تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام27%

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10811 / دانلود: 3932
اندازه اندازه اندازه
تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

نویسنده:
فارسی

1

تعريف رفتار

رفتار عبارت است از هر نمود و عمل و موضع گيرى كه از انسان در زندگى مادى و معنوى بروز مى كند. اين يك مفهوم عام است كه شامل همه ى انواع گفتار و كردار و نمودهاى عقلانى و عاطفى و انعكاسى و اضطرارى... بوده، و هر نمودى را كه از علت و انگيزه اى بروز مى كند، در بر مى گيرد. اين مفهوم عام براى رفتار، شامل همه ى فعاليت هاى مغزى و روانى آدمى است. چنان كه هر گونه گفتار و عمل و انتخاب و حركات دينى، اخلاقى، سياسى، حقوقى، اقتصادى، هنرى، ابداعى، ادبى، جنگى و صلحى نيز رفتارهاى آدمى محسوب مى شوند. اما در مورد سكون و عدم حركت، آيا مى توان گفت سكون كه همان عدم حركت است نيز مشمول مفهوم رفتار آدمى است؟ بايد گفت عدم حركت بر دو نوع عمده تقسيم مى شود:

نوع يكم. عدم حركت به علت نبودن انگيزه و عامل براى حركت. مانند نخوردن غذا به علت گرسنه نبودن و عدم استعمال دارو به علت تندرست بودن. اين نوع از عدم حركت ها را نمى توان رفتار ناميد، زيرا هيچ عمل و حركتى وابسته به حامل و انگيزه از انسان بروز نكرده است، تا رفتار ناميده مى شود.

نوع دوم. عدم حركت با وجود عامل و انگيزه اى كه قدرت تحريك داشته باشد. اگر انسان در برابر انگيزه اى كه قدرت تحريك دارد، خود دارى و مقاومت كند، و قدرت تحريك انگيزه را با خوددارى درونى خنثى كند، رفتارى در آن مورد ابراز كرده است. چنانكه در انتخاب شخصى براى نمايندگى به يك صنف، يا به يك جامعه اتفاق مى افتد. همان گونه كه كسى كه براى شخص مفروض راى مثبت مى دهد، رفتارى از خود نشان داده است، همان طور هم كسى كه راى منفى داده است، رفتارى از خود ابراز كرده است. حتى كسى كه راى ممتنع مى دهد در حقيقت از راى دادن امتناع مى ورزد نيز رفتارى را بروز داده است. زيرا در برابر انگيزه راى مثبت، خوددارى كرده و يا راى منفى داده است.

تقسيم رفتار در كشش زمان

رفتار، با نظر به زوال و دوام نمود آن در امتداد زمان، بر سه قسم عمده تقسيم مى شود:

قسم يكم. رفتار سريع الزوال. نمودى كه در اين قسم از رفتار بروز مى كند، از لحظه يا لحظات بسيار محدود تجاوز نمى كند. مانند خجالت كه يك يا چند لحظه در جريان خون و اضطراب عصبى نمودى نشان مى دهد و به سرعت از بين مى رود. قسم دوم. رفتار موقت. اين قسم از رفتارها، اگر چه به سرعت زايل نمى شوند، ولى زمان محدودى را اشغال مى كنند. مانند يك يا چند روز، يك يا چند ماه و يك يا چند سال. مانند بعضى از شادى ها و اندوه ها، رضايت ها و كراهت ها و غير ذلك.

قسم سوم. رفتار پايدار. برخى از رفتارها دوام و استمرار نسبتا زيادى دارند كه مى توان آنها را در برابر دو قسم اول سريع الزوال و دوم موقت قرار داد. مانند رفتارهاى مستند به منش هاى مستحكم، كه من ها شخصيت ها را توجيه مى كند. مانند منش مديريتى، منش هنرى، منش علمى، منش سياسى، منش حقوقى، منش اقتصادى و غير ذلك. دوام و بقاى اين نوع رفتارها، اگر چه براى همه ى ساليان عمر ضرورى نيست، ولى بدان جهت كه منش انسانى يك هويت مستحكم در درون آدمى دارد، لذا مادامى كه علتى قوى تر، منش ثابت در درون را متزلزل و زايل نكند، و يا خود عامل مقتضى آن منش، در درون متزلزل و پوچ نشود، منش ثابت، هويت و فعاليت خود را حفظ مى كند.

انواع رفتار با نظر به اراده

تقسيم ديگرى درباره ى رفتار وجود دارد كه بسيار مهم است، و درك آن براى شناخت هويت و ارزش هاى رفتار آدمى در طول تاريخ ضرورت حتمى دارد. اين تقسيم، با نظر به دخالت و عدم دخالت اراده ى انسانى است. انواع اساسى رفتار از اين ديدگاه به قرار زير است:

رفتار انعكاسى يا بازتابى محض

در اين نوع از رفتار، چنانكه شخصيت آدمى هيچگونه دخالت و وساطتى در بروز رفتار ندارد، همچنان، اراده كه عبارت است از اشتياق و حركت درونى به سوى هدف مطلوب، دخالتى در آن ندارد. زيرا ضرورت و حتميت بروز رفتار، به دليل وجود علت تامه و كامله ى آن، در حدى است كه فرصت و مجالى براى نظاره و موازنه و بررسى مصالح و مفاسد و به جريان افتادن اراده و تصميم وجود ندارد. به عبارت ديگر، تمام بودن علت از همه جهات، وجود معلول را كه رفتار انعكاسى و بازتابى محض است، چنان ايجاب مى كند كه هيچ يك از امور مزبوره نمى تواند دخالتى كرده و جريان عليت را دگرگون كند. مانند بروز نمود شادى در جريانات مغزى و عضلانى با ديدار محبوب ترين دوست، و جستن ناگهانى با شنيدن صداى تكان دهنده، و همچنين تاثرات و احساسات ناشى از ديدن زيبايى ها يا زشتى و غير ذلك. كسانى كه از داشتن شخصيت قوى و اراده هاى طبيعى و منطقى حيات محروم اند، سراسر زندگيشان را رفتار انعكاسى تشكيل مى دهد. به همين دليل است كه در طول تاريخ، اقويا و آنان كه سوداى سلطه گرى در مغز خود مى پرورانند، طالب اينگونه مردم اند تا بتوانند از دوش آنان بالا رفته و به مرادشان برسند. اين مردم همان بى بال و پرهايى هستند كه: با بى پر و بالى، پر و بال دگران اند اين يك پديده ى تصادفى نيست كه خودكامگان سلطه جو، همواره ضد هشيارى ها و شكننده ى استقلال شخصيت ها و سست كننده ى اراده ها بوده اند.

رفتار عادى

تكرار طولانى يك گفتار يا كردار، بروز آن را عادى مى كند و نيازى به انديشه و اراده و انتخاب و تصميم ندارد. مانند رفتارهاى كارگران عضلانى در كارهاى هميشگى خود. يعنى حركات عضلانى يك كارگر كه زمانى طولانى رفتار او را تشكيل داده است، موجب مى شود كه آن حركت هاى براى او عادى بوده و به سادگى و با كمال سهولت از او صادر شود. نيز تكرار و دوام كيفيت انتخاب شده براى گفتار و كردار و حتى فعاليت هاى مغزى و روانى نيز همان كيفيت را به صورت عادى درمى آورد. مانند حركات خاص دست ها و طرز نگاه هاى يك استاد در هنگام تدريس و قرار گرفتن عضلات در موقع انديشه در وضعى مخصوص. البته از يك نظر مى توان رفتارهاى مستند به منش ها را مانند منش مديريتى، جنگى، هنرى، اخلاقى و قضايى و غير ذلك هم نوعى از رفتارهاى عادى محسوب كرد، كه نيازى به آگاهى و اشراف و سلطه ى شخصيت به كارى كه صادر مى شود، ندارد. البته بى نيازى رفتار عادى از آگاهى و اشراف و سلطه ى شخصيت، به آن معنى نيست كه در رفتارهاى عادى، امور مزبوره به هيچ وجه مورد احتياج نيست. بلكه مقصود اين است كه آن رفتارهايى كه بدون كم و زيادى و بدون دگرگونى هاى كيفى ناشى از دگرگونى علل و انگيزه ها صادر مى شود، معمولا نيازى به امور مزبوره ندارد. لذا با بروز كمترين تغييرات در هويت خود رفتار و يا علل و انگيزه هاى آن، بدون ترديد و در صورت امكان شخصيت با ابزار و وسايل مربوطه، اشراف و سلطه ى خود را به رفتار مفروض اعمال مى كند. ارزش رفتار عادى كه شايد اكثريت كارهاى ما را در زندگى تشكيل مى دهد، بستگى به ارزش نتيجه اى دارد كه اشتياق به آن، ما را وادار به تكرار رفتار مربوط به آن نتيجه مى كند. همچنين، بستگى به كميت و كيفيت هدف گيرى و نيتى دارد كه انجام دهنده ى كار، آن را در درون خود دارد.

اكنون اين مسئله را بايد مطرح كنيم كه آيا رفتارهاى عادى بشر در طول تاريخ، كه مانند ماشين آنها را از خود بروز داده است، به خير و صلاح او بوده است؟ كيست كه پاسخ منفى اين مسئله را نداند؟ همه ى ما مى دانيم كه اين نوع از جانداران كه انسان ناميده مى شود، در طول تاريخ، زشت ترين و وقيحترين رفتارها را به طور عادى از خود ابراز كرده است، كه به هيچ وجه قابل تفسير و توجيه نيست. اعتياد خانمانسوز افراد بسيار فراوانى از مردم به انواعى از مواد مخدر از همين اعتيادهاست، كه تاريخش را ننگ آلود كرده است. به يك اعتبار بايد گفت همه ى بى شرمى ها و وقاحت هايى را كه افراد بسيار فراوانى از بشر، با تكيه بر خود خواهى هاى خود مرتكب مى شوند، از اينگونه رفتارهاست كه ما آنها را عادى مى ناميم. توضيح اينكه پديده ى خود خواهى كه حالت بيمار گونه ى صيانت ذات است، به طور مستقيم و بالضروره از اصل صيانت ذات ناشى نمى شود. و الا مى بايست همه ى انبياء و اوليا و حكما و پاكان اولاد آدم ع نيز خود خواه و خود كامه باشند. زيرا همه ى آنان از صيانت ذات، كه ما آن را اصل الاصول در متن زندگى ناميده ايم، بر خوردارند. ولى آن وارستگان متوجه بودند كه چگونه بايد از صيانت ذات استفاده كنند و آن را با قرار دادن در جاذبه ى كمال، از بيمارى تحول به خود خواهى وقيح نجات بدهند. پس حتمى و ضرورى نيست كه هر كس از اصل صيانت ذات برخوردار است، بايد خود خواه هم بوده باشد. بنابراين، رفتارهاى خود خواهانه زشت و ركيك را، كه متاسفانه زندگى اكثريت افراد بشر را در طول تاريخ آلوده كرده است، مى توان از گروه رفتارهاى عادى محسوب كرد. اين وظيفه ى تعليم و تربيت هاست كه مواد رفتارى شايسته ى عادت را به انسان ها بياموزند، و آنان را براى عمل به آن مواد تربيت كنند. آيا بشر را به انديشه در زندگى مادى و معنوى اش عادت بدهيم، يا به تخدير هشيارى هايش كه از حيات خود جز چند لذت محدود در زمانى موقت، چيز ديگرى نفهمد؟ اهميت اين مسئله موقعى روشن مى شود كه يك اصل علمى را در پديده ى عادت بدانيم، كه هر عادتى، حسى را از كار مى اندازد و نيازى را به وجود مى آورد. مولوى مى گويد:

خار بن دان هر يكى خوى بدت بارها در پاى خار آخر زدت بارها از فعل بد نادم شدى بر سر راه ندامت آمدى بارها از خوى خود خسته شدى حس ندارى سخت بى حس آمدى حسى را كه عادت از كار مى اندازد، احساس اثر كار زشت و مضر است كه به دليل عادت، در نظر شخص معتاد، آن زشتى از بين رفته است. در صورتى كه زشتى و ضرر آن كار از بين نرفته است، بلكه احساس زشتى آن است كه در نظر شخص معتاد نابود شده است. اما نيازى را كه عادت به وجود مى آورد، عبارت است از نياز به همان موضوع كه مورد اعتياد قرار گرفته است، مانند دخانيات و مسكرات و غير ذلك. بنابراين، بايد اعتراف كنيم كه سراسر تاريخ بشر، آنجا كه اعتياد به رفتارهاى ناشايست ديده مى شود، از دست دادن حس ها و به دست آوردن نيازهاى مصنوعى مشاهده مى شود.

