چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد ۲

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس 0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی ربانی خلخالی
گروه: مشاهدات: 70937
دانلود: 3833


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 275 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 70937 / دانلود: 3833
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٧٠ - سرگذشت اين جانب و عنايت حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام

آقاى مهدى تعجبى ، مداح اهل بيتعليهم‌السلام ، نوشته اند:

اين جانب مهدى تعجبى (آواره ) در آغاز جوانى شخصى منحرف و گمراه بودم رژيم شاهنشاهى و آن همه مظاهر فساد و انحراف ، اكثر جوانان را به انواع تباهيها دچار كرده بود. به طور خيلى اختصار عرض كنم : به هر طرف كه براى سرگرمى و تنوع روى مى آورديم چيزى جز ضد مذهب و اخلاق نبود. من طبع شعر داشتم و شعر هم مى گفتم و مدتى هم با روزنامه فكاهى توفيق همكارى داشتم ، تا آنكه به يك بيمارى غير قابل علاج دچار شدم ، و اين ابتلا به حدى بود كه تمام دوستان و بستگان ، حتى نزديكان اقوامم ، از وجود من بيزار و خسته شده بودند و به طور خيلى ملموس مى ديدم كه به مردنم راضى هستند.

در آن دوران فقر و درماندگى ، يك روز با خود تصميم گرفتم به يكى از بيابانهاى اطراف تهران رفته و آنجا بمانم تا بميرم بعد از اين تصميم خواستم از مادرم در خواست چاى كنم ، ولى آن قدر آنها را اذيت كرده بودم كه شرم كردم مادرم را صدا كنم حدود صدمتر بالاتر از خانه ما يك قهوه خانه وجود داشت با خود گفتم هر طور كه شده دستم را به دیوار مى گيرم و به آنجا مى روم و چاى مى نوشم حدود ٥٠ متر كه از خانه دور شدم ، به درب يك خانه كه هيئت سقاى ابوالفضل العباسعليه‌السلام در آنجا تشكيل مى شد و امروزه خيلى مشهور است ، رسيدم صداى برخورد استكانها را كه در آبدارخانه شسته مى شد شنيدم ، با خود گفتم من كه راه رفتن برايم مشكل است خوب است به اين خانه كه مردم در آن چاى مى نوشند بروم و من هم پذيرايى شوم ، و رفتم

مداحى مشغول خواندن شعرى بلند در مدح حضرت عباسعليه‌السلام بود. شعر وى زيبا و پر از ذكر معجزات و كرامات حضرت عباسعليه‌السلام بود. مردم گريه مى كردند و من هم گريه كردم ، چه گريه اى ؟ بعد از اتمام مداحى ، همه ساكت شده و به نوشيدن چاى مشغول شدند. ولى من از شدت گريه لباسم خيس شده بود، ناچار چون همه به من نگاه مى كردند، از آنجا بيرون آمدم و با خود گفتم كه اگر حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام اين همه كرامت دارد خوب مرا هم شفا بدهد!

خلاصه خيلى فشرده بگويم كه ، آقا شفايم داد! به طورى كه اطبا و همه حيران ماندند و جشن برپا كردند. ولى من از حق نشناسى باز هم دنبال انحراف رفتم و به جاى شكر گزارى به درگاه خداى متعال ، كه به وسيله اين بزرگوار مرا شفا داده بود، مع الاسف به خطاهاى گذشته ادامه دادم تا اينكه شبى در عالم خواب ديدم محوطه اى به اندازه ورزشگاه امجديه تهران وجود دارد كه جمعيت بيشمارى روى بام آن ايستاده و داخل محوطه را تماشا مى كنند و از شدت وحشت همه مى لرزند. من هم نگاه كردم شيرى به بزرگى يك اسب را ديدم كه دور ميدان راه مى رفت و غرش مى كرد و از صداى غرش او همه چيز مى لرزيد. ناگاه درب محوطه باز شد و مردى قوى هيكل ، زيبا و پر صلابت وارد شد كه يك دنيا وقار و شوكت در سيمايش ‍ موج مى زد. حيوان خود را روى پاى مرد انداخت و او نشست و با يك دست پشت شير را نوازش مى كرد و دست ديگرش را مردم بترتيب مى بوسيدند. من هم ميان جمعيت جلو رفتم و وقتى خواستم دستش را ببوسم او دستش را كشيد و روى خود را از من برگرداند. من خيلى غمگين و شرمنده شدم از جمعيت سوال كردم چرا اين آقا نمى گذارد من دستش را ببوسم ؟ ناگاه طورى شنيدم گفت : خجالت نمى كشى ، مگر اين آقا تو را شفا نداده است ؟ حيا كن !

