زندگانی امام جواد (علیه السلام)

زندگانی امام جواد (علیه السلام)0%

زندگانی امام جواد (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام جواد علیه السلام

زندگانی امام جواد (علیه السلام)

نویسنده: حسين ايمانى يامچى
گروه:

مشاهدات: 7668
دانلود: 1756

توضیحات:

زندگانی امام جواد (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 72 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7668 / دانلود: 1756
اندازه اندازه اندازه
زندگانی امام جواد (علیه السلام)

زندگانی امام جواد (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

سرانجام گستاخى

محمد بن زكريا مى گويد: مأمون هر نيرنگى كه داشت براى امام جوادعليه‌السلام به كار برد (تا آن حضرت را آلوده و دنياطلب نشان دهد) ولى چيزى دستگيرش نشد چون عاجز شد و خواست دخترش را براى زفاف حضرت فرستد - دستور داد - دويست دختر از زيباترين كنيزان را خواسته به هر يك از آنان جامى كه در آن گوهرى بود بدهند كه حضرت در كرسى دامادى مى نشيند در پيشش دارند - و چنانكه دستور داده بود كردند - لكن امام به آنها توجهى نكرد.

مردى بود بنام مخارق كه آوازه خوان، تارزن و ضربگير بود و ريش درازى داشت مأمون او را دعوت كرد.

مخارق گفت: يا اميرالمؤمنين اگر امام جوادعليه‌السلام مشغول كارى از امور دنيا باشد همانطوريكه تو مى خواهى او را به دنيا مشغول مى كنم. سپس در برابر امام جوادعليه‌السلام نشست و آوازى شروع كرد كه اهل خانه دورش جمع شدند و شروع كرد به ساز زدن و آواز خواندن، ساعتى ادامه داد.

امام جوادعليه‌السلام به او اعتنايى نمى فرمودند و به راست و چپ هم نگاه نمى كرد سپس سرش را به طرف او بلند كرد و فرمود:

اى دراز ريش از خدا بترس، ناگهان ساز و ضرب از دستش افتاد و تا وقتى كه مرد دستش كار نمى كرد.

مأمون از حال او پرسيد جواب داد:

چون امام جوادعليه‌السلام بر من فرياد زد دهشتى به من دست داد كه هرگز از آن بهبود پيدا نمى كنم(۵۵) .

۷ - ايمن از شر مأمون

صفوان بن يحيى مى گويد: ابونصر همدانى به من گفت كه حكيمه دختر ابى الحسن قرشى كه از زنان نيكوكار بود به من گفت: وقتى امام جوادعليه‌السلام از دنيا رفتند براى عرض تسليت به نزد ام فضل رفتم و به او تسليت گفتم و او را بسيار غمگين يافتم كه با گريه و ناله و بى تابى خودش را مى كشت (كنايه از شدت ناراحيت) من نزد او نشستم تا مقدارى ناراحتيش فرو نشست و ما مشغول سخن درباره كرم امام جواد و توصيف ايشان و بيان آنچه خداوند از عزت و اخلاص و شرافت و بزرگوارى به ايشان عطا كرده بود شديم.

ناگاه دختر مأمون (ام فضل) گفت: آيا به تو خبر دهم از ايشان چيز عجيبى را؟

گفتم: آن چيست؟

گفت: من زياد به ايشان غيرت مى ورزيدم و هميشه مراقب او بودم و چه بسا از او چيزى مى شنيدم و به پدرم شكايت مى كردم پس مى گفت: دخترم تحمل كن. پس همانا او (امام جوادعليه‌السلام ) جگر گوشه رسول خداست روزى من نشسته بودم كنيزى وارد شد و سلام كرد.

گفتم تو كيستى؟

گفت: من كنيزى از فرزندان عمار بن ياسر هستم و همسر ابى جعفر محمد بن علىعليهما‌السلام همشر شما مى باشم. پس به من مقدارى حسد داخل شد كه قادر به تحمل آن نبودم و تصميم گرفتم خارج شوم و سر به بيابان بگذارم و نزديك بود كه شيطان مرا به بدى بر آن كنيز وادار نمايد، پس خشم خود را فرو بردم و به او كمك كردم و لباس پوشانيدم پس زمانيكه از پيش من رفت نتوانستم بر خود مسلط شوم برخاستم و به پيش پدرم رفتم و موضوع را به او خبر دادم در حاليكه او مست لايعقل بود، پس گفت: اى غلام براى من شمشيرى بياور پس غلام شمشير را آورد و او بر اسب سوار شد و گفت به خدا سوگند او (امام جوادعليه‌السلام ) را قطعه قطعه مى كنم.

