ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم18%

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم
  • شروع
  • قبلی
  • 84 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12557 / دانلود: 2782
اندازه اندازه اندازه
ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

نویسنده:
فارسی

حكايت بيست ودوّم: شيخ حاجى عليا مكى

سيّد مؤيّد جليل سيّد عليخان مدنى شيرازى صاحب شرح صحيفه وصمديه وغيره در كتاب (كلم الطيب والغيث الصيب) گفته: من به خط بعضى از ياران خود از سادات بزرگوار صالح وثقه (مورد اطمينان) ديدم كه متن آن اين بود كه در ماه رجب سال ١٠٩٣ از برادر فى اللَّه المولى الصدوق كه داراى كمالات انسانى وصفات پاك بود شنيدم.

امير اسماعيل بن حسين بيك بن على بن سليمان جابرى انصارى گفت: شنيدم شيخ با تقوا حاجى عليا مكى گفت: من دچار سختى و گرفتارى و مجبور به درگيرى با دشمنان شدم تا جايى كه مى ترسيدم كه جانم را از دست بدهم و بميرم كه من در جيب خود اين دعاى نوشته شده را پيدا كردم بدون اينكه كسى آن را به من بدهد. از اين ماجرا تعجب كردم و در حيرت به سر بودم. آنگاه در خواب گوينده اى را كه در هيأت و شكل صالحان و زاهدان بود ديدم كه به من مى گويد: «ما دعاى فلانى را به تو بخشيديم آنرا بخوان كه از سختى وگرفتارى رها خواهى شد». من نفهميدم كه گوينده كيست پس تعجبم زيادتر شد.

دفعه بعد حضرت مهدىعليه‌السلام را ديدم كه به من فرمود: «دعايى را كه به تو داده بودم بخوان وبه هر كس كه خواستى آنرا ياد بده». شيخ گفت: به درستى كه آن دعا را چند بار تجربه كردم. وهر بار خيلى زود نتيجه گرفتم امّا بعد از مدّتى دعا گم شد و پيدا نشد و من ناراحت بودم و از كارهاى بد خود استغفار مى كردم. آنگاه فردى پيش من آمد وگفت: اين دعا در فلان جا گم شده. و من بخاطر ندارم كه به آنجا رفته باشم. آنگاه دعا را گرفتم و سجده شكر بجا آوردم وآن دعا اين است:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

«ربّ انى اسئلك مدداً روحانياً تقوى به قوى الكلية والجزئية حتى اقهر عبادى، نفسى كلّ نفس قاهرة فتنقبض لى اشارة رقائقها انقباضاً تسقط به قواها حتى لا يبقى فى الكون ذو روح الا ونار قهرى قد احرقت ظهوره يا شديد يا شديد يا ذاالبطش الشديد يا قهّار اسئلك بما اودعته عزرائيل من اسمائك القهرية فانفعلت له النفوس بالقهر ان تودعنى هذا السرّ فى هذه السّاعة حتى الين به كل صعب واذلل به كل منيع بقوتك يا ذا القوة المتين ».

(بحار الانوار ج ٥٣ ص ٢٢٦).

اين دعا را در سحر سه مرتبه مى خوانى ودر صبح هم سه مرتبه ودر شام هم سه مرتبه. پس هرگاه كار براى كسى كه اين دعا را مى خواند سخت شود بعد از خواندن آن سى دفعه بگويد: «يا رحمن، يا رحيم يا ارحم الرّاحمين اسئلك اللطف بما جرت به المقادير».

حكايت بيست وسوّم: ابن جواد نعمانى

عالم بزرگوار ميرزا عبد الله اصفهانى معروف به افندى در جلد پنجم كتاب (رياض العلماء وحياض الفضلاء) در مورد شيخ ابن جواد نعمانى گفته كه: او از كسانى است كه حضرت مهدىعليه‌السلام را ديده واز آن جناب روايت كرده است.

از خط شيخ زين الدين على بن حسن بن محمّد خازن حابرى شهيد ديدم بدرستى و تحقيق كه ابن ابى كذا الجواد نعمانى مولاى ما مهدىعليه‌السلام را ديده است. پس به او عرض كرد: اى مولاى من براى شما در نعمانيّه و حلّه هر كدام مقامى است پس در چه وقت هايى به آنجا مى رويد؟

فرمود: «در شب سه شنبه وروز سه شنبه در نعمانيه هستم ودر روز و شب جمعه در حلّه مى باشم. ولكن مردم حلّه با آداب در مقام من رفتار نمى كنند و مردى نيست كه در مقام من با رعايت ادب داخل شود وبر من و بر ائمه سلام كند و درود فرستد و بر من وايشان سلام كند دوازده مرتبه. آنگاه دو ركعت نماز با دو سوره بخواند وبا خداى تعالى به مناجات بپردازد در آن دو ركعت، چيزى نمى ماند مگر آنكه خداوند به او آنچه را كه مى خواهد عطا مى كند».

آنگاه گفتم: اى مولاى من اين مناجات را به من ياد بده!

فرمود: «اللهم قد اخذ التأديب منّى حتّى مسّنى الضّر وانت ارحم الرّاحمين وان كان ما اقترفته من الذّنوب استحق به اضعاف اضعاف ما ادبتنى به وانت حليم ذو اناة تعفو عن كثير حتى يسبق عفوك ورحمتك عذابكم »

واين دعا را سه مرتبه براى من تكرار نمود تا آنكه آنرا حفظ كردم.

مؤلف گويد: نعمانيه شهرى در عراق است مابين واسط وبغداد وظاهراً شيخ جليل ابو عبد الله محمّد بن محمّد بن ابراهيم بن جعفر كاتب مشهور به نعمانى از اهل آن شهر مى باشد.

حكايت بيست وچهارم: محمّد بن ابى الرّواد رواسى

سيّد جليل على بن طاووس در كتاب (اقبال) از محمّد بن ابى الرّواد رواسى نقل كرده كه او فرمود كه: در روزى از روزهاى ماه رجب با محمّد بن جعفر دهّان به سوى مسجد سهله بيرون رفت.

محمّد به او گفت: ما را به مسجد صعصعه كه مسجد مباركى است وامير المؤمنينعليه‌السلام در آنجا نماز خواندند و حجّت هاى خدا قدم هاى مبارك خود را در آنجا گذاشتند ببر. آنگاه به سوى آن مسجد رفتيم. در ميان نماز گزاران بوديم كه مردى را ديديم كه از شتر خود پايين آمد و در زير سايه، زانوى او را بست.

آنگاه وارد شد و دو ركعت نماز خواند و آن دو ركعت را طولانى كرد. پس دست هاى خود را بلند كرد وگفت: «اللهم يا ذا المنن السّابغه .».. تا به آخر. آنگاه بلند شد وكنار شتر رفت و بر آن سوار شد.

ابن جعفر دهّان به من گفت: برويم پيش او و از او بپرسيم كه چه كسى است؟ پس بلند شديم و به نزد او رفته و گفتيم: تو را به خدا سوگند، بگو تو چه كسى هستى؟ فرمود: «شما را به خدا قسم مى دهم كه بگوئيد فكر كرديد من چه كسى هستم؟»

ابن جعفر دهّان گفت: فكر كردم تو خضرعليه‌السلام هستى.

