تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام0%

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

نویسنده: علامه محمد تقی جعفری
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 9055
دانلود: 3070

توضیحات:

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9055 / دانلود: 3070
اندازه اندازه اندازه
تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

نویسنده:
فارسی

و در درون تو جهانى بزرگ تر نهاده شده است .

به انگيزگى هواى و هوس چند نفر از خدا و انسان بى خبر متلاشى خواهد شد؟! آيا هر چه انسان جلوتر برود، بر خود خواهى و لذت جويى و منفعت پرستى او كه بر آلام و ضررهاى ديگران تمام مى شود، افزوده خواهد شد؟! آيا با گذشت زمان هاى بيشتر، همه ى حقايق عالى و با ارزش، مانند علم و قانون و غير ذلك، و ابزار دست اقويا خواهد شد؟! اضطرابات ناشى از اين نگرانى ها در وضع روانى همه ى انسان هاى آگاه، از جوانان نو رسيده تا كهنسالان سپيد موى، تاثير ناگوار به وجود مى آورد. آيا اين نوع تكامل يافته! فكرى درباره ى اين اضطرابات و نگرانى ها مى كند؟ اصلا آيا اين دلهره ها و آشفتگى ها را جدى تلقى مى كند؟! يك انسان آگاه مى گفت شما چه فكر مى كنيد؟! مگر نمى بينيد مردم شب و روز در ميان انواع بى شمار از وسايل تخدير غوطه ورند!! ٣٠. گويا حركت تكاملى چنين اقتضا كرده است كه اين جزء تكامل يافته، كه انسان ناميده مى شود، از مفهوم كلى و هدف اعلاى جهان و قوانينى كه او را در مسير تكامل قرار داده است، اطلاعى نداشته باشد! واقعا جاى شگفتى است كه آدمى كه در دامان اين جهان بزرگ شده و به اصطلاح به تكامل رسيده است، چگونه، به استثناى افراد نادر و استثنايى در هر قرنى، نمى خواهد اين جهان را مگر در حدود خور و خواب و خشم و شهوتشان بشناسند؟! حتى همان كسانى استثنايى هم كه درباره ى جهان و عظمت و شكوه قوانين و هدف عالى آن مى انديشند، چنان غريب و بيگانه از زندگى مى كنند كه گويى از سنخ انسان ها نيستند!

فردا گرايى

٣١. فردا گرايى، ناشى از بريده شدن دست از امروز و ديروز، و متلاشى كردن واقعيات با قطعات برنده ى زمان، به طورى كه مى توان گفت چندين هزار سال است كه ما تكامل يافتگان! با اين بشارت به خويشتن كه فردا كارها درست خواهد شد!! ، در فرداها زندگى مى كنيم:

عمر من شد برخى فرداى من واى از اين فرداى نا پيداى من [ برخى: قربانى. ] البته در دوران ما، تاريكى اسلحه هاى گوناگون كه تكامل يافتگان براى كشتن يكديگر آماده كرده اند، حتى آن فرداهاى تسليت بخش را هم از دستشان گرفته است.

٣٢. يك بيمارى فراگير كه همه ى كاروانيان تكامل را در بر گرفته است، مى تواند عاقبت و آينده ى اين تكاپوگر كمال را روشن كند. اين بيمارى فراگيرد از خود بيگانگى ناميده مى شود كه همواره معلولى به نام بيگانگى انسان ها از يكديگر را به وجود مى آورد.

٣٣. بيگانگى انسان ها از يكديگر. البته اين يك معلول جبرى براى آن علت است و آگاهى و آزادى و قدرت و پديده هاى ضد آنها دخالتى در آن ندارند. زيرا وقتى كه من از خود من كه نزديك ترين حقايق به خود هستم، احساس بيگانگى كنم، جاى ترديد نيست كه به طريق اولى از ديگر انسان ها بيگانه خواهم شد.

٣٤. يكى ديگر از دلايل تكامل اين نوع شگفت انگيز از حيوانات! قرار دادن همه چيز در دكان معاملات است. به تو محبت مى ورزم كه تو هم به من محبت بورزى! به تو محبت مى ورزم كه از انتقامجويى تو در امان باشم ، به تو محبت محبت مى ورزم كه اثبات كنم من آدمى داراى عاطفه و محبت هستم! ، به تو محبت مى ورزم و خار از پايت درمى آورم تا در موقعش خار از پاى من درآورى! ، به تو محبت مى ورزم كه درونم شاد و منبسط شود! البته اينگونه محبت، اگر چه مانند ديگر اقسام آن معامله اى است كه به سود شخصى انجام مى گيرد، ولى با نظر به اينكه عوض مطلوب در اين قسم شادى و انبساط وجدانى است، اين معامله شريف تر از اقسام ديگر است كه متذكر شديم.

به هر حال، با اينكه اين انسان تكامل يافته! صفحات كتاب هاى ادبى و اخلاقى و حتى كتب مذهبى اش كه در تفسير و توضيح كتب آسمانى خود به رشته ى تحرير در آورده است، پر از دستور به محبت ورزيدن است، و بالاتر از اين، با اينكه همه ى كتابهاى آسمانى اين موجود تكامل يافته

محبت به بنى نوع انسانى را با اشكال گوناگون توصيه كرده و حتى در مواردى فراوان محبت به انسان را محبت به خدا معرفى كرده است، با اين حال انسان پر مدعا دست از سوداگرى خود بر نداشته و اين نعمت الهى را در مجراى داد و ستد قرار داده است. در صورتى كه داد و ستد كه به مقتضاى خود طبيعى آدمى با عوامل جبرى خواه ناخواه بايد انجام بگيرد، نه ارزشى دارد و نه نيازى به توصيه، و نه كسانى كه محبت را بر مبناى سوداگرى ابراز مى كنند، شايسته ى تمجيد و تحسين هستند.

٣٥. ناتوانى شديد گردانندگان جوامع و به اصطلاح متصديان مديريت جوامع كه سياستمداران و زمامداران نيز ناميده مى شوند از عمل به تعهدات و قول هايى كه براى به دست آوردن پست و مقام بالا به مردم مى دهند، و چنان آينده اى براى جامعه تصوير كرده و وعده مى دهند كه مردم بينوا و ساده لوحان خوش باور و خوش بين، با تصدى وعده دهنده به چنان آينده، خود را در بهشت برين مى بينند. معمولا كوشش مى شود يا ادعا بر اين بوده است كه زمامداران و گردانندگان از برگزيدگان جامعه هستند. اگر حال برگزيدگان جامعه ى بشرى اين دغل و دروغ باشد، وضعيت پيروان و انسان هاى معمولى روشن مى شود! يكى از دوستان مى گفت پسرم پس از امتحان رياضى، موقعى كه مى توانست از دبير پاسخ بگيرد كه نمره هاى بچه هاى كلاس ما چگونه بود، پرسيده بود كه جناب آقاى دبير محترم، لطفا بفرمائيد وضع بچه هاى كلاس ما در امتحان رياضى چگونه بود. دبير گفته بود فرزندم، برو فكرت را ناراحت مكن، شاگرد اول كلاس نمره ى ٣ گرفته است. يعنى تكليف شماها روشن است. بى اعتنايى سياستمداران و زمامداران درباره ى مردم به قدرى تند و زننده است كه وايتهد را وادار كرده كه بگويد:

