چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد ۲

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس 0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی ربانی خلخالی
گروه: مشاهدات: 71414
دانلود: 3898


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 275 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 71414 / دانلود: 3898
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٥. - فقط يادم هست كه گفتم يا اباالفضل

جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين عالم فاضل ارجمند و نويسنده توانا، آقاى حاج سيد ابوالفتح دعوتى طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام مى نويسند:

ظاهرا در سالهاى ٤٥ و ٤٦ بود كه با آقاى نيك پندار و روشن (از همكاران محترم دبيرستان علوى ) آشنا شده بودم مرحوم نيك پندار سرپرستى اردوى جامعه تعليمات اسلامى را در كرج به عهده داشت و مرحوم روشن كارگاه صنعتى اردو را اداره مى كرد. اين اردو در باغ معروف به باغ نخستين در محوطه بسيار بزرگ و پرداخت اداره مى شد. باغ نخستين در تابستانها محل اجتماع گروه هاى گوناگون و مختلف مذهبى بود و عموما در اختيار جامعه تعليمات اسلامى قرار داشت بنده هم در آنجا با آقايان مانون بودم و گاهى هم با برخى دوستان در باغى در نزديكيهاى باغ نخستين ، طول تابستان را در آنجا سپرى مى كرديم

يك روز به مناسبتى ، گويا به علت وقوع زلزله اى ، من به آقاى نيك پندار و جناب روشن گفتم : بيشتر اين زلزله ها، در يك وقتهاى معين و معلومى وقوع مى يابند و قابل پيش بينى هستند، و زلزله هاى ويرانگر، اصولا يا در دوره محاق ماه واقع مى شوند (يعنى اول و آخر ماه ) و يا در نيمه ماه ، كه اگر در نيمه ماه واقع بشود، زلزله در روز اتفاق مى افتد و اگر در اول ماه و يا آخر ماه باشد زلزله در نيمه هاى شب واقع خواهد شد. و سپس يك نقشه اى كشيدم و گفتم ما فعلا داريم به سوى يك زلزله نسبتا شديد پيش مى رويم و در اول اين ماه ، شاهد زلزله خواهيم بود. مدتى از اين سخن گذشت آقاى نيك پندار و روشن ، هميشه صبح زود ساعت شش از تهران حركت مى كردند ساعت هفت بامداد به اردو مى آمدند. من يك روز بعد از نماز صبح خوابيده بودم كه ديدم درب اطاق ما را، كه در باغ مجاور اردو بود در محكم مى زنند. بيدار شدم ، ديدم مرحوم نيك پندار با آن چهره هميشه خندان و شاد خودش مى گويد: آقاى سيد ابوالفتح ، چقدر مى خوابى ؟ امشب اول ماه بود، مگر نشنيدى كه راديو اعلام كرد كه در فلان نقطه (كه فعلا خاطرم نيست كه كجا بود، ليكن در اطراف خراسان و شايد گناباد بود) زلزله شده است ، مطابق اين نقشه و طرحى كه شما داده اى ! و خيلى صحبت و بگو بخند و...

