چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد ۲

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس 0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی ربانی خلخالی
گروه: مشاهدات: 70939
دانلود: 3834


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 275 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 70939 / دانلود: 3834
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١٣٩ - دست دعا

تنظيم از: خودسيانى

بر اساس سرگذشت : آيتا.ت ، تهران

نوشتم :

(مادر عزيزم من و فرهنگ گرفتار مشكل لاينحلى شده ايم مى دانيد كه دو سال از ازدواج ما مى گذرد اما ما هنوز صاحب كودكى نشده ايم اينجا همه نوع آزمايش انجام شده ، مدتها تحت نظر پزشك بودم و دارو مصرف كردم ، اما انگار بى نتيجه بوده و اميدى نيست آيا صلاح مى دانيد براى معالجه به آنجا بياييم يا جاى ديگرى را به اين منظور سراغ داريد؟

او خواست كه همراه شوهرم به آلمان برويم ، و ما رفتيم آزمايشات انجام شد. گفتند: هيچ كدام مشكلى نداريد. مادر متخصص بيهوشى بود و مدتى در انگليس مشغول كار بود، اما بعد به آلمان برگشته و همان اولين روزهاى بازگشت با پدرم كه متخصص زنان و نازايى و در ضمن ايرانى است ، ازدواج كرده بود.

مادر آلمانى الاصل بود و على رغم تمايل خانواده اش با پدرم پيوند زناشويى بسته و به آيين او گرويده بود. اينكه پدرم قبلا با او قرار كرده بود كه يك روز به ايران بر مى گردد يا خير، چيزى است كه من نمى دانم چون پدر چيزى مى گويد و مادر چيزى ديگر، اما هميقدر مى دانم كه از اولين روزهاى كه خودم و آنها را شناختم ، حس كردم كه پدر شايد همان طور كه مى گفت به خاطر من از بودن در يك كشور اروپايى در عذاب است ما، در (اشتوتگارت ) در مهد تمدن اروپا بوديم و با توجه به تمول پدر مى توانستيم از هر لحاظ در رفاه باشيم اما پدر را چيزى قوى تر از اين رفاه ظاهرى ، به سوى خود مى كشاند. چيزى كه او ديده بود و مى دانست و من بى خبر بودم و همين بى خبرى و كنجكاوى كه به لطف خدا به جانم افتاده بود، مرا همراه او به كشورش كشاند، پيش از اينكه برگرديم ، ميان پدر و مادر هر روز اختلاف و درگيرى بود اما همه اين اختلافات تنها يك علت داشت پدر مى خواست همراه خانواده اش به ايران برگردد. و مادر راضى نمى شد كشور و خانواده اش را ترك كند. مى گفت :

مثل يك ايرانى نجيب و با شخصيت همينجا زندگى كن و آبروى هموطنانت باش تو به عنوان يك متخصص مى توانى خيلى مفيد باشى مى توانى توى كار و تحصيلت پيشرفت كنى و كارهاى مهمترى انجام بدهى پدر همه اين حرفها را منطقى مى دانست اما دلش شور آينده مرا مى زد. مى خواست مثل يك ايرانى در ايران زندگى كنم و بزرگ شوم او در ايران چيزى را مى ديد كه به گفته خودش در آلمان و حتى با راهنمايى او من نمى توانستم به آن برسم چيزى مثل يك فرهنگ و هميشه مى گفت :

فرهنگ ايرانى را ميان فرهنگ كشورى ديگر نمى شود پيدا كرد.

و حق با او بود. من و او بالاخره به ايران برگشتيم مادر با تصميم من و حس ‍ كنجكاويم درباره ايران منطقى برخورد كرد و در آخرين دقايق جدايى آهسته كنار گوشم گفت : پدرت مرد نازنينى است آنقدر به او و اخلاق و شخصيت او اعتماد و اطمينان دارم كه نمى توام مانع رفتن تو بشوم براى من هم شايد اگر دل كندن از خانواده و كشورم اينقدر مشكل نبود، اينطور به سعادتم لگد نمى زدم

و من آن روز حس كردم هنوز پدرم را آنطور كه بايد، نشناخته ام ايران كه وطن پدرى من به حساب مى آمد، در همان اولين دقايق ورود به منزل پدر بزرگ به دلم نشست برايمان اسپند دود كردند، گوسفند قربانى كردند و جشن مفصلى به خاطر ورود ما برگزار شد و من از آن روز ايرانى شدم توى خانه مادر بزرگ خيلى زود سر از اغلب رسوم جديد و قديم ايرانى در آوردم آشپزى و هنرهاى بسيارى كه اغلب زنهاى اطرافيان از آن مطلع بودند، برايم شيرين و يادگيرى شان آسان بود. توى اين مدت به طور مرتب با مادر در ارتباط بوديم تلفنى يا با نامه ، گاهى هم ديدار حضورى ، او به خاطر من به ايران مى آمد و من براى ديدار او به آلمان مى رفتم تا اينكه آخرين روزهاى نوزده سالگى از راه رسيد و براى من هم مثل هر دختر ايرانى خواستگار آمد. پدر نمى خواست هيچكدام از خواستگاران را ببينم چون معتقد بود من بايد درس بخوانم و توى يك رشته مفيد متخصص ‍ بشوم اما من دل به يكى از اين خواستگاران بستم و از پدرم خواستم كه اجازه بدهد من و فرهنگ با هم ازدواج كنيم و او مثل هميشه به خاطر من راضى شد و فرهنگ از اقوام پدرم بود و در رشته پزشكى تحصيل مى كرد. جوان برازنده و سالمى بود.

