ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم18%

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم
  • شروع
  • قبلی
  • 84 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12537 / دانلود: 2781
اندازه اندازه اندازه
ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

نویسنده:
فارسی

حكايت دهم: شيخ عبد المحسن

سيّد جليل، رضى الدّين على بن طاووس در رساله مواسعه و مضايقه مى فرمايد كه: من با برادر خود محمّد بن محمد بن محمّد قاضى آوى (خداوند سعادتش را چند برابر كند) از حلّه به سوى مشهد مولاى خود امير المؤمنينعليه‌السلام در روز سه شنبه هفدهم ماه جمادى الاخرى سال ٦٤١ حركت كرديم.

به خواست خدا شب را در روستايى كه آن را دوره ابن سنجار مى گفتند سپرى كرديم و ياران ما و اسبان ما هم شب در آنجا بودند. صبح چهارشنبه از آنجا حركت كرديم و در ظهر به مشهد مولايمان علىعليه‌السلام رسيديم زيارت كرديم و شب شد. آنگاه احساس بسيار خوشى به من دست داد.

آنگاه نشانه هاى قبول شدن و توجه و مهربانى و رسيدن به آرزو را ديدم و برادر صالح من محمّد بن محمد بن آوى در آن شب در خواب ديد كه گويا در دست من لقمه اى قرار دارد و من به او مى گويم كه اين لقمه از دهان مولاى من مهدىعليه‌السلام است و مقدارى از آنرا به او دادم. وقتى آن شب، سحر شد به لطف الهى نافله شب را بجا آوردم و وقتى صبح روز پنجشنبه شد طبق عادتى كه داشتم وارد حرم نورانى مولاى خود علىعليه‌السلام شدم.

بواسطه فضل خداوندى و لطف حضرت اميرعليه‌السلام حالت مكاشفه اى رخ داد. بدنم به لرزه افتاد و نزديك بود بر زمين بيفتم بطوريكه مشرف شدم بر هلاكت، در اين حال بودم كه محمد بن كنيله جمال بر من حاضر شد.

بر من سلام كرد و من قدرت نگاه كردن به او و ديگران را نداشتم و او را نشناختم. به همين دليل اسم او را پرسيدم. پس او مرا به من شناساند و در اين زيارت براى من مكاشفات جليله و بشارات جميله ديگرى نيز روى داد.

برادرم (كه خداوند سعادتش را زياد كند) چند بشارت را كه ديده بود برايم تعريف كرد از آن جمله شخصى را در خواب ديد كه براى او خوابى را تعريف مى كند و مى گويد: مثل اينكه فلانى يعنى من و مثل اينكه من در آن زمان كه اين خواب را براى او مى گفت حاضر بودم، سوار است و تو يعنى برادر صالح آوى و دو سوار ديگر همگى به سوى آسمان بالا رفتيد.

گفت: من به او گفتم: تو مى دانى كه يكى از آن سوارها چه كسى بود؟

پس صاحب خواب در حال خواب گفت: نمى دانم.

آنگاه تو گفتى يعنى من كه: آن مولاى من مهدىعليه‌السلام است. و از نجف اشرف به جهت زيارت در اول رجب به سمت حله رفتيم. آنگاه در شب جمعه هفدهم جمادى الآخر به جهت استخاره و در روز جمعه مذكور رسيديم. حسن بن البقلى گفت كه مردى صالح كه به او عبد المحسن مى گويند و از اهل سواد است (يكى از دهكده هاى عراق) به حله آمده و مى گويد كه مولاى ما مهدىعليه‌السلام او را در بيدارى ديده و او را براى رساندن پيغامى پيش من فرستاده آنگاه قاصدى به نام محفوظ بن قرا پيش او فرستادم.

و او شب شنبه بيست و يكم جمادى الاخر پيش من آمد.

و با شيخ عبد المحسن خلوت كردم آنگاه او را شناختم و فهميدم كه او مرد صالح و پرهيزكارى است و انسان در راستى گفته هاى او شك نخواهد كرد و از حالش پرسيدم. گفت كه اهل حصن بشر است و از آنجا منتقل شده به دولاب كه مقابل محوله معروف به (محوِّل: حواله داده شده، واگذار شده).

مجاهديّه است و معروف شده به دولاب ابن ابى الحسن و اكنون در آنجا اقامت دارد و شغلش خريدن غلّه و غير آن مى باشد. گفت كه او از ديوان سراير غلّه خريد و به آنجا آمد كه غلّه را تحويل بگيرد و شب را پيش طايفه معيديه سپرى كند در جايى كه معروف به مجره بود. وقتى سحر شد، دوست نداشت كه از آب معيديه استفاده كند. آنگاه به قصد نهرى كه در طرف شرقى آنجا بود خارج شد. پس متوجه خود نشد مگر زمانى كه خود را در تلّ سلام كه در راه حرم امام حسينعليه‌السلام ودر جهت غرب بود ديد واين در شب پنج شنبه نوزدهم ماه جمادى الاخر سال ٦٤١ بود. (همان شبى كه شرح بعضى از آنچه كه خداوند به من در آن شب وروز در پيش مولايم علىعليه‌السلام تفضل كرده بود، گذشت).

عبد المحسن گفت: به جهت قضاء حاجت به گوشه اى رفتم. ناگهان سوارى نزد خود ديدم كه نه از او و نه از اسب او هيچ حركت و (قضاء حاجت: تخلى كردن، رفتن به دستشويى).

صدايى را نديدم و نشنيدم. ماه طلوع كرده بود ولى هوا مه بسيار داشت. پس من از شكل آن سوار و اسبش سؤال كردم. گفت: رنگ اسبش سرخ مايل به سياه بود و بر بدنش لباس هاى سفيد داشت و عمامه اى داشت كه حنك بسته بود و شمشير هم به همراهش بود. سوار به شيخ عبد المحسن گفت: «وقت مردم چگونه است؟»

عبد المحسن گفت: من خيال كردم از اين وقت سؤال مى كند. گفتم: ابر و غبار دنيا را گرفته. آنگاه گفت: «من در اين مورد از تو سؤال نكردم بلكه از حال مردم پرسيدم». گفتم: مردم در خوشى و ارزانى و امنيت و آرامش در وطن خود و در ميان مال و دارايى خود زندگى مى كنند.

پس گفت: «به نزد ابن طاووس برو وبه او چنين و چنان بگو» وآنچه آن حضرت فرموده بود براى من گفت.

آنگاه گفت كه آن جناب فرمود: «پس وقت نزديك شده».

عبد المحسن گفت: پس به دلم افتاد كه او مولاى ما صاحب الزّمانعليه‌السلام است پس به رو افتادم و بيهوش شدم و همين گونه بيهوش بودم تا اينكه صبح رسيد. گفتم: از كجا فهميدى كه منظور آن جناب از ابن طاووس، من بوده ام؟ گفت: من در بنى طاووس جز تو را نمى شناسم و در قلبم چيزى نمى دانستم جز اينكه منظور آن حضرت تو بوده اى.

گفتم: از كلام آن حضرت كه فرمود (وقت نزديك شده) چه فهميدى؟ آيا مى خواست بگويد كه لحظه وفات من نزديك شده يا ظهور آن حضرت (درود خدا بر او باد)؟

گفت: ظهور آن حضرت نزديك شده.

گفت: پس من در آن روز به سوى كربلا رفتم وقصد كردم كه به خانه خود روم وخدا را عبادت كنم واز اينكه چرا سؤال هايى را كه مى خواستم بپرسم، نپرسيدم پشيمان شدم. به او گفتم: آيا كسى را از اين ماجرا آگاه كردى؟

گفت: بله، بعضى از دوستان مى دانستند كه من به طرف منزل معيديه حركت كرده ام. و به جهت تأخير در برگشتن (بخاطر حالت غشى كه اتفاق افتاده بود)، فكر مى كردند كه من راهم را گم كرده و هلاك شده ام. همچنين در طول آنروز آثار غشى را كه از هيبت وشكوه حضرت برايم اتفاق افتاده بود را مى ديدند.

آنگاه به او وصيت كردم كه اين ماجرا را هرگز براى كسى نگويد و براى او بعضى از چيزها را گفتم.

گفت: من از مردم بى نياز هستم و مال زيادى دارم.

من و او بلند شديم ومن براى او رختخوابى فرستادم وشب را نزد ما در جايى از خانه كه محل استراحت من است در حلّه سپرى كرد ومن با او در جاى باريكى خلوت كرده بوديم. وقتى از پيش من بلند شد، به دليل اينكه مى خواستم بخوابم از روزنه پايين آمدم در اين حال از خداوند خواستم كه عنايتى فرمايد تا در همين شب در عالم رؤيا مطالب بيشترى در خصوص اين قضيه بفهمم.

