امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام27%

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11999 / دانلود: 3346
اندازه اندازه اندازه
امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام

امام علی (علیه السلام) آفتاب متمدن اسلام

نویسنده:
فارسی

عزل معاويه

مسلماً فرمانروايان قبلى و افراد ثروتمند و با نفوذ چون طلحه و زبير هرگز با خلافت امام علىعليه‌السلام راضى نمى شدند «چون او را خوب مى شناختند كه جز حرف حسابى، چيز ديگرى به خرجش نمى رود» امّا شكوه و عظمت انقلاب آنها را وادار به سكوت كرد. اگرچه از آن زمان كه آنها عضو شوراى شش نفره شدند خود را در رديف و هم رتبه ى امام على قرار مى دادند وليكن عاقبت مجبور شدند برخلاف ميل باطنى خود با حضرت بيعت كنند.

روز بعد امام على در نطقى كه برنامه ى دولت را اعلام مى نمود فرمود: «بدين وسيله به اطلاع عموم مى رسانم كه حكم توقيف اموال كسانى كه پول و ثروت را از طريق غيرقانونى به دست آورده اند صادر خواهم كرد و آنها را به زندان افكنده و خطاكاران را مورد تعقيب قرار خواهم داد.»

آنها كه چيزهاى معلومى را از خزانه ى ملّى اختلاس كرده بودند، از سخنان امام خشمگين شده و در موضوع بيعت با ايشان غمگين و افسرده شدند.

او عقيده داشت كه تمام طبقات مردم چه عرب يا غيرعرب، سفيدپوست يا سياه پوست در برابر قانون مساوى هستند.

او هيچ وقت نمى خواست يك اقليتى هرچه دلش مى خواهد انجام دهد و آنچه كه از يك اكثريتى با زور مى گيرد، انبار كند. او هرگز به حكومت يك اقليتى بر اكثريّت از مردمى بيچاره و بينوا كه از بى عدالتى مى نالند و كسى نيست كه آنها را نجات دهد رضايت نمى داد.

امام على فرموده است: «مساوات را بين خودتان پايه گذارى كنيد و بين يكديگر تبعيض قائل نشويد زيرا قلبها آماده ى دوبينى و اختلاف هستند.»

امام على همچنان فرموده است: «من نمى توانم زير بار اين بى عدالتى بروم كه گروهى از مردم براى خاطر اشراف زادگى و سركردگى قبايل دسترنج حاصل از درآمد مردم معمولى را بگيرند و سپس به آنها با چشم حقارت نظر كنند.»

موقعى كه تشريفات بيعت پايان يافت، طلحه و زبير برخلاف انتظارشان توسط امام علىعليه‌السلام دعوت به همكارى در امور دولت نشدند. آنها تصميم گرفتند تا به ملاقات امام بروند و فرمانروايى كوفه و بصره را درخواست نمايند.

به مجرّد اينكه آنها به دارالخلافه رسيدند، به حضور حضرت بار يافتند. امام علىعليه‌السلام مشغول كارهاى مربوط به خلافت بود. ناگهان شمع را خاموش كرد و فوراً شمع ديگرى را روشن نمود. وقتى كه آنها علت را جويا شدند، او جواب فرمود: «شمع اولى متعلق به بيت المال و خزانه ى ملى بود و من هم مشغول امور دولتى بودم، چون شما براى كارهاى شخصى اينجا آمده ايد من شمع مال خودم را روشن كردم.» آنها نگاهايشان را به هم دوخته و آنجا را مأيوسانه ترك كردند.

بسيارى از سياستمداران از زمان قديم بر حضرت امام على ايراد گرفته اند كه آيا صلاح نبود او با گفتارش اصحاب بزرگ پيغمبر را كه خيلى با نفوذ بودند بر عليه خود تحريك نكند. وانگهى چرا او نسبت به فرمانداران سابق روى مساعد نشان نداد و باعث شد كه آنها براى او مشكلاتى فراهم كنند؟ آيا صلاح نبود صبر كند تا او بر امور مملكتى مسلّط و بعد وضعيت را طبق دلخواه خود تغيير دهد؟

آن اعتراضات وارد نيست، زيرا شيعه را عقيده بر آن است كه امام علىعليه‌السلام نماينده و مظهر خدا و پيغمبر بود بر روى زمين و او از آن مردانى نبود كه دروغ بگويد و يا مردم را فريب داده، براى حفظ قدرت خودش، در حقيقت طرز حكومت اديان الهى با ساير حكومتها قابل مقايسه نيست.

اسلام بر روى انسانيت، تساوى حقوق، عدالت و ساير صفات پسنديده بنا شده است و منظور اصلى، راهنمايى مردم است به سوى يكتاپرستى و دين دارى و مقام امامت مصون از گناه است، بنابراين امام على نزد خدا مسؤول بود. هرگاه مأمورين دولتى اش به قانون تجاوز مى كردند.

اخلاق طبيعى و وظيفه ى دينى او ايجاب مى كرد كه قانون شريعت را به اجرا درآورد، بنابراين او هميشه با صراحت لهجه آنچه كه درست و حقيقى بود بيان مى فرمود و كار نداشت كسى خوشش بيايد و يا رنجيده و مكدّر شود.

آنها كه از چيزهاى معمولى در زمان عثمان سؤاستفاده كرده بودند، انتظار داشتند امام على دست آنها را در امور مملكتى باز گذارد يا الاقل در تصميمات كلى آنها را طرف مشورت خود قرار دهد.

امام علىعليه‌السلام چون يك مرد عملى و تن به احساسات و يا سخنان سفسطه آميز نمى داد، مشهور بود و مردم نسبت به او احترام زيادى قائل بودند. با اين وصف چند نفرى از آنها از حقيقت و راستى او بيزار بودند، به طورى كه او خودش فرموده است: «آنها كه عدالت من آنها را آزار مى دهد، چگونه بى عدالتى را تحمل مى كنند.»

از طرف ديگر رابطه ى بين حضرت علىعليه‌السلام و ام المؤمنين عايشه زوجه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علت سؤتفاهماتى قطع شده بود و هميشه با حضرت على لجاجت مى كرد. او قبلاً مردم را بر عليه عثمان تحريك به شورش مى نمود، زيرا او مطمئن بود شوهر خواهرش زبير يا طلحه عموزاده اش جانشين عثمان خواهند شد. از اين رو هميشه مى گفت: اين كفتار پير را بكشيد، خدا او را بكشد، عثمان در حقيقت مرتد شده است

«الف- ابن ابى الحديد، در كتاب شرح نهج البلاغه، جلد دوم، صفحه ى ۷۷،

ب- مسعودى، در كتاب اخبارالزمان،

ج- سبط ابن جوزى، در كتاب خواص الامه،

و تعدادى ديگر از دانشمندان سنى.»

«از دين برگشته است». وقتى كه فهميد مردم با امام على بيعت كرده اند، تصميم گرفت كه مقاومت نموده و مخالفت كند. براى انجام نيت خود، مدينه را به سوى مكّه ترك گفت تا بر عليه امام على كارشكنى نمايد. اين زمان او از روى دلسوزى مى گفت: «عثمان مظلومانه كشته شد و من انتقام او را از كشندگانش خواهم گرفت، به پاخيزيد و مرا يارى كنيد.»

با شنيدن اين موضوع، طلحه و زبير به ملاقات امام على رفتند تا اجازه مرخصى گرفته به عنوان زيارت خانه ى كعبه به مكّه بروند.

امام على فرمود: «مطمئن هستم كه شما نقشه هايى بر عليه من داريد اما تا آن زمان كه صلح عمومى را به هم نزده ايد، من كارى با كار شما ندارم»، آنها در حقيقت مى خواستند در آن توطئه اى كه به وسيله ى عايشه در مكه در شرف تكميل بود، شركت نمايند.

با وجود اين حقيقت كه امام علىعليه‌السلام به نقشه هاى آنها پى برده بود، آنها را زندانى نكرد، زيرا به عقيده ى او توقيف كسى كه فقط خيال فتنه دارد و هنوز آن را به عمل درنياورده است جايز نيست، زيرا امكان دارد او پشيمان شده و عملى انجام ندهد.

آيا تاكنون شنيده ايد كه فرماندهى براى خاطر رعايت قانون از يك خطر احتمالى غفلت كند؟

تا آن جا كه تاريخ ياد دارد به مجردى كه يك فرمانده احساس خطرى بنمايد، مانع را بدون دليل خاصى با كشتن و توقيف، از سر راه خود بر مى دارد. اما امام علىعليه‌السلام به طلحه و زبير فرمود: «شما آزاد هستيد و به هر كجا كه مى خواهيد برويد، به شرط اينكه صلح عمومى را بر هم نزنيد.» قرآن مى گويد: «اكراه در دين نيست، به درستى كه كمال از ضلال آشكار شده، هر كه به طغيانگران كافر شود و به خدا ايمان آورد به دست آويز محكمى چنگ زده كه گسستنى نيست.» (سوره ى ۲، آيه ى ۲۵۵) از اين رو امام على حداكثر آزادى را به مسلمانان تا آن زمان كه به آزادى ديگران لطمه نزده اند «آرامش عمومى را بر هم نزده اند» عطا فرمود.

«امروزه كلمه ى آزادى مورد بحث و تفسير اغلب نويسندگان و روشنفكران قرار گرفته و مقامات صلاحيت دار هم آن را مورد تجزيه و تحليل قرار مى دهند، صرف نظر از معانى گسترده ى اين كلمه، آزادى مورد نظر امام علىعليه‌السلام چنانكه در فصلهاى آينده شرح داده خواهد شد، مخصوصاً در ضمن نامه ى تاريخى آن حضرت به مالك اشتر فرماندار مصر، آن است كه مردم وظايف اولياء امور را بدانند و رعايا نيز پا را از محدوده ى وظايف خود فراتر نگذارند و هر آينه صاحب منصبى در اموال عمومى سؤاستفاده و اختلاس نمود، هر كسى آزاد باشد و بتواند مراتب را به مقامات بالا گزارش نمايد.

امام علىعليه‌السلام در چند قسمت از نهج البلاغه مردم را تحريك مى فرمايد تا حق از دست رفته ى خود را مطالبه كنند.»

تمام اصحاب پيغمبر با امام علىعليه‌السلام بيعت كردند، جز سه نفر: معاويه فرمانفرماى سوريه، عبدالعزیز فرزند خليفه ى دوم عمر و سعد بن ابى وقاص، دو نفر آخرى مهم نبودند، اما معاويه شخص با فراست و زيركى بود كه به هيچ وجه پاى بند به اصول اخلاقى نبوده و به قوانين دينى توجهى نمى كرد. او هميشه با امام علىعليه‌السلام دشمنى مى ورزيد و منتهاى آرزويش حصول مقام خلافت بود.

هنگامى كه در زمان امام حسنعليه‌السلام او بر كوفه تسلط يافت خطاب به مردم گفت: «من اينجا نيامده ام تا مسايل دينى شما را درست كنم، همانا چيزى كه مى خواستم تسلّط بر شما بود و سرانجام او عهده ى آن برآمدم.»

او مردى بود كه در ظرف مدّت بيست سال مخصوصاً در زمان خلافت عثمان قدرت يافته بود.

امام علىعليه‌السلام طبق وظيفه ى دينى تصميم گرفت معاويه را عزل كند. اما كسى گفت: «صلاح نيست كه به اين زودى او را از حكومت منفصل نمايى، آن كار وقت زيادى لازم دارد، يك كمى صبر كن وقتى كه حكومت شما سر و صورتى پيدا كرد، هر كارى كه ميل دارى انجام بده.»

امام علىعليه‌السلام در جواب فرمود: «آن با عقيده من جور درنمى آيد زيرا من در برابر خدا مسؤولم، چنانچه او در حكومت من به قانون و حقوق مردم تجاوز كند، من در روز قيامت بازخواست خواهم شد.»

اكنون بر اثر تبليغات عايشه چند نفر از ثروتمندان و مأمورين دولتى سابق با او هم عقيده شدند. آنها به اين نتيجه رسيدند كه عراق مخصوصاً مردم بصره را بر ضدّ امام علىعليه‌السلام به شورش و طغيان تحريك نمايند زيرا در آنجا، هم قبيله هاى آنها مقيم بودند كه آن براى آنها دريچه ى اميدى بود.