خانواده فهميده و خوبى داشت ازدواج ما با شكوهترين مراسمى بود كه به خود ديده بودم خانه اى پشت قباله ازدواج من انداختند. پدر هم جهيزيه كاملى برايم تهيه ديد و من و شوهرم در ميان دعاى خير خانواده زندگى را در كنار هم شروع كرديم من به تحصيل در رشته زبان آلمانى كه زبان مادريم بود، پرداختم و فرهنگ به تحصيل در دانشكده علوم پزشكى مشغول شد. دو سال در كنار هم به خوشى زندگى كرديم اما كم كم حرف و كنايه هاى اطرافيان ما را به فكر بچه دار شدن انداخت اما انگار در تقدير ما كودكى نبود. انجام معالجات متفاوت در ايران دنبال شد و بعد نامه اى به مادر نوشتم و همراه فرهنگ به آلمان رفتيم و از آنجا همراه مادر به انگليس پرواز كرديم توى انگليس هم همان آزمايشات و معالجات انجام شد و نتيجه همانى بود كه در ايران و آلمان شنيده بوديم :

هر دو از لحاظ جسمانى كاملا سالم هستيد. بعيد است كه نتوانيد صاحب بچه بشويد. چهار سال به معالجه و درمان گذشت و همه بى حاصل باز به ايران برگشتيم اميدوار بوديم كه روزى صاحب فرزند شويم در اين ميان فرهنگ به كلى عوض شده بود. با بچه هاى خواهر و برادر و اطرافيان خيلى گرم مى گرفت

آنقدر كه والدينشان با حالت كنايه به من چيزى مى گفتند. ولى انگار ديگر اندوه من براى او مهم نبود. ديگر از غصه هاى من غصه دار نمى شد و با دردم آشنا نمى شد. همه وقتش را خارج از منزل مى گذراند. يا در خانه اقوام نزديك بود و يا توى بيمارستان اين وقت گذرانيهاى او در خارج از منزل به حدى رسيد كه از زندگى بيزار شدم و حالتهاى افسردگى به سراغم آمد. كسى را نداشتم كه در خصوص اين گرفتارى با او در دل كنم به ياد مادر افتادم و برايش نامه اى نوشتم او هم در پاسخ نامه ام نوشت :

اگر برايت امكان دارد، مدتى به اينجا بيا.

و من رفتم وقتى غصه هايم را شنيد، خنديد و گفت : چه اهميتى دارد كه تو بچه دار بشوى يا خير عزيزم ، اينكه مساله مهمى نيست كه به خاطر آن زندگيت تهديد بشود. شايد واقعا از نظر مادر اهميتى نداشت اما او فاميل شوهرم را نمى شناخت از زبان هر كدام از آنها هر بار حرف تازه اى مى شنيدم طفلك اجاقش كور است ...دختر جوان نازنينى است ، افسوس ....طفلك فرهنگ وارثى نخواهد داشت و...

حرفهاى مادر و دلدارى هاى او كمى مرا به زندگى دلگرم كرد تا اينكه به ايران برگشتم اما اولين هفته پس از مراجعت من به ايران آنقدر سرد و كسل كننده گذشت كه باز افسرده شدم به خصوص همان هفته متوجه شدم كه شوهرم زنى را صيغه كرده احساس شكست مى كردم ديگرى ميلى به زندگى در من نبود.

مردى كه به داشتن او افتخار مى كردم ، به خاطر بچه اى كه نداشتنش تقصير من نبود، بى گفتگو با من به سراغ زن ديگرى رفته بود. بلافاصله به سراغ پدر رفتم و التماس كردم كه كمكم كند تا از فرهنگ جدا شوم پدر با فرهنگ صحبت كرده و او در پاسخ پدر گفت : من اين زن را صيغه كرده ام تا برايمان كودكى بياورد. بعد بچه مال من و آيتا است و اين زن مى رود. من حتى شناسنامه را به نام خود و آيتا مى گيرم بيچاره و مستاصل شده بودم اگر عذر خواهى ها و التماس هاى او نبود، همان موقع از او جدا مى شدم اما او قول داد كه صيغه را پس بخواند و من سكوت كردم يك سال گذشت و او مرا فريب داد و هنوز صيغه بين آنها جارى بود.

