• شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4663 / دانلود: 1618
اندازه اندازه اندازه
ده انتقاد و پاسخ پیرامون غیبت امام مهدی

ده انتقاد و پاسخ پیرامون غیبت امام مهدی

نویسنده:
فارسی

انتقاد ششم و پاسخ آن

انتقاد کنندگان مي‌گويند: از نظر «عرف و عادت »، محال است فرزند «حسن بن علي » که در بين سال‌هاى دهه ۲۶۰ متولد شده تا به حال که سال ۴۱۱ هجرى است، زنده بماند و ضعف و سستى يا پيرى و ناتوانى در او راه نيابد، خصوصاً آنکه طبق ادعاى «اماميه » هنگامى که ظهور کند، در کمال جوانى، هوش، عقل و نهايت نيرومندى خواهد بود. و اين مطلب چيزى است که بر خلاف عادت و متعارف انسان‌هاست.

اين انتقاد نيز مانند انتقادهاى گذشته سست و بي‌اساس است، به خاطر اينکه اين ادعا گرچه بر خلاف عادت و عرف انسان‌ها، در عصرهاى کنونى بشر است، لکن به هيچ وجه بر خلاف عرف انسان‌هاى عصرهاى گذشته نيست و اينک شواهدى از اين قسم عمرهاى طولانى براى خوانندگان نقل مي‌کنم تا حقيقت امر، واضح و آشکار گردد:

۱- همه دانشمندان و تاريخ نويسان پيرو اديان آسمانى، نوشته‌اند که «آدم ابوالبشر » قريب «هزار سال » عمر کرد، در حالى که از ابتداى خلقت وى تا واپسين روزى که از دنيا رفت، ابداً در او تغييرى حاصل نشد و حالات متعارفى که در انسان‌هاى ديگر پيدا مي‌شود؛ مانند: طفوليت، جوانى، پيرى، ضعف، قدرت، علم و جهل، بکلى در او راه نيافت و همواره بر يک خلق و خوى و صورت بود تا از دنيا رفت.

نکته بسيار عجيب ديگرى که در مورد او انجام گرفت، اين بود که مانند انسان‌هاى ديگر، منشأ وجودى او، پدر و مادرى از نوع بشر نبودند، بلکه خداوند او را از «گل سخت و چسبنده» به شکل و صورت و فطرت و طبيعت انسان آفريد، در حالى که هرگز وسيله و اسبابى براى آفرينش او به کار نبرد.( ۱۹ )

۲- قرآن صريحاً اعلام مي‌کند که حضرت نوحعليه‌السلام ۹۵۰ سال قومش را به درستى و خداپرستى دعوت نمود و قبل از اين زمان، مدت‌هاى طولانى زندگى کرد، در حالى که ابداً ضعف، سستى، پيرى، ناتوانى، عجز و جهل به وجودش راه نيافت. دانشمندان مسلمان مي‌نويسند که «پيري» تا قبل از «ابراهيم خليل » در ميان بشر وجود نداشت.

البته اين مطلب را «طبيعيين، ماديين و ملحدين » انکار مي‌کنند، لکن پيروان اديان آسمانى، همه بر صحت اين امر اتفاق کامل دارند.

۳- سراسر تاريخ مملو است از ذکر «معمّرين » عرب و عجم و ساير اصناف بشر و شرح زندگى و بيان قصه‌هاى جنگ و ستيز و سخنراني‌ها و اشعارشان که هيچ فرد هوشمندى در صحت آنها شک نمي‌کند. و من اسامى عده‌اى از آنان را در کتاب معروفم به نام «الايضاح فى الامامة » ذکر کرده‌ام و اسامى تمام آنان در کتاب‌هاى تراجم و تاريخ ذکر شده است، کسانى که علاقه دارند مي‌توانند اين کتاب‌ها را از کتابخانه‌هاى پادشاهان، امرا و دانشمندان و صحافى ها به دست آورند.( ۲۰ ) من در اينجا از اين جهت که ذکر اسامى همه آنها مقدور نيست، به ذکر نام بعضى از آنان اکتفا مي‌کنم:

الف) يکى از آنان «لقمان بن عاد » است که طبق نقل تاريخ دانان معتبر، ۳۵۰۰ سال عمر کرده و بعضى گفته‌اند که به اندازه هفت «کرکس » عمر کرده، به اينگونه که کرکسى را مي‌گرفت و او را در کوهستان نگهدارى و تربيت مي‌کرد و هنگامى که عمر آن کرکس به آخر مي‌رسيد، کرکس ديگرى را گرفته و او را نيز تربيت و نگهدارى مي‌کرد تا بميرد تا اينکه عمر هفت کرکس را به آخر رساند که آخرين آنها «لبد» بود و آن پر عمرترين کرکس-هاست و درباره «لبد » گفته شده که چه دير به آخر رسيد عمر لبد.( ۲۱ )

«اعشي »( ۲۲ ) شاعر معروف، اين اشعار را درباره «لقمان » سروده است:

«براى خود هفت نسر را پس از يکديگر پرورش دادي. هرگاه که نسرى مي‌رفت، نسر ديگرى را انتخاب مي‌کردي».

