تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام27%

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10819 / دانلود: 3937
اندازه اندازه اندازه
تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

تاریخ از دیدگاه امام علی علیه السلام

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

زندگى در پرتو حقايق نه در سايه اقوام و ملل و شخصيت هاى گذشته

نتيجه ى بحث گذشته، اين اصل سازنده است كه حيات حقيقى كه آدمى را به هدف تكاملى خود موفق مى كند و شواهد روشنى از تاريخ گذشتگان را مى توان بر اين مدعا منظور كرد ، اين است كه زندگى در پرتو حقايق است كه تاريخ حيات انسانى را قابل تفسير و توجيه مى كند، نه در سايه ى اقوام و ملل و شخصيت هاى گذشته.

اگر بخواهيم شاهدى روشن و متقن براى اثبات مدعاى فوق در نظر بگيريم، جريان علوم در تاريخ مى تواند منظور ما را تامين كند. همه ى ما مى دانيم از آن هنگام كه بشر توانست زنجير تقليد از اقوام و ملل و شخصيت هاى علمى گذشته را از گردن خود باز كرده و به دور بيندازد، گام در توسعه ى علم و اكتشافات گذاشت و به پيشرفت هاى محير العقول در اين ميدان توفيق يافت. از قرن سوم تا اواخر قرن پنجم هجرى تقريبا ، با گسيختن جوامع اسلامى از تقليد در دانش و صنعت و هنر و ادب روياروى مى شويم، و مى بينيم در نتيجه ى بريدن طناب تقليد و وابستگى به گذشته، چه دستاوردهاى با ارزشى براى جوامع مسلمين حاصل شد. گفته مى شود در يكى از كتابخانه هاى يكى از خلفاى مصر، تعداد شش هزار مجلد كتاب فقط در رياضيات و تعداد هجده هزار مجلد كتاب فقط در فلسفه وجود داشت. بنابه نوشته ى پى يرروسو، در كتاب تاريخ علم ترجمه ى حسن صفارى، ، تعداد ششصد هزار مجلد كتاب در كتابخانه ى قرطبه از نقاط مختلف دنيا جمع آورى شده بود. راسل كه كارى با مذهب ندارد درباره ى مذهب به نوعى حساسيت دچار است ، با كمال صراحت مى گويد اگر در قرون وسطى علم گرايى مسلمانان نبود، قطعا علم سقوط مى كرد. [ در اين مسئله رجوع شود به رساله اى از اينجانب به نام علم از ديدگاه اسلام. ] اگر مسلمين زنجير تقليد و تبعيت از گذشتگان را از گردن خود باز نمى كردند، سرنوشت علم يا سقوط حتمى بود و يا نامعلوم. آياتى در قرآن مجيد اين اصل را مورد تاكيد قرار مى دهد كه بعضى از آنها را در بحث گذشته آورديم. يكى از آياتى كه تكليف انسان ها را در رابطه با گذشتگان تعيين مى فرمايد، سوره ى بقره، آيات ١٣٤ و ١٤١ است كه خداوند مى فرمايد:

آن امتى بود كه در گذشته است و براى اوست آن چه كه اندوخته است و براى شما آن خواهد بود كه اندوخته ايد.

تناوب تمدن ها

يكى ديگر از جريانات مستمر تاريخ، تناوب تمدن ها در جوامع است. بشر در سرگذشت تاريخى خود تمدن هايى متعدد ديده است، كه توين بى وعده اى از متفكران در تاريخ، آنها را تا بيست و يك تمدن شمرده اند. البته مسلم است كه امثال اين ارقام درباره ى چنين موضوعات گسترده اى در بستر تاريخ، كه ايهام هايى گوناگون آنها را فرا گرفته است، نمى تواند جز حدس و تخمين چيزى ديگر بوده باشد. به هر حال، با نظر دقيق و واقع گرايانه در تاريخ نه با تكيه بر اصول پيش ساخته اين قضيه را بايد قطعى تلقى كرد كه بروز تمدن ها و اعتلا و زوال آنها، از قانون پيوستگى و از ساده پيچيده از بساطت رو به تركيب تبعيت نكرده است. يعنى شما نمى توانيد بنشينيد و براى بروز تمدن يونان، علل كاملا مشخص در آن سرزمين پيدا كنيد و آنگاه كميت زمانى و مقدار گسترش و كيفيت آن تمدن را از جنبه هاى علمى، فلسفى، صنعتى، هنرى، اجتماعى، سياسى و غير ذلك، مورد تفسير و تحليل علمى خالص قرار بدهيد، و آنگاه بپردازيد به تحقيق درباره ى اعتلا و سقوط آن تمدن، با آن فرهنگ گسترده و عميقى كه در تاريخ عرضه كرده است.

تمدن روم را در نظر بگيريد. با اينكه درباره ى اين تمدن و بروز و اعتلا آن و سقوط امپراطورى روم، كتابهايى مانند تاريخ گيبون و غير ذلك نوشته شده است، با اين حال تا كنون نه فلسفه ى قانع كننده اى براى بروز و اعتلاى تمدن روم عرضه شده است و نه براى سقوط و اضمحلال آن. وانگهى، اين پديده ى شگفت انگيز چگونه تفسير مى شود كه حتى در جريان يك تمدن، ميان گردانندگان آن، فاصله و تفاوتى غيرقابل تصور وجود داشته است. در همين تمدن رم، نرون خونخوار احمق و خودخواه را مى بينم. ماركوس اورليوس را هم مى بينيم كه مردى است حكيم، بسيار خردمند و متواضع و مردم دوست منهاى خصومت بى اساسى كه با مسيحى ها داشته است.

در مقدار زيادى از تمدن ها، با همين اختلاف شديد در وضع روحى گردانندگان آنها مواجه هستيم، كه گاهى اختلاف در حدى غير قابل تصور است چنانكه در تمدن روم مى بينيم. اگر واقعيت چنين بود كه تمدن ها پديده هايى بودند كه از نظر هويت و مختصات و علل و انگيزه ها و اهداف كاملا مشخص و قابل شناخت بودند، نمى بايست ميان تفكرات و آرمان ها و طرز عملكرد گردانندگان آنها، آن همه اختلاف شديد وجود داشته باشد. از طرف ديگر، در طول تاريخ تا دوران اخير، ديده نشده است كه تمدنى كه در نقطه اى از دنيا ظهور مى كند، از قرن ها حتى از يك قرن پيش، قابل پيش بينى قطعى بوده و هويت و مختصات و مدت بقا و دوران زوالش با يك عده قوانين علمى محض و تفكرات و تكاپوهاى عضلانى، قابل ايجاد و ابقا و نقل به جامعه يا جوامع ديگر بوده باشد.

ممكن است بعضى از اشخاص گمان كنند كه اديان الهى همواره از يك نقطه از دنيا بروز كرده مانند مسيحيت از ناصره و اسلام از مكه و سپس به ديگر نقاط دنيا منتقل و گسترش يافته است. همچنين در دوران معاصر، بعضى از مكتب هاى اقتصادى و سياسى در نقطه اى از دنيا بروز، و به ديگر نقاط دنيا منتقل و گسترش يافته است.

پاسخ اين اعتراض بدين نحو است كه پيش بينى قطعى بروز اديان و همچنين مكتب هاى اقتصادى و سياسى، از طرق معمولى نه از راه اخبار غيبى، تا كنون به هيچ وجه صورت نگرفته است. وانگهى، مورد بحث ما، تمدن هاى اصيل است نه تقليدى و وابسته كه در انتقال مكتب هاى اقتصادى و سياسى دوران معاصر ديده مى شود. زيرا روشن است كه تمدن هاى تقليدى نه از اصالت برخوردارند و نه از پايدارى و نه هضم واقعى از طرف ملتى كه به طور تقليد تمدنى را وارد كرده است. به اضافه اين كه اصلا داستان انتقال و گسترش اديان را نمى توان با تمدن به معناى معمولى آن مقايسه كرد. زيرا هدف اعلاى اديان، ايجاد زمينه ى تكامل، با متوجه كردن انسان ها به چند اصل اساسى است، كه عبارت اند از:

١. گرايش به مبدا و به وجود آورنده ى كمال كه خداست.

٢. نظاره و سلطه ى او بر جهان هستى و مشيت او به كمال يابى انسانى است كه از دو راه اساسى درونى عقل و وجدان و برونى پيامبران عظام آن را امكان پذير كرده است. ٣. پيوستگى اين زندگانى به ابديت با نظر به دلايلى متقن ، كه اگر وجود نداشته باشد، نه تنها زندگى دنيوى انسان ها قابل تفسير و توجيه نخواهد بود، بلكه خود جهان هستى هم معناى معقولى نخواهد داشت.

٤. عدل و دادگرى مطلق خداوند سبحان كه داور مطلق است، مقياس همه ى دادگرى هاى آن عدل الهى است و بس.

٥. رهبرى مستمر انسان ها به وسيله ى شخصيت هاى الهى، كه يا مستقيما به وسيله ى وحى دستورات خداوندى را به مردم ابلاغ كنند، يا به وسيله ى ولايتى كه از منابع وحى به اثبات رسيده باشد.

بروز، اعتلا و سقوط تمدن ها و فرهنگ ها از ديدگاه اسلام

در مقدمه ى اين مبحث مهم، اشاره اى مختصر به تعريف توصيفى فرهنگ و تمدن مى كنيم. مى توان گفت فرهنگ عبارت است از شيوه ى انتخاب شده براى كيفيت زندگى، كه با گذشت زمان و مساعدت عوامل محيط طبيعى و پديده هاى روانى و رويدادهاى نافذ، در حيات يك جامعه به وجود مى آيد. البته مى دانيم كه اينگونه معرفى، بيش از يك توصيف اجمالى نيست، ولى براى ديدگاه ما در اين مبحث كافى به نظر مى رسد. اما تمدن عبارت است از برقرارى آن نظم و هماهنگى در روابط انسان هاى يك جامعه، كه تصادم ها و تزاحم هاى ويران گر را منتفى كرده و مسابقه در مسير رشد و كمال را جايگزين آنها كند، به طورى كه زندگى اجتماعى افراد و گروه هاى آن جامعه، موجب بروز و به فعليت رسيدن استعدادهاى سازنده ى آنان بوده باشد. در اين زندگى متمدن كه قطعا هر كسى ارزش واقعى كار و كالاى خود را در مى يابد، و هر كسى توفيق و پيروزى ديگران را از آن خود، و توفيق و پيروزى خود را از آن ديگران محسوب مى كند، انسان رو به كمال، محور همه ى تكاپوها و تلاش ها قرار مى گيرد. لذا تمدن در اين تعريف، بر مبناى انسان محورى معرفى مى شود، در صورتى كه در اغلب تعريف هاى ديگرى كه تاكنون در مغرب زمين گفته شده است، اصالت در تمدن از آن انسان نيست، بلكه به طور بسيار ماهرانه اى اصالت انسانيت در آن تعريفات حذف مى شود و به جاى آن، بالا رفتن در آمد سرانه و افزايش كمى و كيفى مصرف، جزء تعريف قرار مى گيرد.

اين نكته را هم متذكر مى شويم كه مقصود ما از انسان محورى، آن معناى مضحك نيست كه مستلزم انسان خدايى است. بلكه منظور ما اين است كه محور همه ى تلاش ها و ارزش هاى مربوط به تمدن، بايد خدمت گزار انسان باشد، نه اينكه انسان را قربانى ظواهر و پديده هاى فريبا به نام تمدن كند. به عبارت روشن تر، انسان در تعريف تمدن هدف قرار مى گيرد، و اين شايستگى براى هدف قرار گرفتن، از قرار گرفتنش در جاذبه ى كمال مطلق كه خداست ناشى مى شود.

پس از توجه به اين مقدمه، نخست اين مسئله را به عنوان يك اصل اساسى در نظر بگيريم كه تمدن و فرهنگ، با همه ى عناصر ممتازى كه دارند، از ديدگاه اسلام، در خدمت حيات معقول انسان ها قرار مى گيرند. نه اينكه حيات معقول انسان ها در خدمت تمدن و فرهنگى قرار بگيرد كه براى به فعليت رسيدن استعدادهاى مثبت انسانى و اشباع احساس هاى برين او به وجود آمده است. در مواردى، انسان ها بايد در راه وصول به تمدن و فرهنگ فداكارى كرده و دست از جان خود بشويند. اين يك فداكارى و گذشتى است كه انسان براى ريشه كن كردن آفات تمدن در خدمت حيات معقول، و به وجود آوردن شرايط حيات مزبور، براى انسان ها انجام مى دهد، نه براى دو پديده ى مزبور كه ارتباطى با حيات معقول انسان ها نداشته باشد.

حال اجتماع انسانى در بروز و اعتلا و سقوط تمدن ها و فرهنگ ها، شبيه به حال فردى از انسان است كه تحت تاثير عواملى بروز مى كند و به اعتلا مى رسد و سقوط مى كند. مثلا احساس نياز، چنانكه فرد را وادار به تلاش و تكاپو در عرصه ى طبيعت و منطقه ى روابط همنوعانش مى كند، همچنين جامعه را به گسترش و عميق تر كردن درك و معرفت و سازندگى در عرصه ى زندگى تحريك و تشويق مى كند.

ما شاهد بروز تعدادى از اكتشافات در موقع بروز جنگ ها بوده ايم. لذا ممكن است يك يا چند نياز موجب اكتشاف و به دست آوردن امتياز يا امتيازاتى باشد كه آنها هم به نوبت خود، مردم را براى وصول به امتيازات زنجيرى ديگر موفق كند. ولى داستان تمدن ها از نظر عوامل به وجود آورنده، در نياز خلاصه نمى شود. بلكه در موارد بسيار فراوان، به قول بعضى از محققان در سر گذشت علم، بارقه ها و جهش هاى مغزى انسان ها بوده است كه عناصر مهم تمدن اصطلاحى را به وجود آورده است. گاهى ديگر تمدن ها و فرهنگ هاى مثبت ناشى از اكتساب و استفاده از تمدن ها و فرهنگ هاى ديگر جوامع است. البته اينگونه تمدن ها و فرهنگ ها، گاهى به طور صورى و راكد مورد تقليد قرار مى گيرند، كه در اين صورت، نه تنها موجب پيشرفت جامعه ى مقلد و پيرو نمى شود، بلكه ممكن است موجب عقب ماندگى و باختن هويت اصيل خود آن جامعه مقلد بوده باشد. ما در دوران اخير، در جوامعى متعدد، شاهد اينگونه انتقال تمدن ها و فرهنگ هاى تقليدى هستيم، كه چگونه هويت اصيل خود جوامع مقلد را محو و نابود كرده است. در صورتى كه اگر آن جوامع فريب امتيازات تقليدى آن تمدن ها و فرهنگ ها را نمى خوردند و با همان هويت اصيل خود به راه مى افتادند، مى توانستند از تمدن و فرهنگ اصيل و آشنا با خويشتن برخوردار شوند.

