خورشيد كعبه

خورشيد كعبه0%

خورشيد كعبه نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام
صفحات: 4

خورشيد كعبه

نویسنده: محمد جواد مروجى طبسى
گروه:

صفحات: 4
مشاهدات: 1232
دانلود: 74

توضیحات:

خورشيد كعبه
  • پيشگفتار

  • فصل يكم : در مكه مكرمه

  • الف . پيشتازى در اسلام

  • تلاشهاى ناموفق دشمنان

  • 1. سبقت ابوبكر بر اسلام

  • 2. سبقت خديجه بر اسلام

  • 3. اسلام پيش از بلوغ على عليه السلام

  • ب . بت شكنى على عليه السلام

  • 1. در دوران كودكى

  • 2. دوران نوجوانى

  • 3. دوران جوانى

  • ج . اعلام جانشينى در اولين نشست

  • فصل دوم : در مدينه منوره

  • الف : حضور در صحنه هاى نبرد

  • جنگ احد

  • جنگ خندق

  • جنگ خيبر

  • جنگ صفين

  • زخمهاى على عليه السلام

  • آخرين زخم على عليه السلام

  • ب . جريان خاتم بخشى

  • خاتم بخشى و پرسشها:

  • ج . جانشينى امام على واكنش ها و عملكردها

  • هنگام نزول آيه ولايت

  • تبليغ رسالت و اعلام جانشينى

  • آخرين تلاش درباره جانشينى على عليه السلام

  • يادآورى چند نكته

  • د. تثبيت مرجعيت امير مؤمنان

  • نگاهى به ماجراى سد الاءبواب

  • انگيزه بستن درب ها

  • 1. دستور الاهى

  • 2. كنترل ترددهاى غير مجاز

  • 3. خواسته پيامبر صلى الله عليه و آله

  • 4. تثبيت موقعيت سياسى امير مؤمنان

  • تلاشهاى دشمنان پس از فرمان سد الابواب

  • 1. شكستن حرمت خانه

  • 2. تخريب خانه امير مؤمنان

  • 3. تضعيف راويان حديث

  • 4. تحريف حديث

  • فصل سوم : در دوران حكومت

  • برابرى در تقسيم بيت المال

  • اعلام سياست كلى

  • برخورد با خويشان دور و نزديك

  • حاكميت ضوابط

  • مؤ اخذه از مسؤ ولان متخلف

  • عدم معافيت فرزندان از جنگ و جهاد

  • نظارت بر كارگزاران سياسى

  • 1. نظارت از طريق نامه نگارى

  • 2. فرستادن هيئت هاى بازرسى

  • 3. بررسى تراز مالى

  • 4. احضار به مركز

  • 5. هشدار و تهديد

  • 6. عزل و بركنارى

  • 7. زندان براى پرداخت غرامت

  • دفاع از مسلمانان غير عرب

  • حمايتهاى همه جانبه امير مؤمنان

  • برخوردهاى غلط حكومتها با ايرانيان

  • آينده ايرانيان از نگاه امير مؤمنان عليه السلام

  • 1. حمايت جدى از اسلام و قرآن

  • 2. خروج مردم خراسان با پرچم هاى سياه

  • 3. آماده سازان حكومت مهدى (عج)

  • 4. آموزگاران قرآن در كوفه

  • 5. سربازان جان بر كف

  • فصل چهارم : على و آشوبگران

  • فتنه خوارج

  • پايه گذار خوارج

  • پيشگويى پيامبر صلى الله عليه و آله درباره خوارج

  • پيشگويى امير مؤمنان عليه السلام درباره خوارج

  • نمونه هايى از كج انديشيهاى خوارج

  • علل شورش خارجيان

  • 1. نداشتن منطق پايدار

  • 2. درخواست توبه امير مؤمنان

  • 3. بهانه جويى

  • جدايى خوارج از سپاه على

  • شرارتها و وحشى گريهاى خوارج

  • جنگ نهروان

  • فصل پنجم : شوق ديدار

  • در شب نوزدهم

  • به سوى شهادت

  • و بار ديگر كعبه شكافت

  • پرواز روح

  • مظلومانه ترين تشييع

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 4 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 1232 / دانلود: 74
اندازه اندازه اندازه
خورشيد كعبه

خورشيد كعبه

نویسنده:
فارسی
پيشگفتار


خورشيد كعبه

نگرشى به زندگى سياسى امير مؤمنان على (ع)

نويسنده : محمد جواد مروجى طبسى

پيشگفتار

سخن از شخصيت بى مانند امير مؤمنان على عليه السلام است ؛ شخصيتى كه بشر با آن همه توصيفى كه تاكنون از او داشته است ، هنوز در حسرت دست يافت به حقيقت اوست . چهره مقدسى را كه زادگاهش خانه خدا و محل نشو و نمايش دامان نبى اكرم و وجود مقدسش آيينه تمام نماى پيامبران الاهى و نسخه دوم آخرين سفير خدا و به فرموده قرآن ، نفس و روح و جان محمد مصطفى بوده ، چگونه مى توان توصيفش كرد.
چه سخنى زيبنده مقام اوست در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله حقيقت او را مكتوم داشت و در پايان يك ماءموريت كه به استقبال وى شتافت ، چنين فرمود: اگر نمى ترسيدم كه گروهى از امت من سخنى را كه مسيحيان درباره عيساى مسيح گفته اند درباره تو بگويند، امروز در شاءن و منزلتت سخنى مى گفتم كه از كنار هر گروهى كه عبور كنى ، خاك زير پاى تو را براى تبرك برگيرند.
او محبوب ترين خلق خدا و مظهر كلمة الله الحسنى بود. او همانند پروردگارش با مؤ منان در كمال راءفت و رحمتت و با دشمنان خدا مظهر خشم و خشونت بود. او فرزند جبهه و جنگ و جهاد بود و از دوران كودكى فدايى و پشتيبان رسول الله صلى الله عليه و آله بود.
او پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بيشترين رنج را ديد و خون دل فراوان خورد. او براى حفظ اسلام و وحدت مسلمانان از حق مسلم خود چشم پوشيد تا پيكره اسلام آسيب نبيند و بر تمام مصيبت هاى بى شمارش صبر پيشه كرد، همانند كسى كه در چشمش خار فرو رفته و در گلويش استخوان گير كرده است . (١)
به يقين همين صبر و زيباى على عليه السلام بود كه ايمان و اخلاصش را تفسير نموده و وى را در تاريخ جاويد كرده است .
و در يك كلام على حقيقت جاويدى است كه به فرموده پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ كس جز خدا و رسولش او را نشناخت .
از اين روى با اعتراف و اقرار به عجز و ناتوانى خود در معرفى اين چهره محبوب خدا و رسول ، به جاى تحقيق درباره شناخت حقيقت اين مرد نامتناهى ، به سراغ گوشه اى از زندگى سياسى على عليه السلام رفته و آنها را شناسايى و سرمشق زندگى خود قرار دهيم .
نوشتار حاضر نتيجه تلاش چند ساله اى است كه بيشتر بخش هاى آن در مناسبت گوناگون در مجلات مختلف به چاپ رسيده است كه پس از باز بينى و پيرايش كاستيهاى آن در پنج فصل تنظيم ، و به شيفتگان مكتب علوى تقديم مى گردد.
به اميد اينكه به الهام گرفتن از روح بلند على عليه السلام بيشتر به رفتار علوى بپردازيم .
محمد جواد مروجى طبسى
١٨ شهريور ١٣٨٢ / ١٣ رجب ١٤٢٤

فصل يكم : در مكه مكرمه

در روزگارى كه شبه جزيره عرب را ظلمت جهل فرا گرفته و بر اثر عادات و رسمهاى جاهلى ، اخلاقى انسانى جاى خود را به خوى حيوانى داده بود؛ مكه در انتظار حادثه اى عظيم و رويدادى بزرگ بود. حادثه اى كه مى رفت انفجارى عظيم را در جهان هستى به وجود آورد؛ انفجار نور و غلبه آن بر تاريكى جهل .
آرى ، اين انفجار در وقتى روى داد كه جبرئيل بر فراز كوه نور فرود آمد، با آوردن پيام اقراء باسم ربك الذى خلق وحى الاهى را بر قلب نازنين خاتم الانبيا فرود آورد.
در آن روز شهر مكه فضاى ديگرى گرفته بود. با آمدن رسالت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله بشر در آستانه تحولى عظيم قرار گرفت . اسلام آمد تا به كالبد بى جان و روح بشر حيات تازه بخشد و او را از تاريكيها و گمراهيها برهاند.
اينك پيامبر اسلام با بار رسالت ، از غار حرا پايين آمده تا به كمك نخستين يار خود، اين بار عظيم را به سر حد منزل برساند.
اين يار ديرين و اين چهره محبوب كسى جز پسر ابوطالب نبود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و او را از پيش براى چنين روزگار سختى آماده كرده . على كه در آن روز ده سال بيش ‍ نداشت ، با پذيرفتن دعوت ويژه رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد صحنه سياست شد. سيزده سال تمام در مكه دوشادوش پيامبر تلاشهاى فراوانى را انجام داد. در اين فصل به چند مورد از اين تلاشهاى خالصانه اشاره مى كنيم .

الف . پيشتازى در اسلام

يكى از امتيازات بزرگ مسلمانان صدر اسلام ، سابقه افراد در پيشى گرفتن بر اسلام بود. بدين جهت برخى در جلوى نام عده اى از مسلمانان كه در مكه اسلام آوردند. شماره گذارى كرده اند؛ براى مثال گفته شده كه نخستين مسلمان ، على عليه السلام و سپس خديجه و جعفر و پس از او زيد و... بودند (٢) و يا اينكه طبرى درباره اسلام عمر بن خطاب گفته است كه وى پس از ٤٥ مرد و ٢١ زن اسلام آورده است . (٣)
چون مسئله پيشتازى على عليه السلام در اسلام يكى از بزرگ ترين امتيازات او به شمار مى آيد، بدين جهت اين مسئله مورد نقص و ايراد برخى از دشمنان قرار گرفته است كه در زير به بررسى اين مسئله خواهيم پرداخت .
هنوز ده سال از عمر شريف و پر بركت امير مؤمنان نگذشته بود كه نبوت حضرت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله آغاز شد. على عليه السلام از همان ابتداى امر، با تسليم در برابر اراده و فرمان خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله ، به عنوان ياورى با كفايت و بازويى محكم و سربازى فداكار و جان به كف و نماينده اى امين و صادق در كنار آن حضرت قرار گرفت .
به عقيده تمام مورخان شيعه و سنى ، على بن ابى طالب عليه السلام نخستين كسى بود كه به پيامبر صلى الله عليه و آله ايمان آورد. شيخ مفيد مى نويسد: او اولين كسى بود كه به خدا و رسولش ايمان آورد و اولين جنس ذكورى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را به اسلام دعوت كرد و وى نيز اجابت نمود. (٤)
به دنبال اين اقدام صادقانه از سوى امير مؤمنان ، پيامبر صلى الله عليه و آله در گفتارى صريح و آشكار، نشان پيشتازى در اسلام را به وى داد و چنين فرمود: يا على اءنت اءول المسلمين اسلاما و اءول المؤ منين ايمانا ؛اى على تو اولين مسلمان و اولين مؤمنان هستى . (٥) و در جاى ديگر نيز فرموده است : على اءول من آمن و صدقنى ؛ على نخستين كسى بود كه به من ايمان آورد و مرا تصديق كرد. (٦)
صحابه و تابعين پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در پاسخ پرسشهاى فراوان مردم ضمن بيان واقعيت ، على بن ابى طالب را نخستين مسلمان معرفى مى كردند. از جمله يارانى كه بى پرده سخن گفته اند: سلمان فارسى ، ابوذر غفارى ، مقداد، عمار، زيد بن صوحان ، حذيقه بن اليمان ، ابو الهيثم بن تيهان ، خزيمة بن ثابت ، ابو ايوب انصارى ، ابو سعيد خدرى ، ابو رافع ، سعد بن ابى وقاص ، ابو موسى اشعرى ، انس بن مالك ، ابو الطفيل ، جبير بن مطعم ، عمرو بن حمق خزاعى ، حبه عرنى ، جابر حضرمى ، حارث اعور، عبايه اءسدى ، مالك بن الحويرث ، قثم بن العباس ، سعد بن قيس ، مالك اءشتر، هاشم بن عتبه ، محمد بن كعب و... بود. (٧)

تلاشهاى ناموفق دشمنان

همين امر سبب شد كه برخى از روى كينه و دشمنى با على و عده اى از روى عدم درك و آگاهى از اينكه ديده اند چنين افتخارى نصيب وى گشته ، سخت به وحشت افتاده اند. بدين جهت دست به تلاشهاى ناموفقى زده اند تا به خيال خود اين گوى را از دست على بربايند. اينك به برخى از اين تلاشها اشاره مى كنيم :

١. سبقت ابوبكر بر اسلام

برخى به پيروى از روايت ابوهريره و شعر حسان بن ثابت بر اين باورند كه ابوبكر اولين مسلمان بوده ، نه على !
پاسخ مى دهيم : سعد بن ابى وقاص با اينكه رابطه خوبى با امير مؤمنان نداشته ، اما در برابر سؤ الى كه از وى شده بود كه آيا پيش از همه شما، ابوبكر اسلام آورد، گفت : خير. پيش از ابوبكر پنجاه نفر اسلام آوردند. (٨)
افزون بر اين ، ابن شهراشوب ضمن رد چنين رواياتى مى نويسد: فاما شعر حسان باءن اءبابكر اول من اءسلم فهو شاعر و عناده لعلى ظاهر، و اءما رواية ابى هريره فهو من الخاذلين و قد ضربه عمر بالدرة لكثرة روايته و قال انه كذوب ؛ اما سروده حسان كه در آن مى گويد: ابوبكر نخستين مسلمان بوده است ، صحيح نيست ، چرا كه حسان فردى شاعر است و عناد و مخالفت او با على بن ابى طالب آشكار است ، و اما رويت ابو هريره ، باز هم از درجه اعتبار ساقط است ؛ چرا كه او از كسانى بوده كه مردم را از پيروى على نهى مى كرده و وى كسى بود كه عمر او را به خاطر رواياتش با تازيانه زده است و درباره اش گفت : بسيار دروغ مى گويد. (٩)
ديگر آنكه چه اظهار نظر بيهوده اى است در حالى كه خود ابوبكر، بر پيش گرفتن على بر او در اسلام اسفناك بوده و پيوسته مى گفت :اى كاش من اولين كسى بودم كه به پيامبر ايمان مى آوردم !
ابو ذرعه دمشقى و ابو اسحاق ثعلبى نقل مى كنند كه : ابوبكر مى گفت : يا اءسفى على ساعة تقدمنى فيها على بن ابى طالب ، فلو سبقته لكان لى سابقة الاسلام چه بسيار جاى تاءسف است بر آن ساعتى كه على بن ابى طالب در اسلام بر من پيشى گرفت كه اگر من در آن لحظه بر او پيشى گرفته بودم ، گوى سبقت در اسلام را من برده بودم . (١٠)
برخى ديگر همانند محب الدين طبرى در ذخاير العقبى ضمن بيان اين نكته كه امير مؤ منان نخستين مسلمان بوده است ، در عين حال نتوانسته از كنار گفته هايى كه در آن از تقدم اسلام ابوبكر سخن به ميان آمده است به سادگى بگذرد. از اين روى ضمن تاءييد آن گفته ها به توجيه پرداخته است . وى آنها را حمل بر اين كرده كه ابوبكر نخستين كسى بود كه اسلام خود را اظهار كرد و على اولين كسى بود كه اسلام را پذيرفت ! سپس تفصيل در اين بحث را به كتاب ديگرش به نام الرياض النضرة ارجاع مى دهد. (١١)
حال از محب الدين بايد پرسيد كه ايشان با رواياتى كه خود او آورده كه همگى تصريح دارد بر اينكه آن حضرت نخستين كسى بود كه نماز خوانده است چه مى كند و چه جوابى مى دهد. و نيز به سه روايتى كه خود او از عمر و احمد نقل كرده كه امير مؤمنان فرمود: عبدت الله من قبل اءن يعبده اءحد من هذه الامة خمس سنين ؛ (١٢) من پنج سال پيش ‍ از ديگران به عبادت خدا پرداختم ، يا اينكه فرمود: صليت قبل اءن يصلى الناس سبع سنين ؛ (١٣) من هفت سال پيش از ديگران نماز گذاردم ، چه پاسخى آماده كرده است . آيا كسى كه پنج يا هفت سال پيش از ديگران به نماز پرداخته ، اسلام خود را هنوز اظهار نكرده ، اما ابوبكر كه پس از هفت سال مسلمان شده ، نخستين نفرى بوده كه اسلام خود را آشكار كرده است ؟! آيا اين توجيه از چنين فردى قابل پذيرش است .
اگر گفته شود كه ممكن است امير مؤمنان در اين چند سال نماز خود را در پنهانى مى خوانده است ، پاسخ مى دهيم : بر فرض كه در سه سال اول از آغاز بعثت كه در آن روزگار دعوت علنى نبوده امام چنين مى كرده ، اما در چهار سال بعد دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله به اسلام علنى و آشكار بوده است . آيا در آن روزها باز هم امام در پنهان نماز مى خوانده است ؟
٠افزون بر اين ، تاريخ شهادت مى دهد كه در آن روزهايى كه هيچ مسلمانى در جزيرة العرب جز پيامبر و على و خديجه وجود نداشته اينان در مسجد الحرام نماز جماعت داشته اند.
يحيى بن عفيف از پدرش نقل مى كند كه وى مى گفت : پيش از آنكه دعوت پيامبر علنى گردد، روزى در مكه در كنار عباس فرزند عبدالمطلب نشسته بودم . در اين بين جوانى وارد مسجد الحرام شد. ابتدا نگاهى به آسمان كرد؛ آفتاب حلقه زده بود، آنگاه رو به كعبه نموده براى نماز از جاى برخاست . سپس كودكى از راه رسيد و در طرف راست آن جوان قرار گرفت و پس از او بانويى از راه رسيد و در پشت سر آن جوان ايستاد.
پس آن جوان خم شد (به ركوع رفت) و آن دو به نيز خم شدند؛ جوان سر برداشت ، آن دو نيز سر برداشتند؛ جوان سر به سجده گذارد، آن دو نيز سر به سجده گذاردند.
به عباس گفتم : اى عباس ، من امر بسيار بزرگى را مى بينم !
عباس گفت : آرى امر عجيبى است . سپس افزود: آيا مى دانى اين جوان كيست ؟ اين محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب ، فرزند برادر من است . آيا مى دانى آن پسر كيست ؟ آن كودك ، على بن ابى طالب فرزند برادر من است . آيا مى دانى آن زن كيست ؟ اين خديجه دختر خويلد است . برادر زاده ام محمد صلى الله عليه و آله به من خبر داد كه خدايش ، خداى آسمانها و زمين ، او را به اين دينى كه اكنون بر آن است ، دستور داده . به خدا قسم بر روى اين زمين كسى جز اين سه نفر بر اين دين نيستند! (١٤)

٢. سبقت خديجه بر اسلام

سومين تلاشى كه برخى از ناآگاهان كرده اند اين است كه مى گويند: نخستين كسى كه از زنان اسلام آورد، خديجه همسر پيامبر بود و نخستين كسى كه از مردان به پيامبر صلى الله عليه و آله ايمان آورد، على بود.
ما منكر فضايل حضرت خديجه كبرا نيستيم ؛ چرا كه اين بانوى فداكار بزرگترين خدمت را به عالم اسلام و همچنين به شخص پيامبر تقديم كرد. اما اين بدان معنا نيست كه تمام سخنان پيامبر را ناديده گرفته و يا آنها را در اين باره توجيه كنيم .
عايشه دختر ابوبكر از پيامبر نقل كرده كه فرمود: يا عائشه دعى لى اءخى فانه اءول الناس اسلاما ؛ (١٥) اى عايشه ، برادرم را بخوان كه اوست نخستين فرد از مردم كه مسلمان شد. عمر بن الخطاب نيز از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده كه فرمود: يا على اءنت اول المسلمين اسلاما. (١٦) ابن عباس از پيامبر نقل كرده كه فرمود: على اءول من آمن بى و صدقنى ؛ (١٧) على نخستين كسى است كه به من ايمان آورد و مرا تصديق كرد.
در صورتى كه خديجه اولين مسلمان بود، پس چرا پيامبر صلى الله عليه و آله ، على را اولين مسلمان ، اعم از زن و مرد معرفى مى كند؟!

٣. اسلام پيش از بلوغ على عليه السلام

تلاش ناموفق ديگرى كه در اين زمينه شده تا به خيال خود ارزش اسلام على را پايين بياورند اين است كه مى گويند: درست است كه مى گويند او نخستين مسلمان بوده ، اما وى هنگام مسلمان شدن هنوز به حد بلوغ ٠نرسيده بقود. ابن البيع در كتاب معرفة الصول الحديث مى نويسد: لا اءعلم خلافا بين اءصحاب التواريخ اءن على بن ابى طالب اول الناس ‍ اسلاما و انما اختلفوا فى بلوغه ؛ (١٨) من هرگز علم به خلاف در بين تاريخ نگاران ندارم ؛ چرا كه همه آنها بر اين نظرند كه على بن ابى طالب نخستين فردى است كه اسلام آورد، اما در اين با هم اختلاف دارند كه آيا وى در آن موقع به بلوغ رسيده بود يا نه ؟
اين اختلاف روشنگر اين است كه گويا براى اسلام وى پيش از بلوغ چندان ارزشى قائل نيستند؛ در حالى كه اگر كم ترين توجهى داشته باشند خواهند دانست كه اين سخن طعن به رسول الله است . چرا كه اين پيامبر بزرگوار اسلام بود كه على را به اسلام دعوت كرد و على نيز پذيرفت .
ديگر آنكه : اين تلاشگران ناموفق ، چيزى بيان كرده اند كه اگر اندك توجهى داشتند آن را بيان نمى كردند، چون ايمان على در حال كودكى و پيش از بلوغ ، يكى از فضائل بسيار بزرگ او به شمار مى آيد.
و در اينجا برخى همانند شافعى براى فرار از مشكل گفته است : به اين دليل ما حكم به اسلام على كرديم كه چون پايين ترين حد بلوغ ، نه سال است . و برخى نيز با بالا بردن سن امام على عليه السلام اسلام وى را در پانزده سالگى دانسته اند؛ (١٩) در حالى كه همه مى دانيم اسلام وى پيش از بلوغ بوده و اثر اين تلاشها جز رسوايى براى دشمنان على عليه السلام چيز ديگرى به دنبال ندارد.

ب . بت شكنى على عليه السلام

تاريخ عالم هستى دو چهره مقدس را به خاطر سپرده است كه به رغم سختيها و مشكلات موجود، رمز عبوديت كفار را در هم شكسته و بت شكن نام گرفته اند. نخستين آنها حضرت ابراهيم خليل الرحمان بود كه كه در جوانى با اين كار خويش دشمنان خدا را به خشم آورد. آنها نيز براى انتقام گرفتن از اين جوان ، تمام امكانات خود را فراهم ساختند و با بر افروختن آتشى بسيار عظيم او را در آتش انداختند تا به خيال خود انتقام سختى از ابراهيم بت شكن و خدا پرستان گرفته باشند. اما به اراده پروردگار، آتش بر او گلستان شد و ابراهيم از اين آزمايش بزرگ سرافراز بيرون آمد. دومين و آخرين چهره اى كه در كودكى و نوجوانى دست به بت شكنى زد، امير مؤمنان ، على بن ابى طالب بود. در اين راستا اگر چه تاريخ بسيارى از افتخارات او را از روى عمد به دست فراموشى سپرد، اما هرگز نتوانست بر اين ماجرا پرده پوشاند و اين خاطره شگفت انگيز را از خاطره ها محو گرداند. تاريخ نگاران ، اين ماجراى بسيار مهم را در چند نوبت براى على بن ابى طالب عليه السلام ثبت كرده اند.

١. در دوران كودكى

قطب راوندى مى نويسد: روزى ابوطالب به همسر خود، فاطمه بنت اسد گفت : على را - كه در آن روزگار كودك بود - ديدم كه بتها را مى شكند؛ پس ترسيدم كه كفار قريش به اين مسئله پى ببرند.
فاطمه در پاسخ گفت : كار بسيار عجيب و شگفت انگيزى انجام داده ، اما عجيب تر از اين را براى تو بگويم و آن روزى بود كه از كنار همان بتهايى كه آويزان كرده بودند مى گذشتم و على در شكمم بود. پس به وسيله دو پاى خود از درون بر شكمم فشار آورد كه به آن بتها نزديك نشوم و از راه ديگرى عبور كنم ؛ اگر چه من هرگز آن بتها را پرستش نمى كردم ؛ بلكه مى خواستم به طواف خانه خدا بپردازم . (٢٠)

٢. دوران نوجوانى

نوبت دوم در دوران نوجوانى و در مكه مكرمه بود؛ يعنى در روزگار سختى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان تحت تعقيب و آزار و اذيت مشركان مكه قرار گرفته بودند. امير مؤمنان از سر شانه پيامبر صلى الله عليه و آله بالا رفته و بتها را از بالاى كعبه به زير كشيد و همه آنها را در هم شكست .
ابن شاذان از على عليه السلام نقل كرده كه فرمود: روزگارى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در منزل خديجه بود، مرا خواست و فرمود: على جان همراه من بيا. پس او مى رفت و من به دنبالش مى رفتم و كوچه هاى مكه را يكى پس از ديگرى پشت سر گذارديم تا كنار كعبه رسيديم و اين هنگامى بود كه خداوند چشم همه مردم را به خواب برده بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: على جان ! عرض كردم : لبيك اى رسول خدا.
فرمود: على جان از سر شانه ام بالا برو. سپس خم شد و من بر شانه آن حضرت و به دستورش بتها را سرنگون ساختم ؛ به گونه اى كه سر بتها به سمت پايين قرار گرفت و هر دو از كعبه خارج شديم و به منزل خديجه باز گشتيم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به من رو كرد و فرمود: اولين كسى كه بتها را شكست ، جد تو، ابراهيم خليل الرحمان بود، و سپس تو آخرين فردى هستى كه بتها را شكستى .
صبحگاه ، مردم مكه كه با بتهاى سرنگون شده رو به رو شدند، به يكديگر گفتند كسى جز محمد و عمو زاده اش جرئت انجام چنين كارى را به خدايان ما ندارد. (٢١)
احمد بن حنبل با آوردن همين ماجرا چنين اضافه مى كند: امير مؤمنان فرمود: پس از بالا رفتن از شانه پيامبر صلى الله عليه و آله خود را در چنان جايگاه بلند و مرتفعى يافتم كه اگر مى خواستم را به آسمان برسانم بر چنين كارى توانايى داشتم . پس بر بام كعبه رفتم و آن بت طلايى و مسينى را كه در بالاى كعبه آويزان شده بود، پس از تكان دادن به سمت راست و چپ و جلو و پشت ، از جاى خود بيرون آوردم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن را به زير افكن . من نيز به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله آن بت را از فراز بام كعبه به زير افكندم و همانند ظرفهاى بلورين شكستم .
پس از انجام اين ماءموريت ، براى دور شدن از اطراف كعبه شتابان حركت كرديم تا مبادا كسى ما را مشاهده كند. (٢٢)

٣. دوران جوانى

پس از چند سال هجرت اجبارى از مكه ، بار ديگر پيامبر خدا و ياران ، با فتح مكه به سوى خانه خدا باز گشتند و در اين بار، پيامبر صلى الله عليه و آله از موضع قدرت در كنار كعبه سخن گفت : سپس به على عليه السلام دستور داد تا بتهاى كعبه را در هم بشكند.
سعيد بن مسيب از ابو هريره نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه به على فرمود: آيا اين بت را در بالاى كعبه نمى بينى ؟ گويد: عرض كردم : آرى اى رسول خدا. فرمود: من تو را بلند مى كنم تا آن را از جاى خود بيرون آوردى و به زير افكنى .
على گفت : اجازه دهيد تا من شما را براى چنين كارى بر شانه خود قرار دهم . پيامبر فرمود: به خدا سوگند، اگر ربيعه و مضر تلاش كنند كه عضوى از اعضاى مرا بردارند، بر چنين كارى توانايى نخواهند داشت . سپس فرمود: لحظه اى درنگ كن . آنگاه دست برد و دو پاى على را گرفت و از جاى بلندش كرد تا اينكه سفيدى زير بغلش نمايان شد. و فرمود: على جان چه مى بينى ؟
گفت : اكنون مى بينم كه خداوند مرا به وسيله تو شرافت داده است ، به گونه اى كه اگر بخواهم دستم را به آسمان برسانم خواهم توانست .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بت را از جاى خود بردار. امير مؤمنان به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كرده و آن بت را از جاى خود كند و به زمين پرتاب كرد. در اين بين پيامبر صلى الله عليه و آله پاى على را رها كرد. على عليه السلام به زمين خورد و لبخندى زد. پيامبر صلى الله عليه و آله از علت خنده اش پرسيد. گفت از بالاى كعبه به زير افتادم در حالى كه هيچ گونه آسيبى به من نرسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چگونه آسيبى به تو برسد در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله تو را بالا برد و جبرئيل پايينت آورد. (٢٣)
در اين چند جريان نكات مهمى به چشم مى خورد كه عبارت اند از:
- مبارزه امير مؤمنان با خدايان قريش و و كفار مكه ، به دوران كودكى بلكه به دوران از تولد باز مى گردد و به همين جهت است كه وى نه تنها به بت شكن معروف گشت ، بلكه تمام مسلمانان اعتراف دارند كه امير مؤمنان لحظه اى براى بتها سجده نكرد.
- اين نكته نيز روشن شد كه به رغم مسلمان شدن بسيارى از خويشان و غير آنها، باز هم پيامبر صلى الله عليه و آله براى انجام چنين كارى به هيچ يك از آنان اطمينان نداشت و اگر هم به فرض اطمينان داشت ، مى دانست كه جرئت انجام چنين كارى را ندارند، بدين جهت توانايى انجام اين ماءموريت را فقط در شخص على عليه السلام مى ديد و از وى خواست تا شبانه به خانه خديجه رود و از آنجا با هم براى شكستن بتها به كعبه روند.
- با اين دشمن حدس زده بود كه بت شكنى فقط به دست على عليه السلام انجام شده ، اما به حسب ظاهر هيچ شاهد قطعى براى اين مسئله نداشت تا فشار خود را بر آن حضرت و امير مؤمنان بيش تر كند. اما وقتى به چنين كارى پى برد كه ديگر كار از كار گذشته و فتح مكه صورت گرفته بود؛ چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه در برابر چشمان همه كفار قريش ، بار ديگر على را بالاى كعبه فرستاد و از او خواست تا معبودان قريش را در هم شكند و از بالاى كعبه به زير افكند. اينجا بود كه دشمن به خوبى دريافت كه اين همان كسى بود كه شبانه به كعبه مى آمده و خدايانشان را در هم مى شكسته است .
- چهارمين نكته اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله در تمام موارد از جمله فتح مكه سعى بر اين داشت تا جايگاه على را در بين امت و خصوصا پس از خود براى مردم بيش از پيش ‍ روشن كند. چنانچه از گفت و گوى آن حضرت با امير مؤمنان اين تلاش پى در پى به خوبى آشكار است .
- آخرين نكته اينكه على همانند جد خود، حضرت ابراهيم ، در برابر آزمون سخت بت شكنى پيروزمند و سرافراز كه با مطالعه تاريخ زندگى امير مؤمنان ، به ويژه پس از رحلت رسول خدا و عملكرد غلط مسلمانان در برابر به اهل بيت و به ويژه على عليه السلام كاملا بدين مسئله مى توان پى برد.