من زمانيكه اين وضعيت را مشاهده كردم، گفتم: انالله و انااليه راجعون با خود و شوهرم چه كردم؟! و به صورتم سيلى مى زدم پس پدرم بر محضر او (امام جوادعليه‌السلام ) داخل شد و همواره او را با شمشير مى زد تا قطعه قطعه كرد. سپس خارج شد و من دوان دوان پشت سر او بيرو آمدم و از اندوه و بيقرارى شب را نخوابيدم.

صبج شد و من پيش پدرم رفتم و گفتم مى دانى ديشب چه كردى؟ گفت: چه كردم؟ گفتم ابن الرضاعليه‌السلام را كشتى چشم هايش اشك آلود شد و بيهوش گرديد زمانيكه به هوش آمد گفت واى بر و چه مى گويى؟!

گفتم: بله به خدا سوگند پدر بر او وارد شدى و همواره وى را با شمشير مى زدى تا قطعه قطعه كردى پس از اين خبر به شدت مضطرب و نگران شد.

پس گفت: ياسر خادم را به نزد من بياوريد.

پس زمانيكه آوردند به ياسر خادم گفت: اين (ام فضل) چه مى گويد:

ياسر گفت: اى اميرالمؤمنين راست مى گويد.

پس پدرم با دستش به سينه و صورتش مى زد و مى گفت: انالله و انااليه راجعون هلاك شديم، به خدا نابود شديم، و تا ابد رسوا شديم.

واى بر تو برو و ببين ماجرا از چه قرار است و سريعا به من خبر بياور كه نزديك است جانم از بدنم خارج شود.

پس ياسر خارج شد و من برگونه و صورتم مى زدم پس خيلى زود برگشت و گفت مژده بده اميرالمؤمنين:

مأمون گفت: هر چه بخواهى مژدگانى مى دهم - چه ديدى؟ - گفت بر او وارد شدم ديدم نشسته و پيراهنى دارد كه دست و پاى ايشان را پوشانده به او سلام كردم و گفتم اى فرزند پيامبر دوست دارم اين پيراهنت را به من هبه نمائى در آن نماز بخوانم و بوسيله آن متبرك شوم من مى خواستم به بدن او نگاه كنم كه آيا در آن زخم يا اثر شمشير هست.

پس فرمود: من ترا با بهتر از آن مى پوشانم گفتم: غير از اين نمى خواهم پس ‍ حضرت آن را كند پس بدن ايشان را نگاه كردم اثر شمشير نبود پس مأمون به شدت گريست و گفت: بعد از اين چيزى نماند اين عبرت براى اولين و آخرين است.

سپس مأمون گفت: اى ياسر اما سوار شدنم براى رفتم به سوى او و وارد شدنم بر او يادم هست، ولى از خارج شدنم از محضر ايشان و آنچه با ايشان كردم چيزى به يادم نمى آيد و يادم نيست كه چطور به مجلسم برگشتم و رفتن و برگشتنم چگونه بود خداود لعنت كند اين دختر را لعنتى سخت.

به نزد او (ام فضل) برو و به او بگو پدرت مى گويد: اگر بعد از اين بيائى و از امام جوادعليه‌السلام شكايت كنى يا بدون اجازه ايشان از منزل خارج شوى از طرف او از تو انتقام مى گيرم.

سپس به نزد امام جوادعليه‌السلام برو و از طرف من سلام برسان و ايشان بيست هزار دينار ببر و اسبى را كه ديشب به آن سوار بودم به او بده و به هاشمى ها و امرا دستور بده كه نزد او روند و سلام كنند.

ياسر گويد: به نزد هاشمى ها و اوامر رفتم و اين موضوع را به آنان اعلام كردم و مال و اسب را برداشته و به سوى امام جوادعليه‌السلام رفتم و به محضر ايشان وارد شدم و سلام مأمون را ابلاغ كردم و بيست هزار دينار، را در برابر ايشان گذاشتم و اسب را به ايشان عرضه كردم آن حضرت مدتى به اسب نگاه كرد و تبسم فرمود و سپس فرمود: اى ياسر آيا عهد بين من و او چنين بود؟!

پس عرض كردم: اى مولاى من عتاب را كنار گذار، به خدا و حق جدت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ سوگند كه مأمون از كارش هيچ نفهميده و نمى دانست كه در كدام زمين خداست و هر آينه نذر كرده و سوگند خورده كه هرگز مست نشود و اين مطلب را شما به روى او نياور و او را به خاطر آنچه از او سرزده عتاب مكن.

