چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد ۲

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس 0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی ربانی خلخالی
گروه: مشاهدات: 70936
دانلود: 3833


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 275 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 70936 / دانلود: 3833
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١٤ - شما برق را روشن كرديد؟

جناب آقاى حاج نصر الله مددى ، طى مكتوبى به دفتر انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام مى نويسد:

من در تاريخ ٢٩/٩/١٣٣٠ ازدواج كردم و در تاريخ ١٣٣٢ با حضرت زهراعليها‌السلام قرار گذاشتم كه سمنو بپزم براى پختن سمنو را به عهده زن عمويم گذاشتم و به اميد او سركار رفتم ساعت ١١ شب بود كه از اداره برگشتم به زن عمويم گفتم : سمنو خوب است يا نه ؟ سمنو را خراب كرده بودند، ولى در جواب به من گفتند: خيلى خوب است من آتش زير ديگ را خاموش كردم و يك حوله روى آن انداختم و با مقدارى آب آن را غسل دادم ، سپس زير ديگ را روشن كردم

بعد از انجام كار خيلى خسته شدم و نزديك بخارى استراحت كردم بعد از چند دقيقه حياط روشن شد. فكر كردم كه زن عمويم برق را روشن كرده است ، چند مرتبه پرسيدم : زن عمو، شما برق روشن كرديد؟ جواب داد: نه ، ما همه در اتاق خواب هستيم بعد از چند دقيقه ، از خواب برخاستم ، در صورتى كه خواب نبودم به سر جانماز رفتم ، ديدم جانماز باز است و مفاتيح الجنان هم باز است زن عمويم خيلى ناراحت شد و گريه كرد كه ، آخ ! باز مادرم زهرا آمده است و سمنو را كه خوب آماده كردم مرتبه دوم خوابم برد. ساعت پنج نماز صبح را خواندم و سمنو را تقسيم كرد. هنگام تقسيم كردن گفتم : يا فاطمه زهراعليها‌السلام به من اجازه بده كه (به جاى سمنو) از اين تاريخ من به نام عباست در روز تاسوعا برنج بپزم ديگر سمنو را نپختم تا سال ٥٩ كه دستم از ضربه آتش سوخت ، من از ناراحتى كه دستم را بايد در آب فرو ببرم در حوض اسيد فرو بردم بعد از ٤٠ دقيقه دستم ورم كرد و مرا به بيمارستان بردند در بيمارستان گفتند كه اين نسوخته ، من از ترسم نگفتم كه دستم را در اسيد فرو برده ام مدت ٥٠ روز مرا از اين به بيمارستان سوانح و سوختگى ولى عصر (عج ) اعزامم كردند. مدت يك هفته به بيمارستان مزبور مى رفتم بعد از يك هفته تصميم گرفتند كه دست مرا از كتف قطع كنند. سپس به بيمارستان چمران نامه اى نوشتند و جلسه اى گرفتند، كه آيا دست او را قطع كنيم يا نه ؟ نامه را به بيمارستان چمران بردم ، بيمارستان چمران جواب داد: هر طور كه نظر شما هست براى ما هم محترم است به بيمارستان سوانح و سوختگى برگشتم دكترهاى بيمارستان سوانح سوختگى درباره دستم مشورت كردند و يكى از آنها به من گفت : استخوان دستت سياه شده است ، مى خواهيم دستت را قطع كنيم ، آيا موافقى ؟ من گفتم : نظر شما چيست ؟ دكترها به يكديگر نگاهى انداختند سپس يكى از آنها گفت : شما بيرون برويد و هوايى تازه كنيد! من به بهار خواب بيمارستان آمدم و در آنجا سرم را رو به آسمان گرفته ، گفتم : يا ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام ، اگر من بحقيقت براى تو آشپزى مى كنم ، دستم را از تو مى خواهم گريه كردم و در حال گريه افزودم : يا ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام ، من به چه كسى بگويم كه اين ديگ را براى من از روى اجاق بلند كن ؟ من دستم را از تو مى خواهم سپس با همان حال افسرده به داخل بيمارستان بازگشتم دكتر نگاهى به من كرد و گفت : ما دست تو را قطع نمى كنيم ، تو را به جاى ديگر مى فرستيم مرا به بيمارستان بازرگانان فرستادند. در آنجا دكترى دستم را ديد و به پرستار گفت : يك ظرف آب و يك دستكش دست نرفته بياور.