سرانجام يك سپاه سه هزار نفرى به هزينه ى فرمانداران سابق به سوى بصره حركت كرد. وقتى كه عايشه در شُرُف ترك مكه بود، به ملاقات ام سلمه زوجه ديگر پيغمبر رفت، باشد كه او را در اين سفر همراهى كند.

ام سلمه كه زنى مهربان و خيرخواه بود، درصدد برآمد تا بعضى از سخنان حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را درباره ى امام على به عايشه يادآورى كند. او گفت: «اگر به خاطر داشته باشى يك روز من به اتفاق پيغمبر وارد اتاق تو شديم و همان وقت حضرت علىعليه‌السلام وارد شد و با پيغمبر براى يك مدت نسبتاً طولانى درگوشى صحبت كرد.» تو خواستى به او اعتراض كنى و با على چنين حرف به ميان كشيدى: «امروز نوبت من است كه پس از نه روز از پيغمبر پذيرايى كنم، تو حالا آمده اى تا نظرش را از من به چيزهاى ديگر متوجه سازى.» من مشاهده كردم كه چهره ى حضرت پيغمبر از غضب سرخ شد و فرمود: «آرام باش عايشه، هر كس كه او را مكدّر نمايد خارج از گروه مؤمنين است.» و تو در حالى كه غصه دار بودى برگشتى.

عايشه گفت: آرى به خاطر دارم.

ام سلمه اضافه كرد: آيا به ياد دارى يك روز وقتى كه سر مبارك پيغمبر را شستشو مى دادى و من مشغول پختن هيس بود «يك نوع آش عربى» ناگهان پيغمبر سر را بلند كرد و فرمود: «اى كاش مى دانستم به كدام يك از شما سگهاى منطقه ى هوآب (قصبه اى است در نزديكيهاى بصره) پارس خواهند كشيد، او مسلماً در قيامت لعنت شده است.» سپس من گفتم: به خدا و پيغمبرش پناه مى برم اگر من باشم. سپس پيغمبر به تو اشاره كرد و فرمود: «مواظب باش تو آن زن نباشى.»

عايشه گفت: بلى ياد دارم.

ام سلمه گفت: «باز تو را خاطرنشان مى سازم، يك روز من و تو همراه پيغمبر در سفر كوتاهى بوديم كه ابوبكر و عمر به ما ملحق شدند تا زير سايه ى درختى استراحت كنند و حضرت علىعليه‌السلام مشغول وصله زدن كفش پيغمبر بود. آنها به پيغمبر گفتند: (اجازه مى خواهيم سؤال كنيم عاقبت چه كسى جانشين شما خواهد شد تا پس از شما به او پناه بريم؟) پيغمبر در جواب فرمود:( من او را مى شناسم و به شايستگى و كاردانى او گواهى مى دهم، اگر من او را به شما معرّفى كنم شما از او فاصله مى گيريد همچنان كه پسران اسرائيل از هارون جدايى گرفتند). سپس من از پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسيدم: چه كسى امام و پيشواى ما خواهد بود؟ او فرمود: (كسى كه به كفشهاى من وصله مى زند). سپس من و تو خودمان ديديم كه حضرت على كفشهاى پيغمبر را تعمير مى كرد.»

عايشه گفت: آرى در نظرم هست.

ام سلمه گفت: «اگر چنين است چرا به بهانه ى خونخواهى عثمان مردم را تحريك مى كنى تا بر عليه حضرت على شورش كنند؟»

او گفت: من قصد دارم امور مسلمانها را اصلاح كنم. «ابن ابى الحديد، در شرح نهج البلاغه و او از ابو مخنف لوط بن يحيى عضدى نقل كرده است.»

همان طور كه پيغمبر فرموده بودند عايشه در مسير راهش به طرف بصره به مكانى رسيد كه سگهايى چند بر او پارس كشيدند و اين موضوع اخطار پيغمبر را به ياد او آورد.

او از كسى كه افسار شترش را مى كشيد، نام آنجا را پرسيد. وقتى فهميد نام آن سرزمين هواب است و او همان كسى است كه پيغمبر در خاطر داشته، از اين كه بيشتر جلو برود خوددارى كرد. طلحه و زبير به دروغ شهادت دادند كه آن مكان هواب نيست و سپس پنجاه نفر ديگر به تبعيت از آنها همان گونه شهادت دادند تا اين كه او بالاخره تصميم گرفت به راه خود ادامه دهد.

آن مايه ى تعجب مردم بود وقتى كه مشاهده كردند عايشه سوار بر شتر به سوى ميدان جنگ مى رود.

قرآن خطاب به زنان پيغمبر مى گويد: «در خانه هايتان آرام گيريد و جلوه گرى زمان جاهليت را پيش مگيريد...» (سوره ى اجزاب، آيه ى ۳۳).

او بدين طريق شكوه و وقار خود را از دست داده بود.

وقتى كه آنها به دروازه ى شهر بصره رسيدند فرماندار، عثمان بن حنيف با مردانش از بصره بيرون آمدند و جلو راه آنها ايستادند به طورى كه دو طرف در حالت جنگ قرار گرفتند. سرانجام جنگ در گرفت و تعدادى از دو طرف كشته شدند. با مداخله عايشه جنگ متوقف گرديد و آنها به اين توافق رسيدند كه به همان حالت باقى بمانند تا امام علىعليه‌السلام وارد بصره شوند.

اما پس از كمتر از چهل وهشت ساعت آنها به افراد فرماندار بصره شبيخون زده و چهل نفر بى گناه را به قتل رساندند، سپس عثمان حاكم بصره را به شدت كتك زده و شروع به كندن موهاى صورتش نمودند. در ضمن آنها بيت المال و انبار حبوبات را غارت و مجدداً بيست نفر ديگر از نگهبانان را كشتند.

يك اشراف زاده بصره به نام حكيم بن جبله رؤساى مهاجمين را ملاقات كرد تا حمله و جنگ را متوقف سازند اما جنگ بين آنها در گرفت و سرانجام حكيم با هفتاد نفر از يارانش كشته شدند.

وقتى كه حضرت امام علىعليه‌السلام از حركت سپاه به طرف بصره مطلع گشت به اتفاق پانصد نفر از ياران پيغمبر مدينه را به قصد بصره ترك فرمود. در آن وقت كه به ذيقار «مكانى است بين بصره و كوفه» رسيدند، او فرزند گرامى اش حضرت امام حسن را با عمار بن ياسر، كه از اصحاب بزرگ پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، به كوفه اعزام داشت تا مردم را براى جنگ دعوت كنند. اگرچه ابوموسى اشعرى فرماندار كوفه مخالفت مى كرد و مشكلاتى به وجود مى آورد اما تعداد هفت هزار مرد جنگى به سپاه امام على پيوستند.

قبل از اينكه حضرت به نزديكيهاى بصره برسند، سربازان ديگرى تحت پرچمهاى مختلف با سپاه امام متّحد شدند.

بسيارى از اصحاب بزرگ پيغمبر و جوانان بنى هاشم «خويشان امام على» و فرزندان عزيزش امام حسن و امام حسين و محمد حنفيه در سپاه حضرت ديده مى شدند.

امام علىعليه‌السلام از اسب پياده شده و چهار ركعت نماز به جاى آورد و سپس روى زمين به سجده افتاد. شنيده شد كه امام براى دشمنانش دعا مى كرد. او مى گفت: «اى خداى نگهدارنده ى زمين خير و خوبى آنها را نصيب ما فرما و از شرّشان ما را حفظ كن.» ابتدا او يك قاعده ى كلى را به اطلاع سپاهيانش رسانيد مبنى بر اينكه هيچ كس حق ندارد قبل از اينكه دشمن به او حمله كند، به آنها حمله ور شود. سپس او بدون اسلحه جلو آمد و طلحه و زبير را به شهادت طلبيد و فرمود: «هر دو شما و عايشه مى دانيد كه من از گناه خون عثمان معاف هستم (كشته شدن او به واسطه ى كوتاهى من نيست). من هرگز اين چيزها كه شما درباره ى او مى گفتيد آشكار نخواهم كرد. آيا من شما را مجبور با بيعت خودم كردم يا شما از روى ميل بيعت نموديد.» با اين گفتار زبير تا اندازه اى نرم شد اما طلحه به خشم آمد و در حالتى كه غرولند مى كرد، آنجا را ترك نمود.

جوانى با كسب اجازه در حالى كه قرآن در دست داشت، جلو دشمن آمده آنها را به صلح دعوت نمود اما با تير كشته شد. بدين وسيله آنها اعلام جنگ دادند.

عمارياسر آن صحابى بلندمرتبه پيغمبر رفت تا آنها را از نتايج وخيم جنگ با خبر سازد اما دلايل او هم در آنها اثر نكرد و با تيرهايى از هر سو جواب داده شد.

اما علىعليه‌السلام هنوز هم به افرادش اجازه ى حمله نداده بود. او به اين عقيده بود كه گفتگوى بين دو طرف قبل از شروع جنگ راه حل اختلاف است. بنابراين هنوز هم اجازه ى جنگ صادر نفرموده بود كه سپاه مقابل شروع به رگبار تير نمودند به طورى كه چند مرد جنگى از سپاه امام كشته شدند. با ملاحظه ى اين جريان، امام على بدون اينكه اسلحه بپوشد مقابل دشمن با صداى بلند فرمود: «كجا است زبير؟» وقتى زبير امام را بدون اسلحه مشاهده كرد از صف بيرون آمد و جلو امام ايستاد. امام علىعليه‌السلام فرمود: «اى زبير آيا به ياد دارى روزى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به تو فرمود كه تو با من جنگ خواهى كرد و خطا از طرف توست؟» زبير جواب داد: آرى او چنين گفت.

امام علىعليه‌السلام سؤال فرمود: «پس چرا با اين وصف به ميدان جنگ آمده اى؟»

زبير جواب داد: من به خاطر نداشتم و من به ميدان جنگ نمى آمدم چنانچه آن را به ياد داشتم. امام فرمود: بسيار خوب حالا كه به ياد آوردى. او گفت: آرى و با گفتن اين كلمه يكسره پيش عايشه رفت و بعد از گفتگوى كوتاهى زمام اسبش را برگرداند و ميدان جنگ را ترك نمود.

موقعى كه امام به سپاه خود برگشت متوجه شد كه دشمن به طرف راست و چپ لشكرش حمله كرده است.

او فرمود: «اكنون عذر و بهانه تمام است.» و سپس فرزندش محمد حنفيه را صدا كرد و فرمود: «به دشمن حمله كن.» اما باران تير دشمن او را متوقف ساخت. امام علىعليه‌السلام فرياد كشيدند: «با اينكه بيم خطر دارى، حمله كن و ميان تيرها و نيزه ها جلو برو.» اما او به علت طوفان تير مردد بود.

امام فرمود: «چرا جلو نمى روى؟»

او گفت: پدر جان در اين باران تير راهى پيدا نمى كنم كه جلو بروم.

امام على با مشاهده ى اين دودلى از طرف محمد، شمشير و پرچم را از او گرفت و چنان جنگى كرد كه اضطراب و ترس از اول تا آخر سپاه دشمن را فرا گرفت و به هر طرف كه حمله مى كرد، جبهه از دشمن آزاد مى شد و بدنها و سرهاى زيادى زير پاهاى اسبها ديده مى شدند.

سپس برگشت و به فرزندش فرمود: «اين طور بايد جنگ كرد.» در اين زمان محمّد شمشير را گرفت و با يك گروه از انصار به دشمن حمله كردند، به طورى كه سرها و بدنهاى زيادى بر زمين در خون مى غلتيد.

آن طرف ميدان جنگ، دشمن با فداكارى از شتر عايشه دفاع مى كردند. امام على دستور فرمود: «ساق پاى شتر را قطع كنيد آن شيطان است.» و حمله ى شديدى آغاز نمود كه آنها گويى چون برگ كاه جلو شمشيرش به پرواز درمى آيند و بالاخره فرياد «صلح» از هر سو شنيده شد.