طبيعت بشرى آن چنان گره خورده است كه همه ى برنامه هاى اصلاحى كه نوشته مى شود، در نزد زمامدار، حتى از كاغذ باطل شده به وسيله ى نوشته برنامه روى آن نيز بى ارزش تر است. [ نفوذ و ماجراى ايده ها، آلفرد نورث وايتهد، متن اصلى انگليسى، ص ١٣. ]

٣٦. هنوز تكليف هنر روشن نشده و رسالت اين پديده ى عالى و سازنده معلوم نيست. اصلا اين حركت تكاملى كه بشر شروع كرده، به قدرى از هنر اشباع شده است كه نيازى به اصالت بخشيدن به هنر و تقويت عقل و اشباع احساسات عالى انسانى به وسيله ى هنر را نمى بيند! و چه هنرى بالاتر از اينكه!! هنر فقط براى تلمبه زدن به فواره ى غريزه ى جنسى، كه منبعش در بالاترين فضاى حيات نصب شده است و نيازى به تلمبه زدن ندارد بلكه از جهاتى به مختل كردن دستگاه منتهى مى شود ، استخدام شود!! به قول مولوى:

جز ذكر نى دين او نى ذكر او سوى اسفل برد او را فكر او ٣٧. مباحث نسبى و مطلق و ثابت و متغير به كجا رسيده است؟ گويا ناتوانى اسف انگيز از تفسير و تطبيق نسبى ها و مطلق ها و ثابت ها و متغيرها هيچ ارتباطى به تكامل و تناقص ندارد؟ چه اشكالى دارد كه ما در معارف خود هيچ آشنايى با چهار موضوع فوق نداشته باشيم؟!! همين مقدار كافى است كه بدانيم ما مى توانيم عكسى از دو ضربدر دو مساوى است با چهار، و اينكه زنده بايد از زندگى خود دفاع كند، و اينكه همه ى زنده ها خواهند مرد، و حق زندگى هم در اختصاص اقوياست، در ذهن خود داشته باشيم. همين كفايت مى كند!!

٣٨. اگر همه ى آنچه را كه تا حال گفتيم كنار بگذاريد و اين دليل سى و هشتم را براى اثبات تكامل! در نظر بگيريد، كافى خواهد بود.

مسائل ضرورى حيات براى اكثريت قريب به اتفاق مردم كه در حيات طبيعى محض زندگى مى كنند، از روى تقليد و تاثر از يكديگر پذيرفته مى شود.

اين مسائل ضرورى، هفت مسئله است.

مسئله يكم

من در عين حال كه در ميان عوامل محيطى و اجتماعى و پديده هاى ارثى درونى و عوامل ريشه دار زندگى مى كنم، درباره ى اين زندگى يك احساس شخصى دارم، و آن اين است كه اين منم كه زندگى مى كنم، لذت مى برم، درد مى كشم، تكاپو مى كنم، به قانون و قرار دادها عمل مى كنم. خلاصه با اينكه در ميان عوامل فوق غوطه ورم، آن عوامل نمى تواند من را آنطور محو و نابود كند كه هيچ احساس درباره ى حيات شخصى خود نداشته باشم. با اين مشاهده ى قطعى درباره ى حيات شخصى چه بايد بكنم؟

آيا اين حيات شخصى را هم به تقليد از ديگران بپذيرم؟ متاسفانه، چنانكه گفتيم، در امتداد تاريخ حيات طبيعى محض چنين بوده و چنين هست، و ظاهرا آنطور كه به نظر مى رسد، در آينده هم چنين خواهد بود كه اين حيات شخصى و اراده ى آن را بايد از ديگران گرفت.

مسئله دوم

مشاهدات بديهى و دلايل لازم و كافى اثبات مى كند كه حيات من در اين برهه از زمان كه زندگى مى كنم، يك امر تصادفى نبوده، بلكه از گذرگاه پر پيچ و خم ميلياردها رويداد در طبيعت، از كانال معين عبور كرده، به اين موقعيت فعلى رسيده است. من اگر هم نتوانم پاسخ هفت ميليون چرا را كه از آغاز حيات مطرح مى شود، بدهم، حداقل بايستى يك تفسير و توجيه منطقى براى اقناع خود داشته باشم كه حيات من در اين برهه از تاريخ بشرى، در امتداد تاريخ كيهانى، چه موقعيتى دارد؟

مسئله سوم

هدف نهايى و فلسفه ى قابل قبول اين زندگى چيست؟ متاسفانه، به استثناى عده اى محدود در هر قرنى از قرون و اعصار، همه ى مردم كه در حيات طبيعى محض حركت مى كنند، اين هدف و فلسفه را با تقليد تعيين مى كنند.

مسئله چهارم

انواعى بى شمار از چگونگى هاى زندگى انسان ها را مشاهده مى كنم كه بر دو قسم عمده ى حيات قابل تفسير منطقى و حيات يله و رها در ميان عوامل طبيعت و خواسته ها و تمايلات همنوعان تقسيم مى شوند. من بايد كدام يك از اين دو طرز زندگى را بپذيرم و با كدامين دليل متقن و غير قابل ترديد اين پذيرش را منطقى تلقى كنم؟ مسلم است كه انتخاب يكى از اين دو قسم عمده نيز معمولا با تقليد صورت مى گيرد.

مسئله پنجم

آيا در اين دنيا اين سئوال مطرح است كه از كجا آمده ام، براى چه آمده ام، و به كجا مى روم؟ اگر مطرح است، پاسخ استدلالى اين سئوال چيست؟ متاسفانه پاسخ اين سئوال، با منتفى كردن اصل آن كه چنين سئوالى وجود ندارد نيز با تقليد بر گزار مى شود.

مسئله ششم

آيا مى توان براى تعديل امتيازات سودمند و مواد معيشت كه با دست بشر استخراج مى شوند، راهى را پيشنهاد كرد كه مورد عشق و علاقه ى همه ى انسانها يا حداقل مورد خواست اكثريت قابل توجه انسان ها بوده، و احتياجى به توسل به زور و قدرت و فريبكارى نداشته باشد؟ آيا مى توان دارندگان امتيازات مستند به استعدادهاى شخصى را از روى دليل قانع كرد كه امتيازاتى را كه به دست آورده ايد بايد در راه صلاح خود و ديگر انسان ها به كار بيندازيد؟ آيا لزوم تعديل امتيازات تا كنون متكى به حماسه ها و تقليد از عده اى انگشت شمار از پيشتازان بشرى نبوده است؟

مسئله هفتم

با قطع نظر از يقين صد در صد به نظم و معقول بودن جريانات جهان هستى كه در آن زندگى مى كنيم، حداقل يك نوع نگرانى كه موضوعش بسيار جدى است در خود مى بينيم. اين نگرانى، ناشى از احتمال حداقل منطقى وابستگى وجود من به موجود برين و كوك كننده ى اين ساعت بزرگ است كه جهان هستى ناميده مى شود. اين نگرانى جدى را چگونه بايد حل و فصل كنيم؟

متاسفانه تصفيه حساب با اين نگرانى ناشى از احتمال منطقى فوق العاده جدى و محرك نيز اكثرا با تقليد انجام مى گيرد.