يكى ديگر از عوامل بروز تمدن ها و فرهنگ ها، احساس لزوم جبران ضعف در برابر رقيبان است، كه مى توان گفت از اساسى ترين عوامل محسوب مى شود. با اين حال، تشخيص عامل قطعى بروز و اعتلا و سقوط تمدن ها و فرهنگ ها، با نظر به تعريفات و استدلال هاى رايج در اين مبحث، حداقل بسيار دشوار است. آن چه كه از قرآن مجيد و نهج البلاغه برمى آيد، اين است كه عامل اساسى آغاز و پايان منحنى تمدن ها و فرهنگ ها خود انسان است. براى مطالعه ى آيات قرآنى درباره ى عامل انسانى تاريخ، به مبحث ١٨ نظرياتى كه به عنوان عامل محرك تاريخ تا كنون ارائه شده است و به مبحث ١٩ توضيحى در رابطه ى موجودات و رويدادهاى تاريخ بشرى با انسان مراجعه شود. در آن آيات ديديم كه خداوند امورى را مانند كفران نعمت در از بين بردن اجتماع و تمدن سبا ، فساد، خودكامگى، ظلم، استكبار، افساد در روى زمين است و انحراف از حقيقت، عوامل سقوط تمدن ها و فرهنگ ها معرفى فرموده است. از همان آيات به خوبى استفاده مى شود كه مفاهيم مقابل آن صفات رذل، عوامل بروز و اعتلاى تمدن ها و فرهنگ ها است. يعنى از همان آيات، با كمال وضوح برمى آيد كه سپاس گزارى نعمت هاى خداوندى، صلاح و اصلاح ميان انسان ها، تهذب، عدالت و حركت در مسير واقعيات، از عوامل مهم بروز و اعتلاى تمدن ها و فرهنگ هاى انسانى صحيح است. خداوند سبحان در قرآن مجيد تصريح فرموده است:

و اگر اهل آبادى ها ايمان مى آوردند و تقوا مى ورزيدند قطعا بركات خود را از آسمان و زمين براى آنان باز مى كرديم نازل مى كرديم ، ولى آنان ايمان و تقوا و مناديان آن دو، يعنى پيامبران را تكذيب كردند و در نتيجه، آنان را به سبب اندوخته هاى ناشايستشان مواخذه كرديم. [ سوره ى اعراف، آيه ى ٩٦. ]

آيات قرآنى، در اينكه ظلم عامل سقوط جوامع و تمدن ها و فرهنگ هاست، فراوان است و تاكيد شگفت انگيزى دارد. از آن جمله:

١. و بدين سان است مواخذه ى پروردگار تو، هنگامى كه آبادى ها را مواخذه ساقط و مضمحل كرد در حالى كه آنها ستمكار بودند. [ سوره ى هود، آيه ى ١٠٢. ]

٢. پس دنباله ى قومى كه ظلم كردند، بريده شد و سپاس مر خدا را كه پرورنده ى عالميان است. [ سوره ى انعام، آيه ى ٤٥. ]

٣. ما مردم قرونى پيش از شما را به جهت ظلمى كه كردند، نابود كرديم. [ سوره ى يونس، آيه ى ١٣. ]

٤. اى نوح و كشتى را به نظاره ى ما و به سبب وحى اى كه به تو كرديم، بساز و درباره ى كسانى كه ظلم كرده اند، با من سخنى مگو، قطعا آنان غرق خواهند شد. [ سوره ى هود، آيه ى ٣٧. ]

٥. و خداوند مثل آن آبادى را براى شما مى زند كه در امن و امان و آرامش بود، و روزى او از هر طرف فراوان

مى رسيد. سپس آن آبادى به نعمت هاى خداوندى كفران ورزيد. خداوند در نتيجه ى تبهكارى هايى كه انجام مى دادند، لباس گرسنگى و ترس را به آن آبادى چشانيد و براى آنان پيامبرى از خودشان آمد، او را تكذيب كردند. پس عذاب، آنان را در حالى كه ستمكاران بودند، در گرفت. [ سوره ى نحل، آيات ١١٣ -١١٢. ]

٦. و آنان را كه ستم كردند، صيحه فرياد شديد آسمانى گرفت و آنان در ديار خود، در حالى كه به رو يا به زانو در افتاده بودند، هلاك شدند. [ سوره ى هود، آيه ى ٦٧. ]

٧. و آن آبادى ها را زمانى كه به جهت آنكه ظلم كردند، نابود كرديم و براى نابود شدنشان زمان معينى قرار داديم. [ سوره ى كهف، آيه ى ٥٩. ]

٨. و خداست كه عاد اولى عاد بن ارم، پيش از قوم عاد معروف را هلاك كرد. و ثمود را و از آنان كسى را نگذاشت. و پيش از آنان قوم نوح را نابود كرد آنان ظالم تر و طغيان گرتر بودند. [ سوره ى نجم، آيات ٥٢ -٥٠. ]

٩. آيا كسى جز مردم ستمكار هلاك مى شود؟ [ سوره ى انعام، آيه ى ٤٧. ]

١٠. و ما آبادى ها را به هلاكت نمى رسانيم مگر اينكه اهل آنها ستمكار باشند. [ سوره ى قصص، آيه ى ٥٩. ]

اميرالمومنين عليه السلام، كه سخنانش گاهى اقتباسى از قرآن مجيد و گاهى تفسيرى از آن كتاب الله و در مواردى تطبيق كليات آن به مصاديق و افراد آنهاست، ظلم را از اساسى ترين عوامل سقوط و تباهى جوامع معرفى فرموده است. از آن جمله:

الله الله فى عاجل البغى، و اجل و خامه الظلم. [ نهج البلاغه، خطبه ى ١٩٢. ]

برحذر باشيد از خدا، بترسيد از خدا، درباره ى نتايج دنيوى ظلم و وخامت اخروى آن.

يكى ديگر از عوامل سقوط جوامع و نابودى تمدن ها و فرهنگ ها، استكبار است، كه مفهوم عام آن عبارت است از هدف ديدن خود و وسيله ديدن ديگران، اميرالمومنين عليه السلام در سقوط جوامع، چنانكه در آيات قرآنى مشاهده خواهيم كرد، استكبار را مطرح فرموده است. او مى فرمايد:

فاعتبروا بما اصاب الامم المستكبرين من قبلكم من باس الله وصولاته، و وقائعه و مثلاته، و اتعظوا بمثاوى خدودهم، و مصارع جنوبهم، و استعيذوا بالله من لواقح الكبر، كما تستعيذونه من طوارق الدهر. [ نهج البلاغه، خطبه ى ١٩٢. ]

عبرت بگيريد و تجربه بيندوزيد از آنچه كه پيش از شما متكبران امت ها را گرفتار ساخت از غضب خداوندى و حملات و عذابها و كيفرهاى سخت او. و پند بگيريد از خاك آلود شدن با جايگاه هاى صورت ها و مواضع نهادن پهلوهاى آنان. و به خدا پناه ببريد به خدا از اسباب توليد كبر همانگونه كه از حوادث كوبنده ى روزگار به او پناهنده مى گرديد.

از جمله مواردى كه اميرالمومنين عليه السلام در مورد عوامل اعتلا و سقوط جوامع و فرهنگ ها و تمدن ها بيان فرموده، خطبه ى قاصعه است.

پس اگر ناچار از تعصب هستيد، عصبيت خود را براى اخلاق نيكو و كردارهاى پسنديده و امور زيبا قرار بدهيد كه خاندان هاى اصيل و بزرگمنش عرب و روساى قبايل به آن موصوف بودند: تعصب به داشتن اخلاق مرغوب عقلا، و آرمان هاى بزرگ و درجات بالاى ارزش ها و آثار پسنديده كه از خود به يادگار مى گذاشتند. پس تعصب بورزيد به خصلت ها و عادات پسنديده مانند حمايت و حفظ حقوق همسايگى و وفا به پيمان و اطاعت نيكوكار و مخالفت با خودخواهى و فراگرفتن فضل و فضيلت و بزرگ شمردن معصيت قتل نفس، و انصاف به خلق و فروبردن غضب و پرهيز از فساد در روى زمين. بترسيد از آن عذابهايى كه بر اقوام و مللى پيش از شما در نتيجه ى اعمال زشت و كارهاى ناشايست فرود آمد. حالات آنان را در نيكى ها و بدى ها متذكر شويد و بترسيد از اينكه همانند آنان باشيد. و هنگامى كه در حالات نيك و بد آنان انديشديد، امورى را عهده دار شويد كه عزت را ملتزم وضع زندگى آنان ساخت و دشمنانشان را دور ساخت و عافيت و آسايش را بر آنان گسترش داد و نعمت را براى آنان مطيع ساخت و كرامت انسانى طناب خود را براى همه ى آنان وصل نمود، و آن: اجتناب از جدايى و پراكندگى بود و التزام به انس و الفت و يكديگر را به آن توصيه نمودن. و از هر كارى كه پشت آنان را شكست و قدرتشان را به ناتوانى مبدل ساخت عوامل شكست و ناتوانى آن اقوام و ملل بپرهيزيد. و از كينه ها و عداوت هايى كه در دل هايشان جاى گرفته بود و خصومت هايى كه در سينه ها موج مى زد و از پشت به همديگر كردن نفوس و دست از كمك و تعاون با يكديگر كشيدن بپرهيزيد. و بينديشيد در حالات مردمان با ايمان كه پيش از شما از اين دنيا گذشته اند كه چگونه زندگى را در حال تصفيه و ابتلا سپرى كردند. مگر آنان سنگين بارترين مردم و جهادگرترين بندگان در هنگام بلا و مشقت پذيرترين اهل دنيا در تنگناهاى حالات زندگى نبودند. فراعنه و طواغيت، آنان را به بردگى خود گرفتند و عذاب بدى به آنان دادند و تلخى ها را جرعه جرعه به آنان نوشاندند. روزگار آنان به اين منوال در ذلت هلاكت بار و در فشار سخت مغلوبيت سپرى مى شد، نه چاره اى براى حفظ و نگهدارى خويشتن از آن همه گرفتارى ها داشتند و نه راهى براى دفاع از خويشتن. تا آنگاه كه خداوند سبحان بردبارى جدى آنان را در اذيت ها و آزارهايى كه در راه محبت او مى ديدند و نيز اينكه ناگوارى ها را از بيم و هراس از مقام ربوبى تحمل مى كردند، ديد و به آنان از تنگناهاى بلا فرجى عطا نمود و به جاى ذلت و خوارى عزت و در عوض ترس، امن و امان عنايت فرمود، در نتيجه پادشاهان و فرمانروايان و پيشوايان و پيشتازانى گشتند و كرامت خداوندى به درجه اى نصيب آنان گشت كه حتى آن را در آرزوهاى خود هم نمى ديدند.پس بنگريد به وضع آنان تا آنگاه كه مردمشان اجتماع داشتند و تمايلاتشان با هم بود داراى دل هاى معتدل بودند و دستهاى تكيه به هم داده و شمشيرهاى به يارى هم كشيده شده و بينايى هاى تيزبين و تصميم هاى متحد. آيا آنان با چنين عواملى، سرورانى در پهنه ى زمين و سلاطينى بر گردن هاى عالميان نبودند؟ حال بنگريد به سرنوشت آنان در آخر كارشان، در آن هنگام كه جدايى ميان آنان افتاد و انس و الفت به پراكندگى تبديل گشت و اختلاف كلمه و اختلاف دل ها وارد جمع آنان گشت و در نتيجه به تيره هاى مختلف تقسيم شدند و در حال ستيزه گرى با يكديگر پراكنده شدند، خداوند لباس كرامتش را از پيكرشان بيرون آورد و طراوت و فراوانى نعمتش را از آنان سلب نمود. حال داستان هاى اخبار آنان در ميان شما براى عبرت گيرى انسان هاى پندآموز مانده است. تجربه و عبرت بيندوزيد از حال فرزندان اسماعيل و اسحاق و اسراييل: كه احوال شما به احوال آنان سخت متناسب است و چه شبيه به يكديگر است مثل ها امثال صفات شما با آنان در وضع زندگى آنان بينديشيد، در حال تفرقه و پراكندگى. آن شب ها كه كسرى ها و قيصرها مالكين آنان بودند و آنان را از مساكن و مزارع و مراتعى كه داشتند و از درياى عراق دجله و فرات دور مى ساختند و هم چنين آنان را از اماكن سر سبز و خرم به بيابان هاى بى آب و علف و جايگاه هاى وزش باد و تنگناى معيشت مى راندند.

و آنان را در احتياج و فقر رها مى كردند و دمساز شتران پشت ريش و پشمين يا بى پشم آنان ذليل ترين امت ها بودند از حيث خانه و كاشانه و خشك ترين قرارگاه. به حمايت هيچ دعوتى كه بتوانند به آن چنگ بزنند پناهى نداشتند و نه اميدى به سايه ى الفتى داشتند كه به عزت آن تكيه كنند. احوال در اضطراب، و قدرت ها مختلف، و كثرت پراكنده، در بلايى شديد و طبقاتى از نادانى! دخترانى كه در ميان آن قوم زنده به گور مى شدند و بت هايى كه پرستش مى شدند و ارحام و خويشاوندانى كه از هم مى بريدند و غارت ها و چپاولگرى هايى از هر طرف به راه مى افتاد. بنگريد به موارد نعمت هايى كه خداوند به وسيله ى بر انگيختن رسولى به آنان عنايت فرمود. اطاعت آن مردم را به دينى كه آورده جلب و محكم ساخت، و انس و الفت آنان را به دعوت خود جمع فرمود. در اين هنگام نعمت با كرامت خود را براى آنان بگستراند و نهرهاى نعمت هايش را بر آنان به جريان انداخت و دين اسلام آنان را به فوايد و نتايج بركات آن دين جمع نمود. پس در نعمت آن ملت دين غوطه ور گشتند و در طراوت عيش آن ملت شادمان گشتند. امور زندگانى در سايه ى يك سلطه ى پيروز براى آنان اعتدال يافت و موقعيت آنان در جانب عزت پيروز جايگير گشت، و امور زندگى در مراتب بالايى از ملك ثابت به سوى آنان ميل كرد. آنگاه آنان فرمانروايان جهانيان گشتند و پادشاهانى در پهنه ى زمين. حال امور كسانى را مالك شده اند كه روزگارى بر آنان مسلمانان مالك بودند و احكام را در ميان جمعى انفاذ مى كنند كه در ميان خود آنان مقرر و اجرا مى كردند. ديگر نيزه اى از آنان را براى شناخت تيزى و كندى و قدرت آن آزمايش نكردند و سنگى از آنان را براى شكستن نكوبيدند. [ نهج البلاغه، خطبه ى ١٩٢. ]

بروز، اعتلا و سقوط تمدن ها و فرهنگ ها از ديدگاه نهج البلاغه

مقدمه اى در توصيف فرهنگ و تمدن از ديدگاه اسلام و مكتب هاى معمولى

در مباحث گذشته اشاره كرديم كه بروز، اعتلا و سقوط جوامع، يك شباهت بسيار قابل توجه با بروز، اعتلا و سقوط فردى از شخصيت انسان دارد. چنانكه نظم قانونى ابعاد و استعدادهاى مادى و معنوى يك فرد از انسان، كه موجب به فعليت رسيدن و جريان آن ابعاد و استعدادها در مجراى تكاملى خود مى شود، همچنان، وقتى كه اعضاى پيكر يك اجتماع، كه همان افراد تشكيل دهنده ى آن اجتماع است، با نظم قانونى، ابعاد و استعدادهاى خود را به فعليت برساند، بروز و اعتلاى مدنيت در آن جامعه كه موجب بروز و اعتلاى فرهنگ و تمدن شايسته ى انسانى است ، حتمى و ضرورى خواهد بود. بالعكس، چنانكه با تباهى و اختلال در ابعاد و استعدادهاى يك فرد، موجوديت وى رو به سقوط خواهد رفت، همچنان است اجتماعى كه متشكل از افراد نوع انسانى است، كه با بروز تباهى و اختلال در ابعاد و استعدادهاى آن جامعه، قرار گرفتن آن در معرض سقوط قطعى خواهد بود. اميرالمومنين عليه السلام در جملات فوق، عناصر اساسى آن ابعاد و استعدادها را بيان فرموده است، و ما به طور مختصر در اين مبحث متذكر خواهيم شد. پيش از بيان آن عناصر اساسى، مجبوريم كه قبلا به اختلاف ديد اسلام و مكتب هاى معمولى درباره ى فرهنگ و تمدن اشاره كنيم: مكتب هاى معمولى، مخصوصا آن نوع مكتب ها كه در دو قرن اخير به وجود آمده اند، نتوانسته اند براى انسان هويتى قابل تفسير و براى فرهنگ و تمدن، هويت و هدف و غايتى منطقى و قابل قبول مطرح كنند. كارى كه آن مكتب ها انجام مى دهند، اين است كه يك مقدار پديده ها را به عنوان پديده هاى فرهنگى مى شمارند، مانند فرهنگ هنرى، فرهنگ اخلاقى، فرهنگ آداب و رسوم، و سپس مى گويند: هنر، اخلاق، آداب و رسوم هر قومى، از طرف سرگذشت تاريخى و محيطى و ريشه هاى اصلى روانى، رنگ آميزى مخصوصى مى شود. اين رنگ آميزى، فرهنگ آن قوم و جامعه است و كارى با آن ندارند كه اين رنگ آميزى فرهنگى، درباره ى انسان هاى آن قوم و جامعه چه مى كند.