ج . اعلام جانشينى در اولين نشست

پس از گذشت سه سال از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله با آمدن آيه و اءنذر عشيرتك الاءقربين ، دستور جديدى از طرف خداوند بر پيامبر ابلاغ شد، از اين رو حضرت با فراخوانى فرزندان عبدالمطلب كه در آن روز فزون تر از چهل مرد بودند، به على عليه السلام دستور داد تا از ران گوسفند غذايى براى آنان آماده سازد. پس از غذا، پيش از آنكه حضرت سخنى فرموده باشد، ابولهب لب به سخن گشود و گفت : مى بينيد چگونه اين مرد شما را سحر و جادو كرده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز چيزى نفرمود و جلسه به هم خورد. روز ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را دعوت كرد و ضمن پذيرايى لب به سخن گشود و فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب ، من از طرف پروردگار به سوى شما آمده ام و بيم دهنده و بشارت دهنده ام ؛ پس مسلمان شويد و از من پيروى كنيد كه هدايت خواهيد شد. (٢٤) سپس فرمود: كدام يك از شما به من ايمان مى آورد و مرا در اين جهت كمك مى كند كه برادر، ولى ، وصى ، و وزير من پس از من و خليفه ام در خاندانم خواهد بود.
تمام حضار سكوت كردند تا اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله سه مرتبه سخن خود را تكرار كرد. در هر مرتبه على عليه السلام مى فرمود: يا رسول الله ، من به كمك تو خواهم شتافت و در اين امر وزيرت خواهم بود.
امير مؤمنان فرمود: پس پيامبر صلى الله عليه و آله دست مرا گرفت و فرمود: اين برادر، وصى ، جانشين ، وزير و خليفه من در بين شماست ؛ پس سخن او را بشنويد و از او پيروى كنيد. (٢٥)
بنا به نقل ابو رافع ، پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: نزديك بيا. پس دهان على را باز كرد و مقدارى از آب دهان خود را با بزاق دهان على مخلوط كرد. همچنين مقدارى از آب دهان خود را بين دو كتف و سينه على ماليد. (٢٦)
از همان آغاز ابولهب بناى مخالفت و لجاجت را گذاشت و با بر هم زدن جلسات اجتماع فرزندان عبدالمطلب ، مخالفت صريح خود را با نبوت آن حضرت اعلام كرد و از باب تمسخر و استهزا به سخنان زاده ات در برابر بيعتى كه با تو كرد، دادى ؟ او تو را اجابت كرد، اما تو سر و صورت و دهانش را پر از آب دهان خود كردى .
پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ فرمود: بدين وسيله درون او را پر از علم و حكمتكردم . (٢٧) آنگاه فرزندان عبدالمطلب در حالى كه به آن حضرت مى خنديدند و او رامسخره مى كردند، ابو طالب را به باد مسخره گرفته ، گفتند:اى ابو طالب ، به تونيز دستور داده كه سخن فرزندت را گوش كنى و از او فرمان ببرى . سپس جلسه را بههم زده ، متفرق گشتند. د. خوابيدن در جاى پيامبر
(٢٨)
آخرين جريانى كه در اين سيزده سال امير مؤمنان در مكه داشت ، ماجراى خوابيدن در جاى رسول خدا در شب هجرت بود؛ چرا كه دشمن پس از ده سال اذيت و آزار، سرانجام تصميم به قتل گرفت .
آن حضرت از سوى پروردگار ماءمور شد تا شبانه مكه را به قصد مدينه ترك گويد. بدين جهت اين تصميم را پنهانى با على عليه السلام در ميان گذاشت و از وى خواست تا شبانگاه در بسترش به جاى او بخوابد تا بدين وسيله دشمنان از رفتن پيامبر صلى الله عليه و آله آگاه نشوند.
پيامبر صلى الله عليه و آله شبانه و دور از چشم كفار قريش مكه را ترك گفت و على عاشقانه در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خفت .
شيخ مفيد مى نويسد: از جمله مناقب امير مؤمنان اين بود كه هنگامى كه دشمنان بر كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله هم پيمان شدند، چون حضرت نمى توانست در برابر ديدگان آنها از مكه بيرون برود و از سوى ديگر مى خواست اين خبر فاش نشود تا بيرون رفتن از مكه بدون خطر پايان پذيرد، اين تصميم را با امير مؤمنان در ميان گذاشت و از او خواست تا آن را پنهان كند و همچنين از وى خواست تا شب را در بسترش به جاى او بخوابد، تا دشمن گمان كند كه مانند هميشه خود پيامبر صلى الله عليه و آله در بستر آرميده است . پس ‍ على جان شريف خود را به خدا هديه كرد و جانش را به خدا در راه اطاعت و بندگى او فروخت و همو را براى سلامتى پيامبر صلى الله عليه و آله در اختيارش قرار داد تا از مكر دشمنان در امان و زنده بماند.
امير مؤمنان در بستر رسول خدا آرميد؛ در حالى كه روانداز آن حضرت را به روى خود كشيده بود. (٢٩) شب هنگام آنان كه تصميم به كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله داشتند، به خانه حضرت ريخته ، او را از هر سو محاصره كردند. آنان در انتظار طلوع فجر بودند تا در روز روشن و در مقابل چشمان بنى هاشم ، رسول خدا را به قتل برسانند تا خونش به هدر رود و كسى هم نتواند آن را مطالبه كند. با چنين فداكارى از سوى امير مؤمنان ، جان پيامبر صلى الله عليه و آله محفوظ ماند و سبب شد تا وى زنده بماند و رسالت خويش را ابلاغ كند و اگر فداكارى على نبود، هرگز اين رسالت انجام نمى شد.
با حمله دشمن ، ناگهان امير مؤمنان از جاى برخاست و در مقابلشان موضع گرفت . آنان وقتى كه دريافتند امير مؤمنان به جاى پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيده بود، از خانه بيرون رفتند و از اينكه تمام تلاشهايشان نقش بر آب شده بود، به شدت عصبانى بودند. در اين منقبت هيچ يك از مسلمانان با امير مؤمنان شريك نبود. اينجا بود كه خداى سبحان در شاءن و منزلت امير مؤمنان و ارزش كارى كه انجام داده بود، اين آيه را نازل كرد: و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله و الله روؤ ف بالعباد . (٣٠)
ثعلبى با آوردن همين ماجرا در پايان مى افزايد: هنگامى كه مشركان قريش خانه پيامبر صلى الله عليه و آله را به محاصره در آورده بودند، خداوند جبرئيل و ميكائيل وحى كرد كه من بين شما برادرى برقرار كردم و عمر يكى از شما را از ديگرى درازتر كردم . پس كدام يك از شما دو نفر حاضر است كه زندگى خود را به ديگرى نثار كند.
پس هر دو زندگى را بر مرگ ترجيح دادند. اينجا بود كه خداوند به هر دو وحى كرد كه چرا همانند على بن ابى طالب نيستند؟ من بين او و محمد صلى الله عليه و آله برادرى برقرار كردم ، و هم اكنون او در بستر محمد صلى الله عليه و آله خوابيده و جانش را فداى او كرده است و زندگى او را بر خود مقدم داشته است . پس به سوى زمين برويد و على را از شر دشمنان محافظت كنيد. آن دو فرشته به سوى زمين آمدند و جبرئيل در بالاى سر و ميكائيل در طرف پاى على عليه السلام نشست و ساير فرشتگان فرياد مى زدند: بخ بخ من مثلك يا بن ابى طالب و الله يباهى بك ملائكته ؛ (٣١) خوشا به حال تو اى فرزند ابو طالب ، چه كسى همانند توست ، در حالى كه خداوند به تو در برابر فرشتگان فخر و مباهات مى كند؟!
تذكر چند نكته لازم و ضرورى به نظر مى رسد:
- در اينكه اين فضيلت اختصاص به امير مؤمنان دارد و هيچ يك از مسلمانان جز على عليه السلام چنين افتخارى نصيب او نشده است ، در بين مورخان جاى هيچ بحث و گفت و گويى نيست ؛ چنانچه مرحوم مفيد و ديگران به اين موضوع اشاره كرده اند.
- برخى از مورخان اين ماجرا را با جريان رفتن ابوبكر به غار مقايسه كرده اند، در حالى كه اگر چنين چيزى در تاريخ ثبت شده باشد، هرگز اين همراهى و مصاحبت با رسول خدا در غار، دليل بر فضيلت نخواهد بود؛ چرا كه بسيار فرق است بين فرمايش خداوند كه مى فرمايد: و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله (٣٢) و بين فرمايش ديگرش ‍ كه فرموده : لا تحزن ان الله معنا. (٣٣) على بدون هيچ ترس و دلهره اى در جاى پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيده ، آماده فداكارى شد. اما ابوبكر دور از چشم دشمن و غار سخت به وحشت افتاد و حزن و اندوه سراسر وجودش را فرا گرفته بود.
افزون بر اين ، ابوبكر در غار از آزار و اذيت دشمن مصون ماند. اما در تمام شب ، على را سنگباران كردند (٣٤) و مسئله ديگر اين بود كه ابوبكر در غار پنهان شده بود، اما على در اختيار دشمن و تير رس آنها بود و با اين بيان مسئله همراهى چه فضيلتى براى او به حساب مى آيد تا قابل مقايسه با چنين كار ارزشمندى بوده باشد.
- سبط ابن الجوزى از ثعلبى از ابن عباس نقل كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرمود: تو در جاى من بخواب و بدان كه هيچ يك از آنها نزديك تو نخواهند شد و هرگز آسيبى به تو نخواهند رساند. (٣٥) و اين سخن چندان صحيح به نظر؛ نمى رسد چرا كه به گفته مورخان ، على در بستر رسول خدا خوابيد اما مى دانست كه جانش در خطر است و كشته خواهد شد. (٣٦) گواه بر اين مدعا اين است كه تا طلوع فجر از سنگباران دشمن در امان نبوده و به فرموده امير مؤمنان ، هنگامى كه دشمنان به خانه هجوم آوردند، از جاى برخاستم به وسيله شمشيرم از خود دفاع كردم . (٣٧)
- نكته ديگر اينكه احمد بن حنبل در كتاب فضايل ، اين ماجرا را به گونه اى نقل كرده كه گويى امير مؤمنان مسئله خارج شدن پيامبر صلى الله عليه و آله را هرگز كتمان ننموده و نشانه محل نزول پيامبر صلى الله عليه و آله را همان شب به ابوبكر گزارش كرده است . وى از ابن عباس نقل كرده : كه شبانه ابوبكر به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، در حالى كه على عليه السلام در بستر خواب بود؛ او گمان مى برد پيامبر صلى الله عليه و آله در حال استراحت است و فرياد بر آورد و پيامبر خدا را صدا زد. على در پاسخ او گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى چاه ميمون رفته است (٣٨)؛ در حالى كه حضرت ماءمور به كتمان بيرون رفتن پيامبر صلى الله عليه و آله بود.
و اين نيز دليل ديگرى است كه دشمنان امير مؤمنان ، تلاش فراوان كردند تا ارزش كار او را زير سؤ ال ببرند، پس از آنكه نتوانستند اصل خوابيدن در جاى پيامبر صلى الله عليه و آله را انكار كنند.
- نكته آخر اينكه شايد به ذهن برخى چنين آيد كه مگر غير از امير مؤمنان كسى چنين آمادگى نداشته است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فقط على را مناسب اين كار ارزشمند مى دانست .
پاسخ آن است كه از انتخاب پيامبر صلى الله عليه و آله استفاده مى كنيم كه اگر بهتر از على براى اين ماءموريت خطير پيدا مى شد، حتما پيامبر صلى الله عليه و آله او را انتخاب مى كرد؛ زيرا:
اولا: اين ماءموريت كاملا محرمانه بود و امكان داشت اگر ديگرى چنين كارى را بر عهده مى گرفت ، اين راز را افشا كند و در نتيجه نقض غرض شود.
ثانيا، مسؤ ليت اين امر خطير را كسى مى بايد بر عهده مى گرفت كه از نظر شجاعت ، جرئت ، قدرت و نداشتن ترس و دلهره ، كاملا آزمايش شده باشد و معلوم نيست در آن زمان فردى داراى اوصاف و خصوصيات على بوده باشد، تا بتواند اين مسئوليت خطير را بپذيرد.
ابن شهراشوب در اين خصوص مى نويسد: و الشجاع البايت بين اربعمائة سيف و انما اءباته على فراشه ثقة بنجدته فكانوا محدقين به الى الطلوع الفجر ليقتلوه ظاهرا ؛ (٣٩) او آن دلير مردى بود كه در بين چهارصد شمشير در جاى پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و اينكه پيامبر به او چنين دستورى داد به خاطر آن يقينى بود كه به شجاعت و دليرى اش ‍ داشت . پس آنها تا صبح اطراف او را گرفته و محاصره اش كرده بودند و در انتظار فجر بودند تا در روز روشن او را به قتل برسانند.

فصل دوم : در مدينه منوره

با هجرت پيامبر بزرگوار اسلام به يثرب ، فصل ديگرى از تلاشهاى سياسى امير مؤمنان عليه السلام آغاز شد.
امام در اين سى و چند سالى كه در مدينه بودند، در تنگناهاى سختى قرار گرفت ؛ اما نه تنها وى را خسته و ناتوان نكرد، بلكه همچنان استوار و بلاها را يكى پس از ديگرى به جان مى خريد و پيوسته سربازى فداكار و بازويى براى اسلام و شخص پيامبر بود.
شايد در هر روز مدينه براى على عليه السلام يك ماجراى سياسى بود و به خصوص پس از رحلت پيامبر كه بايد گفت هر لحظه براى على در مدينه يك مشكل مى آفريدند. اما وى با صلابت در برابر همه جريان هاى كمر شكن ثابت ماند و با هوش و فراستى كه داشت ، به وظيفه اسلامى خود عمل كرد.
وقايع مدينه و جريان هاى سياسى كه از هجرت آن حضرت آغاز گشت و به رفتن به بصره براى دفع فتنه و فساد طلحه و زبير پايان يافت ، آن قدر زياد است كه حتى از ارائه فهرست اجمالى آن از عهده اين كتاب بيرون است . از اين رو به اختصار به چند حادثه از آن حوادث و رويدادها مى پردازيم .

الف : حضور در صحنه هاى نبرد

با ورق زدن برگهاى زرين عالم هستى ، صفحات آن را پر از وقايع و صحنه هاى گوناگون فداكاريها و رشادتها و دلاوريهاى جوانمردان غيور و با شرف مى بينيم كه با دفاع آرمانى خود، كرامتهاى انسانى خود را به ثبت رسانده اند. در اين راستا يكى از همان مردان غيرتمندى كه بزرگترين و بيشترين نقش را در تاريخ عالم اسلام ايفا كرد، امروز به عنوان اسوه و الگوى ما در صحنه دفاع از اسلام و قرآن ظاهر گشته و با شجاعت و مردانگى خود كه زبانزد خاص و عام و دوست و دشمن و زن و مرد و كوچك و بزرگ شده ، به نام حيدر كرار معروف گرديده است . آن شخصيتى كه با حضور خود در تمام جنگهاى اسلامى ، در صف اول قرار گرفت و بيشترين صدمات را به دشمن وارد ساخت ؛ آن دلاورى كه نامش پشت دشمن را سخت مى لرزاند... .
آرى ، اين آوازه بلند على عليه السلام بود كه به رغم تلاش دشمن در جهت خاموش كردن نام او، نام و كارش زينت بخش صفحات تاريخ است . مردانه جنگيد و از اسلام و قرآن دفاع كرد و لحظه اى هراس نداشت و در اين بين صدمات بسيارى بر بدنش وارد آمد كه از احد آغاز گرديد و با ضربات ناجوانمردانه ابن ملجم مرادى پايان پذيرفت .
شيخ مفيد ضمن بر شمردن هفتاد خصلت براى امير مؤمنان عليه السلام آورده است : فعد ما به من اءثر الجراحات عند خروجه من الدنيا فكانت اءلف جراحة من قرنه الى قدمه صلوات عليه ؛ (٤٠) آثار زخمها در بدن على عليه السلام را هنگامى كه از دنيا رفت بر شمردند، پس شمارش آنها به هزار رسيد كه از فرق سر مباركش شروع شده و به كف پايش ‍ ختم مى شد.
اينك ضمن آشنايى با تعداد و چگونگى جراحتهاى بدن مبارك مقتدايمان ، مولا على عليه السلام در مصاف با دشمن در جبهه هاى نبرد، مرهمى شفابخش از صبر و بردبارى بر درد جانبازان عاشقش مى نهيم .

جنگ احد

٣٢ ماه از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله نگذشته بود كه كفار قريش به تلافى كشته هاى خود در جنگ بدر، با ساز و برگ نظامى تمام به قصد نابودى اسلام و مسلمانان ، خاصه پيامبر صلى الله عليه و آله ، مكه را به مقصد مدينه ترك گفتند و در روز پنج شنبه ، پنجم شوال (٤١) در دامنه كوه احد استقرار يافتند.
در روز هفتم ، يعنى دو روز بعد، با لشكر مسلمانان درگير شده و جنگ را به راه انداختند. (٤٢) پيامبر صلى الله عليه و آله با گماردن پنجاه تيرانداز به تنگه احد، در ابتدا ضربه سختى بر پيكر كفار قريش وارد آورد؛ به گونه اى كه دشمن شكست خورده ، پا به فرار و عقب نشينى گذاشت مسلمانان مستقر بر تپه استراتژيك نامبرده ، با ديدن غنايم بر جاى مانده از لشكر شكست خورده ، محل ماءموريت خود را رها كرده و بيشتر آنها به دنبال جمع آورى غنايم رفتند. خالد بن وليد و همراهان او، قبلا چند مرتبه خواسته بودند از همانجا به مسلمانان ضربه بزنند، اما وجود تيراندازان مستقر در تنگه احد مانع نفوذشان مى شد، اما اين بار فرصت را غنيمت شمرده و از پشت سر مسلمانان به آنها حمله كرده و ضربه سختى به لشكر اسلام وارد ساختند. در نهايت جز عده اى كم ، بقيه صحنه جنگ را رها كردند و پا به فرار گذاشتند. اينجا بود كه على عليه السلام و چند تن ديگر، از جان پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع مى كردند كه مى توان گفت بهترين و عالى ترين نقش را در اين جنگ ايفا كردند. در اين جنگ نابرابر، دست راست على عليه السلام شكست و پرچم از دستش افتاد. پيامبر صلى الله عليه و آله دستور فرمودند تا پرچم بدست چپ على عليه السلام داده شود؛ زيرا على عليه السلام صاحب لواى اوست در دنيا و آخرت . (٤٣)
در برخى تواريخ آمده كه مقداد پرچم را از زمين بلند كرد و به دست على عليه السلام داد (٤٤) و در اين جنگ بنا بر نقلى ، على عليه السلام شانزده زخم سنگين از دشمن بر بدنش وارد آمد كه در هر ضربتى به زمين افتاد، اما جبرئيل او را از زمين بلند مى كرد (٤٥) و در اين جنگ بود كه على عليه السلام بر اثر فداكاريهايش مورد عنايت خدا و پيامبرش قرار گرفت تا جايى كه به وى فرمود على جان آيا صداى فرشته آسمان را نمى شنوى كه در مدح تو مى گويد: لا فتى الا على (٤٦) و لا سيف الا ذوالفقار. (٤٧)
با فروكش كردن جنگ ، على عليه السلام همراه ديگر مسلمانان ، با بدنى پر از زخم و جراحت راهى مدينه گشت و با ديدن فاطمه عليها السلام كه به استقبال پدر و همسر آمده بود، فرمود: فاطمه جان ، اين شمشير را از دست من بگير كه امروز به داد من رسيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در تاءييد على عليه السلام به فاطمه فرمود: دخترم فاطمه اين شمشير را بگير كه امروز همسر تو آنچه كه بر او بود، ادا كرد و خداوند به وسيله شمشير او، بزرگان قريش را از پاى در آورد و به قتل رسانيد. (٤٨)
مورخين درباره تعداد زخمهاى على عليه السلام در جنگ احد، اختلاف نظر دارند كه در مجموع هفت قول به دست آمده است :
١- شانزده زخم ؛ (٤٩) ٢- چهل زخم ؛ (٥٠) ٣- شصت زخم ؛ (٥١) ٤. بيش از شصت جراحت ؛ (٥٢) ٥. بيش از هفتاد زخم ؛ (٥٣) ٦. هشتاد زخم ؛ (٥٤) ٧. نود زخم . (٥٥)
اما امير مؤمنان در ملاقاتى كه با يكى از رؤ ساى يهود در مدينه داشتند، درباره تعداد جراحات خود در جنگ احد، چنين خاطر نشان مى سازد:
هنگام دفاع از وجود نازنين پيامبر صلى الله عليه و آله ، هفتاد و اندى زخم و جراحت بر بدنم وارد آمد. آنگاه پيراهن خود را كنار زد و دست مباركش را بر روى آثار زخم ها عبور مى داد و جاى آن ها را به راءس اليهود نشان مى داد.(٥٦)
به گفته مورخان ، پس از جنگ در بدنم على عليه السلام جايى سالم نمانده بود و مانند گوشت جويده شده اى روى زيراندازى از پوست ، به استراحت پرداخت . پيامبر كه سخت نگران حال عمومى على بود، بلافاصله به همراه عده اى از مسلمانان ، به عيادت اين افسر رشيد الاسلام شتافت تا از نزديك بيشتر از حال او آگاهى يابد.
علامه مجلسى نوشته است : هنگامى كه على عليه السلام از جنگ بدر بازگشت ، هشتاد زخم بر بدنش وارد آمده بود؛ به گونه اى كه فتيله ها از هر موضعى جهت مداواى گذاشته مى شد، از طرف ديگر بيرون مى آمد، پيامبر به عيادت او رفت ، در حالى كه وى همانند گوشت جويده شده روى پوستى آرميده بود. همين كه پيامبر صلى الله عليه و آله چشمش به على افتاد، گريست و به وى فرمود: مردى كه اين گونه در راه خدا جهاد كند و بدنش آسيب ببيند، حق است بر خدا كه درباره اش آن چه مى خواهد بگويد و انجام دهد. امير مؤمنان در حالى كه مى گريست ، به پيامبر فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد! حمد خداى را كه او مرا نديد در حالى كه از تو روى گردان بوده و يا فرار كرده باشم . پدر و مادرم به فدايت ! مى بينى كه چگونه از شهادت و كشته شدن در راه خدا محروم گشتم . پيامبر فرمود: على جان ناراحت مباش كه شهادت در انتظار تو خواهد بود و در آينده به سراغ تو خواهد آمد. (٥٧)
ابان گويد: كثرت زخمهاى على عليه السلام ، پيامبر را بر آن داشت تا به دو زن جراح معروف آن زمان ، يعنى ام سليم و ام عطيه دستور دهد تا به مداواى زخمهاى على عليه السلام بپردازند. (٥٨)
عمق زخمهاى على عليه السلام از يك طرف و صبر و تحمل و بردبارى وى از طرف ديگر، سخت ام سليم و ام عطيه را نگران كرده بود؛ به گونه اى كه هيچ اميدى به زنده ماندن على عليه السلام نداشتند و با حضور پيامبر صلى الله عليه و آله براى عيادت امير مؤمنان عليه السلام لب به شكايت گشوده و اين نگرانى را در محضرش بيان كردند.
مرحوم شيخ عباس قمى رحمه الله مى نويسد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به عيادت على عليه السلام رفت و با ديدن آن همه زخم و جراحت بر بدن آن حضرت ، به شدت گريست و آن دو زن جراح نيز در چگونگى زخمهاى امير مؤمنان عليه السلام و اينكه در برابر، سختيها، همواره صبر و تحمل پيشه كرده و در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله عرض ‍ كردند: با اين همه زخم ، اميد بهبودى براى به على عليه السلام نداريم و بيم آن مى رود كه با اين همه ناراحتى به فراقش مبتلا شويم ؛ زيرا ما هر موضع جراحت از بدن او را كه فتيله مى گذاريم ، از سوى ديگر بيرون مى آيد؛ با اين حال وى هيچ گونه اظهار ناراحتى و دردمندى نمى كند! (٥٩)
پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله علاوه بر اينكه در پايان برخى از جنگها دستور به مداواى زخمها على عليه السلام داده بود، اما به خاطر كارآيى آن حضرت در جنگهاى آينده ، گاهى شخصا براى شفاى زخمهاى او وارد عمل مى شد و با دعا در حق على عليه السلام و با آب دهان مباركش و با استفاده از اشك چشمش دست مبارك خود را بر روى زخمهاى امير مؤمنان عليه السلام مى كشيد و به بركت پيامبر شفا مى يافتند.
اولين مورد آن در پايان جنگ احد بود كه پيامبر از سوى خداوند ماءموريت يافت تا به تعقيب كفار قريش در منطقه حمراء الاسد بپردازد و چنين دستور آمده بود كه فقط كسانى كه در جنگ شركت كرده و زخمى شده بودند، به تعقيب دشمن بپردازند. امير مؤمنان عليه السلام به رغم زخمهاى فراوانى كه در بدن داشت ، ضمن اينكه خود را آماده دفاع مجدد از اسلام مى كرد، به پيامبر عزيز گفت : پدر و مادرم به فدايت ، سوگند به خدا اگر بر دستان مردان حمل شوم هرگز از تو تخلف نخواهم كرد. (٦٠)
بدين جهت پيامبر صلى الله عليه و آله على را همراه عده اى از خزرجيان به تعقيب مشركين فرستاد. ابو رافع گويد: پيامبر مقدارى از آب دهان مباركش را بر زخمهاى امير مؤمنان ماليد و پس از دعا براى وجود نازنين وى ، او را به تعقيب مشركين فرستاد، كه اين آيه نازل شد: الذين اءستجابوا لله و الرسول من بعد ما اءصابهم القرح ... (٦١)؛ آنها كه دعوت خدا و پيامبر را پس از آن همه جراحاتى كه به ايشان رسيد، اجابت كردند.
مورد دوم در جنگ خندق و پس از كشته شدن عمرو بن عبدود بود كه به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد در حالى كه از ناحيه سر به وسيله ضربت عمرو مجروح شده بود. پيامبر صلى الله عليه و آله با پارچه اى سر امير مؤمنان عليه السلام را بست كه آن زخم خوب شد. (٦٢)
مورد سوم پس از جنگ خيبر بود كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، در حالى كه ٢٥ زخم بر بدن داشت ، پيامبر با ديدن على و آن آسيبهايى كه بر او وارد شده بود، گريست و مقدارى از اشك چشم خود را بر زخمهاى على كشيد و به بركت اشك پيامبر زخمهاى على خوب شد. (٦٣)

جنگ خندق

در سال پنجم هجرت (٦٤) بود كه بار ديگر كفار قريش با جمع آورى اعراب و قبايل منطقه با تجهيزات كامل به مدينه لشكر كشى كردند و در كنار خندقى كه از پيش به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله حفر شده بود، مستقر شدند. در مدت بيست و چند روزى كه در آن نقطه فرود آمده بودند، جز تير اندازى و سنگ پرانى كار ديگرى بين دو لشكر صورت نمى گرفت . با توجه به اينكه هنوز جنگى رخ نداده بود، اما به شدت روحيه مسلمانان پايين آمده بود. در اين زمان با عبور عمرو بن عبدود عامرى از خندق ، جنگ صورت جدى ترى به خود گرفت و با فرياد مبارزه طلبى او بر خوف و وحشت مسلمانان افزوده شد.
عمرو بارها هماورد طلبيد، اما كسى جز على عليه السلام داوطلب نشد. تا اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را پيش خواند و عمامه خود را بر سر على عليه السلام بست و شمشير را به دست وى داد و فرمود: روانه ميدان شو و سپس از خدا خواست تا على عليه السلام را يارى كند.
با قرار گرفتن دو حريف در مقابل يكديگر، ابتدا على عليه السلام از عمرو خواست تا اسلام بياورد، اما او نپذيرفت . دوم اينكه از او خواست تا از همان راهى كه آمده برگردد، ولى باز هم نپذيرفت . درخواست سوم حضرت اين بود كه از اسب پياده شود و با هم جنگ كنند كه عمرو موافقت كرد و از اسب پياده شد. (٦٥) جنگ بين على عليه السلام و عمرو آغاز گشت . عمرو ضربتى بر سر على عليه السلام وارد ساخت و سپر حضرت را دو نيم كرد و سر مبارك على را شكافت ؛ (٦٦) اما با ضربتى كه على بر عمرو وارد ساخت . او را از پاى در آورد و بر زمين انداخت . (٦٧) مرحوم قمى از ابن ابى الحديد نقل كرده كه چون امير مؤمنان عليه السلام از عمرو ضربت ، خورد چون شير خشمناك بر عمرو شتافت و با شمشير سر پليدش را از تن بينداخت و بانگ تكبير بر آورد. مسلمانان از صداى تكبير على دانستند كه عمرو كشته شده است . (٦٨)
با كشته شدن عمرو، شادى و سرور مسلمانان بالا گرفت . دوران رنج و محنت و رعب و وحشت پايان يافت و روحيه از دست رفته سپاه اسلام دوباره بازگشت . اين شادى وقتى به اوج رسيد كه ديدند امير مؤمنان ، سر بزرگ ترين و شجاع ترين رزمنده لشكر كفر را جدا كرده و همراه خود نزد رسول خدا و حضرت براى شفاى زخم سر على ، آب دهان خود را بر روى محل جراحت ماليده و سر مبارك على را بست . (٦٩)
امير مؤمنان با شكست عمرو بن عبدود، سخت ترين ضربه ها را بر پيكر لشكر كفر وارد آورد؛ زيرا از پاى در آوردن فردى چون عمرو كه با هزار رزمنده شجاع برابرى مى كرده (٧٠) و كفار قريش او را براى ترساندن مسلمانان همراه خود به جنگ آورده بودند، كار آسانى نبود. پس از اين شكست ، لشكريان كفر، ديگر نتوانستند سر بلند كنند و از آن پس مسلمانان حالت تهاجمى به خود گرفتند. (٧١)
پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله در جنگ خندق ، دو سخن بسيار مهم و سرنوشت ساز درباره وجود نازنين على بن ابى طالب عليه السلام فرمودند؛ يكى هنگامى بود كه حضرت را روانه جنگ با عمرو بن عبدود عامرى كرده بود كه فرمود: برز الايمان كله الى الشرك كله ؛ (٧٢) تمام ايمان به جنگ كفر مى رود. جمله دوم هنگامى بود صداى تكبير على عليه السلام از ميانه ميدان جنگ بلند شد و مسلمانان فهميدند عمرو به دست على كشته شده است . رسول خدا صلى الله عليه و آله در ستايش عظمت كارى كه على عليه السلام انجام داده بود فرمودند: ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين ؛ (٧٣) ضربت على در روز خندق ، بهتر است از عبادت جن و انس تا روز قيامت .

جنگ خيبر

سال ششم هجرت بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله عازم خيبر شد تا آخرين لانه فساد يهوديان را فتح كند و مسلمانان را از شر نقشه هاى شومشان برهاند.
يهوديان خيبر هيچ گمان نمى بردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ آنان بيايد؛ چرا كه حصارهاى بسيار بلند و اسلحه فراوان و عده بسيار داشتند. هر روز ده هزار جنگجو بيرون مى آمدند و صف مى كشيدند و مى گفتند: محمد با ما جنگ خواهد كرد؟ هرگز! يهوديانى هم كه در مدينه بودند هنگامى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله براى جنگ خيبر آماده مى شدند مى گفتند: خيبر بسيار استوارتر از آن است كه شما آن را فتح كنيد.
اگر دژهاى خيبر و مردان آن را ببينيد، پيش از رسيدن به آن باز خواهيد گشت . خيبر دژهاى مرتفع بر قله هاى كوهها و آب فراوان و دايمى دارد. در خيبر هزار زره پوش هستند؛ اگر يارى آنها نبود، قبيله اسد و غطفان نمى توانستند جلوى هجوم اعراب را بگيرند؛ شما هرگز نمى توانيد خيبر را بگيريد. اما ياران پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند: خداوند به رسول خود وعده فرموده كه خيبر را به غنيمت خواهد گرفت .
پيامبر به سود يهود خيبر بيرون رفت تا آنكه شبانگاهى كنار دژهاى ايشان فرود آمد، اتفاقا آن شبى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به منطقه خيبر فرود آمد يهوديان بر نخواستند و خروسى هم آوايى سر نداد تا اينكه آفتاب طلوع كرد. يهوديان حصارهاى خود را بدون توجه گشودند و در حالى كه بيل و ماله و تيشه همراه داشتند، براى كار روزانه بيرون آمدند و چون متوجه شدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميدانى در آنجا فرود آمده اند، فرياد كشيدند: محمد و لشكر! و وحشت زده گريختند و وارد حصارهاى خود شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به تكبير گفتن فرمود و مى گفت : خيبر خراب شد. پيامبر صلى الله عليه و آله در منطقه اى به نام رجيع اردو زد و هر روز سپاه را براى جنگ با خيبريان گسيل مى داشت و برخى از دژهاى يهوديان را با بر جا گذاردن عده اى زخمى فتح مى كرد. لشكريان اسلام چون به حصار ناعم رسيدند، دفاع يهوديان در آنجا سخت تر بود. پيامبر صلى الله عليه و آله براى فتح اين دژ نخست از مهاجرين و انصار به فرماندهى ابوبكر و عمر استفاده كرد، اما بدون آنكه كارى از پيش ببرند، به جايگاه خود باز گشتند. (٧٤)
چون پيامبر صلى الله عليه و آله چنين ديدند، فرمودند: فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه خداوند فتح و پيروزى را بر دست او خواهد داد؛ مردى كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست مى دارند. ياران شب را به صبح رساندند، در حالى كه در اين فكر بودند كه پرچم فتح سر انجام به چه كسى واگذار مى گردد.
چون صبح شد، پيامبر صلى الله عليه و آله على بن ابى طالب عليه السلام را خواست . گفتند: يا رسول الله ، او از درد چشم مى نالد. فرمود: او را حاضر كنيد. چون على عليه السلام حاضر شد، پيامبر صلى الله عليه و آله مقدارى از آب دهان بر دو چشم او ماليد و برايش دعا كرد. چشمان امير مؤمنان عليه السلام به بركت آب دهان پيامبر و دعاى آن حضرت شفا يافت . (٧٥)
آنگاه رسول خدا پرچم را به على عليه السلام دادند و براى او و يارانش دعا فرمودند كه پيروز شوند.
نخستين كسى كه از يهوديان همراه با كاروان خود بر مسلمانان حمله كرد، حارث ، برادر مرحب بود. مسلمانان پا به فرار گذاشتند؛ ولى على عليه السلام به تنهايى پايدارى فرمود و ضرباتى به يكديگر زدند و سرانجام حارث به ضربت شمشير امير مؤمنان كشته شد.
ياران حارث به سوى حصار گريختند و وارد آن شدند و در را بستند. در اين هنگام مرحب بيرون آمد و اين رجز را خواند: در و ديوار خيبر مى داند كه من مرحب هستم ؛ سراپا سلاح و پهلوان كار آزموده ؛ غالبا ضربه مى زنم و گاهى هم ضربه مى خورم . (٧٦)
على پيش آمد و رجزى در برابر او سرود و چنين گفت : من همان كسى هستم كه مادرم مرا حيدر خوانده ؛ مرد دلاور و شير بيشه ها. بازوان قوى و گردن نيرومند دارم و در ميدان نبرد همانند شير بيشه صاحب منظرى مهيب هستم .
رجزهاى دو قهرمان پايان پذيرفت . صداى ضربات شمشير و نيزه هاى دو قهرمان اسلام و يهود وحشت عجيبى در دل ناظران به وجود آورد. ناگهان شمشير برنده و كوبنده قهرمان اسلام بر فرق مرحب فرود آمد و سپر و كلاه خود و سنگ و سر را تا دندان دو نيم ساخت . اين ضربت آن چنان سهمگين بود كه برخى از دلاوران يهود كه پشت سر مرحب ايستاده بودند، پا به فرار گذارده ، به دژ پناهنده شدند. على عليه السلام يهوديان فرارى را تا در حصار تعقيب كرد و در اين كشمكش ، يك نفر از جنگجويان يهود با شمشير بر سپر على عليه السلام زد و سپر از دست وى افتاد. على فورا متوجه در گرديد و آن را از جاى خود كند و تا پايان كارزار به جاى سپر به كار برد. پس از آنكه آن را بر روى زمين افكند، هشت تن از نيرومندترين سربازان اسلام از جمله ابو رافع سعى كردند آن را از اين رو به آن رو كنند! نتوانستند! در نتيجه قلعه اى كه مسلمانان ده روز پشت آن معطل مانده بودند، در مدت كوتاهى گشوده شد.
ابن ابى الدنيا گويد: از امير مؤمنان على عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: در جنگ خيبر ٢٥ زخم بر من وارد شد؛ پس نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمدم و چون مرا چنين ديد گريه اش گرفت و مقدراى از اشك دو چشمش گرفته ، بر جراحتها كشيد و در دم آرام گرفتم . (٧٧)

جنگ صفين

به دنبال آشوب طلبى و لشكر كشى معاويه به بهانه خونخواهى عثمان ، امير مؤمنان عليه السلام در اواخر محرم سال ٣٧ هجرى ، به سوى صفين حركت كرد تا جلوى طغيان و سركشى معاويه را بگيرد و او را به جاى خود بنشاند و در اول ماه صفر همان سال ، جنگ بين دو لشكر آغاز شد. در اين جنگ خانمان سوز، معاويه با بهره گيرى از سادگى و جهل مردم ، با توجيه حركت خود، هزاران نفر را به كشتن داد. در اين جنگ ، تعداد كشته ها بسيار بالا بود كه به گفته نصر بن مزاحم اين جنگ آن قدر شديد بود كه مردم شبيه آن را از نظر تعداد كشته ها نشنيده بودند؛ به گونه اى كه طناب چادرها را به دست و پاى كشته ها مى بستند. (٧٨)
در اين جنگ بسيارى از دوستان على عليه السلام كشته و مجروح شدند. عمار ياسر از جمله اين ياران بود كه پس از شهادتش امير مؤمنان عليه السلام شبانه بين كشته ها او را پيدا كرد و سرش را بر زانويش گذارد و گريست و فرمود:
اءيا موت كم هذا التفرق عنوة

فلست تبقى لى خليل خليل

اءلا اءيها الموت الذى ليس تاركى

اءرحنى فقد اءفنيت كل خليل

اءراك بصيرا بالذين احبهم

كاءنك تمضى نحو هم بدليل (٧٩)

سپس فرمود: انا لله و انا اليه راجعون ، هر كه از وفات عمار دلتنگ نشود، او را از مسلمانى بهره اى نباشد.
در اين جنگ مولاى متقيان از ناحيه پا مجروح شد و تير در پاى اما فرو رفت . در كتاب انوار نعمانيه آمده است : در جنگ صفين پيكان تيرى در پاى امام فرو رفته بود كه جراح نمى توانست آن را بيرون بياورد. شكافتن پوست و گوشت نيز امكان نداشت تا پيكان بيرون آيد. امام حسن مجتبى عليه السلام به طبيب فرمود: صبر كن تا پدرم به نماز ايستد، آنگاه تير را بيرون بياور. طبيب صبر كرد و در حالى كه على فرق در عبادت بود، با عمليات جراحى لازم ، تير را از پاى امام بيرون كشيد. پس از نماز امام پرسيد: اين خونها در اطراف سجاده براى چيست ؟ عرض كردند: در حال نماز تير را از پاى شما بيرون كشيديم . (٨٠)

زخمهاى على عليه السلام

با نگاهى به تاريخ ، آمار زخمهاى على عليه السلام را در حدود ١١٦ زخم مى يابيم . با در نظر گرفتن آمارى كه از شيخ مفيد نقل كرديم ، زخمهاى شمارش شده امير مؤمنان عليه السلام در پايان زندگى آن حضرت ، هزار اثر زخم و جراحت بوده است .
حال اين پرسش پيش مى آيد كه بقيه اين زخم ها تا هزار، در كدامين جنگ و جهاد در راه خدا صورت گرفته است و چرا مورخان از آن غفلت كرده و در كتاب هاى خود نياورده اند.
شايد برخى به تصور اينكه حضرت كسى نبود كه در ميدان رزم به حريف خود اجازه چنين كارى بدهد، اين آمار را صحيح ندانسته اند.
پاسخ مى دهيم كه اگر جنگهاى صدر اسلام به همين چند جنگ خلاصه مى شد يا حضور على عليه السلام فقط در همين چهار جنگ بوده و يا فقط تن به تن بوده و يا اينكه حضورش ‍ در ساير جنگها و سراپا، صرف حضور بوده ، اين سخن تا حدودى قابل پذيرش بود؛ اما با در نظر گرفتن اينكه مولاى متقيان در تمام جنگهاى اسلامى ، جز تبوك كه عدم حضورش به دستور پيامبر بوده است ، شركت فعال داشته و همچنين در سريه ها كه از طرف پيامبر صلى الله عليه و آله اعزام مى شدند، حاضر بوده و با در نظر گرفتن اينكه وى در هنگام درگيرى با دشمن نزديك ترين فرد به دشمنان بوده و با توجه به اينكه هيچ گاه در هيچ جنگى نه عقب نشينى و نه فرار از جبهه داشته ، آيا تصور اين تعداد اثر زخم و جراحت درباره چنين رزمنده با كفايتى بعيد است ؟ افزون بر اينكه كثرت زخمها در بدن على عليه السلام نه به اين معناست كه ايشان در اثر عدم آشنايى با فنون رزم ، تحمل چنين صدماتى مى كرده ، بلكه اين زخمها در اثر كثرت حضور و مقابله و درگيرى با دشمن بوده است كه با آوردن بيشترين تلفات بر دشمن ، كمترين صدمات را مى ديده است .
خلاصه آنكه بدون ترديد حضرت در ساير ميدانهاى نبرد در مصاف با دشمن ، به وسيله تير و يا نيزه و يا سنگ و شمشير، جراحتهايى در بدن داشته كه يا نقل نشده و يا اينكه بر اثر ضعف جست و جو، به آنها دست نيافته ايم .