آنگاه در خواب ديدم مثل اينكه حضرت صادقعليه‌السلام هديه بزرگى را براى من فرستاده وآن هديه در پيش من است در حاليكه قدر آنرا نمى دانم. از خواب بلند شدم وشكر خداى تعالى را به جاى آوردم وبه اتاق بالا رفتم كه نماز شب بخوانم وآن شب شنبه هجدهم جمادى الاخر بود. پس فتح، آفتابه را نزد من بالا آورد.

دست دراز كردم ودسته آفتابه را گرفتم كه آب بر دست خود بريزم، پس دهانه آفتابه را كسى گرفت وآن را برگرداند ونگذاشت كه من از آن آب براى وضو گرفتن استفاده كنم. آنگاه گفتم: شايد آب نجس باشد وخداوند خواسته كه مرا از آن حفظ نمايد. زيرا كه از سوى خداوند بر من الطاف بسيارى مى شود كه يكى از آنها مثل اين نمونه است وآن را ديده بودم. فتح را صدا كردم وپرسيدم: آفتابه را از كجا پر كردى؟ گفت: از كنار آب جارى.

گفتم: شايد اين نجس باشد. پس آفتابه را برگردان وپاك كن واز شطّ پر كن. رفت وآب را ريخت ومن صداى آفتابه را مى شنيدم وآنرا پاك كرد واز شط پر نمود وآورد. دسته آنرا گرفتم وخواستم وضو بگيرم كه گيرنده اى دهانه آفتابه را گرفت ومانع شد از اينكه من از آن استفاده كنم. برگشتم وصبر كردم ومشغول خواندن بعضى از دعاها شدم. دوباره به سمت آفتابه برگشتم ودوباره به همان وضع قبلى گذشت. فهميدم كه اين ماجرا به خاطر اين است كه من نماز شب را نبايد در اين شب بخوانم به خاطرم آمد كه شايد خداى تعالى اراده كرده كه براى من حكمى وبلايى را در فردا جارى كند ونخواسته كه من براى ايمنى از آن دعا كنم، نشستم ودر قلبم چيزى به غير از اين خطور نمى كرد.

پس در همان حال نشسته خوابيدم. ناگهان مردى را ديدم كه به من مى گويد: (عبد المحسن كه براى رسالت آمده بود، شايسته بود كه تو در جلوى او راه بروى). آنگاه بيدار شدم وبه يادم آمد كه من در احترام گذاشتن به او وعزيز داشتن او كوتاهى كردم. پس به سوى خدا توبه كردم. همان گونه كه توبه كننده براى مثل اين گناهان توبه مى كند وشروع كردم به وضو گرفتن، كسى آفتابه را نگرفت ومرا به حال خود رها كرد. وضو گرفته ودو ركعت نماز خواندم كه فجر طالع شد.

نافله شب را قضا كردم وفهميدم كه حق اين رسالت را ادا نكردم.

به نزد شيخ عبد المحسن آمدم واو را ديدم وتكريم كردم واز مال مخصوص خود شش اشرفى برداشتم واز مال ديگران هم پانزده اشرفى كه با آنها مثل مال خودم كار مى كردم برداشتم ودر جايى با او خلوت كردم وآنها را به او دادم وعذر خواهى كردم. از پذيرفتن آنها خوددارى كرد وگفت همراه من صد اشرفى است. وچيزى از آنها را نگرفت وگفت آن را به كسى كه فقير است بده وبه شدّت دورى كرد.

گفتم: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را هم به جهت تكريم واحترام كردن خدا چيز مى دهند نه به جهت فقر يا غناى او. دوباره امتناع كرد ونگرفت.

گفتم: تبريك مى گويم. ولى آن پانزده اشرفى را كه مال خودم نيست تو را مجبور نمى كنم كه حتماً آنرا بپذيرى ولى اين شش اشرفى مال خودم است بايد آنرا بپذيرى.

نزديك بود كه آن را قبول نكند ولى او را مجبور كردم. آنرا گرفت ودوباره برگشت وآنرا گذاشت. آنگاه او را مجبور كردم. دوباره گرفت ومن با او ناهار خوردم ودر جلوى او راه رفتم. همان گونه كه در خواب به آن فرمان داده شده بودم واو را به مخفى داشتن آن سفارش كردم. واز عجايب است كه من در اين هفته روز دوشنبه سى ام جمادى الاخر سال ٦٤١ به همراه برادر خود، محمد بن محمد بن محمد به طرف كربلا حركت كردم.

آنگاه در هنگام سحر شب سه شنبه اوّل رجب المبارك سال ٦٤١ حاضر شد.

محمّد بن سويد كه مقرى است در بغداد وخودش ابتدا بيان كرد كه: در خواب ديد در شب سه شنبه بيست ويكم جمادى الاخر كه قبلاً ذكر شد گويا من در خانه هستم وفرستاده اى نزد تو آمده ومى گويد: او از طرف صاحبعليه‌السلام است.

محمّد بن سويد گفت: بعضى از مردم فكر كردند كه آن فرستاده از جانب صاحبخانه است كه پيغامى براى تو آورده. محمد بن سويد گفت: من فهميدم كه او از جانب صاحب الزّمانعليه‌السلام است. گفت: محمد بن سويد دو دست خود را شست وپاك كرد وبلند شد ونزد فرستاده مولاى ما مهدىعليه‌السلام رفت.

آنگاه در نزد او نوشته اى را پيدا كرد كه از جانب مولاى ما مهدىعليه‌السلام بود براى من وروى آن نوشته، سه مُهر بود.

محمّد بن سويد مقرى گفت: من آن نوشته را از فرستاده مولاى خود مهدىعليه‌السلام گرفتم وبا دو دست خود آنرا به تو مى دهم ومقصود او من بودم وبرادرم محمد آوى حاضر بود. گفت: قضيه چيست؟ گفتم: او براى تو تعريف مى كند. سيد على بن طاووس مى فرمايد: پس متعجب شدم از اينكه محمد بن سويد در خواب ديد در همان شب كه فرستاده آن جناب پيش من بود واو از اين ماجرا بى اطلاع بود.

حكايت يازدهم: سيد بن طاووس

سيد معظم مذكور (سيد بن طاووس) دركتاب (فرج الهموم فى معرفة نهج الحلال والحرام من النجوم) فرمود: به تحقيق درك كردم در زمان خود گروهى را كه گفته مى شد ايشان حضرت مهدىعليه‌السلام را مشاهده نمودند در ميان ايشان كسانى بودند كه رقعه ها و عريضه هاى مردم را خدمت آن حضرت مى بردند و از اين جمله است قضيه اى كه درستى آنرا فهميدم و آن اينگونه است كه تعريف كرد براى من كسى كه اجازه نداده نامش گفته شود. پس گفت: كه از خدا توفيق زيارت آن حضرت را مسئلت كرده بود. پس در خواب ديد كه به آرزويش در زمانى كه برايش مشخص كرده بودند، خواهد رسيد.

گفت: وقتى آن زمان رسيد او در حرم مطهر مولاى ما موسى بن جعفرعليهما‌السلام بود. آنگاه صدايى را شنيد كه از قبل برايش آشنا بود و او به زيارت مولاى ما حضرت جوادعليه‌السلام مشغول بود.

پس براى اينكه مزاحم ايشان نشود، وارد حرم منور شد و در كنار ضريح مقدس حضرت كاظمعليه‌السلام ايستاد.

آنگاه آن كسى كه معتقد بود او حضرت مهدىعليه‌السلام است خارج شد و همراه او رفيقى بود و اين شخص آن جناب را مشاهده كرد ولى به خاطر رعايت ادب در حضور مقدس آن جناب با او صحبتى نكرد.

حكايت دوازدهم: شيخ ورّام

و نيز سيّد والا مقام مذكور فرموده: رشيد ابو العباس بن ميمون واسطى هنگام سفر به سامره قضيه اى را براى من تعريف كرد.

او گفت: جدّ من ورّام بن ابى فراس قدس اللَّه روحه به جهت درد و مرضى كه پيدا كرده بود از حلّه به طرف مشهد آمد ومدّت دو ماه الا هفت روز (پنجاه وسه روز) در مقبره هاى قريش اقامت گزيد.

گفت: من از شهر واسط به سوى سر من رأى رفتم در حاليكه هوا بشدت سرد بود. روزى با شيخ ورّام در مشهد كاظمى گرد هم جمع بوديم و تصميم خود را براى رفتن به زيارت به او گفتم.

گفت: مى خواهم با تو نامه اى بفرستم كه آن را بر دكمه لباس خود ببندى يا در زير پيراهن خود پنهان كنى. آنگاه آنرا به لباس خود بستم.

فرمود: وقتى به قبّه شريفه يعنى قبّه سرداب مقدس رسيدى در اوّل شب داخل آنجا شو و صبر كن تا همه خارج شوند و تو آخرين كسى باشى كه مى خواهى بيرون بيايى آنگاه در همان زمان نامه را در قبه بگذار و وقتى صبح به آنجا رفتى و نامه را در آنجا نديدى به كسى چيزى نگو. گفت: پس آنچه را كه گفته بود انجام دادم.

