد ديد كه واقعيت هر يك از اجزاء جهان پاى بند يك هستى است كه‏از خودش نمى‏باشد هستى و واقعيت هرگز بى‏استقلال و پا بر جائى امكان‏پذير نيست آنگاه طبعا اين پرسش پيش مى‏آيد كه: آيا واقعيت ثابت و پا بر جائى كه همه واقعيتهاى گذران جهان‏با وى استوار و قائم باشند در ميان نيست .
«ح (پس وقتى كه به نظام علت و معلول اعتراف داريم و هر علتى را به نوبه خودمعلول علت ديگر ميدانيم تمامى هستى‏هائى كه از اين معلولها سراغ داريم‏هستيهائى هستند متكى بغير آنگاه اين پرسش براى ذهن ما مطرح مى‏شود كه آيا جهان مجموع هستى‏هائى كه همه معلول و متكى بغير خود مى‏باشند بيك‏يا چند هستى كه قائم بذات و متكى بخود و ثابت و پا بر جا باشد متكى است‏ياخير بعبارت ديگر اين چيزها كه ما حسا و عملا با آنها روبرو هستيم به حكم‏وابستگى آنها به غير خودشان و به حكم اينكه در معرض تغيير و تحول و حدوث‏و زوال مى‏باشند و به حكم محدوديت وجودشان و اينكه در چهار چوب يك تعين‏بالخصوص قرار دارند نشانه‏هاى قطعى از امكان دارند و همه ممكن الوجودمى‏باشند و هستى آنها از ناحيه غير است نه از ناحيه ذات آيا اين ممكنات‏متكى و منتهى به موجودى كه آن موجود واجب بالذات باشد مى‏باشند يا خير؟
دو نكته لازم است كه در آغاز مساله طرح و يادآورى شود: ١- فعلا در باره ماهيت‏يا وحدت واجب بحثى نداريم بحث ما فقطدر باره اينست كه آيا همه امكانها از وجوب ذاتى سر چشمه مى‏گيرد يا خيراما اينكه آن وجوب ذاتى مادى است‏يا غير مادى آيا واحد است‏يا كثيردر مباحث بعدى و با ادله ديگرى در باره آنها بحث‏خواهد شد .
٢- اينكه مى‏گوئيم همه ممكنات منتهى بواجب الوجود مى‏شود نه‏به اين معنى است كه جهان از لحاظ ابعاد مكانى متناهى است و واجب الوجوددر ماوراى مكان است و آخرين حد مكان مرز وجود واجب الوجود است‏و نه باين معنى كه زمان متناهى است و اگر بعقب بر گرديم و دفتر زمان را ورق‏بزنيم به اولين برگ اين دفتر مى‏رسيم و ما قبل اولين برگ خداوند واجب الوجودقرار گرفته است .
اينها يك سلسله تصورات عاميانه است در باره خداوند و همين‏هاسبب مى‏شود مسئله بصورت غلطى براى ما طرح شود و براى هميشه گمراه ودر اشتباه بمانيم متاسفانه وقتى كه به فلسفه‏هاى اروپائى نگاه مى‏كنيم غالباچه الهى و چه مادى تصورشان در باره خدا از اين قبيل بوده است‏خدارا يا در آسمانها و بالاتر از آنها جستجو مى‏كنند و يا در لحظه آغاز عالم .
خواننده محترم از هم اكنون بايد بداند كه خداى حقيقى خدائى كه‏پيامبران واقعى او را معرفى كرده‏اند خدائى كه حكمت الهى اسلامى آنرامى‏شناسد نه در آسمان است و نه در زمين و نه در مافوق آسمانها و نه در ظلمات‏و نه در آغاز عالم در همه زمانها و همه مكانها است و به همه چيز محيط است(اينما تولوا فثم وجه الله) (و هو الله فى السموات و فى الارض) (و هو معكم اينماكنتم) (و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه) (اينما تولوا فثم وجه الله)
بس كه هست از همه سو وز همه رو راه به تو به تو برگردد اگر راهروى گردد) ح‏»

تمثيل

فرض كنيد با دلى آسوده و حواسى جمع در فضائى آرام نشسته‏و اين جهان پر جنب و جوش را در برابر خود گذاشته و به تماشاى هر پستى‏و بلندى دور و نزديك گوشه و كنار بيرون و درون ريز و درشت وى‏پرداخته چشم چرانى مى‏كنيد فضائى است بيكران كهكشان‏هاى‏دهشت انگيز انبوه منظومه‏ها خورشيدهاى متلالى‏ء و درخشان ستارگان‏و اقمار فروزان .
نزديكتر بيائيم: زمين و افقهاى نيلگون وى جنگل‏هاى انبوه و درياهاى خروشان‏بيابان‏هاى پهناور جانوران زنده و سازمانهاى درونى آنها روابطزندگى و افكار و انديشه‏هاى دامنه‏دار آنها عناصر و تركيبات آتمهاى‏متراكم و ملكولهاى بى‏شمار فعاليت‏هاى فردى و دسته جمعى و تكاپوى‏حيرت انگيز تحولى و تكاملى آنها و بالجمله اين نظام بديع را با همه‏بند و بارش كه از مشاهده آن پاى خرد در گل حيرت فرو ميرود تماشامى‏كنيد و هر چه مى‏يابيد به دل مى‏سپاريد
در اين بين يكباره بخود آمده و منتقل مى‏شويد كه اين همه را كه‏مى‏بينيد داريد در آيينه مى‏بينيد نه به نحوى كه مى‏پنداشتيد مستقيمامى‏بينيد .
«ح (هدف از اين تمثيل دو مطلب است: ١- گذشته از اين كه ذات حق را بصورت پديده‏اى از پديده‏هاى جهان‏و يا به صورت موجودى در منتهى اليه مكان و يا بصورت موجودى كه نقشش اين‏بوده كه جهان را در لحظه‏اى آغاز كرده است نبايد تصور نمود اساسا وجوداشياء با مقايسه بوجود خداوند وجود حقيقى نمى‏باشند بلكه از قبيل نمودو ظهور است كه پيش از آنكه خود را نشان بدهد او را نشان مى‏دهداز نظر غير اصيل بودن نسبت اشياء به ذات حق نظير نسبت‏سايه به جسم‏است .

نسبت‏خدا به جهان

معمولا در مشرب فلسفى معمولى همانطور كه براى ساير اشياء وجوداثبات مى‏كنيم براى او نيز وجودى اثبات مى‏كنيم با اين تفاوت كه وجود اوقائم بذات و لا يتناهى و ازلى و ابدى است و وجود ساير اشياء قائم به او و ناشى ازاو و محدود و حادث اما در حقيقت وجود تفاوتى ميان ذات واجب و سايراشياء نيست .
اما در مشرب ذوقى اهل عرفان و مشرب حكمت متعاليه صدرائى كه بابرهان قويم تاييد شده است وجود اشياء نسبت به عدم وجود است ولى نسبت‏بذات بارى لا وجود است نسبت بذات بارى از قبيل سايه و صاحب سايه و ياعكس و عاكس است مولوى مثل خوبى مى‏آورد مى‏گويد:
مرغ بر بالا پران و سايه‏اش مى‏دود بر خاك و پران بر مرغ وش
ابلهى صياد آن سايه شود مى‏دود چندانكه بى‏مايه شود
بى‏خبر كان عكس آن مرغ هواست بى‏خبر كه اصل آن سايه كجا است
تير اندازد بسوى سايه او تركشش خالى شود در جستجو
افلاطن تمثيل عالى و معروفى در مقايسه ماديات طبيعى و افراد جزئى‏با حقايق كلى و مثالهاى ملكوتى مثل افلاطونى كه خود قائل است مى‏آورد.
مى‏گويد: فرض كنيد گروهى افراد را كه آنها را از اول عمر در درون‏غارى اسير كرده و بزنجير كشيده باشند و روى آنها به طرف ديوارى در درون غار بوده‏باشد پشت‏سر آنها ديوارى باشد و پشت ديوار آتشى روشن كنند و پرتوآن آتش به ديوار روبروى آن افراد بيفتد آنگاه كسانى از پشت آن ديوار عبور كنند در حالى كه چيزهائى با خود دارند و سايه آنها در ديوار روبروبيفتد در اين حال آن اسيران آن سايه‏ها را مى‏بينند و آنها را حقيقت مى‏پندارندبلكه شك نمى‏كنند در حقيقت بودن آنها اما اگر از همين اسيرها زنجيربرگيرند و آنها را رها كنند تا آتش و بيرون غار را به بينند و با قانون سايه‏و صاحب سايه آشنا شوند مى‏فهمند كه حقيقت چيز ديگرى است آنچه آنهامى‏ديده‏اند سايه حقيقت بوده نه خود حقيقت .
اگر بخواهيم تمثيلى با ابزارهاى تمدن امروز ذكر كنيم كه روشنتر باشدبايد انسانهائى را فرض كنيم از اول عمر در محلى آنها را بزرگ كرده‏اند كه‏در آنجا نه انسان مى‏ديده‏اند نه حيوان نه كوه نه صحرا نه دريا نه‏خورشيد و نه ستاره همه لوازم زندگى آنها را بوسيله يك دستگاه خودكاربانها مى‏رسانيده‏اند اما هميشه فيلمهائى از جنگلها و حيوانات و صحراها وكوه‏ها و شهرها و مردمى كه در آن شهرها زندگى مى‏كنند بانها ارائه مى‏داده‏اندو آنها آن فيلمها را مى‏ديده‏اند بدون آنكه بفهمند آنچه مى‏بينند فيلم است‏پس از چندى آنها را آزاد كنند و واقعيت آنچه در فيلم مى‏ديده‏اند بانهاارائه دهند.
در اينجا عقائد آنها نسبت به آنچه قبلا مى‏ديده‏اند چه صورتى پيدا مى‏كندآيا هيچ تغييرى نمى‏كند و هيچ تحول فكرى در آنها پيدا نمى‏شود يا بر عكس‏تمام افكار و انديشه‏هاى‏شان باطل مى‏گردد و مى‏فهمند كه هر چه ديده‏اند دروغ‏محض بوده است مانند كسى كه افسانه‏اى بشنود و خيال كند تاريخ است وواقعيت دارد و بعد بفهمد سراسر افسانه و پوچ و دروغ بوده است‏يا شق سومى‏در كار است و آن اينكه آنچه مى‏ديده‏اند نمايش حقيقت بوده است پس‏دروغ و پوچ نبوده است اما خود حقيقت هم نبوده است پس در حقيقت آنچه‏مى‏ديده‏اند درست مى‏ديده‏اند و اما آنچه مى‏پنداشته‏اند درست نمى‏پنداشته‏اندبراى آنها تغيير نظر پيدا مى‏شود اما نه به اين شكل كه مى‏فهمند آنچه قبلا مى‏ديده‏اندواقعيت نداشته و از قبيل خواب و خيال بوده است بلكه آنها خود مى‏فهمندآنچه ديده‏اند واقعيت داشته و در بيرون از وجود آنها بوده است و آنچه‏مى‏ديده‏اند درست مى‏ديده‏اند و چشم آنها هرگز خطا نكرده است بلكه تصورآنها يعنى تعقل و استنباط و قضاوت آنها در باره نوع واقعيت آنچه مى‏ديده‏اند عوض مى‏شود از اين پس تصور و تعقل و استنباط آنها در باره آنچه قبلا مى‏ديده‏انداينست كه آنچه مى‏ديده‏اند نمايش و نمود و ظهور چيز ديگرى بوده‏است از اين پس اصالت و استقلالى كه تا آن وقت مى‏دادند از آنها گرفته‏به غير مى‏دهند .
قرآن كريم كلمه عجيبى در باره خداوند بكار مى‏برد كه بيش از سه حرف‏نيست اما عمقى عجيب دارد.
قرآن خداوند را حق و ما سوا را نسبت به او باطل مى‏داند كلمه‏حق در قرآن موارد استعمال زيادى دارد و بهر چيزى كه بهره‏اى از حقيقت‏دارد اطلاق مى‏شود اما در بعضى از آيات كريمه قرآن حق منحصرا به‏خداوند اطلاق شده است‏يعنى حق بودن حق واقعى و حق من جميع الجهات درانحصار خداوند قرار داده شده است .
قرآن مخلوقات را بنام آيات مى‏خواند در اين تعبير نكته‏اى‏هست و آن اينكه اگر كسى مخلوقات را آنچنانكه هست ادراك كند خداوند راآن چنان در آنها ادراك مى‏كند كه در آئينه اشياء را مى‏بيند يعنى حقيقت آنهاعين ظهور و تجلى ذات حق است راغب در مفردات القرآن مى‏گويد: و الايه هى العلامه الظاهره و حقيقته لكل شى‏ء ظاهر هو ملازم لشى‏ءلا يظهر ظهوره فمتى ادرك مدرك الظاهر منهما علم انه ادرك‏الاخر الذى لم يدركه بذاته. يعنى آيه نشانه پيدا است و حقيقتش براى هر چيز نمايانى است‏كه همراه چيز ديگر است كه آن اندازه ظهور ندارد و هر گاه‏ادراك كننده‏اى آن چيز نمايان را ادراك كند دانسته مى‏شود كه خودبخود آن چيز ديگر را نيز ادراك كرده است .
فرق است ميان دلالتى كه يك مصنوع معمولى بر صانع خود مى‏كند مثل‏يك ساختمان كه بر سازنده دلالت مى‏كند و ميان دلالتى كه مثلا عكس و صورت‏بر صاحب عكس مى‏نمايد در مورد اول دلالت كننده سبب انتقال فكر از مصنوع بصانع مى‏شود يعنى نوعى تفكر و استدلال ذهن را از موجودى به موجودديگر منتقل مى‏نمايد ولى در مورد دوم ذهن مستقيما از دليل به مدلول عبور مى‏كندو احيانا خود دليل مغفول عنه واقع مى‏شود از اين جهت‏شبيه آئينه است كه‏صورت را نشان مى‏دهد و هيچگونه تفكر و استدلالى وساطت ندارد مانندلفظ و عبارت است در دلالت بر معنى كه آن چنان فانى در معنى مى‏گردد كه‏گوينده و شنونده يكسره توجهش از لفظ سلب و متوجه معنى مى‏گردد گوئى‏گوينده معنى را بدون وساطت لفظ به شنونده القاء مى‏كند و شنونده بدون لفظ‏آنرا تلقى مى‏نمايد .
الكل عباره و انت المعنى يا من هو للقلوب مغناطيس
اهل ذوق و عرفان اسلامى به استناد همين معانى در بيانات خود جهان‏را به منزله آيينه ذات حق خوانده‏اند و رابطه دلالت جهان را بر ذات حق برترو بالاتر از رابطه دلالت مصنوع معمولى بر صانع معمولى دانسته‏اند جامى‏مى‏گويد:
جهان مرآت حسن شاهد ماست فشاهد وجهه فى كل مرآت
البته از نظر عامه مردم حتى اهل فكر و فلسفه معمولى دلالت جهان‏بر ذات حق از نوع دلالت مصنوع‏هاى معمولى بر صانع آنها است‏يعنى اين‏دسته فقط در اين حدود ارتباط را ادراك مى‏كنند اما از نظر اهل عرفان وهمچنين فيلسوفانى كه حكمت متعاليه را شناخته‏اند و مخصوصا مسائل وجودرا آنچنانكه بايد ادراك كرده‏اند دلالت مخلوقات بالاتر از اينست طبق اين‏مشرب فلسفى مخلوقات عين ظهور و نمايش ذات خداوندند نه چيزهائى كه‏ظاهر كننده خداوندند يعنى ظهور و نمايش و آيينه بودن عين ذات آنها است.
هر گاه چنين توفيقى دست دهد و انسان مخلوقات را آنچنانكه هستندادراك كند در آن وقت ادراك مى‏كند كه حق مطلق و حق واقعى منحصرا ذات‏پاك احديت است (سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه‏الحق) .
على (ع) بهمين دلالت اشاره مى‏كند آنجا كه مى‏فرمايد: ما رايت‏شيئا الا و رايت الله قبله و بعده و معه
ابن فارض مى‏گويد: جلت فى تجليها الوجود لناظرى ففى كل مرئى اراها برؤيته

خدا رقيب طبيعت نيست

اما هدف دوم از تمثيلى كه در متن آمده اينست كه بدانيم آيا اعتقاد بوجودخداوند در محاسبات علمى ما در مورد شناخت علل طبيعى كه تحت مطالعه علوم‏است تغييرى مى‏دهد يا نه و بالعكس آيا شناخت علل طبيعى و مادى اشياء دراين محاسبه فلسفى كه ما را بسوى خداوند رهبرى مى‏كند تاثيرى دارد يا ندارد.
توضيح مطلب اينست كه كار علوم چنانكه مى‏دانيم شناختن آثار وتركيبات و علل پيدايش اشياء است علم كوشش دارد كه به علل و آثار يك پديده‏خاص مثلا باران يا بيمارى سرطان پى ببرد علت مستقيم باران رادست مى‏آورد و بعد علت آن علت و علت علت‏سوم را و همينطور... .
اكنون ببينم آيا اعتقاد بوجود خداوند در اين محاسبه‏هاى علمى تاثيرى‏دارد يا ندارد يعنى آيا لازمه اعتقاد به خداوند اينست كه مثلا براى باران‏يك علت مادى طبيعى قائل نشويم يا اگر فرضا قائل شديم براى علت باران‏يك علت طبيعى قائل نشويم اگر براى او نيز علت طبيعى قائل شديم بايدبالاخره در يك نقطه علتهاى طبيعى را متوقف كنيم و خداوند را در راس عاملهاقرار دهيم و اگر سلسله عاملهاى مادى و طبيعى را در جائى متوقف نكنيم خدارا انكار كرده‏ايم پس علوم در يك حد معينى حق دارند عاملهاى طبيعى را بمامعرفى كنند و اما اگر بخواهند هر عامل طبيعى را مستند بيك عامل طبيعى‏ديگر معرفى كنند بر ضد فلسفه و علم الهى قيام كرده‏اند يا چنين نيست‏اعتقاد به خداوند كوچكترين تغييرى در محاسبات علمى از نظر ايمان و اعتقادبه علل طبيعى نمى‏دهد .
پاسخ منفى است چنانكه قبلا گفته شد اثر اعتقاد بوجود خداوند فقط‏اينست كه اصالت و استقلال و قائم بالذات بودن را از جهان مى‏گيرد معلوم‏مى‏شود قدرتى وجود دارد كه قيوم جهان است و جهان با تمام طول و عرض وعمقش و با تمام ابعاد زمانى و مكانى‏اش و با سراسر علل و اسباب طبيعى‏اش بيك‏نسبت ناشى از ذات او است قرار دادن ذات واجب الوجود در رديف يكى ازعلل و عوامل جهان و او را بصورت يك عامل در آوردن مساوى است با قراردادن او در ضمن مجموعه جهان و مخلوقات خود او يعنى او ديگر خدا نيست ! بلكه مخلوقى از مخلوقات خدا است .
موجب تاسف است كه پاسخ اروپاى قرون وسطى و حتى اروپاى قرون‏جديد به پرسش بالا مثبت بوده است در الهيات مسيحى خداوند در رديف‏علل طبيعى قرار مى‏گرفته است و بهمين جهت اعتقاد به خدا و محاسبات علمى‏با يكديگر ناسازگار مى‏افتاده‏اند و طبعا موفقيتهاى علوم مساوى با شكست‏الهيات مسيحى بوده است .
همچنانكه در آغاز مقاله آنجا كه ايرادها و اشكالها را متعرض شديم نقل‏كرديم فلاماريون در مقدمه خدا در طبيعت از اگوست كنت فيلسوف شهيرفرانسوى چنين نقل مى‏كند: علم پدر طبيعت كائنات را از شغل خود منفصل و او را به محل انزواسوق داد و در حالتى كه از خدمات موقتى وى اظهار قدر دانى كرداو را تا سر حد عظمت و قدرتش هدايت نمود .
دوره‏هاى سه‏گانه معروف اگوست كنت كه ادوار تفكر را به سه دوره‏اساطيرى فلسفى علمى تقسيم كرده است و مورد قبول عامه اروپائيان قرارگرفته است و طبعا مقلدين شرقى آنها نيز آنرا بسمع قبول تلقى كرده‏اند مبنى‏بر همين طرز تفكر است اگوست كنت اگر با حكمت و معرفت اسلامى آشنامى‏بود مى‏دانست پيش از آنكه طرز تفكر علمى در اروپا بوجود آيد در ميان‏مسلمين آن طرز تفكر وجود داشته است بعلاوه طرز تفكر چهارمى در حكمت‏و معرفت اسلامى موجود است كه دنياى اروپا هنوز هم به آن واصل نشده است .
پدر طبيعت كه اگوست كنت بان اشاره مى‏كند همان پدر آسمانى الهيات‏مسيحى است و آنگونه طرز تفكر كه او را موقتا جانشين علل طبيعى بنمايندشايسته همان پدر آسمانى است نه ذات خداوند كه محيط بر همه اشياء است وهمه چيز بيك نسبت به او تعلق دارد .
اين جهت كه اعتقاد به خداوند تاثيرى در محاسبات علوم ندارد منحصربطرز تفكرى كه از حكمت متعاليه دريافت مى‏نمائيم نمى‏باشد حكمت رسمى ومعرفت معمولى فلسفى اسلامى نيز همين گونه ما را تعليم مى‏دهد در جهان اسلام‏فقط بعضى از متكلمان بودند كه چنان طرز تفكرى داشتند ما در جلد سوم‏اصول فلسفه انتقاد عالى و لطيف صدرالمتالهين را بر فخر الدين رازى در همين‏زمينه از جلد چهارم اسفار نقل كرديم.) ح‏»
اكنون در اثر اين پيش آمد مفروض حال شما چگونه خواهد بودالبته همه آنها كه مى‏ديديد و به دل مى‏سپرديد عوض خواهد شد .
ولى نه اينكه همه معلومات و مشهودات شما و حتى يك واحد ازآنها تبديل به دروغ يا اشتباه شود يا معدوم گردد نه هرگز .
بلكه با حفظ همه ذوات و فعاليت‏هاى مشهود آنها انتقال دومى‏مفروض تنها استقلال وجودى را از دست مشهودات نخستين شمامى‏گيرد .
هر يك از مشهودات شما پيش از انتقال نامبرده استقلال وجودى‏داشت كه در سايه وى در ميدان عمل خود به فعاليت مى‏پرداخت و پس ازانتقال نامبرده همه استقلالهاى پراكنده در يكجا آيينه انباشته شده و تمركز مى‏يابد بى‏آنكه يكى از آن استقلالها گم شود يا سر سوزنى ازفعاليت مشهوده‏اش كم شود.


۷
تطبيق و توضيح

تطبيق و توضيح

اكنون بايد ديد كدام بيان منطقى يا برهان اطمينان بخشى است‏كه بثبوت رساند كه استقلال هستى اجزاء جهان كه در برابر ديدگان‏ما هستند حال محتويات آيينه تمثيل سابق را ندارند و با پشت گرمى‏كدام دليل مى‏توان اين احتمال را نفى كرد و گفت استقلال هستى‏هائى‏كه در جهان مشهود هستند نه اصل هستى‏ها از آن چيزى ديگرى كه‏ما نمى‏بينيم نيست بلكه هر واحد موجود يك استقلال جداگانه دارد .
در حالى كه اينگونه اشتباهات حتى در زندگى روزانه بسياردامنگير مى‏شود مگر ما افراد بشر نبوديم كه هزارها سال با اين گمان‏بسر مى‏برديم كه در زمينى آرام و بى‏حركت آرميده و خزيده لانه داريم وگنبدهاى نيلگون افلاك با قنديلهاى فروزان خود بدور سرما گردش‏مى‏كنند .
چگونه يكباره بخود آمده و فهميديم كه بر خلاف انتظار حتى‏يك لحظه نيز آرام نداشته و در هر شبانه روز هزارها فرسنگ در نقاط‏استوائى زمين معادل چهل هزار كيلو متر تقريبا راه پيمائى مى‏كنيم .
و باين نيز قناعت نكرده و با حركت انتقالى در هر سال صدها ميليون كيلومتر مساحت تكاپو مى‏نمائيم .
و در عين حال آنچه اكنون از جهان بيرون از خود مى‏بينيم همان‏است كه هزار سال پيش زمانى كه با گمان سكون زمين بسر مى‏برديم‏مى‏ديديم و كمترين تغييرى در قيافه و جلوه حسى عالم محسوس پيدانشده است .
همان زمينى است كه حس حركت او را نمى‏فهميد و باز هم نمى‏فهمدهمان است كه مى‏پنداشتيم و باز هم مى‏پنداريم كه مى‏چرخد و همان‏ستارگانند كه طلوع و غروب داشتند و اكنون نيز دارند .
البته به ذهن هر شنونده‏اى خطور خواهد كرد كه اين دو مورد فرق‏دارند زيرا اشتباه سكون زمين از راه استدلال رياضى كه بحس منتهى‏است مرتفع شده ولى اشتباه نفى صانع اين نحو نيست .
ولى بايد متذكر شد كه تمثيل و مقايسه نامبرده مربوط به تحقق‏يا احتمال اشتباهى است كه دليلى بر نفى او نداريم نه به اينكه هر دو اشتباه‏عقلى هستند يا حسى يا مختلف انسان در برابر احتمالى كه دليل بر نفى‏آن ندارد نبايد با نفى يا استبعاد به ستيزه جاهلانه بپردازد .
پس در زمينه آغاز و انجام بيان گذشته اين پرسش كاملا درست ومنطقى است كه‏آيا واقعيت اين جهان گذران و هر يك از اجزاى وى با اينكه‏اصل واقعيت هرگز نابود نمى‏شود از آن خود اوست‏يا واقعيت همه ازآن يك واقعيت ديگر پا بر جا و استقلال بوده و همه از آن سرچشمه‏مى‏گيرند .
الهيون باين پرسش پاسخ مثبت داده و چنين سر چشمه هستى رااز براى جهان اثبات مى‏كنند و چنانكه هر متتبعى مى‏داند بيانات و ادله‏بى‏شمارى در اين مقام ذكر كرده‏اند ولى ما نظر بزمينه‏اى كه با سخنان‏گذشته ما آماده شده به دو بيان زيرين اكتفا مى‏نماييم:

بيان اول براى اثبات سرچشمه هستى (برهان صدرايى)