سپس به من فرمود: «تو هم همين فكر را كردى؟» گفتم: فكر كردم تو خضرعليه‌السلام هستى. فرمود: «به خدا سوگند كه هر آينه من همان كسى هستم كه خضر به ديدن او محتاج است. برگرديد كه من امام زمان شما هستم».

شيخ محمّد بن مشهدى در مزار كبير خود و شيخ شهيد اوّل در مزار، از على بن محمّد بن عبد الرحمن شوشترى نقل كردند كه او گفت: از قبيله بنى رواس عبور كردم. آنگاه بعضى از برادران من گفتند: كاش ما را به مسجد صعصعه مى بردى كه در آنجا نماز مى خوانديم. چرا كه ماه رجب است و زيارت اين اماكن شريفه كه موالى قدم هاى خود را در آنجا نهاده و نماز خواندند مستحب است.

آنگاه با او به مسجد روانه شديم كه ناگهان شترى را ديديم كه زانويش بسته وپالانش را بر پشتش گذاشته ودر مسجد خوابانيده شده. آنگاه وارد شديم، ناگهان مردى را ديديم كه لباس هاى حجازى بر تن داشت و نيز عمامه اى مانند عمامه اهل حجاز بر سرش بود در حاليكه نشسته بود واين دعا را مى خواند ومن ورفيقم آن را حفظ كرديم وآن دعا اين است.

«اللهم يا ذالمنن السّابغه .»... سپس سجده اش را طولانى كرد و بلند شد و بر شترش سوار شد ورفت.

آنگاه رفيق من گفت: فكر مى كنم كه او خضر بود پس چطور شد كه ما با او حرفى نزديم انگار زبان ما را بسته بودند.

بيرون رفتيم و ابن ابى الرّواد رواسى را ديديم كه گفت: از كجا مى آييد؟ گفتيم: از مسجد صعصعه. و ماجرا را برايش گفتيم.

گفت: اين شتر سوار در هر دو روز وسه روز به مسجد صعصعه مى آيد وحرفى نمى زند. گفتم: او چه كسى است؟ گفت: شما در مورد او چه فكر كرديد؟ گفتيم: گمان كرديم كه او خضرعليه‌السلام است.

گفت: به خدا قسم من نمى دانم او كيست جز اينكه خضرعليه‌السلام به ديدن او محتاج است. آنگاه رفتيم. به من گفت: به خدا او صاحب الزّمانعليه‌السلام است.

مؤلف گويد: اين دو واقعه است كه آنها دو مرتبه اين دعا را در آن مسجد در روزهاى ماه رجب از آن حضرت شنيدند و رواسى با على محمّد بن محمّد شوشترى به نحوى كه حضرت با او مكالمه نمود او نيز رفتار نمود وعلماء اعلام اين دعا را در كتاب هاى مزار از آداب مسجد صعصعه شمرده اند ودر كتاب هاى دعا واعمال سال آنرا از جمله دعاهاى ماه رجب دانسته اند واين حكايت را گاهى در اينجا وگاهى در آنجا ذكر نموده اند.

شايد احتمال دادند كه حضرت آن دعا را به جهت خصوصيت مكانى در آنجا مى خواندند. بنابراين از اعمال آن مسجد خواهد بود. واحتمال دارد به جهت خصوصيت زمان باشد كه در اين صورت از دعاهاى ماه رجب است ولهذا آنرا در هر دو جا ذكر كرده اند وجهت اوّل قوى تر به نظر مى رسد اگرچه احتمال مى رود كه از دعاهاى مطلقه باشد واختصاصى به زمان يا مكان نداشته باشد وآن دعا اين است.

«اللهم يا ذا المنن السابغه والآلاء الوازعة والرّحمة الواسعة والقدرة الجامعة والنعم الجسيمة والمواهب العظيمة والايادى الجميلة والعطايا الجزيلة يا من لا ينعت بتمثيل ولا يمثل بنظير ولا يغلب بظهير يا من خلق فرزق والهم فانطق وابتدع فشرع وعلا فارتفع وقدر فاحسن وصور فاتقن واحتج فابلغ وانعم فاسبغ واعطى فاجزل ومنح فافضل يا من سما فى العزّ ففات نواظر الابصار ودنى فى اللطف فجاز هواجس الافكار يا من توحد بالملك فلاند له فى ملكوت سلطانه وتفرد بالالاء والكبرياء فلا ضد له فى جبروت شأنه. يا من حارت فى كبرياء هيبته دقايق لطائف الاوهام وانحسرت دون ادراك عظمته خطايف ابصار الانام يا من عنت الوجوه لهيبته وخضعت الرقاب لعظمته ووجلت القلوب من خيفته. اسئلك بهذه المدحة التى لا تنبغى الاّ لك وبما وايت به على نفسك لداعيك من المؤمنين وبما ضمنت الاجابة فيه على نفسك للداعين يا اسمع السامعين وابصر المبصرين ويا انظر الناظرين ويا اسرع الحاسبين ويا احكم الحاكمين ويا ارحم الراحمين صل على محمد خاتم النبيين وعلى اهل بيته الطاهرين الاخيار وان تقسم لنا فى شهرنا هذا خير ما قسمت وان تختم لى فى قضائك خير ما حتمت وتختم لى بالسعادة فيمن ختمت واحينى ما احييتنى موفوراً وامتنى مسروراً ومغفوراً وتول انت نجاتى من مسائلة البرزخ وادرء عنى منكراً ونكيراً وارعينى مبشراً وبشيراً واجعل لى الى رضوانك وجنانك مصيراً وعيشا قريرا وملكاً كبيراً وصلى اللَّه على محمد وآله بكرة واصيلا يا ارحم الراحمين ».(بحار الانوار ج ٩٨ ص ٣٨٩)

حكايت بيست وپنجم: امير اسحاق استر آبادى

اين قصه را علامه مجلسى در بحار از والد خود نقل كرده است و حقير به خط والد ايشان جناب آخوند ملا محمّد تقى در پشت دعاى معروف به حرز يمانى ديدم مبسوط تر از آنچه در آنجا است با اجازه براى بعضى وما ترجمه نوشته آن را نقل مى كنيم:

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم، الحمد للَّه رب العالمين والصلوة على اشرف المرسلين محمّد وعترته الطاهرين » وبعد به تحقيق كه سيّد بزرگوار ومحترم جناب آقاى امير محمّد هاشم از من خواهش كرد كه اجازه دهم براى او حرز يمانى را كه منسوب است به امام پرهيزكاران وبهترين خلق بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله يعنى حضرت علىعليه‌السلام .

پس من به او اجازه دادم كه اين دعا را از من به سندهاى من از سيد عابد زاهد، امير اسحاق استر آبادى كه مدفون است در كربلا از مولاى ما، خليفة اللَّه تعالى، حضرت مهدىعليه‌السلام روايت كند.

