امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام0%

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام

نویسنده: محمد حسين طهماسبى
گروه:

مشاهدات: 9881
دانلود: 2263

توضیحات:

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9881 / دانلود: 2263
اندازه اندازه اندازه
امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام

نویسنده:
فارسی

جنگ احد

جنگ احد در سال سوم هجرى به وقوع پيوست. بعد از جنگ بدر زد و خوردهاى بسيارى اتفاق افتاد و مسلمانها آنها را پس مى زدند.

ولكن قبيله ى قريش هميشه بيشتر در فكر آن بود كه از حضرت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انتقام بگيرد، بنابراين يك نيروى پنج هزار نفرى به سركردگى ابوسفيان مكه را ترك نمودند تا بر عليه مسلمانان جنگ نمايند.

سپاه پيغمبر پس از مشورتهاى لازم مسلح از مدينه خارج شد. دو سپاه نزديك كوه احد در شش كيلومترى مدينه با هم برخورد كردند.

علمدار سپاه بت پرستان شخص شجاعى به نام طلحه ابن ابى طلحه بود كه مرتباً مبارز مى طلبيد.

حضرت علىعليه‌السلام جلو آمد و به مجردى كه طلحه او را ديد گفت: هيچ كس ديگر جرأت نداشت با من جنگ كند جز تو. به طورى كه تاريخ نويسان مى نويسند حضرت علىعليه‌السلام او را با يك چشم به هم زدن كُشت.

سپس برادرش علم را بلند نمود كه او هم كشته شد. چند جنگجوى ديگر از همان خانواده در جنگ تن به تن با امام علىعليه‌السلام كشته شدند تا اينكه يك غلام سياه براى گرفتن انتقام خون صاحبانش مبارز طلبيد. به طورى كه تاريخ مى گويد امام على در اولين ضربه شمشير او را به دو نيم كرد به طورى كه بدنش براى چند لحظه سرپا بود.

دشمن وحشت زده از ميدان كارزار فرار كرد كه ناگهان حادثه اى نظر آنها را جلب كرد. تعداد نسبتاً زيادى حدود پنجاه نفر به عنوان گارد نگهبان يك معبر باريكى را روى تپه اى بلند ديده بانى مى كردند، جايى كه دشمن مى توانست تپه را دور زده از پشت به مسلمانان حمله كند.

با وجود سفارش پيغمبر كه آنجا را ترك نكنند آنها آنجا را براى جمع آورى غنائم جنگى هنگامى كه دشمن فرار مى كرد ترك كردند.

ناگهان دشمن آنجا را بدون محافظ ديد، فرصت را غنيمت شمرده پس از عبور از تنگه از پشت به مسلمانان حمله ور شدند. در ضمن كسى بلند فرياد كشيد محمّد كشته شد.

به زودى پس از انتشار اين خبر تكان دهنده مسلمانها وحشت زده ميان خودشان شمشير كشيدند و سرانجام آنها پيغمبر را تنها گذاشتند و به طرف كوهها فرار كردند. جز ۴ يا ۶ نفر كه مقاومت كردند تا از پيغمبر دفاع كنند.

تعدادى از مورّخين سنّى

«الف- ابن ابى الحديد، در شرح نهج البلاغه، جلد سوم، صفحه ى ۲۷۶،

ب- نورالدين مالكى در كتاب فصول المهمه، صفحه ى ۴۳،

ج- حلبى، در كتاب سيرت الحلبيه، جلد سوم، صفحه ى ۱۲۳.»

مى نويسند: تمام سپاه پيغمبر حتى صحابه ى بزرگ فرار كردند جز على، زبير، طلحه و ابودجانه.

در بحبوحه ى جنگ شمشير امام على شكست و به طورى كه شايع است شمشيرى به نام ذوالفقار به وسيله ى فرشته اى از دنياى غيرمرئى در اختيار على گذاشته شد و صدايى رمزى ندا در داد: «جوانمردى، جز على نيست و نه شمشيرى مثل ذوالفقار».

يكى از مجاهدين بزرگ اسلام به نام حمزه عموى پيغمبر در اين جنگ كشته شد و اين داغ اثر عميقى بر قلب پيغمبر گذاشت.

اگرچه مسلمانها در اين جنگ شكست خوردند اما دشمن جنگ را ادامه نداد و بدون اشغال مدينه ى بى دفاع ميدان جنگ را به سوى مكه ترك كرد.

روايت شده است كه امام علىعليه‌السلام در اين جنگ نود زخم شمشير خورد و با وجود خستگى فوق العاده براى يك لحظه هم حمايت خود را از پيغمبر دريغ نداشت.

در اين ضمن جبرئيل (فرشته ى مقدّس) از آسمان فرود آمد و به پيغمبر گفت: «آنجا را نگاه كن كه چگونه على با تمام وجود و با روحيه ى فداكارى جنگ مى كند.»

پيغمبر خدا فرمود: على كاملاً شبيه من است و من هم كاملاً شبيه او هستم «ما هر دو از يك ذات به وجود آمده ايم».

به طورى كه دانشمندان سنّى تصديق دارند اين قول در چند مكان مختلف از پيغمبر شنيده شد.