آخرين زخم على عليه السلام

آخرين جمعه ماه شعبان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله خطبه خواند و مردم را موعظه كرد و در اهميت ماه رمضان سخنانى ايراد فرمود. در بين خطبه ، على عليه السلام از پيامبر پرسيد: يا رسول الله ، كدامين عمل در ماه رمضان برتر از ديگر اعمال است ؟ پيامبر فرمود: يا ابالحسن ، بهترين اعمال در اين ماه پرهيز از محارم خدا است ؛ سپس گريه كرد.
على عليه السلام عرض كرد: اى رسول خدا، چرا گريه مى كنى ؟
فرمود: على جان ، گريه ام براى اين است كه در اين ماه به تو بى حرمتى مى كنند و خون تو را حلال شمرده و مى ريزند. گويا مى بينم شقى ترين مردم ، در حال نماز ضربتى بر فرقت مى زند كه محاسنت را از آن رنگين مى كند.
على عليه السلام مى گويد: به رسول خدا عرض كردم ، آيا دين من سالم خواهد ماند و به آن آسيبى نخواهد رسيد؟ پيامبر فرمود: آرى . سپس فرمود: على جان ، كشنده تو كشنده من است و هر كه با تو بغض و كينه ورزد، با من بغض و كينه ورزيده و هر كه تو را دشنام دهد، مرا دشنام داده است ؛ زيرا تو نزد من همانند نفس و جان من هستى . (٨١)
امير مؤمنان عليه السلام سالها در انتظار تحقق پيشگويى پيامبر و روز موعود بود تا اينكه روزى در كوفه بر فراز منبر نشسته بود و در ميان ، يا پايان خطبه ، به فرزندش امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: اى ابا محمد، از اين ماه چند روز گذشته است ؟ عرض كرد: سيزده روز گذشته است . پس به سوى امام حسين عليه السلام نظرى افكند و فرمود:اى ابا عبدالله ، از اين ماه رمضان چند روز باقى مانده ؟ عرض كرد: هفده روز. اينجا بود كه حضرت دست بر محاسن شريف خود زد كه در آن روز سفيد گشته بود و فرمود به خدا قسم شقى ترين امت موى سفيد را با خون سرم رنگين خواهد كرد. (٨٢)
نوزده شب از ماه رمضان سال ٤٠ هجرى گذشت . على آن شب مهمان خانه ام كلثوم بود. پس از صرف چند لقمه نان مشغول نماز شد. على عليه السلام آن شب را بيدار بود و بسيار بيرون مى رفت و به آسمان نگاه مى كرد و مى فرمود: به خدا قسم كه دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده و اين همان شبى است كه به من وعده شهادت داده اند.
با نزديك شدن وقت نماز صبح ، امير مؤمنان ، خانه دختر خود را به قصد مسجد ترك گفت و بيرون رفت . دشمنان على در كمين او بودند و چون مولاى متقيان وارد نماز شد و در ركعت اول سر از سجده برداشت ، شبيب فرياد بر آورد: لله الحكم يا على لا لك و لا لاصحابك ؛ حكم از آن خداوند است و تو نتوانى از خويشتن حكم كنى و كار دين را به حكومت حكمين واگذار كنى و شمشير را به طرف سر مقدس امام پايين آورد؛ اما شمشير خطا رفت و به طاق محراب خورد. در يان هنگام ابن ملجم فرصت را غنيمت شمرد و شمشير خود را بر فرق آن حضرت فرود آورد و آن ضربت در محل زخم عمرو بن عبدود (٨٣) فرود آمد و تا محل سجده را شكافت .
صداى امير مؤمنان بلند شد كه مى فرمود: بسم الله و بالله و على ملة رسول الله فزت و رب الكعبه سوگند به خداى كعبه كه رستگار شدم . محراب ، غرق در خون بود و على زمزمه مى كرد: كه امر خدا آمد و گفته رسول خدا صلى الله عليه و آله صادق شد. امام حسن مجتبى عليه السلام با حضور در محراب ، به دستور امير مؤمنان عليه السلام نماز را بر پا داشت و خود حضرت نماز را نشسته تمام كرد در حالى كه از شدت درد زخم ، به طرف راست و چپ متمايل مى گشت . امام حسن عليه السلام پس از نماز سر پدر را در دامن گرفت و مى فرمود: اى پدر، پشت مرا شكستى ! چگونه تو را با اين حالت ببينم ! امير مؤمنان عليه السلام چشم گشود و فرمود:اى فرزند، از امروز ديگر براى پدر تو رنجى نيست ؛ اينك جد تو، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و جده تو خديجه كبرا و مادر تو، فاطمه زهرا عليها السلام و حوريان بهشت حاضرند و انتظار پدر تو را دارند. تو شاد باش و دست از گريستن بدار كه گريه تو فرشتگان آسمان را به گريه در آورده است .
پس محل جراحت را محكم بستند و آن حضرت را از محراب به ميان مسجد آوردند و با آنكه جاى ضربت را محكم بسته بودند، هنوز خون از آن سرازير بود. روى مباركش از زردى به سفيدى مايل مى شد و به آسمان نظر مى كرد و مى فرمود: الهى اسئلك مرافقة الاءنبياء و الاءوصياء و اعلى درجات فى جنة الماءوى ... . (٨٤)
اين روح ناآرام و اين بدن خسته و سر تا پا مجروح ، با هزاران غصه و سخنهاى ناگفته در سحرگاه بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى به خداوند جان آفرين تسليم گشت و از خاك به افلاك شتافت .

ب . جريان خاتم بخشى

روز بيست و چهارم ذى الحجه در تاريخ اسلام ، روزى بسيار مهم و سر نوشت ساز است ؛ روزى است كه بر اثر حادثه اى كوچك ، اما پر عظمت ، يكى از آيات الاهى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد. در اثر نزول همين آيه ، پيامبر صلى الله عليه و آله پرده از مسئله اى بسيار مهم برداشت و جريان خاتم بخشى على را به آگاهى مردم رساند؛ آيه ولايت و خبر مهم اعلام ولايت و جانشينى امير مؤمنان عليه السلام .
انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة و يؤ تون الزكاة و هم راكعون ؛ (٨٥) ولى شما تنها خدا و پيامبر اوست و كسانى كه ايمان آورده اند؛ همان كسانى كه نماز را بر پا مى دارند و رد حال ركوع ، زكات مى دهند.
از سدى ، مجاهد، حسن ، اعمش ، عتبة بن ابى حكيم ، غالب ، عبدالله قيس بن الربيع ، عباية بن الربعى ، ابن عباس ، ابوذر، عبيدالله بن عمر بن على بن ابى طالب ، انس ، عمار، عبدالله بن سلام ، و جابر بن عبدالله انصارى چنين روايت كرده اند كه روزى فقيرى به مسجد پيامبر آمد و از مردم تقاضاى كمك كرد؛ اما هر چه درخواست كرد، كسى به او كمك نكرد. او كه از مردم ماءيوس گشته بود. رو به آسمان كرد و گفت : خدايا من به مسجد پيامبرت آمدم و از مردم تقاضاى كمك كردم ، اما كسى به من كمك نكرد. امير مؤ منان با دست خود به او اشاره كرد. او نيز به طرف على رفت و انگشتر را از دست آن حضرت بيرون آورد و از مسجد خارج شد. اينجا بود كه آيه ولايت بر پيامبر نازل شد. پيامبر براى يافتن مصداق واقعى آيه ، با جمعى از ياران خود به مسجد آمد. آنها فقيرى را ديدند كه از درب مسجد بيرون مى آيد. حضرت به او فرمود: آيا كسى چيزى به تو داد؟ فقير گفت : آرى . آن حضرت پرسيد: چه چيزى داد؟ فقير گفت : اين انگشتر را. آن حضرت فرمود: چه كسى اين را به تو داد؟ فقير گفت : آنكه در حال نماز است ، و به امير مؤ منان اشاره كرد. آن حضرت فرمود: در چه حالتى بود؟ فقير گفت : در حال ركوع . پيامبر كه مى ديد نشانه هاى آيه ، به خوبى بر على بن ابى طالب انطباق پيدا كرده است ، بى درنگ تكبير گفت و اهل مسجد به دنبال تكبير پيامبر، تكبير گفتند.
حسان بن ثابت ، شاعر معروف زمان پيامبر، كه شاهد گفتار و خوشحالى پيامبر بود، بلافاصله اين صحنه را به نظم در آورد. ترجمه اشعار او چنين است : اى اباالحسن ، جان من و جان هر آنكه دير يا زود به هدايت و ايمان روى مى آورد، به فداى تو باد! اين تويى كه در حال ركوع زكات خود را پرداختى . اى بهترين ركوع كننده ! جانها فدايت باد. خداوند درباره تو بهترين نوع ولايت را نازل كرد و آن را در كتاب آسمانى ثبت گردانيد. (٨٦)
جابر بن عبدالله انصارى نيز مى گويد: در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بوديم كه مرد عربى با لباسهاى كهنه و با حالت پريشانى كه فقر و بيچارگى از ميان دو چشمش ‍ كاملا آشكار بود، وارد شد. وقتى كه نگاه مرد به پيامبر صلى الله عليه و آله افتاد، گفت : به سوى تو آمدم ، در حالى كه دختركم سخت به گريه افتاده و مادر كودك از اين حالت نگران كننده مات و حيران است . همچنين خواهر و دو دختر و مادر سالخورده اى را پشت سر گذارده ام و نزديك است از فقر و بيچارگى عقل خود را از دست بدهم .
بدان كه فقر و ذلت و پريشانى مرا فرا گرفته است ، به گونه اى كه نه چيز تلخى نزد من يافت مى شود و نه چيز شيرينى ، هيچ منتهى و مقصودى نيست مگر به سوى تو، قرار بندگان به كجا خواهد بود، جز به سوى پيامبران .
هنگامى كه پيامبر سخن مرد عرب را شنيد، به شدت گريست . سپس رو به ياران كرد و فرمود: اى گروه مسلمانان ! خداوند پاداشى را به سوى شما فرستاده است . خداوند غرفه ها و منازلى را به عنوان پاداش قرار داده است . همانند منزل حضرت ابراهيم خليل الرحمان ؛ پس چه كسى از شما با اين فقير مواسات مى كند؟ كسى پاسخ پيامبر را نداد، اما على عليه السلام كه طبق عادت هميشگى خود در گوشه اى از مسجد مشغول خواندن نماز نافله بود، با دست به مرد فقير اشاره كرد تا به نزد او برود. مرد عرب همين كه نزد حضرت على عليه السلام رفت ، وى دست خود را دراز كرد تا انگشتر را از دستش بيرون آورد. او نيز چنين كرد و پس از درود فرستادن بر پيامبر گفت : تويى آن مولايى كه اميد مى رود از طرف خدا دين را در دنيا به پا دارى ... در همان حال ، جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آمد و گفت : سلام بر تو اى محمد! خداى على اعلى به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: اين آيه را بخوان : انما وليكم الله و رسوله و... پيامبر صلى الله عليه و آله از جاى برخاست و فرمود: اى گروه مسلمانان ! امروز چه كسى از شما كار خوبى انجام داده است كه خداوند او را ولى هر مؤ منى قرار داده است ؟ گفتند:اى رسول خدا، كسى جز عمو زاده ات ، على ، سراغ نداريم كه كار خيرى انجام داده باشد. اينجا بود كه پيامبر آيه ولايت را بر آنها تلاوت كرد. با شنيدن اين آيه ، حاضران نيز بر آن مرد عرب انفاق كردند. او كه از انفاق على به شدت خوشحال به نظر مى رسيد، در حالى كه از مسجد بيرون مى رفت ، زير لب اين اشعار را زمزمه مى كرد: من بنده و غلام آن پنج تنى هستم كه سوره آل طاها و هل اءتى درباره شان نازل گشت . پس به دقت بنگريد تا خبر براى شما روشن گردد. همچنين سوره هاى طواسين و حواميم و زمردر مقامشان نازل شده است . من غلام و بنده آنها و دشمن كسى هستم كه به آنها كفر بورزد. (٨٧)
در چند مورد، خداى متعال نزد فرشتگان به امير مؤمنان مباهات مى كند. ابن شهر آشوب از كتاب ابوبكر شيرازى نقل كرده است : هنگامى كه سائل انگشتر را از دست على عليه السلام بيرون آورد، براى آن حضرت دعا كرد و رفت . خداوند در برابر اين اخلاص و ارادتى كه على نسبت به خداى خويش ابراز كرد، نزد فرشتگان به آن حضرت مباهات كرد و فرمود: ملائكتى اما ترون عبدى جسده فى عبادتى و قلبه معلق عندى و هو يتصدق بماله طلبا لرضاى اشهدكم انى رضيت عنه و عن خلفه يعنى ذريته ؛ (٨٨) فرشتگانم ، آيا بنده ام را نمى نگريد كه چگونه بدنش در عبادتم و قلبش در اختيار من است و در همان حال براى خشنودى من با مال خود انفاق مى كند و صدقه مى دهد؟ شما را شاهد مى گيرم كه من از او و فرزندانش راضى هستم .


۱
خاتم بخشى و پرسشها

خاتم بخشى و پرسشها:

اينك با طرح چند پرسش ، به تبيين برخى از ابهامات ماجرا مى پردازيم :
َآيا آيه شريفه به فرد خاصى نظر دارد؟ آيا مراد از مؤ منين در آيه مباركه ، فرد خاصى است ؟
O فيض كاشانى مى نويسد: بنا بر اخبار بسيارى كه از عامه و خاصه نقل شده ، آيه درباره على نازل شده است . بنا بر نقل مجمع البيان همه مفسران بر اين باورند كه آيه درباره على عليه السلام نازل شده است . (٨٩)
َآيا فقط على عليه السلام مصداق آيه است ؟
O فيض مى فرمايد: بين امت اسلامى خلافى نيست كه در آن روز، احدى در حال ركوع ، زكات پرداخت نكرده بود؛ جز يك نفر كه همان على بن ابى طالب عليه السلام است . (٩٠)
َآيا اهل تسنن به خاتم بخشى اشاره كرده اند؟
O گفته شد كه همه مفسران بر آن اند كه على عليه السلام انگشتر خود را در حال نماز به فقير داد. از گفته شهر آشوب بر مى آيد كه همه مفسران ، اعم از شيعه و سنى ، به اين مسئله اشاره كرده اند. چنانچه گفته است : ثعلبى ، ماوردى ، قشيرى ، قزوينى ، رازى ، نيشابورى ، فلكى و طبرى در تفاسير خود آن را ذكر كرده اند. همچنين بان البيع در كتاب معرفة اصول الحديث ، سمعانى در فضايل الصحابه ، سلمان بن احمد در معجم اوسط ، ابوبكر بيهقى در مصنف ، نظرى در خصايص (٩١) و دهها مفسر و محدث ديگر در كتابهاى خود به آن اشاره كرده اند. با اين بيان ، گفته امثال ابن تيميه كه مدعى شده اند علما اجماع دارند كه روايت ساختگى است . سست و بى پايه است و به فرموده علامه طباطبايى ، ادعاى ابن تيميه يكى از ادعاهاى عجيب است . (٩٢)
َانفاق امير مؤمنان عليه السلام در چه حالى بود؟
O آبه به صراحت بيان مى كند كه انفاق على عليه السلام در حال ركوع بود: سرپرست و ولى شما تنها خداست و پيامبر و آنها كه ايمان آورده اند، همانها كه نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع ، زكات مى دهند. (٩٣) تمام مفسران و راويان نيز اتفاق نظر دارند كه اين انفاق در وقتى صورت گرفت كه على عليه السلام در حال ركوع بود.
َاين انفاق در چه نمازى صورت گرفت ؟
O برخى از ابوذر نقل كرده اند كه جريان خاتم بخشى در نماز ظهر روى داده بود. (٩٤) نظر برخى اين است كه وقوع اين ماجرا در نافله ظهر بود. (٩٥)
َآيا در آن زمان پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد حضور داشت ؟
O برخى بر آن اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان انفاق در مسجد نبود. استدلال آنان اين است : هنگامى كه عده اى همراه عبدالله بن سلام به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و از دورى منزل خود به مسجد شكوه كردند، آيه ولايت بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل گرديد. (٩٦)
امام محمد باقر عليه السلام فرموده اند: گروهى از يهوديان ، از جمله عبدالله بن سلام ، اسيد بن ثعلبه ، بنيامين ، سلام و ابن صوريا مسلمان شدند و خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و عرضه داشتند: اى رسول خدا، حضرت موسى ، يوشع بن نون را وصى خود قرار داد. پس وصى و جانشين شما كيست ؟ در اين هنگام ، اين آيه نازل شد و پيامبر فرمود: برخيزيد. همه از جا برخاستند و همراه پيامبر رفتند و سائلى را ديدند كه در حال خارج شدن بود. پيامبر به وى فرمود: اى سائل ، كسى چيزى به تو نداد؟ گفت اين انگشتر را به من داد. آن حضرت فرمود: چه كسى اين را به تو داد؟ گفت : آن مردى كه در حال نماز است . آن حضرت فرمود: در چه حالتى بود؟ گفت در حال ركوع . اينجا بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گفت . مسلمانان حاضر در مسجد نزى با شنيدن تكبير پيامبر، تكبير گفتند. در اين هنگام ، پيامبر فرمود: بدانيد كه پسر از من على بن ابى طالب ، ولى شما است . آنان نيز در پاسخ پيامبر گفتند: ما نيز خدا را به عنوان پروردگار، اسلام را به عنوان دين ، محمد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى و على را به ولايت و جانشينى پيامبر پذيرفتيم . (٩٧)
از برخى روايات ، چنين بر مى آيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان اتفاق در مسجد حضور داشت و در حال نماز بود. سائل از اينكه درخواست كمك از مسلمانان كرده بود و كسى به او كمك نكرده بود، رو به آسمان كرد و گفت : خدايا، تو شاهد باش كه من در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله از مردم كمك خواستم ، اما كسى چيزى به من نداد. على كه در حال ركوع بود، به دست راست خود اشاره نمود و سائل نزد على عليه السلام رفت و انگشتر را از دستش بيرون آورد. همين كه پيامبر از نماز فارغ شد، سر به سوى آسمان بالا برد و فرمود: خدايا، برادرم موسى بن عمران از تو درخواستى كرد و گفت : رب اشرح لى صدرى ، (٩٨) دعايش را مستجاب كردى و به او فرمودى : سنشد عضدك باءخيك و نجعل لكما سلطانا فلا يصلون اليكما ؛ (٩٩) به زودى بازوان تو را به وسيله برادرت محكم و نيرومند مى كنيم و براى شما سلطه و برترى قرار مى دهيم و به بركت آيات ما بر شما دست نمى يابند. خدايا، من پيامبر و برگزيده تو هستم ؛ خدايا، سينه مرا گشاده كن و كار مرا آسان گردان و وزيرى را از خاندانم براى من قرار ده كه پشتم را به وسيله او محكم كنم و نيرومند گردم .
هنوز دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله به پايان نرسيده بود كه جبرئيل بر آن حضرت نازل گشت و گفت :اى محمد، بخوان . پيامبر فرمود: چه بخوانم ؟ جبرئيل گفت : اين آيه را بخوان : انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة و يؤ تون الزكاة و هم راكعون (١٠٠)
بنا بر روايت فوق ، حضرت محمد صلى الله عليه و آله در زمان انفاق در مسجد حضور داشت ، ولى از روايت استفاده نمى شود كه انفاق در نماز جماعت بوده است ؛ زيرا ممكن است انفاق در نماز نافله رخ داده باشد و پيامبر صلى الله عليه و آله پس از برگزارى نماز جماعت دست به دعا برداشته باشد، و بسيار بعيد است كه فرد نيازمند در حالى كه تمام صفوف براى جماعت بر پا شده بود، از بين صفوف حركت كند و از مردم كمك مالى بطلبد و انگشتر را از دست حضرت على عليه السلام خارج كند. بلكه بايد گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام در حال خواندن نماز نافله بودند و برخى از مسلمانان نيز در انتظار به پا شدن نماز ظهر و برخى ديگر در حال خواندن نافله بودند كه سائل بين نمازگزاران رفته و درخواست كمك كرد.
َبهاى انگشتر چقدر بود؟
علامه طريحى مى نويسد: امام صادق عليه السلام روايت فرمود: وزن حلقه انگشترى كه على عليه السلام به سائل انفاق كرد، چهار مثقال بود و وزن نگين كه ياقوتى سرخ بود، پنج مثقال بود و بهاى آن با ماليات شام برابرى مى كرد. خراج شام برابر بود با ششصد بار شتر نقره و چهار بار شتر طلا. (١٠١)
اگر گفته شود: ممكن است كه چنين انگشتر با قيمتى در آن زمان پيدا شود، يا حضرت چنين انگشترى را از كجا به دست آورده بود؟ همچنين آيا چنين انگشتر با قيمتى ، با زهد و بى رغبتى آن حضرت نسبت به دنيا منافات ندارد؟
O پاسخ آن است كه : اولا بسيارى بر اين عقيده اند كه انشگترى كه حضرت صدقه داد، انگشترى معمولى بود؛ ثانيا، انگشتر جزء وسايل شخصى طرار بن حران بود كه در جنگ به دست على بن ابى طالب كشته شد. امير مؤمنان انگشتر را از دست او بيرون آورد و همراه غنايمى كه از آن جنگ به دست آورده بود، به محضر رسول الله برد و پيامبر به عنوان تقدير و ارج نهادن به عمل خالصانه اش ، انگشتر را به او هديه كرد. (١٠٢) خداوند نيز براى آزمايش على عليه السلام و نشان دادن روش زاهدانه او كه حاضر است گرانبهاترين چيز را در راه خدا بدهد، سائلى را به مسجد فرستاد و با يك زمينه سازى ، آن حضرت را به عنوان رهبر و جانشين پس از پيامبر صلى الله عليه و آله به جامعه اسلامى معرفى كرد.
َآيا اين گونه انفاق با حالات عرفانى على عليه السلام منافات ندارد؟ زيرا معروف است كه امير مؤمنان هنگام نماز، غرق در عبادت بود و هيچ توجهى به غير از خدا نداشت . تيرى در جنگ صفين در پاى امام فرو رفت و به دستور امام حسن عليه السلام ، تير را در زمانى كه على عليه السلام در حال عبادت و خلوت با خدا بود، از پاى وى بيرون آوردند. (١٠٣)
O اولا، هم نماز و عبادت على عليه السلام و هم انفاق و تصدق او براى خدا بود، چه مانعى دارد كه على عليه السلام غرق نماز باشد و صداى سائل به گوشش برسد و براى رضاى خدا، در وسط نماز انفاق كند. افزون بر آن ، خداوند مقدر كرده بود كه چنين انفاقى رخ دهد، تا آيه ولايت نازل شود و جانشينى حضرت على به خلافت ، به گوش همه مردم برسد.
ثانيا، حالات عرفانى معصومان عليهم السلام با هم فرق مى كند. آنها در نماز هميشه يكسان نبوده اند؛ گاهى چنان غرق در عبادت بودند كه اصلا توجهى به اين عالم نداشتند، همانند برخى حالات امير مؤمنان و امام سجاد عليه السلام ، و گاهى هم با حضور قلب ، به عالم ماده نيز توجه داشته اند. روزى پيامبر صلى الله عليه و آله نماز جماعت را زودتر از ساير روزها به پايان رساند. برخى علت اين كار را جويا شدند. آن حضرت فرمود: آيا گريه كودك را نشنيديد؟ من نماز را زودتر از روزهاى ديگر به پايان رساندم تا مادر بچه اش را ساكت كند. (١٠٤)
َواكنش ياران پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر جانشينى حضرت على چگونه بود؟
O عكس العمل ياران پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در برابر جانشينى حضرت على عليه السلام متفاوت بود. برخى از اصحاب اظهار خوشحالى كردند و رضايت كامل خودشان را از اين جانشينى اعلام داشتند. (١٠٥)
عمر گفت : به خدا قسم ، من چهل انگشتر را در حال ركوع صدقه دادم ، تا چيزى كه درباره على عليه السلام نازل شد، درباره من هم بيايد، اما نيامد.(١٠٦)
گروهى از نزول آيه ولايت و تعيين جانشينى على عليه السلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله سخت برآشفته و عصبانى شدند. آنها در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله جمع شدند و به گفت و گو با يكديگر پرداختند. برخى اظهار داشتند. اگر نسبت به اين آيه كفر بورزيم ، لازمه اش اين است كه به تمام آيات الاهى كافر شويم و اگر ايمان بياوريم ، ذلتى بالاتر از اين نيست كه على بر ما مسلط شود. ما مى دانيم كه محمد صلى الله عليه و آله در هر چه مى گويد، راستگوست . ما از او و گفتارش پيروى مى كنيم ، ولى از دستورى كه درباره على داده است ، هرگز اطاعت نخواهيم كرد. (١٠٧)
َآيا خاتم بخشى على عليه السلام فعل كثير نيست ؟
O اولا، اين مقدار از حركات (اشاره با دست و نشان دادن انگشتر به سائل) را كسى فعل كثير نمى گويد تا جزء مبطلات نماز شمرده شود؛ ثانيا، فقيهان براى عدم بطلان فعل قليل در نماز مبطل نيست ؛ به دليل كارى كه على عليه السلام انجام داد. نيز با استناد به آن گفته اند: پرداخت زكات در حال نماز جايز است .
ثالثا، خداوند به عنوان تقدير و ارج نهادن به كار ارزشمند بنده صالح خود، او را راكع و نمازگزار خطاب كرده است ؛ چگونه خداوند به كسى كه نمازش باطل است ، راكع خطاب مى كند و از او تشكر مى كند؟!

ج . جانشينى امام على واكنش ها و عملكردها

خاطره پر شكوه و بسيار مهم روز غدير و مسئله اعلام جانشينى امير مؤمنان عليه السلام از سوى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله يكى از حوادث مهم و سرنوشت ساز تاريخ اسلام به شمار مى رود كه از نظر معصومان عليهم اسلام ، جايگاه ويژه اى دارد. حادثه اى كه آگاهى يافتن از ابعاد عظيم آن ، بشر را از لبه پرتگاه سقوط در جهل ، ضلالت و مرگ جاهليت نجات خواهد داد. حادثه اى كه به تعبير امام صادق عليه السلام عظيم تر از روز عيد فطر، قربان و جمعه است . (١٠٨) به فرموده امام رضا عليه السلام اگر مردم ارزش اين روز را مى دانستند، بى ترديد فرشتگان در هر روز، ده مرتبه با آنان مصافحه مى كردند. (١٠٩)
بدين جهت بر آن شديم تا ضمن پاسدارى از اين روز، سيرى اجمالى در مواردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آغاز بعثت تا پيش از رحلت در مورد جانشينى امير مؤمنان بيان كرده است ، همراه با عكس العمل دشمنان ، داشته باشيم ؛ اما چون اين موارد بسيار زياد است ، فقط به سه مورد بسنده خواهيم كرد:

هنگام نزول آيه ولايت

نخستين موردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله سخن از جانشينى على عليه السلام به ميان آورد، زمانى بود كه امير مؤمنان عليه السلام انگشتر خود را در مسجد در حال نماز به فقير صدقه داد به دنبال اين كار خدا پسندانه و ارزشمند، خداوند آيه ولايت را نازل فرمود: انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة و يؤ تون الزكاة و هم راكعون ؛ (١١٠) سرپرست و ولى شما تنها خداست و پيامبر و آنها كه ايمان آورده اند، همانها كه نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند.
برخى از منافقان كه از نازل شدن آيه ولايت ، و مطرح شدن خلافت و جانشينى امير مؤ منان ، به شدت عصبانى شده بودند، در مسجد جمع شدند تا از ديدگاه يكديگر با خبر شوند؛ از اين رو برخى به برخى گفتند: اگر به اين آيه ، كفر بورزيم ، لازمه اش اين است كه به ساير آيات نيز كفر ورزيم و آنها را نپذيريم . اگر هم ايمان بياوريم ، چنان خواهد شد كه او مى گويد. پس ما از پيامبر صلى الله عليه و آله پيروى مى كنيم ، اما آنچه را كه درباره على آمده ، نپذيرفته و اطاعت نخواهيم كرد. اينجا بود كه اين آيه نازل گشت : يعرفون نعمة الله ثم ينكرونها؛ (١١١) نعمت خداوند را مى شناسند و سپس آن را انكار مى كنند.
با اينكه تمام مفسران شيعه ، بيشتر اهل سنت ، صاحبان كتب فضايل و غير آنها، اين آيه را در شاءن و منزلت امير مؤمنان مى دانند، (چنانچه سيوطى ، بيضاوى ، رازى ، نيشابورى ، طبرى و... بدان مسئله اشاره كرده اند) اما مى بينيم كه برخى از روى تعصب و لجاجت با منافقان صدر اسلام همسو شده ، در مقام رد و انكار شاءن نزول آيه درباره على بن ابى طالب بر آمدند؛ همانند ابن تيميه كه مدعى شده است كه علما اجماع كرده اند بر اين كه ماجراى خاتم بخشى على عليه السلام موضوعى ساختگى بوده است . عجيب اينجاست ، موضوعى كه در صدها كتاب تفسير و غير آن از عده بسيارى از اصحاب و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده ، چگونه اين فرد ناآگاه و بى اطلاع ، مدعى اجماع علما بر ساختگى بودن آن است . چنانچه علامه طباطبايى از چنين ادعايى سخت تعجب كرده و مى فرمايد: اين از عجيب ترين ادعاهايى است كه ابن تيميه مدعى شده است . (١١٢)
مرحوم سيد نعمت الله جزايرى در كتاب خود آورده است : يكى از دوستانم برايم نقل كرده كه روزى نزد قاضى حنفى بغداد نشسته بودم كه شنيدم سائلى براى كمك گرفتن از مردم قصيده تصدق على عليه السلام به خاتم را مى خواند. قاضى به من رو كرده و گفت : بشنو كه اين رافضيها چه شعرها و قصيده ها در مدح على عليه السلام به خاطر يك انگشترى كه چهار درهم ارزش نداشته ، گفته اند اما ابوبكر كه تمام اموال خود را صدقه داد، هيچ يك در شعر و سروده خود نامى از او به ميان نياورده اند.
گويد: به قاضى گفتم : خداوند امر قاضى را اصلاح كند. بدان كه رافضيها در اين جهت گناهى ندارند و اگر چيزى هست ، از عالم ملكوت آمده است . اين خداوند است كه در پى اين ماجرا، در قرآن نازل كرده كه تا روز قيامت مورد تلاوت قرار گيرد و اوست كه درباره شاءن ابوبكر آيه و سوره اى نازل نكرده است ؛ با اينكه به قول خودت مال و ثروت بسيارى را صدقه داده است . قاضى در حالى كه دستش را تكان مى داد، گفت : آرى برادر، چنين چيزى به ذهن من آمد. اما من دنبال چاره جويى و توجيه اين ماجرا هستم . (١١٣)

تبليغ رسالت و اعلام جانشينى

ده سال از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله مى گذشت كه خداوند وحى كرد: و اءذن فى الناس بالحج ياءتوك رجالا و على كل ضامر ياءتين من كل فج عميق ؛ (١١٤) مردم را دعوت عمومى به حج كن تا پياده و سواره بر مركبهاى لاغر از هر راه دورى به سوى تو بيايند.
پيامبر صلى الله عليه و آله آهنگ حج كرد و دستور داد: مؤ ذنان و مناديان اعلام كنند كه رسول خدا در اين سال به حج خواهد رفت و به همين منظور، نامه هاى فراوانى به افراد، شخصيتها، رؤ سا و قبايل نوشت كه هر كس توانايى رفتن به حج دارد، خود را مهيا سازد.
در همان سال با حضور پيامبر، حج بسيار با شكوه و پر خاطره اى برگزار شد و با پايان حج ، آن حضرت آهنگ بازگشت به مدينه را كرد و چون به كراع الغميم محلى در بين راه مكه و مدينه ، رسيد، جبرئيل نزد حضرتش آمد و فرمان خداى را مبنى بر تبليغ رسالت الاهى و نصب على عليه السلام به عنوان وصى و جانشين خود به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و چنين گفت : يا اءيها الرسول بلغ ما اءنزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ؛ (١١٥) اى پيامبر، آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است ، به مردم ابلاغ كن و اگر چنين نكنى ، رسالت او را انجام نداده اى . خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم حفظ مى كند.
با صدور اين فرمان ، پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا توقف كرد و دستور داد اولين گروه مسلمانان كه به نزديكيهاى جحفه رسيده بودند، باز گردند و آنكه از راه مى رسد، توقف كند. سپس رحل خود را در محلى به نام غدير خم به زمين گذارد و در حالى كه از شدت گرما گوشه پيراهن مبارك را بر سر خود قرار داده بود، مى فرمود: اءجيبوا داعى الله ، و از سوى ديگر منادى آن حضرت مردم را جهت شنيدن سخنان بسيار مهم پيامبر فرا مى خواند.
پس از اجتماع و استقرار مردم گرداگرد پيامبر صلى الله عليه و آله ، آن حضرت خطبه تاريخى و سرنوشت ساز خود را در آن جمع چند ده هزار نفرى آغاز كرد و فرمود:اى مردم به زودى من از سوى پروردگار دعوت مى شوم و اجابت مى كنم . شما چه مى گوييد؟
در پاسخ گفتند: شهادت مى دهيم كه رسالت الاهى خود را تبليغ كرده و اندرز داده اى . آنگاه فرمود: پس بنگريد كه پس از من درباره ثقلين چگونه عمل مى كنيد. مردى از جاى برخاسته گفت : اى رسول خدا، ثقلين چيست ؟
فرمود: ثقل اكبر، كتاب خدا و ثقل اصغر، عترت من ، اهل بيتم ، هستند و شما را به قرآن و اهل بيتم سفارش مى كنم . بدانيد كه اينها هرگز از هم جدا نخواهند شد تا روز قيامت كنار حوض بر من وارد شوند. بر آنها پيشى نگيريد كه هلاك خواهيد شد؛ از آنها فاصله نگيريد كه گمراه خواهيد شد و چيزى يادشان ندهيد كه از شما داناترند.
اى مردم ، آيا مى دانيد كه خداى مولاى من است و من مولاى مؤمنان هستم و من اولى به شما از خودتانم ؟
گفتند: آرى يا رسول الله .
سپس به على عليه السلام فرمود: على جان برخيز. و او را در طرف راست خود قرار داد و دستش را گرفت و بلند كرد تا سفيدى زير بغل هر دو پديدار گشت . سپس فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم و ال من والاه و ٠عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله . بدانيد اى مردم ، خداوند او را به عنوان ولى و امام مفترض الطاعه بر مهاجرين ، انصار و بره هر شهرى و باديه نشين و بر عرب و عجم ، برده و آزاد و بزرگ و كوچك قرار داده است .
مردى از جاى برخاست و پرسيد: يا رسول الله ، منظور چه ولايتى است ؟ حضرت فرمود: ولائه كولائى ؛ ولايت او همانند ولايت من بر شماست . و هر كه من اولى بر او نفس ‍ خودش هستم ، على نيز چنين است و اولى بر او از نفس خودش است .
آنگاه چند مرتبه مسلمانان را شاهد گرفت كه آيا فرمان خدا را رسانده و تبليغ كردم ؟ و در هر مرتبه آنان مى گفتند: آرى يا رسول الله ، هنوز خطبه و سخن پيامبر صلى الله عليه و آله پايان نپذيرفته بود كه جبرئيل بار ديگر فرود آمد و گفت : اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم و رضيت و لكم الاسلام دينا ؛ (١١٦) امروز دين را براى شما كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم .
پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گفت و فرمود: الله اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالته و ولاية على بعدى الله اكبر به كامل شدن دين و تمام شدن نعمت الاهى و خشنودى پروردگار براى اداى رسالت او ولايت و جانشينى على عليه السلام پس از من .
سپس از منبر پايين آمد و دستور داد: براى على چادرى نصب كنند و مسلمانان حاضر دسته دسته بر او وارد شوند و به او براى ولايت و جانشينى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله تبريك گويند. و از جمله تبريك گويان ، عمر بن خطاب بود كه بر حضرت وارد شد و پس از تبريك اظهار داشت : بخ بخ لك يا بن ابى طالب اءصبحت مولاى و مولا كل مؤ من و مؤ منة . (١١٧)
ايراد خطبه پيامبر صلى الله عليه و آله و نصب على عليه السلام به عنوان وصى و جانشين در جمع ده ها هزار مسلمان و زاير خانه خدا، پيروان واقعى پيامبر را بسيار خشنود و اميدوار ساخت ، اما ضربه بسيار سختى بر پيكر دشمنان و منافقان وارد آورد. آنان اگر چه لبخند تلخى بر لب داشتند، اما در واقع بسيار عصبانى و خشمگين بودند. بدين جهت به توطئه و كارشكنى روى آوردند و به تحريك برخى افراد پست و ذليل پرداختند تا اعتراض خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله برسانند.
نخستين عكس العمل دشمنان ، كه قريش در پشت سر اين ماجرا سنگر گرفته بودند، اعتراض حارث بن نعمان فهرى به مسئله جانشينى على عليه السلام بود. او مى خواست با متهم كردن پيامبر صلى الله عليه و آله به اينكه اينكار از طرف شخص پيامبر صورت گرفته ، مسئله جانشينى على عليه السلام كم رنگ كند و همچنين راه اعتراض و شبهه افكنى بين مسلمانان ساده لوح گشوده شود كه خداوند با فرستادن سنگى و كشته شدن معترض ، پرده از توطئه ناجوانمردانه منافقان برداشت و به وعده خويش كه فرموده بود والله يعصمك من الناس وفا كرد.
ابن شهراشوب مى نويسد: وقتى پيام پيامبر صلى الله عليه و آله درباره جانشينى امير مؤمنان در همه جا پخش شد، حارث نزد آن حضرت آمد و گفت : اى محمد، از طرف خدا به ما دستور دادى كه شهادتين را بگوييم و ما را به نماز، روزه ، حج و زكات امر كردى ، ما نيز پذيرفتيم ، اما تو به هيچ يك از اينها راضى نشدى تا اينكه دست عمو زاده ات را گرفتى و او را بر همه برترى دادى و به عنوان رهبر و جانشين خودت بر ما قرار دادى و گفتى : من كنت مولاه فهذا على مولاه ، آيا اين كار از طرف خودت بود يا از طرف پروردگار؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: قسم به آن خدايى كه جز او خدايى نيست ، اين امر از سوى پروردگار بود. حارث كه با شنيدن اين سخن عصبانى شده بود، در حالى كه به طرف شتر خود مى رفت ، گفت : خدايا، اگر آنكه محمد صلى الله عليه و آله مى گويد حقيقت دارد، سنگى از آسمان بر سر ما بفرست يا ما را به عذابى دردناك مبتلا كن . او هنوز به شتر خود نرسيده بود كه سنگى از آسمان ، بر سرش فرود آمد و در دم كشته شد. (١١٨)
دشمن پيوسته در صدد تضعيف اهل بيت ، به ويژه امير مؤمنان بود و از صدر اسلام تا كنون اين تلاشها به گونه اى ديگر ادامه دارد و براى توجيه حادثه مهم و سرنوشت ساز غدير، اوهامى به هم يافته اند كه به برخى از آنها اشاره مى شود:
١. آيه تبليغ ، در لابه لاى آيات مربوط به اهل كتاب ذكر شده و ربطى به غدير ندارد.
٢. اين آيه در اول بعثت بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده و درباره تبليغ دين است .
٣. آيه در مدينه و پس از جنگ احد نازل شده است .
آنان همچنين براى انحراف اذهان ، شبهه افكنى ديگرى بر آيه اكمال دين كرده اند، از قبيل اينكه اين آيه در حجة الوداع در روز عرفه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد. و دهها شبهه ديگر كه با مراجعه به كتاب آيات الغدير (١١٩) بر آنها واقف خواهيد شد.

