تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام27%

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10805 / دانلود: 3931
اندازه اندازه اندازه
تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

نویسنده:
فارسی

نام کتاب:تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

نويسنده : علامه محمد تقى جعفرى قدس سرّه

بسم الله الرحمن الرحیم

مقدمه

انتشارات پيام آزادى، با هدف نشر و ترويج معارف عميق اسلامى و انسانى در جامعه، مصمم شد تا به چاپ و انتشار مباحث موضوعى استخراج شده، از مجموعه ترجمه و تفسير نهج البلاغه، اثر بى نظير و ماندگار حكيم فرزانه، علامه محمد تقى جعفرى قدس سره عليه السلام اقدام كند.

اين اقدام در شرايطى كه دخالت افراد غير متخصص در مباحث اسلامى امرى رايج شده است، ضرورت بيشترى يافته است. اين روزها در سمينارها، كنفرانسها و مصاحبه ها، هر كس به خود حق مى دهد بدون هر گونه صلاحيت علمى، آيات قرآن و معارف اسلامى را تفسير به راى كند و با حذف صدر و ذيل يك آيه، اهداف شخصى و جناحى خود را به جامعه تحميل كند. و اين شيوه مذموم سر منشاء بعضى انحرافات فكرى براى جامعه خواهد شد. لذا در چنين زمانى رسالت عالمان واقعى در تبين صحيح و درست معارف اسلامى بيش از پيش اهميت مى يابد.

براى مقابله با اين بدعتهاى ناروا نشر و ترويج معارف اصيل اسلامى، آن هم از رشحات قلم و بيان علمايى همچون زنده ياد علامه جعفرى، از اهم وظايف مراكز فرهنگى است، زيرا آنچه باعث حركت صحيح جامعه در مسير مستقيم است، آگاهى و شناخت دقيق مردم از مبانى و معارف انسان ساز اسلام است، و شناختى اين چنين جز با استمداد از انديشه ژرف بينان و هستى شناسان همه جانبه نگر و خدا جويان موحد ميسر نيست. به راستى كه انديشه هاى درخشان و فروزان اين بزرگان، مجالى به آشوب طلبان فتنه جو، و باطل گرايان حق نما و شبهه جويان قدرت پرست نمى دهد و آثار باقى مانده از اين بزرگان اجازه ظهور انديشه هاى التقاطى و فريبكارانه را از صاحبان زر و تزوير مى گيرد تا سلامت انديشه و وجدان جامعه در معرض خطر واقع نشود.

علامه جعفرى قدس سره يكى از همين ژرف بينان و باطل ستيزان و از خاصه ى اولياء محسوب مى شد كه به موضوعات مورد ابتلاى جامعه از منظرى والا مى نگريست و دل نگرانى او براى جامعه، به ويژه جوانانى كه در معرض امواج طوفانى فتنه هاى شيادان فكر بودند، تا آخرين روزهاى حيات پر بارش عيان و آشكار بود. آثار ماندگار آن زنده ياد در ابعاد گوناگون مبين همين معناست.

اميد مى رود كه مجموعه ى در قلمرو معرفت، همراه با آگاهى دهى، نقش موثرى در ژرف بينى مسايل جدى حيات انسانى داشته باشد، ژرفايى كه اولياء و ارباب دين در راه ايجاد آن و بر پايى مدينه فاضله از هيچ كوششى فرو گذار نكردند.

انشاءالله اى بنى، انى و ان لم اكن عمرت عمر من كان قبلى، فقد نظرت فى اعمالهم، و فكرت فى اخبارهم، و سرت فى آثارهم، حتى عدت كاحدهم. بل كانى بما انتهى الى من امورهم قد عمرت مع اولهم الى آخرهم، فعرفت صفو ذلك من كدره، و نفعه من ضرره. [ نهج البلاغه، نامه ى شماره ى ٣١. ]

فرزندم، اگر چه من به اندازه ى همه ى گذشتگان عمر نكرده ام، با اين حال در كارهاى آنان نگريستم و در اخبار آنان انديشيدم و در آثارشان سير نمودم، به طورى كه مانند يكى از آنان گشته ام. بلكه از آن نظر كه اطلاع از عموم سر گذشتشان پيدا كردم، گويى با همه آن مردم از اولين تا آخرين افراد آنان زندگى كرده ام و صاف آن را از تيره اش و نفع آن را از ضررش شناختم.

فلسفه تاريخ در نهج البلاغه

در مواردى متعدد از نهج البلاغه و قرآن مجيد، حاكميت قانون در هر دو قلمرو حيات فردى و اجتماعى تصريح شده است. از آيات قرآنى و جملات نهج البلاغه به خوبى مى توان فهميد كه تحولات و رويدادهايى كه در فرد و اجتماع به جريان مى افتد، تصادفى و بى علت و به عبارت كلى تر خارج از قانون نيست. از آيات قرآنى و جملات نهج البلاغه اين معنى را مى توان به عنوان يك حقيقت پذيرفت كه واقعيت چنان نيست كه انسان ها، حتى ديگر جانداران و موجودات بى جان، به حال خود رها شده باشند و در مجراى هستى، هيچ چيز شرط هيچ چيز نبوده باشد.

يك انسان، حتى با حداقل آگاهى، مى داند كه اگر بخواهد گرسنگى خود را مرتفع كند، حتما بايد غذا بخورد. او نمى تواند كارى انجام بدهد كه اصلا گرسنه نشود و يا اگر گرسنه شد، با خوابيدن يا راه رفتن خود را سير كند! يك انسان، حتى با حداقل آگاهى، مى داند كه نمى تواند حتى به اندازه ى يك دقيقه، در زمان رويارويى زمين با خورشيد تغييرى ايجاد كند. به عبارت جامع تر، اگر در اين جهانى كه ما زندگى مى كنيم، يك حادثه، اگر چه ناچيز، مستثنى از قانون بوده باشد، به دليل پيوستگى شديدى كه در همه ى اجزاى جهان و ميان روابط آنها وجود دارد، در هر موقعيتى احتمال بروز هر حادثه اى ممكن خواهد بود. در اين فرض، اگر حيات انسانى بتواند ادامه پيدا كند كه امكان پذير نيست ، نه مى تواند علمى به دست بياورد و نه مى تواند اراده اى داشته باشد، بلكه به طور كلى هيچ حركتى از انسان امكان پذير نخواهد بود مگر آن چه كه تصادفات پيش بياورد!

همان ملاكى كه عالم هستى را قانونى كرده است

همان ملاكى كه عالم هستى را قانونى كرده است، تاريخ بشر را نيز قانونى كرده است.

در اثبات قانونى بودن هر دو قلمرو جهان، احتياجى به بحث و اثبات مشروح وجود ندارد. همين مقدار كافى است بدانيم كه اگر جريان قانون در دو قلمرو مزبور را منكر شويم، يا مورد ترديد قرار بدهيم، مى توانيم بگوييم كه همين الان، اين كلمات را كه من روى كاغذ مى آورم، هر يك از آنها هواپيمايى شده، در فضا به پرواز درمى آيند و سپس بر مى گردند و در همين صفحه جاى خود را اشغال مى كنند!

آنچه كه اهميت دارد و بايد مورد دقت يك متفكر درباره ى فلسفه ى تاريخ قرار بگيرد، اين است كه آيا حيات انسانى و شئون و پديده هاى آن، در جهانى كه در آن زندگى مى كند، در نظامى سيستم بسته است؟ گروهى از اين نظر، دفاع جدى مى كنند و مى گويند: انسان موجودى است كه چه در حال زندگى فردى و چه در حال زندگى اجتماعى، در مدار بسته اى از قوانين قرار گرفته است كه نمى تواند خود را از آن مدار بيرون بكشد. همچنان كه يك موجود غير انسانى، اعم از جاندار و بى جان، همواره در موقعيت هاى مشخص و در مدارهايى از قوانين به وجود خود ادامه مى دهند.

نظريه ى دوم مى گويد: حيات انسانى و شئون و پديده هاى آن را به هيچ وجه نمى توان با موجودات ديگر مقايسه كرده و بگوييم كه انسان، هم مانند آن موجودات، اسير دست بسته ى قوانين حتمى است. بلكه انسان موجودى است آگاه و داراى عقل و اختيار و قدرت و پيش بينى و اكتشاف و فرصت شناسى و غير ذلك، كه هيچ يك از آنها در ديگر موجودات وجود ندارد. انسان اين همه صفات مهم و استعدادهاى عالى و سازنده را در اشباع حس خودخواهى و منفعت طلبى خويش به كار مى گيرد. از آن رو كه خود خواهى و طرق اشباع آن، در صورت قدرت انسان، هيچ حد و مرز قانونى را به رسميت نمى شناسد، لذا نمى توان تاريخ بشرى را كه تشكيل دهنده ى آن همين انسان ها هستند، با فلسفه و قانونى خاص توجيه كرد.

بايد بدانيم همان اندازه كه نظريه ى اول به جهت افراط در تفسير مبناى تاريخ، مرتكب خطا مى شود، نظريه ى دوم هم كه جريان قوانين بر انسان ها را منكر مى شود، راه غلطى را در پيش گرفته است. لذا مى پردازيم به بيان نظريه ى سوم كه مطلوبيت آن نه تنها به دليل اعتدالى است كه در آن نهفته است، بلكه به دليل داشتن حقيقتى است كه هم جريان سر گذشت بشرى در طول تاريخ، و هم روش علمى مربوط به وجود انسان ها با تمامى ابعادش آن را تاييد مى كند.

نظريه ى سوم. چنان كه سرنوشت يك دانه گندم با چگونگى تفاعلاتى كه آن دانه با ديگر مواد خواهد داشت، تعيين مى شود، همان طور بعدى از انسان هم در مجراى وجود طبيعى خود، كيفيت خود را از تفاعل با مواد و رويدادهايى كه انجام مى دهد، بروز مى دهد. اگر دانه ى گندم در نظامى سيستمى باز از طبيعت قرار بگيرد، و عواملى كه در آن نظام بتوانند با دانه ى گندم ارتباط تفاعلى بر قرار كنند، نامحدود بوده باشند، قطعى است كه ما نخواهيم توانست سرنوشت آن دانه ى گندم را در هر حال و در هر موقعيتى مشخص كنيم. همين طور است وضع طبيعى انسان، چه در حال انفرادى و چه در حال زندگى دسته جمعى. اگر انسان در نظامى سيستمى باز قرار بگيرد، قطعى است كه ما به هيچ وجه نخواهيم توانست سرنوشت قطعى وضع طبيعى انسان را در هر حال و موقعيتى مشخص كنيم. حال كه وضع طبيعى انسان، كه امكان بستن آن در نظام سيستم مجموعى متشكل، مخالف ماهيت آن است، چگونه مى توان انسان را با داشتن آگاهى و خرد و اختيار كه رشد خود را در افزايش آنها مى داند، در نظامى سيستمى بسته قرار داد و براى او حتميت ها و ضرورت هايى را تعيين كرد كه در همه ى احوال و در همه ى موقعيت ها با دست بسته در برابر آن حتميت ها و ضرورت تسليم شود! ما در طول قرون و اعصار، نه تنها متفكرى را نديديم كه سرنوشت قطعى و دقيق و مشخص آينده ى جامعه ى خود را با دلايل علمى و قانع كننده پيشگويى كند، بلكه هيچ روش منطقى هم براى چنين پيش بينى ارائه نشده است. دليل اين ناتوانى، مستند به باز بودن نظام سيستم وجودى انسان در هر دو بعد طبيعى و روانى اوست، كه در جهانى با جريان نظام باز زندگى مى كند. معناى باز بودن نظام وجودى انسان و جهانى كه در آن زندگى مى كند، اين است كه علل حوادث تاريخى، و بروز شخصيت هاى موثر در تحولات تاريخى، و ظهور و روشن شدن مجهولات و حوادث طبيعى و انسانى محاسبه نشده و يا غير قابل محاسبه، و خارج از اختيار بودن مدت زندگى موثر انسان ها در اجتماع و غير ذلك، چنان در آگاهى و اختيار انسان ها نيستند كه بتوان آنها را براى تشكيل زمانى محدود از تاريخ تنظيم كرده و با كمال جرئت درباره ى آن زمان محدود از تاريخ، مانند نمود مشخص فيزيكى، نظر داد.