بعد در يك فرصتى مى رفتم نزد آقاى روشن - گويا بعد از صرف ناهار بود - در اردو، ايشان هم پيرامون آن زلزله صحبت كردند و بعد گفتند من هم يك داستانى از زلزله دارم و شما كه اهل قلم هستيد، خوب است اين داستان را بنويسيد. سپس ايشان ، كه خودش هم ظاهرا اهل سبزوار و خطه شرق ايران بود، گفت : فلان آقاى روحانى ، كه من اسم آن آقا را به خاطر ندارم ، در زمانهاى قديم ، روزى از مشهد حركت مى كند و عازم دهكده اى در اطراف گناباد كه گويا سرودشت نام داشته مى شود تا در دهه اول محرم آنجا روضه بخواند. در آن ايام اين راه را تكه تكه مى رفتند و ماشين مستقيم نبود. آرى ، ايشان كوله بار سفرش را بر مى دارد و به جانب گناباد حركت مى كند. در ميانه راه ماشين خراب مى شود و اين آقاى روحانى براى اينكه شب اول ماه به آن دهكده مورد نظر برسد، در ميان راه يك گارى را مى بيند كه دو سه نفر بر آن سوار بوده اند، آن آقاى روحانى هم از آنان تقاضا مى كند و به همراه آنان روانه دهكده مى شود. در طول راه صحبتهاى مختلف پيش مى آيد و اين روحانى بى خبر از مسائل ، در مورد خلفاى اول و دوم بحث مى كند و به آنان دشنام و ناسزا مى گويد، آن طور كه مرسوم آن روزگار بوده است غافل از آنكه همراهان و صاحبان گارى از آن سنيهاى بسيار متعصب و افراطى هستند. بنابراين صاحبان گارى با يكديگر صحبت مى كنند و اشاره مى كنند كه اين مرد روحانى را به دهكده خودشان ببرند و او را در آنجا بكشند و او را به جزاى دشنامهايش برسانند. در پى اين تصميم خطرناك ، آنان در نيمه هاى راه وانمود مى كنند كه گارى خراب شد، و اسب هم احتياج به استراحت دارد و پيشنهاد مى كنند كه آقاى سيد روحانى امشب را ميهمان آنان در همين دهكده ، باشد تا اينكه فردا صبح به دهكده سرودشت بروند. سيد پيرمرد هم به ناچار مى پذيرد و شب به منزل صاحبان گارى مى رود. در آنجا آنان نزد سيد مى نشينند و از هر بابى صحبت مى كنند و سيد هم غافل از همه جا با آنان همسخن مى شود. و در هر حال شام مى آورند و سيد شام مى خورد و مقدارى كه از شب مى گذرد، آنان به سيد مى گويند جاى خواب شما در اطاق مجاور آماده است ، شما مى توانيد براى استراحت به آن اطاق برويد. سپس صاحبان گارى كه سه نفر بوده اند، بر مى خيزند و سيد را به اطاق ديگر راهنمايى مى كنند. درب اطاق باز مى شود و سيد وارد اطاق مى شود، اما ناگهان مى بيند يك قبرى را در آنجا كنده اند و آنان به سيد مى گويند: امشب جاى شما در داخل اين قبر است ، اى كافر مرتد و اى دشمن شيخين ...و بعد چند مشت و لگد به او مى زنند و دست و پاى او را مى گيرند و داخل آن قبر مى اندازند.

حالا بقيه داستان را از زبان سيد بشنويم سيد مى گويد: وقتى كه مرا به آن اطاق بردند و در برابر قبر دادند و دست پاى مرا گرفتند تا به داخل قبر بيندازند، من اشك در چشمانم حلقه زد و با خودم خطاب به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام گفتم : يا اباالفضل العباس ! اين به كرم و بزرگوارى تو نمى آيد، كه من پير مرد دلخسته زن و بچه خودم را رها كنم بيايم براى تو روضه بخوانم و ذكر مصيبت كنم ، آن وقت تو بگذارى كه اين جماعت اين طور از من پذيرايى كنند و مرا زنده به گور كنند! حاشا و كلا از كرم شما خانواده يا اباالفضل العباس ، يا قمر بنى هاشمعليه‌السلام ، خود دانى و خداى خود. آقاى سيد مى گويد: آنها دست و پاى مرا گرفتند و مشتى هم به دهان من كوبيدند و مرا محكم به درون قبر انداختند و ديگر نفهميدم چطور شد؟

تا اينكه يك وقت ديدم چشمهايم باز شد و مشاهده كردم كه - خداوندا - روى يك تخت خوابيده ام لباس سبز و يا آبى بر تن دارم ، در درون اطاقى و يك دو تا پرستار زن هم در كنار هستند! از اين وضع ، بسيار بسيار تعجب كردم ، و نمى دانستم زنده هستم و يا مرده ام ؟ به يكى از آن پرستارها گفتم : اينجا كجاست ، و چرا مرا به اينجا آورده اند؟ آن پرستار گفت : آقا سيد، شما در آنجا چكار مى كرديد؟ در آن دهكده زلزله شده است و كل مردم آن دهكده ، همه و همه تلف شده اند، مگر شما كه به طور معجزه آسايى زنده مانده ايد. بعد من ، آهسته آهسته ، داستان آن صاحبان گارى به يادم آمد و ماجرا را براى آنان نقل كردم و گفتم : آنان مرا در قبرى كه كنده بودند، انداختند و ديگر نمى دانم چطور شد، ولى فقط يادم هست كه گفتم : يا اباالفضل العباسعليه‌السلام . آنان كه دور من جمع شده بودند، گفتند:

در همان اطاق و در همان لحظه زلزله شده بود و سقف اطاق پايين آمده بود و اهل آن خانه و همه اهل آن دهكده هلاك شده بودند، مگر تو كه ما تعجب كرديم تو چطور زنده مانده اى ؟ يقينا حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام نجاتت داده و آن دهكده با خاك يكسان شده است

آن آقا سيد كه متاسفانه من اسمش را فراموش كرده ام گفته بود: اهل آن بيمارستان از شنيدن اين واقعه بسيار در شگفت شدند و همه از اين داستان به گريه افتادند، و داستان من شهره آفاق شد. بعد آقاى روشن گفت : فلانى ، اين واقعه هم در شب اول ماه بوده است ، اين هم شاهد ديگرى است به صحت نظريات شما در مورد زلزله بنده تفصيل اين داستان را در يادداشتهاى خودم نوشته ام كه متاسفانه پيدا نشد، ليكن چون جناب حجت الاسلام آقاى خلخالى از بنده خواستند كه اين نكته را به رشته تحرير در آورم امتثال امر نمودم خداوند به ايشان اجر بدهد و الله ولى التوفيق

سيد ابوالفتح دعوتى ٢٧/٥/٧٦ مناسب است در اينجا شعرى از شاعر اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام حجت السلام شيخ محمد تقى تبريزى (نير)رحمهم‌الله بياوريم :

لطف كن اى يوسف آل رسول

شير يزدان ، چشم خونين باز كرد

با حبيب خويش ، شرح راز كرد

گفت : اى بر عالم امكان ، امير

خاك و خون از پيش چشمم باز گير

بو(٣١٣) كه چشمى باز دارم سوى تو

وقت رفتن ، سير بينم روى تو

عذرها دارم من اى درياى جود!

كه دو دستى بيش در دستم نبود

لطف كن اى يوسف آل رسول

اين بضاعت كن ز اخوانت ، قبول

گفت : خوش باش اى سليل مرتضى

دست ، دست توست در روز جزا

دل قوى دار اى مه پيمان درست

كه ذخيره محشر من ، دست توست

چون به محشر، دوزخ آيد در زفير

اين دو دست صد آدمى را دستگير

٦. - من تنها به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه‌السلام مى روم

مرحوم آیت الله آقاى حاج شيخ هادى حائرى شيرازى ، فرزند مرحوم ملا امين شيرازى ، يكى از عالمان وارسته و متقى كربلاى معلى به شمار مى آمده او كه در سال ١٣٠٨ هجرى قمرى متولد شده بود، مدتها در حوزه علميه نجف اشرف و كربلا به تحصيل و سپس به تدريس سطوح عاليه اشتغال داشت و در جمع حضرات آيات عظام ميرزا مهدى شيرازى ، حاج شيخ يوسف بيارجمندى ، حاج شيخ محمدرضا اصفهانى و... از مشاوران نزديك و خواص اصاحب فقيه زاهد مرحوم آیت الله العظمى حاج آقا حسين طباطبائى قمىرحمهم‌الله محسوب مى شد. فرزند ايشان آقاى حاج محمد حسن - كه اكنون يكى از بازاريان تهران است - جريان زير را به نقل از مادرشان بازگو نموده است :