«پس آنقدر عمر کرد که گفت: نسرهاى من نمي‌ميرند و آيا زندگى زندگان تا ابد ادامه خواهد يافت؟».

«و گفت به آخرين نسر هنگامى که پرهايش مي‌ريخت: مُردى و ميراندى پسر عاد را و نمي‌داني».

ب) يکى ديگر از معمرين «ربيع بن ضبع بن وهب بن بغيض بن مالک بن سعد بن عدى بن فزارة » است که ۳۴۰ سال عمر نموده و پيغمبر اسلام را درک کرده و اين اشعار از اوست:

«هرگاه زمستان رسيد، مرا شديداً حفظ کنيد؛ چرا که زمستان پيرمرد را ناتوان مي‌کند».

«و اما هنگامى که زمستان رفت و آسمان آرام شد، يک زير جامه يا عباى نازکى او را کفايت مي‌کند».

«هرگاه شخص دويست سال عمر کرد، پس تمام خوشى هاى او به نابودى رسيده است».

ج) يکى ديگر از معمرين، «مستوغربن ربيعة بن کعب» است که ۳۳۳ سال عمر کرده و اين اشعار را درباره طولانى بودن عمر خود سروده است:

«بدون شک از طولانى بودن زندگى بيزار شدم و به اندازه سيصد سال عمر کردم».

«صد سال عمر کردم که به دنبال آن صد سال، دويست سال ديگر آمد و اضافه بر آن به اندازه عده‌ ايام ماه‌ها، سال‌هايى نيز عمر کردم».

د) يکى ديگر از معمرين، «اکثم بن صيفى اسدي » است( ۲۳ ) که ۳۸۰ سال عمر نمود و زمان پيغمبر اسلام را نيز درک کرده و به او ايمان آورد. و قبل از اينکه او را ملاقات نمايد، وفات کرد و از «اکثم » روايت‌هاى تاريخى و کلمات قصار و خطبه هاى بسيار اديبانه‌اى نقل شده و اين اشعار از اوست:

«اگر کسى نود سال عمر کند تا صد سال و از زندگى بيزار نشد، پس او حتماً فرد نادانى است».

«تا به حال من ۲۱۰ سال عمر کردم و اين در نزد من شب‌هاى چندى بيش نيست».

ه) يکى ديگر از معمرين، «صيفى بن رياح بن اکثم» پدر «اکثم» معروف به «بردبار» است که ۲۷۶ سال عمر کرد و عقل و فکر او هيچ تغييرى نکرد و «متلمس يشکري» اين شعر را درباره وى سروده است:

«براى بردبار تا به امروز عصا به زمين زده نشد.( ۲۴ )

و انسان به اين جهت چيزى را ياد مي‌گيرد تا بداند».

و) يکى ديگر از معمرين، «ضبيرة بن سعيد بن سعد بن سهم بن عمرو» است که ۲۲۰ سال عمر کرد و ابداً علامت پيرى در او ظاهر نشد و اسلام را درک کرد، ولى اسلام نياورد. «ابو حاتم رباسي » از «عتبي » از پدرش نقل مي‌کند که گفت: «ضبيره سهمي » در سن ۲۲۰ سالگى مرد در حاليکه موهايش همگى سياه و دندان هايش سالم بود وپسر عمويش «قيس بن عدي » در سوگ او اين شعر را سروده است:

«چه کسى از مرگ در امان خواهد ماند بعد از اينکه ضبيره سهمى مرد. مرد در حالى که هنوز پير نبود و مردنش بر خلاف انتظار بود».

«پس آماده شويد تا اينکه مرگ بدون خبر کردن شما را درنيابد».

ز) يکى ديگر از معمرين، «دريد بن صمه جشمي » است که ۲۰۰ سال عمر کرد و اسلام را دريافت ولى مسلمان نگرديد و در جنگ «حنين » يکى از فرماندهان بزرگ ارتش مشرکين بود و در آن روز با پيغمبر اسلام نبرد کرد و کشته شد.

ح) يکى ديگر از معمرين، «محصن بن عتبان بن ظالم زبيدي » است که ۲۵۵ سال عمر کرد.