٣٩. آيا انسان در مسير تكامل خود توانسته است خطوطى را براى تعليم و تربيت كودكان و جوانان خود ترسيم كند كه قوا و استعدادهاى آنان را بدون اختلال و با كمال هماهنگى به فعليت برساند؟ تا در مراحل پايانى عمر نگويند:

من كيستم؟ تبه شده سامانى افسانه اى رسيده به پايانى ٤٠. آيا تعلق انسان به حيات طبيعى محض و غوطه ور شدن در لذايذ حيوانى و متورم كردن خود طبيعى اجازه داده است كه اين مدعى تكامل! درباره ى آزادى و اختيار واقعا بينديشد؟ آيا اين مدعى تكامل نمى داند كه جبر نقص است و آزادى و اختيار كمال است؟ زيرا تسليم شدن در برابر هرگونه عوامل كه انسان را مانند وسيله و ابزار ناآگاه معرفى مى كند كجا، و استقلال شخصيت و سلطه ى آن برانگيزگى عوامل و تصرف آن در آن انگيزه ها كجا؟!

آيا جاى شگفتى نيست كه اين رهرو تكامل! همواره مى كوشد دلايلى براى مجبور بودن خود بتراشد، و نمى داند كه با آن دلايل ساختگى، از روى آگاهى و عمد، مى خواهد خود را از مسئوليت ها و ارزش ها كنار كشيده، و خود را داخل در قلمرو حيوانات كند؟

٤١. يك پديده ى بسيار جالب توجه در گذرگاه تكامل!! نصيب اين سر فصل تكامل شده است كه خودكشى نام دارد. خودكشى به دو نوع عمده تقسيم مى شود:

نوع يكم

شكستن و مختل كردن قفس كالبد مادى و پرواز خارج از نوبت قانونى روح به پشت پرده ى طبيعت. البته وقتى كه اصلاح خود كشى به كار برده مى شود، معمولا مقصود همين نوع طبيعى است كه رواج دارد، و ناشى از اين است كه اين كاروان تكامل! هنوز نتوانسته است اصالت و عظمت و هدف حيات و طرق بهره بردارى از آن را بفهمد، و چنان به آنها معتقد شود كه به چنين جرم شرم آور دست نزند!

نوع دوم

خود كشى روانى است كه عبارت است از سركوب كردن وجدان و تعقل و قربانى كردن حقايق، پيش پاى هوى و هوس هاى شيطانى. رواج و شيوع اين نوع خودكشى به حدى است كه ديگر براى هيچ كس جلب توجه نمى كند. به يك اعتبار مى توان گفت كمتر كسى است كه در طول زندگانى معمولى اش، بارها خودكشى نكرده باشد. ممكن است گفته شود خودكشى به معناى سركوب كردن عقل و وجدان چيزى نامفهوم است. زيرا انسان، هر قدر هم با وجدان و تعقل خودش به مبارزه برخيزد و آن دو را سركوب كند، بالاخره من او، يا به اصطلاح ديگر شخصيت يا روان او وجود دارد. بنابراين، خودكشى در اين موارد چه معنايى دارد؟ پاسخ اين اعتراض روشن است، و آن اين است كه هر نوع تعقل خير و فعاليت صحيح وجدانى، موجى از من است كه از هويت حقيقى من سر مى كشد، و ترديدى نيست كه سركوبى اين موج، سركوبى خود من است كه موج مزبور را از هويت خود به حركت در آورده بود. سركوبى من در هر لحظه اى عبارت است از ساقط كردن آن از موقعيتى كه در آن لحظه به دست آورده است. اين سقوط مساوى مرگ من در همان لحظه است. البته خداوند متعال قدرت احيا و بازسازى من را در درون آدمى به وديعت نهاده است. اين بازسازى عبارت است از ندامت از آن سركوب كردن و بازگشت به طرف فياض مطلق و هستى بخش همه ى من ها.

٤٢. يكى ديگر از علامات تكامل! اين مدعى بى اساس اين است كه اين موجود در موقع عرض امانت الهى سينه ى خود را پيش آورد و گفت منم كه شايستگى حمل امانت الهى را دارم! او در آن موقع با خويشتن نگفت كه:

بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل چون مى تواند كشيدن اين پيكر لاغر من [ ديوان حكيم صفا اصفهانى. ] سپس، چنانكه ديديم، با كمال بى خيالى ظلوم و جهول از آب در آمد. از اين امانت الهى صرف نظر مى كنيم، زيرا تكامل يافتگان، هر چه گشتند، آن را در اطاق تشريح، در خون و گوشت و استخوان و اعصاب و سلول هاى انسان ها نديدند! آيا از امانت تعهدهاى اجتماعى هم مى توان صرف نظر كرد؟!

اين نكته براى هيچ كس پوشيده نيست كه پديده ى تعهد، اساس زندگى اجتماعى انسان هاست. تخلف و عدم عمل به تعهدها، در حقيقت نه تنها شخصيت تعهدكنندگان را ساقط و به پست ترين تباهى پايين مى آورد، بلكه اصل زندگى اجتماعى را مختل مى كند. با اين وصف، آيا پيمان شكنى هاى فردى و دسته جمعى، امرى شايع و رايج در اين جوامع تكامل يافته نيست.

در گذشته ى نزديك، آمارى درباره ى پيمان هاى صلح ابدى و مدت دوام آن پيمان ها ديدم كه مجبور شدم تكامل انسان را تا مرحله ى خدايى البته خداى مجسم در مغز اشخاصى از قرن نوزدهم بپذيرم!! به نظرم آمار چنين بوده است كه در مدت هجده قرن ١٨٠٠ سال ، در حدود ٢٠٠٠ پيمان صلح ابدى بسته شده است كه هيچ يك از اين پيمان ها بيش از دو سال طول نكشيده است. البته چنانكه با كلمه ى به نظرم اشاره كردم، رقم دقيق در هر دو مورد در خاطرم نمانده است، ولى در همين حدود بود كه عرض كردم. در اين مسئله بايد توجه كنيم كه اين پيمان شكنى ها در موارد بسيار چشمگيرى بوده است كه تاريخ به آنها اهميت داده و ثبت كرده است. اگر بخواهيم همه ى پيمان هاى فردى و خانواده اى و محلى و شهرى و كشورى و بين كشورها را حساب كنيم، بدون ترديد، رقم، مافوق ارقام نجومى خواهد بود. اگر پيمان شكنى هاى هر يك از افراد با خويشتن را درباره ى ترك آلودگى ها و كثافات و گناهان در نظر بگيريم، روشن خواهد شد كه مرحله ى تكامل ما انسان ها به كجا رسيده است!!

٤٣. مى دانيم كه اساسى ترين شرط يك حيات معقول و قابل محاسبه و متكى به بينه و برهان، شناخت رابطه ى منطقى با افراد بنى نوع و ديگر مواد جالب دنياست. آيا بشر مى تواند درباره ى رابطه اى كه با جز خود بر قرار مى كند، توضيح و استدلال قانع كننده اى را ارائه بدهد؟ پاسخ اين سئوال قطعا منفى است. به طورى كه اگر به قول بعضى از انسان شناسان، در طول هر قرنى بيش از شماره ى انگشتان انسانهايى را پيدا كرديد كه منطقى ترين رابطه ميان جز خود را شناخته و همان رابطه را ميان خود و جز خود بر قرار كرده اند، يقين بدانيد كه شما معناى عدد را نمى دانيد يا ضعف باصره و بصيرت داريد.