آيا آن رنگ آميزى مردم جامعه را در گذشته ى خود ميخكوب مى كند؟! آيا آن رنگ آميزى تضادى در درون خود ندارد؟ مثلا فرض كنيم فرهنگ هنرى يك جامعه، امتناعى از نقاشى صورت هاى ركيك و مشمئزكننده ندارد، ولى اخلاق آنان با يك عده اصولى رنگ آميزى فرهنگى شده است كه با آنگونه نقاشى ها تضاد دارد! در اين موارد چه بايد كرد؟ همچنين فرض كنيم فرهنگ مذهبى يك جامعه، عطوفت و محبت و عاطفه ورزيدن در حد اعلاى آن است، ولى فرهنگ صيانت ذات خود را داشتن، حب ذات، ابقاى ذات و غير ذلك ، نه تنها با فرهنگ مذهبى آنان تعديل نمى شود، بلكه اغلب، فرهنگ صيانت ذات آنان بر فرهنگ مذهبى چيره و مسلط مى شود. همه ى اين نابسامانى هاى فرهنگى كه در جوامع و ملل غير اسلامى و حتى در جوامع اسلامى كه معناى فرهنگ و تمدن را از ديدگاه اسلام نمى دانند و يا به آن عمل نمى كنند ، مشاهده مى شود، ناشى از بى هدفى و انسان محورى نبودن آن فرهنگ ها و تمدن هاست، چنانكه در اين مبحث مشاهده خواهيم كرد.

اما تمدن، اين مفهوم بسيار درخشان و فوق العاده جالب، معنايى در مكتب هاى معمولى بشرى دارد كه در اسلام ديده نمى شود. اگر بخواهيم معناى اجمالى تمدن را از ديدگاه مكتب هاى امروزى در نظر بگيريم بايد بگوييم: تمدن عبارت است از رسيدن انسان هاى يك جامعه، از نظر صنعت و علم و ديگر وسايل آسايش و پيروزى، به مرحله اى كه افراد و گروه هاى جمعى آن جامعه، هر چه را بخواهند، بدون معطلى و ناتوانى به خواسته ى خود برسند. ولى خواسته ها چيست؟ هيچ هويت خاص و قيد و شرطى براى آن خواسته ها وجود ندارد!! با اين تعريف كه براى تمدن متذكر شديم، مى بينيم آنچه كه مطرح نيست، انسانى است با هويت خاص و هدفى كه آن تمدن را توجيه منطقى كند.

اكنون ببينيم عوامل بروز و اعتلاى جوامع و فرهنگ ها و تمدن ها و عوامل سقوط آنها چيست.

عوامل بروز و اعتلا

در آغاز اين مبحث گفتيم كه يك فرد از انسان، در عوامل بروز و اعتلا و سقوط شخصيتش، شباهت به عوامل بروز و اعتلا و سقوط جوامع دارد. اساس آن عوامل عبارت است از نظم قانونى ابعاد و استعدادهاى مادى و معنوى انسان، در هر دو قلمرو فرد و اجتماع و اختلال آن. با نظر به وحدتى كه در هويت شخصيت انسانى وجود دارد، بدون ملاحظه ى هويت مزبور و وحدت آن، نه بروز و اعتلايى براى انسان تصور مى رود و نه شكوفايى، زيرا فقط وحدت هويت شخصيت انسانى است كه مى تواند مديريت همه ى ابعاد و استعدادهاى موجوديت انسانى را به عهده گرفته، و آنها را در تشكلى منظم و بدون تضاد تباه كننده به فعليت برساند. بدون چنين هويتى در شخصيت، هر يك از ابعاد و استعدادهاى آدمى را مى توان تحت سلطه ى اراده ى عوامل قوى تر قرار داد، و در نتيجه آنها را از انسان سلب كرد.

به عنوان مثال، انسانى را در نظر مى گيريم كه از عالى ترين نبوغ هنرى برخوردار است، ولى شخصيت وى داراى آن وحدت و مديريت نيست كه نبوغ مزبور را به طور منطقى مورد بهره بردارى قرار بدهد. مسلم است كه نبوغ مزبور، مانند ميوه اى خواهد بود در جنگلى بى صاحب يا در باغى بدون ديوار و باغبان، كه هر حيوان و انسانى از آنجا عبور كند و آن ميوه را ببيند، آن را خواهد چيد، بدون آنكه قيد و شرطى دست او را بگيرد. مى دانيم كه درخت در آن جنگل يا باغ از كسانى كه ميوه اش را مى چينند نخواهد پرسيد چرا ميوه ى مرا چيدى؟ تو كيستى؟ از كجا آمدى و به كجا مى روى؟ امروزه ما در اغلب جوامع، شاهد اينگونه ميوه چينى ها از استعدادها و امتيازات انسان ها هستيم، كه فقط قوت و سيطره ى عامل است كه دليل برخوردارى از آنهاست، بدون اينكه هويت شخصيت صاحب امتياز، اختيارى در كميت و كيفيت بهره بردارى خود و ديگران درباره ى آن استعدادها و امتيازات داشته باشد. اگر بخواهيم اين پديده را در صورت كلى آن مطرح كنيم، بايد بگوييم: انسان بيگانه از خود و از استعدادها و امتيازاتش با اين فرض، جاى ترديد نيست كه فرهنگ و تمدن چنين انسان هايى، نه از هويت مستقلى برخوردار خواهد بود و نه از هدفى ما فوق خود. آنچه كه براى انسان هاى بيگانه از خود و از استعدادها و امتيازاتش مطرح خواهد بود، حياتى بدون وحدت هويت است كه با كشش لذت و نفع، ادامه و با منتفى شدن آن دو، سقوط خواهد كرد.

آنچه كه به عنوان فرهنگ و تمدن و به طور كلى جامعه ى سالم از ديدگاه اسلام مطرح است، آن است كه داراى هويتى سازنده ى هويت شخصيت انسان بوده باشد. ترديدى نيست كه براى تحقق و به وجود آمدن هويت شخصيت در انسان، چنان كه شناخت عوامل وجودى آن خدا، طبيعت و قوانين آن لازم است، همچنين شناخت عواملى كه آينده ى اين هويت و علت به وجود آمدن آن را تشكيل مى دهد، مورد نياز است، اميرالمومنين ع فرموده است:

اگر ندانسته اى از كجا آمده اى، نخواهى دانست به كجا مى روى.

اگر آدمى فلسفه ى حركت خود را به سوى فردا نداند، شناخت وى درباره ى مبدا هستى و اينكه از كجا آمده است، ناقص خواهد بود. بر مبناى چنين فرضى انسان ناآگاه از مبدا و مسير و علت حركت و پايان سرنوشت ، از داشتن هويتى كه بتواند شئون مثبت و منفى حيات او را توجيه قابل قبول كند، محروم است. آن فرهنگ و تمدنى كه نتواند هويت مزبور را در انسان تحقق ببخشد و يا نتواند دارنده ى چنان هويتى را پيش ببرد، اعتبارى از ديدگاه اسلام ندارد، زيرا هويتى ندارد كه بتواند در خدمت هويت آدمى قرار بگيرد.

پس از دقت در اين مقدمه، به ديدگاه هاى اميرالمومنين عليه السلام در نهج البلاغه، درباره ى عوامل بروز و اعتلاى جوامع و فرهنگ ها و تمدن هاى آنها مى پردازيم:

پاى بندى شديد به خصلت هاى نيكو

هر اجتماعى از انسان ها كه تقيدى به خصلت هاى نيكو نداشته باشد، طعم انسانيت را نخواهد چشيد. اگر چه از همه ى سطوح و ابعاد عالم طبيعت آگاهى داشته و در حد اعلا از آنها بر خوردار بوده باشد، چنان كه در تعدادى از جوامع دوران ما مشاهده مى شود، در حقيقت لزوم خصلت هاى نيكو براى يك جامعه ى متمدن، لزوم آب براى ماده ى روينده ى نيازمند به آب است. به همين دليل، در نهج البلاغه، در ده ها مورد، اميرالمومنين عليه السلام به داشتن و تقويت خصلت هاى نيكو اصرار فرموده است. قرآن مجيد يك قسمت از آيات خود را به بيان ضرورت همين خصلت هاى نيكو قرار داده است. در يك جمله ى مختصر، تقيد به خصلت هاى نيكو كه انسان را متخلق به اخلاق عالى مى كند، هدف اعلاى بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله معرفى شده است. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است:

من براى تتميم مكارم اخلاق مبعوث شده ام.

به نظر مى رسد آغاز سقوط ارزش هاى انسانى و وارد شدن انسان ها به تاريخ طبيعى حيوانى، از موقعى است كه اخلاق را از قاموس زندگى حذف كردند و وجدان را از كار انداختند و گفتند: وجدان پديده اى است كه زندگى خانوادگى و اجتماعى آن را مى سازد، و اصالتى در درون آدمى ندارد! براى اين نابكارى، قيافه ى علمى پوشانيدند و اين موجود را كه در نتيجه ى تعليم و تربيت مى توانست به تكاپوى:

حمله ى ديگر بميرم از بشر تا بر آرم از ملائك بال و پر بار ديگر از ملك پران شوم آنچه آن در وهم نايد آن شوم وارد شود، به حدى از پستى و رذالت و حقارت كشانيدند كه:

جز ذكرنى دين او نى ذكر او سوى اسفل برد او را فكر او با اين حال، اين مبتلايان به بيمارى زندگى بى هدف و ابزار ناآگاه مصرف و استهلاك، باور نمى كنند كه يكى از دلايل سقوط و ارتجاع و حركت قهقرايى آنان، همين است كه مى گويد: من آن انسان زنده ام كه در حدود ٢٠٠٠ راه را براى بازى با آلت تناسل و دروازه ى ورود انسان ها به زندگى كشف كرده ام! اما صحبت از خصلت هاى نيكو كه يكى از آنها عبارت است از شناختن حقوق حيات مادى و معنوى ديگر انسان ها، يا بايد براى شعر و خيالبافى به كار برود و يا براى جست و خيزهاى ماكياوليست هاى جوامع!

انعام و سوره فتح مي‌خوانديم به نيّت سلامتي و مراجعت مرحوم پدرم و اغلب من و ساير اولاد صغير خود را مي‌برد در مكان خلوتي سر برهنه مي‌كرد. ما هم تبعيّت مي‌كرديم و از خدا فرج و سلامتي و مراجعت پدرم را مسئلت مي‌نموديم.

مستوفيگري ديوان بيگي‌

بعد از سه سال توقّف مرحوم ديوان بيگي در طهران، ميرزا زكي كاملا در كردستان مسلّط و والي چوب ذرّات«۱» شد. مرحوم ديوان بيگي به خيال مراجعت افتاد. از طرف دولت مواجب مقطوعي را كه سيصد تومان بود و به اسم علي اكبر خان والي برقرار كرده بود برگشت، دويست تومان ديگر مرحوم مستوفي الممالك از بابت تفاوت عمل اضافه مواجب و كلجه ترمه و منصب مستوفي‌گري به مرحوم ديوان بيگي مرحمت شد و اين مواجبها را به موجب فرماني كه الآن حاضر است از بابت ماليات املاكمان مقرّر شد حساب كنند و چيزي ندهيم.

علاوه‌بر اينها مقرّر شد چون در مدّت توقّف سه ساله طهران مرحوم ديوان بيگي متضرر شده، در ايليّت مبلغ يك هزار و پانصد تومان به عوض خسارت مرحوم ديوان بيگي، والي و ميرزا زكي به محلّات و دهات كردستان تقسيم كرده بپردازند. به موجب طوماري كه الآن در جعبه من موجود است تنخواه مزبور را حواله دهات دادند و به مرحوم ديوان بيگي تحويل شد. درين مدّت خسارت خيلي به خانواده ما وارد شد و مبالغي هم مقروض شديم.

بازگشت ديوان بيگي‌

در اواخر سنه ۱۲۸۲ مرحوم ديوان بيگي از طهران مجلّل و محترم برگشت و اختصاص و بستگي به مرحوم مغفور ميرزا يوسف مستوفي الممالك به هم رساند.

بنده بعد از اين اغلب وقايع را به خاطر دارم. از طرف شاه و اولياي دولت مسرور و منصور برگشته بود. املاك دوباره به تصرّف ما آمد. مستوفي الممالك مرحوم محرمانه سفارش نوشته بود كه والي و مرحوم ميرزا زكي جبران گذشته را براي

______________________________

(۱). اصل: زرات.

مرحوم ديوان بيگي بكنند. در روز ورود و ملاقات با والي، شعر مشهور شيخ عليه الرّحمه را براي مرحوم ديوان بيگي خوانده بود.

بيا كه نوبت صلح است و دوستي و عنايت

‌به شرط آنكه نگوئيم از آنچه رفت«۱» حكايت

قلمدان علي اشرف‌

قلمدان كار علي اشرف كه در نهايت امتياز بود، شب والي براي مرحوم ديوان بيگي فرستاد و يك هزار و پانصد توماني كه از طرف دولت حكم شده بود در ايليّت محالات كردستان در حق مرحوم ابوي بالسويّه تقسيم نمايند حواله داد، و ميرزا زكي نهايت دوستي را با مرحوم ديوان بيگي داشت، بخصوص مرحوم مستوفي الممالك هم سفارش محرمانه به او نوشته بود. چيزي كه دماغ خانواده ما را سوزانيده و اسباب افسردگي بود فوت مرحوم ميرزا عبّاسعلي اخوي بود كه شرح آن گذشت.

استقبال ابراهيم بيگ زيويه‌

از چند روز قبل كه خبر ورود مرحوم ديوان بيگي رسيد كه در روز معيّن وارد مي‌شود، مرحومين ميرزا اسماعيل مشرف كه در حقيقت عموي ما بود و دخترش عيال مرحوم ميرزا عبّاسعلي با ابراهيم بيگ جدّ امّي من ترتيب ورود به استقبال را داده و خودشان منتظر پذيرايي نشسته بودند. اين ابراهيم بيگ مرحوم جدّ مادري من شخص با عقل و قناعتي بود. سه نفر اولاد بزرگ او دائيهاي ما فريدون بيگ و فتحعلي بيگ و محمّد امين بيگ پسران رشيد با شجاعتي بودند. داخل نوكري بودند. خودش ملكي داشت موسوم به زيويه. به همان قناعت كرده و از نوكري كناره گرفته بود. چشمش از تفنگ صدمه خورده، يك چشمش ناقص بود. اولاد«۲» هم متعدّد داشت. كوچكتر آن پاشا خان و عزيز پدر بود. در طهران در نزد من بود مرحوم شد.