آنگاه صبح رفتم و نامه را پيدا نكردم و به سوى خانواده خود برگشتم و شيخ هم قبل از من به ميل خود به سوى اهل خود يعنى به حلّه برگشته بود.

پس در فصل زيارت آمدم وشيخ را در منزلش (واقع در حلّه) ملاقات كردم. به من فرمود: آن حاجت برآورده شد.

ابو العباس گفت: از زمان فوت شيخ تا به حال كه نزديك سى سال است اين قضيه را به هيچ كس نگفتم غير از تو.

حكايت سيزدهم: علامه حلّى

سيّد شهيد قاضى نور اللَّه شوشترى در (مجالس المؤمنين) در ضمن احوالات آية اللَّه علامه حلّى گفته كه: در زمان علامه حلى يكى از علماى اهل سنت كتابى در ردّ مذهب شيعه نوشته بود و در مجالس، براى مردم مى خواند و باعث گمراهى آنان مى شد. از طرفى كتاب را هم در اختيار كسى نمى گذاشت تا علماى شيعه نتوانند ايرادى وارد كنند يا جوابى بر آن بنويسند. علامه حلى، بدنبال وسيله اى براى بدست آوردن آن كتاب بود. به همين جهت در مجلس درس آن شخص حاضر مى شد و براى حفظ ظاهر، خود را شاگرد او مى خواند.

روزى علاقه بين استاد و شاگرد را بهانه اى قرار داد براى گرفتن كتاب مذكور و به دليل اينكه آن شخص نمى خواست جواب رد به او بدهد گفت: قسم خورده ام كه اين كتاب را بيشتر از يك شب به كسى ندهم.

جناب شيخ هم آن يك شب را غنيمت دانست و سعى كرد از آن نهايت استفاده را بنمايد كتاب را گرفت و به خانه برد كه در آن شب تا آنجا كه ممكن است از روى كتاب رونويسى كند. وقتى شروع به نوشتن آن كرد و شب به نيمه رسيد خواب بر شيخ غلبه كرد در اين حال حضرت صاحب الامرعليه‌السلام آمدند و به شيخ فرمودند: «كتاب را براى من بگذار وتو بخواب».

وقتى شيخ از خواب بيدار شد رونويسى آن كتاب بواسطه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام تمام شده بود.

مؤلف گويد: اين حكايت را در كشكول فاضل المعى على بن ابراهيم مازندرانى معاصر علامه مجلسى به طور ديگرى ديدم و آن اين گونه است كه آن جناب از يكى از بزرگان كتابى را خواست كه نسخه اى از روى آن تهيه كند. او از دادن كتاب خوددارى مى كرد تا آنكه به طور اتّفاقى موافقت كرد، آنهم مشروط بر اينكه بيشتر از يك شب پيش او نماند. در صورتيكه نسخه بردارى از آن كتاب يك سال يا بيشتر وقت مى برد.

سپس علامه آن كتاب را به منزل آورد وشروع به نوشتن آن كرد و چند صفحه از آن را نوشت. در حالى كه بسيار خسته بود و ميل شديدى به استراحت داشت، ديد مردى به شكل و شمايل اهل حجاز از در وارد شد و سلام كرد ونشست. آن شخص گفت: «اى شيخ تو براى من در اين ورق ها سطر (خط) بكش ومن مى نويسم» وشيخ براى او خط مى كشيد و او مى نوشت و از شدّت سرعت نويسنده، شيخ به او نمى رسيد (از او جا مى ماند) وقتى صبح شد كتاب كاملاً پايان يافته بود وبعضى گفته اند كه: وقتى شيخ خسته شد، خوابيد و وقتى بيدار شد ديد كتاب نوشته شده است. بنا بر بعضى روايات، علامه در پايان كتاب نقشى را بعنوان امضاء چنين مشاهده مى كند: «كَتَبه الحُجَّة » يعنى حجّت خدا آنرا نگاشت. (واللَّه اعلم).

حكايت چهاردهم: ابن رشيد

و نيز سيّد اجلّ (گرامى) على بن طاووس در كتاب (فرج الهموم) مى فرمايد: وهمچنين به من خبرى رسيده كه راستى وصداقت گوينده آن بر من معلوم شد.

از مولاى خود مهدىعليه‌السلام خواسته بودم كه به من اجازه دهد كه از كسانى باشم كه با آن حضرت صحبت كنم ودر خدمت آن حضرت قرار بگيرم تا در زمان غيبتش بدين وسيله اقتدا كرده باشم به كسانى كه خدمت مى كنند به آن حضرت از گروه بندگان وخاصانش وكسى را از اين موضوع ومراد خود آگاه نكرده بودم. پس ابن رشيد ابوالعباس واسطى كه قبلاً ذكر شد در روز پنج شنبه ٢٩ رجب المرجب سال ٦٣٥ پيش من آمد وگفت: انسان هايى مانند خودت به تو مى گويند كه ما هيچ قصدى جز مهربانى كردن با تو را نداريم واگر تو نفس خودت را به صبر عادت دهى به آرزويت مى رسى. به او گفتم: اين حرف را از طرف چه كسى مى گويى؟ گفت: از جانب مولاى ما مهدىعليه‌السلام .

حكايت پانزدهم: سيد بن طاووس

در ملحقات كتاب (انيس العابدين) ذكر شده كه از ابن طاووس نقل شده كه او در هنگام سحر در سرداب مقدس از صاحب الامرعليه‌السلام شنيد كه آن جناب مى فرمود: «اللهمَّ اِنّ شعيتنا خلقت مِن شُعاعِ أنوارِنا وبقية طينتنا وقد فعلوا ذُنوباً كثيرة اتكالاً على حبِّنا ووِلايتنا فان كانت ذنوبهم بينك وبينهم، فاصفح عنهُم فقد رَضينا وما كان منها فيما بينَهم، فاصلح بينهم وقاصّ بها عن خمسنا وادخلهم الجنّة وزحزحهم عن النّار ولا تجمع بينهم وبين اعدائنا فى سخطك ». خدايا شيعيان ما را از نور ما و بقيه طينت ما خلق كرده اى. آنها گناهان زيادى به اتكال بر محبت ما و ولايت ما كرده اند اگر گناهان (طينت: خلقت، سرشت) (اتكال: اعتماد كردن) آنها گناهيست كه در ارتباط با تو است از آنها بگذر كه ما را راضى كرده اى وآنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان است خودت بين آنها را اصلاح كن و از خمسى كه حق ما است به آنها بده تا راضى شوند وآنها را از آتش جهنم نجات ده وآنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما. (سخط: خشم گرفتن).

حكايت شانزدهم: زيارت امير المؤمنينعليه‌السلام توسط امام عصرعليه‌السلام

و نيز سيد مؤيد مذكور در كتاب (جمال الاسبوع) از شخصى كه او حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام را مشاهده نمود كه امير المؤمنينعليه‌السلام را با اين عبارت زيارت كرده و اين مشاهده، در خواب نبود بلكه در بيدارى بود. در روز يكشنبه كه آن روز، روز حضرت علىعليه‌السلام است.

«السّلام على الشّجرة النبويّة والدّوحة الهاشميّة المضيئة المثمرة بالنبوّة المونقة بالامامة. السّلام عليك وعلى ضجيعيك آدم ونوح عليهما‌السلام . السلام عليك وعلى اهل بيتك الطيّبين والطّاهرين. السلام عليك وعلى الملائكة المحدقين بك والحافين بقبرك يا مولاى يا امير المؤمنين هذا يوم الاحد وهو يومك وباسمك وانا ضيفك فيه وجارك فأضفنى يا مولاى واجرنى فانّك كريم تحبّ الضيافة ومأمور بالاجابة فافعل ما رغبت اليك فيه ورجوته منك بمنزلتك وآل بيتك عند اللَّه ومنزلته عندكم وبحق ابن عمك رسول اللَّه صلى‌الله‌عليه‌وآله وعليكم اجمعين ».

حكايت هفدهم: سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى

آية اللَّه علامه حلّى در كتاب (منهاج الصلاح) مى فرمايد: نوعى ديگر از استخاره است كه آن را از پدر فقيه خود، سديد الدّين، يوسف بن على بن المطهر از سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى از صاحب الامرعليه‌السلام روايت كردم وآن اين گونه است كه: «ده مرتبه سوره حمد را بخواند وكم آن سه مرتبه است وكمترين آن يك مرتبه مى باشد وآنگاه (انا انزلنا) (سوره قدر) را ده مرتبه بخواند وپس از آن اين دعا را سه مرتبه بخواند:اللهم انى استخيرك لعلمك بعواقب الامور واستشيرك لحسن ظنى بك فى المأمول والمحذور. اللهم ان كان الامر الفلانى ممّا قد نيطت بالبركة اعجازه وبواديه وحفت بالكرامة ايامه ولياليه فخرلى اللهم فيه خيرة ترد شموسه ذلولا وتقعض ايامه سروراً. اللهم اما امر فائتمر واما نهى فانتهى. اللهم انى استخيرك برحمتك خيرة فى عافية .