آخرين تلاش درباره جانشينى على عليه السلام

در طول ٢٣ سال عمر پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بعثت ، آن حضرت لحظه اى از فكر خلافت و جانشينى على عليه السلام بيرون نرفت . حتى در واپسين روزهاى عمر خود از هر وقت بيشتر نگران به نظر مى رسيد؛ از اين رو با اينكه در روزهاى آخر عمر شريف و با بركتش ، پيوسته از جانشينى امير مؤمنان و پيشى نگرفتن بر اهل بيت سخن مى گفت ، اما سخت در تلاش بود تا مدينه را براى ايام رحلت ، و نيز تثبيت خلافت على عليه السلام خالى نگه دارد. بدين جهت مسلمانان را به فرماندهى اسامه و رفتن تا حدود محل شهادت پدرش زيد، بسيج فرمود و بارها كسانى را كه مدينه را براى حركت سپاه اسامه ترك نمى كردند، نفرين و لعن مى كرد.
از سوى ديگر برخى كه در پى تصرف خلافت و كنار زدن على عليه السلام بودند چون از تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله مطلع شدند، از ملحق شدن به سپاه تعلل ورزيده ، خوددارى كردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله در خانه ام سلمه بود كه عايشه نزد ايشان آمد و با التماس ، آن حضرت را به خانه خود برد و چون به خانه عايشه رفت ، بيمارى آن حضرت شدت يافت . پس از اذان بلال براى نماز صبح ، عايشه گفت : به ابوبكر بگوييد تا با مردم نماز بخواند؛ حفصه هم اظهار داشت كه به عمر بگوييد تا با مردم نماز بخواند. چون پيامبر صلى الله عليه و آله سخن آن دو را شنيد، فرمود: دست از اين سخن برداريد كه شما به زنانى مى مانيد كه يوسف را مى خواستند گمراه كنند. چون حضرت صلى الله عليه و آله دستور فرموده بود كه شيخين با لشكر اسامه بيرون روند، از سخن عايشه و حفصه دريافت كه آن دو به مدينه بازگشته اند؛ از اين رو بسيار غمگين شد و به رغم بيمارى شديدى كه داشت ، از جاى برخاست تا مبادا يكى از آن دو نفر با مردم نماز بخواند و باعث شبهه براى مردم شود.
پيامبر صلى الله عليه و آله دست بر دوش امير مؤمنان عليه السلام و فضايل بن عباس انداخت و با نهايت ضعف و ناتوانى در حالى كه پاهاى آن حضرت به زمين كشيده مى شد، به مسجد رفت . چون نزديك محراب شد، ديد ابوبكر پيشى گرفته ، در محراب به جاى آن حضرت ايستاده و نماز را آغاز كرده است . پيامبر صلى الله عليه و آله با دست مبارك اشاره كرد تا كنار رود و خود داخل محراب شد و نماز را از سر گرفت . چون سلام نماز را گفت : به خانه بازگشت و شيخين و جماعتى از مسلمانان را طلبيد و به آنان فرمود: مگر نگفتم كه با سپاه اسامه بيرون رويد؟
گفتند: آرى ، اى رسول خدا. من بيرون نرفتم براى آنكه نخواستم خبر بيمارى تو را از ديگران بپرسم .
پس حضرت فرمود: لشكر اسامه را روانه كنيد و همراه او بيرون رويد، خداى لعنت كند كسى را كه از سپاه اسامه تخلف كند!
اين را گفت و از غم و اندوهى كه بر آن حضرت به سبب آن ناملايمات فشار آورده بود، از هوش رفت ؛ به گونه اى كه مسلمانان بسيار گريستند. پس حضرت چشم مبارك را باز كرد و به آنان نگاهى افكند و فرمود: برايم دوات و كتفى بياوريد تا آنكه براى شما چيزى بنويسم كه پس از من گمراه نشويد. يكى از صحابه برخاست تا قلم و كاغذى را بياورد. عمر بر او نهيب زد كه برگرد كه اين مرد هذيان مى گويد و بيمارى بر او غالب كشته ! و ما را كتاب خدا بس است ! در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله اختلاف افتاد و بعضى به طرفدارى از عمر گفتند: عمر درست مى گويد و برخى گفتند: سخن ، سخن رسول خدا است و به يكديگر گفتند: چگونه رواست كه در چنين حال و شرايطى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله اختلاف كنيم . بدين جهت بار ديگر پرسيدند: آيا آنچه را كه خواستى ، براى شما بياوريم ؟
حضرت فرمود: پس از اين سخن كه از شما شنيدم ، مرا حاجتى به آن نيست ، لكن وصيت مى كنم شما را كه با اهل بيت من رفتار نيكو داشته باشيد و از آنان روى برنگردانيد.

يادآورى چند نكته (١٢٠)

١. به رغم تلاش و پافشارى پيامبر صلى الله عليه و آله براى پيوستن ياران ، به ويژه شيخين ، به لشكر اسامه اين دو هرگز حضور پيدا نكردند، بلكه با ترددشان بين مسجد و خانه پيامبر صلى الله عليه و آله بيشتر موجب آزار و اذيت رسول خدا صلى الله عليه و آله را فراهم مى كردند.
٢. برخى شديدا با خواسته پيامبر براى آوردن قلم و دوات مخالفت كردند.
٣. سر دسته مخالفان به شهادت مورخان شيعه و سنى ، در آن جريان ، عمر بوده است .
٤. عمر جمله اى را بر زبان آورده است كه نه فقط قلب رسول خدا را آزار داد، بلكه تا ابد قلب هر مسلمان آزاده را به درد آورد و چون پذيرش اين جمله بر برخى دشوار است ، بدين جهت در مقام توجيه و تحريف بر آمده اند. از اين رو كجا جمله غلب عليه الوجع آمده است ، صريحا نام عمر آمده است كه عمر گفت : قد غلب عليه الوجع (١٢١)
و هر كجا جمله بسيار زشت و زننده ان الرجل ليهجر آمده نام شخص را بر داشته اند و به جايش و قالوا ان رسول الله ليهجر (١٢٢) آورده اند.
٥. آنچه كه بيشتر از هر چيز مايه تعجب است ، طرفدارى برخى افراد خبيث و فرومايه است كه از روى پيامبر شرم و حيا نكردند و در اين ماجرا از گفته عمر طرفدارى كرده و گفتند: سخن ، سخن عمر است .
خلاصه اينكه از مجموع نكات و برخوردهاى زشت و عملكردهاى حساب شده و هماهنگ ، بسيارى از مسائل روشن مى شود و كاملا آشكار است كه چرا در لشكر اسامه حاضر نشدند و چرا در محراب پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان امام حضور يافتند و چرا در محضر رسول خدا اختلاف و نزاع كرده و نگذاشتند آخرين سفارشهاى خود را به روى كاغذ در آورد. با رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و كنار زدن على عليه السلام و تصرف خلافت اسلامى ، پاسخ به تمام آن چراها داده شد.

د. تثبيت مرجعيت امير مؤمنان

از نخستين روزهاى آغاز رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله در مناسبتهاى گوناگون ، به تثبيت موقعيت دينى و اجتماعى و سياسى امير مؤمنان پرداخت ؛ بدين جهت هر روز به شكلى وى را مطرح ساخت تا مسلمانان بيش از پيش با اين چهره مقدس آشنا شوند.
با مرور تاريخ ، موارد بسيارى از اين افتخارات را مشاهده خواهيم كرد. از جمله آن موارد، مسئله بستن در خانه هاى ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و باز گذاردن در خانه على عليه السلام است . اين ماجرا، كه به شدت خشم ياران را برانگيخت و مى رفت كه بر اثر نادانى و جهالت برخى و غرض ورزى برخى ديگر، عده اى در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله موضع بگيرند، يا سياست حكيمانه و مقتدرانه آن حضرت فرو نشانده شد.
از آنجا كه مسئله سد الابواب يكى از مسائل سياسى بسيار مهم در زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله در مدينه است و با توجه به اينكه اين جريان پنج روز پيش از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله اتفاق افتاده و از اين جهت داراى اهميت است بر آن شديم تا اين جريان را از نظر تاريخى به دقت بررسى كنيم .

نگاهى به ماجراى سد الاءبواب

تاريخ نگاران آورده اند: در روزهايى كه مسلمانان به مدينه هجرت مى كردند، عده اى از آنان در اطراف مسجد النبى خانه هايى ساختند و درى از آن خانه ها به سوى مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله باز كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مشاهده چنين وضعيتى ، از معاذ بن جبل خواست تا پيام آن حضرت را مبنى بر بستن در خانه هايى كه به سوى مسجد باز شده به اصحابش برساند. (١٢٣)
به نقلى ديگر، پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را فرستاد (١٢٤) و در نقل سوم ، حضرت ، شخصا به در خانه ها رفت و آنها را بست ؛ جز در خانه على عليه السلام كه آن را باز گذارد. (١٢٥)
ابن شهراشوب از خلط و تداخل روايات در اين ماجرا خبر مى دهد؛ چرا كه بدون شك در اينجا دو جريان وجود داشته است : جريان بستن در خانه هاى باز شده به سوى مسجد و جريان خوابيدن عده اى در مسجد، كه پيامبر صلى الله عليه و آله با هر دو جريان حكيمانه برخورد كرد. بنابراين ، هم براى افرادى كه در مسجد مى خوابيدند، دستور بيرون رفتن از مسجد صادر شد و هم دستور آمد درهايى كه به سوى مسجد باز شده بود، بسته شوند.
در كتابهاى اهل سنت ، بين اين دو جريان خلط شده و شايد منظور ابن شهراشوب از اين خلط و تداخل در كتابهاى اهل سنت باشد.(١٢٦)
تعابيرى كه در بيشتر كتابهاى حديثى اهل سنت و تمام كتابهاى شيعه آمده ،حكايت از سد الاءبواب دارد. (١٢٧)
ابن مسعود درباره موضع گيرى پيامبر صلى الله عليه و آله در خوابيدن اصحاب در مسجد، آورده است : شبى پس از نماز عشا در مسجد بوديم ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله نزد ما آمد در حالى كه در بين ما ابوبكر، عمر عثمان ، حمزه ، طلحه ، زبير، و عده اى از ياران بودند؛ پرسيد: اين تجمع براى چيست ؟
گفتند: با يكديگر به گفت و گو نشسته ايم ؛ برخى از ما مى خواهند نماز بخوانند و برخى مى خواهند در همين جا بخوابند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مسجد من جاى خوابيدن نيست ، برخيزيد و به سوى خانه هايتان برويد. هر كه بخواهد نماز بخواند، در منزل خود نماز بخواند و هر كه نمى تواند، به استراحت بپردازد. پس همه ما از جاى برخاستيم و متفرق شديم . در بين ما على عليه السلام هم بود كه او هم از جاى برخاست تا برود. پيامبر صلى الله عليه و آله دست على را گرفت و فرمود: اءما اءنت يا على فانه يحل لك فى مسجدى ما يحل لى و يحرم عليك ما يحرم على ؛ (١٢٨) اما تو اى على (بدان كه) حلال و جايز است براى تو، در مسجد من ، هر چه كه بر من جايز است ، و حرام است بر تو، در آن هر چه كه براى من حرام است .
با شنيدن فرمان بستن درها از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله ، بسيارى از ياران سر جاى خود نشسته و هيچ عكس العملى از خود نشان ندادند و گويا قصد مخالفت امر رسول خدا صلى الله عليه و آله را داشتند، كه بار ديگر منادى رسول خدا صلى الله عليه و آله به مسجد آمد و فرمان رسول خدا را ابلاغ كرد. باز هم كسى از جاى خود برنخاست و با يكديگر به گفت و گو پرداختند كه : پيامبر به چه هدف و انگيزه اى دست به اين كار زده است . (١٢٩) اين سستى از سوى اصحاب ، پيامبر صلى الله عليه و آله را به شدت نگران ساخت و براى بار سوم ، مردم را امر به خروج كرد. اما در ابلاغيه سوم ، با پيام شديد اللحنى از آنها خواست تا درهاى خانه خود را كه به مسجد باز كرده اند، ببندند و اگر چنين نكنند، عذاب الاهى بر آنها نازل خواهد شد. (١٣٠)
همچنين براى جدى گرفتن دستوراتى كه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمد، لازم بود آن حضرت فشارى بيشترهاى را اعمال كند. بدين جهت پيامبر صلى الله عليه و آله به مسجد آمد و در بين مردم ايستاد و فرمود: مى بينم برخى از اينكه من ، على را در مسجد نگه داشتم و آنها را بيرون كردم ، به خشم آمده اند، به خدا سوگند من آنها را بيرون نكردم و على را نگه نداشتم ؛ بلكه اين كار از سوى پروردگار بود. آگاه باشيد و هر كه به اين حكم راضى نيست و به خشم آمده ، به اين سو برود و با دست خود به سوى شام اشاره كرد. (١٣١)
پس از بسته شدن در خانه ها، جز در خانه على ، اعتراضات منافقان و اصحاب ناآگاه ، به شدت بالا گرفت . منافقان كه به هيچ وجه حاضر نبودند چنين فضيلتى را از على ببينند، سخنان آزار دهنده اى به گوش مبارك پيامبر رساندند. آنان مى گفتند: پيامبر درباره دامادش ، على ، گمراه شد. (١٣٢)
اينجا بود كه از سوى پروردگار، اين آيه نازل شد: ما ضل صاحبكم و ما غوى ؛ (١٣٣) هرگز دوست شما (محمد) منحرف نشده و مقصد را گم نكرده است . برخى از مسلمانان ناآگاه كه گمان مى كردند اين كار به خاطر خويشى وى با على انجام شده ، سخنانى را در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشتند. در اين ميان عباس و حمزه بيش از ديگران تحريك شده بودند. مورخان نوشته اند كه : حمزه نزد پيامبر آمد و عرض كرد: يا رسول الله ، اءنا عمك و اءنا اءقرب اليك من على . قال : صدقت يا عم انه و الله ما هو عنى بل هو من الله عزوجل ؛ (١٣٤) اى رسول خدا، من عموى تو هستم و من از على به تو نزديك ترم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: عمو جان رست مى گويى ، اما به خدا سوگند اين دستور از سوى من نبوده ، بلكه از سوى پروردگار است .
عباس نيز براى همين ماجرا نزد حضرت آمده ، گفت : يا رسول الله اءخرجت اءعمامك و اءصحابك و اءسكنت هذا الغلام ؛ اى رسول خدا تو عموها و يارانت را از مسجد بيرون كرده اى و اين جوان را در مسجد نگه داشتى ؟!
حضرت در پاسخ فرمود: هرگز من دستور به بيرون رفتنشان را ندادم و هرگز اين جوان را در مسجد نگه نداشتم ؛ بلكه اين امر پروردگار بود كه چنين اراده اى داشت . (١٣٥)
هنگامى كه خشمها و اعتراضات ياران رسول خدا در اين باره اثر نبخشيد و پيامبر صلى الله عليه و آله ناراضيان را تهديد به نزول عذاب و يا اخراج از مدينه و رفتن به سوى شام كرد. آنها راه ديگرى را در پيش گرفتند. از اين رو به خواهش و تمنا افتادند تا پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه دهد درى كوچك و يا پنجره و روزنه اى به مسجد باز كنند. اما آن حضرت بار ديگر تمام درخواستهاى آنان را رد كرد و اجازه نداد حتى روزنه بسيار كوچكى نيز از درون خانه ها به سوى مسجد باز كنند.
مورخان آورده اند كه عمر گفت : دع لى خوخة اءطلع منها الى المسجد.
فقال : لا و لا بقدر اصبعة ؛ اجازه ده من روزنه اى باز كنم تا مسجد را ببينم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: هرگز! گر چه به اندازه انگشت باشد.
ابوبكر گفت : دع لى كوة اءنظر اليها. فقال : لا و لا راءس ابرة ؛ براى من شكافى را باز گذاريد كه از آن به سوى مسجد نگاه كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: هرگز چنين چيزى نخواهد شد، گر چه به اندازه سر سوزنى باشد.
عثمان نيز همانند آنها سخن گفت و درخواست كرد؛ اما پيامبر صلى الله عليه و آله خوددارى نمود. (١٣٦)
عباس عموى پيامبر گفت : اى رسول خدا، براى من باز گذار به اندازه آنكه فقط خود داخل و خارج شوم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ما اءمرت بشى ء من ذلك ؛ (١٣٧) به چنين چيزى دستورم نداده اند.

انگيزه بستن درب ها

شايد اين سؤ ال در ذهن بسيارى مطرح شده باشد كه پيامبر صلى الله عليه و آله چه هدفى را از اين كار دنبال مى كرد:
برخى روايات و احاديث ، از جمله همين حديث مورد نظر، خود روشنگر بسيارى از مسائل نهفته است ، كه نياز به اثبات و استدلال ندارد.
اما براى آگاهى بيش تر، به برخى انگيزه ها، كه از خود اين روايات استفاده مى شود، اشاره مى كنيم :

١. دستور الاهى

اين روشن است كه وظيفه پيامبر صلى الله عليه و آله در طول رسالت ، رساندن دستور الاهى بوده است ؛ از اين رو بايد گفت كه او بدون دستور خدا، هرگز به چنين كارى دست نزده بلكه با استناد به آيه شريفه و ما ينطق عن الهوى # ان هو الا وحى يوحى ؛ (١٣٨) اين كار نيز در اثر صدور وحى از سوى پروردگار، به نبى مكرمش بوده است .
اراده پروردگار بر اين تعلق گرفته بود كه تمام درهايى كه به سوى مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله باز شده ، بسته و در خانه على همچنان باز بماند.
در اين كار پيامبر صلى الله عليه و آله مجرى است و همه بايد اطاعت كنند، بدون اينكه كسى حق اعتراض داشته باشد. بدين جهت مى بينيم به دنبال اعتراضى كه به پيامبر شد، آن حضرت فرمود: و انى و الله ما سددت من قبل نفسى و لا تركت من قبل نفسى ان اءنا الا عبد ماءمور اءمرت بشى ء ففعلت ان اءتبع الا ما يوحى ؛ (١٣٩) به خدا سوگند كه من از پيش خود درها را نبستم و از پيش خود در خانه اى را به باز ماندن رها نكردم ، بلكه من بنده اى ماءمور بودم ، به چيزى دستور داده شدم و به آن عمل كردم . من در اين كار از وحى الاهى پيروى مى كنم .

٢. كنترل ترددهاى غير مجاز

نوشته اند كه پس از احداث مسجد النبى ، عده اى از ياران آن حضرت ، خانه هاى خود را در اطراف مسجد بنا نهادند و براى آسان شدن رفت و آمد خود به مسجد، درى از خانه به سوى مسجد باز كرده بودند و مدتى نيز از همان راهها براى رفتن به خانه و مسجد باز كرده بودند.
بعضى روزها مى شد كه زن و مرد ساكن همان خانه ها در حال غير طهارت ، از مسجد پيامبر عبور كرده و به خانه مى رفتند و يا خارج مى شدند.
پيامبر صلى الله عليه و آله براى اينكه مبادا برخى از ياران ، اين در را براى خود يك امتياز بدانند و بر ديگر ياران آگاهانه و يا از روى عدم آگاهى فخر فروشى كنند و همچنين براى اينكه حرمت مسجد - از اينكه گذرگاه هر عابر طاهر و غير طاهر شده - از بين نرود، چنين دستورى داد.
و اما خود، على ، فاطمه ، حسن و حسين را از اين حكم مستثنا كرد (١٤٠) و علت استثنا هم بسيار واضح و روشن است ؛ چرا كه به فرموده قرآن مجيد، اهل بيت پيامبر، پاك و مطهرند و پيامبر صلى الله عليه و آله اهل بيت خود را، بر على ، فاطمه ، حسن و حسين (١٤١)، انطباق داد و فرمود: اينان ، اهل بيت من هستند.
پيامبر صلى الله عليه و آله ، حتى به آن كسانى كه در حال طهارت ظاهر و باطن هم از آنجا عبور مى كردند، اجازه باز گذاردن در خانه خود را نداد؛ اگر چه فاميلهاى وابسته به نزديك به او هم بودند. علت اين دستور هم اين بود كه همه مسلمانان در اين حكم الاهى ، مساوى و برابر باشند. بدين جهت حتى به عباس و حمزه كه دو عموى پيامبر صلى الله عليه و آله بودند نيز دستور بستن در خانه داده شد.
ام سلمه گويد: خرج رسول الله صلى الله عليه و آله الى صرحة هذا المسجد فقال : الا لا يحل هذا يحل هذا المسجد لجنب و لا حائض الا الرسول الله و على و فاطمه و الحسن و الحسين عليهم السلام الا قد بينت لكم ؛ (١٤٢) روزى پيامبر صلى الله عليه و آله بر بلندى مسجد بالا رفته ، فرمود: آگاه باشيد! داخل شدن در اين مسجد براى هيچ جنب و حايض جايز نيست ، جز براى رسول خدا، على ، فاطمه ، حسن و حسين عليه السلام .
در روايت ديگرى كه حموينى در فرائد السمطين آورده ، پيامبر صلى الله عليه و آله در اين ماجرا، خود و اهل بيتش را استثنا كرده و اهل بيت را نيز به على ، فاطمه و حسن و حسين تفسير كرده است .
ام سلمه گويد: قال رسول الله صلى الله عليه و آله اءلا ان مسجدى حرام على كل حائض من النساء و على كل جنب من الرجال الا على محمد و اهل بيته ، على و فاطمه و الحسن و الحسين ؛ (١٤٣) آگاه باشيد كه از داخل شدن در مسجد من براى هر حايض و جنب حرام است ؛ مگر بر محمد و اهل بيت او، على و فاطمه و حسن و حسين .

٣. خواسته پيامبر صلى الله عليه و آله

ممكن است اين تقاضا نخست از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده باشد و خداوند در استجابت اين تقاضا فرمان به بستن در خانه ها، جز خانه على عليه السلام داده باشد. چرا كه پس از احداث مسجد النبى و احداث خانه هاى برخى از ياران در اطراف آن و خوابيدن و عبور كردن برخى از ياران از مسجد، مسجد را از آن قداست واقعى انداخته بودند. و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از اين ماجرا رنج مى برد، بدين جهت از خداوند درخواست كرد تا همان گونه كه براى موسى درباره هارون و ذريه اش اين كار عملى شد، براى او نيز درباره على و ذريه اش ، مسجد پاك و مطهر گردد.
خداوند نيز به اين تقاضا پاسخ مثبت داد و طى فرمانى به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور بستن در خانه ها، جز در خانه على عليه السلام را صادر فرمود:
عبدالله بن عباس مى گويد: قال رسول الله صلى الله عليه و آله لعلى عليه السلام ان موسى ساءل ربه اءن يطهر مسجده لهارون و ذريته و انى ساءلت الله اءن يطهر لك و لذريتك من بعدك ثم اءرسل الى اءبى بكر اءن سد بابك فاسترجع و قال سمعا و طاعة فسد بابه ثم الى عمر كذلك ثم صعد الى المنبر فقال : ما اءنا سددت اءبوابكم و لافتحت باب على عليه السلام و لكن الله سد اءبوابكم و فتح باب على عليه السلام ؛ (١٤٤) پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرمود: روزى موساى پيامبر صلى الله عليه و آله از خدا خويش خواست تا مسجدش ‍ را براى هارون و ذريه اش پاك سازد و من نيز از خداوند خواستم كه مسجد را براى تو و ذريه ات پس از تو پاك گرداند. سپس براى ابوبكر پيام فرستاد كه در خانه ات را ببند. او نيز كلمه استرجاع را بر زبان آورده و گفت : شنيدم و قبول كردم) پس در خانه خود را به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله بست . سپس همين فرمان را به عمر داد و آنگاه به منبر رفت و فرمود: اين من نيستم كه در خانه هاى شما را بسته و در خانه على را باز گذاشتم ؛ بلكه اين خدا بود كه چنين دستورى صادر فرمود.
علامه امينى (ره) پس از ذكر حديث مى نويسد: نسايى به نقل سيوطى اين حديث را آورده است . در حالى كه در سنن موجود نيست و از اينكه سنن نزد علامه امينى موجود بوده و بدون واسطه از نسايى نقل نكرده ، معلوم مى شود كه اين حديث در اين كتاب مفقود شده است ؛ ولى نسايى شبيه به همين حديث را به طور خلاصه در خصايص نقل كرده است . (١٤٥)

٤. تثبيت موقعيت سياسى امير مؤمنان

پيامبر صلى الله عليه و آله در موارد گوناگونى با عبارتهايى چون اءنا مدينة العلم و على بابها؛ اءنا مدينة الحكمة و على بابها؛ اءنا مدينة الفقه و على بابها فمن اءراد العلم فليات الباب (١٤٦) از دانش وسيع و بى مانند امير مؤمنان سخن گفته است ، اما حضرت زمانى به اين مسئله تحقق عينى بخشيد كه عملا دستور به بسته شدن تمامى درها داد و فقط در خانه على را باز گذاشت و به اين وسيله به همگان فهماند كه پس از من فقط على است كه مى تواند همانند من عمل كردند و رهبر مسلمانان باشد.
طبق نقل سيره حلبيه از ام سلمه ، ماجراى سد ابواب در بيمارى آن حضرت اتفاق افتاده است . (١٤٧) به نقل مسلم ، اين واقعه پنج شب پيش از قوت رسول خدا صلى الله عليه و آله رخ داده است . (١٤٨) ابن عباس مى گويد: اين امر در مرض موت آن حضرت بوده است . (١٤٩)
از بررسى اين نقلها روشن مى شود كه اين دستور بسيار مهمى بوده و مشخص مى گردد كه حضرت به دنبال چه هدفى بوده است .

تلاشهاى دشمنان پس از فرمان سد الابواب

پس از اينكه دشمنان اهل بيت نتوانستند با موضع گيريهاى جاهلانه خود در برابر اين جريان ، نقش پيامبر صلى الله عليه و آله را در تثبيت موقعيت سياسى امير مؤمنان كم رنگ كنند، دست به تلاشهاى مذبوحانه اى زدند، كه خلاصه اين تلاشها را در چند مورد بيان مى كنيم :

١. شكستن حرمت خانه

پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله اولين تلاش آنها حرمت شكنى بود. آنان براى گرفتن بيعت از على به خانه فاطمه عليها السلام هجوم بردند و بيشترين حرمت شكنى را در خانه خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله انجام دادند.
ماجراى غم انگيز هجوم به خاندان وحى و رسالت در دهها كتاب شيعه و سنى آمده است .

٢. تخريب خانه امير مؤمنان

در زمان عبدالملك بن مروان دشمن به بهانه توسعه مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله ساكنان اين خانه را بيرون كرد و خانه را ويران نمود. آنها گمان كردند كه با ويران كردن خانه ، آن درى كه به دستور خداوند و به دست پيامبر صلى الله عليه و آله باز گذارده شده بود، بسته خواهد شد. اين كوته فكران گمان بردند خانه اهل بيت چوب و سنگ و آجر است كه و غافل از آن بودند كه اين در پيوسته تا روز قيامت براى بشر باز و وسيله بهره ورى از فيض الاهى خواهد بود و هيچ قدرتى قادر به بستن آن نخواهد بود؛ چرا كه قرآن مجيد مى فرمايد: يريدون ليطقوا نور الله باءفواههم و الله متم نوره و لوكره الكافرون ؛ (١٥٠) آنان مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش سازند، ولى خدا نور خود را كامل مى كند، هر چند كافران خوش نداشته باشند.

٣. تضعيف راويان حديث

از ديگر تلاشهاى دشمنان ، مقابله با اين حديث است كه از سوى برخى از كينه توزان صورت گرفته و آن را به بهانه ضعف راويان مردود دانستند
ابن الجوزى اين خبر را از جمله اخبار ساختگى دانسته و به خيال خود اين خبر را ضعيف دانسته است ؛ چرا كه با اخبار صحيحه كه درباره ابوبكر وارد شده ، در تضاد است . بدين جهت گفته است : حديث سد ابواب از اخبار ساختگى رافضيان است . (١٥١)
اين خيال خامى بيش نيست ؛ چرا كه اين حديث را عده اى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه ما شكى در صحابه بودنشان نداريم ؛ همانند ابن عباس ، زيد بن ارقم ، براء بن عازب ، سعد بن ابى وقاص ، عبدالله بن عمر، جابر بن عبدالله انصارى ، ابو سعيد خدرى ، ام سلمه ، ابو رافع ، عايشه ، عبدالمطلب بن عبدالله بن حنطب ، عمر بن خطاب ، جابر بن سمره ، انس بن مالك حذيقة بن اسيد غفارى ، ابوالحمراء، بريده اسلمى ، على بن ابى طالب ، عدى بن ثابت و جمع ديگرى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و به گفته ابن شهراشوب ، اين حديث را نزديك به سى نفر از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند. (١٥٢)
افزون بر اين حديث ياد شده با الفاظ گوناگونى كه دارد، از ٢٩ طريق وارد شده است و مرحوم سيد هاشم بحرانى به اين طريق اشاره كرده است . (١٥٣)
و ديگر آنكه بيشتر محدثان ، راويان اين حديث را تشويق كرده اند و تعبيرهاى جالبى درباره اسناد و رجال اين روايت آمده است :
الف - علامه امينى مى نويسد: فالحديث بنص الحفاظ صحيح و رجاله ثقات . (١٥٤)
ب - در فتح البارى آمده است : رجاله ثقات . (١٥٥)
ج - بدخشى دز نزل الاءبرار پس از ذكر اين حديث مى نويسد: اءخرجه اءحمد و نسائى و الضياء باسناد رجاله ثقات . (١٥٦)
د - ابن حجر مى نويسد: سند صحيح و رجاله الصحيح الا العلاء و هو ثقة و ثقه يحيى بن معين و غيره . (١٥٧)
ه - قسطلانى در فتح البارى پس از ذكر اين حديث مى نويسد: اءخرجه اءحمد و نسائى و اسناده قوى . (١٥٨)
و - محمودى در تحقيق ارزشمند خود بر كتاب تاريخ دمشق در ترجمه زندگانى امير مؤمنان از ابن حجر در ذيل اين حديث آورده است : اين حديث مشهور است و طرق متعددى بر آن نقل شده و هر طريقى خود به تنهايى از مرتبه حسن كمتر نيست و از مجموع اين طرق بنا به روش اهل حديث قطع به صحت اين حديث پيدا خواهيم كرد. (١٥٩)

٤. تحريف حديث

يكى ديگر از راههاى مقابله با اين حديث كه از طريق برخى از محدثان صورت گرفته ، گذاشتن نام ابوبكر به جاى نام على بن ابى طالب است ؛ در حالى كه در صحاح و غير صحاح ، روايت سد الاءبواب ، ويژه على بن ابى طالب شمرده شده است و چنان كه گفته شد، راويان آن نيز ثقه هستند.
ترمذى در صحيح (١٦٠) و احمد بن حنبل در مسند (١٦١) از ابن عباس ، از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور به بستن درها جز در خانه على را صادر كرد.
اما بخارى در صحيح خود، بابى را با عنوان باب الخوخة و الممر فى المسجد گشوده و در آن ، روايتى را از ابو سعيد خدرى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده كه در آخر آن چنين آمده است : و لكن اءخوة الاسلام و مودته لا يبقين فى المسجد باب الا سد، الا باب اءبى بكر ؛ (١٦٢) اما برادرى و مودت اسلام ، اين گونه ايجاب مى كند كه درى به مسجد باز نماند. مگر آن را ببندد، جز در ابوبكر.
حال متعرض اين جهت نمى شويم كه آيا رجال و اسناد اين روايت از نظر خودشان صحيح است يا نه و به فرض تمام اسناد اين روايت صحيح باشد، آيا بين اين دو حديث تناقض ‍ پيش نمى آيد.
مگر جامع الصحيح ترمذى و مسند احمد جزء صحاح نيستند كه اين حديث را مخصوص على بن ابى طالب دانسته اند! پس يا بايد پاسخ دهد كه احاديث ترمذى و احمد، احاديث صحيحه اى نيستند و يا بايد حديث خود را كه در برابر همه صاحبان كتب صحاح و مسانيد و سنن قرار گرفته است ، كنار بگذارد و ناگزير آن را ناصحيح بداند.
عجيب است كه ابن سعد واقدى ، كه كتابهاى خود را در ظل عنايت حكومتها نوشته است ، در كتاب طبقات خود، با نقل حديثى از معاوية بن صالح ، درباره بستن درها، جز در خانه ابوبكر، اهانتى به پيامبر نسبت مى دهد كه هرگز قابل بخشش نيست . او به نقل از معاوية بن صالح آورده است ؛ جمعى از مردم گفتند: حضرت درهاى ما را بست و در خليلش را رها كرد. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آنچه را كه شما درباره ابوبكر گفتيد، به من رسيد. به درستى بر در ابوبكر نورى مى بينم و بر در شما تاريكى را. (١٦٣)
آيا به راحتى نمى توان دريافت كه روايت دروغى بيش نيست ؟! چرا كه هيچ گاه پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت گمراهى و ضلالت ، به ياران خود نداده است . چگونه است كه در اينجا آشكار و بى پروا به تمام ياران خود، به ويژه كسانى كه درى به مسجد باز كرده بودند، چنين نسبتى داده است و باز بودن آن در را نشانه ضلالت و گمراهى شمرده است .