______________________________

(۱). نسخه: گذشته.

(۲). كلمه‌اي ناخوانا

ورود

بالاخره حوالي غروب آبداري و قبل منقل و بنه مرحوم ديوان بيگي وارد ميان حياط شدند كه از صداي پاي اين اسب و قاطر فرحي به من دست مي‌داد. جمعيّت تماشاچي و استقبالچي هم در نظرم ابهّتي داشت. خود مرحوم ديوان بيگي طاب ثراه نيز بعد از مدّت مختصري با چشم گريان و دل‌بريان وارد حياط بزرگ عمارت شده و رو به طرف اطاق مرحوم ميرزا عبّاسعلي رفته محشري شد. بعد مرحوم عمو مشرف و ابراهيم بيگ جدّم او را به اطاقي كه براي پذيرايي واردين مرتّب كرده بودند آوردند.

اولاد ديوان بيگي‌

اولاد مرحوم ديوان بيگي در اين تاريخ بعد از مرحوم ميرزا عبّاسعلي از اين قرار بود:

مرحوم ميرزا محمّد شفيع كه بعد از مدّتي عيال مرحوم ميرزا عباسعلي را به او عقد كردند.

بعد مرحوم مبرور ميرزا محمّد شريف پدر عطاء اللّه در حقيقت صاحب السّيف و القلم بود.

بعد فاطمه خانم همشيره بزرگ.

بعد رعنا خانم كه شرح حالشان در موقع ان شاء اللّه تعالي نوشته مي‌شود.

بعد از آنها من بدبخت دربه‌در كه عمر را در ذل غربت و هوان كربت به سر بردم.

بعد از من غلامعلي يك سال از من كوچكتر بود.

بعد از او محمّد علي كه به مرض آبله فوت شد.

بعد همشيره مسمّاة به رابعه.

بعد عبد الوهاب، و اينها از يك بطن بوديم.

سوغاتي‌

چند روز مرحوم ديوان بيگي مشغول پذيرايي واردين بود و شبها سوغاتيهاي مفصّل از هر قبيل كه همراه آورده بود به همه قسمت مي‌كرد. مخصوصا براي من و اخوان ديگر لباس دوخته و كفش و قلمدان و كمربندهاي غريب و اسباب‌بازيهاي عجيب آورده بود. حظّي داشتم و به همان حالت عزيزي و محبوبي بودم.

تا شبي مرحوم ديوان بيگي از من پرسيد چه درس مي‌خواني با آن تهيّه‌اي كه ما براي مكتب فرستادن تو ديديم. با نهايت شرمندگي عرض كردم الف، با، تا.

فرمودند تصوّر مي‌كردم حالا يس را هم خوانده‌اي. اوّل تربيت و آخر عزيزي و محبوبي من شد.

سال ۱۲۸۳ تنبيه پدري‌

يك شبي ديگر عبارتي لغو در جواب شوخي كه با من كرد گفتم. چنان زد توي دهن من كه خون جاري و مرحومه مادرم مضطرب شد. يك شبي ديگر دستخطي كه ناصر الدّين شاه براي مرحوم ديوان بيگي به خطّ خود صادر فرموده بودند من پاره كرده بودم. شروع شد به چوب و سيلي و ضربتهاي سخت. يك تمتّعي كه من از عمر خويش بردم: «همان جفاي پدر بود و سيلي استاد»، رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً

طوايف زير نظر پدرم‌

در سنه ۱۲۸۳ به موجب توصيه مرحوم مستوفي الممالك و دوستي مرحوم ميرزا زكي چنانكه ذكر شد نايب الحكومه نافذ الحكم كردستان بود، هفت طايفه از ايلات كردستان را به مرحوم ديوان بيگي دادند. اسامي طوايف مزبور از اين قرار است: شيخ اسماعيلي، گرگه‌اي، لاله‌اي، غواره، پرپيشه و غيره. مرحوم ديوان بيگي بايستي از نو تهيّه لوازم سفر و مقتضيّات بلوك گردشي را ببيند. نوكرها مشغول خريد و جمع‌آوري اسلحه و اسب و زين و طبل و يدك و چادر و غيره شدند و از اين تهيّه من لذّت و حظّي وافر مي‌بردم. طويله و باربند بزرگ و مهمانخانه داشتيم كه با عمارت نشيمني خودمان فاصله مي‌داد و متّصل من در آنجا و ميان اسبها مي‌گشتم.

وفات برادر

مرحوم ديوان بيگي رفت به اين حكومت و از اين ايلات فايده كلّي برد. در غياب مرحوم ديوان بيگي، محمّد علي برادر كوچكتر من به مرض آبله در سن پنج سالگي از دنيا رفت، و اين سال جز اين صدمه از هر جهت به ما خوش گذشت. تحفه خانم عيال مرحوم ميرزا عبّاسعلي را بي‌صدا براي ميرزا محمّد شفيع اخوي عقد بستند.

والي به طرف اورامان رفت و بعد سفري به طهران كرد. در اين موقع علي اكبر خان شرف الملك را به نيابت خود برقرار كرد، لكن اختيارات باز با ميرزا زكي بود.

ختنه‌سوران ما

مرحوم ديوان بيگي تهيّه مجلس ختنه‌سوران بسيار مفصّلي براي من و آقا غلامعلي برادر كوچكتر از من ديد. يك هفته مقدمه داشت تا لباسهاي فاخر براي زنها و برادرهاي ديگر تمام كرد. يك شب و يك روز مطرب و مهماني در نهايت تجليل و شكوه منعقد بود. علي اكبر خان شرف الملك مرحوم و ساير علما و اعيان به رسم آنجا هركدام به من و آقا غلامعلي اشرفي و پول مي‌دادند كه حساب آنها را نمي‌توانستيم نگه‌داريم. اين جشن در فصل بهار و اوايل سنه ۱۲۸۴ واقع شد كه من به سن نه سالگي بودم. «چه خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها».

سال ۱۲۸۴ درس نخواندن‌

در شهر رجب اين سال هزار و دويست و هشتاد و چهار مرحوم ديوان بيگي در ميان ايلات بود. من هم روزها در نهايت تنبلي و بي‌اعتنايي مكتب مي‌رفتم، ولي كاري از پيش نمي‌رفت. متّصل معلّم مرا چوب مي‌زد، لكن فايده نداشت.

فوت غلامشاه و پايان حكومت اردلان‌

غلامشاه خان والي بعد از ابتلا به امراض مختلفه و طول مدّت مرض در شهر مزبور از اين دنيا رحلت كرد و اهل كردستان از تعديّات و ظلم مستبدّانه اين طايفه راحت و آسوده شدند. ميرزا زكي حكمي به مرحوم ديوان بيگي نوشته خبر مرگ والي را داده و نوشته بود در همان نقاط در ميان ايلات باشد، مبادا به واسطه مردن والي اغتشاشي در آنجا بشود. ميرزا زكي، خان خانان پسر والي را به خيال حكومت انداخت و به طهران اظهار كردند، لكن از طرف دولت قبول نشد. زيرا ظلمهائي كه از اين طايفه به مردم رسيده بود و هزار يك آن را من نمي‌توانم بنويسم، البتّه در مقابل عدل خدا اقتضا نداشت باز حكومت با اينها باشد. مدّت حكمراني مرحوم غلامشاه خان والي بيست و دو سال بود و او آخرين حكمران از طايفه بني اردلان بود كه دوره حكومت ولات كردستان به مردن او ختم شد.

فرهاد ميرزا والي كردستان‌

از طرف دولت مرحوم حاج فرهاد ميرزاي معتمد الدّوله طاب ثراه پسر عبّاس ميرزا نايب السّلطنه و عموي ناصر الدين شاه به حكمراني كردستان معين شد. عقيده عوامانه اغلبي بر اين بود كه ميمنت ندارد براي شاه حكومت از خانواده بني اردلان منتزع شود. خيال شاه را به اين وهميّات مشوب كرده بودند. سه ماه مردّد بودند تا بالاخره مرحوم فرهاد ميرزا به حكومت كردستان برقرار شد. از اتّفاق فرهاد ميرزا رعاف سختي شد و مدّتي طول كشيد. به فال بد گرفتند تا بالاخره او را راضي كنند و ميرزا زكي به طهران احضار شد و چنانچه نوشتم خان خانان پسر والي به طهران آمد فايده نكرد.

ورود والي جديد

در شهر ذي قعده سنه ۱۲۸۴ حاجي فرهاد ميرزا معتمد الدّوله به دستور سلطنتي وارد كردستان شد. چون مردم عادت به ترتيبات واليهاي كردستان كرده بودند و اسم شاهزاده آن اوقات خيلي در نظرها اهميّت داشت، او را بر ضدّ ولات خوب پذيرفتند. الحق و الانصاف جوهر كفايت و اسباب نظم بود. مدت شش سال حاكم كردستان بود. چنان منظّم كرد كه عقل مات است و حسن سياست و تسلّط او در رياست معروف و مشهور و منحصر به خودش بود. شاهزاده با فضل و كمال و عالم دانا و مقتدر و با عزم و درست قول و داراي تمام محسّنات بود. خداوند عالم او را براي حكومت خلقت كرده بود. فقط عيبي كه داشت قبض يد بود.

فرهاد ميرزا و پدرم‌

شب اوّل ورود به موجب سفارش و توصيه مرحوم مستوفي الممالك، مرحوم ديوان بيگي را احضار كرد و از وضع ولايت استعلام نمود. او هم در كمال صداقت و راستي آنچه كه مقتضي بود عرض كرد. معتمد الدّوله برخلاف انتظار همه كه رياست ميرزا زكي را با فايده‌تر مي‌دانستند، به مرحوم ديوان بيگي فرموده بود از كارها و حكومتهاي آنجا هركدام را كه مي‌خواهي بگو به شما مي‌دهم. ايشان هم حكومت اغلب از ايلات و بلوكات را كه خود مرحوم ديوان بيگي معين كرده بود رقم صادر كرد و جبّه ترمه خلعت داد. اسامي ابو ابجمعيها از اين قرار است:

كوماسي، كلات ارزان، ژاوه رود، كمره، محل، حسن‌آباد، دولاب، تاي«۱»، آويهنگ، ايل بليلوند، ايل دراجّي، ايل كويك، غلامرضا، طايفه كويك محمّد صفر، طايفه لر، طايفه كلاه‌گر و غيره.

اورامان‌

و چون از هفده بلوك حاكم‌نشين كردستان دو بلوك آنجا اورامان است: يكي را اورامان تخت و ديگري اورامان لهون مي‌گويند، و به واسطه اينكه دهات اين بلوك در شعبات كوههاي صعب المسلك است و از حيث سختي و از جهت سه دربند كه راه عبور منحصر به آنجاها و گردنه و كتلهايي است كه ممكن نيست به سهولت اسب و سوار از آنجاها عبور كند. مردم آنجا شرور و خونريز و اغلب متعدّي به دهات حول و حوش‌اند و حاكم آنجا هميشه اطاعت درستي به حكمران كردستان نداشته است.

______________________________

(۱). در صفحه بعد «طاي».

حكومت اورامان لهون‌

معتمد الدّوله اورامان لهون را كه حاكم آنجا محمّد سعيد سلطان نام بود به عهده مرحوم ديوان بيگي واگذار كرد و خودش خير حكومت خود را به حسن سلطان حاكم اورامان تخت اطّلاع داد و او را به شهر سنندج احضار كرد. حسن سلطان به شهر نيامد. مرحوم ديوان بيگي آدم مخصوص نزد محمّد سعيد سلطان فرستاد و اطمينان داد او را به شهر خواست. بدون مضايقه به شهر آمد. به توسط مرحوم ديوان بيگي خدمت شاهزاده رسيد و اوّل غروب بود با جمعي تفنگچي منظّم و با شكوه كه يكصد نفر، بلكه متجاوز بودند به خانه ما وارد شد و در آنجا منزل كرد.

اين حسن طلب مرحوم ديوان بيگي و اطاعت فوري محمّد سعيد سلطان در نظر مرحوم معتمد الدّوله و اهل كردستان جلوه غريبي كرد و اسباب مزيد اعتبار مرحوم ديوان بيگي و اطاعت و اطمينان شاهزاده به او شد و اسباب مزيد ابهّت و اهميت ما شد.

قريب ده روز محمّد سعيد سلطان و پسر و جمعيّتي كه همراه داشت در خانه ما مهمان بودند و پيشكشيهاي شايان و سوغات فراوان براي شاهزاده و مرحوم ديوان بيگي آورده بود. خلعت و رقم حكومت به او و به پسرش دادند و اورامان لهون جزء ابو ابجمع مرحوم ديوان بيگي شد. تلافي صدمات گذشته و سفر طهران و عداوت والي مي‌شد.

پيشكار در خانه‌

آقا رحمن پيرمرد ريش بلند عامل عاقلي بود از نوكرهاي محترم مرحوم ديوان بيگي و خيلي نقل داشت، او را پيشكار در خانه و اداره ابو ابجمعي و جمع‌آوري ماليات و ديواني و املاك كرد. طآو دولاب را داد به فريدون بيگ و امين بيگ خالوهاي من، آويهنگ را داد به ميرزا محمود كه محمود سلطان مي‌گفتند و نسبتي هم با مرحوم ديوان بيگي داشت. ساير ايلات و طوايف را قسمت كرد ميان ساير نوكرها و بستگان. بليلوند به ميرزا عليمراد عمه‌زاده، درّاجي به ميرزا احمد برادر محمود سلطان كه از نوكرهاي مجلس‌نشين مرحوم ديوان بيگي بود. ساير نوكرها هريك به فراخور حال صاحب كار و شغلي شدند، به فراغت بال مشغول جبران صدمات گذشته شدند.

روزگار غافلي سلامانه‌

من و آن دو همشيره و ساير اخوان و بچه نوكرها مشغول بازي و مقتضيات زمان طفوليت بوديم. بيشتر از مرتبه عاقلي، غافلي بود، خود آن غافلي. يكي ازين روزها را به خواب هم نمي‌ديدم. صبحها كه از خواب بيدار مي‌شديم چه از املاك خودمان و چه از محلهاي حكومتي و ايلات هر روز قريب پنجاه شصت نفر رعيّت به تظلّم يا به قول خودشان به سلام آمده و «سلامانه» مي‌آوردند. اينقدر برّه و گوسفند تغلي«۱» و در فصل بهار بارهاي ماست و قارچهاي يكي به قدر يك چارك و بارهاي ريواس و بارهاي علفهاي خوردني كه يكي از اينها در اينجاها ديده نمي‌شود مي‌آوردند كه حساب نداشت. روزي يكي دو گوسفند مي‌كشند. باز آخر ماه سي و چهل رأس ديگر زياد مي‌آمد و به صحرا مي‌بردند بچرد. فصل تابستان صبحها بيدار مي‌شديم، بارهاي توت و گيلاس و آلوبالو خربوزه و هندوانه انگور و زردآلو و گلابي، در فصل زمستان بارهاي انار و انجير و كوزه‌هاي عسل و جميع نعمتهاي الهي كه قدر نمي‌دانستيم، حتّي كبك كشته را بار الاغ كرده مي‌آوردند.