٤٤. پس از گذشت دو قرن از داد و فرياد و ادعاى تكامل! اكنون موقع آن رسيده است از كاروانسالاران اين قافله بپرسيم كه شما خيلى حرف ها براى ما زديد، ولى بالاخر به ما نگفتيد كه اصالت با فرد است يا با اجتماع؟ هنوز جنگ ميان جان استوارت ميل و پيروانش از يك طرف و اميل دوركيم و هواخواهانش از طرف ديگر بر قرار است. آيا بدون تعارفات معمولى مى توان ادعا كرد كه عاشق زندگى طبيعى محض توانسته است رابطه ى فرد و اجتماع و قلمرو زندگى آن دو را به طور منطقى و انسانى تنظيم كند؟! آنچه كه مشاهدات تاريخى جريان زندگى عينى دو طرف رابطه فرد و اجتماع نشان مى دهد، اين است كه استعدادها و نهادهاى فردى انسان ها نه به عنوان فرد موجود در خلا، بلكه به عنوان ماهيت انسانى ، در زندگى اجتماعى، يا به كلى حذف مى شود و يا آن نوع استعدادها و نهادها را به فعليت مى رساند كه قالب هاى زندگى اجتماعى تعيين مى كند.

براى توضيح اين مسئله، جمله اى را كه بعضى از مطلعين به ژان پل سارتر نسبت داده اند و من به نوبت خود در صحت اين نسبت ترديد دارم نقل كنيم.

انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد.

يعنى آنچه كه انسان دارد، همان است كه در زندگى اجتماعى به فعليت مى رسد و سپس به حلقه هاى زنجير تاريخ مى پيوندد، ملاحظه مى شود كه جمله ى فوق چگونه انسان را تحويل قالب هاى زندگى اجتماعى مى دهد و سپس بدون اينكه مجالى به بروز استعدادهايى كه در جوامع و محيطهاى بازتر شكوفا مى شود، بدهد، به دست تاريخ مى سپارد. مسئله اين است كه چه بايد كرد كه به فعليت رسيدن آن استعدادها و امتيازات، با برخوردارى از مزاياى زندگى اجتماعى، به حذف نبوغ آزادى ها و احساسات و عواطف اصيل نينجامد. پاسخ و راه چاره ى اين مسئله در تنظيم فرديت افراد با زندگى اجتماعى در حد لازم و كافى ديده نمى شود. به نظر مى رسد كه اكثريت قريب به اتفاق ناله ها و آه هايى كه تاريخ بشرى، از هشياران در ميان مستان، در دفتر خود ثبت كرده است، مربوط به نادانى آنان درباره ى رازهاى اصلى جهان هستى نبوده است، بلكه مستند به اين بوده است كه آيا ضرورت يا شايستگى داشته است كه انسان، با همه ى آن استعدادها و نهادهايى كه دارد، با يك قيافه ى نيمرخ از صدها چهره ى با ارزش، در قالب هاى زندگى اجتماعى ريخته شود و سپس به بستر تاريخ بخزد؟! به عنوان مثال، آيا ابوذر غفارى همان است كه عوامل محيط و اجتماع او را در خود فشرده، ولى تاريخ تنها نمودهايى محدود اما در نهايت عظمت براى هشياران در ميان مستان از وى نشان مى دهد؟! آيا واقعا سقراط با همه ى نهادهايش همان است كه تاريخ يونان از قالب هاى اجتماعى خود گرفته، و سم شوكران به دست، به ما نشان مى دهد؟!

٤٥. اين سئوال جدى را هم بايد از حمايت كنندگان تكامل! پرسيد كه به راستى، اى دوستان عزيز، در همين منزلگه رشد و تكامل كه رسيده ايد، چند دقيقه توقف كنيد و به ما بگوييد واقعا انسان ماشينى امروزى و ماهيگير معمولى مغرب زمين و ديگر آچار و بيل به دست هاى دوران ما، تكامل يافته ى ارسطوى پير و افلاطون كهنسال هستند؟ آيا واقعا مغز رياضيدانان و هندسه دانان امروزى ما تكامل يافته تر از مغز اقليدس، ارشميدس، شيخ موسى خوارزمى، البتانى، حسن بن هيثم، ابن خلدون، ابن سينا و خواجه نصير طوسى شده است؟! آيا امروزه مغز برتراند راسل، وايتهد، سارتر، چرنيشفسكى و اومو واقعيت جهان عينى را بهتر از محمد بن طرخان فارابى اثبات مى كند؟

٤٦. گويا هنوز وقت آن نرسيده است كه اين تكامل يافته درباره ى ارزش جان و جانداران بينديشد و بفهمد كه حد و مرز منطقه ى ممنوع الورود جان هاى آدميان كجاست؟ اصلا نبايد در برابر اين پيشرفتگان سخنى از شعر سعدى به ميان بياورى كه مى گويد:

به جان زنده دلان سعديا كه ملك وجود نيرزد آنكه دلى را ز خود بيازارى زيرا او نه تنها از جان هاى آدميان فقط پديده ى زيست را مى بيند كه حركت و احساس و توالد مى كند و همواره در صدد دفاع از خويشتن و آماده كردن محيط براى زندگى مى كوشد، بلكه او به مقضاى درجه ى اعلاى تكامل! مى تواند به يك يا چند فرد از جامعه ى خود چنان قدرت قرار دادى بدهد كه آن احمق و يا احمق ها را سر مست غرور و كبر كند و آنان را به ريختن خون ده ها ميليون انسان جاندار وادار كند، چنان كه در جنگ جهانى دوم مشاهده كرديم.

٤٧. جنگ و جنايات و مشتقات مربوط به آن. اگر جريان جنگ ها و پيكارها چنين بود كه هر جنگى فقط مردم آلوده و منحرف و مفسد جامعه را، اعم از داخلى و خارجى، از بين مى برد و جامعه را براى زندگى انسان ها هموار مى كرد، مى توانستيم بگوييم جنگ هموار يك عامل تطهيركننده ى جوامع است، ولى مى دانيم كه در ميان جنگ هاى كوچك و بزرگى كه تا كنون در جوامع بشرى رخ داده است، حتى يك هزارم آنها نيز از ملاك فوق كه جهاد مقدس است بر خوردار نبوده است. شيوع و رواج پديده ى جنگ و پيكار، و استناد اكثر قريب به اتفاق آنها به زورگويى و قدرت پرستى و شهوات و هوى و هوس و خودكامگى، به قدرى بديهى است كه متفكران به جهت ناتوانى از پيدا كردن يك علت معقول براى آن همه كشتارهاى فجيع كه گذرگاه تاريخ را پر كرده است، خود را مجبور ديده اند كه بگويند جنگ به عنوان يك نهاد ثابت در طبيعت انسان وجود دارد!

اين متفكران يا به اصطلاح صحيح تر اين متفكرنماها، براى اينكه به پستى و سقوط فكرى و روحى خود اعتراف نكنند، تقصير را به گردن خود انسان مى اندازند و با زنجير پولادين جبر دست و پاى او را مى بندند كه آرى، اين موجود طبيعتا مجبور به جنگ و پيكار است!! اين متفكرنماها به جاى آنكه به بيان استعدادهاى عالى انسان بپردازند و اثبات كنند كه اخلاق و مذهب راستين نه ساختگى مى تواند آن استعدادها را به فعليت برساند و ريشه ى جنگ و برادر كشى را از صفحه ى زمين بر كند، با ابزار فلسفه، شمشيرهاى يكه تازان تنازع در بقا را تيز مى كنند. آنان هرگز به دلالى خود براى خونريزى ها اعتراف نخواهند كرد، زيرا اگر چنين اعترافى بكنند و اين راهنمايى را براى فعليت رسانيدن استعدادهاى عالى انسان انجام بدهند، تكامل آنان دچار ركود مى شود و زحماتشان درباره ى اسلحه ى كشنده به هدر مى رود. مگر شوخى است كه مقدار ٥١٠٠٠ پنجاه و يكهزار كلاهك اتمى را كه بنا به نوشته ى مجله ى اشترن ١٧٠٠٠ هفده هزار از آنها در اروپا و آبهاى اطراف اين قاره مستقر شده است، ناديده بگيريم؟! اگر يك نفر با نظر به آيه ى:

انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانما قتل الناس جميعا.