پرستار آمد و دكتر به او گفت : كه دست اين شخص را تميز كن پرستار با دستكشى كه به دست كرده بود شروع كرد به چنگ انداختن به گوشتهاى دست من و تا آرنج گوشتهاى اضافى و عفونى را از دست من جدا كرد. بعد مقدارى پماد روى دستم ماليد و گفت : شما برو. دفترچه بچه هايت را بياور.

٤٨ ساعت بعد من ٤ عدد دفترچه خدمات درمانى را به دكتر ارائه دادم دكتر در هر دفترچه سه پماد نوشت و به من دستور داد از يك داروخانه آن را نگير، بلكه مندرجات هر دفترچه را از يك داروخانه بگير. اين ماجرا مدت دو ماه طول كشيد و من دست راستم را از ابوالفضل العباسعليه‌السلام گرفتم بعد از مدتى يك ماشين چوب از تهران براى پختن برنج مى بردم ماشين چپ شد و ١٥ معلق زد و مغزم چهار شكاف برداشت و دست چپم از زور فشار سقف ماشين شديدا زخمى شد... افسر راهنمايى مرا از لاى فرمان اتومبيل بيرون آورد و به من گفت نمردى ؟ گفتم : جناب سرگرد، من قوى هستم سرگرد گفت : اين چوبهارا براى چه مى بردى ؟ گفتم : مى برم محرم كه برنج بپزم سرگرد به من گفت : دست به دامن خوب خانواده اى زده اى ، رهايشان نكن

من از هفت من برنج شروع كردم و امروز كه سال ١٣٧٦ است ٧٠ من برنج مى ريزم ، كه اميدوارم توانسته باشم وظيفه خودم را در مقابل اين محبت بى پايان حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام ، اندكى از بسيار، انجام داده باشم

آن روز، دلش هواى دريا مى كرد

بيتابى خويش را هويدا مى كرد

حيرت زده در آينه اشك فرات

تصوير رقيه را، تماشا مى كرد.(٣١٨)

١٥ - در حالى كه فرياد مى زدم يا اباالفضل العباس عليه‌السلام به دادم برس!

جناب آقاى قنبر على صرامى ، ساكن فروشان (سده )، طى نامه اى به حجت الاسلام آقاى سيد محسن احمدى سدهى چنين مى نويسد:

روز جمعه اى بود، تعدادى كارگر را به كارخانه چرمسازى كه متعلق به پدرم بود مى بردم فرق آن روز با روزهاى ديگر آن بود، كه روزهاى گذشته پسر دوم من ، كه دو ساله ، بود، همراه من بود، اما آن روز او را نياورده بودم همچنين پدرم روزهاى گذشته همراه من بود ولى وى نيز آن روز در اثر كسالتى كه داشت با من نيامده بود. به همسرم هم گفته بودم اگر امروز به منزل نيامدم منتظرم نباشيد.

كارگرها را به كارخانه رساندم و برگشتم در برگشت ، به آينه نگاه مى كردم تا ماشينهايى كه در ديدم قرار داشتند، زحمتى برايم فراهم نسازند. يكدفعه ديدم جاده از كنترل من خارج شد و با ماشين در حال حركت ، به كانالى كه پر از آب بود سقوط كردم بعد از سقوط به اين فكر افتادم كه چه بايد كرد؟

دقايقى بعد، به يادم آمد كه تا حدودى شنا بلند هستم سپس متوجه درب ماشين شدم كه درب را باز كنم و خودم را نجات دهم .به درب ماشين فشار آوردم ولى درب باز نشد. با مشت و كله به درب كوبيدم ، اما فشار آب مانع از آن بود كه دربها باز بشود. اواسط آبان ماه ، و هنگام سردى هوا بود، لذا شيشه ها را بالا برده بودم