رفتار اضطرارى

عبارت است از آن نوع رفتارهايى كه با اراده هاى تحميلى ثانوى به وجود مى آيد. مانند اينكه يك دانشمند ناچار مى شود كتابى را بفروشد كه به علت اهميتى كه كتاب دارد، با اراده و انگيزه هاى معمولى براى آن دانشمند قابل فروش نيست. مثلا يك عمل جراحى براى همسر يا فرزند آن دانشمند ضرورت پيدا مى كند و او به دليل نداشتن بودجه، مضطر مى شود كتاب محبوب خود را كه نمى خواست آن را با انگيزه هاى معمولى از دست بدهد، بفروشد. كارگرى مضطر مى شود براى امرار معاش خود، در يك محيط، مثلا در برابر صد تومان ده ساعت كار كند. در صورتى كه اگر اضطرار نداشت، كار را در برابر آن دستمزد انجام نمى داد. زيرا ارزش كارش بالاتر از آن مبلغ است.

حال كه معناى رفتار اضطرارى روشن شد، برگرديم به پشت سر و ببينيم تاريخ بشرى در اين باره چه مى گويد؟ آنچه كه از مطالعه ى تاريخ به دست ما خواهد آمد، روشن تر از آن است كه نيازى به بحث و مناقشه و مجادله داشته باشد. واقعيت تاريخى چنين است كه رفتارهاى صادره از انسان ها، اغلب از نوع اضطرارى آن بوده است. زيرا ما در شناخت علل رفتارهاى صادره، اغلب با اين جمله رو به رو خواهيم شد كه اگر آن كار را نمى كردم، از گروه حذف مى شدم، يا جامعه مرا طرد مى كرد، خانواده ام گرسنگى مى كشيدند، از قافله عقب مى ماندم... با اين جملات كمتر رو به رو خواهيم شد كه: من آن كار را كردم به دليل اينكه ارزش حقيقى كار مرا شناختند و آن ارزش را به من دادند كمتر از آن، با اينگونه جملات مواجه خواهيم شد كه: من آن كار را با كمال آگاهى و تعقل و نظاره و سلطه ى شخصيت خود و با كمال توجه به علل گذشته و نتايج آينده ى آن انجام دادم تعجب در اين است كه بشر، با اين وضع اسفناكى كه از قديم ترين دوران ها تا كنون در آن غوطه ور است، ادعاى تكاملش سراسر تاريخ را پر كرده است!

رفتار اجبارى

عبارت است از رفتارى كه از علت جبرى محض صادر شود. اين نوع رفتار شامل رفتارهاى انعكاسى محض نيز است. ملاك جبرى بودن يك رفتار آن است كه انسان در صادر كردن يا ابراز آن، درست مانند يك وسيله ى ناآگاه و بى اختيار بوده باشد. مانند سقوط جبرى از يك پرتگاه، كه تمامى لحظات حركت سقوطى با جبر محض انجام مى گيرد. زيرا غير از يك راه الف كه سقوط است، راه ديگرى وجود ندارد. بعضى از متفكران ما بين دو نوع رفتار اضطرارى و اجبارى تفاوتى نمى گذارند. اين قطعا اشتباه است، زيرا در رفتار اضطرارى، اراده براى رفتار وجود دارد، نهايت اين است كه انگيزه و عامل به وجود آورنده ى اراده، امرى است ناخواسته و در عين حال مهم كه موجب به وجود آمدن اراده ى تحميلى و ثانوى شده است. در صورتى كه در رفتار اجبارى، اصلا اراده اى وجود ندارد و انسان در صادر كردن يا بروز دادن رفتار مفروض، مانند يك وسيله ى محض است.

زندگى افراد بسيار بسيار فراوانى از انسان ها، با اينگونه رفتارهاى اجبارى سپرى مى شود، كه عمدتا ناشى از نقص آگاهى ها به طرق زندگى است. البته معناى اين جمله آن نيست كه اين افراد فراوان مجبور به رفتارهاى اجبارى هستند، بلكه برخى از اينگونه رفتارها مسبوق به قدرت انتخاب و اختيار بوده است، كه با بى توجهى و فرورفتن در محسوسات زودگذر، خود را مبتلا به رفتارهاى جبرى نموده اند. بعضى ديگر از افراد هستند كه موقعيت محدودى را كه در آن قرار گرفته و رفتار آن موقعيت را صادر مى كنند، تحت محاسبه قرار داده و فقط از اختيار در آن موقعيت محدود برخوردار هستند. خلاصه، مقدار بسيار بسيار فراوانى از كاروان بشريت، با اختيار، خود را در جبر غوطه ور مى كنند و نمى دانند عظمت اختيار چيست و دخالت و نظاره و سلطه ى شخصيت در رفتار، چه لزوم و ارزشى دارد. احساس اختيارى كه اينان دارند، همان است كه مولوى توضيح مى دهد:

اشترى ام لاغر و هم پشت ريش ز اختيار همچو پالان شكل خويش اين كژاوه گه شود اين سو كشان آن كژاوه گه شود آن سو گران خدايا:

بفكن از من حمل ناهموار را تا ببينم روضه ى انوار را

رفتار اكراهى

رفتارى كه از انسان صادر مى شود، اگر همراه با تنفر و مقاومت درونى بوده باشد، رفتار اكراهى ناميده مى شود. بدان جهت كه نفرت و اكراه از يك كار، داراى درجات ضعيف و شديد است، لذا رفتار اكراهى، از كمترين نفرت و اكراه گرفته تا شديدترين آن را شامل مى شود. هر اندازه اكراه و نفرت از كار شديدتر باشد، رفتار، به رفتار اجبارى نزديك تر مى شود. در شديدترين مرحله ى اكراه، كار حالت جبرى پيدا مى كند. اما تفاوتى كه با رفتار جبرى دارد، اين است كه ممكن است رفتار جبرى توام با آن نفرت و كراهت كه در رفتار اكراهى وجود دارد، نبوده باشد. ملاحظه كنيد كه شيوع رفتار اكراهى در تاريخ بشرى در چه حد بوده است.

رفتار اختيار معمولى

اغلب رفتارهاى آگاهانه ى مردم معمولى كه مبناى مسئوليت آنان قرار مى گيرد، اينگونه رفتار است. در اين نوع رفتار، شخصيت آدمى از نظاره و سلطه بر دو قطب مثبت و منفى كار برخوردار است، ولى نه در حد اعلاى آن. بدان جهت كه مردم معمولى عمدتا با محسوسات و نقد فعلى و لذايذ و آلام قابل لمس و معامله گرى هاى سر و كار دارند، لذا مقاومت و سلطه و نظاره ى شخصيت آنان، در رفتارهايى كه از آنان صادر مى شود يا بروز مى كند، ضعيف و سطحى است و طبق همان فرمولى كه در فرهنگ عاميان مشاهده مى شود با يك كشمش گرم و با يك غوره سردش مى شود ، در خودشان احساس اختيار مى كنند. در ميان انواع رفتارهايى كه تاكنون گفتيم، ارزش اين رفتار عالى تر از آنهاست، زيرا شخصيت انسانى است كه در اين رفتار، اگر چه با آگاهى و سلطه ى ضعيف، دست به كار مى شود.

رفتار اختيارى عالى

اين نوع رفتار كه متاسفانه از شدت اقليت صاحبان آنها، داخل در استثناهاست، عبارت است از رفتار مستند به كمال نظاره و سلطه ى شخصيت كمال گرا، بر دو قطب مثبت و منفى كار كه از درجاتى از كمال هم برخوردار شده است. مسلم است كه در اين دنيا كسانى پيدا مى شوند كه چنين حقيقت و جريانى براى آنان مطرح نيست، و واقعا در امتداد ساليان عمر در اين فكر نبوده اند كه ببينند اصلا شخصيت چيست؟ نظاره ى شخصيت يعنى چه؟ سلطه ى شخصيت كدام است؟ قطب مثبت كار چيست؟ و قطب منفى كار چه معنى دارد؟ ما در اين مبحث سخنى با اينگونه اشخاص نداريم. جريانات ضد انسان كه اعتلاى شخصيت افرادى معدود را در نابود كردن و يا تضعيف شخصيت ديگر انسان ها دريافته اند، هرگز اجازه نخواهند داد كه همه ى مردم، مطابق فراخور موجوديت خويش، از اختيار عالى برخوردار و از اين نعمت عظماى الهى متنعم شوند. اگر در تاريخ دقت كنيم و ببينيم در هر دوره و جامعه اى، چه مقدار اشخاص از اين رفتار اختيارى عالى بهره مند بوده و هستند، قطعا همه ى ما به اين حقيقت اعتراف خواهيم كرد كه افرادى كه موفق به چنين رفتارى بوده باشند، همواره مانند نوابغ از استثناها بوده اند. با اين حال، ادعا اين است كه بشر سر فصل تكامل است و به سوى تكامل مى رود!

رفتارهاى تقليدى

تقليد عبارت است از عمل يا التزام به عمل، به نظر و راى ديگرى، بدون درخواست دليل تفصيلى. چنانكه در علم اصول آمده است، مبناى ضرورت تقليد، لزوم رجوع جاهل به عالم است، كه از بديهى ترين قواعد عقلى و از محكم ترين بناى عقلاى همه ى جوامع و ملل در همه ى دوران هاى تاريخ است. جاى ترديد نيست كه تحصيل معرفت به واقعيات از طرق علمى مشروح، كه مستند به يقينيات بوده باشد، مطلوب ترين آرمان و بلكه ضرورى ترين مطالب انسانى است. ولى بديهى است كه هيچ فردى قدرت تحصيل چنان معرفت والا را در همه ى موارد نيازهاى مادى و معنوى دارا نيست. مخصوصا با گسترش بيش از اندازه ى علوم و باز شدن سطوح و ابعاد واقعيات فوق شمارش در هر دو صحنه ى انسان و جهان، با عمرهاى محدودى كه بشر سپرى مى كند، حتى تصور امكان تحصيل چنان معرفتى يك تصور صحيح نيست. لذا بشر مجبور است در ابعاد و سطوح فراوانى از واقعيات زندگى اش، عقيده و گفتار و كردار مقلدانه داشته باشد. با اصطلاحى كه در اين مبحث به كار مى بريم، طبيعى است كه اكثر رفتارهاى بشر مستند به تقليد بوده باشد. ولى اين رفتار تقليدى نبايد به اصول اساسى حيات آدمى سرايت كرده و انسان را از فهم عميق آنها محروم كند.

رفتار ابداعى

اين نوع رفتار كه مستند به بارقه ها و جهش هاى مغزى نوابغ است، مانند رفتارهاى اختيارى عالى، از شدت اقليت، بايد از استثناها محسوب شود. به هر حال چنين رفتارى وجود دارد و يكى از با عظمت ترين و با ارزش ترين فعاليت هاى مغزى و روانى بشرى محسوب مى شود. هر ابداع پرده اى از امتيازات استعداد بشر بر مى دارد و موجب گسترش موجوديت بشرى در عالم هستى مى شود. مسلم است كه هر انسانى موفق به ابداع نمى شود، يعنى به فعليت رسيدن استعداد ابداع معلول عوامل و شرايطى است كه براى همه كس آماده نمى شود. دو مسئله درباره ى رفتار ابداعى در تاريخ بايد مطرح شود:

اول. آيا وسايل و طرقى وجود دارد كه استعداد ابداع هاى گوناگون هنرى، علمى، فلسفى، صنعتى و غير ذلك را به فعليت برساند و مطابق نيازهاى مردم از آنها بهره بردارى شود؟ اين همان مسئله است كه در تحقيقات مربوط به تعليم و تربيت، تقويت استعداد خلاقيت و به فعليت رسانيدن آن ناميده مى شود.