هر كس يك انسانى را بدون استحقاق قصاص يا فساد راه انداختن در روى زمين بكشد، مانند اين است كه همه ى انسان ها را كشته است.

به آن ٥١٠٠٠ كلاهك اتمى نگاه كج كند، حتما مورد نفرين تكامل و مستحق محاكمه ى انسان هاى تكامل يافته خواهد شد كه چرا به عامل كشتار ميلياردى آدميان، كه علامت اوج تكامل و ترقى انسانيت است، اهانت و جسارت كرده است! جالب تر از اين علامت تكامل كه عبارت است از نابودى انسان ها به دست همديگر، فلسفه بافى و علم پردازى است كه اين تكامل يافتگان! به پيروى از توماس هابس و ماكياولى منشيان معتقد جلادان خون آشام شرق و غرب، چنگيز، نرون، تيمورلنگ و گاليگولا كه در كشتار انسان ها به تكامل رسيده بودند مى گويند: انسان گرگ است .

آرى، اين هم يك نوع منطق در تكامل است كه همين انسان در جهان هستى تكامل يافته است، ولى در برابر همنوع خود گرگى درنده است!

٤٨. معماى لا ينحل اين كاروان تكامل در اين است كه اشتياق به كمال اعلا در درونش به طور جدى زبانه مى كشد، ولى راهى براى تحقق بخشيدن به آن نمى بيند. در نتيجه، اين احساس برين، در شهوات و آدمكشى ها و زورگويى ها پياده مى شود! يعنى اين پليدى ها و درندگى ها در حد اعلا انجام مى گيرد.

٤٩. اين قهرمانان تكامل! از شدت رشد و كمالى كه به آن دست يافته اند، نيروى مطلق سازى و تجريد بازيشان، به قدرى شدت يافته و گسترش پيدا كرده است كه نمى توان فوق آن را تصور كرد. براى اينكه مبادا مغزشان با مطلق بافى و تجريدبازى دور از واقعيات حركت كند، فرياد زدند كه خدا وجود ندارد. از روح هم خبرى نيست. فرشتگان و ابديت هم نوعى ساخته هاى ذهنى است كه از مواد خام جمال و جلال هاى مادى نسبى تجريد شده است! ولى انسان به طور مطلق بايد هدف همه ى تلاش ها و كوشش ها و فداكارى ها باشد! و بدين ترتيب انسان خدايى چنان شيوع پيدا كرد كه براى هيچ كسى احتمال خلاف آن، قابل درك نبود. و در عين حال براى اثبات همين انسان خدايى ميليون ها انسان كه خدايانى بوده اند، قربانى شدند و ده ها ميليون به زنجير كشيده شدند و بدين ترتيب خدايان با خدايان به جنگ و كشتار پرداختند! آرى، يك اراده ى كسى بدان جهت كه مطلق است نفى شد ولى بدان جهت كه حركت در عالم هستى مى بايست تفسير شود، زيرا بدان جهت كه در هر يك از كوچكترين اجزا تا كل مجموعى آن، حركت حكم فرماست بايستى عامل اصلى حركت را پيدا كنند، وجود شعور و اراده براى هر جزئى از ماده ضرورت كرد البته نمى توان منكر شد كه هيچ نگفته است ما يگانه ى مطلق را حذف كرديم و به جاى آن به عدد اجزاى عالم هستى مطلق مقرر نموديم. بلكه آنچه كه بيان مى شود مفاهيم بسيار عمومى است مانند كل طبيعت، كل ماده و كل حركت يا طبيعت كلى، ماده كلى و حركت كلى و همه ى ما مى دانيم كه هم گل با قطع نظر از اجزاء واقعى مفهومى است انتزاعى و هم كلى با قطع نظر از افرادش و اين دو مفهوم با اختلافاتى كه با يكديگر دارند در تجريدى و انتزاعى بودن مشترك اند.

٥٠. هيچ اتفاق افتاده است كه تا كنون در اين باره فكر كرده باشيد اغلب تلاش ها و بودجه ها و انرژى هاى فكرى و عضلانى بشر در اشكال بسيار گوناگون، صرف رفع تزاحم همنوعان از يكديگر شده است نه از عوامل مزاحم طبيعت. بدين معنى كه انسان براى امكان پذير كردن زندگى خود، در دفع تزاحم از بنى نوع خود تكامل يافته ى خود! آن مقدار كه تلاش و كوشش و بودجه ها و انرژى هاى فكرى و عضلانى صرف كرده و مى كند كه شايد يك هزارم آن را براى رفع تزاحم عوامل ناآگاه و مجبور طبيعت صرف نكرده است.

وقتى كه در اين موضوع به فكر افتاديد، يادتان نرود كه شما درباره ى انسانى فكر مى كنيد كه مدعى تكامل بوده و منكر آن را وحشى خوانده است!!

٥١. قطعى است كه انسان شناسان هشيار و انسان دوست نه تخديرشدگان و ضد انسان ها مى دانند وقاحت دروغ و زشتى آن در چه حد است. از طرف ديگر، آن فلاسفه ى واقع نگر هم مى دانند كه يك دروغ عبارت است از زير پا گذاشتن واقعيت و آن را پايمال كردن. بدين ترتيب، دروغ و دروغگو، هم از ديدگاه واقعيت ها آنچنانكه هستند و هم از ديدگاه ارزش ها، كثيف و خبيث و زشت و قبيح است.

آيا، مى توان گفت دروغ در ضرورت حيات انسان هاست؟ چنانكه سياستمداران حرفه اى و مستخدمان آنان در هر طبقه و هر لباسى كه باشند، مى گويند، و با اين حال فرياد مى زنند كه كنار برويد و راه اين كاروان متحرك در مسير تكامل را نگيريد!! يعنى اين موجود، در عين كمال و تكامل، دروغ را ضرورى مى داند!! آيا معناى اين مسئله چنين نيست كه بشر تكامل يافته در بر قرار كردن ارتباطات خود با واقعيات به قدرى عاجز و ناتوان است كه مجبور است زندگى خود را با دروغ سپرى كند!!

٥٢. آخرين علامت و دليل تكامل انسان عبارت است از مكرپردازى ها و حيله گرى ها و نيرنگ بازى ها و چند رويى هايى كه به نام هوشيارى ها و زيركى ها و مهارت ها مشغول خدمت به تكامل انسان هاست. به همين جهت است كه آن شخص آگاه مى گفت اگر تكامل اين پنجاه و دو مسئله است كه بشر در ميان آنها غوطه مى خورد، ما انسان ها همين امروز اعلام مى كنيم:

از طلا گشتن پشيمان گشته ايم مرحمت فرموده ما را مس كنيد اگر كسى احتمال بدهد كه اين بيچارگى ها و نكبت هاى پنجاه و دوگانه، كه آنها را فقط براى نشان دادن نمونه متذكر شديم، بدون شناخت و گرايش انسان ها به خدا و پذيرش ابديت و پيوستن حيات آنان به هدف اعلايى كه بايد ما فوق خور و خواب و خشم و شهوت باشد، قابل بر طرف شدن است، او درباره ى انسان هايى كه ما مى شناسيم صحبت نمى كند، او در ذهن خويشتن موجوداتى را فرض كرده است كه تا كنون در اين خاكدان مشاهده نشده اند.

