ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم18%

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم
  • شروع
  • قبلی
  • 84 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12562 / دانلود: 2786
اندازه اندازه اندازه
ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

نویسنده:
فارسی

1

حكايت هفتاد ودوّم: سيّد مرتضى نجفى

فرد صالح مورد اطمينان سيّد مرتضى نجفى كه از افراد صالح بود و شيخ الفقها، شيخ جعفر نجفى را درك كرده بود و به درستى و راستى معروف بود در پيش علماء گفت: با جماعتى در مسجد كوفه بوديم كه در ميان آنها يكى از علماى معروف حضور داشت كه من مرتب اسم او را مى پرسيدم و نگفت، چون جاى كشف رازهايى بود كه مناسب او نبود.

گفت: چون وقت نماز مغرب شد شيخ در محراب براى بجا آوردن نماز جماعت حاضر شد و ديگران هم در فكر اينكه براى نماز خواندن با او آماده شوند بودند در آن زمان در بين جاى تنور در وسط مسجد كوفه آب كمى بود كه از مجراى قناتى خرابه جارى مى شد و راه باريكى داشت كه بيشتر از يك نفر گنجايش نداشت.

آنگاه رفتم به آنجا كه وضو بگيرم وقتى خواستم پايين بروم شخص گرانقدرى را ديدم كه به شكل اعراب بود و بر لب آب نشسته بود و با آرامش و متانت خاصى وضو مى گرفت. با اينكه من براى رسيدن به نماز جماعت عجله داشتم كمى توقف كردم ديدم كه او به همان حالت متانت و وقار نشسته و صداى اقامه نماز بلند شد. وبه خاطر عجله اى كه داشتم به او گفتم: مثل اينكه قصد ندارى با شيخ نماز بخوانى؟ فرمود: «نه، زيرا اين شيخ دخنى است».

و منظورش را نفهميدم و صبر كردم تا وضويش تمام شد و بالا آمد و رفت. آنگاه رفتم و وضو گرفتم و با شيخ نماز خواندم بعد از تمام شدن نماز و پراكنده شدن مردم آنرا براى شيخ گفتم و ديدم كه حالش تغيير كرده و رنگش پريده شد و به فكر فرو رفت و به من گفت: حجّتعليه‌السلام را درك كردى و نشناختى و مرا از امرى آگاه كرد كه جز خداى بلند مرتبه از آن آگاه نبود.

بدان كه من امسال ارزن زراعت كرده بودم در (رحبه) كه جايى است در طرف غربى درياى نجف كه اكثراً محلى است كه به خاطر عرب هاى باديه نشين و متردّدين آنها ترسناك است. وقتى به نماز ايستادم به فكر كشاورزى خود افتادم. و آن مرا از حالت نماز دور كرد كه آن جناب از او خبر داد. و چون من بيشتر از بيست سال است كه آنرا شنيدم احتمال نقصان (ناقص بودن) آنرا مى دهم.

حكايت هفتاد وسوّم: سيّد محمّد قطيفى

عالم گرانقدر حاجى ملاّ محسن اصفهانى مجاور حرم ابا عبد اللهعليه‌السلام كه در امانتدارى و ديندارى و پايدارى و انسانيت معروف بود و از افراد مورد اطمينان ائمه ى جماعت آن شهر شريف بود به ما خبر داد وگفت:

سيّد سند، سيّد محمّد بن سيّد مال اللَّه بن سيّد معصوم قطيفى به من خبر داد كه: وقتى در شبى از شب هاى جمعه تصميم گرفتم كه به مسجد كوفه بروم در آن زمان كه راه براى رفتن به آنجا ترسناك بود و افراد، كمتر به آنجا مى رفتند مگر با كسانى كه همراه خود مى بردند و آماده براى مبارزه با دزدان مى آمدند و همچنين اشخاصى از اعراب كه توانايى مقابله با راهزنان را داشتند.

وقتى وارد مسجد شديم به جز يك نفر از طلبه هاى مشغول به درس كسى را آنجا نديديم. پس شروع كرديم به انجام دادن آداب مسجد تا آنكه مغرب نزديك شد. رفتيم و درِ مسجد را بستيم و در پشت آن آنقدر سنگ و كلوخ و آجر ريختيم كه مطمئن شديم كه به حسب عادت نمى شود آنرا باز كرد. آنگاه وارد مسجد شده و به دعا و نماز مشغول شديم. وقتى نماز و دعايمان به پايان رسيد من و دوستم در دكة القضاء مقابل قبله نشستيم و آن مرد پرهيزكار در دهليز (دهليز: دالان، راهرو سر پوشيده ميان ورودى ساختمان واتاقها) شغول خواندن دعاى كميل بود آن هم نزديك باب الفيل.

با صداى غمناك در حاليكه شب صاف ومهتابى بود. من به طرف آسمان نگاه مى كردم كه ناگهان ديدم بوى خوشى در آسمان پخش شد و فضا را از بوى مشك و عبير پر نمود و شعاع نورى را ديدم كه مانند شعله آتش در بين شعاع نور ماه ظاهر شده و بر نور ماه غلبه پيدا كرد. در اين حال صداى آن مؤمن كه به خواندن دعا بلند شده بود، خاموش شد.

ناگهان شخص گرانقدرى را ديدم كه از طرف آن درِ بسته در لباس اهل حجاز وارد مسجد شد در حاليكه روى كتفش سجاده اى بود همانطور كه عادت اهل حرمين است و در نهايت آرامش و متانت و بزرگى و شكوه به طرف درى مى رفت كه به سمت مقبره جناب مسلم باز مى شود و ما مبهوت جمال او بوديم، چشمانمان خيره و دلمان از جا كنده شده بود. و وقتى مقابل ما رسيد بر ما سلام كرد ولى دوست من كه از خود بيخود شده بود، نتوانست جواب سلام دهد ولى من سعى كردم تا به زحمت جواب سلامش را دادم.

وقتى داخل حياط مسلم شد حال ما بجا آمد وبه خود برگشتيم وگفتيم: اين شخص چه كسى بود واز كجا وارد شد؟ آنگاه به جانب آن طلبه رفتيم، ديديم كه او لباس خود را پاره كرده و مثل مصيبت زدگان گريه مى كند. از او پرسيديم، چه شده كه اينطور گريه مى كنى؟

گفت: در چهل شب جمعه به خاطر ديدار امام عصرعليه‌السلام به اين مسجد آمديم و امشب شب چهلم است و نتيجه كارم را نديدم جز آنكه در اينجا چنانچه ديديد مشغول خواندن دعا بودم ناگهان ديدم كه آن جناب بالاى سر من ايستاده ومن به سمت او نگاه كردم. به من فرمود: «چه مى كنى؟» «يا چه مى خوانى؟» وت رديد از فاضل متقدم (راوى) است و من از هيبت و شكوه حضرت، زبانم بند آمد و نتوانستم جوابى بدهم تا از من عبور كردند، همانطور كه شاهد بوديد. آنگاه به طرف در مسجد رفتيم ديديم همانطور كه بسته بوديم، بسته است و با حسرت و شكر برگشتيم.

حكايت هفتاد وچهارم: شيخ حسين رحيم

شيخ عالم، شيخ باقر كاظمى كه از نسل شيخ هادى كاظمى معروف به آل طالب است نقل كرد كه مرد مؤمنى در نجف اشرف از خانواده معروف به آل رحيم بود كه به او شيخ حسين رحيم مى گفتند و همچنين عالم دانشمند شيخ طه از خاندان عالم گرانقدر و زاهد و عابد بى مانند شيخ حسين نجف كه اكنون در مسجد هنديّه نجف اشرف امام جماعت است و در پرهيزكارى و درستى مورد قبول خاص و عام بود به ما خبر داد كه:

شيخ حسين مزبور مردى پاك طينت و نيك سرشت و از مقدّسين بود كه به بيمارى سينه و سرفه مبتلا گرديد كه همراه آن خون از سينه اش با اخلاط بيرون مى آمد و با اين حال بسيار فقير و تنگدست بود بطورى كه غذاى روز خود را نيز نداشت و اغلب وقت ها به خاطر بدست آوردن غذا هر چند كه جو باشد نزد عرب هاى باديه نشين كه در حوالى نجف اشرف زندگى مى كردند مى رفت.

با اين بيمارى و ندارى دلش به زنى از اهل نجف تمايل پيدا كرد و هر قدر او را خواستگارى مى كرد به خاطر ندارى اش قوم و خويش آن زن قبول نمى كردند و به همين دليل در اندوه و غم شديدى به سر مى برد و چون بيمارى و ندارى مانع ازدواج آن زن با او شده بود كار را بر او سخت كرده بود. تصميم گرفت، آنچه كه بين اهل نجف معروف است به انجام برساند و آن عبارت است از اينكه هر كس برايش مشكل پيش مى آيد چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه مى رود كه بدون شك حضرت حجّتعليه‌السلام او را به طورى كه نشناسد ديدار مى نمايد و او به هدفش خواهد رسيد.

مرحوم شيخ باقر نقل كرد كه شيخ حسين گفت: من چهل شب چهارشنبه اين كار را انجام دادم وقتى شب چهارشنبه آخر شد در حاليكه شب تاريكى از شب هاى زمستان بود و باد تندى مى وزيد و همراه آن نيز باران كمى مى باريد من در دكّه اى كه داخل مسجد است نشسته بودم و آن دكّة شرقيّه مقابل در اول است كه در طرف چپ كسى كه داخل مسجد مى شود قرار دارد و من نمى توانستم به خاطر خونى كه از سينه ام مى آمد وارد مسجد شوم.