سيّد گفت: من در راه مكّه از قافله عقب ماندم و از زندگى نااميد شدم و مانند كسى كه در حال مرگ است به پشت خوابيدم. و شروع به خواندن شهادتين كردم كه ناگهان بالاى سر خود مولاى ما ومولى العالمين، خليفة اللَّه على الناس اجمعين را ديدم كه فرمود: «اى اسحاق بلند شو». پس بلند شدم در حاليكه تشنه بودم. مرا سيراب كرد و در رديف خود مرا سوار كرد و من شروع كردم به خواندن اين حرز و حضرت آن را اصلاح مى كرد تا زمانى كه تمام شد. ناگهان خود را در ابطح ديدم. آنگاه از مركب پايين آمدم و آن حضرت غايب شد و قافله بعد از نُه روز رسيد.

بين اهل مكّه اين گونه شايع شد كه من طى الارض كردم و من خود را بعد از اداى مناسك حج پنهان كردم. واين سيّد به صورت پياده چهل مرتبه حج كرده و وقتى به قصد زيارت امام على بن موسى الرضاعليهما‌السلام از كربلا آمد بود، در اصفهان به خدمت او رسيدم. او مى گفت بدهكارى او هفت تومان است كه بابت مهريه بايد به همسرش بدهد و همين مقدار هم نزد يكى از اهالى مشهد داشت.

او در خواب ديد كه اجلش نزديك شده گفت كه: من به مدّت پنجاه سال در كربلا بودم براى اينكه در آنجا بميرم وحالا مى ترسم كه مرگ من در غير از آن مكان فرا برسد.

پس وقتى بعضى از برادران ما از حال او آگاه شدند آن پول را ادا كردند وبخاطر خدا ما را با او فرستادند. آنگاه او گفت: وقتى سيّد به كربلا رسيد ودين خود را ادا كرد مريض شد ودر روز نُهم مُرد ودر منزل خود دفن شد ومن از اين گونه كرامات از او در مدّت (قرض، بدهكارى).

اقامتش در اصفهان ديده بودم.

و براى روايت كردن اين دعا اجازه هاى بسيارى به من داده شده است ومن به همان بسنده كردم واميدوارم كه در محلهاى مستجاب شدن دعاها مرا فراموش نكند. از او خواهش مى كنم كه اين دعا را نخواند مگر براى خدا وهمچنين براى هلاكت دشمن خود نخواند هر چند فاسق باشد يا ظالم. وآنرا به خاطر جمع كردن مال دنيا نخواند.

بلكه شايسته است براى نزديك شدن به خداوند تبارك وتعالى وبراى دفع ضرر شياطين انس وجن از او وهمه مؤمنين خوانده شود. واگر براى او امكان دارد درباره اين مطلب قصد قربت نمايد وگرنه ترك كردن همه مطالب اولى است به غير از قرب (نزديكى) به خداوند بلند مرتبه.

خاتم العلماء، شيخ ابو الحسن شريف شاگرد علامه مجلسى در انتهاى كتاب (ضياء العالمين) اين حكايت را تا ورود سيّد به مكّه از استادش از والدش نقل كرده.

آنگاه گفت: پدر شيخ من گفت: آنگاه من نسخه دعا را كه بر تصحيح امامعليه‌السلام بود گرفتم وبه من اجازه داد كه آنرا از امام روايت كنم واو نيز به فرزند خود كه شيخ مذكور من بود وآن از جمله اجازات شيخ من بود براى من والان چهل سال است كه آنرا مى خوانم واز آن خير بسيارى ديدم.

آنگاه قصه خواب سيّد را به او گفت: كه به او در خواب گفتند: «در رفتن به كربلا شتاب كن كه مرگ تو نزديك شده». واين دعا به طورى كه ذكر شد در جلد دوّم باب نوزدهم بحار الانوار موجود است.

حكايت بيست وششم: ابو الحسن بن ابى البغل كاتب

سيّد رضى الدين على بن طاووس در كتاب (فرج المهموم) وعلامه مجلسى در بحار از كتاب دلايل شيخ ابى جعفر محمّد بن جرير طبرى نقل كردند كه او گفت: ابو جعفر محمّد بن هارون بن موسى التلعكبرى به من خبر داد كه او گفت: ابو الحسين بن ابى البغل كاتب به من گفت: كارى را از جانب ابى منصور بن صالحان به عهده گرفتم و ميان ما و او مطلبى اتّفاق افتاد كه باعث شد من خودم را پنهان كنم.

آنگاه در جستجوى من برآمد. مدّتى پنهان ودر هول و هراس بودم. آنگاه قصد كردم كه به مقبره هاى قريش بروم يعنى مرقد نورانى حضرت كاظمعليه‌السلام را در شب جمعه قصد كردم وتصميم گرفتم كه شبى را براى دعا كردن ودرخواست از خداوند سپرى كنم در حاليكه در آن شب باران همراه با باد مى باريد. پس از ابى جعفر قيم خواهش كردم كه درهاى روضه منوره را قفل كند كه آن جايگاه شريف خالى بماند كه من با آسودگى خاطر به راز و نياز وتوسل بپردازم.

پس او همين كار را كرد و درها را بست و شب به نيمه رسيد وآنقدر باد و باران آمد كه مانع عبور و مرور مردم به آنجا شد و من ماندم و دعا كردم وزيارت مى نمودم و نماز مى خواندم كه ناگهان صداى پايى را از سمت مولايم موسىعليه‌السلام شنيدم و مردى را ديدم كه زيارت مى كند. آنگاه بر آدم واولوا العزم: سلام كرد وسپس بر هر يك از ائمه: نيز سلام نمود تا به صاحب الزّمانعليه‌السلام رسيد (اولوا العزم: پيامبران بزرگ الهى كه صاحب شريعت بوده اند: حضرت نوح، ابراهيم، موسى، عيسى، محمد) و او را ذكر نكرد.

از اين عمل او تعجب كردم وگفتم: شايد او را فراموش كرده يا نمى شناسد و يا اين مذهبى است براى اين مرد. پس وقتى زيارت كردنش به پايان رسيد به سوى مرقد مولاى ما موسى بن جعفرعليهما‌السلام رو كرد. پس مثل همان زيارت را بجا آورد و همان سلام را كرد و دو ركعت نماز خواند و من از او مى ترسيدم، زيرا كه او را نمى شناختم و ديدم كه در جوانى كامل است و جامه سفيد بر تن دارد و عمامه اى بر سر دارد كه قسمتى از آن را باز كرده است (اصطلاحاً حنك گذاشته بود) و ردايى هم بر روى كتف انداخته بود.

