• شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4660 / دانلود: 1618
اندازه اندازه اندازه
ده انتقاد و پاسخ پیرامون غیبت امام مهدی

ده انتقاد و پاسخ پیرامون غیبت امام مهدی

نویسنده:
فارسی

انتقاد دوم و پاسخ آن

انتقادکنندگان مي‌گويند: «جعفر بن علي » تولد فرزندى براى برادرش را شديداً انکار کرده و به همين جهت پس از مرگ «حسن » اموالش را تصاحب کرده و پادشاه وقت را به توقيف کنيزان و زنان و به جستجوى آبستن بودن آنان واداشت و ريختن خون کسانى را که ادعاى پسرى براى برادرش مي‌کرده‌اند، جايز مى شمرد. اين انتقاد مانند انتقاد قبلى کاملاً بى اساس بوده و از چند جهت مردود است:

۱- استدلال به عمل فردى بر صحت آن عمل، در صورتى صحيح و پذيرفته است که آن شخص از خطا و اشتباه به دور بوده و هرگز گناهى از او سر نزند و همه امت‌هاى اسلامى در اين امر اتفاق دارند که «جعفر بن علي » چنين مقامى را نداشته و فرزند امام بودنش، اين مقام (عصمت از گناه) را برايش ممکن نمي‌کرده. تأييد بر اين مطلب آنکه در گذشته افراد زيادى بوده‌اند که فرزند پيامبر بوده و گناهان بزرگى مرتکب شده‌اند. قرآن صريحاً نقل مي‌کند که پسران «يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الرحمن عليهم‌السلام » با اينکه پيغمبر زاده بودند، در حق برادر خود «يوسف » ظلم کرده و با آن تعهد و پيمان شديدى که «يعقوب» در حفظ يوسف از آنان گرفته بود، باز فريب شيطان را خورده و او را با آن وضع دلخراش در چاه افکندند و مدت‌ها «يعقوب » را به اندوه و غصه فراق «يوسف » مبتلا کردند و براى بي‌گناه جلوه دادن خود، نزد يعقوب، به دروغ متوسل شده و گفتند که پسرت را گرگ خورده و بر اين دروغ نيز سوگند خوردند.

هنگامى که «پيغمبر زادگاني » همچون پسران يعقوب با علم به نادرستى انديشه و کار خود، چنين اعمالى مرتکب شوند آيا بعيد است که نظير چنين اعمالى از کسى که مقامش از آنها به مراتب پايين تر مي‌باشد از روى علم و آگاهى صادر شود؟

۲- انکار «جعفر » نسبت به فرزند برادرش، با اينکه علم به وجود آن داشته، بسيار طبيعى و طبق انتظار است؛ به خاطر اينکه اسباب طبيعى اى که جعفر را در آن زمان وادار کرد که فرزند برادرش را انکار کند، بسيار بود:

اولاً: «حسن بن علي » داراى اموال زيادى بود که اگر به دست «جعفر » مي‌رسيد، مي‌توانست به وسيله آن به تمام خواسته هاى نفسانى و آرزوهاى مادى خود برسد. ثانياً: «حسن بن علي » در انظار شيعيان، داراى آنچنان مقام ارجمند و والايى بود که شيعيان او را در همه امور شخصى و اجتماعى، بر خود مقدم داشته و در برابر او مطيع و فرمانبردار بودند. رضاى او را رضاى خداوند و غضب او را غضب خداوند مي‌دانستند.( ۱۰ )