هرچه تلاش كردم شيشه ها را پايين بياورم ، نشد. آب هم كم كم از درزهاى ماشين به داخل نفوذ مى كردم ماشين من وانت بود و اتاق ماشين پر از آب شده بود، يعنى در آب فرو رفته بود. ديگر كم كم قطع اميد كردم ، و مرگ را به چشم خود ديدم از پشت صندلى برخاسته نشستم و شهادتين را همراه با آيه شريفه( إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ) خواندم مى دانستم كه بر اثر آب جنازه انسان باد مى كند و در آن حال مشكل است كه جنازه را از پشت فرمان ماشين بيرون بياورند. و نيز در اين فكر بودم كه به همسرم گفته ام : (منتظر نباش ) (آن زمان همسرم هم حامله بود) و او تاكى بايد دنبال من بگردد؟ از جهتى هم خوشحال بودم كه پدر و فرزندم همراه من نيستند و الا الان آنها هم مثل من گرفتار بودند. در اين انديشه ها بودم و انتظار مرگ را هم مى كشيدم كه ناگاه نيرويى مرا از جا بلند كرد. در حاليكه با همه توان فرياد مى زدم يا ابوالفضل العباسعليه‌السلام ، به سمت درب اتومبيل دست بردم همين كه دستم با درب تماس گرفت ، بدون آنكه فشارى بياورم ، ديدم درب باز شد. از اتومبيل خارج شدم و شناكنان تا ديواره كانال پيش رفتم در آنجا به علت لغزندگى نتوانستم از آب بالا بيايم ، لذا شناكنان خودم را به لوله اى كه از وسط كانال رد شده بود رساندم و آن را گرفتم و بالا آمدم حالا خودتان قضاوت كنيد، درب اتومبيلى با آن همه فشار آب ، آيا در حد قدرت من بود كه درب را باز كنم ؟ اگر مى شد، پس چرا اول كه اين كار را كردم توفيقى به همراه نداشت ؟ وليكن به خودش قسم همين كه نام مبارك حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام بر زبانم جارى شد، روزنه نجات به رويم گشوده شد. بديهى است چون حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام بندگى خدا را كرده ، خداى بزرگ هم مقام باب الحوائجى را به او عطا فرموده است

اى فرات

اى آب ! تو بى ادب نبودى

تو، خود مگر از عرب نبودى ؟

رسم عرب است و، كيش تازى

در باديه(٣١٩) ميهمان نوازى

اين رسم ، تو در ميان نهادى

خود، آب به ميهمان ندادى ؟

چندان ، همه رنج راه بردند

در باديه ، تشنه كام مردند

آن ها، همه تشنه رفته در خواب

وز حله(٣٢٠) به كوفه .مى رود آب

از كرده نگشته اى پشيمان

اى سخت كمان سست پيمان !

مهمان تو، تشنه كام و بى آب

اين بود وفاى عهد احباب(٣٢١)

گر (داورى )، از عطش بميرد

هرگز، كفى از تو برنگيرد

لب تشنه ، به خاك و خون نشستن

بهتر كه ز سفله ، آب جستن(٣٢٢)

١٦ - با توسل به قمر بنى هاشم عليه‌السلام دخترم شفا گرفت

جناب آقاى شيخ احمد متوسل آرانى ، طى يادداشتى به انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام چنين نوشته اند: دانشمند محترم حاج شيخ على ربانى خلخالى ، دامت افاضاته ، كرامتى را از آقاى محمد قائمى ، ساكن محله حى العباس كربلاى معلى ، شنيده بودم ولى ايشان اجازه نوشتن آن را نمى دادند، تا اينكه در تاريخ ٢٧ ربيع الثانى به طور غير منتظره هنگام ظهر به منزل ما آمدند و حين صحبت ، بحثى از كرامات حضرت مولانا قمر بنى هاشمعليه‌السلام به ميان آمد و من شروع به نوشتن نمودم و ايشان هم اجازه دادند دو كرامت از ايشان نقل شود:

١ - ايشان گفتند: منزل ما در كربلا طورى بود كه هر روز از مقابل بارگاه ملكوتى آقا قمر بنى هاشمعليه‌السلام عبور مى كرديم ، و عادت ما اين بود كه جلوى صحن مطهر مى ايستاديم و سلام مى داديم يك شب كه با خانواده به خانه بر مى گشتم ، به حضرت سلام دادم و به همسرم - كه علويه و سيد است - گفتم : سلام كنيد. حتى به دختر بچه ام ، مائده ، نيز گفتم سلام كن بچه سلام داد و ما به خانه رفتيم

