چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد ۲

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس 0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی ربانی خلخالی
گروه: مشاهدات: 73169
دانلود: 4236


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 275 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 73169 / دانلود: 4236
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس

چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١٨٩ - خدا به ما زن و شوهر آسورى مذهب پسرى داد كه اسم او را عباس نهاديم

شاعر دلسوخته و پر سوز و گداز جناب آقاى حاج محمد علامه تهرانى در نقلى چنين فرمودند:

١٠ - در حدود چهل سال قبل ، روز تاسوعا در خيابان خانى آباد تهران مجلس داشتم براى رفتن به بازار، سوار تاكسى شدم راننده تاكسى كه لباس ‍ سياه در برداشت ، بنده را شناخت و با ابراز محبتى كه به حقير كرد، گفت : فلانى ، داستانى واقعى را براى شما نقل مى كنم :

روزى از روزهاى تابستان كه مشغول كار بودم ، خسته شده ماشين را در كنار جوى آبى پارك كردم عقب سر من هم ، تاكسى ديگرى پارك كرد. راننده آن پياده شد و وقتى لباس سياه مرا ديد، گفت : من آشورى هستم ، آيا شما در مذهبتان كسى را داريد كه در خانه خدا آبرو داشته باشد و توسل به او مايه رفع گرفتاريها و بر آمدن حاجات باشد؟ گفتم : ما شخصيتهاى زيادى را داريم اما يك نفر هست كه دستهاى خود را در راه خدا داده و هر وقت ما حاجتى داشته باشيم و دست به دامان او شويم حاجات ما روا مى گردد. اسم او ابوالفضل العباسعليه‌السلام است و ما اينك به خانه او مى رويم گفت : من خانه او را بلند نيستم ، شما بلديد؟ گفتم : آرى او را به تكيه اى در خيابان سلسبيل بردم

آن شب ، شب تاسوعا بود و چراغها را خاموش كرده و مردم مشغول سينه زدن بودند. من و آن مرد آشورى سينه مى زديم و مرد آشورى ، به زبان خود مى گفت :

عاباس ، من مهمان تو هستم ، مرا محروم نكن !

او را به حال خود واگذاشته بيرون آمدم پس از مدتى يك روز صبح زود، ديدم درب منزل را مى كوبند! آمدم ديدم همان مرد آشورى است گفت : مدتها بود كه پى تو مى گشتم و تو را پيدا نمى كردم ، تا عاقبت شماره ماشينت را به اداره تاكسيرانى دادم و آدرست را گرفتم و اينجا را پيدا كردم گفتم : حاجت شما چيست ؟ گفت اين پيراهنهاى سياه را كجا درست مى كنند؟ من نذر كرده ام پنجاه پيراهن بخرم و به سينه زنها هديه كنم يادت هست آن شبى كه من را به خانه عباس بردى ؟

همسر من ، دختر عموى من مى باشد و ما با هم ٢٠ سال است كه ازدواج كرده ايم و طى اين مدت صاحب اولاد نمى شديم ، من آن شب عباس را واسطه در خانه خدا قرار دادم و از خدا خواستم به ما فرزندى بدهد، چنانچه پسر بود اسم او را عباس نهاده و اگر دختر بود از مسلمانها مى پرسم اسم مادر عباس چيست ، اسم او را روى دخترم مى گذارم بالاخره خداوند به ما زن و شوهر آشورى مذهب ، پسرى داد كه اسم او را عباس نهاديم و اكنون مى خواهم نذرم را ادا كنم بنده اين واقعه را منزل يكى از دوستانم عرض كردم آنها هم اولاد نداشتند. همسر ايشان براى من نقل كرد كه شبى كنار منبر خوابيدم و گفتم فلانى بالاى منبر گفت كه ارمنى آمد و محروم نشد، خدايا مرا هم محروم نفرما، و به آنها پسرى داد كه الان وى به جاى پدر مرحومش مجلس دهه پدر را هر ساله برپا مى كند و دوستان اهل بيت را به فيض روضه مى رساند.

١٩٠ - قدر حضرت اباالفضل تان را بدانيد!

مداح اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام جناب آقاى محسن حافظى كاشانى در شب ١٤ ذى حجه الحرام ١٤١٨ ه‍ ق مطالبى را كه خود شاهد آن بوده است چنين نقل كرد:

١١ - شب تاسوعاى سال ١٣٧٤ شمسى ، حدود ساعت ٥/٩ شب ، در تهران طبق برنامه از مجلسى به مجلس ديگر مى رفتم در بين راه خانمى كه نيمه محجبه بود سوار تاكسى شد. در مسير حركت دسته هاى سينه زن و زنجير زنى را كه ديد، شروع به گريه كردن كرد و گفت : شما بايد قدر حضرت ابوالفضل تان را بدانيد! بنده به او گفتم : مگر حضرت اباالفضلعليه‌السلام تنها از آن ماست كه مى گوييد قدر حضرت اباالفضل تان را بدانيد؟ او گفت : من ارمنى هستم و همه زندگيم مرهون لطف و عنايات حضرت اباالفضل شما مى باشد. و اگر او نبود، زندگى من نابود شده بود!