امام فرمود: عزم من هم چنين بود.

عرض كردم: عده اى از بنى هاشم و امرا در برابر در منتظر هستند، مأمون آنها را فرستاده تا بر شما سلام كنند و وقتى كه سوارى مى شوى به نزد وى بروى شما را همراهى نمايند و در ركابتان باشند.

امام فرمود: بنى هاشم و امرا را وارد كن مگر عبدالرحمن بن حسن. و حمزة بن حسب پس خارج شد م و آن ها را وارد كردم سلام كردند پس امام لباس خواست و پوشيد و برخاست و سوار شد و بنى هاشم و امرا همراه او بودند تا به نزد مأمون آمد.

پس زمانيكه مأمون او را ديد برخاست و به سوى او رفت و او را به سينه اش ‍ چسباند و به او خوشامد گفت و اجازه نداد كسى وارد شد و همينطور با او سخن مى گفت.

وقتى اين موضوع تمام شد. امام جوادعليه‌السلام فرمودند: اى اميرالمؤمنين مأمون جواب داد: لبيك و سعديك.

امام فرمود: نصيحتى بر تو دارم آنرا بپذير.

مأمون گفت: سپاسگزارم و از شما تشكر مى كنم آن نصيحت چيست؟

امام فرمود: شبانه از منزل خارج مشو كه از اين مردم منكوس واژگون شده بر شما ايمن نيستم، در نزد من حرزى است كه با آن خود را حفظ كن و از شرور و بلاها و ناخوشايندها و آفتها و عاهات در امان باش همانطوركه ديشب خدا مرا از تو نجات داد و اگر با آن حرز لشكريان روم يا بيش از آن را ملاقات نمايى يا اهل زمين بر عليه تو و براى شكست دادن به تو اجتماع نمايند با قدرت و جبروت الهى هيچ كارى نمى توانند بكنند و همينطور شياطين جن و انس.

اگر دوست ميدارى بفرستم تا از جميع آنچه گفتم و هرآنچه كه از آن مى ترسى در امان باشى، اين حرز بيش از حد مجرب اشت.

مأمون گفت: آنرا با خط خودت بنويس وبرايم بفرست تا بازداشته شوم از آنچه ذكر كردى.

امام فرمود: از روى محبت و بزرگوارى آنرا مى فرستم.

سپس مأمون گفت: عمويت به قربانت از آنچه از من سر زد درگذر و مرا ببخش.

امام فرمود: چيزى نبود، چيزى جز خير نبود.

پس مأمون گفت: به خدا سوگند با خراج شرق و غرب به سوى خداوند تقرب مى جويم و فردا كه صبح مى شود آنچه را مالك شده ام براى كفاره آنچه گذشت، انفاق مى كنم.

سپس مأمون گفت: اى غلام آب و غذا بياوريد و بنى هاشم را وارد كن. پس ‍ بنى هاشم داخل شدم و با مأمون غذا خوردند و به تناسب منزلت هر كدام از آنان امر كرد خلعت و جايزه دهند.

سپس به امر ابى جعفرعليه‌السلام گفت: در پناه خداوند برگرد و فردا آن حرز را براى من بفرست.

پس امامعليه‌السلام برخاست و سوار شد و مأمون دستور داد امرا همراه او سوار شوند تا منزلش ببرند.

ياسر گويد: زمانيكه امام جوادعليه‌السلام صبح كرد كسى را به دنبال من فرستاد و مرا خواند و پوست آهوى نازكى از من خواست و سپس با خط خود آن حرز معروف را نوشت و فرمود: ياسر آنرا در بازويش ببندد وضوى كاملى بگيرد و چهار ركعت نماز بخواند در هر ركعت فاتحة الكتاب و هفت مرتبه اية الكرسى(۵۶) و هفت مرتبه آيه شهدالله(۵۷) و هفت مرتبه والشمس و هفت مرتبه والليل و هفت مرتبه قل هوالله احد و سپس آنرا به بازوى راستش ببندد با حول الهى و قوت او در هنگام بلايا از هر چيزى كه مى ترسى و دورى مى كند سالم مى ماند(۵۸) .

ناگفته نماند كه برخى در اين خبر تشكيك كرده اند، ليكن مرحوم علامه مجلسى مى فرمايند: به صرف استبعاد نمى توان همچون خبرى كه مكررا نقل شده را منع نمائيم.