از خواب بيدار شدم خواب يعنى چه ؟ از دنيايى به دنياى ديگر برگشتم و همانجا به درگاه پروردگار مهربان از همه چيز توبه كردم تمام اشعكار فكاهى و هجويات و هزلياتم را كه مشترى خوبى هم داشت آتش زدم و عهد كردم كه ديگر بجز مدح آل رسول شعر نگويم و به لطف پروردگار تا امروز كه ٥٦ سال از عمرم مى گذرد بر عهد خود پايدار مانده و به لطف خدا باز هم خواهد ماند.

شعر زير، سروده صاحب همين داستان است ، كه ذيلا مى خوانيد:

اى ابوالفضل كه محبوب خداوند جهانى

مرتضى را تو فروغ بصر و راحت جانى

آسمان شرفى ، طارم اجلال و شكوهى

مظهر كامل حريت و ايثار وتوانى

سالها بگذرد از كرب و بلا باز در عالم

همه جا دادرس و ياور محنت زدگانى

در شگفتند خلايق همگى از ادب تو

به وفا مظهر و ضرب المثل پير و جوانى

نه امامى نه پيمبر ولى از فضل الهى

به بر آوردن حاجات هم اينى و هم آنى

از تو زيبنده بود اى سر و جانم به فدايت

كه على رغم عطش ز آب روان اسب برانى

خون پاك تو و مولاى تو احياگر دين شد

ورنه امروز نمى بود ز اسلام نشانى

دشمنت خط امان داد در آن معركه ، غافل

كه به مخلوق تو خود كاتب سر خط امانى

هست از قائم آل نبى و حجت بر حق

به ابى انت و امى ز مقام تو بيانى

سزد (آواره ) كه بر منزلت خويش ببالد

اگر او را ز كرم خادم درگاه بخوانى

٧١ - تصميم گرفتم چاره كار را از حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام بخواهم

جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد محمد جلالى ، طى نامه اى به انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام چنين نقل كرده اند:

تولد من در كربلا بود و تا ٢٥ سالگى در آنجا بودم در اين مدت دروس جديد را تا حد ديپلم و دروس حوزه را تا سطح نزد علماى آن ديار خواندم و ضمنا كرامات بسيارى از مقام والاى حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام مشاهده كردم كه مرا به تعجب وامى داشت ، لكن به ياد ندارم كه براى خود من مطلب مهمى رخ داده باشد تا براى حل آن به حضرت رجوع كنم ، البته كسى كه مجاور آنها بوده و خدمتگزار آنها باشد، هيچ مشكلى نخواهد داشت و شايد هم گاه مسائلى جزئى مطرح مى شده ، اما من تادبا آنها را خدمت حضرت عرض نمى كردم چون فكر مى كردم مومن بايد اين طور باشد و نبايست در دنيا راحت باشد.

به هر حال ، امورم سالها به همين منوال گذشت تا وقتى كه بنا شد ايرانيها را از عراق تبعيد كنند و فقط شش روز براى خروج به آنها مهلت دادند. باز هم اين براى ما خيلى مشكل نبود، از باب (البليه اذا عمت طابت ) چه همه همين مشكل را داشتند و به هر حال اين موج را خداوند به خير گذراند و آن كسانى كه رفتند، رفتند و آنهايى هم كه ماندند، ماندند. ما هم از كسانى بوديم كه مانديم بعد از چند سال ديگر، دوباره اين مساله مطرح شد، اما به طور خصوصى و فقط براى خانواده ما تبعيد فورى به دست ديكتاتور بغداد. چون خاندان ما در آنجا سرشناس بودند و بعد از رفتن بسيارى از علما، پدرم شاخص شده بود و ايشان به هيچ وجه حاضر نبودند با آنها كنار بيايند و سعى كردند در مجالس روضه خوانى نمايشى كه آنها برقرار مى كردند شركت نكنند و حتى از شركت آنها در مجلس روضه خوانى كه خودمان داشتيم هم ممانعت مى كردند. به ياد دارم روزى از طرف استاندار شخصى آمد و درب خانه ما را زد. من رفتم درب را باز كردم ، او گفت : پدرتان هست