به مجرد اينكه شتر از پهلو و سينه به زمين افتاد، دشمن به طرف بيابان فرار كرد و عايشه را در بحبوحه ى جنگ تنها گذاشت، اما هزاران نفر براى سرپا نگاه داشتن شتر كشته شده بودند.

عايشه با مشايعت برادرش محمدبن ابوبكر به منزل صفيه دختر حارث در بصره فرستاده شد و سپس امام علىعليه‌السلام او را با احترام به سوى مدينه روانه كرد.

اين جنگ در يك بعدازظهر شروع و همان بعدازظهر هم خاتمه يافت و از لشكر بيست ودوهزار نفرى امام على يك هزار و هفتاد نفر كشته شدند و از لشكر سى هزار نفرى دشمن هفده هزار نفر به خاك هلاكت افتادند.

وقتى كه امام علىعليه‌السلام بر عايشه غالب شد، به جاى اينكه او را از خطايى كه كرده سرزنش نمايد، به حد كافى با او مهربانى نمود.

او همچنان بر كينه توزترين و سرسخت ترين دشمنانش مثل مروان، عبدالله بن زبير و ديگران در اين جنگ پيروز گرديد، اما آنها مورد عفو و بخشش قرار گرفتند تا هر كجا مى خواهند بروند «به همان طريقى كه بت پرستان پس از فتح مكه به دست پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عفو گرديده و آزاد شدند».

وقتى براى كشته شدگان در جنگ دعا مى كرد، شنيده شد كه مى فرمايد: «پروردگارا اگر اينها نادانسته و يا براى برقرارى حق و عدالت با من جنگيدند آنها بى گناه بودند (اميدوارم مورد آمرزش قرار گيرند).»

تا آنجا كه تاريخ به خاطر دارد هيچ فرماندهى تاكنون پس از پيروزى چنين با گذشت و با سخاوت رفتار نكرده است.

عفو و گذشت امام علىعليه‌السلام بيش از آن است كه بتوان به حساب آورد.

او در نامه ى مشهورش به مالك اشتر فرماندار مصر نوشت: «مردم معمولاً در معرض ضعف و ناتوانى هستند و آنها ممكن است به عمد يا غيرعمد اشتباهاتى مرتكب شوند. تو بايستى آنها را عفو نمايى. اگر مى خواهى خدا تو را عفو نمايد، براى عفو و بخششى كه نموده اى پشيمان مشو و هرگاه كسى را تنبيه نمودى خوشحالى مكن.»

عزل معاويه

قطع نظر از ساير مشكلات و گرفتاريهاى امام علىعليه‌السلام ، حكومت معاويه از جمله مسائلى بود كه او در آغاز خلافتش با آن روبه رو شد.

موقعى كه سوريه به دست مسلمانان فتح شد، يزيد «پسر ابوسفيان» برادر بزرگتر معاويه توسط ابوبكر خليفه ى اول، فرمانرواى آن ناحيه گرديد و سپس معاويه در زمان عمر خليفه ى دوم جانشين او گرديد.

بنابراين خاندان بنى اميه قبل از خلافت مولا اميرالمؤمنين مدت بيست وپنج سال بر سوريه حكومت مى كردند. اين زمان طولانى كافى بود كه شخص هوشيار و زيركى چون معاويه اقدامات اوليه را براى بسط حكومت خود به عنوان خليفه مسلمين به جا آورد و او سرانجام موفق شد تا آن را انجام دهد.

او طبيعتاً در خاموش كردن صداى مخالفان بسيار استاد بود و ادعاها و خواسته هاى آنها را مى دانست.

از طرف ديگر سوريه از ثروتمندترين كشورهاى مستملكات اسلامى بود و معاويه كه نسبت به هزينه كردن بيت المال بى توجه بود، به آسانى مى توانست بر مشكلات غلبه كند و آنها كه مى خواستند خود را بر مردم تحميل نمايند، در سوريه دور هم جمع مى شدند و منتهاى كوشش خود را در استحكام حكومت او به كار مى بستند.

بعضى از خرده گيرها بر امام على ايراد مى گيرند و به اين عقيده هستند كه او قادر نبود امور مملكتى را اداره كند و نمى دانست چگونه از عهده ى وظيفه اش برآيد، اما غافل از اينكه ساير اقسام حكومتها با حكومت اسلامى قابل مقايسه نيستند.

اختلاف در اين است كه در قانون شريعت به هيچ وجه تقلب، فريب و دروغ مصلحت آميز وجود ندارد، از اين لحاظ امام علىعليه‌السلام نمى توانست با معاويه كه در مسايل دينى بى تفاوت بود كنار بيايد.

علاوه بر اينها او از بيعت با حضرت امتناع ورزيده بود. با وجود اين حقيقت كه تمام مسلمانها و اصحاب بزرگ پيغمبر، قلباً خود را تسليم او كرده به همان قسمى كه با خلفاى سابق بيعت كرده بودند. «البته اين عبارت آخرى را خود امام در نامه اى به معاويه متذكر شدند تا راه بهانه را بر او ببندند.»

به هر حال چند نامه بين آنها رد و بدل شد. متأسفانه صلاح ديد و نصيحتهاى امام در معاويه تأثيرى نداشت و عاقبت جنگ صفين اتفاق افتاد.

جنگ صفين

عاقبت معاويه تدارك جنگ ديد و با چهل هزار سرباز رهسپار حوزه ى فرمانروايى امام على شد. آنها به منطقه اى مرزى بين سوريه و عراق، به نام صفين رسيدند. معاويه زودتر از امام وارد آنجا شد و سرتاسر رودخانه را اشغال نموده، راه آب به طرف آبشخور را مسدود نمود به طورى كه جز خودشان هيچ كس ديگر نمى توانست آب بياشامد.

سپاه امام علىعليه‌السلام رسيدند و بسيار تشنه بودند و متوجه شدند كه آنجا جايى براى آنها نيست تا از آب استفاده كنند. دشمن به دقّت بر روى آب نظارت داشت به طورى كه گرفتن آب به آسانى ميسر نبود. حضرت براى معاويه پيامى فرستادند ولى او از باز كردن راه آب امتناع ورزيد. امام على ناچار به افرادش فرمود: 'به پاخيزيد و به وسيله ى شمشير آب را در اختيار گيريد.»

اين سربازان تشنه به نگهبانان آبشخور حمله ور شدند و آنها را پراكنده نموده، آنجا را در اختيار خود گرفتند.

اكنون عراقيها مى خواستند معامله ى به مثل نمايند «مانع شوند كه دشمن آب بردارد»، اما حضرت امام نمى خواست كه بدى را با بدى جبران كند و فرمود: «هيچ كس را مانع از آب نشويد». بنابراين همه كس مى توانست آزادانه آب بردارد. سپس امام علىعليه‌السلام چند نفرى را به سوى معاويه فرستاد تا نتايج جنگ را به او اخطار نمايد، باشد كه با دليل او را وادار به بيعت نمايند.

همچنين گروههاى ديگرى ميانجى كردند تا از خونريزى جلوگيرى شود اما معاويه مرتباً بهانه ى جنگ مى گرفت و جواب مى داد كه اجازه نمى دهد خون عثمان پايمال شود. او پيراهن خون آلود عثمان را روى منبر مسجد شام آويزان كرده بود كه هزاران نفر از مردم سوريه در اطراف آن براى بى گناهى عثمان گريه و زارى مى كردند و قسم خورده بودند كه انتقام خونش را مى گيرند، چون معاويه تقصير را به گردن امام انداخته بود، شاميان به طرفدارى معاويه برعليه امام علىعليه‌السلام جنگ را دامن مى زدند.

معاويه از زمان خليفه ى دوم عمر در سوريه يك حاكم مستبدى بود و هرگز تسليم امام على نمى شد تا مقامش را از دست بدهد. از اين رو او مسلمانها را گرفتار جنگى كرد كه اثر بد آن تا امروز هنوز باقى است. سرانجام جنگ درگرفت و سپاه نودهزار نفرى امام على با سپاه يكصد هزار نفرى سوريه روبه روى هم قرار گرفتند.

در هفته ى اول هر روز چند مبارز از دو طرف جلو مى آمدند و به يكديگر حمله كرده و نفرات زيادى كشته مى شدند و به اين طريق جنگ گسترده شد زيرا در هر قدمى خون چون جوى روان بود.

در روز هشتم ابن عباس پسرعموى پيغمبر با مالك اشتر، دو مرد با جرأت و شهامت به جناحهاى راست و چپ دشمن حمله كردند به طورى كه لشكر سوريه چند دفعه عقب نشينى كرد. در روز نهم خود امام علىعليه‌السلام با مردانشان جلو آمدند و چنان حمله اى به دشمن كردند كه همه ى ميدان جنگ تكان خورد و رديفهاى دشمن در ميان تيرها و نيزه ها از هم گسيخت. امام على جلو آمده و ايستاد در جايى كه معاويه ديده مى شد.

امام او را به مبارزه طلبيد و فرمود: «بيا به سوى من هر يك از ما كه كشته شديم ديگرى فرمانروا باشد.» اگرچه عمروبن عاص مشاور معاويه او را تشويق و تحريك كرد وليكن او شروع به عقب رفتن نمود به طورى كه تاريخ نويسان مى نگارند، امام على چنان شجاعت و رشادتى در صفين از خود نشان داد كه نظيرش به ندرت در تاريخ ديده مى شود.

هر طرف كه ظاهر مى شد رديفهاى دشمن از هم مى پاشيد و آنها چون مور و ملخ جلو شمشيرش پراكنده مى شدند. هيچ كس جرأت روبه رو شدن با او نداشت وگرنه در اولين حمله كشته مى شد. به همين سبب گاهى امام اسب و لباس را عوض مى كرد.

ناگهان در گيرودار جنگ مردى پريد جلو و به امام على حمله كرد. اما او از خطر خود را كنار كشيد و سپس چنان ضربه اى با شمشير به پشتش فرود آورد كه به دو نيم شد، به طورى كه مردم فكر كردند ضربه به هدف نرسيده است اما وقتى اسبش به حركت درآمد بدنش روى زمين افتاد. بعداً مردم فهميدند كه او امام على در لباس مبدل بوده است.

چند روزى به اين طريق گذشت و سپاه عراق چند برابر از لشكر سوريه، به علت حملات كمرشكن و پى درپى در شب الحرير «الحرير يك لغت عربى است و به معنى از درد ناله و زارى كردن است كه سگ از درد زوزه مى كشد. افتادگان در ميدان جنگ در آن شب از درد مى ناليدند و گريه و زارى سر مى دادند، آن شب را الحرير ناميده اند.» امتياز داشت و آن شب يورشهاى متوالى لشكر امام على تا صبح به منتهاى درجه رسيد. اكنون تعداد كشته شدگان به سى هزار نفر رسيده بود.

در روز دهم مالك اشتر و عبدالله عباس دوباره سخت بر دشمن حمله بردند و مردانشان چنان روح فداكارى از خود نشان دادند كه جرأت دشمن در هم شكست و نشانه هاى پيروزى عراقيها ظاهر گرديد. موقعى كه جنگ هنوز شدت داشت و دشمن دريافت كه پيروزى با شمشير امكان پذير نيست، عمروبن عاص كه منافق و مشهور به زيركى و بدجنسى بود نقشه كشيد تا حقه اى بزند.

او به معاويه پيشنهاد كرد و گفت: «پاره هاى قرآن را بر سر نيزه ها بالا برده و سربازان دو طرف را دعوت كنيم تا قرآن را حَكَم قرار داده طبق آن رفتار نمايند، اين عمل بين آنها دو دستگى ايجاد خواهد كرد، در نتيجه بسيارى از سربازان جنگ را متوقف خواهند كرد و دسته اى ديگر مايلند كه ادامه پيدا كند. در پايان نتيجه به دلخواه ما خواهد بود زيرا به اين طريق جنگ را براى مدتى به عقب مى اندازيم و از اين بدبختى و بيچارگى فعلى خلاص مى شويم.

پاره هاى قرآن بر سر نيزه ها بالا رفت و صورت جنگ را تغيير داد. وقتى كه امام علىعليه‌السلام متوجه شدند قرآن اسباب نيرنگ و فريب آنها شده فرمود: «مبادا گول بخوريد. آنها حيله گرى مى كنند تا از شكست آسوده و خلاص شوند، نه آنها علاقه و دلبستگى به قرآن دارند نه با دين سر و كارى، ما با آنها جهت پيروى از قرآن جنگ مى كنيم.