و ثالثاً: «حسن بن علي » در زمان خود، مرجع و مسؤول امور مادى و معنوى شيعيان بود و همه افراد شيعه، خمس و زکات اموال خود را به عنوان يک وظيفه الهى به او و يا به وکيل او تقديم مي‌کردند تا او به افرادى که استحقاق استفاده از آنها را دارند، برساند و جعفر مي‌دانست که شيعيان اين عمل را پس از «حسن بن علي » نسبت به جانشينى او انجام خواهند داد. آيا پس از اين همه انگيزه هاى تحريک کننده اى که براى انکار «مهدي» از طرف جعفر وجود داشته، باز هم انتقاد کنندگان مى توانند به انکار چنين شخصى استدلال کرده و انکارش را شاهدى بر درستى مدعاى خود بدانند؟! در حقيقت استدلال اين دسته بر نفى «امامت مهدى عجل الله تعالى فرجه» به انکار جعفر، مانند استدلال عده‌اى از يهود و نصارى بر نفى پيامبرى «محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم » به انکار «ابولهب » عموى پيغمبر اسلام و انکار «اکثر بنى هاشم » و «بنى اميه » و جنگ کردن آنان با وى مي‌باشد. با اينکه «ابولهب» در حالى رسالت «محمد » را انکار مي‌کرد که دليل واضح و آشکار «معجزه» بر پيغمبري وى وجود داشت و شب و روز در پيش چشمش علايم و نشانه‌هاى نبوت وى ظاهر مي‌گشت.

و حال اينکه کشف حقيقت براى جعفر و کسانى امثال او که از حقيقت امر به خاطر مصالحى به دور نگه داشته مي‌شدند چندان آسان نبود. خلاصه، کسانى که در انکار اينگونه مطالب به انکار «جعفر بن علي » و يا انکار «ابى جهل » و «ابى لهب » استدلال کنند نمي‌توان آنان را در رديف دانشمندان بي‌طرف و يا از فقهاى اسلام شمرد، بلکه در حقيقت جزو عوام و نادانان محسوب خواهند شد.

۳- تاريخ نويسان شيعه و آن دسته از غير شيعيان که نسبت به سرگذشت افراد و افکار آنان و امورى که انگيزه ظهور آرا و نظريات آنان مي‌گردد توجه و دقت خاصى دارند، عده‌اى وضع اخلاقى و زندگانى «جعفر بن علي » و عواملى را که موجب انکار وى نسبت به «مهدي» فرزند برادرش گرديده و او را وادار کرده که خليفه وقت را نسبت به جانشين حسن و شيعيانش تحريک کند، نقل کرده‌اند که اگر من آنها را بيان کنم حقيقت امر واضح شده و سوء نيت جعفر را درک خواهند نمود، ليکن امورى چند، مرا از اين کار باز مي‌دارد که يکى از آنها اين است که از اولاد «جعفر »، افراد زيادى وجود دارند که حقيقت را دريافته و به وجود «مهدي» و مقام والاى او اعتراف مي‌کنند و خوش ندارند که به جدشان نسبت خاصى داده شود، بلکه آن مقدار که من در اين زمان دقت و مطالعه کرده‌ام هيچکس از اولاد جعفر را نديده‌ام که در اين مسأله بر خلاف «اماميه » اعتقادى داشته باشد، بلکه همه آنان قايل به «زنده بودن» مهدى عجل الله تعالى فرجه بوده و منتظر «ظهور » او هستند و مقتضاى اخلاق انسانى و اسلامى اين است که من نيز قلوب آنان را جريحه دار نکرده و از گذشته آنان ذکرى به ميان نياورم.احوال «جعفر» وجود ندارد. وانگهى با همين مختصر که در اينجا بيان شد، جواب همه کوته فکرانى که فرزند «حسن بن علي» را انکار مي‌کنند، مانند معتزله، حشويه، زيديه، خوارج و مرجئه( ۱۱ ) داده مي‌شود و نيازى به ذکر نمي‌باشد.

انتقاد سوم و پاسخ آن

انتقاد کنندگان مي‌گويند: «حسن بن على عليهما‌السلام » در بيمارى منجر به مرگ، مادر خود «حديث، ام الحسن » وصى و سرپرست جميع اوقاف و اموال خود قرار داده و اختيار تصرف در آنها را به او واگذار نمود و اين خود، دليل بر اين است که «حسن بن علي» فرزندى نداشته است.