عمو نامدار

پيرمردي بود عمو نامدار، اين قبيل چيزها و نان يوميه تحويل او مي‌شد. انباري داشت اينها [را] مي‌ريخت آنجا و در را قفل مي‌زد. ما بچّه‌ها مواظب بوديم هر وقت در را باز مي‌كرد به هيأت اجتماع مي‌ريختيم آنجا هريك چيزي مي‌خواستيم و او با حال تغيّر و اوقات تلخي با مزه‌اي، به همه از آن خوراكيها مي‌داد مي‌آورديم. روزي چند دفعه بخصوص صبح و عصر كه حق ما بود و در مكتبخانه خودمان يا جاي ديگر با كمال ميل مي‌خورديم.

______________________________

(۱). گوسفندي كه وزن آن به اندازه تغل، يعني ۳۰ من كردستاني باشد.

تحصيل مكتب‌

مرحوم ديوان بيگي ميلش اين بود كه ما درست تحصيل كمال و خطّ و ادبيات كرده باشيم. چون شيخ حسن مرحوم معلّم ما پير شده بود و شيخ عبد الرّحمن پسرش به حدّ رشد رسيده و تحصيل خوب كرده و عالم فاضلي بود، مرحوم ديوان بيگي مرحومين ميرزا محمّد شريف اخوي را روزها مي‌فرستاد نزد او در مسجد دار الاحسان در آنجا تحصيل مي‌كردند. پسرهاي شرف الملك هم به آنجا مي‌رفتند.

مرحوم ميرزا محمّد شريف خط و سواد خوبي تحصيل كرد. مكتبخانه منحصر [بود] به ما بچّه‌ها كه من و همشيره بزرگتر و اخوي كوچكتر از من و دو نفر دائيها و دو سه نفر ديگر از اولاد نوكرها و غيره و يكي دو سه نفر از برادر و برادرزاده‌هاي معلّم كه همه همسن بوديم.

فلكه معلم چوب پدر

مرحوم شيخ حسن فلكه‌اي درست كرده بود هر روز يكي دو نفر از ما را در نهايت بيرحمي به چوب مي‌بست، بخصوص من كه يوميّه بايستي چوب بخورم زيرا اعتنائي به درس و مشق نداشتم. صبح لله من به زور مرا مي‌برد به مكتب، مدتي گريه مي‌كردم. بعد اگر دو سه سطر درس مي‌دادند حواسم صرف ضبط آن نبود و به هر وسيله‌اي كه مي‌توانستم مي‌رفتم از بالاخانه مكتب پايين و ديگر تا فردا صبح نمي‌آمدم. اگر به زور مرا مي‌بردند چوب مي‌خوردم و تا غروب گريه مي‌كردم. در طويله ما هميشه از سي الي چهل و پنجاه اسب و قاطر بود. علي الرّسم اغلب اوقاتم صرف رفتن طويله و سوار شدن اسبها يا پشت بام طويله بازي كردن بود. به اين ترتيب در مدّت چهار سال قرآن را تمام كردم و همه از من مأيوس بودند كه تحصيلي بنمايم. برخلاف گذشته كه محبوب مرحوم ديوان بيگي بودم، مغضوب شدم و انس غريبي به مرحومه والده داشتم. او هم محبّت فوق العاده با من داشت. علاوه [بر] چوب استاد اغلب از مرحوم پدرم هم چوب مي‌خوردم، لكن اين چوبها مانع بازي كردن و مقتضيات طفوليّت من نمي‌شد. به ناز و نعمت از حيث لوازم زندگاني و مشروب و مأكول و مسكون كه خانه ما از جاهاي بسيار با صفاي آن شهر بود زندگاني مي‌كرديم.

ترقي ديوان بيگي‌

شهرت خدمات مرحوم ديوان بيگي به طهران رسيد. مرحوم مستوفي الممالك هم از آنجا متصل به همه نوع اظهار مرحمت مبذول مي‌داشت. اعتبارات دولتي اسباب آرايش اعتبار ملكي و اولاد و جمعيّت شد. مرحوم ديوان بيگي محسود اقران شد، بخصوص يك صفت بخشش وجود و سخائي هم داشت كه كمتر ديده و شنيده شده بود. به‌اين جهت بيشتر اسباب توجّه عامّه شد و ترقّي كامل كرد.

غلام گردشي معتمد الدوله شاه‌آباد

در ذيحجه ۱۲۸۴ معتمد الدوله مرحوم به سركشي و بلوك گردشي رفت به مريوان كه يكي از بلوكات هفده‌گانه كردستان و سرحدّ عثماني و هم خاك است با اورامان، يعني در طرف مغرب. در آنجا قرار بناي قلعه‌اي به اسم شاه‌آباد گذاشت.

حسن سلطان اوراماني سابق الذّكر حاكم اورامان را به مريوان احضار كرد. حسن سلطان با هزار تفنگچي نخبه و دو برادرش كه بهرام بيگ و مصطفي بيگ باشند به خدمت شاهزاده آمدند، در صورتي كه جمعيّت شاهزاده تقريبا بالغ به يكصد و پنجاه الي دويست نفر مي‌شد. حسن سلطان در كمال بي‌اعتدالي و بي‌اعتنائي با حضور شاهزاده بعضي حركات خلاف ادب و اطاعت مي‌كرد.

كشتن حسن سلطان‌

درين موقع يك روزي كه شاهزاده سوار شده و حسن سلطان هم محض خودنمائي با همراهي با او سوار شده بود، يك نفر فرهاد نام قاطرچي را با خنجر مجروح كرده بودند. فرهاد به شاهزاده عارض شده گفته بود تو فرهادي من هم فرهادم. همين‌طور كه من تحمل مي‌كنم تو هم صبر كن. در يكي از دهات مريوان كه اسم آنجا «بيلگ» است شاهزاده منزل كرده، آنجا ده محقري است. شاهزاده در مسجد آنجا و همراهان در خانه‌هاي رعيتي منزل كرده، مراجعت از سواري سلطان را احضار مي‌كنند با دو برادرش به ميان مسجد كه منزل شاهزاده است به عنوان اينكه خلعت به آنها مي‌دهند. چون قريه بيلگ محقّر است و گنجايش ندارد مرخّص شدند به اورامان مراجعت كنند. هر سه برادر كه حسن سلطان و مصطفي بيگ و بهرام بيگ باشند مي‌روند خدمت شاهزاده و در را مي‌بندند. تمام تفنگچيهاي اورامان دور مسجد را احاطه مي‌كنند. شاهزاده به حسن سلطان مي‌گويد مرخصيد برويد و خلعت خود را بگيريد و همين حالا حركت كنيد. فراشباشي آنها را به منزل خودش دعوت مي‌كند كه تا خلعتها را مي‌آورند قهوه‌اي بخوريد. آنها در كمال غرور با اطمينان به منزل باشي مي‌روند. درين بين معتمد الدوله مرحومين شرف الملك و ديوان بيگي و ميرزا يوسف [را] كه فعلا زنده و مدتي است به مشير ديوان ملقب است و اين سه نفر همراه شاهزاده مي‌روند. مي‌فرمايد به واسطه شرارت و هرزگي، حسن سلطان و برادرانش را گفتم حبس كنند. اينها متفقا مي‌گويند يك نفر از ماها و اهل اردو جان به‌در نمي‌بريم از دست اين تفنگچيها كه الآن دور اين مكان را احاطه كرده‌اند.

شاهزاده سفّاك بي‌باك از اين اظهار حضرات متغيّر مي‌شود و صدا مي‌زند باشي اين نعش را بكش بيرون جلو سگها بينداز. بدون درنگ نعش حسن سلطان را كه مي‌گويند خيلي سفيد و فربه بوده مي‌كشند بيرون. تفنگچيها كه در دامنه كوهي مشرف به آن مسجد و ده به انتظار نشسته بودند تصوّر مي‌كنند الاغ سفيد مرده و اين نعش الاغ است. بعد يك نفر مي‌آيد مي‌بيند نعش حسن سلطان است. تمام آنها فرار مي‌كنند. معلوم مي‌شود شاهزاده استخاره به قرآن كرده آيه( فَخُذْها بِقُوَّةٍ ) آمده. او را خفه كرده‌اند و دو برادرش حبس‌اند. در ماده تاريخ خود شاهزاده قطعه‌اي گفته كه مطلع آن اين است:

به سال فرد پس از الف در مه قربان

‌به بيلگ اندر مقتول شد حسن سلطان(۱۲۸۴)

سال ۱۲۸۵ خفه كردن بهرام بيگ‌

در آن صفحات كاري بزرگتر و مشكلتر ازين به مخيّله كسي نمي‌گذاشت كه معتمد الدوله به اين سهولت انجام داد. مصطفي بيگ و بهرام بيگ برادران حسن سلطان را زنجير به گردن سوار قاطر با موكب شاهزاده وارد شهر سنندج كردند. مردم به تماشا اجتماع كرده، عقل كردستاني باور نمي‌كرد كه چنين قضيه‌اي براي آن حضرات رخ بدهد. آنها را به محبس حكومت برده، بعد از مدتي بهرام بيگ را كه حرفهاي خلاف مقتضي از دهنش شنيده مي‌شد و كسان خود را به مخالفت شاهزاده و خونخواهي برادر تهييج و تحريض مي‌كرد، در همان محبس مسموم كرده از خيال او هم آسوده شدند.

شاهزاده به واسطه اين عزم راسخ ابهّت و رعب غريبي در نظر شهري و سرحدّات حاصل كرد. بالطبيعه باقي اطراف و بلوكات و ايالات منظّم و آرام شد.

ديوان بيگي حاكم اورامان‌

درين تاريخ حكومت اورامان با مرحوم ديوان بيگي شد. بعد از چندي شاهزاده او را به تسليه ذريه حسن سلطان و تأمين اورامان و استمالت رعاياي آنجا فرستاد. به صورت ظاهر خيلي اظهار اطاعت كرده، مرحوم ديوان بيگي را خوب پذيرفته و تعارف و پيشكش داده مهمانداري كرده بودند، لكن در باطن هم قسم شده و متّفقا كمر به خونخواهي حسن سلطان بسته بودند. اطميناني كه بود محمّد سعيد سلطان در مقابل اظهار اطاعت مي‌كرد و شاهزاده مي‌خواست اورامان تخت را هم به او بسپارد در تحت رياست مرحوم ديوان بيگي. ولي ممكن نبود كه اورامان تخت زير بار تمكين او بروند، بخصوص از حسن سلطان و برادرهايش تقريبا سي نفر پسران دلير باقي بود.

اهميت ديوان بيگي‌

بالأخره مرحوم ديوان بيگي به شهر مراجعت كرد و تجديد سال شد، و درين سنه ۱۲۸۵ چه از جهت التفات اولياي دولت و اطمينان معتمد الدوله كه ساعت به ساعت به مرحوم ديوان بيگي زيادتر مي‌شد، و چه از حيث مواجب كه آن اوقات خيلي اهميت داشت و به همه‌كس نمي‌دادند، مرحوم ديوان بيگي پانصد تومان مواجب ديواني، ششصد تومان خرج سفره حكومت داشت و چه از بابت املاك و چه از حيث اداره و حكومت و جمعيّت و نوكر و اسباب بزرگي و اسب و قاطر و غيره و غيره، مرحوم ديوان بيگي اسباب حسد تمام بزرگان كردستان شده بود و مرجعيّت تامّه داشت و از هرجهت خانواده ما بر اغلب تفوّق داشت.

و من به مقتضاي سن مشغول لهويّات و بازي و گردش بودم. به واسطه انسي كه من به مرحومه والده داشتم و عشقي كه او با من داشت، مزيد بر علّت تنبلي خودم در درس و مشق شده بود. هرجا به خانه قوم و خويشها مي‌رفت من هم مي‌رفتم و با بچّه‌هاي آنها مشغول بازي بودم و همچنين آنها كه به خانه ما مي‌آمدند. شهرت نظم و سياست معتمد الدوله به همه‌جا منتشر شد. كم‌كم به شياع رسيد كه پسران حسن سلطان در صدد تلافي‌اند و محمّد سعيد سلطان توسط مرحوم ديوان بيگي متّصل راپورت مي‌داد، در ذي‌قعده اين سال شاهزاده معتمد الدوله هم از حركت پارسال جري شده و هم شاهزاده غيور با عزمي بود آن صحبتها را مي‌شنيد به رگ غيرتش خورده عازم شد كه به مريوان سفري بكند.

اردويي هم مركّب از پانصد الي هزار سوار و پياده و سرباز كمتر تهيّه ديد و حركت كرد تا رسيدند به قريه انجمنه كه در بين مريوان و اورامان واقع است و كوههاي اورامان مشرف به آنجاست.

شرارت فرزندان حسن سلطان‌

محمّد سعيد سلطان متّصل آدم فرستاد و پيغام داد كه حضرات اوراماني و پسران حسن سلطان به خيال شرارت و تلافي‌اند. شاهزاده اعتنا نداشت. تا آخرين قاصد محمّد سعيد سلطان شب رسيد كه حضرات آمده‌اند در كمركوهي كه به اردو مشرف است نشسته و منتظر فرصت‌اند. مرحوم ديوان بيگي رفت و به شاهزاده عرض كرد. شاهزاده متغيّر شده بود كه سگ كي‌اند جرأت به جسارت نمايند.

مرحوم ديوان بيگي گفته بود فرض كنيد شما ناصر الدين شاه، آنها هم بابيها، بهتر اين است از اين منزل حركت كنيم. باز به خرج شاهزاده نرفت به اطمينان اينكه محمّد باقر خان اصفهاني نوكر شخصي خودش حاكم مريوان بود و با جمعيّت مريواني به استقبال آمده، راضي نشد به حركت آن شب و ترديد داشت در صدق و كذب قول محمّد سعيد سلطان و مرحوم ديوان بيگي.

تا پاسي از شب رفت حضرات اوراماني در كوه نزديك اردو كه به انتظار صبح نشسته بودند آتشها در چند نقطه افروختند. ناچار شاهزاده چكمه و لباس سواري پوشيده و يقين كرد ديگر كار گذشته. وسط چادرها آمد روي صندلي نشست و مرحومين شرف الملك و ديوان بيگي و محمّد علي خان سرتيپ فوج ظفر كه ظفر الملك و بعد سالار مكرّم لقب گرفت با ميرزا يوسف كه بعد وزير شد و الآن مشهور و ملقب به مشير ديوان است تبعيّت شاهزاده را كرده، با چكمه و لباس سواري نزد شاهزاده ايستاده، جلو صندلي آتش افروخته بودند و با كمال وحشت بر خلاف اوّل شب منتظر قتال بودند. ساير اهل اردو و دويست نفر سرباز كه با شاهزاده بودند سنگر بسته و به انتظار پشت سنگرها نشسته بودند. حوالي صبح كه يك ساعت بيشتر به طلوع فجر مانده شاهزاده به حاضرين گفته بود: مرحوم نايب السلطنه عبّاس ميرزا درين شبها كه احتمال شبيخون مي‌رفت هنوز صبح نشده مي‌فرمود اذان مي‌گفتند كه دشمن تصوّر كند روز شده و از خيال خود بگذرد، بهتر اين است اذان صبح را بگويند. به سيّد عبد الغفور مرحوم كه سيّد جليل القدر بامزه و باكله‌اي بود و سمت نديمي مرحوم ديوان بيگي را داشت، شب‌وروز در سفر و حضر حتّي سفر تهران همراهش بود، گفتند اذان بگويد.