واقعيت هستى كه در ثبوت وى هيچ شك نداريم هرگز نفى‏نمى‏پذيرد و نابودى برنمى‏دارد.
بعبارت ديگر: واقعيت هستى بى‏هيچ قيد و شرط واقعيت هستى است و باهيچ قيد و شرطى لا واقعيت نمى‏شود و چون جهان گذران‏و هر جزء از اجزاء جهان نفى را مى‏پذيرد پس عين همان‏واقعيت نفى ناپذير نيست .
«ح (اكنون مى‏خواهيم برهان معروف به برهان صديقين را طبق مشرب فلسفى‏صدرائى توضيح دهيم.
اين برهان با ساير براهين اين تفاوت را دارد كه در اين برهان چيزى‏براى اثبات ذات حق واسطه قرار نگرفته است طبق قاعده در هر برهانى‏بايد يك چيزى رابط و حد وسط براى اثبات مطلوب قرار گيرد .
متكلمان معمولا از طريق حدوث عالم استدلال مى‏كنند و حدوث عالم‏را واسطه براى اثبات وجود خداوند بعنوان پديد آورنده اشياء قرار ميدهندارسطو و ارسطوئين از طريق حركت وارد و باتكاء به اينكه هر حركتى مستلزم محرك است و همه محرك‏ها بايد منتهى شوند به محركى كه متحرك نيست واردمى‏شوند و وجود خداوند را بعنوان محرك اول اثبات مى‏كنند در همه اين‏استدلالها عالم و مخلوقات واسطه قرار داده شده و از شاهد بر غائب و از عيان‏بر نهان استدلال شده است .
اينجا پرسشى به ميان مى‏آيد و آن اينكه آيا در برهانها و استدلالها لزومابايد عالم و مخلوقات واسطه قرار گيرند و از عالم بعنوان ظاهر و شاهد و ازخداوند بعنوان باطن و غائب استدلال شود يا لزومى ندارد و اينگونه استدلالهامخصوص بعضى از افراد آدميان است كه بصيرت عقلى كامل ندارند و ديده باطنى‏قلبى آنها هم باز نشده است .
حقيقت اينست كه در معارف اسلامى بابى هست كه مى‏رساند خداوند درعين اينكه باطن است ظاهر است هم باطن است و هم ظاهر در سوره مباركه‏حديد مى‏فرمايد (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن) او هم اول است و هم آخرهم ظاهر است و هم باطن در سوره نور مى‏فرمايد(الله نور السموات و الارض)يعنى ظهور همه اشياء بذات او است در سوره آل عمران مى‏فرمايد: (شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكه و اولو العلم) يعنى ذات خدا و فرشتگان‏و دانشمندان بر وحدانيت‏خدا گواهى ميدهند .
در اين آيه سه نوع گواهى دلالت ذكر شده است و نوع اول كه اشرف‏و عاليتر است گواهى و دلالت ذات حق بر ذات خود و بر وحدانيت‏خود است‏بعدا بيان خواهيم كرد كه دليل بر ذات حق و دليل بر وحدانيت او عين يكديگرندو نيز در سوره بقره مى‏فرمايد (اينما تولوا فثم وجه الله) بهر طرف رو كنيدآنجا چهره خدا است على ع در خطبه ٦٣ نهج البلاغه مى‏فرمايد: و كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطن غيره غير ظاهر هر ظاهرى غير خدا باطن نيست وهر باطنى غير او ظاهر نيست. اين خدا است كه در عين اينكه ظاهر است باطن‏است و در عين اينكه باطن است ظاهر است.
در خطبه ١٩٣ مى‏فرمايد: لا يجنه البطون‏عن الظهور و لا يقطعه الظهور عن البطون.
در خطبه ١٦١ مى‏فرمايد: الظاهرلا يقال مما و الباطن لا يقال فيما؟ يعنى او نمايان است اما صحيح نيست گفته‏شود از چه نمايان است؟ و پنهان است اما صحيح نيست گفته شود در چه‏پنهان است؟.
در حكمت متعاليه ثابت‏شده است كه جهت ظهور و جهت بطون در ذات‏حق عين يكديگر است‏يعنى او داراى دو حيثيت و دو جهت نيست كه يكى ازآنها ظاهر و ديگرى باطن باشد حيثيت واحد است كه هم منشا ظهور و هم‏منشا بطون است و آن حيثيت واحد عبارت است از كمال فعليت و لا نهائى‏شدت وجود حاجى سبزوارى در منظومه معروف خود مى‏گويد:
يا من هو اختفى لفرط نوره الظاهر الباطن فى ظهوره
و هم او در اشعار فارسى خود مى‏گويد:
پرده ندارد جمال غير صفات جلال نيست بر آن رخ نقاب نيست بر آن مغز پوست
با همه پنهانى‏اش هست در اعيان عيان با همه بى‏رنگى‏اش در همه زو رنگ و بو است
ديگرى مى‏گويد: جمالك فى كل الحقائق سائر و ليس له الا جلالك ساتر
ديگرى مى‏گويد: حجاب روى تو هم روى تو است در همه حال نهان ز چشم جهانى ز بس كه پيدائى
عرفاى اسلامى فلاسفه را كه از طريق مخلوقات و مصنوعات بر ذات‏بارى استدلال مى‏كنند و جهان را عيان و خداوند را نهان مى‏پندارند سخت تحقيرو مورد سرزنش قرار ميدهند محيى الدين عربى مى‏گويد الله تعالى ظاهرما غاب قط و العالم غائب ما ظهر قط .
مولوى مى‏گويد: آفتاب آمد دليل آفتاب گر دليلت بايد از وى رو متاب
از وى ار سايه نشانى مى‏دهد شمس هر دم نور جانى مى‏دهد
سايه خواب آرد تو را همچون سمر چون برآيد شمس انشق القمر
عارف شبسترى مى‏گويد: زهى نادان كه او خورشيد تابان به نور شمع جويد در بيابان
اگر خورشيد بر يك حال بودى شعاع او بيك منوال بودى
ندانستى كسى كان پرتو او است نبودى هيچ فرق از مغز تا پوست
جهان جمله فروغ نور حق دان حق اندر وى ز پيدائى است پنهان
چه نور حق ندارد نقل و تحويل نيايد اندر او تغيير و تبديل
گويند از جنيد بغدادى پرسيدند: ما الدليل على وجود الصانع؟ چه دليلى بر وجود خدا هست؟ گفت: اغنى الصباح عن المصباح. يعنى روشنى صبح ما را از چراغ‏بى‏نياز كرده است .
حكماى اسلامى كوشيده‏اند به استدلالى عقلى راه يابند كه در آن استدلال‏مخلوقات واسطه اثبات نباشند بوعلى سينا برهان معروف خود را كه از راه تقسيم‏موجود بواجب و ممكن و نيازمندى ممكن در وجود به مرجح و امتناع دور وتسلسل علل وارد شده است برهان صديقين مى‏خواند و مدعى است اين برهان‏بر ساير براهين شرافت دارد زيرا اشياء و مخلوقات واسطه براى اثبات حق‏قرار نگرفته است .
در برهان بوعلى اشياء واسطه اثبات ذات واجب قرار نگرفته‏اندآنچنانكه متكلمان و ارسطوئيان اشياء را از اين جهت كه حادث يا متحركندواسطه قرار داده‏اند آنچه در برهان بوعلى وجودش مسلم و قطعى گرفته شده‏است مطلق موجود است كه نقطه مقابل آن انكار هستى بطور مطلق است‏پس از آنكه در اصل وجود موجودات ترديد نكرديم يعنى همين قدر كه‏سوفسطائى نشديم يك تقسيم عقلى بكار مى‏بريم كه موجود يا واجب است و ياممكن شق سوم محال است‏سپس نيازمندى ممكن را به مرجح كه بديهى‏اولى است مورد استناد قرار مى‏دهيم آنگاه با امتناع دور و تسلسل كه‏مبرهن است نتيجه نهائى را مى‏گيريم چنانكه پيدا است در اين برهان مخلوقات‏و موجودات جهان واسطه اثبات قرار نگرفته است‏يك محاسبه صرفا عقلانى‏ما را به نتيجه رسانيده است.
بوعلى در نمط چهارم اشارات پس از بيان اين برهان بر وجود خداوندو براهين ديگرى كه از اين برهان نتيجه مى‏شود بر وحدانيت و صفات‏خداوند چنين بخود مى‏بالد: تامل كيف لم يحتج بياننا لثبوت الاول و وحدانيته و برائته عن‏الصمات الى تامل لغير نفس الوجود و لم يحتج الى اعتبار من خلقه‏و فعله و ان كان ذلك دليلا عليه لكن هذا لباب اوثق و اشرف اى اذااعتبرنا حال الوجود يشهد به الوجود من حيث هو وجود و هو يشهد بعد ذلك على سائر ما بعده فى الواجب و الى مثل هذا اشير فى الكتاب‏الالهى (سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق)اقول ان هذا حكم لقوم ثم يقول(ا و لم يكف بربك انه على‏كل شى‏ء شهيد) اقول ان هذا حكم للصديقين الذين يستشهدون‏به لا عليه .
يعنى دقت كن و ببين كه چگونه بيان ما در اثبات وجود ذات حق ويگانگى‏اش و مبرا بودنش از نقصها نيازمند به چيزى جز تامل درحقيقت وجود نيست هيچ لزومى ندارد مخلوقات و افعال ذات بارى‏را واسطه قرار دهيم هر چند آن راه نيز درست است و مخلوقات‏دليل بر وجود خداوند مى‏باشند اما اين راه كه ما رفتيم مطمئن‏ترو عاليتر است ما چون وجود را از جهت كه وجود است موردنظر قرار داديم خود وجود از آن جهت كه وجود است گواه ذات حق‏قرار گرفت و ذات حق گواه ساير اشياء واقع شد و به مثل آنچه‏گفتيم در كتاب خدا اشاره شده است آنجا كه مى‏فرمايد آيات‏و نشانه‏هاى خود را در جهان و انسان به زودى ارائه خواهيم داد تابرايشان روشن گردد كه تنها او حق است البته اينگونه حكم واستدلال مخصوص يك دسته و يك طبقه است‏سپس كتاب خدا چنين‏مى‏فرمايد آيا پروردگار تو كه بر هر چيز گواه ست‏خودش‏بس نيست اينگونه حكم و استدلال از آن صديقين است كه به خدااستدلال مى‏كنند نه بر خدا .
بوعلى به اين طرز بيان و استدلال كه پيش از او در ميان حكما سابقه‏نداشته است‏سخت به خود مى‏بالد و افتخار مى‏كند و انصاف كه بديع وابتكارى است .
لكن صدرالمتالهين اين برهان را كمال مطلوب نيافته است زيراهر چند در اين برهان مخلوقات و آثار واسطه قرار نگرفته‏اند ولى از جهتى‏مانند برهان متكلمان برهان از طريق حدوث و برهان طبيعيون برهان ازطريق حركت است زيرا در واقع در اين برهان امكان كه از خواص‏ماهيات است واسطه واقع شده است .
لهذا در كتبش برهان بوعلى را در رديف ساير براهين قرار مى‏دهد در خاتمه مشاعر پس از اشاره به برهانى كه خود آنرا برهان صديقين مى‏نامدمى‏گويد: و غير هؤلاء الصديقين يتوسلون فى السلوك الى معرفته تعالى‏و صفاته بواسطه امر آخر غيره كجمهور الفلاسفه بالامكان و الطبيعيين‏بالحركه للجسم و المتكلمين بالحدوث للخلق او غير ذلك .
يعنى ديگران غير صديقين در راه معرفت‏خدا و صفات خداوندبه واسطه‏اى توسل مى‏جويند جمهور فلاسفه به امكان طبيعيون به‏حركت متكلمان به حدوث يا غير آن .
صدرا آنجا كه مى‏گويد جمهور فلاسفه به امكان نظرش به‏بوعلى و اتباع او است.
در اسفار نيز به همين مطلب اشاره مى‏كند و ضمنا مى‏گويد آن‏برهان نزيدكترين برهان‏ها به برهان صديقين است اما خورد آن‏نيست .
اكنون ببينيم خود صدرالمتالهين برهان صديقين را چگونه تقريرمى‏كند براى درك و فهم اين برهان بايد اصولى را كه بعضى از آنها بديهى‏يا قريب به بديهى است و بعضى از آنها در مقالات پيشين اثبات شده است‏در نظر بگيريم: الف- اصالت وجود آنچه تحقق دارد حقيقت وجود است ماهيات‏موجود بالعرض و المجاز مى‏باشد .
ب- وحدت وجود باين معنى كه حقيقت وجود قابل كثرت تباينى‏نيست و اختلافى را كه مى‏پذيرد تشكيكى و مراتبى است‏يا مربوط است به شدت‏و ضعف و كمال و نقص وجود و يا مربوط است به امتدادات و اتصالات كه‏نوعى تشابك وجود و عدم است و بهر حال كثرتى كه در وجود متصور است‏كثرتى است كه توام با وحدت است و از نظرى عين وحدت است وحدت‏در عين كثرت و كثرت در عين وحدت .
ج- حقيقت وجود عدم را نمى‏پذيرد هرگز موجود از اين جهت كه‏موجود است معدوم نمى‏شود و معدوم از اين جهت كه معدوم است موجود نمى‏شودحقيقت معدوم شدن موجودات عبارت است از محدوديت وجودات خاصه نه‏اينكه وجود پذيرنده عدم گردد به عبارت ديگر عدم نسبى است . اين سه اصل در مقاله هفتم بيان شده است .
د- حقيقت وجود بما هو هو قطع نظر از هر حيث و جهتى كه بان ضميمه‏گردد مساوى است با كمال و اطلاق و غنا و شدت و فعليت و عظمت و جلال ولا حدى و نوريت اما نقص تقيد فقر ضعف امكان كوچكى محدوديت‏و تعيين همه اعدام و نيستيها مى‏باشد و يك موجود از آن جهت متصف به‏اين صفات مى‏گردد كه وجودى محدود و توام با نيستى است پس اينهاهمه از عدم ناشى مى‏شود حقيقت وجود نقطه مقابل عدم است و آنچه از شئون‏عدم است از حقيقت وجود بيرون است‏يعنى از حقيقت وجود منتفى است و ازآن سلب مى‏شود .
ه- راه يافتن عدم و شئون آن از نقص و ضعف و محدوديت و غيره‏همه ناشى از معلوليت ست‏يعنى اگر وجودى معلول شد و در مرتبه متاخر ازعلت‏خويش قرار گرفت طبعا داراى مرتبه‏اى از نقص و ضعف و محدوديت است‏زيرا معلول عين ربط و تعلق و اضافه بعلت است و نمى‏تواند در مرتبه علت باشدمعلوليت و مفاض بودن عين تاخر از علت و عين نقص و ضعف و محدوديت است.
اكنون مى‏گوئيم حقيقت هستى موجود است به معنى اينكه عين موجوديت‏است و عدم بر آن محال است و از طرفى حقيقت هستى در ذات خود يعنى درموجوديت و در واقعيت داشتن خود مشروط به هيچ شرطى و مقيد به هيچ قيدى نيست‏هستى چونكه هستى است موجود است نه به ملاك ديگر و مناط ديگر و هم نه به فرض‏وجود شى‏ء ديگر يعنى هستى در ذات خود مشروط بشرطى نيست و از طرف‏ديگر كمال و عظمت و شدت و استغنا و جلال و بزرگى و فعليت و لا حدى كه نقطه‏مقابل نقص و كوچكى و امكان و محدوديت و نياز مى‏باشند از وجود و هستى‏برمى‏خيزند يعنى جز وجود حقيقتى ندارند پس هستى در ذات خود مساوى‏است با نامشروط بودن به چيز ديگر يعنى با وجوب ذاتى ازلى و هم مساوى‏است با كمال و عظمت و شدت و فعليت .
نتيجه مى‏گيريم كه حقيقت هستى در ذات خود قطع نظر از هر تعينى كه ازخارج به آن ملحق گردد مساوى است با ذات لا يزال حق پس اصالت وجودعقل ما را مستقيما به ذات حق رهبرى مى‏كند نه چيز ديگر غير حق را كه‏البته جز افعال و آثار و ظهورات و تجليات او نخواهد بود با دليل ديگر بايدپيدا كنيم .
از طرف ديگر با ديده حسى و علمى به جهان مى‏نگريم جهان را گذران وپذيرنده عدم مى‏بينيم يعنى واقعيتها را محدود و مشروط مى‏بينيم باوجوداتى بر خورد مى‏كنيم كه يك جا هستند و جاى ديگر نيستند و يا گاهى‏هستند و گاهى نيستند با نقص و خردى و امكان و محدوديت و مشروطيت ووابستگى توامند ناچار همانطور كه در متن آمده حكم مى‏كنيم كه: پس جهان عين همان واقعيت نفى ناپذير نيست بلكه بواسطه‏آن واقعيت واقعيت‏دار و بدون آن بى واقعيت‏خواهد بود يعنى حكم مى‏كنيم كه جهان عين حقيقت هستى نيست جهان ظل‏هستى است جهان هستى توام با نيستى است پس جهان معلول و اثر است‏ظهور و تجلى است‏شان و اسم است .
خلاصه اينكه عقل فلسفى متكى به وجود شناسى از آن جهت كه وجود وجوداست همان نوع شناسائى كه تنها در صلاحيت فلسفه است نه علوم ما را قبل‏از هر چيزى به خدا رهبرى مى‏كند اولين موجودى كه به ما مى‏شناساند خدااست اما مطالعات حسى و علمى ما را به وجودات محدود و مقيد و مشروط وممكن كه آثار و افعال و شؤون و تجليات او است رهبرى مى‏كند و به اين ترتيب‏هم واجب را كشف مى‏كنيم و هم ممكن را .
البته در الهيات ثابت‏شده است كه راه كشف ممكن منحصر به اين نيست‏ممكن را مى‏توان به وسيله واجب كشف كرد همچنانكه راه كشف واجب‏منحصر به اين نيست مى‏توان واجب را از طريق ممكن كشف كرد .
ممكن است توهم شود كه اينكه نتيجه گرفتيم كه آنچه موجود است‏ذات واجب و شؤون و ظهورات و تجليات او است مستلزم اينست كه سخن عرفارا بپذيريم كه اساسا عليت و معلوليتى در كار نيست بلكه ممكن و امكانى دركار نيست زيرا فرض اينست كه جز ذات حق و شؤون و اسماء حق چيزى در كارنيست .
ولى اين توهم باطل است اين توهم ناشى از عدم درك مفهوم صحيح‏عليت و معلوليت است ناشى از اينست كه عليت را يك نوع زايش براى علت فرض‏كرده‏اند كه از خود چيزى را بيرون مى‏فرستد و نياز معلول را به علت ازنوع نياز فرزند به مادر فرض كرده‏اند اما تحقيقات عميق صدرالمتالهين دراين زمينه كه شاهكار اين مرد بزرگ است و منحصر به شخص خود او است و ! از عاليترين انديشه‏هاى بشرى است ثابت كرده كه معلول عين نياز و عين ارتباطو عين تعلق و وابستگى به علت است علت مقوم وجود معلول است و بنا بر اين‏معلوليت مساوى است با ظهور و تشان و جلوه بودن پس هيچ منافاتى ميان‏اين دو نظر نيست .
در مقاله و مقاله در اين باره باز هم بحث‏شده است .

مقايسه برهان «آنسلم‏» و نقض آن

حكماى اروپا از قرن يازدهم ميلادى پنجم هجرى برهان معروفى‏براى اثبات خداوند ذكر كرده‏اند كه به برهان وجودى معروف است مبتكراين برهان سنت آنسلم است كه او را آنسلم مقدس مى‏نامند و از اولياء دين مسيح‏مى‏شمارند افراد زيادى از قبيل دكارت و لايپ نيتس و اسپينوزا با تقريرهاى‏مختلف آنرا تاييد كرده‏اند ولى كانت بر آن انتقاد كرده و آنرا نارسادانسته است .
ممكن است كسى توهم كند كه برهان وجودى آنسلم عينا همان برهان‏صديقين صدرالمتالهين است ما براى اينكه اجمالا مقايسه‏اى ميان طرزتفكر فلسفى اسلامى و طرز تفكر فلسفى مسيحى بعمل آيد آنرا نقل و انتقادمى‏كنيم .
فروغى در جلد اول سير حكمت در اروپا چنين مى‏گويد: از همه برهانها كه آنسلم براى ذات بارى آورده آنكه بيشتر مذكورمى‏شود و موضوع مباحثات بسيار واقع شده آن است كه معروف است‏به برهان وجودى يا ذاتى از اين قرار همه كس حتى شخص سفيه‏تصورى دارد از ذاتى كه از آن بزرگتر ذاتى نباشد و چنين ذاتى‏البته وجود دارد زيرا اگر وجود نداشته باشد بزرگترين ذاتى كه‏وجود داشته باشد از آن بزرگتر است و اين خلف است پس يقيناذاتى هست كه هم در تصور و هم در حقيقت بزرگترين ذات باشد وآن خدا است .
نكته اساسى در اين برهان همچنانكه ازوالد كولپه در مقدمه‏اى برفلسفه مى‏گويد اينست كه شى‏ء در اينجا وجود خداوند از تصورى استنتاج‏مى‏شود .
اين برهان از نظر شكل قياسى از نوع برهان خلف است كه در منطق‏معروف است .
گذشته از اينكه نقطه ضعف اساسى اين برهان همان است كه آنرا نكته‏اساسى مى‏نامند ما اين برهان را از نظر انطباق با برهان خلف تجزيه و تحليل‏مى‏كنيم .
برهان خلف استدلال بر مدعا است از راه غير مستقيم يعنى از راه ابطال‏نقيض مدعا و چون ارتفاع نقيضين محال است پس خود مدعا حق است. على هذا يكى از پايه‏هاى برهان خلف امتناع ارتفاع نقيضين است .
در اين برهان آن چيزى كه مدعا قرار مى‏گيرد به دو نحو قابل تقرير است‏يكى آنكه مدعا نفس تصور ذات برتر و بزرگتر باشد پس صورت برهان‏چنين مى‏شود ما ذات بزرگتر يا وجود كامل را تصور مى‏كنيم و بايد آنچه‏ما تصور مى‏كنيم وجود داشته باشد زيرا اگر وجود نداشته باشد ما ذات‏بزرگتر را تصور نكرده‏ايم .
اگر برهان را اين چنين تقرير كنيم ملازمه غلط است‏يعنى لازمه وجودنداشتن آن ذات اعلى و اكمل اين نيست كه ما او را تصور نكرده باشيم و تصورما از ذات بزرگتر تصور ذات بزرگتر نباشد پس از اين نظر خلفى لازم نمى‏آيدذات بزرگتر چه وجود داشته باشد و چه وجود نداشته باشد تصور ما از ذات‏بزرگتر تصور از ذات بزرگتر است پس نمى‏توان از تصور ذات بزرگتروجود خارجى ذات بزرگتر را استنتاج كرد پس شى‏ء از تصور استنتاج‏نمى‏شود .
ديگر آنكه مدعا واقعيت ذات بزرگتر باشد پس بايد چنين بگوئيم‏كه ما ذات بزرگتر را در خارج در نظر مى‏گيريم آنگاه مى‏گوئيم اين‏ذات بزرگتر خارجى بايد وجود هم داشته باشد و الا ذات بزرگتر نيست‏زيرا ذات بزرگتر موجود از اين بزرگتر مفروض بزرگتر خواهد بودپس ذات بزرگتر مفروض ذات بزرگتر نخواهد بود.
بديهى است كه در اين تقرير وجود به منزله يك صفت و عارض خارجى برذات اشياء فرض شده است‏يعنى براى اشياء و در ما نحن فيه براى ذات اعلى‏و اكمل قطع نظر از وجود ذات و واقعيتى فرض شده است آنگاه گفته ! شده است كه وجود لازمه ذات بزرگتر است چه اگر ذات بزرگتر وجودنداشته باشد ذات بزرگتر نخواهد بود زيرا ذات بزرگتر موجود ازذات بزرگتر غير موجود بزرگتر خواهد بود .
تفكيك ذات اشياء از وجود در ظرف خارج و توهم اينكه وجود براى‏اشياء از قبيل عارض و معروض و لازم و ملزوم است اشتباه محض است اشياءقطع نظر از وجود ذاتى ندارند اينكه ذهن براى اشياء ذات و ماهيتى‏انتزاع مى‏كند و وجود را به آن ذات نسبت مى‏دهد و حمل مى‏كند اعتبارى‏از اعتبارات ذهن است و بس .
على هذا راه صحيح فقط اينست كه بگوئيم بديهى است كه حقيقتى ما وراءذهن موجود ست‏يعنى بر خلاف نظر سوفسطائيان همه چيز خيال اندر خيال‏نيست آنگاه بگوئيم آنچه حقيقتا موجود است و واقعى است و اصيل است‏خود وجود و هستى است نه چيزهاى ديگر كه ذهن آنها را فرض مى‏كند وهستى را به آنها نسبت مى‏دهد بلكه واقعى بودن هر چيز به ميزان بهره‏اى‏است كه از هستى دارد و بلكه واقعى بودن هر چيز عين بهره‏ور بودن آن ازهستى است .
آنگاه بگوئيم هستى كه خود حقيقت است عين بزرگى جلال عظمت‏كمال وجوب استقلال است زيرا همه اينها امور واقعى و حقيقى مى‏باشدو اگر عين هستى نباشند يا از سنخ نيستى مى‏باشند پس واقعى نيستند و يا از سنخ‏ماهيات مى‏باشند كه باز هم اعتبارى و غير واقعى خواهند بود پس وقتى كه‏خود هستى را با ديده عقل در مى‏يابيم به چيزى جز ذات واجب الوجودنمى‏رسيم .
از طرف ديگر به هستى‏هائى برمى‏خوريم كه آن هستيها بطور نسبى فاقدبزرگى جلال عظمت كمال ثبات و استقلالند پس مى‏فهميم اينها غير آن چيزى‏مى‏باشند كه حقيقت هستى ايجاب مى‏كند اينها هستى صرف نمى‏توانند باشندهستى‏هائى هستند توام با عدم محدوديت نقص عدم و نقص و محدوديت ازمعلوليت ناشى مى‏شود يعنى تاخر از مرتبه ذات هستى .
از طرف ديگر معلول چيزى نيست كه از علت‏خارج شده باشد و مانندمولودى از مادر زائيده شده باشد تا دومى براى او محسوب گردد معلول‏عين ارتباط و نياز به علت است عين تجلى و ظهور علت است او بودنش به‏علت‏خويش است پس ثانى علت محسوب نمى‏شود .
نتيجه اينكه طبق برهان فوق آنچه وجود دارد تنها ذات لا يزال الهى است با افعالش كه تجليات و ظهورات و شؤونات او مى‏باشند .
معلوم شد در برهان صديقين صدرائى مساله اتحاد وجود و ماهيت درخارج و به اصطلاح عدم زيادت وجود بر ماهيت در ظرف خارج قطعى و مسلم‏گرفته شده است و البته قطعى و مسلم هم هست‏حتى از نظر قائلين باصالت‏ماهيت چنانكه در مقاله روشن شده است و سپس با اتكاء به اصل اصيل وعميق و زير و رو كن فلسفه يعنى اصالت وجود و اصول وحدت حقيقت وجودوجوب ذاتى وجود مساوقت وجود با فعليت و اطلاق و كمال برهان‏اقامه شده است اما در برهان وجودى آنسلم يكى از اولى‏ترين و بديهى‏ترين‏مسائل وجود يعنى عدم زيادت وجود بر ماهيت در ظرف خارج مورد غفلت‏واقع شده است .
دكارت و لايپ نيتس و اسپينوزا برهان آنسلم را با تغييرات مختصرى‏كه هر يك در آن داده‏اند پذيرفته‏اند و بر سخن هر يك آنها نظير ايرادى كه‏بر آنسلم وارد كرديم وارد است كانت به حق بيان آنها را ناقص دانسته‏است ما براى پرهيز از اطاله بيشتر از ذكر و نقل آنها خوددارى مى‏كنيم.) ح‏»
بلكه با آن واقعيت واقعيت‏دار و بى‏آن از هستى بهره‏اى نداشته‏و منفى است .
البته نه باين معنى كه واقعيت با اشياء يكى شود و يا در آنها نفوذ يا حلول كند و يا پاره‏هائى از واقعيت جدا شده و باشياء بپيوندد بلكه مانند نور كه اجسام تاريك با وى روشن و بى وى تاريك مى‏باشند و در عين حال همين مثال نور در بيان مقصود خالى از قصور نيست .
و بعبارت ديگر او خودش عين واقعيت است و جهان و اجزاء جهان با او واقعيت‏دار و بى او هيچ و پوچ مى‏باشد .
نتيجه جهان و اجزاء جهان در استقلال وجودى خود و واقعيت‏دار بودن خود تكيه بيك واقعيتى دارند كه عين واقعيت و بخودى خود واقعيت‏است... .

بيان دوم براى اثبات سرچشمه هستى (برهان سينوى)

مشاهده ابتدائى بثبوت مى‏رساند و هم با كنجكاوى علمى بدست‏مى‏آيد كه اجزاء جهان با همديگر ارتباط وجودى دارند.
«ح ( اين برهان با دو تقريرى كه در متن از آن شده منطبق است با برهان‏حدوث متكلمان و برهان امكان و وجوب فلاسفه اسلامى كه قبلا از ابن سينا نقل‏كرديم .
با يك تفاوت كه در بيان اين مقاله يك مقدمه علاوه بكار رفته است و آن‏اينست كه جهان با همه اجزاء و اجرام و عناصر و مركبات خود مجموعا يك‏واحد طبيعى و شخصى است و بتعبير اين مقاله يك واحد خارجى است .
بديهى است كه با علاوه شدن اين مقدمه كار برهان سهلتر و ساده‏ترمى‏شود .
خلاصه اين برهان اينست جهان بحكم قانون عمومى حركت‏خصوصابا توجه بحركت جوهرى ذاتى دائما در حال حدوث است و چون مجموعايك وجود خارجى است پس يك واحد حادث است البته حادثى كه حدوثش‏تدريجى است و دائما در حال حدوث و زوال است و هر واحد حادث نيازمندبه علت محدث است پس جهان به عنوان يك واحد حادث و به عنوان پديده‏واحد نيازمند به محدث و پديد آورنده است .
اگر كسى حركت عمومى جهان را منكر شود امكان ذاتى جهان و اجزاء جهان را نمى‏تواند منكر شود زيرا جهان داراى ماهيت است و لازمه ماهيت‏داشتن امكان ذاتى است و چون همه جهان يك واحد شخصى است پس همه جهان‏يك واحد ممكن است و هر ممكنى در وجود خود نيازمند بعلتى ما وراء وجودخود است پس جهان نيازمند بعلت موجده است .
فائده اين مقدمه علاوه اينست كه اگر جهان را مجموعا يك واحد خارجى‏ندانيم ممكن است كسى عليت وجودى اجزاء جهان را با خود اجزاء توجيه‏كند و بگويد در جهان غير متناهى حادث و ممكن و معلول وجود دارد وغير متناهى محدث و موجد و علت وجود دارد هر حادثه قبلى محدث و موجدو علت‏حادثه بعدى است پس نيازى بعلتى ما وراء اجزاء جهان نيست .
معمولا مادى مسلكان عليت اشياء را نسبت بيكديگر بهمين ترتيب توجيه‏مى‏كنند .
اما پس از آنكه دانستيم جهان مجموعا يك واحد طبيعى واقعى شخصى‏را تشكيل مى‏دهد حكم مى‏كنيم كه جهان يك واحد نيازمندى است و قهراعلتى ما وراء خود ايجاب مى‏كند .
پس اين برهان آنگاه تمام است كه آن مقدمه علاوه اثبات شود اكنون‏ببينيم از چه راه مى‏توان خود آن مقدمه را اثبات كرد .
دو مطلب را بايد يادآورى كنيم: الف- فرضا مسئله وحدت شخصى جهان اثبات نشود خود اجزاءجهان براى توجيه عليت اشياء كافى نمى‏باشد زيرا اجزاء جهان كه علت‏يكديگر فرض مى‏شوند نسبت بيكديگر تقدم و تاخر زمانى دارند همزمان‏نمى‏باشند در مباحث علت و معلول و ضرورت و امكان ثابت‏شده است كه علت‏موجده اشياء الزاما معيت وجودى دارد با اشياء آن چيزى كه از معلول‏انفكاك مى‏پذيرد علت معده است نه علت موجده و موجبه حوادث مادى علت‏اعدادى يكديگرند و در واقع مجراى وجود يكديگرند نه ايجاد كننده يكديگر مثلا پدر مجرا و علت اعدادى فرزند است نه ايجاد كننده و علت‏ايجادى و ايجابى او پدر تنها علت ايجادى و ايجابى حركاتى است كه از او سرمى‏زند نه علت ايجابى فرزند كه نطفه او در وجودش متكون و سپس از او افرازمى‏شود پس فرزند در همه مراحل وجود اگر واقعا حادث و ممكن و معلول‏باشد معلول يك حقيقت و واقعيتى است كه بر او احاطه دارد و در همه حال بااو هست و از وجود او انفكاك نمى‏پذيرد (هو الله الخالق البارى‏ء المصور).
و اما آنچه در اصطلاح علوم طبيعى امروز آنها را علت مى‏نامند جز يك‏سلسله شرائط و مقدمات نمى‏باشند و ما نيز كه در تعبيرات خود كلمه عليت رادر باره حوادث جهان نسبت بيكديگر بكار مى‏بريم مقصودمان عليت اعدادى‏است نه عليت ايجابى و بهتر اين است كه در باره اينها بجاى كلمه علت كلمه‏عامل يا شرط يا مقدمه بكار برده شود .
در مقاله علت و معلول در اين باره بحث‏شده است و بعد در متن نيز اشاره‏خواهد شد.