آنگاه يك قبضه از تسبيح را بردارد ونيت كند (حاجت خود را در نظر آورد) و بيرون بياورد اگر عدد آن قطعه جفت است (زوج است) آن خوب است يعنى انجام دهد و اگر فرد است بد است يعنى دورى كند يا برعكس يعنى اين علامت خوبى وبدى بستگى دارد به قرار داد استخاره كننده).»

حكايت هجدهم: سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى

و نيز علامه در كتاب (منهاج الصلاح) در توضيح دعاى عبرات فرموده كه: آن از جناب صادق، جعفر بن محمّدعليهما‌السلام روايت شده ودر مورد اين دعا در نزد سيّد سعيد رضى الدين محمّد بن محمّد بن محمد آوى حكايتى است معروف وبه خط بعضى از دانشمندان در حاشيه اين قسمت از منهاج.

آن حكايت را از مولى السعيد فخر الدين محمّد پسر شيخ اجل جمال الدين نقل كرده كه او هم از پدرش روايت فرموده از جدش شيخ فقيه سديد الدين يوسف از سيد رضى مذكور كه: او در پيش اميرى از امراى سلطان جرماغون به مدّت زيادى در نهايت شدت وسختى زندانى بود. پس حضرت بقية اللَّه (عجل الله فرجه) را در خواب ديد.

آنگاه گريه كرد وگفت: اى مولاى من! براى نجات يافتن من از دست اين گروه ظالم دعا كن.

آنگاه حضرت فرمود: «دعاى عبرات را بخوان».

سيّد گفت: دعاى عبرات كدام است؟ فرمود: «آن دعا در مصباح تو است».

سيّد گفت: اى مولاى من دعا در مصباح من نيست.

فرمود: «در مصباح نگاه كن دعا را در آن پيدا خواهى كرد».

آنگاه از خواب بيدار شده ونماز صبح را خواند ومصباح را باز كرد، در ميان آن برگه اى را پيدا كرد كه آن دعا در آن نوشته شده بود. پس چهل مرتبه آن دعا را خواند وآن امير دو زن داشت كه يكى از آنها بسيار عاقل و با تدبير بود وامير به او اعتقاد داشت.

روزى امير پيش او آمد و او به امير گفت: آيا يكى از فرزندان امير المؤمنينعليه‌السلام را گرفته اى؟ گفت: چرا در مورد اين موضوع از من سؤال كردى؟ گفت: شخصى را در خواب ديدم كه چهره او مثل نور آفتاب مى درخشيد آنگاه حلق مرا ميان دو انگشت خود گرفت و فرمود: «مى بينم كه شوهر تو يكى از فرزندان مرا گرفته و در مورد غذا و نوشيدنى بر او سخت گرفته». به او گفتم: اى سيّد من تو چه كسى هستى؟ فرمود: «على بن ابيطالب! بگو اگر او را رها نكند هر آينه خانه او را خراب مى كنم».

او گفت من در مورد اين مطلب (زندانى بودن چنين شخصى) چيزى نمى دانم و از وزير خود پرسيد وگفت: چه كسى در نزد شما زندانى است؟ گفتند: همان شيخ علوى كه دستور دادى او را بگيريم. گفت: او را رها كنيد و به او اسبى بدهيد وراه را به او نشان دهيد كه به خانه خود برود.

حكايت نوزدهم: محمّد بن على علوى حسينى

سيّد گرانقدر، على بن طاووس در (مهج الدّعوات) نقل فرموده از بعضى از كتب قدما كه او از ابى على احمد بن محمّد بن الحسين و اسحق بن جعفر بن محمّد علوى عريضى در حران روايت كرد كه گفت: محمّد بن على علوى حسينى كه در مصر ساكن بود به من خبر داد و گفت كه: روزگارى، حاكم مصر به جهت مسائلى به شدت از من خشمگين شد. آنگاه از او به خاطر جانم ترسيدم و نزد احمد بن طولان در مورد من سخن چينى كرده بودند و از مصر به قصد حج بيرون آمدم. آنگاه از حجاز به سوى عراق رفتم و تصميم گرفتم كه به طرف مرقد مولى وپدر خود حسين بن علىعليهما‌السلام بروم كه با پناه بردن به مرقد نورانى آن حضرت از خشم و غضب حاكم در امان باشم.

پس در حائر به مدّت پانزده روز ماندم. در شب و روز دعا مى خواندم و گريه مى كردم. قيّم زمان و ولى رحمن براى من نمودار شد در حاليكه من در ميان خواب و بيدارى به سر مى بردم. به من فرمود كه: «حسينعليه‌السلام به تو مى گويد: اى پسر من از فلانى ترسيدى؟» گفتم: بله، تصميم گرفته مرا بكشد من هم به سيّد خود پناه آوردم كه شكايت كنم از اين سوء قصدى كه او در مورد من دارد. فرمود: «چرا پروردگار خود و پدرانت را نخواندى با دعاهایي كه گذشتگان از پيغمبران او را مى خواندند؟ به درستى كه آنها همه در سختى ورنج بودند وخداوند بلا را از آنها بر طرف كرد».

گفتم: او را چگونه بخوانم؟ فرمود: «وقتى شب جمعه شد غسل كن و نماز شب بخوان. وقتى به سجده شكر رفتى اين دعا را در حالتى كه زانوى خود را بر زمين گذاشته اى بخوان». ودعا را براى من خواند. علوى مى گويد: آن جناب را ديدم كه در مثل همان وقت پيش من آمد و آن دعا و كلام را براى من تكرار كرد تا آن كه آن را حفظ كردم و ديگر نيامد.

غسل كردم و لباس خود را عوض نمودم و خود را خوشبو كرده و نماز شب خواندم و سجده شكر به جا آوردم و به زانو افتادم و خداى عزّ وجلّ را با اين دعا خواندم.

آنگاه حضرت شب شنبه پيش من آمد وبه من فرمود: «اى محمّد بعد از تمام شدن دعا، دعايت مستجاب شد و دشمن تو پيش همان كسى كه بدگويى تو را نزدش كرده بودند، به قتل رسيد».

وقتى صبح شد با سيّد خدا حافظى كردم و خارج شدم و به طرف مصر رفتم. وقتى به اردن رسيدم در راه رفتن به سوى مصر مردى از همسايگان مصرى را ديدم كه او مردى مؤمن بود. پس او به من خبر داد كه دشمن مرا احمد بن طولان گرفت و او را زندانى كرد و گفت: او شب را به صبح رساند در حاليكه سرش از گردنش جدا شده بود و اين اتّفاق درست در شب جمعه افتاده بود. پس دستور داد كه او را در رود نيل انداختند و جالب اين كه برادران شيعه من گفتند كه اين اتفاق بعد از تمام شدن دعاى من بود همان گونه كه مولايم نيز به من خبر داده بود.

سيّد اين قضيه را به سند ديگر از ابو الحسن على بن حماد مصرى با اختلافى به طور خلاصه نقل نمود وآخر آن اين گونه است. وقتى به بعضى از منازل رسيدم ناگهان قاصدى از فرزندان خود را ديدم كه همراه او نامه اى به اين مضمون بود: آن مردى كه تو از او فرار كردى قومى را به ميهمانى دعوت كرد آنگاه خوردند و آشاميدند و پراكنده شدند و او وغلامانش در همان مكان خوابيدند آنگاه مردم صبح كردند و هرچه منتظر ماندند، از او خبرى نشد. وارد اتاق شدند، وقتى لحاف را از روى او برداشتند ديدند كه سرش از قفا بريده شده و خونش جارى است. آنگاه سيّد دعا را نقل كرد و بعد از آن على بن حماد گفت: من اين دعا را از ابو الحسن على علوى عريضى گرفتم به شرط آنكه آن را به مخالفى ندهم و همچنين ندهم آن را به كسى مگر اينكه دين ومذهبش را بدانم كه او از دوستان آل محمد: است وآن در نزد من بود ومن وبرادرانم آن را مى خوانديم.

آنگاه در بصره بر من وارد شد يكى از قضات اهواز واو جزء مخالفين بود ودر حق من نيكى كرده بود ومن به او در شهر او محتاج بودم و در نزد او زندگى مى كردم. سلطان او را گرفت واز او امضاء ونوشته گرفت كه بيست هزار درهم بدهد. آنگاه من براى او دلسوزى كردم وبه او رحم كردم واين دعا را به او گفتم. هفته هنوز تمام نشده بود كه سلطان او را رها كرد واز آن نوشته چيزى از او نگرفت واو را به حالت احترام زياد برگرداند به شهر خود وتا ابله او را همراهى كردم وبه بصره برگشتم.