چيزى نداشتم كه اخلاط سينه را در آن جمع كنم و انداختن آن هم در مسجد شايسته نبود و چيزى هم نداشتم كه سرما را از من دور كند. دلم تنگ و غم و اندوهم زياد شد و دنيا در نظرم تاريك شد. فكر مى كردم كه شبها تمام شد و اين شب آخر است. نه كسى را ديدم و نه چيزى برايم آشكار شد و در چهل شب كه از نجف مى آيم به مسجد كوفه اين همه رنج و سختى را متحمّل شدم و اين همه زحمت و ترس را بر دوش كشيدم امّا فقط نا اميدى و يأس نصيبم شد. من در اين كار خود فكر مى كردم و كسى در مسجد نبود و به خاطر گرم كردن قهوه اى كه با خود از نجف آورده بودم وبه خوردن آن عادت داشتم، بسيار هم كم بود آتش روشن كرده بودم.

ناگهان شخصى از طرف در اول مسجد متوجه من شد. وقتى او را از دور ديدم ناراحت شدم و با خود گفتم: اين عربى است از اهالى اطراف مسجد كه آمده نزد من قهوه بخورد و من امشب بى قهوه مى مانم و در اين شب تاريك غم و اندوهم زيادتر مى شود.

در اين فكر بودم كه او به من رسيد و بر من سلام كرد و نام مرا برد و در مقابل من نشست. از اينكه او نام مرا مى دانست تعجب كردم و فكر كردم كه او جزء كسانى است كه در اطراف نجف ساكن هستند ومن گاهى پيش آنها مى روم. بدين جهت از او پرسيدم كه از كدام طايفه عرب است؟ گفت: «جزء بعضى از آنها هستم». و من اسم هر كدام از طايفه هاى عرب كه در اطراف نجف هستند بردم گفت: «نه از آنها نيستم».

و مرا خشمگين كرد از روى مسخره و استهزاء گفتم: آرى تو از طريطره اي! واين لفظى بى معنى است. آنگاه از سخن من تبسمى كرد وفرمود: «بر تو حرجى نيست. من از هر كجا باشم. چه چيزى باعث شده كه تو به اين جا آمدى؟»

گفتم: پرسيدن اين سؤال براى تو هم نفعى ندارد. گفت: «به تو چه زيانى مى رسد كه مرا از اين مسئله آگاه كنى؟» از خوش اخلاقى و خوب سخن گفتن او تعجب كردم و قلبم به او تمايل پيدا كرد و طورى شد كه هر چه صحبت مى كرد محبّتم به او زيادتر مى شد. آنگاه براى او از توتون چپق چاق كردم وبه او دادم گفت: «تو آنرا بكش من نمى كشم».

آنگاه براى او در فنجان قهوه ريختم و به او دادم. گرفت و مقدار كمى از آنرا خورد و آنگاه به من داد وگفت: «تو آنرا بخور». ومن گرفتم و آنرا خوردم و متوجه نشدم كه همه آنرا نخورده و لحظه به لحظه محبتم به او زيادتر مى شد آنگاه گفتم: اى برادر خداوند امشب تو را براى من فرستاده تا مونس من باشى. آيا با من نمى آيى كه برويم در مقبره جناب مسلم بنشينيم؟

گفت: «با تو مى آيم از حال خودت برايم بگو». گفتم: اى برادر واقعيّت را براى تو مى گويم. من از آن روز كه خود را شناختم در نهايت فقر وسختى به سر مى برم و با اين حال چند سال است كه از سينه ام خون مى آيد و درمانش را نمى دانم و همسر هم ندارم. و دلم به زنى از اهل محله ى خودم در نجف اشرف تمايل پيدا كرده و چون دستم خالى است توانايى گرفتنش را ندارم، پس به من گفتند: براى حوائج خود به صاحب الزّمانعليه‌السلام متوسل شو و چهل شب چهارشنبه در مسجد كوفه برو كه آن جناب را مى بينى و حاجتت را خواهى گرفت و اين آخرين شب چهارشنبه است و چيزى نديدم و در اين شب ها اين همه زحمت كشيدم اين است دليل آمدن من به اينجا وحوائج من هم اين است.

پس در حاليكه من غافل بودم و متوجه نبودم فرمود: «وامّا سينه تو سالم شد و آن زن را هم به زودى خواهى گرفت و فقر و ندارى ات هم تا زمانى كه بميرى به حال خود باقى است». من متوجه اين بيان وحرفش نشدم. گفتم كنار قبر جناب مسلم نمى رويم؟ گفت: «بلند شو». آنگاه بلند شدم و در مقابل (جلوتر از من) راه مى رفت. وقتى وارد مسجد شديم به من گفت: «آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد نخوانيم؟»

گفتم: مى خوانيم. آنگاه نزديك شاخص سنگى كه در بين مسجد و من بود در پشت سرش با فاصله ايستادم و تكبيرة الاحرام گفتم و مشغول خواندن فاتحة الكتاب شدم كه ناگهان قرائت او را شنيدم كه هرگز از احدى چنين قرائتى نشنيده بودم و به خاطر قرائت خوبش گفتم: شايد او صاحب الزّمانعليه‌السلام باشد و پاره اى از كلماتى را كه از او شنيدم، دلالت بر اين مى كرد.

به طرف او نگاه مى كردم پس از اينكه اين احتمال در ذهنم خطور كرد در حالى كه آن جناب در حال نماز بود نور عظيمى را ديدم كه اطراف آن حضرت را احاطه كرده بود به طورى كه نمى توانستم آن حضرت را تشخيص دهم و در اين حال مشغول نماز بود و من قرائت آن جناب را مى شنيدم و بدنم مى لرزيد و به خاطر ترس از حضرتش نتوانستم نماز را قطع كنم به هر طريقى بود نماز را تمام كردم و نور از زمين بالا مى رفت و آنگاه شروع كردم به گريه وزارى وعذرخواهى به خاطر بى احترامى كه با آن حضرت كرده بودم، گفتم:

اى آقاى من! وعده شما راست است به من وعده دادى كه با هم به قبر مسلم برويم. در بين سخن گفتن بودم كه نور متوجه قبر مسلم شد و من هم دنبال آن رفتم و آن نور در قبه مسلم وارد شد و در فضاى قبه قرار گرفت و من مشغول گريه و ناله كردن بودم تا آنكه صبح شد و نور به بالا رفت.

وقتى صبح شد متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمود: «سينه ات شفا پيدا كرده» وديدم كه سينه ام سالم است و اصلاً سرفه نمى كنم و يك هفته هم بيشتر طول نكشيد كه وسايل ازدواج من با آن دختر فراهم شد از جايى كه حسابش را نمى كردم و ندارى ام هم به حال خود باقى است همان گونه كه آن حضرت فرموده بود.

حكايت هفتاد وپنجم: ملاّ على تهرانى

حاجى ملا على تهرانى فرزند حاجى ميرزا خليل طبيب بطور شفاهى به من خبر داد و آن مرحوم اغلب سالها به زيارت ائمه سامره مشرف مى شد و اُنس عجيبى به سرداب مطهر داشت و از آنجا طلب فيوضات مى كرد و در آنجا اميد رسيدن به مقامات عاليه را داشت و مى فرمود: هيچ وقت نشد كه زيارتى بكنم و كرامتى نبينم.

و در روزهاى اقامت من در سامره ده مرتبه مشرف شدند و در منزل حقير ساكن مى شدند و هر چه مى ديدند پنهان مى كردند و اصرار داشتند كه پنهان نمايند حتى عبادت هاى ديگر را نيز پنهان مى كردند. وقتى التماس كردم كه از آن كرامت ها چيزى بگويند فرمود:

بارها شده كه در شب هاى تاريك كه مردم همه در خواب بودند و هيچ صدا و حركتى از كسى شنيده نمى شد به سرداب مشرف مى شدم. در كنار سرداب قبل از داخل شدن و پايين رفتن از پله ها نورى را مى ديدم كه از سرداب غيبت روى دهليز و ديوار مى تابد اوّل از محلّى به محلّى ديگر حركت مى كند مثل اينكه شمعى در دست كسى است و از مكانى به مكان ديگر حركت مى كند و پرتو آن نور در اينجا مى تابد آنگاه پايين مى روم و در سرداب مطهر داخل مى شوم نه كسى را در آنجا مى بينم و نه چراغى را. وقتى مشرف بودند وآثار استسقاء در او پيدا شد وخيلى صدمه مى خورد. (استسقاء: نوعى بيمارى كه انسان زياد تشنه مى شود).

آنگاه به سرداب مطهر مشرف شدند و فرمودند: امشب طلب شفاى عوامى را كردم، به سرداب مطهر رفتم و در آن صفّه كوچك (عوامى: منسوب به عوام، مانند عوام) داخل شدم و پاهاى خود را به قصد شفا داخل آن چاه كه عوام به آن چاه غيبت مى گويند كردم و خود را آويزان نمودم. مدّت كمى نگذشت كه بيمارى به يكباره بر طرف شد و آن مرحوم براى مجاورت در آنجا عازم شد ولى بعد از برگشت از نجف اشرف مانع شدند ومرض وبيمارى شدّت يافت ودر آخر صفر سال ١٢٩٠ مرحوم شدند.