آنگاه گفت: «اى ابو الحسين بن ابى البغل! تو كجاى دعاى فرج هستى؟» گفتم: اى سيّد من آن دعا كدام است؟ فرمود: «دو ركعت نماز مى خوانى ومى گويى:يا من اظهر الجميل وستر القبيح يا من لم يؤاخذ بالجريرة ولم يهتك السّتر يا عظيم المنّ يا كريم الصّفح يا مبتدءاً بالنّعم قبل استحقاقها يا حسن التّجاوز يا واسع المغفرة يا باسط اليدين بالرحمة يا منتهى كلّ نجوى ويا غاية كل شكوى يا عون كلّ مستعين يا مبتدءاً بالنّعم قبل استحقاقها يا ربّاه (ده مرتبه)يا سيّداه (ده مرتبه)يا مولاه (ده مرتبه)يا غايتاه (ده مرتبه)يا منتهى رغبتاه (ده مرتبه)اسئلك بحق هذه الاسماء وبحق محمّد وآله الطّاهرين عليهم السّلام الاّ ما كشفت كربى ونفّست همّى وفرّجت غنّى واصلحت حالى ).

بعد از اين دعا كن وحاجات خود را ذكر كن آنگاه گونه راست خود را روى زمين بگذار وصد مرتبه در هنگام سجده بگو: (يا محمّد يا على يا على يا محمّد اكفيانى فانّكما كافيانى وانصرانى فانّكما ناصرانى ) وبعد گونه چپ خود را روى زمين مى گذارى وصد مرتبه مى گويى (ادركنى ) وبسيار آن را تكرار مى كنى ومى گويى (الغوث، الغوث ) تا اينكه نفس تو قطع شود وآنگاه سر خود را بر مى دارى. پس بدرستى كه خداوند بلند مرتبه به لطف وكرم خود حاجت تو را بر مى آورد. (ان شاء اللَّه تعالى)

وقتى من به نماز ودعا مشغول شدم بيرون رفت. و وقتى نماز ودعا را تمام كردم به نزد ابى جعفر رفتم تا در مورد اين مرد و اينكه چگونه داخل شد از او سؤال كنم. درها را ديدم كه بسته و قفل است. تعجب كردم و با خود گفتم شايد در اين جا درى باشد كه من نمى دانم. خود را به ابى جعفر رساندم و او نيز از اتاقش كه در محل روغن چراغ حرم بود به پيش من آمد. از او حال آن مرد وچگونگى داخل شدن او را پرسيدم.

گفت: چنانكه مى بينى درها قفل است و من آنها را باز نكردم. آنگاه او را از اين قصه باخبر كردم. گفت كه: اين مولاى ما صاحب الزّمانعليه‌السلام است و بدرستى كه من آن جناب را در مثل چنين شبى به طور مكرر مشاهده نمودم آن هم در زمانى كه مردم از حرم بيرون رفته بودند و من بر آنچه كه از دست دادم افسوس خوردم ودر نزديك طلوع فجر به كرخ، جايى كه در آن مخفى شده بودم رفتم.

هنوز وقت صبحانه نرسيده بود كه ياران ابن صالحان خواستار ملاقات با من شدند و از دوستان من حالم را مى پرسيدند و همراه آنها امانى از وزير همراه با نامه اى به خط او بود كه در آن هر خوبى نوشته شده بود. آنگاه با يكى از دوستان امين خود پيش او رفتم. پس بلند شد وبه من چسبيد ومرا در آغوش گرفت طورى كه از او جدا نبودم. آنگاه گفت: حال تو، تو را به جايى كشانده كه از من به امام زمانعليه‌السلام شكايت كنى. گفتم: من حاجتى داشتم وسؤالى از آن جناب كردم.

گفت: واى بر تو! ديشب، يعنى شب جمعه مولاى خود صاحب الزّمانعليه‌السلام را در خواب ديدم كه به هر نيكى فرمان داد وبا من به درشتى رفتار كرد به گونه اى كه از او ترسيدم. آنگاه گفت: لا اله الا اللَّه شهادت مى دهم كه ايشان حق هستند ومنتهاى حق مى باشد.

شب گذشته در بيدارى مولاى خود را ديدم كه به من چنين وچنان فرمود وآنچه را كه در آن مشهد شريف ديده بودم توضيح دادم. پس تعجب كرد واز سوى او بالنّسبه به من امورى بزرگ ونيكو در اين مورد صادر شد ومن از جانب او به مقصدى رسيدم كه گمان آنرا نداشتم وآن به بركت مولايم بود. (درود خدا بر او باد)

حكايت ششم: مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى

كه در اين حكايت از تأثير نامه استغاثه وتوسل عالم صالح مرحوم سيّد محمّد پسر جناب سيّد عباس كه اكنون زنده است و در روستاى جب شليت از روستاهاى جبل ساكن است و او از پسر عموهاى جناب سيّد درّ الدّين عاملى اصفهانى صهر شيخ فقهاء (جب شليت مخفف جب شيث نبى اللَّه است كه در آنجا چاهى است منسوب به اين پيامبرعليه‌السلام (صهر: قرابت، خويشى، داماد). زمانه شيخ جعفر نجفى است.

سيّد محمّد كه از ايشان ياد شد به واسطه ظلم و جور حاكمان كه قصد داشتند او را در نظام و ارتش وارد كنند از وطن خود دور شد و با ندارى و فقر به طورى كه در روزى كه از جبل عامل خارج شدند غير از يك قمرى كه عُشْرِ قِران است چيزى نداشت و هرگز درخواست نكرد و مدتى سياحت و گردش نمود و در روزهاى سياحت كردن در حال خواب و بيدارى چيزهاى عجيب بسيارى ديده بود.

سرانجام به كنار نجف اشرف آمد ودر صحن مقدس از حجره هاى بالايى منزلى گرفت ودر نهايت سختى ورنج اوقات را سپرى مى كرد واز حالش به جز دو، سه نفر كسى با خبر نبود تا آنكه فوت كرد واز زمان بيرون آمدن از وطن تا زمان فوتش مدّت پنج سال طول كشيد و با حقير رابطه داشت بسيار با عفّت و با حيا و كم توقع بود ودر روزهاى تعزيه دارى حاضر مى شد وگاهى هم تعدادى از كتاب هاى دعا را قرض مى گرفت وچون بسيارى از وقت ها بيشتر از چند دانه خرما وآب چاه صحن شريف چيزى نداشت به همين دليل بسيار بر خواندن دعاهاى تأثير دار مداومت ومراقبت مى كرد وكمتر دعا يا ذكرى بود كه او نخوانده باشد واكثر شبها وروزها مشغول خواندن دعا بود.

زمانى مشغول نوشتن نامه براى حضرت حجّتعليه‌السلام شد، تصميم گرفت كه به مدّت چهل روز بر آن مواظبت كند به اين ترتيب كه همه روزه قبل از طلوع آفتاب همزمان با باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دريا است بيرون برود به طرف راست نزديك چند ميدان ودور از قلعه كه كسى او را نبيند. آنگاه نامه را داخل گل بگذارد وبه يكى از نوّاب حضرت بسپارد ودر آب بيندازد. تا سى وهشت يا سى ونه روز چنين كرد. خود مى گويد: روزى از محل انداختن نامه ها برمى گشتم وسر را به زير انداخته بودم در حاليكه بسيار ناراحت بودم، متوجه شدم يك نفر از پشت سر به طرف من مى آيد در حالى كه لباس عربى وچفيه وعقال داشت به من سلام كرد و(عقال: رشته اى كه مردان عرب دور سر بندند وشبيه عمامه است).