منزل مرحوم والد سابقا در محله جيه در كوچه اى پشت مدرسه الخديجه الكبرىعليها‌السلام در خيابان سرسدر قرار داشت روزى جمعى از اشرار وابسته به يكى از خاندانهاى معروف به نام كه حرمت علم را نشناخته و از درك منزلت عالمان عاجز و بيگانه بودند، در راه خانه متعرض مرحوم والد شده و به ايشان جسارت و بى ادبى روا مى دارند، تا آنجا كه عمامه ايشان از سر مبارك بر زمين مى افتد. او با ناراحتى تمام به منزل رفته و دوباره عمامه را به سر پيچيده و از منزل خارج مى شود. آنان به گمان اينكه او قصد شكايت به كلانترى را دارد، ديگر بار راه را بر او سد كرده و مقصد را مى پرسند، ايشان مى گويد: خير، من تنها به حرم حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام مى روم آن بى معرفتان قضيه را سبك انگاشته و راه را باز مى كنند و ايشان به طرف حرم مطهر رهسپار مى گردند و پس از عرض حال به منزل باز مى گردند. همان شب يكى از جوانان ، بدون آنكه سابقه بيمارى داشته باشد، ناگهان گرفتار مرگ مى شود. فرداى آن روز هنوز از كار تجهيز او كاملا فارغ نشده بودند كه باز هم مرگ سراغ جوانى ديگر از ايشان مى آيد، و روز سوم هم بالاخره عاقلان قوم بالاتفاق جمع شده و به منزل مرحوم حاج شيخ هادى مى آيند، و ضمن گريه و زارى به دست و پاى ايشان افتاده و طلب حلاليت و كسب رضايت مى كنند، و عرضه مى دارند مگر شما مى خواهيد همه خانه هاى ما را تاريك كنيد. ايشان در پاسخ مى گويد: من فقط خدمت آقا عرض حال كردم و بس ، و در خواست انجام كارى معين نكردم و آن را به خود آقا واگذار كردم سرانجام با انجام عذر خواهى ، جريان مرگ و ميرها خاتمه مى يابد. آن بزرگوار در سال ١٣٦٤ هجرى قمرى دار فانى را وداع گفته و در صحن مطهر حضرت ابا عبدالله الحسينعليه‌السلام مدفون شدند. مرحوم آیت الله العظمى آقاى شيخ محمد رضا طبسى نجفىقدس‌سره داماد ايشان بودند.

مى بوسيد!

آن نخل به خون طپيده را مى بوسيد

آن مشك ز هم دريده را مى بوسيد

خورشيد كنار علقمه خم شده بود

دستان ز تن بريده را مى بوسيد(٣١٤)

٧ - جنازه اى را كشان كشان از حرم مبارك بيرون آوردند

جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ حسن بصيرى ، طى نامه اى از شهرستان خوى ٨ كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام آورده است كه ذيلا مى خوانيد:

مرحوم محمد ابراهيم زرگر خوئى نقل مى كرد كه : زمان رضا شاه به مكه مكرمه مشرف شدم و در برگشت موفق به زيارت عتبات عاليات گرديدم طبق معمول ، اول صبح به زيارت حضرت ابى عبدالله الحسينعليه‌السلام شرفياب ، و سپس به زيارت حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام نائل مى شدم روز پنجشنبه اى بود كه بعد از خروج از حرم آن بزرگوارعليه‌السلام ، به آقاى حاج عباس تبريزى - كه در نزديكى باب العباس ‍عليه‌السلام دكان عطارى داشت - برخوردم وى در جلوى دكان خود صندلى گذاشته و مرا روى آن نشانيد و ضمن صحبت مشغول اصلاحات دكانش شد، كه ناگاه صدايى برخاست از صدايى مزبور، مردم به تكاپو در آمده و به طرف حرم آن بزرگوارعليه‌السلام فرار مى كردند و من ، كه به زبان عربى آشنا نبودم و نمى دانستم چه خبر است ، سر از دكان بيرون كرده منتظر اخبار تازه بودم كه دگر باره صدا بلند شد و آقاى حاج عباس نيز دكان را ترك كرد. و با عجله زياد به سوى حرم مطهر رهسپار شد و به من هم گفت : بيا كه حضرت كرامتى نشان داده است من همراه ايشان با عجله داخل صحن مقدس شدم و در آنجا ديدم كه جنازه اى را كشان كشان از حرم مبارك بيرون آوردند و مورد لعنت و نفرت قرار دادند. گويا آن بدبخت باد دو نفر ديگر مرتكب قتلى شده بود و پس از گرفتار شدن انكار كرده بود و نهايتا امر منجر به اين شده بود كه وى قسم بخورد. اينك ، مامورين دولت او را براى قسم خوردن آورده بودند و اين بدبخت قبل از ديگران ، ابتدا به سوگند كرده ، مورد غضب الهى قرار گرفته و به جزايش مى رسد و آن دو نفر ديگر نيز به جرم خود اقرار مى كنند.