اين انتقاد نيز سست و بي‌اساس بوده و چيزى نيست که بتوان به آن در انکار نمودن فرزند حسن بن على، اعتماد و اطمينان کرد، به خاطر اينکه وصيت حسنعليه‌السلام به مادرش، مؤيد اين مطلب است که وى مي‌خواسته ولادت و وجود فرزند خود را پنهان داشته و از ريختن خونش به دست آنانکه چنين کارى را حلال مي‌دانسته اند، جلوگيرى کند؛ زيرا اگر در وصيت، نامى از فرزند خود مي‌برد و يا شخصاً به او وصيت مي‌کرد، بدون ترديد نقض غرض مي‌شد و مقصود عالى و هدف نهايى که حفظ کردن «مهدي » براى زمان لازم و مناسب بود، به دست نمى آمد، خصوصاً حسن بن على مجبور گرديد اسامى درباريان مخصوص خليفه؛ مانند: «مولاى واثق »، «مولاى محمد بن مأمون »، «فتح بن عبد ربه» و غير آنان از شهود معروف زمان را در وصيتنامه درج کند تا اينکه وصيت از نظر دولت عباسى، معتبر شده و موجب حساسيت آنان نسبت به فرزندش نشده و سبب کوشش آنان براى پيداکردنش نگردد و ضمناً شيعيان را از تهمت اعتقاد به وجود فرزندى براى خود و نيز از اعتقاد به امامتش برهاند.( ۱۲ )

از مطالب گذشته واضح شد که اگر فردى وصيت «حسن بن علي » به مادرش را دليل بر بطلان اعتقاد «اماميه » دانسته و شاهدى بر نبودن فرزندى در پنهان براى «حسن» بداند، چنين فردى را نمي‌توان داراى فهم و بينش دانست، بلکه فردى خواهد بود که به روش عقلا در تدبير امور مهمه آشنايى نداشته و از سيره عرف و عادت انسان‌ها، در جريان کارهاى سياسى آگاه نبوده است.

کيفيت وصيت امام ششم

تمام مورخين شيعه نوشته‌اند که «جعفر بن محمد » امام ششم شيعيان، هنگام شهادتش خواست وصيت کند، چهار نفر را وصى خود قرار داد، اول «منصور » خليفه مقتدر وقت. دوم «ربيع » وزير دربار خليفه. سوم همسرش «حميده بربري » و چهارم پسرش «موسي » و اين چهار نفر را بر همه اموال و اوقافش مسلط کرد.( ۱۳ )

علت اينکه ذکرى از فرزندان ديگر خود نياورد، اين بود که مي‌دانست بعضى از آنان پس از او مدعى جانشينى وى خواهند گرديد و اگر نامى از آنان را در وصيتنامه ببرد، اين خود شاهد کافى بر صدق ادعاى آنان خواهد شد. و اگر «موسي » در ميان مردم مشهور به فضل و کمال و زهد و پارسايى و رشد رهبرى نبود و مانند فرزند «حسن بن علي » گمنام و غير معروف بود، بدون شک امام، اسم او را در رديف اوصياى خود نمي‌آورد و علت اين گونه وصيت «امام جعفر صادقعليه‌السلام » اين بود که از «موسي » که وصى حقيقى و جانشين راستين او بود، دفع ضرر کرده و حساسيت «منصور » رانسبت به او از بين ببرد.

اين قصه، شاهد ديگرى است بر اينکه هدف «حسن بن على عليهما‌السلام » برگرداندن اذهان طرفداران رژيم حاکم آن زمان از «مهدى عجل الله تعالى فرجه» بوده است.

انتقاد چهارم و پاسخ آن

انتقاد کنندگان مي‌گويند: اگر «حسن بن علي » فرزند خود را به خاطر ترس از کشته شدن پنهان نگه داشته و هيچگونه خبرى از ولادت و زندگانى او براى مردم بيان نکرده است، مسلماً اين امر بايد به طريق اولى درباره امامان قبل از او انجام مي‌گرفت.

به علت اينکه اضطراب و ترسى که امامان شيعه از خلفاى زمان خود داشتند و فشار و تهديدى که از ناحيه آنان نسبت به شيعيان و امامانشان انجام مي‌گرفت، به مراتب شديدتر و هراس انگيزتر بود، بر خلاف زمان «حسن بن علي» و فرزندش که شيعيان در آن زمان به مراتب بيشتر و ثروتمندتر بودند.