فصل چهارم : عنايات قمر بنى هاشم عليه‌السلام به كليميان (شامل ٦ كرامت )

١٩١ - از اين پس ، صاحبم آقا قمر بنى هاشم عليه‌السلام است !

جناب حجت الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتب محمد و آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، آقاى حاج سيد عبدالحسين رضائى نيشابورى واعظ، ساكن مشهد مقدس ، طى نامه اى در تاريخ ١٨/٤/٧٤ شمسى مرقوم داشته اند:

١ - مردى به نام شمعون يهودى در بغداد بود و تخصصى عجيب در علم رمل و اسطرلاب داشت زنش مرد. پس از ختم مراسم دفن و كفن ، به دخترش گفت : يك جفت كفش و يك عدد انگشتر از مادرت به جا مانده ، اين دو به دست و پاى هر كس راست آمد، او زن آينده من خواهد بود. يك سال تمام گذشت ، ولى كسى پيدا نشد كه انگشتر و كفش با پا و دست او جور بيايد. سرانجام روزى دختر كفش را به پا و انگشتر را به دست كرد، گفتى كه مخصوص او ساخته اند، كاملا با پا و دست او راست آمد! مرد يهودى شب به خانه آمد و به دختر گفت : آخر تو براى من همسرى پيدا نكردى ! دختر در جواب گفت : چه كنم كه در اين شهر كسى پيدا نشد كه اينها بادست و پايش جور شود، ولى به دست و پاى من راست آمد. مرد يهودى گفت : تا امروز دختر من بودى ، از اين تاريخ به بعد همسر من خواهى بود!

دختر گفت : پدر مگر ديوانه شده اى و عقل از سرت پريده ؟ پدر گفت : جز اين راهى نيست ، ناچار تو بايد زن من باشى ! هر چه دختر گفت و اصرار كرد كه چطور مى شود دخترى ، همسر پدرش باشد؟ گفت : گوش من اين حرفها را نمى شنود و جز اين راه ديگرى نيست

حرف دختر در پدر اثر نكرد، ناچار به فكر چاره افتاد و فكرش به اينجا رسيد كه شيعيان مردى به نام ابوفاضل دارند كه او را باب الحوائج مى خوانند و در مشكلات زندگى متوسل به او مى شوند. با خود گفت : من هم دست به دامن ابوفاضل مى زنم آمد بالاى پشت بام خانه و موها را پريشان كرد و رو به طرف كربلا ايستاد و فرياد زد: السلام عليك يا اباالفضل ادركنى ! اين را گفت و خود را از بالاى بام به زير افكند. اما گويا صد نفر او را گرفتند و به آرامى روى زمين گذاشتند! از جا بلند شد و راه افتاد. از بغداد خارج شد و راه بيابان را در پيش گرفت ، اما نمى داند كجا مى رود؟ به طرف شرق شب و روز در حركت است تا آنكه به نزديكى اصفهان رسيد. خسته شد، از راه بيرون آمد و زير درختى خوابيد.

از آن طرفی سلطان حسين پادشاه وقت ايران ، همسرش از دنيا رفته و مدتها بود كه متوسل به امام حسينعليه‌السلام شده و زنى عفيف و با حيا و حجاب مى خواست

شب امام حسينعليه‌السلام را در خواب ديد، فرمود: سلطان حسين ، فردا برو به شكار فهميد كه در اين كار سرى است فردا با اسكورت و محافظ خود به طرف شكارگاه بيرون رفت در راه شكارى جلب توجه سلطان را كرد. او را تعقيب نمود. شكار از نظرش ناپديد شد. از قضاى الهى گذارش به كنار همان درختى افتاد كه دختر يهودى در سايه اش خفته بود. دختر از صداى سم اسب سلطان ، از جا پريد. سلطان تا چشمش به دختر افتاد گفت : به شكار خود رسيدم ! جلو آمد و پرسيد:

دختر كجا بوده اى و اينجا چه مى كنى ؟ او شرح حال خود را مفصل به عرض سلطان رساند. سلطان فهميد كه راضى است او را به عقد خود در آورد و شد ملكه ايران

