ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم18%

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم
  • شروع
  • قبلی
  • 84 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12017 / دانلود: 2562
اندازه اندازه اندازه
ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

نویسنده:
فارسی

حكايت سى و يكم: ميرزا محمّد تقى الماسى

و همچنين سيّد محمّد باقر مذكور در كتاب (نور العيون) از جناب ميرزا محمّد تقى الماسى روايت كرده كه در رساله (بهجة الاولياء) فرموده: فرد موثّقى از اهل علم از سادات شولستان به من از مرد مورد اطمينانى خبر داده كه گفت: در اين سال ها اين گونه مرسوم شده كه گروهى از اهل بحرين تصميم گرفتند كه جمعى از مؤمنين را به نوبت به ميهمانى دعوت كنند. پس از مدتى نوبت به يكى از آنها رسيد كه چيزى نداشت. به همين دليل خيلى ناراحت و غمگين شد. از روى اتفاق شبى به صحرا رفت. شخصى را ديد كه به او رسيد وگفت: «نزد فلان تاجر برو وبگو كه م ح م د بن الحسنعليه‌السلام مى گويد: دوازده اشرفى را كه براى ما نذر كرده بودى به من بده و آن اشرفى ها را بگير و آن را در ميهمانى خود خرج كن». او نيز نزد تاجر رفت وآن پيغام را به او رساند. آنگاه آن تاجر به او گفت: اين را م ح م د بن الحسن خودش به تو گفت؟ و بحرينى گفت: بله. تاجر گفت: او را شناختى؟ گفت: نه.

گفت: او صاحب الزّمانعليه‌السلام بود و من اين اشرفى ها را براى او نذر كرده بودم.

آنگاه به آن بحرينى احترام گذاشت و آن مبلغ را به او داد و از او التماس دعا كرد و از او خواهش كرد كه حال كه آن جناب نذر مرا پذيرفته، نصفى از آن اشرفى ها را به من بده و من عوض آن را به تو بدهم. پس بحرينى رفت و آن مبلغ را در آن ميهمانى خرج كرد وآن شخص مورد اطمينان به من گفت: من اين حكايت را از بحرينى با دو واسطه شنيدم.

حكايت سى ودوّم: سيّد فضل اللَّه راوندى

سيّد بزرگوار، سيّد فضل اللَّه راوندى در كتاب (دعوات) از بعضى از صالحين نقل كرده كه: گاهى اوقات برخاستن جهت نماز براى من سخت مى شد و اين حالت مرا ناراحت كرده بود. آنگاه صاحب الزّمانعليه‌السلام را در خواب ديدم وبه من فرمود: «بر تو باد به آب كاسني! پس بدرستى كه خداوند اين كار را بر تو آسان مى كند». آن شخص گفت: پس من آب كاسنى بسيارى خوردم و بلند شدن من براى نماز آسان شد.

حكايت سى وسوّم: ابو راجح حمّامى

علامه ى مجلسى در بحار از كتاب (السّلطان المفرّج عن اهل الايمان) تأليف عامل كامل، سيّد على بن عبد الحميد نيلى نجفى نقل كرده كه او گفته: در شهرها ودر ميان مردم قصّه ابو راجح حمّامى كه در حلّه مى زيسته شايع گرديده ومشهور شده است.

بدرستى كه گروهى از بزرگان اهل صدق و راستگويى و دانشمندان آنرا ذكر كرده اند كه از جمله ى آنها شيخ زاهد عابد محقّق، شمس الدين محمّد بن قارون است كه گفت: در حلّه حاكمى بود كه به او مرجان صغير مى گفتند و او از ناصبيان بود.

به او گفتند كه ابو راجح مرتب، صحابه (ابو بكر، عمر وعثمان) را لعنت مى كند و دشنام مى دهد. وآن ملعون دستور داد كه او را حاضر كنند. وقتى حاضر شد دستور داد كه او را بزنند و آنقدر او را زدند كه نزديك بود بميرد بطوريكه همه استخوان هاى بدنش خرد شد و دندان هايش ريخت و زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهنى آن را بستند. بينى او را سوراخ كردند ويك ريسمان از موى را داخل سوراخ بينى او كردند و سر آن ريسمان مويين را به ريسمان ديگر بستند و سر آن ريسمان را به دست گروهى از افراد خود داد. و به آنها دستور داد كه او را با آن همه جراحت و آن وضعيت در كوچه هاى حلّه بگردانند وبزنند.