ط) يکى ديگر از معمرين، «عمرو بن حممه دوسي » است که ۴۰۰ سال عمر کرد و اين اشعار از اوست:

«پير شدم و آن قدر عمرم زياد شد که گويا من مار گزيده‌اى هستم که شبش به پايان نمي‌رسد».

«پس هنوز مرگ، مرا از پاى در نياورده ولکن گذشته است بر من سال‌هاى خوش و بهاري».

«سه قرن کامل بر من گذشته است و الآن نزديک است که قرن چهارم عمرم نيز به پايان برسد».

ي) يکى ديگر از معمرين، «حرث بن مضاض جرهمي » است که ۴۰۰ سال عمر کرد و اين اشعار را او سروده است:

«گويا که هرگز ساکن نبوده بين عقبه حجون تا صفا دوستى از قبيله ما و گويا که شبخوابى از آنان در آنجا توقف نکرده».

«ولى نه، ما اهل مکه بوديم، لکن آواره کرد ما را گذشت روزگار و پدران بى انديشه و خطاکار».

ک) يکى ديگر از معمرين مورد اتفاق همه مسلمين و غير آنان «سلمان فارسي » است که اکثر دانشمندان اسلامى و غير اسلامى مي‌گويند که او «عيسى مسيح عليه‌السلام » را ديده و پيامبر اسلام را نيز درک کرده است و پس از آن حضرت تا اواسط خلافت «عمر بن خطاب » زنده بوده و در آن زمان در «مدائن » قاضى مسلمين بوده و بعضى گفته‌اند که استاندار مدائن و مسؤول ماليات آنجا از طرف «عمر » نيز بوده و اين گفته صحيح تر است.

تاريخ دانان ايرانى مي‌گويند: پادشاهان قديم آنان، افرادى بوده‌اند که عمر آنان طولانى تر از عمر افراد نامبرده بوده است و مي‌نويسند که يکى از پادشاهان فارس که عمر درازى کرده، همان کسى است که «جشن مهرگان» را پايه گذارى کرده است( ۲۵ ) و او ۲۵۰۰ سال عمر نموده است. و من بدين جهت نامى از آنان نبردم که:

اولاً : افرادى که در بين عرب داراى عمرهاى طولانى بوده‌اند بيشتر از افرادى هستند که در بين فارسيان عمرطولانى داشته‌اند.

ثانياً : اين افراد به زمان ما نزديکترند تا زمان معمرين فارس.

ثالثاً : طول عمر اين افراد در نزد دانشمندان عرب، مورد اتفاق است بر خلاف طول عمر معمرين فارس که عده‌اى آن را بعيد دانسته و مردود مي‌دانند.

اينان تعدادى از معمرينى هستند که نامشان در کتاب‌هاى تاريخ ذکر شده و جاى ترديد نيست که وجود افراد طويل العمر در ميان افراد بشر، امکان پذير بوده و وقوع آن نيز حتمى است. و منکرين طول عمر، تنها عده‌اى از منکرين خدا ودانشمندان ستاره شناس اند، اما پيروان اديان آسمانى، تماماً در اين مطلب کاملاً اتفاق نظر دارند.

انتقاد هفتم و پاسخ آن

انتقاد کنندگان مي‌گويند: نقش «امام » در جامعه، حفظ و نگهدارى شريعت اسلام و مواظبت کردن از احوال امت و جامعه اسلامى است. و اگر غيبت امام، به آنگونه که «اماميه » مي‌گويند، ادامه پيدا کند و اقامه حدود و اجراى احکام و جهاد با دشمنان که بايد به وسيله او انجام شود، همگى متوقف گردد و احتياجى که موجب نصب او گرديده برآورده نگردد، بنابراين، وجود چنين امامى با عدمش مساوى خواهد بود.

اين انتقاد نيز سست و بي‌پايه است، به خاطر اينکه:

اولاً : دعوت به حق و تبليغ اسلام، منحصر به شخص امام نيست بلکه اين وظيفه همه مسلمين و مؤمنين است، مگر نه اين است که همواره، اين شيعيانند که تبليغ و ترويج مذهب و شناساندن راه صحيح را به مردم به عهده گرفته و انجام مي‌دهند. امام شخصاً احتياج به عهده گرفتن اين کار را ندارد، همانگونه که ظهور و گسترش دعوت پيغمبران همواره به وسيله پيروان و مؤمنين به آنها بوده است.