حكايت هفتاد وششم: سيد محمد باقر قزوينى

سيّد فقيهان جناب سيّد مهدى قزوين ساكن در حله سيفيّه، به طور شفاهى و كتبى به من خبر داد و گفت: پدر روحانى و عموى جسمانى من مرحوم سيّد محمّد باقر از نسل مرحوم سيّد حمد حسينى قزوينى به من خبر داد و فرمود: من روز در صحن مى نشستم و در صحن و اطراف آن كسى از اهل علم نبود به جز يك نفر از روحانيون معمّم كه از مجاورين عجم بود و در مقابل من مى نشست. در بعضى از كوچه هاى نجف اشرف شخصى بزرگ را ديدم كه قبل از آن نديده بودم و بعد از آن هم نديده ام با آنكه اهل نجف در آن روزها در شهر محصور بودند و يكى از بيرون، داخل شهر نمى شد. وقتى مرا ديد ابتدا فرمود: «روزى مى رسد كه تو بعد از مدّتى به علم توحيد مى رسى».

سيّد بزرگوار براى من گفت و به خط خودش هم نوشت كه عموى گرامى اش بعد از دادن اين مژده در شبى از شب ها در خواب ديد كه دو ملك بر او نازل شدند و در دست يكى از آن دو چند لوح است كه در آن چيزى نوشته و در دست ديگرى ترازو است و مشغول شدند به گذاشتن لوحى در هر كفه ى ترازو و با هم موازنه مى كردند آنگاه آن دو لوح متقابل را به من نشان مى دادند و من آنها را مى خواندم و همچنين تا آخر الواح. پس ديدم كه آنها درباره عقيده هر كدام از ياران پيامبر واصحاب ائمّه: و عقيده يكى از علماى اماميه از سلمان و ابوذر تا آخر نوّاب اربعه از كلينى و صدوق ها و شيخ مفيد و سيّد مرتضى و شيخ طوسى تا دايى علامه او، بحر العلوم جناب سيّد مهدى طباطبايى وبعد آنها از علماء مقابله مى كنند.

سيّد فرمود: من در اين خواب به عقايد جميع اماميه از ياران و اصحاب ائمه و بقيه علماى اماميّه آگاه شدم و بر رازهايى از علوم احاطه پيدا كردم كه اگر عمر من، عمر نوحعليه‌السلام بود و اين قسم از شناخت و معرفت را درخواست مى كردم احاطه به ده درصد آن نيز احاطه پيدا نمى كردم و اين علم ومعرفت بعد از آن نصيبم شد كه آن ملك كه در دستش ميزان بود به آن ملك كه لوح در دستش بود گفت: لوح ها را به فلانى بده زيرا كه ما مأموريم كه لوح ها را به او بدهيم.

آنگاه صبح كردم در حاليكه در معرفت علامه ى زمان خود بودم. بعد از خواب بلند شدم و نمازم را خواندم و تعقيب آنرا بجاى آوردم. ناگهان صداى كوبيدن در را شنيدم. پس كنيز بيرون رفت و كاغذى با خود آورد كه برادر دينى ام شيخ عبد الحسين فرستاده بود و در آن اشعارى نوشته بود كه به وسيله آن مرا مدح كرده بود. ديدم كه بر زبانش تعبير آن خواب به طور مختصر جارى شد كه خدايش الهام كرده بود ويكى از ابيات كه در آن شعر آمده اين است:

ترجو سعاة فالى الى سعادة فالك بك اختتام معال قد افتتحن بخالك

حكايت هفتاد وهفتم: سيّد مهدى قزوينى

گروهى از عالمان و صالحان نجف اشرف و حلّه كه از جمله آنها سيّد سند، ميرزا صالح فرزند بزرگ سيّد المحققين و يگانه ى زمانه سيّد مهدى قزوينى كه قبلاً ذكر شد مرا از اين سه حكايت آينده كه متعلق به مرحوم پدرم است آگاه كردند و بعضى را بدون واسطه شنيده بودم ولى چون در زمان شنيدن در فكر ضبط و ثبت آن نبودم از جناب ميرزا صالح است دعا كردم كه آنها را بنويسد آنطوريكه خود از آن مرحوم شنيده بودند چرا كه اهل خانه نسبت به آنچه بوده آگاه ترند وبعلاوه كه خود (ميرزا صالح) در اعلى درجه ى اعتماد وفضل و تقوا هستند و در سفر مكّه معظمه در رفت وبرگشت با ايشان همراه و همنشين بودم و كمتر كسى به جامعيت ايشان ديدم. آنگاه مطابق آنچه كه از آن جماعت شنيده بودم نوشتند و همچنين برادر ديگر ايشان عالم بزرگ و صاحب فضل بسيار سيّد امجد جناب سيّد محمّد در آخر نوشته ايشان نوشته بود كه اين سه كرامت را خود از مرحوم پدرم شنيدم.

صورت مكتوب:

(بسم اللَّه الرحمن الرحيم)

يكى از افراد صالح از اهل حلّه به من خبر داد وگفت: صبحى از خانه خود به قصد خانه شما براى زيارت سيّد بيرون آمدم. پس در راه گذرم به مقام معروف به قبر سيّد محمّد ذى الدّمعه افتاد. كنار پنجره ها از خارج شخصى را ديدم كه چهره ى زيباى درخشانى داشت وبه قرائت فاتحة الكتاب مشغول بود. در او انديشه و دقت كردم، ديدم كه به شكل عرب ها است و از اهل حلّه نيست.

با خود گفتم: اين مرد غريبه است و به صاحب اين قبر اعتنا كرده و ايستاده فاتحه مى خواند و ما كه اهل اين شهر هستيم از كنار آن مى گذريم و اعتنا نمى كنيم. آنگاه ايستادم و فاتحه و توحيد را خواندم. وقتى تمام كردم بر او سلام كردم، جواب سلام را داد وفرمود: «اى على تو به زيارت سيّد مهدى مى روى؟» گفتم: بله. فرمود: «من هم با تو مى آيم».

وقتى اندكى راه رفتيم به من فرمود: «اى على بر آنچه كه از زيان و خسارت مال در اين سال بر تو وارد شده غمگين مباش زيرا تو مردى هستى كه خداوند تو را به وسيله مال امتحان نموده و ديد كه تو كسى هستى كه حق را ادا مى كنى و به درستى كه آنچه را خداوند بر تو از حج، واجب كرده بود بجاى آوردى. امّا، مال و آن عرضى است، و زايل مى شود، مى آيد و مى رود». در آن سال به من خسارتى وارد شده بود كه احدى از آن مطلع نبود به خاطر جلوگيرى از شهرت يافتن به ورشكستگى كه موجب تضييع تجار است. پس از شنيدن اين مطلب از او، نا راحت شدم و با خود گفتم: سبحان اللَّه! شكست من آنقدر رواج يافته كه به بيگانگان هم رسيده است. ولى در جواب او گفتم: الحمد للَّه على كل حال.

آنگاه فرمود: «آنچه از مال تو رفته بعد از مدّتى به سوى تو بر مى گردد و تو به حال اوّل خود بر مى گردى و دِينهاى خود را ادا مى كنى».

آنگاه من ساكت شدم و به صحبت هاى او فكر مى كردم تا آنكه به درِ خانه شما رسيديم. آنگاه من ايستادم و او هم ايستاد و گفتم: اى مولاى من داخل شو كه من از اهل خانه ام.

آنگاه فرمود: «تو داخل شو كه من صاحب خانه هستم». (وصاحب الدّار از لقب هاى خاصه امام زمانعليه‌السلام است). از وارد شدن به خانه امتناع كردم، پس دست مرا گرفت و مرا جلوتر از خود به داخل خانه برد. وقتى داخل مجلس شديم گروهى از طلبه ها را ديديم كه نشسته اند و منتظر سيّد هستند كه از داخل بيايد به جهت درس دادن و جاى نشستن او خالى بود و به خاطر احترام، كسى در آنجا ننشسته بود و در آنجا كتابى گذاشته بودند.

پس آن شخص رفت و در جاى سيد نشست. كتاب را برداشت و باز كرد و آن كتاب شرايع محقق بود. آنگاه از ميان ورق هاى كتاب چند جزوه نوشته شده كه به خط سيّد بود بيرون آورد و خط سيّد در نهايت ردايت بود كه هر كسى نمى توانست آنرا بخواند آن را گرفت و شروع به خواندن كرد و به طلاب مى فرمود: «آيا از اين فروع تعجب نمى كنيد؟» و اين جزوه ها از اجزاى كتاب (مواهب الافهام) سيّد بود كه در شرح (شرايع الاسلام) است وآن كتاب در نوع خود كتاب عجيبى است و از آن به جز شش جلد كه از اول طهارت تا احكام اموات است نوشته نشد.

والد - اعلى اللَّه درجته - نقل كرد: وقتى وارد آنجا شدم آن مرد را ديدم كه در جاى من نشسته بود. وقتى مرا ديد بلند شد و از آنجا كنار رفت. و او را مجبور كردم كه بنشيند و ديدم او مردى است بسيار زيباروى و ناشناس. آنگاه وقتى نشستم با خوشرويى و خنده به او رو كردم كه احوالش را بپرسم ولى حيا كردم كه بپرسم چه كسى است و وطنش كجاست. آنگاه شروع به بحث كردم و او در مسأله اى كه ما در مورد آن بحث مى كرديم با كلامى كه مثل مرواريد غلطان بود صحبت مى فرمود وكلام او مرا مبهوت كرد.