اين انتقاد نيز کاملاً بي‌اساس است؛ به خاطر اينکه آنچه «حسن بن علي» را وادار کرد که ولادت فرزندش و ادامه حيات او را مخفى داشته و حتى اجازه ذکر نام و اشاره از او را به شيعيان نداد، اين بود که خلفا و پادشاهان زمان امامان پيشين مي‌دانستند که آنان همواره از برخورد با زمامداران قدرت و خلافت و از دخالت در امور سلطنت پرهيز نموده و قيام مسلحانه عليه آنان را تجويز نمي‌کنند. و اين مطلب را نيز به پيروان خود، تحت عنوان «لزوم تقيه» توصيه مي‌کردند. حتى گاهى بعضى از خويشان خود را که به مبارزه مسلحانه عليه آنان دست مي‌زدند شديداً توبيخ کرده و عمل آنان را محکوم مى نمودند و مى گفتند: قيام مسلحانه تا هنگامى که چند قضيه واقع نشود جايز نيست:

اوّل : «رکود خورشيد» هنگام ظهر.

دوّم : شنيدن «صدايى از آسمان» که نام «مرد مخصوصي» را اعلام کند.

سوّم : لشکرى در بيداء به زمين فرو رود.

در اين هنگام خواهد بود که آخرين پيشواى حق، قيام مسلحانه را آغاز مي‌کند تا دولت هاى ستمگر و باطل پرور را نابود سازد.

به همين خاطر خلفاى آن زمان، اهميت زيادى به وجود «امامان شيعه » و ظهور آنان و به کسانى که براى آنان تبليغ مي‌کردند، نمي‌دادند. و علاوه بر اين، شيعيانى که هواى قيام مسلحانه در سر مي‌پروراندند و يا به چنين دعوتى پاسخ مثبت مي‌دادند، در آن روزگار بسيار اندک بودند.

اما پس از مرگ «حسن بن علي » طبق پيشگويى همان امامان پيشين، وجود کسانى که نبرد مسلحانه را تجويز نمي‌کردند، سپرى گرديد و زمان وجود کسى که اين عمل را تجويز مي‌کند و حتماً رهبرى اين کار را به عهده خواهد گرفت، فرارسيد.

و اين امر موجب شد که جستجو، براى دستگيرى و نابودى وى، شديدتر گرديد و تصور مي‌کردند که اگر «فرزند حسن » راگرفته و نابود سازند، اين قيام مهم و خطرناک را خنثى کرده و زمينه آن را از بين خواهند برد.( ۱۴ )

وانگهى ما شيعيان، عقيده داريم که وضع داخلى و خارجى امامان راستين شيعه و خط دقيق حرکتهاى مهم اجتماعى و سياسى آنان، همواره با الهام و دستور مستقيم خداوند تعيين مي‌شود.

بنابراين، هيچ بعيد به نظر نمي‌رسد که خداوند مي‌دانست اگر امامان پيشين، ظاهر شوند از کشته شدن در امان خواهند بود، بر خلاف «مهدي» که اگر ظاهر شود، کشته خواهد شد. اگر يکى از پدران، «مهدي» کشته مي‌شد، حکمت و تدبير الهى اقتضا مي‌کرد که امام ديگرى به جاى او نصب گردد، ولى اگر «مهدي» کشته شود، مصلحت و تدبير امور انسان‌ها اقتضا نمي‌کرد که خداوند امام ديگرى را به جاى وى نصب نمايد.

انتقاد پنجم و پاسخ آن

انتقاد کنندگان مي‌گويند: عادتاً بسيار بعيد به نظر مي‌رسد که «مهدي» از روزى که ولادت يافته تا به حال که مدت زيادى مي‌گذرد، در پنهان به سر برد و هيچ کس از پيروان و خويشاوندانش جاى او را ندانسته وخبرى از او به دست نياورند؛ زيرا هر فردى که از ترس دشمن و يا به خاطر امر ديگرى خود را پنهان مي‌کند، غالباً مدت پنهان شدنش از بيست سال تجاوز نمي‌کند و عاقبت مخفيگاه او کشف مي‌شود، بلکه در همان مدتى که پنهان است، بعضى از نزديکان و دوستان خصوصى او به ديدارش مي‌رسند و از احوال او آگاه مي‌گردند.