از بس كه كريمى و جوادى

بر دشمن خويش حرز دادى

رفع يك شبهه:

شايد به ذهن خواننده محترم بيايد كه چرا حضرت جوادعليه‌السلام به فردى چون مأمون ستمگر حرز مى دهند؟ بايد توجه داشت كه در اعمال حضرات معصومينعليهم‌السلام آنچه ملاك هست منافع اسلام و مسلمين بوده و هست و با توجه به شرايط زمان و مكان و ملاحظه نسبيت بين خلفا در تاريخ اسلام به اتخاذ مواضع شاهديم روزى علىعليه‌السلام مشاورت خلفا را قبول مى كند و روزى حضرت جوادعليه‌السلام حرز مى دهد و اينها به معناى تأييد اين خلفا نمى باشد.

حرز حضرت جوادعليه‌السلام :

«بسم الله الرحمن الرحيم، لاحول ولاقوة الابالله العلى العظيم، اللهم رب الملائكة والروح و النبيين و المرسلين و قاهر من فى السموات و الارضين و خالق كل شى ء ومالكه، كف عنى باءس اعدائنا و من ارادبنا سؤ ا من الجن و الانس فاعم الصارهم و قلوبهم واجعل بينى و بينهم حجابا و حرسا و مدفعا انك ربنا و لاحول و لاقوة الابالله عليه توكلنا و اليه انبنا و هوالعزير الحكيم ربنا وعافنا من شر كل سوءو من شر كل دابة انت آخذ باصيتها و من شر ماسكن فى الليل و النهار و من شر كل سؤ و من شر كل ذى شر يارب العالمين و اله المرسلين صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ اجمعين و خص ‍ محمدا و آله باتم ذلك ولاحول ولاقوه الا بالله العلى العظيم (۵۹)

حرز ديگر آن حضرت:

«يا نور يا برهان يا مبين يا منير يا رب يا اكفنى الشرور وافات الدهور واسئلك النجاة يوم ينفخ فى الصور »(۶۰) .

۸ - طى الارض و آزادى زندانى

شيخ مفيد و طبرسى از محمد بن حسان و على بن خالد روايت كرده اند كه گفت: در آن زمان كه در سامرا بودم گفتند: مردى مدعى نبوت را از شام آورده و زندانى كرده اند. شنيدن اين موضوع بر من گران آمد، خواستم او را ببينم به همين خاطر به زندانبانان محبت كرده و با آن رابطه برقرار كردم تا اجازه دادند كه نزد او بروم. وقتى او را ديدم بر خلاف شايعاتى كه شنيده بودم وى را فردى عاقل و وارسته يافتم.

گفتم: فلانى مى گويند تو مدعى نبوت هستى و به اين دليل زندانى شده اى.

گفت: هرگز، من چنين ادعايى نكرده ام، جريان من از اين قرار است كه: من در موضع معروف به رأس الحسين شام كه سر مبارك امام حسينعليه‌السلام را در آنجا گذاشته يا نصب كرده بودند مشغول عبادت بودم.

ناگهان شخصى به نزد من آمد و گفت: برخيز برويم من بلند شدم و با او به راه افتادم كمى راه رفتيم ديدم در مسجد كوفه هستم فرمود: اينجا را مى شناسى؟

گفتم: بله مسجد كوفه است او در آنجا نماز خواند و من هم نماز خواندم، بعد با هم از آنجا بيرون آمديم مقدارى با او راه رفتم ناگاه مشاهده كردم كه در مسجد مدينه هستيم.

او به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ سلام كرد و نماز خواند و من هم با ايشان نماز خواندم بعد از آنجا خارج شدم، مقدارى قدم زديم ناگاه ديدم كه در مكه هستم كعبه را طواف كرد و من هم طواف كردم (بنا به نقل كافى اعمال حج به جا آورديم).

بعد از آنجا خارج شديم چند قدمى نرفته بوديم كه ديدم در جاى خودم كه در شام به عبادت الهى مشغول بودم هستم آن مرد رفت و من در شگفتى غوطه ور بودم كه خدايا او كه بود و اين چه كرامتى؟! يك سال از اين موضوع گذشت كه ديدم باز ايشان آمد و از ديدن او شاد شدم از من خواست كه با او بروم من با او رفتم همچون سال گذشته مرا به كوفه، مدينه و مكه برد و به شام برگرداند.

وقتى خواست برود گفتم ترا به آن خدايى كه قدرت اين كار را به تو داده سوگند ميدهم بگو كه تو كيستى؟

فرمود: من محمد بن على موسى بن جعفر هستم.

من اين واقعه را به دوستان و آشنايان بيان كردم و ماجرا شايع شد تا اينكه مرا به اينجا آوردند و ادعاى نبوت را به من نسبت دادند.