صبح ، به رسم عادت ، به مغازه رفتم چيزى نگذشته بود كه همسرم ، با گريه ، به مغازه آمد و گفت : مائده كور شده ، بفريادم برس ! با عجله و ناراحتى شديد به خانه آمدم ، ديدم دختر بچه آينه روى كمد را بر روى خود انداخته ، صورتش غرق خون مى باشد و ذرات شيشه در چشم او رفته است دست بچه را گرفتم آمدم جلوى صحن مطهر و گفتم : مولانا اين است رسم جواب سلامت (نمى فهميدم چه مى گويم ) اين است كرامتت ؟ و چون آدم پولدارى بودم به يك پزشك متخصص كه از جمله آشنايان بنده بود مراجعه كردم گفتم : فلانى هر چه پول مى خواهيد مى دهم دخترم را معالجه بفرماييد. وى دختر را به دقت معاينه كرد، سپس گفت : هر دو چشم او سالم است و اصلا ذرات شيشه در چشم او مشاهده نمى شود. تعجب كردم و گفتم : آن چشم هم ؟ گفت : بلى خلاصه ، نه دارويى داد و نه نسخه اى ، و به سمت خانه برگشتم در راه جلوى صحن مطهر كه رسيدم ، گفتم : مولاى من ، ببخشيد، جسارت كردم ، جوشى بودم !

آرى ، به عنايت آقا قمر بنى هاشم (صلوات الله عليه ) دخترم از كورى شفا گرفت

١٧ - حضرت عباس عليه‌السلام را شفيع قرار دهيم

آقاى قائمى ، همچنين نقل كردند:

٢ - من پسر دار نمى شدم و از اين بابت ناراحت بودم در كنار مغازه اى كه در كربلا داشتم سيد احمد نامى مغازه داشت كه اكنون نمى دانم در قيد حيات هستند يا نه ؟

اگر رفته است ، خدا او را رحمت كند. با هم دوست بوديم سيد احمد درد كمر شديدى داشت و اطبا جوابش كرده بودند. روزى به وى گفتم : سيد خوب است برويم كوفه خدمت حضرت مسلم بن عقيلعليه‌السلام ، من براى تو دعا كنم تا شفايت را بگيرى و تو هم براى من دعا كنى تا خداوند متعال به من پسرى عنايت كند و اسم او را ميثم بگذارم اين حضرات را در خانه امام حسينعليه‌السلام و حضرت ابوالفضل العباس.عليه‌السلام. شفيع قرار دهيم ، اياشن پذيرفت روز رفتن به كوفه رسيد. به خانوده هم گفتيم براى چه كارى به كوفه مى رويم وقتى به نجف رسيديم ، سيد احمد گفت : به حرم آقا اميرمومنان (صلوات الله عليه ) مشرف شويم

گفتم ما با مسلم بن عقيلعليه‌السلام كار داريم ، اول به آنجا مى رويم و سپس ‍ هنگام برگشتن از كوفه ، به حرم آقا خواهيم رفت وارد صحن حضرت مسلم بن عقيلعليه‌السلام شديم بعد از زيارت با حالى منقلب به حضرت گفتم : آقا سيد احمد از ذرارى شما خاندان است ، نپسنديد كه مريض باشد. سيد احمد نيز مشغول دعا بود. بعد از بازگشت به كربلا، و گذشت يك هفته از مسافرت ، همسر علويه ام خوابى ديد كه آن را چنين تعريف كرد: در عالم خواب وارد صحن مطهر آقا قمر بنى هاشمعليه‌السلام شدم ، ديدم طرف سمت راست و چپ صحن تا جلوى قبله حرم حضرت ، صفى از مردان كشيده شده است همه با ادب ايستاده اند و ما بين دو صف راه عبورى هست من هم جلوى يكى از صفها ايستادم ناگهان شخصى از حرم بيرون آمده و گفت : (اجه العباس ) يعنى آقا قمر بنى هاشمعليه‌السلام تشريف آوردند. همه حواسم به در بود، ناگهان ديدم حضرت بيرون آمدند و در حاليكه كارتى در دست مبارك داشتند نگاهى سوى من افكنده و با تندى فرمودند: بگير اين پسرى را كه خواستى ، و از جلوى مردها كنار برو. جلو رفته كارت را گرفتم و سپس از خواب بيدار شدم بعد از مدتى خداوند پسرى به من داد كه او را ميثم نام نهادم