جهان يك واحد است

ب- حكماء الهى از دير زمانى اين انديشه را ابراز مى‏داشته‏اند كه تمام‏جهان شخص واحد است همه جهان در عين اينكه اعضاء و اجزاء مختلفى دارديك واحد است و يك صورت و فعليت طبيعى دارد و همه قوا و اجزايش وابسته‏و طفيلى آن صورت واحد است همچنانكه انسان با همه اعضاء و اجزاء مختلف‏يك واحد واقعى است و يك تشخص واقعى دارد ملاك وحدت و تشخص انسان‏صورت او يعنى نفس او است همه قوا و اجزاء انسان وابسته و طفيلى صورت‏انسان است و همان صورت است كه ملاك تشخص انسان به شمار مى‏رود .
اگر فرض كنيم سلولهائى كه در داخل جهان بدن انسان فعاليت مى‏كنندبخواهند در باره جهان خودشان يعنى بدن انسان بينديشند هر جهازى را ازجهاز ديگر جدا بلكه هر عضوى را مستقل از عضو ديگر خواهند پنداشت‏جهانى مى‏بينند داراى قسمتهاى مختلف هر قسمتى به كارى مخصوص خودمشغول است براى اين سلولها كه در جهان بدن انسان محبوسند امكان اين تصور نيست كه همه اين اعضاء و اجزاء و جهازات طفيلى وجود يك واحداست به نام انسان و يك حيات كلى همه اينها را تدبير و اداره مى‏كند .
طبق فرضيه بالا ما در درون جهان طبيعت همانند آن سلولها هستيم دردرون بدن انسان حياتى كه بر كل جهان طبيعت‏حكمفرما است همانندحياتى است كه بر كل بدن انسان حكمفرما است كه جانهاى فردى و جزئى‏طفيلى آن هستند و بهمين جهت جهان را انسان كبير و انسان را جهان‏صغير خوانده‏اند .
در كتب فلسفه اين نظريه وحدت شخصى عالم به ارسطو نسبت داده‏مى‏شود بدون آنكه برهانى از او نقل شود و فلاسفه معمولا در مباحث الهيات‏تحت عنوان وحده آله العالم بيان مى‏كنند .
آنچه در آنجا بيان مى‏شود دو مطلب است‏يكى اينكه آيا تنها يك عالم‏وجود دارد يا بيش از يك عالم وجود دارد و با توجه به اينكه به عقيده قدماءبه پيروى از هيئت بطلميوسى همه عالم را زمين و نه فلك تشكيل مى‏دهدو فلك نهم محدد الجهات است معنى اين سؤال روشن است .
مطلب ديگر اينكه آيا عالم موجود وحدت طبيعى و شخصى دارد يا نه‏حكماء براى مدعاى دوم دليلى مى‏آورند كه قسمتى از آن بر فلكيات قديم‏مبتنى است .
ولى مسئله وحدت طبيعى و شخصى عالم مبتنى بر چنان فرضياتى نيست‏از راههاى ديگر نيز مى‏توان تاييد و بلكه اثبات كرد .
يكى از راهها فرضيه‏اى است قديمى كه احيانا در جديد نيز تاييد مى‏شودو آن وحدت و اتصال واقعى اجسام است ما اجسام را بحسب حس منفصل وجدا و متكثر مى‏بينيم ولى اين احتمال هست كه تمام اجسام جهان جسم واحدباشند و خلاء انفصالى در بين نباشد آنچه را ما خلاء يا جدائى دو جسم‏مى‏پنداريم در واقع چنين نيست .
البته اين فرضيه‏اى بيش نيست و اثبات آن خالى از اشكال نمى‏باشديكى ديگر از راه ارتباط غائى نظام عالم است: قبلا كه در باره دليل نظم بحث مى‏كرديم ثابت كرديم كه نوعى هم آهنگى‏در هدف ميان اجزاء جهان مشاهده مى‏شود مثلا در قسمتى از جهان كه مازندگى مى‏كنيم اوضاع و احوال نشان مى‏دهد كه زمين گازهاى مجاور زمين‏آبهاى زمين گياه‏ها حيوانها ماه كه بدور زمين مى‏گردد و خورشيدكه زمين بدور او مى‏گردد با يكديگر نوعى هم آهنگى و انطباق دارند و مجموعاهدف يا هدفهائى مشخص را تامين مى‏كنند .
اين ارتباط هدفى را به سه نحو مى‏توان تصوير كرد: يكى اينكه فرض كنيم جهان را صانع بزرگ مانند يك ماشين ساخته‏است و طورى آنرا منظم ساخته است كه بطور خودكار همه اجزاء هدف‏واحدى را تامين مى‏كنند .
ديگر آنكه فرض كنيم در ساختمان جهان چنين انتظامى بكار نرفته است‏بلكه دائما دستهاى غيبى در كار جهان مداخله و جهان را اداره مى‏كنند نظيراداره كردن انسانها مؤسسه‏ها را آن اراده‏هاى غيبى طورى حركات اجزاءجهان را مى‏گردانند كه بنظر مى‏رسد خود اجزاء جهان با يكديگر هم هدف‏مى‏باشند .
سوم اينكه فرض كنيم جهان مجموعا يك واحد واقعى طبيعى است‏همه جهان داراى صورت واحد نفس واحد حيات واحد است نظير يك‏فرد انسان كه در عين جهازات مختلف و با وجود صدها مليون سلول يك واحدواقعى است و يك شخص و حيات واحد دارد و همان حيات و يا نفس مدبراجزاء و ابعاض ساختمان بدن او است روابط غائى و هدفى اين پيكر را همان‏نيروى واحد انتظام مى‏بخشد آن نيروى مدبر حياتى هم به انسان وحدت‏واقعى بخشيده است و هم روابط اجزاء انسان را تنظيم مى‏كند و همه نيروهاى‏موجود را تحت تسخير و تسلط خود در آورده است .
شخصى در نقطه‏اى از جهان نيكى مى‏كند و در نقطه ديگر از جهان پاداش‏مى‏گيرد در دجله نيكى مى‏كند و در بيابان پاداش مى‏گيرد و بر عكس به شخص معينى بدى مى‏كند و به شخص ديگرى مكافات پس مى‏دهد تكرار و وضع خاص اين‏جريانات طورى نيست كه قابل حمل بر تصادف باشد .
اكنون چه بگوئيم بگوئيم جهان بصورت ماشينى منظم ساخته شده است و مكانيسم‏آن طورى است كه بدون اراده عكس العملهاى مناسبى نشان مى‏دهد و يايك سلسله موجودات صاحب اراده هستند كه عليرغم جريان طبيعى جهان‏ماموريت دارند اين گونه حوادث را بوجود بياورند و يا اراده ذات بارى‏مستقيما اين حوادث را خلق مى‏كند بدون آنكه با مكانيسم جهان ارتباطداشته باشد .
در محل خود مبرهن است كه رابطه اجزاء جهان را تنها از راه مكانيسم‏نمى‏توان توجيه كرد و مصنوع خداوند را به مصنوع بشر نمى‏توان قياس گرفت‏همچنانكه دخالت اراده‏هاى موجودات نامرئى را به صورت خارج از نظام عالم‏نمى‏توان پذيرفت و همچنين در محل خود ثابت است كه دخالت مستقيم اراده‏ذات بارى بدون وساطت‏شى‏ء ديگر نيز نامعقول است .
على هذا اگر انتظام و هماهنگى هدفى اجزاء جهان لا اقل بمقياس‏زمين و سياراتى كه ما مى‏شناسيم بپذيريم چاره‏اى جز پذيرفتن وحدت طبيعى‏جهان نداريم.) ح‏»
و اين ارتباط و بهم بستگى نه تنها در ميان يك دسته ويژه‏اى از اجزاء جهان مى‏باشد بلكه‏تا هر جا باريكبين شده و پيش رفته و به بررسى پردازيم رشته ارتباطنامبرده را تابيده‏تر و محكمتر مى‏يابيم حتى آنان كه براى فرار از اثبات‏غايت و غرض در وجود به دامن قانون تبعيت محيط چسبيده‏اند از اثبات‏ارتباط اجزاء جهان گريزى نديده‏اند البته اين ارتباط ارتباط وهمى و ! پندارى نيست بلكه ارتباطى است واقعى و مستقل از ذهن ما و در اثر آن‏جهان با اجزاء خود يك واحد خارجى است .
و اين واحد خارجى در وجود خود متغير و متحول مى‏باشد يعنى‏پس از نيستى هستى مى‏پذيرد زيرا از هر راهى به محاسبه حوادث جهان پردازيم سر انجام بحركت عمومى حركت وضعى و مكانى و يا حركت‏جوهرى خواهيم رسيد و حركت چنانكه گذشت هستى است پس از نيستى‏و وجودى است آغشته به عدم چنانكه در مقاله ١٠ گذشت .
و بمقتضاى قانون علت و معلول هر موجود حادثى موجودى كه‏نبوده پس از آن شد علت وجود مى‏خواهد .
و اگر اجزاء جهان را يا بخشى از آنها را متغير فرض نكنيم بازاز اثبات علت وجود براى آنها گريزى نيست زيرا در مقاله اثبات كرديم كه هر موجود ممكن اگر چه متغير نبوده باشد نيازمند بعلت وجود مى‏باشد .

نتيجه

براى جهان هستى علت وجودى بيرون از خودش هست .
توضيح
اولا: بايد دانست كه نتيجه اين دو برهان يكى است زيرا برهان‏اولى كه براى موجودات اين جهان كه واقعيت مطلق نداشته و با شرائطمخصوص و تقدير معين واقعيت‏دار و بى آن شرائط و تقدير بى واقعيت‏و نابود هستند يك واقعيت مطلق بى قيد و شرط اثبات مى‏نمايد .
و آن همان علت مطلقه است كه بموجب برهان دوم از براى معلولات‏جهان اثبات مى‏شود زيرا معلول همان موجودى است كه وجودش درتقدير معين و شرائط مخصوص كه علت وجود باشد بود مى‏گردد .
پس در حقيقت علت مطلقه همان واقعيت مطلقه و معلول‏همان واقعيت مقيد خواهد بود .
و ثانيا: بايد دانست كه بيان گذشته دو برهان اگر چه با اصطلاحات‏فنى فلسفى تقرير شده در عين حال بحسب معنى بسيار ساده و قابل‏فهم است .
انسان گاهى كه مرگ ديگران يا نابودى چيزى را مى‏بيند با ذهن‏ساده و با زبان بى آلايش خود مى‏گويد: اگر هستى او در دست‏خودش بود از دست نمى‏داد هر چه در اين جهان بيابيم همين حال را داردهستيش در دست‏خودش نيست و بديهى است هستى ديگران نيز در دست‏او نيست پس ناچار دستى هست كه هستى خودش از خودش بوده وهستى ديگران در وى و از وى مى‏باشد

تنبيه و تذكر

ماديين در زمينه بحث گذشته سخنان بى پايه بسيارى گفته‏اند و مادر مقاله‏هاى گذشته به همه آنها پاسخ داده‏ايم .
و اگر سخنان ايشان تحليل شود روشن خواهد شد كه همه اشكالات‏آنها ناشى از سوء فهم است اشكال كنندگان بالاخره در فهم يكى از مقدمات‏برهان لنگ مى‏باشند: ١- مانند كسانى كه ارتباط اجزاء جهان را فراموش نموده گفته‏اندجهان در حقيقت مجموعه‏اى است از متفرقات كه هر يك از آنهاعلتى مادى داشته و دارد و اين سلسله‏هاى متفرقه پهلوى هم‏قرار گرفته و تا لا نهايت پيش مى‏روند .
اشكال كننده فراموش كرده كه جهان يك واحد است و چنانكه‏گذشت‏حادث و نيازمند بعلت مى‏باشد .
٢- و مانند كسانى كه ارتباط اجزاء جهان را حفظ كرده‏اند ولى‏از اينكه اين ارتباط سرانجام مستلزم بوجود آمدن يك واحد واقعى خواهدبود غفلت ورزيده گفته‏اند: نيازى كه هر پديده‏اى بعلت پيدا مى‏كند با پديده ديگر تامين‏مى‏شود نياز تخم مرغ با مرغ رفع مى‏شود و نياز مرغ با تخم‏مرغ و همچنين ديگر نيازى بعلتى بيرون از جهان نيست .
اينان اين نكته را نرسيده‏اند و يا نخواسته‏اند برسند كه‏جهان با رابطه وجودى خود يك واحد نيازمندى را تشكيل مى‏دهد و اين‏نياز با چيزى بيرون از جهان بايد رفع شود .
٣- و مانند كسانى كه به نظريه حركت عمومى عرضى يا جوهرى‏پى نبرده‏اند و نظريه فلسفى لزوم مرجح را ممكن در وجود خود مرجح‏مى‏خواهد نيز درست تعقل نكرده گفته‏اند: ماده جهان قديم است و در وجود خود نيازمند بعلت نمى‏باشدو صور و تركيبات ماده و خواص آنها نيز مستند به ماده مى‏باشدبعلت ديگرى .
اينان از نتائج نظريه حركت عمومى بى خبرند هر ماده‏اى كه‏زائيده تراكم شماره زيادى انرژى مى‏باشد بنا بحركت عمومى فيزيكى‏هرگز نمى‏تواند قديم بوده باشد و همچنين اگر ماده مساوى حركت بوده‏باشد هرگز نام ثبات و دوام را نمى‏تواند بخود گيرد .
و گذشته از اين ماده‏اى كه تنها امكان تركيبات و صور و خواص رادارد و بس با مجرد جواز و امكان فعليت آنها را نمى‏تواند واجد شودمانند پنبه‏اى كه قابليت رخت‏شدن را دارد به مجرد اين قابليت رخت‏نمى‏شود و نمى‏شود پنبه را پوشيد بلكه دستهاى ديگرى نيز مانند كارخانه‏ريسندگى و بافندگى و خياطى بايد به ميان بيايد .
٤- و مانند كسانى كه بواسطه تميز ندادن ميان فعل و قبول كنش‏و پذيرش به انكار علت فاعلى و قناعت بعلت مادى گرفتار شده و در اينجاگفته‏اند: درست است جهان علت مى‏خواهد ولى علت وى همان ماده‏اى‏مى‏باشد كه با تجزيه و تركيب خود با شرائط گوناگون پديده‏هاى‏رنگارنگ مى‏آفريند .
اينان چنانكه در مقاله ٩ بيان شد ميان تاثير و تاثر فرق نگذاشته‏انددر حالى كه تاثير معنى از موجودى خود دادن و تاثر معنى از موجودى‏ديگران گرفتن دارد و بعبارت ديگر در مورد تاثير لازم است مؤثر اثر راواجد باشد و در مورد تاثر متاثر بايد فاقد اثر باشد و البته فقدان نمى‏تواند وجدان شود و بهمين جهت ماده كه حامل امكان و قابليت‏شيئى است نمى‏تواندفعليت همان شى‏ء را كه ندارد بخود بدهد.
درست است كه فعليتهائى كه در ماده بوجود مى‏آيند با تجزيه وتركيب و پيدايش شرائط مناسبه بوجود مى‏آيند ولى بايد ديد كه آياتنها امكان تجزيه و تركيب در ماده ميتواند فعليت تجزيه و تركيب رابوجود آورد؟ و آيا امكان شرائط همان فعليت‏شرائط مى‏باشد؟ و آيا فعليت تجزيه و تركيب و پيدايش شرائط كه همه از سنخ‏حركت مى‏باشند محرك كه يكنوع علت فاعلى است نمى‏خواهدبا اينكه حركت بى‏محرك نمى‏شود .
آرى اينان اول در ماده حركت دائمى اثبات كرده و مى‏گويندانبوه بى‏شمارى از اجزاء در فضا بهمديگر برخورد نموده و جهانى تشكيل‏ميدهند و پس از آن كه اين كار را با اتفاق ساختند مى‏گويند اتفاقى نيست‏و علت‏يعنى علت مادى ثابت است و هر جا علتى فاعلى روشن مى‏بينندنام شرط بوى داده و آهسته رد مى‏شوند در صورتى كه ما ميدانيم واقعيت‏اشياء با نام گذارى تغيير نمى‏پذيرد و بحث فلسفى هم تئورى خالى را كه‏هيچ اثبات نشود برنمى‏دارد


۸
ما خدا را چگونه تصور مى‏كنيم؟

ما خدا را چگونه تصور مى‏كنيم؟

ما پيوسته در زندگانى مادى خود بيك سلسله معلولات جسمانى‏كه آغشته بيك رشته قيود جسمانى و زمانى و مكانى مى‏باشند گرفتاريم‏هيچگاه حواس و تخيل ما يك موجودى بى قيد و شرط نمى‏تواند درك‏نمايد .
ماده و جسم كجا؟ و اطلاق كجا؟ و از اين روى ما هرگز نمى‏توانيم با توجه عادى خود موجود مطلق‏را تصور نمائيم .
«ح (بشر مى‏خواهد به خدا معتقد گردد و به او معرفت پيدا كند اولين پرسشى‏كه به ميان مى‏آيد اينست كه آيا بشر قادر است‏خدا را تصور كند تا بدو معتقدگردد يا نه زيرا اعتقاد تصديق است و تصديق فرع بر تصور است و اگرتصور خدا غير ممكن باشد تصديق و اعتقاد به او نيز غير ممكن خواهد بود .
ممكن است گفته شود تصور خدا غير ممكن است زيرا تصور هر چيزى‏نوعى احاطه علمى بر او است و ذات احديت نه ذهنا و نه خارجا محاط واقع‏نمى‏شود زيرا ذات بارى تعالى مطلق است و آنچه در ذهن بشر وارد مى‏شودمحدود است .
پس بايد از شكاكان پيروى كنيم كه مى‏گويند خداوند فرضا وجود داشته باشد از دسترس فكر بشر كه بتواند در باره او نفيا يا اثباتا حكم كند خارج‏است .
و يا بايد لا اقل عقيده معطله را بپذيريم كه منكر معرفت بذات بارى مى‏باشدو مى‏گويند خداوند را با عقل نمى‏توان شناخت كميت عقل در اين ميدان‏لنگ است‏حد اكثر معرفت همان اعتقاد عوام الناس است كه يك عقيده مبهم‏در اين زمينه پيدا كرده‏اند عليكم بدين العجائز .
عرفا نيز بنوعى ديگر منكر معرفت عقلى مى‏باشند ولى آنها منكر معرفت‏نيستند بلكه طرفدار معرفت قلبى و شهودى مى‏باشند و براى آن ارزش فوق العاده‏قائلند.
خواجه عرفان لسان الغيب شيرازى مى‏گويد: عارف از پرتو مى راز نهانى دانست گوهر هر كس از اين لعل توانى دانست
شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس كه نه هر كو ورقى خواند معانى دانست
اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى ترسم اين نكته به تحقيق نتانى دانست
مقصود وى از مجموعه گل ذات مستجمع جميع صفات كماليه است‏و مقصودش از مرغ سحر عباد و سلاك مستغفرين بالاسحارند مقصود دلهاى‏لبريز از شوق و سرگرم به راز و نياز و تهذيب و تصفيه و سير و سلوك است .
گويا خواجه شيراز در بيت‏سوم بو على را در آخر اشارات كه به‏مقامات العارفين پرداخته مخاطب قرار داده است بو على در نمط نهم‏اشارات با سبك بسيار بديعى خواسته است بر مبناى موازين عقلى و فلسفى‏مراحل و منازل اهل سلوك را شرح كند و به تعبير لسان الغيب خواسته است‏از دفتر عقل آيت عشق بياموزد لهذا مورد انتقاد خواجه شيراز قرار گرفته است .
در كلمات ائمه اطهار و مخصوصا امام الموحدين و ملهم العارفين‏امير المؤمنين على ع نيز جمله‏هائى ديده مى‏شود كه در ابتداء بنظرمى‏رسد طرفدار تعطيل و تعبد در معارف الهى مى‏باشند و هر گونه مداخله عقل رادر ساحت معارف الهى ناروا مى‏شمارند و شاهباز عقول را از رسيدن به قله شناخت ذات حق ناتوان مى‏شمارند . بقول حافظ: عنقا شكار كس نشود دام بازگير كانجا هميشه باد بدست است دام را
در خطبه اول نهج البلاغه مى‏فرمايد: الذى لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن همتها هر اندازه دور پروازى كنند او را نمى‏يابند و زيركيها هر اندازه‏در ژرفاى درياى انديشه فرو روند به او نائل نمى‏گردند .
در خطبه ٨٩ مى‏فرمايد: و انك انت الله الذى لم تتناه فى العقول فتكون فى مهب فكرهامكيفا و لا فى رويات خواطرها فتكون محدودا مصرفا همانا تو آن خدائى هستى كه در عقلها نمى‏گنجى تا در معرض وزش انديشه‏هانقش پذير كيفيات بشوى و نه تحت كنترل فكر در مى‏آيى تا محدودو قابل تغيير باشى .
در بعضى از آثار دينى آمده است: احتجب عن العقول كما احتجب عن الابصار همچنانكه از چشمها پنهان است از عقلها پنهان است.
اين مطلب دامنه درازى دارد ولى بصورتى كه معطله طرح مى‏كنندالبته صحيح نيست مفاد جمله‏هاى بالا نيز غير آن چيزى است كه معطله ادعامى‏كنند آنچه صحيح است و با مفاد جمله‏هاى بالا نيز منطبق است اينست‏كه امكانات عقلى بشر براى معرفت ذات بارى حدود معينى دارد كه از آن‏حدود نمى‏تواند تجاوز كند حتى كاملترين افراد بشر حق دارد بگويد: :لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك من نتوانم تو را آنچنانكه بايست توصيف كنم تو آنچنانى كه خودتوصيف كرده‏اى.
جهان متفق بر الهيتش فرو مانده در كنه ماهيتش
نه بر اوج ذاتش رسد مرغ وهم نه در ذيل وصفش رسد دست فهم
در اين ورطه كشتى فرو شد هزار كه پيدا نشد تخته‏اى بر كنار
توان در بلاغت به سبحان رسيد نه در كنه بيچون سبحان رسيد
كه خاصان در اين ره فرس رانده‏اند به لا احصى از تك فرو مانده‏اند

نارسايى انديشه در ادراك خدا

آنچه از راهنمائيهاى پيشوايان دين استفاده مى‏شود محدوديت قدرت‏سير عقلانى بشر است نه ناتوانى و ممنوعيت كامل عقل بشر آنچنانكه معطله‏ادعا مى‏كنند .
در خطبه نهج البلاغه مى‏فرمايد: لم يطلع العقول على تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته يعنى عقلها را اجازت نداده كه حدود صفات او را مشخص كنند امادر عين حال آنها را از مقدار لازم معرفت ممنوع نساخته است وپرده‏اى ميان عقول و آن مقدار واجب قرار نداده است .
پس معلوم مى‏شود در عين ناتوانى عقول از وصول به كنه معرفت بارى‏تعالى يك مقدار واجب در كار است كه در آن مقدار نه تنها ممنوعيت‏نيست بلكه وجوب و لزوم تحقيق در كار است .
خود على (ع) مباحث بسيار عميقى با روش استدلالى و عقلى و فلسفى‏در الهيات طرح كرده كه هرگز در جهان سابقه نداشته است تعليمات او خودعامل بسيار مهمى براى توجه به الهيات عقلى و پيشرفت الهيات عقلى در جهان‏اسلام و بالاخص در جهان شيعه بشمار ميرود .
بهر حال اين مطلب كه حق عقل در اين مسائل چه اندازه است آيا بايددر اين مسائل يكسره قائل به تعطيل و تعبد باشيم خصوصا با توجه اينكه‏مى‏گويند اسماء الله توقيفى است‏يا آنكه در حدود معينى امكان معرفت براى‏عقل هست فعلا محل بحث نيست بعدا در همين مقاله مورد بحث واقع خواهد شد.
آنچه فعلا مطرح است اينست كه ما خدا را چگونه تصور مى‏كنيم‏بديهى است كه تصور خدا مستقيما از راه حواس وارد ذهن نمى‏شود زيرا گذشته از اينكه ميدانيم ادراكات حسى ما از چه نوع و چه مقوله است و تصورخدا در ميان آنها يافت نمى‏شود مدركات حسى ما محدود و مقيد است و خداوندحقيقتى مطلق است و محدوديت با ذات او ناسازگار است پس از چه راه ما ذات‏حق را تصور مى‏كنيم .

با تركيب مفاهيم انتزاعى، خدا را تصور مى‏كنيم

در مقاله پنجم تحت عنوان پيدايش كثرت در ادراكات يك سلسله‏بحثهاى كلى در باره كيفيت پيدايش مفاهيم انجام شد با توجه به آنچه در آنجاگفته شد بايد بدانيم كه تصور خداوند از نوع تصور ماهيات نيست تا لازم‏آيد ذهن قبلا به فرد و مصداق آن از راه حواس ظاهره يا باطنه رسيده باشدتا بتواند آن را تخيل و سپس تعقل نمايد بلكه اين تصور از نوع تصور آن‏سلسله معانى و مفاهيم است كه معقولات ثانيه فلسفى ناميده مى‏شود از قبيل‏مفهوم وجود وجوب قدم عليت و امثال اينها اينگونه تصورات‏كه انتزاعى مى‏باشند نه مسبوقند به صورت حسى و نه به صورت خيالى بلكه عقل‏مستقيما آنها را از صور حسى و خيالى انتزاع مى‏كند اينگونه تصورات همواره‏بصورت كلى در ذهن وجود دارند آرى تصور ذات بارى از قبيل تصور مفهوم‏وجود و مفهوم وجوب و امثال اينها است با اين تفاوت كه تصور خداوند ازناحيه تركيب چند مفهوم از اين مفاهيم يا يكى از اين مفاهيم با مفهومى ازنوع ماهيات صورت مى‏گيرد از قبيل مفهوم واجب الوجود علت نخستين‏خالق كل ذات ازلى كمال مطلق و امثال اينها .
اختصاص به خداوند ندارد تصور ما در باره ماده اولى جهان نيز از همين‏قبيل است ما تصورى از ماهيت و ذات و كنه ماده اولى جهان نداريم ولى او رابه عنوان ماده اولى كه يك عنوان انتزاعى و ثانوى است تصور مى‏كنيم و احيانابرهان بر وجودش اقامه و وجودش را تصديق مى‏كنيم .
اساسا اگر ذات حق به هيچ وجه قابل تصور نبود همانطور كه امكان معرفت‏و شناسائى و تصديق نداشت امكان انكار و بلكه شك هم نداشت ما تا چيزى رابه نحوى از انحاء تصور نكنيم نه مى‏توانيم وجودش را انكار كنيم و نه مى‏توانيم در وجودش شك كنيم و حتى نمى‏توانيم مدعى شويم كه نمى‏توانيم او را تصور كنيم‏زيرا تا چيز را تصور نكنيم نمى‏توانيم منكر وجودش يا تصورش بشويم پس ماخدا را هم تصور مى‏كنيم و هم تصور نمى‏كنيم ما او را حت‏يك عنوان عام انتزاعى‏از قبيل خالق كل تصور مى‏كنيم اما كنه ذاتش را تصور نمى‏كنيم .
اشكال بيشتر در تصور ذات واجب از اين ناحيه است كه ذات واجب مطلق‏و لا يتناهى است و ذهن او را به عنوان ذات مطلق و لا يتناهى تصور مى‏كند درصورتى كه ذهن قادر به تصور مطلق و غير متناهى نيست .
در پاسخ اين اشكال اول بايد مطلق را معنى كنيم: اطلاق بمعنى اسم مفعولى يعنى رهائى مثلا مفهوم انسان بخودى‏خود يك مفهوم رها و آزاد است و دائره وسيعى را فرا مى‏گيرد اما همينكه‏مفهوم سفيد پوست بان اضافه شد مقيد مى‏گردد مفهوم انسان‏سفيد پوست فقط قسمتى از سطح دائره اول را شامل مى‏شود و دائره‏اى درداخل دائره اول تشكيل مى‏دهد همينكه مفهوم دانشمند را براى بار دوم‏اضافه كرديم و گفتيم انسان سفيد پوست دانشمند محدودتر مى‏شود و دائره‏كوچكترى در داخل دائره دوم تشكيل مى‏شود و همينطور .
از اينجا معلوم مى‏شود كه ما تا مطلق را تصور نكنيم نمى‏توانيم مقيدرا تصور كنيم هر مقيدى از اجتماع چند مطلق تشكيل مى‏شود و حقيقت هرمطلق عبارت است از مقيد منهاى قيد يعنى نبودن قيد كافى است براى اطلاق‏و ارسال مفهوم .
البته محققين در اينجا تحقيق خاصى دارند و مدعى هستند كه آنچه در ضمن‏مقيد وجود دارد خود مطلق نيست بلكه جامع مشترك ميان مطلق و مقيد است و آنراطبيعت لا بشرط مقسمى مى‏نامند و خود مطلق را لا بشرط قسمى مى‏خوانند اين‏بحث از حدود اين مقاله خارج است و با مدعاى قبلى ما هم منافاتى ندارد .
پس اين ايراد: ذهن قادر به تصور مطلق نيست ايراد درستى نيست.
در اينجا اين اشكال باقى مى‏ماند كه اولا اطلاق مفهومهائى از قبيل مفهوم‏انسان و سفيد پوست و غيره اطلاق نسبى است اين معانى و مفاهيم يك محدوديت‏ذاتى دارند كه از آن تجاوز نمى‏كنند .
مثلا مفهوم انسان يك مفهومى است كه بالذات شامل درخت و گوسفندنمى‏شود ولى نسبت به افراد خود مطلق و رها است پس اين مفهوم از جهتى‏مطلق است و از جهتى محدود و مقيد اما اطلاق ذات حق نسبى نيست و به همين‏جهت نبايد با اين چيزها قياس شود .
ثانيا اين معانى اطلاق مفهومى است‏يعنى همه اينها يك سلسله‏مفاهيم ذهنى مى‏باشند كه نسبت به گروهى بى‏شمار از قيود مفهومى مطلق و رهامى‏باشند ولى ذات حق از سنخ مفاهيم نيست آنجا كه مى‏گوئيم ذات حق‏مطلق است منظور اين نيست كه ذات حق كلى‏ترين مفاهيم است و اين مفهوم‏هيچ محدوديتى ندارد نظير مفهوم شى‏ء بلكه منظور اطلاق وجودى‏است‏يعنى ذات حق در متن واقع و ظرف خارج مطلق و لا حد است هيچ نوع‏محدوديت مكانى زمانى امكانى ماهيتى ندارد پس تصور مطلقات مفهومى‏دليل بر امكان تصور مطلق وجودى نيست .
جواب اينست كه سخن در اين نيست كه اطلاق ذات حق اطلاق مفهومى‏است‏سخن در اينست كه ما اطلاق وجودى ذات حق را در ذهن خود چگونه‏تصور مى‏كنيم تصور اين اطلاق مستلزم اين نيست كه واقعيت اين اطلاق درذهن منعكس شود يا ذهن ما خارجا با آن متحد شود بلكه ما اين اطلاق‏را با كمك نفى تصور مى‏كنيم به اين طرز كه مفهوم وجودمشترك را تصور مى‏كنيم و سپس شباهت و مماثلت وجود حق را با ساير وجودات‏در محدوديت و بعضى جهات ديگر از ذات حق سلب مى‏كنيم و باين ترتيب ازذات حق كه وجود مطلق است تصورى در ذهن خود مى‏آوريم .
تصور لا يتناهى نيز همينطور است مثلا در اين باره مى‏انديشيم كه فضا ! متناهى است‏يا غير متناهى خود اين سؤال كه براى ذهن مطرح است دليل‏است كه ذهن همچنانكه تصورى از متناهى دارد تصورى هم از غير متناهى‏دارد در صورتى كه اگر ذهن بخواهد مصداق فضاى لا يتناهى را تصور كنديعنى بخواهد غير متناهى را نزد خود مجسم كند در حالى كه آن فضاى مجسم ذهنى‏واقعا غير متناهى باشد امكان پذير نيست ولى اگر ذهن فضاى محدود رادر خود مجسم كند آنگاه مفهوم كلى فضا و هم مفهوم محدوديت را تعقل كندآنگاه مفهوم نفى و عدم را بر فضاى محدود اضافه كند امرى ممكن و معقول است‏و واقعا مفهوم فضاى نامحدود را تصور كرده است .
پس ذهن بطور مستقيم قادر نيست غير متناهى را تصور كند ولى بطورغير مستقيم قادر است و به تعبير ديگر ذهن قادر نيست غير متناهى را تخيل‏كند يعنى در قوه خيال كه قوه‏اى نيمه مجرد است و خود و مدركاتش ذى بعد مى‏باشندآنرا بگنجاند زيرا مستلزم اينست كه ذهن در آن واحد بعدى غير متناهى‏در خود جاى دهد و اين غير ممكن است و لا اقل براى نفوس عادى غير ممكن‏است اما مانعى نيست كه ذهن غير متناهى را تعقل كند يعنى با تركيب يك‏سلسله مفاهيم كلى تصورى كه البته از نوع ماهيت نخواهد بود بلكه از نوع‏مفاهيم انتزاعى خواهد بود براى خود بسازد .
ذهن هميشه براى درك و تصور حقايقى كه از درك مستقيم آنها ناتوان‏است به اين وسائل متشبث مى‏شود يعنى از طريق غير مستقيم تصور معقول و صحيحى‏بدست مى‏آورد .
پس معلوم شد تصور خداوند در آن حدود كه براى فلسفه تحقيق‏در باره وجود يا عدم آن را ميسر سازد براى ذهن ممكن است .
و همچنين معلوم شد بهمين نحو براى ذهن ادراك صفات بارى تعالى كه‏همه نامحدود و غير متناهى مى‏باشند نيز ميسر است بارى تعالى علم نامحدودو حيات نامحدود و كمال و جمال نامحدود و اراده و مشيت نامحدود و خير و رحمت‏نامحدود است هيچ مانعى نيست كه ذهن نامحدودى صفات او را بشناسد .
اما اينكه حدود برد و پيشروى عقل در درك ذات و صفات ذات حق‏چه اندازه است مطلبى است كه از حدود اين بحث‏خارج است و در آينده اندكى‏در باره آن بحث‏خواهد شد.) ح‏»
ولى در عين حال نبايد تصور كرد كه ما مقيد را بى‏مطلق تصورمى‏كنيم .
زيرا هر مقيد مجموع چندين مطلق است كه بواسطه مقارنت وبر خورد همديگر را مقيد ساخته و از اطلاق انداخته‏اند انسان كوتاه‏سفيد مقيدى است كه از سه تا مطلق بوجود آمده است پس ما مطلق‏را تصور مى‏كرده‏ايم ولى در ميان قيود .
و از همينجا است كه اگر مطلق را بشنويم بواسطه انس ذهنى‏خود براى وى از قيود مانوسه خود تصورى مى‏سازيم چنانكه يك دهاتى‏بى‏خبر از جهان بيرون اگر بشنود كه در نيم كره غربى شهر بزرگى است‏بنام نيويورك در ذهن وى شكل يك آبادى بزرگى مجسم مى‏شود حد اكثرصد برابر آبادى خودش كما و كيفا .
ولى ما براى اصلاح تصور وى مى‏گوييم نيويورك آبادى است‏ليكن نه از اين آبادى‏ها چنانكه بيك خوار بار فروشى ساده لوح مى‏گوييم‏اكنون تا نه رقم اعشارى توزين مى‏كنند ولى با ترازوئى نه از اين‏ترازوها .