اين انتقاد نيز نادرست بوده و از چندين جهت مورد اشکال است:

۱- عده‌اى از دوستان و پيروان مورد اعتماد «حسن بن علي » که مدت‌ها محرم راز و واسطه بين او و شيعيان بوده‌اند، همواره «مهدي » را ملاقات نموده و احکام و مسايل چندى از او نقل کرده‌اند و حقوق مالى اسلامى را از شيعيان گرفته و به وى تحويل مي‌داده‌اند. از جمله «عثمان بن سعيد سمان عمري » و پسرش «محمد بن عثمان » که هردو از موثق ترين افراد وى بودند و نيز «بنى سعيد » و «بنى مهزيار » در اهواز و «بنى الرکولي» در کوفه و «بنى نوبخت » در بغداد و عده‌اى از اهل «قزوين » و «قم » و ساير مراکز که همگى نزد «اماميه » و «زيديه » معروف و مشهورند و اکثر اهل تسنن آنان را مى شناسند و تمامشان مردمان عاقل، امين، فهميده، دانشمند و مورد اعتماد شيعه و غير شيعه بوده‌اند. و جالب اينکه خليفه و سلطان وقت نيز به آنان احترام مى گزاشت و اين احترام گزاردن دلايلى داشت:

اولاً: به خاطر اين بود که آنان نزد مردم انسان‌هاى با فضيلت و عادلى بودند، به گونه اى که خليفه ابداً به اتهاماتى که دشمنان به آنان وارد مي‌کردند، اعتنا نمي‌کرد.

ثانياً: به خاطر اين بود که آنان شديداً از بيان آرا و اعتقادات حساس سياسى پرهيز مي‌کردند و هرگز چيزى که بهانه اى به دست دشمنانشان بدهد، اظهار نمي‌کردند.

۲- مدت‌ها قبل از اينکه «مهدي » متولد شود، پيغمبر و همه امامان قبل از او خبر داده بودند که «مهدي» قبل از اينکه ظاهر شده و قيام کند، حتماً بايد دو «غيبت» را سپرى کند، غيبت اول، کوتاه و غيبت دوم، بسيار طولانى خواهد بود.

در غيبت اول، دوستان خصوصيش، اخبار و مکانش را به ديگران خواهند گفت، ولى درغيبت دوم، هيچگونه اطلاعى از اخبارش نخواهند داشت و تنها مکانش را عده‌اى از دوستان مؤمن و با تقوا که همواره در خدمت او بوده و کارهايش را انجام مي‌دهند، خواهند دانست.( ۱۵ )

اين اخبار در کتاب‌هاى شيعيان که قبل از تولد «حسن بن علي » و پدر و جدش نوشته شده، موجود است. و ما ديديم که تحقق اين دو غيبت، چگونه صدق اين اخبار و صحت عقيده «اماميه » را آشکار ساخت.

۳- به چه دليل مي‌توان ادعا کرد هر فردى که به خاطر امرى از امور دينى و غير آن از انظار مردم پنهان شود، حتماً بايد عده‌اى از خويشان و يا دوستان نزديکش، از مکان و احوالش آگاهى داشته باشند بلکه افراد زيادى بوده‌اند که از انظار پنهان شده و هيچ خبرى از آنان در هنگام غيبتشان به دست نيامده است و ما تعدادى از اين افراد را در اينجا ذکر مي‌کنيم:

اول : تمام تاريخ نويسان اسلامى و غير اسلامى از پيروان اديان آسمانى نقل کرده‌اند که يکى از پيغمبران به نام «حضرت خضر عليه‌السلام » مدت‌ها قبل از «موسى بن عمران عليه‌السلام » پنهان شده و تا اين زمان به زندگى خود ادامه مي‌دهد و احدى نتوانسته محل سکونت وى را کشف کرده و يا از کسانى که با او دوستى و معاشرت دارند خبرى به دست آورد.

تنها قرآن قصه کوتاهى از او با «موسى بن عمران » نقل کرده است.