آنگاه يكى از طلبه ها گفت: ساكت شو! تو را چه به اين حرف ها و او تبسمى فرمود و ساكت شد. وقتى بحث تمام شد به او گفتم: از كجا به حلّه آمده ايد؟

فرمود: «از شهر سليمانيه». گفتم: چه موقع خارج شديد؟

فرمود: «روز گذشته خارج شدم و به اين دليل خارج شدم كه آنجا را نجيب پاشا فتح كرده و با زور و شمشير آنجا را گرفته و احمد پاشا بانى را كه در آنجا سركشى مى كرد دستگير كرد و به جاى او عبد الله پاشا را كه برادرش بود نشاند». احمد پاشاى مذكور از اطاعت دولت عثمانيه سرپيچى كرده بود و خود در سليمانيه ادعاى سلطنت و پادشاهى مى كرد. مرحوم پدرم گفت: من متعجب شدم از خبرى كه او به من داده بود درباره ى فتح و اينكه اين خبر هنوز به حكام حلّه نرسيده بود و به خاطرم نيامد كه بپرسم چگونه؟

گفت: «به حلّه رسيدم وديروز از سليمانيه خارج شدم».

و بين حلّه و سليمانيه براى يك سوار تندرو بيشتر از ده روز راه است.

آنگاه آن شخص به بعضى از خدّام خانه امر فرمود كه براى او آب بياورد. خادم ظرفى را برداشت كه آب از جب بردارد كه او را صدا كرد وفرمود: «اين كار را نكن چون در ظرف حيوان مرده اى است». آنگاه در آن نگاه كرد وديد كه چلپاسه در آن مرده است. (چلپاسه: مارمولك)

خادم ظرف ديگرى برداشت و براى او آب آورد. وقتى آب را آشاميد براى رفتن بلند شد و من هم بلند شدم. با من خداحافظى كرد و بيرون رفت. وقتى از خانه خارج شد من به آن جماعت گفتم: چرا خبرى را كه او در مورد فتح سليمانيه داد انكار نكرديد و آنها گفتند: تو چرا انكار نكردى؟

آنگاه حاجى على كه قبلاً ذكرش آمد براى من تعريف كرد آنچه را كه در راه اتفاق افتاده بود و جماعت حاضر در مجلس نيز تعريف كردند آنچه را كه واقع شده بود از خواندن آن دست نوشته سيد ومتعجب شدن از فروعى كه در آن بود.

پدر فرمود: من گفتم به دنبال او بگرديد و فكر نمى كنم او را پيدا كنيد. به خدا قسم او صاحب الامر - روحى فداه - بود.

وآن جماعت براى جستجو كردن او پراكنده شدند و هيچ اثرى از او پيدا نكردند مثل اينكه به زمين فرو رفته يا به آسمان بالا رفته باشد. فرمود: پس ما تاريخ روزى را كه به ما از فتح سليمانيه خبر داده بود، يادداشت كرديم و خبر فتح بعد از ده روز به حلّه رسيد وحاكمان آن را اعلان كردند ودستور به انداختن توپ دادند چنانچه رسم اين است كه وقتى خبر فتوحات مى رسد اين گونه مى كنند.

حكايت هفتاد وهشتم: سيّد مهدى قزوينى

و به سند و شرح مذكور فرمود: پدرم براى من تعريف كرد كه: معمولاً و به طور منظم به سوى جزيره اى كه در جنوب حلّه بين دجله و فرات است به خاطر ارشاد وراهنمايى عشيره هاى بنى زبيد به سوى مذهب حق مى رفتم. و همه آنها سنّى مذهب بودند وبه بركت هدايت و راهنمايى پدرم به مذهب اماميه برگشتند وتا كنون به همان مذهب باقى هستند وآنها بالغ بر ده هزار نفر مى شوند.

فرمود: در جزيره، مزارى است معروف به قبر حمزه پسر حضرت كاظمعليه‌السلام كه مردم او را زيارت مى كنند و براى او كرامت هاى بسيار نقل مى كنند واطراف آن روستايى مى باشد كه تقريباً شامل صد خانواده است. من به جزيره مى رفتم واز آنجا عبور مى كردم ولى او را زيارت نمى كردم چون براى من اين موضوع كه حمزه پسر حضرت موسى بن جعفرعليهما‌السلام در رى همراه عبد العظيم حسنى مدفون است به اثبات رسيده بود. يكبار طبق عادت بيرون رفتم ونزد اهل آن روستا مهمان بودم. اهل روستا از من درخواست كردند كه مرقد مذكور را زيارت كنم و من اين كار را نكردم وبه آنها گفتم: من مزارى را كه نمى شناسم زيارت نمى كنم وبه خاطر اينكه از رفتن به آنجا صرف نظر كردم تمايل مردم هم به آنجا كم شد. آنگاه از پيش آنها حركت كردم وشب را در مزيديه پيش بعضى از سادات آنجا ماندم.

هنگام سحر براى نافله شب بلند شدم وقتى نافله شب را خواندم به انتظار طلوع فجر نشستم به شكل اينكه گويى تعقيب مى خوانم كه ناگهان سيّدى بر من وارد شد كه او را به راستى و درستى وپرهيزكارى مى شناختم و او جزء سادات آن روستا بود. آنگاه سلام كرد و نشست پس گفت: «اى مولاى ما! ديروز مهمان اهل روستاى حمزه شدى واو را زيارت نكردى؟» گفتم: بله. گفت: «چرا؟» گفتم: زيرا من كسى را كه نمى شناسم زيارت نمى كنم وحمزه پسر حضرت كاظمعليه‌السلام در رى دفن شده است.

وگفت: «رب مشهور لا اصل له. (چه بسيار چيزهايى كه مشهور شده اند امّا واقعيّت ندارند) وآن قبر حمزه پسر موسى كاظمعليه‌السلام نيست هر چند كه اين گونه شهرت پيدا كرده است. بلكه آن قبر ابى يعلى حمزة بن قاسم علوى عباسى مى باشد. يكى از علماى اجازه و اهل حديث است كه علماى رجال آنرا در كتاب هاى خود ذكر كرده اند و او را به خاطر علم و پرهيزكارى اش مدح وثنا كرده اند». با خود گفتم: اين از سادات معمولى است و از كسانى نيست كه از علم رجال وحديث باخبر باشد. شايد اين حرف را از بعضى از علماء شنيده است. آنگاه به خاطر اينكه حواسم به طلوع فجر باشد بلند شدم و آن سيّد نيز بلند شد و رفت و من غفلت كردم از اينكه بپرسم اين كلام را از چه كسى شنيده است؟ وقتى فجر طالع شد من به نماز خواندن مشغول شدم وقتى نمازم تمام شد به خواندن تعقيب مشغول شدم تا آنكه آفتاب طلوع كرد و همراه من تعدادى از كتاب هاى رجال بود و من در آنها نگاه كردم ديدم قضيه همانطورى است كه فرموده بود. اهل روستا به ديدن من آمدند و آن سيّد هم در بين آنها بود.

گفتم: قبل از فجر پيش من آمدى و به من از قبر حمزه كه او ابويعلى حمزه بن قاسم علوى است خبر دادى تو آنرا از كجا گفتى واز چه كسى شنيده بودى؟ گفت: به خدا قسم من قبل از فجر پيش تو نيامده بودم و تو را قبل از صبح نديدم و من شب قبل در بيرون روستا بودم، شنيدم كه تو به اينجا آمدى و در اين روز به جهت زيارت تو آمدم. من به اهل آن روستا گفتم: الان بر من لازم شده كه به خاطر زيارت حمزه برگردم من شك ندارم در اينكه آن شخصى را كه ديدم حضرت صاحب الامرعليه‌السلام بوده است.

آنگاه من و اهل آن روستا به خاطر زيارت او حركت كرديم و از آن وقت اين مزار به اين مرتبه آشكار وشايع شد كه از مكان هاى دور براى زيارت به آنجا رفت وآمد مى كنند.

حكايت دهم: شيخ عبد المحسن

سيّد جليل، رضى الدّين على بن طاووس در رساله مواسعه و مضايقه مى فرمايد كه: من با برادر خود محمّد بن محمد بن محمّد قاضى آوى (خداوند سعادتش را چند برابر كند) از حلّه به سوى مشهد مولاى خود امير المؤمنينعليه‌السلام در روز سه شنبه هفدهم ماه جمادى الاخرى سال ٦٤١ حركت كرديم.

به خواست خدا شب را در روستايى كه آن را دوره ابن سنجار مى گفتند سپرى كرديم و ياران ما و اسبان ما هم شب در آنجا بودند. صبح چهارشنبه از آنجا حركت كرديم و در ظهر به مشهد مولايمان علىعليه‌السلام رسيديم زيارت كرديم و شب شد. آنگاه احساس بسيار خوشى به من دست داد.

آنگاه نشانه هاى قبول شدن و توجه و مهربانى و رسيدن به آرزو را ديدم و برادر صالح من محمّد بن محمد بن آوى در آن شب در خواب ديد كه گويا در دست من لقمه اى قرار دارد و من به او مى گويم كه اين لقمه از دهان مولاى من مهدىعليه‌السلام است و مقدارى از آنرا به او دادم. وقتى آن شب، سحر شد به لطف الهى نافله شب را بجا آوردم و وقتى صبح روز پنجشنبه شد طبق عادتى كه داشتم وارد حرم نورانى مولاى خود علىعليه‌السلام شدم.

بواسطه فضل خداوندى و لطف حضرت اميرعليه‌السلام حالت مكاشفه اى رخ داد. بدنم به لرزه افتاد و نزديك بود بر زمين بيفتم بطوريكه مشرف شدم بر هلاكت، در اين حال بودم كه محمد بن كنيله جمال بر من حاضر شد.