نتيجه

از اين بيان دستگير مى‏شود كه ما اطلاق مفهومى را پيوسته بانفى نگهدارى مى‏نماييم و نياز ما باين نفى در مورد علت جهان هستى‏خدا از هر مورد ديگر بيشتر است .
زيرا هر چه در مورد خدا اثبات كنيم از ذات گرفته تا صفات‏مطلق خواهد بود زيرا تقيد و اشتراط چنانكه روشن شد معلوليت رادر بردارد و اطلاق را با نفى بايد نگهدارى كرد مى‏گوييم خدا موجوداست ولى نه مانند اين موجودات .
مى‏گوييم خدا وجود دارد علم دارد قدرت دارد حيات داردولى نه ازين وجودها نه ازين علمها نه ازين قدرتها نه ازين حياتها. روى هم رفته صفات خدا اطلاق دارند و با نفى نگهدارى مى‏شوند چنانكه‏ذات نيز چنين بود.
اكنون بايد ديد كه اين صفات را چگونه و از چه راه مى‏توان‏اثبات كرد


۹
خدا يكى است

خدا يكى است

از براى اثبات اين نظريه تنها يك نگاه بدو برهان گذشته كه براى‏اثبات صانع ذكر نموديم كافى است زيرا از راه برهان دويم نياز جهان‏هستى به خدا براى اين بود كه يك واحد معلول بود و يك واحد معلول‏يك علت بيشتر برنمى‏دارد رجوع شود به مقاله علت و معلول...و همچنين تامل در مضمون برهان اولى اين مطلوب را بنحو روشنترى‏مى‏رساند زيرا واقعيت مطلق بى‏قيد و شرطى كه برهان نامبرده اثبات‏كرده و نام واجب الوجود بوى مى‏دهد با فرض اطلاق محض ديگرهيچگونه كثرت و تعددى را نمى‏پذيرد براى اينكه چيزى كه هيچ قيد وشرطى بوى ضميمه نشده باشد بديهى است كه تصور تعدد و كثرت دروى امكان پذير نيست بلكه طبق اين برهان اثبات وجود خدا واقعيت‏مطلق در اثبات وحدت كافى است .
«ح (مسائل الهى آنگاه كه به شكل فلسفى طرح مى‏شود ترتيب و نظم خاصى داردكه بايد پيروى شود بر خلاف هنگامى كه از طريق سائقه عشق فطرى و يااز طريق علمى و مطالعه در آثار و مخلوقات در جستجوى اين مسائل‏هستيم .
اگر بشر با سائقه عشق فطرى در جستجوى خداوند بر آيد از همان‏اول در جستجوى الله است‏يعنى بالفطره ذاتى را جستجو مى‏كند كه‏موجود است و واحد است و مستجمع جميع كمالات است .
و اگر از طريق علمى يعنى از طريق مطالعه در آيات بر آيد قبل ازهر چيزى متوجه علم و حكمت و حيات پديد آورنده جهان مى‏شود و از طريق‏شناختن صفات پديد آورنده پديده‏ها حكم مى‏كند كه طبيعت و ماده مستقل نيست‏بلكه مسخر قوه‏اى است‏شاعر و مدرك على هذا بشر اگر از راه علمى بخواهدخدا را بشناسد صفات خدا را قبل از ذاتش درك مى‏كند .

قصور سلوك علمى در رفع نيازهاى خداشناسى

همانطور كه قبلا اشاره كرده‏ايم پيمودن راه علمى تنها ما را متوجه‏جهانى در ما وراء طبيعت مى‏كند كه از روى حكمت و تدبير اداره اين جهان را دراختيار دارد بيش از اين هيچ حقيقتى از آن جهان بما معرفى نمى‏كند ما ازطريق باصطلاح علمى يعنى از طريق مطالعه مستقيم مخلوقات و آثار بدون اينكه‏استعداد فلسفى خود را بكار اندازيم نمى‏توانيم هيچ اطلاعى جز اين مقدار كه طبيعت‏مسخر اراده يا اراده‏هائى است كه آنرا مى‏چرخاند از ما وراء ماده و طبيعت‏بدست آوريم در اساسى‏ترين مفهوم مربوط به خدا يعنى وجوب وجود و استقلال‏ذاتى و بى‏نيازى او از غير خود در مى‏مانيم لهذا سير و مطالعه در آفاق و انفس‏قادر نيست همه مسائل مورد نياز ما را در باره خداوند تامين نمايد از آن‏جمله وحدت ذات واجب الوجود است .

سلوك فلسفى و اثبات وحدت

اما سلوك فلسفى بنحو ديگر است در سلوك فلسفى ابتداء وجودواجب الوجود يعنى وجود موجود يا موجوداتى مستقل و قائم بذات و بى‏نياز از علت‏اثبات مى‏شود بدون آنكه وحدت و ساير صفات ثبوتيه يا سلبيه مورد بحث باشديعنى همين قدر اثبات مى‏شود كه جهان هستى از موجود يا موجوداتى قائم‏بذات خالى نيست همه هستى‏ها هستى‏هاى ممكن و نامستقل نمى‏باشد هستى‏ممكن متكى به هستى واجب و هستى نامستقل متكى به هستى مستقل است امااينكه هستى واجب يكى است‏يا بيشتر آيا از نوع جسم و جرم و ماده است‏يا نه آيا جوهر است‏يا عرض آيا بسيط است‏يا مركب آيا خود آگاه است‏يا ناخود آگاه آيا به ساير اشياء احاطه علمى دارد يا ندارد آيا قدرت‏دارد يا ندارد حدود قدرتش چيست آيا مختار است‏يا موجب و امثال اين سئوالات هيچكدام در ابتداء مطرح نيست تدريجا و بترتيب و نظم خاص‏طرح مى‏شود درست مانند مسائل رياضى بايد مرحله به مرحله طى شود ومراحل ابتدائى پايه و مقدمه مراحل بعدى قرار گيرد .
در بحث گذشته اثبات شد كه موجود بر دو قسم است موجود واجب وموجود ممكن .
در آن بحث نظر كسانى كه موجود بودن را با حادث بودن و معلول‏بودن مساوى فرض مى‏كنند رد شد معلوم شد در ميان هستى‏ها هستى ياهستيهائى الزاما هست كه قائم بالذات است و بخود موجود است و هيچگونه‏محدوديت زمانى يا غير زمانى ندارد .
اكنون مى‏خواهيم وحدت واجب الوجود را اثبات كنيم يعنى در سراسرهستى آنكه بخود موجود است و مستقل و قائم بالذات است‏يكى است نه‏بيشتر .
ما در اينجا پنج برهان ذكر مى‏كنيم دو برهان از اين پنج برهان ازبراهينى است كه فلاسفه معمولا در كتب فلسفه متعرض آنها مى‏شوند و در متن‏مقاله نيز تنها همين دو برهان ذكر شده است‏سه برهان ديگر براهينى است‏كه در كتب فلسفه نيامده است تنها در آثار مقدس دينى اسلامى يعنى در قرآن‏و حديث آمده است اما به ترتيب همه آنها را ذكر مى‏كنيم:

برهان اول: وحدت عالم دليل بر وحدت مبدا عالم است

اين برهان چهار مقدمه دارد الف- وحدت عالم يك وحدت واقعى و طبيعى است ب- عالمى جز اين عالم نيست ج- معلول واحد جز از علت واحد صادر نمى‏شود د- واجب الوجود بالذات واجب من جميع الجهات و الحيثيات است .
در باره مقدمه اول قبلا بحث‏شد ولى مجددا با بيان ديگرى توضيح‏مى‏دهيم راجع به ارتباط اجزاء عالم سه گونه مى‏توان نظر داد .
يكى اينكه هيچگونه ارتباطى ميان اجزاء جهان نيست جهان عبارت‏است از يك سلسله اجزاء و ذرات پراكنده و غير مرتبط مانند انبارى كه ازاشياء متفرقه‏اى انباشته شده است وجود هيچ جزء با جزء ديگر مربوطنيست.
بعبارت ديگر در جهان آنچه ارتباط هست ميان پاره‏اى حوادث است‏كه برخى علت بعضى ديگر هستند و زمانا متعاقب يكديگرند ولى اجزاء جهان كه بصورت اجرام و اجسام خاص مشاهده مى‏شوند هيچگونه پيوندى بايكديگر ندارند على هذا اگر فرض كنيم برخى از اجزاء عالم بكلى معدوم گرددو يا با يك عامل خارج از عالم تغيير وضع و محل بدهد هيچگونه تغييرى دراجزاء ديگر و در كل جهان پديد نمى‏آيد .
نظر دوم اينست كه اجرام و اجسام با يكديگر مرتبط‏اند ولى از نوع‏ارتباطى كه مصنوعا ميان اجزاء يك ماشين و يك كارخانه وجود دارد اجزاءيك ماشين و يك كارخانه در يك نظام خاص قرار دارند و هر كدام كار مخصوص‏دارد كه براى كار مجموع ضرورى است هر گونه تغيير يا كم و زياد شدن‏اجزاء در وضع مجموع اثر مى‏گذارد و احيانا اختلال ايجاد مى‏كند .
على هذا اگر برخى از اجزاء جهان بفرض بكلى معدوم گردد و يامصنوعا تغيير وضع و محل بدهد در وضع كلى جهان مؤثر است و احيانا ممكن‏است ماشين جهان مختل گردد .
آنچه قطعى و مسلم است اينست كه وضع يك ستاره كه در يك منظومه‏شمسى قرار دارد در وضع همه آن منظومه مؤثر است قطعا اگر خود خورشيدكه مركز منظومه شمسى است منفجر و پراكنده شود تمام منظومه متلاشى‏مى‏گردد ممكن است متلاشى شدن اين منظومه در متلاشى شدن منظومه‏هائى‏كه اين منظومه جزئى از آنها است و در وضع كهكشانى كه اينها جزء آن‏محسوب مى‏شوند ملكه همه كهكشانها و همه جهان مؤثر واقع شود نيروى‏جاذبه عمومى تاثير عظيمى در ماشينى كردن جهان دارد .
نظر سوم اينست كه پيوستگى اجزاء جهان عميقتر از پيوستگى اجزاءيك ماشين است از نوع پيوستگى اعضاء يك پيكر است‏يعنى حيات واحد وشخصيت واحد بر جهان حكومت مى‏كند مجموع جهان يك واحد شخصى‏است همانطور كه يك فرد انسان با همه اعضاء و اجزاء فراوان كه بالغ برملياردها سلول مى‏شود و هر سلول به نوبه خود از قسمتها تشكيل شده و هر قسمتى‏از ذرات فراوان فراهم آمده است داراى يك شخصيت و يك روح است نه شخصيتهاو حياتها و روحها .
در مقاله علت و معلول و مقاله قوه و فعل و اوائل همين مقاله اين نوع ازوحدت تاييد شده است و اين برهان مبتنى بر اين نوع از وحدت است .
در توضيح مقدمه دوم مى‏گوييم اگر جهان جسمانى را از نظر ابعاد غيرمتناهى ندانيم و بقول پاسكال جهان را كره‏اى بدانيم كه مركزش همه جا است‏و محيطش هيچ جا نيست جهان ديگر غير از اين جهان تصور ندارد ولى اگر اين جهان را محدود و متناهى بدانيم آنچنانكه قدما مى‏گفتند و امروز نيزطرفداران بزرگى دارد خواه آنكه به جسم محيط بر همه اجسام محددالجهات قائل بشويم يا قائل نشويم وجود جهان ديگر تصور دارد ولى‏حكماى قديم براهينى دارند مبنى بر اينكه وجود دو جهان جسمانى منفك‏از يكديگر محال است و آنها را در الهيات تحت عنوان فى وحده اله العالم‏ذكر مى‏كنند .
در باره مقدمه سوم در مقاله علت و معلول بحث‏شده است در اينجا تكرارنمى‏كنيم .
و در باره مقدمه چهارم در همين مقاله آنجا كه راجع به آفرينش جهان‏بحث مى‏شود سخن خواهد رفت .

برهان دوم: نامحدود بودن ذات بارى

اين برهان را صدرالمتالهين اقامه كرده است و تنها برمبناى اصول و مبادى فلسفى او مى‏توان چنين برهانى اقامه كرد.
كثرت فرع بر محدوديت است آنجا كه محدوديت نيست و سراسراطلاق و لا حدى است كثرت و تعدد معقول نيست واجب الوجود وجود مطلق‏و بى‏نهايت است زيرا چنانكه قبلا گفتيم حقيقت وجود بذات خود حد و قيدو محدوديت برنمى‏دارد حد و قيد و محدوديت مساوى است با مقهوريت ومعلوليت بعبارت ديگر هر گونه قيد و حدى كه در حقيقت وجود پيدا مى‏شوداز ناحيه خارج ذات وجود است و بعبارت ديگر از ضميمه شدن عدم است درحقيقت وجود به هيچ وجه عدم راه ندارد وجود نه از آن جهت كه وجود است‏بلكه از آن جهت كه معلول است و متاخر است و حيثيت صدورى است محدودو مقتدر است پس چون ذات بارى تعالى وجود محض و محض وجود است محال‏است كه ثانى داشته باشد .
شيخ اشراق تعبيرى دارد مى‏گويد: صرف الشى‏ء لا يتثنى و لا يتكرر يعنى هر چيزى خودش در حالى كه فقط خودش است بدون اينكه چيز ديگر بااو ضميمه شود دوتا نمى‏شود و قابل تعدد نيست .
مثلا اگر انسان را در نظر بگيريم و هيچ چيز ديگر را با او در نظرنگيريم جز يك حقيقت نيست و بيش از يك وجود نمى‏تواند داشته باشد هر چه‏بخواهيم انسان دومى فرض كنيم كه او نيز صرف الانسان باشد ممكن نيست‏او نيز خود اين خواهد بود انسان آنگاه قابل تكرر است كه بواسطه ماده وزمان و مكان ضمائم و محدوديتها بپذيرد يكى انسان اين زمانى و اين مكانى و متحصل از فلان ماده باشد و ديگرى انسان آن زمانى و آن مكانى و متحصل‏از ماده ديگر و در شرائط ديگر .
آنچه در برهان اول راجع به عدم امكان وجود دو عالم جسمانى غيرمتناهى گفتيم بعنوان تنظير در ما نحن فيه مى‏توانيم بگوئيم: همانطور كه وجود دو عالم جسمانى غير متناهى كه از نظر ابعاد غير متناهى‏باشد تصور ندارد زيرا با نبودن حد و مرزى براى عالم جسمانى هر چه را به‏عنوان عالم ديگر فرض كنيم عين همين عالم خواهد بود نه عالمى ديگر غيراين عالم يعنى غير متناهى بودن جهان جسمانى سبب مى‏شود كه ثانى‏براى آن غير قابل تصور باشد همچنين اگر وجودى را مطلق و غير متناهى‏تشخيص داديم ديگر فرض وجود مطلق ديگر امكان ندارد بلكه فرض وجودى‏ديگر كه جدا از او و در عرض او باشد و بتوان آنرا دوم اين وجود فرض كردامكان ندارد آنچه ما آنرا غير او فرض كنيم ظهور و تجلى و شان و اسم خوداو است نه ثانى و دوم براى او اگر گفته شده است ليس فى الدار غيره ديارمنظور نفى حقيقتى است غير از ذات او و صفات و شؤون و اسماء و ظهورات‏و جلوات او كه به نحوى خود او است (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن) .
بهر حال مقصود اينست كه همانطور كه با فرض لا يتناهى بودن عالم‏جسمانى امكان كثرت و تعدد منتفى است با فرض وجود مطلق غير متناهى‏نيز امكان وجود مطلق ديگر منتفى است با اين تفاوت كه در مورد دو عالم‏جسمانى وجود عالمى متناهى در كنار عالم غير متناهى نيز تصور ندارد ولى درمورد وجود غير متناهى فرض وجود متناهى در مرتبه متاخر از وجود غيرمتناهى قابل تصور است هر چند آن وجود متناهى ثانى و دوم آن محسوب نمى‏شودبلكه شانى از شؤون خود او است .
پس اين برهان مبتنى بر دو مقدمه است: الف- واجب الوجود وجود غير متناهى است بعبارت ديگر وجوب‏وجود مساوى است با لا تناهى وجود و به تعبير كاملتر حقيقت وجود مساوى‏است با لا حدى و وجوب و صرافت و محوضت .
ب- در وجود صرف و واقعيت محض و لا يتناهى تعدد و تكثر متصورنيست .
البته اين نكته بايد گفته شود كه آن چيزى كه در اين برهان حد وسطقرار مى‏گيرد گاهى صرافت و محوضت است و گاهى عدم تناهى و لا حدى يعنى ممكن است بگوئيم واجب تعالى وجود محض است و وجود محض تعددپذير نيست و ممكن است بگوئيم واجب تعالى لا يتناهى است و هر چه لا يتناهى‏است تعدد پذير نيست صرافت و محوضت با عدم تناهى ملازم است وخارجا دو چيز نمى‏باشند اما مفهوما دو چيزند و همين جهت كافى است براى‏اينكه وضع برهان را تغيير دهد زيرا هر يك از اين دو حد وسط ملاك خاصى‏دارد على هذا اين برهان بدو نحو قابل تقرير است و در واقع دو برهان است‏نه يك برهان.

برهان سوم: برهان تمانع

در قرآن كريم آمده است (لو كان فيهماآلهه الا الله لفسدتا) يعنى اگر در آسمان و زمين در كل عالم غير ازذات خداوند خدايان ديگر مى‏بود آسمان و زمين تباه شده بودند و نبودند .
اين برهان را معمولا با يك صورت سطحى و عاميانه تقرير مى‏كنند: خلاصه آن تقرير اينكه اگر مبدا و واجب الوجود متعدد باشد ميان‏خود آنها يعنى ميان خواست‏هاى آنها تمانع و تزاحم برقرار مى‏شود باين‏معنى كه اراده هر يك مزاحم اراده ديگرى مى‏گردد در اين صورت يا اراده‏و قدرت يكى بر اراده و قدرت ديگرى غلبه دارد و يا اراده و قدرت هيچكدام‏بر اراده و قدرت ديگرى غلبه ندارد محال است كه اراده و قدرت يكى ازآنها مغلوب واقع شود زيرا مغلوبيت با كمال و وجوب وجود منافى است‏و اگر هيچكدام غلبه نكنند جهان تباه مى‏شود زيرا اراده هيچكدام مؤثر نيست‏و وقتى كه اراده هيچكدام مؤثر نباشد رابطه جهان با واجب الوجود كه قطعى‏و ضرورى است قطع مى‏شود يعنى هيچ حادثه‏اى وقوع پيدا نمى‏كند بلكه هيچ‏موجودى وجود پيدا نمى‏كند و باقى نمى‏ماند و اينست معنى فساد و تباهى عالم .
ولى اين تقرير صحيح نيست زيرا چه موجبى در كار است كه اراده‏هاو خواستهاى واجب الوجودها را مخالف و مزاحم يكديگر فرض كنيم بلكه‏الزاما بايد اراده‏ها و خواستها آنها را هماهنگ فرض كنيم زيرا فرض‏اينست كه هر دو واجب الوجودند و هر دو عليم و حكيمند و هر دو بر وفق‏مصلحت و حكمت عمل مى‏كنند و چون حكمت و مصلحت‏يكى بيش نيست پس‏اراده واجب الوجودها هر چند عددشان از ريگ بيابان و دانه‏هاى باران‏بيشتر باشد با يكديگر موافق و هماهنگ است .
تزاحم اراده‏ها يا ناشى از منفعت‏خواهى و خود پرستى است كه هرفردى فقط منافع شخص خود را در نظر مى‏گيرد و يا ناشى از جهل و نادانى‏و عدم تشخيص است هيچكدام از اينها در باره واجب الوجود قابل تصور نيست برهان تمانع مبتنى بر تضاد و تخالف خواستهاى و اراده‏ها نيست بلكه‏مبتنى بر امتناع وجود هر حادثه ممكن است از ناحيه تعدد اراده‏ها يعنى‏اگر واجب الوجود متعدد باشد با فرض هماهنگى و توافق اراده‏ها نيز تمانع‏وجود دارد اين برهان مبتنى بر سه مسئله است: الف- واجب الوجود بالذات واجب من جميع الجهات و الحيثيات است‏اين مقدمه را بعدا توضيح خواهيم داد در اينجا همين قدر توضيح مى‏دهيم كه درذات واجب هيچگونه حيثيت امكانى و بالقوه نمى‏تواند وجود داشته باشد اگرعالم است عالم بالوجوب است نه بالامكان و اگر قادر است قادر بالوجوب است‏نه بالامكان و همچنين... و لهذا او كه فياض و خلاق است فياض و خلاق بالوجوب‏است نه بالامكان يعنى محال است كه موجودى امكان وجود داشته باشد و ازطرف واجب الوجود افاضه وجود به او نشود .
ب- معلول حيثيت وجودش و حيثيت انتسابش بعلت ايجاديش يكى است‏يعنى در معلول دو حيثيت در كار نيست كه بيك حيثيت منتسب به فاعل و علت باشدو به حيثيت ديگر موجود باشد اين مطلب همان است كه بوسيله صدرالمتالهين‏بيان شده و به تعبير خود او وجود معلول عين ربط و انتساب بعلت است و به‏همين جهت وجود و ايجاد يكى است نه دوتا ما اين مطلب را در پاورقى‏هاى‏جلد سوم اصول فلسفه توضيح داده‏ايم .
ج- ترجيح بلا مرجح محال است اين مقدمه چندان نيازى به توضيح‏ندارد اگر يك شى‏ء نسبت به دو شى‏ء نسبت متساوى داشته باشد محال است كه‏بدون دخالت‏يك عامل خارجى اين توازن بهم بخورد و نسبتها تغيير كند .
ترجيح بلا مرجح معمولا در مورد فاعلها اطلاق مى‏شود و ترجح‏بلا مرجح در مورد اثرها و هر دو محال است .
ترجيح بلا مرجح يعنى اينكه فاعلى نسبت به دو اثر مختلف و متغاير نسبت‏متساوى داشته باشد و هر دو بيك نحو براى او ممكن باشد و او به يكى از آنهاانتساب پيدا كند و او را به وجود آورد فاعل كه طبعا در چنين موردى فاعل‏بالقوه است نه بالفعل فاعليت نسبت به هر دو را در يك حد بالقوه واجد است چنين‏فاعلى يا از حد قوه به فعليت نمى‏رسد و يا اگر مى‏رسد و يكى از دو فاعليت صورت‏فعليت پيدا مى‏كند حتما به موجب يك عامل و مرجحى بيرون از ذات فاعل است.
اما ترجح بلا مرجح يعنى اينكه فعلى و اثرى در حد قوه و امكان باشدو بدون اينكه علت و عاملى دخالت كند خود بخود از عدم به وجود و از قوه‏به فعليت برسد .
هر ترجيح بلا مرجحى مستلزم ترجح بلا مرجح است زيرا فاعل كه‏بالفرض با دو فعل نسبت متساوى دارد و فاعليت هر دو را در حد قوه دارداگر بخواهد با يكى از دو فعلها نسبت بيشترى پيدا كند مستلزم اينست كه‏خودش خود بخود از قوه به فعليت برسد پس ترجيح يكى از دو فعل از طرف‏فاعل مستلزم ترجح قبلى در وجود خود فاعل است كه بدون عامل محال است.
برخى متكلمين خواسته‏اند از راه اينكه بهترين دليل امكان يك شى‏ءوقوع آن است بر امكان ترجيح بلا مرجح استدلال كنند لهذا مسئله دو گرده‏نان براى گرسنه و يا دو راه متساوى براى فرارى رغيفى الجائع و طريقى‏الهارب را مطرح كرده‏اند غافل از اينكه اينگونه مثالها آنگاه دليل است‏كه ما بر جميع عواملى كه ممكن است دخالت داشته باشند احاطه داشته باشيم .
در اينگونه موارد آنقدر عوامل آشكار و پنهان در شعور ظاهر و شعور باطن‏دخالت دارد كه از احاطه ما خارج است برهان عقلى را با اين مثالهاى‏عاميانه نتوان رد كرد .
پس از اين سه مقدمه مى‏گوئيم اگر دو واجب الوجود يا بيشتر وجودداشته باشد به حكم مقدمه اول كه هر موجودى كه امكان وجود پيدا مى‏كندو شرائط وجودش تحقق مى‏يابد از طرف واجب افاضه وجود به او مى‏شود بايدبه اين موجود افاضه وجود بشود و البته همه واجبها در اين جهت نسبت واحددارند با او و اراده همه آنها على السواء بوجود او تعلق مى‏گيرد پس ازطرف همه واجبها بايد به او افاضه وجود بشود .
و از طرف ديگر بحكم مقدمه دوم وجود هر معلول و انتساب آن معلول‏به علتش يكى است پس دو ايجاد مستلزم دو وجود است و چون معلول موردنظر امكان وجود واحد بيش ندارد پس جز امكان انتساب به واحد ندارددر اين صورت انتساب معلول به يكى از واجبها نه واجب ديگر با اينكه‏هيچ امتيازى و رجحانى على الفرض ميان آنها نيست ترجح بلا مرجح است وانتساب او به همه آنها مساوى است با تعدد وجود آن معلول به عدد واجب الوجودهااين نيز محال است زيرا فرض اينست كه آن چيزى كه امكان وجود يافته و شرائطوجودش محقق شده يكى بيش نيست و اگر فرض كنيم امكان وجودهاى متعدددر كار است در باره هر يك از آنها اين اشكال وجود دارد يعنى هر واحد از آن‏متعددها بايد متعدد شود و هر يك از اين متعددها نيز بايد متعدد شود و همچنين‏الى غير النهايه و هرگز به واحدهائى كه متعدد نشوند منتهى نگردد پس نتيجه‏اينكه هيچ چيز وجود پيدا نكند .
پس بفرض تعدد وجود واجب الوجود لازم مى‏آيد كه هيچ چيزى وجودپيدا نكند زيرا وجود آن موجود محال مى‏شود پس صحيح است كه اگرواجب الوجود متعدد بود جهان نيست و نابود بود (لو كان فيهما آلهه الا الله‏لفسدتا) .

برهان چهارم: برهان فرجه

اين برهان در كافى در مبحث توحيدآمده است اين برهان را فلاسفه به شكل ديگر آورده‏اند .
ما اين برهان را بيشتر بصورتى كه در حديث آمده است تقرير مى‏كنيم: اگر فرض كنيم دو واجب الوجود هست لازم است فرجه يعنى امتيازى ميان‏آنها باشد زيرا تكثر و دو تا بودن فرع بر اينست كه هر كدام از آنها و لا اقل‏يكى از آنها چيزى داشته باشد كه ديگرى ندارد اگر هر چه اين يكى داردآن ديگرى هم داشته باشد و بالعكس فرض تعدد نمى‏شود پس در ميان دوذات واجب امر سومى لازم است كه ما به الامتياز آن دو باشد آن امر سوم نيزبه نوبه خود واجب است زيرا اگر ممكن باشد بايد از ناحيه ديگرى رسيده باشدپس لازم مى‏آيد هر يك از واجب الوجودها در مرتبه ذات خود از ديگرى متمايزنباشد و با او يكى باشد و در مرتبه بعد كثرت و تعدد پيدا شده باشد .
پس آن امر سوم نيز واجب الوجود است پس وجود دو واجب مستلزم وجودسه واجب است و چون هر سه واجب‏اند و ميان هر دو واجب الوجود با واجب الوجودديگر فرجه و وجه امتيازى ضرورت دارد واجب سوم بايد از هر دو واجب‏ديگر ممتاز باشد پس بايد دو ما به الامتياز ديگر در كار باشد تا اين واجب‏را از دو واجب ديگر متمايز كند پس وجود سه واجب مستلزم پنج واجب‏است .
و چون على الفرض اين دو واجب نيز بايد از سه واجب قبلى ممتاز باشندمستلزم اينست كه لا اقل سه ما به الامتياز ديگر يعنى سه واجب ديگر در كارباشد و اين خود مستلزم هشت واجب است و هشت واجب مستلزم سيزده واجب‏است و سيزده واجب مستلزم بيست و يك واجب و بيست و يك واجب مستلزم‏سى و چهار واجب است و همينطور الى غير النهايه .
پس وجود دو واجب مستلزم بى‏نهايت واجبها است‏يعنى مستلزم اينست‏كه يك واجب از بى‏نهايت واجبها تركيب يافته باشد .
گذشته از اينكه تركب با وجوب ناسازگار است اين نوع خاص تركب‏يعنى تركب از اجزائى كه هر جزء مستلزم جزء ديگر علاوه بر اجزاء مفروضه‏اولى باشد محال است .