شمعون يهودى هر چه انتظار كشيد ديد دخترش از بام به زير نيامد، بالاى بام آمد او را نديد. فهميد كه صيدش از دام گريخته رمل واسطرلاب را آورد و هرچه رمل كشيد چيزى نفهميد. همين قدر فهميد كه او به طرف شرق حركت كرده است او هم روان شد. همه جا آمد تا به اصفهان رسيد. در اصفهان مشغول رمالى شد و بازارش سخت گرفت افراد گمشده و نيز اموال مسروقه زيادى را براى مردم پيدا كرد. تا اينكه روزى يك قاطر شمش طلا از سلطان گم شد. هر درى زدند پيدا نكردند، به عرض سلطان رساندند كه رمال باشى تازه اى آمده كه گمشده هاى زيادى پيدا كرده است از او اين كار بر مى آيد. دستور داد او را آوردند. تخته رملش را گذارد و سرگرم رمل كشى شد. سرانجام گفت : قاطر ميان خرابه اى از خرابه هاى شهر است رفتند و قاطر را پيدا كردند و آوردند، و او شد رمال باشى دربار سلطان حسين مفلوك از طرفى خدا به سلطان پسرى داد. حدود هفت هشت ماهه كه شد، رمال باشى به گونه اى در سلطان نفوذ كرد كه محرم حرمسراى او شد. روزى وارد حرمسراى سلطان شد و دخترش را ديد و شناخت ، ولى چيزى نگفت شب كه همه خوابيدند، وارد حرمسرا شد سربچه نوزاد را بريد و چاقو را در جيب مادر پسر، كه دختر خود وى (شمعون ) باشد، گذارد. صبح سر و صدا بلند شد كه ديشب فرزند سلطان را در حرمسرا سر بريده اند! سلطان دستور داد رمال باشى دربار، كه خود او بچه را كشته بود، حاضر كردند و گفت تخته رمل بينداز قاتل پسرم را پيدا كن رمال حقه باز چند بار دروغى رمل كشيد و سرانجام گفت : فهميدم قاتل كيست ، اما مصلحت نمى دانم بگويم شاه اصرار زياد كرد تا اينكه گفت : مادر بچه ، او را كشته است ! شاه خشمگين شد و گفت بايد با بدترين مجازات او را كشت رمال عرض كرد: قربان ، او را به دست من بسپاريد تا من او را مجازات كنم زن را به دست رمال ، كه پدر او بود، دادند. او را از شهر بيرون برد و به بيابانى آورد و به او گفت : اگر آنچه من گفتم قبول مى كنى از همين جا به سلامت مى رويم بغداد سر خانه و زندگى مان راحت زندگى مى كنيم دختر گفت : تا وقتى كه من كسى نداشتم به خواسته شوم و ننگين تو تن در ندادم ، حالا كه صاحب دارم پرسيد: صحابت كيست ؟ دختر گفت : قمر بنى هاشمعليه‌السلام است ! گفت : من هم دست ترا قطع مى كنم ، قمر بنى هاشمعليه‌السلام بيايد ترا نجات دهد! دست دختر را قطع كرد. سپس گفت : دستى از طلا براى تو درست مى كنم بيا تسليم من شو! گفت : هرگز تسليم نمى شوم دست ديگرش را قطع كرد و بعد گفت : دو دست از طلا براى تو درست مى كنم ، تسليم شو! باز هم تسليم نشد. سرانجام پاهاى او را نيز جدا كرد و او را بى دست و پا در ميان بيابان افكند و رفت

دختر در همان حال متوسل به قمر بنى هاشم عليه‌السلام شد. در چه حالى بود نمى دانم ، خواب بود؟ بيدار بود؟ حال مكاشفه بود؟ نمى دانم ، كه ناگاه ديد تمام بيابان غرق در نور شد. فرشتگان مقرب الهى در رفت و آمدند. پرسيد: چه خبر است ؟ گفتند فاطمهعليها‌السلام به اين بيابان مى آيد. ناگاه ديد هودجى از آسمان فرود آمد و از ميان آن هودج پيغمبر و على و فاطمه و حسن و حسينعليهم‌السلام بيرون آمدند. پيغمبر فرمود: اين زن تازه مسلمان ، دامن حضرت ابوالفضل العباس ما را گرفته است ، من دعا مى كنم و شما آمين بگوييد. پيغمبر دستهاى دختر را به جاى خود گذارد و پايش را نيز به بدن متصل كرد و دعا فرمود، از اول بهتر شد.