چند روز بعد دنبال دعا گشتم ودر تمام كتاب هاى خود جستجو كردم امّا اثرى از آن نديدم. پس دعا را از ابى مختار حسينى طلب كردم چرا كه پيش او نيز نسخه اى از آن بود او هم پيدا نكرد. آنگاه ما مرتب در كتاب هاى خود به دنبال آن به مدّت بيست سال مى گشتيم وآنرا پيدا نكرديم وفهميدم كه اين عقوبتى است از طرف خداوند بلند مرتبه چرا كه من نبايد آنرا به مخالف مى دادم.

وقتى بيست سال گذشت آنرا در بين كتاب هاى خود پيدا كردم وحال آنكه چندين دفعه كه قابل شمارش نيست، جستجو كرده بودم. پس قسم خوردم كه آنرا به كسى ندهم مگر اينكه به ايمان او اطمينان پيدا كنم كه واقعاً از معتقدين به ولايت آل محمّد: است وبعد از آن كه از او عهد بگيرم كه او آنرا به كسى ندهد مگر اينكه واقعاً مستحق آن باشد. چون دعا طولانى است ودر ضمن در كتب ادعيه موجود مى باشد از آوردن دعا در اين كتاب صرف نظر كردم.

حكايت بيستم: ابى الحسن محمّد بن ابى الليث

شيخ گرانقدر فضل بن حسن الطبرسى، صاحب تفسير (مجمع البيان) در كتاب (كنوز النّجاح) نقل كرده كه اين دعا را حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام در خواب به ابى الحسن محمّد بن احمد بن ابى الليث در شهر بغداد در مقبره هاى قريش تعليم فرموده است.

ابى الحسن مذكور از ترس كشته شدن به مقبره هاى قريش فرار كرده وبه آنجا پناه برده بود. آنگاه به بركت اين دعا از كشته شدن نجات يافته وابى الحسن گفته است كه آن حضرت به من ياد داد كه بگو: «اللهم عَظُم البلاء وبَرِحَ الخَفاء وانكَشَف الغِطاء وانقطَع الرجاء وضاقَتِ الارض ومُنِعَت السّماء وانت المُستعان واليك المُشتكى وعليك المعوّل فى الشدة والرّخاء اللهم صلّ على محمد وال محمد اولى الامر الذين فرضتَ علينا طاعتَهم وعرَّفتَنا بذلك منزلتهم ففرّج عنّا بحقهم فرجاً عاجلاً قريباً كلَمح البصر او هو اقرب يا محمد يا على يا على يا محمد اكفيانى فانكما كافيان وانصُرانى فانّكما ناصران يا مولانا يا صاحب الزّمان الغوْث الغوث الغوث ادركنى ادركنى ادركنى الساعة الساعة الساعة العَجَل العَجَل العَجَل يا ارحَم الرّاحمين بحقّ محمدٍ وآله الطّاهِرين » و راوى گفته است كه در هنگام گفتن يا صاحب الزّمان حضرت به سينه خود اشاره فرمود. مؤلف گويد: ظاهر آن است كه شايد مراد حضرت از اين اشاره اين باشد كه در وقت گفتن يا صاحب الزّمان بايد مرا قصد كرد.

حكايت بيست ويكم: شيخ ابراهيم كفعمى

شيخ با تجربه وصالح، شيخ ابراهيم كفعمى در كتاب (بلد الامين) گفته: از حضرت مهدىعليه‌السلام روايت شده هر كس اين دعا را در ظرف تازه با تربت حسينعليه‌السلام بنويسد و بشويد وآنرا بخورد از مرض خود شفا مى يابد.

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

«بسم اللَّه دواء والحمد للَّه شفاء ولا اله الا اللَّه كفاء هو الشافى شفاء وهو الكافى كفاء اذهب البأس بربّ الناس شفاء لا يغادره سقم وصلى اللَّه على محمّد وآله النجباء ».

و ديدم اين دعا را به خط سيّد زين الدين على بن الحسين حسينى به مردى كه در حائر يعنى كربلا مجاور بود و اين را از حضرت مهدىعليه‌السلام در خواب خود آموخت كه به مرضى هم مبتلا بود.

پس به حضرت مهدىعليه‌السلام شكايت كرد و حضرت او را به نوشتن اين دعا امر كرد واينكه آنرا بشويد وبخورد. پس انجام داد آنچه را كه فرموده بود ودر همان زمان از مريضى نجات پيدا كرد وشفا يافت.

حكايت ششم: مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى

كه در اين حكايت از تأثير نامه استغاثه وتوسل عالم صالح مرحوم سيّد محمّد پسر جناب سيّد عباس كه اكنون زنده است و در روستاى جب شليت از روستاهاى جبل ساكن است و او از پسر عموهاى جناب سيّد درّ الدّين عاملى اصفهانى صهر شيخ فقهاء (جب شليت مخفف جب شيث نبى اللَّه است كه در آنجا چاهى است منسوب به اين پيامبرعليه‌السلام (صهر: قرابت، خويشى، داماد). زمانه شيخ جعفر نجفى است.

سيّد محمّد كه از ايشان ياد شد به واسطه ظلم و جور حاكمان كه قصد داشتند او را در نظام و ارتش وارد كنند از وطن خود دور شد و با ندارى و فقر به طورى كه در روزى كه از جبل عامل خارج شدند غير از يك قمرى كه عُشْرِ قِران است چيزى نداشت و هرگز درخواست نكرد و مدتى سياحت و گردش نمود و در روزهاى سياحت كردن در حال خواب و بيدارى چيزهاى عجيب بسيارى ديده بود.

سرانجام به كنار نجف اشرف آمد ودر صحن مقدس از حجره هاى بالايى منزلى گرفت ودر نهايت سختى ورنج اوقات را سپرى مى كرد واز حالش به جز دو، سه نفر كسى با خبر نبود تا آنكه فوت كرد واز زمان بيرون آمدن از وطن تا زمان فوتش مدّت پنج سال طول كشيد و با حقير رابطه داشت بسيار با عفّت و با حيا و كم توقع بود ودر روزهاى تعزيه دارى حاضر مى شد وگاهى هم تعدادى از كتاب هاى دعا را قرض مى گرفت وچون بسيارى از وقت ها بيشتر از چند دانه خرما وآب چاه صحن شريف چيزى نداشت به همين دليل بسيار بر خواندن دعاهاى تأثير دار مداومت ومراقبت مى كرد وكمتر دعا يا ذكرى بود كه او نخوانده باشد واكثر شبها وروزها مشغول خواندن دعا بود.

زمانى مشغول نوشتن نامه براى حضرت حجّتعليه‌السلام شد، تصميم گرفت كه به مدّت چهل روز بر آن مواظبت كند به اين ترتيب كه همه روزه قبل از طلوع آفتاب همزمان با باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دريا است بيرون برود به طرف راست نزديك چند ميدان ودور از قلعه كه كسى او را نبيند. آنگاه نامه را داخل گل بگذارد وبه يكى از نوّاب حضرت بسپارد ودر آب بيندازد. تا سى وهشت يا سى ونه روز چنين كرد. خود مى گويد: روزى از محل انداختن نامه ها برمى گشتم وسر را به زير انداخته بودم در حاليكه بسيار ناراحت بودم، متوجه شدم يك نفر از پشت سر به طرف من مى آيد در حالى كه لباس عربى وچفيه وعقال داشت به من سلام كرد و(عقال: رشته اى كه مردان عرب دور سر بندند وشبيه عمامه است).

من با حال افسرده وناراحت جواب مختصرى دادم وبه او توجهى نكردم چون ناراحت بودم مايل نبودم با كسى صحبت كنم. مقدارى از راه را با من آمد. امّا من به همان حالت قبلى خود بودم.

آنگاه به لهجه اهل جبل عامل فرمود: (سيّد محمّد چه حاجتى دارى كه امروز سى وهشت يا سى ونه روز است كه قبل از طلوع آفتاب بيرون مى آيى وتا فلان مكان از دريا مى روى ونامه در آب مى اندازى؟ گمان مى كنى امامت از حاجت تو آگاه نيست؟)

سيّد محمّد گفت: من تعجب كردم چرا كه هيچ كس از كار من آگاه نبود مخصوصاً اين مدّت روزها را وكسى مرا در كنار دريا نمى ديد وكسى هم از مردم جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم مخصوصاً با چفيه وعقال كه در جبل عامل مرسوم نيست به همين دليل اين احتمال را دادم كه نعمت بزرگ تشرف به حضور غايب پنهان (امام عصرعليه‌السلام ) نصيبم شده. وچون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى اين گونه نيست با خود گفتم دست مى دهم اگر اينگونه بود، آداب تشرف را رعايت مى كنم. به همان حالت دو دست خود را جلو بردم آن حضرت نيز دو دست مبارك را جلو آورد. دست دادم، نرمى ولطافت زيادى را حس كردم. يقين كردم كه به آن نعمت بزرگ وموهبت عظيم دست يافته ام. آنگاه روى گرداندم كه دست مباركش را ببوسم امّا كسى را نديدم.