پيامبران الهى، مردم را با دور كردن از فساد و افساد و ترغيب و تحريك به صلاح و اصلاح، در مسير تكامل قرار مى دادند

پيامبران الهى، مردم را با دور كردن از فساد و افساد و ترغيب و تحريك به صلاح و اصلاح، در مسير تكامل قرار مى دادند

تكامل با جبر سازگار نيست، اصلى است كه همه ى اديان و مكتب هاى اخلاقى مستند به اديان و حكمت هاى سازنده ى بشرى، آن را پذيرفته اند. ما در ضمن مطالب گذشته، اين اصل را بيان و تثبيت كرديم.

بنابراين اصل، انسانى كه از روى آگاهى و اختيار، يك سنگ را از مسير همنوعان خود برمى دارد، در مسير تكامل است، ولى انسانى كه نا آگاهانه و به وسيله ى عوامل جبرى، دنيايى را مى سازد، در مسير تكامل نيست. اگر بخواهيم اين مسئله را طورى مطرح كنيم كه هيچ متفكر و هيچ مكتبى نتواند اعتراضى به آن داشته باشد، چنين مى گوييم كه امتياز بر دو قسم است:

١. امتياز جبرى مانند زيبايى طبيعى و قد و قامت رسا.

٢. امتياز اختيارى مانند عادل بودن و فرا گرفتن دانش و حق شناسى و تكاپو براى خدمت به همنوع و غير ذلك. اگر كسى بگويد همه ى امتيازاتى كه بشر صاحب آن شده، جبرى است، چون چنين شخصى اساسى ترين بعد انسانى را ناديده مى گيرد، ما سخنى با چنين شخصى نداريم. در واقع چنين شخصى مى گويد آن انسانهايى كه در اين دنيا با بعد احساس تعهد برين و احساس شريف تكليف، به وظيفه عمل مى كنند، و داراى درجه اى از عظمت اند كه در برابر انجام وظيفه، هيچگونه پاداشى نمى طلبند، حيوانات احمقى هستند كه بر ضد جبر طبيعى حيوانى خود قيام كرده و از جبر لذايذ و منافع چشم پوشيده اند! پيامبران الهى و حكماى راستين و اخلاقيون به پيروى آنان، همه ى كوشش هاى خود را در اين مسير مبذول كرده اند كه براى ورود انسان ها به ميدان تكامل به دست آوردن امتيازات ارزشى ، آنان را از فساد و افساد كردن دور و به صلاح و اصلاح ترغيب و تحريك كنند. لذا ما معتقديم كه انبياى عظام، با همكارى بسيار نزديك و ضرورى با عقول و وجدان هاى پاك آدميان، ميدان زندگى را براى تكامل آماده كرده و عامل حركت و تكاپو را در انسان ها به وجود آورده اند. اين حركت دائمى به وسيله ى انبياء و وجدان ها و عقول، در همه ى دوران ها و جوامع مشاهده شده است:

از جمادى مردم و نامى شدم وز نما مردم ز حيوان سر زدم مردم از حيوانى و آدم شدم پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم حمله ى ديگر بميرم از بشر تا بر آرم از ملائك بال و پر از ملك هم بايدم جستن ز جو كل شى ء هالك الا وجهه بار ديگر از ملك پران شوم آن چه آن در وهم نايد آن شوم پس عدم گردم عدم چون ارغنون گويدم انا اليه راجعون اين حركت تكاملى، همان گونه براى هابيل فرزند حضرت آدم عليه السلام جريان داشته است كه براى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد و على صلوات الله عليهم اجمعين، و پيروان راستين آنان و انسان هاى شريف امروزى.

بنابراين، ممكن است در اوايل بروز زندگى انسان ها در روى زمين، انسان هايى باشند كه به دليل پيروى از پيامبران و عقول وجدان هاى پاك خويش، تكامل يافته باشند، و امروز كه خلاصه ى همه ى پيشرفته ها و ترقيات بشرى را در خود جمع كرده است، از نظر امتياز ارزشى، بى نهايت زير صفر و اشقا و خبيث و كثيف ترين فرد بوده باشد. اگر اين تحقيق را نپذيريم، ما هرگز قدرت تفسير بروز امثال سقراط را در زمانى در محدود ٢٠٠٠ سال پيش، با آن اميتازات علمى و انسانى، و آدمشكان حرفه اى و تبهكاران جاهل امروز را نخواهيم داشت.

ارسطو و افلاطون و اقليدس و حماى هند در دنياى باستانى و احمق هاى امروزى را چگونه مى توان تفسير كرد؟ آيا مردمان امروز خوارزم، تكامل يافته شيخ موسى خوارمى، و مردمان بصره ى امروز

تكامل يافته حسن بن هيثم بصرى، و اهالى امروزى خرميثن كه دهى است ميان بلخ و بخارا تكامل يافته ى ابن سينا، و مردم بلخ امروزى، تكامل يافته ى جلال الدين محمد مولوى، و انسان هاى بيرون امروزى، تكامل يافته ابوريحان بيرونى هستند؟!

چگونه پيامبران الهى با افساد كنندگان در روى زمين مبارزه ها كرده اند

پيامبران الهى، كه مسخ كنندگان علم و محدودكنندگان علم در محسوسات نمى خواهند به وجود آنان اعتراف كنند، با فساد و افساد در روى زمين مبارزه هاى بى امان داشته اند. آن انسان هاى الهى، با هر شكل و طريق ممكن مى خواستند به مردم بفهمانند كه خداوند به فساد و افساد روى زمين رضايت ندارد. اين مطلبى است كه در همه ى كتاب آسمانى كه خداوند به پيامبران فرستاده، منعكس است. صحف ابراهيم و تورات موسى و انجيل عيسى و قرآن محمد بن عبدالله، صلى الله عليهم اجمعين، اثبات كننده ى مدعاى فوق است. به عنوان نمونه:

١. و هنگامى كه به آنان گفته مى شود در زمين افساد نكنيد، مى گويند: جز اين نيست كه ما مصلحيم. آگاه باشيد آنان هستند كه مفسدند، ولى دركى ندارند. [ سوره ى بقره، آيات ١٢ -١١. ]

٢. در روى زمين، پس از آنكه اصلاح شد، افساد نكنيد. [ سوره ى اعراف، آيه ى ٥٦. ]

٣. آيا در اين صدد برآمديد كه اگر ولايتى براى خود قرار داديد يا اگر از دين و قرآن رويگردان شديد در روى زمين فساد به راه بيندازيد و قطع رحم كنيد؟ آنان كسانى هستند كه خداوند بر آنان لعنت كرده و ناشنوا ساخته و ديدگان آنان را نابينا كرده است. [ سوره ى محمد ص ، آيات ٢٣ -٢٢. ]