حركت كرد و سلام كرد و دامن زهراعليها‌السلام را گرفت و عرض كرد: شما كه به واسطه قمر بنى هاشمعليه‌السلام بر من منت گذاشتيد، پسرم را به من برگردانيد. پسرش ‍ حاضر شد. حضرت زهراعليها‌السلام پرسيد: ديگر چه مى خواهى ؟ گفت : مى خواهم كربلا كنار قبر قمر بنى هاشمعليه‌السلام باشم اسم اين پسر را عباس گذاشتم و او نوكر قمر بنى هاشمعليه‌السلام است زن را با فرزندش ‍ به كربلا رساندند. در آنجا بود تا پسر به سن ١٥، ١٦ سالگى رسيد. شبى سلطان حسين حضرت ابى عبدالله الحسينعليه‌السلام را در خواب ديد كه به وى فرمود: بيا امانتت را از ما بگير. فهميد كه سرى در اين خواب هست عازم كربلا شد. روزى از حرم حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام مى خواست بيرون بيايد كه صداى موذن بلند شد. تا گفت : الله اكبر، دل سلطان از جا كنده شد. همانجا نشست موذن اذان را گفت و سلطان اشك ريخت موذن كه پايين آمد سلطان ديد جوانى ١٦ ساله است ، ولى آن قدر او را دوست دارد كه آرام نمى گيرد. يك مشت زر در دامن جوان ريخت جوان گفت : مادرم به من گفته تو نوكر حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام مى باشى ، از كسى پول نگير. شاه گفت : به مادرت بگو سلطان ايران فردا مهمان ماست گفت : چشم ، و آمد به مادرش گفت مادر گفت : برو بگو فردا فقط خودش بيايد. فردا سلطان وارد شد، ديد يك اطاق است كه وسطش را پرده كشيده اند، و زن پشت پرده قرار دارد. شاه وارد شد و سلام كرد. زن گفت : و عليك السلام ايها الخائن ! شاه پرسيد: خانم چه خيانتى از من سر زده است ؟ گفت : خيانت از اين بالاتر، كه ناموست را به دست يك نفر يهودى بدهى ؟ من همسر تو هستم ، اين هم همان پسرى است كه يهودى او را كشت ، اما خدا به واسطه قمر بنى هاشمعليه‌السلام به من برگرداند. و سپس قصه را از اول تا به آخر نقل كرد. التماس دعا دارم

سيد عبدالحسين رضائى نيشابورى

ساكن مشهد رضوى

١٩٢ - ماشين مسروقه پيدا شد!

حجت الاسلام آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى دو كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام فرستاده و چنين نقل مى كند:

٢ - سال ١٣٤٦ شمسى ، ابتداى طلبگى ام در شهرستان شيراز به نماز جماعت استاد محترم ، مرحوم حاج سيد محمد حسينىرحمه‌الله مى رفتم شبى در صف اول پشت سر آقا به نماز ايستاده بودم ، شخصى آمد و به آقا گفت :

يك يهودى كه در همين نزديكيهاى مسجد مغازه دارد، ماشين او را چندى پيش به سرقت بردند. ايشان به هر وسيله اى كه متوسل شد، ماشين پيدا نشد، تا اينكه من او را راهنمايى كردم كه چيزى نذر حضرت عباس ‍عليه‌السلام نما بلكه مشكل تو حل شود. فرد يهودى گوسفندى نذر كرد و ماشين بعد از مدتها كه به سرقت رفته بود پيدا شد. شخص مزبور افزود: الان ، يهودى چه بايد بكند؟

آقا فرمود: حيوان را بدهد فرد مسلمانى ذبح كند و گوشتش را به مسلمانان بدهند تا مصرف كنند.

پس دادرسى آقا منحصر به مسلمانها نمى باشد، بلكه ايشان به فرياد هر دادخواهى ، ولو خارج از دين اسلام باشد مى رسد.

١٩٣ - اسب سوار مى گويد بلند شو، تو ديگر خوب شده اى

جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد كاظم پناه رودسرى ، نقل كرد: در روز دوشنبه ١٨ ماه صفر سال ١٣٨٩ هجرى قمرى در مسجد جامع حضرت عبدالعظيم حسنىعليه‌السلام در شهر رى از جناب آیت الله آقاى شيخ عباسعلى اسلامى شنيدم كه فرمودند:

٣ - چند سال پيش در اصفهان منبر مى رفتم روزى يكى از مستمعين به من گفت : آقا، يك نفر يهودى مى خواهد ٥-٦ من شيرينى در ميان مردم اين مسجد و مستمعين شما تقسيم كند. آيا شما اجازه مى دهيد و صلاح مى دانيد؟ من به وى گفتم : از يهودى سوال كن براى چه مى خواهد شيرينى به مسلمانان بدهد؟ آن شخص مى رود و از يهودى مى پرسد و يهودى علت اين امر را چنين بيان مى كند:

پسرم سخت مريض شد و عمل جراحى كرد و بعد از عمل جراحى خيلى حالش بد شد، به گونه اى كه در آستانه مرگ قرار گرفت

پرستاران كه حال پسرم را اين گونه مى بينند ناراحت مى شوند و مى گويند: يااباالفضل العباسعليه‌السلام ، به فرياد اين پسر جوان يهودى برس !