و به همين مقدار نيز عذر و بهانه افراد بر طرف شده و حجت بر آنان تمام مي‌شود و آنان احتياجى به تحمل سفر و از نزديک به حضور امام رسيدن ندارند و پس از وفات آنان نيز تبليغ و ترويج حق، به همين گونه انجام مي‌پذيرد و اجراى حدود و احکام و جهاد با دشمنان نيز به عهده نمايندگان و فرماندهان آنان بوده و هرگز منحصر به شخص آنان نيست. به همين جهت، در زمان پيغمبران، نمايندگان و فرماندهان آنان اين امور را بدون هيچ سستى و تأخيرى انجام مي‌دادند و هرگز نمي‌گفتند که بايد خودشان شخصاً به اين کارها بپردازند.

از بيانات فوق، اين مطلب به وضوح روشن شد که علت احتياج به وجود امام اين است که شريعت و قانون اسلام حفظ شده و به همان گونه که وظيفه آنان است تبليغ گردد و اگر کسى و يا کسانى پيدا شوند که به اين امور قيام کنند در اين صورت امام حق دارد ساکت بماند و يا پنهان شود و هرگاه که همه امت بر ترک اين عمل اتفاق کرده و کسى از آنان اين کار را به عهده نگرفت و تمامشان از راه حق و قانون صحيح، منحرف شوند، قهراً امام حق ندارد که در پنهان بماند، بلکه بايد ظاهر شده و اين کارها را شخصاً انجام دهد. همين مطلب، فلسفه وجود امام را عقلاً تشکيل داده و وجوب نصب او را ثابت مي‌کند.

ثانياً : آنچه عقلاً بر خداوند واجب است، اين مطلب مي‌باشد که براى هدايت امت و حفظ قانون شريعت و تحصيل امنيت، امامى را نصب کند. هنگامى که امت، راه ظلم و ستم را پيشه سازند و مانع انجام وظيفه او گردند و قصد نابودى او را کنند، در اينجا اين تنها امت هستند که مانع ادامه انجام وظيفه او شده وموجب نهان شدن او گرديده‌اند وهرگونه فسادى که از اين امر توليد شود، خودشان مسؤول آن خواهند بود، ولى اگر خداوند امام را بميراند و يا او را نصب نکند و ميراندن يا نصب نکردن امام، موجب فساد و هرج و مرج گردد، در اين صورت مقصر و عامل اصلى در ايجاد فساد و هرج و مرج خداوند خواهد بود. پرواضح است که حق تعالى هرگز موجب فساد و هرج و مرج نمي‌شود.( ۲۶ )

انتقاد هشتم و پاسخ آن

انتقاد کنندگان مي‌گويند: ادعاى «اماميه » درباره «امام غايب » عين همان ادعايى است که بعضى از گروه‌ها درباره افراد ديگر ادعا مي‌کنند و اماميه آن ادعا را قبول نمي‌کنند؛ مثلاً:

«سبائيه »( ۲۷ ) درباره على بن ابى طالبعليه‌السلام مي‌گويند: «وى کشته نشده بلکه در پنهان زندگى مي‌کند».

«کيسانيه » مي‌گويند: «محمد بن حنفيه زنده است و در زمان مناسب ظهور خواهد کرد».

«ناووسيه » مي‌گويند: «جعفر بن محمد زنده است تا اينکه در زمان معين ظهور نموده و قيام مسلحانه مي‌کند».

«اسماعيليه » مي‌گويند: «اسماعيل بن جعفر بن محمد همان قائم منتظرى است که همه در انتظار اويند و او نمرده و زنده است تا قيام کند».

بعضى از «اسماعيليه » مي‌گويند: «محمد بن اسماعيل بن جعفر، زنده است».

«زيديه » نيز درباره امامانشان چنين مي‌گويند. حتى عين همين ادعا را درباره «يحيى بن عمر »( ۲۸ ) که در (منطقه) شاهى کشته شده نيز دارند، وقتى اماميه اين ادعاها را باطل و بي‌اساس مي‌دانند، پس حتماً ادعاى خود آنان نيز بي‌اساس خواهد بود؛ چرا که دليلشان براى ابطال اين ادعاها، شامل ادعاى خودشان نيز مي‌شود.

لکن همانگونه که خواهيد ديد، اين انتقاد نيز واهى و بي‌اساس است. به خاطر اينکه:

اولاً : اماميه اين ادعاها را بدين جهت مردود مي‌دانند که بعضى از اين افراد به طور قطع و مسلم کشته شده‌اند و امامان بعد از آنان نيز برکشته شدن آنان شهادت داده‌اند و هيچ جاى ترديدى در آن وجود ندارد و انکار کردن امور حسى و قطعى، نزد عقلا باطل و مردود است.