حكايت هفتم: مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى

همچنين سيّد مذكور (كه ذكرش در حكايت هفتم آمد) گفت كه وقتى به مشهد مقدس رضوى رفتم با وجود نعمت زياد، روزها بر من بسيار سخت مى گذشت. صبح روزى كه قرار بود زوّار از آنجا بيرون بروند چون به اندازه يك قرص نان كه بتوانم با آن خود را به آنها برسانم نداشتم، همراه آنها نرفتم و زوّار همگى رفتند.

ظهر شد و من به حرم مطهر رفتم. بعد از خواندن نماز ديدم كه اگر خود را به زوّار نرسانم كاروان ديگرى هم نيست و اگر من با اين حال در اينجا بمانم وقتى زمستان برسد از بين مى روم. بلند شدم و نزديك ضريح رفتم و از حال خود با خاطرى رنجيده شكايت كردم و بيرون رفتم و با خود گفتم با همين حال گرسنگى خارج مى شوم اگر به هلاكت رسيدم كه راحت مى شوم وگرنه خودم را به كاروان مى رسانم.

از دروازه بيرون رفتم و جهت حركت را پرسيدم كه مسيرى را به من نشان دادند. تا غروب راه رفتم امّا به جايى نرسيدم و فهميدم كه راه را گم كرده ام. به بيابان بى انتهايى رسيدم كه به جز حنظل چيزى در آنجا نبود. از شدّت گرسنگى وتشنگى نزديك پانصد حنظل (حنظل: ميوه اى شبيه به هندوانه ولى بسيار تلخ).

شكستم بلكه يكى از آنها هندوانه باشد امّا نبود. تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا مى گشتم كه شايد بتوانم آبى يا علفى بيابم تا اينكه به يكباره مأيوس شدم. گريه مى كردم و براى مرگ آماده شده بودم كه ناگهان مكان مرتفعى را ديدم. به آنجا رفتم وچشمه آبى را پيدا كردم. از اين كه در بلندى چشمه آبى وجود داشت تعجب كرده بودم. خدا را شكر كردم و با خود گفتم آب بنوشم، وضو بگيرم و نماز بخوانم كه اگر مُردم نمازم را خوانده باشم. بعد از نماز عشاء هوا تاريك شد وتمام صحرا از جانوران ودرّندگانى چون شير وگرگ پر شد و از اطراف صداهاى عجيب وغريبى مى شنيدم. بعضى از آنها چشمانشان مثل چراغ بود.

بسيار ترسيدم و چون نهايتش مردن بود ومن سختى زيادى كشيده بودم به قضاى الهى راضى شدم و خوابيدم. وقتى بيدار شدم، هوا به واسطه طلوع ماه، روشن شده بود وديگر صدايى به گوش نمى رسيد ومن در نهايت ضعف وبى حالى بودم. در اين حال، سوارى را ديدم. با خود گفتم: حتماً اين سوار آمده است تا وسايل مرا غارت كند و اگر بفهمد كه من چيزى ندارم عصبانى شده، مرا خواهد كشت. اما سوار وقتى رسيد، به من سلام كرد و من جواب دادم و خيالم راحت شد.

فرمود: «چه مى كنى؟» با حالت ضعف، به حال خود اشاره كردم.

فرمود: «در كنار تو سه خربزه است چرا آنها را نمى خورى؟»

من چون گشته بودم وهيچ نيافته بودم گفتم: مرا مسخره نكن وبه حال خود بگذار. فرمود: «به عقب نگاه كن».

نگاه كردم بوته اى را ديدم كه داراى سه خربزه بود.

فرمود: «يكى از آنها را براى رفع گرسنگى بخور. نصف يكى را صبح بخور ونصف ديگر را با آن خربزه ى سالم همراه خود ببر واز همين راه، مستقيم برو. فردا نزديك ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را نخور كه به دردت مى خورد. نزديك غروب به خيمه اى سياه مى رسى، آنها تو را به كاروان مى رسانند».

آنگاه از نظر من غايب شد. من بلند شدم و يكى از خربزه ها را شكستم كه بسيار شيرين وخوشمزه بود كه شايد به خوبى آن تا به حال نديده بودم. آنرا خوردم و بلند شدم و دو خربزه ديگر را برداشتم وحركت كردم تا زمانى از روز گذشت. آنگاه خربزه ديگر را شكستم و نصف آنرا خوردم. آن نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا بسيار گرم بود خوردم و خربزه باقيمانده را برداشتم وحركت كردم. نزديك غروب آفتاب از دور خيمه اى را ديدم وقتى اهل خيمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند ومرا به اجبار و زور گرفته، به سوى خيمه بردند.

آنها گمان كرده بودند كه من جاسوسم وچون غير عربى بلد نبودم وآنها هم جز فارسى زبانى بلد نبودند هر چه فرياد مى كردم كسى گوش نمى داد تا به نزد بزرگ خيمه رفتم. او با عصبانيت تمام گفت: از كجا مى آيى؟ راست بگو وگرنه تو را مى كشم.

من هم به هر ترتيبى بود ماجرا را برايشان گفتم. گفت: اى سيّد دروغگو! اينجاهايى كه تو مى گويى هيچ موجود زنده اى از آنجا عبور نمى كند مگر اينكه مى ميرد و جانور او را مى درد و به علاوه اين مقدار مسافتى كه تو مى گويى، كسى قادر نيست در اين مدّت طى كند زيرا از اينجا تا مشهد مقدس به طور معمول سه منزل راه است و از اين راهى كه تو مى گويى منزل ها راه مى شود. راست بگو وگرنه تو را با اين شمشير مى كشم وشمشير خود را بر روى من كشيد. در اين حال خربزه از زير عباى من مشخص شد. گفت: اين چيست؟ ماجرا را بطور كامل تعريف كردم. تمام افرادى كه حاضر بودند گفتند: در اين صحرا هرگز خربزه اى وجود ندارد آن هم از اين نوع بخصوص كه تاكنون ديده نشده.

آنگاه با يكديگر به زبان خود گفتگوى زيادى كردند مثل اينكه مطمئن شدند كه اين معجزه اى است. پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در بالاى مجلس جاى دادند و مرا بسيار گرامى و عزيز داشتند. لباس هاى مرا به عنوان تبرّك بردند و لباس هاى پاكيزه اى برايم آوردند. دو شب ودو روز در نهايت خوبى مهماندارى كردند. روز سوّم ده تومان به من دادند و سه نفر نيز با من فرستادند و مرا به كاروان رساندند.

حكايت هشتم: عطوه علوى زيدى

عالم فاضل المعى على بن عيسى اربلى، صاحب (كشف الغمه) مى گويد: سيّد باقى بن عطوه علوى حسنى براى من حكايت كرد كه پدرم عطوه زيدى بود و او مريضى داشت كه پزشكان از معالجه آن عاجز و ناتوان بودند و او از ما پسران آزرده خاطر بود وتمايل ما را به مذهب اماميّه (شيعه) زشت مى دانست. و بارها مى گفت: من شما را تأييد نمى كنم و تا زمانى كه صاحب شما (مهدىعليه‌السلام ) نيايد و مرا از اين مريضى نجات ندهد به مذهب شما روى نمى آورم. اتفاقاً يك شب هنگام خواندن نماز شب ما همه يكجا جمع بوديم كه صداى پدرم را شنيدم كه فرياد مى زند بشتابيد.

وقتى با شتاب نزد او رفتيم گفت: عجله كنيد و صاحب خود را دريابيد كه همين الان از پيش من رفت. ما هر چقدر دويديم كسى را نديديم. برگشتيم و پرسيديم چه بود؟ گفت: شخصى پيش من آمده گفت: «اى عطوه!» من گفتم: تو چه كسى هستى؟ گفت: «من صاحب پسران تو، آمده ام كه تو را شفا دهم».

بعد از آن دست دراز كرد و بر جايى كه درد داشتم ماليد. وقتى به خود نگاه كردم اثرى از آن بيمارى را در خود نديدم. مدّت هاى طولانى زنده بود وبا قوت وتندرستى زندگى كرد ومن غير از پسران او از گروه زيادى اين قصه را پرسيدم وهمه به همين طريق بدون كم و زياد برايم گفتند.

صاحب كتاب بعد از نقل اين حكايت وحكايت اسماعيل هرقلى مى گويد: مردم امامعليه‌السلام را در راه حجاز وغيره بسيار ديده اند در حاليكه يا راه را گم كرده بودند يا بيچارگى وگرفتارى داشتند وآن حضرت آنها را نجات داده وحاجات آنها را نيز برآورده ساخته كه به جهت طولانى شدن مطلب از ذكر آن صرف نظر مى شود.