برهان پنجم: وحى انبياء

اين برهان از طريق معرفى شدن خدا است در اين‏برهان نبوت پايه برهان قرار گرفته است .
ابتدا عجيب بنظر مى‏رسد كه نبوت كه در مرتبه بعد از توحيد است پايه اثبات‏توحيد قرار گيرد بنظر مى‏رسد اين دليل كه در كلمات امير المؤمنين على (ع)خطاب به فرزند عزيزش امام حسن (ع) آمده است‏يك دليل اقناعى است نه‏برهانى ولى حقيقت اينست كه اين دليل برهانى است نه اقناعى .
مسئله اينكه نبوت نمى‏تواند مبنا و پايه توحيد قرار گيرد مطلب درستى است‏ولى باين معنى كه بخواهيم وجود خداوند يا يگانگى خداوند را باستناد سخن‏نبى اثبات كنيم ولى اين دو وجود خدا و يگانگى او در اين جهت‏يكسان‏نيستند هر يك از اين دو ملاك جداگانه دارد اينكه وجود خداوند را نمى‏شود بااستناد به سخن نبى اثبات كرد به موجب يك ملاك است و اما اينكه يگانگى‏خداوند را نمى‏توانيم باستناد سخنى نبى اثبات كنيم بموجب ملاك ديگر است .
اثبات وجود خداوند باستناد سخن نبى دور است زيرا سخن نبى‏آنگاه براى ما سند و حجت است كه او را نبى و از جانب خداوند بدانيم پس‏قبلا بايد به خداوند ايمان داشته باشيم تا به سخن پيامبرش مؤمن و مذعن باشيم‏بنا بر اين چگونه مى‏توانيم وجود خداوند را تعبدا و باستناد سخن او بپذيريم.
اما اثبات توحيد و يگانگى خدا باستناد سخن نبى دور نيست زيرادر اين فرض كه قبلا بحكم برهان اثبات واجب الوجود شده است هر چند هنوزوحدت واجب الوجود اثبات نشده است مانعى نيست كه كسى معتقد شود كه‏شخص معينى بموجب آيات و معجزاتى كه دارد مبعوث از ما وراء الطبيعه است‏و نبى است و صادق القول است و چون او مى‏گويد واجب الوجود يكى است پس‏سخن او براى شخص معتقد حجت است .
ولى چنين اعتقاد بتوحيد معرفت و شناسائى شمرده نمى‏شود تقليدو تعبد است‏يعنى مبنا و پايه برهان قرار نمى‏گيرد و طبعا ذهن را به مقصودعبور نمى‏دهد و از نزديك عارف و شناسا نمى‏نمايد .
بسيار فرق است ميان كسى كه خود از روى تحقيق درك مى‏كند كه مثلامساحت فلان زمين كه داراى فلان قدر طول و فلان مقدار عرض است چه قدراست و محال است كه كمتر يا بيشتر باشد با كسى كه باستناد بگفته چنين‏شخص بان مساحت معتقد مى‏شود .
بهر حال استناد به سخن نبى براى اثبات وجود خداوند دور است‏و براى اثبات توحيد تقليد و تعبد است نه معرفت و شناسائى و ادراك ! و البته اين به آن معنى نيست كه انبياء و اولياء نقشى در بالا بردن سطح معرفت‏پيروان خود ندارند انبياء و اولياء و مخصوصا رهبران اسلام نقش بسيار مؤثرى‏در اين جهت دارند و مى‏توانند داشته باشند .
تعليمات اسلامى بزرگترين منبع الهام بخش معارف الهى است ولى فرق است‏ميان كسى كه بخواهد از اين تعليمات الهام بگيرد و نيروى فكر و انديشه خودرا به راهنمائى اين الهامات بكار اندازد يعنى مسائل را به صورت علمى و عبوراز مقدمه به نتيجه و استنتاج نظريات از بديهيات هضم كند و ميان كسى كه‏يك مدعا را صرفا از روى تعبد و اعتماد به گوينده تلقى به قبول نمايد .
بسيارى و بلكه عمده معارف الهى در فلسفه اسلامى خصوصا در حكمت‏متعاليه كه اكنون مبرهن و مسلم و قطعى است و در قله معارف الهى قرار گرفته‏است آغازش الهاماتى است كه روشندلان از مضامين آيات و روايات و ادعيه‏اسلامى گرفته‏اند .
از مقصود اصلى دور افتاديم مقصود اينست كه در اين برهان كه نبوت‏پايه و مبنا قرار گرفته است به اين شكل نيست كه به سخن نبى استنادشده و با اعتماد به گفته او مطلب تلقى به قبول شده است مقصود اينست كه‏خود نبوت به عنوان يك پديده از پديده‏هاى جهان دليل بر يگانگى خداونداست اول عين جمله على ع را در اين زمنيه نقل مى‏كنيم و سپس به توضيح وتشريح آن مى‏پردازيم .
على (ع) خطاب به فرزندش حسن ع مى‏فرمايد: و اعلم يا بنى انه لو كان لربك شريك لاتتك رسله و لرايت آثار ملكه‏و سلطانه و لعرفت افعاله و صفاته و لكنه اله واحد كما وصف نفسه‏لا يضاده فى ملكه احد .
يعنى اگر براى پروردگارت شريكى مى‏بود پيامبرانى از طرف اوآمده بودند و بعلاوه آثار ملك و تسلط او را مى‏ديدى و افعال وصفات او را مى‏شناختى لكن او خداى يگانه است آنچنانكه خودخود را بيگانگى توصيف كرده است ملك ملك او است و معارضى‏در ملك او نيست.
شاهد بحث ما جمله اول است: اين دليل از نوع قياس استثنائى است ملازمه‏اى ميان مقدم و تالى برقرارشده و از نفى تالى نفى مقدم استنتاج شده است .
ملازمه اينست اگر خداى ديگرى مى‏بود رسولانى هم مى‏داشت و از جانب‏او نيز بانبياء و رسل وحى مى‏شد يا باين شكل كه از جانب او هم بانبياء و رسلى‏كه آمده‏اند وحى مى‏شد و اولياء وحى حس مى‏كردند كه از دو منبع مختلف‏به آنها الهام و القا مى‏شود و يا به اين شكل كه آن خدا يا خدايان ديگربه افراد ديگرى وحى نازل مى‏كردند .
يعنى وحى و ارسال پيامبران و مبعوث ساختن افرادى براى هدايت‏بشر لازمه خدائى و وجوب وجود است .
اما نفى تالى بديهى است كه هيچيك از پيامبرانى كه با آيات و بينات‏آمده‏اند جز از خداى واحد سخن نگفته‏اند و افراد ديگرى هم غير اينها نيامده‏اندكه از طرف خداى ديگرى بانها وحى شده باشد همه از خداى واحد كه‏شريكى براى او نيست دم زده‏اند .
اين برهان از طرفى مبتنى بر اصالت وحى است‏يعنى كسى ميتواندچنين برهانى اقامه كند كه صداقت و حقانيت وحى‏هاى موجود را صد در صدادراك مى‏كند و از طرف ديگر مبتنى بر آن اصل كلى است كه قبلا اشاره كرديم‏و آن اينكه واجب الوجود بالذات واجب من جميع الجهات و الحيثيات است‏يعنى امكان ندارد كه موجودى قابليت‏خاصى پيدا كند و از طرف ذات واجب‏افاضه فيض نشود پس ممكن نيست كه بشرى آماده تلقى وحى بشود و از طرف‏واجب الوجود به او وحى نشود .
على هذا بسيار عاميانه است كه كسى بگويد غرض از ارسال رسل هدايت‏مردم است وقتى كه از طرف يكى از خدايان بعثت صورت گرفت ديگران لزومى‏نمى‏بينند كه دخالت كنند واجب كفائى است و با پيشقدمى يك فرد وظيفه ازساير خدايان ساقط مى‏شود .
بديهى است كه در اين برهان بقول پيامبران استناد نشده است‏يعنى‏نمى‏گوييم چون پيامبران مى‏گويند خدا يكى است ما هم تعبدا مى‏گوئيم خدايكى است بلكه مى‏گوييم نبوتها بعنوان پديده‏هاى خاص كه نشانه‏هائى ازما وراء الطبيعى بودن دارند از ما وراء افق طبيعت تحريك و بر انگيخته شده‏اندو همه تحت تاثير يك عامل ما وراء الطبيعى هستند و اگر عامل ديگرى هم دركار مى‏بود آثارى از او ظهور مى‏كرد.) ح‏»
و از همين جا مى‏توان گفت بشر از روزى كه بفكر خدا افتاده وحدتش‏را نيز طبعا اثبات مى‏كرده است .

اشكال

ممكن است برخى از كنجكاوان بما خورده گرفته و بگويند به طورى‏كه تحقيقات دانشمندان بدست مى‏دهد و آثار پيشينيان دلالت مى‏كند: پرستش خداى يگانه در ميان خدا پرستان بسيار دير رواج پيدا كرده وروزگاران درازى پيش از آن بشر در بت پرستى مى‏زيسته و يا ارباب انواع‏مى‏پرستيده است .
از يك سوى بشر از براى هر يك از انواع مانند انسان زمين‏درياها صحراها خدائى توهم مى‏كرده و زمام امور همان نوع را بدست‏وى مى‏داده است گاهى خورشيد و ماه و ستاره را بمناسبت تاثيرات آنهامى‏پرستيده است و از يك سوى خدايان اتفاقى يا اختصاصى تشريفى مانندخداى فلان شاه خداى فلان قبيله را پرستش مى‏نموده است .
درختهاى پير و كهنسال بناهاى كهنه كوههاى سر كشيده و رودخانه‏هاى‏نيرومند نيز مورد عبادت قرار مى‏گرفتند .
و پس از زمانى كه عصر دين پيدا شد بجاى خدايان پراكنده يك‏خدا نشانيده شد .
و پس از آن در عصر فلسفه اين عقيده دينى صورت استدلال‏بخود گرفت .
تا بالاخره عصر علم عصر حاضر خط بطلان بدور همه اين‏هاكشيد .
خلاصه اينكه چنانكه در آغاز پيدايش بشر ابتدائى خبرى ازدين نبوده و انسان در حال ماديت مى‏زيسته و سپس زمزمه مذهب بلندشده است همچنين توحيد و يكتا پرستى پس از وثنيت و ارباب انواع‏بوده كه گويا سنتز و تكامل يافته عقيده وثنيت مى‏باشد.

پاسخ

اين نظريه تاريخى و اجتماعى را كه برخى از دانشمندان ذكركرده‏اند و خلاصه‏اش با بيان ديگر اينكه دين توحيد مولود وثنيت وارباب انواع پرستى بوده و معلول اقتصاد بشر و نتيجه لازمه انتقال‏ملوك الطوائفى به امپراطورى بزرگ است به گواهى آثار وثنى بسيارباستان نمى‏شود قابل اعتماد دانسته و ناقض نظريه فلسفى ما گرفت‏زيرا اولا: وثنيين پيوسته آثار صنعتى مربوط به خدايان متعدد خود مانند بتهاو جز آنها داشته و پس از خود بيادگار گذاشته‏اند ولى خدا پرستى بمعنى‏يكتا پرستى اثر جسمانى صنعتى ندارد .
و از اين روى آثار كهنه و باستانى وثنيين اثبات نمى‏كند كه در آن‏اعصار يا پيشتر از آن كسانى نبوده‏اند كه خداى منزه از جسميت و جسمانيت‏را بپرستند اگر چه شماره كمى هم داشته باشند بلكه باريك بينى درمفهوم بت صنم وثن و در نوع قضاوتهاى انسانى اين نظر را تاييدمى‏كند زيرا ساختن بت پيوسته براى تمثيل و تجسم اوصاف و احوال‏خدائى است كه بت مثال اوست از قبيل قهر و لطف و مهر و كين .
انسان باستان رب النوع دريا و آتش و باد را مى‏پرستيده براى‏اينكه از قهر و خشم وى ايمن گردد رب النوع زمين را ستايش مى‏كرده ! براى اينكه از لطف و مهر و بركات وى بر خوردار شود و هم چنين‏در مورد ستاره پرستى و جانور پرستى و انسان پرستى و فرشته پرستى و... .
تاريخ نقلى از صابئين و غير آنها اين نظر را تاييد مى‏نمايد و ازسوى ديگر پيوسته انسان دستگاه آفرينش را از دستگاه زندگى و بويژه‏زندگى اجتماعى خود اندازه گرفته و قياس مى‏كند .
انسان خداى جهان را مانند خداوندگار و شهريار يك آبادى‏مى‏پندارد و هم مى‏پنداشته كه خدا بهر بخشى از كارهاى مربوط يك تن‏گماشته كه خداوندگار و سر رشته‏دار همان كار بوده باشد و خداى جهان‏خداى همه خدايان و شاه همه شاهان است .
ارباب انواع و همچنين ستارگان و جز آنها كه پرستيده مى‏شده‏اندبراى اين بوده كه ميان انسان پست و خداى پاك رابط و ميانجى بوده ودر بهبودى حال زندگى و پس از مرگ انسان بكوشند اگر چه اين رويه‏كم كم رنگى ناستوده گرفته و برب النوع يا ستاره مثلا جامه استقلال‏پوشانده بلكه به پاره سنگ يا چوب يا فلزى كه بت‏ساخته شده نام خداى‏آفرينش داده است .
و از همين نظر مى‏توان استنتاج كرد كه بت پرستى زائيده يكنوع‏مسامحه در خدا پرستى توحيد است نه بعكس چنانچه برخى ازدانشمندان مانند ماكس مولر دانشمند آلمانى تقدم عهد توحيد را بر عهدوثنيت از راه علم اثبات كرده است .
ثانيا بحث ما بحث برهانى است و از نظر برهان طرفداران بسيارداشتن يا تقدم عهد يا طول زمان دليل صحت و تماميت‏يك نظريه‏نمى‏تواند باشد بخلاف فطرى بودن يك قضيه كه لازمه خلقت است زيرافكرهاى بسيار ميتواند خطا كند ولى فكر متكى به آفرينش خطا نمى‏كند.
آنچه فلسفه مى‏گويد اينست كه بشر نخست بفكر علت جهان افتاده‏و خدا را اثبات كرده و پس از آن در سر تشخيص مصداق آن اشتباها بكثرت و تعدد قائل شده است پس در نتيجه مذهب وثنيت متاخرتر است .
و اما آنچه كه در ذيل اشكال گفته شده كه انسان در آغاز پيدايش‏نوع خود مادى بوده دروغى است كه هيچگونه دليل منطقى علمى يافلسفى بر آن اقامه نشده و تنها پشتيبان آن ادعاى ماديين است


۱۰
خداى هستى همه كمالات هستى را دارد

خداى هستى همه كمالات هستى را دارد

چنانكه يك نگاه ساده به برهان‏هاى گذشته در اثبات يكتائى و تنهائى‏نفى كثرت و نفى شركت‏خداى هستى كافى بود همچنين تامل جزئى‏ثبوت اين نظريه را كه خداى هستى همه كمالات هستى را دارد مسلم‏ميسازد .

آيا انديشه بشرى راه به شناخت صفات خدا دارد؟

از اينجا بحث صفات خداوند آغاز مى‏شود بحث در اينست كه خداوندرا با چه صفاتى بايد توصيف كنيم چه صفاتى را بايد از او سلب كنيم مقياس‏ما در اثبات و يا نفى پاره‏اى از صفات چيست .
اين مسئله نيز به نوبه خود از مسائل مهم علم الهى است در مسئله صفات‏حق مباحث زيادى هست از قبيل تقسيم صفات به ثبوتى و سلبى و اضافى و بصفات‏ذات و صفات فعل و اينكه آيا صفات حق تعالى عين ذات است‏يا زائدبر ذات .
ولى قبل از همه اينها لازم است‏يك بحث ديگر كه قبلا هم به آن اشاره‏شد طرح شود و آن اينكه آيا عقل و انديشه بشر قادر است از پيش خود بفهمدكه ذات خداوند داراى چه صفاتى هست و داراى چه صفاتى نيست چه صفاتى‏لايق و شايسته ذات اوست و چه صفاتى اينطور نيست و يا قادر نيست و هر چه‏در اين زمينه بگويد رجم بالغيب است بشر مكلف نيست وارد اين ميدان بشود بلكه عقلا و شرعا ممنوع است از خوض و بحث در اين مسئله و مانند آن‏شاهباز انديشه بشر ناتوان است كه بر قله صفات و اسماء الهى عروج كند وبه پرواز در آيد .
پس قبل از ورود در بحث لازم است قوه عقل و انديشه را نقادى و بررسى‏نمائيم و حدود توانائى آنرا بسنجيم .
بعضى از دانشمندان اسلامى معتقدند كه علو و شموخ و برتر بودن ذات‏اقدس الهى از خيال و قياس و گمان و وهم ايجاب مى‏كند كه جلو پرواز مرغ‏انديشه را از اول بگيريم و راه تنزيه بپوئيم و اگر نه در ورطه خطرناك تشبيه‏خواهيم افتاد .
ذات خداوند را به هيچ مخلوقى در هيچ جهتى نمى‏توان تشبيه كرد (ليس‏كمثله شى‏ء)از طرف ديگر هر صفتى از صفات كه ما مى‏شناسيم صفت مخلوق‏است نه صفت‏خالق زيرا آنرا از مخلوقى گرفته‏ايم ما مستقيما فقط بامخلوقات سر و كار داريم و هر صفتى كه در ذهن ما نقش مى‏بندد و آنرا كمال‏مى‏پنداريم كمالى است كه از طريق مشاهده آن كمال در يك مخلوق در ذهن‏ما راه يافته است پس اگر خالق را نيز متصف بان صفت بدانيم صفت مشترك‏ميان او و مخلوقات قائل شده و مخلوقات را با او در آن صفات شبيه و شريك‏ساخته‏ايم لهذا در حديث وارد شده است: كل ما ميزتموه به اوهامكم فى ادق معانيه فهو مصنوع لكم مردوداليكم و لعل النمل الصغار يزعم ان لله زبانيتين .
يعنى هر چه را شما در باريكترين توهمات خود آنرا مشخص كنيد وبپنداريد كه او خدا است او خدا نيست او مخلوق و مصنوع وساخته و پرداخته ذهن شما است‏شايد مورچه‏هاى ريز تصورشان‏اين باشد كه خداوند مانند خود آنها دو شاخك دارد .
در اين حديث با لطافت و ظرافت‏خاصى ذهن بشر از نظر اينكه خودبشر را همواره الگو قرار مى‏دهد و ذات منزه خداوند را از خودش قياس مى‏گيردانتقاد شده است .
پس ما به هيچ وجه صفتى از صفات خداوند راه نداريم نه مى‏توانيم بگوئيم‏او عليم است‏يا قدير است‏يا حى است‏يا مريد است‏يا سميع است و يا بصير و نه مى‏توانيم چيز ديگر در باره او بگوئيم او واقعا ممكن است‏برخى صفات داشته باشد ولى ما به هيچ وجه بمعرفت آن صفات راه نداريم همين قدرميدانيم كه آن صفات بفرض كه صفاتى در كار باشد صد در صد با صفاتى‏كه ما مى‏شناسيم و همه يا غالب آنها را از خودمان قياس گرفته‏ايم مغايرندپس ذات پروردگار براى بشر ذاتى است مجهول الصفات از هر جهت .
افرادى كه چنين نظرى دارند مى‏گويند اگر چه در قرآن كريم اسماء وصفاتى براى خداوند ذكر شده است از قبيل عليم و قدير و غيره ولى ما بايداين نامها را از معانى‏اى كه به ذهن ما مى‏آيد مجرد سازيم معانى اين الفاظدر ذهن ما همانها است كه از مخلوقات اقتباس شده و ذات احديت از آنهامنزه است معانى واقعى اينها را خدا مى‏داند و بس .
برخى ديگر تنزيه و نفى تشبيه را باين پايه نمى‏رسانند آنها مى‏گويندما صفات سلبى خداوند را مى‏توانيم درك كنيم اما صفات ثبوتى او را نمى‏توانيم‏درك كنيم تشبيه آنگاه واقع مى‏شود كه براى خالق يك صفت ثبوتى اثبات‏كنيم زيرا آن صفت ثبوتى خواه ناخواه يك صفت مشترك ميان خالق ومخلوق خواهد بود اما نفى صفت از خالق مانعى ندارد خصوصا با توجه‏باين جهت كه غير خداوند موجودى نيست كه اين نفى‏ها بطور مطلق در باره‏اش‏صادق باشد .
على هذا مى‏توانيم به خداوند عليم قدير حى مريد و امثال اينها اطلاق‏كنيم و معانى خاصى از اين الفاظ در نظر بگيريم ولى بايد توجه داشته باشيم كه‏معانى اين الفاظ سلبى است نه ايجابى عليم يعنى جاهل نيست و قدير يعنى‏عاجز نيست و حى يعنى ميت نيست و مريد يعنى فاعل بالطبع نيست وامثال اينها .
بنا بر اين تمام اين صفات جلالى و تنزيهى است نه جمالى و اثباتى‏برخى ديگر نظر سومى دارند اينها مدعى هستند كه از نظر تنزيه وتشبيه مانعى ندارد كه يك صفت مشترك و لو آن صفت ثبوتى و جمالى باشدبراى خداوند و مخلوق قائل بشويم صرف اينكه مثلا خدا را عالم بدانيم‏و زيد را هم عالم با اينكه علم زيد حادث و محدود و آميخته به جهل و ناشى‏از غير است و علم خداوند قديم و نامحدود و عارى از جهل و مقتضاى ذات ! پروردگار است مستلزم تشبيه نيست .
اينها مى‏گويند اشكال بحث در صفات حق تعالى از جنبه تنزيه و تشبيه‏نيست اشكال از جنبه ديگر است اشكال اينست كه ما با عقل خود نمى‏توانيم‏تشخيص دهيم كه كدام صفت صفت كمال است و ذات حق متصف به آن صفت‏است و كدام صفت صفت نقص است و ذات حق منزه از آن است .
حد اكثر فهم ما اينست كه بگوئيم او مستجمع جميع صفات كماليه‏است و از هر نقص منزه است اما از كجا مى‏توانيم بفهميم كه كدام صفت لايق‏ذات مقدس پروردگار است و كدام صفت اين چنين نيست تشخيص صفت‏كمال از صفت غير كمال براى بشر ميسر نيست .
از اينرو وظيفه ما اينست كه در اينگونه مسائل تابع شرع مقدس باشيم‏هر صفتى كه در كتاب خدا و يا گفته پيامبر خدا و اوصياء پيامبر براى خدااثبات شده ما نيز اثبات مى‏كنيم و هر صفتى كه در قرآن و سنت اثباتا يا نفيادر باره‏اش بحثى نشده است ما ناچار بايد سكوت كنيم .
در ميان آيات قرآن آياتى هست كه خداوند را از توصيف بشر تنزيه‏مى‏كند از قبيل: (سبحان ربك رب العزه عما يصفون) (تعالى الله عما يقول الظالمون علوا كبيرا) .
بطور كلى همه آياتى كه كلمه سبحان و يا تعالى در آنجا بكار رفته‏همين مفهوم را دارد از قبيل: (تعالى الله رب العالمين) .
در اخبار و احاديث نيز زياد وارد شده است كه جايز نيست‏خداوند راتوصيف كنيم مگر به آنچه خود خداوند خودش را توصيف كرده است در كافى‏مبحث توحيد بابى دارد تحت عنوان باب النهى عن الصفه بغير ما وصف به‏نفسه جل و تعالى و از همين رو علماء اسلام ادعا كرده‏اند كه اسماء الله‏توفيقى است‏يعنى ما فقط آن اسماء را مى‏توانيم اسم خدا بدانيم و بر خداونداطلاق كنيم كه از طرف شارع رسيده است و اما غير آن اسماء هر چند از نظرعقل ما صحيح بنظر برسد جايز نيست بر خداوند اطلاق شود .
از آنچه گفته شد معلوم شد كه مجموعا سه اشكال در ميان است .
يكى اينكه تنزيه ايجاب مى‏كند كه خداوند هيچ صفت مشترك با مخلوقات‏نداشته باشد و چون هر صفتى كه ما بر خداوند اطلاق كنيم از نوع صفات مشترك‏است پس هر توصيف ما تشبيه است پس بايد از توصيف خوددارى كنيم و حتى‏اگر از ناحيه شرع هم توصيف رسيده است ما بايد آنها را از معانى‏شان‏تجريد كنيم و يا تاويل بصفات سلبيه نمائيم .
اشكال دوم اينست كه اشتراك صفت ميان خالق و مخلوق فى حد ذاته‏مانعى ندارد عمده اينست كه عقل ما قادر نيست صفات حق تعالى را كشف‏كند پس ما بايد در توصيف خداوند صد در صد مقلد شرع باشيم اگر ازناحيه شرع وصف خاصى رسيده است هر چند مشترك باشد ميان مخلوق وخالق ما خداوند را به آن صفت توصيف مى‏كنيم و اگر از طرف شرع‏نرسيده است بايد خوددارى كنيم و به عقل خود اعتماد نكنيم .
اشكال سوم حرمت‏شرعى خوض در اين مسائل است برخى از اهل حديث‏از روايات و اخبارى كه در اين زمينه وارد شده است اين چنين استنباطكرده‏اند .
اكنون ما هر سه اشكال را مورد بررسى قرار مى‏دهيم: اما اشكال اول اين مطلب عقلا و شرعا صحيح است كه خداوند رامانندى نيست(ليس كمثله شى‏ء) او را بهيچ چيز و هيچ چيز را به او نمى‏توان‏تشبيه كرد خاك را با عالم پاك نسبتى نيست و هم اين مطلب ديگر صحيح‏است كه بشر قادر نيست بكنه ذات و صفات حق پى ببرد .
عنقا شكار كس نشود دام باز گير كانجا هميشه باد بدست است دام را
ولى اين جهت ايجاب نمى‏كند كه امتياز و تفاوت مخلوق و خالق در اين جهت‏باشد كه هر معنى و صفت كه در باره مخلوق صدق مى‏كند در باره خالق صدق نكند وبالعكس تفاوت خالق و مخلوق در وجوب و امكان و در قدم و حدوث ذاتى و درتناهى و لا يتناهى و در بالذات و بالغير بودن است فى المثل خداوند عالم است‏و انسان هم عالم است علم هم جز بمعنى آگاهى و احاطه و كشف نيست تفاوت دراينست كه خداوند عالم بالوجوب است و انسان عالم بالامكان او قديم العلم‏است و انسان حادث العلم او عالم است بكلى و جزئى و گذشته و حاضر و به غيب و شهادت (و لا يعزب عن علمه مثقال ذره) و انسان عالم است بقسمت بسيارمحدودى علم او بالذات و علم انسان بالغير تفاوت آن علم و اين علم‏تفاوت نامتناهى با متناهى است بلكه حكما اثبات كرده‏اند كه خداوندفوق لا يتناهى است بما لا يتناهى .
پس صحيح است كه خداوند مانند مخلوقات و مخلوقات مانند خالق‏نيستند و بايد نفى مثليت و نديت كرد ولى نفى مثليت مستلزم اثبات ضديت‏نيست اينگونه تنزيه كه بگوئيم هر چه در مخلوق است مغاير و مخالف و مباين‏است با آنچه در خالق است اثبات نوعى ضديت است ميان خالق و مخلوق‏و حال آنكه همچنانكه خداوند را مثل نيست ضد نيز نيست مخلوق ضد خالق‏نيست مخلوق پرتو خالق و آيت‏خالق و مظهر خالق است .
اينگونه تنزيه و نفى تشبيه كه سر از تضاد مخلوق و خالق بيرون مى‏آورداز آنجا ناشى مى‏شود كه مفهوم و مصداق با يكديگر خلط شده‏اند يعنى وجودخارجى مخلوق مانند خالق نيست نه اينكه هر مفهومى كه بر مخلوق صدق‏مى‏كند بر خالق نبايد صدق كند .
از اين گذشته اگر مقتضاى تنزيه و نفى تشبيه اين باشد كه هر معنى كه‏بر مخلوق صدق مى‏كند بر خالق صدق نكند پس بايد در مورد موجودبودن و واحد بودن خداوند نيز همين مطلب گفته شود يعنى اگر مى‏گوييم‏خداوند موجود است و واحد است طبق اين اصل تنزيهى بايد آن دو لفظ را ازمعنى خودشان تجريد كنيم و لا اقل بگوئيم معنى خدا موجود است‏اينست كه خداوند معدوم نيست اما نمى‏توانيم بگوئيم خداوند واقعا موجوداست و معنى خداوند واحد است اينست كه خداوند متكثر و متعددنيست ولى نمى‏توانيم بگوئيم كه خداوند واقعا يگانه است زيرا مستلزم‏تشبيه است .
بديهى است كه چنين نظرى نه تنها مستلزم تعطيل حق از صفات ومستلزم تعطيل عقل از معرفت و مستلزم ارتفاع نقيضين است نوعى انكار خداو يگانگى او است.
اما اشكال دوم: اين اشكال مربوط است به حدود توانائى عقل ما درمقالات گذشته اصول فلسفه مكرر در باره حدود توانائى عقل بحث كرده‏ايم نظريات دانشمندانى را كه مدعى شده‏اند توانائى عقل محدود است به تجريدو تعميم و تجزيه و تركيب و تصرف و عمل در آنچه از طريق حواس بدست مى‏آيدو بس انتقاد كرده ناشى از عدم بررسى صحيح و عدم نقادى كامل دستگاه انديشه‏دانسته‏ايم از نظر ما علم وجود شناسى يا فلسفه اولى علمى است صددر صد صحيح و در دسترسى عقل است عقل معانى عامه را بخوبى مى‏شناسدو بخوبى مى‏تواند در باره آنها قضاوت كند تفكر در همين معانى كافى است‏براى اينكه زمينه يك علم برهانى قطعى فراهم شود .
آشنائى ذهن با مفاهيم عامه و احكام وجود عام براى درك مسائل خاص‏رياضى يا طبيعى كافى نيست ولى براى درك مسائل خاص الهى كافى است و اين‏خود رازى دارد كه در جاى ديگر بايد گفته شود .
اينكه چه صفت از صفات كماليه است و لايق ذات پروردگار است و چه‏صفت اين چنين نيست با مقياس وجود شناسى كاملا قابل تحقيق است و عقل‏تمرين يافته فلسفى قادر است در حدود خاصى تحقيق كند .
و البته اين بان معنى نيست كه عقل قادر است بكنه صفات پروردگارپى‏ببرد جز علوم رياضى كه وضع خاصى دارند هيچ علمى مدعى نيست كه به كنه‏موضوعات خود پى‏مى‏برد ما بعدا به تبع متن در باره اين جهت بحث‏خواهيم كرد.
اما اشكال سوم: البته در آيات و روايات از تنزيه زياد سخن رفته است‏اما آيات از قبيل: (سبحان ربك رب العزه عما يصفون) (لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار) آيه اخير در روايات كافى باب ابطال الرؤيه به اعم از ابصارعيون و اوهام قلوب تفسير شده است .
اما روايات: در كتب حديث مخصوصا كافى تحت عنوان باب النسبه‏و باب النهى عن الكيفيه و باب ابطال الرؤيه و باب النهى عن الصفه‏بغير ما وصف به نفسه جل و تعالى روايات زيادى آمده است كه ممكن است‏اشكال فوق استنباط شود مخصوصا باب اخير روايات زيادى دارد كه مربوطبه اين مطلب است .
براى اينكه مطلب كاملا روشن شود مقدمه دو نكته بايد گفته شوديكى اينكه سخن در اين نيست كه آيا بشر قادر است پا از تعليمات قرآن و اولياءوحى و الهام فراتر بگذارد يا نگذارد .
معاذ الله فراترى وجود ندارد تعليمات قرآن و توضيحاتى كه در زمينه‏اين تعليمات از طرف اولياء دين رسيده است آخرين حد صعود و كمال معارف‏الهى است كه دست بشر ميتواند بانها برسد .
و همچنين سخن در اين نيست كه آيا بايد از تعليمات قرآن و شاگردان‏مستقيم قرآن در اين زمينه الهام گرفت و يا بايد آنها را كنار گذاشت .
بدون شك همانطور كه قبلا اشاره شد بزرگترين و الهام بخشترين اين‏حقايق قرآن مجيد و سخنان شاگردان و دست پروردگان قرآن است‏سخن‏در چيز ديگرى است‏سخن در استقلال قوه فكر و انديشه بشر در مسائل الهى‏است‏سخن در اينست كه آيا بشر حق دارد روى اصول و موازين علمى و عقلى‏در اين مسائل بينديشد و اجتهاد و استنباط نمايد و از قرآن و حديث الهام بگيردو يا بايد الزاما در اين زمينه‏ها مقلد و متعبد باشد و حتى حق الهام گرفتن‏هم ندارد زيرا الهام گرفتن فرع بر استقلال فكر است فرع بر اين‏است كه انسان بخواهد عرفت‏حاصل نمايد و چنانكه قبلا اشاره كرديم‏تقليد و معرفت دو پديده متضاد مى‏باشند .
نكته ديگر اينكه در محيط و عصرى كه اين روايات صادر شده است افرادى‏در جامعه اسلامى پيدا شده بودند كه بدون اينكه صلاحيت علمى داشته باشند وبدون آنكه توجهى به تعليمات قرآن داشته باشند سخنانى در باره خداوندمى‏گفتند كه هم ضد موازين عقلى و علمى بود و هم ضد قرآن .
معنى استقلال عقل و انديشه اين نيست كه هر فردى بدون آنكه موازين‏صحيح و حساب شده و متكى به بديهيات اوليه را در دست داشته باشد و بدون‏آنكه قدرت استفاده و استنباط از آنها را داشته باشد و بدون آنكه مقدمات‏لازم را طى كرده باشد حق دارد در اين مسائل غور و تعمق كند همه افرادفرضا بخواهند موازين علمى را تحصيل كنند و بر طبق اصول صحيح اين مطالب‏را بياموزند آن قريحه و استعداد لازم را ندارند .
تنها افراد بسيار معدودى هستند كه قريحه و استعداد مناسبى براى مسائل ! حكمت متعاليه دارند و خداوند متعال ذوق و استعداد درك مفاهيم بسيار عالى‏و لطيف اين علم را به آنها داده است همچنانكه در ساير رشته‏ها نيز افرادمستعد درك دقيقترين مسائل آنها زياد نيستند .
و چه زيبا گفته بوعلى در آخر نمط نهم اشارات آنجا كه گفته‏است: جل جناب الحق عن ان يكون شريعه لكل وارد او يطلع عليه الا واحدبعد واحد و لذلك فان ما يشتمل عليه هذا الفن ضحكه للمغفل‏عبره للمحصل فمن سمعه و اشماز عنه فليتهم نفسه لعلهالا تناسبه و كل ميسر لما خلق له .
در آخر نمط دهم تحت عنوان خاتمه و وصيه مى‏گويد: ايها الاخ انى قد مخضت لك فى هذه الاشارات عن زبده الحق و القمتك‏قفى الحكم فى لطائف الكلم فصنه عن الجاهلين و المبتذلين و من لم‏يرزق الفطنه الوقاده و الدربه و العاده و صغاه مر الغاغه او كان من‏ملحده هؤلاء الفلاسفه و من همجهم فان وجدت من تثق بنقاءسريرته و استقامه سيرته و بتوقفه عما يتسرع اليه الوسواس وبنظره الى الحق بعين الرضا و الصدق فاته ما يسئلك منه مدرجامجزءا مفرقا تستفرس مما تسلفه لما تستقبله و عاهده بالله و بايمان‏لا مخارج لها ليجرى فى ما ياتيه مجراك متاسيا بك فان اذعت‏هذا العلم او اضعته فالله بينى و بينك و كفى بالله وكيلا .
بوعلى اولا تعمق در مسائل الهى را شان افراد بسيار برجسته و معدودو باصطلاح يگانه‏هاى هر عصر مى‏داند و با اشاره به حديث نبوى مدعى مى‏شودكه هر كسى را بهر كارى ساختند.
ثانيا شرط در متعلم حكمت الهى را هوش سرشار جرئت و شهامت‏صفاى نفس حسن طبيعت استقامت‏سليقه و تسليم در برابر حقيقت‏مى‏داند .
ثالثا براى معلم لازم مى‏شمارد كه قدم بقدم و تدريجا مسائل را تعليم‏كند ضمن آزمايش مسائل قبلى آمادگى و عدم آمادگى متعلم براى مسائل غامضتر در نظر گرفته شود تنها در صورت آمادگى تعليم داده شود و اگرنه از تعليم او صرف نظر گردد .
رابعا با شاگرد عهد و پيمان كند و با سوگند تاكيد نمايد كه از اشاعه‏اين علم در ميان عموم طبقات كه مساوى با اضاعه آن و اضاعه افراد است‏خوددارى كند و جز به اهلش تعليم ندهد.
از اين جا معلوم مى‏شود كه امثال بوعلى معتقدند كه جز افراد معدودذى صلاحيت‏ساير افراد لزوما بايد مقلد و متعبد باشند بديهى است اگربنا بر تعبد و تقليد باشد نه بر معرفت آن چيزى كه شايسته تقليد و تعبد است‏قرآن كريم و گفتار قطعى معصومين است كه مصون از خطا است .
اكنون كه اين دو نكته روشن شد مى‏توانيم مفاد رواياتى كه در اين زمينه‏رسيده است درك كنيم براى نمونه يك روايت ذكر مى‏كنيم: در كافى باب النهى عن الصفه بغير ما وصف به نفسه سؤال و جوابى‏كتبى كه ميان عبد الرحيم قصير و امام صادق ع بوسيله‏عبد الملك بن اعين مبادله شده است نقل شده است مفاد سؤال اينست: مردمى در عراق پيدا شده‏اند كه خداوند را با تجسم و خطوط چهره‏توصيف مى‏كنند استدعا دارم مرا راهنمائى بفرمائيد.
امام در جواب مى‏نويسد: در باره موضوعى كه پرسش كرده‏اى خداوند متعالى است از اين‏نسبتها او را مانند نمى‏باشد او شنوا و بينا است او منزه است ازتوصيف وصف كنندگان كه او را به مخلوقاتش تشبيه مى‏كنند و به اوافتراء مى‏بندند مذهب صحيح همان است كه در قرآن در باره‏صفات الهى آمده است پس از خدا هم نفى و بطلان تعطيل از صفات‏را منفى بدان و هم تشبيه را او است‏خداى ثابت موجود برتر است‏از آنچه وصف كنندگان او را توصيف مى‏كنند هرگز از قرآن‏تجاوز نكنيد كه در اين صورت با آنكه راهنمائى شده‏ايد گمراه‏شده‏ايد .
بديهى است كه مفاد اين جواب اين نيست كه هيچ كس حق ندارد خداوندرا به هيچ وجه توصيف كند از اين جواب استفاده مى‏شود كه به تبع قرآن بايد راهى بين نفى و تعطيل از يك طرف و تشبيه از طرف ديگر انتخاب كرد وافراد ناوارد بحث نكنند .
دليل قاطع بر اينكه مقصود اين نيست كه پيروى از قرآن لزوما بايدبصورت تقليد و تعبد باشد نه به صورت الهام گيرى اينست كه در متن حديث‏خداوند با دو اسم و دو صفت‏ياد شده است كه در قرآن نامى از اين دو اسم نيست‏آن دو عبارت است از ثابت و موجود.
پس معلوم مى‏شود مقصود عدم انحراف از اصول تعليمات قرآن است‏نه تقليد و تعبد به الفاظ و ممنوع بودن تفكر و معرفت .
طرز بيان و تعليم و تعلم قرآن و همچنين بيانات پيشوايان دين مخصوصانهج البلاغه مى‏رساند كه هدف متعبد كردن مردم باين مسائل نيست هدف راهنمائى‏و تحريك عقول است كه مسائل را به حقيقت درك كنند و معرفت‏حاصل نمايند .
استدلالهائى كه در متون اسلامى يعنى در قرآن و احاديث و ادعيه ماثوره‏اسلامى در زمينه علم خداوند قدرت خداوند بساطت‏خداوند نفى صفات‏زائد بر ذات و سائر مسائل الهى شده است از نوع استدلال منطقى و تجزيه‏و تحليل فكرى است برخى از آن استدلالها را در باب وحدت واجب الوجودنقل كرديم و اگر عموم مردم مكلفند كه مقلد و متعبد باشند پس اين استدلالهاو تجزيه و تحليلهاى دقيق عقلى براى چيست و براى كيست .
از آياتى نظير آيه(و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها ان الذين يلحدون‏فى اسمائه سيجزون ما كانوا يعملون)الاعراف ١٨٠ با توجه به اينكه‏الف و لام در الاسماء استغراق است نه عهد استنباط مى‏شود كه خداوند رابا هر وصفى كه حاكى از حسن و كمال باشد و در حد اعلاى حسن و كمال باشدو هيچ جهت نقص و عدم در او نباشد مى‏توان توصيف كرد .
مسئله توقيفى بودن و يا نبودن اسماء الله هر چند دليل تمامى ندارد فرضامورد قبول واقع شود مساله جداگانه‏اى است چيزى را نام خدا دانستن و او راتحت آن نام نام بردن ميتواند شرعا قانون خاصى داشته باشد زيرا فرق است‏ميان تسميه و ميان توصيف آنچه بحث كرديم در باره توصيف بود نه تسميه.