و بعضى ديگر آنان نيز به طور قطع مرده‌اند و امامان بعدى نيز بر مردن آنان شهادت داده‌اند ولى بر عکس، در ادعاى اماميه، هيچ امرى که به طور حسى صورت گرفته باشد، وجود ندارد و پس از «مهدي » نيز امامى که بر خلاف ادعاى آنان شهادت دهد، وجود نداشته است. بنابراين، مقايسه بين اين دو ادعا به شهادت «عقل و وجدان » بى دليل و برهان بوده و در حقيقت جز تحريف حقيقت، چيزى بيش نخواهد بود.

ثانياً : ما اين ادعاها را به اين جهت رد نمي‌کنيم که مدت غيبت اين افراد، طولانى بوده و يا عادتاً چنين پنهان شدن ها تا مدت زيادى نمي‌تواند ادامه يابد، تا اينکه ادعاى ما نيز به همان گفته مردود شود، بلکه انکار اين ادعاها از طرف ما به اين دليل است که در کشته شدن بعضى از آنان و مردن بعضى ديگر از آنان علم و حس و وجدان شهادت مي‌دهند و در آن جاى هيچ گونه شک و ترديدى نيست.

وانگهى امامت اين افراد، به آنگونه که مورد قبول شيعه باشد، ابداً به اثبات نرسيده و هيچ خبر و روايتى که مورد اطمينان باشد، بر آن گواهى نداده است. بنا بر اين، ادعاى غيبت چنين افرادى، چيزى را ثابت و يا نفى نخواهد کرد.

انتقاد نهم و پاسخ آن

انتقاد کنندگان مي‌گويند: اماميه درباره غيبت مهدى، دچار تناقض شده‌اند؛ به خاطر اينکه از يک طرف، در علت وجوب نصب امام بر خداوند مي‌گويند که حفظ مصلحت عمومى بدون نصب و ظهور امام و امر و نهى او امکان پذير نيست و بدون ترديد، نقش حساس وى در تدبير امور اجتماعى، سياسى و اقتصادى و نظامى مانند نقش سلطان عادل در تدبير امور مردم، قابل انکار نيست.

و از سوى ديگر مي‌گويند که خداوند به امام منصوب از جانب خود، اجازه داده تا هروقت که مصلحت بداند و بخواهد از انظار خلق پنهان شود. کاملاً آشکار است که بين اين دو نظريه تناقض وجود دارد.

اين انتقاد نيز باطل و بي‌اساس است؛ به خاطر اينکه:

اوّلاً: کسانى که اين انتقاد را مي‌کنند، از چگونگى مصالح و مفاسد در افعال خداوند، هيچ گونه اطلاعى ندارند. به سبب اينکه مصالح افعال مردان حکيم و دانشمند، همواره بر پايه سنجش مصلحت استوار است و اين مصالح هنگام تغيير احوال و خصوصيات خارجى نيز تغيير مي‌کند؛ مثلاً شخص حکيم و دانا، گاهى به اولاد و خويشان و يا دوستانش آداب و اخلاق صالحه و علم و دانش مي‌آموزد و نيز از نظر مادى وسايل تجارت و دادوستد را در اختيار آنان مي‌گذارد تا در انظار مردم مورد احترام قرار گرفته و از هيچ گونه چيز مادى و يا معنوى، احتياج به ديگران نداشته باشند.

بنابراين، اگر اولاد و دوستان آن شخص، در آموختن دانش و به کار بستن اخلاق صالحه کوشش نموده و با دقت و ملاحظه خاص، به تجارت و معامله ادامه دهند، مقتضاى مصلحت اين است که شخص حکيم و دانشمند نيز به تهيه و تحويل امکانات و وسايل تجارت و آماده کردن اسباب علم و ادب براى آنان ادامه دهد.

ولى اگر بر عکس، آنان نسبت به تحصيل علم و ادب و کسب معرفت علاقه‌اى نشان نداده و سرمايه تجارت و کسب را به هدر دهند و جز هرزگى و حرکت هاى نادرست، از آنان چيز ديگرى سرنزند، حتماً شخص حکيم و سنجيده از تحويل امکانات مادى و معنوى، خوددارى کرده و نسبت به فرزندان و دوستان خود اهميّتى قائل نيست.

پر واضح است که در اين دو روش مختلف، هيچ تناقض و تضادى به ظهور نرسيده، بلکه شخص حکيم کمال تناسب و توافق را به کار برده است.

و بر افراد دانشمند و عارف پوشيده نيست که نحوه تدبير خداوند و سنت حکيمانه او در بين بندگان به همين گونه انجام مي‌شود، به اين معنا که خداوند به بندگانش عقل و فکر عطا کرده تا به واسطه آن، اخلاق و روش‌هاى پسنديده را درک کنند و به وسيله راهنمايى انبيا و کتاب‌هاى آسمانى، به انجام اعمال و اخلاق نيکو امر کرده تا آنان اعمال و سنت‌هاى نيکو را در زندگى خود به کار بندند و به سبب اين کار، در دنيا و آخرت، سعادتمند و رستگار گردند.