از طرف ديگر نبايد ترديد كرد كه باز بودن نظام وجودى انسان، چه با نظر به استعدادها و امكانات وضع طبيعى او و چه با نظر به استعدادها و قواى بسيار متنوع روانى او و چه با توجه به خود خواهى بسيار تند و گسترده ى وى، معنايش آن نيست كه انسان مى تواند همه ى قوانين را زير پا گذارد و سلطه اى مطلق بر همه ى موجوديت خويش و جهانى كه در آن زندگى مى كند به دست بياورد، اگر چه او همواره سر مست چنين خيال بى اساسى است.

اشتباه متفكران

ما پيش از آن كه توصيفى درباره ى معناى قانونى بودن تاريخ بيان كنيم، دو موضوع را كه غالبا موجب ارتكاب خطاى فكرى مى شود، متذكر مى شويم.

برخى از متفكران، با نظر به اين دو موضوع، انسان را دست و پا بسته تحويل عوامل جبرى تاريخ مى دهند. شايد همين تلقين كه: ما انسان ها نمى توانيم به هيچ وجه خود را از زنجير قوانين حاكم بر هستى رها كنيم ، در توجيه تاريخ انسان به سكوت و ركود ناشى از احساس جبر، نقش بسيار موثرى داشته است.

موضوع يكم

مشاهده ى قرار گرفتن افراد و گروه هاى بسيار فراوان حتى مى توان گفت تا حد اكثريت ، تحت تاثير عوامل طبيعى و همنوعان خود، تا حدى كه گويى هيچ اراده و اختيارى از خويشتن ندارند. به اصطلاح معمولى، مردم همواره با يك كشمكش گرم و با يك غوره سرد مى شوند اين همان حركت بى اختيار است كه آن را از اكثريت مشاهده مى كنيم، و با كلمه ى فريبنده ى آزادى اراده و اختيار مورد تمجيد قرار مى گيرد! در صورتى كه:

جمله عالم ز اختيار و هست خود مى گريزد در سر سرمست خود مى گريزند از خودى در بيخودى يا به مستى يا به شغل اى مهتدى تا دمى از هوشيارى وارهند ننگ خمر و بنگ بر خود مى نهند مولوى

اگر از يك ديدگاه عالى تر قضيه را مورد دقت قرار بدهيم، مى بينيم كه عواملى مانند اراده هاى قدرتمندان قدرت پرست و ضعف خود مردم در برابر جلب لذت و فرار از درد، چنان آدميان را اسير و برده مى كند كه گويى آزادى حقيقى و احساس استقلال شخصيت، فقط مخصوص يك عده افراد استثنايى نه اقليت در برابر اكثريت است. متاسفانه كمتر از اين عده، افرادى هستند كه تصنعى بودن جبر و اسارت مزبور را به خوبى مى فهمند.

موضوع دوم

پس از آنكه حوادث و تحولات تاريخى وقوع پيدا كرد، مورخان و تحليل گران در صدد پيدا كردن علل آن حوادث برمى آيند. در صورت احساس موفقيت در اين كار، حوادث و تحولات آينده را هم با آن مفاهيم كه به عنوان علل تلقى كرده اند، تفسير مى كنند. اينگونه تفسير و تحليل، اگر چه در مواردى صحيح به نظر مى رسد، ولى نمى توان آن را بر تمامى واقعيات و تحولات تاريخ تطبيق كرد.

مثلا فرض كنيم كه علت سقوط تمدن يك جامعه را در گذشته، سقوط فرهنگى دانستيم. اين علت نمى تواند بيان كننده ى همه ى انواع سقوط تمدن ها بوده باشد. زيرا مسائل اقتصادى و عقيدتى و خودكامگى و ظلم به طور فراوان، موجب نزول و سقوط تمدن ها در طول تاريخ شده است. آنچه كه موجب ارتكاب خطا در بررسى هاى فلسفى تاريخ مى شود، اين گونه تعميم هاست. يعنى يك متفكر، همه ى شئون حيات بشر و اجزا و پديده ها و علل و معلولات آنها را، چه در حال حيات فردى و چه در حيات اجتماعى، بر مبناى يك يا چند عامل مورد علاقه ى خود قرار مى دهد، و بشر را دست و پا بسته در زنجير آن عامل يا عوامل محكوم به جبر مى كند. در صورتى كه در هنگام تحليل همه جانبه مى بينيم:

اولا. تحليل كننده فقط از تفسير تاريخ گذشته بهره بردارى كرده است و آنچه را كه به نظرش عامل تحولات و وقايع رسيده است، براى آينده و كل تاريخ تعميم داده است. در صورتى كه تغييرات اساسى در آينده ممكن است مسير و چگونگى حيات انسان ها را از قابليت تاثر عوامل تعميم يافته از ديدگاه متفكر در فلسفه ى تاريخ بر كنار كند.

فرض كنيم در دوران هاى گذشته، جامعه يا جوامعى را پيدا كرديم كه همه ى اصول و مبانى حيات اجتماعى آنان در رابطه با ديگران بر اساس نژادپرستى بود. اگر متفكرى بتواند با پديده ى مزبور، مبناى رابطه ى حيات اجتماعى آن جامعه يا جوامع را، با ديگر جوامع توضيح بدهد، آيا چنين تفسيرى مى تواند توضيح دهنده ى مبانى و اصول حيات اجتماعى آينده هايى باشد كه رنگ نژادپرستى در آن مات شده، يا اصلا به دليل پيشرفت احساسات جهان وطنى در انسان، از بين رفته است؟ قطعا پاسخ سئوال منفى است.

ثانيا. اين گونه تحليل و تفسير فلسفى تاريخ كه حيات انسان ها را در جبر يك يا چند عامل اسير مى كند، با قانون علمى و فلسفى زير مخالف است:

شناخت معلول مستلزم شناخت علت نيست

شناخت معلول مستلزم شناخت علت نيست، ولى شناخت همه ى جانبه ى علت است كه شناخت معلول را نتيجه مى دهد.

شناخت همه جانبه ى علت مى تواند موجب شناخت همه جانبه ى معلول باشد، ولى شناخت همه جانبه ى معلول، موجب شناخت همه جانبه ى علت نيست. زيرا بنا به قاعده ى تطابق معلول با علت خود، هيچ معلولى نمى تواند بيش يا كم از آن چه را كه علت به آن معلول منتقل كرده است، از خود بروز بدهد و آن را مستند به علت خود كند. مثلا از نيروى حركت به مسافت ١٠٠ كيلومتر، نمى تواند حركتى به اندازه ١٠١ كيلومتر به عنوان معلول آن نيرو به وجود بيايد. چنانكه حركت ٩٩ كليومتر، بدون عارض مخل بر وسيله ى حركت امكان ناپذير است. همچنين با شناخت كامل بذر يك نوع گل و چگونگى تاثير عوامل روياينده ى آن، مى توان آن گل را به عنوان معلول بذر و عوامل مربوطه مورد شناسايى قرار داد. همچنين با علم به خواص عناصرى كه در يك دارو به كار رفته است، و با شناخت مختصات جسمانى و عوارض مزاجى بيمار، مى توان به معلولى كه از آن دارو به وجود خواهد آمد، پى برد. مخصوصا با در نظر گرفتن جريان معلول از كانال معين كه مى تواند مورد شناخت ما قرار بگيرد. البته اين در صورتى است كه ما از همه ى اجزا و ابعاد موثر در معلول آگاهى داشته باشيم. اما چنان نيست كه با شناخت معلول، حتما بتوانيم علت آن را بشناسيم. زيرا ممكن است معلول ها از يكى از چند علت به وجود بيايد. مخصوصا در موردى كه انسان در موقعيت علت بوده باشد.

مثال بسيار روشن زير را در نظر بگيريم:

مثال يكم. انسانى را مى بينيم كه صد تومان به انسان ديگر مى دهد. در اين مثال پديده اى كه مورد مشاهده ى ماست، انتقال صد تومان از يك فرد انسان به ديگر است. مسلم است كه انتقال پول معلول است و به علتى نيازمند است. مثلا فرد دهنده، قبلا اين مبلغ را از او گرفته بود. ممكن است علت دادن صد تومان، احساس احتياجى است كه در وى كرده و به انگيزگى عاطفه، دست به كار مزبور زده است. احتمال مى رود علت آن كار، يك احساس انسانى والا بوده باشد. شايد علت درخواست، قرضى بوده باشد كه از گيرنده ى صد تومان صورت گرفته است. ممكن است علت، قيمت كالايى بوده باشد كه از گيرنده ى پول خريدارى كرده است. همچنين ممكن است علت، آزمايش كردن گيرنده ى پول است كه آيا وى طمع كار است و پول را خواهد گرفت يا داراى شخصيت بزرگى است و در مقابل آن پول خود را نخواهد باخت. ممكن است اصولا پول مال كسى ديگر است و پرداخت كننده ى پول نقشى بيش از وساطت ندارد. همچنين احتمالات فراوانى وجود دارد كه هر يك مى تواند علت انتقال پول از كسى به كسى ديگر بوده باشد. لذا به مجرد مشاهده پديده ى مزبور نمى توان با قاطعيت تمام، علت را تعيين كرد.

مثال دوم. ما انسانى را مى بينيم كه خوش حال و شادمان است. آيا هيچ مى دانيد كه احتمال علل درباره ى پديده ى مزبور، به عدد صدها علت و انگيزه ى به وجود آورنده ى خوش حالى است؟ همچنين كسى كه در اندوه فرو رفته باشد، آيا مى دانيد براى تعيين علت و انگيزه ى آن مى توان صدها احتمالات را بررسى كنيد؟

همچنين در تحولات و رويدادهاى تاريخ، بدان جهت كه يك تحول يا يك جريان نمى تواند علت مشخص خود را همزمان، و با خصوصيات بارزى كه علت بودن آن را به طور قطع معين مى كند، با خود داشته باشد چنان كه در دو مثال ساده متذكر شديم، اغلب معلول هايى كه پاى انسان در سلسله ى علل آنها در كار باشد، احتمالات متعددى درباره ى پيدا كردن علت به وجود مى آيد ، لذا يك تحليل گر آگاه بايد تمامى آن احتمالات را براى پيدا كردن علت حقيقى و يا عوامل متعددى را كه ممكن است در به وجود آمدن تحول يا جريان تاريخى مفروض نقش داشته است، مورد بررسى و دقت قرار بدهد.

مقصود از فلسفه تاريخ چيست

كلمه ى فلسفه، چنانكه مى دانيم، داراى يك مفهوم عام است كه از بررسى حقيقت و علت وجودى يك موجود گرفته، تا بررسى كل مجموعى هستى در تمام ابعاد آن را شامل مى شود. كسانى كه در تاريخ بشر، فلسفه مى جويند، و به عبارات ديگر، فلسفه ى تاريخ بشر را مى جويند، واقعا مى خواهند حقيقت و علت وجودى و نتايج رويدادها و تحولات تاريخ را درك كنند، و تاريخى را كه بشر آن را پشت سر گذاشته و بلكه تاريخى را كه بشر در آينده ى خود خواهد ديد، در برابر خود نهاده، همه ى سطوح و ابعاد آن را بفهمند.