گفتم : بله گفت : من از طرف استاندار آمده ام تا براى وى از پدرتان وقت ملاقات بگيرم آمدم خدمت آقا و ماجرا را عرض كردم ، فرمودند: بگو، حالش خوب نيست و نمى تواند با كسى ملاقات داشته باشد. عرض كردم : پدر، اين امر بهانه اى مى شود دست آنها، كه اصرار به آمدن بكند. با خشم و غضب و با لحن خاصى فرمودند: بگو، مى خواهد به نجف اشرف برود براى زيارت به هر حال آمدم و گفتم آقا قصد مسافرت دارند. هر چه او اصرار كرد، آقا نيز بهانه آورد و بالاخره ناكام برگشت

به هر حال ، حكومت بعثى سعى مى كرد آقا را مقيد كند و لذا مستقيما از بغداد دستور آمده بود كه ايشان و خانواده شان را فورا تبعيد كنند. اين امر به پدرم ابلاغ شده و واسطه ابلاغ خبر هم يكى از اعيان كربلا بود كه ظاهرا با نفوذ به شمار مى آمد. پدرم به ايشان گفتند: آيا هيچ راهى نيست كه اين امر به تعويق بيفتد و چند روزى مهلت داده شود؟ او در جواب گفت : خير، هيچ راهى نيست ، من با همه مسئولين صحبت كرده ام و اين موضوعى است كه هرگز قابل تاخير نيست

به هر حال اينجا بود كه من تصميم گرفتم چاره كار را از حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام بخواهم به فكرم آمد همان كارى را بكنم كه مى ديدم عربها انجام مى دهند، يعنى با سر و پاى برهنه به حرم مطهر بروم و حاجت بخواهم ، و همين كار را هم كردم : با سر و پاى برهنه روانه حرم مطهر شدم و بدون اذن دخول و زيارت مستقيما نزد ضريح مطهر رفتم و عرض كردم : يا ابوالفضل ، اين مشكل پيش آمده است و مى خواهم خودت چاره اى بكنى سپس بدون انجام هيچ يك از مراسم هميشگى (زيارت ، نماز و....) دوباره با همان وضع به خانه برگشتم پس از بازگشت ، هر لحظه منتظر بوديم ببينيم چه خواهد شد؟ يك روز گذشت ، يك هفته گذشت ، يك ماه ....و ديگر خبرى نشد، بلى ، سالها بعد از آن ما آنجا بوديم ، و آن مساله بكلى از بين رفت (كان لم يكن شيئا مذكورا) از اينجا فهميدم كه حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام هميشه ناظر احوال ما شيعيان مى باشد و هر جا كه لازم باشد و با توجه كامل از ايشان چيزى درخواست شود، محال است كه اجابت نفرمايد. (سلام الله عليه يوم ولد و يوم استشهد و يوم يبعث حيا)

٧٢ - از اينجا بيرون برويد و الا همه را مى كشم

خطيب گرانقدر، حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام ، حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ اشرف كاشانى دامت بركاته ، سه كرامت از حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشمعليه‌السلام به انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام ارسال داشته كه ذيلا مى خوانيد:

١ - مشاهدات حقير درباره كرامات حضرت عباسعليه‌السلام از اين قرار است : هشت ساله بودم و همراه والدين در منزلى كه ارث پدر مادرم بود زندگى مى كرديم پدر و مادرم يكى از روضه خوانهاى معروف كاشان ، به نام سيد محمد بود. ايشان ٦ اولاد (٤ پسر و ٢ دختر) داشت و دو پسر ايشان اهل منبر بودند.