از بعضى تاريخ نويسان نيز مي‌گويند: او گاهى از اوقات براى بعضى از افراد «پارسا» به طور ناشناس ظاهر مي‌شود.

و پاره اى از مردم مي‌گويند: بعضى از «پارسايان و مردان با خدا » او را ديده ولى نشناخته اند و پس از اينکه از او جدا شده‌اند به ذهنشان رسيده که آن شخص «حضرت خضر » بوده است.( ۱۶ )

دوّم : در قرآن کريم، قصه فرار «موسي » از وطنش و پنهان شدن وى از ترس رژيم «فرعون» را بيان مي‌کند. و نيز در قرآن چنين آمده که در آن مدت طولانى، هيچ فردى از وضع شخصى و مکان پنهان شدنش آگاهى پيدا نکرد، مگر زمانى که به پيغمبرى مبعوث شده بود و براى دعوت قومش به مصر بازگشت نمود.

سوّم : قرآن کريم سوره کاملى را به نام «حضرت يوسف عليه‌السلام » اختصاص داده و در آن سوره، سرگذشت يوسف و قصه مفقود شدن وى را بيان مي‌کند. و اين امر در حالى انجام شده که پدرش «يعقوب » داراى مقام «پيغمبري » بوده و به او وحى مي‌شده است. قرآن شرح مي‌دهد در همان زمانى که يوسف پنهان بود و پدر و برادرانش هيچ گونه خبرى از او نداشتند، او پادشاه مصر بود و برادرانش چندين مرتبه با او ملاقات کرده و از او جنس مى خريدند و با وى صحبت مي‌کردند ولى نمي‌دانستند که او، همان «يوسف گمگشته » است تا اينکه سال‌ها گذشت و مدت‌هاى زياد سپرى گرديد و در اين مدت، «يعقوب » از غصه دورى «يوسف » کمرش خميده و بدنش ضعيف و لاغر و چشمش در اثر گريه زيادى که در فراق او کرده بود نابينا و خانه نشين گرديد.

چهارم : يکى از قصه هاى شگفت انگيز، «حضرت يونسعليه‌السلام » پيغمبر است که از دست قومش گريخت. اين واقعه آن هنگام انجام گرفت که يونس، مدت‌ها در بين قومش تبليغ کرد ولى آنان به دعوتش اعتنايى نکرده وگفته هاى او را به مسخره مي‌گرفتند و در اين مدت که حضرت يونس از انظار آنان پنهان بود، هيچ فردى جز «خداوند » از مکان او آگاه نبود؛ زيرا اين ذات مقدس او بود که وى را مدت‌ها به طور زنده در «شکم نهنگ » در دريا نگه داشت و سپس خداوند او را از شکم نهنگ بيرون آورد ودر زير درخت «کدو » قرار داد. يونس نسبت به آن درخت و آن زمينى که در آنجا پياده شده بود، هيچ گونه شناختى نداشت و جاى شک نيست که اينگونه پنهان شدن از انظار مردم، برخلاف عادت و عرف بوده و از نظر واقع بسيار بعيد به نظر مي‌رسد، لکن اين چيزى است که در قرآن ذکر شده و تمام پيروان مذاهب اسلام و اديان آسمانى، اين قصه را در کتاب‌هاى تاريخ خود ذکر کرده‌اند.

پنجم : شگفت انگيزتر از قصه يونس، قصه «اصحاب کهف » است که تا اندازه‌اى شرح فرار آنان از قومشان و رفتنشان به غارى که در دور دست واقع شده بود، در قرآن کريم ذکر شده و در آن، چنين بيان گرديده که آنان همراه «سگي » به طرف «غار » رفته و داخل آن شدند، ولى آن سگ در مقابل غار، سر خود را بر روى دو دستش گذاشت و همگى مدت «۳۰۹» سال در آن غار ماندند و مانند شخصى که در خواب معمولى فرو رفته باشد، از اين پهلو به آن پهلو مى غلتيدند.