پسرم مى گويد: من پيش خودم گفتم خدايا، اگر اين ابوالفضل ، كه مسلمانان او را براى سلامتى من در پيشگاه تو واسطه قرار داده اند، نزد تو مقام و منزلت دارد، تو را به حق او قسم مى دهم كه مرا از اين مرض نجات دهى بعد از اين توسل ، كمى خوابش مى برد. در عالم خواب مى بيند شخص ‍ اسب سوارى نزديك دريچه اى كه تختش در كنار آن قرار داشت آمده و به او مى گويد: بلند شو! پسرم مى گويد: نمى توانم بلند شوم اسب سوار مى گويد: بلند شو، تو ديگر خوب شده اى پسرم بر مى خيزد و مى بيند خوب شده است اين خبر به دكترها مى رسد، آنها مى آيند و مى بينند كه حتى اثر بخيه هم وجود ندارد. اينك من (پدر آن پسر) آمده ام به شكرانه اين موهبت ، در ميان شما شيرينى پخش كنم

١٩٤ - با گفتن يا اباالفضل ، آتش مهار شد!

جناب آقاى محمد افوضى ، آموزگار محترم دبستان شهداى ١٩ دى قم ، نقل كردند:

٤ - در كارخانه اى به نام اسكاج برايت ، واقع در جاده كوه سفيد جنب سنگبرى كاج (كاخ سابق )، سه نفر به نامهاى ناصر قيومى (مسلمان )، و هوشنگ و منوچهر يوهابيان (يهودى ) شريك بودند و مشتركا كارخانه را اداره مى كردند. يكى از روزها، كه ما در كارخانه مشغول كار بوديم و اسكاچ و ابرها را روى هم مى چسبانيدم ، ناگهان كارخانه در اثر جرقه ، آتش گرفت و در پى وقوع آتش سوزى ، يكى از شركاى يهودى كارخانه ، متوسل به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام شده فرياد زد: يااباالفضل !

در اين زمان ، انگار آبى بود كه روى آتش ريخته شد: آتش خاموش و مهار گرديد. سپس همان فرد يهودى دستور داد سريعا يك گوسفند بگيريد بياوريد و تقديم به آستان حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام قربانى كنيد. گوسفند را سر بريدند و به نام حضرت ميان افراد تقسيم كردند.

اين است عنايت فرزند رشيد على بن ابى طالب حضرت ابوالفضل العباس ‍عليهم‌السلام .

١٩٥ - شفاى جوان كليمى به بركت حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام

حجت الاسلام آقاى حاج سيد على آتشى ، داماد آیت الله حاج شيخ جلال آيت اللهى ، از منبريهاى معروف و مشهور يزد هستند كه هر كس هر گونه حاجت يا گرفتارى يى دارد از ايشان درخواست توسل مى كند. ايشان ، شبى در منزل مرحوم حجت الاسلام وزيرى نقل كردند:

٥ - يك شب حدود ساعت ١٢ بود و ما همگى خواب بوديم ، كه ناگهان از خواب پريدم و شنيدم كسى حلقه درب را مى كوبد. به پشت درب منزل رفتم و گفتم كيست ؟ گفت : حاج آقا، من فلان شخص كليمى هستم سوال كردم چه كار دارى ؟ گفت : جوانم مريض ، و در حال جان دادن است ، فورا بياييد و براى نجات وى به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام توسل جوييد. گفتم : اين موقع شب آمدن برايم مقدور نيست ، و او شروع كرد به گريه كردن و التماس نمودن

درب را باز كردم و وقتى حال زار او را ديدم ، گفتم : صبر كن الان بر مى گردم به داخل منزل رفتم و استخاره كردم ، بسيار خوب بود. برگشتم و به او گفتم :

آدرس دقيق منزلت را به من بده و برو، تا چند دقيقه ديگر من هم مى آيم نشانى منزل را داد (البته منزل آقاى آتشى با منزل آن يهودى خيلى فاصله زيادى نداشت ).