در اين مبحث، نخست ما بايد اين نكته را مطرح كنيم كه آيا ما در صدد شناخت فلسفه ى كل مجموعى تاريخ هستيم، يا فلسفه ى برهه هايى از تاريخ؟ از طرف ديگر، آيا ما از تاريخ بشرى به اندازه اى قوانين علمى به دست آورده ايم كه بتوانيم تاريخ بشرى را با آن قوانين به دست آورده از تجربه هاى يقين آور، مورد تفسير و تحليل قرار داده، فلسفه ى آن را به دست بياوريم؟

ممكن است عقيده ى بعضى از متفكران چنين باشد كه آرى، ما مى خواهيم و مى توانيم فلسفه ى كل مجموعى تاريخ بشرى را به دست بياوريم. همان طور كه فلسفه ى حقوق، زيبايى، اقتصاد و فلسفه ى سياست را تحصيل مى كنيم. اشكالى كه اين متفكران با آن مواجه هستند، اين است كه شما چگونه مى توانيد فلسفه ى كل مجموعى تاريخ بشرى را كه در اين دنيا يك بار رخ داده است، و هرگز تكرار نخواهد شد، به دست بياوريد!

به عبارت ديگر، تاريخ بشرى، تا همين لحظه كه من اين كلمات را مى نويسم، از تحولات و رويدادهايى كوچك و بزرگ، نيك و بد، و زشت و زيبا تشكل يافته، و اين تاريخ با اين خصوصيات هرگز تكرار نخواهد شد. هر حقيقى قابل تكرار نباشد، قابل بررسى علمى نيست. اين يك مطلب جالب است، ولى نمى تواند اثبات كند كه تاريخ بشرى قابل بررسى علمى نيست، زيرا هر يك از اجزا و عناصر تشكيل دهنده ى تاريخ، با ديگرى، به طورى متباين و متخالف نيستند كه تحت هيچ جامع مشتركى قرار نگيرند. بلكه اغلب اجزاى عناصر تشكيل دهنده ى تاريخ، معلولاتى مستند به علل مشابه هستند. به همين دليل، خود آن معلولات هم شبيه يكديگرند.

به عنوان مثال، ما در هر مرحله اى از تاريخ و در ميان هر قومى و ملتى، هنگامى كه برابرى مردم را در مقابل حقوق مى بينيم، فورا اين نتيجه ى قطعى را مى گيريم كه آن مردم در حيات حقوقى خود، در رفاه و آسايش بوده، وضع روانى آنان در اطمينان و آرامش بوده است. هنگامى كه ظلم و جور سردمداران يك جامعه را مى بينيم، اين نتيجه ى قطعى را مى گيريم كه مردم آن جامعه آماده ى طغيان و عصيان بر آن سردمداران بوده و دير يا زود، مبارزه ى بى امان را در اشكال گوناگون با آنان شروع كرده اند. سقوط اقتصادى همواره موجب سقوط حيات انسانى از تحرك و جوشش بوده است. با سقوط ايمان و ايدئولوژى، مردم با لذت يابى سرگرم و سپس به پوچى مى رسند. احساس قدرت در خويشتن، غالبا ملازم احساس بى نيازى بوده و احساس بى نيازى، طغيان گرى را به دنبال خود مى آورد. مگر اين كه احساس كننده ى قدرت داراى ايمان الهى باشد و بپذيرد كه قدرت يك امانت خداوندى در دست اوست، و او بايد قدرت را در راه صلاح انسان ها به كار بيندازد، نه در راه متورم كردن خود طبيعى اش.

به اين روايات دقت كنيد؟!

(( ((روى فى الكافى عن بعض اصحبابنا، قال : قال ابوعبدالله ، اصبروه على الدنيا، فانما هى ساعة ، فما مضى منه لاتجد الما و لاسرورا، و ما لم تجى فلاتدرى ما هو؟ و انما هى ساعتك التى انت فيها، على طاعة الله و اصبر فيها عن معصية الله )). ))

مرحوم كلينى (ره ) از بعضى از اصحاب ما روايت كرده كه گفت : حضرت امام صادقعليه‌السلام فرمود: بر (سختيهاى ) دنيا صبر كنيد، زيرا دنيا ساعتى بيش نيست ، زيرا آنچه كه گذشت (ديگر) درد و رنج و سرور و خوشيش را نمى يابى ، و آنچه كه نيامده است پس تو نمى دانى آن چيست و فقط دنياى تو آن لحظه اى است كه در آن هستى ، پس صبر كن در آن بر اطاعت خدا و روگردان از معصيت خدا.

(( و فى الفقيه قال : قال علىعليه‌السلام : ما من يوم يمر على ابن آدم الاقال له ذلك اليوم ، انا يوم جديد، و انا عليك شهيد و قل فى خيرا او اعمل فى خيرا، فانك لن ترابى بعدها ابدا. ))

در كتاب من لايحضره الفقيه آمده است كه علىعليه‌السلام فرمود: هيچ روزى نمى گذرد بر فرزند آدم ، جز اينكه آن روز به او مى گويد: من روز جديد هستم ، و من بر تو شاهد و گواه هستم ، و در من حرف خوب بزن ، يا كار خير انجام بده زيرا تو پس از من مرا هرگز نخواهى ديد.

راه رفتن با سرعت بهاء مؤ من است

(( و فى الخصال عن الصادقعليه‌السلام قال : سرعة المشى بهاء المؤ من ))

در كتاب خصال از امام صادقعليه‌السلام روايت شده كه فرمود: تند راه رفتن بهاء و ارزش مؤ من است

(( و فيه عن ابى جعفرعليه‌السلام قال : اذا احب الله عبدا نظر اليه ، فاذا نظر اليه ، اتحفه من ثلاث بواحدة ، اما صداع ، اما حمى ، و اما رمد. ))

باز در كتاب خصال از امام صادقعليه‌السلام روايت شده كه فرمود: وقتى خداوند بنده اى را دوست بدارد به او نظر مى كند پس وقتى به او نظر كرد يكى از سه چيز را به او هديه مى دهد، يا سر درد و يا تب و يا چشم درد

(( فى الخصال عن النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قال : ثلثة ان لم تظلمهم ظلموك السفلة ، و زوجك ، و خادمك ))

يعنى سه دسته اند كه اگر به آنها ستم نكنى به تو ستم كنند، 1- افراد پست 2- همسرت 3- خدمتكارت

در سه جا دروغ خوب است

خصال : عن علىعليه‌السلام قال : قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ثلاث يحسن فيهن الكذب ، المكيدة فى الحراب ، و عدتك زوجتك و الاصلاح بين الناس ، و قال : ثلاثة يقبح فيهن الصدق ، النميمة ، و اخبارك الرجل عن اهله بما يكرهه ، و تكذيب الرجل عن الخبر. ))

از علىعليه‌السلام نقل شده است كه فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: در سه مورد دروغ خوب و پسنديده است ، مكرر حيله در جنگ ، وعده به زوجه ، و اصلاح و آشتى دادن ميان مردم و در سه مورد راست گفتن زشت است : سخن چينى ، خبرى كه اهل و عيال تو را ناراحت كند، و بايد تكذيب كند كسى را كه خبر بدى را (براى همسرش ) آورده باشد.

همنشينى با سه كس دل را مى ميراند

(( و قال علىعليه‌السلام ثلاثة مجالستهم يميت القلب ، مجالسة الاراذل ، و الحديث مع النساء، و مجالسة الاغنياء.(16) ))

از حضرت علىعليه‌السلام روايت شده است كه فرمود: با سه كس ‍ مجالست و همنشينى دل را مى ميراند، همنشينى با اراذل و افراد فرومايه ، و سخن با زنان ، و نشست و برخاست با ثروتمندان

حكايت عجيب !!

شيخ بهائى در كشكول نقل كرده : كه در بعضى از تواريخ معتبر ديدم كه نوشته شده بود جماعتى بر حجاج خروج كردند، حجاج با آنها به جنگ برخاست و اميرشان را اسير كرد و آن امير عابد و شجاع بود حجاج دستور داد دستهاى او را از منكب جدا كنند، و نيز پاهاى او را ببرند دستها و پاهاى او را قطع نموده و او در خون خود غوطه ور بود، و هنگامى كه صبح شد آواز سرداد كه برايم آب بياوريد مى خواهم غسل كنم زيرا من ديشب جنب شده ام و اين خيلى عجيب است كه شخصى را كه دست و پايش را قطع كرده اند در خواب محتلم شود.

لطيفه

روباهى در هنگام سحر به كنار درختى رفت ، ديد بالاى درخت خروسى اذان مى گويد، روباه به او رو كرده ، گفت : آيا پايين نمى آيى تا با هم نماز جماعت بخوانيم ؟ خروس گفت : امام جماعت در زير درخت خوابيده است ، او را بيدار كن تا با هم نماز جماعت بخوانيم ، روباه نظر كرد سگ را ديد پا به فرار گذاشت خروس به او گفت : آيا نمى آيى با هم نماز جماعت بخوانيم ، روباه گفت : مى روم تجديد وضو كنم و بزودى بر مى گردم

لطيفه

از طرف خليفه اعلام شد كه هر كه چهار تخم دارد او را دستگير نموده بياوريد، روباه پا به فرار گذاشت رفيقش او را ديده گفت : با تو كارى ندارند برگرد، روباه گفت : مى ترسم اول تخمها را بكشند و بعد بشمارند.

لطيفه

عربى بيابانى كيسه اى پر از پول را دزديد، سپس داخل مسجد شد كه نماز جماعت بخواند و اسم او موسى بود، امام جماعت اين آيه را در نماز خواند:و ما تلك بيمينك يا موسى يعنى اى موسى در دستت چيست ؟ موسى كه اقتداء كرده بود نمازش را شكست را جلوى او انداخته و گفت : به خدا قسم كه تو ساحر و جادوگرى(17)

آرامش درد مار گزيده و عقرب گزيده

گويند كسى را كه مار يا عقرب گزيده اگر مقدارى نمك داخل مقعد و ما تحتش كنند دردش ساكن مى شود.

رضا شاه و الفاظ عربى در زبان فارسى

نقل شده است كه رضا شاه دستور داد الفاظ عربى بايد از فارسى محو شود و روزنامه ها و نامه هاى ادارى فقط با الفاظ فارسى نوشته شود، روزنامه ها مى خواستند در عنوان و تيترشان بنويسند اعلى حضرت از مازندران حركت كرد به طرف تهران ، ديدند حركت لفظ عربى است با خط درشت نوشتند گنده آقا از مازندران جنبيد به تهران

و نيز گويند

جمعى از رؤ ساى ادارات و بعضى از وزراء در جلسه دير آمد شاه به او گفت : چرا دير آمدى ؟ (او مى خواست به شاه بگويد قربانت گردم در جلسه وزراء شركت كرده بودم ) ديد كه قربانت عربى است لفظ جلسه عربى است و شركت هم عربى است ، در جواب گفت : برخيت گردم در نشيمنگاه بار برداران انبارى مى كردم

.