پسر بزرگش ، سيد ابوالقاسم ، يك سال براى روضه خوانى به سمنان مى رود در آنجا با فرقه بهايى درگير مى شود. فرقه ضاله و مضله بهائيت او را مسموم مى كنند و به صورت ديوانه با كاشان بر مى گردد. من ٨ ساله بودم كه يك روز ديدم وى بالاى بام ايستاده ، مى گويد از اينجا بيرون برويد و الا همه را مى كشم ! قريب سه سال ديوانگى ايشان طول كشيد و در اين مدت به طورى حال او را به كند و زنجير ببندند. از سلامتى او كاملا مايوس شده بودند، تا آنكه بعد از ٣ سال توسط عيالش ، كه توسلى به حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام پيدا كرد، شفا يافت ، و قصه آن توسل چنين است :

پدر عيالش ، كه از زهاد و اهل ذكر بود، وقت مرگش به دختر خويش ‍ مى گويد: من فردى تهيدست بوده و مالى ندارم كه به تو بدهم ، اما گوهرى را به تو مى دهم كه از مال دنيا هزار بار بهتر و بالاتر است هر وقت بيچاره شدى و راههاى نجات به روى تو بسته شد، مى روى در جايى تاريك دو ركعت نماز مى خوانى و مشغول خواندن اين دو بيت مى شوى :

اى ماه بنى هاشم ، خورشيد لقا عباس

اى نور دل حيدر، شمع شهدا عباس

با محنت و درد و غم ، من رو به تو آوردم

دست من محزون گير از بهر خدا عباس

بعد از گذشت سه سال از ديوانگى سيد آن زن به ياد وصيت پدرش افتاده به زير زمين منزل ، جايى كه هيچ نورى در آن وجود ندارد، مى رود و مشغول نماز و توسل مى شود، سپس به طورى كه خودش مى گويد يكوقت مى بيند زير زمين تاريك ، نورانى گرديد! سر را كه بلند مى كند، مى بيند يك دست بريده بالاى سرش قرار دارد و صدايى بلند مى شود كه ، برخيز برو، ما سيد ابوالقاسم را شفا داديم ، بر مى خيزد و به عجله بيرون مى آيد. وقتى كه بالاى سر سيد مى رسد، مى بيند وى خواب است ، در صورتى كه تا آن زمان چشمش به خواب نرفته بود!

مردم كاشان خبردار شدند كه حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام سيد را شفا داده است آنان تا چند ماه به ديدن سيد مى شتافتند و كار به جايى رسيد كه آب دست او را براى شفاى بيماران مى بردند. هر كجا مجلس ‍ روضه خوانى بود. اول او را دعوت مى كردند. اين يكى از مشاهدات حقير بود كه به امر برادر عزيز، آقاى ربانى ، نوشتم

٧٣ - دستى پيدا شد مرا گرفت

٢ - ديگر از كرامات باهره حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام اين است كه : خيابان جديد الاحداثى به نام خيابان محتشم در كاشان تاسيس شد. قبل از آسفالت آب انداختند، براى اينكه در كاشان چاههاى عميق زيادى وجود دارد كه عمق هر چاه شايد چهل متر باشد. بچه هاى مدرسه ، صف بسته ، از اين خيابان عبور مى كنند. يكى از چاهها فرو مى ريزد و يكى از بچه ها را كه جواد اخبارى نام داشت با خود فرو مى برد. تمام مردم پريشان شدند. مقنى آوردند و ٣ روز از آن چاه خاك برداشتند تا به بچه رسيدند. ديدند بچه زنده است ! بچه را از چاه بيرون آوردند. دور او را گرفتند و او را سوال پيچ كردند: چطور شد كه زنده ماندى ؟

جواب داد: وقتى رفتم ميان چاه ، گفتم : يا اباالفضل العباسعليه‌السلام ، دستى پيدا شد مرا گرفت و ميان طاقچه اى گذاشت گفتند: اين چند روز كه بى غذا بودى چه مى كردى ؟ گفت : براى من شير مى آوردند. پس از اين معجزه آشكار، چند روز در كاشان چراغانى بود و تمام مردم براى ديدن بچه مى آمدند.