٨. - توبيخ و تهديد مى كنند، فايده اى نمى بخشد

در قريه على نظر، از توابع ماكو، يك نفر فلاح يك قطعه از اراضى زراعتى خود را به يك نفر قره رعيت براى يك فقره زراعت بهاره تحويل مى دهد تا بعد از برداشت محصول تحويل وى بدهد. چندى بعد مامورين اصلاحات ارضى براى ثبت اراضى با اسامى زارعين وارد ده مى شوند و آن بدبخت مدعى مى شود كه اين قطعه زمين ، از اول در اختيار من بوده و از آن من است هر چه هم وى را توبيخ و تهديد مى كنند، فايده اى نمى بخشد، تا بالاخره امر به قسم منجر مى شود، مى گويند دستت را بر سر بچه ١٢ ساله اى كه در كنارت قرار دارد بگذار و بگو كه : اگر اين زمين ملك من نيست ، چنانكه اينك زنده او را نگاه مى كنم ، به مرده او بنگرم

آن بدبخت ، به روى پسرش نگاهى كرده مى گويد: من ، به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام قسم مى خورم كه اين زمين از ابتدا مال من بوده است ، و از وى قبول مى كنند و او قسم مى خورد و پس از آن ، تا وقت غروب آن پسر مى ميرد.

٩ - درب ماشين به خودى باز شد

جناب آقاى حاج مهدى اخروى ، كه از بازاريان محترم و معتمد شهرستان خوى مى باشد و الحمدلله فعلا در حال حيات است ، نقل مى كرد: قبل از احداث جاده جديد، روزى از شهرستان اروميه مى آمديم ، بالاى گردنه قوشچى به عده اى از همشهريان خود برخورد كرديم كه سخت وحشت زده بودند در ميان آنها يك نفر از آقايان محترم رياضى بود، تا مرا ديد آمد و دستم را گرفته و گفت : آقاى اخروى ، بيا كرامت حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام را به تو نشان بدهم و افزود:

اتوبوس ما از سر گردنه به طرف دره اقلا پانصد مترى چپ و سرنگون شد، تمامى مسافرين يكدفعه به صداى بلند گفتند: يا ابوالفضل العباسعليه‌السلام !

آنگاه درب ماشين به خودى خود باز شد و مانند ستونى محكم به زمين چسبيد. همين امر، اتوبوس را نگه داشت و ما به سلامت از آن خارج شديم !

١٠. - قلمه حضرت ابوالفضل عباسعليه‌السلام

در قريه هورون عليا، از توابع خوى ، يك اصله درخت قلمه مشهور به قلمه حضرت عباسعليه‌السلام وجود داشت كه صدها سال عمر كرده بود، با اينكه معمولا درختهاى قلمه عمر طولانى ندارند. درخت مزبور به قدرى ضخامت داشت كه ماشين جيپ پشت آن پنهان مى شد. البته پس از آنكه به زمين افتاده بود از اين طرف ديده نمى شد.