حيله

بن مزاحم به يك نصرانى گفت : اى كاش اسلام اختيار مى كردى ، نصرانى گفت : من اسلام را دوست مى دارم ، جز اينكه به خمر و عرق و شراب علاقه زيادى دارم ، ضحاك گفت : مانعى ندارد تو اسلام بياور و شراب هم بخور، پس چون مسلمان شد، به او گفت : اكنون مسلمان شدى اگر عرق و شراب هم بخورى تو را حد مى زنيم ، و اگر از اسلام به دين خود برگردى مرتد مى شوى و تو را مى كشيم ، پس او عرق و شراب را ترك كرده و مسلمان خوبى شد(18)

لطيفه

محدثى با يك مسيحى در كشتى نشسته بودند، آن مسيحى از شيشه اى كه همراهش بود شربتى ريخته و خورد، سپس شربتى را ريخته و به آن محدث داد، محدث هم از آن شيشه شربت تناول كرد، آن شخص ‍ مسيحى به او گفت : اين كه به تو دادم خوردى خمر و شراب بود محدث به او گفت : از كجا فهميدى خمر است ؟ مسيحى گفت : چون غلام من آن را از يك يهودى خريد، محدث با عجله و شتاب بقيه آن را هم خورد، و به آن مسيحى گفت : من از تو احمق تر نديدم ، چون ما اصحاب حديث در رواياتى مثل حديث سفيان بن عيينة و سعيدبن جبير تاءمل مى كنيم ، حالا بياييم قول يك مسيحى را از يهودى را تصديق كنيم ؟ به خدا قسم آن را نخوردم جز براى ضعف اسناد و سندهاى روايت

براى رفع هر گونه گرفتارى

(( عن الامام ابى عبداللهعليه‌السلام قال : اذا عسر عليك امر فصل عند الزوال ركعتين ، تقرء فى الاولى بفاتحة الكتاب و قل هو الله احد و انا فتحنا الى قوله و ينصرك الله نصرا عزيزا و فى الثانى بفاتحة الكتاب و قل هو الله احد و الم نشرح .))

از امام صادقعليه‌السلام روايت شده كه فرمود: وقتى امر مشكلى به تو رو كرد پس در هنگام زوال دو ركعت نماز بخوان در اولى (( حمد و قل هو الله احد و انا فتحنا را تا و ينصرك نصرا عزيزا )) مى خوانى و در ركعت دومى حمد و قل هو اله و الم نشرح را مى خوانى و نماز را تمام مى كنى انشاء الله گرفتارى و مشكل تو حل مى شود.

لطيفه

يك گبرى مسلمان شد، پس روزه گرفتن براى او خيلى سنگين بود داخل سرداب منزلش شد و روزه خود را افطار كرد و مشغول غذا خوردن شد، فرزندش كه صداى او را حس كرد گفت : كيست ؟ پدرش در جواب گفت : پدر بد بخت تو است كه دارد نان خودش را مى خورد و از مردم مى ترسد.

لطيفه

شخصى گفت : ديدم موذن را كه اذان خود را ترك كرده و با سرعت مى دود به او گفتم كجا با اين سرعت مى دوى ؟ در جواب گفت : مى خواهم بدانم كه صداى اذانم تا كجا مى رسد.

لطيفه

زنى به پيش معلم آمده از فرزندش شكايت كرد معلم رو به پسر كرده و گفت : اگر دست از كارهايت بر ندارى با مادرت چنين و چنان خواهم كرد! زن به معلم گفت : اى معلم ؛ اين بچه است و حرف تو را نمى فهمد، هر كار خواستى با من بكنى در جلو چشم او بكن شايد او با چشم خود ببيند و توبه كند.

اگر محرم روز شنبه باشد

قطب راوندى در كتاب قصص با سند خود از صدوق و او از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده: در كتاب دانيال است كه اگر اولين روز محرم شنبه باشد، زمستان هوا بسيار سرد و يخبدان خواهد بود و بادهاى سردى مى وزد و گندم گران خواهد شد، و وباء و مرگ كودكان و تب در آن سال زياد خواهد شد و عسل كم خواهد بود و دنبلال زياد خواهد بود، و زراعت و كشاورزى از آفات سالم مى ماند و به بعضى از درختان آسيب رسد و به بعضى از درختان مو آفت رسد و در آن سال ، فراوانى نعمت باشد و در روم (اروپا) دو جنگ واقع شود و عرب با ايشان بجنگند و اسير و غنيمت از ايشان بسيار به دست عرب افتد و پيروزى در جميع اين امور با سلطان است به خواست خداوند.

اگر روز محرم روز يكشنبه باشد

زمستان شايسته و نيكو گذرد و باران زيادى ببارد و به بعضى از درختان آفت رسد و عسل كم شود و دردهاى مختلف و مرگهاى شديد و صعب العلاج شايع گردد و در هوا طاعون و وبا زياد شود و مرگ و مير فراوان شود و در آخر سال بعضى از خوراكى گران شود و در آن سال پيروزى از آن سلطان شود.

اگر روز محرم روز دوشنبه باشد

هواى زمستان مناسب و خوب باشد ولى در تابستان هوا بسيار گرم مى شود و باران زيادى مى بارد، و گاو و گوسفند و عسل فراوان شود و غذا و ميوه ها زياد گردد در شهرهاى كوهستانى و در بين زنها مرگ و مير واقع شود و در آخر سال در نواحى مشرق يك خارجى بر سلطان خروج كند و به بعضى از اهل فارس غم و اندوه وارد شود و زكام در سرزمين اهل جبل زياد شود.

اگر روز محرم روز سه شنبه باشد

هواى زمستان بسيار سرد شود و يخ و يخبندان در سرزمين جبل و ناحيه مشرق واقع شود و گوسفند و عسل فراوان گردد و به بعضى از درختان و انگور آفت رسد و در ناحيه مشرق و شام حادثه اى در آسمان ظاهر شود كه خلق بسيار بميرند و يك خارجى قوى به سلطان بر او غالب گردد، در سرزمين فارس به بعض از غلات آفت رسد و در آخر سال قيمت ها گران شود.

اگر روز محرم روز چهار شنبه باشد

هواى زمستان متوسط باشد و در بهار باران مفيد و نافع و با بركت بارد و ميوه جات و غلات در همه سرزمين جبال و مشرق فراوان گردد و در آخر سال مرگ و مير در مردان واقع شود و در سرزمين بابل و جبل به مردم آفت رسد و نرخها ارزان شود مملكت عرب در آن سال آرام باشد و غلبه و پيروزى بر سلطان باشد.

اگر اول محرم روز پنجشنبه باشد

زمستان ملايم باشد و گندم و ميوه و عسل در تمام سرزمين مشرق فراوان گردد و در اول و آخر سال تب بسيار حادث شود و نيز در همه سرزمين بابل در پايان سال تب به وجود آيد و روميها بر مسلمين پيروز گردند و سپس عرب بر ناحيه مغرب بر آنها غلبه كنند و در سرزمين سند جنگهايى واقع شود با ملوك عرب خواهد بود.

اگر اول محرم روز جمعه باشد

در آن سال زمستان سرما نباشد و باران كم بارد و آب رودخانه كم شود و در اطراف جبل صد فرسخ در صد فرسخ غلات كم شود و مرگ در جميع مردم فراوان گردد و قيمت ها و نرخها در ناحيه مغرب بالا رود و به بعضى از درختان آفت رسد و روم بر فارس غلبه سخت و شديدى كند.(19)

ناكس كس نمى گردد

جامى گفته

من از روئيدن خار سر ديوار فهميدم

كه ناكس كس نمى گردد از اين بالا نشينى ها.

آنكه ناكس بود به اصل سرنوشت

بتقاليب دهر كس نشود

سگ مگس را اگر كنى مقلوب

قلب او غير سگ مگس نشو.

لطيفه

گويند: عربى در بيابان گربه اى را شكار كرد و نفهميد چيست ؟ كسى او را ديد و گفت : اين سنور چيست ؟ و ديگرى او را ملاقات كرد و گفت : اين هر چيست ؟ و سومى او را ديده و گفت : اين قط چيست كه به دستت گرفته اى ؟ و چهارمى او را ديد و گفت : اين ضيون چيست ؟ و پنجمى با او برخورد كرد و گفت : اين خيدع چيست ؟ و ششمى او را ديده و گفت : اين خيطل چيست ؟ هفتمى او را ديد و گفت : اين دمه چيست ؟

عرب بيابانى گفت : آن را مى برم و مى فروشم شايد خدا به وسيله آن مال كثيرى به من بدهد آن را به بازار آورد، كسى به او گفت : چند مى فروشى ؟ گفت به صد درهم ، به او گفتند آن بيش از نيم درهم ارزش ندارد، گربه را انداخت و گفت : خدا لعنتش كند چقدر اسمهاى زيادى دارد ولى پولش ‍ كم است(20)

گربه ركن الدولة

گويند: ركن الدولة گربه اى داشت ، و بعضى از دوستانش وقتى مى خواستند با او ملاقات كنند و ملاقات با ركن الدولة برايشان مشكل بود حاجت خود را در كاغذى مى نوشتند و به گردن گربه آويزان مى كردند، پس ركن الدولة مى ديد و مى گرفت و مى خواند و جواب را مى نوشت و به گردن گربه مى بست ، و گربه جواب را براى صاحب نامه بر مى گرداند تا آن را بخواند.(21)

لطيفه

در نجف اشرف عربى فقير گربه اى را گرفته پيش طلبه اى آورد و گفت : به من كمك كن و اين گربه را از من بگير و به اندازه يك وعده غذا به من كمك كن ، طلبه گفت : من گربه نمى خواهم اما مقدارى به تو كمك مى كنم ، فقير گفت : نه نمى شود من گدا نيستم ، پس اين گربه را در عوض ‍ بگير، طلبه هم گربه را گرفت و مقدارى به او كمك كرد فردا ديد كه عده اى از عربها پشت حجره او صف بسته اند و هر كدام گربه اى را در دست دارند و به طلبه مى گويند: شنيده ايم كه تو گربه مى خرى گربه ما را هم بخر و به ما پول بده

اشعار متصل

مرحوم نراقى در خزائن گويد

پيشلطيفطلعتشقيمتمهشكستهشد

پيشبنفشهخطشگلبچمننهفتهشد

شبعيشمنغمگينبمحنتصبحگشتاما

بلطفگهگهينتميشكيبدقلبغمزارا

شبعيشمننهفتهگشبغم

گلعيشمننهفتهگشتبخار

منعمنكمكنكهمستستميقين

منعممفلسصفتهستميقين

مصرع

منمشتعلشقعليمچكنم

لطيفه

يك يهودى مسلمانى را ديد كه در روز ماه رمضان در حال نهار خوردن (غذاى بريان ) است با او نشسته مشغول خوردن شد، مسلمان گفت ذبيحه ما (يعنى گوسفندى را كه مسلمين ميكشند) براى تو حلال نيست يهودى گفت : من در ميان يهوديان مانند تؤ ام در ميان مسلمين كه در روز ماه رمضان دارى غذا ميخورى

شعر

يكجوغم ايام نداريم و خورشيم

گه چاشت گهى شام نداريم و خورشيم

چون پخته بماميرسد از عالم غيب

از كس طمع خام نداريم و خورشيم

بهائى

عهد جوانى گذشت در غم بود و نبود

نوبت پيرى رسيد صد غم ديگر فزود

كاركنان سپهر بر سر دعوى شدند

و انچه بدادند دير باز گرفتند زود

نام جنون را بخود داد بهايى قرار

نيست چه او عاقلى زير سپهر كبود

باز شيخ بهائى گويد

حالى دارم زمان زمان درهم تر

هر لحظه قدم زبار عصيان خمتر

يارب بگناهم ارنسوزى چه شود

يك مشت بخاكستر دوزخ كمتر

تفاءل به ديوان حافظ

مگس خان افغان بر سر قبر خواجه حافظ آمد، به جهت تشیيع خواست مقبره او را خراب كند، جمعى او را ممانعت كرده قرار بر تفاءل از ديوان خواجه گذاشتند اين شعر نمودار شد.

اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست

عرض خود مى برى و زحمت ما ميدارى

دفع فقر و فاقه

براى از بين رفتن فقر و فاقه سوره آل را سه مرتبه بخواند و با احدى از مردم صحبت نكند و وقتى رسيد به آخرقل اللهم مالك الملك ، اين دعا را هفت مرتبه بخواند (( اللهم يا فارج الهم و يا كاشف الغم و يا صادق الوعده و يا موفى العهد يا لااله الانت فرج همى و خوفى ، واقص عنى دينى و اغننى من الفقر و الفاقة برحمتك يا ارحم الراحمين )) ملا احمد مى گويد: اينطور به خط بعضى از بزرگان ديدم

لطيفه

و همچنين در خزائن است كه شخصى بعد از دعائى سر به سجده نهاده و ميگفت : شكراالله شكراالله تا صد دفعه آن را تكرار كرد پس گفت : اقلش ‍ اقلش و آن را نيز تا ده مرتبه تكرار كرد از او سئوال شد كه اين چه معنى دارد؟ گفت : نمى دانم ولى در دعا وارد شده ، و كتاب دعائى را گشود و آن دعا را نشان داد در آن نوشته شده بود كه فلان دعا را بخواند و بعد از آن صد مرتبه شكراالله شكراالله بگويد و اقلش ده مرتبه است يعنى كمتر از ده مرتبه نگويد.

نظيرش اين حكايت است

كه شخصى مرده اى را دفن كرده و پس از آن گفت كمى پهن تازه بياوريد و مقدارى پهن بر روى مرده ريخت ، فردى به او گفت اين چه معنى دارد؟ گفت : نمى دانم ولى در رساله است رساله را آورد ديدند نوشته است كه مستحب است قبر را كمى پهن تر كنند يعنى وسيعتر نمايند.

و نيز نظيرش اين است

در احاديث وارد شده كه موسىعليه‌السلام عرض كرد: (( الهى اقريب انت فاناجيك ام بعيد فاناديك ، )) طلبه اى آن را چنين مى خواند فاناجيك جيك يعنى حيوان كوچكى كه در حمامها است و صداى باريكى دارد و ديك به معنى خروس است و توضيح مى داد كه معنى حديث مس شود خدايا اگر تو نزديكى پس من جيك هستم و صداى خود را باريك مى كنم و اگر تو دورى پس من ديكم و صداى خروس مى كنم و آواز بلند سر مى دهم(22)

كسى كه ميخواهد بداند حاجتش برآورد مى شود يا نه

از دانيال پيغمبر نقل است كه گفت : وقتى كسى خواست بداند كه حاجتش برآورده شده است يا نه يك مشت از دانه ها را بردارد (مانند اينكه يك مشت نخود يا چيز ديگر بر مى دارد يا يك قبضه از تسبيح را بگيرد) و حاجت خود را در دل پنهان دارد و هشت تا هشت تا از دانه ها برگيرد، پس اگر در دستش يكى ماند پس آن براى زهره است و حاجتش ‍ برآورده مى شود و اگر در دستش دو تا ماند پس آن براى مريخ است و حاجتش برآورده نمى شود و اگر سه تا ماند پس آن براى ستاره دنباله دار است و نحس است و حاجتش برآورده نمى شود، و اگر چهار تا ماند پس ‍ آن براى زحل است و حاجتش برآورده نشود و اگر پنج عدد ماند آن براى مشترى است و سريعا حاجتش برآورده شود و اگر شش عدد ماند براى قمر است و حاجتش روا گردد، و اگر هفت عدد ماند براى عطارد است و حاجتش به خوبى برآورده شود و اگر هشت تا باقى بماند پس به وجهى از وجوه حاجتش بر آورده نشود.

داستانى عجيب از كرامات عسكريينعليه‌السلام

مرحوم حاج شيخ ملااحمد نراقى در خزائن مى نويسد: شيخ جليل القدر شيخ محمد جعفر نجفى قدس سره كه از مشايخ اجاره اين حقير است در سفرى كه به جهت زيارت عسكريين و سرداب مقدس به سر من راءى (سامراء) مشرف مى شديم ، با جناب ايشان همسفر بوديم ، روزى حكايت كرد كه مرا از اهالى سامراء يك آشنا وى بود كه هرگاه به زيارت مى آمدم به خانه او مى رفتم ، وقتى آمدم آن شخص را رنجور و نحيف و زار و مريض ديدم كه مشرف به مرگ بود، از سبب ناخوشى او پرسيدم ، گفت : چندى قبل از اين ، قافله اى از تبريز به جهت زيارت به اين مكان مشرف شدند، و من چنانكه عادت خدام اين حرم و اهل سر من راءى (سامراء) است به دنبال قافله رفتم كه مشترى براى خودم پيدا كنم و براى او زيارت نامه بخوانم و پولى از او دريافت كنم ، در ميان قافله جوانى را ديدم در زى و لباس اهل صلاح و نيكان ، در نهايت صفا و طراوت با لباسهاى نيكو، برخاست و به كنار دجله رفته و غسلى به جا آورد و جامه هاى تازه پوشيد، در نهايت خضوع و خشوع روانه روضه متبركه شد با خود گفتم : از اين مى توان بسيار منتفع شد (و پول زيادى گرفت ) پس دنبال او را گرفته و رفتم ، ديدم داخل صحن مقدس ‍ عسكريين شد و بر در رواق ايستاده ، كتابى در دست دارد، مشغول خواندن دعاى اذن دخول شد و در نهايت آنچه تصور مى شود از خضوع و اشك از دو چشم او بر زمين جارى بود نزد او آمدم گوشه رداى او را گرفته ، گفتم مى خواهم به جهت تو زيارت نامه بخوانم ، او دست به كيسه كرده و يك دانه اشرفى به كف دست من گذاشت و اشاره كرد كه برو و ديگر بر نگرد، من كه چند روز استادى مى كردم به ده يك اين شاكر بودم آن را گرفته مقدارى راه رفتم و طمع مرا بر آن داشت كه باز از آن اخذ كنم و پول بيشترى به جيب بزنم ، برگشتم ديدم در غايت خضوع و گريه مشغول دعاى اذن دخول است باز مزاحم او شده گفتم : بايد من تو را زيارت تعليم دهم اين مرتبه نيم اشرفى به من داده و اشاره كرد به من كه برو و ديگر پيش من نيا، من رفتم و با خود گفتم خوب شكارى به دست آمده دوباره برگشتم در عين خضوع به او گفتم : كتاب را بگذار من البته بايد به جهت تو زيارتنامه بخوانم و رداى او را كشيدم ، اين مرتبه نيز يك عدد ريال به من داده و مشغول دعا شد من رفتم و باز طمع مرا واداشت كه برگردم و همان مطلب را تكرار نمودم اين دفعه كتاب را در بغل گذارد و حضور قلب او تمام شد و بيرون آمد من از عمل خود پشيمان شدم و به نزد او آمدم ، گفتم : برگرد و به هر نحوى كه مى خواهى زيارت كن و من با تو كارى ندارم گريه كنان گفت : مرا حال زيارتى نماند و رفت من بسيار خود را ملامت كرده مراجعت نمودم از درب خانه داخل فضا شدم ، سه نفر بر لب بام خانه من روبروى درب خانه ايستاده بودند آنكه در ميان بود، جوان تر بود و كمانى در دست داشت ، تير در كمان نهاد و به من گفت : چرا زائر ما را از ما باز داشتى و كمانى رازه كشيد و ناگهان سينه من سوخت و آن سه نفر غائب شدند، و سوزش سينه من شدت يافت بعد از دو روز مجروح شد و به تدريج جراحت آن زياد شد اكنون تمام سينه مرا فرا گرفته است و سينه خود گشوده ديدم تمام سينه او پوسيده بود و چند روزى نگذشت كه او از دنيا رفت

كرامت ديگرى از روضه متبركه عسكريينعليه‌السلام

و باز مرحوم نراقى در خزائن مى نويسد: حاجى حرمين شريفين حاج جواد صباغ كه از معتبرين تجار و مورد اطمينان بود و در سامراء مشغول كار و تعمير روضه متبركه عسكريينعليه‌السلام و سرداب مقدس بود از جانب جعفر قلى خان خوئى در سال هزار و دويست و ده كه حقير به عزم زيارت بيت الله الحرام به آن مكان مشرف شدم به زيارت سر من راءى (سامراء) رفتم او در آنجا بود.

حكايت كرد كه سيد على نامى بود كه سابق بر اين از جانب وزير بغداد حاكم سامراء بود حقير او را در سال يكهزار و دويست و پنج هجرى قمرى كه مشرف شده بودم ديدم و او گفت : من از زوار عجم هر نفرى يك ريال مى گرفتم ، و به آنها اجازه زيارت و ورود به روضه مى دادم ، و به جهت اينكه پول دادگان از ندادگان مشخص شوند مهرى بر ساق پاى هر فردى كه پول داده بود مى زدم كه به جهت دفعات ديگر كه داخل حرم مى شوند با نشان باشند

روزى بر در صحن مطهر نشسته بودم و سه نفر ملازم من هم ايستاده و چوبى بلند در پيش خود نهاده و قافله زوارى از عجم وارد شده بود، پاى هر يك را مهر مى كردم و پول را مى گرفتم و اجاره ورود مى دادم و جوانى از بزرگان عجم آمد و زنش نيز همراهش بود از جمله اهل شرف و ناموس و حيا و جمال بود و دو ريال داد سيد على گويد من ساق پاى آن جوان را مهر كردم و گفتم : آن زن نيز بيايد تا ساق پاى او را مهر كنم آن جوان گفت : هر مرتبه كه اين زن مى آيد يك ريال مى دهد و اين افتضاح ضرورت ندارد سيد على گويد من گفتم اى رافضى بى دين عصبيت و غيرت به خرج مى دهى ؟ كه ساق پاى تو را نبينم ، جوان گفت : اگر در ميان اين جمعيت مردم من غيرت داشته باشم غلطى نكرده ام سيد على گفت : ممكن نيست ، تا ساق پاى همسرت را مهر نكنم اجازه ورود نمى دهم

آن جوان دست زن را گرفته ، گفت : اگر زيارت است همين قدر كافى است و خواست برگردد سيد على شقى گفت : اى رافضى گفته من بر تو شاق و گران تمام شد همين طور كه زن اين جوان داشت مى گذشت سر چوبى بر شكم زن زد كه افتاد و لباس او پس رفته بدن او نمايان شد، آن مرد جوان دست همسرش را گرفته و او را بلند كرد و روبه روضه مقدسه كرد،و عرض كرد كه اگر شما بپسنديد بر من نيز گوارا است و به منزل خود باز گشت

حاجى جواد گفت : من در خانه بودم ، بعد از اينكه سه چهار ساعت گذشت با عجله فردى نزد من آمد كه مادر سيد على تو را مى خواهد، من داشتم روانه مى شدم كه دو سه نفر ديگر آمدند من با عجله رفتم ، مرا بردند به داخل خانه ، ديدم سيد على مانند مار زخم خورده بر زمين مى غلطد و امان از درد دل مى طلبد و اهل عيال او بر دور او جمع شده ، چون مرا ديدند مادر و زن و دختران و خواهرانش بر پاى من افتاده و به عجز و زارى افتادند،