جنگ را ادامه دهيد تا بر اين دشمنِ در حال مرگ پيروز شويد.» اما متأسفانه قسمت اعظم لشكريان امام بناى داد و فرياد گذاشتند، جلو آمده گفتند: «ما رأى و فتواى قرآن را ترجيح مى دهيم و اگر شما به دعوت قرآن پاسخ ندهيد ما همان معامله اى كه با عثمان كرديم با شما هم رفتار مى كنيم. شما بايستى فوراً جنگ را متوقف سازيد.»

امام على منتهاى كوشش را انجام داد تا به آنها بفهماند، وليكن دلايل او به خرجشان نمى رفت.

آنها سخنان حضرت پيغمبر را فراموش كرده بودند: «علىعليه‌السلام هميشه همراه و ملازم قرآن است و قرآن هم پيوسته با اوست. آنها از هم جدا نمى شوند تا نزد من به حوض كوثر برسند»

«الف- حافظ ابن مردويه، در كتاب مناقب،

ب- حافظ هيثمى، در كتاب مجمعه، جلد هفتم، صفحه ى ۲۳۶،

ج- حكيم نيشابورى، در كتاب مستدرك، جلد سوم، صفحه ى ۱۳۴،

د- امام فخر رازى، در كتاب تفسير، جلد اول، صفحه ى ۱۱۱.»

(كوثر حوضى است پاك و مقدّس در بهشت).»

جنگ هنوز ادامه داشت و آنها امام را وادار كردند كه پيغامى براى مالك اشتر بفرستند تا از ميدان جنگ برگردد. «مالك اشتر به علت خلوص و ثبات قدم و استوارى در دين از اصحاب درجه ى اول و بلند پايه ى پيغمبر بود و پيغمبر به او كاملا اعتماد داشت. او در حقيقت در تمام مشكلات بازوى راست امام على بود و علاوه بر شجاعتش قدرت زيادى در سازماندهى و اداره ى كارهاى دولتى داشت. همين قدر كافى است كه خود امام فرمود: 'او با من آن چنان بود كه من با پيغمبر خدا بودم.»

وقتى كه مالك دستور را دريافت كرد، مايه ى تعجب او شد و گفت: «حالا وقت آن نيست كه من جنگ را واگذارم. به امام على بگو چند دقيقه اى صبر كند تا من با مژده ى پيروزى برگردم.» پيام مالك به امام داده شد، اما بسيارى از سربازان فرياد كشيده و اصرار داشتند كه مالك هرچه زودتر برگردد.

آن مرد به سوى مالك برگشت و گفت: «آنها همه شورش كرده اند، هرگاه جان امام نزد تو عزيز است فوراً برگرد.» مالك اشتر چاره اى نديد جز اينكه خدمت امام برسد و پس از اينكه شورشيان را سرزنش نمود گفت: «طبق بيعتى كه با امام نموده ايم اطاعت او بر ما واجب است.» اما متأسفانه آنها به دلايل او توجّهى نكردند.

پس از آن دو طرف موافقت كردند كه هر يك حَكَمى معرفى كند تا آنها موضوع خلافت را مطابق حُكم قرآن اصلاح نمايند.

كامل ترين مدارج ايمان

امام سجادعليه‌السلام بعد از ذكر صلوات ، اولين درخواستى كه از خداوند مى كند اين است كه مى گويد:

و بلغ بايمانى اكمل الايمان

بارالها! ايمانم را به كامل ترين مدارج آن برسان

درباره ايمان سخن بسيار است ، اما بحث و سخن ما اين است كه اصل ايمان يعنى چه ؟ جمعى از بزرگان مى گويند: ايمان از ماده «اءمن» است و آن حالت آرامش و اطمينان خاطرى است كه در باطن انسان محقق مى شود.

ايمان عبارتست از حالت باور معنوى و آرامش نفس ؛ روايتى از امام باقرعليه‌السلام ، كه مى فرمايد:

از اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام پرسيده شد از ايمان ، حضرت در پاسخ فرمودند: به راستى خداوند عزوجل ايمان را بر چهار ستون نهاده است : اول بر صبر؛ دوم بر يقين ؛ سوم بر عدالت ؛ و چهارم بر جهاد.

صبر از اين ميان بر چهار قسم است ؛ ١. شوق ؛ ٢. نگرانى ؛ ٣. زهد؛ ٤. مراقبت هر كس شوق بهشت دارد، از هوسرانيها خوددارى كند و هر كه از دوزخ نگران است ، از هر چه حرام است ، رو برگرداند و هر كه در دنيا بى رغبت است ، گرفتارى ها بر او آسان است و هر كه مراقب مرگ است ، به كارهاى خوب شتابد؛

اما يقين نيز بر چهار قسم است : ١. هوش تيز؛ ٢. سنجش درست آينده ؛ ٣. فهم عبرت ؛ ٤. توجه به روش پيشينيان ؛ هر كس هوش تيز دارد، سنجش ‍ درست را مى فهمد و هر كس نسبت به آينده سنجش درستى دارد، عبرت گيرد و هر كس عبرت گيرد، روش گذشتگان را بشناسد و هر كس روش‍ گذشتگان را بشناسد، گويا با آنان زندگى كرده است و رهبرى شود به آنچه درست باشد و نگاه كند هر كه نجات يافته ، به چه وسيله نجات يافته و هر كس هلاك شده ، براى چه هلاك شده و همانا خدا هر كس را هلاك كرده براى گناه او بوده است و هر كس را كه نجات داده ، براى طاعت او نجات بخشيده است

و اما عدالت نيز بر چهار قسم مى باشد: ١. فهم عميق ؛ ٢. موج دانش ؛ ٣. شكوفه حكم ؛ ٤. بستان بردارى ؛ هر كس بفهمد همه علم را، مى تواند تفسير كند و هر كس بداند و علم داشته باشد، دستورهاى صدور حكم را بشناسد، و هر كس بردبار باشد، در كار خود كوتاهى نكند و ميان مردم ستوده زندگى كند.

و اما جهاد نيز بر چهار قسم مى باشد: ١. جهاد بر امر بر معروف ؛ ٢. جهاد بر نهى از منكر؛ ٣ جهاد و پايدارى در جبهه ها؛ ٤. جهاد بر بغض فاسقان ؛ هر كس كه امر به معروف كند، پشت مؤمن را نيرو بخشيد و هر كس نهى از منكر كند، بينى منافق را به خاك ماليده است و از نيرنگش آسوده شود و هر كس ‍ در جبهه ها مراقب باشد، آنچه به عهده دارد انجام دهد و هر كس كه فاسقان را دشمن دارد، براى خدا خشم كند، اين است ايمان و ستون ها و اقسام آن(٥٢).

جواب يك سؤ ال

آيا ايمان عقد قلبى صرف است و بس ؟ يا اينكه متضمن اقرار و شهادت به زبان و عمل به وسيله بدن نيز هست ؟ پاسخ : به اعتقاد عده ايى از بزرگان ، ايمان فقط عقيده قلبى است و بس ! و شهادت به زبان و عمل به بدن از شرايط ايمان نيست و اين گروه به آياتى استشهاد مى كنند:

( كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ ) (٥٣)

ايمان را در دلهاى آنان نوشته است

و همچنين متمسك شده اند به آيه شريفه كه مى فرمايد:

( قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا ۖ قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَـٰكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ ) (٥٤)

كسانى از اعراب گفتند: ما ايمان آورديم ، بگو ايمان نياورديد، بلكه اسلام آورديد و هنوز ايمان در دلهاى شما داخل نشده است

در مقابل اين ها كسانى هستند كه مى گويند: ايمان هم عقد قلب است و هم اقرار به لسان ! و استشهاد نمودند به آيه شريفه كه مى فرمايد:

( وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا ) (٥٥)

و با آنكه پيش نفس خود به يقين دانستند (معجزه خداست) باز از كبر و نخوت و ستمگرى انكار آن كردند.

معجزات حضرت موسى را ديدند و در دل يقين داشتند كه موسىعليه‌السلام پيغمبر خداست ، اما به زبان انكار كردند.

پس معلوم مى شود اگر انسان در دل به نبوت حضرت موسىعليه‌السلام يقين داشته باشد، اما آن را به زبان نياورد، ايمان نياورده است

يا بر فرض مثال ، داستان ابليس در جريان سجده كردن بر حضرت آدمعليه‌السلام ، از آيات استفاده مى شود كه او به خدا ايمان داشت ؛ آن چنان ايمانى كه در صف فرشتگانش قرار داشت و آن را هم به زبان بيان مى نمود و حتى در مواقعى نام حضرت حق را با احترام بسيار بر زبان جارى مى كرد تا جايى كه وقتى مطرود درگاه الهى شد و از قضيه حضرت آدمعليه‌السلام رنجيده خاطر شد گفت :

( فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ) (٥٦)

به عزت و جلال تو قسم كه خلق را تمام گمراه خواهم كرد.

آنقدر در مقام بيان به خداوند احترام كرد كه به عزت او قسم ياد نمود. اما اين شيطانى كه ايمان باطنى دارد و به زبان هم اقرار مى كند، در مقام عمل و اطاعت از فرمان الهى سركشى كرد و طغيان نمود و از امر خداوند روى گردان شد؛ آن جايى كه خداوند به فرشتگان فرمود آدم را سجده كنند.

( وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ أَبَىٰ وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ ) (٥٧)

و چون فرشتگان را فرمان داديم كه بر آدم سجده كنند، همه سجده كردند مگر شيطان كه ابا كرد و تكبر ورزيد و از فرقه كافران گرديد.

ابليس از اطاعت امر الهى ابا كرد و در مقابل فرمان الهى استكبار نمود و زير بار اطاعت از فرمان خالق جهان نرفت و خداوند تصريح مى كند به اينكه ابليس با اين عمل به كفر گراييد و تمام اعمال گذشته اش بر باد رفت پس بنا بر فرموده اميرالمؤمنين حضرت علىعليه‌السلام :

الايمان معرفه بالقلب و قول باللسان و عمل بالاركان(٥٨)

ايمان عبارتست از: معرفت قلبى و عقيده باطنى و همچنين گفتارى است به زبان و عملى به اركان و جوارح

ايمان تنها لفظ و حرف جارى بر زبان نيست ، بلكه حقيقت ايمان ، اول معرفت و شناسايى خداست به قلب و به باطن ذات كه : قلب المؤمن عرش الرحمان(٥٩) و اين آن است كه خدا را با قلب مشاهده مى كند.

پس ايمان ، اول معرفت و شهود است به چشم قلب و مطابق قلب بر زبان نيز جارى مى شود تا خلق را هم به ايمان دعوت كند كه اگر زبان با قلب مطابق شود، سخن مؤ ثر خواهد افتاد.

الكلمه اذا خرجت من القلب وقعت فى القلب و اذا خرجت من اللسان لم تجاوز الاذان(٦٠)

سخن كز دل برون آيد لاجرم بر دل نشيند، و اگر به زبان تنها بود از گوش ‍ تجاوز نمى كند.

و آنگاه كه قلب و زبان مطابق شد؛ باز عمل به اركان هم شرط ايمان است يعنى با مطابقت قلب و زبان ، عمل نيكى هم كه به جسم يا به مال او مربوط است لازم است ، مانند: نماز، روزه ، انفاق مال و جهاد در راه خدا، تا به مقام ايمان ، راستى و حقيقت ، نائل شود.

اگر ايمان در قلب نبود، منافق است و اگر در قلب بود، ولى در زبان و در عمل و در اركان نبود، مؤمن است ، اما فاسق و مقامش در ايمان ضعيف است

از وجود نازنين امام صادقعليه‌السلام درباره اينكه آيا ايمان قول همراه با عمل است يا قول است بدون عمل ، سؤ ال شد. حضرت در پاسخ فرمود: تمام ايمان عمل است و اقرار قسمتى از آن است كه از طرف خدا واجب شده است آنگاه فرمود: پس از آنكه نبى مكرم اسلام در نماز از بيت المقدس متوجه كعبه شد و قبله تغيير كرد، مسلمانان گفتند: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وضع ما در نمازهايى كه به طرف بيت المقدس خوانده ايم چه مى شود و همچنين وضع گذشتگان ما كه نمازهايشان را به سوى بيت المقدس خوانده اند چه مى شود؟ اين آيه نازل شد:

( وَمَا كَانَ اللَّـهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ ) (٦١)

خداوند ايمان شما را ضايع نمى كند.