١٨ - با توسل به حضرت اباالعفضل عليه‌السلام احتياج به عمل پيدا نكرد

حجت الاسلام و المسليمن آقاى سيد فخر الدين عمادى كرامتى از حضرت ابوالفضلعليه‌السلام مرقوم داشته اند، كه ذيلا مى خوانيد: اين جانب سيد فخر الدين عمادى ، عموزاده اى به نام سيد مرتضى رضوى دارم كه زمانى در بيمارستان نكويى قم به شغل كارپردازى مشغول بود و مسلما عده اى از آقايان طلاب او را مى شناسند. روزى براى تحويل مبالغى وجه به بانك ملى ، وارد بانك شد، كيف پول را روى ميز بانك گذاشت و با دست راست خود به ميز تكيه داد و يكدفعه دستش در رفت بسيار ناراحت شد و در حاليكه از شدت درد داد و فرياد مى كرد، او را به بيمارستان منتقل كردند بعد از آزمايشات اوليه ، نتيجه اى نگرفتند. دكتر قره گزلو، كه رئيس ‍ بيمارستان بود، دستور داد از دستش عكس بگيرند. بعد از گرفتن عكس ‍ دستور داد او را به اتاق عمل ببرند تا براى عمل جراحى دست ، آماده شود.

سيد مرتضى رضوى ، كه فعلا در دانشگاه رشت مشغول كار مى باشد، همان طور كه بر روى تخت خوابيده و منتظر بود كه دكتر قره گزلو بيايد و او را به اتاق عمل ببرد، توسل به مقام باب الحوائج ، حضرت اباالفضل العباس ‍عليه‌السلام پيدا مى كند و دستش را جلوى چراغ علاء الدين كه مشغول سوختن بود نگه مى دارد و در دل مشغل راز و نياز با آقا حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام مى شود. ناگهان دستش صدايى مى كند و او دستش را از جلو چراغ دور مى كند. با تاملى مختصر، مى فهمد بر اثر كرامت آن حضرت دستش خوب شده و ديگر احتياج به عمل ندارد. بعد از زمانى دكتر وارد مى شود و مى پرسد چطور شد؟ سيد مرتضى توسلش را به حضرت اباالفضلعليه‌السلام بيان مى كند و دكتر اظهار مى كند: اگر عنايت آن حضرت نبود، بايستى حتما دستت را عمل مى كرديم

١٩ - نوجوانى را سيم برق گرفته ، خشك كرده است

جناب حجت الاسلام آقاى شيخ محمد تقى نحوى واعظ قمى در تاريخ ١٦ محرم الحرام ١٤١٧ ق از مرحوم پدرشان ، آقاى حاج شيخ ابوالقاسم نحوى ، ماجراى زير را نقل كردند:

مرحوم نحوى ، در آن زمان كه به امر حضرت آیت الله العظمى بروجردىرحمهم‌الله همراه پسرشان در نجف اشرف اقامت داشتند، در ايام زيارتى مخصوصه حضرت سيدالشهدا ابا عبدالله الحسينعليه‌السلام كه مصادف با شب نيمه شعبان است به كربلا مى رفتند و در آنجا نخست به حرم حضرت امام حسينعليه‌السلام سپس به حرم سردار كربلا حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام مشرف مى شدند. يك روز كه براى عتبه بوسى به حرم حضرت ابوالفضلعليه‌السلام رفته بودند، مشاهده مى كنند نوجوان ١٣ - ١٤ ساله اى را سيم برق گرفته ، خشك كرده است

پدر بچه داشت با حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام حرف مى زد و مى گفت : آقا جان ، تو مى دانى من مى خواستم بيايم به پابوس شما، اما مادر بچه راضى نبود كه او را با خود بياورم حالا اگر بدون او به خانه برگردم ، جواب مادرش را چه بگويم ؟ مرحوم نحوى مى فرمود: يكدفعه ديدم كه بچه مرده ، به كرامت حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام به حركت آمد! آرى نوجوان زنده شد و همراه پدرش به منزل بازگشت

٢٠ - بلى غير از ما دكترهاى ديگرى نيز وجود دارد!

حجت الاسلام آقاى حاج شيخ محمد معين الغربائى ، فرزند آیت الله شيخ عماد الدين و نوه مرحوم آیت الله معين الغربائى خراسانى ، فرمودند:

تقريبا چهل سال قبل كه كه هنوز ازدواج نكرده بودم ، يك شب جمعه ، از نجف اشرف پياده به كربلاى معلى رفتم و دعاى كميل را در حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباسعليه‌السلام خواندم وسط دعا خوابم برد و دقايقى بعد سرو صدا و شيون فوق العاده مرا از خواب بيدار كرد. ديدم دختر عربى را به ضريح مطهر حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام بسته اند و او، كه مرض جنون دارد، به مردم جسارت مى كند. پدر و مادر و بستگانش اطراف او را گرفته بودند و براى شفاى اين دختر ديوانه به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباسعليه‌السلام متوسل شده بودند. يك نفر كه در همان جا خود را دكتر روان پزشك معرفى مى كرد و ايرانى هم بود، به من گفت : بگو اين دختر را بياورند فندق الحرمين كه من در آنجا مى باشم ، تا اين مريض را معاينه كنم من گفته دكتر ايرانى را به پدر دختر تذكر دادم پدر دختر به زبان عربى گفت : لعنت به پدر كسى كه عقيده به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام ندارد! بنده خجالت كشيدم و رفتم و نشستم مشغول خواندن بقيه دعاى كميل شدم ، كه دوباره در حال خواندن دعا خوابم برد. مجددا از سر و صدا بيدار شدم و اين بار ديدم كه اطراف آن دختر را گرفته اند و دختر مورد عنايت حضرت ابوالفضلعليه‌السلام قرار گرفته و حضرت دختر ديوانه را شفا داده است مردم هم ريخته اند و لباسهايش را پاره پاره مى كنند و او از عباى پدرش براى پوشيدن خويش ‍ استفاده مى كند. در آن حال ، دكتر ايرانى را ديدم كه دو دست بر سر مى زند و گريه مى كند و مى گويد: بلى ، غير از ما دكترهاى ديگرى نيز وجود دارد!

٢١ - حضرت اباالفضل عليه‌السلام فرمود: بگو يا صاحب الزمان !

جناب حجت الاسلام آقاى مكارمى فرمودند:

نقل شده است در يكى از شهرهاى شيراز شخصى همراه عمويش براى ماهى گيرى به كنار ساحل مى رود و در آنجا يكدفعه غرق مى شود. عموى وى ، نگران از مرگ برادرزاده ، ناگهان مى بيند كه وى روى آب آمد! بارى ، شخص غرق شده كنار ساحل مى آيد و عمويش از او مى پرسد: چگونه نجات يافتى ؟ مى گويد: در حال غرق شدن ، به ياد روضه ها افتادم ، پس از آن عرض كردم : يا اباالفضل !

ديدم حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام تشريف آوردند و در گوشم فرمودند: بگو يا صاحب الزمان ! من هم متوسل به حضرت امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) شدم و عرض كردم يا صاحب الزمان ! آقا امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) تشريف آوردند و مرا نجات داده كنار ساحل آوردند.

دشمن از او مى خواست تا تسليم گردد

مردى كه اهل خيمه را، سيراب مى خواست

خود را از تاب تشنگى ، بيتاب مى خواست

آمد سراغ شط، وليكن تشنه برگشت

مردى كه حتى خصم را، سيراب مى خواست

با مشك خالى ، امتحان دجله مى كرد

دريا تماشا كن كه از شط، آب مى خواست !

دشمن ازو مى خواست تا تسليم گردد

بيعت ز درياى شرف ، مرداب مى خواست

عمرى چو او در خدمت خفاش بودن

اين را، شب از خورشيد عالمتاب مى خواست

در قحط آب ، از دست خود هم دست مى شست

مردى كه باغ عشق را، شاداب مى خواست

ديشب كه شورى در دلم افكنده بودند

طبعم به سوگ عشق شعرى ناب مى خواست(٣٢٣)

٢٢ - در قبر گفت : السلام عليك يا اباالفضل العباسعليه‌السلام

جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عبدالله مبلغى آبادانى نقل كردند:

در سال ١٣٥٥ شمسى ، يكى از وعاظ شهر يزد، به نام شيخ ذاكرى ، به بندر عباس مى آيد و از آنجا جهت تبليغ به دهكده سياهو، در اطراف اين شهر، عازم مى گردد و در روز ٩ محرم الحرام در اثر سكته قلبى در مى گذرد. جنازه آن مرحوم را به بندر عباس منتقل مى كنند و در جوار يكى از امامزاده ها به خاك مى سپارند.