كه برو و آن جوان را راضى كن و سيد على فرياد مى كند كه بار خدا غلط كردم بد كردم من آمدم تا منزل آن جوان را يافتم از او خواهش كردم كه از او خشنود شو و دعا به حال سيد على كن

جوان گفت : من از او گذشتم اما كو آن دل شكسته من و آن حال ، آنوقت ، مراجعت كردم وقت مغرب بود آمدم به روضه عسكريين به جهت نماز مغرب و عشاء ديدم مادر و زن و دختران و خواهران سيد على سرهاى خود را برهنه كرده و گيسوهاى خود را بر ضريح مقدس بسته و دخيل آن بزرگوار شده اند و فرياد سيد على از خانه او به حرم مى رسيد من مشغول نماز شدم در بين نماز صداى شيون از خانه سيد على بلند شد، و بستگان او به خانه رفتند آن شقى مرده بود، او را غسل دادند و چون كليدهاى روضه و رواق در آن وقت در دست من بود و به جهت مصالح تعمير، از من خواهش كردند كه تابوت آن را در رواق گذارده ، چون صبح شود در آنجا دفن نمايند، جنازه را آنجا گذاردند و من اطراف رواق را چنانكه متعارف است ملاحظه كردم كه مبادا كسى پنهان شده باشد و چيزى از حرم مفقود شود و درب را سه قفله كردم و كليدها را برداشتم و رفتم و چون سحر شد آمدم و خدمه را گفتم شمع ها را افروخته درب رواق را گشودم ، ديدم يك سگ سياهى از رواق بيرون دويد و رفت من خشمناك شدم به خدامى كه بودند، گفتم چرا اول شب درست رواق را نديده ايد، گفتند ما نهايت تفحص را نموديم و هيچ چيز در رواق نبود پس چون روز شد آمدند و جنازه سيد على را برداشته تا او را دفن كنند، ديدند كفن خالى در تابوت است و هيچ چيز در آنجا نيست

به اين روايات دقت كنيد؟!

(( ((روى فى الكافى عن بعض اصحبابنا، قال : قال ابوعبدالله ، اصبروه على الدنيا، فانما هى ساعة ، فما مضى منه لاتجد الما و لاسرورا، و ما لم تجى فلاتدرى ما هو؟ و انما هى ساعتك التى انت فيها، على طاعة الله و اصبر فيها عن معصية الله )). ))

مرحوم كلينى (ره ) از بعضى از اصحاب ما روايت كرده كه گفت : حضرت امام صادقعليه‌السلام فرمود: بر (سختيهاى ) دنيا صبر كنيد، زيرا دنيا ساعتى بيش نيست ، زيرا آنچه كه گذشت (ديگر) درد و رنج و سرور و خوشيش را نمى يابى ، و آنچه كه نيامده است پس تو نمى دانى آن چيست و فقط دنياى تو آن لحظه اى است كه در آن هستى ، پس صبر كن در آن بر اطاعت خدا و روگردان از معصيت خدا.

(( و فى الفقيه قال : قال علىعليه‌السلام : ما من يوم يمر على ابن آدم الاقال له ذلك اليوم ، انا يوم جديد، و انا عليك شهيد و قل فى خيرا او اعمل فى خيرا، فانك لن ترابى بعدها ابدا. ))

در كتاب من لايحضره الفقيه آمده است كه علىعليه‌السلام فرمود: هيچ روزى نمى گذرد بر فرزند آدم ، جز اينكه آن روز به او مى گويد: من روز جديد هستم ، و من بر تو شاهد و گواه هستم ، و در من حرف خوب بزن ، يا كار خير انجام بده زيرا تو پس از من مرا هرگز نخواهى ديد.

راه رفتن با سرعت بهاء مؤ من است

(( و فى الخصال عن الصادقعليه‌السلام قال : سرعة المشى بهاء المؤ من ))

در كتاب خصال از امام صادقعليه‌السلام روايت شده كه فرمود: تند راه رفتن بهاء و ارزش مؤ من است

(( و فيه عن ابى جعفرعليه‌السلام قال : اذا احب الله عبدا نظر اليه ، فاذا نظر اليه ، اتحفه من ثلاث بواحدة ، اما صداع ، اما حمى ، و اما رمد. ))

باز در كتاب خصال از امام صادقعليه‌السلام روايت شده كه فرمود: وقتى خداوند بنده اى را دوست بدارد به او نظر مى كند پس وقتى به او نظر كرد يكى از سه چيز را به او هديه مى دهد، يا سر درد و يا تب و يا چشم درد

(( فى الخصال عن النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قال : ثلثة ان لم تظلمهم ظلموك السفلة ، و زوجك ، و خادمك ))

يعنى سه دسته اند كه اگر به آنها ستم نكنى به تو ستم كنند، 1- افراد پست 2- همسرت 3- خدمتكارت

در سه جا دروغ خوب است

خصال : عن علىعليه‌السلام قال : قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ثلاث يحسن فيهن الكذب ، المكيدة فى الحراب ، و عدتك زوجتك و الاصلاح بين الناس ، و قال : ثلاثة يقبح فيهن الصدق ، النميمة ، و اخبارك الرجل عن اهله بما يكرهه ، و تكذيب الرجل عن الخبر. ))

از علىعليه‌السلام نقل شده است كه فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: در سه مورد دروغ خوب و پسنديده است ، مكرر حيله در جنگ ، وعده به زوجه ، و اصلاح و آشتى دادن ميان مردم و در سه مورد راست گفتن زشت است : سخن چينى ، خبرى كه اهل و عيال تو را ناراحت كند، و بايد تكذيب كند كسى را كه خبر بدى را (براى همسرش ) آورده باشد.

همنشينى با سه كس دل را مى ميراند

(( و قال علىعليه‌السلام ثلاثة مجالستهم يميت القلب ، مجالسة الاراذل ، و الحديث مع النساء، و مجالسة الاغنياء.(16) ))

از حضرت علىعليه‌السلام روايت شده است كه فرمود: با سه كس ‍ مجالست و همنشينى دل را مى ميراند، همنشينى با اراذل و افراد فرومايه ، و سخن با زنان ، و نشست و برخاست با ثروتمندان

حكايت عجيب !!

شيخ بهائى در كشكول نقل كرده : كه در بعضى از تواريخ معتبر ديدم كه نوشته شده بود جماعتى بر حجاج خروج كردند، حجاج با آنها به جنگ برخاست و اميرشان را اسير كرد و آن امير عابد و شجاع بود حجاج دستور داد دستهاى او را از منكب جدا كنند، و نيز پاهاى او را ببرند دستها و پاهاى او را قطع نموده و او در خون خود غوطه ور بود، و هنگامى كه صبح شد آواز سرداد كه برايم آب بياوريد مى خواهم غسل كنم زيرا من ديشب جنب شده ام و اين خيلى عجيب است كه شخصى را كه دست و پايش را قطع كرده اند در خواب محتلم شود.

لطيفه

روباهى در هنگام سحر به كنار درختى رفت ، ديد بالاى درخت خروسى اذان مى گويد، روباه به او رو كرده ، گفت : آيا پايين نمى آيى تا با هم نماز جماعت بخوانيم ؟ خروس گفت : امام جماعت در زير درخت خوابيده است ، او را بيدار كن تا با هم نماز جماعت بخوانيم ، روباه نظر كرد سگ را ديد پا به فرار گذاشت خروس به او گفت : آيا نمى آيى با هم نماز جماعت بخوانيم ، روباه گفت : مى روم تجديد وضو كنم و بزودى بر مى گردم

لطيفه

از طرف خليفه اعلام شد كه هر كه چهار تخم دارد او را دستگير نموده بياوريد، روباه پا به فرار گذاشت رفيقش او را ديده گفت : با تو كارى ندارند برگرد، روباه گفت : مى ترسم اول تخمها را بكشند و بعد بشمارند.

لطيفه

عربى بيابانى كيسه اى پر از پول را دزديد، سپس داخل مسجد شد كه نماز جماعت بخواند و اسم او موسى بود، امام جماعت اين آيه را در نماز خواند:و ما تلك بيمينك يا موسى يعنى اى موسى در دستت چيست ؟ موسى كه اقتداء كرده بود نمازش را شكست را جلوى او انداخته و گفت : به خدا قسم كه تو ساحر و جادوگرى(17)

آرامش درد مار گزيده و عقرب گزيده

گويند كسى را كه مار يا عقرب گزيده اگر مقدارى نمك داخل مقعد و ما تحتش كنند دردش ساكن مى شود.

رضا شاه و الفاظ عربى در زبان فارسى

نقل شده است كه رضا شاه دستور داد الفاظ عربى بايد از فارسى محو شود و روزنامه ها و نامه هاى ادارى فقط با الفاظ فارسى نوشته شود، روزنامه ها مى خواستند در عنوان و تيترشان بنويسند اعلى حضرت از مازندران حركت كرد به طرف تهران ، ديدند حركت لفظ عربى است با خط درشت نوشتند گنده آقا از مازندران جنبيد به تهران

و نيز گويند

جمعى از رؤ ساى ادارات و بعضى از وزراء در جلسه دير آمد شاه به او گفت : چرا دير آمدى ؟ (او مى خواست به شاه بگويد قربانت گردم در جلسه وزراء شركت كرده بودم ) ديد كه قربانت عربى است لفظ جلسه عربى است و شركت هم عربى است ، در جواب گفت : برخيت گردم در نشيمنگاه بار برداران انبارى مى كردم

.

حيله

بن مزاحم به يك نصرانى گفت : اى كاش اسلام اختيار مى كردى ، نصرانى گفت : من اسلام را دوست مى دارم ، جز اينكه به خمر و عرق و شراب علاقه زيادى دارم ، ضحاك گفت : مانعى ندارد تو اسلام بياور و شراب هم بخور، پس چون مسلمان شد، به او گفت : اكنون مسلمان شدى اگر عرق و شراب هم بخورى تو را حد مى زنيم ، و اگر از اسلام به دين خود برگردى مرتد مى شوى و تو را مى كشيم ، پس او عرق و شراب را ترك كرده و مسلمان خوبى شد(18)

لطيفه

محدثى با يك مسيحى در كشتى نشسته بودند، آن مسيحى از شيشه اى كه همراهش بود شربتى ريخته و خورد، سپس شربتى را ريخته و به آن محدث داد، محدث هم از آن شيشه شربت تناول كرد، آن شخص ‍ مسيحى به او گفت : اين كه به تو دادم خوردى خمر و شراب بود محدث به او گفت : از كجا فهميدى خمر است ؟ مسيحى گفت : چون غلام من آن را از يك يهودى خريد، محدث با عجله و شتاب بقيه آن را هم خورد، و به آن مسيحى گفت : من از تو احمق تر نديدم ، چون ما اصحاب حديث در رواياتى مثل حديث سفيان بن عيينة و سعيدبن جبير تاءمل مى كنيم ، حالا بياييم قول يك مسيحى را از يهودى را تصديق كنيم ؟ به خدا قسم آن را نخوردم جز براى ضعف اسناد و سندهاى روايت

براى رفع هر گونه گرفتارى

(( عن الامام ابى عبداللهعليه‌السلام قال : اذا عسر عليك امر فصل عند الزوال ركعتين ، تقرء فى الاولى بفاتحة الكتاب و قل هو الله احد و انا فتحنا الى قوله و ينصرك الله نصرا عزيزا و فى الثانى بفاتحة الكتاب و قل هو الله احد و الم نشرح .))