آنگاه حضرت فرمود: پروردگار نماز را ايمان خوانده است

پس نتيجه بحث اين شد كه ايمان ، مجموعه عقد قلب و اقرار به زبان و عمل به جوارح مى باشد. ان شاء الله خداوند همه ما را جزء مؤمنين درگاه خودش قرار بدهد. (آمين)

جواب دو سؤ ال

ممكن است دو سؤ ال در اينجا مطرح شود:

اول اينكه : فرق بين ايمان و اسلام چيست ؟

دوم اينكه : درجات ايمان چيست ؟

امام صادقعليه‌السلام رساله ايى خطاب به اصحاب خود نوشته اند كه تمام آن نقل شده و در ضمن آن اين جمله آمده است :

و اءعلموا ان الاسلام هو التسليم و التسليم هو الاسلام ، فمن سلم فقد اسلم و من لم يسلم فلا اسلام له(٦٢)

بدانيد كه اسلام عبارتست از تسليم و تسليم نيز اسلام است ، پس كسى كه (از صميم دل) تسليم خدا شد، او اسلام واقعى دارد و آن كس كه تسليم نشود، داراى اسلام واقعى نيست

بنابراين اسلام قبل از ايمان ، تسليم ظاهرى است و ارزش معنوى ندارد. اما تسليم بعد از ايمان يكى از بهترين و عالى ترين نشانه هاى ايمان واقعى مى باشد.

اما راجع به گروه اول كه اسلام قبل از ايمان دارند، قرآن مى فرمايد:

( قالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا ۖ قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَـٰكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ ) (٦٣)

اما درباره گروه دوم كه اسلام آنها بعد از ايمان است ، قرآن مى فرمايد:

( وَمَنْ أَحْسَنُ دِينًا مِّمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّـهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ ) (٦٤)

دين و آيين چه كسى بهتر است از آن كس كه خود را تسليم خدا كند و نيكوكار باشد.

كدام مسلمانى دينش بهتر است از آن انسان شريفى كه ذات خود را تسليم خداوند سبحان (سبحانه و تعالى) نموده و به تمام معنا مطيع حضرت حق باشد و در مقام عمل محسن و نيكوكار گردد؟!

از امام صادقعليه‌السلام روايت است كه مى فرمايد:

ان الاسلام قبل الايمان و عليه يتوارثون و يتناكحون و الايمان عليه يثابون(٦٥)

اسلام قبل از ايمان است و به اسلام بين مردم مسلمان توارث برقرار مى شود (يعنى از يكديگر ارث مى برند) و امر ازدواج واقع مى شود و به طور خلاصه ظواهر جامعه بر اساس اسلام است

اما در ادامه روايت حضرت مى فرمايد: و عليه يثابون ؛ اما بر اساس ‍ ايمان واقعى و عقد قلبى و تسليم بر اثر ايمان ، ثواب الهى و اجر خداوند به آنان مى رسد.

ممكن است كسى بپرسد: آنان كه ايمان واقعى و قلبى به دين نداشتند، چرا اسلام آوردند و از چه رو در مقابل مسلمين تسليم شدند؟ در پاسخ مى توان گفت : تسليم اين گروه ممكن است دو علت داشته باشد: ١. ترس ؛ ٢. طمع ، اما ترس از اين نظر كه اگر در صف مشركين و كفار باقى بمانند، ممكن است جنگى پيش آيد و ناچار شوند به نفع كفار بجنگند و بر اثر حملات قوى و نيرومند سربازان اسلام كشته و يا اسير گردند. اما طمع ، از آن جهت كه مى ديدند ريشه دولت اسلام ثابت گرديده و بيت المالى وجود دارد و پيروان پيامبر درآمدها و منافعى در اين دولت دارند، گاهى از بيت المال استفاده مى كنند و موقعى هم از غنائم جنگ بهره مى برند، پس اگر اينان بروند و به ظاهر قبول اسلام كنند، پيغمبر گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنان را قبول مى كند و از منافع و درآمدهايى كه عايد مسلمانان مى گردد، بهره مند مى شوند.

اينان به ظاهر مسلمان بودند و در باطن دشمن اسلام و مسلمين قرآن كريم اين گروه را به منافق تعبير مى كند و مى فرمايد:

( وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَىٰ شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ ) (٦٦)

اين ها وقتى به مسلمانان و مؤمنين مى رسند، مى گويند: كه ما ايمان آورديم ، اما وقتى با شياطين خود خلوت مى كنند، مى گويند: كه ما همچنان با شما هستيم و مسلمانان را مسخره مى كنيم

پس اولين تفاوت بين ايمان و اسلام آن است كه : مؤمنين در مقام اول داراى عقد قلبى و اطمينان خاطرند و در مقام دوم ، آن را به زبان اظهار مى دارند؛ اما منافقين ، عقد قلبى ندارند و به اسلام و كتاب الهى معتقد نيستند، بلكه به ظاهر و به منظور جلب منفعت يا دفع ضرر پيش آمده قبول اسلام مى كنند تا از قتل و اسارت مصون و محفوظ بمانند و از منافع بيت المال و غنائم جنگى بهره مند گردند.

اما تفاوت دوم : در مكتب پيامبران الهى ، مؤمن واقعى كسى است كه به تمام آنچه از طرف خداوند نازل شده ايمان بياورد و عملا طبق آن رفتار نمايد. اما گاهى اوقات اتفاق مى افتد كه بعضى از افراد در مقابل پيغمبر خودشان چنين نبودند و به جميع ما انزل الله ؛ ايمان نمى آوردند، يا اينكه بعضى را مى پذيرفتند و بعض ديگر را رد مى كردند. قرآن شريف اين مطلب را در دو مورد متذكر مى شود: اول ، در كارهاى ناروا و عهدشكنى هايى كه بنى اسرائيل نموده بودند:

( أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ ) (٦٧)

آيا به قسمتى از كتاب الهى ايمان مى آوريد و به بعض ديگر كافر مى شويد؟ دوم ، درباره مسلمانان اخلال گر است كه خداوند مى فرمايد:

( وَيَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَيُرِيدُونَ أَن يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذَٰلِكَ سَبِيلً ) (٦٨)

اينان مى گويند: ما به پاره ايى از آنچه بر پيغمبر نازل شده ايمان داريم و به قسمت هاى ديگر ايمان نداريم

اين گروه كه در صدر اسلام بودند، اكنون نيز وجود دارند؛ اينان نيز مسلمانند ولى فاقد ايمان هستند.

ارزش مهم براى آن تسليمى است كه يك نفر آگاهانه به خداوند و تعاليم الهى داشته باشد و از صميم قلب بجوشد و وقتى چنين حالتى پيدا شد، آن وقت بى قيد و شرط مطيع اوامر الهى مى گردد؛ به عنوان مثال :

عبدالله بن اءبى يعفور صحابه امام صادقعليه‌السلام است كه به حضرت عرض مى كند: اگر شما انارى را به دو نيم كنيد و بفرماييد كه : نيم آن حلال و نيم ديگر آن حرام است ، من بى قيد و شرط مى پذيرم

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام مى فرمايد:

لاايمان افضل من الاستسلام(٦٩)

ايمانى نيكوتر از تسليم فرمان خدا بودن نيست (نيكوتر از مقام تسليم در درجات ايمان و مقامات عرفان مقامى نيست).

وجود نازنين على بن موسى الرضاعليه‌السلام مى فرمايد:

واعلموا ان راس طاعه الله سبحانه التسليم لما عقلناه و ما لم نعقل(٧٠)

سرآمد تمام شرايط اطاعت و فرمانبردارى از خداوند اين است كه ، ما تسليم بى قيد و شرط خداوند باشيم ؛ چه در امورى كه عقل ما آنها را درك مى كند و چه آن امورى كه عقل ما به عمق آنها راه ندارد و حقيقت آن را نمى تواند درك كند.

براى آنكه معناى تسليم و اطاعت بى چون و چرا در امورى كه حاوى مصلحت است بهتر روشن شود، حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين مورد مى فرمايد:

يا عباد الله ! انتم كالمرضى و رب العالمين كالطبيب فصلاح المرضى فيما يعلمه الطبيب و تدبيره به لا فيما يشتهيه المريض و يقترحه ، الا فسلموا الله امره تكونوا من الفائزين(٧١)

اى بندگان خدا! شما همانند بيماران هستيد و خداوند همانند طبيب معالج ، صلاح مريض ها در آن چيزى است كه طبيب مى داند و تدبير درمان خود را بر آن استوار مى سازد، نه آن چيزى كه هواى نفس مريض طلب مى كند و خواهش غريزى خود را درخواست مى كند. پس تسليم امر خداوند باشيد تا به فوز و پيروزى موفق گرديد و از خطرات و مهالك نجات يابيد.

مريض كه به طور طبيعى داراى حب ذات و عشق به زندگى است ، براى اينكه خود را از گرفتارى بيمارى برهاند و درد خود را درمان كند، بى قيد و شرط خود را تسليم طبيب مى كند و با تمام وجود، مطيع فرمان او مى شود؛ اگر مثلا نياز به جراحى دارد و بايد عضوى از اعضاى او عمل شود، خود را كاملا در اختيار طبيب قرار مى دهد و هر چه بگويد عمل مى كند، چون مى داند دستور طبيب به صلاح اوست روز عمل كه فرا مى رسد، با ميل و رغبت روى تخت جراحى مى خوابد، با اينكه در دل مضطرب است ، اما يك قدم از اطاعت طبيب سرباز نمى زند و به آنچه پزشك مى گويد عمل مى كند.

بعد از عمل باز هم مطيع مطلق پزشك است و هرچه بگويد اطاعت مى كند و تمام داروها را طبق دستور پزشك مرتب و سر وقت مى خورد، به اميد اينكه در پى اين اطاعت ها به سلامتى نايل گردد و بيمارى اش درمان شود.

اين است مقام تسليم و رضاى يك بيمار در مقابل طبيب ، رسول مكرم اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمايد: مردم ! شما مانند مريض ‍ هستيد و خداوند مانند طبيب ؛ همان طورى كه بيمار از پزشك معالج خود بدون چون و چرا اطاعت مى كند، انسان هاى با ايمان هم بايد بدون چون و چرا از امر الهى اطاعت كنند و تسليم فرامين الهى باشند تا به صلاح و سعادت برسند.

با توجه به اينكه مريض مى داند پزشك معالج با اينكه درس خوانده و انسان داراى فضيلتى است و كوچك ترين انحرافى را (عمدا از مسير علم پزشكى) مرتكب نمى شود، باز در عمق جان احتمال مى دهد كه در اين مورد اشتباه كرده باشد و در نتيجه بيمار به آن مصلحتى كه بايد برسد دست نيابد؛ اما مؤمنين واقعى در اوامر الهى چنين احتمالاتى را نمى دهند و مى دانند كه خداوند به تمام حقايق آگاه است و يقين دارند كه تمام مصلحت هاى مردم را مى داند و مطمئن هستند كه خداوند طالب سعادت انسانها و تعالى و تكامل آنان است ، فلذا با اطمينان خاطر تسليم امر الهى مى شوند و بى چون و چرا اوامرش را اطاعت مى كنند و در نتيجه به سعادت ابدى و كمال واقعى نايل مى گردند.