«الف- امام احمد حنبل، در كتاب مسند،

ب- ابن مغازلى، در كتاب مناقب،

ج- موفق ابن احمد، در كتاب مناقب،

د- ترمذى، در كتاب صحيح،

ه- ابن ماجه، در كتاب سنن، صفحه ى ۹۲،

و- محمد ابن يوسف گنجى، در كتاب كفايت الطالب،

و بسيارى ديگر.»

جنگ خندق «احزاب»

در ده سالى كه پيغمبر در مدينه زندگى مى كرد مسلمانها به وسيله ى بت پرستان مكه سخت در فشار بودند و دشمن نمى گذاشت آنها آسوده خاطر باشند. به طورى كه مجبور بودند دردسرها و مشكلات زيادى را تحمل كنند زيرا مسلمانان در بيش از هفتاد جنگ چه بزرگ و يا كوچك در تمام اين مدت گرفتار بودند.

در سال پنجم هجرى يك لشكر شامل ده هزار مرد جنگى عازم مدينه شدند.

فرمانده اين سپاه باز ابوسفيان بود كه با محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لج مى كرد و در حقيقت كينه ى خانوادگى داشت. پيغمبر ضمن مشورت با اصحاب اطراف مدينه خندقى حفر نمود تا دشمن را عقب نگاه دارد.

عمروبن عبدود كه شهرت دلاوريش سراسر عربستان را فرا گرفته بود و با هزار نفر جنگجو برابرى مى كرد به اتفاق چهار مبارز ديگر با اسب به اين طرف خندق پريدند. عمرو در حالى كه بسيار خشمگين بود با صداى بلند مبارز طلبيد.

مسلمانان خيلى وحشت زده شدند وقتى كه اين پهلوان بى باك در ميدان رزم نمايان شد، هيچ كس داوطلب جنگ با او نبود. عمرو گفت: «كجاست آن بهشتى كه آرزو داريد براى هميشه در آن جاويد و خوش باشيد، من دنبال كسى مى گردم كه بتواند با من مصاف دهد.»

هيچ جواب مثبتى داده نشد جز حضرت علىعليه‌السلام كه آمادگى خود را اعلام داشت. پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «بنشين على او عمرو است» و روى خود را به طرف پيروانش برگرداند و فرمود: «چه كسى حاضر است ما را از شرّ اين مرد شرور خلاص كند؟»

هر دفعه عمرو مبارز مى طلبيد حضرت علىعليه‌السلام حاضر بود كه با او رو به رو شود. سرانجام از طرف پيغمبر اجازه گرفت و خوشحال بود كه با اين دشمن خدا جنگ مى كند، مثل خوشحالى كسى كه از زندان خلاص مى شود.

امام علىعليه‌السلام در سن ۲۵ سالگى با قهرمان قوى و تنومند عربستان مواجه گرديد كه سابقه و تجربه ى زيادى در جنگ داشت. او به شدّت توسط عمرو تحقير مى شد و نمى دانست كه چه بسا جوانانى وجود دارند كه ممكن است شجاع و بى باك باشند.

عمرو در وهله ى اول بر حضرت علىعليه‌السلام رحمت آورد كه در عنفوان جوانى به استقبال مرگ مى رود و سپس گفت: «تو خيلى جوانى كه با من ستيز كنى، تو چه كسى هستى؟ او جواب داد من على فرزند ابيطالب هستم.»

به مجرد اينكه عمرو اين نام را شنيد يك كمى تكان خورد و با نااميدى چنين گفت: «پدر تو دوست نزديك من بود و دوست ندارم خون جوانى مثل تو را بريزم چه بهتر كه يكى از عموهايت به ميدان آيند.»

حضرت علىعليه‌السلام فرمود: «حرفهاى ابلهانه را واگذار، من وظيفه خود مى دانم كه تو را در راه خدا به قتل رسانم.» و سپس اضافه فرمود: «تا آنجا كه من مى دانم تو در ميدان كارزار يكى از سه حاجت طرف مقابل را برمى آورى، حالا يكى از خواسته هاى مرا قبول كن، اولاً بت پرستى را ترك كن و وارد جمع مسلمانان شو.»

عمرو جواب داد: «من هرگز به محمّد ايمان نمى آورم. درخواست دومى تو چيست؟»

امام علىعليه‌السلام فرمود: «تصميم خود را عوض كن و از جنگ صرف نظر نماى يا اينكه از اسب پياده شو، زيرا من پياده هستم.»

عمرو گفت: «آن ننگ خانواده من است اگر مردم بگويند عمرو از يك جوان بى تجربه ترسيد» و سپس از اسب پياده شد و به طرف امام علىعليه‌السلام با شمشير كشيده حمله ور گرديد.

حضرت علىعليه‌السلام فوراً سرش را با سپر پوشانيد، ضربه آنقدر شديد و سخت بود كه سپر از هم دريد و سر مبارك آن حضرت كمى آسيب ديد.

حضرت علىعليه‌السلام ضربه ى محكمى به ران پاى عمرو وارد كرد به طورى كه ضربه به هدف رسيد و پهلوان نامى بر روى زمين درغلطيد.