فرار معتمد الدوله‌

به محض گفتن اللّه اكبر بدون فاصله حضرات اوراماني شليك كردند و از شليك اوّل بيست و دو نفر كشته شد. سربازها قدري مقاومت كردند، لكن سلطان آنها كشته شد. آنها هم رو به فرار نهادند. حبيب نام جلودار شاهزاده كه تهيّه فرار را ديده و يراق تيپ طلاي شاهزاده را به گردنش حمايل كرده بود كه از ميدان در ببرد، تا صداي تفنگ بلند شد اسب سواري شاهزاده را حاضر كرده، شاهزاده خواسته بود پا به ركاب بگذارد تفنگي به سينه حبيب خورده همانجا افتاد. شاهزاده و تمام اهل اردو چه سواره و چه پياده فرار كردند.

وضع ديوان بيگي‌

مرحوم ديوان بيگي كه سه اسب خاصّه و هفتاد سوار همراه داشت با آن تنه سنگين پياده مانده بود. پاي پياده ناچار به كوه زده و اهل اردو هم البته درين موقع كسي اسبش را به پسر و برادر خود نمي‌دهد، گلوله هم مثل تگرگ روي اينها مي‌بارد. درين گيرودار خاصّه تراش شاهزاده كه سوار كره اسبي بوده، مرحوم ديوان بيگي را به ترك خود سوار مي‌كند و نهايت مردانگي را كرده كه در قوّه كسي نبوده، با اينكه كره لگدهاي مكرّر مي‌اندازد تا مسافتي كه ديگر گلوله نمي‌رسد مرحوم ديوان بيگي را مي‌رساند. درين بين پاشا نام جلودار خودش مي‌رسد و اسب سواري خودش را مي‌رساند. در صورتي كه از پشت سر گلوله به كتف پاشا خورده و از جلو در رفته و زير زنخش خورده و در بين پوست و گوشت گردنش مانده بود.

مرحوم ديوان بيگي به آن خاصّه تراش اسب و پول و خلعت داد و تا در كردستان بودند هميشه او را مراعات مي‌فرمودند. شاهزاده و همراهان به مأمن مي‌رسند و در همانجا عريضه مفصّلي به ناصر الدين شاه مي‌نويسد و اين شعر عربي را هم در عريضه درج مي‌كند:

و ليس الفرار اليوم عارا علي الفتي

‌اذا عرفت منه الشّجاعة بالامس

قتل و غارت‌

همراهان هركس جاني به در برده به آنجا رسيده، سايرين يا مقتول يا مجروح و زير سنگها و شعب كوهها پنهان شده بودند. حضرات اوراماني كه به قيد قسم مصمّم كشتن شاهزاده شده بودند داخل اردو مي‌شوند. هوا روشن شده بود رو به چادرپوش شاهزاده مي‌روند. دو نفر قاپچي از ترس جان يكيشان خرقه خز شاهزاده را مي‌پوشد و ديگري با چماق نقره بالاي سر او ايستاده حضرات داخل چادر مي‌شوند. قاپچي چماق به دست مي‌گويد جسارت نكنيد خود حضرت والاست روي صندلي نشسته. آنها هم در نهايت اشتياق هر دو را سر مي‌برند و به عقيده اينكه معتمد الدوله را كشتند، ديگر تعاقب از فراريها نمي‌كنند و مشغول غارت مي‌شوند.

آنچه نقدينه و محمول و ملبوس بوده مي‌برند، آنچه شربت‌آلات بوده مي‌ريزند و مي‌شكنند. متكّاها را پاره كرده پرهاي آن را به باد مي‌دادند، چيت دوره و لفاف آن را مي‌بردند. تمام چادرها را همين‌طور پاره كرده «روه»«۱» و آستر آن را مي‌برند.

مهترخانه‌

سهراب كچل«۲» كه عاقله پسران حسن سلطان بوده و اين كارها به دستور العمل او شده سوار اسب مشهور «قلمكار» شاهزاده مي‌شود و مي‌خواند «سكّه بر زر مي‌زنم تا صاحبش پيدا شود». سرنا و دهل كه معمول آن صفحات است در مواقع بزم و رزم مي‌زنند و چوپي مي‌كشند به صدا درآورده و اين صدا و زدن سرنا و دهل را «مهترخانه» مي‌گويند. مختصر اين است خونخواهي كامل حسن سلطان شد و دو برادر مصطفي بيگ و بهرام بيگ باز در حبس فرهاد ميرزا بودند. پسران آنها رعايت حال پدر نكرده و اقدام به چنين امر خطيري نمودند و شادي‌كنان و دهل‌زنان، سالم و غانم، مسرور و منصور به مكان خود كه قريه دزلي حاكم‌نشين اورامان تخت [بود] مراجعت كردند.

محمد باقر خان در چادر و چاقچور

و امّا اردوي شاهزاده و فراريها، اوّل كسي كه با چادر و چاقچور زنانه در شب وارد سنندج شد محمّد باقر خان اصفهاني حاكم مريوان بود كه با آن لباس به خانه مرحوم شيخ محمّد فخر العلما اعلي اللّه مقامه پناهنده شد و مردم ملتفت قضيه شده، مشهور شد در آن شب كه مرحومين معتمد الدّوله و ديوان بيگي را هردو كشته‌اند، زيرا دو نفر قاپچي مقتول سابق الذكر را يكي معتمد الدوله و ديگري مرحوم ديوان بيگي فرض كرده بودند، يعني يقين اوراميها اين بوده و شايد از آنها به دهات منتشر شده، يا مردم حدس زده بودند چون مرحوم فرهاد ميرزا آمر قتل حسن سلطان و مرحوم ديوان بيگي مأمور حكومت آنجا بوده چنين حدس زده‌اند.

______________________________

(۱). (- رويه)

(۲). كپل هم مي‌تواند خواند.

انعام و سوره فتح مي‌خوانديم به نيّت سلامتي و مراجعت مرحوم پدرم و اغلب من و ساير اولاد صغير خود را مي‌برد در مكان خلوتي سر برهنه مي‌كرد. ما هم تبعيّت مي‌كرديم و از خدا فرج و سلامتي و مراجعت پدرم را مسئلت مي‌نموديم.

مستوفيگري ديوان بيگي‌

بعد از سه سال توقّف مرحوم ديوان بيگي در طهران، ميرزا زكي كاملا در كردستان مسلّط و والي چوب ذرّات«۱» شد. مرحوم ديوان بيگي به خيال مراجعت افتاد. از طرف دولت مواجب مقطوعي را كه سيصد تومان بود و به اسم علي اكبر خان والي برقرار كرده بود برگشت، دويست تومان ديگر مرحوم مستوفي الممالك از بابت تفاوت عمل اضافه مواجب و كلجه ترمه و منصب مستوفي‌گري به مرحوم ديوان بيگي مرحمت شد و اين مواجبها را به موجب فرماني كه الآن حاضر است از بابت ماليات املاكمان مقرّر شد حساب كنند و چيزي ندهيم.

علاوه‌بر اينها مقرّر شد چون در مدّت توقّف سه ساله طهران مرحوم ديوان بيگي متضرر شده، در ايليّت مبلغ يك هزار و پانصد تومان به عوض خسارت مرحوم ديوان بيگي، والي و ميرزا زكي به محلّات و دهات كردستان تقسيم كرده بپردازند. به موجب طوماري كه الآن در جعبه من موجود است تنخواه مزبور را حواله دهات دادند و به مرحوم ديوان بيگي تحويل شد. درين مدّت خسارت خيلي به خانواده ما وارد شد و مبالغي هم مقروض شديم.

بازگشت ديوان بيگي‌

در اواخر سنه ۱۲۸۲ مرحوم ديوان بيگي از طهران مجلّل و محترم برگشت و اختصاص و بستگي به مرحوم مغفور ميرزا يوسف مستوفي الممالك به هم رساند.

بنده بعد از اين اغلب وقايع را به خاطر دارم. از طرف شاه و اولياي دولت مسرور و منصور برگشته بود. املاك دوباره به تصرّف ما آمد. مستوفي الممالك مرحوم محرمانه سفارش نوشته بود كه والي و مرحوم ميرزا زكي جبران گذشته را براي

______________________________

(۱). اصل: زرات.

مرحوم ديوان بيگي بكنند. در روز ورود و ملاقات با والي، شعر مشهور شيخ عليه الرّحمه را براي مرحوم ديوان بيگي خوانده بود.

بيا كه نوبت صلح است و دوستي و عنايت

‌به شرط آنكه نگوئيم از آنچه رفت«۱» حكايت

قلمدان علي اشرف‌

قلمدان كار علي اشرف كه در نهايت امتياز بود، شب والي براي مرحوم ديوان بيگي فرستاد و يك هزار و پانصد توماني كه از طرف دولت حكم شده بود در ايليّت محالات كردستان در حق مرحوم ابوي بالسويّه تقسيم نمايند حواله داد، و ميرزا زكي نهايت دوستي را با مرحوم ديوان بيگي داشت، بخصوص مرحوم مستوفي الممالك هم سفارش محرمانه به او نوشته بود. چيزي كه دماغ خانواده ما را سوزانيده و اسباب افسردگي بود فوت مرحوم ميرزا عبّاسعلي اخوي بود كه شرح آن گذشت.

استقبال ابراهيم بيگ زيويه‌

از چند روز قبل كه خبر ورود مرحوم ديوان بيگي رسيد كه در روز معيّن وارد مي‌شود، مرحومين ميرزا اسماعيل مشرف كه در حقيقت عموي ما بود و دخترش عيال مرحوم ميرزا عبّاسعلي با ابراهيم بيگ جدّ امّي من ترتيب ورود به استقبال را داده و خودشان منتظر پذيرايي نشسته بودند. اين ابراهيم بيگ مرحوم جدّ مادري من شخص با عقل و قناعتي بود. سه نفر اولاد بزرگ او دائيهاي ما فريدون بيگ و فتحعلي بيگ و محمّد امين بيگ پسران رشيد با شجاعتي بودند. داخل نوكري بودند. خودش ملكي داشت موسوم به زيويه. به همان قناعت كرده و از نوكري كناره گرفته بود. چشمش از تفنگ صدمه خورده، يك چشمش ناقص بود. اولاد«۲» هم متعدّد داشت. كوچكتر آن پاشا خان و عزيز پدر بود. در طهران در نزد من بود مرحوم شد.

______________________________

(۱). نسخه: گذشته.

(۲). كلمه‌اي ناخوانا

ورود

بالاخره حوالي غروب آبداري و قبل منقل و بنه مرحوم ديوان بيگي وارد ميان حياط شدند كه از صداي پاي اين اسب و قاطر فرحي به من دست مي‌داد. جمعيّت تماشاچي و استقبالچي هم در نظرم ابهّتي داشت. خود مرحوم ديوان بيگي طاب ثراه نيز بعد از مدّت مختصري با چشم گريان و دل‌بريان وارد حياط بزرگ عمارت شده و رو به طرف اطاق مرحوم ميرزا عبّاسعلي رفته محشري شد. بعد مرحوم عمو مشرف و ابراهيم بيگ جدّم او را به اطاقي كه براي پذيرايي واردين مرتّب كرده بودند آوردند.

اولاد ديوان بيگي‌

اولاد مرحوم ديوان بيگي در اين تاريخ بعد از مرحوم ميرزا عبّاسعلي از اين قرار بود:

مرحوم ميرزا محمّد شفيع كه بعد از مدّتي عيال مرحوم ميرزا عباسعلي را به او عقد كردند.

بعد مرحوم مبرور ميرزا محمّد شريف پدر عطاء اللّه در حقيقت صاحب السّيف و القلم بود.

بعد فاطمه خانم همشيره بزرگ.

بعد رعنا خانم كه شرح حالشان در موقع ان شاء اللّه تعالي نوشته مي‌شود.

بعد از آنها من بدبخت دربه‌در كه عمر را در ذل غربت و هوان كربت به سر بردم.

بعد از من غلامعلي يك سال از من كوچكتر بود.

بعد از او محمّد علي كه به مرض آبله فوت شد.

بعد همشيره مسمّاة به رابعه.

بعد عبد الوهاب، و اينها از يك بطن بوديم.

سوغاتي‌

چند روز مرحوم ديوان بيگي مشغول پذيرايي واردين بود و شبها سوغاتيهاي مفصّل از هر قبيل كه همراه آورده بود به همه قسمت مي‌كرد. مخصوصا براي من و اخوان ديگر لباس دوخته و كفش و قلمدان و كمربندهاي غريب و اسباب‌بازيهاي عجيب آورده بود. حظّي داشتم و به همان حالت عزيزي و محبوبي بودم.

تا شبي مرحوم ديوان بيگي از من پرسيد چه درس مي‌خواني با آن تهيّه‌اي كه ما براي مكتب فرستادن تو ديديم. با نهايت شرمندگي عرض كردم الف، با، تا.

فرمودند تصوّر مي‌كردم حالا يس را هم خوانده‌اي. اوّل تربيت و آخر عزيزي و محبوبي من شد.

سال ۱۲۸۳ تنبيه پدري‌

يك شبي ديگر عبارتي لغو در جواب شوخي كه با من كرد گفتم. چنان زد توي دهن من كه خون جاري و مرحومه مادرم مضطرب شد. يك شبي ديگر دستخطي كه ناصر الدّين شاه براي مرحوم ديوان بيگي به خطّ خود صادر فرموده بودند من پاره كرده بودم. شروع شد به چوب و سيلي و ضربتهاي سخت. يك تمتّعي كه من از عمر خويش بردم: «همان جفاي پدر بود و سيلي استاد»، رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً

طوايف زير نظر پدرم‌

در سنه ۱۲۸۳ به موجب توصيه مرحوم مستوفي الممالك و دوستي مرحوم ميرزا زكي چنانكه ذكر شد نايب الحكومه نافذ الحكم كردستان بود، هفت طايفه از ايلات كردستان را به مرحوم ديوان بيگي دادند. اسامي طوايف مزبور از اين قرار است: شيخ اسماعيلي، گرگه‌اي، لاله‌اي، غواره، پرپيشه و غيره. مرحوم ديوان بيگي بايستي از نو تهيّه لوازم سفر و مقتضيّات بلوك گردشي را ببيند. نوكرها مشغول خريد و جمع‌آوري اسلحه و اسب و زين و طبل و يدك و چادر و غيره شدند و از اين تهيّه من لذّت و حظّي وافر مي‌بردم. طويله و باربند بزرگ و مهمانخانه داشتيم كه با عمارت نشيمني خودمان فاصله مي‌داد و متّصل من در آنجا و ميان اسبها مي‌گشتم.

وفات برادر

مرحوم ديوان بيگي رفت به اين حكومت و از اين ايلات فايده كلّي برد. در غياب مرحوم ديوان بيگي، محمّد علي برادر كوچكتر من به مرض آبله در سن پنج سالگي از دنيا رفت، و اين سال جز اين صدمه از هر جهت به ما خوش گذشت. تحفه خانم عيال مرحوم ميرزا عبّاسعلي را بي‌صدا براي ميرزا محمّد شفيع اخوي عقد بستند.

والي به طرف اورامان رفت و بعد سفري به طهران كرد. در اين موقع علي اكبر خان شرف الملك را به نيابت خود برقرار كرد، لكن اختيارات باز با ميرزا زكي بود.