گفتم: جريان ترا به محمد بن عبدالملك زيات بيان كنم.

گفت: بگو.

من نامه اى به او كه وزير اعظم معتصم عباسى بود نوشتم و موضوع را به ايشان بازگو كردم، او در زير نامه من نوشته بود: نيازى به آزاد كردن ما نيست، به آن كس كه ترا از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه بردو باز به شام برگرداند و همه اين كارها را در يك شب انجام داد بگو تا از زندان آزادت نمايد.

على بن خالد مى گويد: پس از مشاهده جواب نامه از نجات او نااميد شدم با خود گفتم: بروم و به ايشان دلدارى دهم وقتى به زندان آمدم ديدم مأموران زندان متحير و سرگشته به اين طرف و آن طرف مى دوند.

پرسيدم: موضوع چيست؟

گفتند: آن زندانى مدعى نبوت را كه به زنجير كشيده بوديم از ديشب نيست در حاليكه درها بسته و قفل ها مهر و موم است. معلوم نيست به آسمان يا زير زمين رفته يا مرغان هوا ايشان را ربوده اند.

على بن خالد زيدى مذهب با مشاهده اين واقعه به امامت معتقد و از اعتقادى خوب برخوردار شد(۶۱) .

۹- صله شاعر ولائى

جابر بن يزيد مى گويد: روزى به خدمت امام جوادعليه‌السلام شرفياب شدم و از حاجتم به او شكايت كردم.

فرمود: اى جابر در نزد ما درهمى نيست، پس از فاصله كوتاهى كميت (شاعر نامى اهل بيت ) وارد شد و به امام جوادعليه‌السلام عرض كرد فدايت شوم آيا اجازه مى فرمائيد براى شما قصيده اى بخوانم؟ امام جوادعليه‌السلام فرمودند بخوان. كميت قصيده اش را براى امامعليه‌السلام خواند.

امامعليه‌السلام فرمود: اى غلام از آن اتاق بدره اى (كيسه اى حاوى ده هزار درهم) بياور و به كميت بده. غلام آورد و داد.

پس كميت گفت: فدايت شوم اجازه مى فرمائيد قصيده اى ديگر بخوانم؟

امامعليه‌السلام فرمود: بخوان. پس او قصيده ديگرش را خواند.

و امامعليه‌السلام فرمود: اى غلام از آن اتاق بدره اى بياور و به كميت بده، غلام آورد و به كميت داد.

كميت گفت: فدايت شوم اجازه مى فرمائيد قصيده سوم را بخوانم؟

امامعليه‌السلام فرمود: بخوان و او خواند.

امامعليه‌السلام به غلام دستور داد از آن اتاق بدره اى بياور و به كميت بده.

آنگاه كميت گفت: به خدا سوگند براى خواسته دنيوى شما را مدح نكردم و براى اين مدحم چيزى نمى خواهم، مگر صله رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را و آن حقى كه خداوند بر شما واجب كرد.

پس امام به كميت دعا كرد و به غلام فرمود آن كيسه ها را به جايشان برگردان.

جابر مى گويد: من در دلم چيزى احساس كردم كه امام به من فرمود در نزد من درهمى نيست و امر كرد به كميت سى هزار درهم دادند امام فرمود:

اى جابر برخيز و داخل خانه شو، بلند شدم و به خانه داخل شدم، ولى در در آن چيزى نيافتم و به سوى امامعليه‌السلام آمدم، و آنگاه امامعليه‌السلام به من فرمود: اى جابر آنچه كه ما از شما مخفى مى كنيم بيشتر از آن چيزى است كه بر شما آشكار مى سازيم. سپس دستم را گرفت مرا به خانه داخل كرد، پس از آن به پايش زد انبوهى از طلا پيدا شد(۶۲) .

فرمود: اين جابر به اين نگاه كن و به احدى مگر از افراد موثق از برادران دينى خود خبر مده؛ همانا خداوند ما را بر آنچه اراده كنيم قادر ساخته است(۶۳) .

۱۰ - شفاى چشم

محمد بن ميمون مى گويد: من در مكه همراه امام رضاعليه‌السلام بودم به حضرت عرض كردم: من مى خواهم به مدينه بروم، نامه اى بنويس به ابى جعفرعليه‌السلام ببرم امام رضاعليه‌السلام تبسم فرمود و نامه اى نوشت.

به مدينه رفتم و چشم هايم درد داشت (و درست نمى ديد) به خانه امام رفتم نامه را دادم موفق - غلام امام - گفت سرنامه را بگشا و بازكن و در پيش روى امام بگير (چنان كردم ) سپس حضرت جوادعليه‌السلام به من فرمود: اى محمد حال چشمت چطور است؟

عرض كردم يا ابن رسول الله بيمار است و نور چشمم رفته همانطور كه مشاهده مى فرمائيد.