بنابراين، اگر بندگانش عقل و فکر را به کار بسته و به فرامين پروردگار گوش فرا دهند، خداوند آنان را به امدادهاى غيبى يارى نموده و وسايل پيروى هرچه بيشتر از حق و انجام عمل نيکو را فراوان در اختيارشان قرار مي‌دهد. ولى اگر آنان از عقل و منطق پيروى نکرده و به دستورات الهى گوش فرا ندهند، وضع تغيير کرده و خداوند توفيق و امداد غيبى خود را از آنان دريغ کرده و عذاب و عقوبت خود رابر آنان نازل مي‌کند و اين دو روش مختلف و متفاوت در عمل، همان چيزى است که «مصلحت » آن را اقتضا کرده، در اين دو روش مختلف از نظر عقل و منطق، هيچ گونه تناقضى وجود ندارد.

مگر نه اين است که خداوند همواره بندگان خود را دعوت کرده که به وجود او اقرار نموده و به يگانگى او و نبوت پيامبرانش ايمان آورند، کارى که بدون ترديد بر پايه مصلحت بندگان انجام داده است و در عين حال صريحاً اعلام فرموده که اگر بندگانش به خاطر ترس از خطر و حفظ خونشان مجبور شوند کلمات کفرآميز بر زبان جارى کرده و يا رسالت پيغمبران را انکار کنند، هيچ گناهى انجام نداده‌اند، بلکه عين صواب کرده و بدون شک مصلحت آنان در گفتن همين کلمات کفر آميز نهفته خواهد بود. و آشکار است که اين تغيير مصلحت به تغيير احوال و روش بندگان بستگى دارد و تفاوت دو فرمان، در اين دوحالت مختلف نيز بر پايه مصلحت بندگان انجام مي‌گيرد.

اين نکته نيز واضح است که اين تغيير وظيفه و روش، مؤيد درستى افعال ستمگران ومنکرين حق؛ يعنى آن دسته از افرادى که مؤمنين را مجبور به گفتن اين گفتار مي‌کنند، نمي‌شود، بلکه افعال آنان بدون ترديد از نظر عقلى قبيح وناپسند بوده و موجب عقوبت اجبار کنندگان خواهد بود.

خداوند، انجام «حج و جهاد » را بر بندگانش واجب نموده و بجا آوردن آن دو را بر پايه مصلحت و فايده آنان قرار داده و بندگانش هرگاه که قادر به انجام آن دو بوده و مانعى بر سر راه آنان وجود نداشته باشد، جلب و تحصيل اين مصلحت بر آنان لازم است.

ولى هرگاه قادر بر آن نباشند و افرادى از انجام آن جلوگيرى کنند، جلب مصلحت آن دو بر آنان لازم نخواهد بود، بلکه مصلحت آنان در ترک آن اعمال خواهد بود. و نيز آن افرادى که از انجام اين اعمال جلوگيرى کنند، مسلماً از نظر عقل و شرع، مستحق عقوبت و عذابند.

جاى شک نيست که مسأله ظهور و غيبت مهدى عجل الله تعالى فرجه از همين قبيل است. به اين گونه که مقتضاى حسن تدبير و حفظ مصلحت بندگان، اين است که اگر مردم از امامان خود فرمانبردارى نموده و آنان را در انجام وظيفه و پيشبرد حق، يارى کنند، مسلماً بايد امامان، ظاهر شوند و در دسترس بندگان باشند؛ ولى هرگاه مردم از فرمان آنان سرپيچى نموده و از يارى آنان در مسير اعلاى کلمه حق و تکامل، خوددارى ورزيدند، امامان نيز مي‌توانند از انظار آنان پنهان گرديده و از دسترس آنان به دور باشند و زيان اين کار تنها بر کسانى است که موجب پنهان شدنشان گرديده‌اند و تنها آنان هستند که عقلاً ملامت و توبيخ مي‌شوند.

و بدون شک درستى پنهان شدن امام، با لزوم اصل وجود و سلامت وى به همانگونه که قبلاً بيان کرديم، هيچ تضادى ندارد.

ثانياً : گروه زيادى که اين انتقاد «تناقض» را بر اماميه مي‌گيرند مانند معتزله، مرجئه، زيديه و جبريه( ۲۹ ) کسانى هستند که اين انتقاد بر خودشان نيز وارد مي‌شود، به خاطر اينکه اينها در مسأله امامت، داراى دو نظريه هستند؛ يک دسته آنان مانند «معتزلى هاى بغدادي » و بسيارى از «مرجئه »، نصب «امام » را، هم از نظر عقل و هم از نظر شرع واجب مي‌دانند.