دوم. آيا رفتارهاى ابداعى ازنظر سازندگى و تخريب و به طور كلى از نظر ارزش و ضد ارزش، مربوط به نهاد انسانى است و خود انسان مبدع ابداع كننده ، در برابر آن دست بسته است، يا اينكه نيروى ابداع حقيقتى است بى طرف از بدى ها و خوبى ها، كه در نهاد انسان ها به وديعت نهاده شده و شكل و كيفيت پذيرى نيروى ابداع، مربوط به محتويات مغزى و آمال و آرمان ها و تجارب و معلومات و هدف گيرى هايى است كه شخص ابداع كننده داراى آنهاست؟

حقيقت اين است كه تا كنون، علوم انسانى، چه در رشته هاى روان شناسى و چه در رشته هاى علم الاعضاء و زيست شناسى و غير ذلك، مطلب قابل توجهى درباره ى دو مسئله فوق ارائه نكرده است. اين خود يكى از موجبات سر افكندگى است، كه جامعه ى انسانى به دو مسئله ى فوق، كه قطعا در رديف با اهميت ترين مسائل است، اينقدر بى اعتنا بوده باشد! جمله ى نهايى ما در اين مبحث كه انواع رفتارها را مورد بحث و بررسى قرار داديم، اين است كه:

ادعاى تكاملى كه در دو قرن اخير فضاى دنيا را پر كرده است، كه انسان سر فصل تكامل و در مسير تكامل حركت مى كند، با نظر به اقليت و محدوديت اسف انگيز دو نوع از رفتارهاى نه گانه رفتار اختيارى عالى و رفتار ابداعى ، ادعاى خلاف واقع است و هيچ مستندى جز بلند پروازى بشر و خودخواهى و محدوديت ديدگاه او ندارد.

آيا مى توان انسان و تاريخ وى را از رفتارهايى كه در طول تاريخ از وى بروز كرده است، شناخت

يكى از نويسندگان مغرب زمين در دوران ما مى گويد: انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد البته شگفتى و تعجبى كه از اينگونه جملات نصيب مطالعه كننده مى شود و گويندگان آنان نيز معمولا طالب همان شگفتى شنونده و مطالعه كننده هستند ، خيلى بيش از آن است كه محتواى جملات نشان مى دهد. توضيح اينكه اين نويسندگان مى خواهند لحظات يا حداكثر، ساعت هايى، شنونده را در شگفتى و حيرت فروببرند كه آرى، نويسنده خيلى قهرمان است، زيرا چنين جمله اى را گفته است! مولوى يادت بخير:

طالب حيرانى خلقان شديم دست طمع اندر الوهيت زديم به هر حال جمله ى فوق بدان جهت كه به عنوان بيان انسان آن چنان كه هست گفته شده است ، و گوينده ى آن هم با كمال مهارت و هشيارى توانسته است حداقل به خوانندگان آثارش، مخصوصا به خانم سيمون دوبوار، اثبات كند كه فيلسوف است، لذا، در تحريف واقعيت مى تواند اثر قابل توجهى به وجود بياورد.

پاسخ جمله ى مزبور چنين است كه آنچه از انسان ها در تاريخ ثبت مى شود، همه ى موجوديت او نيست، بلكه آن قسمت از موجوديت اوست كه با تحقيق علل و شرايطى كه بتواند آن قسمت از موجوديت بشر را به فعليت بياورد و رفتارهايى مطابق آن قسمت از خود ابراز كند، بروز كرده است. آيا على بن ابى طالب عليه السلام در همان رفتارهاى مدت محدود عمر مباركش خلاصه مى شود؟ آيا اگر علل و شرايط اجازه مى داد و على بن ابى طالب عليه السلام همه ى استعدادها و امكانات خود را به كار مى انداخت، جز همان رفتارهاى محدود چيز ديگر نداشت؟ هر كس چنين گمان كند، قطعا از شخصيت على بن ابى طالب عليه السلام بى اطلاع است.

آيا روزگار اجازه داد كه پيامبران عظام، آنچه را كه در نهادشان بود، به وسيله ى رفتارشان ابراز كنند؟

آيا چنين نيست كه:

بر لبش قفل است و در دل رازها لب خموش و دل پر از آوازها عارفان كه جام حق نوشيده اند رازها دانسته و پوشيده اند هر كه را اسرار حق آموختند مهر كردند و دهانش دوختند مولوى آيا مغزى مانند مغز ابن سينا، در مدت ٥٢ يا حداكثر ٥٧ سال، هر چه داشته به فعاليت انداخته و تمام شده است؟ واقعا شما باور مى كنيد ابوذرهايى كه عمرى را در تبعيد گذرانيدند و يا مانند آن فيلسوف رواقى، بيش از نصف عمرش را در زندان سپرى كردند، در همان رفتارها و نمودهاى محدود در تبعيد و زندان خلاصه مى شوند؟ واقعا باور مى كنيد كسى كه مكرر و با كمال جديت مى گويد:

با لب دمساز خود گر جفتمى همچو نى من گفتنى ها گفتمى هر چه مى گويم به قدر فهم توست مردم اندر حسرت فهم درست و اين كه بارها پس از بيان مطالبى بسيار مهم درباره ى واقعيات هستى مى گويد: اين سخن پايان ندارد ، همان است كه نمود ظاهرى عمر محدودش در محيط محدود قونيه نشان مى دهد؟

آيا اين جمله كه انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد ، براى تسليت در برابر ورشكستگى انسان ها در زندگانى، و يا روپوش گذاشتن بر روى رفاه طلبى ها و خود كامگى ها و نادانى هاى آنان گفته نشده است؟

به نظر مى رسد پاسخ اين سئوال مثبت است. بشر بايد به جاى ساختن و پرداختن اينگونه روپوش ها، به فكر استعدادها و نهادهاى خويشتن باشد، كه آنها چيستند و چگونه مى توان به فعليت رسانيد.

بشر و ادعاى تكامل

آيا بشر مدعى تكامل، درباره ى رفتار خود شناخت صحيح داشته است؟ اگر چنين است، پس چرا با اينكه مى بيند سراسر تاريخ، هر كس انسان يا انسان هايى را گريانده است، خود او را نيز گريانده اند، با اين حال كمترين عبرتى نمى گيرد؟

اين دنيا جايگاه اجراى عدل الهى درباره پاداش فضيلت ها و كيفر گناهان نيست. زيرا امتيازات و عذاب هاى اين دنيا ناچيزتر از آن اند كه معادل آنچه كه وقوع يافته است، بوده باشد. مثلا شلاق، حبس و چوبه ى دار كه لحظاتى بيش به طول نمى انجامد، چگونه مى تواند به عنوان كيفر خون آشامى هاى جلادان قدرت پرست تاريخ بوده باشد.

آنچه كه در اين دنيا جريان دارد عمل و عكس العمل هاى هشدار دهنده است كه خداوند متعال به طور فراوان نه به طور كلى از پشت پرده نشان مى دهد. مثلا سيلى بى علت كه به گونه ى چپ يك انسان نواخته شده است، دير يا زود، سيلى، با همان كيفيت و كميت، به گونه ى چپش نواخته خواهد شد. اگر كسى در راه احياى يك انسان قدم خالصانه بر داشته است، دير يا زود قدمى خالصانه در احياى او برداشته خواهد شد. خلاصه با يك عبارت كلى، اين مدعى تكامل! بهتر از همه مى داند كه:

اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوى ما آيد نداها را صدا آن قدر گرم است بازار مكافات عمل ديده گر بينا شود هر روز روز محشر است هر شمشيرى كه ظالمانه بر سر يك انسان فرود مى آيد، دو لبه دارد: لبه ى يكم. همان است كه فقط سر يا سينه ى آن مظلوم را شكافته و روح او را خارج از نوبت به پرواز درآورده است.

لبه ى دوم. همان است كه سر يا سينه ى خود تو را دريده و مى گذرد، روحت را هم تباه مى كند و تحويل آتش ابدى الهى مى دهد. با اين حال چرا دائما در صدد تيز كردن شمشير و فرود آوردن آن بر سر انسان ها هستى؟! آيا شنيده اى:

بر من است امروز و فردا بر وى است خون من همچون كسى ضايع كى است بگذريم، اگر در اين باره بيشتر صحبت كنيم، ممكن است انسان فراموش كارى را كنار بگذارد و از تكامل باز بماند و مرتجع شود! بشر مى توانسته است به وسيله تعليم و تربيت صحيح و بهره بردارى از حكمت عاليه ى اديان، حيات خود را در گذرگاه دنيا قابل تفسير و توجيه منطقى كند. بنابراين، مى توان گفت فساد و افسادى كه بشر در روى زمين در طول تاريخ به راه انداخته است، تا حدى كه بتواند براى خود تاريخ انسانى بسازد، قابل اجتناب بوده است.

تشرف در عرفات

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

جوانِ دانشجوی مسلمان و متدیّن از خانواده مذهبی از بستگان، جهت ادامه تحصیل به امریکا، در یکی از ایالات مشغول تحصیل شد. پس از مدتی با یک دختر مسیحی آشنا شد و پیشنهاد ازدواج کرد و قبول کردند گفت: من مسلمانم باید اسلام اختیار کنی، قبول کرد لذا او مسلمان شد و با هم ازدواج کردند. روزانه دو ساعت برای او کلاس گذاشته بود و از برنامه های اسلام برای او سخن می گفت تا به بحث امامت رسید و جوان گفت: ما دوازده امام داریم که یازده نفر از آنها به شهادت رسیده اند. و یکی از آنها زنده است. وقتی شنید که یکی از آنها زنده است، گفت: بگو بدانم در کدام کشور و در کجا زندگی می کند؟ دوست دارم او را ببینم و از زبان او حقایق را بشنوم. جوان گفت: او در پسِ پرده غیبت است. در جواب گفت: کسی که در پرده غیبت باشد و کسی او را نبیند و نتواند از او سؤالی بکند چه فایده ای دارد و چه سودی برای امتش دارد. گفت: همین قدر می دانم هر کسی هر کجای این عالم گرفتار شود و او را صدا بزند و با یکی از نامهایش، او را بخواند، می آید و مشکل او را حل می کند و چند نام آقا را به او یاد داد، منجمله: یا بقیه اللّه گفت: من از این نام خیلی خوشم آمد در این رابطه بیشتر صحبت کن تا آنجا که در توان داشتم برایش گفتم.

زمان حج فرا رسید. گفتم: یکی از اعمال دین ما، حج است. که حتماً امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در زمان حج در عرفات هستند. گفت: مرا ببر. قبول کردم. به مکه رفتیم سپس به عرفات، مشعر و مِنا رفتیم. آنجا جمعیت فوق العاده ای بود به طوریکه اختیار راه رفتن دست خود ما نبود. در حالیکه موج جمعیت ما را از این طرف به آن طرف می بُرد دستش از دستم رها شد و جمعیت مرا از یک طرف و او را از طرف دیگر بُرد. او را گُم کردم خیلی پریشان شدم و هر چه صدا زدم خبری نشد. با پریشانی گوشه ای نشستم با خود گفتم خدایا چه کنم اگر پیدا نشود جواب پدر و مادرش را چه بگویم. او زبان نمی داند، چنین جمعیتی تا به حال ندیده ممکن است از ترس و فشار جمعیت زیر دست و پا آسیبی به برسد یا تلف شود. یک لحظه به ذهنم آمد شاید همسفر هایمان که او را می شناختند او را ببینند و ببرند زیر چادرمان. لذا رفتم به طرف چادر، آنجا هم خبری نبود. فوق العاده ناراحت زیر چادر نشستم در حال پریشانی و ناراحتی یک وقت دیدم پرده چادر عقب رفت و همسرم وارد شد و مرا صدا می زند که بیا بیا از این آقا تشکر کن دویدم گفتم از کدام آقا، باهم از چادر بیرون آمدیم کسی نبود، پرسیدم چه کسی؟ گفت: آقایی که مرا به اینجا آورد. زمانی که دستم از دست تو جدا شد خیلی وحشت کردم و هر چه شما را صدا زدم خبری نشد. از ترس قلبم در حال ایستادن بود در همان حال به یادم آمد که گفتی امام دوازدهم زنده است و هر کجای دنیا که گرفتار شویم دست روی سر نهاده و یکی از نامهای او را می بریم او می آید و ما را از گرفتاری نجات می دهد. لذا دو دستم را روی سرم گذاشتم و نامی را که خیلی به آن علاقه مند بودم نام بُردم. یک صدای ملیحی شنیدم که با زبان خودم نام مرا صدا زدند و فرمودند: پشت سر من بیا. چنین کردم و دیدم از هر طرف که می روند راه بر ایشان باز می شود و بدون هیچ مشکلی عبور می کند. تا اینجا رسیدیم به من فرمودند: اینجا چادر شماست. همسرت زیر چادر در انتظار شماست. به من ثابت شد که دین شما عالی است و امام شما هم مشکل گشای مردم است.