منم وارث صولت حيدرى

منم صاحب قوت صفدرى

علمدار سلطان كوى وفا

چو شير ژيانى به دست بلا

زره بر تن آراست آن شير نر

يكى خود جنگى نهاده به سر

بيامد سوى خيمه شاه دين

براى اجازت به ميدان كين

چو مامون شد آن يادگار على

برآورد از تن دو دست يلى

به شمشير و نيزه يك مشك آب

علم در كف آورد پا در ركاب

چو خورشيد تابان كه آيد ز كوه

نهنگى به درياى فر و شكوه

به ميدان شد آن قهرمان دلير

بروز نبرد آن يل شير گير

بغريد مانند غران پلنگ

بجوشيد مانند جوشان نهنگ

بگفتا كه عباس نام آورم

علمدار و سالار و هم ياورم

وزير و امير و سرو سرورم

دبير و مشير و هنر پرورم

من امروز سردار و سر پنجه ام

من امروز سرهنگ و سركرده ام

من امروز سقا در اين كشورم

غلام حسينم بس اين مفخرم

منم وارث صولت حيدرى

منم صاحب قوت صفدرى

مرا زيبد اندر صف كارزار

به بند كمند آورم روزگار

مرا در شجاعت همانند كيست

مرا روز ميدان مقابل كه نيست

مبارز طلب كرد شير ژيان

فرو ماند در گل همه كوفيان

كسى زانهمه لشگر بيكران

نياورد نام هنر در ميان

ابوالفضل چون شير شد خشمگين

بغريد و لرزيد آنگه زمين

يكى حمله برداشت سوى عدو

تو گويى بلا آمده روبرو

به يك حمله صف ها همه بر شكست

در چاره بر روى دشمن ببست

نه قلب و نه پيش و يمين و يسار

نه مرد و نه مركب بدى برقرار

پياده سوار صف و تيپ و فوج

به هم خورد هنگام طوفان چو موج

زمين سرخ شد هر طرف جوى خون

ز گرد سواران فلك نيلگون

ز بس پشته از كشته تشكيل داد

فلك گفت صد آفرين بر تو باد

به شمشير برنده ببر بيان

بر افكند هر جا يكى پهلوان

به هر سو آمد چو پيل دمان

برآورد بانگ حذر الامان

علمها به يك دفعه شد سرنگون

شجاعان لشگر همه غرق خون

هوا تيره شد اندر آن پهن دشت

زمين شش شد و آسمان هشت گشت

صداى صد احسن هزار آفرين

بر آمد ز عرش و فلك بر زمين

صداهاى تحسين ز هر سو بلند

على بود گويى كه خيبر بكند

همه جن و انس و ملك در عجب

ز پيكار آن شهسوار عرب

علم بر كف و تيغ بران به دست

پراكنده لشگر به اطراف دشت

گهى نعره چون رعد برداشتى

گهى حمله چون برق پنداشتى

تو گفتى كه ابرى بر آمد ز گرد

بروز درخشان شب تيره كرد.(٣١٥)

١١ - سرانجام همه دكترها از علاج آن اظهار عجز كردند

جناب حجت الاسلام آقاى سيد مصطفى مستجاب الدعوه فرمودند: آقاى نوبهارى ساكن تهران نقل مى كرد كه : روزى در تهران در حال قدم زدن بودم كه ديدم دو جوان با هم دعوا مى كنند. به عنوان ميانجيگرى وارد معركه شدم كه آنها را از هم جدا كنم يكى از آنها، از روى ناجوانمردى ، تيغ به دست به من حمله كرد و زخمى به بازويم زد كه آن را مقدارى بريد و خون جارى شد. بعد از او مداوا، متوجه شدم مقدارى از دستم قطع شده است ، به حدى كه دو انگشت كوچك دستم از كار افتاده بود. حدود شش ماه معالجه كردم و سرانجام همه دكترها از علاج آن اظهار عجز كردند. ايام محرم نزديك شد. مادرم يك پنجه برنجى كه بر سر علم نصب مى كنند، نذر حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام كرد. پنجه را خريد و به هيئت محل به نام (تكيه جوانان بنى هاشم متوسلين به حضرت على اكبرعليه‌السلام واقع در شهرك مسعوديه ، برد و داد بر سر علم نصب كردند. شب هشتم محرم يا شب نهم (البته شك از نقال است ) متوسل به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام شدم ، كه يكى گفت : حسن آقا، حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام تو را شفا داد، نگاه كن از پنجه برنجى خون مى چكد! مردم كنار علم ازدحام كردند و جناب آقاى محمود اژدرى ، كه از بزرگان و محترمين هيئت است ، جلو آمد و انگشت زد و گفت كه : خون است ! خود وى نيز مبتلا به زخم اثنى عشر بود و به واسطه چشيدن اندكى از خون مزبور شفا يافت