پس تسليم قبل از ايمان ناشى از ترس است ، يا طمع اما تسليم بعد از ايمان ناشى از معرفت خداوند و به منظور نيل به صلاح و سعادت است و گردن نهادن به اوامر الهى است

در كتاب اصول كافى روايتى از امام صادقعليه‌السلام نقل شده است به اين مضمون :

ابو عمرو زبيرى مى گويد: خدمت حضرت صادقعليه‌السلام شرفياب شدم ، عرضه داشتم : اى دانا! مرا خبر بده كه كدام عمل نزد خداوند برتر است ؟ فرمود: آنچه خدا چيزى را بدون آن نمى پذيرد. گفتم : آن چيست ؟ فرمود: ايمان به خدا كه جز او سزاوار پرستشى نيست ، از همه اعمال بالاتر است و از همه شريفتر، و در بهره مندى آدمى از آن از همه عالى تر... فرمود: ايمان حالت ها و درجه ها و مرتبه هايى دارد: گونه ايى از آن تمام تمام است و گونه اى ناقص كه نقص آن آشكار است و گونه اى برجسته كه رجحان و برجستگى زياد دارد.

گفتم : آيا ايمان هم تمام و ناقص و زايد دارد؟ فرمود: بله

گفتم : چگونه چنين مى شود؟ فرمود: براى آنكه خدا ايمان را بر اندام هاى فرزندان آدم واجب نموده است و آن را بر آن پخش كرده است و براى هر يك بخشى قرار داده است

پس هيچ اندام و عضوى نيست جز اينكه براى آن ايمانى است و در ايمان به كارى ماءمور است

ايمان و عمل دل : ايمانى كه خدا بر قلب واجب كرده است اعتراف ، شناخت اعتقاد، رضا و تسليم است به اينكه خدايى جز الله نيست ، او يگانه است و بى شريك ، و سزاوار پرستش ، و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنده و فرستاده اوست و اقرار كردن به همه پيامبران و كتاب هايى كه از جانب خدا آمده است

پس ماءموريت قلب اقرار و معرفت است ، كه راءس ايمان است

ايمان و عمل زبان : خدا بر زبان واجب كرده كه آنچه را قلب به آن معتقد و معترف است ، بگويد و ابراز نمايد، چنان كه خداوند مى فرمايد:

( وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا ) (٧٢)

با مردمان سخن نيكو بگوييد،

و اين عملى است كه خدا بر زبان واجب نموده است

ايمان و عمل گوش : خداوند بر گوش واجب نموده كه از گوش دادن به آنچه خدا حرام كرده است ، خوددارى و اجتناب كنند و از آنچه كه خداوند نهى نموده است ، دورى نمايند؛ مثلا مى فرمايد:

( وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَامًا ) (٧٣)

چون به لغو برخورد مى نمايند، از آن بزرگوارانه مى گذرند.

اين عمل و ايمان گوش است

ايمان و عمل چشم : خداوند بر چشم واجب كرده كه آنچه ديدنش را حرام نموده است ، ننگرد و اين عمل و ايمان چشم است ، كه خداوند مى فرمايد:

( قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ) (٧٤)

به مؤمنان بگو كه چشم هاى خود را فرو گيرند و فروج خويش را نگاه دارند.

ايمان و عمل دست : بر دست ها واجب نموده است كه آدمى با آنها آنچه خدا حرام كرده است را انجام ندهد و مقرر داشته است تا براى صدقه دادن و صله رحم و جهاد در راه خدا و پاكيزه كردن بدن براى نماز به كار افتد. چنانكه مى فرمايد:

( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَامْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ ) (٧٥)

اى مؤمنان ! چون خواهيد به نماز بايستيد، رو و دست هاى خود را تا آرنج بشوييد و سر و پاهاى خود را تا برآمدگى پا مسح نماييد.

و اين است عمل و ايمان دست

ايمان و عمل پا: بر پاها واجب كرد كه با آنها در راه نافرمانى خدا قدم بر ندارد و فقط براى رضاى خداوند گام بردارند؛ چنانكه در قرآن مجيد آمده است كه :

( وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا ) (٧٦)

به كبر و ناز در زمين راه مرو.

ايمان و عمل چهره : و بر چهره سجده كردن براى خدا در شب و روز در هنگام نماز واجب است ، اين است كه خداوند فرموده است :

( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَاسْجُدُوا وَاعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَافْعَلُوا الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ) (٧٧)

اى ايمان آورندگان ! ركوع و سجود كنيد و پروردگار خود را بپرستيد و كار نيكو كنيد، شايد رستگار شويد.

و اين ركوع و سجود، فريضه ايى جامع براى صورت ، دست و پا مى باشد.

پس هر كسى خداوند سبحان را با اندام هاى نگاه داشته شده از گناه ملاقات نمايد و هر اندام آنچه را كه خداوند بر او واجب كرده است به انجام رسانيده باشد، چنين كسى با ايمان كامل خداوند را ملاقات مى نمايد و از فردوسيان خواهد بود، اما اگر كسى در بخشى از اين وظايف خيانت و يا كوتاهى كرده باشد، با ايمان ناقص با خداوند رو به رو خواهد شد.

ايمان كامل سبب ورود اهل ايمان به بهشت مى شود و زيادتى و برترى مراتب ايمان باعث تفاوت درجات مؤمنان در نزد خداوند مى گردد؛ اما ايمان ناقص و ناچيز موجبات دخول و خلود در دوزخ را فراهم مى نمايد.

ايمان سبب محبوبيت

خداوند متعال در قرآن مجيد مى فرمايد:

( إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَـٰنُ وُدًّا ) (٧٨)

كسانى كه ايمان آورند و عمل صالح انجام دادند، خداوند رحمان محبت آنان را در دلها مى افكند.

بعضى از مفسران ، اين آيه را مخصوص اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام و بعضى شامل مؤمنان دانسته اند.

بعضى گفته اند: منظور اين است كه خداوند محبت آنان را در دلهاى دشمنانشان مى افكند و اين محبت رشته ايى مى شود در گردنشان كه آنها را به سوى ايمان مى كشاند.

بعضى ديگر آن را به معنى محبت مؤمنان نسبت به يكديگر در آخرت دانسته اند و مى گويند: آنها آن چنان به يكديگر علاقه پيدا مى كنند كه از ديدار هم برترين شادى و سرور به آنان دست مى دهد.

البته همه اين مفهوم ها در آيه جمع شده است ، ولى نكته اصلى اين است كه ايمان و عمل صالح ، جاذبه و كشش فوق العاده ايى دارد، اعتقاد به يگانگى خداوند و دعوت پيامبران الهى كه بازتابش در فكر، گفتار و كردار انسان به صورت اخلاق عاليه انسانى ، تقوا، پاكى ، درستى ، امانت ، شجاعت ، ايثار، و گذشت تجلى مى يابد، باعث مى شود افراد ناپاك و آلوده هم از وجود و ديدار انسان هاى پاك لذت مى برند، البته اين نخستين پاداشى است كه خداوند به مؤمنان و صالحان مى دهد كه دامنه اش از دنيا به سراى ديگر كشيده مى شود.

وجود نازنين پيغمبر خاتم محمد بن عبداللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمايد: هنگامى كه خداوند كسى از بندگانش را دوست بدارد به فرشته بزرگش جبرئيل مى گويد: من فلانى را دوست دارم ، شما نيز او را دوست داشته باشيد، جبرئيل او را دوست خواهد داشت و سپس در آسمان ها ندا مى دهد كه : اى اهل آسمان ! فلانى را دوست بداريد، چونكه خداوند او را دوست دارد و به دنبال آن همه اهل آسمان او را دوست مى دارند و سپس ‍ پذيرش اين محبت در زمين منعكس مى شود.

اين حديث پرمعنا نشان مى دهد كه ايمان و عمل صالح بازتابى دارد به وسعت عالم هستى و شعاع محبوبيت حاصل از آن پهنه آفرينش را فرا مى گيرد، ذات پاك خداوند چنين كسانى را دوست دارد، و مؤمنين حقيقى نزد همه اهل آسمانها محبوبند و اين محبت در قلوب انسانهايى كه در زمين هستند پرتوافكن مى شود و چه لذتى از اين بالاتر كه انسان احساس كند محبوب همه بندگان و نيكان عالم هستى است ؟

كامل ترين مدارج ايمان

امام سجادعليه‌السلام بعد از ذكر صلوات ، اولين درخواستى كه از خداوند مى كند اين است كه مى گويد:

و بلغ بايمانى اكمل الايمان

بارالها! ايمانم را به كامل ترين مدارج آن برسان

درباره ايمان سخن بسيار است ، اما بحث و سخن ما اين است كه اصل ايمان يعنى چه ؟ جمعى از بزرگان مى گويند: ايمان از ماده «اءمن» است و آن حالت آرامش و اطمينان خاطرى است كه در باطن انسان محقق مى شود.

ايمان عبارتست از حالت باور معنوى و آرامش نفس ؛ روايتى از امام باقرعليه‌السلام ، كه مى فرمايد:

از اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام پرسيده شد از ايمان ، حضرت در پاسخ فرمودند: به راستى خداوند عزوجل ايمان را بر چهار ستون نهاده است : اول بر صبر؛ دوم بر يقين ؛ سوم بر عدالت ؛ و چهارم بر جهاد.

صبر از اين ميان بر چهار قسم است ؛ ١. شوق ؛ ٢. نگرانى ؛ ٣. زهد؛ ٤. مراقبت هر كس شوق بهشت دارد، از هوسرانيها خوددارى كند و هر كه از دوزخ نگران است ، از هر چه حرام است ، رو برگرداند و هر كه در دنيا بى رغبت است ، گرفتارى ها بر او آسان است و هر كه مراقب مرگ است ، به كارهاى خوب شتابد؛

اما يقين نيز بر چهار قسم است : ١. هوش تيز؛ ٢. سنجش درست آينده ؛ ٣. فهم عبرت ؛ ٤. توجه به روش پيشينيان ؛ هر كس هوش تيز دارد، سنجش ‍ درست را مى فهمد و هر كس نسبت به آينده سنجش درستى دارد، عبرت گيرد و هر كس عبرت گيرد، روش گذشتگان را بشناسد و هر كس روش‍ گذشتگان را بشناسد، گويا با آنان زندگى كرده است و رهبرى شود به آنچه درست باشد و نگاه كند هر كه نجات يافته ، به چه وسيله نجات يافته و هر كس هلاك شده ، براى چه هلاك شده و همانا خدا هر كس را هلاك كرده براى گناه او بوده است و هر كس را كه نجات داده ، براى طاعت او نجات بخشيده است

و اما عدالت نيز بر چهار قسم مى باشد: ١. فهم عميق ؛ ٢. موج دانش ؛ ٣. شكوفه حكم ؛ ٤. بستان بردارى ؛ هر كس بفهمد همه علم را، مى تواند تفسير كند و هر كس بداند و علم داشته باشد، دستورهاى صدور حكم را بشناسد، و هر كس بردبار باشد، در كار خود كوتاهى نكند و ميان مردم ستوده زندگى كند.

و اما جهاد نيز بر چهار قسم مى باشد: ١. جهاد بر امر بر معروف ؛ ٢. جهاد بر نهى از منكر؛ ٣ جهاد و پايدارى در جبهه ها؛ ٤. جهاد بر بغض فاسقان ؛ هر كس كه امر به معروف كند، پشت مؤمن را نيرو بخشيد و هر كس نهى از منكر كند، بينى منافق را به خاك ماليده است و از نيرنگش آسوده شود و هر كس ‍ در جبهه ها مراقب باشد، آنچه به عهده دارد انجام دهد و هر كس كه فاسقان را دشمن دارد، براى خدا خشم كند، اين است ايمان و ستون ها و اقسام آن(٥٢).

جواب يك سؤ ال

آيا ايمان عقد قلبى صرف است و بس ؟ يا اينكه متضمن اقرار و شهادت به زبان و عمل به وسيله بدن نيز هست ؟ پاسخ : به اعتقاد عده ايى از بزرگان ، ايمان فقط عقيده قلبى است و بس ! و شهادت به زبان و عمل به بدن از شرايط ايمان نيست و اين گروه به آياتى استشهاد مى كنند:

( كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ ) (٥٣)

ايمان را در دلهاى آنان نوشته است

و همچنين متمسك شده اند به آيه شريفه كه مى فرمايد:

( قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا ۖ قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَـٰكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ ) (٥٤)

كسانى از اعراب گفتند: ما ايمان آورديم ، بگو ايمان نياورديد، بلكه اسلام آورديد و هنوز ايمان در دلهاى شما داخل نشده است

در مقابل اين ها كسانى هستند كه مى گويند: ايمان هم عقد قلب است و هم اقرار به لسان ! و استشهاد نمودند به آيه شريفه كه مى فرمايد:

( وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا ) (٥٥)

و با آنكه پيش نفس خود به يقين دانستند (معجزه خداست) باز از كبر و نخوت و ستمگرى انكار آن كردند.