٧٤ - يا باب الحوائج هستى مرا از من گرفتند

٣ - زمانى ، عصرها در صحن حضرت عباسعليه‌السلام و صبحها در صحن مبارك امام حسينعليه‌السلام منبر مى رفتم كليددار حرم مطهر حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام آقاى سيد حسن بود. بنده در منبر، زيارت حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام را معنى مى كردم يك روز كه از منبر پايين آمدم ، سيدى كه در صحن نماز مى خواند مرا صدا زد و گفت : امروز منبر شما را گوش مى دادم ، ديدم درباره عبارات زيارت حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام براى مردم توضيح مى داد. اما من قصه اى را كه خود شاهد آن بوده ام براى شما مى گويم تا بالاى منبر براى مردم نقل كنى ، و آن قصه اين اين است :

چوبدارى از اهالى اطراف كربلا، چند راس گوسفند فروخت و پول آن را در هميانى گذارد. خارج از كربلا، سارقين او را گرفته و پولها را به زور از وى ستاندند. چوبدار مزبور به كربلا برگشته ، وارد صحن حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام شد و خطاب به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام گفت : يا باب الحوائج ، هستى مرا از من گرفتند، من ملجاى جز تو ندارم

مردم دنبال وى وارد حرم مطهر شدند. وى بعد از گريه زياد دست خويش را از پنجره ضريح داخل ضريح كرد و بعد از چند دقيقه گفت : اباالفضل ، اشرك !

پاكستانيها دورش را گرفتند و پرسيدند كه در دست تو چيست ؟ دستش را باز كرد، ديدند كف دستش از طلا و سكه پر است هر سكه اى را به مبلغ هنگفتى از او خريدند. يك سكه در دستش باقى ماند، خواستند آن را هم بخرند، گفت : كربلا را هم از طلا پر كنيد، اين سكه كرم حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام است ، به شما نمى دهم !

٧٥ - از قطار سقوط كرد، ولى زنده ماند!

آقاى حاج ابوالقاسم مغازه اى نقل كردند:

من و پدرم با قطار (از ايستگاه بيشه ) به طرف منزل حركت كرديم پدرم فرمود: ابوالقاسم ، خوب است اين گونيها را پر از زغال كرده به منزل ببريم از قطار پايين رفتيم و گونيها را زغال كرده داخل قطار آورديم سپس به من فرمود: روى اين گونيها بنشين دارم با مامورين قطار صحبت مى كنم من روى گونيها نشستم و ايشان دو يا سه مرتبه مرا به اسم صدا زدند. قطار وارد تونل شد. پس از آنكه از تونل بيرون آمد ديدم پدرم در قطار نيست من داد و فرياد به راه انداختم قطار را متوقف كردند و مامور قطار گفت : من به عقب برنمى گردم ، زيرا شايد خداى بزرگ معجزه كرده و ايشان نمرده باشد. در اين صورت اگر من برگردم ايشان زير قطار مى ماند. همه افراد نظرشان اين بود كه ايشان زنده نمانده است حركت كرديم تا به ايستگاه بعدى رسيديم از ايستگاه قارون به ايستگاه بيشه تلفن گرام كردند كه وسيله اى بفرستيد جنازه على اصغر مغازه اى را بياورد.

در همين اثناء يكدفعه ايشان وارد ايستگاه شدند! من از پدرم پرسيدم : چه طور شما زنده مانده ايد؟ در جواب گفت : من به سراغ شما مى آمدم كه ناگهان از درب افتادم و در حال سقوط گفتم : يا الله ، يا صاحب الزمان ، يا اباالفضل العباسعليه‌السلام ، به دادم برسيد. يكدفعه ديدم گويا كسى مرا گرفته به كنارى گذاشت ، و لذا مى بينى كه زنده ام !

٧٦ - بعد از دقايقى كاملا خوب شدم !