من با حال افسرده وناراحت جواب مختصرى دادم وبه او توجهى نكردم چون ناراحت بودم مايل نبودم با كسى صحبت كنم. مقدارى از راه را با من آمد. امّا من به همان حالت قبلى خود بودم.

آنگاه به لهجه اهل جبل عامل فرمود: (سيّد محمّد چه حاجتى دارى كه امروز سى وهشت يا سى ونه روز است كه قبل از طلوع آفتاب بيرون مى آيى وتا فلان مكان از دريا مى روى ونامه در آب مى اندازى؟ گمان مى كنى امامت از حاجت تو آگاه نيست؟)

سيّد محمّد گفت: من تعجب كردم چرا كه هيچ كس از كار من آگاه نبود مخصوصاً اين مدّت روزها را وكسى مرا در كنار دريا نمى ديد وكسى هم از مردم جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم مخصوصاً با چفيه وعقال كه در جبل عامل مرسوم نيست به همين دليل اين احتمال را دادم كه نعمت بزرگ تشرف به حضور غايب پنهان (امام عصرعليه‌السلام ) نصيبم شده. وچون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى اين گونه نيست با خود گفتم دست مى دهم اگر اينگونه بود، آداب تشرف را رعايت مى كنم. به همان حالت دو دست خود را جلو بردم آن حضرت نيز دو دست مبارك را جلو آورد. دست دادم، نرمى ولطافت زيادى را حس كردم. يقين كردم كه به آن نعمت بزرگ وموهبت عظيم دست يافته ام. آنگاه روى گرداندم كه دست مباركش را ببوسم امّا كسى را نديدم.

حكايت هفتم: مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى

همچنين سيّد مذكور (كه ذكرش در حكايت هفتم آمد) گفت كه وقتى به مشهد مقدس رضوى رفتم با وجود نعمت زياد، روزها بر من بسيار سخت مى گذشت. صبح روزى كه قرار بود زوّار از آنجا بيرون بروند چون به اندازه يك قرص نان كه بتوانم با آن خود را به آنها برسانم نداشتم، همراه آنها نرفتم و زوّار همگى رفتند.

ظهر شد و من به حرم مطهر رفتم. بعد از خواندن نماز ديدم كه اگر خود را به زوّار نرسانم كاروان ديگرى هم نيست و اگر من با اين حال در اينجا بمانم وقتى زمستان برسد از بين مى روم. بلند شدم و نزديك ضريح رفتم و از حال خود با خاطرى رنجيده شكايت كردم و بيرون رفتم و با خود گفتم با همين حال گرسنگى خارج مى شوم اگر به هلاكت رسيدم كه راحت مى شوم وگرنه خودم را به كاروان مى رسانم.

از دروازه بيرون رفتم و جهت حركت را پرسيدم كه مسيرى را به من نشان دادند. تا غروب راه رفتم امّا به جايى نرسيدم و فهميدم كه راه را گم كرده ام. به بيابان بى انتهايى رسيدم كه به جز حنظل چيزى در آنجا نبود. از شدّت گرسنگى وتشنگى نزديك پانصد حنظل (حنظل: ميوه اى شبيه به هندوانه ولى بسيار تلخ).

شكستم بلكه يكى از آنها هندوانه باشد امّا نبود. تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا مى گشتم كه شايد بتوانم آبى يا علفى بيابم تا اينكه به يكباره مأيوس شدم. گريه مى كردم و براى مرگ آماده شده بودم كه ناگهان مكان مرتفعى را ديدم. به آنجا رفتم وچشمه آبى را پيدا كردم. از اين كه در بلندى چشمه آبى وجود داشت تعجب كرده بودم. خدا را شكر كردم و با خود گفتم آب بنوشم، وضو بگيرم و نماز بخوانم كه اگر مُردم نمازم را خوانده باشم. بعد از نماز عشاء هوا تاريك شد وتمام صحرا از جانوران ودرّندگانى چون شير وگرگ پر شد و از اطراف صداهاى عجيب وغريبى مى شنيدم. بعضى از آنها چشمانشان مثل چراغ بود.

بسيار ترسيدم و چون نهايتش مردن بود ومن سختى زيادى كشيده بودم به قضاى الهى راضى شدم و خوابيدم. وقتى بيدار شدم، هوا به واسطه طلوع ماه، روشن شده بود وديگر صدايى به گوش نمى رسيد ومن در نهايت ضعف وبى حالى بودم. در اين حال، سوارى را ديدم. با خود گفتم: حتماً اين سوار آمده است تا وسايل مرا غارت كند و اگر بفهمد كه من چيزى ندارم عصبانى شده، مرا خواهد كشت. اما سوار وقتى رسيد، به من سلام كرد و من جواب دادم و خيالم راحت شد.

فرمود: «چه مى كنى؟» با حالت ضعف، به حال خود اشاره كردم.

فرمود: «در كنار تو سه خربزه است چرا آنها را نمى خورى؟»

من چون گشته بودم وهيچ نيافته بودم گفتم: مرا مسخره نكن وبه حال خود بگذار. فرمود: «به عقب نگاه كن».

نگاه كردم بوته اى را ديدم كه داراى سه خربزه بود.

فرمود: «يكى از آنها را براى رفع گرسنگى بخور. نصف يكى را صبح بخور ونصف ديگر را با آن خربزه ى سالم همراه خود ببر واز همين راه، مستقيم برو. فردا نزديك ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را نخور كه به دردت مى خورد. نزديك غروب به خيمه اى سياه مى رسى، آنها تو را به كاروان مى رسانند».

آنگاه از نظر من غايب شد. من بلند شدم و يكى از خربزه ها را شكستم كه بسيار شيرين وخوشمزه بود كه شايد به خوبى آن تا به حال نديده بودم. آنرا خوردم و بلند شدم و دو خربزه ديگر را برداشتم وحركت كردم تا زمانى از روز گذشت. آنگاه خربزه ديگر را شكستم و نصف آنرا خوردم. آن نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا بسيار گرم بود خوردم و خربزه باقيمانده را برداشتم وحركت كردم. نزديك غروب آفتاب از دور خيمه اى را ديدم وقتى اهل خيمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند ومرا به اجبار و زور گرفته، به سوى خيمه بردند.

آنها گمان كرده بودند كه من جاسوسم وچون غير عربى بلد نبودم وآنها هم جز فارسى زبانى بلد نبودند هر چه فرياد مى كردم كسى گوش نمى داد تا به نزد بزرگ خيمه رفتم. او با عصبانيت تمام گفت: از كجا مى آيى؟ راست بگو وگرنه تو را مى كشم.

من هم به هر ترتيبى بود ماجرا را برايشان گفتم. گفت: اى سيّد دروغگو! اينجاهايى كه تو مى گويى هيچ موجود زنده اى از آنجا عبور نمى كند مگر اينكه مى ميرد و جانور او را مى درد و به علاوه اين مقدار مسافتى كه تو مى گويى، كسى قادر نيست در اين مدّت طى كند زيرا از اينجا تا مشهد مقدس به طور معمول سه منزل راه است و از اين راهى كه تو مى گويى منزل ها راه مى شود. راست بگو وگرنه تو را با اين شمشير مى كشم وشمشير خود را بر روى من كشيد. در اين حال خربزه از زير عباى من مشخص شد. گفت: اين چيست؟ ماجرا را بطور كامل تعريف كردم. تمام افرادى كه حاضر بودند گفتند: در اين صحرا هرگز خربزه اى وجود ندارد آن هم از اين نوع بخصوص كه تاكنون ديده نشده.