فدای آن کسی که پیرو امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است تا هر وقت از او مددی بخواهد به او کمک رساند.

ای امیر عرفه، دست من و دامانت

جان به قربان تو و گردش آن چشمانت

تشرف در هنگام روضه حضرت زهراعليها‌السلام

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

مرحوم حضرت حجه الاسلام منصور زاده که از منبریهای طراز اول استان اصفهان بودند فرمودند: یک روز با خود گفتم افتخارم این است که نوکر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستم و خود را جزو سربازان آن بزرگوار به حساب می آورم و پس از یک عمر نوکری و روضه خوانیِ امام حسینعليه‌السلام و مادرشان حضرت زهراعليها‌السلام ولی هنوز افتخار دیدار آقا را پیدا نکرده ام چه کنم به فکرم رسید که مردم جهت حاجتشان به مسجد مقدس جمکران می روند، من که حاجتم دیدار خودشان است. لذا به مسجد مقدس جمکران رفتم و در قنوت نماز با حال توجه می گفتم اللّهم ارزقنی زیارت حجه بن الحسن روحی له الفداه. مدتی کارم این بود و با توجه به اینکه هر روز شُعله عشق امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در دلم افزونتر می شد، شبهای دیگر هم در دل شب زیر آسمان همان نماز و همین ذکر را انجام می دادم تا یک شب در عالم خواب شرف یاب شدم خدمت بزرگی، به من فرمود: برو در مجالس امام حسینعليه‌السلام تا به حاجتت برسی. پرسیدم: کجا و چه وقت؟ فرمود: زمانی که روضه خوان، روضه حضرت زهراعليها‌السلام را می خواند.

دو روز بعد شخصی آمد و از من دعوت کرد که پنج روز روضه دارم و می خواهم شما یکی از گویندگان باشید. قبول کردم. طبق معمول روز پنجم متوسل به حضرت زهراعليها‌السلام شدم. روبروی منبر ایوانی بود که دو نفر از رفقا با فاصله نشسته بودند. همینکه وارد روضه شدم و نام حضرت زهراعليها‌السلام را بردم، متوجه شدم که در ایوان بین آن دو نفر، آقایی بسیار با عظمت نشسته و شال سبزی به گردن دارد و روضه که می خوانم که حضرت را بین در و دیوار گرفتار کردند و محسن او را شهید کردند دیدم آن بزرگوار آنچنان اشک می ریزد و به صورت می زند و ناله مادر مادر می کند. با خود گفتم: از منبر که پایین آمدم میروم و دست او را می بوسم و از او درخواست می کنم که در حقم دعا کند، همین که پایین آمدم و به طرف ایوان رفتم ایشان را ندیدم از آن دو نفر سراغ گرفتم گفتند کسی اینجا ننشسته بود ما کسی را ندیدیم. متوجه شدم که آقا و مولایم بوده است. حالم بد شد و از هوش رفتم، مرا بهوش آوردند که چه شده، گفتم: آقا حجه بن الحسن العسکری اینجا تشریف داشتند و در مصیبت مادرشان حضرت زهراعليها‌السلام گریه می کردند.

بیا با هم خدامان را بخوانیم

به حق مادرت زهراعليها‌السلام بخوانیم

کنار علقمه این جمعه مولا

به جای ندبه عاشورا بخوانیم

دختری که انگشتر نامزدی اش گُم شده بود

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

دلیل بر اینکه آقا صاحب الزّمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در همه جای عالم و در همه اوقات شبانه روز تشریف دارند و هر کس به وجود مقدس شان متوسل شود جواب می دهند. یک هفته در ماشین جمکران راجع به عنایات و کرامات آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و از امدادهای غیبی آن بزرگوار برای زائران صحبتی داشتم که در گرفتاری ها هر کجا به آن عزیز متوسل شوید از وجودشان بهره مند خواهید شد. چند هفته بعد دختر خانمی که از محارم من است، به من گفتند: آنچه درباره آقا گفته اید صحیح است، چون من با توسل به ایشان به حاجتم رسیدم. سؤال کردم ممکن است قضیه را بیان کنید. چنین گفت: مدتی قبل با جوان متدینی ازدواج کردم در حالِ نامزدی هستیم، صبح جمعه گذشته نامزدم از من دعوت کرد که چون امشب میهمان دارند من هم آنجا باشم، قبول کردم و رفتم. شبِ میهمانی برقرار شد. حدود ساعت ۱۲ شب قرار شد مرا به منزلمان برسانند، به همین منظور تا درب منزل همراهی ام کردند و برگشتند. من داخل منزل شدم، همه خواب بودند، وارد اطاقم شدم جهت استراحت و ناگهان متوجه شدم که انگشتری نامزدی ام در دستم نیست. با توجه به اینکه سر سفره شام در دستم بود. خیلی پریشان شدم از اینکه یکی انگشتری نامزدی ام نیست و دیگر اینکه آیین بخت که اگر آسیبی به آنها برسد بسیار حرف و ناراحتی ایجاد می شود. غیر از مادیات آن، متحیر بودم که چه کنم. آیا پدر و مادرم را صدا بزنم، این وقتِ شب چه کنم یک لحظه به ذهنم آمد که شما گفتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف گره گشا است. رفتم وضو گرفتم سجاده پهن کردم، ایستادم به نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در حالیکه اشکم سرازیر بود. بعد از نماز سر به سجده نهادم و آقا را به پریشانی عمه جانشان قسم دادم که مرا از این پریشانی نجات دهند اگر پدر و مادر و دیگران مطلع شوند اول ناراحتی هاست. پدر و مادری که با چه ناراحتی ها مرا به این مرحله زندگی رساندند مشکلات برایشان ایجاد خواهد شد. در همان لحظات در عالم خواب و بیداری، بزرگواری به من فرمود: بلند شو و برو به درِ منزل. با خود گفتم: این وقت شب حتماً خیالاتی شده ام و راه خودم را ادامه دادم. این مرتبه آقا را به آن گوشواره شکسته مادرشان قسم دادم و نالیدم و از آن عزیز نجات طلب کردم. باز آن مسئله هر چه بود، تکرار شد، و همان شخص با حالت ناراحتی به من فرمود مگر نگفتیم برو دم در.این بار بلند شدم و رفتم. درب را باز کردم و وارد کوچه شدم. ترس و وحشت مرا فرا گرفته بود، سریع برگشتم و باز سر سجده و ناله گریه ام را شروع کردم و این بار آقا را به عمه کوچکشان حضرت رقیهعليها‌السلام و پریشانی او در خرابه شام قسم دادم که برای بار سوم آن مسئله تکرار شد ولی آن شخص با عصبانیت فرمود: مگر نمی گوییم برو دمِ در. این بار با امیدواری و با آرامش کامل وارد کوچه شدم، ایستادم و اطراف را نگاه کردم، دیدم چند قدم آنطرف شیء ای می درخشد جلو رفتم دیدم انگشتری خودم است. برداشتم و خیلی خوشحال شدم و مجدداً آمدم سر سجاده ام به عنوان تشکر از وجود مقدسش انجام وظیفه کردم.

ما پی نبرده ایم تو را آن چنان که هست

کاری نکرده ایم به قدر توان که هست

کاری برای آمدن تو نکرده ایم

اما برای نذر قدوم تو جان که هست

جوانی که چشمهایش را از دست داده بود

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

قبل از اینکه مسجد مقدس جمکران اینقدر وسیع شود حدود سال ۱۳۷۰ مسجد یک درب کوچکِ چوبی وسطِ حیاط باز می شد به زمین وسیعی که در بسته بود. ولی بعضی می گفتند: حضرت را دیده اند که یکبار از این در عبور فرموده اند. لذا بعضی ها پشت این در نماز میخواندند. بنده حقیر نیز نزدیک آن در مشغول نماز می شدم. آن زمان حاج آقا خورشیدی دعای توسل می خواندند. همینکه دعا تمام می شد، و مردم در حرکت جهت برگشتن بودند. صدای ناله جانسوزی از طرف یک زن جوان از کنار این در به گوش می رسید، که هر شنونده ای را متوقف وگریان می کرد. این برنامه هر هفته ادامه داشت. یک هفته یکی از دوستانم با همسرش با من همسفر شدند و آمد جهت نماز در همان محوطه. نماز خواندیم و همسر ایشان کنار آن در به نماز ایستاد. وقتی که دعا تمام شد دوستم به من گفت: وقت گذشته، بهتر است برویم. من گفتم کمی صبر کنید حالا صدای جانسوزی می آید. چند دقیقه گذشت و صدای آن دل سوخته به گوش رسید. پس از چند دقیقه حرکت کردیم، دوستم گفت: این ناله و سوزِ این خواهر آنچنان مرا پریشان کرده که در نماز خودم چنین حالی نداشتم. به اصفهان برگشتیم. فردای آنروز دوستم تلفن کرد و پرسید میدانی این ناله از آنِ کیست و علتش چیست؟ گفتم: نمی دانم. گفت: خانمم از مادرِ آن زن سؤال کرده بوده که چه مشکلی دارد که اینطور ناله می زند؟ گفته یک سال قبل با جوانی ازدواج کرده چند ماه بعد مسافرت می روند تصادف می کنند و بر اثر حادثه شوهرش از هر دو چشم نابینا می شود. برای درمان همه جا رفته اند حتی خارج از کشور، تمام زندگی را فروختند و خرج کردند ولی هیچ گونه اثری نداشته است. لذا مدتی است شبهای چهارشنبه دست او را گرفته و به این مکان مقدس می آورد. یک گوشه می نشیند و به نماز و دعا می پردازد. همینکه دعا تمام می شود او به تنهایی به پایین این در می آید و توسلاتی پیدا می کند برای شفای چشمهای شوهرش.

چند هفته ای این مسئله ادامه داشت. وقتی صدای ناله او را می شنیدم برای چشمهای شوهرش دعا می کردم. تا مدتی که دیگر صدای ناله او شنیده نشد و چند هفته گذشت و دیگر صدایی نیامد. آن دوستم با همسرش یک هفته آمده بودند به او گفتم مدتی است دیگر صدای ناله آن زن نمی آید. شب برگشتیم اصفهان، هنوز استراحت نکرده بودیم که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم، صدای دوستم را شنیدم که گریه می کرد، پرسیدم چه شده؟ گفت: خانمم در کتاب فروشی مسجد مقدس جمکران آن زن را دیده بود. به او التماس دعا گفته جهت حاجتی، و بعد در حقّ او دعا کرده بود که خداوند چشمهای همسرتان را به او برگرداند. در حالیکه اشک او جاری شده گفته: آقا عنایت کرده و چشمهای همسرم را برگردانده است و جوان بسیار مؤدّب و زیبایی را به من نشان داد که ایشان همسرم است با چشمهای دُرُشت و بینا. گفتم: چه شد؟ گفتند: وقتی برگشتم از نماز، چند قدمی داشتم که به او برسم. او مرا دیده بود، پیش آمد و گفت: همسرم آقا عنایت کرد و چشمهایم را شفا داد. گفتم: چگونه؟ گفت: در حالی که در سجده بودم و می نالیدم و آقا را به جان مادرش قسم می دادم و میگفتم آقا از اینکه چشم ندارم ناراحت نیستم از اینکه این دختر جوان با اُمید به زندگی، با من آمده است و حال باید عصا کش من باشد، ناراحتم.

تو را به چشم تیر خوره عمو جانت از خدا بخواه مرا شفا دهد، یک لحظه دستی به سرم کشیده شد و فرمود: «تو خوب شدی» بلند شدم کسی را ندیدم در حالیکه چشمهایم می دید.

مهدی ام من که مرا گرمی بازاری نیست

بهتر از یوسفم و هیچ خریداری نیست

ای که دائم به دعایی که ببینی رخ من

تا که خالص نشوی با تو مرا کاری نیست

آیین دست های شما شما مهربانی است

این دست ها کرامتشان آسمانی است

تقویم کُل سال برایم سه شنبه است

این روزها هوای دلم جمکرانی است

پیرمردی که در عرفات گُم شده بود

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

در سال ۷۲ سعادت پیدا کردم موقع حجّ تمتّع مشرّف به مکّه معظّمه شوم. در کاروان پیرمردی روستایی بود که او را استاد علی صدا می زدند. او دائم الذکر بود و حال خوش داشت.