موقعى كه ميدان نبرد از گرد و خاك، روشن شد مشاهده گرديد كه حضرت علىعليه‌السلام روى سينه ى عمرو نشسته تا سرش را از بدن جدا كند، همه در شگفت شدند.

عمرو در آخرين لحظات جان دادنش وصيت كرد كه امام علىعليه‌السلام از لباس و اسلحه قيمتى اش صرف نظر نمايد. حضرت علىعليه‌السلام موافقت كرد و فرمود: «فراموش كردن آن براى من آسان است» و سپس آن چهار نفرى كه با عمرو همراهى كرده بودند همگى فرار كردند تا از خندق گذر كنند. يكى از آنها چون خواست بگريزد داخل خندق افتاد و مسلمانان شروع به سنگباران او كردند اما او يكى را به مبارزه دعوت كرد.

حضرت علىعليه‌السلام وارد خندق شد و او را با يك ضربه شمشير به هلاكت رسانيد.

به طورى كه بعضى از مورخين

«الف- حكيم نيشابورى، در كتاب مستدرك، جلد سوم، صفحه ى ۳۲،

ب- مسعودى، در كتاب مشهورش مروج الذهب،

ج- طبرى، در كتاب تاريخ طبرى.»

سنّى مى نويسد پيغمبر فرموده است: «ارزش ضربت على نزد خدا در روز خندق بيشتر از عبادت عالميان (فرشتگان و انسانها) است.» عمرو كه تنها اميد بت پرستان قريش بود و روى او خيلى حساب مى كردند غيرمنتظره كشته شد و در نتيجه ترسى عميق بر دشمن مستولى گرديد. ابوسفيان متحير بود كه چگونه به اين وضعيت سر و سامان دهد.

مقارن با اين احوال طوفان سختى برخاست و او بر آن شد كه به مكه مراجعت نمايد، او سخنرانى كوتاهى ايراد نمود و سپس سپاه مكّه به تبعيت از او آنجا را ترك كردند.

اين جنگ به عنوان جنگ احزاب نيز مشهور است زيرا گروههاى بسيارى از يهوديان و چادرنشينان اطراف مكه و مدينه در اين جنگ شركت داشتند.

اگر چه كليميان قبلاً قرارداد دفاع از مدينه را امضاء كرده بودند ولكن مثل هميشه پيمان خود را شكسته و در پنهانى اسلحه به طرف مكه ارسال مى داشتند.

آنها مرتباً با بت پرستان مكه مشغول بستن قرارداد بودند، بنابراين مسلمانها نمى توانستند از طرف آنها آسوده خاطر باشند.

حضرت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تصميم گرفت آنها را تحت انقياد خود درآورد و عاقبت در سال هفتم هجرى به آنها اعلام جنگ داد.

كليميان از پيشرفت اسلام هراسناك بودند زيرا آن به منافع بزرگانشان لطمه وارد مى كرد.

جنگ خيبر

در ۸۶ كيلومترى مدينه يك جاى آبادى بود به نام خيبر كه با قلعه هايى چند محصور شده بود و كليميان در اطراف قلعه ها مشغول كشاورزى بودند.

مسلمانها به سركردگى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اين منطقه رسيدند و جلو قلعه ها چادرهاى خود را برافراشتند وقتى كليميان موضوع را فهميدند به داخل قلعه ها فرار كرده تا خود را آماده جنگ نمايند.

آنجا قلعه اى داراى استحكامات و برج و باروى محكم به نام قموس وجود داشت و آنها همگى در آن قلعه جمع شدند.

مسلمانان سه هفته منتظر ماندند تا قلعه را فتح نمايند ولكن موفّقيّتى بدست نياوردند.

ابوبكر و عمر دو صحابه ى بزرگ پيغمبر يكى پس از ديگرى وارد عرصه ى كارزار شدند ولكن به دست يهوديان.

«الف- حافظ ابو نعيم اصفهانى، در كتاب حلية الاولياء، جلد اول، صفحه ى ۶۲،

ب- محمد بن طلحه شافعى، در كتاب مطالب السؤال، صفحه ى ۴،

ج- محمد بن يوسف شافعى، در كتاب كفايت الطالب، فصل ۱۴،

د- محمد بن اسماعيل بخارى، در كتاب صحيح، صفحه ى ۱۰۰،

ه- ابن حجاج، در كتاب صحيح، جلد دوم، صفحه ى ۳۲۴.»

شكست خوردند.

بطوريكه كه طبرى، مورخ سنّى مذهب روايت مى كند، موقعى كه عمر از جنگ برگشت از شجاعت مرحب فرمانرواى قلعه شرح و گزارش مى داد.

پيغمبر فرمود: فردا علم جنگ را به كسى خواهم داد كه او خدا و پيغمبرش را دوست مى دارد و خدا و پيغمبر هم او را دوست دارند.

«الف- امام احمد حنبل، در كتاب مسند.

ب- ابن ماجه قزوينى، در كتاب سنن.

ج- محمد بن يوسف گنجى، در كتاب كفايه، فصل ۱۴.