تا اين كه يك شب وقتى از منزل پدرم به خانه مى آمدم شوهرم و آن زن را ديدم كه جلوى منزل خواهر شوهرم از اتومبيل پياده شدند. گويا مى خواستند به منزل او بروند. اعصابم به هم ريخت خوب به خاطر دارم شب تاسوعا بود. و من توى خيابان هاى شلوغ شهر مثل باران اشك مى ريختم و رانندگى مى كردم حواسم به رانندگى ام نبود يكباره يك دسته عزادارى مقابلم ظاهر شد تا آمدم اتومبيل را كنترل كنم ، با پسر بچه پنج شش ساله اى برخورد كردم هراسان از اتومبيل پياده شدم پسرك سلامت بود اما از ترس گريه مى كرد، پدرش به من نزديك شد و پرسد: خواهرم چرا اينقدر عجله مى كنى ؟

و وقتى صورت خيس از اشك و چشم هاى قرمز مرا ديد، گفت : چرا گريه مى كنيد؟ به او پاسخى ندادم ، پسرك را بغل كردم تا به بيمارستان ببرم پدرش قبول نمى كرد ولى حال مرا كه ديد، پذيرفت بين راه بغضم شكست و باز گريستم تصوير آنچه كه ديده بودم ، قلبم را لحظه به لحظه بيشتر مى سوزاند. در مقابل پرسش پدر پسرك به حرف آمدم و ماجراى زندگيم را گفتم تا اين كه به بيمارستان رسيديم همان بيمارستانى كه فرهنگ و پدر توى آن كار مى كردند. جلوى در بيمارستان بهيارها و پرستارها كه مرا مى شناختند، جلو آمدند و بچه را از من گرفتند و براى اطمينان از سلامتى او آزمايش هاى لازم را انجام دادند. بچه كاملا سالم بود، در راه بازگشت وقتى مى خواستم آنها را برسانم ، پدر پسرك برايم حرف زد. از ايمان به خدا گفت و اين كه بايد به خدا توكل كرد و...

جلوى حسينيه كه رسيديم ، آنها پياده شدند و من به اصرار مرد كمى صبر كردم او رفت و يك ظرف چلو خورش قيمه براى من آورد و گفت : همين امشب دعا كنيد و نماز بخوانيد و از حضرت ابوالفضلعليه‌السلام بخواهيد كه حاجتتان را بدهد. اگر با خلوص نيت از او بخواهيد او روى شما را زمين نمى اندازد. نذر كنيد كه سال آينده اگر به مرادتان رسيديد، گوسفندى آورده و براى ناهار تاسوعا قربانى كنيد. شما كه به همه درى زده ايد، اين راه را هم امتحان كنيد. از او جدا شدم و توى راه مدام به حرفهاى او فكر كردم به خانه كه رسيدم به عمه زنگ زدم و راه و رسم نماز را پرسيدم البته نماز را بلند بودم اما مدتها بود كه نماز نمى خواندم و همان لحظه نذر كردم سعى كردم بعد از آن ديگر نمازم را ترك نكنم عجيب و غير قابل باور است اما چهار ماه بعد باردار شدم ولى در اين خصوص چيزى به فرهنگ نگفتم زن صيغه اى او هم حامله بود. من سه ماهه بودم كه او دخترى به دنيا آورد وقتى پنج ماهه بودم شوهرم از باردارى من با خبر شد. هشت ماهه بودم كه روز اداى نذر من رسيد. آن روز پدر پسرك را ديدم ، مرا كه ديد گفت :

خواهرم نذرت قبول ابوالفضل العباسعليه‌السلام باب الحوايج است

نذر حسينيه ادا شد. روز تاسوعا هم در منزل خودم برنج نذرى پختم و ميان همسايه ها پخش كردم بعد هم به سفارش و درخواست مادر براى فرزندم به آلمان رفتم تا اين كه پسرم به دنيا آمد. پسرى بسيار زيبا و دوست داشتنى چهره اش بى نهايت شبيه فرهنگ بود. طورى كه هر كس كه شوهرم را ديده بود، در همان ديدار اول اقرار مى كرد كه :

چقدر شبيه پدرش است چه پسرى !... دو ماه بعد كه همراه پسرم به ايران برگشتم اسمش را عباس گذاشته بودم موافق ميل فرهنگ نبود، اما به ناچار پذيرفت

حالا كه اين قصه را مى نويسم ، عباس سه ساله است ، شب تاسوعا است و عباس بين جمع عزاداران سياه پوشيده و زنجير مى زند. از عيد به بعد به شيراز آمده ام چون ديگر نمى توانستم بودن در آنجا را تاب بياورم فرهنگ زن صيغه اى اش را كه حالا بازرنگى زن عقدى او شده ، به خانه آورده ، ديروز شنيدم كه تمام فاميل هاى فرهنگ از دست او به ستوه آمده اند، من امروز به لطف خدا و حضرت عباسعليه‌السلام در كنار پسرم سعادتمنديم عمه صدايم مى كند. آخر قرار است به زيارت شاهچراغ برويم آمدم عمه جان ....آمدم(٣٥٦)

١٤٠ - ماشين ، بدون آنكه فرمان در اختيار من باشد حركت مى كرد!