فصل سوم : در دوران حكومت

پس از گذشت دو دهه مقابله و اعمال فشار از طرف افراد نالايق و قدرت طلب براى منزوى كردن عبد صالح خدا و جانشين پيامبرش ، سرانجام اركان اين مقابله فرو ريخت و آن حصار آهنينى كه اطراف على عليه السلام كاملا گرفته بود. در هم شكست ، و بار ديگر امير مؤ منان در صحنه سياست و رهبرى مردم تجلى يافت .
امام پس از ٢٣ سال سكوت قهرى ، به زور و فشار مسلمانان ، و انقلابيون مصر، زمام امور را به دست گرفت و با حضور در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و يبعت گرفتن از مردم رسما بر خلافت اسلامى دست يافت .
امام در طول ساليان كوتاهى كه خلافت اسلامى را عهده دار بود، با جريانهاى سخت و پيچيده اى رو به رو گشت ؛ چرا كه بسيارى از غارت گران و چپاولگران بيت المال از اينكه مى ديدند سياست امير مؤمنان با ديگر حكومتها و سياستها تفاوت ماهوى دارد، بناى مخالفت گذاردند و با همكارى قدرت طلبانى چون طلحه و زبير و معاويه آسيبهاى فراوانى به حكومت امير مؤمنان وارد ساختند. اين جريانات از مدينه آغاز گشته و در سال ٤٠ هجرى همراه با شهادت على عليه السلام پايان پذيرفت . اينك در اين فصل به چند جريان از آن ماجراهاى سياسى اشاره مى كنيم .

برابرى در تقسيم بيت المال

حكومتهاى پيشين ، به ويژه حكومت عثمان ، بيت المال مسلمانان را حيف و ميل كردند و با واگذارى اموال كلان به خويشان و فاميلهاى وابسته به بنى اميه ، خشم بسيارى از مسلمانان را برانگيختند. عثمان يكصد هزار درهم به ابوسفيان ، سيصد درهم به عبدالله بن اسيد اموى ، يكصد هزار درهم به سعيد بن العاص ، خمس غنايم افريقا را به مروان بن حكم و سيصد هزار (١٦٤) درهم به حارث بن حكم ، بخشيد. همچنين به عبدالرحمن بن عوف ، داماد خويش ، آنقدر از بيت المال بخشش كرد كه پس از مرگ وى ، طلاى به جا مانده را براى تقسيم ، با تبر مى شكستند.
عثمان در برابر عكس العمل عمار ياسر و برخى ديگر، سخت موضع گرفت و اظهار داشت : ما نيازهاى خود را از بيت المال برطرف مى كنيم ، گرچه بر خلاف ميل بعضى باشد. گويا عثمان و بنى اميه مالك بيت المال مسلمانان بودند؛ به گونه اى كه احدى حق دخالت و تصرف و اعمال نظر در آن نداشت .
(١٦٥)
على عليه السلام از همان ابتدا با تعيين سياست كلى در اموال مسلمانان ، دقيقا حساب خود را از حكومت عثمان جدا ساخت و روى تمام آن نابرابريها و بى عدالتيهاى گذشته خط بطلان كشيد. در سياست مالى على بن ابى طالب عليه السلام بين فرزندان و خويشان ، همچنين بين خويشان على عليه السلام و ساير مسلمانان ، از نظر سهم بيت المال هيچ گونه تفاوتى وجود نداشت . همه با هم برابر بودند و به يك اندازه سهم مى بردند.

اعلام سياست كلى

امام صادق عليه السلام فرمود: هنگامى كه على عليه السلام زمام امور را به دست گرفت . بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثناى الاهى فرمود: به خدا سوگند تا زمانى كه درختى در يثرب دارم ، حتى يك درهم از اموال شما مسلمانان را استفاده نخواهم كرد... آنچه را كه مى گويم ، باور كنيد... آيا مى پنداريد خودم را از اين اموال منع كنم و از شما در تقسيم آن فرمان برم ...؟ عقيل ، كه از اين سياست سخت نگران شده بود، از جاى برخاست و گفت : مى خواهى مرا با يكى از سياهان مدينه يكسان بدانى ؟ حضرت فرمود: بنشين ، خدا تو را رحمت كند! آيا غير از تو كسى ديگر نيست كه سخن بگويد... تو چه برترى بر آن سياه دارى ، مگر به يك سابقه يا تقواى در دين ؟ (١٦٦)
ابن شهراشوب ، از ابوالهيثم بن تيهان و عبدالله بن رافع نقل كرده است : طلحه و زبير نزد امير مؤمنان آمدند و عرضه داشتند: هرگز عمر نسبت به تقسيم بيت المال با ما چنين رفتار نمى كرد. حضرت فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله چه مقدار به شما مى داد؟ آن دو ساكت شدند و چيزى نگفتند. حضرت فرمود: آيا پيامبر صلى الله عليه و آله به طور مساوى بين مسلمانان قسمت نمى كرد؟ گفتند: آرى . امام فرمود: آيا به نظر شما پيروى از سنت رسول خدا برتر است يا از سنت عمر؟
گفتند: از سنت رسول خدا. سپس گفتند: اى امير مؤمنان ، سابقه ما از ديگران بيشتر است ؛ رابطه خويشاوندى هم داريم . حضرت فرمود: سابقه شما بيشتر است يا سابقه من ؟ پاسخ دادند: سابقه شما. حضرت فرمود: رابطه خويشاوندى شما نزديك تر است يا خويشاوندى من ؟ گفتند: رابطه خويشاوندى شما. حضرت فرمود: آيا تحمل مشكلات شما بيشتر و عظيم تر است يا من ؟ گفتند: شما. حضرت فرمود: به خدا سوگند كه من و اين كارگرم هر دو برابر هستيم . (١٦٧)

برخورد با خويشان دور و نزديك

حضرت على عليه السلام علاوه بر برخورد قاطع با خويشان و فاميل هاى وابسته و دور؛ با دختر، پسر، خواهر، برادر، داماد و همسر خود نيز چنين رفتار مى كرد كه نمونه هاى زير بيانگر اين خط و مشى مى باشد:
- روزى ام هانى ، خواهر على عليه السلام نزد امام آمد و آن حضرت مبلغ بيست درهم از بيت المال به او داد. ام هانى از كنيز غير عرب خود پرسيد: امير مؤمنان به تو چقدر داده است ؟ كنيز پاسخ داد: بيست درهم . ام هانى كه از برخورد على عليه السلام به خشم آمده بود، برخاست و بيرون رفت . حضرت به او فرمود: برو. خدا تو را رحمت كند! ما در كتاب خدا برترى براى فرزندان اسماعيل بر فرزندان اسحاق نداريم . (١٦٨)
- روزى عبدالله بن جعفر طيار، برادر زاده و داماد آن حضرت بر اثر مشكلات اقتصادى و تنگدستى ، به امير مؤمنان روى آورد و عرضه داشت : يا اءمير المؤ منين ! لو اءمرت لى بمعونة اءو نفقة فوالله ما لى نفقة الا اءن اءبيع دابتى ، فقال عليه السلام له : لا و الله ما اءجدلك شيئا الا اءن تاءمر عمك اءن يسرق فيعطيك ؛ اى امير مؤمنان ، اگر صلاح مى دانيد، دستور دهيد تا مقدارى از بيت المال به من كمك شود. به خدا سوگند كه نفقه زندگى ام را ندارم ، مگر اينكه مركب سوارى خود را بفروشم .
حضرت در پاسخ فرمود: نه ، به خدا سوگند، چيزى ندارم كه به تو بدهم ، جز اينكه دستور دهى تا عمويت دست به سرقت و دزدى بزند و به تو بدهد! (١٦٩)
- ام عثمان ، همسر على عليه السلام ، روزى در رحبه نزد آن حضرت آمد، در حالى كه پيش روى او مقدارى گل ميخك بود. ام عثمان به آن حضرت عرض داشت : شاخه اى از اين گل به دخترم هديه كن ، تا گردنبندى براى او بشود. حضرت يك درهم به او داد و فرمود: اينكه مى بينى ، سهم تمام مسلمانان است . صبر كن تا سهم ما از اين گل به دستمان برسد تا آن را به دخترت هديه كنيم . (١٧٠)
- يحيى بن مسلمه مى گويد: عمرو بن مسلمه ، كه از سوى على عليه السلام زمامدارى ولايت اصفهان را بر عهده داشت ، روزى در حالى كه با خود اموال زياد و مشكهاى پر از عسل و روغن همراه آورده بود، نزد آن حضرت آمد. ام كلثوم ، دختر حضرت على عليه السلام كه از عسل و روغن با خبر شد، مقدارى از آنها را از عمرو درخواست كرد كه براى او بفرستد. عمرو ظرفى از عسل و ظرفى از روغن را براى ام كلثوم فرستاد. روز ديگر على عليه السلام آن اموال را براى تقسيم بين مسلمانان حاضر كرد، اما با شمردن مشكهاى عسل و روغن ، ملاحظه داشت كه دو ظرف از آنها كم است . علتش را از عمرو پرسيد. وى ضمن اينكه واقعيت را كتمان كرد، اظهار داشت ما آن دو را براى شما حاضر مى سازيم . حضرت از او درخواست كرد تا واقعيت را بگويد. او ماجرا را براى على عليه السلام بازگو كرد. امير مؤمنان عليه السلام به دنبال دخترش ، ام كلثوم فرستاد تا ظرف عسل و روغن را باز گرداند. وقتى كه آن دو ظرف را بر گرداند. حضرت متوجه شد كه مقدارى از آنها كم شده است . فورا دستور داد تا آن مقدارى را كه كم شده بود اهل خبره قيمت گذارى كنند. آنها مبلغ سه درهم را تعيين كردند. امير مؤمنان كسى را فرستاد تا سه درهم را از ام كلثوم بگيرد. او نيز سه درهم را خدمت پدر فرستاد. حضرت آن سه درهم را روى پولها اضافه كرد و سپس همه را بين مسلمانان تقسيم كرد. (١٧١)
- گوهرى از بصره براى على عليه السلام آوردند كه از دريا به دست آمده و قيمت آن معلوم نبود... ام كلثوم از پدرش خواست كه اين گوهر را به او بدهد تا زينت خود كند و به گردن بياويزد. حضرت به ابو رافع ، خازن بيت المال فرمود: اين گوهر را به بيت المال اضافه كن . سپس به دخترش فرمود: هرگز به چنين چيزى نخواهى رسيد، مگر آنكه تمام زنان مسلمان شبيه آنچه را كه مى خواهى ، داشته باشند. (١٧٢)
- على بن رافع ، خزانه دار بيت المال ، مى گويد: يكى از دختران على عليه السلام گردنبند مرواريدى را از من به عاريه مضمونه گرفت تا در ايام عيد قربان استفاده كند و پس از سه روز آن را باز گرداند. على عليه السلام آن گردنبند را كه دخترش به گردن آويخته بود، شناخت (با نگاه تندى كه به او كرد) به من فرمود: به مسلمانان خيانت مى كنى ؟ ماجرا را به حضرت بازگو كردم و گفتم : اين را خودم ضمانت كردم (كه اگر تلف شود، عوضش را از اموال خودم بپردازم). حضرت فرمود: همين امروز آن را پس بگير و به جاى خود باز گردان و از اين پس سعى كن كه ديگر اين گونه كارها از تو تكرار نشود، كه سخت مؤ اخذه و عقوبتت خواهم كرد.
سپس فرمود: اگر دخترم اين گردنبند را به غير از عاريه مضمونه گرفته بود،
اولين زن هاشمى بود كه دستش به خاطر سرقت از بيت المال بريده مى شد. هنگامى كه دختر على عليه السلام گفتار پدر را شنيد، سخن ناخوشايندى گفت : حضرت فرمود:اى دختر على ! هواى نفس تو را از حق دور نگرداند! آيا به نظر تو تمام زنان مهاجرين در چنين روزى همانند آنچه كه تو به گردن آويختى ، زينت مى كنند؟!
- ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد: روزى ميهمانى نزد حسين بن على عليه السلام آمد. آن حضرت يك درهم قرض گرفت و نانى خريد. چون نياز به خورش پيدا كرد، از قنبر خواست تا مشكى از مشكهاى عسلى را كه از يمن آورده بودند، باز كند. آن حضرت مقدار يك رطل (٤٨ مثقال) از آن را براى ميهمان خود برداشت . روز ديگر كه على عليه السلام خواست آن عسل را قسمت كند، به قنبر فرمود: به گمانم اين ظرف عسل دست خورده است ! قنبر ماجرا را بازگو كرد. على عليه السلام از كم شدن عسل به خشم آمد و فرمود: حسين را خبر كنيد تا بيايد. على عليه السلام به پسرش فرمود: چرا پيش از قسمت كردن ، مقدارى از عسل را برداشتى ؟ امام حسين عليه السلام اظهار داشت : ما هم در آن حقى داريم و به هنگام گرفتن حق خود از بيت المال ، همين مقدار را باز مى گردانيم . على عليه السلام فرمود: درست است كه تو هم حقى دارى اما چنين حقى نداشتى كه پيش از آنكه ديگران از حق خودشان استفاده كنند، تو از حق خودت استفاده كنى . سپس به قنبر يك درهم ، كه در گوشه اى از پيراهنش بسته شده بود، سپرد و به او فرمود با اين يك درهم بهترين عسل را خريدارى كن و بياور. (١٧٣)
- روزى عقيل نزد برادرش ، على عليه السلام آمد. حضرت به فرزند خود، حسن عليه السلام فرمود: عمويت را بپوشان . امام حسن عليه السلام به دستور پدر عمل كرد و پيراهنى از پيراهنهاى امير مؤمنان عليه السلام و جامه اى از جامه هايش را به او پوشاند. هنگام فرا رسيدن شام ، عقيل ديد كه چيزى جز نان و نمك بر سر سفره على عليه السلام نيست . على عليه السلام را مخاطب قرار داد و گفت : غير از آنچه كه مى بينم ، چيزى ديگرى نيست ؟
حضرت فرمود: آيا اينها از نعمتهاى خداوند نيست ؟
عقيل گفت : قدرى از اين اموال به من بده ، تا قرضم را ادا كنم و زودتر مرا روانه كن تا از نزد تو بروم .
حضرت فرمود: مگر قرض تو چه مقدار است ، اى ابا يزيد؟!
عقيل گفت : صد هزار درهم . حضرت فرمود: به خدا سوگند، نه اين مقدارى كه تو مى خواهى نزد من است و نه مالك اين مقدار هستم ، ولى صبر كن تا سهم من از بيت المال به دستم آيد كه بخشى از آن را در اختيار تو خواهم گذاشت و اگر نبود كه اهل و عيال هم سهمى داشتند، من همه اش را در اختيار تو مى گذاشتم .
عقيل گفت : بيت المال در دست توست و تو مرا به اميد پرداختن سهم خودت معطل مى گذارى ! مگر سهم تو از بيت المال چه اندازه است و چه دردى را مى تواند از من دوا كند؟
حضرت فرمود: من و تو در اين مال همانند فردى از مسلمانان هستيم (اين گفت و گو وقتى بود كه هر دو بالاى قصر الاماره بودند و مشرف بر صندوق هاى اموال تجارتى بازاريان كوفه) سپس به عقيل فرمود: اگر غير از اينكه به تو گفتم مى خواهى ، پس به طرف برخى از اين صندوقها برو و قفل آن را بشكن و آن چه كه در آن هست ، بردار.
عقيل گفت : در اين صندوقها چه چيز است ؟ حضرت فرمود: اموال تاجران و بازرگانان . عقيل گفت : آيا به من دستور مى دهى كه صندوقهاى مردمى را كه اموالشان را در آن گذارده اند و به خدا سپرده اند، بشكنم ؟! حضرت فرمود: پس تو به من دستور مى دهى كه بيت المال مسلمانان را باز كنم و اموالشان را كه به خدا سپرده اند و بر آن قفل زده اند، بشكنم و به تو بدهم ؟! آنگاه حضرت فرمود: مى خواهى شمشير خود را به دست بگيريم و به طرف حيره (١٧٤) برويم و ثروت تاجران ثروتمند آنجا را غارت كنيم ؟
عقيل گفت : آيا من براى دزدى به اينجا آمده ام ؟!
حضرت فرمود: اينكه از يكى از مسلمانان اموالش را بگيرى ، بسيار آسان تر است براى تو كه از تمام مسلمانان دزدى كنى . (١٧٥)
- امير مؤمنان عليه السلام با آگاهى تمام از حال برادرش ، عقيل و فرزندان او، هيچ گاه به جهت رابطه و خويشاوندى ، وى را در بيت المال بر ديگران مقدم نداشت آن حضرت در خطبه ٢١٥ نهج البلاغه چنين مى فرمايد: سوگند به خدا، عقيل را در فقر شديد و پريشان ديدم كه يك من گندم از بيت المال شما را از من درخواست كرد و كودكانش را از پريشانى ديدم كه با موهاى غبار آلوده و رنگهاى تيره ، مانند اين بود كه رخسارشان با نيل سياه شده بود. عقيل براى درخواست خود اصرار كرد و سخنى را تكرار كرد. من گفتارش را گوش ‍ دادم . او گمان كرد كه دين خود را به او فروختم و از روش خويش دست برداشتم . به دنبال او مى روم و هر چه گويد، انجام مى دهد. پس آهن پاره اى سرخ كردم و نزديك او بردم تا عبرت بگيرد. از درد آن ناله و شيون كرد، مانند ناله بيمار، و نزديك بود از اثر گرماى آن بسوزد. به او گفتم :اى عقيل ، مادران در سوگ تو بگريند! آيا از آهن پاره اى كه آدمى آن را براى بازى خود سرخ مى كند، ناله مى كنى و مرا به سوى آتشى كه خداوند قهار آن را براى خشم مى افروزد، مى كشانى ؟ آيا تو از اين رنج اندك مى نالى و من از آتش دوزخ ننالم ؟


۲
حاكميت ضوابط

حاكميت ضوابط (١٧٦)

پس از كشته شدن عثمان و به حكومت رسيدن على عليه السلام ، عده اى از خويشان حضرت ، همانند بسيارى از مسلمانان تصور مى كردند كه آن حضرت پستهاى كليدى را به بنى هاشم خواهد سپرد. آنها مى پنداشتند كه آن حضرت همانند حكومت قبل ، سرپرستى استانداريها، فرمانداريها، بيت المال و ديگر مسؤ وليتها را به خويشان و دوستان خود خواهد سپرد و روابط را بر ضوابط ترجيح خواهد داد.
زبير، كه از خويشان نزديك على عليه السلام بود، و طلحه نزد آن حضرت آمدند و اظهار داشتند: ما پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله از هر پست و مقامى محروم گشتيم و هر يك در گوشه اى ، در انزوا قرار گرفتيم ؛ اينك كه خلافت به دست تو افتاده است ، انتظار داريم كه ما را در امر خلافت شريك و سهيم خود سازى و يكى از پستهاى حساس حكومت را در اختيار ما بگذارى .
على عليه السلام در جوابشان فرمود: طرح اين گونه مسائل براى شما كوچك است . از آن صرف نظر كنيد. چه افتخار و مقامى بالاتر از اينكه شما در تشكيلات حكومتى ، نيرو و قدرت من هستيد و در سختيها، يار و ياورم .
برخى از مورخان نوشته اند: على عليه السلام پس از رفت و آمد و اصرار زياد آنان ، استاندارى يمن را به طلحه و فرمانروايى يمامه و بحرين را به زبير واگذار كرد. پس از آنكه حضرت فرمان استاندارى را به آنان سپرد، آن دو از خوشحالى فراوان گفتند: درباره ما صله رحم كردى و حق قوم و خويشى را ادا نمودى . على عليه السلام فورا عهدنامه را از آنان پس گرفت و فرمود: من هرگز به عنوان صله رحم و اداى حق قوم و خويشى ، اختيارات مسلمانان را به كسى واگذار نمى كنم .
طلحه و زبير از رفتارهاى على عليه السلام به خشم آمدند و گفتند: تو ديگران را بر ما مقدم مى دارى و ما را در برابر آنان خوار و زبون مى سازى !
على عليه السلام فرمود: شما نسبت به مقام و رياست بيش از حد علاقه نشان مى دهيد و از نظر من افراد حريص و رياست طلب هرگز شايسته ندارند كه بر مسلمانان رياست كنند.

مؤاخذه از مسؤولان متخلف (١٧٧)

سياست كلى و از پيش اعلام شده على بن ابى طالب عليه السلام بر اين بود كه هيچ مسئولى در ايام تصدى مسئوليتش به اتكاى سوابق خود و يا رابطه خويشاوندى با على عليه السلام ، احساس آزادى مطلق و بى قيد و شرط نكند؛ زيرا على عليه السلام بارها ثابت كرده بود كه در برابر تخلفات و متخلفان ، گر چه خودى باشند، سخت واكنش نشان خواهد داد. آن حضرت در نامه هايى كه به استانداران و ديگر كارگزاران حكومت خود نوشت ، بارها آنها را بازخواست كرد كه مى توان از باب نمونه به برخورد حضرت با استاندار بصره ، عثمان بن حنيف ، و استاندار آذربايجان و ابو الاءسود دوئلى ، يكى از مسئولان قضايى كشور و... اشاره كرد.
چون بحث درباره واكنش على عليه السلام در برابر تخلفات مسئولانى است كه به نحوى با امام عليه السلام رابطه خويشاوندى داشته اند، به ماجراى اختلاس ابن عباس ، پسر عموى آن حضرت ، كه سمت فرماندارى بصره را از طرف آن حضرت پذيرفته بود، اشاره مى كنيم . اگر چه سخن در اين باره بسيار است و برخى اين اتهام را ثابت دانسته و برخى ديگر ساحت وى را از اين اتهام پاك شمرده اند. (١٧٨)
پس از فرار ابن عباس از بصره و ربودن اموال مسلمانان ، حضرت عليه السلام در نامه تهديد آميزى به وى ، چنين نوشت :
پس از حمد خدا و درود حضرت مصطفى ، من تو را در امانت خود شريك خويش ساختم و چون پيراهن و آستر جامه ام گردانيدم ... و هيچ يك از خويشانم براى موافقت و يارى رساندن امانت اموال بيت المال ، به من ، از تو درستكارتر نبود؛ پس چون ديدى كه روزگار بر پسر عمويت سخت گرفته و دشمن بر او خشم كرده و امانت مردم ( عهد و پيمانشان) تباه گشته است و اين امت (به خونريزى و ستم) دلير شده و پراكنده گرديده اند، به پسر عمويت پشت سر برگردانيدى ، همراه دور كرده ها از او دروى كردى و او را يارى نكردى ... به كمك خيانت كنندگان ، پس نه با پسر عمويت همراهى نمودى و نه امانت را ادا كردى و گويا تو با كوشش خود، خدا را در نظر نداشتى و گويا تو (در ايمان) به پروردگارت بر حجت و دليلى نبودى و به آن ماند كه تو با اين مردم حيله و مكر به كار مى بردى و قصد داشتى آنها را از جهت داراييشان تقريبى ... و ربودى آنچه بر آن دست يافتى ، از داراييهاشان كه براى بيوه زنان و يتيمانشان اندوخته بودند؛ مانند ربودن گرگ سبك ران بز از پا افتاده را. پس آن مال را به حجاز با گشادگى سينه بردى و از گناه ربودن آن باك نداشتى . اف بر تو! به آن ماند كه تو ميراثت را كه از پدر و مادرت رسيده ، برداشته و نزد خانواده ات آورده اى ... آيا تو به معاد و بازگشت ايمان ندارى ؟ يا از مو شكافى در حساب و بازپرسى نمى ترسى ؟ اى آنكه نزد ما از خردمندان به شمار مى آمدى ! چگونه آشاميدن و خوردن آن مال را جايز و گوارا دانى ، با اينكه مى دانى حرام مى خورى و حرام مى آشامى ؟ و كنيزان خريده ، زنان نكاح مى كنى . از مال يتيمان و بى چيزان و مؤمنان جهاد كنندگانى كه خدا اين مال را براى آنان قرار داده ... پس از خدا بترس و مالهاى اين گروه را به خودشان بازگردان كه اگر اين كار نكرده باشى و خدا مرا به تو توانا گرداند، هر آينه درباره (به كيفر رساندن ) تو نزد خدا عذر بياورم و تو را به شمشيرم ، كه كسى را به آن نزده ام مگر آنكه در آتش داخل شده ، بزنم . و به خدا سوگند! اگر حسن و حسين عليهم السلام مانند آنچه تو كردى ، كرده بودند، با ايشان صلح و آشتى نمى كردم و از من به خواهشى نمى رسيدند تا اينكه حق را از آنان بستانم ... .(١٧٩)

عدم معافيت فرزندان از جنگ و جهاد

در ميان بسيارى از رهبران سياسى و صاحبان قدرت ، اين اصل وجود دارد كه فرزندان و نزديكان و خويشان را از مشاغل سخت و پرمخاطره ، به ويژه حضور در پادگانها و سرحدات و دفاع و جنگ و جهاد و رويارويى با دشمن معاف مى دارند و در صورتى كه اين كار بر خلاف قانون باشد، به نحوى از زير بار مسئوليت شانه خالى مى كنند؛ اما اين روش هرگز مورد پسند على عليه السلام نبود. بدين جهت آن حضرت هيچ گاه بين خويشان و غير خويشان در انجام اين وظايف خطير تفاوت نگذاشت و فرزندان او همانند سربازى از سربازان كشور اسلامى در تمام مراحل و شرايط سخت دوران رهبرى على عليه السلام به امور سخت و دشوار پرداختند. بهترين گواه ، حضور چند ساله و مستمر فرزندان على عليه السلام در جبهه هاى حق عليه باطل است .
ابن شهراشوب نوشته است : حضرت على عليه السلام در جنگ جمل هنگام تقسيم نيروها به ميمنه ، ميسره ، قلب ، جناح ، كمين و پيادگان ، پرچم جنگ را به دست فرزند خود، محمد بن حنفيه سپرد (١٨٠) و به او فرمود: فرزندم ، اگر كوهها از جايشان تكان بخورند، تو استوار و پا بر جا باش . دندانهايت را سخت روى هم گذارده ، به نشانى صبر و استقامت و پايدارى فشار ده . جمجمه خود را به خدايت عاريه ده . قدمهاى خود را در زمين ميخكوب كن . به منتها اليه دشمن نگاه كن . چشم خود را فرو پوشان . بدان كه نصرت و پيروزى از خداست . پس از ساعتى تيراندازى همه جانبه از سوى دشمن ، حضرت على عليه السلام به محمد فرمان پيش روى داد. فرزند به فرمان پدر، جنگ را آغاز كرد و صدمات سختى به دشمن وارد آورد. (١٨١)
محمد بن حنفيه مى گويد: پدرم در جنگ جمل ، پرچم را در اختيار من گذاشت و فرمان حمله صادر كرد. قدمى جلوتر نهادم ، ولى در برابر خود، سد محكمى از آهن و نيزه ها و شمشيرهاى دشمن ديدم كه مانع پيشروى من شد. پدرم بار دوم به من فرمود: مادر به عزايت ، پيش برو! به سوى پدر بازگشتم و گفتم : پدر، چگونه بروم در صورتى كه شمشيرها و نيزه ها سد محكمى به وجود آورده اند؟! محمد بن حنفيه مى گويد: وقتى سخنم به اينجا رسيد، كسى پرچم را آن چنان با زيركى از دستم ربود كه نتوانستم او را بشناسم . مات و مبهوت به اطراف خود نگريستم . متوجه شدم كه پرچم به دست پدرم ، على عليه السلام است كه در پيشاپيش لشكر، بر سپاه دشمن حمله مى كند و رجز جنگ مى خواند. (١٨٢)
على عليه السلام در جنگ با معاويه ، هنگام آرايش نظامى ، امام حسن و امام حسين عليهم السلام و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقيل را بر ميمنه و محمد بن حنفيه و محمد بن ابى بكر را بر ميسره و عبدالله بن عباس و ديگران را بر قلب سپاه قرار داد. (١٨٣)
از بين چهل درگيرى كه بين لشكر على عليه السلام و معاويه در صفين رخ داد، يكى از آن حملات و درگيريها مربوط به محمد بن حنفيه بود كه در مقابل عبيدالله بن عمر قرار گرفت .(١٨٤)
عبدالله بن جعفر همراه هزار رزمنده وارد نبرد شد و عده بسيارى را به خاك هلاكت نشاند و صداى استغاثه عمرو عاص را بلند كرد. (١٨٥)

نظارت بر كارگزاران سياسى

از نامه هاى امير مؤمنان عليه السلام در نهج البلاغه چنين بر مى آيد كه آن حضرت بر نظارت و مراقبت از امور بسيار تاءكيد داشت ؛ به گونه اى كه آن را ركن مهم در حكومت اسلامى مى دانست .
امام على عليه السلام نظارت را براى تقويت و ثبات نظام و ايجاد عدل و داد در بين مردم مى خواست . نظارت آن حضرت به صورت مستقيم و غير مستقيم بر همه چيز و همه افراد (كارگزاران ، بازاريان ، بيت المال ، عامه مردم و خانواده و فرزندان خود) بود.
امير مؤمنان عليه السلام از روش و عملكرد حكومتهاى پيشين رنج مى برد. بدين جهت در آغاز خلافت خود، نظارت را از بيت المال آغاز كرد و با ايجاد سيستم نظارتى قوى ، عملكرد اجرايى كارگزاران خود را به دقت زير نظر گرفت ، تا همانند حكومتهاى پيشين ، آنان احساس آزادى مطلق نكنند و كارها را طبق سليقه خود انجام ندهند. در زير به بيان اين سيستم و دستگاههاى نظارتى حضرت خواهيم پرداخت :

١. نظارت از طريق نامه نگارى

نامه هاى فراوانى از حضرت بر جاى مانده است . برخى از آنها نامه هايى است كه به كارگزاران اجرايى خود نوشته است .
- سعد (سعيد) بن مسعود ثقفى ، عموى مختار بن اءبى عبيده ثقفى ، يكى از كارگزاران على عليه السلام و حاكم مداين بود. او از ياران خوشنام و با سابقه على عليه السلام بود. (١٨٦) حضرت با نظارت دقيقى كه بر كار وى داشت . براى تقدير و تشكر از او، در نامه اى به وى چنين مى نويسد: تو ماليات خودت را (از محل فرمانروايى ات) ادا كرده (و فرستادى) و فرمان پروردگارت را به جاى آوردى و امامت را از خود راضى و خشنود گردانيدى ... پس خداى گناهت را در اثر اين كار بخشيد و سعى و كوشش و تلاش تو را قبول پذيرفت و سرانجام نيكى خداوند براى تو فراهم كرد. (١٨٧)
- بازار فرار و پناهندگى برخى از مسئولان خائن در اواخر حكومت حضرت على عليه السلام گرم بود. حضرت براى بيدارى مسئولان و كارگزاران از نقشه خائنانه معاويه ، به زياد بن ابيه كه فرمانرواى بلاد فارس بود، نامه اى نوشت و اين مسئله را به او چنين گوشزد كرد:
آگاه شدم كه معاويه نامه اى به تو نوشته است و مى خواهد دلت را بلغزاند و در تيزى و تندى تو رخنه كند؛ پس از او برحذر باش و بترس . او شيطانى است كه از هر سوى به سراغ انسان مى آيد، تا ناگهان در هنگام غفلت و بى خبرى او در آيد و عقلش را بربايد. (١٨٨)
امير مؤمنان عليه السلام با اينكه مى دانست زياد بن ابيه سرانجام به معاويه ملحق مى شود، هرگز از هوشيار كردن وى در برابر اتفاقات و جريانات و نقشه هاى خائنانه دشمنان خوددارى نكرد.
كارگزاران حكومت اسلامى براى كنترل خود و زير مجموعه شان نياز به راهنمايى دارند. امير مؤمنان عليه السلام به يكى از كارگزاران خود مى نويسد:
پس از ستايش خدا و درود بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، كشاورزان شهرى كه تو در آن حكمفرما هستى ، از درشتى و سخت دلى و خوار داشتن و ستمگرى تو شكايت كرده اند و من (در شكايت ايشان) انديشيدم و آنان را شايسته نزديك شدن تو (اكرام و مهربانى زياد) نديدم ؛ به جهت آنكه مشرك هستند و نه در خور و دور شدن و ستم كردن ؛ به جهت آنكه (با مسلمانان) پيمان بسته اند، پس لباسى از نرمش همراه كمى شدت براى آنان بپوش ، و با رفتارى ميان شدت و نرمش با آنها معامله كن ، اعتدال را در رفتار با آنان رعايت كن ، نه زياد آنها را نزديك و نه زياد دور. (١٨٩)
على عليه السلام در نامه اى به زياد بن ابيه ، كه جانشين عبدالله بن عباس در بصره بود، مى نويسد:
... پس (در صرف مال) زياده روى مكن . ميانه رو باش ، در امروز به ياد فردا باش و به اندازه نيازمندى خود از دارايى پس انداز نما و زياده (بر آن) را به جهت روز نيازمندى ات پيش ‍ فرست . آيا اميدوارى كه خدا پاداش صدقه دهندگان را بر تو واجب و لازم گرداند، در حالى كه تو در عيش و خوشگذرانى غلطيده اى و ناتوان ، بيچاره ، بيوه زن و درويش را از آن بهره نمى دهى ؟ و جز اين نيست كه مرد پاداش داده مى شود به آنچه از پيش فرستاده و به آنچه كه قبلا براى خود نزد خدا ذخيره كرده است . (١٩٠)
امام على عليه السلام هنگامى كه عبدالله بن عباس را جانشين خود در بصره گردانيد، در نامه اى به او چنين نگاشت : با مردم گشاده رو و هم مجلس و درستكار باش و از خشم با مردم پرهيز كن ، كه انگيزه اى از شيطان است و بدان هر كارى كه تو را به خدا نزديك گرداند، از آتش درت مى كند و هر كارى كه تو را از خدا دور سازد، به آتش نزديكت مى گرداند. (١٩١)
- برخى از كارگزاران با اينكه سوابق زيادى در امر حكومت داشتند و سخت مورد احترام امير مؤمنان عليه السلام بودند، گاهى كه مبتلا به لغزشهايى مى شدند، از سوى آن حضرت مورد گلايه و نكوهش قرار مى گرفتند.
على عليه السلام براى نظارت و كنترل بر عملكرد اين گونه افراد با سابقه كه از ياران رسول الله صلى الله عليه و آله بودند و به خوبى بر زندگى حضرت آگاهى داشتند و براى اينكه آنها از كارگزاران حكومت وى بودند و بايد خط و مشى رهبر و رئيس حكومت اسلامى را پيشه مى كردند، در نامه هايى به آنان گلايه خود را به آنها اظهار مى داشت ، تا از تكرار رفتار ناپسند خود، خوددارى كنند. از جمله اين افراد، عثمان بن حنيف كارگزار (١٩٢) على عليه السلام در بصره بود. به على عليه السلام گزارش داده بودند كه وى در يكى از ميهمانيهاى ثروتمندان شركت كرده بود و مستمندان از حضور در آن ميهمانى محروم بودند. امير مؤمنان عليه السلام با شنيدن اين گزارش ، كار ناپخته عثمان را تقبيح و از حضورش در آن ميهمانى گلايه كرد. در بخشى از نامه آن حضرت به عثمان بن حنيف چنين آمده است :
اى پسر حنيف ، به من خبر رسيده كه يكى از جوانان اهل بصره تو را به طعام عروسى خوانده است و به سوى آن طعام شتابان رفته اى و خورشتهاى رنگارنگ گوارا برايت خواسته و كاسه هاى بزرگ به سويت آورده مى شد و گمان نداشتم تو به ميهمانى گروهى بروى كه نيازمندشان را برانند و توانگرشان را بخوانند. پس نظر كن به آنچه دندان بر آن مى نهى و مى خورى و چيزى كه به تو آشكار نيست بيفكن و آنچه را كه به پاكى راه هاى به دست آوردن آن دانايى ، بخور. آگاه باش ! هر پيروى كننده را پيشوايى است كه از او پيروى كرده ، به نور دانشى او روشنى مى جويد. بدان كه پيشواى شما از دنياى خود به دو كهنه جامه ، و از خوراكش به دو قرص نان اكتفا كرده است و شما بر چنين رفتارى توانا نيستند، ولى امر به پرهيزكارى و كوشش و پاكدامنى و درستكارى يارى كنيد. به خدا سوگند، از دنياى شما طلا نيندوخته و از غنيمتهاى آن مال فراوانى ذخيره نكرده ام و با كهنه جامه اى كه در بردارم ، جامه كهنه ديگرى آماده نكرده ام . (١٩٣)

٢. فرستادن هيئت هاى بازرسى

دومين برنامه اى كه على عليه السلام در راستاى سيستم نظارتى بر كارگزاران به كار برد، گماشتن نمايندگان ويژه اى بود كه به عنوان هيئتهاى بازرسى نظارت بر كار واليان ، به بعضى مناطق اعزام مى فرمود. امام على عليه السلام به كعب بن مالك (١٩٤) كه از واليان آن حضرت بود، ماءموريت مى دهد تا به كورة السواد (١٩٥) و بهقباذات (١٩٦) برود و كارگزاران را از نزديك بررسى و رسيدگى كند. در حكم امير مؤ منان عليه السلام به وى چنين آمده است :
شخص ديگرى را به جاى خود بگمار و همراه جمعى از يارانت از محل خود خارج شو تا به سرزمين كورة السواد برسى . پس در آنجا از گماشتگانم كه ما بين دجله و عذيب هستند، بپرس و نيز در روش و كردار آنان بنگر و تحقيق كن . سپس به بهقباذات برگرد و اداره امور آنجا را برعهده بگير و به طاعت و فرمان پروردگار خود عمل كن . البته در آنچه كه او به تو ولايت داده است . و بدان كه هر يك از اعمال فرزند آدم براى او ذخيره شده و در برابرش ، جزا و پاداش داده خواهد شد. پس تا مى توانى كار خير انجام بده تا خداوند براى ما و شما خير بخواهد و در پايان اين بازرسى نتيجه تلاش با صداقت خودت را برايم گزارش كن . (١٩٧)