٤. آن تبهكار زبان باز وقتى كه از دين رويگردان شد يا به مقامى رسيد، در روى زمين براى افساد و نابود كردن زراعت و از بين بردن نسل مى كوشد و خداوند فساد را دوست نمى دارد. [ سوره ى بقره، آيه ى ٢٠٥. ]

٥. و آنان كه عهد خداوندى را بعد از محكم كردن آن مى شكنند، و آنچه را كه خدا دستور داده است، وصل كنند صله ى ارحام به جاى بياورند قطع مى كنند و در روى زمين افساد مى كنند، آنان زيان كاران اند. [ سوره ى بقره، آيه ى ٢٧. ]

٦. و آن تبهكاران در روى زمين افساد مى كنند. بر آنان باد لعنت خداوندى و براى آنان است سراى بد در ابديت [ سوره ى رعد، آيه ى ٢٥. ]

٧. براى آنان در مقابل افساد كه در روى زمين مى كردند، عذاب بالاى عذاب افزوديم. [ سوره ى نحل، آيه ى ٨٨. ] ٨. آيا نبود نمى بايست در ميان قرن ها پيش از شما باقى ماندگانى بودند كه از فساد در روى زمين جلوگيرى مى كردند، مگر اندكى ميان آنان افراد اندكى بودند كه از ميان مردم آن قرون از عذاب نازل به مردم آن قرون نجات داديم مانند پيامبران و حكما و اولياء الله و آنان كه ستم ورزيدند، از وسايل رفاه و آسايش خودكامگى پيروى كردند و آنان گنهكاران بودند. [ سوره ى هود، آيه ى ١١٦. ]

٩. و پروردگار تو آبادى ها را به جهت ظلم هلاك نمى كرد، اگر مردم آن ها مصلح بودند. [ سوره ى هود، آيه ى ١١٧. ]

١٠. فساد در خشكى و دريا آشكار شد به جهت آنچه كه مردم با اختيار خود اندوختند. [ سوره ى روم، آيه ى ٤١. ]

١١. آيا نديدى خداى تو چه كرد با فرعون داراى لشكريانى نيرومند كه در شهرها طغيان كردند، و فساد زياد در آنها به راه انداختند و خداوند تازيانه ى عذاب بر آنان وارد آورد. قطعا پروردگار تو در كمين است. [ سوره ى فجر، آيات ١٠ تا ١٤. ]

١٢. و خداوند افسادكنندگان را دوست نمى دارد. [ سوره ى مائده، آيه ى ٦٤. ]

١٣. جز اين نيست جزاى كسانى كه با خدا و رسولش به محاربه برمى خيزند و در روى زمين براى افساد مى كوشند، اينكه كشته شوند يا از دار آويخته شوند يا دست ها و پاهاى آنان بر خلاف دست راست با پاى چپ يا دست چپ با پاى راست بريده شود يا از زمين نفى تبعيد شوند. اين مجازات براى آنان رسوايى در اين دنيا است و در آخرت براى آنان عذابى بزرگ است. [ سوره ى مائده، آيه ى ٣٣. ]

١٤. و آن دنياى ابدى را براى كسانى قرار مى دهيم كه در روى زمين برترى و فساد نمى خواهند. [ سوره ى قصص، آيه ى ٨٣. ]

١٥. و به تبهكارى در زمين نپردازيد كه افساد كننده ايد. [ سوره ى بقره، آيه ى ٦٠، سوره ى اعراف، آيه ى ٧٤، سوره ى هود، آيه ى ٨٥، سوره ى شعراء، آيه ى ١٨٣ و سوره ى عنكبوت، آيه ى ٣٦. ]

١٦. و به ياد بياوريد زمانى را كه شما اندك بوديد و خداوند شما را تكثير فرمود و بنگريد كه عاقبت مفسدين چگونه گشت. [ سوره ى اعراف، آيه ى ٨٦ و سوره ى نمل، آيه ى ١٤. ]

١٧. و از راهى كه مفسدين پيش گرفته اند پيروى مكن. [ سوره ى اعراف، آيه ى ١٤٢. ]

١٨. قطعا، خداوند عمل افسادكنندگان را اصلاح نمى فرمايد. [ سوره ى يونس، آيه ى ٨١. ]

١٩. يا امكان دارد كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند، مانند افساد كنندگان در روى زمين قرار بدهيم. [ سوره ى ص، آيه ى ٢٨. ]

آياتى ديگر در قرآن مجيد وجود دارد كه با اشكال مختلف و تاكيد شديد، به اصلاح ميان انسان ها در روى زمين دستور مى دهد. اميرالمومنين عليه السلام در نهج البلاغه، هم از افساد در روى زمين نهى و جلوگيرى مى فرمايد و هم دستور به اصلاح مى دهد. به عنوان نمونه مى توان جملات ذيل را در نظر گرفت:

١. الا و قد امعنتم فى البغى، و افسدتم فى الارض، مصارحه لله بالمناصبه، و مبارزه للمومنين بالمحاربه. [ نهج البلاغه، خطبه ى ١٩٢. ]

آگاه باشيد كه در ستمگرى از حد گذشتيد و در روى زمين فساد به راه انداختيد. در اين نابكارى هاى نابخردانه خود را روياروى خدا قرار داديد و براى پيكار با مومنين به مبارزه پرداختيد.

٢. فاذا ادت الرعيه الى الوالى حقه، و ادى الوالى اليها حقها عز الحق بينهم، و قامت مناهج الدين، و اعتدلت معالم العدل، و جرت على اذلالها السنن. فصلح بذلك الزمان، و طمع فى بقاء الدوله، و يئست مطامع الاعداء. [ نهج البلاغه، خطبه ى ٢١٦. ]

پس در آن هنگام كه مردم جامعه حق حاكم را به حاكم ادا كردند و زمامدار نيز حق مردم را به آنان ادا كرد، حق در ميان آنان عزيز گردد و مسيرهاى روشن دين هموار، و نشانه هاى عدالت معتدل و بر پا، و سنت ها در مجراى خود به جريان مى افتند. در نتيجه زمان اصلاح مى شود و بقاى حكومت مورد اميد، و طمع و آز دشمنان از تسلط بر جامعه مايوس و ساقط مى گردد.

٣. اللهم انك تعلم انه لم يكن الذى كان منا منافسه فى سلطان، و لا التماس شى ء من فضول الحطام، و لكن لنرد المعالم من دينك، و نظهر الاصلاح فى بلادك، فيامن المظلومون من عبادك، و تقام المعطله من حدودك. [ نهج البلاغه، خطبه ى ١٣١. ]

پروردگارا، تو مى دانى كه مطالبه و اقدام ما براى به دست آوردن حكومت نه براى تلاش و رقابت در ميدان سلطه گرى بوده و نه براى خواستن زيادتى از مال دنيا. بلكه همه ى هدف ما ورود به نشانه هاى دين تو و اظهار اصلاح در شهرهاى تو بوده است. باشد كه بندگان ستمديده ى تو امن و امان يابند، و آن كيفرها و احكام تو كه از اجرا باز ايستاده است، به جريان بيفتد.