جناب مستطاب ، سلاله الاطياب ، حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام آقاى حاج سيد صادق شفائى زاده ، در تاريخ ٩/٤/١٣٧٧ طى نامه اى نوشته است :

اين جانب سيد صادق شفائى زاده ، تابستان ١٣٧٢ ش به اتفاق فرزندم سيد جعفر و يكى از همشيره زادگان و نيز يكى از دوستان ، در صدد بر آمديم با ماشين سوارى اخوالزوجه از قم براى عتبه بوسى حضرت ثامن الحجج عليه آلاف التحيه و الثناء به مشهد مقدس مشرف شويم عصر جمعه تقريبا يكى دو ساعت به غروب ، حركت كرديم بعد از باجه اخذ عوارض قم به برادر خانمم گفتم : از آنجا كه رانندگى در اتوبان آسان است و من هم رانندگيم بسيار ضعيف است ، خوب است طول اتوبان را بنده رانندگى كنم ايشان هم قبول كرد و از همانجا بنده مشغول رانندگى شدم حدود پنج كيلومتر كه رفتيم ، مقابل قبرستان بهشت معصومهعليها‌السلام لاستيك سمت راست چرخ عقب تركيد. بنده هم كه ناشى بودم و رانندگيم بسيار ضعيف بود، دست و پاى خود را گم كردم و پايم را با فشار هر چه تمامتر روى پدال ترمز كوبيدم ! در صورتى كه در آن حالت اصلا نبايد ترمز كرد. لهذا كنترل ماشين كاملا از دستم خارج شد و ماشين بى اختيار به طرف نرده هاى وسط اتوبان رفت

من كه بسيار ترسيده بودم با صداى بلند فرياد زدم : (يا اباالفضل ! يا اباالفضل ! يا اباالفضل !) همراهانم نيز هر كدام به سهم خود ذكرى را مشغول شدند. در پى اين ماجرا، ماشين ، بدون آنكه فرمان در اختيار من باشد حركت مى كرد، ناگهان پس از گردش كامل رو به قم چرخيد و از حركت باز ايستاد.

نكته قابل توجه اين است كه آن روزها اجازه داده بودند ماشينهاى سنگين و تريلى و كاميون در اتوبان رفت و آمد داشته باشد و همه مى دانند كه عصرهاى جمعه معمولا در اتوبان قم - تهران مخصوصا اوايل قم ، جاده بسيار شلوغ و پررفت و آمد است اما از آنجا كه دست به دامان حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشمعليه‌السلام زده بوديم ، در آن لحظه هيچگونه وسيله نقليه اى پشت سر ما نبود، زيرا اگر وسيله اى پشت سر ما در حركت بود، حتما تصادف هولناكى رخ مى داد. به مجرد پياده شدن از ماشين نيز، ديديم كاميونهاى سنگين از كنار ما رد شدند و جاده مجددا شلوغ شد. خلاصه ، اعتقاد بنده اين است كه سالم ماندن ما و ماشين ، در آن وضعيت حساس جز لطف خدا و كرامتى از حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباسعليه‌السلام نمى توانست باشد.

١٤١ - ما شفاى تو را از درگاه خداوند عالم گرفته ايم

يكى از بزرگان ايل سنجابى كرمانشاهان ، به نام حاجى قهرمان صالح سنجابى ، در سالهاى ١٩١٤ تا ١٩١٨ ميلادى (دوران جنگ بين الملل اول ) مطابق ١٢٩٣ ش به علت ابتلا به يك نوع بيمارى ناشناخته ، در بيمارستان نظامى برلین (در كشور آلمان ) مورد درمان قرار مى گيرد و با وجود كمك فرماندهان ارتش آلمان به وى معالجه نشده و وصيت مى كند كه پس از مرگ جنازه اش را به كربلا ببرند و در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس ‍عليه‌السلام به خاك بسپارند. وى چندين شب را با خواندن زيارت مخصوص حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام مى گذراند و سپس به حالت خواب و بيدارى آن حضرت را مى بيند كه به او مى فرمايد: اى قهرمان صالح سنجابى ، ما شفاى تو را از درگاه خداوند عالم گرفته ايم ، تو به كربلا بيا بارگاه برادرم حضرت امام حسينعليه‌السلام را زيارت كن و سپس به نزد ما بيا كه خداوند شفاى تو را در اينجا فراهم كرده است مرحوم سنجابى اين را در يك قصيده چند بيتى به رشته نظم كشيده است و مى گويد: چون چنين فرمان آن حضرت رسيد صد اميد از حق درون جان دميد....