٣. بررسى تراز مالى

بسيارى از كارگزاران على عليه السلام مى دانستند كه امير مؤمنان عليه السلام سخت مراقب عملكرد آنان است . اما برخى به خيال اينكه فاصله بسيار محل فرمانروايى آنان با مركز حكومت اسلامى مانع رسيدن اخبار به حضرت على عليه السلام مى شود، به حيف و ميل و اختلاس در اموال مسلمانان مى پرداختند. اما بلافاصله با نامه شديد اللحن امير مؤمنان عليه السلام مواجه مى شدند؛ زيرا پس از اينكه گزارشى از عملكرد ناصواب برخى كارگزاران مى رسيده على عليه السلام با فرستادن نامه اى از آنها مى خواست تا فورا آخرين وضعيت مالى خود را ارسال نمايند و دريافتهاى بيت المال و مقدار هزينه ها و موجودى فعلى آن را مشخص كنند.
على عليه السلام به يكى از واليان خود نامه اى مى نگارد و از او درخواست فرستادن تراز مالى مى كند، آن حضرت به او چنين مى نويسد:
درباره تو به من جريانى گزارش شده است كه اگر انجام داده باشى ، پروردگارت را به خشم آورده اى ، امامت را عصيان كرده اى و امانت (فرماندارى) خود را به رسوايى كشيده اى . به من خبر رسيده كه تو زمينهاى آباد را برهنه و ويران كرده اى و آنچه توانسته اى تصاحب نموده اى و از بيت المال كه زير دستت بوده است به خيانت خورده اى ؛ فورا حساب خويش ‍ را برايم بفرست و بدان كه حساب خداوند از حساب مردم سخت تر است . والسلام . (١٩٨)

٤. احضار به مركز

منذر بن جارود عبدى (١٩٩) كه از سوى على عليه السلام حاكم بر بعضى از شهرهاى بلاد فارس و ايران كنونى بود، نسبت به بعضى وظايف محوله و كارها خيانت كرده بود. امام در نامه اى به وى ضمن نكوهش كار او، براى روشن شدن وضعيت ، او را نزد خود طلبيد. در اين نامه چنين آمده است :
پس از حمد خدا و درود بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيكى پدرت مرا فريب داد و گمان كردم از روش او پيروى مى كنى و به راه او مى روى . پس ناگاه به من خبر رسيد كه خيانت كرده اى و فرمانبرى از هواى نفس خود را رها نمى كنى و براى آخرتت توشه اى نمى گذارى ، دنياى خويش را با ويرانى آخرتت آباد مى سازى و با بريدن از دينت ، به خويشانت مى پيوندى و اگر آنچه كه از تو به من خبر رسيده است ، راست باشد، شتر (باركش) خانواده ات و بند كفشت از تو بهتر است و كسى كه مانند تو باشد، شايسته نيست به وسيله او رخنه اى بسته شود، يا امرى انجام گيرد، يا مقام او را بالا برند، يا در امانت شريكش كنند، يا براى جلوگيرى از خيانت و نادرستى بگمارندش . پس هنگامى كه اين نامه ام به تو مى رسد، نزد من بيا، اگر خدا خواست . (٢٠٠)
از نامه اى كه يعقوبى در تاريخ خود آورده است ، چنين به دست مى آيد كه منذر بن جارود، فردى عياش و خود خواه و گردنكش و هوسران ، و به فرموده امير مؤمنان عليه السلام ، كسى بود كه براى شكار و سگ بازى و گردشگرى خود، بارها و بارها محل كار خود را ترك مى كرد. (٢٠١)

٥. هشدار و تهديد

گاهى برخى از گزارشهاى رسيده از بعضى كارگزاران به حدى ناراحت كننده بود كه على عليه السلام را وا مى داشت تا نامه هايى شديداللحن براى برخى فرمانروايان بنويسد. به امام عليه السلام خبر رسيد كه يكى از فرمانداران به نماينده ويژه على عليه السلام دشنام داد و اهانت كرد و در حضور مردم چيزى مى گويد، اما در عمل ، كار خلافكاران را مرتكب مى شود. نيز به آن حضرت گزارش رسيد كه زياد در اموال مسلمانان خيانت و تصرف ناحق مى كند. نيز به آن حضرت خبر رسيد كه ابوموسى ، نه تنها از بسيج مردم كوفه براى رفتن به بصره و مقابله با شورشيان خوددارى مى كند، بلكه با ايراد برخى خطبه ها مردم را دلسرد مى كند. على عليه السلام با فرستادن نامه هاى شديداللحن ، اين گونه خلافها را پى گيرى مى كرد. اينك به چند مورد از اين نامه ها اشاره مى كنيم :
- على عليه السلام در نامه اى به يزيد بن قيس ارحبى (٢٠٢) مى نويسد:
فرستادن خراجت را به تاءخير انداختى . نمى دانم چه چيز باعث شده است كه چنين كنى . من تو را به پرهيزكارى و صلاح سفارش مى كنم . همچنين به تو هشدار مى دهم از اينكه اجر خود را ضايع گردانى و جهاد و كوششت را به وسيله خيانت به مسلمانان باطل كنى . پس ، از خدا بترس و نفس خود را از حرام دور گردان و خود را در معرض قهر و سلطه من قرار نداده كه چاره اى جز اينكه درباره تو بدگويى كنم ، نخواهم داشت . مسلمانان را عزيز شمار و به هم پيمانان ظلم نكن و بخواه آنچه را كه خداوند در آخرت به تو داده ، و هيچ گاه سهم و نصيب خود را از دنيا فراموش مكن و احسان كن ، همان گونه كه خداوند به تو احسان كرده است و طلب فساد در روى زمين منما كه خداوند مفسدان را دوست نمى دارد. (٢٠٣)
- در نامه حضرت على عليه السلام به ابوموسى چنين آمده است :
سخنى از تو به من رسيده كه هم به سود تو و هم به زيان تو است . پس هر گاه آورنده پيغام من نزد تو آمد، دامنت را به كمر زن و بندت را استوار ببند و از خانه ات بيرون بيا و آنها را كه با تو هستند، بخوان و برانگيز. پس اگر حق را يافتى و تصميم خود را گرفتى ، به سوى ما بيا و اگر ترسيدى ، دور شو. و سوگند به خدا، هر جا باشى ، تو را مى آورند و رها نمى كنند، تا گوشت و استخوان و تر و خشكت را به هم در آميزند. اين كار را انجام ده پيش از آنكه در بازنشستگى و بركناريت تعجيل گردد و از آن چه پيش توست ، همان گونه خواهى ترسيد كه از پشت سر (آن چنان بر تو سخت گيرند كه سراسر وجودت را ترس فرا گيرد و در دنيا همان قدر وحشت زده خواهى شد كه در آخرت). و فتنه اصحاب جمل فتنه اى نيست كه تو آن را آسان پندارى ، بلكه مصيبت و دردى بسيار بزرگ و سختى است كه بايد شتر آن را سوار شده ، دشواريش را آسان و كوهستانش را هموار گردانيد. پس خردت را مقيد نما و بر كارت مسلط شو و نصيب و بهره ات را بياب . اگر نمى خواهى ما را يارى كنى ، دور شو به جاى تنگى كه رهايى در آن نيست ، (برو به جايى كه رستگارى نبينى) كه سزاوار آن است كه ديگران اين كار را به سر رسانند و تو خواب باشى ، به طورى كه گفته نشود فلانى كجاست ؟ و سوگند به خدا، اين راه حق است و به مرد حق انجام مى گردد و من باكى ندارم كه خدا نشناسان چه كار مى كنند. (٢٠٤)
- از جمله نامه هاى شديداللحنى كه امام به زياد بن ابيه ، قائم مقام ابن عباس در بصره ، نگاشت ، اين بود:
و من سوگند به خدا ياد مى كنم ؛ سوگند از روى راستى و درستى ! اگر به من خبر رسيد كه تو در بيت المال مسلمانان به چيزى اندك با بزرگ خيانت كرده اى و بر خلاف دستور صرف نموده اى ، بر تو سخت خواهم گرفت ، چنان سخت گيرى كه تو را كم مايه و گران پشت و ذليل و خوار گرداند. (٢٠٥)
- على عليه السلام در نامه اى به يكى از كارگزاران خود كه اموال مسلمين را غارت كرده بود، او را سخت مؤ اخذه كرد و از وى خواست تا اموال مسلمانان را به جايگاه خود برگرداند، در غير اين صورت با شمشير قهر على عليه السلام و حكومت اسلامى مواجه و كشته خواهد شد.
در بين شارحان نهج البلاغه اختلاف است كه مخاطب اين نامه چه كسى است ؛ عبدالله بن عباس ، پسر عموى حضرت على عليه السلام يا ديگرى ؟
ابن ابى الحديد مى نويسد: نظر بيشتر بر اين است كه مخاطب نامه ، ابن عباس است . (٢٠٦)
مرحوم فيض الاسلام ضمن طرح اختلاف و احتمال اينكه شايد مراد عبيدالله بن عباس باشد، اگر چه آن را هم به نحوى رد مى كند، اظهار مى دارد: معلوم نيست كه امام اين نامه را به كدام يك از پسر عموهايش كه حاكم بصره بود، نوشته است . (٢٠٧)
متن نامه نسبتا طولانى است كه به بخشى از آن اشاره مى كنيم :
(شگفتيا) آيا تو به معاد و بازگشت ايمان ندارى ؟ يا از موشكافى در حساب و بازپرسى نمى ترسى ؟ اى آنكه نزد ما از خردمندان به شمار مى آمدى ، چگونه آشاميدن و خوردن (آن مال) را جايز و گوارا مى دانى با اينكه مى دانى حرام مى خورى و حرام مى آشامى ؟ چگونه با اموال ايتام و مساكين و مؤمنان و مجاهدان راه خدا كنيز مى خرى و زنان را به همسرى مى گيرى . در حالى كه مى دانى اين اموال را خداوند به آنان اختصاص داده كه اين شهرها را به وسيله آنها محافظت و نگاهدارى كرده است . پس ، از خدا بترس و مالهاى اين گروه را به خود باز گردان ، كه اگر اين كار نكرده باشى و خدا مرا به تو توانا گرداند، درباره (به كيفر رساندن) تو نزد خدا عذر بياورم و تو را به شمشيرم كه كسى را به آن نزده ام ، مگر آنكه در آتش دوزخ داخل شده است ، بزنم ! و به خدا سوگند! اگر حسن و حسين اين كار را كرده بودند، هيچ پشتيبانى و هوا خواهى از ناحيه من دريافت نمى كردند و در اراده من اثر نمى گذارد تا آنگاه كه حق آنها را بستانم ... . (٢٠٨)
- حضرت به نعمان بن عجلان كه اموال بحرين را به غارت برده بود و به مصقلة بن هبيره شيبانى ، فرمانرواى امام بر اردشير خره (٢٠٩) نيز نامه نوشت و از عملكردشان اشكال گرفت و آنها را تهديد به تنبيه نمود.

٦. عزل و بركنارى

برخى از كارگزاران مغرور و خودپسند با تخطى و از خط مشى و سياست امير مؤمنان ، گاهى به قدرى خلاف و كج رويهايشان بالا مى گرفت كه به هيچ وجه حاضر نبودند با نصايح و تهديد آن حضرت دست از خلافشان بردارند و طبق مصالح امت اسلامى عمل كنند. حضرت در اين مورد با كمال قدرت وارد عمل مى شد و با صدور حكمى ، عزل او را، يا در محل كار خود و يا پس از احضار به مركز، صادر مى فرمود. به چند نمونه دقت كنيد:
- منذر بن جارود عبدى كه از سوى امير مؤمنان عليه السلام بر اصطخر (٢١٠) حكومت داشت ، كارهاى خلافى از او ديده شد و به حضرت گزارش رسيد. آن حضرت پس از ارسال نامه اى شديداللحن ، او را به كوفه احضار فرمود و نخستين تصميمى كه درباره اش اتخاد نمود، عزل و بركنارى او بود. (٢١١)
- دومين مورد، عزل يكى از مسئولان جمع آورى صدقه و زكات است كه بر اثر شكايت سوده ، دختر عماره همدانيه ، در نزد امير مؤمنان عليه السلام صورت گرفت .
على بن عيسى اربلى آورده است كه روزى سوده بر معاويه وارد شد و اين ماجرا را چنين تعريف كرد:
به خدا سوگند، روزى نزد او (على عليه السلام) رفتم و درباره فردى كه از طرف او متولى صدقات ما بود و به ما ستم كرده بود، به امام شكايت كردم . تصادفا آن حضرت هنگام ورود من مشغول نماز بود، تا مرا ديد، نماز را تمام كرد و با رويى گشاده ، همراه با لطف و بزرگوارى كه از خود نشان داد، به من روى كرد و فرمود: آيا حاجتى دارى ؟ عرض كردم : آرى ، و خبر ظلم كردن آن متولى را به حضرت گزارش كردم . امام عليه السلام در حالى كه گريه اش گرفته بود، رو به آسمان كرد و فرمود: اللهم اءنت الشاهد على و عليهم و انى لم آمرهم بظلم خلقك و لابترك حقك خدايا، تو بر من و بر آنان شاهدى كه من هرگز دستورشان نداده ام كه به بندگانت ظلم كرده و يا حقى از حقوقت را ترك كنند. سپس يك قطعه پوست را بيرون آورد و در آن چنين نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم ، قد جاءتكم بينة من ربكم فاءوفوا الكيل و الميزان و لا تبخسوا الناس اشياءهم و لا تفسدوا فى الاءرض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤ منين ؛ (٢١٢) دليل روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آمده است . بنا بر اين حق پيمانه و وزن را ادا كنيد و از اموال مردم چيزى نكاهيد و در روى زمين پس از آنكه اصلاح شده است ، فساد نكنيد. اين براى شما بهتر است ، اگر با ايمان هستيد. پس اگر نامه مرا خواندى ، آنچه در اختيار دارى ، نگهدارى كن تا كسى بيايد و از تو تحويل بگيرد والسلام .
سوده مى گويد: حضرت ، آن نامه را بدون آنكه لاك و مهر كند، به دست من سپرد تا به وى برسانم . من نيز چنين كردم . آن والى از نزد ما در حالى كه بركنار شده بود، بيرون رفت . (٢١٣)
- على عليه السلام ابوالاسود دوئلى (٢١٤) را براى عدم رعايت برخى از مسائل قضاوت ، عزل مى كند و وقتى كه ابوالاسود اعتراض مى كند، آن حضرت در پاسخ مى فرمايد: ديدم كه سخنت بلندتر از سخن طرف دعوا در دادگاه است . (٢١٥)

٧. زندان براى پرداخت غرامت

على عليه السلام پس از احضار و عزل منذربن جارود عبدى ، وى را سى هزار دينار يا درهم ، غرامت و جريمه نقدى كرد. اما چون با سماجت او در نپرداختن اين جريمه نقدى مواجه شد، دستور داد تا او را به زندان ببرند. منذر در زندان بود تا زمانى كه صعصعة بن صوحان عبدى بيمار شد و على عليه السلام به ملاقات وى رفت . صعصعه از امام خواست تا منذر را آزاد كند و سى هزار را خود ضمانت خواهد كرد كه بپردازد.
صعصعه به على عليه السلام عرض كرد: اى امير مؤمنان ، اين دختر جارود است كه هر روز براى آنكه برادرش ، منذر را حبس كرده اى ، اشك مى ريزد. پس او را از زندان آزاد كن و من ضامن آنچه كه در اموال ربيعه تصرف كرده است ، خواهم بود. پس على عليه السلام به او گفت : تو چرا ضامن او شوى با اينكه خودش به ما مى گويد كه من آن را نبرده ام ! پس بايد سوگند بخورد تا او را آزاد كنم . صعصعه گفت : به خدا قسم ، گمان مى كنم كه سوگند مى خورد. حضرت فرمود: و من نيز چنين گمان مى كنم ... پس منذر سوگند ياد كرد و آزادش ‍ فرمود. (٢١٦)

دفاع از مسلمانان غير عرب

از زمانى كه پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود و پيام هاى دعوت به اسلام را از طريق سفراى خود به كشورهاى جهان از جمله ايران فرستاد، اگر چه پادشاه ايران در آن روز، نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را پاره كرد، اما همين نامه و آن برخورد غيرمنطقى اثر خود را گذاشت و دريچه اميد را به روى ملت فهيم و با فرهنگ ايران آن زمان گشود و آنان را به اسلام متمايل ساخت ؛ چه آنان كه در قلمرو حكومت اسلامى زندگى مى كردند و چه آنان كه بعدها پس از حمله مسلمانان و فرو ريختن دولت ساسانى مسلمان شدند.
مردم ايران براى پذيرش اسلام ، نه زور شمشير را نياز داشتند و نه كار ممتد فرهنگى ؛ چرا كه در اين مدت با شنيدن آوازه اسلام و پيامبر عزيز، آنان در انتظار چنين روزى بودند، تا با فرو ريختن حكومت پادشاهى ، در سايه آخرين دين آسمانى و عنايت و رحمت آخرين سفير الاهى قرار گرفته و در دامان پر مهرش زندگى كنند.
بدين جهت با آگاهى بر الفباى اسلام به ميل باطنى خود مسلمان شدند؛ چنان كه مولاى متقيان ، على عليه السلام به نقل از پيامبر به اين مسئله مهم اشاره كرده و در دفاع از اين ملت بزرگ مى فرمايد: و رغبوا فى الاسلام ؛ خود به اسلام رغبت پيدا كرده و مسلمان شدند.
جنگى هم كه ميان مسلمانان و ايرانيان صورت گرفت ، براى رفع مزاحتمهاى سران كفر و براى گسترش اسلام و شكستن قدرت هاى شيطانى بود.
ملت ايران با ديدن چهره هايى همانند سلمان فارسى و موقعيت بسيار ممتاز وى در حكومت اسلامى و نزد پيامبر عالى قدر به صحت اعتقادات پى برده ، و احساس شور و نشاط ديگرى كردند.
ملت ايران از همان روزهاى نخست به امام على عليه السلام و اهل بيت عصمت و طهارت علاقه بسيار شديدى داشتند، و امير مؤمنان عليه السلام و يازده فرزندش را امام و رهبر و جانشين پيامبر اسلامى مى دانستند، و هم چنان بر اين اعتقاد پا بر جا و پيوسته از اين ايده تا سر حد جان دفاع مى كرده اند.
امام على عليه السلام و ساير پيشوايان ، نيز متقابلا با علاقه خاصى كه نسبت به اين ملت بزرگوار داشتند و نظرات خود را ضمن نامه ها و گفته ها و سخنرانيها و... اعلام مى داشتند.
اين روشن است كه ملت مسلمان ايران از همان ابتدا ملتى با فرهنگ و هنرمند و پرتلاش و بانشاط بوده و به تمام نقاط جهان رفت و آمد داشت . هر جا كه قدم مى گذاشت ، عمران و آبادى و هنر خود را به ارمغان مى برد و يا به نمايش مى گذارد كه تاريخ گذشته بهترين شاهد ماست . از جمله مناطق رفت و آمد ايرانيان ، مكه ، مدينه ، كوفه و ساير شهرهايى بود كه در قلمرو حكومت اسلامى بوده است . آنان با عشق و علاقه اى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام داشتند، راههاى دور و دراز را بر خود هموار مى ساختند و به آنجا سفر مى كردند و برخى نيز آنجا را محل سكونت خود قرار مى دادند.
در روايات از ايرانيان با القاب متعددى نام برده شده است : قوم سلمان ، اهل مشرق ، اهل خراسان ، اهل قم ، اهل طالقان ، اصحاب الرايات السود، الفرس ، الحمراء، بنى الحمراء، الاءعاجم و الموالى .
علامه مجلسى رحمه الله در توضيح معناى اهل السواد، اين طايفه را هم به ايرانيان اضافه كرده و مى گويد: اءهل السواد اءهل العراق لاءن اءصلهم كانوا من العجم ثم اختلط العرب بهم بعد بناء الكوفة ؛ اهل سواد همان اهل عراق هستند؛ زيرا ريشه آنها از عجم بوده و پس از بناى شهر كوفه ، عرب با آنها مخلوط شدند. (٢١٧)
آرى ، حضور و نزديك بودن اين ملت و اهل بيت عليهم السلام ، موجب ناخشنودى برخى از حسودان مى شده و گاهى تصميم هاى غلطى درباره آنها مى گرفتند كه با موضع گيرى اهل بيت ناچار به سكوت و عقب نشينى مى شدند.

حمايتهاى همه جانبه امير مؤمنان

تاريخ شكوهمند اسلامى صحنه هاى گوناگون و بسيار زيبايى را از محبت امير مؤمنان عليه السلام به ايرانيان ثبت كرده است ؛ چه آن روزهايى كه حضرت در مدينه حضور داشته و چه آن روزهايى كه به عنوان خليفه و رهبر مسلمين در كوفه بوده است . در زير به برخى از اين محبتها اشاره مى كنيم :
- يكى از حمايتهاى بى دريغ امير مؤمنان عليه السلام به ملت مسلمان ايران در صدر اسلام ، اين بود كه حضرت گاهى با نقشه هايى كه بر ضد اين طايفه در حال شكل گيرى بود، به شدت مقابله مى كرد و نمى گذاشت حقوق مسلم آنها طبق اميال برخى پايمال و ضايع گردد. آورده اند وقتى كه اسراى ايرانى را وارد مدينه كردند، خليفه دوم نظرش بر اين شد كه زنها را بفروشد و مردها را بنده و غلام زر خريد عرب قرار دهد. همچنين اراده كرد اسيران مرد را به مكه بفرستد تا ضعفا و از پا افتادگان و پيرمردان عرب را در حال طواف بر شانه حمل كنند. حضرت ضمن موضع گيرى در برابر اين تصميم نا به جا و غير صحيح فرمود: از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: اءكرموا كريم قوم و ان خالفكم و هؤ لاء الفرس الحكماء كرماء فقد لقوا الينا السلام و رغبوا فى الاسلام واعتقت منهم لوجه الله حقى و حق بنى هاشم ؛ شخصيتهاى محترم هر قوم و قبيله را احترام كنيد، گر چه با شما مخافت كرده اند و اين ايرانيان مردمى دانشمند و كريمى هستند كه از راه صلح و دوستى با ما پيش آمدند و با رغبت و ميل اسلام را پذيرفتند؛ از اين رو من سهم خود و سهم بنى هاشم را از اينها آزاد كردم . (٢١٨)
- قطب راوندى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده كه چون دختر يزدگرد، فرزند شهريار، آخرين پادشاه عجم را براى عمر آوردند و داخل مدينه كردند، تمام دختران مدينه به تماشاى جمال او بيرون آمده و مسجد از شعاع روى وى روشن شد و چون عمر اراده كرد كه روى او را ببيند، وى مانع شد و گفت : سياه باد روز هرمز كه تو دست به فرزند او دراز مى كنى ! عمر گفت : اين گبر زاده مرا دشنام مى دهد و تصميم گرفت آزارش دهد. امير مؤمنان عليه السلام فرمود: تو كه سخن او را نفهميدى چگونه دانستى كه دشنام است . اينجا بود كه عمر دستور داد تا در ميان مردم ندا كنند و او را بفروشند. حضرت فرمود: فروختن دختر پادشاهان جايز نيست ، هر چند كافر باشند و ليكن بر او عرضه كن كه يكى از مسلمانان را خودش اختيار كندو به او تزويجش كن و مهرش را از بيت المال او حساب كن . عمر پيشنهاد حضرت را پذيرفت و گفت : يكى از اهل مجلس را اختيار كند و به او تزويجش كن و مهرش را از بيت المال او حساب كن . عمر پيشنهاد حضرت را پذيرفت و گفت : يكى از اهل مجلس را اختيار كن . پس جلو آمد و دست بر دوش امام حسين گذاشت .
امير مؤمنان وى را مخاطب قرار داد و به زبان فارسى از او پرسيد: چه نام دارى اى كنيزك ؟ عرض كرد: جهانشاه . حضرت فرمود: بلكه تو را شهر بانويه ناميدم . عرض كرد: اين نام خواهر من است . حضرت بار ديگر به زبان فارسى فرمود: راست گفتى . پس رو كرد به امام حسين عليه السلام و فرمود: اين با سعادت را نيك محافظت نما و به او احسان كن كه او فرزندى از تو خواهد آورد كه بهترين اهل زمين باشد بعد از تو، و انى مادر اوصيا و ذريه طيبه من است . پس حضرت امام زين العابدين عليه السلام از او به دنيا آمد.(٢١٩)
- فضل بن ابى قره از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه روزى موالى (ايرانيان ساكن در مدينه) خدمت على عليه السلام رسيدند و از عربها شكايت كردند و اظهار داشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در عطا و بخشش ، ما را با آنها برابر مى دانست ، براى سلمان و بلال و صهيب از همانها دختر گرفت و تزويجشان كرد، ولى اينان از ما دريغ مى دارند. امير مؤمنان عليه السلام به طرفدارى از موالى نزد عرب رفت تا آنان را از كارهاى زشت و غير اسلامى خود باز دارد. اما آنها در برابر پيشنهاد آن حضرت تنها فرياد مى كشيدند و مى گفتند: يا اباالحسن عليه السلام هرگز چنين كارى نخواهيم كرد. حضرت با حالت خشم در حالى كه عباى خود را مى كشيد، از نزدشان بيرون رفت و چنين مى فرمود: اى گروه موالى ، اينان (عربها) شما را همانند يهود نصارا مى دانند؛ از شما زن مى گيرند ولى حاضر نيستند به شما زن بدهند و همان گونه كه از شما مى گيرند، حاضر نيستند در اختيار شما قرار دهند، برويد و تجارت كنيد، خداوند به شما بركت دهد، چرا كه از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: روزى ، ده جزء و قسمت است كه نه قسمت آن در تجارت كردن و يك جزء در بقيه است . (٢٢٠)
حضرت در اين ماجرا ضمن انتقاد از روش غير اسلامى عرب در آن روز، از ايرانيان دل جويى كرد و با پيشنهاد كسب و تجارت آنان را به خود كفايى فرا خواند.
- حضور مداوم و چشمگير ايرانيان در جبهه و جنگ و پشتيبانى بى دريغ و همه جانبه آنها از امير مؤمنان عليه السلام برخى حسودان و كينه توزان ، همانند اشعث بن قيس خارجى را بر آن داشت تا روزى در محضر آن حضرت كينه خود را به اين مردم فهيم و امام شناس ابراز كند كه با توبيخ امام و برخى از حضار روبرو شد.
عباية بن عبدالله اسدى گويد: روز جمعه اى در محضر على عليه السلام نشسته بودم و ايشان بر فراز منبر آجرينى خطبه مى خواند و ابن صوحان نيز نشسته بود، در اين بين اشعث آمد و گفت : اى امير مؤمنان عليه السلام اين سرخ پوستان (ايرانيانى كه ساكن كوفه بودند) از توجه خاصى كه به آنها مى كنى بر ما مسلط گشته اند. امير مؤمنان كه سخت از سخنان اشعث به خشم آمده بود، فرمود: امروز درباره عرب چيزى را روشن كنم كه پيش از اين پنهان بوده است ؛ سپس فرمود: چه كسى منصفانه سخن ما را درباره ستم اين انسانهاى راحت طلب و سبك مغز مى پذيرد كه شبها را تا صبح روى فرشهاى خود مى غلتند و آنگاه پيش من مى آيند و درباره گروهى كه همواره به ياد خدا بوده و هستند، طعنه مى زنند و دستور مى دهند تا آنها را از خود رانده و درو سازم و از جمله ستمگران باشم . قسم به آنكه دانه را شكافت و بنده را آفريد، از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: به خدا قسم ، اينان در آينده به سبب پذيرش دين بر سر شما خواهند كوبيد؛ همچنان كه در روزهاى نخست بر سر پذيرش اسلام با آنها به مقابله پرداختيد. (٢٢١)

برخوردهاى غلط حكومتها با ايرانيان

در دورانهاى گذشته برخى از حكومتهاى طاغوتى ، همانند دوران بنى اميه ، نسبت به ايرانيان رفتار بسيار زشتى داشتند. اوج اين رفتارهاى غير عاقلانه در زمان معاويه بوده است .
وى از روى كينه و دشمنى كه با اين گروه داشت ، در نامه اى كه به زياد بن سميه مى نويسد: از وى مى خواهد تا آنها را ذليل و خوار گرداند و سخت تحت فشار قرار دهد. در اين نامه چنين آمده است :
و درباره مؤ الى (غير عرب) و هر كه از اعاجم مسلمان شده ، نظر كن و سياست پيشينيان را درباره آنها به كارگير كه به رسوايى و ذلت آنها مى انجامد. اجازه ده كه عرب از آنها زن بگيرد، ولى عرب به آنها زن ندهد؛ عرب از آنها ارث ببرد ولى آنها از عرب ارث نبرند؛ عطا و بخشش آنها از ديگران كمتر باشد... و در تمام جنگها آنها را پيش بيندازيد تا راهها را آباد و درختان را قطع كنند. مبادا يكى از آنها در نماز بر عرب مقدم گردد، هيچ گاه در صف اول نماز قرار نگيرند، مگر آنكه جهت تكميل صف اول باشد... به هيچ وجه قضاوت به آنها سپرده نشود. هر گاه نامه ام به دست تو رسيد آنها را ذليل گردان و اهانتشان كن و هيچ حاجتى را برايشان برآورده نكن . (٢٢٢)
اين برخوردهاى غلط از افراد گوناگون و صاحبان قدرت ، بلكه حكومتها ممكن است دلايل بسيارى داشته باشد كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم :
- در گذشته ملت عرب بر اثر فقر فرهنگى و رسوب افكار جاهلى ، هيچ ملتى را از خود بهتر نمى دانست و بر اثر همين غرور و خود بينى ، بسيارى از گناهان را مرتكب مى شد. قراين و شواهد بسيارى در دست داريم كه در صدر اسلام بسيارى از عربهاى تازه مسلمان نسبت به سلمان فارسى و هم قطاران ايرانى او، بسيار بدبين بوده و اهانت مى كردند؛ به گونه اى كه احترام پيامبر صلى الله عليه و آله از سلمان براى برخى از آنها بسيار گران مى آمد و لب به اعتراض مى گشودند. (٢٢٣)
اصبغ بن نباته گويد: از امير مؤمنان درباره سلمان فارسى پرسيدم . فرمود: چه گويم درباره مردى كه از گل ما آفريده شده ، و روحش با روح ما پيوند خورده است . خداوند او را به علم اول و آخر و ظاهر و باطن و سر و علانيه مخصوص گردانيده و در جريان گذارده است . روزى در محضر رسول خدا وارد شدم كه سلمان در كنارش نشسته بود؛ در اين هنگام مرد عربى وارد شده و سلمان را كنار زد و خود بر جاى او نشست . پيامبر صلى الله عليه و آله كه از حركت بسيار غلط مرد عرب خشمگين شده بود، آنقدر ناراحت شد كه از پيشانى حضرتش عرق فرو ريخت و چشمانش سرخ شد و فرمود: اى اعرابى ، تو مردى را كنار مى زنى در حالى كه هر گاه جبرئيل نازل مى شود، از طرف پروردگار دستور مى دهد كه به او سلام برسانم . (٢٢٤)
عجيب است كه وقتى با موضع گيرى سخت پيامبر صلى الله عليه و آله و امير مؤمنان روبه رو مى شدند، هنوز دست از غرور و خودبينى بر نداشته و مى پرسيدند: مگر سلمان مجوسى نبوده است ؟! گويا خودشان هيچگاه بت پرست و مشرك و كافر نبوده اند و در اين بين فقط سلمان فارسى مجوسى بوده و مسلمان شده است .
- مسئله ديگر اينكه به يقين اعراب با ديدن پيشرفت و ترقيات علمى سلمان و ساير ايرانيان و ستايش پيامبر صلى الله عليه و آله از آنان ، خشمگين شده و خواسته و يا ناخواسته عكس العمل جاهلانه نشان مى دادند.
- از همه مهم تر اينكه از زمانى كه شنيدند ايرانيان پيروان على و اهل بيت عليهم السلام آن حضرت هستند. برخى كينه اين مردم با كرامت را به دل گرفتند (٢٢٥) و زمانى كه برخى از همانها به پستها و مناصبى مى رسيدند، كينه و دشمنى خود را روشهاى گوناگون ابراز مى كردند.

آينده ايرانيان از نگاه امير مؤمنان عليه السلام

به احاديث و روايات فراوانى برخورد مى كنيم كه معصومان عليهم السلام از آينده درخشان ايرانيان خبر داده اند؛ از قبيل رسيدن به عالى ترين پيشرفتهاى علوم بشرى و دست يافتن به آنها اگر چه در ثريا باشند؛ (٢٢٦) و يا از خدمات بسيار ارزنده اى كه قم پيش از ظهور به عالم بشريت ارائه مى كند و حجت بر تمام خلايق مى شود؛ (٢٢٧) و يا اينكه خداوند گنجهايى را در طالقان ذخيره كرده است (٢٢٨) و ده ها مطلب ديگر از ساير پيشوايان ، كه تمام اينها در جاى خود بحث جداگانه اى را مى طلبد. اما چون آينده ايرانيان از ديدگاه امير مؤمنان عليه السلام را مورد بحث و بررسى قرار داده ايم ، به چند نمونه از نظرات و گفته هاى آن حضرت مى پردازيم :

١. حمايت جدى از اسلام و قرآن

يكى از مباحث مهمى كه در آينده ايرانيان نقش به سزايى در آن دارند، مسئله حمايت جدى از اسلام و قرآن است كه بعد از آنكه عرب از آن فاصله گرفته ، بلكه از اسلام روى گردان شده است ، به فرموده امير مؤمنان اين ايرانيان هستند كه در آينده به زور شمشير، اسلام از دست رفته عرب را به آنها باز مى گردانند. (٢٢٩)

٢. خروج مردم خراسان با پرچم هاى سياه

يكى از علايم ظهور امام زمان (عج) اين است كه به فرموده على عليه السلام هنگامى كه سفيانى با مردم خراسان درگير مى شود، آنها با پرچمهاى سياهى كه همراه دارند براى يارى امام مهدى (عج) از خراسان بيرون آمده و در پى امام خواهند بود تا بر او دست يابند. (٢٣٠)

٣. آماده سازان حكومت مهدى (عج)

از امير مؤمنان عليه السلام روايت شده است كه فرمود: يكون مبدؤ ه من قبل المشرق ؛ (٢٣١) آغاز كار حضرت مهدى (عج) از مشرق (ايران) است .
در اينجا بايد گفت كه مقصود از حضرت ظهور امام مهدى (عج) نيست ؛ زيرا اين مسئله ثابت است كه ظهور حضرت از مكه مكرمه است ، بلكه مقصود امير مؤمنان عليه السلام اين است كه در آينده ايرانيان نقش آماده سازى حكومت امام مهدى (عج) را پيش از ظهور به عهده مى گيرند كه اين حكومتها نهايتا به حكومت و ظهور آن حضرت مى انجامد.

٤. آموزگاران قرآن در كوفه

در حكومت امام زمان (عج) يكى از پستهاى مهم ايرانيان افتخار تعليم قرآن است ؛ آن هم در پايتخت امام مهدى (عج). چنانكه اصبغ بن نباته گويد: از حضرت على عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: گويا چادرهاى عجم را مى بينم كه در مسجد كوفه بر پا شده و در ايام حكومت امام مهدى (عج) به مردم ، قرآن را همان گونه كه نازل شده تعليم مى دهند... .