بر من سلام كرد و من قدرت نگاه كردن به او و ديگران را نداشتم و او را نشناختم. به همين دليل اسم او را پرسيدم. پس او مرا به من شناساند و در اين زيارت براى من مكاشفات جليله و بشارات جميله ديگرى نيز روى داد.

برادرم (كه خداوند سعادتش را زياد كند) چند بشارت را كه ديده بود برايم تعريف كرد از آن جمله شخصى را در خواب ديد كه براى او خوابى را تعريف مى كند و مى گويد: مثل اينكه فلانى يعنى من و مثل اينكه من در آن زمان كه اين خواب را براى او مى گفت حاضر بودم، سوار است و تو يعنى برادر صالح آوى و دو سوار ديگر همگى به سوى آسمان بالا رفتيد.

گفت: من به او گفتم: تو مى دانى كه يكى از آن سوارها چه كسى بود؟

پس صاحب خواب در حال خواب گفت: نمى دانم.

آنگاه تو گفتى يعنى من كه: آن مولاى من مهدىعليه‌السلام است. و از نجف اشرف به جهت زيارت در اول رجب به سمت حله رفتيم. آنگاه در شب جمعه هفدهم جمادى الآخر به جهت استخاره و در روز جمعه مذكور رسيديم. حسن بن البقلى گفت كه مردى صالح كه به او عبد المحسن مى گويند و از اهل سواد است (يكى از دهكده هاى عراق) به حله آمده و مى گويد كه مولاى ما مهدىعليه‌السلام او را در بيدارى ديده و او را براى رساندن پيغامى پيش من فرستاده آنگاه قاصدى به نام محفوظ بن قرا پيش او فرستادم.

و او شب شنبه بيست و يكم جمادى الاخر پيش من آمد.

و با شيخ عبد المحسن خلوت كردم آنگاه او را شناختم و فهميدم كه او مرد صالح و پرهيزكارى است و انسان در راستى گفته هاى او شك نخواهد كرد و از حالش پرسيدم. گفت كه اهل حصن بشر است و از آنجا منتقل شده به دولاب كه مقابل محوله معروف به (محوِّل: حواله داده شده، واگذار شده).

مجاهديّه است و معروف شده به دولاب ابن ابى الحسن و اكنون در آنجا اقامت دارد و شغلش خريدن غلّه و غير آن مى باشد. گفت كه او از ديوان سراير غلّه خريد و به آنجا آمد كه غلّه را تحويل بگيرد و شب را پيش طايفه معيديه سپرى كند در جايى كه معروف به مجره بود. وقتى سحر شد، دوست نداشت كه از آب معيديه استفاده كند. آنگاه به قصد نهرى كه در طرف شرقى آنجا بود خارج شد. پس متوجه خود نشد مگر زمانى كه خود را در تلّ سلام كه در راه حرم امام حسينعليه‌السلام ودر جهت غرب بود ديد واين در شب پنج شنبه نوزدهم ماه جمادى الاخر سال ٦٤١ بود. (همان شبى كه شرح بعضى از آنچه كه خداوند به من در آن شب وروز در پيش مولايم علىعليه‌السلام تفضل كرده بود، گذشت).

عبد المحسن گفت: به جهت قضاء حاجت به گوشه اى رفتم. ناگهان سوارى نزد خود ديدم كه نه از او و نه از اسب او هيچ حركت و (قضاء حاجت: تخلى كردن، رفتن به دستشويى).

صدايى را نديدم و نشنيدم. ماه طلوع كرده بود ولى هوا مه بسيار داشت. پس من از شكل آن سوار و اسبش سؤال كردم. گفت: رنگ اسبش سرخ مايل به سياه بود و بر بدنش لباس هاى سفيد داشت و عمامه اى داشت كه حنك بسته بود و شمشير هم به همراهش بود. سوار به شيخ عبد المحسن گفت: «وقت مردم چگونه است؟»

عبد المحسن گفت: من خيال كردم از اين وقت سؤال مى كند. گفتم: ابر و غبار دنيا را گرفته. آنگاه گفت: «من در اين مورد از تو سؤال نكردم بلكه از حال مردم پرسيدم». گفتم: مردم در خوشى و ارزانى و امنيت و آرامش در وطن خود و در ميان مال و دارايى خود زندگى مى كنند.

پس گفت: «به نزد ابن طاووس برو وبه او چنين و چنان بگو» وآنچه آن حضرت فرموده بود براى من گفت.

آنگاه گفت كه آن جناب فرمود: «پس وقت نزديك شده».

عبد المحسن گفت: پس به دلم افتاد كه او مولاى ما صاحب الزّمانعليه‌السلام است پس به رو افتادم و بيهوش شدم و همين گونه بيهوش بودم تا اينكه صبح رسيد. گفتم: از كجا فهميدى كه منظور آن جناب از ابن طاووس، من بوده ام؟ گفت: من در بنى طاووس جز تو را نمى شناسم و در قلبم چيزى نمى دانستم جز اينكه منظور آن حضرت تو بوده اى.

گفتم: از كلام آن حضرت كه فرمود (وقت نزديك شده) چه فهميدى؟ آيا مى خواست بگويد كه لحظه وفات من نزديك شده يا ظهور آن حضرت (درود خدا بر او باد)؟

گفت: ظهور آن حضرت نزديك شده.

گفت: پس من در آن روز به سوى كربلا رفتم وقصد كردم كه به خانه خود روم وخدا را عبادت كنم واز اينكه چرا سؤال هايى را كه مى خواستم بپرسم، نپرسيدم پشيمان شدم. به او گفتم: آيا كسى را از اين ماجرا آگاه كردى؟

گفت: بله، بعضى از دوستان مى دانستند كه من به طرف منزل معيديه حركت كرده ام. و به جهت تأخير در برگشتن (بخاطر حالت غشى كه اتفاق افتاده بود)، فكر مى كردند كه من راهم را گم كرده و هلاك شده ام. همچنين در طول آنروز آثار غشى را كه از هيبت وشكوه حضرت برايم اتفاق افتاده بود را مى ديدند.

آنگاه به او وصيت كردم كه اين ماجرا را هرگز براى كسى نگويد و براى او بعضى از چيزها را گفتم.

گفت: من از مردم بى نياز هستم و مال زيادى دارم.

من و او بلند شديم ومن براى او رختخوابى فرستادم وشب را نزد ما در جايى از خانه كه محل استراحت من است در حلّه سپرى كرد ومن با او در جاى باريكى خلوت كرده بوديم. وقتى از پيش من بلند شد، به دليل اينكه مى خواستم بخوابم از روزنه پايين آمدم در اين حال از خداوند خواستم كه عنايتى فرمايد تا در همين شب در عالم رؤيا مطالب بيشترى در خصوص اين قضيه بفهمم.

آنگاه در خواب ديدم مثل اينكه حضرت صادقعليه‌السلام هديه بزرگى را براى من فرستاده وآن هديه در پيش من است در حاليكه قدر آنرا نمى دانم. از خواب بلند شدم وشكر خداى تعالى را به جاى آوردم وبه اتاق بالا رفتم كه نماز شب بخوانم وآن شب شنبه هجدهم جمادى الاخر بود. پس فتح، آفتابه را نزد من بالا آورد.

دست دراز كردم ودسته آفتابه را گرفتم كه آب بر دست خود بريزم، پس دهانه آفتابه را كسى گرفت وآن را برگرداند ونگذاشت كه من از آن آب براى وضو گرفتن استفاده كنم. آنگاه گفتم: شايد آب نجس باشد وخداوند خواسته كه مرا از آن حفظ نمايد. زيرا كه از سوى خداوند بر من الطاف بسيارى مى شود كه يكى از آنها مثل اين نمونه است وآن را ديده بودم. فتح را صدا كردم وپرسيدم: آفتابه را از كجا پر كردى؟ گفت: از كنار آب جارى.

گفتم: شايد اين نجس باشد. پس آفتابه را برگردان وپاك كن واز شطّ پر كن. رفت وآب را ريخت ومن صداى آفتابه را مى شنيدم وآنرا پاك كرد واز شط پر نمود وآورد. دسته آنرا گرفتم وخواستم وضو بگيرم كه گيرنده اى دهانه آفتابه را گرفت ومانع شد از اينكه من از آن استفاده كنم. برگشتم وصبر كردم ومشغول خواندن بعضى از دعاها شدم. دوباره به سمت آفتابه برگشتم ودوباره به همان وضع قبلى گذشت. فهميدم كه اين ماجرا به خاطر اين است كه من نماز شب را نبايد در اين شب بخوانم به خاطرم آمد كه شايد خداى تعالى اراده كرده كه براى من حكمى وبلايى را در فردا جارى كند ونخواسته كه من براى ايمنى از آن دعا كنم، نشستم ودر قلبم چيزى به غير از اين خطور نمى كرد.

پس در همان حال نشسته خوابيدم. ناگهان مردى را ديدم كه به من مى گويد: (عبد المحسن كه براى رسالت آمده بود، شايسته بود كه تو در جلوى او راه بروى). آنگاه بيدار شدم وبه يادم آمد كه من در احترام گذاشتن به او وعزيز داشتن او كوتاهى كردم. پس به سوى خدا توبه كردم. همان گونه كه توبه كننده براى مثل اين گناهان توبه مى كند وشروع كردم به وضو گرفتن، كسى آفتابه را نگرفت ومرا به حال خود رها كرد. وضو گرفته ودو ركعت نماز خواندم كه فجر طالع شد.