بارى ، مرحوم سنجابى پس از اين مكاشفه ، به رغم مخالفت مقامات بيمارستان آلمان ، از آنجا خارج شد، با اولين ترن برلین را ترك مى كند و از راه تركيه و موصل به كربلا مى رود و پس از زيارت قبر مبارك حضرت سيدالشهداعليه‌السلام به زيارت قبر حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام مى شتابد و زيارتى سير به جا مى آورد. آنگاه پس از انجام مراسم زيارت ، به صحن مبارك مى رود و مى بيند چند نفر از افراد خانواده اش در همان روز با قافله كرمانشاه به كربلا آمده اند.

وى از ديدن آنها اظهار تعجب مى كند، ولى آنها به او مى گويند كه يك ماه قبل مادر بزرگشان خواب ديده است كه حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام به او مى گويد: خداوند به وسيله ما فرزندش را شفا داده است ، چند تن از افراد خانواده را به كربلا بفرست تا فرزدت را تحويل بگيرند.

مرحوم سنجابى ، كه در كربلا به سختى مريض بوده است ، با توصيه پزشكى كه همراه كاروان بوده تحت درمان قرار مى گيرد. پزشك مزبور دستور مصرف داروهاى طبيعى را مى دهد و او با مصرف آنها، پس از چندين ساعت خواب طولانى ، يك روز صبح از خواب بيدار مى شود و مى بيند كه هيچ يك از آثار بيمارى در وجودش باقى نيست از بستر بيمارى خارج مى شود و پس از استحمام به زيارت قبر حضرت سيدالشهداعليه‌السلام و قمر بنى هاشمعليه‌السلام مى رود.

مرحوم سنجابى بعد از اين سفر با بركت و معجزه آسا به كرمانشاه بازگشته و ميان ايل سنجابى مى رود و به ساختن تكيه اى به نام حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام اقدام مى كند.

١٤٢ - خداوند رحمت خير خواهد فرمود

برخى افراد، بر اثر رياضتهاى نفسانى و گرفتن آموزشهاى ويژه از استادان ورزيده در فنون ارتباطى معنوى ، داراى قدرتهاى ارتباطى معنوى مى شوند.

همچنين بسيارى از افراد معتقد و متقى با انجام دستورهاى دينى دعا خوانى به مراتبى دست مى يابند، البته همه لطف حق بوده و هست كه واقعه زير به همين سياق رخ داده است :

حقير، بر حسب نيازى كه داشتم مدت هشت ماه به عبادت و رياضت پرداخته بودم به گفته شاعر:

وعده وصل چون شود نزديك

آتش عشق تيزتر گردد

زمان آن حالت ملكوتى فرا رسيد و در جواب سوالاتم اين جوابها را شنيدم كه حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام فرمودند: سلام ما را به خدمتگزاران آل عصمت و طهارت (سيد اسماعيل يزدپور) برسان و بگو: درباره آن شخص بيمارى كه مورد نظر بوده و دعاى فراوان مى كنى مورد نظر ما هم هست و خداوند رحمت خير خواهد فرمود. و اما درباره آنچه نگرانى دارى ، بدان و آگاه باش كه : اميدهاى خير فراوان از درگاه خداوند فراهم است و آنگاه كه در هنگام خواندن زيارتنامه ما هستى و پاسخ خود را دريافت مى كنى ، همان آواز ما خواهد بود و اكنون كه مراسمى به ياد سيدالشهدا برپا مى كنى ما تو را در مقام ياران امام حسينعليه‌السلام برگزيده ايم

١٤٣ - تو سرباز ما هستى ما به تو كمك مى كنيم

يكى از افسران نظامى قفقار، به نام سرهنگ على ملايوف ، زمان اشغال افغانستان از سوى ارتش روسيه شوروى در سال ١٩٧٩ ميلادى مطابق ١٣٥٨ شمسى ، ماموريت مى يابد كه به مجاهدين مسلمان افغانى حمله ور شود. ولى چون مسلمان و مسلمان زاده بوده است نمى خواسته در جنگ با مسلمانان شركت كند. در عين حال هم چون مجبور به اجراى دستورات دولت روسيه بوده ، چاره اى جز حمله به مسلمين نداشته است لذا در تمام مدتى كه بايد مقدمات حمله مزبور را فراهم مى نموده ، متوسل به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام شده و براى فرار از اجراى اوامر مافوق چاره جويى مى كرده است

درست يك شب قبل از زمان حمله به افغانستان ، خواب مى بيند كه وارد حرم حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشمعليه‌السلام شده و آن حضرت به استقبال او آمده است حضرت به او فرمودند: تو سرباز ما هستى ، ما به تو كمك مى كنيم ! آنگاه كسى را به نام احمد رحمانقلى اف صدا زدند و خطاب به هر دو نفر آنان فرمودند: به يكديگر اعتماد كرده و با هم كار كنيد، و براى نجات مسلمانان افغانستان جهاد كنيد!