و در حالى که در اين مدت، آفتاب به آنان مى تابيد و باد نيز به بدن‌هاى آنان مي-وزيد، اجسادشان سالم ماند و هيچ سستى و فسادى به آنان راه نيافت. پس از انقضاى اين مدت، خداوند آنان را «زنده» کرد و آنان فردى را همراه با پول رايج زمان خودشان فرستادند تا غذاى لذيذ و گوارايى تهيه کند. همانگونه که در قرآن بيان گرديده، در اين مدت، هموطنان آنان هيچ گونه خبرى از آنان نداشتند.

جاى ترديد نيست که چنين قصه‌اى «عادتاً و عرفاً » محال مي‌نمايد.و اگر صريحاً در قرآن ذکر نگرديده بود، حتماً مخالفان ما آن را انکار مي‌کردند، همانگونه که «ماديين و طبيعيين » آن را محال مي‌دانند.

ششم : قصه حيرت آور ديگر، سرگذشت «صاحب الاغ» است که در قرآن و ساير کتب آسمانى ذکر شده( ۱۷ ) و يهود و نصارا او را پيغمبر مي‌دانند. خلاصه اين قصه بدين گونه مي‌باشد که «او از شهرى گذشت و ديد که آن شهر خراب و ويران گرديده، با خود گفت خداوند چگونه مردمى را که مدت‌ها است مرده‌اند و اثرى از آنان باقى نمانده، زنده مي‌گرداند؟!

خداوند براى اينکه ثابت کند چگونه آنان را زنده خواهد نمود، او را ميراند و پس از صد سال زنده کرد، در حالى که خوراکى هاى همراه وى، تازه مانده و هيچ تغييرى نکرده بود و «الاغ» او نيز، در حال چريدن بسر مي‌برد( ۱۸ ) و به همان حالى که از اول بود باقيمانده و ابداً تغييرى در او به وجود نيامده بود.

خداوند به وى گفت: به «غذايت » نگاه کن که ابداً تغييرى نکرده و به استخوان هاى بدن‌هاى انسان‌هاى مرده نيز بنگر که چگونه ما ذرّات آن را از زير خاک بيرون آورده و به يکديگر وصل نموده وگوشت، روى آنها مي-رويانيم و آنها را به صورت اوليه در مي‌آوريم. «عزير» هنگامى که جريان زنده شدن «مردگان» را ديد، گفت: «حال دانستم که خداوند بر هر کارى تواناست».

همانگونه که گفتيم: اين قصه در قرآن کريم ذکر شده و اهل کتاب نيز آن را نقل کرده و به آن اعتقاد دارند. بدون ترديد اين قصه نيز با جريان عادى و متعارف هيچ توافقى ندارد و به همين خاطر همه «ماديين » و «طبيعيين » و «مدعيان فلسفه » آن را شديداً انکار مي‌کنند و حال اينکه ادعاى «اماميه » درباره «غيبت مهدي »، به عقل و عادت نزديکتر است تا قصه‌هاى ياد شده. نظير اين قصه‌ها در کتاب‌هاى تاريخ اديان بسيار ذکر گرديده است.

اهل تاريخ نقل کرده‌اند که بعضى از «پادشاهان فارس » مدت‌هاى زياد به خاطر ملاحظه پاره‌اى از مصالح مملکتى، از هموطنان خود پنهان شده و در مدت «غيبتشان » هيچ فردى از مکان و احوال آنان خبرى نداشت و پس از سپرى شدن مدت طولانى، به کشور خود برمي‌گشتند. و امثال اين قصه‌ها نيز براى عده‌اى از حکماى «روم، هند و پادشاهانشان » در کتاب‌هاى تاريخ نقل شده که تمام آنها از «متعارف و عادت » خارج است، ولى ما از ذکر آنها خوددارى کرديم، چرا که مي‌دانيم انتقادکنندگان جاهل، صحت آنها را انکار کرده و به صرف اينکه مخالف «عادت » است، همه اين وقايع را رد مي‌کنند و تنها به نقل قصه‌هايى از قرآن کريم اکتفا نموديم که هيچ جاى شبهه و ترديد نباشد؛ چونکه عموم مسلمين آن را کلام خدا دانسته و تمام مذاهب، و طوايف اسلامى بر درستى آن اتفاق کرده‌اند.