با نظر به آيات قرآنى فوق و جملاتى كه از نهج البلاغه آورديم، به خوبى روشن شد كه مشيت بالغه ى تشريعى خداوندى اين است كه فساد و افساد در روى زمين منتفى شود، و انسان ها بتوانند بدون اضطراب و آلودگى به كثافت ها و ستمكارى ها زندگى كنند. اين مشيت خداوندى از انسان ها يك عمل تعبدى محض نمى خواهد، بلكه او حيات انسان ها را مى خواهد، كه با فساد در روى زمين، قطعا مختل مى شود. ممكن است در اين مورد گفته شود: اگر افساد يكى از مختصات طبيعت انسانى بوده باشد، چنانكه از سئوال فرشتگان در حكمت خلقت آدميان برمى آيد: آيا قرار مى دهى مى آفرينى در روى زمين كسى را كه فساد در آن به راه خواهد انداخت و خون ها خواهد ريخت. [ سوره ى بقره، آيه ى ٣٠. ]

آيات و روايات وارده در لزوم منتفى كردن فساد از روى زمين، چه نفعى خواهد داشت؟ پاسخ اين سئوال روشن است، زيرا فرشتگان نگفتند: آيا مفسد در روى زمين مى آفرينى؟

بلكه سئوال اين بود كه خدايا در روى زمين كسى را مى آفرينى كه فساد خواهد كرد و خون ها خواهد ريخت. چنانكه اين آيه دلالت نمى كند بر اينكه هدف از خلقت آدميان، فساد و خونريزى بوده است، همچنين دلالت نمى كند كه انسان ذاتا مفسد و خونريز است. بلكه در طبيعت او هر دو استعداد افساد و اصلاح و خونريزى و احيا وجود دارد، و در اين طبيعت كه داراى هر دو استعداد است، بعضى از افراد اصلاح و بعضى ديگر افساد را به جريان مى اندازند.

روشن ترين دليل اين مدعا، مشاهده ى خود انسان هاست. مى بينيم نه تنها همه ى انسان ها حيوانات خون آشام نيستند و نه تنها از آدمكشى شديدترين وحشت را دارند و حتى حاضر نيستند جراحتى سبك و قابل تحمل به يك انسان، بلكه به يك حيوان وارد بياورند، بلكه مى بينيم افسادهاى مخرب و خيلى ناشايست و ناگوار، از افراد كمى كه به كلى وجدان خود را سركوب كرده اند، سر مى زند. افساد فرعونى و چنگيزى و تيمورى و ماكياولى در اقليت است، اگر چه اثر و نتيجه ى آن گسترده و فراوان است. به هر حال افساد در ذات هيچ تبهكارى، به طورى كه مجبور به آن باشد، وجود ندارد.

در مبحث شماره ى ١٨ نظرياتى كه به عنوان عامل محرك تاريخ تاكنون ارائه شده است گفتيم سه عامل از عوامل فوق خدا، انسان، آنچه كه مفيد به حال انسان هاست ، اساسى ترين عوامل محرك و ايجادكننده ى كيفيت هاى اوليه و ثانويه و هويت اصلى تحولات و رويدادهاست. مسائل مربوط به مشيت و عمل خدا را تحت عنوان ١. خدا مطرح كرديم.

٢. انسان. يك فرد از انسان مى تواند مديريت حيات خويش را داشته باشد. معناى اين جمله چنين است كه انسان داراى نفس من، شخصيت است و اين نفس، او را در رابطه با جهانى كه در آن زندگى مى كند و در رابطه ى اجتماعى كه با مردم آن اجتماع به طور دسته جمعى حركت مى كند و در رابطه با خدا كه خود را از او و به سوى او مى بيند، توجيه مى كند. از آغاز تاريخ تاكنون، افرادى از انسان ها، جمعيت هايى را اداره مى كنند و سرنوشت آنان را در زندگى به دست مى گيرند، مانند امرا و روسا. همچنين افرادى از انسان ها ابعاد معنوى جمعى را اداره مى كنند و سرنوشت فرهنگ و تعليم و تربيتى اجتماع را به عهده مى گيرند. به طور كلى، شخصيت هاى بزرگى در جوامع بروز مى كنند و خواه ناخواه، چه مردم آگاه باشند يا نباشند، در توجيه حيات آنان موثر هستند. اگر كسى اين انواع مديريت را كه گفتيم منكر شود، ما سخنى قابل گفتن با چنين شخصى نداريم. انسان ها با اين مديريت و مقاومت در برابر عوامل جبرى مخرب است كه در گذرگاه قرون، انواعى بى شمار از ابعاد و سطوح طبيعت را شناخته و خود خويشتن را در آن ابعاد و سطوح گسترده است، به نحوى كه گويى طبيعت ساخته ى خود اوست. نيز انسان در اين گذرگاه بس طولانى، با انواعى از روابط، با همنوعانش به زندگى خود ادامه داده است. آيا با چنين قدرت و فعاليت فكرى و عضلانى كه بشر را از آغاز تاريخ به موقعيت كنونى رسانده است، باز مى توان گفت انسان در به وجود آوردن تاريخ خود نقشى ندارد و عامل محرك تاريخ، مثلا، محيط طبيعى اوست؟ يا عامل محرك تاريخ فعاليت جبرى غريزه ى جنسى اوست؟ يا عامل محرك تاريخ كرات آسمانى هستند؟

به نظر مى رسد اگر چه ابرازكنندگان اينگونه نظريات، قصد بيان واقعيات را دارند و نمى خواهند خويشتن و ديگران را فريب دهند، ولى اينان بدون توجه، انسان را سركوب مى كنند و او را آلت و ابزار بى اختيار عوامل جبرى كه از انسان كوچك ترند، مى كنند. اگر انسان اسير محيط طبيعى و اجتماعى خويشتن بود، آيا مى توانست از غارهاى آغاز زندگى خود به اصطلاح باستان شناسان بيرون بيايد و راهى كهكشان ها و رهسپار اعماق اقيانوس ها شود و به ديار ذرات بنيادين طبيعت، مانند الكترون ها، مسافرت كند؟

حتى كسانى كه مى گويند تاريخ بشرى ساخته شده ى مسائل اقتصادى است كه خود انسان را اجبارا اداره مى كند، و كيفيت هاى اوليه و ثانويه ى تاريخ او را مى سازد، اگر چه در فلسفه و تفسير تاريخ با قصد واقع بينى وارد مى شوند، ولى ناآگاهانه انسان را تسليم عوامل جبرى كه ساخته ى خود اوست، مى كند.

يك مثال ساده و لطيفى مى تواند مقصود ما را در اين مورد توضيح بدهد. يكى از اساتيد رياضيات در جامعه ى ما كه از طرح كردن مسائل شگفت انگيز خيلى لذت مى برد و شايد واداشتن مردم به تعجب را هدف اصلى زندگى خود قرار داده بود، در يكى از سخنرانى هاى خود گفته بود: سلطه ى كامپيوترها بر جوامع انسانى به حدى شدت پيدا خواهد كرد كه مردم حتى خنده ها و گريه ها و تفكرات و احساسات و تخيلات خود را هم در اسارت كامپيوتر قرار خواهند داد. بدين ترتيب اراده و جهت آن را هم كامپيوترها تعيين خواهد كرد. در نتيجه انسان ها مبدل به يك عده اجزاى ناآگاه و بى اراده اى در صحنه ى طبيعت خواهند شد! يكى از دانشجويان در همان موقع از جاى برمى خيزد و مى گويد: استاد عزيز، به ياد داشته باشيد كه كليد كامپيوترها در دست خود انسان است و انسان در آن موقع كه احساس كرد جبرا به وسيله ى كامپيوتر معدوم مى شود، با جبر قوى ترى، به وسيله