آن مرد رفت و من هم مهياى رفتن شدم و به اميد خدا حركت كردم وقتى به منزل يهودى رسيدم ديدم وى در كوچه نزديك منزل ايستاده است وارد منزل شدم و جوان را در حال احتضار ديدم مادرش بر بالين جوان نشسته و گريه مى كرد و فورا نشستم و به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام متوسل شدم پدر و مادر جوان گريه زيادى كردند و مدام يا ابوالفضل العباسعليه‌السلام ! يا ابوالفضل العباسعليه‌السلام ! مى گفتند. پس از اتمام روضه ، فورا از آنجا بيرون آمده و به منزل رفتم

فردا صبح زود، مرد يهودى براى تشكر به منزل ما آمد و گفت : فرزندم شفا يافت !

١٩٦ - شفا يافتن دكتر كليمى

جناب مستطاب ، ذاكر اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام ، آقاى نورالله مرتضايى تويسركانى ، ساكن شهر مقدس قم ، در تاريخ ٣٠/٩/٧٧ شمسى مرقوم داشته اند:

٦ - دكتر ميرزا ابراهيم كليمى كه در شهر تويسركان مطب داشته است ، در شب شهادت حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام به سال ١٣٣٥ شمسى به دل درد شديدى دچار مى شود، به طورى كه هر چه دوا درمان مى كند كمتر نتيجه مى گيرد، بلكه درد او به شدت افزايش مى يابد وى خادمى مسلمان داشت به خادم مى گويد: كارى براى من انجام بده ، والا الان از دنيا مى روم !

خادم در جواب مى گويد: شما خود دكتر هستى و مريضها را جهت مداوا نزد تو مى آورند و تو برايشان نسخه مى نويسى وقتى خود نتوانى براى خويش كارى انجام بدهى ، من چگونه مى توانم برايت كارى انجام بدهم ؟

مابقى داستان از خادم بشنويد:

خادم مزبور تعريف مى كرد: در اين اثنا ناگهان به ذهنم خطور كرد بروم به مسجد باغوار كه روضه ابوالفضل العباسعليه‌السلام در آن برقرار بود و يك استكان آبجوش با چند حبه قند آورده ، به خورد دكتر بدهم ، شايد شفا حاصل كند. به مسجد باغوار رفته ، مقدارى آب جوش و چند دانه قند در ميان آب جوش حل كردم و آوردم و به خورد دكتر دادم كم كم رو به بهبودى نهاد و خوب شد. دكتر بلند شد و به من گفت چه چيزى به من خورانيدى كه مانند مهرى كه به روى كاغذ زده شود اثر گذاشت و درد مرا خوب كرد؟

در جواب گفتم : مقدارى آب جوش با چند دانه قند از مجلس روضه قمر بنى هاشم حضرت عباسعليه‌السلام (كه در مسجد باغوار برقرار بود) آوردم و به شما خورانيدم دكتر سوال كرد: ابوالفضل چه شخصيتى بوده است ؟

گفتم : او برادر حضرت امام حسين سالار شهيدانعليه‌السلام است امام حسينعليه‌السلام با ٧٢ تن از ياران خود براى دفاع از اسلام در كربلا به شهادت رسيدند و زنها و فرزندان آنان بعد از شهادت مردان ، اسير گشتند، و حضرت عباسعليه‌السلام نيز يكى از آن ٧٢ تن بود كه در كنار نهر علقمه به شهادت رسيد و دو دستش را از تن او جدا كردند. از آن تاريخ تاكنون نزديك ١٤ قرن مى گذرد و هر ساله ما مسلمانان براى احترام به آنان در ماه محرم عزادارى مى كنيم

دكتر گفت : اكنون من هم سالى ٣ كيلو قند و يك كيلو چاى نذر حضرت عباسعليه‌السلام مى كنم

بارى ، دكتر كليمى فورا روى نذرى كه مى كند، پولى به خادم مى دهد كه قند و چاى خريده و به مسجد باغوار ببرد. خادم هم طبق دستور قند و چاى را به مسجد مى برد. مسئول آبدارخانه پس از اطلاع از ماجرا، به خادم دكتر مى گويد: من اينها را قبول نمى كنم ، چون ايشان كليمى است ، مگر اينكه حاكم شرع اجازه بدهد.

خادم ، نزد حضرت آیت الله تالهى مى رود كه در آن زمان از طرف حضرت آیت الله العظمى بروجردىرحمه‌الله عازم آن ديار شده بود و قصه را از اول تا به آخر براى ايشان بيان مى كند. ايشان هم مى فرمايد: اشكال ندارد و قند و چاى را قبول كنيد.