دسته ديگر مانند «زيدى ها » و «معتزلى هاى بصري » و عده‌اى از «جبرى ها » نصب وى را تنها از نظر شرع واجب مي‌دانند و هر دوى اين دسته گرچه از يک جهت با «اماميه » مخالفند و آن جهت اين است که اماميه در تعيين شخص امام، علاوه بر امور ديگر، تصريح پيامبر را به اسم و رسم و خصوصيات شخصى او لازم مي‌دانند، ولى اين گروه‌ها مي‌گويند در صورتى که پيامبر تصريح به اسم و رسم امام نکند، يکى از دو امر در تعيين او کافى است و آن دو امر اين است که يا مردم انتخابش کنند و يا شخصاً قيام مسلحانه نمايد و ابداً احتياجى به تصريح پيامبر ندارد، لکن همه اين گروه‌هاى ياد شده مي‌گويند: اختيار کردن امام توسط مردم، تنها براى حفظ مصالح بندگان و تحصيل فايده‌ امت اسلامى انجام مي‌پذيرد.

«معتزلين بغدادي» مي‌گويند: نصب امام بهترين کارى است که مصالح دين ودنياى مردم را حفظ مي‌کند. و همه اين گروه‌ها، صريحاً اعتراف مي‌کنند که اگر ستمگران و متجاوزين از اختيار کردن مردم مانع شوند، در اين صورت، اصلح اين خواهد بود که اختيار کنندگان، از تعيين امام دست کشيده و بدون امام به وظايف انسانى و دينى خود ادامه داده و همواره در حال «تقيه » به سر برند.

بر افراد بينا و آگاه پوشيده نيست که عقيده گروه‌هاى نامبرده درباره امام، همان چيزى است که آنان اعتقاد به آن را بر اماميه خرده گرفته و تناقض پنداشته اند. نمي‌دانم چگونه ‌اين افراد سطحى و کوته فکر از اين نکته واضح غفلت کرده و کورکورانه انتقاد مي‌کنند.

انتقاد دهم و پاسخ آن

انتقاد کنندگان مي‌گويند: هرگاه امام به قدرى از انظار پنهان شود که قرن‌هاى زيادى سپرى شود و نسل‌هاى متعددى بيايند و بروند و ابداً او را از نزديک نبينند، بنابراين، هنگامى که ظهور کند، براى افراد حاضر در آن عصر، هيچ دليل و برهانى بر صحت نسب و اثبات امامتش به جز «معجزه » وجود نخواهد داشت و اگر بخواهد از طريق معجزه خود را به مردم بشناساند يا بايد پيامبر باشد و اين بر خلاف اتفاق تمام مسلمين است که پس از پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، پيغمبرى نخواهد آمد و يا اگر پيامبر نباشد و در عين حال معجزه کند، اين خود بر خلاف اتفاق همه مسلمين است که مي‌گويند معجزه از علايم خاص پيامبرى است و غير از پيامبر، فرد ديگرى نمي‌تواند داراى معجزه باشد.

اين انتقاد نيز مانند انتقادهاى گذشته مردود است به خاطر اينکه:

اولاً : اخبار زيادى از پدران مهدى که همه آنان امامان شيعه بوده‌اند، رسيده است که نشانه‌هاى قبل از ظهور او را که همگى دلالت بر قيام مسلحانه وى مي‌کند، بيان کرده‌اند. يکى از آنها قيام مسلحانه شخصى به نام «سفياني » است( ۳۰ ) و نشانه ديگر، ظهور شخصى به نام «دجال » است. و همچنين کشته شدن فردى از اولاد «حسن بن على بن ابى طالبعليهم‌السلام » است که در مدينه قيام مسلحانه نموده و مردم را به طرفدارى از «مهدي » دعوت مي‌کند.

از ديگر نشانه‌هاى قبل از ظهور مهدى، فرورفتن يک «ارتش مجهز » به زمين در بيابان «بيداء » نزديک مکه است. و درباره اين نشانه‌ها و غير آن، علاوه بر شيعه، اهل تسنن نيز روايت‌هايى از پيامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل کرده‌اند که تماماً بر انجام حتمى اين وقايع دلالت مي‌کند. و در حقيقت اينها معجزاتى است که نشانه راستين صحت نسب و درستى ادعاى او مي‌باشد.