دو راه براى شناخت صفات خدا

اكنون ببينيم با چه مقياسى مى‏توانيم صفات خداوند را بشناسيم در اين‏مقاله دو راه براى اثبات اين مدعا بيان شده است در يكى از اين دو راه خودذات دليل بر صفات قرار گرفته است و در راه ديگر مخلوقات آئينه و مرآه‏صفات حق قرار گرفته‏اند و البته راه دوم به نوبه خود منشعب به دو راه ديگرمى‏شود و ما به هر سه طريق اشاره مى‏كنيم .

١- خود ذات خدا دليل بر صفات اوست

اما اينكه خود ذات برهان بر صفات قرار گيرد همان راهى است‏كه مبناى برهان صديقين بر اثبات واجب و وحدت واجب قرار گرفت .
وقتى كه ثابت‏شد اصالت از آن وجود است و ثابت‏شد كه حق تعالى وجودمحض و واقعيت محض است و عدم و ماهيت در او راه ندارد و ثابت‏شد كه‏كمال مساوى وجود است و عدم و ماهيت منشا نقص مى‏باشند پس ذات حق‏كمال واقعى را دارا است زيرا كمال واقعى آنست كه به وجود و واقعيت‏برگردد و از احكام و لوازم وجود و واقعيت بوده باشد و چون ذات حق‏وجود محض است پس كمال محض است .
در جاى خود ثابت‏شده است كه احكام و لوازم و عوارض بر دو قسم است‏برخى احكام و لوازم از شئون وجود بما هو وجود است و دائر مدار وجوداست نظير وحدت مبدئيت آثار ظهور و نوريت علم حيات قدرت‏و غيره و برخى از احكام از آن جهت عارض موجود مى‏شود كه تعين و تحددخاصى پيدا كرده است .
و چون ذات احديت وجود محض است و هيچگونه تعين و تحددى نداردتعين او اطلاق و لا حدى او است پس جميع شئون وجود و كمالات وجود بنحواعلى در ذات او صدق مى‏كند.
بديهى است كه اين برهان فرع بر اصالت وجود است همچنانكه برهان‏صديقين و برهان خاصى كه براى وحدت واجب ذكر كرديم نيز مبنى بر اين‏اصل اساسى است و اگر كسى آن اصل اساسى را كاملا جذب و هضم كرده باشداين براهين را بخوبى درك مى‏كند و الا فلا .

٢- مخلوقات آئينه صفات خالق هستند:

اما راه دوم كه مخلوقات آئينه صفات قرار گرفته‏اند بدو وجه قابل‏تقرير است:

الف: راه فلسفى

١- از راه خاص فلسفى در مقاله علت و معلول اثبات شد كه معطى‏يك كمال محال است كه فاقد آن كمال باشد و چون يك سلسله كمالات ازقبيل علم قدرت حيات و اراده در مخلوقات ديده مى‏شود نشانه آنست كه‏مبدا و منشا اصلى موجودات واجد آن كمالات است .

ب: راه كلامى

و آن اينكه تشكيلات و نظامات دقيق و حيرت‏انگيزى كه‏در مخلوقات مشاهده مى‏شود نشان مى‏دهد كه از روى تصادف نبوده است علم‏و اراده و تدبيرى در كار است و چون علم و اراده در فاعل هست پس قدرت‏هم هست زيرا قدرت جز اين نيست كه فاعل هرگاه بخواهد فعل خود را انجام‏مى‏دهد و بهمين دليل داراى حيات هم هست زيرا حيات نيز جز اينكه موجوددراك فعال باشد نيست .
اين راه همان است كه قبلا آنجا كه راههاى اثبات خداوند را ذكرمى‏كرديم گفتيم كه بر پايه حساب احتمالات قرار دارد .
نقصى كه در اين دو راه نسبت به راه اول هست اينست كه اين دو راه‏حد اكثر دلالت دارند كه خالق كمالاتى را كه به مخلوقات افاضه كرده‏است‏خود و البته بوجه اكمل دارد اما دلالت ندارد بر اينكه ذات حق‏كمال مطلق است و هيچگونه نقصى در ذات او راه ندارد به عبارت ديگراين دو دليل فقط دلالت دارند بر اينكه خداوند بر آنچه آفريده عالم است وقادر است ولى هرگز دلالت نمى‏كنند كه انه بكل شى‏ء عليم و انه على كل شى‏ءقدير بنحو قضيه حقيقيه دلالت نمى‏كنند كه او عليم على الاطلاق و قديرعلى الاطلاق و مريد على الاطلاق و حى على الاطلاق است .
حكماء مشاء مثل بوعلى بنحو ديگر از ذات بر صفات استدلال كرده‏اندراهى كه اينجا براى استدلال از ذات بر صفات ذكر شد راه مخصوص صدرالمتالهين‏است كه از اصالت وجود استنتاج مى‏شود ولى راه بوعلى مبتنى بر اصالت‏وجود نيست ما در اينجا تنها بيان او را در باب علم بارى تعالى بمخلوقات‏ذكر مى‏كنيم .
او در اين باره از راه قاعده معروف كل مجرد عاقل و كل عاقل مجرد علم‏حق را بذات خودش اثبات مى‏كند و آنگاه موضوع عليت بارى تعالى رابراى همه مخلوقات طرح مى‏كند و مى‏گويد علم به علت مستلزم علم به معلول است و نتيجه مى‏گيرد كه ذات حق چون علم به ذات خود دارد و ذاتش علت تامه همه‏موجودات است پس به همه موجودات علم دارد .
البته در بيان بوعلى و همچنين در بياناتى كه از راه آئينه قرار گرفتن‏مخلوقات استدلال شده است به هيچ وجه توضيح داده نمى‏شود كه با وجوداينكه ذات حق بسيط است چگونه ممكن است در مرتبه ذات خود به همه‏چيز عالم باشد آن هم به علم تفصيلى بلكه بوعلى تصريح مى‏كند كه علم درمرتبه ذات علم بسيط اجمالى است نظير علم بسيط اجمالى در انسان.
توضيح اينكه علم انسان به اشياء به دو نحو است‏يكى به نحو تفصيلى‏مانند اينكه در حال حاضر مسئله‏اى از مسائل را در نظر مى‏گيرد و به موجب‏برهانى كه بر آن قائم است آنرا تصديق مى‏كند و مسئله‏اى ديگر را به‏همين نحو .
نوع ديگر علم بسيط اجمالى است و آن در صورتى است كه انسان‏اصول و قواعد كلى يك علم مثلا حساب هندسه يا فقه را بداند با دانستن‏آنها ميتواند هر مسئله رياضى در حدود آنچه او به اصول و قواعد آن آشنااست و يا هر مسئله فقهى در حدود آنچه كلياتش را از فقه آموخته است‏كه بر او عرضه گردد با توجه به آن اصول و كليات پاسخ آنها را از مكنون‏ذهن خود بدهد .
البته ممكن است مسائلى بر اين شخص عرضه گردد كه تا كنون خودآن مسئله با اين مشخصات هرگز بر او عرضه نشده است و چون تا كنون‏حتى تصور چنين مسئله‏اى را نمى‏كرده است و هيچ وقت صورت اين مسئله درذهنش نقش نبسته تا در باره‏اش حكم كند پس به اين مسئله عالم نبوده است .
اما از طرف ديگر اصول و كلياتى و به عبارت ديگر يك ملكه راسخ استنباطو استنتاجى كه ناشى از علم به اصول و كليات و ممارست در تطبيق آن اصول وكليات بر مسائل جزئى است در نفس او وجود دارد كه مشتمل بر همه مسائل‏جزئى است همه مسائل جزئى به صورت وحدت و بساطت و بدون تكثر و تعددو منهاى مشخصات در آن ملكه راسخه منطوى است پس به اعتبار ديگرى‏همان مسئله‏اى كه هرگز در ذهنش نقش نبسته بوده است قبلا برايش معلوم و مسلم بوده است و لهذا در اينگونه موارد كه چنين مسائلى پيش مى‏آيد همه كس‏قبل از عرضه شدن به كسى كه چنان ملكه راسخه‏اى دارد مى‏گويد او اينهارا مى‏داند .
در حقيقت صور تفصيلى مسائل عرضه شده بر چنان ذهنى چيزى جزتجلى و ظهور همان ملكه راسخه نيست در حكم نورى است كه به پنچره‏هاى‏شيشه‏اى مى‏تابد كه در مرحله قبل از رسيدن به پنچره حالت وحدانى و بسيطو يك نواخت دارد و بواسطه پنجره تكثر و تعدد پيدا مى‏كند با اين تفاوت‏كه در مثال نور نقل و انتقال در كار است ولى ذهن در حالى كه ملكه راسخه درمقام خود پا بر جا است در مرتبه ديگر با كثرت و تفصيل متجلى مى‏شود .
از نظر بوعلى علم ذاتى حق بسيط و اجمالى است و علم تفصيلى‏حق صور تفصيلى همه اشياء است كه به نحوى قائم بذات حق است و زائد برذات او است پس در مرتبه ذات حق اشياء به نحو تفصيل منكشف نمى‏باشندانكشاف تفصيلى در مرتبه صور علميه قائم بذات حق است همچنانكه درانسان نيز چنين است .
ولى صدر المتالهين بر مبناى اصالت وجود راه ديگرى رفته است كه‏نتيجه‏اش اينست اشياء در مرتبه ذات حق انكشاف تفصيلى دارند و اين انكشاف‏تفصيلى هيچگونه منافاتى با بساطت ذات حق ندارد لهذا از نظر متاخران‏حكماء اسلامى مشكل علم بارى با سر انگشت نيرومند انديشه اين مرد بزرگ‏بنحو احسن حل شده است .
توضيح كافى بيان مشار اليه نيازمند به شرح و بسط زيادترى است.
خواجه در تجريد به دليل متكلمين و دليل حكماء مشاء در باب علم‏اشاره مى‏كند آنجا كه مى‏گويد: و الاحكام و التجرد و استناد كل شى‏ء اليه دلائل العلم يعنى اتقان واستحكام مصنوعات و هم تجرد ذات حق و هم معلول بودن همه اشياء و همه‏كمالات نسبت به او دليل علم بارى است .
اما اشكال اينكه اگر معطى كمال فاقد كمال نيست پس لازم مى‏آيد ذات‏حق همه صفات مخلوقات خود را داشته باشد و از جمله جسميت و لون و طعم‏و غيره در متن با جوابش ذكر شده است و شايد نيازى به توضيح نداشته باشد.) ح‏»
زيرا اگر به خداى جهان از اين سوى برهان نگاه كنيم كه وجوددهنده و هستى بخش جهان است و در مقاله روشن ساختيم كه علت فاعلى بايد داراى كمالى باشد كه به معلول خود مى‏دهد ناچار حكم خواهيم‏كرد كه بخشاينده هستى را دارا است .
و اگر به خداى جهان از اين سوى برهان نگاه كنيم كه واقعيت‏مطلق از آن او است ناچار هر كمال و فعليت واقعى نيز از آن اوخواهد بود .
مثلا در هر يك از موجودات جهان فعاليتى بحسب حال خودش تاحدى كه شرايط زمانى و مكانى آزادش گذاشته باشد مشهود است و البته فعاليت نامبرده از قدرتى كه موجود نامبرده دارد سر چشمه مى‏گيرد .
و چون اين قدرت كمالى است واقعيت‏دار پس از واقعيت مطلق وجود خدا سلب نمى‏شود و نيز قدرت نامبرده پديده‏اى است كه از علت‏پيدا شده پس ناچار علت فاعلى‏اش داراى آن مى‏باشد .
و مثلا در بسيارى از موجودات صفت كمالى بنام علم داريم چنانكه‏در انسان و ساير جانوران زنده پيدا است و همچنانكه در قدرت گفته شد علم نيز چيزى است واقعيت‏دار و معلول است پس براى خداى جهان‏اثبات خواهد شد .
گذشته از اينكه در جريان نظام وجود كه مربوط به علت‏هاى جزءنمى‏توان دانست آثار شعور و علائم قدرت يك علم بى نهايت باريك و تيز و يك نيروى بيكرانى حيرت انگيز باندازه‏اى روشن است كه با هيچ‏پرده و پوششى نمى‏توان پوشانيد .
در مورد حيات زيست مى‏توان مانند قدرت و علم سخن گفت وحيات را بمعنى صفتى كه منشا علم و قدرت است براى خداى جهان‏اثبات نمود .

نتيجه بحث صفات:

١- صفات وجودى براى خدا ثابت است

از بيان گذشته نتيجه گرفته مى‏شود كه‏كمالات و صفاتى كه بحسب تجزيه و تحليل بسوى وجود بر مى‏گردند يعنى براستى وجود خارجى دارند بطور اطلاق براى خداى جهان ثابت‏هستند پس خداى جهان دانا و توانا و زنده مى‏باشد و همچنين...

٢- صفات عدمى از خدا مسلوب است

صفاتى كه بعدم و نيستى تحليل مى‏شوند يعنى براستى موجودنيستند مانند جهل عجز فنا فقر احتياج معلوليت اضطرار از خداى پاك منفى مى‏باشند .

٣- صفات خدا عين ذات است

چون احتياج و قيد از خدا منفى است ناچار هر صفت كمالى‏كه دارد عين ذاتش خواهد بود نه خارج از او زيرا كمال خارج از ذات‏بى احتياج و قيد صورت نمى‏گيرد .

اشكال

اگر اين قاعده كليت داشته باشد كه خداى جهان هر امر وجودى‏را كه مى‏آفريند خودش نيز بايد دارا بوده و اتصاف پذيرد در موردجسم و خواص جسم نيز بايد جارى باشد و در نتيجه بايد خدا جسم‏بوده و خواص جسم را از قبيل بعد عدد رنگ بوى و مانند آنهاداشته باشد .

پاسخ

مقدمه بايد دانست چنانكه در مقاله بيان كرديم موجودات امكانى‏كه در خارج هستند از وجود و ماهيت اندازه وجود مركبند مثلاجسم موجود اگر وجودش با جسمانيت محدود نبود وجودى بود مطلق‏ولى جسمانيت‏يعنى جوهر مادى حجم‏دار اين وجود مطلق را تحديدو با قيودات زمانى و مكانى آشنا مى‏سازد .
هميشه علت فاعلى بحسب حال خود اثر مطلق مى‏دهد ولى ماده ! قابله با شرائط زمانى و مكانى خودش اطلاق فعل وى را تحديد مى‏كندمانند كسى كه بخواهد آب از دريا بردارد و البته وى تحديدى به آب‏نمى‏دهد ولى كوتاهى دست و بازوى وى ظرفيت و شكل كاسه‏اى كه دردست دارد نزديك و دورى اجزاى آب دريا فعل او را مقيد مى‏سازد .
پس از اين مقدمه روشن خواهد شد كه خداى جهان وجودش ازآلايش هر حد و قيدى پاك است با ماهيات كه حدود و قيودند و اندازه‏هاى‏وجودند متصف نمى‏شود و تنها با صفتهاى وجودى كه خالى از حدمى‏باشند مى‏توان متصفش دانست مانند علم و قدرت .
و در حقيقت هر قيدى به عدم تحليل مى‏شود و وجود مطلق خدائى‏عدم و نيستى نمى‏پذيرد .
آرى ما خداى جهان را با يك رشته صفاتى كه خارج از ذات هستندتوصيف مى‏كنيم: مانند اينكه مى‏گوييم او خداوندگار آفريدگار كردگارهستى بخش روزى دهنده زنده كننده مى‏راننده پروردگاركارگذار است .
ولى اينها در حقيقت صفاتى هستند نسبى نه خارجى نفسى.
از سخنان گذشته نتيجه گرفته مى‏شود كه: صفات خداوندى سه قسمند: ١- صفات ذاتى و ثبوتى مانند قدرت ٢- صفات سلبى مانند فقر ٣- صفات نسبى مانند خلقت زمانى .

اشاره

آخرين بحث فلسفى در صفات خداى هستى به نظريه‏اى منتهى شده‏كه از سطح سخنان گذشته بسى بالاتر است و آن اينست كه: چون هستى خدا از هر قيد و شرطى مطلق است و هيچگونه‏حدى در آنجا نيست پس خود اين تحديد هيچ گونه حدى‏در آنجا نيست نيز از آنجا منفى است و از اين روى وجودايزدى از هر تحديد مفهومى نيز بالاتر و هيچ مفهومى حتى‏اين مفهوم نمى‏تواند بوى احاطه نموده و تمام حاكى بوده‏باشد .
بيشتر از اين اندازه را بايد از جاهاى ديگر سراغ گرفت


۱۱
آفرينش جهان

آفرينش جهان

همينكه اين نظريه را پذيرفتيم كه جهان آفريدگارى دارد بلا فاصله‏در پى آن اين نظريه را نيز پذيرفته‏ايم كه جهان كار و آفريده اوست .
«ح (اكنون نوبت بحث در افعال ذات بارى تعالى است و اين سومين مباحث‏الهيات است بخش ذات و بخش صفات قبلا بحث‏شد .
پيش از آنكه وارد مسائل مربوط به فعل بارى بشويم يك نكته را بايدطرح كنيم: ممكن است گفته شود كه مباحث الهيات منحصر است به مباحث مربوطبه ذات و يا صفات بارى تعالى اما مباحث مربوط به فعل بارى از دائره‏الهيات بيرون است زيرا همه چيز فعل بارى است زمين آسمان جمادنبات حيوان انسان جوهر عرض هر علمى در باره هر موضوعى كه بحث‏مى‏كند در باره فعلى از افعال بارى به جستجو مى‏پردازد و اگر فلسفه الهى‏نيز كاوش در افعال بارى را جزء قلمرو خود بداند اولا لازم مى‏آيد همه علوم راجزء فلسفه الهى بدانيم ثانيا با توجه به اين كه در ساير علوم در باره افعال‏بارى بحث مى‏شود بحث در اين جا زائد است .
جواب اينست كه كاوش فلسفى در باره آفرينش و فعل بارى با كاوشهاى‏علمى در اين باره متفاوت است فلسفه الهى آفرينش را كه فعل بارى است ازآن جهت موضوع بحث‏خود قرار مى‏دهد كه فعل بارى است‏يعنى از آن جهت كه به ذات بارى انتساب دارد و ميتواند از حيث انتساب بذات بارى احكامى‏براى آن كشف كند فلسفه به تعيين احكامى براى آفرينش مى‏پردازد كه باتوجه به آفريده بودن آن مى‏تواند آنها را اكتشاف نمايد در فلسفه الهى‏از ذات بارى بر افعال بارى استدلال مى‏شود قهرا همان جهاتى مورد بحث واقع‏مى‏شود كه از انتساب جهان به ذات بارى قابل ادراك كردن و فهميدن است .
و اما علوم كه هر يك فعلى از افعال را موضوع خود قرار مى‏دهد در باره‏ذات فعل بارى بحث مى‏كنند قطع نظر از ارتباط و انتساب اين ذوات با ذات بارى‏يعنى با قطع نظر از جنبه فعل بارى بودن آنها آشنائى علوم با آن موضوعات‏از طريق حواس است و از نظر حس ارتباطى ميان ذات محسوس و ذات بارى‏نيست‏يعنى حواس هرگز ارتباط و انتساب را احساس نمى‏كند نه از اين جهت‏كه يك طرف ارتباط ذات غيب الغيوب است بلكه از اين جهت كه در هيچ رابطه‏على و معلولى رابطه علت و معلول محسوس نيست ما اين مطلب را در مقاله‏پيدايش كثرت در ادراكات توضيح داده‏ايم .
در فلسفه فعل بارى بوسيله ذات بارى شناخته مى‏شود بر خلاف علوم لهذاآنچه در فلسفه در باره افعال بارى بحث مى‏شود و در قلمرو فلسفه است با آنچه‏در علوم در باره آنها بحث مى‏شود و در قملرو علوم است كاملا متفاوت است .
البته از يك پندار بايد جلوگيرى كنيم ما نمى‏خواهيم بگوئيم كه اشياءداراى دو حيثيت واقعى و خارجى مى‏باشند به يك حيثيت منتسب و مرتبطبا ذات بارى تعالى و به حيثيت ديگر كه حيثيت ذات آنها است غير مرتبطو غير منتسب به ذات بارى مى‏باشند و يكى از دو حيثيت در قلمرو فلسفه است وديگرى در قلمرو علوم حاشا و كلا ممكن الوجود به تمام حيثيتها مرتبطو منتسب به واجب الوجود است‏حيثيتى كه بدان حيثيت مرتبط و منتسب‏نباشد در او نيست و الا لازم مى‏آيد بان حيثيت واجب الوجود باشد حتى اين‏تعبير كه ممكن الوجود مرتبط است به واجب الوجود تعبير نارسائى است ممكن الوجود عين ارتباط به واجب الوجود است تمام حيثيات ممكن الوجودتعلق محض و انتساب صرف و اضافه خالص به واجب الوجود است‏يا به اصطلاح‏متاخرين حكماء الهى اضافه معلولات ذات بارى به ذات بارى بلكه اضافه‏هر معلول به علت ايجادى خود اضافه اشراقيه است .
بلكه مقصود اينست كه عقل و انديشه بشر با در دست داشتن انديشه ارتباط‏افعال بارى به ذات بارى فقط قسمتى از احكام آنها را ميتواند اكتشاف كند واگر فرض شود كه از راه شناختن ذات بارى بتواند تمام جهات و حيثيات‏معلولات را كه با همه آنها منتسب به ذات حقند كشف كند تمام آنچه علوم‏در باره اشياء بدست مى‏آورند فلسفه از راه خود بدست مى‏آورد و در آن وقت‏همه علوم واقعا جزئى از فلسفه الهى خواهد بود اين مطلب را بوعلى دراوايل الهيات شفاء و صدرالمتالهين در اواخر مباحث جوهر و اعراض اسفارتصريح كرده‏اند .
آرى فكر فلسفى بشر كه صرفا مفهومى از انتساب اشياء به ذات واجب‏دارد و بس هويت واقعى معلولات را درك نمى‏كند و اگر درك بكند نيازى به‏چيز ديگر براى ادراك شئون معلول ندارد مى‏گويند علم به علت مستلزم‏علم به معلول است البته سخن صحيحى است ولى فكر بشر نمى‏تواند با علم‏حصولى و انديشه ارتسامى احاطه علمى به علت پيدا كند و لهذا علم بعلت‏همانطور كه صدرالمتالهين در مباحث عاقل و معقول تصريح مى‏كند آنگاه‏مستلزم علم به معلول است كه بنحو حضورى باشد .
مسائلى كه بمناسبت بحث در افعال بارى آفرينش در اينجا مطرح‏است عبارت است از: ١- حدوث و قدم عالم ٢- عوالم كلى وجود ٣- قضا و قدر و نحوه استناد شرور و بديها به قضاء الهى .
البته برخى مسائل ديگر هم هست كه شايسته است در بحث فعل بارى‏مورد توجه قرار گيرد از قبيل مباحث مربوط به وحى و كلام و كتاب .
ولى حكماء الهى به مناسبت‏خاصى كه بيشتر ريشه كلامى دارد آن مباحث‏را در ضمن مباحث صفات متعرض شده‏اند .