حكايت نهم: محمود فارسى معروف به اخى بكر

سيّد جليل، بهاء الدين على بن عبد الحميد الحسينى النجفى النيلى معاصر شيخ شهيد اول در كتاب (غيبت) مى فرمايد: به من خبر داد شيخ حافظ محمود حاج معتمر شمس الحق والدين محمّد بن قارون و گفت: من را به نزد زنى دعوت كردند پس به نزد او رفتم در حاليكه مى دانستم كه او زنى مؤمنه وصالحه است.

آنگاه اطرافيان و قوم و خويش او، او را با محمود فارسى معروف به اخى بكر تزويج كردند. كه او و نزديكانش ملقب به بنى بكر بودند.

اهل فارس مشهورند به تسنن (از اهل سنت بودن) و دشمنى اهل ايمان. محمود در اين امور تندروتر از آنها بود و خداوند او را توفيق داد براى شيعه شدن بر خلاف خانواده و اطرافيانش كه به مذهب خود باقى بودند. به آن زن گفتم: در عجبم! چگونه پدر تو رضايت داد كه تو با اين ناصبيان باشى؟ وچه اتفاقى افتاد كه شوهر تو با اهل واطرافيان خود به مخالفت برخاست ومذهب آنها را رها كرد؟ آن زن گفت: اى مقرى بدرستى كه او حكايت عجيبى دارد كه هر وقت اهل ادب آن را بشنوند گويند كه جزء عجايب است. گفتم: آن حكايت چيست؟ گفت: از او بپرس تا برايت تعريف كند.

آن شيخ فرمود: وقتى به نزد محمود رفتيم، گفتم: اى محمود! چه چيزى باعث شد كه از ميان قوم خود بيرون بروى وبه شيعيان بپيوندى؟

گفت: اى شيخ! وقتى حق برايم آشكار شد از آن پيروى كردم. بدان كه عادت اهل فارس اين گونه است كه وقتى مى شنوند كاروانى وارد شده به استقبال مى روند كه او را ملاقات كنند وببينند. روزى شنيدم كاروان بزرگى وارد مى شود. آنگاه در حاليكه كودكان بسيارى با من بودند، بيرون رفتم در حاليكه خودم هم در آن زمان كودكى نزديك بلوغ بودم.

از روى نادانى و ناآگاهى تلاش كرديم و به دنبال كاروان به راه افتاديم بدون اينكه به سرانجام كار خود فكر كنيم. هرگاه كودكى از ما جا مى ماند او را به خاطر عقب ماندن و ضعفش سرزنش مى كرديم. آنگاه راه را گم كرديم و در سرزمينى كه آن را نمى شناختيم سرگردان شديم.

در آنجا آنقدر خار و درختان انبوه درهم پيچيده بود كه هرگز مثل آن را نديده بوديم. پس شروع كرديم به راه رفتن. ديگر نمى توانستيم راه برويم در حاليكه بسيار تشنه بوديم به طوريكه زبان ها بر سينه آويزان شده بود. پس به مردن خود يقين كرديم و افتاديم. در همين حال بوديم كه ناگهان سوارى را ديديم كه بر اسب سپيدى سوار است، نزديك ما كه رسيد، از اسب پايين آمد و زير انداز لطيف و خوبى آورد و آنجا انداخت كه ما هرگز مثل آن را نديده بوديم به طوريكه از آن بوى عطر به مشام مى رسيد.

متوجه او بوديم كه ناگهان سوار ديگرى را ديديم كه بر اسب قرمزى سوار بود و لباس سفيدى پوشيده، بر سرش عمامه اى كه براى آن دو طرف بود. پايين آمد وروى آن فرش ايستاد وشروع به خواندن نماز كرد وآن ديگرى هم با او نماز خواند. آنگاه براى تعقيب نشست كه متوجّه من شد و فرمود: «اى محمود!»

با صداى ضعيفى گفتم: بله اى آقاى من! فرمود: «نزديك بيا».

گفتم: از شدّت عطش وخستگى قدرت ندارم.

فرمود: «باكى بر تو نيست».

وقتى اين سخن را فرمود، روح تازه اى در تنم احساس كردم. پس با سينه به نزديك آن حضرت رفتم آنگاه دست خود را بر صورت و سينه من كشيد و تا زير گلوى من بالا برد و زبانم در ميان دهانم داخل شد و فك پايين به كام بالا چسبيد و آنچه از رنج وآزار در من بود همگى برطرف شد و به حال اوّل خود برگشتم.

آنگاه فرمود: «بلند شو يك دانه حنظل از اين حنظل ها براى من بياور». ودر آن وادى حنظل بسيارى بود. حنظل بزرگى برايش آوردم. آن را دو نيم كرد ونيمى را به من داد و فرمود: «بخور».

آنگاه آنرا از او گرفتم و جرأت اينكه بخواهم با او مخالفت كنم را نداشتم. پيش خود فكر كردم كه منظور حضرت از دعوت به خوردن آن حنظل اين است كه بايد صبر كنم. چون تلخى حنظل براى من مشخص وآشكار بود. ولى وقتى از آن چشيدم ديدم كه از عسل شيرين تر واز يخ سردتر واز مشك خوشبوتر است. پس سير وسيراب شدم.

آنگاه به من فرمود: «به رفيق خود بگو بيايد». او را صدا كردم. او با صدايى لرزان وضعيف گفت: توانايى حركت كردن ندارم.

به او فرمود: «نترس، بلند شو». آنگاه او نيز به سينه نزد آن حضرت رفت. با او نيز همان كار را كرد كه با من كرده بود. آنگاه از جاى خود بلند شد كه سوار شود.

به او گفتيم: تو را به خداوند قسم مى دهيم كه نعمت خود را بر ما تمام كن و ما را به نزد خويشاوندان واهل ما برسان. فرمود: «عجله نكنيد» وبا نيزه خود خطى دور ما كشيد و با رفيقش رفت. به رفيقم گفتم: بلند شو تا مقابل كوه بايستيم و راه را پيدا كنيم. بلند شديم وبه راه افتاديم. ناگهان ديديم ديوارى در مقابل ما است. از سمتى ديگر رفتيم ديوار ديگرى ديديم و همچنين در چهار طرف ما. آنگاه نشستيم وبه حال خود گريه كرديم. به رفيقم گفتم: از اين بيار تا بخوريم. پس حنظلى آورد. ديديم كه از همه چيز تلخ تر و بدمزه تر است. آنرا دور انداختيم و كمى درنگ كرديم.

ناگاه حيوانات بسيار زيادى دور ما را گرفتند كه تعداد آنها را كسى جز خدا نمى دانست و هر وقت قصد مى كردند كه به ما نزديك شوند آن ديوار مانع مى شد و وقتى مى رفتند ديوار برطرف مى شد و وقتى برمى گشتند دوباره ديوار آشكار مى شد.

ما با حالى آسوده وراحت آن شب را به صبح رسانديم و آفتاب طلوع كرد و هوا گرم شد و تشنگى بسيارى بر ما وارد شد. به گريه و زارى افتاديم كه ناگهان آن دو سوار آمدند و همان گونه كه روز گذشته با ما رفتار كرده بودند انجام دادند. وقتى كه خواستند از ما جدا شوند به آن سوار گفتيم: تو را به خداوند قسم مى دهيم كه ما را به اهل ما برسان.

فرمود: «مژده مى دهم به شما كه بزودى كسى مى آيد كه شما را به خانواده تان مى رساند». آنگاه از نظر غايب شدند. در ساعات پايانى روز بود كه مردى از اهل فارس به همراه سه الاغ، ديديم كه براى بردن هيزم مى آمد. وقتى ما را ديد ترسيد و خرهاى خود را رها كرد و پا به فرار گذاشت. پس او را به اسم خودش صدا كرديم و نام خود را به او گفتيم.

آنگاه برگشت وگفت: واى بر شما كه خانواده شما برايتان مجلس عزا بر پا كردند. برخيزيد كه من احتياجى به بردن هيزم ندارم. بلند شديم و بر روى آن خرها سوار شديم وقتى نزديك روستا رسيديم قبل از ما داخل روستا شد و خانواده ما را خبر كرد و آنها با نهايت خوشحالى و شادمانى او را گرامى داشتند و بر او لباس پوشانيدند.

وقتى بر اهل خانه خود داخل شديم و از حال ما پرسيدند آنچه را كه ديده بوديم براى آنها گفتيم حرف هاى ما را دروغ پنداشتند وگفتند: اينها همه خيالاتى بوده كه به خاطر تشنگى زياد براى شما پيش آمده. آنگاه روزگار اين ماجرا را از ياد من برد چنانكه گويى اصلاً اتفاقى نيافتاده ودر ذهنم چيزى از آن نماند تا آنكه به سن بيست سالگى رسيدم وزن گرفتم و در گروه مكاريان وارد شدم ودر ميان اطرافيان من كسى به اندازه من با اهل ايمان دشمنى نمى كرد مخصوصاً زوّار ائمّه، كه به سرّ من رأى مى رفتند.