ثانياً : ظهور نشانه‌ها و معجزات، به دست «امامان » دليل بر پيامبرى آنان نيست؛ به خاطر اينکه آوردن معجزات، به مدعى پيامبرى اختصاص ندارد، بلکه معجزات، به طور اجمال، تنها دليل بر صحت و درستى ادعا کننده مي‌گردد، چه آن «ادعا » ادعاى پيامبرى باشد و چه ادعاى ديگري. پس اگر مدعى، ادعاى پيامبرى کند، معجزه دليل بر پيامبرى آن شخص خواهد بود و اگر ادعاى امامت و رهبرى داشته باشد، معجزه دليل بر صدق امامت آن شخص خواهدگرديد و اگر مؤمن صالح و پرهيزگارى به وسيله آن فرد ديگرى را به پيروى و اطاعت پيامبر يا امامى دعوت کند و يا بدان وسيله ادعاى شنيدن حکم و يا سخنى از امام و يا پيامبرى نمايد، در اين صورت معجزه شاهد و دليل بر درستى ادعاى آن مؤمن خواهد بود.

آرى مطلب اين هست که معجزه مخصوص آن دسته از افراد است که از گمراهى فکرى و ارتکاب گناهان کبيره محفوظ و مصون باشند و اين چيزى است که مي‌تواند هم در انبيا و هم در اصحاب و پيروان آنان وجود داشته باشد. به عنوان نمونه دو مورد را که صريحاً در قرآن ذکر شده، نقل مي‌کنيم:

مورد اول : «مريم » دختر «عمران » است که خداوند «روزي» او را همواره از آسمان مي‌فرستاد. قرآن در اين باره چنين مي‌فرمايد:

( ...کُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَکَرِيَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ اَنّى لَکِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ اِنَّ اللَّهَ يرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بغيْرِ حِسابٍ، هُنالِکَ دَعا زَکَرِيّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لى مِنْ لَدُنکَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً اِنَّکَ سَميعُ الدُّعاءِ ) .( ۳۱ )

«هر زمان که زکريا بر مريم وارد مي‌شد، مي‌ديد که در برابرش طعامى وجود دارد. به مريم گفت: اين غذاها از کجاست؟

مريم گفت: از پيشگاه خداوند برايم آمده و خداوند هرکه را بخواهد بدون حساب روزى مي‌دهد. در اين هنگام بود که زکريا دعاکرد که پروردگارا! به من اولاد پاک و ارجمندى عطا فرما و تو خواهش مرا مي‌شنوي».

خداوند اين معجزه را درباره مريم انجام داد و حال اينکه مريم نه پيغمبر و نه فرستاده خدا بود، بلکه بنده‌اى از بندگان صالح و پرهيزگار خداوند بيش نبوده است.

مورد دوّم : مادر «موسى بن عمران » است که طبق تصريح قرآن، خداوند به وى وحى کرد. قرآن کريم در اين زمينه چنين مي‌فرمايد:

( وَاَوْحَيْنا اِلى اُمِّ مُوسى اَنْ اَرْضِعيهِ فَاِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَاَلْقيهِ فِى الْيَمِّ وَلا تَخافى وَلا تَحْزَنى اِنَّا رادُّوهُ اِلَيْکِ وَجاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلينَ ) ( ۳۲ )

«و ما به مادر موسى وحى کرديم که او را شير ده و هنگامى که از دشمن بر او ترسيدى به دريايش بيفکن و ابداً ترس به خود راه مده و محزون نباش که ما او را به تو بر مي‌گردانيم و پيامبرش قرار خواهيم داد».

خداوند صريحاً در اين آيه مي‌گويد: که ما به مادر موسى وحى کرديم و حال اينکه اگر وحى، معجزه مخصوص پيامبران باشد، فرستادن وحى بر مادر موسى که نه پيغمبر بوده ونه فرستاده خداوند، درست نخواهد بود. بنابراين، چه مانعى خواهد داشت که خداوند نظير اين معجزات را درباره مهدى انجام دهد تا او را از مدعيان ديگر تميز داده و ادعاى او را از ادعاهاى دروغين مشخص نمايد؟ و من در پيرامون «معجزه » مباحث سودمندى در دو کتاب معروفم «الباهر من المعجزات » و «الايضاح » بيان داشته ام، کسانى که طالب تحقيق و بررسى روشنگرانه در اين باره باشند، به آن دو کتاب رجوع نمايند.

اين بود انتقاداتى که پاسخ دادن به آنها را به عهده گرفتم و به توفيق پروردگار، به پيمان خود وفا نمودم و در اين پاسخ‌ها هدفى جز آشکار شدن حق از باطل و تميز دادن پاک از آلوده، نداشتم و خداوند بر اين، گواه و بيناست.