اينك بقيه ماجرا را از زبان حضرت حجت الاسلام و المسلمين آقاى مبلغى بشنويد. ايشان مى گويد: من موقع تلقين خواندن ، قسمت دست راست مرحوم ذاكرى را تكان مى دادم كه ناگاه چشمان خود را باز كرد و با صداى بلند، به گونه اى كه همه شنيدند گفت : (السلام عليك يا اباالفضل العباسعليه‌السلام ) و سپس بست همزمان با اين حادثه شگفت ، بوى عطر خوشى به مشام من و حضار رسيد كه بر اثر آن افراد حاضر شروع به صلوات بر پيامبر و خاندان معصوم وى (سلام الله عليهم اجمعين ) نمودند. اين بود مشاهدات اين جانب كه خود در حال تلقين ميت ، ناظر آن بودم

آنقدر نرفتيم ، كه مرداب شديم

همرنگ سكوت ، محو مهتاب شديم

هر بار نشستيم و، مرورت كرديم

از شرم لبان تشنه ات ، آب شديم(٣٢٤)

٢٣ - برو منزل بچه ات خوب شده است

جناب مستطاب آیت الله آقاى حاج شيخ محمود غروى ، از اعصاى دفتر استفتاى آیت الله العظمى آقاى حاج سيد على حسينى سيستانى (دام ظله ) در شب ٢٩ جمادى الاولى ١٤١٦ ق در صحن مطهر كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومهعليها‌السلام براى اين جانب دو كرامت نقل كرد كه آیت الله آقاى حاج شيخ محمد على خراسانىرحمهم‌الله روزى در نجف اشرف به مناسبت كرامات حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام فرمودند: روزی عربى كه بچه اش سخت مريض بوده است ، براى توسل به حرم حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام آمد. در عالم مكاشفه ، به او گفته شد: برو منزل ، بچه ات خوب شده است وقتى كه به منزل مى رود، مى بيند به عنايت حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام ، فرزندش خوب شده است

٢٤ - صد دينار حواله حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام

ثقه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على رضا گل محمدى ابهرى زنجانى ، شب ٢٧ جمادى الثانيه سال ١٤١٦ ه‍ ق در حرم مطهر كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومهعليها‌السلام نقل كرد:

يكى از اهالى كربلا، عربى را مى بيند كه در حرم حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباسعليه‌السلام كنار ضريح مطهر ايستاده و با حضرت سخن مى گويد. آقا جان ، صد دينار از شما پول مى خواهم ، مى دهى كه بده و اگر نمى دهى مى روم حرم حضرت سيدالشهدا امام حسينعليه‌السلام شكايت شما را به آن حضرت مى كنم

سپس سرش را به طرف ضريح مطهر برده و مى گويد: فهميدم ، فهميدم ! و از حرم بيرون مى رود. عرب مزبور به بازار رفته و به يكى از مغازه داران مى گويد: آقا فرموده است صد دينار به من بده او مى گويد: نشانى شما از آقا چيست ؟ مى گويد: به اين نشان ، كه پسر شما مريض شده بود و شما صد دينار نذر حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام كردى ، بده ! و او هم صد دينار را مى دهد.

ناقل مى گويد: به مرد عرب گفتم : چطور شد با حضرت صحبت كردى و نتيجه گرفتى گفت : به حضرت گفتم : اگر پول ندهى ، مى روم شكايت شما را به برادرت امام حسينعليه‌السلام مى كنم اينجا بود كه ديدم حضرت ، داخل ضريح ظاهر شد و در حاليكه روى صندلى نشسته بود، حواله اى به من داد. من هم رفتم و از بازار گرفتم

٢٥ - .اتاق معطر و همسرش در حال گريه

آقاى وحيد لطفى در تاريخ ٢/٨/٧٤ مرقوم داشته اند: با عرض سلام خدمت جناب حجت الاسلام آقاى حاج شيخ على ربانى ، چون مشغول جمع آورى كرامات حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام هستيد، بنده چند كرامت را كه از والده ام شنيده ام خدمتتان ارسال مى دارم :