مساله حدوث و قدم عالم

اما مسئله حدوث و قدم عالم يكى از مسائلى كه از قديم الايام مورد اختلاف‏فلاسفه و متكلمين بوده است‏حدوث و يا قدم زمانى عالم است معمولا از طرف‏متكلمين بر حدوث زمانى و از طرف فلاسفه بر قدم زمانى استدلال مى‏شود.
متكلمين مدعى هستند كه قديم منحصر است بذات واجب غير ذات‏واجب هر چه ست‏حادث زمانى است بلكه مدعى هستند كه قدم مساوى‏وجوب است و حدوث مساوى امكان يعنى يك موجود بدان جهت نيازمندبعلت و فاعل است كه حادث است و اگر حادث نباشد بى‏نياز از علت است‏يعنى‏واجب الوجود است .
متكلمين علاوه بر اين ادعاى اجماع و اتفاق مى‏كنند از همه اديان ومذاهب بر حدوث زمانى عالم و مدعى هستند كه عقيده به قدم زمانى عالم بر خلاف‏متفق عليه همه اديان است .
از طرف ديگر طرفداران فلاسفه مدعى هستند كه حدوث زمانى عالم‏بمعنى اينكه رشته زمان كه از گذشته به آينده كشيده شده است از نظر گذشته‏محدود و متناهى باشد و نقطه شروع داشته باشد و ما قبل آن نقطه عدم محض‏باشد نامعقول است زيرا مستلزم انفكاك معلول از علت تامه است لازمه قدم‏ذات بارى قدم عالم است كه فعل بارى است البته از نظر فلاسفه اصول و كليات‏عالم قديم است و افراد و جزئيات حادثند .
فلاسفه مدعى هستند كه آنچه منحصر است به ذات واجب الوجود قدم ذاتى‏است نه قدم زمانى و اجماع اهل اديان جز بر حدوث ذاتى عالم نيست زيرا آن چيزى كه اديان تعليم ميدهند مخلوقيت عالم و خالقيت ذات بارى است‏آن چه را مخلوقيت عالم ايجاب مى‏كند حدوث ذاتى است نه حدوث زمانى‏آنچه در تعليمات اديان آمده اينست كه جهان بواسطه ذات بارى از كتم عدم‏به عرصه ظهور رسيده است و البته چنين است‏يعنى جهان بواسطه ذات بارى ازمرتبه نيستى ذاتى به هستى رسيده است جهان از ناحيه ذات خود نيست است‏و از ناحيه ذات حق هست .
فلاسفه مى‏گويند موجود بر دو قسم است واجب و ممكن واجب قديم‏ذاتى است ممكن نيز به نوبه خود بر دو قسم است قديم زمانى و حادث زمانى‏و آن چيزى كه مناط احتياج شى‏ء به علت است امكان ذاتى است نه حدوث زمانى‏يعنى شى‏ء از آن جهت كه در مرتبه ذات خود اقتضاى وجود ندارد نيازمند به‏علت است نه از آن جهت كه در زمانى نبوده و بعد پيدا شده است فلاسفه براهين‏زيادى اقامه مى‏كنند بر اينكه حدوث مناط احتياج به علت نيست.
صدر المتالهين بر مبناى اصالت وجود مبناى خاصى دارد كه نظر حكمارا دقيقتر مى‏كند او مى‏گويد مناط احتياج معلول به علت از نحوه وجودمعلول خارج نيست توضيح اينكه حكما عموما بنا بر طرز تفكر و اصالت‏ماهيتى چنين مى‏انديشند كه اشياء ماهيات در ذات خود نه اقتضاء وجوددارند و نه اقتضاء عدم اين لا اقتضائى كه همان معنى امكان است از لوازم‏ذات اشياء يعنى ماهيات است و بواسطه همين لا اقتضائى نيازمند و محتاج‏بعلتى مى‏باشند كه بانها وجود بدهد ماهيت محتاج است و امكان مناط‏احتياج ماهيت است و جعل و تاثير و ايجاد ما به الاحتياج است ولى‏بنا بر نظر صدرالمتالهين كه مبتنى بر اصالت وجود است و ماهيت را از حريم‏جعل و انجعال و تاثير و تاثر و ايجاد و موجوديت بر كنار مى‏داند و همه‏اينها را از آن وجود مى‏داند و براى هر مرتبه از وجود حكمى قائل است‏آنچه محتاج به جعل و ايجاد است‏خود وجود است و مناط احتياج نيز خود وجود است به اعتبار اين كه هويت وجود معلول اينست كه فعل يا كاراست و ما به الاحتياج نيز از خود وجود خارج نيست ما تفصيل بيشتر اين‏مطلب را در مقاله علت و معلول ذكر كرده‏ايم .
خلاصه سخن در اينجا اينكه طبق نظر صدرالمتالهين كه بيان اين مقاله‏نيز با آن منطبق است معلول از آن جهت نيازمند بعلت است كه تمام هويتش‏اينست كه كار است كار بودن كار به اين نيست كه حادث باشد يا قديم‏بلكه بنفس كار بودن است كار اگر حادث باشد كار حادث است و اگر قديم‏باشد كار قديم است و بهر حال كار است .
جهان يك واحد كار است‏خواه حادث باشد يا قديم .
اما در اين مقاله بيان خاصى در متن آمده است كه طبق اين بيان بحث‏در باره جهان تحت عنوان حدوث يا قدم زمانى اساسا بى‏معنى است وبرخى ادله كه براى اثبات حدوث يا قدم جهان آورده مى‏شود بى‏اساس است .
توضيح اينكه حدوث زمانى عبارت است از مسبوقيت وجود يك شى‏ءبه عدم زمانى يعنى اينكه زمانى بوده است كه اين شى‏ء نبوده است و قدم‏زمانى عبارت است از عدم مسبوقيت وجود شى‏ء به عدم زمانى يعنى زمانى‏نبوده است كه اين شى‏ء نبوده است بلكه در همه زمانها بوده است و به تعبيررساتر همواره زمان بوده است و شى‏ء مورد نظر همواره در همه زمانهابوده است .
حدوث زمانى و قدم زمانى هر دو در باره موجودى صادق است كه درظرف زمان واقع باشد اما موجودى كه خارج از ظرف زمان است نه حادث‏زمانى است و نه قديم زمانى مانند مجردات كل جهان نيز كه شامل همه زمانهاو مكانها است نيز از اين قبيل است‏يعنى از ظرف زمان خارج است‏خودزمان عبارت است از مقدار حركت ذاتى يك شى‏ء و ظرف زمانى يك شى‏ء عبارت‏است از مطابقه آن حركت با حركت ديگر كه بحسب قرار داد مقياس قرار داده شده است مثلا حركت‏شبانه روزى .
على هذا كل جهان ظرف زمانى ندارد تا بحث مسبوقيت وجودش به عدم‏خودش در زمان پيشين و يا عدم مسبوقيت وجودش به عدم خودش در آن زمان‏به ميان آيد جهان در كل خود زمان ندارد همچنانكه مكان ندارد .
به عبارت ديگر مجموع جهان كه شامل زمان هم هست پيش و پس زمانى‏ندارد تا گفته شود در آن زمان بوده است‏يا نبوده است همچنان كه صحيح‏نيست گفته شود كه عالم در كجا آفريده شد صحيح نيست گفته شود كى آفريده‏شد چونكه كى و كجا متاخر از عالم است و فرع بر عالم است كى و كجاو وقت و جا فقط در باره اجزاء عالم صادق است زيرا مكان از نسبت احاطه‏اجزاء جهان بر جزء ديگر انتزاع مى‏شود و زمان از حركت ذاتى اشياء و تطبيق‏آن با حركت عمومى شبانه روزى .
از اينجا معلوم مى‏شود كه برهان معروفى كه بر قدم عالم اقامه مى‏شودبى‏اساس است .
برهان اينست كه حدوث زمانى عالم مستلزم انفكاك معلول از علت تامه‏است .
جواب اينست كه انفكاك فرع بر اينست كه قبل از حدوث عالم يك امتدادو بعدى را فرض كنيم و آن گاه بگوئيم در اين امتداد كه عالم وجود نداشته است‏از علت تامه خود منفك بوده است ما چنين امتدادى جز در وهم بشر وجودندارد همانطورى كه صحيح نيست گفته شود در ما وراء ابعاد مكانى عالم‏بفرض تناهى ابعاد چه چيز وجود دارد صحيح نيست گفته شود پيش ازعالم چه چيز بود زيرا كلمه در فرع بر وجود مكان است و كلمه پيش‏فرع بر وجود زمان .
مسئله‏اى كه قابل طرح است اينست كه آيا حركت لا يتناهى و جود دارديا ندارد و هم اينكه آيا سلسله حوادث متناهى مى‏باشند لا يتناهى و بعبارت ديگر آيا جهان آغاز و ابتداء و نقطه شروع دارد يا ندارد همان طورى كه‏بحث صحيح در باره مكان اينست كه آيا ابعاد عالم نهايت دارد يا ندارد حكماءدر باره مكان مدعى تناهى و در باره زمان مدعى لا يتناهى مى‏باشد تفاوتى كه‏ميان اين دو هست در اينست كه مراتب ابعاد مكانى متشابه و مراتب بعد زمانى‏غير متشابه است در بعد زمانى هر مرتبه‏اى نسبت به مرتبه بعدى قوه است ونسبت به مرتبه بعدى فعليت و بهمين جهت است كه در مراتب زمان پيش و پس‏فرض مى‏شود و بهمين سبب است كه اين پرسش پيش مى‏آيد كه آيا زمان ابتداءو آغاز دارد يا ندارد تقدم و تاخر در مكان اعتبارى و در زمان حقيقى است .
البته چون هر حركتى منشا يك زمان است و حركاتى كه ما مى‏شناسيم‏همه ابتدا دارند پس زمانهائى كه ما مى‏شناسيم همه ابتدا دارند پس بحث درزمانى كه آغاز نداشته باشد بحث در اينست كه آيا حركتى كه ابتدا نداشته باشدوجود دارد يا ندارد بعقيده قدما حركت فلك چنين است ولى قطع نظراز حركت فلك چه بايد گفت آيا يك حركت‏يك نواخت دائم وجود دارديا ندارد .
اين مطلبى است كه در مقاله قوه و فعل در باره آن بحث‏شده است.) ح‏»
البته در اثر عادتى كه فكر ما بواسطه انس دائمى خود به حوادث‏زمانى و مكانى پيدا كرده در آغاز بغلط افتاده فضائى خالى از موجودات‏و زمانى داراى امتداد غير متناهى فرض كرده سپس پديده جهان را مانندبچه‏اى نوزاد در مهد مكان گذاشته و بدست دايه زمان كه قبلا آماده بودسپرده و منتظر تربيت و تكميلش مى‏باشيم .
ولى در همين تصوير از اصولى كه سابقا مبرهن كرده‏ايم بايدغفلت نكرد.
١- جهان ماده يك واحد حركت است ٢- زمان و مكان ساخته خود جهانند نه مقياسى بيرون از جهان . ٣- زمان چون ساخته حركت است با اختلاف حركات مختلف خواهد بود و ما تنها متوجه يك حركت نسبه عمومى مى‏باشيم و آن‏حركت‏شبانه روزى است و الفاظ زمانى ما از قبيل گذشته آينده‏اكنون هميشه گاهى و نظاير آنها ممثل حالاتى هستند كه ما با وضع‏حاضر از زمان عمومى خودمان ديده يا انديشيده‏ايم . ٤- در ميان اجزاء عالم موجوداتى مجرد و خارج از حكم ماده و زمان و مكان هستند كه قابل انطباق به زمان و مكان نيستند .
تذكر اصول نامبرده و لوازم آنها انديشه نامبرده را از سر ما بيرون‏كرده و در تصور گذشته و آينده جهان و مجموع تفصيلى آنها در برابر يك‏تاريكى قرار مى‏گريم كه بى‏ترديد خرد دورانديش و ريز بين ما سر ازپاى نمى‏شناسد .
آن وقت مى‏فهميم كه در اين انديشه مانند كسى هستيم كه از حس‏سامعه محروم بوده و بخواهد با حساسه چشم حقيقت صورت را بدست‏آورد زيرا خيال صوت را كه در دل مى‏پرورد در حقيقت نور و رنگ‏است و هم مقياسى را كه بكار مى‏برد چشم مقياس نور و رنگ مى‏باشد .
آرى وى از مشاهده حال ديگران كه گوش شنوا دراند ميتواند بطور كلى بفهمد كه چيزى غير از نور و رنگ هست كه با گوش درك مى‏شود .
اگر چه باز در مورد تطبيق همان كلى را به نور و رنگ تطبيق‏خواهد كرد زيرا وى بكلى نامبرده از راه چشم رسيده است در اين‏هنگام است كه انديشه ديرين ما روزى بود كه جز خدا چيزى نبود صفت تمثيل بخود گرفته و ممثل يك تفسيرى مناسب افق فهم عادى مامى‏گردد و گر نه درين فرض روز نيز نبوده و اگر راستى روز بود كارهاى‏روزانه نيز بود .
ما نمى‏توانيم مفهوم قبل و بعد پيش و پس را كه حركت و زمان‏ما ميسازد به بيرون از شكم حركت و زمان خودمان ببريم مگر اينكه‏خود حركت و زمان را همراه وى ببريم .
چنانكه نمى‏توانيم از همين مقدمه حكم كنيم كه زمان و توالى روزو شب غير متناهى است زيرا اگر در هستى تنها يك حركت كوتاه نيز فرض‏شود و زمانى بسازد باز پس و پيشى بيرون از وى وجود نخواهد داشت .
پس آنچه مى‏توان گفت اينست كه جهان ماده كه يك واحد حركت‏است و زمانى ميسازد قبل و بعد بيرون از خود ندارد .

اشكال

دانشمندان علوم طبيعى بثبوت رسانيده‏اند كه ماده هرگز معدوم‏نمى‏شود لازم اين سخن غير متناهى بودن زمان و جهان زمانى مادى‏است .
و همچنين فلاسفه نيز گفته‏اند هر حادث زمانى قبل از حدوث‏امكان وجود دارد نتيجه اين سخن نيز همان است كه زمان و جهان زمانى‏داراى حوادث مترتبه غير متناهى بوده باشد .

پاسخ

ما نيز در مقاله‏هاى گذشته مضمون فرضيه لاوازيه را همچنين نظريه‏فلاسفه را پذيرفتيم ولى اين سخنان اثبات نمى‏كند كه هر روز روزى‏پيش از خود دارد و هر قطعه از حركتى قطعه‏اى پيش از خود دارد اگر چه‏اثبات مى‏كند كه پيش از هر روز روزى است و ما ذهن اشكال كننده رادعوت مى‏كنيم كه باريك شده و فرق اين دو قضيه را درك نموده پيش ازماده زمان اثبات نكند و همچنين بى پس و پيش بودن پيكره زمان را بغيرمتناهى بودن امتداد وى خلط نكند .

خلاصه

چنانكه از سخن گذشته روشن شد ما مى‏توانيم در خصوص آفرينش‏بطور كلى بحث كرده و اتخاذ نظر نمائيم .
جهان آفرينش هر چه باشد و هر سر نوشتى در ذات و صفات و افعال‏خود داشته باشد يك واحد است زيرا از يك واحد است چنانكه در مقاله ٩ ذكر شد

كثرت و ترتيب قياسى اجزاى جهان

همين جهان آفرينش كه نسبت به آفريننده خود يك واحد مى‏باشددر متن خود اختلافاتى دارد .
چنانكه در مقاله بثبوت رسيد ما دو قسم ادراكات داشتيم كه از ماده‏مجرد بوده و احكام ماده بر آنها انطباق نمى‏پذيرفت‏يعنى ادراكات خيالى‏و ادراكات عقلى .
«ح (يكى از مسائلى كه در مباحث فعل بارى مطرح است كليات عوالم وجوداست مقصود ما از عالم عبارت است از موجود يا موجوداتى كه در مجموع‏هستى مرتبه‏اى خاص را اشغال كرده است به طورى كه محيط به ما دون خود ومحاط ما فوق خود است .
از نظر لغت مانعى نيست كه ما كلمه عالم را بنوعى خاص و يا انواعى‏كه تحت جنسى خاص قرار گفته‏اند باعتبار اينكه وضع و حالت و زندگى آنهانظامات خاصى دارد اطلاق كنيم مثلا بگوييم عالم مورچه‏گان و يا عالم‏زنبور عسل يا عالم حشرات يا عالم حيوان عالم نبات يا عالم زمين‏عالم آسمانها و امثال اينها و شايد همانطور كه بعضى از مفسران گفته‏اندتعبير به رب العالمين در قرآن كريم ناظر به چنين مطلبى باشد .
ولى در اصطلاحات فلسفى كلمه عالم بان موجود يا موجوداتى اطلاق مى‏شود كه از نظر مراتب كلى وجود درجه خاصى را اشغال كرده است به طورى كه‏محيط و مسلط تمام ما دون خود و محاط ما فوق خود است طبق اين اصطلاح‏تمام اجسام و جسمانيات با اينكه اجناس و انواع متعددى هستند يك عالم‏بشمار مى‏روند زيرا هيچ نوع از اين انواع و هيچ جنس از اين اجناس احاطه‏وجودى بر انواع و اجناس ديگر ندارد و لهذا از نظر فلسفه تمام موجودات‏طبيعت در عرض يكديگر بشمار مى‏روند نه در طول يكديگر .
البته نوعى طوليت در كار هست همان طوليتى كه ميان جماد و نبات وحيوان و انسان است ولى چون اين طوليت باصطلاح در قوس صعوداست نه در قوس نزول و بعلاوه لازمه اين طوليت احاطه وجودى نيست‏از بحث ما خارج است .

عالم طبيعت (ناسوت)

اكنون مى‏گوييم آنچه براى ما بالحس و العيان ثابت است عالم طبيعت‏است‏حكماء در اصطلاحات خود آنگاه كه اين عالم را در مقابل ساير عوالم‏هستى نام مى‏برند كلمه ناسوت را بكار مى‏برند .

عالم الوهيت (لاهوت)

عالم ديگر كه بحكم دليل و برهان بر ما ثابت است عالم الوهيت است‏يعنى ذات مقدس واجب الوجود كه مستجمع جميع صفات كماليه است البته درآن مرتبه از وجود آنچه هست‏يك وجود اطلاقى است و بس ذات پروردگاربه تنهائى خود عالمى است و عظيم‏ترين عوالم است زيرا ذات حق محيط است‏بر همه عوالم ما دون و ذره‏اى از وجود از احاطه قيومى او خارج نمى‏باشد و بقول بوعلى در الهيات شفا العالم الربوبى عظيم جدا اين عالم اصطلاحاعالم لاهوت ناميده مى‏شود.
آنچه براى ما قطعى و ثابت است همين دو عالم است ولى در اينجا ازنظر فلسفه دو پرسش باقى است: ١- آيا ميان عالم الوهيت و عالم طبيعت عوالم ديگرى وجود دارديا وجود ندارد؟ يعنى آيا آن عالمى كه بلا واسطه بر عالم طبيعت احاطه دارد و مباشرتا موجد و مدبر و محيط بر اين عالم است عالم الوهيت است‏و يا عالم و يا عوالمى متوسط ميان اين دو عالم هست و البته چنين عالم يا عوالمى‏بفرض وجود محاط عالم بالاتر از خود يعنى عالم الوهيت‏خواهد بودهمچنانكه محيط عالم پائين‏تر از خود يعنى عالم طبيعت‏خواهد بود .
٢- آيا عالمى پائين‏تر از عالم طبيعت وجود دارد يا وجود ندارد؟يعنى آيا مرتبه‏اى از موجودات وجود دارد كه عالم طبيعت محيط و موجد ومدبر آن عالم باشد يا وجود ندارد .
بديهى است كه فرض عالمى بالاتر از عالم الوهيت معنى ندارد زيرا عالم‏الوهيت عالم اطلاق و لا حدى و وجوب ذاتى است براى ذات واجب الوجودمثل متصور نيست تا چه رسد بما فوق و محيط پس پرسش‏ها يكى در باره اينست كه‏آيا عوالمى متوسط ميان عالم الوهيت و عالم طبيعت وجود دارد يا ندارد ديگردر باره اينكه آيا عالمى پائين‏تر از طبيعت وجود دارد يا ندارد .
جوابى كه فلاسفه به پرسش دوم ميدهند ساده و قاطع است مى‏گويندعالمى پائين‏تر از طبيعت نمى‏تواند وجود داشته باشد زيرا اولا وجود عالمى‏پائين‏تر از طبيعت مستلزم اينست كه ماده طبيعى قادر بر ايجاد يك شيئى ازكتم عدم باشد و به دلائلى ثابت مى‏كنند كه تاثير جسم و طبيعت از نوع تحريك‏است نه از نوع ايجاد و ثانيا عالم طبيعت عالم قوه و فعل و ماده و صورت و حركت‏و زمان و مكان است موجودى ضعيف الوجودتر از قوه و ماده و زمان و مكان كه‏وجود و عدم در آن بهم آميخته است قابل تصور نيست .
اما جواب به پرسش اول قدرى دشوار است‏حكما جوابهائى به پرسش‏اول داده‏اند در اكثر اين جوابها از ذات واجب الوجود و بساطت او و اينكه‏چه نوع موجودى ميتواند صادر بلا واسطه باشد استدلال كرده‏اند مدعى شده‏اندكه صادر اول بايد كاملترين و بسيطترين ممكنات باشد و چنين موجودى جز اينكه مجرد از ماده و زمان و مكان باشد نمى‏تواند باشد چنين موجودى‏طبعا داراى ماهيت هست زيرا ماهيت داشتن لازمه معلوليت است .
اين چنين موجودى را بحسب اصطلاح عقل مى‏نامند.
در بعضى استدلالهاى ديگر از قاعده‏اى بنام قاعده امكان اشرف استفاده‏شده است كه مجال سخن در آن بسيار است .
در بعضى استدلالهاى ديگر وجود انسان بعنوان نمونه از كل عالم‏وجود مورد استفاده قرار گرفته است در اين مقاله همين راه كه ساده‏ترين‏راهها است طى شده است .

عالم عقل يا عقول (جبروت)

عالم عقل يا عقول بحسب اصطلاح جبروت ناميده مى‏شود.
اگر استدلال حكما را بر وجود عقل بپذيريم تازه با سؤال ديگرى‏رو برو مى‏شويم و آن اينكه آيا موجود مجردى كه بنام عقل ناميده مى‏شود فقطيكى است و يا موجودات بسيارى كه همه عقولند وجود دارد و بنا بر اينكه‏عقول مجرده‏اى وجود دارند آيا اين عقول در طول يكديگرند و در حقيقت‏هر كدام عالمى را تشكيل ميدهند و يا در عرض يكديگرند و يا بعضى از عقول‏عقول طوليه‏اند و بعضى از آنها عقول عرضيه‏اند .
حكما براى اثبات عقول طوليه و يا عرضيه راههائى كه هرگز مورداتفاق نبوده و نيست طى كرده‏اند .
مبنا قرار گرفتن هيئت قديم سبب شد كه حكماء يك سلسله عقول طوليه‏كه عددشان به ده‏تا مى‏رسد قائل شوند فرضيه معروف عقول عشره كه موردقبول اكثريت مشائين قرار گرفت و برخى از مشائين مانند خواجه نصير الدين‏طوسى و قاطبه اشراقيين آنرا انكار كردند و امروز اصل مبنا يعنى فلكيات‏قديم موهوم شناخته مى‏شود مبتنى بر همين اصول و نظريات است .
اشراقيون طرفدار عقول عرضيه‏اند هر نوعى از انواع عالم طبيعت راتحت تاثير و تدبير يكى از آن موجودات مجرده مى‏دانند فرضيه معروف ارباب انواع و يا مثل افلاطونى در شكل اسلامى و اشراقى آن در همين‏زمينه است .
حقيقت اينست كه در زمينه عوالم متوسط ميان عالم الوهيت و عالم طبيعت‏ميدان براى فلسفه چندان باز نيست مخصوصا براى فلسفه مشاء بحث در اين‏عوالم را فلاسفه اشراق بهتر از فلاسفه مشاء و عرفا بهتر از هر دو دسته انجام‏داده‏اند .
و باز حقيقت اينست كه در اين زمينه بايد ميدان را منحصرا در اختيارمكاشفه و اشراق و وحى و الهام گذاشت .
از نظر وحى اسلامى قدر مسلم اينست كه موجوداتى به نام ملائكه وفرشته‏گان وجود دارند كه آنها اقرب به ذات پروردگارند از موجودات عالم‏طبيعت و قاهر و مسيطر بر عالم طبيعت‏اند البته سخن در اين نيست كه ذات‏واجب الوجود به آنها از سائر موجودات اقرب است زيرا او به همه چيز احاطه‏ذاتى و قيومى دارد (و هو معكم اينما كنتم) سخن در قرب و بعد سائر موجودات‏به ذات حق است .
از نظر اسلامى ايمان به وجود ملائكه واجب و لازم است ملائكه هم‏واسطه وحيند و هم واسطه علم و هم واسطه رزق و هم واسطه خلق و هم‏واسطه احياء و هم واسطه اماته .

عالم ملكوت

از نظر حكماء اشراق و هم از نظر عرفا كه مورد تاييد نصوص اسلامى‏نيز هست عالم ديگرى غير از عالم عقول مجرده كه متوسط ميان عالم عقول و عالم‏طبيعت است وجود دارد كه عالم مثال مقدارى است اين عالم اصطلاحا عالم‏ملكوت ناميده مى‏شود اين عالم متوسط است ميان عالم عقول مجرده وعالم طبيعت .
اين عالم از قوه و حركت و زمان و مكان مجرد است اما از ابعاد مجردنيست اين عالم جسمانى هست ولى مادى نيست .
استدلالى كه در اين مقاله بر وجود عالم عقل و عالم مثال آورده شده است‏از ناحيه وجود انسان است‏يعنى بدليل اينكه مرتبه‏اى از انسان طبيعت است‏و مرتبه از او مثال است و مرتبه‏اى از او عقل و از طرف ديگر طبيعت قادر نيست‏كه موجد مرتبه‏اى عاليتر از خود يعنى مثال و عقل بوده باشد پس هر مرتبه‏اى‏از وجود انسان وابسته به عالمى از سنخ خود او است اينست مفاد استدلال متن.
همانطور كه گفتيم بهتر است در شناسائى اين عوالم به آنچه از ناحيه وحى‏و نبوت رسيده است استناد گردد و يا همچون مردان راه از ضمير و باطن و مكاشفه شهودى استمداد شود.) ح‏»
اين ادراكات در عين اينكه مجرد از ماده هستند دو سنخ مختلفندزيرا ادراكات خيالى كثرت اشخاص مى‏پذيرد مانند صورت خيالى زيدعمرو فريدون جمشيد ولى ادراك عقلى كثرت اشخاص نمى‏پذيردمانند مفهوم كلى انسان زيرا هر فرد از افراد انسان را نزديك آورده باوى بسنجيم همان خودش خواهد بود و خودش يكى است .
و در نتيجه همه اوصاف و احكام نوع كه در افراد پراكنده است‏در صورت عقلى نوع جمع است ولى در صورت خيالى اين نحو نبوده‏و پراكنده است درست تامل شود .
در نتيجه اين بحث عالم را به سه قسمت مى‏توان تقسيم كرده وطبقه‏بندى نمود: ١- وجود مادى ٢- وجود مثالى ٣- وجود عقلى و البته وجود مادى كه مساوق با حركت بوده و امكان و فعليت در وى‏آغشته بهم مى‏باشد پست‏تر از وجود مجرد مى‏باشد كه ثبات داشته و فعليت بى‏امكان مى‏باشد و همچنين وجود مثالى كه كمالات در اشخاص وى پخش‏است پست‏تر از وجود عقلى است كه همه كمالات در وى اجتماع دارندو ازين روى وجود صورت خيالى را نمى‏توان معلول تاثير مادى دانست‏بلكه وجود وى چنانكه در مقاله گذشت معلول موجودى مثالى هم سنخ‏خودش مى‏باشد و همچنين در صورت عقلى .