در عرفات اذان صبح دیدم دم چادر نشسته و شدید گریه می کند. به او گفتم چه شده؟ به صورتش می زد و گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. تا اینکه بالاخره به حرف آمد و گفت یکی دو ساعت قبل بیدار شدم وضع ناجوری داشتم از چادر بیرون آمدم و سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتم چون فاصله داشت با سؤال کردن به آنجا رسیدم پس از وضو گرفتن خواستم به چادر برگردم ولی متحیّر شدم که از کدام طرف باید بروم از هر طرفی می رفتم اشتباه بود. ناراحتی قلبی دارم که باید هر وقت آن حالت به من دست دهد فوراً قرصی بخورم.

بر اثر ناراحتی و پریشانی، همان حالت قلبی به من دست داد، فوق العاده ناراحت شدم که ممکن است با این وضع از حال طبیعی خارج شوم، کسی هم مرا نمی شناسد. لذا با حالت بیچارگی دو دست روی سر نهادم و متوسل به وجود مقدّس آقا و مولایم شدم، زیرا که او چاره بیچارگان است. لحظه ای نگذشت که صدای دلنشینی را شنیدم که فرمود: استاد علی چادرت را گم کرده ای؟ عرض کردم: بله. آقا فرمود: دستت را به من بده. دستم را گرفتند، چند قدمی راه آمدم که فرمود: اینجا چادر شماست. فکر کردم یکی از همسفریها است. داخل چادر شدم که متوجه شدم درست آمده ام. از چادر بیرون آمدم تا تشکر کنم و ایشان را به چادر بیاورم پذیرایی کنم ولی کسی را ندیدم. حال متوجه شدم آقا صاحب الزّمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده اند، همان عزیزی که نجات دهنده گرفتارها هستند.

امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف راهنمای گمشدگان و پناهندگان است.

وَالشّمس، که بی روی تو من حیرانم

وَالفجر، که بی وصل تو در بحرانم

وَالّیل ، که بی موی تو روزم تاریک

وَالعصر، که بی عشق تو در خسرانم

ای امیر عرفه دست من و دامانت

جان به قربان تو و گردش آن چشمانت

ای امیر عرفه بر سر راهت گردم

گر بیایی به خدا دور سرت می گردم

طلبه ای که سرطان حنجره داشت

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

یکی از بستگان که در حوزه علمیه مشهد مشغول درس می باشد، گفت: با طلبه ای هم حجره بودم که به سرطان حنجره مبتلا بود، بسیار ناراحت بود و شب ها از درد سینه گریه می کرد و ناله می زد، تا صبح خواب نداشت.

روزی خدمت حضرت آیت اللّه العظمی میلانی رسیده بود و شرح حالش را به عرض رسانده و از ایشان در خواست دعایی، یا ذکری، یا دارویی کرده بود. آیت اللّه فرموده بودند: ما بی صاحب نیستیم، آقا داریم. عرض کرده بود که چه کنم؟ فرمود: متوسل به امام زمان ارواحنا فداه شو. سؤال کرده بود به چه طریق؟ فرمودند: چهل نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بخوان. پرسیده بود چهل شب بخوانم یا پی در پی؟ فرموده بودند: قصد این است که چهل مرتبه به آن بزرگوار متوسل شوید.

او می گفت: چون بسیار ناراحت بودم از شب جمعه شروع کردم و تا شب جمعه بعدی چهل نماز را تمام کردم. صبح جمعه اش قبل از اذان از حجره خارج شدم که به نماز جماعت برسم، دیدم وسط حیاط دو نفر ایستاده اند و چنان جذّاب و خوش سیما بودند که مرا شیفته خود کردند.

نزدیک شدم، سلام کردم، جواب شنیدم، بعداً مرا با نامم صدا زدند و فرمودند: به برادرم خضر سلام کن. سلام کردم به من فرمودند: می خواهیم به زیارت جدّم آقا علی بن موسی الرّضاعليه‌السلام برویم، می آیی؟ عرض کردم بله آقا در خدمت آنها وارد ایوان طلا شدیم یک مرتبه متوجه شدم آن دو بزرگوار مانند دو نور وارد حرم شدند و ناپدید شدند به خود آمدم که در چه وضعی هستم. دیدم هیچ ناراحتی ندارم.

خدمت آیت اللّه میلانی رسیدم تا جریان را برای ایشان نقل کنم. قبل از اینکه شروع کنم آقا مرا در آغوش گرفتند و چشم های مرا بوسیدند و اشک ریزان فرمودند: خوشبختی است که توفیق زیارت آقا حجه بن الحسن العسگری را پیدا کرده ای. عرض کردم لحظه ای که در خدمتشان بودم و با نگاهی مرا مورد لطف قرار دادند تمام ناراحتیها از بدنم بیرون رفت. می گفتم و هر دو اشک می ریختیم. اللّهمّ عجل لولیک الفرج

مسجد مقدس جمکران دارالشفای دردمندان است.

خوشا به حال هرآن کس که مبتلای رضاست

تمام دار و ندار من از رضاست

مریض بستر عشقم شفا نمی خواهم

که مرهم دلم از نسخه و دوای رضاست

خدا عنان دل ما به دست تو داده

امیر دام تو ، اما ز غیر آزاده

پدری که نذر می کند دخترش را به طلبه سیّد شوهر دهد

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

یکی از دوستانم به نام حاج علی آقا مافی اهل قزوین بودند. ایشان هر شب چهارشنبه، کاروان به زیارت مسجد مقدس جمکران می آوردند.

شب عیدی بود که سه روز تعطیل بود. لذا کاروان را بعد از زیارت مسجد مقدس جمکران جهت زیارت شاهچراغ به شیراز بردند، از حقیر دعوت کردند که در خدمتشان باشم. باهم به شیراز رفتیم در حرم دعای توسل توسط حاج آقا ثقفی مدّاحِ کاروان برگزار شد. پس از دعا، آقایی به نام رفیعیان ساکن شیراز آمد جلو و پرسید شما از جمکران آمده اید؟ گفتند: بله. گفت: به احترام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دوست دارم که میزبان شما باشم. قبول کردیم و به منزل ایشان رفتیم، در جمع این مطلب را تعریف کرد، که فرزندِ اولِ پسرم به نام زهرا در سن چهار سالگی به مریضی سختی مبتلا شد. به طوری که تلاش تمام متخصصین هیچ گونه اثری نداشت. شبی دکترش گفت: احتمالاً امشب آخرین شبِ عمر او خواهد بود.

پسرم با پریشانی بسیار از بیمارستان به طرف منزل حرکت کرد که در راه به یک مجلس روضه برخورد میکند. به آنجا می رود و روضه خوان، توسل به حضرت زهراعليها‌السلام پیدا می کند، او بسیار گریه می کند و به حضرت عرض میکند: فرزندم دختر است و به نام شماست، اگر او شفا پیدا کند نذر می کنم بزرگ که شد او را به یکی از فرزندانِ شما که سربازِ فرزندتان، حجه بن الحسن العسگری هم باشد، شوهر بدهم و زندگی او اگر ضعیف باشد مُرفّه کنم.

فردا صبح که به بیمارستان می رود می بیند دکترها و پرستاران دور تخت دخترش ایستاده اند و با او صحبت می کنند و عدّه ای از آنها گریه می کنند. سؤال می کند که چه شده؟ می گویند یک مرتبه بچه که فقط ناله می کرد با صدای بلند صدا می زند بابا، «خانم دکتر رفت، بیا از او تشکر کن.» پیشِ او آمدیم و گفتیم که چه می خواهی؟ گفت: خانم دکتر آمد و بر روی سرم دست کشید و دستم را گرفت و گفت: تو خوب شدی، به بابا بگو نذر ما را فراموش نکنی، او خوب شده بود، طوری که همان ساعت او را مرخص کردند.

پسرم به تهران رفت و کارخانه ای تأسیس کرد و آنجا مشغول کار شد، دختر بچه اش بزرگ شد و به دانشگاه رفت، پدرش نذرش را به دخترش گفت ولی او قبول نکرد و گفت: من می خواهم با مردی زندگی کنم که تحصیل کرده باشد، دکتر یا مهندس باشد غیر از روحانیون. هرچه که پدرش و دیگران با او صحبت کردند قبول نکرد. لذا مسئله را با یکی از علماء مطرح کردند. او این راه را به آنها گفت که او را به عقد یک سیّد روحانی در آورید با قید اینکه بعداً طلاق گیرد، و به هر کس که می خواهد ازدواج کند. دختر می پذیرد.

روزی پسرم از تهران که بر می گشت و در حال عبور از قُم بود، به مغازه ای رفت تا چیزی بخرد، همانجا طلبه سیدی را می بیند که او هم قصد خرید داشت و به فروشنده گفت: حساب را بنویسید تا آخر برج که شهریه گرفتم، پرداخت می کنم. طلبه سید را صدا می زند و می گوید من حاجتی دارم که به تصمیم شما بسته است، اگر پیشنهاد مرا قبول کنی من هم، هر حاجتی داشته باشی و هر مقدار پول لازم داشته باشی نیاز شما را برطرف می کنم. طلبه سید می پذیرد. باهم به تهران می روند و با خانواده و دخترش در میان می گذارد، همگی قبول می کنند.

دختر را به عقد سید طلبه در می آورند، اطاقی در اختیارش قرار می دهند، او سجاده اش را پهن کرده و از اول شب به نماز و گریه شدید می پردازد. حتی شام و میوه برای او می برند و در کنار سجاده اش می گذارند ولی او لب نمی زند و بعد از یکی دو ساعت همچنان در همان حالت قرار داشت.

زهرا خانم وارد اُطاق می شود از او سؤال می کند شما چه مشکلی داری که اینگونه گریه می کنی؟ پدرم که به شما گفته هر چه می خواهی و هر مشکلی داشته باشی برطرف می کند، پدرم گفته اگر خانه بخواهید برای شما میخرد و مخارج ازدواج تان را هم میدهد، اگر چیز دیگری می خواهید بگویید تا فراهم کند.

سید طلبه می گوید: ۴۰ شبِ چهارشنبه به مسجد مقدس جمکران رفتم و از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف همین ها را درخواست کردم و او پدر شما را برای من فرستاده تا خانه و زندگی برایم فراهم کند، زهرا خانم می گوید: پس دیگر چرا گریه می کنی؟ سید می گوید: دیشب چیز دیگری به خواسته ام اضافه شده، و برای آن درِ خانه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متوسل شده ام و گریه می کنم، زهرا خانم می گوید: آن چیست. حرفی نمی زند و می گوید همان کسی که پدر شما را فرستاده از این حاجت من هم خبر دارد و اگر صلاح بداند آن را هم حل خواهد کرد. زهرا خانم باز می پرسد: از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف میخواهی من همسر همیشگی شما باشم؟ می گوید: بله. و زهرا خانم با گریه قبول می کند و میگوید: همسری را که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف برایم بفرستد معلوم است که عاقبتش بخیر است و فرزندانش صالح و سالم و از مروّجین دین و خدمتگزار مردم خواهد بود.

به نزد پدرش می رود و می گوید: من همین مَرد که عاشق امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است را می خواهم، و معلوم است که او فرستاده آن حضرت است.

پدر پیشنهاد می کند که سِمَتی در کارخانه به دامادش بدهد ولی او قبول نمی کند و می گوید: آقا مرا به این زندگی رسانده است و من می خواهم درس طلبگی را ادامه دهم و مُبلِّغ اسلام و امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشم. پدر قبول میکند و زندگی بسیار عالی و ماهیانه مبلغ قابل توجهی برای مخارجشان به آنها می دهد.

در همان لحظه ۲ پسر بچه حدود ۱۰ ساله را صدا زد و گفت اینها فرزندان آقا سید می باشند. او درسش را ادامه داده و فعلاً در حوزه قم یکی از استادهای برجستۀ حوزه می باشد.