د- شيخ سليمان بلخى حنفى، در كتاب ينابيع الموده، فصل ششم.

ه- ابن عسقلانى، در كتاب اصابه، جلد دوم، صفحه ى ۵۰۸.»

روز بعد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سراغ حضرت علىعليه‌السلام گرفت كه مبتلا به چشم درد بود. پيغمبر دعا فرمود و درد چشم حضرت على در همان لحظه بهبود يافت بالاخره علم جنگ به او داده شد و حضرت عازم جنگ گرديد.

امام علىعليه‌السلام با قدمهاى شمرده به سوى قلعه گام برداشت. ناگهان در بزرگ قلعه قموس باز شد و تعدادى جنگ آور بيرون آمدند.

حارث برادر مرحب چنان نعره وحشتناكى كشيد كه همراهان حضرت على كمى عقب كشيدند اما على جلوى او ايستاد و آنها بر روى يكديگر شمشير كشيدند، بالاخره حارث با شمشير حضرت علىعليه‌السلام كشته شد.

اكنون حضرت علىعليه‌السلام با مرحب كه بين يهوديان از همه شجاع تر و در دلاورى مشهور بود، روبرو شد و همانطور كه در قديم رسم بود مرحب شروع به رجزخوانى كرد. او چنين گفت:

تا آنجا كه خيبر به ياد دارد من در جنگ مرد باتجربه اى هستم و آنها كه با من روبه رو شوند در خون خود خواهند غلطيد. حضرت علىعليه‌السلام در جواب او فرمود: «من كسى هستم كه مادرم نام مرا حيدر گذاشته است (حيدر به معنى شيرى است كه مرتباً حمله مى نمايد و هرگز از شكارگاه فرار نمى كند).»

مرحب «از شنيدن نام حيدر» سر اسبش را برگرداند تا فرار كند زيرا او از كاهن يهوديش شنيده بود كه به دست شخصى حيدر نام كشته خواهد شد.

اما او دوباره به طرف حضرت علىعليه‌السلام برگشت و با خود مى گفت كه حيدر در عالم بسيار است چه كسى مى داند كه او همان كس باشد.

چون او از مرگ برادرش حارث بسيار خشمگين بود خواست كه امام على را غافلگير و در جنگ پيشدستى كند، اما على او را با يك حمله ى ناگهانى كُشت. كليميها به داخل قلعه فرار كردند و در را از پشت بستند. حضرت علىعليه‌السلام به طرف در قلعه رفت و آن را با تمام نيرويش از جا كند و به طرفى انداخت. به اينطريق راه را براى همراهانش باز كرد تا به داخل قلعه حمله كنند.

تمام قلعه ها گشوده شد و بسيارى از يهوديان اسير گشتند.

مردان خدا و همچنين پيشوايان بزرگ نسبت به دشمن ضعيف و شكست خورده با مهربانى رفتار كرده از انتقام صرف نظر مى كنند.

پيغمبر اسلام به حد كافى مهربان بود تا به درخواست يهوديان مبنى بر ماندن در آنجا به شرط اينكه خلع سلاح گرديده و به كفار مكّه هم كمك نكنند و در برابر محافظت منطقه ى آنها نصف محصولات خود را به مسلمانان واگذار نمايند، موافقت فرمود.

در ۱۴۰ كيلومترى مدينه نزديك قلعه ى خيبر سرزمين آبادى بود به نام فدك جائى كه يهوديان در زمينهاى مستعد آنجا كشاورزى مى كردند و روزگار خوشى داشتند.

پيغمبر اسلام به منظور خنثى كردن هرگونه عملى بر ضدّ اسلام به بزرگ و ريش سفيد آنجا پيامى فرستاد تا آنها در برابر حمله دشمن تحت محافظت اسلام باشند، به شرط اينكه نصف درآمد مزارع را به دولت اسلامى تسليم و در توطئه اى بر عليه مسلمانان شركت ننمايند.

به طورى كه قانون شرع مقرر مى دارد مناطقى كه با نيروهاى نظامى فتح گردند، به طور كلى به عنوان خزانه ى ملى متعلق به همه ى مسلمانان است اما نواحى فتح شده بدون لشكركشى و خونريزى به شخص پيغمبر تعلق دارد و سپس به جانشينان بر حق پيغمبر، او ممكن است اجاره دهد يا به هر كسى كه مايل است آن را ببخشد.

تعدادى از مفسرين

«الف- امام احمد ثعلبى، در كتاب كشف البيان،

ب- جلال الدين سيوطى، در كتاب تفسير، جلد چهارم، صفحه ى ۱۷۷ (درالمنثور)

ج- حاكم ابوالقاسم حسكانى، در كتاب تاريخ،

د- ابن كثير عماد الدين اسماعيل، در كتاب تاريخ.

ه- شيخ سليمان بلخى، در كتاب ينابيع الموده، باب ۳۹، از تفسير ثعلبى،

و- حافظ ابن مردويه، در تفسير.»