از آن پس ، هر ساله دكتر ميرزا ابراهيم قند و چاى را به مسجد باغوار مى فرستاد و اين كار تا زمانى كه زنده بود، ادامه داشت

بلبل نطقم دوباره زنده شد

از غم عباس سراسر ناله شد

سر به جيب غم فرو بنموده است

چونكه عباس بر زمين افتاده است

فصل پنجم عنايات قمر بنى هاشم عليه‌السلام به زردشتيان

(شامل ٤ كرامت )

برادر گرامى ، جناب آقاى حاج صادق حميديا، از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارتعليهم‌السلام ، طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسينعليه‌السلام چهار كرامت ارسال داشته اند، كه يك كرامت را در فصل عنايات قمر بنى هاشمعليه‌السلام به كليميان نقل كرديم و سه كرامت ديگر را ذيلا مى خوانيم :

در كنار مسجد جامع يزد، كه قدمت هفتصد ساله دارد، و در آن كتابخانه بزرگى به نام كتابخانه وزيرى قرار دارد كه متعلق به آستان قدس رضوىعليه‌السلام مى باشد. موسس اين كتابخانه مرحوم حجت الاسلام و المسلمين حاج سيد محمد على وزيرى است كه از خطباى به نام خطه كوير بود و پيش از شصت سال بر فراز منبر به ذكر فضايل و مناقب اهل بيتعليهم‌السلام و بيان معارف شيعى مى پرداخت نطق جذاب ، همراه با آشنايى و احاطه كامل او به معارف اسلامى ، مردم را شيفته و دلباخته سخنان او ساخته بود.

وى به تاسيس مدارس و دبيرستان براى تعليم نوجوانان و جوانان همت گمارد و همچون شمعى ، روشنى بخش محافل مذهبى بود. همچنين هنگامى كه احساس كرد ميراث گرانبها و ارزشمند فرهنگى كشورش (كتب قديمى ) به دست اجانب به تاراج مى رود، در منبرها از مردم در خواست كرد كتب خطى و غير خطى را جمع آورى كنند و به دست اجانب ندهند. حاصل آن تلاش ، اكنون به شكل كتابخانه عظيم وزيرى يزد تجلى مى كند كه گنجينه اى ارزشمند از كتب خطى و چاپى بوده و در كشورمان شهرتى بسزا دارد و به عنوان بزرگترين كتابخانه در جنوب كشورمان محسو مى شود. مرحوم وزيرى بعد از هشتاد و دو سال زندگى پرشور و تلاش بى وقفه و مخلصانه در سال ١٣٥٦ هجرى شمسى چشم از دنيا فروبست و در كنار كتابخانه خود به خاك سپرده شد.

آن مرحوم از سادات عريضى است كه از تبار امام جعفر صادقعليه‌السلام محسوب مى شوند. مردم با توجه به سيادت و نيز شناختى كه از خدمات آن خطيب حسينى دارند، همواره بر مزار او حاضر شده و آن مرحوم را در شدايد و حوائج خود شفيع قرار مى دهند و آثار عجيب و سريعى از اجابت دعا بر سر زبانهاست

آقاى انتظارى ، مدير محترم كتابخانه ، كه سالهاى متمادى با مرحوم وزيرى حشر و نشر داشته و مسئوليت كتابخانه را در زمان حيات مرحوم به عهده داشته اند، خاطرات ارزشمندى از مرحوم و توسلات مردم به روح ايشان در ياد دارند كه شايان توجه است به مناسبت اهداى نسخه اى از كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباسعليه‌السلام به كتابخانه وزيرى و ذكر توسلات فرد ديگر به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام ، از جناب آقاى انتظارى تقاضا كرديم كه مواردى از اين توسلات را براى درج در كتاب حاضر مرقوم فرمايند، ايشان نيز قبول لطف كرده و مطالب زير را اظهار داشتند:

١ - در اواخر مرداد ماه ١٣٧٧ شمسى كه در خدمت جناب انتظارى صحبت از توسلات بود فرمودند: چند روز قبل يك نفر يهودى آمد و گفت :

يكى از بستگان من اولاددار نمى شد، من سر قبر آقاى وزيرى آمده و از ايشان حل اين مشكل را خواستار شدم ، و اكنون اولاددار شده است از وى پرسيدم شماآن مرحوم را از كجا مى شناسيد؟ گفت : من يزدى هستم و از زمانى كه بچه بودم و در كوچه بازى مى كردم مرحوم وزيرى را مى شناختم و ايشان گاهى به ما بچه ها آب نبات مى داد. لذا من از بچگى به ايشان علاقمند بودم و الان هم بر سر قبر ايشان آمده ام

آقاى انتظارى فرمودند: در جايى كه يكى از نوادگان ائمهعليهم‌السلام (مرحوم وزيرى ) حاجت يك شخصى كليمى را با شفاعت در پيشگاه الهى برآورده مى سازد، چگونه ممكن است وجود مقدس حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام ، كه باب الحوائج مى باشند، حاجت حاجتمندان و متوسلين را روا نكنند؟ آقاى انتظارى افزودند:

١٩٧ - بچه ام الان مى ميرد!