خلاصه ، آن شب درد دست من خوب شد ولى هنوز انگشت دستم را نمى توانستم حركت دهم تا اينكه در شب يازدهم محرم ، شب شام غريبان ، در عالم رويا ديدم كه دو نفر زن آمدند و در دست من حنا گذاشتند، يادم نمى رود كه حنا شل بود و شره كرد. صبح كه از خواب بيدار شدم ، خواب را فراموش كرده بودم اما وقت وضو ديدم دستم چسبناك است ، خوب كه دقت كردم ديدم هنوز حنا دردستم است و تا چند وقت رنگ حنا دردستم بود و از آن به بعد دستم بكلى خوب شد و تا به حال كه تقريبا دو سال از آن زمان مى گذرد ديگر درد و اذيتى از آن ناحيه دچار من نشده و دستم كاملا خوب شده است جالب آن است كه پنجه مزبور را، كه روى علم است ، به هر طرف بگذارند، به سمت قبله بر مى گردد. افراد خانواده اين مطلب را اقرار كردند و گفتند چند روز پنجه برنجى در خانه ما بود و خود اين امر را امتحان و مشاهده كرديم

خونبهاى دست تو

كاش مى گشتم فداى دست تو

تا نمى ديدم عزاى دست تو

خيمه هاى ظهر عاشورا، هنوز

تكيه دارد بر عصاى دست تو

از درخت سبز باغ مصطفى

تا فتاده ، شاخه هاى دست تو

اشك مى ريزد دو چشم اهل دل

در عزاى غم فزاى دست تو

يك چمن گلهاى سرخ نينوا

سبز مى گردد، به پاى دست تو

در شگفتم از تو، اى دست خدا!

چيست آيا خونبهاى دست تو؟(٣١٦)

١٢. - همه را از خواب بيدار كرد!

جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى شيخ روح الله قاسم پور از فضلاى بابل طى نامه اى دو كرامت به انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام ارسال داشته است كه در ذيل مى خوانيد:

١. سال ١٣٧١ در يكى از روستاهاى بابل ، دهه اول محرم را مشغول تبليغ بودم شب هفتم محرم يكى از پيرمردان آن روستا برايم چنين تعريف كرد:

داماد من تا سال گذشته مجروح جنگى بود و در جاى مهمى از بدن او تركش قرار داشت به دكتر مراجعه كرد، دكتر گفت : امكان عمل جراحى نيست و چنانچه تركش نيز در بدن وى بماند خطرناك است به هر روى ، چه عمل جراحى بشود و چه نشود خطرناك است شب هفتم محرم بود. همه خانواده ناراحت بوديم داماد من خيلى حال دگرگونى داشت و نهايتا به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام متوسل شد. نيمه شب هفتم از جا برخاست و همه را از خواب بيدار كرد. آنگاه با گريه گفت : از بركت توسل به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام ، تركش خودش افتاده است

١٣ - چرا تا به حال به ياد آن حضرت نبودم

در زمستان ١٣٧٥، سالروز تولد حضرت عباسعليه‌السلام ، براى يكى از معلمين باتقوى و مومن مدرسه دختران شهيد قريشى (نيروگاه قم ) اتفاقى رخ داده كه شنيدنى است و حقير، كه چندسالى است در آن مدرسه اقامه جماعت مى كنم از ايشان درخواست كردم كه جريان مزبور را با قلم خود به رشته تحرير در آورند. آنچه كه ذيلا مى خوانيد، نوشته سركار خانم م يوسفى ، آموزگار كلاس چهارم سعادت مدرسه شهيد قريشى است كه در ١٢/١٠/٧٥ مرقوم داشته اند:

با سلام به ارواح طيبه شهدا و ائمه معصومين (سلام الله عليهم اجمعين ) و با درود بر امام جماعت عزيز و گراميمان اميدوارم كه هميشه در زير سايه حضرت ولى عصر(عج ) موفق و مويد باشد.