از امام صادقعليه‌السلام روايت شده كه فرمود: وقتى امر مشكلى به تو رو كرد پس در هنگام زوال دو ركعت نماز بخوان در اولى (( حمد و قل هو الله احد و انا فتحنا را تا و ينصرك نصرا عزيزا )) مى خوانى و در ركعت دومى حمد و قل هو اله و الم نشرح را مى خوانى و نماز را تمام مى كنى انشاء الله گرفتارى و مشكل تو حل مى شود.

لطيفه

يك گبرى مسلمان شد، پس روزه گرفتن براى او خيلى سنگين بود داخل سرداب منزلش شد و روزه خود را افطار كرد و مشغول غذا خوردن شد، فرزندش كه صداى او را حس كرد گفت : كيست ؟ پدرش در جواب گفت : پدر بد بخت تو است كه دارد نان خودش را مى خورد و از مردم مى ترسد.

لطيفه

شخصى گفت : ديدم موذن را كه اذان خود را ترك كرده و با سرعت مى دود به او گفتم كجا با اين سرعت مى دوى ؟ در جواب گفت : مى خواهم بدانم كه صداى اذانم تا كجا مى رسد.

لطيفه

زنى به پيش معلم آمده از فرزندش شكايت كرد معلم رو به پسر كرده و گفت : اگر دست از كارهايت بر ندارى با مادرت چنين و چنان خواهم كرد! زن به معلم گفت : اى معلم ؛ اين بچه است و حرف تو را نمى فهمد، هر كار خواستى با من بكنى در جلو چشم او بكن شايد او با چشم خود ببيند و توبه كند.

اگر محرم روز شنبه باشد

قطب راوندى در كتاب قصص با سند خود از صدوق و او از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده: در كتاب دانيال است كه اگر اولين روز محرم شنبه باشد، زمستان هوا بسيار سرد و يخبدان خواهد بود و بادهاى سردى مى وزد و گندم گران خواهد شد، و وباء و مرگ كودكان و تب در آن سال زياد خواهد شد و عسل كم خواهد بود و دنبلال زياد خواهد بود، و زراعت و كشاورزى از آفات سالم مى ماند و به بعضى از درختان آسيب رسد و به بعضى از درختان مو آفت رسد و در آن سال ، فراوانى نعمت باشد و در روم (اروپا) دو جنگ واقع شود و عرب با ايشان بجنگند و اسير و غنيمت از ايشان بسيار به دست عرب افتد و پيروزى در جميع اين امور با سلطان است به خواست خداوند.

اگر روز محرم روز يكشنبه باشد

زمستان شايسته و نيكو گذرد و باران زيادى ببارد و به بعضى از درختان آفت رسد و عسل كم شود و دردهاى مختلف و مرگهاى شديد و صعب العلاج شايع گردد و در هوا طاعون و وبا زياد شود و مرگ و مير فراوان شود و در آخر سال بعضى از خوراكى گران شود و در آن سال پيروزى از آن سلطان شود.

اگر روز محرم روز دوشنبه باشد

هواى زمستان مناسب و خوب باشد ولى در تابستان هوا بسيار گرم مى شود و باران زيادى مى بارد، و گاو و گوسفند و عسل فراوان شود و غذا و ميوه ها زياد گردد در شهرهاى كوهستانى و در بين زنها مرگ و مير واقع شود و در آخر سال در نواحى مشرق يك خارجى بر سلطان خروج كند و به بعضى از اهل فارس غم و اندوه وارد شود و زكام در سرزمين اهل جبل زياد شود.

اگر روز محرم روز سه شنبه باشد

هواى زمستان بسيار سرد شود و يخ و يخبندان در سرزمين جبل و ناحيه مشرق واقع شود و گوسفند و عسل فراوان گردد و به بعضى از درختان و انگور آفت رسد و در ناحيه مشرق و شام حادثه اى در آسمان ظاهر شود كه خلق بسيار بميرند و يك خارجى قوى به سلطان بر او غالب گردد، در سرزمين فارس به بعض از غلات آفت رسد و در آخر سال قيمت ها گران شود.

اگر روز محرم روز چهار شنبه باشد

هواى زمستان متوسط باشد و در بهار باران مفيد و نافع و با بركت بارد و ميوه جات و غلات در همه سرزمين جبال و مشرق فراوان گردد و در آخر سال مرگ و مير در مردان واقع شود و در سرزمين بابل و جبل به مردم آفت رسد و نرخها ارزان شود مملكت عرب در آن سال آرام باشد و غلبه و پيروزى بر سلطان باشد.

اگر اول محرم روز پنجشنبه باشد

زمستان ملايم باشد و گندم و ميوه و عسل در تمام سرزمين مشرق فراوان گردد و در اول و آخر سال تب بسيار حادث شود و نيز در همه سرزمين بابل در پايان سال تب به وجود آيد و روميها بر مسلمين پيروز گردند و سپس عرب بر ناحيه مغرب بر آنها غلبه كنند و در سرزمين سند جنگهايى واقع شود با ملوك عرب خواهد بود.

اگر اول محرم روز جمعه باشد

در آن سال زمستان سرما نباشد و باران كم بارد و آب رودخانه كم شود و در اطراف جبل صد فرسخ در صد فرسخ غلات كم شود و مرگ در جميع مردم فراوان گردد و قيمت ها و نرخها در ناحيه مغرب بالا رود و به بعضى از درختان آفت رسد و روم بر فارس غلبه سخت و شديدى كند.(19)

ناكس كس نمى گردد

جامى گفته

من از روئيدن خار سر ديوار فهميدم

كه ناكس كس نمى گردد از اين بالا نشينى ها.

آنكه ناكس بود به اصل سرنوشت

بتقاليب دهر كس نشود

سگ مگس را اگر كنى مقلوب

قلب او غير سگ مگس نشو.

لطيفه

گويند: عربى در بيابان گربه اى را شكار كرد و نفهميد چيست ؟ كسى او را ديد و گفت : اين سنور چيست ؟ و ديگرى او را ملاقات كرد و گفت : اين هر چيست ؟ و سومى او را ديده و گفت : اين قط چيست كه به دستت گرفته اى ؟ و چهارمى او را ديد و گفت : اين ضيون چيست ؟ و پنجمى با او برخورد كرد و گفت : اين خيدع چيست ؟ و ششمى او را ديده و گفت : اين خيطل چيست ؟ هفتمى او را ديد و گفت : اين دمه چيست ؟

عرب بيابانى گفت : آن را مى برم و مى فروشم شايد خدا به وسيله آن مال كثيرى به من بدهد آن را به بازار آورد، كسى به او گفت : چند مى فروشى ؟ گفت به صد درهم ، به او گفتند آن بيش از نيم درهم ارزش ندارد، گربه را انداخت و گفت : خدا لعنتش كند چقدر اسمهاى زيادى دارد ولى پولش ‍ كم است(20)

گربه ركن الدولة

گويند: ركن الدولة گربه اى داشت ، و بعضى از دوستانش وقتى مى خواستند با او ملاقات كنند و ملاقات با ركن الدولة برايشان مشكل بود حاجت خود را در كاغذى مى نوشتند و به گردن گربه آويزان مى كردند، پس ركن الدولة مى ديد و مى گرفت و مى خواند و جواب را مى نوشت و به گردن گربه مى بست ، و گربه جواب را براى صاحب نامه بر مى گرداند تا آن را بخواند.(21)

لطيفه

در نجف اشرف عربى فقير گربه اى را گرفته پيش طلبه اى آورد و گفت : به من كمك كن و اين گربه را از من بگير و به اندازه يك وعده غذا به من كمك كن ، طلبه گفت : من گربه نمى خواهم اما مقدارى به تو كمك مى كنم ، فقير گفت : نه نمى شود من گدا نيستم ، پس اين گربه را در عوض ‍ بگير، طلبه هم گربه را گرفت و مقدارى به او كمك كرد فردا ديد كه عده اى از عربها پشت حجره او صف بسته اند و هر كدام گربه اى را در دست دارند و به طلبه مى گويند: شنيده ايم كه تو گربه مى خرى گربه ما را هم بخر و به ما پول بده

اشعار متصل

مرحوم نراقى در خزائن گويد

پيشلطيفطلعتشقيمتمهشكستهشد

پيشبنفشهخطشگلبچمننهفتهشد

شبعيشمنغمگينبمحنتصبحگشتاما

بلطفگهگهينتميشكيبدقلبغمزارا

شبعيشمننهفتهگشبغم

گلعيشمننهفتهگشتبخار

منعمنكمكنكهمستستميقين

منعممفلسصفتهستميقين

مصرع

منمشتعلشقعليمچكنم

لطيفه

يك يهودى مسلمانى را ديد كه در روز ماه رمضان در حال نهار خوردن (غذاى بريان ) است با او نشسته مشغول خوردن شد، مسلمان گفت ذبيحه ما (يعنى گوسفندى را كه مسلمين ميكشند) براى تو حلال نيست يهودى گفت : من در ميان يهوديان مانند تؤ ام در ميان مسلمين كه در روز ماه رمضان دارى غذا ميخورى

شعر

يكجوغم ايام نداريم و خورشيم

گه چاشت گهى شام نداريم و خورشيم

چون پخته بماميرسد از عالم غيب

از كس طمع خام نداريم و خورشيم

بهائى

عهد جوانى گذشت در غم بود و نبود

نوبت پيرى رسيد صد غم ديگر فزود

كاركنان سپهر بر سر دعوى شدند

و انچه بدادند دير باز گرفتند زود

نام جنون را بخود داد بهايى قرار

نيست چه او عاقلى زير سپهر كبود

باز شيخ بهائى گويد

حالى دارم زمان زمان درهم تر

هر لحظه قدم زبار عصيان خمتر

يارب بگناهم ارنسوزى چه شود

يك مشت بخاكستر دوزخ كمتر

تفاءل به ديوان حافظ

مگس خان افغان بر سر قبر خواجه حافظ آمد، به جهت تشیيع خواست مقبره او را خراب كند، جمعى او را ممانعت كرده قرار بر تفاءل از ديوان خواجه گذاشتند اين شعر نمودار شد.

اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست

عرض خود مى برى و زحمت ما ميدارى

دفع فقر و فاقه

براى از بين رفتن فقر و فاقه سوره آل را سه مرتبه بخواند و با احدى از مردم صحبت نكند و وقتى رسيد به آخرقل اللهم مالك الملك ، اين دعا را هفت مرتبه بخواند (( اللهم يا فارج الهم و يا كاشف الغم و يا صادق الوعده و يا موفى العهد يا لااله الانت فرج همى و خوفى ، واقص عنى دينى و اغننى من الفقر و الفاقة برحمتك يا ارحم الراحمين )) ملا احمد مى گويد: اينطور به خط بعضى از بزرگان ديدم

لطيفه

و همچنين در خزائن است كه شخصى بعد از دعائى سر به سجده نهاده و ميگفت : شكراالله شكراالله تا صد دفعه آن را تكرار كرد پس گفت : اقلش ‍ اقلش و آن را نيز تا ده مرتبه تكرار كرد از او سئوال شد كه اين چه معنى دارد؟ گفت : نمى دانم ولى در دعا وارد شده ، و كتاب دعائى را گشود و آن دعا را نشان داد در آن نوشته شده بود كه فلان دعا را بخواند و بعد از آن صد مرتبه شكراالله شكراالله بگويد و اقلش ده مرتبه است يعنى كمتر از ده مرتبه نگويد.

نظيرش اين حكايت است

كه شخصى مرده اى را دفن كرده و پس از آن گفت كمى پهن تازه بياوريد و مقدارى پهن بر روى مرده ريخت ، فردى به او گفت اين چه معنى دارد؟ گفت : نمى دانم ولى در رساله است رساله را آورد ديدند نوشته است كه مستحب است قبر را كمى پهن تر كنند يعنى وسيعتر نمايند.