مرحوم کافی فرموده شب اول قبر چه گفتم

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

یکی از دوستانم به نام حاج اصغر عبد یزدان که علاقه خاصی به حضرت بقیه اللّه الاعظم ارواحنا الفداه، و همینطور علاقه به حجه الاسلام کافی داشت و از منبر و نوارهای ایشان بهره مند می شد.پس از شهادت مرحوم کافی، یک شب در عالم خواب خدمت ایشان شرفیاب می شود و با اینکه می دانسته شهید شده، سؤال میکند: که شب اول قبر چگونه است؟ ایشان توضیح می دهد.

دوباره از پُل صراط سؤال می کند، می فرماید: خیلی سخت است و با سختی زیاد باید از آن عبور کرد. سؤال می کند شما چطور رد شدی؟ فرموده بود به راحتی. دوباره پرسید: با این مشکلات چطور به راحتی رد شدید؟ آیا دعایی یا ذکری را گفتید؟ فرموده بود: بله. سؤال کرده بود: لطفاً بفرمایید چگونه و با چه ذکری توانستید به راحتی عبور کنید؟ فرموده بود: ذکر همیشگی را که در دنیا مدام می گفتم و آن ذکر یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی است. آنجا هم همین ذکر را گفتم و به راحتی عبور کردم.

خستگان عشق را ایام درمان خواهد آمد

غم مخور آخر طبیب دردمندان خواهد آمد

بلبل شوریده دل را از خزان بر گو نناله

می شود دنیا گلستان، غنچه خندان خواهد آمد

ای چاره درخواستگان ادرکنی

ای مونس و یار بی کسان ادرکنی

من بی کسم و خسته و مهجور و ضعیف

یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی

ماشین در راه خاموش کرد و ماشینی رسید

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

در سال ۱۳۷۰ روز سه شنبه ای در کاروان خادم المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف عازم مسجد مقدس جمکران شدیم. در بین راه قرار شد مشرّف شویم امام زاده مشهد اردهال و بعداً به جمکران برویم. چون بعضی از هفته ها چنین می کردیم. نماز مغرب و عشا را آنجا بودیم و شام همانجا صرف شد سپس برگشتیم و در بین راه ماشین،موتور جام کرد و خاموش شد، وسط بیابان دسترسی به هیچ کجا نبود. هوا هم بسیار سرد بود و شب ها هیچ وسیله ای از آنجا عبور نمی کرد. لذا داخل ماشین شدیم و دعای توسل خواندیم و دست توسل به وجود مقدس آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بُردیم. به طوری که صدای یا بقیه اللّهِ زن و مرد، ماشین را به لرزه در آورده بود و می گفتیم: آقا میهمانهای شب های چهارشنبه ات، گرفتار شده اند، آنها را دریاب.

ساعتی گذشت از دور دیدیم روشنی چراغ ماشینی دیده می شود. نزدیک تر شد، یک اتوبوس خالی ایستاد در حالیکه راننده اش گریه می کرد، نامش سید عباس هاشمی بود. ماجرا را از او پرسیدیم، او در حالی که گریه می کرد گفت: کارم سرویس فلان کارخانه، در کاشان است، منزلم در ۲۰ کیلومتری اینجاست، خوابیده بودم که در عالم خواب به من فرمودند بیدار شو و به فلان مسیر برو، عده ای آنجا از میهمانهای ما در بیابان منتظرند، آنها را به جمکران ببر، مردان را می بوسید و می گفت شما از میهمانهای آقا امام زمان ارواحنا فداه هستید.

آن شب یک شبِ کم نظیر بود. در تمام طول مسیر همه ناله می زدند و ذکر یا صاحب الزّمان بر لب داشتند. چرا که عنایت آقا را دیده بودند.

سید عباس ما را به مسجد مقدس جمکران و سپس به زیارت حضرت معصومهعليها‌السلام و از آنجا به اصفهان بُرد بدون گرفتن هیچ گونه وجهی و می گفت: شما سفارش شدۀ آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستید.

آقا بقیه اللّه چاره بیچارگان و درماندگان است، لذا هر کجا درمانده شدید، به وجود مقدس و بابرکت بقیه اللّه الاعظم متوسل شوید تا از غم نجات یابید.

صد قافله دل به جمکران آوردیم

رو جانب صاحب الزمان آوردیم

دیدیم که در بساطه ما آهی نیست

با دست تهی، اشک روان آوردیم

تشرف در عرفات

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

جوانِ دانشجوی مسلمان و متدیّن از خانواده مذهبی از بستگان، جهت ادامه تحصیل به امریکا، در یکی از ایالات مشغول تحصیل شد. پس از مدتی با یک دختر مسیحی آشنا شد و پیشنهاد ازدواج کرد و قبول کردند گفت: من مسلمانم باید اسلام اختیار کنی، قبول کرد لذا او مسلمان شد و با هم ازدواج کردند. روزانه دو ساعت برای او کلاس گذاشته بود و از برنامه های اسلام برای او سخن می گفت تا به بحث امامت رسید و جوان گفت: ما دوازده امام داریم که یازده نفر از آنها به شهادت رسیده اند. و یکی از آنها زنده است. وقتی شنید که یکی از آنها زنده است، گفت: بگو بدانم در کدام کشور و در کجا زندگی می کند؟ دوست دارم او را ببینم و از زبان او حقایق را بشنوم. جوان گفت: او در پسِ پرده غیبت است. در جواب گفت: کسی که در پرده غیبت باشد و کسی او را نبیند و نتواند از او سؤالی بکند چه فایده ای دارد و چه سودی برای امتش دارد. گفت: همین قدر می دانم هر کسی هر کجای این عالم گرفتار شود و او را صدا بزند و با یکی از نامهایش، او را بخواند، می آید و مشکل او را حل می کند و چند نام آقا را به او یاد داد، منجمله: یا بقیه اللّه گفت: من از این نام خیلی خوشم آمد در این رابطه بیشتر صحبت کن تا آنجا که در توان داشتم برایش گفتم.

زمان حج فرا رسید. گفتم: یکی از اعمال دین ما، حج است. که حتماً امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در زمان حج در عرفات هستند. گفت: مرا ببر. قبول کردم. به مکه رفتیم سپس به عرفات، مشعر و مِنا رفتیم. آنجا جمعیت فوق العاده ای بود به طوریکه اختیار راه رفتن دست خود ما نبود. در حالیکه موج جمعیت ما را از این طرف به آن طرف می بُرد دستش از دستم رها شد و جمعیت مرا از یک طرف و او را از طرف دیگر بُرد. او را گُم کردم خیلی پریشان شدم و هر چه صدا زدم خبری نشد. با پریشانی گوشه ای نشستم با خود گفتم خدایا چه کنم اگر پیدا نشود جواب پدر و مادرش را چه بگویم. او زبان نمی داند، چنین جمعیتی تا به حال ندیده ممکن است از ترس و فشار جمعیت زیر دست و پا آسیبی به برسد یا تلف شود. یک لحظه به ذهنم آمد شاید همسفر هایمان که او را می شناختند او را ببینند و ببرند زیر چادرمان. لذا رفتم به طرف چادر، آنجا هم خبری نبود. فوق العاده ناراحت زیر چادر نشستم در حال پریشانی و ناراحتی یک وقت دیدم پرده چادر عقب رفت و همسرم وارد شد و مرا صدا می زند که بیا بیا از این آقا تشکر کن دویدم گفتم از کدام آقا، باهم از چادر بیرون آمدیم کسی نبود، پرسیدم چه کسی؟ گفت: آقایی که مرا به اینجا آورد. زمانی که دستم از دست تو جدا شد خیلی وحشت کردم و هر چه شما را صدا زدم خبری نشد. از ترس قلبم در حال ایستادن بود در همان حال به یادم آمد که گفتی امام دوازدهم زنده است و هر کجای دنیا که گرفتار شویم دست روی سر نهاده و یکی از نامهای او را می بریم او می آید و ما را از گرفتاری نجات می دهد. لذا دو دستم را روی سرم گذاشتم و نامی را که خیلی به آن علاقه مند بودم نام بُردم. یک صدای ملیحی شنیدم که با زبان خودم نام مرا صدا زدند و فرمودند: پشت سر من بیا. چنین کردم و دیدم از هر طرف که می روند راه بر ایشان باز می شود و بدون هیچ مشکلی عبور می کند. تا اینجا رسیدیم به من فرمودند: اینجا چادر شماست. همسرت زیر چادر در انتظار شماست. به من ثابت شد که دین شما عالی است و امام شما هم مشکل گشای مردم است.

فدای آن کسی که پیرو امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است تا هر وقت از او مددی بخواهد به او کمک رساند.

ای امیر عرفه، دست من و دامانت

جان به قربان تو و گردش آن چشمانت

تشرف در هنگام روضه حضرت زهراعليها‌السلام

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

مرحوم حضرت حجه الاسلام منصور زاده که از منبریهای طراز اول استان اصفهان بودند فرمودند: یک روز با خود گفتم افتخارم این است که نوکر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستم و خود را جزو سربازان آن بزرگوار به حساب می آورم و پس از یک عمر نوکری و روضه خوانیِ امام حسینعليه‌السلام و مادرشان حضرت زهراعليها‌السلام ولی هنوز افتخار دیدار آقا را پیدا نکرده ام چه کنم به فکرم رسید که مردم جهت حاجتشان به مسجد مقدس جمکران می روند، من که حاجتم دیدار خودشان است. لذا به مسجد مقدس جمکران رفتم و در قنوت نماز با حال توجه می گفتم اللّهم ارزقنی زیارت حجه بن الحسن روحی له الفداه. مدتی کارم این بود و با توجه به اینکه هر روز شُعله عشق امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در دلم افزونتر می شد، شبهای دیگر هم در دل شب زیر آسمان همان نماز و همین ذکر را انجام می دادم تا یک شب در عالم خواب شرف یاب شدم خدمت بزرگی، به من فرمود: برو در مجالس امام حسینعليه‌السلام تا به حاجتت برسی. پرسیدم: کجا و چه وقت؟ فرمود: زمانی که روضه خوان، روضه حضرت زهراعليها‌السلام را می خواند.

دو روز بعد شخصی آمد و از من دعوت کرد که پنج روز روضه دارم و می خواهم شما یکی از گویندگان باشید. قبول کردم. طبق معمول روز پنجم متوسل به حضرت زهراعليها‌السلام شدم. روبروی منبر ایوانی بود که دو نفر از رفقا با فاصله نشسته بودند. همینکه وارد روضه شدم و نام حضرت زهراعليها‌السلام را بردم، متوجه شدم که در ایوان بین آن دو نفر، آقایی بسیار با عظمت نشسته و شال سبزی به گردن دارد و روضه که می خوانم که حضرت را بین در و دیوار گرفتار کردند و محسن او را شهید کردند دیدم آن بزرگوار آنچنان اشک می ریزد و به صورت می زند و ناله مادر مادر می کند. با خود گفتم: از منبر که پایین آمدم میروم و دست او را می بوسم و از او درخواست می کنم که در حقم دعا کند، همین که پایین آمدم و به طرف ایوان رفتم ایشان را ندیدم از آن دو نفر سراغ گرفتم گفتند کسی اینجا ننشسته بود ما کسی را ندیدیم. متوجه شدم که آقا و مولایم بوده است. حالم بد شد و از هوش رفتم، مرا بهوش آوردند که چه شده، گفتم: آقا حجه بن الحسن العسکری اینجا تشریف داشتند و در مصیبت مادرشان حضرت زهراعليها‌السلام گریه می کردند.