جناب حجت الاسلام آقاى شيخ على نوآبادى نيشابورى ، طى يك مكتوبى چند كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام ارسال كرده اند كه مى خوانيد. ايشان مقدمتا مرقوم داشته اند:

١ - يك روز عصر كه از حرم مطهر دخت موسى به جعفر كريمه اهل البيتعليهم‌السلام به منزل مراجعت مى كردم ، به جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى برخوردم به من فرمودند مشغول تاليف كتابى در مورد كرامات و خوارق عادات از حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام هستند. بنده به ايشان عرض كردم كه در اين مورد بعضى قضايا هست كه قابل عنوان كردن و چاپ نيست ، بنه سعى مى كنم آنچه را كه بى اشكال باشد بنويسم و خدمتتان بدهم

حال چند قضيه در مورد توسل به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام را نقل مى كنم كه در تمام آنها، استاد عزيز و مهربان و دلسوزم ، جناب مرحوم مغفور جنت مكان آیت الله سيد محمود مجتهدى سيستانى ، نقش عمده اى داشته اند. بايد خاطر نشان سازم كه ، ايشان عقيده محكمى به توسل به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام و مخصوصا نذر گوسفند را با هم ذبح مى كنيم و يكى از آن گوسفندها مربوط به حضرت اباالفضل العباس ‍عليه‌السلام است ، بچه هاى ما از طرز پاك شدن كله گوسفند مى فهمند كه اين مربوط به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام است ، زيرا بدون تكلف و با كمال راحتى ، كله پاك مى شود. و حتى گوشت گوسفند هم كاملا از هر جهت با گوسفندان ديگر فرق دارد. لذا هر كس در هر موردى كه گرفتار مى شد يكى از راهنماييهاى ايشان براى نجات صاحب حاجت ، توسل وى به آقا حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام بود، آن هم به وسيله نذر گوسفند براى آن حضرت

مثلا خود من خوب به ياد دارم كه ايشان يك مرضى پيدا كرده بود كه اصلا نمى توانست از جاى خودش تكان بخورد و بايد درازكش مى بود. ظاهرا قولنج بسيار شديدى بر وى عارض شده بود. بعد از آنكه حالشان خوب شد، علت شفايشان را اين طور توضيح دادند كه ، من همين طور دراز كشيده بودم ، يكمرتبه متوجه حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام شدم و گفتم : يا حضرت عباس ، اگر الان بتوانم بلند شوم و بروم خودم را طاهر كنم و نماز بخوانم ، يك گوسفند نذرت ....همينكه اين فكر را كردم متوجه شدم كه مى توانم بلند شوم و همان لحظه خوب شدم ! نيز زمانى ديگر بعد از آنكه سلامتى خود را باز يافتند، فرمودند: اين مرتبه تمكن براى خريدن گوسفند را نداشتم ، لذا تصميم گرفتم كه با فكر در مورد گوسفند نذرى حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام از آقا شفا بگيرم شروع كردم به فكر كردن درباره گوسفند حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام كه بعد از دقايقى كاملا خوب شدم

٧٧ - پارچه خودش جستن مى كند

٢ - آیت الله آقاى حاج سيد محمود مجتهدى همچنين قصه زير را قول خواهرزاده محترمشان ، جناب آقاى سيد مهدى منتخب ، كه از جوانهاى پاك و متدين بوده و دائما در بيت آقاى مجتهدى خدمت مى كردند، نقل كردند:

آقاى مجتهدى به ايشان فرموده بودند كه مادر بزرگ من در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام ايستاده بوده است كه مى بيند يك پارچه سبزى روى ضريح حضرت بين زمين و آسمان قرار دارد. سپس ‍ تفصيل قضيه را اين طور نقل مى كنند كه ، زنى عرب اين پارچه سبز را نذر حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام كرده و آن را به زن ديگرى مى دهد كه ببرد و روى ضريح مطهر بيندازد. آن زن كه واسطه رساندن اين پارچه بوده است ، پارچه را به حرم آقا مى آورد ولى در آنجا شيطان او را وسوسه مى كند كه پارچه را براى خودت بردار. همينكه مى خواهد از حرم بيرون رود، پارچه خودش از زير بغل آن زن جستن مى كند و مى رود بالاى ضريح مطهر مى ايستد و تمام زوار، از جمله مادر بزرگ مادرى جناب مجتهدى ، اين صحنه را مى بينند.