معجزات حضرت موسى را ديدند و در دل يقين داشتند كه موسىعليه‌السلام پيغمبر خداست ، اما به زبان انكار كردند.

پس معلوم مى شود اگر انسان در دل به نبوت حضرت موسىعليه‌السلام يقين داشته باشد، اما آن را به زبان نياورد، ايمان نياورده است

يا بر فرض مثال ، داستان ابليس در جريان سجده كردن بر حضرت آدمعليه‌السلام ، از آيات استفاده مى شود كه او به خدا ايمان داشت ؛ آن چنان ايمانى كه در صف فرشتگانش قرار داشت و آن را هم به زبان بيان مى نمود و حتى در مواقعى نام حضرت حق را با احترام بسيار بر زبان جارى مى كرد تا جايى كه وقتى مطرود درگاه الهى شد و از قضيه حضرت آدمعليه‌السلام رنجيده خاطر شد گفت :

( فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ) (٥٦)

به عزت و جلال تو قسم كه خلق را تمام گمراه خواهم كرد.

آنقدر در مقام بيان به خداوند احترام كرد كه به عزت او قسم ياد نمود. اما اين شيطانى كه ايمان باطنى دارد و به زبان هم اقرار مى كند، در مقام عمل و اطاعت از فرمان الهى سركشى كرد و طغيان نمود و از امر خداوند روى گردان شد؛ آن جايى كه خداوند به فرشتگان فرمود آدم را سجده كنند.

( وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ أَبَىٰ وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ ) (٥٧)

و چون فرشتگان را فرمان داديم كه بر آدم سجده كنند، همه سجده كردند مگر شيطان كه ابا كرد و تكبر ورزيد و از فرقه كافران گرديد.

ابليس از اطاعت امر الهى ابا كرد و در مقابل فرمان الهى استكبار نمود و زير بار اطاعت از فرمان خالق جهان نرفت و خداوند تصريح مى كند به اينكه ابليس با اين عمل به كفر گراييد و تمام اعمال گذشته اش بر باد رفت پس بنا بر فرموده اميرالمؤمنين حضرت علىعليه‌السلام :

الايمان معرفه بالقلب و قول باللسان و عمل بالاركان(٥٨)

ايمان عبارتست از: معرفت قلبى و عقيده باطنى و همچنين گفتارى است به زبان و عملى به اركان و جوارح

ايمان تنها لفظ و حرف جارى بر زبان نيست ، بلكه حقيقت ايمان ، اول معرفت و شناسايى خداست به قلب و به باطن ذات كه : قلب المؤمن عرش الرحمان(٥٩) و اين آن است كه خدا را با قلب مشاهده مى كند.

پس ايمان ، اول معرفت و شهود است به چشم قلب و مطابق قلب بر زبان نيز جارى مى شود تا خلق را هم به ايمان دعوت كند كه اگر زبان با قلب مطابق شود، سخن مؤ ثر خواهد افتاد.

الكلمه اذا خرجت من القلب وقعت فى القلب و اذا خرجت من اللسان لم تجاوز الاذان(٦٠)

سخن كز دل برون آيد لاجرم بر دل نشيند، و اگر به زبان تنها بود از گوش ‍ تجاوز نمى كند.

و آنگاه كه قلب و زبان مطابق شد؛ باز عمل به اركان هم شرط ايمان است يعنى با مطابقت قلب و زبان ، عمل نيكى هم كه به جسم يا به مال او مربوط است لازم است ، مانند: نماز، روزه ، انفاق مال و جهاد در راه خدا، تا به مقام ايمان ، راستى و حقيقت ، نائل شود.

اگر ايمان در قلب نبود، منافق است و اگر در قلب بود، ولى در زبان و در عمل و در اركان نبود، مؤمن است ، اما فاسق و مقامش در ايمان ضعيف است

از وجود نازنين امام صادقعليه‌السلام درباره اينكه آيا ايمان قول همراه با عمل است يا قول است بدون عمل ، سؤ ال شد. حضرت در پاسخ فرمود: تمام ايمان عمل است و اقرار قسمتى از آن است كه از طرف خدا واجب شده است آنگاه فرمود: پس از آنكه نبى مكرم اسلام در نماز از بيت المقدس متوجه كعبه شد و قبله تغيير كرد، مسلمانان گفتند: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وضع ما در نمازهايى كه به طرف بيت المقدس خوانده ايم چه مى شود و همچنين وضع گذشتگان ما كه نمازهايشان را به سوى بيت المقدس خوانده اند چه مى شود؟ اين آيه نازل شد:

( وَمَا كَانَ اللَّـهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ ) (٦١)

خداوند ايمان شما را ضايع نمى كند.

آنگاه حضرت فرمود: پروردگار نماز را ايمان خوانده است

پس نتيجه بحث اين شد كه ايمان ، مجموعه عقد قلب و اقرار به زبان و عمل به جوارح مى باشد. ان شاء الله خداوند همه ما را جزء مؤمنين درگاه خودش قرار بدهد. (آمين)

جواب دو سؤ ال

ممكن است دو سؤ ال در اينجا مطرح شود:

اول اينكه : فرق بين ايمان و اسلام چيست ؟

دوم اينكه : درجات ايمان چيست ؟

امام صادقعليه‌السلام رساله ايى خطاب به اصحاب خود نوشته اند كه تمام آن نقل شده و در ضمن آن اين جمله آمده است :

و اءعلموا ان الاسلام هو التسليم و التسليم هو الاسلام ، فمن سلم فقد اسلم و من لم يسلم فلا اسلام له(٦٢)

بدانيد كه اسلام عبارتست از تسليم و تسليم نيز اسلام است ، پس كسى كه (از صميم دل) تسليم خدا شد، او اسلام واقعى دارد و آن كس كه تسليم نشود، داراى اسلام واقعى نيست

بنابراين اسلام قبل از ايمان ، تسليم ظاهرى است و ارزش معنوى ندارد. اما تسليم بعد از ايمان يكى از بهترين و عالى ترين نشانه هاى ايمان واقعى مى باشد.

اما راجع به گروه اول كه اسلام قبل از ايمان دارند، قرآن مى فرمايد:

( قالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا ۖ قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَـٰكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ ) (٦٣)

اما درباره گروه دوم كه اسلام آنها بعد از ايمان است ، قرآن مى فرمايد:

( وَمَنْ أَحْسَنُ دِينًا مِّمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّـهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ ) (٦٤)

دين و آيين چه كسى بهتر است از آن كس كه خود را تسليم خدا كند و نيكوكار باشد.

كدام مسلمانى دينش بهتر است از آن انسان شريفى كه ذات خود را تسليم خداوند سبحان (سبحانه و تعالى) نموده و به تمام معنا مطيع حضرت حق باشد و در مقام عمل محسن و نيكوكار گردد؟!

از امام صادقعليه‌السلام روايت است كه مى فرمايد:

ان الاسلام قبل الايمان و عليه يتوارثون و يتناكحون و الايمان عليه يثابون(٦٥)

اسلام قبل از ايمان است و به اسلام بين مردم مسلمان توارث برقرار مى شود (يعنى از يكديگر ارث مى برند) و امر ازدواج واقع مى شود و به طور خلاصه ظواهر جامعه بر اساس اسلام است

اما در ادامه روايت حضرت مى فرمايد: و عليه يثابون ؛ اما بر اساس ‍ ايمان واقعى و عقد قلبى و تسليم بر اثر ايمان ، ثواب الهى و اجر خداوند به آنان مى رسد.

ممكن است كسى بپرسد: آنان كه ايمان واقعى و قلبى به دين نداشتند، چرا اسلام آوردند و از چه رو در مقابل مسلمين تسليم شدند؟ در پاسخ مى توان گفت : تسليم اين گروه ممكن است دو علت داشته باشد: ١. ترس ؛ ٢. طمع ، اما ترس از اين نظر كه اگر در صف مشركين و كفار باقى بمانند، ممكن است جنگى پيش آيد و ناچار شوند به نفع كفار بجنگند و بر اثر حملات قوى و نيرومند سربازان اسلام كشته و يا اسير گردند. اما طمع ، از آن جهت كه مى ديدند ريشه دولت اسلام ثابت گرديده و بيت المالى وجود دارد و پيروان پيامبر درآمدها و منافعى در اين دولت دارند، گاهى از بيت المال استفاده مى كنند و موقعى هم از غنائم جنگ بهره مى برند، پس اگر اينان بروند و به ظاهر قبول اسلام كنند، پيغمبر گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنان را قبول مى كند و از منافع و درآمدهايى كه عايد مسلمانان مى گردد، بهره مند مى شوند.

اينان به ظاهر مسلمان بودند و در باطن دشمن اسلام و مسلمين قرآن كريم اين گروه را به منافق تعبير مى كند و مى فرمايد:

( وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَىٰ شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ ) (٦٦)

اين ها وقتى به مسلمانان و مؤمنين مى رسند، مى گويند: كه ما ايمان آورديم ، اما وقتى با شياطين خود خلوت مى كنند، مى گويند: كه ما همچنان با شما هستيم و مسلمانان را مسخره مى كنيم

پس اولين تفاوت بين ايمان و اسلام آن است كه : مؤمنين در مقام اول داراى عقد قلبى و اطمينان خاطرند و در مقام دوم ، آن را به زبان اظهار مى دارند؛ اما منافقين ، عقد قلبى ندارند و به اسلام و كتاب الهى معتقد نيستند، بلكه به ظاهر و به منظور جلب منفعت يا دفع ضرر پيش آمده قبول اسلام مى كنند تا از قتل و اسارت مصون و محفوظ بمانند و از منافع بيت المال و غنائم جنگى بهره مند گردند.

اما تفاوت دوم : در مكتب پيامبران الهى ، مؤمن واقعى كسى است كه به تمام آنچه از طرف خداوند نازل شده ايمان بياورد و عملا طبق آن رفتار نمايد. اما گاهى اوقات اتفاق مى افتد كه بعضى از افراد در مقابل پيغمبر خودشان چنين نبودند و به جميع ما انزل الله ؛ ايمان نمى آوردند، يا اينكه بعضى را مى پذيرفتند و بعض ديگر را رد مى كردند. قرآن شريف اين مطلب را در دو مورد متذكر مى شود: اول ، در كارهاى ناروا و عهدشكنى هايى كه بنى اسرائيل نموده بودند:

( أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ ) (٦٧)

آيا به قسمتى از كتاب الهى ايمان مى آوريد و به بعض ديگر كافر مى شويد؟ دوم ، درباره مسلمانان اخلال گر است كه خداوند مى فرمايد:

( وَيَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَيُرِيدُونَ أَن يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذَٰلِكَ سَبِيلً ) (٦٨)

اينان مى گويند: ما به پاره ايى از آنچه بر پيغمبر نازل شده ايمان داريم و به قسمت هاى ديگر ايمان نداريم

اين گروه كه در صدر اسلام بودند، اكنون نيز وجود دارند؛ اينان نيز مسلمانند ولى فاقد ايمان هستند.

ارزش مهم براى آن تسليمى است كه يك نفر آگاهانه به خداوند و تعاليم الهى داشته باشد و از صميم قلب بجوشد و وقتى چنين حالتى پيدا شد، آن وقت بى قيد و شرط مطيع اوامر الهى مى گردد؛ به عنوان مثال :

عبدالله بن اءبى يعفور صحابه امام صادقعليه‌السلام است كه به حضرت عرض مى كند: اگر شما انارى را به دو نيم كنيد و بفرماييد كه : نيم آن حلال و نيم ديگر آن حرام است ، من بى قيد و شرط مى پذيرم

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام مى فرمايد:

لاايمان افضل من الاستسلام(٦٩)

ايمانى نيكوتر از تسليم فرمان خدا بودن نيست (نيكوتر از مقام تسليم در درجات ايمان و مقامات عرفان مقامى نيست).