٥. سربازان جان بر كف

(٢٣٢)

درباره سرزمين طالقان و برخى از مردم آن ، كه جزئى از قوم سلمان و فارس و موالى هستند كه در روايات به آن اشاره شده ، از امير مؤمنان عليه السلام نقل شده است كه فرمود: خوشا به حال طالقان ! زيرا براى خداوند - عزوجل - در آن گنجهايى ذخيره شده است كه هرگز از جنس طلا و نقره نيست ؛ ليكن در آن مردمانى هستند كه معرفت خدا را به حق شناختند... و اينان ياوران امام مهدى (عج) در آخر الزمان اند. (٢٣٣)
همچنين در احاديث ديگرى از زبان امام صادق عليه السلام و ساير معصومان عليهم السلام اوصاف ديگرى اضافه آمده است ؛ از قبيل اينكه اين گنجها دلاور مردانى هستند اهل جنگ و جهاد. شهادت را در راه خدا دوست مى دارند و پيوسته دعا مى كنند كه خداوند به آنها شهادت را روزى دهد، و شعار خود را يالثارات الحسين مى دانند و خداوند به وسيله آنان ، امام حق را پيروز مى گرداند. (٢٣٤)

فصل چهارم : على و آشوبگران

يكى از مشكلات بزرگى كه به طور ناخواسته در حكومت على عليه السلام بروز كرد و امام را در رنج فراوانى فرو برد، مسئله سه جنگ خانمان سوز بود كه دشمنان اسلام و مسلمانان ، آنها را ناجوانمردانه بر حكومت امام تحميل كردند.
جنگهايى كه قدرت طلبانى چون طلحه و زبير و معاويه و دار و دسته اش به بهانه هاى واهى و بى اساس به راه انداختند و بسيارى از مسلمانان را به كام مرگ كشاندند.
طلحه و زبير با هم دستى عايشه به سوى بصره رفتند كه امام مجبور شد براى دفع فتنه و فساد آنها راهى بصره شود. و معاويه ، آن دشمن ديرينه اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز به بهانه خونخواهى عثمان جنگ صفين را به راه انداخت و در مراحل پايانى جنگ كه مى رفت سپاه اسلام پيروز شود، با حيله عمرو عاص و انشعاب گروهى از سپاه على عليه السلام به نام خوارج خود از سقوط حتمى نجات داد.

فتنه خوارج

از جمله افراد و گروههايى كه نقش مهمى در آشوبها داشتند و جز رو سياهى براى خود چيز ديگرى بر جاى نگذاردند، گروه خشونت طلب خوارج بود. اين گروه كه وصفشان در بسيارى از كتاب هاى تاريخ آمده است مردمى كج فهم و بى منطق بودند كه به هيچ وجه حاضر نبودند در مقابل سخن منطقى خود دست بردارند و عقب نشينى كنند.
حضرت براى ريشه كن كردن اين انسانهاى كينه توز و جنايت در ماه رمضان و يا در ماه صفر سال ٣٩ هجرى به جنگ با آنان پرداخت و در اين جنگ چهار هزار تن از آنها كشته شدند و بيش از ده تن ، از آنان جان سالم به در نبرد.

پايه گذار خوارج

بنيانگذار اين فرقه ، شخصى به نام حرقوص بن زهير سعدى (٢٣٥) معروف به ذوالثديه (٢٣٦) است . وى با ظاهر فريبنده اى كه داشت ، عده اى از مسلمانان و صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله را شيفته خود كرده بود.
آورده اند كه روزى در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله او را ستودند، حضرت به سخن آنان توجهى نكرد. ياران گمان كردند كه حضرت او را درست نمى شناسد؛ از اين رو مجددا از او نام برده و اوصافش را يادآور شدند. باز حضرت به گفتار آنان توجه نفرمود. در اين ميان آن شخص از دور نمودار شد. مسلمانان به عرض رساندند كه آن تعريف درباره همين شخص بود. حضرت نگاهى به سوى او افكند و سپس براى آگاهى مسلمانان ناآگاه فرمود: شما از اين شخص سخن مى گوييد كه آثار شيطنت و نادرستى از چهره اش نمودار است . نزديك آمد و بدون آنكه سلام كند، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش وارد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بر مجلس ما كه رسيدى ، پيش خود چنين پنداشتى كه در ميان ما كسى بهتر و شايسته تر از تو وجود ندارد؛ آن شخص با كمال پررويى گفت : آرى ! چنين فكر كردم ، و سپس به نماز ايستاد.
پيامبر صلى الله عليه و آله به آن جماعت فرمود: كيست كه برود و اين مرد را بكشد؟ ابوبكر برخاست و پيش رفت . ديد او با حالت خضوع مشغول نماز خواندن است . ابوبكر فرمان صريح پيامبر صلى الله عليه و آله را ناديده گرفت و بازگشت . باز حضرت رو به حضار كرد و گفت : كيست كه برود و اين مرد را بكشد؟ عمر از جاى برخاست و به سوى او رفت ؛ اما بدون آنكه كارى صورت دهد، بازگشت و سر جاى خود نشست . (٢٣٧) ابن شهراشوب از مسند ابو يعلى اضافه مى كند كه ابوبكر برگشت و گفت : آيا رواست مردى را كه در حال ركوع است و لا اله الا الله مى گويد، به قتل برسانم ؟!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بنشين كه تو قاتل او نيستى . سپس به على فرمود: برخيز كه تو او را خواهى كشت . على از جاى برخاست تا فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را اجرا كند، اما او را نيافت . (٢٣٨)
حرقوص در پايان يكى از جنگها كلمات كفرآميزى درباره پيامبر صلى الله عليه و آله ابراز كرد. ياران خواستند او را به قتل برسانند، اما پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه چنين كارى به آنها نداد. (٢٣٩)
و بنا بر نقل ابن اثير جزرى ، حرقوص در جنگ صفين حضور داشته و سپس از خوارج گرديد. وى از كسانى بود كه در برابر على بن ابى طالب سخت موضع گرفته است . (٢٤٠)
سرانجام او همراه برخى از رؤ ساى خوارج ، همانند عبدالله بن وهب راسبى (٢٤١) و جعدة بن نعجة (٢٤٢) و زرعة بن برج طائى (٢٤٣) كه هر يك در شعله ور كردن آتش جنگ سهم بسيارى داشتند، در جنگ نهروان كشته شدند.

پيشگويى پيامبر صلى الله عليه و آله درباره خوارج

پيامبر بزرگوار اسلام از همان روزى كه در مسجد از شخصى به نام حرقوص تعريف شد، مسلمانان را درباره پيدايش اين گروه خطرناك و منحرف آگاه ساخت و از پيروى از چنين جريان انحرافى به مسلمانان هشدار داد. پس از جريان ورود اين شخص به مسجد و دستور پيامبر صلى الله عليه و آله براى او قتل او، و اجتهاد ابوبكر در برابر سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و نكشتن وى ، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اين شخص ياورانى پيدا خواهد كرد كه خود و يارانش از تلاوت قرآن و به پا داشتن نماز و پايدارى در روزه و عبادت بر شما پيشى خواهند گرفت ، اما آن اذكار و عبادات فقط از زبانشان بر مى خيزد و در دلشان هيچ تاءثيرى نخواهد داشت و در نتيجه همان گونه كه تير از كمان جدا مى شود، آنها نيز از دين جدا خواهند شد. (٢٤٤)
روزى پس از يكى از جنگها، پيامبر صلى الله عليه و آله غنايم را تقسيم مى كرد. اين مرد بى خرد كه در جمع مسلمانان حضور داشت ، گفت : اى محمد، به عدالت رفتار كن و سه بار سخن خود را تكرار كرد و در مرتبه سوم پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر من به عدل رفتار نكنم ، چه كسى به آن رفتار خواهد كرد؟! ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كه از اين جريان برآشفتند، خواستند او را به قتل برسانند، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را از اين كار نهى كرد، اما ضمنا به آنها خبر داد كه به پيروى از اين شخص در آينده مردمى پيدا مى شوند كه از حقيقت دورى مى كنند؛ قرآن را مى خوانند ولى به آن عمل نمى كنند. (٢٤٥) همچنين درباره همين گروه فرمود: سيكون فى اءمتى فرقة يحسنون القول و يسيئون الفعل ، يدعون الى كتاب الله و ليسوا منه فى شى ء ؛ (٢٤٦) زمانى فرا رسد كه در بين امتم گرونى بيايند كه خوب سخن مى گويند، اما كردارشان بسيار زشت است ؛ ديگران را به كتاب خدا فرا مى خوانند، اما خود هيچ آگاهى از آن ندارند.
در تفسير آيه شريفه يوم تبيض وجوه و تسود وجوه فاءما الذين اسودت وجوههم ... (٢٤٧)؛ روزى فرا رسد كه چهره هايى سفيد و چهره هايى سياه گردد...؛ حضرت اين آيه را بر خوارج تطبيق فرموده ، مى فرمايد: منظور خوارج است ، كه چهره هاى آنها روز قيامت سياه مى گردد. (٢٤٨) و بنا بر نقل عبدالله بن ابى اوفى ، پيامبر درباره آنها مى فرمود: خوارج سگهاى اهل جهنم اند. (٢٤٩)

پيشگويى امير مؤمنان عليه السلام درباره خوارج

على عليه السلام نيز پيش از درگيرى و جنگ با خوارج و شكست دادن آنها، چند رويداد را پيشگويى مى كنند؛
- حضرت به ياران خود وعده پيروزى بر خوارج مى دهد و مى فرمايد: سوگند به خدا در اين پيكار، ده تن از آنها زنده نخواهند ماند، (٢٥٠) و از شما ياران من ، ده تن كشته نخواهيد شد. - هنگامى كه سپاه امير مؤمنان براى تعقيب خوارج ، كوفه را ترك كردند، يكى از سپاهيان حضرت گفت كه خوارج از پل رودخانه عبور كرده اند و به سوى ما شتابان مى آيند.
(٢٥١)
حضرت فرمود: به چشم خود ديدى كه از نهر عبور كردند؟ سپس سه مرتبه او را سوگند داد كه تو ديدى آنها عبور كرده اند، و او نيز در هر مرتبه سوگند ياد مى كرد كه آرى ، عبور كردند.
امير مؤمنان : و الله ما عبروا و لن يعبروه و ان مصارعهم لدون النطقة ؛ (٢٥٢) به خدا سوگند كه عبور نكرده و نخواهند كرد؛ زيرا محل كشته شدنشان در آن سوى نهر است .
ناگفته نماند كه روشن نيست به چه جهت برخى از اعزاميهاى حضرت چنين گزارش غلطى دادند؛ آيا خوارج به تعقيب آنان پرداخته اند و او چنين پنداشته كه از پل عبور كرده اند و يا به قد تضعيف روحيه سپاه امير مؤمنان بوده و يا دليل ديگرى داشته كه بر ما روشن نيست ؛ زيرا اين گزارش غلط و بى پايه را نه فقط او گفت ، بلكه گروه ديگرى شتابان به سوى حضرت آمده ، سخن او را تكرار كردند.
گويند يكى از سپاهيان جوان كه در لشكر على عليه السلام حضور داشت گفت به كنار على مى روم و اگر روشن شد كه خوارج از پل عبور كرده بودند، همين نيزه اى را كه در دست دارم ، در چشم على فرو مى برم ! آيا او ادعاى علم غيب مى كند؟! و هنگامى كه به نهر آب رسيدند، ديدند كه خوارج در آن سوى نهرند. آن جوان نزد على عليه السلام آمد و عرضه داشت درباره تو شك كردم ولى پشيمان هستم ، مرا ببخش . حضرت فرمود: ان الله هو الذى يغفر الذنوب فاستغفره . (٢٥٣)
- در بالاى يكى از بازوهاى حرقوص بن زهير، رهبر خوارج ، گوشت زائدى به شكل پستان قرار داشت كه وقتى كشيده مى شد، حالت كشيدگى به خود پيدا مى كرد، و وقتى رها مى شد به صورت اول باز مى گشت . از اين جهت به او ذو الثديه مى گفتند. (٢٥٤)
حضرت پيش از شروع جنگ درباره او چنين فرمودند: امروز چهار هزار تن از خوارجيان ، از جمله ذو الثديه كشته خواهند شد. (٢٥٥)
با پايان يافتن جنگ نهروان ، على عليه السلام دستور داد تا در ميان كشته شدگان جسد ذو الثديه را پيدا كنند. آنها پس از جست و جو گفتند: ما چنين فردى را نيافتيم .
حضرت فرمود: بار ديگر به دقت جست و جو كنيد. طولى نكشيد كه گفتند جسدش را يافتيم . (٢٥٦)
امير مؤمنان تكبير گفت و سر به سجده گذارد و تمام لشكر نيز چنين كردند.(٢٥٧) آنگاه فرمود: به خدا قسم تاكنون دروغ نگفته ام . بدانيد كه شما بدترين افراد را كشته ايد. (٢٥٨)

نمونه هايى از كج انديشيهاى خوارج

- مورخان نوشته اند: هنگامى كه خوارج به نهروان مى رفتند، به يك مسلمان و يك نصرانى برخورد كردند. آنان مرد مسلمان را كشتند و درباره نصرانى يكديگر را سفارش كردند كه وصيت پيامبرتان را درباره او عمل كنيد. (٢٥٩)
- در بين راه يكى از خوارج يك دانه رطب را كه از درخت افتاده بود، در دهان خود گذاشت . برخى از خوارجيان او را ديدند بر او فرياد زدند كه از خوردن آن پرهيز كند. او نيز رطب را از دهان خود بيرون انداخت . (٢٦٠)
- آنان به شخصى كه در بين راه يك خوك را كشته بود، نسبت فساد در روى زمين دادند. (٢٦١)
- تمام كسانى كه گناهان كبيره انجام مى دهند، از نظر خوارج كافر هستند. (٢٦٢)
- پس از كشته شدن عبدالله بن خباب و همسرش به دست خوارجيان ، يك باغبان مسيحى كه شاهد اين جنايت هولناك بود، از ترس جان خود، خرماى درخت خود را به آنها تعارف كرد. و بخشيد؛ اما آنها گفتند: ما هرگز بدون پرداخت قيمت آن ، دست به نخل شما نمى زنيم . آن باغبان كه سخت شگفت زده شده بود، بى اختيار فرياد زد: شگفتا شما دستتان را تا مرفق به خون بى گناهى چون عبدالله آلوده مى سازيد، ولى از خوردن خرمايى بدون پرداخت قيمت آن خوددارى مى كنيد. (٢٦٣)

علل شورش خارجيان

اين گروه چند هزار نفرى به علل و دلايلى از سپاه اسلام جدا شده و عليه رهبرى ، موضع خصمانه اى گرفتند كه در زير به آنها مى پردازيم :

١. نداشتن منطق پايدار

روحيه آشفته خوارجيان نشان دهنده اين است كه اين گروه هرگز از منطق پايدار و استوارى پيروى نمى كردند. بدين جهت از تعادل فكرى و اخلاقى بهره مند نبودند.
خوارج مردمى پست و فرومايه و بى فرهنگ بودند كه بهترين تعبير درباره آنان فرموده على عليه السلام است كه فرمود: همج رعاع . چرا كه آنان بدون آنكه هدف و مقصودى را دنبال كنند به دنبال هر جريانى به راه مى افتادند.
خوارج به سبب نداشتن آگاهى ، از ابتداى امر به وسيله عده اى شيطان صفت ، مانند اشعث بن قيس كه پايه گذار تمام فتنه ها بود، فريب خوردند و پس از بالا بردن قرآن بر سر نيزه ها از سوى معاويه ، آنان نه تنها از جنگ دست كشيدند، بلكه امير مؤمنان را تحت فشار قرار دادند تا جنگ را تعطيل كند. و در ماجراى حكميت ، سران همين ها به پشتيبانى همين مردم بى منطق ، بر انتخاب ابو موسى اشعرى پافشارى كردند، بدون آنكه كمترين توجهى به سوابق زشت ابو موسى هنگام جنگ جمل كرده باشند، و پس از آشكار شدن خيانت حكمين همين ها شعار: لا حكم الا الله را سر دادند، بدون آنكه به معنا و مفهوم اين شعار توجه كنند.

٢. درخواست توبه امير مؤمنان

خوارج كه به ظاهر پس از ماجراى حكميت و روشن شدن خيانت آنها، از اقدامات خود پشيمان شده بودند، از حضرت مى خواستند تا او هم توبه كند و از كارى كه كرده اظهار ندامت و پشيمانى كند.
بدين جهت نمايندگان خوارج در پاسخ حضرت كه به آنها فرموده بود چه چيز باعث شورش آنها شده است ، گفتند: به خاطر گناه و خطايى كه در صفين مرتكب شده اى ، هم اكنون توبه كن و پس از آن آماده باش تا با هم به جنگ معاويه برويم .
امام در پاسخ فرمود: من شما را در ميدان صفين از موضوع حكميت نهى كردم و به انجام اين كار حاضر نبودم ، اما شما پافشارى كرديد و انجام آن را خواستار شديد و اكنون كه به اشتباه خود پى برديد، آن را گناه مى شماريد و خواستار توبه هستيد؟! (٢٦٤)

٣. بهانه جويى

سومين مسئله اى كه اين گروه كج انديش را بر آن داشت تا به جنگ با امير مؤمنان بپردازند. همان بهانه جوييهايى بود كه در پاسخ حضرت داشتند.
طبرسى مى نويسد: امير مؤمنان عليه السلام ابن عباس را نزد خارجيان فرستاد تا از آنها بپرسد براى چه ضد او دست به شورش زده اند. ابن عباس در حضور ايشان نزد آنها رفت و گفت : براى چه ضد امير مؤمنان شورش كرديد؟
گفتند: به چند جهت :
نخست آنكه هنگام نوشتن قرارداد، امير المؤ منين را از جلوى نامش حذف كرد؛ پس اگر او امير مؤمنان نيست ، ما مؤمنان هستيم و اجازه نمى دهيم تا امير ما باشد؛
دوم آنكه او به حكمين گفت : خوب بنگريد پس اگر معاويه حقى در اين داشت او را قرار دهيد و اگر من اولى بودم مرا قرار دهيد؛
پس اگر در اين جهت درباره خودش شك كرده و نمى داند حق با اوست يا با معاويه ، اين شك در ما بيشتر خواهد بود،
سوم آنكه على عليه السلام حكميت را به ديگرى واگذار كرد، در حالى كه خودش در نزد ما بهترين حكم از ميان مردم بود؛
چهارم آنكه على عليه السلام مردم را در دين خدا داور و حكم قرار داد، در جالى كه او چنين حقى نداشت كه چنين كارى كند؛
پنجم آنكه در جنگ بصره غنايم را براى ما تقسيم كرد، اما اجازه نداد زنان و كودكانشان را به اسارت بگيريم ؛
ششم آنكه او وصيى اى بود كه وصيت را ضايع كرد و از بين برد.
ابن عباس به حضرت گفت : سخن آنها را شنيدى ؛ حال پاسخ آنها را بده كه از من سزاوارترى .
امام فرمود: از آنها بپرس كه آيا به حكم خدا و پيامبرش رضايت دارند؟ گفتند: آرى .
امام فرمود: من در زمان رسول خدا كاتب وحى و ساير جريانها و شروط و قرار دادها بودم و آن روزى كه پيامبر با ابوسفيان و سهيل بن عمرو صلح كرد، از طرف او چنين نوشتم : بسم الله الرحمن الرحيم ، اين پيمانى است كه محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و ابوسفيان و سهيل بن عمرو بر آن به توافق رسيدند . سهيل گفت : ما نه رحمان و رحيم را مى شناسيم و نه پيامبرى تو را قبول داريم . اما اگر نام خود را پيش از نام ما قرار دهى از طرف ما مانعى ندارد و انى كار براى تو شرفى است : گر چه سن ما از تو بيشتر است و پدرم از پدرت بزرگتر بود. اينجا بود كه پيامبر به من دستور داد كه به جاى بسم الله الرحمن الرحيم ، باسمك اللهم بنويسم و جمله رسول الله را هم پاك كنم ؛ پس من چنين كردم . پيامبر در همان جا به من خبر داد كه در آينده چنين كارى به تو پيشنهاد مى شود و تو از روى اكراه چنين كارى خواهى كرد. و من نيز در قرار داد با معاويه وقتى كه نوشتم : اين چيزى است كه امير مؤمنان و معاويه بر آن پيمان بستند، آنان گفتند: اگر ما اقرار كرده باشيم كه تو امير مؤمنان هستى ، پس در حق تو ظلم ستم كرده ايم كه با تو جنگ كرديم . ما اين را قبول نداريم و بايد اين كلمه را حذف كنى و به جايش فقط نام خودت را بنويسى ، و من اين كلمه را حذف كردم ؛ همان گونه كه پيامبر دستور داد تا رسول الله را حذف كنم . پس اگر اين مسئله را از پيامبر قول نداريد كه منكر خواهيد بود. گفتند راست گفتى ؟
فرمود: اما گفته شما كه داورى و حكميت را به غير از خودم واگذار كردم ، در حالى كه من در نزد شما بهترين حكم بودم . پس اين رسول خداست كه در روز بنى قريظه حكميت را به سعد بن معاذ واگذار كرد، در حالى كه خودش بهترين حكم بود. و خداوند در قرآن مجيد فرموده : لقد كان لكم فى رسول الله اءسوة حسنة (٢٦٥)؛ پس من به رسول خدا تاءسى نموده و از او پيروى كردم .
آنان گفتند: در اينجا هم حق با تو بود و راست گفتى .
حضرت فرمود: اما گفته شما كه من مردان را در دين خدا حكم قرار دادم ! بايد بگويم كه من هرگز مردان را حكم قرار ندادم ، بلكه كلام خدا را حكم قرار دادم و اگر تاكنون ندانسته ايد پس بدانيد كه اين خداوند است كه مردان را در پرنده اى حكم قرار داد و فرمود: و من قتله منكم متعمدا فجزاء مثل ما قتل من النعم يحكم به ذوا عدل منكم (٢٦٦) و خون مسلمانان عظيم تر از خون يك پرنده است .
گفتند: اين را هم از تو مى پذيريم .
حضرت فرمود: و اما گفته شما كه من در پايان جنگ جمل غنايم و اسلحه جنگى را براى شما قسمت كردم ، ولى شما را از زنان آنها بازداشتم ، پس بدانيد كه من بر مردم بصره منت گذاردم ، همان گونه كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر اهل مكه منت نهاد. پس اگر با ما دشمنى كردند، ما آنها را به وسيله گناهانشان مؤ اخذه خواهيم كرد، اما ديگر به كوچك آنها در اثر گناه بزرگشان كارى نداريم ؛ و ثانيا به من بگوييد كه كدام يك از شما حاضر است كه عايشه را به عنوان سهم جنگى به خانه خود ببرد؟!
در پاسخ گفتند: اين را هم از تو قبول كرديم .
فرمود: و اما اينكه گفتيد: من جانشينى بودم كه وصيت و جانشينى را ضايع كرده و از بين برده ام ، بايد گفت اين شماييد كه كفر ورزيديد و بر من پيشى گرفته و امر را از من جدا ساختيد. بدانيد كه بر اوصيا روا نيست كه براى خودشان دعوت كنند و اين انبيا هستند كه خداوند آنها را بر مى انگيزد و آنان مردم را به سوى خودشان دعوت مى كنند. و اما وصى و جانشين او، از دعوت كردن مردم به سوى خود بى نياز است ؛ زيرا اين پيامبر است كه به وسيله نص و تعيين ، مردم را به سوى او راهنمايى مى كند و خداى متعال است كه مى فرمايد: و لله على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا (٢٦٧)
پس اگر مردم حج خانه خدا را ترك گفتند، اين خانه خدا نيست كه با نيامدن مردم به سوى او، كفر بورزد، بلكه اين مردم هستند كه با نيامدنشان كفر مى ورزند؛ زيرا اين خداوند است كه خانه خود را براى مردم نشانه قرار داده است و من نيز چنين هستم ؛ چرا كه پيامبر مرا به عنوان نشانه در بين امت قرار داده است ؛ چون پيامبر فرمود: يا على انت منى بمنزلة هارون من موسى و انت منى بمنزلة الكعبة توتى و لا تاتى ؛ تو در نزد من همانند هارون در نزد موسى هستى و تو در نزد من همانند كعبه اى كه مردم نزد آن بايد بروند و او نزد كسى نمى رود. در پاسخ گفتند: اين را هم از تو مى پذيريم .
اينجا بود كه بسيارى از آنها از عقيده خود باز گشتند و چهار هزار نفر - بر لجاجت خود - باقى ماندند. (٢٦٨)


۳
جدايى خوارج از سپاه على

جدايى خوارج از سپاه على

هنگامى كه على عليه السلام از صفين به كوفه برگشت ، خوارج راه خود را جدا كردند و به سوى صحراى كوفه كه حروراء ناميده مى شد رفتند. و در حالى كه شعار مى دادند: لا حكم الا لله و لو كره المشركون ، اءلا ان معاوية و عليا اءشركا فى حكم الله ، در آنجا اردو زدند. (٢٦٩) خوارج كه ابتدا دوازده هزار تن از اهل كوفه و بصره و ديگر شهرها بودند، (٢٧٠) اشعث بن قيس را به عنوان فرمانده جنگ و عبدالله بن الكواه را به عنوان امام جماعت لشكر برگزيدند. (٢٧١)
امير مؤمنان عليه السلام نخست ابن عباس را به سوى آنها فرستاد و پس از گفت و گوى به سوى على بازگشت . حضرت فرمود: تا زمانى كه خونى نريخته و يا مالى را غارت نكرده باشند، كارى با آنها نداشته باشيد.
خوارج با اينكه در بيرون كوفه بودند، اما پيوسته بين كوفه و حروراء در حال رفت و آمد بودند و گاه به مسجد مى آمدند و با طرح شعار لا حكم الا لله ، موجب آزارى مردم و تحريك آنها مى شدند.
ادامه اين وضع آن قدر خسته كننده و ملال آور بود كه مردم به حضرت عرض كردند: آيا از برخوردهاى توهين آميز آنها خسته و ملول نشده اى ، چرا در نابودى آنان اقدام نمى كنى ؟ (٢٧٢)
امير مؤمنان عليه السلام براى خاموش كردن آتش فتنه خوارج خود بيرون رفت و با آنان به گفت و گو پرداخت و پس از بيان مواضع و روشن كردن برخى ابهامات ، گروه زيادى از آنها فرياد برآوردند. التوبة ، التوبة . (٢٧٣)
حضرت براى اينكه حساب اين عده از بقيه خوارج جدا شود، فرمود: از آنها جدا شويد و آنگاه پرچم امان را به دست ابو ايوب انصارى سپرد و فرمود: هر يك از بين اينان بيرون رود و زير پرچم ابو ايوب قرار گيرد ايمن خواهد بود؛ از اين روى تعداد هشت هزار تن از صف خارجيان جدا گشته و چهار هزار تن بر لجاجت و گمراهى خود باقى ماندند. (٢٧٤)
پس از جدا شدن هشت هزار نفر از سپاه خوارج بقيه آنها به سر كردگى ذو الثدية و عبدالله بن وهب راسبى و برخى ديگر از منحرفان ، صحراى حروراء را به مقصد نهروان (٢٧٥) ترك گفتند.

شرارتها و وحشى گريهاى خوارج

از جمله شرارت هايى كه از خارجيان پيش از جنگ صادر شد، اين بود كه عبدالله بن خباب را به طور دلخراشى به شهادت رساندند. (٢٧٦)
مورخان نوشته اند: عبدالله در سفرى كه ظاهرا به سوى كوفه داشت ، خود و خانواده اش در دام خوارج جنايت پيشه گرفتار شد. عبدالله كه همراه همسرش در حالى كه بر مركب سوار و قرآنى را روى سينه اش آويخته بود، به راه خود ادامه مى داد كه با گروه خوارج مواجه شد. آنها فرياد زدند: عبدالله ، اين كتابى كه بر روى سينه ات است ، دستور قتل تو را صادر كرده است . خوارج به او گفتند: كه پدر تو مرد دانشمند و محدثى بود. آيا از سخنان پدرت چيزى به ياد دارى ؟ عبدالله گفت : آرى ، پدرم هميشه مى گفت كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: ديرى نمى پايد كه پس از من امواج فتنه جهان اسلام را فرا مى گيرد. در آن هنگام قلب بعضى انسان ها از درك حقايق باز مى ايستد و مى ميرد همان گونه كه تن انسان مى ميرد و از كار باز مى ماند. در آن هنگام بعضى از افراد شبانگاه مؤ من و با خدايند ولى هنگام صبح ، كافر و دور از خدا مى گردند. مواظب و آگاه باشيد كه مبادا در جبهه باطل قرار گرفته و براى تقويت باطل دست به خونريزى بزنيد.
خوارج باز پرسى خود را از عبدالله آغاز كردند. پرسيدند: نظر تو درباره قضاياى حكميت كه على عليه السلام به آن راضى شد، چيست ؟
عبدالله گفت : ان عليا اءعلم بالله و اءشد توقيا على دينه و اءنفذ بصيرة ؛ على به خدا و فرمان هايش داناتر و در دينش پارساتر و از نظر وقايع و پيشامدهاى اجتماعى ، بيدارتر و آگاه تر است .
خوارج گفتند: انك لست تتبع الهدى انما تتبع الرجال على اءسمائهم ؛ تو از هدايت واقعى برخوردار نيستى ؛ بلكه از عناوين افراد پيروى مى كنى و بلافاصله در دادگاه صحرايى خوارج محكوم به اعدام شد؛ اعدامى دردناك و جانسوز. او را با وضع دلخراشى دست و پا بسته ، همراه شكنجه و آزار كنار جوى آب برده و همانند گوسفند سرش را بريدند و سپس همسر باردارش را كشتند و شكم او را پاره كرده و فرزند بى گناهش را بيرون آوردند و سر بريدند. (٢٧٧)

جنگ نهروان

قتل و شرارت و ناامنى كه اين افراد شرور در قلمرو حكومت اسلامى ايجاد كرده بودند، امير مؤمنان را سخت نگران كرد و با بسيج نيروها به سوى آنها حركت كرد. و زمانى كه به ارودى آنان رسيد نخست فرمود: قاتل عبدالله بن خباب را به ما تحويل دهيد.
خوارج در پاسخ گفتند: همه ما او را كشته ايم .
امام براى آنكه بداند تمام خوارج به كشته شدن عبدالله راضى بوده اند يا نه ، فرمود: گروه گروه شويد تا سخن شما را بشنوم . آنان گروه گروه شده و مى آمدند و اعتراف مى كردند و رضايت خود را به كشته شدن فرزند خباب اعلام مى كردند و مى گفتند: و تو را نيز همانند عبدالله خواهيم كشت .
اينجا بود كه حضرت فرمود: سوگند به خدا، اگر تمام مردم روى زمين اقرار كنند كه در ريختن خون عبدالله شريك بوده ايم و من توانايى انتقام داشته باشم ، همه آنها را خواهم كشت . (٢٧٨)
امام بار ديگر اتمام حجت كرد و پيش از درگيرى و جنگ به لشكر خود اعلام فرمود: چه كسى اين قرآن را بر دست گرفته و نزد آنها مى رود و آنها را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت مى كند. ضمنا بداند كه كشته خواهد شد و به بهشت خواهد رفت . كسى پاسخ حضرت را نداد، مگر جوانى از طايفه بنى عامر بن صعصعه .
وقتى نگاه امام به او و كم بودن سن و سالش افتاد فرمود به جاى خود باز گرد. بار ديگر سخن خود را تكرار فرمود كه همان جوان اظهار آمادگى كرد. حضرت فرمود: قرآن را به دست بگير و نزد آنها روانه شو، اما بدان كه كشته خواهى شد.
هنگامى كه آن جوان به سوى خارجيان جنايت پيشه رفت ، همين كه خواست پيام عليه السلام را برساند، با تيرهاى خود صورت آن جوان را سوراخ سوراخ كردند. (٢٧٩)
امير مؤمنان پس از ياءس و نااميدى از هدايت آنان ، دست و سر خود را به سوى آسمان بالا برد و سه مرتبه فرمود: خدايا تو شاهد باش ، از تو كمك مى خواهم و به تو شكايت مى كنم و آنگاه به ياران خود فرمود آماده جنگ شويد كه به اذن خدا پيروز خواهيد شد. سپس آيه آخر سوره آل عمران را بر آنها تلاوت فرمود و دستور حمله را صادر فرمود. (٢٨٠) و گفت : بر آنها حمله كنيد و من نخستين كسى هستم كه بر آنان حمله مى كنم و با شمشير ذوالفقار خود سه بار به آنان حمله كرد و در هر مرتبه آن قدر از خارجيان مى كشت كه شمشير خم مى شد. سپس بر مى گشت و به سر زانوى خود مى گذاشت و آن را به حالت اول خود باز مى گرداند و بار ديگر حمله خود را آغاز مى كرد. تا اينكه همه آنها را به خاك هلاكت نشاند. جنگ كه پايان يافت ، امير مؤمنان نگاهش به سوى پيكرهاى بى جان خوارج افتاد و با چند جمله ريشه بدبختى و سياه روزى آنان را براى آيندگان چنين بيان كرد:
(٢٨١)
بؤ سا لكم لقد ضركم ، فقيل له : من غرهم يا امير المؤ منين ؟ فقال : الشيطان المضل و الانفس الامارة بالسوء. غرتهم بالامانى و فسحت لهم بالمعاصى و وعدتهم الاظهار فاقتحمت بهم النار ؛ (٢٨٢) رنج و سختى بر شما باد، راستى كسى كه شما را فريب داد، ضرر غير قابل جبرانى بر شما وارد ساخت .
شخصى از آن حضرت پرسيد: چه كسى آنها را فريب داد؟
امام فرمود: شيطان گمراه كننده و نفس هايى كه انسان را به بدى وا مى دارد. شيطان و نفس اماره به وسيله آرزوهاى نادرست و حساب نشده آنها را فريفت و راه هاى گناه و معصيت را به روى آنها گشود و به آنان وعده پيروزى داد و سرانجام به آتش سوزان دوزخشان درافكند.