ختنه‌سوران ما

مرحوم ديوان بيگي تهيّه مجلس ختنه‌سوران بسيار مفصّلي براي من و آقا غلامعلي برادر كوچكتر از من ديد. يك هفته مقدمه داشت تا لباسهاي فاخر براي زنها و برادرهاي ديگر تمام كرد. يك شب و يك روز مطرب و مهماني در نهايت تجليل و شكوه منعقد بود. علي اكبر خان شرف الملك مرحوم و ساير علما و اعيان به رسم آنجا هركدام به من و آقا غلامعلي اشرفي و پول مي‌دادند كه حساب آنها را نمي‌توانستيم نگه‌داريم. اين جشن در فصل بهار و اوايل سنه ۱۲۸۴ واقع شد كه من به سن نه سالگي بودم. «چه خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها».

سال ۱۲۸۴ درس نخواندن‌

در شهر رجب اين سال هزار و دويست و هشتاد و چهار مرحوم ديوان بيگي در ميان ايلات بود. من هم روزها در نهايت تنبلي و بي‌اعتنايي مكتب مي‌رفتم، ولي كاري از پيش نمي‌رفت. متّصل معلّم مرا چوب مي‌زد، لكن فايده نداشت.

فوت غلامشاه و پايان حكومت اردلان‌

غلامشاه خان والي بعد از ابتلا به امراض مختلفه و طول مدّت مرض در شهر مزبور از اين دنيا رحلت كرد و اهل كردستان از تعديّات و ظلم مستبدّانه اين طايفه راحت و آسوده شدند. ميرزا زكي حكمي به مرحوم ديوان بيگي نوشته خبر مرگ والي را داده و نوشته بود در همان نقاط در ميان ايلات باشد، مبادا به واسطه مردن والي اغتشاشي در آنجا بشود. ميرزا زكي، خان خانان پسر والي را به خيال حكومت انداخت و به طهران اظهار كردند، لكن از طرف دولت قبول نشد. زيرا ظلمهائي كه از اين طايفه به مردم رسيده بود و هزار يك آن را من نمي‌توانم بنويسم، البتّه در مقابل عدل خدا اقتضا نداشت باز حكومت با اينها باشد. مدّت حكمراني مرحوم غلامشاه خان والي بيست و دو سال بود و او آخرين حكمران از طايفه بني اردلان بود كه دوره حكومت ولات كردستان به مردن او ختم شد.

فرهاد ميرزا والي كردستان‌

از طرف دولت مرحوم حاج فرهاد ميرزاي معتمد الدّوله طاب ثراه پسر عبّاس ميرزا نايب السّلطنه و عموي ناصر الدين شاه به حكمراني كردستان معين شد. عقيده عوامانه اغلبي بر اين بود كه ميمنت ندارد براي شاه حكومت از خانواده بني اردلان منتزع شود. خيال شاه را به اين وهميّات مشوب كرده بودند. سه ماه مردّد بودند تا بالاخره مرحوم فرهاد ميرزا به حكومت كردستان برقرار شد. از اتّفاق فرهاد ميرزا رعاف سختي شد و مدّتي طول كشيد. به فال بد گرفتند تا بالاخره او را راضي كنند و ميرزا زكي به طهران احضار شد و چنانچه نوشتم خان خانان پسر والي به طهران آمد فايده نكرد.

ورود والي جديد

در شهر ذي قعده سنه ۱۲۸۴ حاجي فرهاد ميرزا معتمد الدّوله به دستور سلطنتي وارد كردستان شد. چون مردم عادت به ترتيبات واليهاي كردستان كرده بودند و اسم شاهزاده آن اوقات خيلي در نظرها اهميّت داشت، او را بر ضدّ ولات خوب پذيرفتند. الحق و الانصاف جوهر كفايت و اسباب نظم بود. مدت شش سال حاكم كردستان بود. چنان منظّم كرد كه عقل مات است و حسن سياست و تسلّط او در رياست معروف و مشهور و منحصر به خودش بود. شاهزاده با فضل و كمال و عالم دانا و مقتدر و با عزم و درست قول و داراي تمام محسّنات بود. خداوند عالم او را براي حكومت خلقت كرده بود. فقط عيبي كه داشت قبض يد بود.

فرهاد ميرزا و پدرم‌

شب اوّل ورود به موجب سفارش و توصيه مرحوم مستوفي الممالك، مرحوم ديوان بيگي را احضار كرد و از وضع ولايت استعلام نمود. او هم در كمال صداقت و راستي آنچه كه مقتضي بود عرض كرد. معتمد الدّوله برخلاف انتظار همه كه رياست ميرزا زكي را با فايده‌تر مي‌دانستند، به مرحوم ديوان بيگي فرموده بود از كارها و حكومتهاي آنجا هركدام را كه مي‌خواهي بگو به شما مي‌دهم. ايشان هم حكومت اغلب از ايلات و بلوكات را كه خود مرحوم ديوان بيگي معين كرده بود رقم صادر كرد و جبّه ترمه خلعت داد. اسامي ابو ابجمعيها از اين قرار است:

كوماسي، كلات ارزان، ژاوه رود، كمره، محل، حسن‌آباد، دولاب، تاي«۱»، آويهنگ، ايل بليلوند، ايل دراجّي، ايل كويك، غلامرضا، طايفه كويك محمّد صفر، طايفه لر، طايفه كلاه‌گر و غيره.

اورامان‌

و چون از هفده بلوك حاكم‌نشين كردستان دو بلوك آنجا اورامان است: يكي را اورامان تخت و ديگري اورامان لهون مي‌گويند، و به واسطه اينكه دهات اين بلوك در شعبات كوههاي صعب المسلك است و از حيث سختي و از جهت سه دربند كه راه عبور منحصر به آنجاها و گردنه و كتلهايي است كه ممكن نيست به سهولت اسب و سوار از آنجاها عبور كند. مردم آنجا شرور و خونريز و اغلب متعدّي به دهات حول و حوش‌اند و حاكم آنجا هميشه اطاعت درستي به حكمران كردستان نداشته است.

______________________________

(۱). در صفحه بعد «طاي».

حكومت اورامان لهون‌

معتمد الدّوله اورامان لهون را كه حاكم آنجا محمّد سعيد سلطان نام بود به عهده مرحوم ديوان بيگي واگذار كرد و خودش خير حكومت خود را به حسن سلطان حاكم اورامان تخت اطّلاع داد و او را به شهر سنندج احضار كرد. حسن سلطان به شهر نيامد. مرحوم ديوان بيگي آدم مخصوص نزد محمّد سعيد سلطان فرستاد و اطمينان داد او را به شهر خواست. بدون مضايقه به شهر آمد. به توسط مرحوم ديوان بيگي خدمت شاهزاده رسيد و اوّل غروب بود با جمعي تفنگچي منظّم و با شكوه كه يكصد نفر، بلكه متجاوز بودند به خانه ما وارد شد و در آنجا منزل كرد.

اين حسن طلب مرحوم ديوان بيگي و اطاعت فوري محمّد سعيد سلطان در نظر مرحوم معتمد الدّوله و اهل كردستان جلوه غريبي كرد و اسباب مزيد اعتبار مرحوم ديوان بيگي و اطاعت و اطمينان شاهزاده به او شد و اسباب مزيد ابهّت و اهميت ما شد.

قريب ده روز محمّد سعيد سلطان و پسر و جمعيّتي كه همراه داشت در خانه ما مهمان بودند و پيشكشيهاي شايان و سوغات فراوان براي شاهزاده و مرحوم ديوان بيگي آورده بود. خلعت و رقم حكومت به او و به پسرش دادند و اورامان لهون جزء ابو ابجمع مرحوم ديوان بيگي شد. تلافي صدمات گذشته و سفر طهران و عداوت والي مي‌شد.

پيشكار در خانه‌

آقا رحمن پيرمرد ريش بلند عامل عاقلي بود از نوكرهاي محترم مرحوم ديوان بيگي و خيلي نقل داشت، او را پيشكار در خانه و اداره ابو ابجمعي و جمع‌آوري ماليات و ديواني و املاك كرد. طآو دولاب را داد به فريدون بيگ و امين بيگ خالوهاي من، آويهنگ را داد به ميرزا محمود كه محمود سلطان مي‌گفتند و نسبتي هم با مرحوم ديوان بيگي داشت. ساير ايلات و طوايف را قسمت كرد ميان ساير نوكرها و بستگان. بليلوند به ميرزا عليمراد عمه‌زاده، درّاجي به ميرزا احمد برادر محمود سلطان كه از نوكرهاي مجلس‌نشين مرحوم ديوان بيگي بود. ساير نوكرها هريك به فراخور حال صاحب كار و شغلي شدند، به فراغت بال مشغول جبران صدمات گذشته شدند.

روزگار غافلي سلامانه‌

من و آن دو همشيره و ساير اخوان و بچه نوكرها مشغول بازي و مقتضيات زمان طفوليت بوديم. بيشتر از مرتبه عاقلي، غافلي بود، خود آن غافلي. يكي ازين روزها را به خواب هم نمي‌ديدم. صبحها كه از خواب بيدار مي‌شديم چه از املاك خودمان و چه از محلهاي حكومتي و ايلات هر روز قريب پنجاه شصت نفر رعيّت به تظلّم يا به قول خودشان به سلام آمده و «سلامانه» مي‌آوردند. اينقدر برّه و گوسفند تغلي«۱» و در فصل بهار بارهاي ماست و قارچهاي يكي به قدر يك چارك و بارهاي ريواس و بارهاي علفهاي خوردني كه يكي از اينها در اينجاها ديده نمي‌شود مي‌آوردند كه حساب نداشت. روزي يكي دو گوسفند مي‌كشند. باز آخر ماه سي و چهل رأس ديگر زياد مي‌آمد و به صحرا مي‌بردند بچرد. فصل تابستان صبحها بيدار مي‌شديم، بارهاي توت و گيلاس و آلوبالو خربوزه و هندوانه انگور و زردآلو و گلابي، در فصل زمستان بارهاي انار و انجير و كوزه‌هاي عسل و جميع نعمتهاي الهي كه قدر نمي‌دانستيم، حتّي كبك كشته را بار الاغ كرده مي‌آوردند.

عمو نامدار

پيرمردي بود عمو نامدار، اين قبيل چيزها و نان يوميه تحويل او مي‌شد. انباري داشت اينها [را] مي‌ريخت آنجا و در را قفل مي‌زد. ما بچّه‌ها مواظب بوديم هر وقت در را باز مي‌كرد به هيأت اجتماع مي‌ريختيم آنجا هريك چيزي مي‌خواستيم و او با حال تغيّر و اوقات تلخي با مزه‌اي، به همه از آن خوراكيها مي‌داد مي‌آورديم. روزي چند دفعه بخصوص صبح و عصر كه حق ما بود و در مكتبخانه خودمان يا جاي ديگر با كمال ميل مي‌خورديم.

______________________________

(۱). گوسفندي كه وزن آن به اندازه تغل، يعني ۳۰ من كردستاني باشد.

تحصيل مكتب‌

مرحوم ديوان بيگي ميلش اين بود كه ما درست تحصيل كمال و خطّ و ادبيات كرده باشيم. چون شيخ حسن مرحوم معلّم ما پير شده بود و شيخ عبد الرّحمن پسرش به حدّ رشد رسيده و تحصيل خوب كرده و عالم فاضلي بود، مرحوم ديوان بيگي مرحومين ميرزا محمّد شريف اخوي را روزها مي‌فرستاد نزد او در مسجد دار الاحسان در آنجا تحصيل مي‌كردند. پسرهاي شرف الملك هم به آنجا مي‌رفتند.

مرحوم ميرزا محمّد شريف خط و سواد خوبي تحصيل كرد. مكتبخانه منحصر [بود] به ما بچّه‌ها كه من و همشيره بزرگتر و اخوي كوچكتر از من و دو نفر دائيها و دو سه نفر ديگر از اولاد نوكرها و غيره و يكي دو سه نفر از برادر و برادرزاده‌هاي معلّم كه همه همسن بوديم.

فلكه معلم چوب پدر

مرحوم شيخ حسن فلكه‌اي درست كرده بود هر روز يكي دو نفر از ما را در نهايت بيرحمي به چوب مي‌بست، بخصوص من كه يوميّه بايستي چوب بخورم زيرا اعتنائي به درس و مشق نداشتم. صبح لله من به زور مرا مي‌برد به مكتب، مدتي گريه مي‌كردم. بعد اگر دو سه سطر درس مي‌دادند حواسم صرف ضبط آن نبود و به هر وسيله‌اي كه مي‌توانستم مي‌رفتم از بالاخانه مكتب پايين و ديگر تا فردا صبح نمي‌آمدم. اگر به زور مرا مي‌بردند چوب مي‌خوردم و تا غروب گريه مي‌كردم. در طويله ما هميشه از سي الي چهل و پنجاه اسب و قاطر بود. علي الرّسم اغلب اوقاتم صرف رفتن طويله و سوار شدن اسبها يا پشت بام طويله بازي كردن بود. به اين ترتيب در مدّت چهار سال قرآن را تمام كردم و همه از من مأيوس بودند كه تحصيلي بنمايم. برخلاف گذشته كه محبوب مرحوم ديوان بيگي بودم، مغضوب شدم و انس غريبي به مرحومه والده داشتم. او هم محبّت فوق العاده با من داشت. علاوه [بر] چوب استاد اغلب از مرحوم پدرم هم چوب مي‌خوردم، لكن اين چوبها مانع بازي كردن و مقتضيات طفوليّت من نمي‌شد. به ناز و نعمت از حيث لوازم زندگاني و مشروب و مأكول و مسكون كه خانه ما از جاهاي بسيار با صفاي آن شهر بود زندگاني مي‌كرديم.

ترقي ديوان بيگي‌

شهرت خدمات مرحوم ديوان بيگي به طهران رسيد. مرحوم مستوفي الممالك هم از آنجا متصل به همه نوع اظهار مرحمت مبذول مي‌داشت. اعتبارات دولتي اسباب آرايش اعتبار ملكي و اولاد و جمعيّت شد. مرحوم ديوان بيگي محسود اقران شد، بخصوص يك صفت بخشش وجود و سخائي هم داشت كه كمتر ديده و شنيده شده بود. به‌اين جهت بيشتر اسباب توجّه عامّه شد و ترقّي كامل كرد.

غلام گردشي معتمد الدوله شاه‌آباد

در ذيحجه ۱۲۸۴ معتمد الدوله مرحوم به سركشي و بلوك گردشي رفت به مريوان كه يكي از بلوكات هفده‌گانه كردستان و سرحدّ عثماني و هم خاك است با اورامان، يعني در طرف مغرب. در آنجا قرار بناي قلعه‌اي به اسم شاه‌آباد گذاشت.

حسن سلطان اوراماني سابق الذّكر حاكم اورامان را به مريوان احضار كرد. حسن سلطان با هزار تفنگچي نخبه و دو برادرش كه بهرام بيگ و مصطفي بيگ باشند به خدمت شاهزاده آمدند، در صورتي كه جمعيّت شاهزاده تقريبا بالغ به يكصد و پنجاه الي دويست نفر مي‌شد. حسن سلطان در كمال بي‌اعتدالي و بي‌اعتنائي با حضور شاهزاده بعضي حركات خلاف ادب و اطاعت مي‌كرد.