شخص مزبور، على ملايوف ، از خواب بيدار مى شود و تا صبح نمى تواند بخوابد. فردا صبح به مقر ستاد خودش مى رود و با كمال تعجب در دفتر آجودانى خود، همان افسرى را مى بيند كه ديشب در عالم خواب وى را در حضور حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام مشاهده كرده بود! لذا بى اختيار فرياد مى زند: سروان احمد رحمانقلى اف تو هستى ؟ اين افسر، به حالت بهت زده ، سكوت كرده جوابى نمى دهد. و اين در حالى بود كه تا آن زمان هرگز آن افسر را نديده و حتى اسم وى را هم نشنيده بود! پس از آنكه آن دو مدتى خيره خيره به هم نگاه مى كنند، سرهنگ على ملايوف بر خود مسلط شده و مى گويد: سروان احمد رحمان قلى اف ، من هنوز صبحانه نخورده ام آنگاه هر دو به رستوران پادگان مى روند و هر كدام براى يكديگر خواب ديشب خود را باز مى گويند و معلوم مى شود كه حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام به همان ترتيب آن دو نفر را به همديگر معرفى فرموده است با اين فرق كه ، سروان احمد رحمان قلى اف ، با آنكه تا آن لحظه هرگز چهره سرهنگ على ملايوف را نديده بود، به علت اطلاعات نظامى سياسى ، نام وى را مى دانسته و از ماموريت او خبر داشته است

بارى ، اين دو افسر پس از معرفى حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشمعليه‌السلام ، با طراحى و كمك يكديگر، همواره از يك طرف به مجاهدين مسلمان افغانستان اسلحه فراوان و مهمات كامل مى رساندند، و از طرف ديگر اطلاعات درست و مفيدى در اختيار آنان قرار مى دادند و كمكهاى ديگرى هم به آنها مى كردند. آنها بعدا در روزنامه هاى رسمى پاكستان مقالاتى درج كرده و كرامت حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام در اين زمينه را همواره به عنوان بزرگترين سند افتخار خودشان بازگو كردند. آن دو افسر ارادت كيش به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام ، اينك در دانشگاه پاكستان تدريس مى كنند.

١٤٤ - نام حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام اين طور جلوه گر شد

در سالهايى كه وسايل نقليه كاروانى مسافرتى (اتوبوس ) تازه فراهم آمده بود، يك روز در نزديك منجيل گيلان بر اثر لغزشى ، اتومبيل از جاده منحرف شده و در معرض سقوط به داخل دره قرار مى گيرد. از قضا يك روضه خوان پير مرد و لاغر اندام به نام حاج سيد مرتضى كسائى نيز در آن اتوبوس حضور داشته است

وى كه در صندلى رديف اول نشسته بود و مرگ همگان را به چشم مى ديد، فرياد مى كشد: يا جداه ! سپس سريعا خود را از درب اتوبوس به بيرون پرتاب مى كند و بار ديگر فرياد مى زند: يااباالفضل العباسعليه‌السلام ! و با سرعتى سريعتر از اتوبوس ، يك قطعه سنگ بزرگ را به ميان دره جلوى اتوبوس مى اندازد و با اين كار، موجب توقف اتوبوس مى شود و زائرين كربلا را به شهر رشت بر مى گشتند. از مرگ قطعى نجات مى دهد، و در حقيقت ، خداوند بزرگ ، عظمت نام مبارك عباس بن علىعليه‌السلام را به اين طور جلوه گر مى سازد. مرحوم حاج سدى مرتضى كسائى را از اين جهت (كسائى ) مى گفتند كه از عاشقان آل عصمت بود و هميشه حديث كساء را مى خواند. وى همچنين روضه خوان حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام بود.

او مى گفت وقتى كه فرياد زدم (يا اباالفضل العباسعليه‌السلام ) مثل اينكه به چشم خود ديدم كه حضرت مرا به طرف سنگ بزرگى كه حركت دادنش ‍ براى من مقدور نبود، راهنمايى كرد در نتيجه خداوند آنها را نجات داد.

١٤٥ - پزشكان او را مايوس كرده بودند

مرحوم شيخ احمد زواره اى در كتاب (اعلام المناجات ) (چاپ كتابخانه احمديه اصفهان ، سال ١٣١٢ شمسى ) پيرامون توسلات مرحوم حاج آقا هادى فشاركى اصفهانى (كه از علماى بزرگ و صاحب رساله بوده است ) چنين مى نويسد: مرحوم فشاركى بيش از هشت سال بود كه ازدواج كرده بود ولى همسرش داراى فرزندى نمى شد. بالاخره نذر مى كند چنانچه خداوند از همين همسر به او پسرى بدهد نامش را ابوالفضل بگذارد و اگر دو پسر خداوند به او عطا كند نام ديگرى را نيز عباس بگذارد.