آنگاه دستش را دراز كرد و بر چشم من كشيد بينائيم برگشت همانند سالمترين وضعيتى كه بود شده بودم، سپس دست ها و پاهاى حضرت را بوسيدم و برگشتم در حاليكه بينا شده بودم و حضرت جوادعليه‌السلام در اين زمان كمتر از سه سال داشت.

۱۱ - نقره از برگ زيتون

ابوجعفر طبرى از ابراهيم بن سعيد روايت كرد كه ديدم حضرت امام محمد تقىعليه‌السلام بر برگ درخت زيتون دست مى زد، پس آن برگ نقره مى گرديد، من آنها را از آن حضرت گرفتم و بسيارى از آنها را در بازار خرج كردم و هرگز تغييرى نكرد، يعنى نقره خالص شده بود.

۱۲ - طلا شدن خاك

اسماعيل بن عباس هاشمى مى گويد: روز عيدى خدمت حضرت محمد جوادعليه‌السلام رفتم و به آن جناب از تنگى معاش شكايت كردم آن حضرت مصلاى خود را بلند كرد و از خاك سبيكه اى از طلا برگرفت يعنى خاك به بركت دست آن حضرت پاره طلاى گداخته شد پس به من عطا كرد آنرا به بازار بردم شانزده مثقال بود(۶۴) .

۱۳ - جاى انگشت بر سنگ

در بعضى دلائل (امانت) آن حضرت است و نيز روايت كرده از عمر بن يزيد كه گفت ديدم امام محمد تقىعليه‌السلام را پس گفتم يابن رسول الله علامت امام چيست؟ فرمود آن است كه اينكار را به جا آورد پس دست خود را بر سنگى گذاشت و جاى انگشتانش در آن سنگ ظاهر شد(۶۵) .

۱۴ - نرم شدن آهن

رواى گفت: ديدم كه حضرت جوادعليه‌السلام آهن را مى كشيد بدون آنكه آنرا در آتش بگذارد و سنگ را با خاتم خود نقش مى كرد(۶۶) .

جواداالائمه و جهاد فرهنگى

روسياهى يحيى بن اكثم و عباسيان در مجلس عقد

بنا به نقل مرحوم شيخ مفيد از ريان بن شبيب وقتى كه مأمون مى خواست دخترش ام فضل را به همسرى امام جوادعليه‌السلام درآورد، قبول موضوع بر عباسيان بسى سنگين بود چرا كه آنان نگران بودند كه اين امر باعث انتقال حكومت به علويان شود براى همين آنها به پيش مأمون رفتند و گفتند تو را به خدا قسم مى دهيم كه از اين تصميم منصرف شو و بار ديگر ما را در غم انتقال قدرت از عباسيان به علويان مبتلا نكن، در گذشته كه على بن موسى را وليعهد كردى همه هراسان و نگران بوديم تا خدا ما را از آن كفايت نمود، حال براى نامزدى دخترت ام فضل يكى از عباسيان را اختيار كن.

مأمون جواب داد: اما اختلاف ميان شما و علويان، سبب و باعث آن شما بوده ايد اگر منصفانه رفتار مى كرديد آنها بر شما برترى داشتند، پيشينيان من كه با علويان بدرفتارى كردند قطع رحم نمودند من از اين كار به خدا پناه مى برم، از اينكه على بن موسى را وليعهد خويش كردم پشيمان نيستم، از او خواستم كه به جاى من خلافت كند ولى قبول نكرد قضاى حتمى خداوند جاى خويش گرفت «و كان امرالله مقدورا » (بدرستى كه دانشمندترين، سياستمدارترين و فتنه جوترين خليفه عباسى مأمون عليه الهاويه است در محضر عباسيان كه همگى از دسيسه هاى او مطلع و در واقع صحنه گردان فتنه بودند چنين خود را بيگانه و خيرخواه جلوه ميدهد ببينيد با مردم عوام بى چاره چه مى كرد؟!)

اما اينكه ابوجعفر را به دامادى خويش برگزيده ام، بخاطر اينكه او با وجود كمى سن در فضل و دانش و اعجوبه بودن برتر از همه است اميدوارم كه زمينه اى فراهم شود تا ديگران نيز همچون من بر مراتب فضل و برترى ايشان مطلع شوند.