آنگاه با يكديگر به زبان خود گفتگوى زيادى كردند مثل اينكه مطمئن شدند كه اين معجزه اى است. پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در بالاى مجلس جاى دادند و مرا بسيار گرامى و عزيز داشتند. لباس هاى مرا به عنوان تبرّك بردند و لباس هاى پاكيزه اى برايم آوردند. دو شب ودو روز در نهايت خوبى مهماندارى كردند. روز سوّم ده تومان به من دادند و سه نفر نيز با من فرستادند و مرا به كاروان رساندند.

حكايت هشتم: عطوه علوى زيدى

عالم فاضل المعى على بن عيسى اربلى، صاحب (كشف الغمه) مى گويد: سيّد باقى بن عطوه علوى حسنى براى من حكايت كرد كه پدرم عطوه زيدى بود و او مريضى داشت كه پزشكان از معالجه آن عاجز و ناتوان بودند و او از ما پسران آزرده خاطر بود وتمايل ما را به مذهب اماميّه (شيعه) زشت مى دانست. و بارها مى گفت: من شما را تأييد نمى كنم و تا زمانى كه صاحب شما (مهدىعليه‌السلام ) نيايد و مرا از اين مريضى نجات ندهد به مذهب شما روى نمى آورم. اتفاقاً يك شب هنگام خواندن نماز شب ما همه يكجا جمع بوديم كه صداى پدرم را شنيدم كه فرياد مى زند بشتابيد.

وقتى با شتاب نزد او رفتيم گفت: عجله كنيد و صاحب خود را دريابيد كه همين الان از پيش من رفت. ما هر چقدر دويديم كسى را نديديم. برگشتيم و پرسيديم چه بود؟ گفت: شخصى پيش من آمده گفت: «اى عطوه!» من گفتم: تو چه كسى هستى؟ گفت: «من صاحب پسران تو، آمده ام كه تو را شفا دهم».

بعد از آن دست دراز كرد و بر جايى كه درد داشتم ماليد. وقتى به خود نگاه كردم اثرى از آن بيمارى را در خود نديدم. مدّت هاى طولانى زنده بود وبا قوت وتندرستى زندگى كرد ومن غير از پسران او از گروه زيادى اين قصه را پرسيدم وهمه به همين طريق بدون كم و زياد برايم گفتند.

صاحب كتاب بعد از نقل اين حكايت وحكايت اسماعيل هرقلى مى گويد: مردم امامعليه‌السلام را در راه حجاز وغيره بسيار ديده اند در حاليكه يا راه را گم كرده بودند يا بيچارگى وگرفتارى داشتند وآن حضرت آنها را نجات داده وحاجات آنها را نيز برآورده ساخته كه به جهت طولانى شدن مطلب از ذكر آن صرف نظر مى شود.

حكايت نهم: محمود فارسى معروف به اخى بكر

سيّد جليل، بهاء الدين على بن عبد الحميد الحسينى النجفى النيلى معاصر شيخ شهيد اول در كتاب (غيبت) مى فرمايد: به من خبر داد شيخ حافظ محمود حاج معتمر شمس الحق والدين محمّد بن قارون و گفت: من را به نزد زنى دعوت كردند پس به نزد او رفتم در حاليكه مى دانستم كه او زنى مؤمنه وصالحه است.

آنگاه اطرافيان و قوم و خويش او، او را با محمود فارسى معروف به اخى بكر تزويج كردند. كه او و نزديكانش ملقب به بنى بكر بودند.

اهل فارس مشهورند به تسنن (از اهل سنت بودن) و دشمنى اهل ايمان. محمود در اين امور تندروتر از آنها بود و خداوند او را توفيق داد براى شيعه شدن بر خلاف خانواده و اطرافيانش كه به مذهب خود باقى بودند. به آن زن گفتم: در عجبم! چگونه پدر تو رضايت داد كه تو با اين ناصبيان باشى؟ وچه اتفاقى افتاد كه شوهر تو با اهل واطرافيان خود به مخالفت برخاست ومذهب آنها را رها كرد؟ آن زن گفت: اى مقرى بدرستى كه او حكايت عجيبى دارد كه هر وقت اهل ادب آن را بشنوند گويند كه جزء عجايب است. گفتم: آن حكايت چيست؟ گفت: از او بپرس تا برايت تعريف كند.

آن شيخ فرمود: وقتى به نزد محمود رفتيم، گفتم: اى محمود! چه چيزى باعث شد كه از ميان قوم خود بيرون بروى وبه شيعيان بپيوندى؟

گفت: اى شيخ! وقتى حق برايم آشكار شد از آن پيروى كردم. بدان كه عادت اهل فارس اين گونه است كه وقتى مى شنوند كاروانى وارد شده به استقبال مى روند كه او را ملاقات كنند وببينند. روزى شنيدم كاروان بزرگى وارد مى شود. آنگاه در حاليكه كودكان بسيارى با من بودند، بيرون رفتم در حاليكه خودم هم در آن زمان كودكى نزديك بلوغ بودم.

از روى نادانى و ناآگاهى تلاش كرديم و به دنبال كاروان به راه افتاديم بدون اينكه به سرانجام كار خود فكر كنيم. هرگاه كودكى از ما جا مى ماند او را به خاطر عقب ماندن و ضعفش سرزنش مى كرديم. آنگاه راه را گم كرديم و در سرزمينى كه آن را نمى شناختيم سرگردان شديم.

در آنجا آنقدر خار و درختان انبوه درهم پيچيده بود كه هرگز مثل آن را نديده بوديم. پس شروع كرديم به راه رفتن. ديگر نمى توانستيم راه برويم در حاليكه بسيار تشنه بوديم به طوريكه زبان ها بر سينه آويزان شده بود. پس به مردن خود يقين كرديم و افتاديم. در همين حال بوديم كه ناگهان سوارى را ديديم كه بر اسب سپيدى سوار است، نزديك ما كه رسيد، از اسب پايين آمد و زير انداز لطيف و خوبى آورد و آنجا انداخت كه ما هرگز مثل آن را نديده بوديم به طوريكه از آن بوى عطر به مشام مى رسيد.

متوجه او بوديم كه ناگهان سوار ديگرى را ديديم كه بر اسب قرمزى سوار بود و لباس سفيدى پوشيده، بر سرش عمامه اى كه براى آن دو طرف بود. پايين آمد وروى آن فرش ايستاد وشروع به خواندن نماز كرد وآن ديگرى هم با او نماز خواند. آنگاه براى تعقيب نشست كه متوجّه من شد و فرمود: «اى محمود!»

با صداى ضعيفى گفتم: بله اى آقاى من! فرمود: «نزديك بيا».