بیا با هم خدامان را بخوانیم

به حق مادرت زهراعليها‌السلام بخوانیم

کنار علقمه این جمعه مولا

به جای ندبه عاشورا بخوانیم

دختری که انگشتر نامزدی اش گُم شده بود

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

دلیل بر اینکه آقا صاحب الزّمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در همه جای عالم و در همه اوقات شبانه روز تشریف دارند و هر کس به وجود مقدس شان متوسل شود جواب می دهند. یک هفته در ماشین جمکران راجع به عنایات و کرامات آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و از امدادهای غیبی آن بزرگوار برای زائران صحبتی داشتم که در گرفتاری ها هر کجا به آن عزیز متوسل شوید از وجودشان بهره مند خواهید شد. چند هفته بعد دختر خانمی که از محارم من است، به من گفتند: آنچه درباره آقا گفته اید صحیح است، چون من با توسل به ایشان به حاجتم رسیدم. سؤال کردم ممکن است قضیه را بیان کنید. چنین گفت: مدتی قبل با جوان متدینی ازدواج کردم در حالِ نامزدی هستیم، صبح جمعه گذشته نامزدم از من دعوت کرد که چون امشب میهمان دارند من هم آنجا باشم، قبول کردم و رفتم. شبِ میهمانی برقرار شد. حدود ساعت ۱۲ شب قرار شد مرا به منزلمان برسانند، به همین منظور تا درب منزل همراهی ام کردند و برگشتند. من داخل منزل شدم، همه خواب بودند، وارد اطاقم شدم جهت استراحت و ناگهان متوجه شدم که انگشتری نامزدی ام در دستم نیست. با توجه به اینکه سر سفره شام در دستم بود. خیلی پریشان شدم از اینکه یکی انگشتری نامزدی ام نیست و دیگر اینکه آیین بخت که اگر آسیبی به آنها برسد بسیار حرف و ناراحتی ایجاد می شود. غیر از مادیات آن، متحیر بودم که چه کنم. آیا پدر و مادرم را صدا بزنم، این وقتِ شب چه کنم یک لحظه به ذهنم آمد که شما گفتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف گره گشا است. رفتم وضو گرفتم سجاده پهن کردم، ایستادم به نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در حالیکه اشکم سرازیر بود. بعد از نماز سر به سجده نهادم و آقا را به پریشانی عمه جانشان قسم دادم که مرا از این پریشانی نجات دهند اگر پدر و مادر و دیگران مطلع شوند اول ناراحتی هاست. پدر و مادری که با چه ناراحتی ها مرا به این مرحله زندگی رساندند مشکلات برایشان ایجاد خواهد شد. در همان لحظات در عالم خواب و بیداری، بزرگواری به من فرمود: بلند شو و برو به درِ منزل. با خود گفتم: این وقت شب حتماً خیالاتی شده ام و راه خودم را ادامه دادم. این مرتبه آقا را به آن گوشواره شکسته مادرشان قسم دادم و نالیدم و از آن عزیز نجات طلب کردم. باز آن مسئله هر چه بود، تکرار شد، و همان شخص با حالت ناراحتی به من فرمود مگر نگفتیم برو دم در.این بار بلند شدم و رفتم. درب را باز کردم و وارد کوچه شدم. ترس و وحشت مرا فرا گرفته بود، سریع برگشتم و باز سر سجده و ناله گریه ام را شروع کردم و این بار آقا را به عمه کوچکشان حضرت رقیهعليها‌السلام و پریشانی او در خرابه شام قسم دادم که برای بار سوم آن مسئله تکرار شد ولی آن شخص با عصبانیت فرمود: مگر نمی گوییم برو دمِ در. این بار با امیدواری و با آرامش کامل وارد کوچه شدم، ایستادم و اطراف را نگاه کردم، دیدم چند قدم آنطرف شیء ای می درخشد جلو رفتم دیدم انگشتری خودم است. برداشتم و خیلی خوشحال شدم و مجدداً آمدم سر سجاده ام به عنوان تشکر از وجود مقدسش انجام وظیفه کردم.

ما پی نبرده ایم تو را آن چنان که هست

کاری نکرده ایم به قدر توان که هست

کاری برای آمدن تو نکرده ایم

اما برای نذر قدوم تو جان که هست

جوانی که چشمهایش را از دست داده بود

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

قبل از اینکه مسجد مقدس جمکران اینقدر وسیع شود حدود سال ۱۳۷۰ مسجد یک درب کوچکِ چوبی وسطِ حیاط باز می شد به زمین وسیعی که در بسته بود. ولی بعضی می گفتند: حضرت را دیده اند که یکبار از این در عبور فرموده اند. لذا بعضی ها پشت این در نماز میخواندند. بنده حقیر نیز نزدیک آن در مشغول نماز می شدم. آن زمان حاج آقا خورشیدی دعای توسل می خواندند. همینکه دعا تمام می شد، و مردم در حرکت جهت برگشتن بودند. صدای ناله جانسوزی از طرف یک زن جوان از کنار این در به گوش می رسید، که هر شنونده ای را متوقف وگریان می کرد. این برنامه هر هفته ادامه داشت. یک هفته یکی از دوستانم با همسرش با من همسفر شدند و آمد جهت نماز در همان محوطه. نماز خواندیم و همسر ایشان کنار آن در به نماز ایستاد. وقتی که دعا تمام شد دوستم به من گفت: وقت گذشته، بهتر است برویم. من گفتم کمی صبر کنید حالا صدای جانسوزی می آید. چند دقیقه گذشت و صدای آن دل سوخته به گوش رسید. پس از چند دقیقه حرکت کردیم، دوستم گفت: این ناله و سوزِ این خواهر آنچنان مرا پریشان کرده که در نماز خودم چنین حالی نداشتم. به اصفهان برگشتیم. فردای آنروز دوستم تلفن کرد و پرسید میدانی این ناله از آنِ کیست و علتش چیست؟ گفتم: نمی دانم. گفت: خانمم از مادرِ آن زن سؤال کرده بوده که چه مشکلی دارد که اینطور ناله می زند؟ گفته یک سال قبل با جوانی ازدواج کرده چند ماه بعد مسافرت می روند تصادف می کنند و بر اثر حادثه شوهرش از هر دو چشم نابینا می شود. برای درمان همه جا رفته اند حتی خارج از کشور، تمام زندگی را فروختند و خرج کردند ولی هیچ گونه اثری نداشته است. لذا مدتی است شبهای چهارشنبه دست او را گرفته و به این مکان مقدس می آورد. یک گوشه می نشیند و به نماز و دعا می پردازد. همینکه دعا تمام می شود او به تنهایی به پایین این در می آید و توسلاتی پیدا می کند برای شفای چشمهای شوهرش.

چند هفته ای این مسئله ادامه داشت. وقتی صدای ناله او را می شنیدم برای چشمهای شوهرش دعا می کردم. تا مدتی که دیگر صدای ناله او شنیده نشد و چند هفته گذشت و دیگر صدایی نیامد. آن دوستم با همسرش یک هفته آمده بودند به او گفتم مدتی است دیگر صدای ناله آن زن نمی آید. شب برگشتیم اصفهان، هنوز استراحت نکرده بودیم که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم، صدای دوستم را شنیدم که گریه می کرد، پرسیدم چه شده؟ گفت: خانمم در کتاب فروشی مسجد مقدس جمکران آن زن را دیده بود. به او التماس دعا گفته جهت حاجتی، و بعد در حقّ او دعا کرده بود که خداوند چشمهای همسرتان را به او برگرداند. در حالیکه اشک او جاری شده گفته: آقا عنایت کرده و چشمهای همسرم را برگردانده است و جوان بسیار مؤدّب و زیبایی را به من نشان داد که ایشان همسرم است با چشمهای دُرُشت و بینا. گفتم: چه شد؟ گفتند: وقتی برگشتم از نماز، چند قدمی داشتم که به او برسم. او مرا دیده بود، پیش آمد و گفت: همسرم آقا عنایت کرد و چشمهایم را شفا داد. گفتم: چگونه؟ گفت: در حالی که در سجده بودم و می نالیدم و آقا را به جان مادرش قسم می دادم و میگفتم آقا از اینکه چشم ندارم ناراحت نیستم از اینکه این دختر جوان با اُمید به زندگی، با من آمده است و حال باید عصا کش من باشد، ناراحتم.

تو را به چشم تیر خوره عمو جانت از خدا بخواه مرا شفا دهد، یک لحظه دستی به سرم کشیده شد و فرمود: «تو خوب شدی» بلند شدم کسی را ندیدم در حالیکه چشمهایم می دید.

مهدی ام من که مرا گرمی بازاری نیست

بهتر از یوسفم و هیچ خریداری نیست

ای که دائم به دعایی که ببینی رخ من

تا که خالص نشوی با تو مرا کاری نیست

آیین دست های شما شما مهربانی است

این دست ها کرامتشان آسمانی است

تقویم کُل سال برایم سه شنبه است

این روزها هوای دلم جمکرانی است

پیرمردی که در عرفات گُم شده بود

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

در سال ۷۲ سعادت پیدا کردم موقع حجّ تمتّع مشرّف به مکّه معظّمه شوم. در کاروان پیرمردی روستایی بود که او را استاد علی صدا می زدند. او دائم الذکر بود و حال خوش داشت.

در عرفات اذان صبح دیدم دم چادر نشسته و شدید گریه می کند. به او گفتم چه شده؟ به صورتش می زد و گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. تا اینکه بالاخره به حرف آمد و گفت یکی دو ساعت قبل بیدار شدم وضع ناجوری داشتم از چادر بیرون آمدم و سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتم چون فاصله داشت با سؤال کردن به آنجا رسیدم پس از وضو گرفتن خواستم به چادر برگردم ولی متحیّر شدم که از کدام طرف باید بروم از هر طرفی می رفتم اشتباه بود. ناراحتی قلبی دارم که باید هر وقت آن حالت به من دست دهد فوراً قرصی بخورم.

بر اثر ناراحتی و پریشانی، همان حالت قلبی به من دست داد، فوق العاده ناراحت شدم که ممکن است با این وضع از حال طبیعی خارج شوم، کسی هم مرا نمی شناسد. لذا با حالت بیچارگی دو دست روی سر نهادم و متوسل به وجود مقدّس آقا و مولایم شدم، زیرا که او چاره بیچارگان است. لحظه ای نگذشت که صدای دلنشینی را شنیدم که فرمود: استاد علی چادرت را گم کرده ای؟ عرض کردم: بله. آقا فرمود: دستت را به من بده. دستم را گرفتند، چند قدمی راه آمدم که فرمود: اینجا چادر شماست. فکر کردم یکی از همسفریها است. داخل چادر شدم که متوجه شدم درست آمده ام. از چادر بیرون آمدم تا تشکر کنم و ایشان را به چادر بیاورم پذیرایی کنم ولی کسی را ندیدم. حال متوجه شدم آقا صاحب الزّمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده اند، همان عزیزی که نجات دهنده گرفتارها هستند.

امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف راهنمای گمشدگان و پناهندگان است.

وَالشّمس، که بی روی تو من حیرانم

وَالفجر، که بی وصل تو در بحرانم

وَالّیل ، که بی موی تو روزم تاریک

وَالعصر، که بی عشق تو در خسرانم

ای امیر عرفه دست من و دامانت

جان به قربان تو و گردش آن چشمانت

ای امیر عرفه بر سر راهت گردم

گر بیایی به خدا دور سرت می گردم

طلبه ای که سرطان حنجره داشت

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

یکی از بستگان که در حوزه علمیه مشهد مشغول درس می باشد، گفت: با طلبه ای هم حجره بودم که به سرطان حنجره مبتلا بود، بسیار ناراحت بود و شب ها از درد سینه گریه می کرد و ناله می زد، تا صبح خواب نداشت.

روزی خدمت حضرت آیت اللّه العظمی میلانی رسیده بود و شرح حالش را به عرض رسانده و از ایشان در خواست دعایی، یا ذکری، یا دارویی کرده بود. آیت اللّه فرموده بودند: ما بی صاحب نیستیم، آقا داریم. عرض کرده بود که چه کنم؟ فرمود: متوسل به امام زمان ارواحنا فداه شو. سؤال کرده بود به چه طریق؟ فرمودند: چهل نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بخوان. پرسیده بود چهل شب بخوانم یا پی در پی؟ فرموده بودند: قصد این است که چهل مرتبه به آن بزرگوار متوسل شوید.

او می گفت: چون بسیار ناراحت بودم از شب جمعه شروع کردم و تا شب جمعه بعدی چهل نماز را تمام کردم. صبح جمعه اش قبل از اذان از حجره خارج شدم که به نماز جماعت برسم، دیدم وسط حیاط دو نفر ایستاده اند و چنان جذّاب و خوش سیما بودند که مرا شیفته خود کردند.

نزدیک شدم، سلام کردم، جواب شنیدم، بعداً مرا با نامم صدا زدند و فرمودند: به برادرم خضر سلام کن. سلام کردم به من فرمودند: می خواهیم به زیارت جدّم آقا علی بن موسی الرّضاعليه‌السلام برویم، می آیی؟ عرض کردم بله آقا در خدمت آنها وارد ایوان طلا شدیم یک مرتبه متوجه شدم آن دو بزرگوار مانند دو نور وارد حرم شدند و ناپدید شدند به خود آمدم که در چه وضعی هستم. دیدم هیچ ناراحتی ندارم.