عباسيان بار ديگر كمى سن آن حضرت را بهانه كرده و گفتند: اگر چه رفتار اين جوان و كمالاتش ترا به اعجاب واداشته ولى سن او كم است، با معلومات فقهى آشنا نيست، مدتى صبر كنيد تا تحت تربيت قرار گيرد بعد عزم خويش را عملى نمائيد.

مأمون جواب داد: واى بر شما من به منزلت اين جوان از شما داناتر هستم، اين جوان از اهل بيتى هست كه دانش آنها از جانب خدا و الهامات الهى است. همواره پدرانش در دانش دين و ادب از رعيت بى نياز بودند رعيتى كه عملشان به كمال نرسيده است، اگر او را قبول نداريد امتحانش كنيد تا مراتب علم و كمالاتش روشن شود.

گفتند قبول داريم مى آزمائيم.

اجازه دهيد دانشمندى را بياوريم تا در محضر شما از علم فقه و شريعت از او سؤال نمايد اگر از عهده امتحان برآيد بركار وى اعتراضى نداريم و فضل ايشان بر همه ما معلوم مى شود وگرنه از پيامد ناخوشايند اين كار ايمن خواهيم بود، مأمون پذيرفت و جلسه به پايان رسيد.

آنان پس از بازگشت از پيش مأمون، به شور نشسته و به توافق رسيدند كه از قاضى نامى و مشهور يحيى بن اكثم دعوت نمايند تا در پيش مأمون سؤالى از امام جوادعليه‌السلام بپرسد كه عاجز شود و به او وعده دادند كه پول كلانى خواهند داد لذا يحيى بن اكثم پذيرفت كه اين كار را انجام دهد. آنگاه به نزد مأمون برگشته و آمادگى خويش را اعلان كردند.

در روز معين، مجلس آماده شد، هر كس درجاى خود قرار گرفت يحيى بن اكثم نيز آمد، مأمون گفت براى ابوجعفرعليه‌السلام تشك و ساده اى (رختخواب) انداختند و دوتا متكا گذاشتند، حضرت جوادعليه‌السلام و مأمون در كنار هم نشستند، يحيى بن اكثم نيز روبروى امام جواد نشست و مردم نيز طبق مقامشان هر يك در جاى خويش قرار گرفته بودند.

يحيى ابن اكثم گفت: يا اميرالمؤمنين اجازه مى فرمائيد كه از ابوجعفر سؤال بكنم؟ گفت: از خودش اجازه بگير.

يحيى به آن حضرت گفت: فدايت شوم اجازه مى فرمائى مسأله اى بپرسم؟

فرمود: اگر مى خواهى بپرس.

يحيى گفت: خدا مرا فدايت گرداند اگر فردى در حال احرام شكارى را بكشد حكمش چيست؟ (يادآورى اين نكته خالى از لطف نيست كه اين دانشمند معاند از روى عمد يك مسأله اى را انتخاب كرده بود كه فروع متعدد دارد و اگر بعضى از فروع جواب داده شود مى شود بحث را پيچاند و فروعات ديگر را طرح كرد، البته غافل از اينكه اين خاندان علم با شير مادر به جانشان ره يافته و با افاضات الهى از دانش ديگران بى نياز و همواره بر ذروه كمال علمى درخشيده و خواهند درخشيد)

امام جوادعليه‌السلام فرمودند: در حل كشته يا در حرم؟ عالم به حرمت بوده يا جاهل؟ از روى عمد كشته يا اشتباه؟ آزاد بوده يا غلام؟ صغير بوده يا كبير؟ اين اولين صيد او بوده يا بيشتر؟ آن صيد از پرندگان بوده يا غير آنها؟ كوچك بوده يا بزرگ؟ شخص محرم بر اين عمل اصرار دارد يا پشيمان شده؟ شب اين عمل را انجام داده يا روز؟ احرام عمره بوده يا احرام حج؟

يحيى از شيندن اين فروع و مسائل متحير و نشانه عجز و زبونى در قيافه اش آشكار شد و زبانش به لكنت افتاد و امر براى اهل مجلس روشن شد كه او حريف حضرت جوادعليه‌السلام نيست.

مأمون گفت: خداى را به خاطر اين نعمت و درستى تشخيص خودم حمد مى كنم، آنگاه رو به عباسيان كرد و گفت: اكنون آنچه را كه منكر بوديد بر شما روشن شد؟!

آنگاه مأمون از امام خواست كه خطبه بخواند و امام خطبه خواند و عقد ام الفضل ميان ايشان و مأمون واقع گرديد و صداق او را مبلغ پانصد درهم كه با مهريه جده اش حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها برابر بود مقرر فرمود.