گفتم: از شدّت عطش وخستگى قدرت ندارم.

فرمود: «باكى بر تو نيست».

وقتى اين سخن را فرمود، روح تازه اى در تنم احساس كردم. پس با سينه به نزديك آن حضرت رفتم آنگاه دست خود را بر صورت و سينه من كشيد و تا زير گلوى من بالا برد و زبانم در ميان دهانم داخل شد و فك پايين به كام بالا چسبيد و آنچه از رنج وآزار در من بود همگى برطرف شد و به حال اوّل خود برگشتم.

آنگاه فرمود: «بلند شو يك دانه حنظل از اين حنظل ها براى من بياور». ودر آن وادى حنظل بسيارى بود. حنظل بزرگى برايش آوردم. آن را دو نيم كرد ونيمى را به من داد و فرمود: «بخور».

آنگاه آنرا از او گرفتم و جرأت اينكه بخواهم با او مخالفت كنم را نداشتم. پيش خود فكر كردم كه منظور حضرت از دعوت به خوردن آن حنظل اين است كه بايد صبر كنم. چون تلخى حنظل براى من مشخص وآشكار بود. ولى وقتى از آن چشيدم ديدم كه از عسل شيرين تر واز يخ سردتر واز مشك خوشبوتر است. پس سير وسيراب شدم.

آنگاه به من فرمود: «به رفيق خود بگو بيايد». او را صدا كردم. او با صدايى لرزان وضعيف گفت: توانايى حركت كردن ندارم.

به او فرمود: «نترس، بلند شو». آنگاه او نيز به سينه نزد آن حضرت رفت. با او نيز همان كار را كرد كه با من كرده بود. آنگاه از جاى خود بلند شد كه سوار شود.

به او گفتيم: تو را به خداوند قسم مى دهيم كه نعمت خود را بر ما تمام كن و ما را به نزد خويشاوندان واهل ما برسان. فرمود: «عجله نكنيد» وبا نيزه خود خطى دور ما كشيد و با رفيقش رفت. به رفيقم گفتم: بلند شو تا مقابل كوه بايستيم و راه را پيدا كنيم. بلند شديم وبه راه افتاديم. ناگهان ديديم ديوارى در مقابل ما است. از سمتى ديگر رفتيم ديوار ديگرى ديديم و همچنين در چهار طرف ما. آنگاه نشستيم وبه حال خود گريه كرديم. به رفيقم گفتم: از اين بيار تا بخوريم. پس حنظلى آورد. ديديم كه از همه چيز تلخ تر و بدمزه تر است. آنرا دور انداختيم و كمى درنگ كرديم.

ناگاه حيوانات بسيار زيادى دور ما را گرفتند كه تعداد آنها را كسى جز خدا نمى دانست و هر وقت قصد مى كردند كه به ما نزديك شوند آن ديوار مانع مى شد و وقتى مى رفتند ديوار برطرف مى شد و وقتى برمى گشتند دوباره ديوار آشكار مى شد.

ما با حالى آسوده وراحت آن شب را به صبح رسانديم و آفتاب طلوع كرد و هوا گرم شد و تشنگى بسيارى بر ما وارد شد. به گريه و زارى افتاديم كه ناگهان آن دو سوار آمدند و همان گونه كه روز گذشته با ما رفتار كرده بودند انجام دادند. وقتى كه خواستند از ما جدا شوند به آن سوار گفتيم: تو را به خداوند قسم مى دهيم كه ما را به اهل ما برسان.

فرمود: «مژده مى دهم به شما كه بزودى كسى مى آيد كه شما را به خانواده تان مى رساند». آنگاه از نظر غايب شدند. در ساعات پايانى روز بود كه مردى از اهل فارس به همراه سه الاغ، ديديم كه براى بردن هيزم مى آمد. وقتى ما را ديد ترسيد و خرهاى خود را رها كرد و پا به فرار گذاشت. پس او را به اسم خودش صدا كرديم و نام خود را به او گفتيم.

آنگاه برگشت وگفت: واى بر شما كه خانواده شما برايتان مجلس عزا بر پا كردند. برخيزيد كه من احتياجى به بردن هيزم ندارم. بلند شديم و بر روى آن خرها سوار شديم وقتى نزديك روستا رسيديم قبل از ما داخل روستا شد و خانواده ما را خبر كرد و آنها با نهايت خوشحالى و شادمانى او را گرامى داشتند و بر او لباس پوشانيدند.

وقتى بر اهل خانه خود داخل شديم و از حال ما پرسيدند آنچه را كه ديده بوديم براى آنها گفتيم حرف هاى ما را دروغ پنداشتند وگفتند: اينها همه خيالاتى بوده كه به خاطر تشنگى زياد براى شما پيش آمده. آنگاه روزگار اين ماجرا را از ياد من برد چنانكه گويى اصلاً اتفاقى نيافتاده ودر ذهنم چيزى از آن نماند تا آنكه به سن بيست سالگى رسيدم وزن گرفتم و در گروه مكاريان وارد شدم ودر ميان اطرافيان من كسى به اندازه من با اهل ايمان دشمنى نمى كرد مخصوصاً زوّار ائمّه، كه به سرّ من رأى مى رفتند.

من به قصد آزار واذيت آنها هر كارى از دستم بر مى آمد انجام مى دادم (دزدى و.).. ومعتقد بودم كه اين كارها مرا به خدا نزديك مى كند.

اتفاقاً به گروهى از اهل حلّه كه از زيارت بر مى گشتند حيوانات خود را كرايه دادم واز جمله آن افراد عبارت بودند از: ابن السهيلى وابن عرفه وابن حارث ابن الزهدرى وغير آنها از اهل صلاح. به سوى بغداد مى رفتيم در حاليكه آنها از دشمنى وعداوت من آگاه بودند. آنها چون مرا در راه تنها ديدند و دل هاى آنها از كينه پر بود، چيزى از زشتى نگذاشتند مگر اينكه نسبت به من روا داشتند ومن ساكت بودم وقدرتى نداشتم بر آنها چرا كه تعدادشان بسيار زياد بود. وقتى وارد بغداد شديم آن گروه به طرف غربى بغداد رفتند و در آنجا ساكن شدند و سينه من از كينه و دشمنى آنها پر شده بود وقتى دوستانم آمدند بلند شدم و نزد آنها رفتم وزانوى غم بغل كرده وگريستم. گفتند: چه اتّفاقى براى تو افتاده؟

آنگاه من آنچه را كه برايم اتّفاق افتاده بود برايشان تعريف كردم؟ وآنها آن گروه را لعنت كردند و گفتند. خوشحال باش كه ما در راه وقتى بيرون بروند با آنها همراه خواهيم شد و همان بلايى را كه بر سر تو آوردند بر سرشان خواهيم آورد.