من به قصد آزار واذيت آنها هر كارى از دستم بر مى آمد انجام مى دادم (دزدى و.).. ومعتقد بودم كه اين كارها مرا به خدا نزديك مى كند.

اتفاقاً به گروهى از اهل حلّه كه از زيارت بر مى گشتند حيوانات خود را كرايه دادم واز جمله آن افراد عبارت بودند از: ابن السهيلى وابن عرفه وابن حارث ابن الزهدرى وغير آنها از اهل صلاح. به سوى بغداد مى رفتيم در حاليكه آنها از دشمنى وعداوت من آگاه بودند. آنها چون مرا در راه تنها ديدند و دل هاى آنها از كينه پر بود، چيزى از زشتى نگذاشتند مگر اينكه نسبت به من روا داشتند ومن ساكت بودم وقدرتى نداشتم بر آنها چرا كه تعدادشان بسيار زياد بود. وقتى وارد بغداد شديم آن گروه به طرف غربى بغداد رفتند و در آنجا ساكن شدند و سينه من از كينه و دشمنى آنها پر شده بود وقتى دوستانم آمدند بلند شدم و نزد آنها رفتم وزانوى غم بغل كرده وگريستم. گفتند: چه اتّفاقى براى تو افتاده؟

آنگاه من آنچه را كه برايم اتّفاق افتاده بود برايشان تعريف كردم؟ وآنها آن گروه را لعنت كردند و گفتند. خوشحال باش كه ما در راه وقتى بيرون بروند با آنها همراه خواهيم شد و همان بلايى را كه بر سر تو آوردند بر سرشان خواهيم آورد.

وقتى شب تاريك شد با خود گفتم كه اين گروه رافضى (شيعه) از دين خود بر نمى گردند بلكه غير از شيعيان وقتى آگاه ومطلع شوند به دين آنها مى گروند وشيعه مى شوند واين نيست مگر اينكه حق با آنها است ودر فكر فرو رفتم واز خداوند خواستم كه به حق نبى او محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله كه در اين شب به من نشان دهد علامتى را كه به وسيله آن پى ببرم به حقى كه بر بندگان خود آن را واجب نمود. آنگاه خوابم برد، ناگهان بهشت را ديدم كه آرايش كرده بودند ودر آن درختان بزرگى به رنگ هاى مختلف وميوه ها بود كه از نوع درخت هاى دنيوى نبود.

زيرا كه شاخه هاى آنها سرازير بود و ريشه هاى آنها به سمت بالا بود و چهار نهر از شراب طهور وشير وعسل وآب ديدم واين نهرها جارى بود ولب آب با زمين مساوى بود به طوريكه اگر مورچه اى مى خواست از آنها بخورد هر لحظه مى خورد. و زنانى را ديدم كه بسيار خوش چهره و زيبا بودند وگروهى را ديدم كه از آن ميوه ها مى خوردند و از آن نهرها مى آشاميدند ومن در ميان آنها قدرتى نداشتم.

هرگاه مى خواستم كه از آن ميوه ها بگيرم و بخورم به سمت بالا مى رفتند و هر وقت كه قصد مى كردم از آن نهر بياشامم به زير مى رفت.

به آن گروه گفتم: چگونه است كه شما از اينها مى خوريد و مى آشاميد امّا من نمى توانم؟ گفتند: تو هنوز به پيش ما نيامدى؟ در اين حال بودم كه ناگهان گروه زيادى را ديدم كه مى گويند: خاتون ما حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) است كه مى آيد. نگاه كردم ديدم گروه هاى ملائكه را كه در بهترين شكل ها بودند و از آسمان به زمين مى آمدند و آنها اطراف آن بانوى بزرگ را گرفته بودند. وقتى آن حضرت نزديك شد آن سوارى كه ما را از تشنگى رهايى بخشيده بود و حنظل به ما داده بود را ديدم كه روبروى حضرت فاطمه (سلام الله عليها) ايستاد و وقتى او را ديدم شناختم وآن ماجرا به يادم آمد و شنيدم كه آن قوم مى گفتند: اين م ح م د بن الحسن قائم منتظر است. (صلوات ودرود خدا بر او باد).

مردم بر خاستند و سلام كردند بر بانوى گرامى حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) آنگاه من بلند شدم وگفتم: «السلام عليكِ يا بنت رسول اللَّه»

فرمود: «وعليك السلام اى محمود! تو همان كسى هستى كه اين فرزند من تو را از تشنگى نجات داد؟»

گفتم: بله اى سيده من. فرمود: «اگر شيعه شوى بدان كه رستگار وخوشبخت خواهى شد». گفتم: من در دين تو وشيعيان تو وارد شدم واعتراف مى كنم به امامت گذشتگان از فرزندان تو وآنها كه باقى هستند. پس فرمود: «مژده باد بر تو كه رستگار شدى».

محمود گفت: من بيدار شدم در حاليكه از خود بى خود بودم وگريه مى كردم رفقا و دوستانم فكر كردند كه اين گريه به خاطر آن چيزى است كه برايشان تعريف كردم.

گفتند: خوشحال باش به خداوند قسم كه هر آينه از رافضيان انتقام خواهيم كشيد. آنگاه ساكت شدم تا آنكه ساكت شدند و صداى مؤذن را شنيدم كه اذان مى گفت. بلند شدم و به سمت غربى بغداد پيش آن جماعت زوار رفتم و بر آنها سلام كردم. گفتند: «لا اهلاً ولا سهلاً» از ما دور شو كه خداوند در كار تو بركت ندهد.

گفتم كه من پيش شما آمده ام كه احكام دين را به من ياد دهيد. از سخن من دچار حيرت شدند و بعضى از آنها گفتند: دروغ مى گويد و بعضى ديگر گفتند: احتمال مى رود راست بگويد.

از من علّت اين كار را پرسيدند و من آنچه را كه ديده بودم براى آنها نقل كردم. گفتند: اگر تو راست مى گويى ما اكنون به سوى مشهد موسى بن جعفرعليهما‌السلام مى رويم با ما بيا تا در آنجا تو را شيعه كنيم. گفتم: سمعاً وطاعةً وبه بوسيدن دست و پاى آنها مشغول شدم و خورجين هاى آنها را برداشتم و تا رسيدن به آنجا براى آنها دعا مى كردم. خادم هاى آنجا از ما استقبال كردند. در ميان آنها مردى علوى بود كه از همه بزرگتر بود. بر زوّار سلام كردند و زوار به آنها گفتند: در روضه ى مقدسه را براى ما باز كنيد تا سيّد ومولاى خود را زيارت كنيم.

گفتند: حبّاً وكرامة ولى با شما كسى است كه قصد دارد شيعه شود و من او را در خواب ديدم كه در مقابل سيده من حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) ايستاده و آن بانوى مكرمه به من فرمود: «فردا مردى پيش تو خواهد آمد كه قصد دارد شيعه بشود در را براى او قبل از هر كسى باز كن». اگر او را ببينم مى شناسم. آن جماعت با تعجب به يكديگر نگاه كردند. و به او گفتند: در ما دقت كن. آنگاه شروع كرد به نگاه كردن به هر يك از زوار. آنگاه گفت: الله اكبر! به خدا آن مرد كه او را ديده بودم اين است.

دست مرا گرفت وآن جماعت گفتند: اى سيّد راست گفتى و قسم تو راست بود و اين مرد آنچه را گفته بود راست بود. و همه خوشحال شدند و ستايش خدا را به جاى آوردند.

آنگاه دست مرا گرفت ودر روضه ى شريفه وارد كرد و چگونگى شيعه شدن را به من ياد داد و مرا شيعه كرد. من اظهار دوستى كردم با آنهايى كه بايد دوستى مى كردم و بيزارى جستم از آنهايى كه بايد بيزارى مى جستم.

وقتى كارم تمام شد علوى گفت: سيّده تو فاطمه (سلام الله عليها) به تو مى فرمايد: «به زودى به تو مقدارى از مال دنيا مى رسد به آن اعتنايى نكن كه خداوند عوض آنرا به تو بر مى گرداند ودر سختي ها گرفتار خواهى شد آنگاه به ما متوسل شو، كه نجات مى يابى.»

گفتم: سمعاً وطاعةً. ومن اسبى داشتم كه قيمت آن دويست اشرفى بود، آن اسب مُرد و خداوند عوض آنرا به من داد آنهم چندين برابر و من در تنگي ها وسختى ها افتادم.

آنگاه به ايشان توسل جستم و نجات پيدا كردم و خداوند مرا به بركت آنها فرج داد (گشايش در كارم ايجاد شد) و من امروز دوست دارم هر كسى كه آنها را دوست بدارد ودشمن هستم با كسى كه آنها را دشمن بدارد واميدوار هستم كه از بركت وجود آنها عاقبت به خير شوم. بعد از آن به بعضى از شيعيان متوسل شدم آنگاه اين زن را به ازدواج من در آوردند.


3

4

5

6

7

8

9

10

11