١ - پدر بزرگ امى بنده در ايام جوانى قصد مى كند كه براى تحصيل علم و استفاده از درس حضرات آيات عظام ، از مشهد مقدس به نجف اشرف برود. در مسير حركت وارد كربلا مى شود و در مسافرخانه اى اسكان مى يابد. مادر بزرگم در طول مدت اقامت در كربلاى معلى با فرزندان كه مادر و خاله و دايى من هستند به بيمارى سختى كه در آن حصبه شيوع گشته مبتلا شدند و هر روز حالشان بدتر و بدتر مى شود، تا اينكه روزى مادر بزرگم متوسل به حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام مى شوند و نذر مى كنند كه اگر حال خودشان و بچه ها خوب شود، بازوبندى كه از طلا داشته تقديم حضرت بكند و آن را داخل ضريح بيندازد. در پى اين نذر، همان روز ايشان در مسافرخانه ، خواب مى بيند كه در اتاق باز مى شود و وجود مبارك و منور حضرت قمر بنى هاشمعليه‌السلام با قامتى بلند و رسا وارد اتاق مى شود، در حاليكه دو دست مباركش از بازو قطع مى باشد. در عالم خواب ، ايشان گريه مى كند و از آن آقا مى پرسد كه چرا دست در بدن نداريد؟ حضرت ، خودشان را معرفى مى كنند و مى فرمايند: من ابوالفضل العباسعليه‌السلام هستم مادربزرگم شفاى خود و بچه ها را از آقا مى خواهد و حضرت در خواب ، دو بازوى مباركشان را بر روى صورت ايشان مى كشد و مى فرمايد: بازوبندى را كه نذز ما كرده اى به خدام حرم نده و آن را به داخل ضريح بينداز. ايشان سپس در عالم خواب مشغول گريه مى شود، كه در همين اثنا پدر بزرگم وارد اتاق مى شود و مى بيند اتاق معطر است و همسرش در حال گريه مى باشد و ايشان را از خواب بيدار ساخته ، علت گريه را سوال مى كند.

ايشان هم جريان خواب را نقل مى كند و بزودى متوجه مى شوند كه حال ايشان و نيز بچه ها بحمدالله خوب شده است و اثرى از كسالت در وجود آنها نيست و در مى يابند كه از بركت حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام حال همگى آنها بهبود يافته است ايشان سپس نذر خود را ادا مى كند و چون در مرتبه اول موفق نمى شود بازوبند مزبور را به داخل ضريح بيندازد، ترديد مى كند كه آيا حتما بايد آن را به داخل ضريح بيندازد و يا مى تواند به خدام بدهد كه خودشان اين كار را انجام بدهند؟ ولى در بار دوم به آنها گفته مى شود كه بازوبند را به داخل ضريح بيندازيد، كه براى بار دوم ، موفق مى شوند و آن را به داخل ضريح مى اندازند.

دستهاى تو

دست تو را چو حضرت زهرا قبول كرد

پس بوسه بر دو دست تو، سبط رسول كرد

معجز نما حسين ، چو دستت گرفته است

مشكل گشائيت ، متحير عقول كرد

(ام البنين ) به هر دو جهان گشت مفتخر

فرزند خود خطاب تو را چون بتول كرد

پاينده است غصه ات اى ماه كربلا

خورشيد شادى از غم تو، چون افول كرد

هرگز نمى رسد به بهشت رضاى حق

هر كس (حسان ) ز راه مودت عدول كرد

٢٦ - تمام تيغها خود به خود از پايش خارج شد

٢ - مادر بزرگم همچنين نقل كرد:

در همان زمانى كه در كربلا اقامت داشتيم ، روزى براى زيارت حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام حركت كرديم پس از خواندن اذن دخول و زيارتنامه ، وارد حرم شديم و ديديم كه مردى روستايى كه آثار زخم و جراحت بر كف پا و نيز قسمتى از مچ و ساق پاهايش مشهود بود، با حالتى سخت پريشان و ناراحت ، به گريه و توسل مشغول بود. مشخص بود كه مقدار زيادى خار و تيغهايى كه خارهاى سخت دارد به پاهاى او وارد شده است و دائم در حال ناله و توسل مى باشد. مرد روستايى در حين توسل ، پاهاى خود را رو به ضريح آقا قمر بنى هاشمعليه‌السلام كرده و مى گفت :

اى آقا، شما بايد، تمامى اين خارها را از پاى من خارج كنى ، چون من اصلا نمى توانم حركتى انجام دهم و همين طور نمى توانم هيچ كارى از پيش ‍ ببرم

من داراى اولاد مى باشم و آنها منتظرند كه برايشان كار كنم و غذا ببرم دائما با اين حال زار مشغول صحبت بود و گريه مى كرد. ما نيز از نزديك ناظر و شاهد قصه بوديم زمانى نگذشت كه ديديم حال مرد روستايى خوب شد و تمام تيغها خود به خود از پايش خارج شدند و وضعيت پاها به حالت عادى برگشت ! و آن مرد، خشنود و شكر گزار از عنايات حضرت ابوالفضلعليه‌السلام ، به خانه خود برگشت اين حكايتى بود كه مادر بزرگم از نزديك شاهد آن بوده است