نافله شب را قضا كردم وفهميدم كه حق اين رسالت را ادا نكردم.

به نزد شيخ عبد المحسن آمدم واو را ديدم وتكريم كردم واز مال مخصوص خود شش اشرفى برداشتم واز مال ديگران هم پانزده اشرفى كه با آنها مثل مال خودم كار مى كردم برداشتم ودر جايى با او خلوت كردم وآنها را به او دادم وعذر خواهى كردم. از پذيرفتن آنها خوددارى كرد وگفت همراه من صد اشرفى است. وچيزى از آنها را نگرفت وگفت آن را به كسى كه فقير است بده وبه شدّت دورى كرد.

گفتم: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را هم به جهت تكريم واحترام كردن خدا چيز مى دهند نه به جهت فقر يا غناى او. دوباره امتناع كرد ونگرفت.

گفتم: تبريك مى گويم. ولى آن پانزده اشرفى را كه مال خودم نيست تو را مجبور نمى كنم كه حتماً آنرا بپذيرى ولى اين شش اشرفى مال خودم است بايد آنرا بپذيرى.

نزديك بود كه آن را قبول نكند ولى او را مجبور كردم. آنرا گرفت ودوباره برگشت وآنرا گذاشت. آنگاه او را مجبور كردم. دوباره گرفت ومن با او ناهار خوردم ودر جلوى او راه رفتم. همان گونه كه در خواب به آن فرمان داده شده بودم واو را به مخفى داشتن آن سفارش كردم. واز عجايب است كه من در اين هفته روز دوشنبه سى ام جمادى الاخر سال ٦٤١ به همراه برادر خود، محمد بن محمد بن محمد به طرف كربلا حركت كردم.

آنگاه در هنگام سحر شب سه شنبه اوّل رجب المبارك سال ٦٤١ حاضر شد.

محمّد بن سويد كه مقرى است در بغداد وخودش ابتدا بيان كرد كه: در خواب ديد در شب سه شنبه بيست ويكم جمادى الاخر كه قبلاً ذكر شد گويا من در خانه هستم وفرستاده اى نزد تو آمده ومى گويد: او از طرف صاحبعليه‌السلام است.

محمّد بن سويد گفت: بعضى از مردم فكر كردند كه آن فرستاده از جانب صاحبخانه است كه پيغامى براى تو آورده. محمد بن سويد گفت: من فهميدم كه او از جانب صاحب الزّمانعليه‌السلام است. گفت: محمد بن سويد دو دست خود را شست وپاك كرد وبلند شد ونزد فرستاده مولاى ما مهدىعليه‌السلام رفت.

آنگاه در نزد او نوشته اى را پيدا كرد كه از جانب مولاى ما مهدىعليه‌السلام بود براى من وروى آن نوشته، سه مُهر بود.

محمّد بن سويد مقرى گفت: من آن نوشته را از فرستاده مولاى خود مهدىعليه‌السلام گرفتم وبا دو دست خود آنرا به تو مى دهم ومقصود او من بودم وبرادرم محمد آوى حاضر بود. گفت: قضيه چيست؟ گفتم: او براى تو تعريف مى كند. سيد على بن طاووس مى فرمايد: پس متعجب شدم از اينكه محمد بن سويد در خواب ديد در همان شب كه فرستاده آن جناب پيش من بود واو از اين ماجرا بى اطلاع بود.

حكايت يازدهم: سيد بن طاووس

سيد معظم مذكور (سيد بن طاووس) دركتاب (فرج الهموم فى معرفة نهج الحلال والحرام من النجوم) فرمود: به تحقيق درك كردم در زمان خود گروهى را كه گفته مى شد ايشان حضرت مهدىعليه‌السلام را مشاهده نمودند در ميان ايشان كسانى بودند كه رقعه ها و عريضه هاى مردم را خدمت آن حضرت مى بردند و از اين جمله است قضيه اى كه درستى آنرا فهميدم و آن اينگونه است كه تعريف كرد براى من كسى كه اجازه نداده نامش گفته شود. پس گفت: كه از خدا توفيق زيارت آن حضرت را مسئلت كرده بود. پس در خواب ديد كه به آرزويش در زمانى كه برايش مشخص كرده بودند، خواهد رسيد.

گفت: وقتى آن زمان رسيد او در حرم مطهر مولاى ما موسى بن جعفرعليهما‌السلام بود. آنگاه صدايى را شنيد كه از قبل برايش آشنا بود و او به زيارت مولاى ما حضرت جوادعليه‌السلام مشغول بود.

پس براى اينكه مزاحم ايشان نشود، وارد حرم منور شد و در كنار ضريح مقدس حضرت كاظمعليه‌السلام ايستاد.

آنگاه آن كسى كه معتقد بود او حضرت مهدىعليه‌السلام است خارج شد و همراه او رفيقى بود و اين شخص آن جناب را مشاهده كرد ولى به خاطر رعايت ادب در حضور مقدس آن جناب با او صحبتى نكرد.

حكايت دوازدهم: شيخ ورّام

و نيز سيّد والا مقام مذكور فرموده: رشيد ابو العباس بن ميمون واسطى هنگام سفر به سامره قضيه اى را براى من تعريف كرد.

او گفت: جدّ من ورّام بن ابى فراس قدس اللَّه روحه به جهت درد و مرضى كه پيدا كرده بود از حلّه به طرف مشهد آمد ومدّت دو ماه الا هفت روز (پنجاه وسه روز) در مقبره هاى قريش اقامت گزيد.

گفت: من از شهر واسط به سوى سر من رأى رفتم در حاليكه هوا بشدت سرد بود. روزى با شيخ ورّام در مشهد كاظمى گرد هم جمع بوديم و تصميم خود را براى رفتن به زيارت به او گفتم.

گفت: مى خواهم با تو نامه اى بفرستم كه آن را بر دكمه لباس خود ببندى يا در زير پيراهن خود پنهان كنى. آنگاه آنرا به لباس خود بستم.

فرمود: وقتى به قبّه شريفه يعنى قبّه سرداب مقدس رسيدى در اوّل شب داخل آنجا شو و صبر كن تا همه خارج شوند و تو آخرين كسى باشى كه مى خواهى بيرون بيايى آنگاه در همان زمان نامه را در قبه بگذار و وقتى صبح به آنجا رفتى و نامه را در آنجا نديدى به كسى چيزى نگو. گفت: پس آنچه را كه گفته بود انجام دادم.

آنگاه صبح رفتم و نامه را پيدا نكردم و به سوى خانواده خود برگشتم و شيخ هم قبل از من به ميل خود به سوى اهل خود يعنى به حلّه برگشته بود.

پس در فصل زيارت آمدم وشيخ را در منزلش (واقع در حلّه) ملاقات كردم. به من فرمود: آن حاجت برآورده شد.

ابو العباس گفت: از زمان فوت شيخ تا به حال كه نزديك سى سال است اين قضيه را به هيچ كس نگفتم غير از تو.

حكايت سيزدهم: علامه حلّى

سيّد شهيد قاضى نور اللَّه شوشترى در (مجالس المؤمنين) در ضمن احوالات آية اللَّه علامه حلّى گفته كه: در زمان علامه حلى يكى از علماى اهل سنت كتابى در ردّ مذهب شيعه نوشته بود و در مجالس، براى مردم مى خواند و باعث گمراهى آنان مى شد. از طرفى كتاب را هم در اختيار كسى نمى گذاشت تا علماى شيعه نتوانند ايرادى وارد كنند يا جوابى بر آن بنويسند. علامه حلى، بدنبال وسيله اى براى بدست آوردن آن كتاب بود. به همين جهت در مجلس درس آن شخص حاضر مى شد و براى حفظ ظاهر، خود را شاگرد او مى خواند.

روزى علاقه بين استاد و شاگرد را بهانه اى قرار داد براى گرفتن كتاب مذكور و به دليل اينكه آن شخص نمى خواست جواب رد به او بدهد گفت: قسم خورده ام كه اين كتاب را بيشتر از يك شب به كسى ندهم.

جناب شيخ هم آن يك شب را غنيمت دانست و سعى كرد از آن نهايت استفاده را بنمايد كتاب را گرفت و به خانه برد كه در آن شب تا آنجا كه ممكن است از روى كتاب رونويسى كند. وقتى شروع به نوشتن آن كرد و شب به نيمه رسيد خواب بر شيخ غلبه كرد در اين حال حضرت صاحب الامرعليه‌السلام آمدند و به شيخ فرمودند: «كتاب را براى من بگذار وتو بخواب».

وقتى شيخ از خواب بيدار شد رونويسى آن كتاب بواسطه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام تمام شده بود.

مؤلف گويد: اين حكايت را در كشكول فاضل المعى على بن ابراهيم مازندرانى معاصر علامه مجلسى به طور ديگرى ديدم و آن اين گونه است كه آن جناب از يكى از بزرگان كتابى را خواست كه نسخه اى از روى آن تهيه كند. او از دادن كتاب خوددارى مى كرد تا آنكه به طور اتّفاقى موافقت كرد، آنهم مشروط بر اينكه بيشتر از يك شب پيش او نماند. در صورتيكه نسخه بردارى از آن كتاب يك سال يا بيشتر وقت مى برد.