٧٨ - با توسل به حضرت عباس عليه‌السلام از كورى نجات پيدا كردم

٣ - اما قصه بسيار جالبى كه خود بنده نيز در متن جريان آن بوده و آقاى مجتهدى جزئيات آن را برايم نقل كرده اند، قصه شفا يافتن آقاى محمد على خواجوى اهل مشهد مقدس است ايشان از فاميلهاى دور آقاى مجتهدى هستند و قصه نيز در سال ١٣٦٨ هجرى شمسى واقع شده است ، ولى بنده به پاس اهميت مطلب ، زمانى كه در تابستان امسال ١٣٧٤ هجرى شمسى به مشهد آمدم ، صاحب قصه آقاى محمد على خواجوى و همچنين واسطه نقل اين قصه آقاى سيد مهدى منتخب را پيدا كردم و تفصيل كامل جريان را از زبان اين دو بزرگوار شنيدم ماجرا از اين قرار بوده است :

آقاى خواجوى در كارى صنعتى با پسر عموى خويش ، آقاى تقى خواجوى ، شريك مى شوند. در حين كار، يك تكه آهن از چكش جستن كرده ، به اندازه يك عدس بزرگ وارد چشم راست ايشان مى شود. به محض ‍ برخورد قطعه آهن با چشم ايشان ، وى بينايى خويش را از دست مى دهد. ايشان را بلافاصله به بيمارستان امام رضاعليه‌السلام مى برند و تحت درمان قرار مى دهند، ولى نتيجه اى نمى بخشد.

سپس ايشان را به تهران مى برند و در بيمارستان لباف نژاد بسترى مى كنند و بنا مى شود كه چشم ايشان را تخليه كنند تا به چشم ديگر سرايت نكند. يعنى براى جلوگيرى از فساد چشم ديگر، پزشكان معالج تصميم مى گيرند كه چشم راست ايشان را در آورند تا چشم سالم بماند. اين قضايا زمانا مقارن با تاسوعا و عاشورا مى شود و قرار مى شود كه ايشان را روز دوازدهم محرم الحرام عمل كنند. در اين ميان ، آقا مهدى منتخب كرامات و خوارق عاداتى را كه در اثر نذر گوسفند براى حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام رخ داده است براى آقاى خواجوى نقل مى كند و ايشان را متقاعد مى سازد كه گوسفندى نذر كند. آقاى خواجوى وكالت به ايشان مى دهد كه هر كار دوست دارد بكند. آقاى منتخب قصه گرفتارى آقاى خواجوى را براى آقاى مجتهدى نقل مى كند، ايشان مى فرمايد: سه راس گوسفند نذر كند: يكى را براى امام حسينعليه‌السلام بكشيد، يكى را براى حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام ، يكى را هم براى حضرت موسى بن جعفرعليهما‌السلام

آقاى منتخب اين كار را انجام مى دهد. آقاى مجتهدى فرمودند هر گوسفندى را كه مى كشتند مقدارى از چشم آقاى خواجوى خوب مى شد، به حدى كه روز سوم چشم وى كاملا خوب شده بود و بعد از اين نذرها ديگر احتياجى به عمل پيدا نكرد.

حال كيفيت خوب شدن چشم را از زبان خود آقاى خواجوى بشنويم ايشان فرمودند: من در بيمارستان كه بودم در عالم رويا ديدم درون يك استخر هستم كه آب زلال دارد. داخل آن استخر، در يك چيزى مانند تلويزيون ، يك گله گوسفند ديدم كه سه تا از آنها براى قربانى جدا شدند. نيز در همان عالم رويا به من الهام شد كه چشم من خوب شده است ، ولى نظرم به همين چشم سالم بود كه گفته بودند فاسد خواهد شد. شب چهارشنبه شد و به جمكران رفتم در جمكران ، بعد از طلوع آفتاب احساس كردم كه مدتى در آفتاب هستم و چشم من مى بيند..به پدرم گفتم و پدرم خيلى خوشحال شد، زيرا فردا وقت عمل بود. روى اين جريان تصميم گرفتم كه قبل از عمل يك مرتبه ديگر نيز به مطب دكتر بروم تا چشمم را مجددا معاينه بكند. نزد دكتر رفتم و دكتر بعد از معاينه به من گفت : چشم راست شما در حال خوب شدن است و احتياجى به عمل ندارد.