پزشكان گفته بودند كه او هرگز باردار نخواهد شد. اتفاقا پس از دو سال باردار شده و دو پسر دو قلو مى زايد كه نامهاى مبارك اباالفضل و عباس ‍عليه‌السلام را بر آنان مى گذارد.(٣٥٧)

١٤٦ - يا اباالفضل العباس عليه‌السلام به ما داد ما برس

جناب دكتر عبدالجليل تهران چنين مى نويسد:

پدرم در اوان كودكى من فوت نمود و مادرم را با من (كه يك پسر پنج ساله بودم ) و خواهر دو ساله ام تنها گذاشت در آخرين لحظات حيات پدرم ، مادرم با ناراحتى از وى مى پرسد كه ما را به چه كسى مى سپارى ؟ و آن مرحوم در جواب مى گويد:

در تمام عمر، توكل من به خداوند بوده است و چون به كسى بدى نكرده و به ناموس كسى چشم بد نداشته ام ، شما را به خداى بزرگ مى سپارم

مادرم كه در جوانى شوهرش را از دست داده بود، از تنهايى بسيار ترس و وحشت داشته ، فقر و مسكنت نيز از سوى ديگر باعث مى شد كه اكثر شبها نخوابد و اوقات را به دعا و ثنا به درگاه الهى بگذارند. وى روى اعتقاد و توسل ، هر شب چندين بار در تنهايى به زبان جارى مى كرده است كه : (يااباالفضل العباسعليه‌السلام ، به داد ما برس !) تا اينكه در يك شب زمستانى ، بين خواب و بيدارى صدايى را از پشت پنجره اطاق مى شنود كه مى گويد: تا چند يا اباالفضل العباسعليه‌السلام مى گويى ؟ ابوالفضل العباس ‍ منم ! نترس بخواب ، كسى مزاحم تو نخواهد شد!

مادرم مى گويد: از آن شب چنان قوت قلبى به من دست داد كه نه تنها ديگر نمى ترسيدم ، بلكه با اميدوارى و شجاعت خاصى به سرپرستى شماها (من و خواهرم ) مى پرداختم مادرم ، كه هنوز در قيد حيات است ، هم پدرى و هم مادرى ما را عهده دار بود. وى با توكل به خداوند، كه پدرم در دم مرگ به آن سفارش كرده بود، و با عنايت حضرت عباسعليه‌السلام توانست از كودكى پدر از دست داده چون من ، يك استاد دانشگاه بسازد (و ما التوفيق الا بالله ) و فرزندان خود را افرادى لايق و معتقد به اسلام تربيت كند.(٣٥٨)

١٤٧ - ما چه قابليت و لياقتى داشتيم

حاج عبدالله مولوى ترك ، كه چند سال است كه مجاورت حائر حسينى را اختيار نموده ، از وطن و رياست دست كشيده و مشغول عبادت و زيارت گرديده است ، براى ما تعريف كرد:

من اخلاصى به خدمت حضرت حر شهيد نداشتم و لذا هر وقت به عتبات مشرف مى شدم به زيارت آن بزرگوار نمى رفتم ، تا آنكه عمويم ملا باشى به كربلا آمده و ساكن آنجا گرديد و من هم براى زيارت مشرف شدم در خواب ديدم كه حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام به ديدنم تشريف آوردند. من و ملا باشى از تعجب عرض كرديم كه : اى آقاى ما، ما چه قابليت و لياقتى داشتيم كه حضرت شما به ديدن اين خاكساران تشريف فرما شويد؟ فرمودند: تعجبى ندارد هر كس به زيارت كربلا مشرف شود امام حسينعليه‌السلام به اصحاب خويش امر مى فرمايد كه به فراخور آن زائر، يكى از ماها به ديدن او برويم ، حتى آنكه اگر خيلى ضعيف الحال باشد لااقل حر رياحى را به ديدن او مى فرستند.(٣٥٩)

١٤٨ - اين باغهاى كربلا است

مرحوم آیت الله العظمى آقاى حاج سيد ابوالقاسم موسوى خوئىقدس‌سره ، از شيخ احمد، خادم حضرت رئيس المله و محيى الشريعه مرحوم مبرور ميرزاى شيرازى بزرگقدس‌سره نقل كرد كه مى گفت : مرحوم ميرزا، خادم ديگرى به نام شيخ محمد داشت در يكى از روزها شيخ محمد شوق زيارت حضرت ابى عبداللهعليه‌السلام بر سرش افتاد و بر آن شد كه به زيارت آن حضرت در كربلا مشرف شود. خدمت مرحوم مبرور اكمل العلماء العاملين ، الاورع التقى الصفى ، حاج ميرزا على آقاى شيرازىقدس‌سره نجل مرحوم ميرزاى بزرگ آمد، و به وى عرض ‍ كرد: اگر از طرف زوار عجم وجهى خدمت شما سپرده شده كه كسى را به نيابت آنان به كربلا بفرستيد، من براى اين كار حاضرم