وجود نازنين على بن موسى الرضاعليه‌السلام مى فرمايد:

واعلموا ان راس طاعه الله سبحانه التسليم لما عقلناه و ما لم نعقل(٧٠)

سرآمد تمام شرايط اطاعت و فرمانبردارى از خداوند اين است كه ، ما تسليم بى قيد و شرط خداوند باشيم ؛ چه در امورى كه عقل ما آنها را درك مى كند و چه آن امورى كه عقل ما به عمق آنها راه ندارد و حقيقت آن را نمى تواند درك كند.

براى آنكه معناى تسليم و اطاعت بى چون و چرا در امورى كه حاوى مصلحت است بهتر روشن شود، حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين مورد مى فرمايد:

يا عباد الله ! انتم كالمرضى و رب العالمين كالطبيب فصلاح المرضى فيما يعلمه الطبيب و تدبيره به لا فيما يشتهيه المريض و يقترحه ، الا فسلموا الله امره تكونوا من الفائزين(٧١)

اى بندگان خدا! شما همانند بيماران هستيد و خداوند همانند طبيب معالج ، صلاح مريض ها در آن چيزى است كه طبيب مى داند و تدبير درمان خود را بر آن استوار مى سازد، نه آن چيزى كه هواى نفس مريض طلب مى كند و خواهش غريزى خود را درخواست مى كند. پس تسليم امر خداوند باشيد تا به فوز و پيروزى موفق گرديد و از خطرات و مهالك نجات يابيد.

مريض كه به طور طبيعى داراى حب ذات و عشق به زندگى است ، براى اينكه خود را از گرفتارى بيمارى برهاند و درد خود را درمان كند، بى قيد و شرط خود را تسليم طبيب مى كند و با تمام وجود، مطيع فرمان او مى شود؛ اگر مثلا نياز به جراحى دارد و بايد عضوى از اعضاى او عمل شود، خود را كاملا در اختيار طبيب قرار مى دهد و هر چه بگويد عمل مى كند، چون مى داند دستور طبيب به صلاح اوست روز عمل كه فرا مى رسد، با ميل و رغبت روى تخت جراحى مى خوابد، با اينكه در دل مضطرب است ، اما يك قدم از اطاعت طبيب سرباز نمى زند و به آنچه پزشك مى گويد عمل مى كند.

بعد از عمل باز هم مطيع مطلق پزشك است و هرچه بگويد اطاعت مى كند و تمام داروها را طبق دستور پزشك مرتب و سر وقت مى خورد، به اميد اينكه در پى اين اطاعت ها به سلامتى نايل گردد و بيمارى اش درمان شود.

اين است مقام تسليم و رضاى يك بيمار در مقابل طبيب ، رسول مكرم اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمايد: مردم ! شما مانند مريض ‍ هستيد و خداوند مانند طبيب ؛ همان طورى كه بيمار از پزشك معالج خود بدون چون و چرا اطاعت مى كند، انسان هاى با ايمان هم بايد بدون چون و چرا از امر الهى اطاعت كنند و تسليم فرامين الهى باشند تا به صلاح و سعادت برسند.

با توجه به اينكه مريض مى داند پزشك معالج با اينكه درس خوانده و انسان داراى فضيلتى است و كوچك ترين انحرافى را (عمدا از مسير علم پزشكى) مرتكب نمى شود، باز در عمق جان احتمال مى دهد كه در اين مورد اشتباه كرده باشد و در نتيجه بيمار به آن مصلحتى كه بايد برسد دست نيابد؛ اما مؤمنين واقعى در اوامر الهى چنين احتمالاتى را نمى دهند و مى دانند كه خداوند به تمام حقايق آگاه است و يقين دارند كه تمام مصلحت هاى مردم را مى داند و مطمئن هستند كه خداوند طالب سعادت انسانها و تعالى و تكامل آنان است ، فلذا با اطمينان خاطر تسليم امر الهى مى شوند و بى چون و چرا اوامرش را اطاعت مى كنند و در نتيجه به سعادت ابدى و كمال واقعى نايل مى گردند.

پس تسليم قبل از ايمان ناشى از ترس است ، يا طمع اما تسليم بعد از ايمان ناشى از معرفت خداوند و به منظور نيل به صلاح و سعادت است و گردن نهادن به اوامر الهى است

در كتاب اصول كافى روايتى از امام صادقعليه‌السلام نقل شده است به اين مضمون :

ابو عمرو زبيرى مى گويد: خدمت حضرت صادقعليه‌السلام شرفياب شدم ، عرضه داشتم : اى دانا! مرا خبر بده كه كدام عمل نزد خداوند برتر است ؟ فرمود: آنچه خدا چيزى را بدون آن نمى پذيرد. گفتم : آن چيست ؟ فرمود: ايمان به خدا كه جز او سزاوار پرستشى نيست ، از همه اعمال بالاتر است و از همه شريفتر، و در بهره مندى آدمى از آن از همه عالى تر... فرمود: ايمان حالت ها و درجه ها و مرتبه هايى دارد: گونه ايى از آن تمام تمام است و گونه اى ناقص كه نقص آن آشكار است و گونه اى برجسته كه رجحان و برجستگى زياد دارد.

گفتم : آيا ايمان هم تمام و ناقص و زايد دارد؟ فرمود: بله

گفتم : چگونه چنين مى شود؟ فرمود: براى آنكه خدا ايمان را بر اندام هاى فرزندان آدم واجب نموده است و آن را بر آن پخش كرده است و براى هر يك بخشى قرار داده است

پس هيچ اندام و عضوى نيست جز اينكه براى آن ايمانى است و در ايمان به كارى ماءمور است

ايمان و عمل دل : ايمانى كه خدا بر قلب واجب كرده است اعتراف ، شناخت اعتقاد، رضا و تسليم است به اينكه خدايى جز الله نيست ، او يگانه است و بى شريك ، و سزاوار پرستش ، و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنده و فرستاده اوست و اقرار كردن به همه پيامبران و كتاب هايى كه از جانب خدا آمده است

پس ماءموريت قلب اقرار و معرفت است ، كه راءس ايمان است

ايمان و عمل زبان : خدا بر زبان واجب كرده كه آنچه را قلب به آن معتقد و معترف است ، بگويد و ابراز نمايد، چنان كه خداوند مى فرمايد:

( وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا ) (٧٢)

با مردمان سخن نيكو بگوييد،

و اين عملى است كه خدا بر زبان واجب نموده است

ايمان و عمل گوش : خداوند بر گوش واجب نموده كه از گوش دادن به آنچه خدا حرام كرده است ، خوددارى و اجتناب كنند و از آنچه كه خداوند نهى نموده است ، دورى نمايند؛ مثلا مى فرمايد:

( وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَامًا ) (٧٣)

چون به لغو برخورد مى نمايند، از آن بزرگوارانه مى گذرند.

اين عمل و ايمان گوش است

ايمان و عمل چشم : خداوند بر چشم واجب كرده كه آنچه ديدنش را حرام نموده است ، ننگرد و اين عمل و ايمان چشم است ، كه خداوند مى فرمايد:

( قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ) (٧٤)

به مؤمنان بگو كه چشم هاى خود را فرو گيرند و فروج خويش را نگاه دارند.

ايمان و عمل دست : بر دست ها واجب نموده است كه آدمى با آنها آنچه خدا حرام كرده است را انجام ندهد و مقرر داشته است تا براى صدقه دادن و صله رحم و جهاد در راه خدا و پاكيزه كردن بدن براى نماز به كار افتد. چنانكه مى فرمايد:

( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَامْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ ) (٧٥)

اى مؤمنان ! چون خواهيد به نماز بايستيد، رو و دست هاى خود را تا آرنج بشوييد و سر و پاهاى خود را تا برآمدگى پا مسح نماييد.

و اين است عمل و ايمان دست

ايمان و عمل پا: بر پاها واجب كرد كه با آنها در راه نافرمانى خدا قدم بر ندارد و فقط براى رضاى خداوند گام بردارند؛ چنانكه در قرآن مجيد آمده است كه :

( وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا ) (٧٦)

به كبر و ناز در زمين راه مرو.

ايمان و عمل چهره : و بر چهره سجده كردن براى خدا در شب و روز در هنگام نماز واجب است ، اين است كه خداوند فرموده است :

( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَاسْجُدُوا وَاعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَافْعَلُوا الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ) (٧٧)

اى ايمان آورندگان ! ركوع و سجود كنيد و پروردگار خود را بپرستيد و كار نيكو كنيد، شايد رستگار شويد.

و اين ركوع و سجود، فريضه ايى جامع براى صورت ، دست و پا مى باشد.

پس هر كسى خداوند سبحان را با اندام هاى نگاه داشته شده از گناه ملاقات نمايد و هر اندام آنچه را كه خداوند بر او واجب كرده است به انجام رسانيده باشد، چنين كسى با ايمان كامل خداوند را ملاقات مى نمايد و از فردوسيان خواهد بود، اما اگر كسى در بخشى از اين وظايف خيانت و يا كوتاهى كرده باشد، با ايمان ناقص با خداوند رو به رو خواهد شد.

ايمان كامل سبب ورود اهل ايمان به بهشت مى شود و زيادتى و برترى مراتب ايمان باعث تفاوت درجات مؤمنان در نزد خداوند مى گردد؛ اما ايمان ناقص و ناچيز موجبات دخول و خلود در دوزخ را فراهم مى نمايد.

ايمان سبب محبوبيت

خداوند متعال در قرآن مجيد مى فرمايد:

( إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَـٰنُ وُدًّا ) (٧٨)

كسانى كه ايمان آورند و عمل صالح انجام دادند، خداوند رحمان محبت آنان را در دلها مى افكند.

بعضى از مفسران ، اين آيه را مخصوص اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام و بعضى شامل مؤمنان دانسته اند.

بعضى گفته اند: منظور اين است كه خداوند محبت آنان را در دلهاى دشمنانشان مى افكند و اين محبت رشته ايى مى شود در گردنشان كه آنها را به سوى ايمان مى كشاند.

بعضى ديگر آن را به معنى محبت مؤمنان نسبت به يكديگر در آخرت دانسته اند و مى گويند: آنها آن چنان به يكديگر علاقه پيدا مى كنند كه از ديدار هم برترين شادى و سرور به آنان دست مى دهد.

البته همه اين مفهوم ها در آيه جمع شده است ، ولى نكته اصلى اين است كه ايمان و عمل صالح ، جاذبه و كشش فوق العاده ايى دارد، اعتقاد به يگانگى خداوند و دعوت پيامبران الهى كه بازتابش در فكر، گفتار و كردار انسان به صورت اخلاق عاليه انسانى ، تقوا، پاكى ، درستى ، امانت ، شجاعت ، ايثار، و گذشت تجلى مى يابد، باعث مى شود افراد ناپاك و آلوده هم از وجود و ديدار انسان هاى پاك لذت مى برند، البته اين نخستين پاداشى است كه خداوند به مؤمنان و صالحان مى دهد كه دامنه اش از دنيا به سراى ديگر كشيده مى شود.

وجود نازنين پيغمبر خاتم محمد بن عبداللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمايد: هنگامى كه خداوند كسى از بندگانش را دوست بدارد به فرشته بزرگش جبرئيل مى گويد: من فلانى را دوست دارم ، شما نيز او را دوست داشته باشيد، جبرئيل او را دوست خواهد داشت و سپس در آسمان ها ندا مى دهد كه : اى اهل آسمان ! فلانى را دوست بداريد، چونكه خداوند او را دوست دارد و به دنبال آن همه اهل آسمان او را دوست مى دارند و سپس ‍ پذيرش اين محبت در زمين منعكس مى شود.

اين حديث پرمعنا نشان مى دهد كه ايمان و عمل صالح بازتابى دارد به وسعت عالم هستى و شعاع محبوبيت حاصل از آن پهنه آفرينش را فرا مى گيرد، ذات پاك خداوند چنين كسانى را دوست دارد، و مؤمنين حقيقى نزد همه اهل آسمانها محبوبند و اين محبت در قلوب انسانهايى كه در زمين هستند پرتوافكن مى شود و چه لذتى از اين بالاتر كه انسان احساس كند محبوب همه بندگان و نيكان عالم هستى است ؟


4

5

6

7

8

9

10

11