اسلامى مى نويسند موقعى كه آيه ى «آن چيزها كه خدا از مال آنها عايد پيغمبر خويش كرد كه اسبى و شترى بر آن نتاختيد ولى خدا پيغمبر خويش را به هر كه خواهد مسلط مى كند و خدا بر همه چيز تواناست. هر چه خدا از اموال مردم اين دهكده ها عايد پيغمبر خويش كرده خاص خدا و پيغمبر و خويشاوندان وى و يتيمان و مسكينان و به راه ماندگان است تا ميان توانگران شما دست به دست نگردد. هر چه پيغمبر به شما دهد بگيريد و از هر چه منعتان كند بس كنيد و از خدا بترسيد كه خدا سنگين مجازات است.» (آيات ۶ و ۷ سوره ى مباركه ى حشر).

سپس پيغمبر گرامى حضرت فاطمه سلام الله علیها دختر خود را طلبيد و فرمود خداوند به من امر كرده است تا فدك را به تو ببخشم.

«الف- امام احمد ثعلبى، در كتاب كشف البيان،

ب- جلال الدين سيوطى، در كتاب تفسير، جلد چهارم، صفحه ى ۱۷۷ (درالمنثور)

ج- حاكم ابوالقاسم حسكانى، در كتاب تاريخ،

د- ابن كثير عماد الدين اسماعيل، در كتاب تاريخ.

ه- شيخ سليمان بلخى، در كتاب ينابيع الموده، باب ۳۹، از تفسير ثعلبى،

و- حافظ ابن مردويه، در تفسير.»

بعدها در زمان خليفه ى اول ابوبكر، به منظورهاى سياسى، مالكيت فدك از فاطمه سلام الله علیها سلب گرديد.

«البته منظور مؤلف تاريخ نگارى نيست چون كتاب در دست درباره ى مرد بالامقامى است در اسلام كه اساس كردار و گفتارش مبنى بر قرآن و اصول اسلامى است و او همه جا قدم به قدم از بچگى ملازم حضرت پيغمبر بوده است. بنابراين لازم است در وهله ى اول فرازهايى از تاريخ اسلام را تقديم خوانندگان عزيز بنمايم تا حالت ويژه شخصى او را مدلل نموده باشم.»

جنگ ذوسلاسل

(جنگى كه رشته هاى زنجير و طناب جهت اسارت دشمن به كار برده شد.)

در سال هشتم هجرى يك نيروى دوازده هزار نفرى سواركار هم عهد شدند تا شبانه به مدينه حمله كنند و مقصود آنها كشتن پيغمبر يا وصى او حضرت علىعليه‌السلام بود. بعضى از دانشمندان اسلامى عقيده دارند كه حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به وسيله ى وحى از ماجرا خبردار شد، اما در ضمن جاسوسانى كه اطراف مكه گمارده شده بودند اين خبر را به او گزارش دادند.

حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم موضوع را در مسجد با جمعيت در ميان گذاشت و سپس صحابى بزرگ ابوبكر دستور يافت با چهارهزار سپاهى مجهز بر عليه آنها به مبارزه برخيزد.

او همراهان خود را به آهستگى پيش برد تا اينكه در چشم رس دشمن قرار گرفت. ۲۰۰ نفر، سوار بر اسب جلوى ابوبكر آمدند و اظهار داشتند: «ما وسايل جنگ فراهم آورده ايم تا محمّد يا پسر عمويش على را به قتل رسانيم. منظور تو از اين لشكركشى چيست؟»

ابوبكر در جواب گفت: «من برحسب وظيفه دستور دارم كه اسلام را بر شما عرضه نمايم چنانچه آن را رد كنيد با شما جنگ خواهم كرد.»

آنها قدرت و نيروى لشكرشان را به رخ او كشيدند، در نتيجه وحشت او را فرا گرفت و تصميم گرفت به مدينه برگردد.

مراجعت سپاه آن هم با آن حالت ناگوار پيغمبر را سخت متأثر ساخت و در اين زمان عمر به سمت فرماندهى سپاه انتخاب گرديد. اما او هم موفقيتى به دست نياورد و مثل ابوبكر به مدينه مراجعت نمود.

سرانجام على بى ابيطالبعليه‌السلام دعوت شد و پس از تبادل نظر كوتاهى مأموريت يافت تا آنها را تعقيب نمايد. حضرت على برخلاف دو فرمانده قبلى نيروى خود را با سرعت هر چه بيشتر از طريق ميانه بر به جلو راهبرى فرمود تا بى خبر به آنها برسد. او شبها حركت مى كرد تا اينكه بالاخره در چشم رس دشمن قرار گرفت.

اين دفعه هم مثل سابق دويست نفر به سراغ او آمدند و گفتند: تو چه كسى هستى؟ حضرت جواب داد: 'اسم من على فرزند ابيطالب هستم و شما را دعوت مى كنم كه به اسلام تسليم شويد.' آنها گفتند: منظور قلبى ما تو هستى و ما به هر وسيله اى كه باشد تو را با افرادت به قتل خواهيم رسانيد. وعده ى ما فردا هنگام ظهر.