نتيجه اين بيان

١- جهان آفرينش مركب از سه مرتبه است كه به ترتيب از بالابه پائين روى هم چيده شده: ١- جهان عقل ٢- جهان مثال ٣- جهان ماده .
٢- پديده‏هاى هر يك از اين سه جهان معلول عللى هستند كه ازسنخ خودشان مى‏باشند حادث مادى معلول علل ماديه و موجود مثالى‏معلول موجود مثالى و موجود عقلى معلول موجودى از سنخ خود .
٣- مجموع هر عالمى معلول ما فوق خودش مى‏باشد.
٤- مجموع جهان آفرينش معلول خداى آفريدگار بوده و نسبت‏هر علت جزء بوى نسبت دست را دارد به نويسنده نامه و نسبت زبان رادارد به گوينده سخن .
در اطراف مجردات پرسش‏هاى بسيار و بحثهاى زيادى هست كه‏برخى از آنها مربوط به علم نفس و ادراكات نفسانى مى‏باشد و برخى نيزبحثهاى فلسفى است و در كتب مبسوطه فلسفه مورد تعرض است و ما بهمين‏اندازه كه ذكر نموديم قناعت مى‏ورزيم


۱۲
قضا و قدر

قضا و قدر

اصولى چند:

١- در مقاله‏هاى ٨ و ٩ مبرهن ساختيم كه چيزهائى كه داراى واقعيت‏بوده و در خارج هستند از ضرورت و وجوب وجود خالى نيستند .
«ح (اين مسئله سومين مسئله از مباحث مربوط به افعال الهى است در اين مسئله‏قضا و قدر يعنى نوع رابطه و پيوند اشياء و مخلوقات از نظر حتميت و قطعيت‏و از نظر حدود و اندازه‏ها و از نظر ميزان دخالت‏ساير عوامل در پديد آوردن‏اشياء و مخصوصا ميزان استقلال و اختيار و آزادى انسان مورد بحث قرارمى‏گيرد .
در اين مبحث‏يك مساله بالخصوص مورد توجه واقع مى‏شود و آن مساله‏وقوع شرور در نظام عالم و كيفيت استناد آنها بذات واجب الوجود است .
البته مباحث زيادى در باره قضا و قدر الهى هست مخصوصا از جنبه‏معارف اسلامى در معارف اسلامى يعنى در آيات و روايات اسلامى حقائق‏زيادى در اين زمينه گفته شده و همانها الهام بخش حكما و فلاسفه الهى شده است.
بطور كلى در الهيات بالمعنى الاخص فلسفه اسلامى فوق العاده تحت‏تاثير ماثر اسلامى است و اين تاثر بر خلاف ادعاى مستشرقان باين صورت‏نيست كه عقائد مذهبى اسلامى چيزى را بر حكمت اسلامى تحميل كرده باشد بلكه الهام بخش فلسفه اسلامى شده است‏يعنى فلسفه و حكمت اسلامى درعين حال كه آزادى خود را حفظ كرده و صرفا در چهار چوب براهين عقلى‏طى طريق كرده است از كتاب و سنت الهامهاى ذى قيمتى گرفته است و همين‏الهامها سبب شده است كه ميان الهيات اسلامى و الهيات غير اسلامى اعم ازيونانى و مسيحى و يهودى و غيره تفاوتى از زمين تا آسمان پيدا شود .
اصول مسائلى كه در بحث قضا و قدر لازم است مورد توجه قرار گيردعبارت است از: ١- معنى لغوى و اصطلاحى قضا و قدر ٢- مفهوم قضا و قدر و لوح و قلم و كتابت و غيره در آثار اسلامى ٣- تاريخچه قضا و قدر در دنياى قبل از اسلام ٤- تاريخچه آن مساله در دنياى اسلام ٥- تفاوت مفهوم قضا و قدر اسلامى با ساير مكتبها ٦- اقسام قضا و قدر: علمى و عينى حتمى و غير حتمى ٧- مساله بدا و تغيير قضا و قدر از جانب خدا ٨- امكان و يا عدم امكان تغيير و تبديل قضا و قدر بوسيله انسان ٩- نقش عوامل طبيعى و غير طبيعى در حوادث از نظر قضا و قدر ١٠- مسئله اجبار يا اختيار انسان از نظر قضا و قدر و آثار سوء عقيده جبر ١١- شرور و نقصانات از نظر ارتباط با قضا و قدر ١٢- قضا و قدر و جبر و اختيار در مكاتب مادى .
بحث در باره همه اينها خود يك رساله مستقلى خواهد بود ما در كتاب‏انسان و سر نوشت در باره اكثر اين مسائل بحث كرده‏ايم .
آنچه در اين مقاله بحث‏شده است پس از ذكر مقدمه‏اى در باره اينكه‏نظام عالم نظام ضرورى است و اشياء در ضرورت خود مستند به واجب الوجودمى‏باشند و اشياء از آن جهت كه به علل تامه خود منسوبند ضرورى و غير قابل‏تغييرند و از آن جهت كه به علل ناقصه خود منسوبند ممكن و قابل تغيير مى‏باشند عبارت است از: ١- معنى قضا و قدر ٢- قضا قابل تغيير نيست و قدر قابل تغيير است ٣- شرور به خداوند نسبت ندارد ٤- ما در اينجا تنها در باره اين مطالب توضيحاتى مى‏دهيم

معنى قضا و قدر

كلمه قضا بحسب اصل لغت همانطور كه راغب در مفردات القرآن‏مى‏گويد بمعنى فيصله دادن است‏خواه فعلى باشد و خواه قولى خواه به خداوندنسبت داده شود و يا بغير خداوند .
كلمه قضا در مورد حكم زياد استعمال مى‏شود ظاهرا اين بدان جهت‏است كه حكم پايان دهند و قطعى كننده يك جريان است كلمه قضا مرادف‏با حكم نيست زيرا در مواردى بكار برده مى‏شود كه استعمال كلمه حكم در آن‏موارد به هيچ وجه صحيح نيست مثل(فقضاهن سبع سماوات) و يا (فاذا قضيتم‏مناسككم)و يا(قضى الامر) در همه اين موارد مفهوم فيصله دادن و پايان بخشيدن‏و قطعى كردن را مى‏دهد ولى صحيح نيست كه در اين موارد بجاى كلمه قضاكلمه حكم بكار برده شود البته بسيارى از موارد هم هست كه صحيح است‏بجاى اين كلمه كلمه حكم بكار برده شود و آنها همان مواردى است كه حكمى‏تشريعى يا تكوينى سبب فيصله دادن و قطعى شدن يك چيز شده است مثل(و الله يقضى بالحق و الذين يدعون من دونه لا يقضون بشى‏ء)و يا(و كان امرا مقضيا)
كلمه قدر بمعنى اندازه است موارد استعمال اين كلمه همين مفهوم رامى‏رساند مثل(و كل شى‏ء خلقناه بقدر) على هذا كلمه تقدير بمعنى اندازه گيرى‏كردن و يا تعيين و تشخيص اندازه يك شى‏ء است .
در تجريد و شروح آن در مبحث افعال بارى ادعا شده است كه هر يك‏از قضا و قدر به سه معنى اطلاق شده است: خلق الزام و ايجاب اعلام
ولى بنظر مى‏رسد كه اين مطلب صحيح نيست همه مواردى كه ادعاشده است كه به معنى خلق يا اعلام استعمال شده است همان مفهوم فيصله دادن‏و قطعى كردن را مى‏دهد ادعاى اينكه اين كلمه مفهوم خلق يا اعلام دارداز باب اشتباه مفهوم با مصداق است و يا نوعى تاويل و توجيه كلامى است‏متكلمين معمولا هنگامى كه با تعبيرى در قرآن مواجه مى‏شوند كه با اصول‏مسلم خودشان جور نمى‏آيد دست به توجيه و تاويل مى‏زنند لزومى ندارددر اين باره زياد بحث كنيم .
بنا بر اين معنى قضاء الهى در باره حوادث جهان اينست كه اين حوادث‏از ناحيه ذات حق قطعيت و حتميت‏يافته‏اند حكم قطعى حق در باره آنهاچنين و يا چنان است و معنى تقدير الهى اينست كه اشياء اندازه خود رااز آن ناحيه كسب كرده‏اند و چون خداوند فاعل بالعلم و بالمشيه و بالاراده‏است باز گشت قضا و قدر به علم و به اراده و مشيت الهيه است .
صاحب مواقف كه از مشاهير متكلمين است در باره معنى و مفهوم قضاو قدر مى‏گويد: قضاء الهى از نظر اشاعره عبارت است از اراده ازلى حق كه بوجوداشياء در ظرف خود تعلق گرفته است و قدر الهى عبارت است از ايجاداشياء به وجه خاص و اندازه معين از نظر ذات و صفات .
از نظر اشاعره قضا و قدر الهى عام است‏يعنى شامل همه چيز مى‏شودهيچ چيزى نيست كه از حيطه قضا و قدر الهى خارج باشد ولى از نظر معتزله‏بعضى چيزها و مخصوصا افعال اختيارى انسانها از حيطه قضا و قدر الهى خارج‏است معتزله عقيده اشاعره را بر عموميت قضا و قدر الهى مستلزم جبر ومخالف عدل الهى مى‏دانند و اشاعره عقيده معتزله را بر عموميت قضا و قدرشرك مى‏دانند .
در كتب كلاميه مى‏نويسند كه قاضى عبد الجبار معتزلى به محضرصاحب بن عباد وزير معروف وارد شد در حالى كه ابو اسحاق اسفرائنى كه‏اشعرى مسلك بود آنجا حاضر بود به محض اينكه چشم قاضى به ابو اسحاق‏افتاد گفت: سبحان من تنزه عن الفحشاء يعنى منزه است‏خدائى كه دامن عزتش از اراده كارهاى زشت‏پاك است اشاره به اينكه تو با اعتقاد به عموميت قضا و قدر كارهاى زشت را نيز ازقضاء الهى مى‏دانى و حال آنكه خداوند از كار زشت منزه است و به عبارت ديگرعقيده تو مخالف اصل عدل الهى است
ابو اسحاق فورا گفت: سبحان من لا يجرى فى ملكه الا ما يشاء يعنى منزه است‏خدائى كه در ملك او ملك آفرينش چيزى جز به مشيت‏او جارى نمى‏شود اشاره به اينكه تو با اعتقاد به عدم عموميت قضا و قدر معتقد هستى كه درملك خداوند امورى حادث مى‏شود بر خلاف مشيت او و به عبارت ديگرعقيده تو مخالف اصل توحيد توحيد در افعال الهى است .
اشاعره و معتزله همواره يك ديگر را مورد انتقاد قرار مى‏دادند معتزله‏به اصل عدل تمسك كرده و اشاعره را ضد عدل مى‏دانستند و اشاعره به اصل‏توحيد توحيد در خالقيت و در افعال چسبيده و معتزله را ضد توحيد مى‏دانستند وباز متقابلا معتزله در مسئله توحيد صفات اشاعره را مشرك و ضد توحيد مى‏خواندندزيرا اشاعره معتقد به مغايرت صفات با ذات و تعدد قدما بودند و معتزله‏منكر صفات بودند لهذا معتزله خود را اهل العدل و التوحيد مى‏ناميدند .
ولى حقيقت اينست تنها مكتبى كه توانست كه هم اهل العدل باشد و هم‏اهل التوحيد و در توحيد جمع كند ميان توحيد ذات و صفات و افعال مكتب ائمه اهل بيت (ع) بود و در اين مكتب تضادى كه ميان اصل عدل و اصل توحيددر خالقيت متصور است و هيچ صاحب مكتبى نتوانسته است آن را حل كند حل‏شده است .
بهر حال معتزله كه منكر عموميت قضاء الهى مى‏باشند براى اينكه آيات‏و رواياتى كه در زمينه عموميت قضاء الهى آمده است بتوانند توجيه كنندمى‏گويند.
يكى از معانى قضاء الهى اعلام است و قضاء عام الهى بمعنى اعلام عام‏الهى است نه بمعنى خلق و ايجاد و نه به معنى الزام و ايجاب .
حكماء و فلاسفه اسلامى قضاء الهى را به گونه‏اى ديگر تفسير مى‏كنندآنها اولا قضاء الهى را فعل الهى مى‏دانند و ثانيا عبارت از نوعى وجودعلمى اشياء در مرتبه‏اى از مراتب وجود مى‏دانند و ثالثا آنرا عام و شامل همه‏چيز مى‏دانند معمولا در تعريف قضاء الهى مى‏گويند: القضا عباره عن وجود جميع الموجودات فى العالم العقلى ومجتمعه و مجمله على سبيل الابداع يعنى قضاء الهى عبارت است از وجود جميع اشياء بنحو بسيط درعالم عقل.
عالم عقل اولا مخلوق بارى تعالى است ولى بنحو ابداع نه به نحوتكوين ثانيا نسبت آن عالم با عالم تكوين نسبت علت به معلول است وثالثا هيچ حادثه‏اى نيست مگر آن كه در آن عالم وجود علمى و عقلى دارد ووجود عينى آن ناشى از همان وجود عينى است‏حكماء اسلامى آيه كريمه: (و ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم) هر چيزى ريشه و مخزنى بلكه مخازنى دارد و از آن مخازن‏بدين جهان فرود مى‏آيد .
اشاره به عالم قضاء مى‏دانند.
و همچنين آيه كريمه: (و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو و يعلم ما فى البر و البحر و ماتسقط من ورقه الا يعلمها و لا حبه فى ظلمات الارض و لا رطب ولا يابس الا فى كتاب مبين) .
كه اشاره مى‏كند به حقايقى كه مفتاح غيب بشمار مى‏روند و همانها مناطكشف اشياء مى‏باشند و هم اشاره مى‏كند به حقيقتى كه آنرا كتاب مبين‏بايد خواند .
در قرآن از حقيقتى ياد شده است كه آنرا ام الكتاب مى‏خواند و ازحقيقتى كه آنرا قلم و حقيقتى كه آنرا لوح محفوظ مى‏خواند همه‏اينها اشاره به حقايقى است غيبى و مجرد از ماده .
و اما قدر بمعنى اندازه است قدر الهى عبارت است از نسبتى كه حدوداشياء به ذات بارى تعالى دارند .
همان اختلاف نظرى كه در باره عموميت قضاء الهى هست در باره قدر الهى‏نيز هست از نظر كسانى كه معتقدند به عموميت قدر الهى حدود و اندازه همه‏اشياء منتسب است به علم و مشيت و اراده الهى همچنانكه وجود و وجوب وضرورت آنها به علم و مشيت الهى منتسب است .
بديهى است كه علم و يا اراده الهى خواه علم در مرتبه ذات و يا علم‏در مرتبه فعل آنچنانكه حكما معتقدند از آن جهت قضاء الهى ناميده مى‏شودكه مؤثر در وجود و ايجاد اشياء است و حكم بوجود اشياء است و اشياء به‏موجب آن ضرورت و حتميت پيدا مى‏كنند و همچنين علم الهى و يا مرتبه‏اى‏از علم الهى از آن جهت قدر ناميده مى‏شود كه حدود اشياء و اندازه آنهابدان منتسب است .
على هذا قضاء علمى عبارت است از علمى الهى كه منشا حتميت و ضرورت‏اشياء است و قدر علمى عبارت است از علمى كه منشا حدود و اندازه اشياء است .
قضاء و قدر احيانا در مورد اعيان موجودات نيز اطلاق مى‏شود و قضاو قدر عينى ناميده مى‏شود و در اين صورت قضاء الهى عبارت است از نفس ضرورت‏و حتميت اشياء از آن جهت كه منتسب است به واجب الوجود و قدر الهى‏عبارت است از نفس تعين وجود و اندازه وجود اشياء از آن جهت كه منتسب‏است به واجب الوجود .
در متن همين معنى ملحوظ شده كه گفته شده است: از راه نظر اول نسبت ضرورت جهان و اجزاء جهان را به‏واجب الوجود نسبت داده و ضرورت هستى آنها را قضاء مى‏ناميم‏كه به معنى حكم قطعى است و از راه نظر دوم نسبت امكان‏تعين وجود و مشخص شدن راه پيدايش آنها را قدر مى‏ناميم كه‏به معنى اندازه وجود است.

آيا قضا و قدر قابل تغيير است

در محل خود ثابت‏شده است كه نظام جهان نظام علت و معلول است وهر معلول خاص لت‏خاص دارد و هم ثابت‏شده است كه معلول ضرورت وجودخود را از علت‏خود كسب مى‏كند همچنانكه تعين و تقدر وجود خود را ازعلت و يا علل خود كسب مى‏كند و ثابت‏شده است كه علم و اراده و قضاء الهى‏وجود هر چيزى را از طريق علت‏خاص خود ايجاب مى‏نمايد .
از طرف ديگر ثابت‏شده است كه موجودات مجرد و موجودات مادى‏اين فرق را با هم دارند كه مجردات مستندند به علتى بسيط و هيچگونه شرائطفاعلى و يا قابلى ندارند ولى امور مادى علاوه بر علت بسيط موجد وابسته‏بيك سلسله شرائط اعدادى و قابلى مى‏باشند و اين شرائط ممكن است تغييركند و وضع وجود شى‏ء مورد نظر را تغيير دهد .
در كتاب انسان و سر نوشت گفته‏ايم: موجودات جهان بر دو قسم است برخى از آنها امكان بيشتر از يك نوع خاص از وجود در آنها نيست مانند مجردات علوى برخى ديگرامكان بيش از يك نوع خاص از وجود در آنها هست و آنها ماديات‏مى‏باشند ماده طبيعى استعداد دارد كه با علل و عوامل مختلف مواجه‏شود و قهرا تحت تاثير هر كدام از آنها يك حالت و كيفيت و اثرى پيدامى‏كند مخالف با حالت و كيفيت و اثرى كه از آن ديگرى مى‏توانست‏پيدا كند براى يك ماده طبيعى هزارها اگر وجود دارد...در مجردات كه بيش از يك نحو وجود نمى‏توانند داشته باشند وتحت تاثير عوامل مختلف قرار نمى‏گيرند قضا و قدر حتمى است و غيرقابل تبديل است زيرا با بيش از يك سلسله از علل سر و كار ندارندو سر نوشت معلول بدست علت است و چون امكان جانشين شدن‏سلسله‏اى از علل بجاى اين سلسله نيست پس سر نوشت آنها حتمى‏است اما در غير مجردات كه امكان هزاران نقش و رنگ را دارندو تحت قانون حركت مى‏باشند و همواره بر سر دو راهيها و چهارراهيها مى‏باشند قضا و قدرهاى غير حتمى وجود دارد يعنى يكنوع قضاو قدر سر نوشت نها را معين نمى‏كند سرنوشتهاى مختلف در انتظارآنها است و چون هر سلسله از علل را در نظر بگيريم امكان جانشين‏شدن يك سلسله ديگر در كار هست پس سر نوشت آنها غير حتمى است‏بهر اندازه كه اگر در باره آنها صحيح است قضا و قدرها هست‏و امكان تغيير و تبديل وجود دارد .
اگر از نظر آنچه در جهان هستى واقع شده و مى‏شود نگاه كنيم يكنوع‏قضا و قدر بيشتر وجود ندارد يعنى اشياء آن طور كه هستند و با استناد به علل‏و اسباب تامه‏اى كه به آنها استناد دارند قضا و قدرشان حتمى است ولى در عين‏حال نوعى ضرورت مشروط و قدر مشروط هم در باره موجودات مادى واقعاصادق است كه اگر چنين مى‏شد امكان چنان شدن در كار بود .
اين مطلب را مى‏توانيم بصورت ديگر بيان كنيم و آن اينكه بگوئيم قضا حتمى و لا يتغير است و اما قدر غير حتمى و قابل تغيير است توضيح‏مطلب اينكه نسبت وجود اشياء به علل تامه خود ضرورى و قطعى است ولى‏نسبت وجود آنها بذات آنها و بعلل ناقصه آنها غير ضرورى يعنى ممكن است‏نسبت وجود اشياء به علل موجده‏شان فعليت و كمال است و نسبت وجود آنهابه علل و شرائط اعدادى و قابلى نقصان و محدوديت است بعبارت ديگر اشياءهر كمالى را كه دارند از ناحيه علل مفيضه و موجده خود دارند و هر نقصان‏و حد و اندازه‏اى كه دارند از ناحيه شرائط قابلى است پس قدر و اندازه ازشرائط قابلى پديد مى‏آيد و از طرفى قبلا گفتيم كه شرائط قابلى و مادى بعضى‏جانشين بعضى ديگر مى‏گردند پس آنچه تغيير مى‏پذيرد قدر اشياء است نه‏قضاء آنها كه حتمى و لا يتخلف است .
در روايت آمده است كه: على (ع) در سايه ديوار كجى نشسته بود و چون آنرا مشرف به خرابى‏ديد از آنجا حركت كرد و در زير سايه ديگرى نشست‏شخصى بان‏حضرت عرض كرد تفر من قضاء الله؟ آيا از قضاء الهى فرار مى‏كنى؟ فرمود: افر من قضاء الله الى قدر الله يعنى از قضاء الهى به قدرالهى فرار مى‏كنم اين روايت به همين مطلب دلالت مى‏كند .
اما مساله انتساب يا عدم انتساب شرور به ذات بارى تعالى در گذشته‏در باره‏اش در سه فصل بحث كرده‏ايم: يكى اينكه شر امر عدمى است ديگر اينكه اين اعدام كه شرور ناميده‏مى‏شوند از لوازم ضرورى و لا ينفك جهان طبيعت‏اند سوم فوائد و آثار شرور.
آنچه در اينجا بحث‏شده در دو جهت است‏يكى عدمى بودن شرورو اينكه چون عدمى مى‏باشند و به جنبه‏هاى قدرى اشياء مربوط مى‏شوند پس‏منتسب بذات بارى تعالى نمى‏باشند ديگر اينكه عالم طبيعت از اين اعدام وشرور منفك نيست و ما در گذشته در باره هر دو جهت بحث كرده‏ايم.) ح‏»
هر چه در خارج است از آن جهت كه در خارج هست محال است‏كه نيست و نابود شود چنانچه براى آن عدم و نيستى فرض شود نسبت‏به يك امر خارجى ديگر يا نسبت بغير زمان يا مكان وجود آن فرض‏خواهد شد .
مثلا امروز با حوادث ويژه‏اش امروز هست و از فردا و حوادث‏آن منفى است و همچنين حوادث شهر تهران در تهران است و در لندن‏نيست و همچنين اين انسان اين انسان است و انسان ديگر نيست .
٢- در همين مقاله ثابت‏شد كه سلسله هستى در هستى خود و همچنين در ضرورت وجود خود مستند بواجب الوجود مى‏باشد ولى‏مجموع جهان هستى كه يك واحد است.
و از اينجا معلوم مى‏شود كه موجودات جهان هستى را با يكى ازدو راه مى‏توانيم نسبت بواجب الوجود دهيم .
اول- از اين راه كه مجموع موجودات جهان كه يك واحد متلائم‏الاجزاء مى‏باشد موجود و ضرورى الوجود و مستند بواجب الوجود است .
دوم- از اين راه كه يك موجود جزء را با جميع علل و شرائطوجود وى كه در تحققش لازم مى‏باشد يعنى همه اجزاء حاضر و گذشته عالم را قيد وجودش فرض نموده و بواجب الوجود منسوب سازيم .
يعنى بحسب حقيقت همه اجزاء جهان را بحسب فرض چيده وانگشت به روى يكى از آنها گذاشته و واجب الوجود را براى آن علت‏فرض كنيم .
و پر روشن است كه با هيچ يك از اين دو راه كه گفته شد موجودى رابغير آنچه هست نمى‏توان فرض نمود نمى‏توان گفت مى‏توانست فلان‏جور شود و نشد يا فلان جور نشود و شد .
در مقاله و گذشت كه هر معلولى در وجود خود نسبتى بعلت تامه خود دارد كه نسبت ضرورت مى‏باشد و نسبتى با غير علت تامه‏دارد كه نسبت امكان است .
و در نتيجه اين دو نظريه جهان از نظر اول نسبت ضرورت ازيك سلسله موجودات ضرورى الوجود چيده شده كه با غير آن وضع كه دارد محال است قرار گيرد .
و از نظر دوم (نسبت امكان) جهان از يك سلسله موجوداتى كه امكان‏هر گونه تغيير و تبدل در آنها هست تاليف شده است .
و اگر درست تامل شود از اين نظر موجودات جهان از علل وجودات خود اندازه وجود مى‏گيرند مانند يك كالاى صنعتى كه از قالب‏و ماشين و ابزارهاى ديگر و مواد اوليه خود چگونگى وجود از مقدارو شكل و رنگ و خوبى و بدى جنس و مهيت كسب كرده و اندازه مى‏گيرد .

نتيجه

از راه نظر اول جهان و اجزاء آنرا بواجب الوجود نسبت داده‏ضرورت هستى آنها را قضا مى‏ناميم كه بمعناى حكم قطعى است .
و از راه نظر دويم تعين وجود و مشخص شدن راه پيدايش آنها راقدر مى‏ناميم كه بمعناى اندازه وجود است .
پس قضا قابل تغيير نيست ولى قدر تغيير مى‏پذيرد

خير و شر و سعادت و شقاوت

شك نيست كه در جهان ماده شر و فساد و بدبختى‏ها و ناكامى‏هاى‏بسيارى موجود است كه هيچگونه ترديدى در واقعيت آنها نمى‏توان‏داشت و از سوى ديگر جهان و اجزاى جهان در واقعيت و هستى خودمستند به خداى جهان است‏خدائى كه همه براهين وجودش او را وجودى‏آراسته با هر كمال و پاك از آلايش هر ناروائى معرفى مى‏كند .
و روشن است كه اين دو مطلب واقعيت‏شر و فساد و تنزه واجب‏در بادى نظر با هم وفق نمى‏دهند يا خدائى بايد در كار نباشد يا اگر باشدهستى‏هاى پر از شر و فساد بوى مستند نبايد باشد اين مطلب را در صورت‏اشكال با يكى از دو تقرير مى‏توان در آورد .

اشكال

اگر آفرينش خداى آفريدگارى داشت اين همه شر و فساد را نمى‏آفريد .

پاسخ

شر و فساد و نظائر آنها روى هم رفته بديها و ناروائيهائى هستند كه‏در جهان ماده پيدا مى‏شوند و مفهوم بد و ناروا مفهومى است كه با مقايسه‏بخوب و روا محقق مى‏گردد اگر تندرستى كه خواسته نفس و ملائم‏طبع ما است نبود هرگز بيمارى را بد نمى‏شمرديم و اگر آسايش و امن‏و هر يك از لذائذ حواس و حظوظ نفس نبود هيچگاه از دست دادن آنهابراى ما تلخ نبود و بدبختى خوانده نمى‏شد .
چنانكه هرگز زوجيت را براى عدد چهار و فرديت را براى‏عدد سه خوب يا بد خوشبختى يا بدبختى نمى‏شماريم زيرا قياس‏در كار نيست .
و از اين جا پيدا است كه شر امرى است قياسى و مفهومى است عدمى‏در مقابل يك امر وجودى ممكن الحصول يعنى در مورد شر موضوعى‏بايد باشد داراى صفتى وجودى كه مطلوب موضوع مفروض بوده باشدتا نداشتن اين صفت مطلوبه براى آن شر شمرده شود .
چنانكه داشتن چشم براى انسان كه طبعا چشم مى‏خواهد و ممكن‏هم هست نداشته باشد خير بوده نابينائى براى وى شر شناخته مى‏شود.
در نتيجه اين كاوش باين نكته بر مى‏خوريم كه شر هر جا باشد اولا امر عدمى و ثانيا امرى امكانى است .
و در بالا گفتيم چيزى را كه به خداى جهان نسبت مى‏دهيم اولابايد امرى وجودى و ثانيا داراى نسبت ضرورت و وجوب بوده باشدو تا در مورد شر قياس نكرده و امرى عدمى فرض نكنيم مانند مرض‏با صحت فقر با غنى ذلت با عزت ظلم با عدل و همچنين خير و شرهر دو را ممكن فرض نكنيم شر محقق نخواهد شد پس شر به خدا نسبت‏ندارد .

اشكال

درست است كه شر امرى قياسى و امكانى است ولى چرا خداآفرينش جهان را به نحوى نيافريده و نچيده كه قياس و امكان در كارنباشد؟
و بعبارت ديگر چرا هر موجودى را هم آغوش با خوشبختى وكامروائى خودش نيافريد كه روى بدى و بدبختى و ناكامى را نبيندچنانكه عدد چهار هرگز روى فرديت و عدد سه هرگز روى زوجيت‏نمى‏بيند .

پاسخ

معنى اين سخن بحسب تحليل اينست كه چرا خداى ماده وطبيعت ماده و طبيعت را لا ماده و لا طبيعت قرار نداد .
زيرا قياس و امكان نامبرده لازمه معنى ماده است و اگر موجودى‏امكان داشتن و نداشتن كمال را نداشته باشد مادى نخواهد بود .
اگر اين جهان اين خاصه را نداشت كه هر يك از اجزاء آن قابل‏تبديل بديگرى است و با اجتماع شرائط منافع وجودى خود را مى‏يابدو بى آن تهى دست و بد بخت مى‏ماند اساسا جهان ماده نبود .
پس روشن شد كه هر شر و فساد از آن جهت كه شر و فساد است‏نسبتى بواجب الوجود ندارد و از آن جهت كه نسبت بواجب الوجوددارد شر و فساد نيست

پايان جهان

در مقاله ١٠ روشن ساختيم كه: جهان طبيعت‏يك واحد حركت‏مى‏باشد كه بعينه متحرك نيز هست و همچنين اثبات كرديم كه حركت‏بى‏مقصد تصور ندارد .
و از اين دو نظريه نتيجه گرفته مى‏شود كه: عالم ماده مقصدى دارد كه بسوى او متوجه است و چون هدفى‏است كه مجموع جهان با همه اجزاء و شرائط و علل داخلى خود بسوى‏او رهسپار مى‏باشد ديگر هيچ مانعى در راه انجام گرفتن آن معنى ندارد. ناچار ضرورى التحقق و حتمى الوقوع خواهد بود
«ح (اشاره‏اى اجمالى به مساله فوق العاده مهم معاد است در باب معاد مسائل‏زيادى هست كه بايد بحث‏شود و در خور يك كتاب است اولين بحث علمى‏در باره معاد اينست كه آيا معاد حقيقتى است موافق با قوانين خلقت و آفرينش‏و يا يك قانون استثنائى است و با هيچ قانونى از قوانين خلقت وفق نمى‏دهدو بر فرض اول آيا معاد از لوازم تجرد روح است و يا ربطى به تجرد روح نداردو بر فرض دوم آيا قبول معاد بر اساس تعبد محض است و يا قانون عقل عقل‏عملى كه مورد استناد متكلمين است‏يعنى مسائل مربوط به حسن و قبح آنراايجاب مى‏كند .
از نظر اسلامى بايد در درجه اول كلماتى كه در قرآن و سنت در باره‏معاد بكار رفته است از قبيل حشر نشر ماب و غيره مورد بررسى قرارگيرد .
ظاهرا خود كلمه معاد در تعبيرات اسلامى استعمال نشده است واين كلمه از مصطلحات متكلمين است .
سپس بايد بياناتى كه در شكل و كيفيت معاد رسيده است مورد بررسى‏قرار گيرد و پس از آن از نظر علمى و عقلى عقل نظرى نه عقل عملى به جستجوپرداخته شود كه آيا معاد مقتضاى قانون خلقت است و يا استثنائى است درخلقت .
مبناى اين اشاره اجمالى كه در اين مقاله آمده است اين است كه معادلازمه قانون عمومى و مخصوصا حركت جوهرى جهان طبيعت است موجودات‏جهان از همان اصلى كه پديد آمده‏اند به همان باز مى‏گردند .
جزءها را رويها سوى كل است بلبلان را عشق با روى گل است
آنچه از دريا بدريا ميرود از همان جا كامد آنجا ميرود
از سر كه سيل‏هاى تيز رو و ز تن ما جان عشق آميز رو
(كما بداكم تعودون) (و ان الى ربك المنتهى)) ح‏»

مسائلى كه در اين مقاله به ثبوت پيوسته است:

١- بحث از خداى جهان فطرى انسان است ٢- اين بحث به نتيجه مى‏رسد ٣- فوائد اين بحث و آثارش روشن است ٤- جهان آفرينش آفريدگارى دارد ٥- ما خدا را چگونه تصور مى‏كنيم ٦- خدا يكى است ٧- خداى هستى همه كمالات هستى را دارد ٨- صفاتى كه با تحليل بسوى وجود بر مى‏گردند براى خدا ثابت‏اند ٩- صفاتى كه به عدم تحليل مى‏شوند از خدا منفى هستند ١٠- صفاتى ثبوتى عين ذاتند ١١- نوعى ديگر از صفات هستند كه از ذات خارج هستند و آنهاصفات نسبيه مى‏باشند ١٢- آفرينش جهان از خدا است ١٣- آفرينش جهان و خاصه ماده را چگونه بايد تصور كرد؟ ١٤- جهان آفرينش مركب است از سه مرتبه ماده مثال عقل‏كه به ترتيب رويهم چيده شده‏اند ١٥- پديده‏هاى هر يك از اين سه مرتبه معلول هم سنخ خودمى‏باشند ١٦- مجموع هر يك از اين مراتب معلول ما فوق خود مى‏باشند ١٧- مجموع همه اين مراتب معلول خدا و نسبت علل جزء بوى‏نسبت وسائط مى‏باشد ١٨- فعليت نظام آفرينش و فعليت هر جزء وى به روى قضا استواراست و شر به قضا منسوب نيست ١٩- حوادث جهان ارتباط بقدر نيز دارند و آن اندازه دهنده‏حوادث است ٢٠- عالم پايانى دارد .
پايان


۱۳