مدت ٩ ماه بود كه مشكلى در زندگى اين جانب به وجود آمده بود و بنده و خانواده با هر تلاشى نمى توانستيم اين مشكل را برطرف سازيم مشكل ، مادى بود، به اين معنا كه قرار بود مبلغ ٣ ميليون پول از منبعى به حساب اين جانب و خانواده واريز شود تا از آن براى ساختن خانه استفاده شود. ولى متاسفانه با تمامى توسلها به ائمه و شخصيتهاى مهم نتوانستيم اين مشكل را برطرف نماييم ديگر نااميد شده بوديم و زندگى از هر طرف برما فشار مى آورد. نااميد شدن من متاسفانه به اندازه اى بود كه بايد بگويم (زبانم لال ) نسبت به نماز كم توجه شده و عادت هميشگى خود را نيز كه خواندن روزى يك بار سوره واقعه ، ياسين و زيارت عاشورا بود ترك كرده بودم و به آن اهميت نمى دادم و با خود مى گفتم ديگر فايده اى ندارد، براى هميشه بيچاره شديم و بايد تا آخر عمر زير بار فشار صاحبخانه و زندگى قرار گيريم

تا اينكه روز تولد آقا قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام ، موقعى كه وارد نمازخانه مدرسه شدم صداى مبارك امام جماعت را شنيدم كه مشغول صحبت كردن درباره معجزات و اوصاف حضرت بود. بى اختيار قلبم لرزيد و بغض گلويم را فشرد. و با صداى بلند شروع به گريه كردم و با خود گفتم چرا تا به حال به ياد آن حضرت نبودم و چرا با اينكه اين همه گنهكار بودم حاجتم را از آقا طلب نكرده بودم ؟

امام جماعت محترم در بين صحبتهايشان فرمودند: كتابى است (به نام چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباسعليه‌السلام ) كه معجزات حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام در آن ثبت شده است همان طور كه گريه مى كردم با خود گفتم : به آقاى امام جماعت مى گويم كه من گنهكار و روسياهم ، شما به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام متوسل بشويد تا حاجت مرا بدهيد و نيت كردم اگر مشكلم حل شود پول كتاب را به آقاى امام جماعت بدهم تا آن را خريدارى كند. باور كنيد، عصر كه به منزل برگشتم بدون اينكه حرفى بزنم در خود فرو رفته و ناراحت بودم ، كه به من گفتند: خانم ديگر چه كار كرده اى ؟ مژدگانى بده كه فردا بايد عازم تهران شويم و مقدمات كار را براى دريافت پول سه ميليونى فراهم كنيم !

در اين موقع اشك امانم نداد و جريان را برايشان تعريف كردم و تا مدتى از چشمانم اشك سرازير بود.

بر زمين افتاده ديدم ، پيكرت را غرق خون

راه من از كثرت دشمن ، زهر سو بسته بود

داغها، پى در پى و غمها به هم پيوسته بود

بس كه از ميدان ، درون خيمه آوردم شهيد

بود سر تا پاى من ، خونين و زينب خسته بود

هر شهيدى ، شاهكارى داشت در اين جا ولى

كارهايت اى برادر جان ! همه برجسته بود

تا به سوى خيمه برگردى مگر، با مشك آب

جام در دستش رقيه منتظر بنشسته بود

من تك و تنها گشودم ، راه قربانگاه تو

گرچه دشمن هر زمان ، در هر طرف صد دسته بود

بر زمين افتاده ديدم ، پيكرت را غرق خون

مشك خالى و دو دست و پرچمى بشكسته بود

پشت من ، از داغ جانسوزت برادر جان ! شكست

چون كه ركن نهضتم بر همتت وابسته بود

هر چه كوشيدم كه در بر گيرمت ، ممكن نشد!

بس كه دشمن عضو عضوت را ز هم بگسته بود!

خواستم آنگه ببندم چشمهايت را، ولى

پيشتر از من ، عدو با تير، چشمت بسته بود

ناله عباس را، تا دشمن او نشنود

گريه اش در وقت جان دادن (حسان ) آهسته بود(٣١٧)