١ - روزى براى ملاقات و احوالپرسى به منزل ثقه المحدثين مرحوم حاج سيد حسين فخر الحسينى ، معروف به حاج سيد حسين اصفهانى (روضه خوان )، رفتم ايشان درب را باز كردند و مشغول صحبت شديم

در اين اثنا، ناگهان يك زن زرتشتى سراسيمه و گريه كنان به طرف منزل ايشان آمد و تا ايشان را ديد، سلام كرده گفت : حاج آقا، فورا به منزل ما بياييد و يك روضه حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام بخوانيد، كه بچه ام در حال جان كندن است ! آقا گفت : من مريضم و حالم براى آمدن به منزل شما مقتضى نيست

خانم مزبور با آه و ناله اصرار كرد و ايشان گفتند: خوب ، برويد يك ساعت ديگر مى آيم جواب داد: حاج آقا، فرصت نيست ، بچه ام الان مى ميرد، اگر نمى توانيد بياييد همين جا روضه اى برايم بخوانيد. گفتند: اين طور كه نمى شود! گفت : مانعى ندارد. در نتيجه ، در دهليز منزل كه داراى چند سكو بود نشسته و متوسل به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام شدند. زن زرتشتى گريه زيادى كرد و به منزل رفت

سوال كردم : آقا، زرتشتيان هم به حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام عقيده دارند؟ گفتند: بلى ، هروقت گرفتارى يى دارند متوسل به حضرت مى شوند و حاجت خود را هم خيلى زود مى گيرند. چند روز بعد از وقوع اين قضيه ، مرحوم حاج سيد حسين را ملاقات كردم و از نتيجه امر سوال نمودم ، گفتند: زن زرتشتى آمده و گفته است وقتى به منزل رسيدم ديدم حال بچه ام خوب شده ، چشم باز كرده و غذا هم مى خورد. خداوند به بركت حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام به او شفا داده است

١٩٨ - براى شفاى فرزندم به حضرت اباالفضل العباس عليه‌السلام متوسل شويد

٢ - مرحوم حاج غلام على ، معروف به بمبئى والا، از ٤٠ سال قبل هر سال مجلس عزادارى حضرت سيدالشهداعليه‌السلام را منعقد مى نمود و هميشه هم جمعيت بسيار زيادى در آن منزل جمع مى شدند. ضمنا از آنجا كه منزل وى در خيابان سلمان فارسى قرار داشت و در حوالى منزلش ‍ جمعى از زرتشتيها مى نشستند، برخى از آنها نيز در مجلس وى شركت مى كردند. مرحوم حجت الاسلام حاج ميرزا احمد هروى ، كه از روضه خوانهاى قديمى يزد بودند و منزلشان هم در همين محله قرار داشت ، روزى بر سر منبر گفتند: همين الان يك نفر زرتشى به درب منزل ما آمده و گفت مريضى دارد كه در حال موت است ، فورا به مجلس روضه خوانى برويد و براى شفاى فرزندم به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام متوسل شويد و شفاى اين مريض را به بركت حضرت ابوالفضل العباس ‍عليه‌السلام از خداوند بگيريد.

اتفاقا آن روز بسيار عزادارى خوبى شد و خداوند آن مريض زرتشتى را شفا داد.

١٩٩ - زن زرتشتى گفت : آقا مريضى دارم بياييد!

٣ - يك سال ، مرحوم حجت الاسلام حاج شيخ حسين فقيه خراسانى (فرزند ارشد حضرت آیت الله حاج شيخ غلامرضا فقيه خراسانى ) در همين منزل منبر رفتند و گفتند: امروز، زمانى كه به اين مجلس مى آمدم ، يك نفر زن زرتشتى مرا ديد و گفت : آقا، مريضى دارم ، لطفا به منزل ما بياييد و يك روضه اباالفضل العباسعليه‌السلام برايمان بخوانيد. گفتم : خانم ، من فرصت ندارم و هم اكنون بايد براى منبر، به منزل حاج غلامعلى بروم گفت : مانعى ندارد، الان كه به منزل حاج غلامعلى رفتيد، به حضرت توسل بجوييد و شفاى مريضم را بگيريد. گفتم : به چشم

مرحوم فقيه خراسانى ، سپس طبق معمول به وعظ و خطابه مشغول شده و در پايان به باب الحوائج حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام توسل جستند و شفاى مريض آن زرتشتى را از خداوند متعال درخواست كردند.