كشتن حسن سلطان‌

درين موقع يك روزي كه شاهزاده سوار شده و حسن سلطان هم محض خودنمائي با همراهي با او سوار شده بود، يك نفر فرهاد نام قاطرچي را با خنجر مجروح كرده بودند. فرهاد به شاهزاده عارض شده گفته بود تو فرهادي من هم فرهادم. همين‌طور كه من تحمل مي‌كنم تو هم صبر كن. در يكي از دهات مريوان كه اسم آنجا «بيلگ» است شاهزاده منزل كرده، آنجا ده محقري است. شاهزاده در مسجد آنجا و همراهان در خانه‌هاي رعيتي منزل كرده، مراجعت از سواري سلطان را احضار مي‌كنند با دو برادرش به ميان مسجد كه منزل شاهزاده است به عنوان اينكه خلعت به آنها مي‌دهند. چون قريه بيلگ محقّر است و گنجايش ندارد مرخّص شدند به اورامان مراجعت كنند. هر سه برادر كه حسن سلطان و مصطفي بيگ و بهرام بيگ باشند مي‌روند خدمت شاهزاده و در را مي‌بندند. تمام تفنگچيهاي اورامان دور مسجد را احاطه مي‌كنند. شاهزاده به حسن سلطان مي‌گويد مرخصيد برويد و خلعت خود را بگيريد و همين حالا حركت كنيد. فراشباشي آنها را به منزل خودش دعوت مي‌كند كه تا خلعتها را مي‌آورند قهوه‌اي بخوريد. آنها در كمال غرور با اطمينان به منزل باشي مي‌روند. درين بين معتمد الدوله مرحومين شرف الملك و ديوان بيگي و ميرزا يوسف [را] كه فعلا زنده و مدتي است به مشير ديوان ملقب است و اين سه نفر همراه شاهزاده مي‌روند. مي‌فرمايد به واسطه شرارت و هرزگي، حسن سلطان و برادرانش را گفتم حبس كنند. اينها متفقا مي‌گويند يك نفر از ماها و اهل اردو جان به‌در نمي‌بريم از دست اين تفنگچيها كه الآن دور اين مكان را احاطه كرده‌اند.

شاهزاده سفّاك بي‌باك از اين اظهار حضرات متغيّر مي‌شود و صدا مي‌زند باشي اين نعش را بكش بيرون جلو سگها بينداز. بدون درنگ نعش حسن سلطان را كه مي‌گويند خيلي سفيد و فربه بوده مي‌كشند بيرون. تفنگچيها كه در دامنه كوهي مشرف به آن مسجد و ده به انتظار نشسته بودند تصوّر مي‌كنند الاغ سفيد مرده و اين نعش الاغ است. بعد يك نفر مي‌آيد مي‌بيند نعش حسن سلطان است. تمام آنها فرار مي‌كنند. معلوم مي‌شود شاهزاده استخاره به قرآن كرده آيه( فَخُذْها بِقُوَّةٍ ) آمده. او را خفه كرده‌اند و دو برادرش حبس‌اند. در ماده تاريخ خود شاهزاده قطعه‌اي گفته كه مطلع آن اين است:

به سال فرد پس از الف در مه قربان

‌به بيلگ اندر مقتول شد حسن سلطان(۱۲۸۴)

سال ۱۲۸۵ خفه كردن بهرام بيگ‌

در آن صفحات كاري بزرگتر و مشكلتر ازين به مخيّله كسي نمي‌گذاشت كه معتمد الدوله به اين سهولت انجام داد. مصطفي بيگ و بهرام بيگ برادران حسن سلطان را زنجير به گردن سوار قاطر با موكب شاهزاده وارد شهر سنندج كردند. مردم به تماشا اجتماع كرده، عقل كردستاني باور نمي‌كرد كه چنين قضيه‌اي براي آن حضرات رخ بدهد. آنها را به محبس حكومت برده، بعد از مدتي بهرام بيگ را كه حرفهاي خلاف مقتضي از دهنش شنيده مي‌شد و كسان خود را به مخالفت شاهزاده و خونخواهي برادر تهييج و تحريض مي‌كرد، در همان محبس مسموم كرده از خيال او هم آسوده شدند.

شاهزاده به واسطه اين عزم راسخ ابهّت و رعب غريبي در نظر شهري و سرحدّات حاصل كرد. بالطبيعه باقي اطراف و بلوكات و ايالات منظّم و آرام شد.

ديوان بيگي حاكم اورامان‌

درين تاريخ حكومت اورامان با مرحوم ديوان بيگي شد. بعد از چندي شاهزاده او را به تسليه ذريه حسن سلطان و تأمين اورامان و استمالت رعاياي آنجا فرستاد. به صورت ظاهر خيلي اظهار اطاعت كرده، مرحوم ديوان بيگي را خوب پذيرفته و تعارف و پيشكش داده مهمانداري كرده بودند، لكن در باطن هم قسم شده و متّفقا كمر به خونخواهي حسن سلطان بسته بودند. اطميناني كه بود محمّد سعيد سلطان در مقابل اظهار اطاعت مي‌كرد و شاهزاده مي‌خواست اورامان تخت را هم به او بسپارد در تحت رياست مرحوم ديوان بيگي. ولي ممكن نبود كه اورامان تخت زير بار تمكين او بروند، بخصوص از حسن سلطان و برادرهايش تقريبا سي نفر پسران دلير باقي بود.

اهميت ديوان بيگي‌

بالأخره مرحوم ديوان بيگي به شهر مراجعت كرد و تجديد سال شد، و درين سنه ۱۲۸۵ چه از جهت التفات اولياي دولت و اطمينان معتمد الدوله كه ساعت به ساعت به مرحوم ديوان بيگي زيادتر مي‌شد، و چه از حيث مواجب كه آن اوقات خيلي اهميت داشت و به همه‌كس نمي‌دادند، مرحوم ديوان بيگي پانصد تومان مواجب ديواني، ششصد تومان خرج سفره حكومت داشت و چه از بابت املاك و چه از حيث اداره و حكومت و جمعيّت و نوكر و اسباب بزرگي و اسب و قاطر و غيره و غيره، مرحوم ديوان بيگي اسباب حسد تمام بزرگان كردستان شده بود و مرجعيّت تامّه داشت و از هرجهت خانواده ما بر اغلب تفوّق داشت.

و من به مقتضاي سن مشغول لهويّات و بازي و گردش بودم. به واسطه انسي كه من به مرحومه والده داشتم و عشقي كه او با من داشت، مزيد بر علّت تنبلي خودم در درس و مشق شده بود. هرجا به خانه قوم و خويشها مي‌رفت من هم مي‌رفتم و با بچّه‌هاي آنها مشغول بازي بودم و همچنين آنها كه به خانه ما مي‌آمدند. شهرت نظم و سياست معتمد الدوله به همه‌جا منتشر شد. كم‌كم به شياع رسيد كه پسران حسن سلطان در صدد تلافي‌اند و محمّد سعيد سلطان توسط مرحوم ديوان بيگي متّصل راپورت مي‌داد، در ذي‌قعده اين سال شاهزاده معتمد الدوله هم از حركت پارسال جري شده و هم شاهزاده غيور با عزمي بود آن صحبتها را مي‌شنيد به رگ غيرتش خورده عازم شد كه به مريوان سفري بكند.

اردويي هم مركّب از پانصد الي هزار سوار و پياده و سرباز كمتر تهيّه ديد و حركت كرد تا رسيدند به قريه انجمنه كه در بين مريوان و اورامان واقع است و كوههاي اورامان مشرف به آنجاست.

شرارت فرزندان حسن سلطان‌

محمّد سعيد سلطان متّصل آدم فرستاد و پيغام داد كه حضرات اوراماني و پسران حسن سلطان به خيال شرارت و تلافي‌اند. شاهزاده اعتنا نداشت. تا آخرين قاصد محمّد سعيد سلطان شب رسيد كه حضرات آمده‌اند در كمركوهي كه به اردو مشرف است نشسته و منتظر فرصت‌اند. مرحوم ديوان بيگي رفت و به شاهزاده عرض كرد. شاهزاده متغيّر شده بود كه سگ كي‌اند جرأت به جسارت نمايند.

مرحوم ديوان بيگي گفته بود فرض كنيد شما ناصر الدين شاه، آنها هم بابيها، بهتر اين است از اين منزل حركت كنيم. باز به خرج شاهزاده نرفت به اطمينان اينكه محمّد باقر خان اصفهاني نوكر شخصي خودش حاكم مريوان بود و با جمعيّت مريواني به استقبال آمده، راضي نشد به حركت آن شب و ترديد داشت در صدق و كذب قول محمّد سعيد سلطان و مرحوم ديوان بيگي.

تا پاسي از شب رفت حضرات اوراماني در كوه نزديك اردو كه به انتظار صبح نشسته بودند آتشها در چند نقطه افروختند. ناچار شاهزاده چكمه و لباس سواري پوشيده و يقين كرد ديگر كار گذشته. وسط چادرها آمد روي صندلي نشست و مرحومين شرف الملك و ديوان بيگي و محمّد علي خان سرتيپ فوج ظفر كه ظفر الملك و بعد سالار مكرّم لقب گرفت با ميرزا يوسف كه بعد وزير شد و الآن مشهور و ملقب به مشير ديوان است تبعيّت شاهزاده را كرده، با چكمه و لباس سواري نزد شاهزاده ايستاده، جلو صندلي آتش افروخته بودند و با كمال وحشت بر خلاف اوّل شب منتظر قتال بودند. ساير اهل اردو و دويست نفر سرباز كه با شاهزاده بودند سنگر بسته و به انتظار پشت سنگرها نشسته بودند. حوالي صبح كه يك ساعت بيشتر به طلوع فجر مانده شاهزاده به حاضرين گفته بود: مرحوم نايب السلطنه عبّاس ميرزا درين شبها كه احتمال شبيخون مي‌رفت هنوز صبح نشده مي‌فرمود اذان مي‌گفتند كه دشمن تصوّر كند روز شده و از خيال خود بگذرد، بهتر اين است اذان صبح را بگويند. به سيّد عبد الغفور مرحوم كه سيّد جليل القدر بامزه و باكله‌اي بود و سمت نديمي مرحوم ديوان بيگي را داشت، شب‌وروز در سفر و حضر حتّي سفر تهران همراهش بود، گفتند اذان بگويد.

فرار معتمد الدوله‌

به محض گفتن اللّه اكبر بدون فاصله حضرات اوراماني شليك كردند و از شليك اوّل بيست و دو نفر كشته شد. سربازها قدري مقاومت كردند، لكن سلطان آنها كشته شد. آنها هم رو به فرار نهادند. حبيب نام جلودار شاهزاده كه تهيّه فرار را ديده و يراق تيپ طلاي شاهزاده را به گردنش حمايل كرده بود كه از ميدان در ببرد، تا صداي تفنگ بلند شد اسب سواري شاهزاده را حاضر كرده، شاهزاده خواسته بود پا به ركاب بگذارد تفنگي به سينه حبيب خورده همانجا افتاد. شاهزاده و تمام اهل اردو چه سواره و چه پياده فرار كردند.

وضع ديوان بيگي‌

مرحوم ديوان بيگي كه سه اسب خاصّه و هفتاد سوار همراه داشت با آن تنه سنگين پياده مانده بود. پاي پياده ناچار به كوه زده و اهل اردو هم البته درين موقع كسي اسبش را به پسر و برادر خود نمي‌دهد، گلوله هم مثل تگرگ روي اينها مي‌بارد. درين گيرودار خاصّه تراش شاهزاده كه سوار كره اسبي بوده، مرحوم ديوان بيگي را به ترك خود سوار مي‌كند و نهايت مردانگي را كرده كه در قوّه كسي نبوده، با اينكه كره لگدهاي مكرّر مي‌اندازد تا مسافتي كه ديگر گلوله نمي‌رسد مرحوم ديوان بيگي را مي‌رساند. درين بين پاشا نام جلودار خودش مي‌رسد و اسب سواري خودش را مي‌رساند. در صورتي كه از پشت سر گلوله به كتف پاشا خورده و از جلو در رفته و زير زنخش خورده و در بين پوست و گوشت گردنش مانده بود.

مرحوم ديوان بيگي به آن خاصّه تراش اسب و پول و خلعت داد و تا در كردستان بودند هميشه او را مراعات مي‌فرمودند. شاهزاده و همراهان به مأمن مي‌رسند و در همانجا عريضه مفصّلي به ناصر الدين شاه مي‌نويسد و اين شعر عربي را هم در عريضه درج مي‌كند:

و ليس الفرار اليوم عارا علي الفتي

‌اذا عرفت منه الشّجاعة بالامس

قتل و غارت‌

همراهان هركس جاني به در برده به آنجا رسيده، سايرين يا مقتول يا مجروح و زير سنگها و شعب كوهها پنهان شده بودند. حضرات اوراماني كه به قيد قسم مصمّم كشتن شاهزاده شده بودند داخل اردو مي‌شوند. هوا روشن شده بود رو به چادرپوش شاهزاده مي‌روند. دو نفر قاپچي از ترس جان يكيشان خرقه خز شاهزاده را مي‌پوشد و ديگري با چماق نقره بالاي سر او ايستاده حضرات داخل چادر مي‌شوند. قاپچي چماق به دست مي‌گويد جسارت نكنيد خود حضرت والاست روي صندلي نشسته. آنها هم در نهايت اشتياق هر دو را سر مي‌برند و به عقيده اينكه معتمد الدوله را كشتند، ديگر تعاقب از فراريها نمي‌كنند و مشغول غارت مي‌شوند.

آنچه نقدينه و محمول و ملبوس بوده مي‌برند، آنچه شربت‌آلات بوده مي‌ريزند و مي‌شكنند. متكّاها را پاره كرده پرهاي آن را به باد مي‌دادند، چيت دوره و لفاف آن را مي‌بردند. تمام چادرها را همين‌طور پاره كرده «روه»«۱» و آستر آن را مي‌برند.

مهترخانه‌

سهراب كچل«۲» كه عاقله پسران حسن سلطان بوده و اين كارها به دستور العمل او شده سوار اسب مشهور «قلمكار» شاهزاده مي‌شود و مي‌خواند «سكّه بر زر مي‌زنم تا صاحبش پيدا شود». سرنا و دهل كه معمول آن صفحات است در مواقع بزم و رزم مي‌زنند و چوپي مي‌كشند به صدا درآورده و اين صدا و زدن سرنا و دهل را «مهترخانه» مي‌گويند. مختصر اين است خونخواهي كامل حسن سلطان شد و دو برادر مصطفي بيگ و بهرام بيگ باز در حبس فرهاد ميرزا بودند. پسران آنها رعايت حال پدر نكرده و اقدام به چنين امر خطيري نمودند و شادي‌كنان و دهل‌زنان، سالم و غانم، مسرور و منصور به مكان خود كه قريه دزلي حاكم‌نشين اورامان تخت [بود] مراجعت كردند.

محمد باقر خان در چادر و چاقچور

و امّا اردوي شاهزاده و فراريها، اوّل كسي كه با چادر و چاقچور زنانه در شب وارد سنندج شد محمّد باقر خان اصفهاني حاكم مريوان بود كه با آن لباس به خانه مرحوم شيخ محمّد فخر العلما اعلي اللّه مقامه پناهنده شد و مردم ملتفت قضيه شده، مشهور شد در آن شب كه مرحومين معتمد الدّوله و ديوان بيگي را هردو كشته‌اند، زيرا دو نفر قاپچي مقتول سابق الذكر را يكي معتمد الدوله و ديگري مرحوم ديوان بيگي فرض كرده بودند، يعني يقين اوراميها اين بوده و شايد از آنها به دهات منتشر شده، يا مردم حدس زده بودند چون مرحوم فرهاد ميرزا آمر قتل حسن سلطان و مرحوم ديوان بيگي مأمور حكومت آنجا بوده چنين حدس زده‌اند.

______________________________

(۱). (- رويه)

(۲). كپل هم مي‌تواند خواند.


8

9

10

11