سپس علامه آن كتاب را به منزل آورد وشروع به نوشتن آن كرد و چند صفحه از آن را نوشت. در حالى كه بسيار خسته بود و ميل شديدى به استراحت داشت، ديد مردى به شكل و شمايل اهل حجاز از در وارد شد و سلام كرد ونشست. آن شخص گفت: «اى شيخ تو براى من در اين ورق ها سطر (خط) بكش ومن مى نويسم» وشيخ براى او خط مى كشيد و او مى نوشت و از شدّت سرعت نويسنده، شيخ به او نمى رسيد (از او جا مى ماند) وقتى صبح شد كتاب كاملاً پايان يافته بود وبعضى گفته اند كه: وقتى شيخ خسته شد، خوابيد و وقتى بيدار شد ديد كتاب نوشته شده است. بنا بر بعضى روايات، علامه در پايان كتاب نقشى را بعنوان امضاء چنين مشاهده مى كند: «كَتَبه الحُجَّة » يعنى حجّت خدا آنرا نگاشت. (واللَّه اعلم).

حكايت چهاردهم: ابن رشيد

و نيز سيّد اجلّ (گرامى) على بن طاووس در كتاب (فرج الهموم) مى فرمايد: وهمچنين به من خبرى رسيده كه راستى وصداقت گوينده آن بر من معلوم شد.

از مولاى خود مهدىعليه‌السلام خواسته بودم كه به من اجازه دهد كه از كسانى باشم كه با آن حضرت صحبت كنم ودر خدمت آن حضرت قرار بگيرم تا در زمان غيبتش بدين وسيله اقتدا كرده باشم به كسانى كه خدمت مى كنند به آن حضرت از گروه بندگان وخاصانش وكسى را از اين موضوع ومراد خود آگاه نكرده بودم. پس ابن رشيد ابوالعباس واسطى كه قبلاً ذكر شد در روز پنج شنبه ٢٩ رجب المرجب سال ٦٣٥ پيش من آمد وگفت: انسان هايى مانند خودت به تو مى گويند كه ما هيچ قصدى جز مهربانى كردن با تو را نداريم واگر تو نفس خودت را به صبر عادت دهى به آرزويت مى رسى. به او گفتم: اين حرف را از طرف چه كسى مى گويى؟ گفت: از جانب مولاى ما مهدىعليه‌السلام .

حكايت پانزدهم: سيد بن طاووس

در ملحقات كتاب (انيس العابدين) ذكر شده كه از ابن طاووس نقل شده كه او در هنگام سحر در سرداب مقدس از صاحب الامرعليه‌السلام شنيد كه آن جناب مى فرمود: «اللهمَّ اِنّ شعيتنا خلقت مِن شُعاعِ أنوارِنا وبقية طينتنا وقد فعلوا ذُنوباً كثيرة اتكالاً على حبِّنا ووِلايتنا فان كانت ذنوبهم بينك وبينهم، فاصفح عنهُم فقد رَضينا وما كان منها فيما بينَهم، فاصلح بينهم وقاصّ بها عن خمسنا وادخلهم الجنّة وزحزحهم عن النّار ولا تجمع بينهم وبين اعدائنا فى سخطك ». خدايا شيعيان ما را از نور ما و بقيه طينت ما خلق كرده اى. آنها گناهان زيادى به اتكال بر محبت ما و ولايت ما كرده اند اگر گناهان (طينت: خلقت، سرشت) (اتكال: اعتماد كردن) آنها گناهيست كه در ارتباط با تو است از آنها بگذر كه ما را راضى كرده اى وآنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان است خودت بين آنها را اصلاح كن و از خمسى كه حق ما است به آنها بده تا راضى شوند وآنها را از آتش جهنم نجات ده وآنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما. (سخط: خشم گرفتن).

حكايت شانزدهم: زيارت امير المؤمنينعليه‌السلام توسط امام عصرعليه‌السلام

و نيز سيد مؤيد مذكور در كتاب (جمال الاسبوع) از شخصى كه او حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام را مشاهده نمود كه امير المؤمنينعليه‌السلام را با اين عبارت زيارت كرده و اين مشاهده، در خواب نبود بلكه در بيدارى بود. در روز يكشنبه كه آن روز، روز حضرت علىعليه‌السلام است.

«السّلام على الشّجرة النبويّة والدّوحة الهاشميّة المضيئة المثمرة بالنبوّة المونقة بالامامة. السّلام عليك وعلى ضجيعيك آدم ونوح عليهما‌السلام . السلام عليك وعلى اهل بيتك الطيّبين والطّاهرين. السلام عليك وعلى الملائكة المحدقين بك والحافين بقبرك يا مولاى يا امير المؤمنين هذا يوم الاحد وهو يومك وباسمك وانا ضيفك فيه وجارك فأضفنى يا مولاى واجرنى فانّك كريم تحبّ الضيافة ومأمور بالاجابة فافعل ما رغبت اليك فيه ورجوته منك بمنزلتك وآل بيتك عند اللَّه ومنزلته عندكم وبحق ابن عمك رسول اللَّه صلى‌الله‌عليه‌وآله وعليكم اجمعين ».

حكايت هفدهم: سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى

آية اللَّه علامه حلّى در كتاب (منهاج الصلاح) مى فرمايد: نوعى ديگر از استخاره است كه آن را از پدر فقيه خود، سديد الدّين، يوسف بن على بن المطهر از سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى از صاحب الامرعليه‌السلام روايت كردم وآن اين گونه است كه: «ده مرتبه سوره حمد را بخواند وكم آن سه مرتبه است وكمترين آن يك مرتبه مى باشد وآنگاه (انا انزلنا) (سوره قدر) را ده مرتبه بخواند وپس از آن اين دعا را سه مرتبه بخواند:اللهم انى استخيرك لعلمك بعواقب الامور واستشيرك لحسن ظنى بك فى المأمول والمحذور. اللهم ان كان الامر الفلانى ممّا قد نيطت بالبركة اعجازه وبواديه وحفت بالكرامة ايامه ولياليه فخرلى اللهم فيه خيرة ترد شموسه ذلولا وتقعض ايامه سروراً. اللهم اما امر فائتمر واما نهى فانتهى. اللهم انى استخيرك برحمتك خيرة فى عافية .

آنگاه يك قبضه از تسبيح را بردارد ونيت كند (حاجت خود را در نظر آورد) و بيرون بياورد اگر عدد آن قطعه جفت است (زوج است) آن خوب است يعنى انجام دهد و اگر فرد است بد است يعنى دورى كند يا برعكس يعنى اين علامت خوبى وبدى بستگى دارد به قرار داد استخاره كننده).»

حكايت هجدهم: سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى

و نيز علامه در كتاب (منهاج الصلاح) در توضيح دعاى عبرات فرموده كه: آن از جناب صادق، جعفر بن محمّدعليهما‌السلام روايت شده ودر مورد اين دعا در نزد سيّد سعيد رضى الدين محمّد بن محمّد بن محمد آوى حكايتى است معروف وبه خط بعضى از دانشمندان در حاشيه اين قسمت از منهاج.

آن حكايت را از مولى السعيد فخر الدين محمّد پسر شيخ اجل جمال الدين نقل كرده كه او هم از پدرش روايت فرموده از جدش شيخ فقيه سديد الدين يوسف از سيد رضى مذكور كه: او در پيش اميرى از امراى سلطان جرماغون به مدّت زيادى در نهايت شدت وسختى زندانى بود. پس حضرت بقية اللَّه (عجل الله فرجه) را در خواب ديد.

آنگاه گريه كرد وگفت: اى مولاى من! براى نجات يافتن من از دست اين گروه ظالم دعا كن.

آنگاه حضرت فرمود: «دعاى عبرات را بخوان».

سيّد گفت: دعاى عبرات كدام است؟ فرمود: «آن دعا در مصباح تو است».

سيّد گفت: اى مولاى من دعا در مصباح من نيست.

فرمود: «در مصباح نگاه كن دعا را در آن پيدا خواهى كرد».

آنگاه از خواب بيدار شده ونماز صبح را خواند ومصباح را باز كرد، در ميان آن برگه اى را پيدا كرد كه آن دعا در آن نوشته شده بود. پس چهل مرتبه آن دعا را خواند وآن امير دو زن داشت كه يكى از آنها بسيار عاقل و با تدبير بود وامير به او اعتقاد داشت.

روزى امير پيش او آمد و او به امير گفت: آيا يكى از فرزندان امير المؤمنينعليه‌السلام را گرفته اى؟ گفت: چرا در مورد اين موضوع از من سؤال كردى؟ گفت: شخصى را در خواب ديدم كه چهره او مثل نور آفتاب مى درخشيد آنگاه حلق مرا ميان دو انگشت خود گرفت و فرمود: «مى بينم كه شوهر تو يكى از فرزندان مرا گرفته و در مورد غذا و نوشيدنى بر او سخت گرفته». به او گفتم: اى سيّد من تو چه كسى هستى؟ فرمود: «على بن ابيطالب! بگو اگر او را رها نكند هر آينه خانه او را خراب مى كنم».

او گفت من در مورد اين مطلب (زندانى بودن چنين شخصى) چيزى نمى دانم و از وزير خود پرسيد وگفت: چه كسى در نزد شما زندانى است؟ گفتند: همان شيخ علوى كه دستور دادى او را بگيريم. گفت: او را رها كنيد و به او اسبى بدهيد وراه را به او نشان دهيد كه به خانه خود برود.