و نيز نظيرش اين است

در احاديث وارد شده كه موسىعليه‌السلام عرض كرد: (( الهى اقريب انت فاناجيك ام بعيد فاناديك ، )) طلبه اى آن را چنين مى خواند فاناجيك جيك يعنى حيوان كوچكى كه در حمامها است و صداى باريكى دارد و ديك به معنى خروس است و توضيح مى داد كه معنى حديث مس شود خدايا اگر تو نزديكى پس من جيك هستم و صداى خود را باريك مى كنم و اگر تو دورى پس من ديكم و صداى خروس مى كنم و آواز بلند سر مى دهم(22)

كسى كه ميخواهد بداند حاجتش برآورد مى شود يا نه

از دانيال پيغمبر نقل است كه گفت : وقتى كسى خواست بداند كه حاجتش برآورده شده است يا نه يك مشت از دانه ها را بردارد (مانند اينكه يك مشت نخود يا چيز ديگر بر مى دارد يا يك قبضه از تسبيح را بگيرد) و حاجت خود را در دل پنهان دارد و هشت تا هشت تا از دانه ها برگيرد، پس اگر در دستش يكى ماند پس آن براى زهره است و حاجتش ‍ برآورده مى شود و اگر در دستش دو تا ماند پس آن براى مريخ است و حاجتش برآورده نمى شود و اگر سه تا ماند پس آن براى ستاره دنباله دار است و نحس است و حاجتش برآورده نمى شود، و اگر چهار تا ماند پس ‍ آن براى زحل است و حاجتش برآورده نشود و اگر پنج عدد ماند آن براى مشترى است و سريعا حاجتش برآورده شود و اگر شش عدد ماند براى قمر است و حاجتش روا گردد، و اگر هفت عدد ماند براى عطارد است و حاجتش به خوبى برآورده شود و اگر هشت تا باقى بماند پس به وجهى از وجوه حاجتش بر آورده نشود.

داستانى عجيب از كرامات عسكريينعليه‌السلام

مرحوم حاج شيخ ملااحمد نراقى در خزائن مى نويسد: شيخ جليل القدر شيخ محمد جعفر نجفى قدس سره كه از مشايخ اجاره اين حقير است در سفرى كه به جهت زيارت عسكريين و سرداب مقدس به سر من راءى (سامراء) مشرف مى شديم ، با جناب ايشان همسفر بوديم ، روزى حكايت كرد كه مرا از اهالى سامراء يك آشنا وى بود كه هرگاه به زيارت مى آمدم به خانه او مى رفتم ، وقتى آمدم آن شخص را رنجور و نحيف و زار و مريض ديدم كه مشرف به مرگ بود، از سبب ناخوشى او پرسيدم ، گفت : چندى قبل از اين ، قافله اى از تبريز به جهت زيارت به اين مكان مشرف شدند، و من چنانكه عادت خدام اين حرم و اهل سر من راءى (سامراء) است به دنبال قافله رفتم كه مشترى براى خودم پيدا كنم و براى او زيارت نامه بخوانم و پولى از او دريافت كنم ، در ميان قافله جوانى را ديدم در زى و لباس اهل صلاح و نيكان ، در نهايت صفا و طراوت با لباسهاى نيكو، برخاست و به كنار دجله رفته و غسلى به جا آورد و جامه هاى تازه پوشيد، در نهايت خضوع و خشوع روانه روضه متبركه شد با خود گفتم : از اين مى توان بسيار منتفع شد (و پول زيادى گرفت ) پس دنبال او را گرفته و رفتم ، ديدم داخل صحن مقدس ‍ عسكريين شد و بر در رواق ايستاده ، كتابى در دست دارد، مشغول خواندن دعاى اذن دخول شد و در نهايت آنچه تصور مى شود از خضوع و اشك از دو چشم او بر زمين جارى بود نزد او آمدم گوشه رداى او را گرفته ، گفتم مى خواهم به جهت تو زيارت نامه بخوانم ، او دست به كيسه كرده و يك دانه اشرفى به كف دست من گذاشت و اشاره كرد كه برو و ديگر بر نگرد، من كه چند روز استادى مى كردم به ده يك اين شاكر بودم آن را گرفته مقدارى راه رفتم و طمع مرا بر آن داشت كه باز از آن اخذ كنم و پول بيشترى به جيب بزنم ، برگشتم ديدم در غايت خضوع و گريه مشغول دعاى اذن دخول است باز مزاحم او شده گفتم : بايد من تو را زيارت تعليم دهم اين مرتبه نيم اشرفى به من داده و اشاره كرد به من كه برو و ديگر پيش من نيا، من رفتم و با خود گفتم خوب شكارى به دست آمده دوباره برگشتم در عين خضوع به او گفتم : كتاب را بگذار من البته بايد به جهت تو زيارتنامه بخوانم و رداى او را كشيدم ، اين مرتبه نيز يك عدد ريال به من داده و مشغول دعا شد من رفتم و باز طمع مرا واداشت كه برگردم و همان مطلب را تكرار نمودم اين دفعه كتاب را در بغل گذارد و حضور قلب او تمام شد و بيرون آمد من از عمل خود پشيمان شدم و به نزد او آمدم ، گفتم : برگرد و به هر نحوى كه مى خواهى زيارت كن و من با تو كارى ندارم گريه كنان گفت : مرا حال زيارتى نماند و رفت من بسيار خود را ملامت كرده مراجعت نمودم از درب خانه داخل فضا شدم ، سه نفر بر لب بام خانه من روبروى درب خانه ايستاده بودند آنكه در ميان بود، جوان تر بود و كمانى در دست داشت ، تير در كمان نهاد و به من گفت : چرا زائر ما را از ما باز داشتى و كمانى رازه كشيد و ناگهان سينه من سوخت و آن سه نفر غائب شدند، و سوزش سينه من شدت يافت بعد از دو روز مجروح شد و به تدريج جراحت آن زياد شد اكنون تمام سينه مرا فرا گرفته است و سينه خود گشوده ديدم تمام سينه او پوسيده بود و چند روزى نگذشت كه او از دنيا رفت

كرامت ديگرى از روضه متبركه عسكريينعليه‌السلام

و باز مرحوم نراقى در خزائن مى نويسد: حاجى حرمين شريفين حاج جواد صباغ كه از معتبرين تجار و مورد اطمينان بود و در سامراء مشغول كار و تعمير روضه متبركه عسكريينعليه‌السلام و سرداب مقدس بود از جانب جعفر قلى خان خوئى در سال هزار و دويست و ده كه حقير به عزم زيارت بيت الله الحرام به آن مكان مشرف شدم به زيارت سر من راءى (سامراء) رفتم او در آنجا بود.

حكايت كرد كه سيد على نامى بود كه سابق بر اين از جانب وزير بغداد حاكم سامراء بود حقير او را در سال يكهزار و دويست و پنج هجرى قمرى كه مشرف شده بودم ديدم و او گفت : من از زوار عجم هر نفرى يك ريال مى گرفتم ، و به آنها اجازه زيارت و ورود به روضه مى دادم ، و به جهت اينكه پول دادگان از ندادگان مشخص شوند مهرى بر ساق پاى هر فردى كه پول داده بود مى زدم كه به جهت دفعات ديگر كه داخل حرم مى شوند با نشان باشند

روزى بر در صحن مطهر نشسته بودم و سه نفر ملازم من هم ايستاده و چوبى بلند در پيش خود نهاده و قافله زوارى از عجم وارد شده بود، پاى هر يك را مهر مى كردم و پول را مى گرفتم و اجاره ورود مى دادم و جوانى از بزرگان عجم آمد و زنش نيز همراهش بود از جمله اهل شرف و ناموس و حيا و جمال بود و دو ريال داد سيد على گويد من ساق پاى آن جوان را مهر كردم و گفتم : آن زن نيز بيايد تا ساق پاى او را مهر كنم آن جوان گفت : هر مرتبه كه اين زن مى آيد يك ريال مى دهد و اين افتضاح ضرورت ندارد سيد على گويد من گفتم اى رافضى بى دين عصبيت و غيرت به خرج مى دهى ؟ كه ساق پاى تو را نبينم ، جوان گفت : اگر در ميان اين جمعيت مردم من غيرت داشته باشم غلطى نكرده ام سيد على گفت : ممكن نيست ، تا ساق پاى همسرت را مهر نكنم اجازه ورود نمى دهم

آن جوان دست زن را گرفته ، گفت : اگر زيارت است همين قدر كافى است و خواست برگردد سيد على شقى گفت : اى رافضى گفته من بر تو شاق و گران تمام شد همين طور كه زن اين جوان داشت مى گذشت سر چوبى بر شكم زن زد كه افتاد و لباس او پس رفته بدن او نمايان شد، آن مرد جوان دست همسرش را گرفته و او را بلند كرد و روبه روضه مقدسه كرد،و عرض كرد كه اگر شما بپسنديد بر من نيز گوارا است و به منزل خود باز گشت

حاجى جواد گفت : من در خانه بودم ، بعد از اينكه سه چهار ساعت گذشت با عجله فردى نزد من آمد كه مادر سيد على تو را مى خواهد، من داشتم روانه مى شدم كه دو سه نفر ديگر آمدند من با عجله رفتم ، مرا بردند به داخل خانه ، ديدم سيد على مانند مار زخم خورده بر زمين مى غلطد و امان از درد دل مى طلبد و اهل عيال او بر دور او جمع شده ، چون مرا ديدند مادر و زن و دختران و خواهرانش بر پاى من افتاده و به عجز و زارى افتادند،

كه برو و آن جوان را راضى كن و سيد على فرياد مى كند كه بار خدا غلط كردم بد كردم من آمدم تا منزل آن جوان را يافتم از او خواهش كردم كه از او خشنود شو و دعا به حال سيد على كن

جوان گفت : من از او گذشتم اما كو آن دل شكسته من و آن حال ، آنوقت ، مراجعت كردم وقت مغرب بود آمدم به روضه عسكريين به جهت نماز مغرب و عشاء ديدم مادر و زن و دختران و خواهران سيد على سرهاى خود را برهنه كرده و گيسوهاى خود را بر ضريح مقدس بسته و دخيل آن بزرگوار شده اند و فرياد سيد على از خانه او به حرم مى رسيد من مشغول نماز شدم در بين نماز صداى شيون از خانه سيد على بلند شد، و بستگان او به خانه رفتند آن شقى مرده بود، او را غسل دادند و چون كليدهاى روضه و رواق در آن وقت در دست من بود و به جهت مصالح تعمير، از من خواهش كردند كه تابوت آن را در رواق گذارده ، چون صبح شود در آنجا دفن نمايند، جنازه را آنجا گذاردند و من اطراف رواق را چنانكه متعارف است ملاحظه كردم كه مبادا كسى پنهان شده باشد و چيزى از حرم مفقود شود و درب را سه قفله كردم و كليدها را برداشتم و رفتم و چون سحر شد آمدم و خدمه را گفتم شمع ها را افروخته درب رواق را گشودم ، ديدم يك سگ سياهى از رواق بيرون دويد و رفت من خشمناك شدم به خدامى كه بودند، گفتم چرا اول شب درست رواق را نديده ايد، گفتند ما نهايت تفحص را نموديم و هيچ چيز در رواق نبود پس چون روز شد آمدند و جنازه سيد على را برداشته تا او را دفن كنند، ديدند كفن خالى در تابوت است و هيچ چيز در آنجا نيست


4

5

6

7

8

9

10

11