مرحوم آقا ميرزا على آقا فرمودند: چنين پولى نزد من نيست ، شيخ محمد دلش شكسته شده از منزل بيرون آمد و با خود گفت هر چند وسيله رفتن تا كربلا را ندارم اما مى توانم مقداری از دروازه نجف رو به كربلا بيرون رفته ، به حضرت ابى عبدالله الحسينعليه‌السلام سلام كنم و برگردم به همين قصد، به طرف وادى حركت كرد. چون وارد وادى شد كسى را ديد كه به سرعت راه مى رود. با آن شخص به او متوجه شده فرمود: اراده كجا را دارى ؟ عرض كرد: كربلا را. فرمود: من هم مى خواهم به كربلا بروم ، پس بيا با هم باشيم

دوش به دوش يكديگر شدند و رو به راه نهادند. چون قدرى راه پيمودند آن شخص فرمود: اين باغهاى كربلا است كه پيدا شده شيخ محمد چون نگاه كرد باغهاى كربلا را ديد كه پيدا است و آنها قريب نيم فرسخى كربلا هستند. مختصرى ديگر كه راه رفتند فرمود: اينك دروازه و خانه هاى كربلا است كه نمايان است پس از اندك زمانى نيز كه ميان كوچه ها راه رفتند فرمود: اينك بارگاه شريف است كه در جلو است

طولى نكشيد وارد صحن مطهر شده فرمود: از كدام كفشدارى وارد حرم مى شوى ؟ شيخ محمد يكى را معين كرد. فرمود: من هم از همان كفشدارى مى روم با هم از كفشدارى گذشته ، از در رواق رد شده در حرم ايستادند. فرمود آيا اذن دخول نمى خوانى ؟ شيخ محمد عرض كرد: سواد ندارم فرمود: من مى خوانم ، تو هم با من بخوان اذن دخول خوانده ، وارد حرم شدند. آن شخص بزرگوار زيارتنامه خواند (ظاهرا زيارت امين الله را خواند)

آمدند بالاى سر، دو ركعت نماز زيارت به جا آوردند، آن بزرگوار رو به شيخ محمد نموده فرمود: نمى آيى به زيارت به جا آوردند. آنگاه از حرم بيرون آمده وارد صحن شدند. آن بزرگوار رو به شيخ محمد كرده فرمود: مى خواهى شب را كربلا بمانى يا به نجف برگردى ؟ شيخ محمد غافل از اينكه حال قريب نيم ساعت بيش و كم به غروب آفتاب است و در چنين وقتى رفتن به نجف بسيار بى معنى است ، گفت : اينجا كارى ندارم ، به نجف مى رويم آن بزرگوار فرمود: من هم مى خواهم به نجف بروم ، پس با هم مى رويم با هم حركت كردند، قدرى كه راه رفتند خود را در وادى ديدند. آن بزرگوار فرمود: اين وادى نجف است و ما به نجف رسيده ايم من مى خواهم از اين طرف بروم و كار دارم

آن بزرگوار از شيخ محمد جدا شد و به سمت مورد نظر حركت مى كند. چون لحظه اى مى گذرد شيخ محمد به طرف او نگاه مى كند و او را نمى بيند. همزمان با اين امر، به اين فكر مى افتد و متوجه مى شود كه با تاييد خدايى به كربلا رفته و برگشته است

از آن طرف مرحوم ميرزا على آقا پس از بيرون رفتن شيخ محمد از منزلشان به فكر افتاد كه اين شيخ پس از مدتى از ما چيزى خواست ، خوب بود از خودمان به او مى داديم خادم خود را صدا زده و دو قران به او داده و مى فرمايد: اينها را به شيخ محمد برسان و به او بگو كه ميرزا اينها را از خودش به تو داده كه به كربلا بروى

خادم پول را گرفته به خانه شيخ محمد آمده ، او را نمى بيند. به بعضى از دكانها كه احتمال مى داد رفته باشد سر مى زند و آنجا هم او را پيدا نمى كند. با خود مى گويد شايد بيرون دروازه رفته باشد تا با مكاريها ترتيبى دهد و به كربلا برود.

به بيرون دروازه مى آيد و شيخ محمد را ديد كه داخل وادى است و به سمت نجف مى آيد. به او مى گويد: آقا ميرزا على آقا از پول خود دو قران به تو داده است ، بگير و به كربلا برو. شيخ محمد مى گويد: من كربلا رفته ام ! خادم مى گويد: آقا ميرزا على آقا شخص بزرگى است ، خوب نيست اظهار نگرانى از او بنمايى

جواب مى دهد: نه ، من حقيقت را گفتم كه اظهار داشتم رفته ام كربلا. خادم ملتفت مى شود كه از روى حقيقت مى گويد. او را نزد حاج ميرزا على آقا برد و شيخ محمد حكايت خود را براى ايشان بيان مى كند.(٣٦٠)