وقتى شب تاريك شد با خود گفتم كه اين گروه رافضى (شيعه) از دين خود بر نمى گردند بلكه غير از شيعيان وقتى آگاه ومطلع شوند به دين آنها مى گروند وشيعه مى شوند واين نيست مگر اينكه حق با آنها است ودر فكر فرو رفتم واز خداوند خواستم كه به حق نبى او محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله كه در اين شب به من نشان دهد علامتى را كه به وسيله آن پى ببرم به حقى كه بر بندگان خود آن را واجب نمود. آنگاه خوابم برد، ناگهان بهشت را ديدم كه آرايش كرده بودند ودر آن درختان بزرگى به رنگ هاى مختلف وميوه ها بود كه از نوع درخت هاى دنيوى نبود.

زيرا كه شاخه هاى آنها سرازير بود و ريشه هاى آنها به سمت بالا بود و چهار نهر از شراب طهور وشير وعسل وآب ديدم واين نهرها جارى بود ولب آب با زمين مساوى بود به طوريكه اگر مورچه اى مى خواست از آنها بخورد هر لحظه مى خورد. و زنانى را ديدم كه بسيار خوش چهره و زيبا بودند وگروهى را ديدم كه از آن ميوه ها مى خوردند و از آن نهرها مى آشاميدند ومن در ميان آنها قدرتى نداشتم.

هرگاه مى خواستم كه از آن ميوه ها بگيرم و بخورم به سمت بالا مى رفتند و هر وقت كه قصد مى كردم از آن نهر بياشامم به زير مى رفت.

به آن گروه گفتم: چگونه است كه شما از اينها مى خوريد و مى آشاميد امّا من نمى توانم؟ گفتند: تو هنوز به پيش ما نيامدى؟ در اين حال بودم كه ناگهان گروه زيادى را ديدم كه مى گويند: خاتون ما حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) است كه مى آيد. نگاه كردم ديدم گروه هاى ملائكه را كه در بهترين شكل ها بودند و از آسمان به زمين مى آمدند و آنها اطراف آن بانوى بزرگ را گرفته بودند. وقتى آن حضرت نزديك شد آن سوارى كه ما را از تشنگى رهايى بخشيده بود و حنظل به ما داده بود را ديدم كه روبروى حضرت فاطمه (سلام الله عليها) ايستاد و وقتى او را ديدم شناختم وآن ماجرا به يادم آمد و شنيدم كه آن قوم مى گفتند: اين م ح م د بن الحسن قائم منتظر است. (صلوات ودرود خدا بر او باد).

مردم بر خاستند و سلام كردند بر بانوى گرامى حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) آنگاه من بلند شدم وگفتم: «السلام عليكِ يا بنت رسول اللَّه»

فرمود: «وعليك السلام اى محمود! تو همان كسى هستى كه اين فرزند من تو را از تشنگى نجات داد؟»

گفتم: بله اى سيده من. فرمود: «اگر شيعه شوى بدان كه رستگار وخوشبخت خواهى شد». گفتم: من در دين تو وشيعيان تو وارد شدم واعتراف مى كنم به امامت گذشتگان از فرزندان تو وآنها كه باقى هستند. پس فرمود: «مژده باد بر تو كه رستگار شدى».

محمود گفت: من بيدار شدم در حاليكه از خود بى خود بودم وگريه مى كردم رفقا و دوستانم فكر كردند كه اين گريه به خاطر آن چيزى است كه برايشان تعريف كردم.

گفتند: خوشحال باش به خداوند قسم كه هر آينه از رافضيان انتقام خواهيم كشيد. آنگاه ساكت شدم تا آنكه ساكت شدند و صداى مؤذن را شنيدم كه اذان مى گفت. بلند شدم و به سمت غربى بغداد پيش آن جماعت زوار رفتم و بر آنها سلام كردم. گفتند: «لا اهلاً ولا سهلاً» از ما دور شو كه خداوند در كار تو بركت ندهد.

گفتم كه من پيش شما آمده ام كه احكام دين را به من ياد دهيد. از سخن من دچار حيرت شدند و بعضى از آنها گفتند: دروغ مى گويد و بعضى ديگر گفتند: احتمال مى رود راست بگويد.

از من علّت اين كار را پرسيدند و من آنچه را كه ديده بودم براى آنها نقل كردم. گفتند: اگر تو راست مى گويى ما اكنون به سوى مشهد موسى بن جعفرعليهما‌السلام مى رويم با ما بيا تا در آنجا تو را شيعه كنيم. گفتم: سمعاً وطاعةً وبه بوسيدن دست و پاى آنها مشغول شدم و خورجين هاى آنها را برداشتم و تا رسيدن به آنجا براى آنها دعا مى كردم. خادم هاى آنجا از ما استقبال كردند. در ميان آنها مردى علوى بود كه از همه بزرگتر بود. بر زوّار سلام كردند و زوار به آنها گفتند: در روضه ى مقدسه را براى ما باز كنيد تا سيّد ومولاى خود را زيارت كنيم.

گفتند: حبّاً وكرامة ولى با شما كسى است كه قصد دارد شيعه شود و من او را در خواب ديدم كه در مقابل سيده من حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) ايستاده و آن بانوى مكرمه به من فرمود: «فردا مردى پيش تو خواهد آمد كه قصد دارد شيعه بشود در را براى او قبل از هر كسى باز كن». اگر او را ببينم مى شناسم. آن جماعت با تعجب به يكديگر نگاه كردند. و به او گفتند: در ما دقت كن. آنگاه شروع كرد به نگاه كردن به هر يك از زوار. آنگاه گفت: الله اكبر! به خدا آن مرد كه او را ديده بودم اين است.

دست مرا گرفت وآن جماعت گفتند: اى سيّد راست گفتى و قسم تو راست بود و اين مرد آنچه را گفته بود راست بود. و همه خوشحال شدند و ستايش خدا را به جاى آوردند.

آنگاه دست مرا گرفت ودر روضه ى شريفه وارد كرد و چگونگى شيعه شدن را به من ياد داد و مرا شيعه كرد. من اظهار دوستى كردم با آنهايى كه بايد دوستى مى كردم و بيزارى جستم از آنهايى كه بايد بيزارى مى جستم.

وقتى كارم تمام شد علوى گفت: سيّده تو فاطمه (سلام الله عليها) به تو مى فرمايد: «به زودى به تو مقدارى از مال دنيا مى رسد به آن اعتنايى نكن كه خداوند عوض آنرا به تو بر مى گرداند ودر سختي ها گرفتار خواهى شد آنگاه به ما متوسل شو، كه نجات مى يابى.»

گفتم: سمعاً وطاعةً. ومن اسبى داشتم كه قيمت آن دويست اشرفى بود، آن اسب مُرد و خداوند عوض آنرا به من داد آنهم چندين برابر و من در تنگي ها وسختى ها افتادم.

آنگاه به ايشان توسل جستم و نجات پيدا كردم و خداوند مرا به بركت آنها فرج داد (گشايش در كارم ايجاد شد) و من امروز دوست دارم هر كسى كه آنها را دوست بدارد ودشمن هستم با كسى كه آنها را دشمن بدارد واميدوار هستم كه از بركت وجود آنها عاقبت به خير شوم. بعد از آن به بعضى از شيعيان متوسل شدم آنگاه اين زن را به ازدواج من در آوردند.


3

4

5

6

7

8

9

10

11