حضرت على فرمود: «شما را چه مى شود، لعنت بر شما باد، شما با كُشتن، مرا تهديد مى كنيد؟ من با شما فردا در موقع تعيين شده جنگ خواهم كرد.» مسلمانان در نيمه شب طبق فرمان مولا اسبهاى خود را خوراك داده و اسلحه هاى خود را براى جنگ بر عليه اين دشمن سرسخت آماده نمودند.

وقتى كه سپيده ى صبح دميد جمعيت به پيشوايى حضرت نماز صبح را به جا آوردند و هنوز هوا تاريك بود كه حمله ى سختى به دشمن نموده به طورى كه عقب لشكر هنوز وارد جبهه نشده بود كه بسيارى از دشمن به وسيله ى جلوداران لشكر به هلاكت رسيده بودند و تعداد زيادى هم با طناب و زنجير اسير شده بودند.

هم اكنون اسراء با مواشى و گوسفند و شتر و غيره به طرف مدينه انتقال داده شدند و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ساير مؤمنين از مدينه خارج و به استقبال علىعليه‌السلام و سپاه افتخار آفرينش آمدند.

حضرت على ضمن تحسين فراوان جمعيت با مقدار متنابهى از غنايم جنگى وارد مدينه شد.

اين تنها روايتى است كه در اين كتاب از منابع معتبر شيعه گرفته شده و آن با آنچه دانشمندان سنّى نوشته اند اختلاف دارد.

مراكز مسكونى دشمن يك ناحيه ى سنگلاخى بود به طورى كه با اصطكاك سم اسبها بر روى زمين جرقه هاى روشنى ديده مى شد و اسبها نيز از نفس افتاده بودند.

اين فداكارى آنقدر شايان تحسين بود كه يك سوره از قرآن به واسطه ى اين كار برجسته از آسمان نازل شد. قرآن مى گويد: «به نام خداى رحمان و رحيم، قسم به تيزتكان (منظور اسبها مى باشد) كه نفس زنند و آتش فروزان (با سُم خويش از سنگ) شعله برآرند و مهاجمين صبحگاهان كه در آنجا گردى برآرند و با گرد در ميان جمع دشمن شوند كه انسان نسبت به پروردگار خويش ناسپاس است و او بر آن گواهى مى دهد و او به دوستى مال سخت است.... (سوره ى ۱۰۰ از قرآن مجيد).»

جنگ موته

در سال هشتم هجرى يك امنيت نسبى سراسر عربستان مستقر شده بود و نه كليميها در شمال و نه بت پرستان مكه هيچ كدام تهديدى براى اسلام نبودند.

در همان زمان يك اتفاقى پيغمبر را بر آن داشت تا نيرويى به سوى قصبات مرزى سوريه گسيل دارد.

حضرت پيغمبر قبلاً مردى را جهت تبليغات دينى به دربار دمشق فرستاده بود اما قبل از اينكه به آنجا برسد به وسيله ى مأموران مرزى كشته شده بود و همچنان مقارن اين زمان ۱۶ نفر مبلغ ديگر در آن صفحات كشته شده بودند.

جايى كه آنها به قتل رسيده بودند سرزمين موته نام داشت. يك لشكر سه هزار نفرى به سركردگى جعفر برادر تنى حضرت علىعليه‌السلام عازم موته گشت تا انتقام كشته شدگان را از قاتلين بگيرد.

حضرت پيغمبر در اردوگاه مدينه نطق كوتاهى ايراد فرمود و ضمن آن فرمود: «شما عازم همان جايى هستيد كه برادران شما را كشته اند، شما جلو بيفتيد. اول، آنها را دعوت كنيد تا به خداى يكتا ايمان آورند، اگر دعوت شما را رد نكردند (قبول كردند) شما بايستى از انتقام صرف نظر نماييد.

در غير اين صورت شما با آنها به نام خدا جنگ كنيد و آن دشمنان خدا را مجازات نماييد اما به خاطر داشته باشيد كه مبادا براى كشيشان و رهبانان چه زن و چه مرد كه از زندگى اجتماعى كناره گرفته اند مزاحمتى ايجاد كنيد و همچنين مبادا كودكان و زنان و سالمندان را به قتل رسانيد و دقت كنيد خانه ها و زمينهاى كشاورزى را ضايع مسازيد.»

دولت سوريه به خوبى از دلاورى و فداكارى مسلمانان اطلاع داشت و همچنين از موفقيت آنها در جنگهاى با قبايل گوناگون مطلع بود.

با وجود اين حقيقت كه اين دو سپاه (سپاه رُم و سپاه اسلام) از نقطه نظر جنگاورى قابل مقايسه نبودند، هم از لحاظ تجهيزات جنگى و هم از نظر تعداد نفرات، مسلمانان فداكارى فوق العاده اى از خود نشان داده تلفات زيادى به دشمن وارد كردند، در حالى كه شعار لا اله الا الله را با صداى بلند سر مى دادند.

آنها بدين وسيله باعث شدند تا دشمن فكر كند سپاه كمكى به آنها مى رسد تا مسلمانان را يارى دهد، در نتيجه لشكر سوريه حمله بر عليه مسلمانان را براى دو روز متوقف ساخت.