به اين ترتيب ، آقاى خواجوى با توسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام از كورى نجات پيدا كرد. ايشان اين قصه را در حالى براى بنده نقل مى كردند كه پشت فرمان ماشين نشسته و رانندگى مى كردند و خدا را شكرگزار بودند كه بركت حضرات اهل بيتعليهم‌السلام ، از جمله حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام ، بينايى خود را باز يافته اند.

٧٩ - به امر آقا اسم ايشان عباس مى شود

جناب حجت الاسلام آقاى نوآبادى فرمودند:

٤ - بنده ايتن قضيه را از خود آقاى مقيمان سوال كردم و ايشان قضيه را به تفصيل شرح دادند. آقاى عباس مقيمان الان ٣٠ سال دارد و از طلاب فاضل مشهد مقدس است بنده به علت همشهرى بودن ، بلكه همكلاسى بودن ايشان در تحصيلات فرهنگى ، حدود بيست سال است كه ايشان را مى شناسم و ارتباط نزديك ما با ايشان ، از پانزده سال قبل است ، يعنى اوايل شروع به تحصيل علوم دينى ، و خلاصه ، بنده ايشان را به صدق و صفا و ديانت مى شناسم

آقاى مقيمان در سنين پنج شش سالگى دچار مرض سختى مى شوند. كليه هاى ايشان چرك كرده ، بدن وى به طور اعجاب انگيزى ورم مى كند و ايشان به پزشكان متخصص مختلف كه در نيشابور و مشهد مطب داشته اند، مراجعه مى كنند و هيچ يك از آنها قادر به درمان وى نمى شوند. حتى بعضى از پزشكان مشهد، پس از معاينه مى گويند: آقا، مرده را پيش ما آورده اى ؟

پدر ايشان ، كه شخصى معتقد و مقدس بوده است ، در مشهد مقدس كنار مرقد مطهر ضامن غريبان على بن موسى الرضاعليهما‌السلام مدتى عباس ‍ آقا را دخيل مى كند (البته نام ايشان ابتدا مجيد بوده است ، ولى بعد از شفا يافتن به دست حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام ، به امر آقا اسم ايشان عباس مى شود)

بعد از چند روز، به علت و كثرت مشاغل از مشهد عازم نيشابور مى شود و به حضرت رضاعليه‌السلام عرض مى كند كه (آقا، من در نيشابور هم كه باشم شما مى توانيد مرا شفا بدهيد) و عباس آقا را به نيشابور مى آورد. شب كه مى شود خود پدر عباس آقا، در عالم رويا حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام را مشاهده مى كند كه مژده شفا يافتن فرزندش را به او ميدهد. از طرف ديگر، همان شب يكمرتبه عباس آقا كه از شدت بيمارى حركتى نداشته بدنش ورم كرده بود و مشرف به مرگ بود، از خواب بيدار مى شود و دم درب مى رود و مى گويد: چه كسى چشمان مرا گرفته بود؟ با گفتن اين حرف ، همه جلوى عباس آقا مى آيند و با كمال تعجب مى بينند او از جايش ‍ بلند شده دم درب خوابيده است مى گويند: ما نبوديم ، چه كسى چشم تو را گرفته بود؟ مگر چه ديدى ؟ او مى گويد: دو نفر آقا اينجا بودند. يك از آنها گفت : من همان كسى هستم كه پدرت براى شفاى تو به من متوسل شده است و ديگرى گفت : من هم عباس هستم و از اين به بعد تو هم اسمت عباس باشد. سپس آقا حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام دستى به بدن من كشيدند. البته پدر ايشان هم يك لوستر نذر هيئت حضرت اباالفضل نيشابور كرده بود كه بعد از شفا يافتن ادا مى كند. همچنين نذر مى كند كه روز تاسوعا فرزندش مجيد آقا (كه حالا بعد از شفا يافتن اسمش عباس شده است ) به مردم شربت بدهد. به اين ترتيب دوست عزيز ما، جناب آقا عباس مقيمان به بركت حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام زندگى تازه اى را آغاز مى كند.