خدمت آیت اللّه میلانی رسیدم تا جریان را برای ایشان نقل کنم. قبل از اینکه شروع کنم آقا مرا در آغوش گرفتند و چشم های مرا بوسیدند و اشک ریزان فرمودند: خوشبختی است که توفیق زیارت آقا حجه بن الحسن العسگری را پیدا کرده ای. عرض کردم لحظه ای که در خدمتشان بودم و با نگاهی مرا مورد لطف قرار دادند تمام ناراحتیها از بدنم بیرون رفت. می گفتم و هر دو اشک می ریختیم. اللّهمّ عجل لولیک الفرج

مسجد مقدس جمکران دارالشفای دردمندان است.

خوشا به حال هرآن کس که مبتلای رضاست

تمام دار و ندار من از رضاست

مریض بستر عشقم شفا نمی خواهم

که مرهم دلم از نسخه و دوای رضاست

خدا عنان دل ما به دست تو داده

امیر دام تو ، اما ز غیر آزاده

پدری که نذر می کند دخترش را به طلبه سیّد شوهر دهد

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

یکی از دوستانم به نام حاج علی آقا مافی اهل قزوین بودند. ایشان هر شب چهارشنبه، کاروان به زیارت مسجد مقدس جمکران می آوردند.

شب عیدی بود که سه روز تعطیل بود. لذا کاروان را بعد از زیارت مسجد مقدس جمکران جهت زیارت شاهچراغ به شیراز بردند، از حقیر دعوت کردند که در خدمتشان باشم. باهم به شیراز رفتیم در حرم دعای توسل توسط حاج آقا ثقفی مدّاحِ کاروان برگزار شد. پس از دعا، آقایی به نام رفیعیان ساکن شیراز آمد جلو و پرسید شما از جمکران آمده اید؟ گفتند: بله. گفت: به احترام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دوست دارم که میزبان شما باشم. قبول کردیم و به منزل ایشان رفتیم، در جمع این مطلب را تعریف کرد، که فرزندِ اولِ پسرم به نام زهرا در سن چهار سالگی به مریضی سختی مبتلا شد. به طوری که تلاش تمام متخصصین هیچ گونه اثری نداشت. شبی دکترش گفت: احتمالاً امشب آخرین شبِ عمر او خواهد بود.

پسرم با پریشانی بسیار از بیمارستان به طرف منزل حرکت کرد که در راه به یک مجلس روضه برخورد میکند. به آنجا می رود و روضه خوان، توسل به حضرت زهراعليها‌السلام پیدا می کند، او بسیار گریه می کند و به حضرت عرض میکند: فرزندم دختر است و به نام شماست، اگر او شفا پیدا کند نذر می کنم بزرگ که شد او را به یکی از فرزندانِ شما که سربازِ فرزندتان، حجه بن الحسن العسگری هم باشد، شوهر بدهم و زندگی او اگر ضعیف باشد مُرفّه کنم.

فردا صبح که به بیمارستان می رود می بیند دکترها و پرستاران دور تخت دخترش ایستاده اند و با او صحبت می کنند و عدّه ای از آنها گریه می کنند. سؤال می کند که چه شده؟ می گویند یک مرتبه بچه که فقط ناله می کرد با صدای بلند صدا می زند بابا، «خانم دکتر رفت، بیا از او تشکر کن.» پیشِ او آمدیم و گفتیم که چه می خواهی؟ گفت: خانم دکتر آمد و بر روی سرم دست کشید و دستم را گرفت و گفت: تو خوب شدی، به بابا بگو نذر ما را فراموش نکنی، او خوب شده بود، طوری که همان ساعت او را مرخص کردند.

پسرم به تهران رفت و کارخانه ای تأسیس کرد و آنجا مشغول کار شد، دختر بچه اش بزرگ شد و به دانشگاه رفت، پدرش نذرش را به دخترش گفت ولی او قبول نکرد و گفت: من می خواهم با مردی زندگی کنم که تحصیل کرده باشد، دکتر یا مهندس باشد غیر از روحانیون. هرچه که پدرش و دیگران با او صحبت کردند قبول نکرد. لذا مسئله را با یکی از علماء مطرح کردند. او این راه را به آنها گفت که او را به عقد یک سیّد روحانی در آورید با قید اینکه بعداً طلاق گیرد، و به هر کس که می خواهد ازدواج کند. دختر می پذیرد.

روزی پسرم از تهران که بر می گشت و در حال عبور از قُم بود، به مغازه ای رفت تا چیزی بخرد، همانجا طلبه سیدی را می بیند که او هم قصد خرید داشت و به فروشنده گفت: حساب را بنویسید تا آخر برج که شهریه گرفتم، پرداخت می کنم. طلبه سید را صدا می زند و می گوید من حاجتی دارم که به تصمیم شما بسته است، اگر پیشنهاد مرا قبول کنی من هم، هر حاجتی داشته باشی و هر مقدار پول لازم داشته باشی نیاز شما را برطرف می کنم. طلبه سید می پذیرد. باهم به تهران می روند و با خانواده و دخترش در میان می گذارد، همگی قبول می کنند.

دختر را به عقد سید طلبه در می آورند، اطاقی در اختیارش قرار می دهند، او سجاده اش را پهن کرده و از اول شب به نماز و گریه شدید می پردازد. حتی شام و میوه برای او می برند و در کنار سجاده اش می گذارند ولی او لب نمی زند و بعد از یکی دو ساعت همچنان در همان حالت قرار داشت.

زهرا خانم وارد اُطاق می شود از او سؤال می کند شما چه مشکلی داری که اینگونه گریه می کنی؟ پدرم که به شما گفته هر چه می خواهی و هر مشکلی داشته باشی برطرف می کند، پدرم گفته اگر خانه بخواهید برای شما میخرد و مخارج ازدواج تان را هم میدهد، اگر چیز دیگری می خواهید بگویید تا فراهم کند.

سید طلبه می گوید: ۴۰ شبِ چهارشنبه به مسجد مقدس جمکران رفتم و از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف همین ها را درخواست کردم و او پدر شما را برای من فرستاده تا خانه و زندگی برایم فراهم کند، زهرا خانم می گوید: پس دیگر چرا گریه می کنی؟ سید می گوید: دیشب چیز دیگری به خواسته ام اضافه شده، و برای آن درِ خانه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متوسل شده ام و گریه می کنم، زهرا خانم می گوید: آن چیست. حرفی نمی زند و می گوید همان کسی که پدر شما را فرستاده از این حاجت من هم خبر دارد و اگر صلاح بداند آن را هم حل خواهد کرد. زهرا خانم باز می پرسد: از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف میخواهی من همسر همیشگی شما باشم؟ می گوید: بله. و زهرا خانم با گریه قبول می کند و میگوید: همسری را که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف برایم بفرستد معلوم است که عاقبتش بخیر است و فرزندانش صالح و سالم و از مروّجین دین و خدمتگزار مردم خواهد بود.

به نزد پدرش می رود و می گوید: من همین مَرد که عاشق امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است را می خواهم، و معلوم است که او فرستاده آن حضرت است.

پدر پیشنهاد می کند که سِمَتی در کارخانه به دامادش بدهد ولی او قبول نمی کند و می گوید: آقا مرا به این زندگی رسانده است و من می خواهم درس طلبگی را ادامه دهم و مُبلِّغ اسلام و امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشم. پدر قبول میکند و زندگی بسیار عالی و ماهیانه مبلغ قابل توجهی برای مخارجشان به آنها می دهد.

در همان لحظه ۲ پسر بچه حدود ۱۰ ساله را صدا زد و گفت اینها فرزندان آقا سید می باشند. او درسش را ادامه داده و فعلاً در حوزه قم یکی از استادهای برجستۀ حوزه می باشد.

مرحوم کافی فرموده شب اول قبر چه گفتم

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

یکی از دوستانم به نام حاج اصغر عبد یزدان که علاقه خاصی به حضرت بقیه اللّه الاعظم ارواحنا الفداه، و همینطور علاقه به حجه الاسلام کافی داشت و از منبر و نوارهای ایشان بهره مند می شد.پس از شهادت مرحوم کافی، یک شب در عالم خواب خدمت ایشان شرفیاب می شود و با اینکه می دانسته شهید شده، سؤال میکند: که شب اول قبر چگونه است؟ ایشان توضیح می دهد.

دوباره از پُل صراط سؤال می کند، می فرماید: خیلی سخت است و با سختی زیاد باید از آن عبور کرد. سؤال می کند شما چطور رد شدی؟ فرموده بود به راحتی. دوباره پرسید: با این مشکلات چطور به راحتی رد شدید؟ آیا دعایی یا ذکری را گفتید؟ فرموده بود: بله. سؤال کرده بود: لطفاً بفرمایید چگونه و با چه ذکری توانستید به راحتی عبور کنید؟ فرموده بود: ذکر همیشگی را که در دنیا مدام می گفتم و آن ذکر یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی است. آنجا هم همین ذکر را گفتم و به راحتی عبور کردم.

خستگان عشق را ایام درمان خواهد آمد

غم مخور آخر طبیب دردمندان خواهد آمد

بلبل شوریده دل را از خزان بر گو نناله

می شود دنیا گلستان، غنچه خندان خواهد آمد

ای چاره درخواستگان ادرکنی

ای مونس و یار بی کسان ادرکنی

من بی کسم و خسته و مهجور و ضعیف

یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی

ماشین در راه خاموش کرد و ماشینی رسید

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

در سال ۱۳۷۰ روز سه شنبه ای در کاروان خادم المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف عازم مسجد مقدس جمکران شدیم. در بین راه قرار شد مشرّف شویم امام زاده مشهد اردهال و بعداً به جمکران برویم. چون بعضی از هفته ها چنین می کردیم. نماز مغرب و عشا را آنجا بودیم و شام همانجا صرف شد سپس برگشتیم و در بین راه ماشین،موتور جام کرد و خاموش شد، وسط بیابان دسترسی به هیچ کجا نبود. هوا هم بسیار سرد بود و شب ها هیچ وسیله ای از آنجا عبور نمی کرد. لذا داخل ماشین شدیم و دعای توسل خواندیم و دست توسل به وجود مقدس آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بُردیم. به طوری که صدای یا بقیه اللّهِ زن و مرد، ماشین را به لرزه در آورده بود و می گفتیم: آقا میهمانهای شب های چهارشنبه ات، گرفتار شده اند، آنها را دریاب.

ساعتی گذشت از دور دیدیم روشنی چراغ ماشینی دیده می شود. نزدیک تر شد، یک اتوبوس خالی ایستاد در حالیکه راننده اش گریه می کرد، نامش سید عباس هاشمی بود. ماجرا را از او پرسیدیم، او در حالی که گریه می کرد گفت: کارم سرویس فلان کارخانه، در کاشان است، منزلم در ۲۰ کیلومتری اینجاست، خوابیده بودم که در عالم خواب به من فرمودند بیدار شو و به فلان مسیر برو، عده ای آنجا از میهمانهای ما در بیابان منتظرند، آنها را به جمکران ببر، مردان را می بوسید و می گفت شما از میهمانهای آقا امام زمان ارواحنا فداه هستید.

آن شب یک شبِ کم نظیر بود. در تمام طول مسیر همه ناله می زدند و ذکر یا صاحب الزّمان بر لب داشتند. چرا که عنایت آقا را دیده بودند.

سید عباس ما را به مسجد مقدس جمکران و سپس به زیارت حضرت معصومهعليها‌السلام و از آنجا به اصفهان بُرد بدون گرفتن هیچ گونه وجهی و می گفت: شما سفارش شدۀ آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستید.

آقا بقیه اللّه چاره بیچارگان و درماندگان است، لذا هر کجا درمانده شدید، به وجود مقدس و بابرکت بقیه اللّه الاعظم متوسل شوید تا از غم نجات یابید.

صد قافله دل به جمکران آوردیم

رو جانب صاحب الزمان آوردیم

دیدیم که در بساطه ما آهی نیست

با دست تهی، اشک روان آوردیم


5

6

7

8

9

10

11