حكايت نوزدهم: محمّد بن على علوى حسينى

سيّد گرانقدر، على بن طاووس در (مهج الدّعوات) نقل فرموده از بعضى از كتب قدما كه او از ابى على احمد بن محمّد بن الحسين و اسحق بن جعفر بن محمّد علوى عريضى در حران روايت كرد كه گفت: محمّد بن على علوى حسينى كه در مصر ساكن بود به من خبر داد و گفت كه: روزگارى، حاكم مصر به جهت مسائلى به شدت از من خشمگين شد. آنگاه از او به خاطر جانم ترسيدم و نزد احمد بن طولان در مورد من سخن چينى كرده بودند و از مصر به قصد حج بيرون آمدم. آنگاه از حجاز به سوى عراق رفتم و تصميم گرفتم كه به طرف مرقد مولى وپدر خود حسين بن علىعليهما‌السلام بروم كه با پناه بردن به مرقد نورانى آن حضرت از خشم و غضب حاكم در امان باشم.

پس در حائر به مدّت پانزده روز ماندم. در شب و روز دعا مى خواندم و گريه مى كردم. قيّم زمان و ولى رحمن براى من نمودار شد در حاليكه من در ميان خواب و بيدارى به سر مى بردم. به من فرمود كه: «حسينعليه‌السلام به تو مى گويد: اى پسر من از فلانى ترسيدى؟» گفتم: بله، تصميم گرفته مرا بكشد من هم به سيّد خود پناه آوردم كه شكايت كنم از اين سوء قصدى كه او در مورد من دارد. فرمود: «چرا پروردگار خود و پدرانت را نخواندى با دعاهایي كه گذشتگان از پيغمبران او را مى خواندند؟ به درستى كه آنها همه در سختى ورنج بودند وخداوند بلا را از آنها بر طرف كرد».

گفتم: او را چگونه بخوانم؟ فرمود: «وقتى شب جمعه شد غسل كن و نماز شب بخوان. وقتى به سجده شكر رفتى اين دعا را در حالتى كه زانوى خود را بر زمين گذاشته اى بخوان». ودعا را براى من خواند. علوى مى گويد: آن جناب را ديدم كه در مثل همان وقت پيش من آمد و آن دعا و كلام را براى من تكرار كرد تا آن كه آن را حفظ كردم و ديگر نيامد.

غسل كردم و لباس خود را عوض نمودم و خود را خوشبو كرده و نماز شب خواندم و سجده شكر به جا آوردم و به زانو افتادم و خداى عزّ وجلّ را با اين دعا خواندم.

آنگاه حضرت شب شنبه پيش من آمد وبه من فرمود: «اى محمّد بعد از تمام شدن دعا، دعايت مستجاب شد و دشمن تو پيش همان كسى كه بدگويى تو را نزدش كرده بودند، به قتل رسيد».

وقتى صبح شد با سيّد خدا حافظى كردم و خارج شدم و به طرف مصر رفتم. وقتى به اردن رسيدم در راه رفتن به سوى مصر مردى از همسايگان مصرى را ديدم كه او مردى مؤمن بود. پس او به من خبر داد كه دشمن مرا احمد بن طولان گرفت و او را زندانى كرد و گفت: او شب را به صبح رساند در حاليكه سرش از گردنش جدا شده بود و اين اتّفاق درست در شب جمعه افتاده بود. پس دستور داد كه او را در رود نيل انداختند و جالب اين كه برادران شيعه من گفتند كه اين اتفاق بعد از تمام شدن دعاى من بود همان گونه كه مولايم نيز به من خبر داده بود.

سيّد اين قضيه را به سند ديگر از ابو الحسن على بن حماد مصرى با اختلافى به طور خلاصه نقل نمود وآخر آن اين گونه است. وقتى به بعضى از منازل رسيدم ناگهان قاصدى از فرزندان خود را ديدم كه همراه او نامه اى به اين مضمون بود: آن مردى كه تو از او فرار كردى قومى را به ميهمانى دعوت كرد آنگاه خوردند و آشاميدند و پراكنده شدند و او وغلامانش در همان مكان خوابيدند آنگاه مردم صبح كردند و هرچه منتظر ماندند، از او خبرى نشد. وارد اتاق شدند، وقتى لحاف را از روى او برداشتند ديدند كه سرش از قفا بريده شده و خونش جارى است. آنگاه سيّد دعا را نقل كرد و بعد از آن على بن حماد گفت: من اين دعا را از ابو الحسن على علوى عريضى گرفتم به شرط آنكه آن را به مخالفى ندهم و همچنين ندهم آن را به كسى مگر اينكه دين ومذهبش را بدانم كه او از دوستان آل محمد: است وآن در نزد من بود ومن وبرادرانم آن را مى خوانديم.

آنگاه در بصره بر من وارد شد يكى از قضات اهواز واو جزء مخالفين بود ودر حق من نيكى كرده بود ومن به او در شهر او محتاج بودم و در نزد او زندگى مى كردم. سلطان او را گرفت واز او امضاء ونوشته گرفت كه بيست هزار درهم بدهد. آنگاه من براى او دلسوزى كردم وبه او رحم كردم واين دعا را به او گفتم. هفته هنوز تمام نشده بود كه سلطان او را رها كرد واز آن نوشته چيزى از او نگرفت واو را به حالت احترام زياد برگرداند به شهر خود وتا ابله او را همراهى كردم وبه بصره برگشتم.

چند روز بعد دنبال دعا گشتم ودر تمام كتاب هاى خود جستجو كردم امّا اثرى از آن نديدم. پس دعا را از ابى مختار حسينى طلب كردم چرا كه پيش او نيز نسخه اى از آن بود او هم پيدا نكرد. آنگاه ما مرتب در كتاب هاى خود به دنبال آن به مدّت بيست سال مى گشتيم وآنرا پيدا نكرديم وفهميدم كه اين عقوبتى است از طرف خداوند بلند مرتبه چرا كه من نبايد آنرا به مخالف مى دادم.

وقتى بيست سال گذشت آنرا در بين كتاب هاى خود پيدا كردم وحال آنكه چندين دفعه كه قابل شمارش نيست، جستجو كرده بودم. پس قسم خوردم كه آنرا به كسى ندهم مگر اينكه به ايمان او اطمينان پيدا كنم كه واقعاً از معتقدين به ولايت آل محمّد: است وبعد از آن كه از او عهد بگيرم كه او آنرا به كسى ندهد مگر اينكه واقعاً مستحق آن باشد. چون دعا طولانى است ودر ضمن در كتب ادعيه موجود مى باشد از آوردن دعا در اين كتاب صرف نظر كردم.

حكايت بيستم: ابى الحسن محمّد بن ابى الليث

شيخ گرانقدر فضل بن حسن الطبرسى، صاحب تفسير (مجمع البيان) در كتاب (كنوز النّجاح) نقل كرده كه اين دعا را حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام در خواب به ابى الحسن محمّد بن احمد بن ابى الليث در شهر بغداد در مقبره هاى قريش تعليم فرموده است.

ابى الحسن مذكور از ترس كشته شدن به مقبره هاى قريش فرار كرده وبه آنجا پناه برده بود. آنگاه به بركت اين دعا از كشته شدن نجات يافته وابى الحسن گفته است كه آن حضرت به من ياد داد كه بگو: «اللهم عَظُم البلاء وبَرِحَ الخَفاء وانكَشَف الغِطاء وانقطَع الرجاء وضاقَتِ الارض ومُنِعَت السّماء وانت المُستعان واليك المُشتكى وعليك المعوّل فى الشدة والرّخاء اللهم صلّ على محمد وال محمد اولى الامر الذين فرضتَ علينا طاعتَهم وعرَّفتَنا بذلك منزلتهم ففرّج عنّا بحقهم فرجاً عاجلاً قريباً كلَمح البصر او هو اقرب يا محمد يا على يا على يا محمد اكفيانى فانكما كافيان وانصُرانى فانّكما ناصران يا مولانا يا صاحب الزّمان الغوْث الغوث الغوث ادركنى ادركنى ادركنى الساعة الساعة الساعة العَجَل العَجَل العَجَل يا ارحَم الرّاحمين بحقّ محمدٍ وآله الطّاهِرين » و راوى گفته است كه در هنگام گفتن يا صاحب الزّمان حضرت به سينه خود اشاره فرمود. مؤلف گويد: ظاهر آن است كه شايد مراد حضرت از اين اشاره اين باشد كه در وقت گفتن يا صاحب الزّمان بايد مرا قصد كرد.

حكايت بيست ويكم: شيخ ابراهيم كفعمى

شيخ با تجربه وصالح، شيخ ابراهيم كفعمى در كتاب (بلد الامين) گفته: از حضرت مهدىعليه‌السلام روايت شده هر كس اين دعا را در ظرف تازه با تربت حسينعليه‌السلام بنويسد و بشويد وآنرا بخورد از مرض خود شفا مى يابد.

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

«بسم اللَّه دواء والحمد للَّه شفاء ولا اله الا اللَّه كفاء هو الشافى شفاء وهو الكافى كفاء اذهب البأس بربّ الناس شفاء لا يغادره سقم وصلى اللَّه على محمّد وآله النجباء ».

و ديدم اين دعا را به خط سيّد زين الدين على بن الحسين حسينى به مردى كه در حائر يعنى كربلا مجاور بود و اين را از حضرت مهدىعليه‌السلام در خواب خود آموخت كه به مرضى هم مبتلا بود.

پس به حضرت مهدىعليه‌السلام شكايت كرد و حضرت او را به نوشتن اين دعا امر كرد واينكه آنرا بشويد وبخورد. پس انجام داد آنچه را كه فرموده بود ودر همان زمان از مريضى نجات پيدا كرد وشفا يافت.


4

5

6

7

8

9

10

11