فصل پنجم : شوق ديدار

شهادت جانگداز مولاى متقيان اگر چه بر عموم مسلمانان ، به ويژه شيعيان و پيروان آن حضرت بسيار سخت و گران بود، اما باعث شد تا گوشه هاى ديگرى از شخصيت و عظمت امام عليه السلام آشكار شود. كائنات در مصيبت و سوگ على به هم بريزند، فرشتگان به خروش آيند، جبرئيل فرياد بكشد، درياها به تلاطم بيفتد، جن و انس نوحه كنند، در و ديوار در مقابلش خضوع كنند و امر بسيار عجيبى كه تاكنون بر همه پوشيده بود، عيان شود؛ و آن قبر آماده على عليه السلام بود؛ چه كسى آن را از پيش آماده كرده بود؟
اين همه آيات و نشانه هاى عجيب كه از شب نوزدهم آغاز شد و با دفن على عليه السلام پايان پذيرفت ، دليل چيست ؟ آيا اين اتفاقات ، عالى ترين سند شخصيت والاى امير مؤ منان عليه السلام به شمار نمى رود؟

در شب نوزدهم

ماه رمضان سال چهلم هجرى فرا رسيده بود. اگر چه امير مؤمنان عليه السلام از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بود كه عاقبت شهيد خواهد شد، اما از جزئيات اين ماجرا كمتر سخن مى گفت تا اين كه در اين سال ، روزى آن حضرت از بالاى منبر، از امام حسن عليه السلام پرسيد: چند روز از ماه رمضان گذشته است ؟ امام حسن عليه السلام فرمود: سيزده روز. آنگاه از امام حسين عليه السلام پرسيد: چند روز باقى مانده است ؟ پاسخ داد: هفده روز. على عليه السلام دست به محاسن شريف گذارد و فرمود: به خدا كه شقى ترين افراد امت ، اين موى سفيد را با خون سر خضاب و رنگين خواهد كرد. (٢٨٣)
شب نوزدهم فرا رسيد. على عليه السلام پس از تناول چند لقمه نان جو، از جاى برخاست و به ركوع و سجود و تضرع به درگاه احديت مشغول شد. امام بسيار از اطاق بيرون مى رفت و به آسمان نگاه مى كرد و باز مى گشت و مى گفت : اللهم بارك لى الموت ؛ خدايا، مرگ را بر من مبارك گردان . حضرت على عليه السلام در تمام شب بيدار بود. ام كلثوم عرض كرد: پدر جان ، اين بيدارى و اضطراب براى چيست ؟ فرمود: در صبح اين شب ، شهيد خواهم شد. (٢٨٤)
همچنين روايت شده است كه آن حضرت پيوسته در آن شب مى فرمود: به خدا قسم كه دروغ نمى گويم و هرگز به من دروغ گفته نشده و اين است آن شبى كه مرا وعده شهادت داده اند. (٢٨٥)

به سوى شهادت

على عليه السلام هنگامى كه به حياط منزل آمد، چند مرغابى كه در خانه ام كلثوم بودند، به خلاف عادت خود، با گشودن بال و پرهاى خود، رو به پاهاى آن حضرت آمدند و فرياد كشيدند. بعضى كه خواستند آنها را كنار بزنند، حضرت فرمود: رهايشان كنيد. همانا صيحه زنانى هستند كه در پى اين فرياد و صيحه ها، نوحه كنندگان هستند. آنگاه به ام كلثوم فرمود: دخترم ، اگر نمى توانى سير و سيرابشان كنى ، به حقى كه من بر تو دارم ، آزادشان بگذار تا بروند و از گياهان زمين بخورند. (٢٨٦)
هنگام بيرون رفتن از خانه ، كمربند به آهن در گرفت و باز شد. حضرت در حالى كه كمر خود را محكم مى بست ، اشعار زير را سرود:
اءشدد حيازيمك للموت

فان الموت لاقيكا

ولا تجزع من الموت

اذا حل بناديكا

ولا تغتر بالدهر

و ان كان يوافيكا

كما اءضحكك الدهر

كذاك الدهر يبكيكا (٢٨٧)

براى مرگ كمر خود را ببند! همانا مرگ تو را ملاقات خواهد كرد و از مرگ بى تابى مكن ، در وقتى كه به سوى تو بيايد، به دنيا مغرور مشو، هر چند با تو سازش كند، تو را بگرياند، همچنان كه تو را خندان گردانيده است . (٢٨٨)
در تاريكى شب ، امير مؤمنان عليه السلام وارد مسجد تاريك كوفه شد و پس از خواندن چند ركعت نماز، با طلوع فجر صادق به بالاى ماءذنه رفت و پس از اذان صبح ، پايين آمد و در صحن مسجد، با نداى الصلاة ! الصلاة ! خفتگان را براى نماز بيدار ساخت . ابن ملجم در بين خفتگان بود كه به روى افتاده و شمشير مسموم خود را در زير لباسهاى خود پنهان كرده بود. على عليه السلام به او رسيد و فرمود: براى نماز برخيز و از اين پس ، چنين مخواب كه اين خواب شياطين است ، بلكه بر طرف راست بخواب كه خواب مؤمنان و يا به طرف چپ بخواب كه خواب حكيمان است و يا بر پشت بخواب كه خواب پيامبر ان است . آنگاه فرمود: قصد شومى در نظر دارى كه نزديك است آسمانها از آن فرو ريزد و زمين چاك و كوهسارها سرنگون گردد و اگر بخواهم مى توانم خبر دهم كه در زير لباسهايت چه دارى ! سپس آن حضرت به سوى محراب رفت و به نماز ايستاد. (٢٨٩)

و بار ديگر كعبه شكافت

همين كه على عليه السلام در محراب عبادت به نماز ايستاد، ابن ملجم و هم دستانش عمليات خود را آغاز كردند و هر يك در جايى موضع گرفتند. چون امير مؤمنان سر از سجده ركعت اول برداشتند، ابتدا شبيب بن بجره آهنگ قتل امام كرد و شمشير را به سوى على عليه السلام پايين آورد، اما شمشير به طاق خورد و به على عليه السلام آسيب نرسيد. ابن ملجم بلافاصله فرق على عليه السلام را نشانه گرفت و سر مقدس على عليه السلام را شكافت . نداى حضرت بلند كه : بسم الله و بالله و على ملة رسول الله فزت و رب الكعبة ؛ سوگند به خداى كعبه كه رستگار شدم .
يكباره نظم همه چيز به هم خورد. مردم همه مات و مبهوت و حيران بودند و سرگردان به هر سو مى دويدند. زمين به لرزه در آمد؛ درياها به موجهاى سختى دچار شدند؛ درهاى مسجد به هم خورد؛ بادهاى سخت و سياهى وزيدن گرفت ؛ در آسمانها تزلزل پديدار گشت ؛ فرشتگان به خروش آمدند و به گريه افتادند؛ جبرئيل بين آسمان و زمين با صداى بلند فرياد زد: تهدمت و الله اءركان الهدى و اءنطمست و الله نجوم السماء و اءعلام التقى و اءنفصمت العروة الوثقى ، قتل ابن عم المصطفى ، قتل الوصى المجتبى ، قتل على المرتضى ، قتل و الله سيد الاءوصياء، قتله اءشقى الاءشقياء ؛ به خدا قسم ، اركان هدايت در هم شكست ، ستاره هاى علم و نبوت تاريك شد، برطرف شد نشانه هاى پرهيزكارى ، گسيخته شد ريسمان محكم الاهى ، كشته شد پسر عموى مصطفى ، و شهيد شد سيد اوصيا، على مرتضى . (٢٩٠)
درست در همان لحظاتى كه صداى ضجه و ناله مردم در مسجد بلند بود و حسنين عليهمالسلام نيز در كنار پدر بر مصيبت امير مؤمنان عليه السلام سخت گريه مى كردند، امامحسن عليه السلام گفت : پدر جان ، چه كسى اين جنايت هولناك را در حق شما روا داشت ؟حضرت فرمود: مرا فرزند يهوديه ، عبدالرحمن بن ملجم مرادى كشت . امام حسن مجتبى عليهالسلام گفت : از كدام در فرار كرد؟ امير مؤمنان عليه السلام فرمود: كسى دنبالش نرود،چون به زودى او را از اين در وارد خواهند كرد. سپس با دست خود به در كنده اشاره فرمود.آنگاه ساعتى از هوش رفت و مردم در انتظار آوردن آن لعين از باب كنده بودند. ساعتىنگذشت كه فرياد مردم بالا گرفت و او را دست بسته از همان درب وارد مسجد كردند.شير در بستر
(٢٩١)
امير مؤمنان عليه السلام را به كمك فرزندانش به خانه بردند. لحظه اى پشت در خانه خالى نمى شد. مردم و علاقمندان براى ديدن امامشان بى صبرانه منتظر اجازه ورود بودند. گاهى در خانه به روى خيل مشتاقان باز مى شد؛ گاهى هم امام حسن عليه السلام مردم را مرخص مى كرد. در اين دو روز و چند ساعتى كه از عمر پر بركت امام باقى مانده بود، على فرزندان را جمع كرد و برنامه آينده را براى آنان تبيين كرد. روز بيستم ماه رمضان در خانه على را گشودند تا مردم براى آخرين بار امام مظلومشان را ملاقات كنند. مردم گروه گروه مى آمدند و سلام مى كردند و حضرت پاسخ مى داد و مى فرمود:
سلونى قبل اءن تفقدونى ؛ از من بپرسيد، پيش از آنكه مرا نيابيد.
حجر بن عدى ، كه به ديدار امام شتافته بود، از جاى برخاست و چند بيتى در مصيبت امير مؤمنان عليه السلام خواند. حضرت به او فرمود: اى حجر، چگونه اى آن روز كه از تو بخواهند كه از من بيزارى جويى ؟
عرض كرد: به خدا قسم ، اگر با شمشير قطعه قطعه ام كنند و به آتش بسوزانند، هرگز از شما بيزارى نمى جويم !
حضرت فرمود: به هر خير موفق باشى ! خداوند از آل پيامبر صلى الله عليه و آله به تو جزاى خير دهد! (٢٩٢)
آن حضرت از آينده تاريك ، اين گونه خبر داد: زود باشد كه فتنه ها از هر سو به شما روى آورد و منافقان اين امت ، كينه هاى خود را از شما بخواهند و انتقام از شما بگيرند؛ پس بر شما باد به صبر كه عاقبت صبر نيكوست . آنگاه رو به سوى امام حسين عليه السلام افكند و فرمود: بعد از من ، در خصوص شما فتنه هاى بسيار به وقوع خواهد پيوست . صبر كن تا خدا حكم كند ميان شما و دشمنان شما؛ زيرا او بهترين داوران است . سپس افزود: اى ابا عبدالله ! تو را اين امت شهيد مى كنند؛ پس بر تو باد به تقوا و صبر در بلا. (٢٩٣)

پرواز روح

دو سوم از شب بيست و يكم گذشته بود. (٢٩٤) حضرت همچنانكه مشغول سخن گفتن با امام حسين عليه السلام بود، از هوش رفت و پس از دقايقى به هوش آمد و فرمود: اينك رسول خدا (٢٩٥) و عموى من ، حمزه و برادرم جعفر نزد من آمدند و گفتند: زود بشتاب كه ما مشتاق و منتظر هستيم . اين گفت و پيشانى مباركش عرق كرد. چشمهاى مبارك را بر هم گذاشت و دست و پاى را سوى قبله كشانيد و پس از شهادتين ، روح بلندش به ملكوت اعلى پر كشيد. بار ديگر وضعيت آسمان و زمين بر آشفت و در آن شب ، آفاق آسمان دگرگون گشت ؛ بار ديگر زمين به لرزه در آمد و صداى تسبيح و تقديس فرشتگان از هوا شنيده مى شد. قبايل جن نوحه مى كردند و به سختى مى گريستند و مرثيه مى خواندند و با بلند شدن صداى گريه و شيون از خانه على عليه السلام اهل كوفه دانستند كه مصيبت آن حضرت روى داده و از اين رو يكباره در مصيبت على عليه السلام گريستند و خاطره رحلت پيامبر بزرگوار اسلام زنده شد. (٢٩٦)
ابن عباس مى گويد: هنگامى كه امير مؤمنان عليه السلام در كوفه شهيد شد، سه روز آسمان خون باريد و هيچ سنگى در آن روز بر داشته نمى شد مگر آنكه خون در زير آن بود. (٢٩٧)
روح ناآرام از بدن خسته امير مؤمنان عليه السلام پر كشيده بود. فرزندان او بدنش را آماده غسل كردند. محمد بن حنفيه مى گويد: چون برادرانم مشغول غسل شدند، امام حسين عليه السلام آب مى ريخت و امام حسن عليه السلام غسل مى داد. هرگز نياز نبود كه بدن على عليه السلام در حال غسل ، گردانيده شود؛ زيرا بدن مبارك هنگام غسل ، خود از اين سو به آن سو مى شد و بويى خوش تر از مشك و عنبر از جسد مطهرش به مشام مى رسيد. (٢٩٨)

مظلومانه ترين تشييع

به دستور على عليه السلام پيكر پاك و مطهرش را بر تابوتى گذاردند و درست در همان ساعتى كه دو شب پيش ، از خانه ام كلثوم به مسجد رفته بود، بيرون آوردند.
بنا به وصيت حضرت جلوى تابوب را كسى بر دوش نگرفته بود (٢٩٩) و تابوت بر دوش جبرئيل و ميكائيل پيش مى رفت . (٣٠٠) و فرزندان ، داماد و تنى چند از ياران حضرت ، از جمله صعصعه پشت تابوت را به دوش گرفته بودند. ابر سفيدى بالاى سر تشييع كنندگان قرار گرفت و پرندگان سفيدى به پرواز در آمدند. (٣٠١) از بالاى سر، صداى زمزمه و پر و بال به گوش ‍ مى رسيد. (٣٠٢)
محمد بن حنفيه مى گويد: به خدا قسم ، مى ديدم كه جنازه آن حضرت بر هر ديوار و ساختمان و درختى كه مى گذشت ، آنها سر تعظيم فرود مى آوردند و خم مى شدند و خشوع مى كردند. (٣٠٣)
هنگامى كه جنازه به محل دفن رسيد، تابوت به زمين گذاشته شد. نخست امام حسن مجتبى عليه السلام به دستور امير مؤمنان عليه السلام بر پيكر آن حضرت نماز خواند و پس از نماز، جنازه را برداشتند و همان محل را خاك بردارى كردند. ناگاه قبر ساخته و لحد پرداخته اى ظاهر شد و تخته اى در زير قبر فرش شده بود كه بر آن لوح ، به خط سريانى دو سطر نقش بسته بود:
بسم الله الرحمن الرحيم ، هذا ما حفره نوح النبى لعلى وصى محمد صلى الله عليه و آله قبل الطوفان بسبعمائة عام ؛ (٣٠٤) اين همان قبرى است كه نوح پيامبر براى على عليه السلام ، جانشين محمد صلى الله عليه و آله ، هفتصد سال پيش از طوفان حفر كرده است .
مرحوم مفيد رحمه الله و ديگران نوشته اند هنگامى كه جنازه على عليه السلام به آن محل رسيد، ناگهان سنگ سفيدى كه مى درخشيد، نمايان گشت . پس همان مكان را حفر كردند و به تخته اى برخورد كردند كه بر آن نوشته شده بود: اين چيزى است كه نوح پيامبر صلى الله عليه و آله براى بنده شايسته خدا، على بن ابى طالب عليه السلام فراهم كرده است . همين كه خواستند پيكر على عليه السلام را داخل قبر بگذارند، چند منادى با سخنان خود به استقبال پيكر آن حضرت آمدند.(٣٠٥)
هاتفى مى گفت : او را به سوى اين تربت پاك بياوريد؛ حبيب مشتاق حبيب است . با شنيدن اين جمله ، حاضران مات و مبهوت شدند. (٣٠٦)
هاتفى ديگر گفت : خداوند شما را صبر نيكو كرامت كند، در مصيبت سيد شما و حجت خدا بر خلق خويش . (٣٠٧)
امير مؤمنان عليه السلام به حسنين عليهم السلام فرموده بودند كه هر گاه مرا داخل قبر گذارديد، پيش از آنكه خاك بريزيد، نخست دو ركعت نماز بخوانيد و سپس به درون قبر بنگريد. چون امام عليه السلام را داخل قبر گذاردند و دو ركعت نماز خواندند، به قبر نگريستند و ديدند كه پرده را از قسمت بالاى سر على عليه السلام كنار زد و ديد كه رسول خدا و آدم صفى و ابراهيم خليل عليه السلام با آن حضرت مشغول سخن گفتن اند. امام حسين عليه السلام نيز گوشه ديگرى را از قسمت پايين پاى حضرت برگرفت و ديد كه حضرت فاطمه عليها السلام و حوا و مريم و آسيه بر آن حضرت نوحه مى كنند. (٣٠٨)
پس از دفن على عليه السلام صعصعه بى تاب گشت و يك دست خود را بر قلبش گذارد و با دست ديگر مقدارى از خاك قبر امير مؤمنان عليه السلام برداشت و بر سر خود مى زد و مى گفت :
پدر و مادرم به فداى تو باد اى امير مؤمنان ! گوارا باد تو را كرامتهاى خدا،اى اباالحسن ! به حقيقت مولد تو پاكيزه بود و صبر و جهادت عظيم و به آنچه آرزو داشتى رسيدى و تجارت سودمندى كردى و نزد پروردگار خود رفتى ... از خدا بخواه تا بر ما منت گذارد و راهت ادامه دهيم ... . (٣٠٩) صعصعه آنقدر و گريست كه ديگران را سخت و به گريه در آورد و آنگاه رو كرد به امام حسن و امام حسين عليهم السلام و محمد، جعفر، عباس ، يحيى ، عون و ساير فرزندان آن حضرت ، و به آنان تسليت گفت و به كوفه بازگشت . (٣١٠)
سلام بر اول مظلوم عالم
سلام بر ساقى كوثر كوثر و ميزان اعمال



پي نوشت ها

(1) نهج البلاغه ، خطبه 3.
(2) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 4.
(3) همان .
(4) ارشاد مفيد، ص 3.
(5) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 6.
(6) همان .
(7) همان .
(8) همان ، ص 4.
(9) همان ، ص 5.
(10) همان ، ص 4.
(11) ذخائر العقبى ، ص 58.
(12) همان ، ص 60.
(13) همان .
(14) ارشاد مفيد، ص 13.
(15) فضائل الخمسة من الصحاح الستة ، ج 1، ص 208.
(16) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 6.
(17) همان .
(18) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 11.
(19) همان ، 12.
(20) الخرايج و الجرايح ، ج 2، ص 741؛ اءجمل الصور، ص 21.
(21) فضايل ابن شاذان ، ص 97؛ الاءربعون حديثا من الاءربعين ، ص 39.
(22) مسند اءحمد بن حنبل ، ج 1، ص 84.
(23) مناقب ابن المغازلى ، ص 202.
(24) بحارالاءنوار، ج 18، ص 163.
(25) همان ، ص 192.
(26) همان ، ج 18.
(27) همان .
(28) همان ، ص 192.
(29) در تذكرة الخواص ، ص 40 آمده است كه امير مؤ منان پيراهن رسول خدا را به تن كرد و در جاى او خوابيد.
(30) ارشاد مفيد، ص 23.
(31) تذكرة الخواص ، ص 40.
(32) سوره بقره ، آيه 207.
(33) سوره توبه ، آيه 40.
(34) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 58.
(35) تذكرة الخواص ، ص 41.
(36) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 58.
(37) همان ، ص 59.
(38) تذكرة الخواص ، ص 40 به نقل از: فضايل احمد بن حنبل .
(39) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 58.
(40) اختصاص مفيد، ص 153.
(41) مغازى واقدى ، ج 1، ص 152.
(42) همان .
(43) مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 299.
(44) همان .
(45) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 240.
(46) ارشاد مفيد، ص 40.
(47) همان .
(48) ارشاد مفيد، ص 41، سيره ابن هشام ، ص 106.
(49) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 240.
(50) بحار الانوار، ج 20، ص 78.
(51) همان ، ج 41، ص 3؛ مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 118.
(52) همان ، به نقل از تفسير قشيرى از انس بن مالك .
(53) سفينه البحار، ج 1 ص 149.
(54) بحارالانوار. ج 40، ص 124.
(55) سفينه البحار، ج 1، ص 149 به نقل از: تفسير على بن ابراهيم .
(56) بحارالانوار، ج 38، ص 17.
(57) بحار الانوار، ج 40، ص 114.
(58) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 120.
(59) سفينة البحار، ج 1، ص 149.
(60) اختصاص مفيد، ص 152.
(61) مناقب آل ابى طالب ، ج 4، ص 125 و آيه در سوره آل عمران / 172.
(62) بحار الانوار، ج 38، ص 229.
(63) سفينة البحار، ج 1، ص 149؛ بحار الانوار، ج 51، ص 228.
(64) مغازى واقدى ، ج 2، ص 329.
(65) ارشاد مفيد، ص 45، مغازى واقدى ، ج 2، ص 353.
(66) مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 137.
(67) ارشاد مفيد، ص 45.
(68) منتهى الآمال ، ج 1، ص 71.
(69) بحار الانوار، ج 38، ص 229.
(70) همان .
(71) ارشاد مفيد، ص 48.
(72) منتهى الامال ، ج 1، ص 70.
(73) همان ، ص 71.
(74) فروغ ابديت ، ج 2، ص 647.
(75) سفينة البحار، ج 1، ص 373.
(76) مغازى واقدى ، ج 2، ص 498.
(77) بحار الانوار، ج 51، ص 228: سفينة البحار، ج 1، ص 149.
(78) سفينة البحار، ج 2، ص 277.
(79) سفينة البحار، ج 2، ص 277.
(80) مجموعه الگوهاى رفتارى امام على عليه السلام ، ص 16، به نقل از: انوار نعمانيه ، ص 342.
(81) فضائل الاءشهر الثلاثه ، ص 88.
(82) منتهى الآمال ، ج 1، ص 169.
(83) مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 138.
(84) منتهى الآمال ، ج 1، ص 174.
(85) سوره مائده ، آيه 55.
(86) مجمع البيان ، ج 3، ص 325؛ تفسير الميزان ، ج 6، ص 23؛ سفينة البحار، ج 1، ص 378، اشعار ديگرى از حسان در اين باره نقل كرده است .
(87) الدر الثمين ، ص 20.
(88) مناقب ابن شهراشوب ، ج 3، ص 4.
(89) تفسير صافى ، ج 1، ص 451.
(90) تفسير صافى ، ج 1، ص 451.
(91) مناقب ابن شهراشوب ، ج 3، ص 3.
(92) تفسير الميزان ، ج 6، ص 25.
(93) سوره مائده ، آيه 55.
(94) مناقب ابن شهراشوب ، ج 3، ص 4.
(95) همان .
(96) همان ؛ سفينة البحار، ج 1، ص 378.
(97) تفسير نور الثقلين ، ج 1، ص 647؛ الدر الثمين ، ص 17.
(98) سوره طه ، آيه 25.
(99) سوره قصص ، آيه 35.
(100) سوره مائده ، آيه 55.
(101) مجمع البيان ، ص 92.
(102) مجمع البحرين ، ص 92.
(103) منتهى الآمال ، ج 1، ص 150.
(104) بحار الانوار، ج 88، ص 93؛ وسائل الشيعه ، ج 15، ص 198؛ حقوق فرزندان ، ص 105.
(105) در روايتى آمده است كه عبدالله بن سلام گفت : يا رسول الله ، من ديدم على عليه السلام انگشتر خود را در حال ركوع به فقير داد، پس از ما تبعيت مى كنيم . (مجمع البيان ، ج 3، ص 325).
(106) طيبات ، ص 12.
(107) مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 4.
(108) ثواب الاعمال ، 68.
(109) تهذيب الاحكام ، ج 6، ص 24.
(110) از امام محمد باقر عليه السلام روايت شده است كه فرمود: گروهى از جمله عبدالله بن سلام ، اسيد بن ثعلبه ، بنيامين ، سلام و ابن صوريا، مسلمان شدند؛ خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و عرضه داشتند: يا رسول الله ؛ حضرت موسى ، يوشع بن نون را به عنوان وصى و جانشين خود تعيين كرد، پس وصى و جانشين تو كيست ؟
در همان حال اين آيه نازل شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: حال برخيزيد و به طرف مسجد برويم ، همين كه به در مسجد رسيدند، سائلى را ديدند كه از مسجد خارج شد. حضرت فرمود: آيا كسى چيزى به تو نداد؟
گفت : چرا، اين انگشتر را به من دادند. حضرت فرمود: چه كسى اين را به تو داد؟
گفت : آن مردى كه در حال نماز است .
حضرت فرمود: در چه حالتى بود؟
گفت : در حال ركوع . اينجا بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله با صداى بلند تكبير گفته و اهل مسجد با تكبير رسول خدا تكبير گفتند.
پيامبر صلى الله عليه و آله ، عبدالله بن سلام و همراهانش را كه از جانشين وى سؤ ال كرده بودند، مخاطب قرار داده فرمود: على بن ابى طالب پس از من ولى شما است .
عبدالله بن سلام و همراهانش را كه در پى وصى پيامبر صلى الله عليه و آله بودند با ديدن اين صحنه گفتند: ما نيز خداى را به عنوان پروردگار، اسلام را به عنوان دين ، محمد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى و على را به وصايت و جانشينى پذيرفته و راضى گشتيم . (مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 3).
(111) ر.ك مجمع البحرين ، ص 92 و آيه ، در سوره نحل /83.
(112) تفسير الميزان ، ج 6، ص 25.
(113) طيبات ، ص 412: به نقل از: زهر الربيع .
(114) سوره حج ، آيه 27.
(115) سوره مائده ، آيه 67.
(116) سوره مائده ، آيه 3.
(117) آيات الغدير، ص 229؛ اعلام الورى ، ص 39؛ الدر الثمين ، ص 36.
(118) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 240.
(119) ص 169.
(120) اعلام الورى ، ص 141.
(121) مسند احمد بن حنبل ، ج 1، ص 325.
(122) صحيح مسلم ، ج 5، ص 76.
(123) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 190.
(124) راهبرد اهل سنت ، ص 67.
(125) مناقب ابن مغازلى ، ص 307.
(126) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 190.
(127) در كتاب نظم در السمطين سخن از خوخه (روزنه ، درب كوچك) است ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ببندند هر خوخه اى را كه در مسجد است ، جز خوخه على عليه السلام ! (همان).
(128) اللئالى المصنوعة ، ج 1، ص 181.
(129) تاريخ المدينة المنورة سمهودى ، ج 1، ص 339.
(130) ايها الناس سدوا اءبوابكم قبل اءن ينزل العذاب (همان).
(131) مناقب ابن مغازلى ، ص 254.
(132) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 194.
(133) سوره نجم ، آيه 2.
(134) اللئالى الصنوعة ، ج 1، ص 181.
(135) خصائص نسائى ، ص 13.
(136) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 191.
(137) احقاق الحق ، ج 5، ص 569.
(138) سوره نجم ، آيه 3 و 4.
(139) تاريخ دمشق (ترجمه الامام على بن ابى طالب )، ج 1، ص 277.
(140) تاريخ اصبهان ، ج 1، ص 291.
(141) شواهد التنزيل ، ج 2، ص 25.
(142) تاريخ اصبهان ، ج 1، ص 291.
(143) فرائد السمطين ، باب 6، ح 12.
(144) الغدير، ج 3، ص 205.
(145) خصايص نسايى ، ص 12.
(146) تذكرة الخواص ، ص 52.
(147) السيرة الحبية ، ج 3، ص 347.
(148) صحيح مسلم ، ج 5، ص 13.
(149) صحيح بخارى ، ج 1، ص 120.
(150) سوره صف ، آيه 8.
(151) الموضوعات ، ج 11، ص 366.
(152) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 189.
(153) غاية المرام ، ص 639.
(154) الغدير، ج 3، ص 202.
(155) همان ، ص 203.
(156) همان .
(157) همان .
(158) همان ، ص 207.
(159) تاريخ دمشق (ترجمه الامام على بن ابى طالب )، ج 1، ص 305.
(160) صحيح ترمذى ، ج 5، ص 641.
(161) مسند احمد بن حنبل ، ج 1، ص 331.
(162) صحيح بخارى ، ج 1، ص 92.
(163) طبقات ابن سعد، ص 227.
(164) على و مناوئوه ، ص 97.
(165) همان ، ص 98.
(166) الكافى ، ج 8، ص 182؛ اختصاص مفيد، ص 150.
(167) مناقب آل ابى طالب ، ج 1، ص 315.
(168) الاختصاص مفيد، ص 150.
(169) ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 215.
(170) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 109.
(171) على و مناوئوه ، ص 189.
(172) بحار الانوار، ج 40، ص 106.
(173) همان ، ج 3، ص 81.
(174) از شهرهاى قديم عراق است كه در نزديكى كوفه مى باشد. (مجمع البحرين ، ج 3، ص 281).
(175) مناقب آل ابى طالب ، ج 2، ص 109.
(176) نهج البلاغة ، خطبه 215.
(177) دو تاريخ همگون ، ص 46.
(178) معارف و معاريف ، ج 4، ص 1515.
(179) فيض الاسلام ، شرح نهج البلاغة ، نامه 41.
(180) مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 154.
(181) همان ، ص 155.
(182) دو تاريخ همگون ، ص 109.
(183) مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 168.
(184) همان .
(185) همان ، ص 177.
(186) رجال شيخ طوسى ، ص 44.
(187) تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 201؛ نهج السعادة ، ج 5، ص 14.
(188) فيض الاسلام ، شرح نهج البلاغه ، نامه 44، ص 953.
(189) همان ، نامه 16، ص 860، تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 203.
(190) همان ، نامه 21، ص 862.
(191) ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه ، ج 18، ص 70.
(192) از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه در تمام جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله شركت جست . (تهذيب التهذيب ، ج 7، ص 104)
(193) فيض الاسلام ، شرح نهج البلاغه ، نامه 45، ص 966.
(194) وى يكى از ياران رسول خدا و امير مؤمنان است و به گفته واقدى ، در سال پنجم هجرى ، و به گفته برخى ديگر، در سال چهلم هجرى وفات كرد. (ر.ك : تهذيب التهذيب ، ج 8، ص 395؛ جامع الروات ، ج 2، ص 29؛ و رجال شيخ طوسى ، ص 26).
(195) منظور از كورة السواد، اطراف و نواحى سوادات است كه در زمان عمر بن خطاب فتح گرديد، كه طول آن از موصل تا آبادان و عرض آن از عذيب تا حلوان است (معجم البلدان ، ج 3، ص 272).
(196) يكى از روستاهاى مداين است كه سلمان فارسى در آنجا مدفون گرديده است . (مجمع البحرين ، ص 223).
(197) تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 204.
(198) امامى آشتيانى ، شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 113؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه ، ج 16، ص 164؛ و السياسة من واقع الاسلام ، ص 131.
(199) او همان فردى است كه امام حسين (ع) پيش از حركت خود به كربلا، وى را طى نامه اى به يارى خود دعوت كرد. اما منذر به جاى آنكه حضرت پاسخ مثبت دهد، فرستاده امام را نزد عبيدالله بن زياد، والى بصره برد و به دستور عبيدالله قاصد امام را گردن زدند. (منتهى الآمال ، ج 1، ص 306).
(200) فيض الاسلام ، شرح نهج البلاغه ، نامه 71، ص 1065.
(201) تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 204.
(202) وى يكى از مجاهدان در جنگ صفين و از تحريك كنندگان مردم به جنگ با معاويه است . (كامل ابن اثير، ج 3، ص 178).
(203) تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 200.
(204) نهج البلاغه ، نامه 63.
(205) همان ، نامه 20، ص 861.
(206) ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه ، ج 16، ص 169.
(207) فيض الاسلام ، شرح نهج البلاغه ، نامه 41، ص 949.
(208) نهج البلاغه ، نامه 41.
(209) يكى از بزرگترين شهرهاى فارس (ايران قديم) است . (معجم البلدان ، ج 1، ص 146).
(210) يكى از شهرهاى فارس (ايران قديم) كه دوازده فرسخ با شيراز فاصله دارد. (معجم البلدان ، ج 1، ص 211).
(211) تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 204.
(212) سوره اعراف ، آيه 85.
(213) السياسة نم واقع الاسلام ، ص 128.
(214) يكى از فضلاى ياران امير مؤمنان و از بزرگان تابعين است . (سفينة البحار، ج 1، ص 669).
(215) مستدرك الوسائل ، ج 17، ص 359.
(216) تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 204.
(217) سفينة البحار، ج 2، ص 693.
(218) سفينة البحار، ج 1، ص 164.
(219) منتهى الآمال ، ج 2، ص 2.
(220) كافى ، ج 5، ص 318.
(221) سفينة البحار، ج 2، ص 693؛ عصر الظهور، ص 200.
(222) سفينة البحار، ج 2، ص 156.
(223) اختصاص مفيد، ص 337.
(224) اختصاص مفيد، ص 216.
(225) سفينة البحار، ج 2، ص 165.
(226) مسند احمد بن حنبل ، ج 2، ص 296.
(227) بحار الانوار، ج 60، ص 213.
(228) ينابيع الموده ، ص 449.
(229) عصر الظهور، ص 200.
(230) معجم اءحاديث الامام المهدى ، ج 3، ص 77.
(231) عصر الظهور، ص 207.
(232) سفينة البحار، ج 2، ص 165.
(233) ينابيع الموده ، ص 449.
(234) بحار الانوار، ج 52، ص 307.
(235) اسد الغابة ، ص 396.
(236) سفينة البحار، ج 1، ص 382.
(237) خوارج ، ص 51.
(238) مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 187.
(239) همان .
(240) اسد الغابة ، ج 1، ص 396.
(241) بحار الانوار، ج 35، ص 341.
(242) مستدرك الوسايل ، ج 3، ص 258.
(243) بحار الانوار، ج 33، ص 345.
(244) خوارج ، ص 52.
(245) ارشاد مفيد، ص 68؛ سفينة البحار، ص 383.
(246) بحار الانوار، ج 18، ص 123.
(247) سوره آل عمران ، سوره 106.
(248) بحار الانوار، ج 33، ص 327.
(249) همان .
(250) نهج البلاغه ، خطبه 59.
(251) در تعداد نفرات باقى مانده از دشمن ، بين مورخان اختلاف است . ابن شهراشوب تعداد آنها را هشت نفر ضبط كرده (مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 160) و مسعودى در اثبات الوصيه ، ص 147، تعداد آنها را چهار نفر ثبت كرده است . و مجلسى در بحار الانوار، ج 33، ص 349 مى نويسد: از خوارج هشت نفر جان سالم به در بردند و اين تعداد كه زير ده نفر است ، كاملا با فرمايش امير مؤمنان سازگار است .
(252) بحار الانوار، ج 33، ص 348.
(253) همان .
(254) خوارج ، ص 53.
(255) بحار الانوار، ج 33، ص 353.
(256) خوارج ، ص 53.
(257) بحار الانوار، ج 33، ص 353.
(258) مروج الذهب ، ج 1، ص 766.
(259) سفينة البحار، ج 1، ص 383.
(260) همان .
(261) همان .
(262) همان ، ص 384.
(263) خوارج ، ص 114.
(264) خوارج ، ص 99.
(265) الاحزاب ، آيه 21.
(266) سوره مائده ، آيه 95.
(267) سوره آل عمران ، آيه 97.
(268) احتجاج طبرسى ، ج 1، ص 276؛ بحار الانوار، ج 33، ص 377.
(269) بحار الانوار، ج 33، ص 345.
(270) همان ، ص 385.
(271) همان ، ص 388.
(272) همان ، ص 345.
(273) بحار الانوار، ج 33، ص 397.
(274) همان ، ص 390.
(275) نهروان چند دهكده است كه بين بغداد و واسط قرار گرفته است . (معجم البلدان ، ج 5، ص 325).
(276) وى يكى از چهره هاى محترمى بود كه از سوى امير مؤمنان ولايت و حكومت مداين به او سپرده شده بود. (مروج الذهب ، ج 1، ص 736) اما ابن شهراشوب او را عامل على بر نهروان مى داند. (مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 188).
(277) خوارج ، ص 123.
(278) بحار الانوار، ج 33، ص 355.
(279) همان ، ص 387.
(280) همان ، ص 402.
(281) همان ، ص 355.
(282) نهج البلاغه ، كلمات قصار 323.
(283) منتهى الامال ، ج 1، ص 169؛ احقاق الحق ، ج 8، ص 789؛ به نقل از تاريخ بغداد، ج 12، ص 57.
(284) مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 310، ينابيع الموده ، ص 164.
(285) منتهى الآمال ، ج 1، ص 172.
(286) مثير الاءحزان ، ص 215؛ تذكرة الخواص ، ص 126؛ ذخائر العقبى ، ص 112؛ اسد الغابة ، ج 4، ص 36.
(287) مناقب آل ابى طالب ، ج 3، ص 310؛ كشف الغمة ، ج 1، ص 582.
(288) شيخ مفيد علت عدم رعايت احتياط از على عليه السلام و رفتنش به مسجد را چنين توجيه كرده است : آن حضرت علم به احكام داشت ، اما به آن چه كه واقع مى شده ، علم نداشت . (بحار الانوار، ج 42، ص 275) بدين جهت چون زمان وقوع حادثه را نمى دانست ، بيرون رفتنش مانعى نداشت .
اين پاسخ چندان صحيح به نظر نمى رسد؛ چون معناى اين سخن ، عدم آگاهى از علم و جلالت و عظمت على عليه السلام است . و نيز گفته شده است : تكليف آن حضرت غير از تكليف ماست ، پس مى توان گفت كه على عليه السلام جان خود را به خدا تقديم داشته است ؛ بسان رزمنده اى كه در جبهه حق عليه باطل مى جنگد، كه واجب است بر او ايستادگى كند، گر چه به كشتن او منجر شود. على عليه السلام نيز چنان حالتى را داشت . ابن اءثير جزرى در اسد الغابة ، ج 4، ص 36 پس از بيان ماجراى مرغابى ها مى نويسد: و همين پيشگويى دلالت مى كند كه سال ، ماه و شب وقوع حادثه را مى دانست . برخى به علم عادى و علم واقعى تفسير كرده اند، كه علم عادى رعايتش لازم است ، ولى ملزم به عمل به علم واقعى نبوده اند. اما بهترين پاسخ همان است كه خود حضرت فرمود. آن حضرت پيش از شب نوزدهم كه قاتل خود را به برخى نشان داد و به آن حضرت گفته شد كه چرا او را نمى كشى ، فرمود: هرگز روا نيست پيش از اينكه جنايتى از او صادر شود، من او را قصاص كنم . (بحار الاءنوار، ج 42، ص 275).
(289) الكوكب الدرى ، ج 2، ص 174.
(290) بحار الانوار، ج 42، ص 282.
(291) الكوكب الدرى ، ج 2، ص 176.
(292) سفينة البحار، ج 1، ص 223.
(293) الكوكب الدرى ، ج 2، ص 176.
(294) المستجاد من كتاب الارشاد، ص 2.
(295) در ينابيع الموده ، ص 163: حضرت به حضور فرشتگان و تمام انبياء و مرسلين و پيامبر و فاطمه و خديجه و حمزه و جعفر و... اشاره فرموده است .
(296) منتهى الآمال ، ج 1، ص 182.
(297) الكوكب الدرى ، ج 2، ص 194. ابن عساكر در تاريخ خود نقل كرده است كه در روز قتل على عليه السلام هيچ سنگى را در بيت المقدس برنداشتند مگر آنكه خون در زير آن ديدند. (ج 3، ص 382؛ ذخائر العقبى ، ص 115؛ مناقب خوارزمى ، ص 281).
(298) الكوكب الدرى ، ج 2، ص 192.
(299) اعلام الورى ، ص 202؛ كافى ، ج 1، ص 457.
(300) منتهى الآمال ، ج 1، ص 183.
(301) بحار الاءنوار، ج 42، ص 235؛ ارشاد مفيد، ص 12.
(302) اعلام الورى ، ص 202.
(303) منتهى الآمال ، ج 1، ص 183.
(304) همان ، بحار الاءنوار، ج 42، ص 216.
(305) ارشاد مفيد، ص 12؛ الكوكب الدرى ، ص 193؛ اعلام الورى ، ص 202؛ المستجاد، ص 27؛ روضة الواعظين ، ص 136.
(306) الكوكب الدرى ، ج 2، ص 193.
(307) منتهى الآمال ، ج 1، ص 183.
(308) مدينة المعاجز، ج 3، ص 77؛ الكوكب الدرى ، ج 2، ص 194؛ بحار الانوار، ج 42، ص 301.
(309) الكوكب الدرى ، ج 2، ص 194.
(310) منتهى الآمال ، ج 1، ص 184.


۴