اين تدبير جنگى زيركانه به مسلمانها فرصت داد تا ميدان جنگ را به سوى مدينه ترك نمايند، اگرچه مسلمانها از اين لشكركشى نتيجه ى خوبى نگرفتند اما شهرت و آوازه ى اسلام در خارج بيشتر شد و آن راه را براى تبليغات بعدى باز كرد.

فتح بزرگ مكّه

در همان سال «سال هشتم هجرى» پيغمبر مكه را با حسن تدبير و كاردانى خود بدون كشتار و خونريزى فتح نمود.

هم اكنون مكّه جائى كه پيغمبر و اصحابش از ابتداى شروع بعثت تا سيزده سال توسط كفار قبيله ى قريش سخت در فشار بودند و بعد يك مكان امنى براى دشمن بود تا ساز و برگ جنگى بر عليه او فراهم كنند، داشت مى رفت تا تحت انقياد او درآيد.

طبق قرارداد قبلى، مسلمانان و بت پرستان حق نداشتند در امور هم پيمانان يكديگر دخالت نموده و يا تجهيزات جنگى به طرفِ قرارداد خود ارسال نمايند. بت پرستان برخلاف اين قرارداد به هم پيمانان خود در جنگى با هم پيمانان پيغمبر كمك كرده و تعدادى از آنها را كشته بودند. لذا آنها از پيغمبر درخواست كمك كردند تا انتقام خون كُشته شدگان از مهاجمين گرفته شود.

از طرف ديگر طوائف قريش از رفتار خود پشيمان شده بودند زيرا عمل آنها برخلاف قرارداد فيمابين بود.

بنابراين به منظور فرو نشاندن خشم پيغمبر و تقويت مناسبات قبلى ابوسفيان سركرده طايفه ى قريش كه رفتار خصمانه اش مسلمانها را بيش از ده سال در زحمت انداخته بود تصميم گرفت رهسپار مدينه گرديده در حضور پيغمبر پوزش طلبد و ضمناً به مسلمانان بر عليه هرگونه حمله اى امان دهد. او داخل مسجد پيغمبر شد.

حضرت پيغمبر در تمام مدت ساكت بود و در برابر ابوسفيان و گفته هاى او حساسيتى نشان نداد. از آن پس ابوسفيان از مسجد مدينه خارج و مستقيماً راه مكه را پيش گرفت.

اكنون پيغمبر به منظور گشودن مكه مجبور بود يك بسيج عمومى را به اطّلاع مسلمانان برسانند و براى اين مقصود براى آنها پيامى فرستادند اين چنين: «هر كس كه به خدا ايمان دارد بايستى محرمانه مسلح شده و آماده ى جنگ باشد.» پس از آن نگهبانانى در جاهايى مستقر فرمود تا راهها را نگهبانى نمايند تا اخبار جنگ و وضعيت مدينه به مكه گزارش نشود.

در مدينه چهارهزار مرد مسلح جمع شدند و يك نيروى شش هزار نفرى هم از قبايل مختلف سرتاسر راه با آنها ملحق گرديدند.

هم اكنون عباس عموى پيغمبر كه در نظر كفار قريش شخص محترمى بود مكه را براى مهاجرت به مدينه ترك كرده بود و چنين اتفاق افتاد كه با پيغمبر در ميان راه ملاقات نمايد.

عباس «عموى پيغمبر» ناگزير بود تا آن وقت در مكه بماند زيرا شغلش چنين اقتضاء مى كرد و در ضمن او به نفع پيغمبر هم جاسوسى مى نمود. پس از آن او با پيغمبر تا پايان عمر همراه بود و طرف مشورت مسلمانان قرار مى گرفت.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مسلمانان را به جلو راهنمايى كرد تا اينكه به نزديكيهاى مكه رسيدند و براى اينكه اهالى مكه را به وحشت اندازد دستور داد تا بر روى تپه هاى اطراف هيزمها را به آتش بكشند.

هم اكنون عباس از پيغمبر جدا شده بود تا كسى را سراغ گرفته درباره ى عظمت و شكوه سپاه پيغمبر به قريش اعلام خطر كند و به آنها گوشزد نمايد كه تنها چاره ى كار تسليم است.

ضمناً ابوسفيان جهت خبرگيرى و رسيدگى به اوضاع و احوال اطراف، از مكه خارج شده بود. موقعى كه با ديگرى حرف مى زد عباس صداى او را شناخت. او را صدا كرده و آهسته چنين گفت: ده هزار مرد مسلح گوش به فرمان كه حاضرند از صميم قلب به نام محمّد فداكارى نمايند.

هم اكنون پيغمبر را همراهى مى كنند و مطمئناً طايفه ى قريش نمى تواند در برابر آنها ايستادگى نمايد و به طورى كه مى بينى خطرهاى بسيارى قبيله ى تو را تهديد مى كند، چه بهتر كه مستقيماً به حضور پيغمبر رسيده به خدا و پيغمبرش محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايمان آورى. ابوسفيان از روى اكراه و بى ميلى آن را پذيرفت و تمام اين مدت را از ترس مى لرزيد.