وقتى كه عقد جارى شد خدمتگزاران و اطرافيان مأمون آمدند و با غاليه (ماده خوشبو) محاسن خواص اهل مجلس را خوشبو كردند سپس نزد ساير اهل مجلس رفتند و آنها را نيز معطر ساختند و بعد سفره و خوانهاى طعام آوردند و مردم غذا خوردند و مأمون مطابق شأن هر گروهى جايزه داد و غير از خواص بقيه مردم پراكنده شدند.

آنگاه مأمون از حضرت جوادعليه‌السلام تقاضا كرد در صورتى كه مايل باشيد جواب مسائل شخص محرم را بفرمائى تا بهره مند شويم.

حضرت فرمودند: اگر محرم صيدى را در غير حرم بكشد و آن از پرندگان بزرگ باشد يك گوسفند كفاره آن خواهد بود كه بايد قربانى كند، اگر آن صيد در حرم باشد بايد دو گوسفند قربانى كند، اگر جوجه اى را در حل بشكد بايد يك بره كه از شير گرفته شده قربانى نمايد، ولى قيمت آن جوجه بر او واجب نيست وليكن اگر جوجه را در حرم بكشد كفاره اش يك گوسفند و قيمت جوجه است.

اگر صيد از حيوانات وحشى مثل الاغ وحشى باشد بايد يك گاو قربانى كند، اگر صيدى كه كشته شترمرغ باشد بايد يك شتر قربانى كند.

كفاره كشتن صيد بر عالم و جاهل مساوى است. اگر عمدا صيد را بكشد گناه كرده، ولى چنانچه از روى اشتباه باشد چيزى بر او نيست.

كفاره فرد حر بر خودش واجب است و كفاره غلام بر مولاى او واجب مى شود براى صغير كفاره نيست، ولى بر كبير كفاره واجب است.

شخصى كه پشيمان شود بعد از كفاره عقاب آخرت ندارد ولى آنكه بر كشتن صيد اصرار ورزد دچار عذاب آخرت نيز مى شود.

مأمون كه از تبيين و تشريح احكام فروع اين مسئله شوق زده شده بود گفت: احسنت يا اباجعفر خداوند براى تو خير بخواهد اگر صلاح مى دانيد شما نيز سؤالى از يحيى بن اكثم بپرسيد؟

امام فرمود: سؤال بكنم؟

يحيى (كه حساب كار دستش آمده بود) گفت: فدايت شوم ميل ميل شماست اگر از من چيزى بپرسى چنانچه بلد بودم جواب مى دهم وگرنه از خود شما ياد مى گيرم.

امام فرمود: چه مى گوئى درباره اين مسئله كه:

مردى در اول روز به زنى نگاه كرد كه بر او حرام بود، چون آفتاب بلند شد آن زن بر او حلال گرديد همين كه ظهر شد بر او حرام گرديد وقتى به موقع عصر فرا رسيد حلال شد وقتى آفتاب غروب كرد حرام گشت، در زمان عشا حلال شد وقتى نصف شب شد حرام گرديد، چون فجر طلوع كرد بر او حلال شد اين چطور زنى است؟ به چه علت حلال و حرام گرديد؟

يحيى كه حسابى گيج شده بود، گفت: به خدا سوگند قسم كه من جواب اين مسئله را نمى دانم شما بفرمائيد تا ياد بگيرم.

حضرت جوادعليه‌السلام فرمود: اين زن كنيزى است و آن مرد اجنبى و نامحرم است.

اول صبح نگاه كردن آن مرد به آن زن (براى اينكه نامحرم بود) حرام بود. چون آفتاب بلند شد آن كنيز را خريد بر آن مرد حلال شد. موقع ظهر آن كنيز را آزاد كرد حرام شد. وقت عصر آن زن را تزويج كرد حلال شد. موقع غروب به سبب ظهار (كه شوهر به همسرش بگويد پشت تو نظير پشت مادر من باشد) حرام شد زمان عشا چون كفاره ظهار را داد حلال گرديد نصف شب آن زن را طلاق داد حرام شد، چون طلوع فجر فرا رسيد رجوع كرد لذا آن زن بر آن مرد حلال شد.

آن گاه مأمون به حاضران در مجلس روى كرد و گفت: در ميان شما كسى هست كه اين مسأله چنين جواب دهد؟

گفتند: نه والله اميرالمؤمنين به رأى خود داناتر است.

مأمون گفت: واى بر شما، اهل بيت از نظر فضل و كمال درميان مردم ممتازند و كمى سن مانع فضيلت ايشان نمى شود(۶۷) .