عباس براى اينكه او را بيشتر به وحشت اندازد از ميان جمعيت لشكر عبور داد تا عظمت و شكوه سپاه محمّد را به او نشان دهد. بالاخره آنها اجازه گرفتند تا به خدمت پيغمبر برسند. پس از اينكه كلماتى بين آنها رد و بدل شد عاقبت ابوسفيان از ترس جان تسليم گرديد.

متعاقب اين جريان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اخطارى اين چنين منتشر كرد: «حالا ابوسفيان مى تواند جان آنهايى كه به خانه كعبه و خانه ى ابوسفيان پناه مى برند بيمه كند و آنهايى كه اسلحه را بر زمين گذارند و اعلام بى طرفى نمايند تحت حفاظت مسلمانها خواهند بود.»

اگرچه ابوسفيان به دروغ و از ترس خود را مسلمان وانمود كرد ولكن آن علت اصلى فتح مكه بدون كشتار و خونريزى شد زيرا بت پرستان قريش هيچ گونه تصميمى مستقلاً بدون نظر او نمى گرفتند.

به هر حال او به دنبال مأموريت خود رفت تا مشاهدات خويش را براى بحث با طايفه ى قريش در ميان گذارد. در وهله ى اول آنها تصور نمى كردند كه قضيه حقيقت داشته باشد و قوياً او را سرزنش كردند و اصرار مى ورزيدند تا در مقابل مسلمانان ايستادگى نمايند اما وقتى همان اخبار را از ديگران نيز دريافت كردند خود را تسليم پيش آمدها نمودند.

بالاخره پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سوار بر شتر كه پنج هزار مرد مسلح گرداگرد او را گرفته بودند با شكوه و عظمت غيرقابل وصفى وارد مكه شد. اهالى چنان روحيه ى ضعيفى داشتند كه كسى نمى توانست تصميم به مقاومت گيرد. اكنون مسلمانها شهرى را كه مدتهاى طولانى مركز شرك و بت پرستى بود اشغال كردند و پيغمبر پس از استراحت كوتاهى عازم زيارت مسجد بزرگ كعبه «مسجدالحرام» گرديد.

در وهله ى اول او با نيزه اش بتها را يكى پس از ديگرى شكست و حضرت علىعليه‌السلام تمام اين مدت به او كمك مى كرد چند بت بزرگ بالاى كعبه نصب شده بودند و حضرت على فرمان يافت تا روى شانه هاى مبارك پيغمبر بايستد تا طبقه ى بالاى كعبه را از بتها پاك نمايد.

البته حضرت علىعليه‌السلام تنها كسى بود كه افتخار ايستادن بر روى شانه هاى پيغمبر نصيبش گرديد.

سپس پيغمبر با مردم روبرو شد و فرمود: «شما درباره ى من بد كرديد، شما انكار نبوت من نموديد، شما مرا سخت تحت فشار قرار داديد و مجبور كرديد وطنم را به سوى مدينه ترك كنم، شما اغلب اوقات مرا آسوده نگذاشتيد و قبائل مختلف عرب و يهوديان را پيوسته تحريك مى كرديد تا بر عليه مسلمانها جنگ و خونريزى نمايند به طورى كه بسيارى از آنها جلوى چشم من كشته شدند.»

اكنون همه ى كسانى كه حاضر بودند پيش خود خطاهاى خود را يادآورى مى نمودند و مى گفتند: «مسلماً همه ى ما را از دم شمشير خواهد گذراند يا ما را زندانى مى كند و زن و فرزندان ما به اسيرى گرفته خواهند شد.»

آنها غرق در چنين افكارى بودند كه ناگهان پيغمبر سكوت را شكست و فرمود: «چگونه درباره ى من فكر مى كنيد و حالا چه مى گوئيد؟»

تمام مردم با يك زبان جواب دادند: «ما درباره ى شما بسيار عالى فكر مى كنيم و جز خوبى و مهربانى از طرف شما چيزى نمى دانيم شما بزرگ و برادر عزيز ما هستيد.»

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه ذاتاً به قدر كافى مهربان بود فرمود: «من فقط آنچه كه برادرم يوسف به برادران ستمگرش فرمود با شما مى گويم.» قرآن مى گويد: «امروز سرزنشى براى شما نخواهد بود خدا شما را عفو نمايد و خدا مهربانترين مهربانهاست.» من هم اكنون به شما اعلام مى دارم: «برويد به زندگيتان برسيد و حالا تمام شما آزاد هستيد.»

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به منظور برحذر داشتن اقوام و فاميلش از سؤاستفاده از مقام و منزلت خودش، سخنرانى كوتاهى ميان اعضاى خانواده ايراد نمود و ظلم و ستم و تبعيض بى جهت را محكوم كرد و به توسعه عدالت و تساوى حقوق بين تمام طبقات مردم اشاره فرمود و گفت: «اى فرزندان هاشم (حضرت محمّد از خانواده هاشم منشعب از قبيله ى قريش مى باشد) من فرستاده خدا هستم به سوى تمام انسانها و هيچ گونه آشنايى و محرميت در دين و روز رستاخيز مؤثر نيست. هر كسى پاسخگوى اعمال خودش مى باشد و قوم و خويش بودن با من منظور شما را برآورده نمى كند.»