آنگاه آن ظالمان او را بردند وآنقدر زدند تا اينكه بر زمين افتاد و از حال رفت. وضعيت او را به حاكم خبر دادند وآن ملعون دستور قتل او را داد. حاضران گفتند: او مردى پير است و آنقدر جراحت بر او رسيده كه او را مى كشد و ديگر نيازى نيست كه او كشته شود. دست خود را به خون او آلوده مكن وآنقدر در شفاعت او پافشارى كردند تا اينكه دستور داد او را رها كردند.

صورت و زبان او از حالت طبيعى خارج شده و ورم كرده بود و خانواده اش او را به خانه بردند و شك نداشتند كه او همان شب مى ميرد. وقتى صبح شد مردم پيش او رفتند و ديدند كه او در حال نماز خواندن است و سالم شده است و دندان هاى ريخته ى او برگشته و جراحت هاى او خوب شده و اثرى از جراحت هاى او نمانده و شكستگى هاى چهره اش هم ترميم شده. مردم از ديدن او تعجب كردند و در مورد اين قضيه از او پرسيدند. گفت: من به حالى رسيدم كه مرگ را با چشمان خود مى ديدم و زبانى برايم نمانده بود كه از خدا درخواست كنم. به همين دليل در دل از خداوند درخواست كردم و از او طلب يارى ومدد نمودم و از حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام طلب كمك كردم. وقتى شب رسيد و همه جا تاريك شد ديدم كه خانه پر از نور شد.

ناگهان حضرت صاحب الّزمانعليه‌السلام را ديدم كه دست شريف خود را بر روى من كشيده است وفرمود: «برخيز وبيرون رو و براى اهل وعيال خود كار كن. به درستى كه خداوند بلند مرتبه سلامتى را به تو بخشيده است». ومن در اين حالت كه مى بينى صبح كردم.

شيخ شمس الدين محمّد بن قارون مذكور، راوى اين حكايت گفت كه: به خدا قسم كه اين ابو راجح مرد لاغر اندام و زرد رنگ و بدصورت و بد وضعى بود. من مرتب به آن حمام مى رفتم و او را به همان شكل و وضع كه گفتم مى ديدم. پس من در صبح روز بعد با آنها كه بر او داخل شدند بودم وديدم كه او مردى قوى ونيرومند و راست قامتى شده است و ريش او بلند و روى او سرخ شده و مانند جوانى شده است كه در سن بيست سالگى است و به همين شكل و صورت جوان بود و هيچ تغييرى پيدا نكرد تا اينكه از دنيا رفت.

وقتى خبر او پخش شد، حاكم او را خواست. حاضر شد و ديروز، او را با آن وضع ديده بود و امروز، او را با اين حالت مى ديد كه ذكر شد و هيچ اثرى از جراحات در او نديد و دندان هاى ريخته ى او را ديد كه سر جاى خودشان برگشته. پس حاكم دچار ترس و وحشت شد بطوريكه او قبل از اين وقتى در مجلس خود مى نشست، پشت خود را به جانب مقام حضرتعليه‌السلام كه در حلّه بود مى كرد، در حالى كه بعد از آن روى خود به مقام آن حضرت مى كرد و با اهل حلّه نيكى و مدارا مى كرد و بعد از آن مدّتى نگذشت كه مُرد وآن معجزه آشكار براى آن ملعون هيچ سودى نداشت وفايده اى نبخشيد. (باعث هدايت او نشد).

حكايت سى وچهارم: معمر بن شمس

و همچنين از آن كتاب نقل نموده كه شيخ شمس الدين مذكور گفته است كه مردى از اصحاب سلاطين كه اسمش معمّر بن شمس بود و مرتب روستاى برس را كه در نزديكى حلّه بود اجاره مى كرد و آن روستا وقف علويين بود و او در آن روستا جانشينى داشت كه غلّه ى آن روستا را جمع مى كرد كه به او ابن الخطيب مى گفتند و براى آن ضامن غلامى بود كه متولى نفقات او بود و به او عثمان مى گفتند و ابن الخطيب پرهيزكار و با ايمان بود و عثمان بر خلاف او بود و آنها مرتب در مورد دين با هم بحث و جدل مى كردند.

يك روز زمانى كه گروهى از رعيت و مردم حاضر بودند هر دو آنها پيش مقام ابراهيم خليلعليه‌السلام در برس كه در نزديكى تلّ نمرود بود حاضر شدند. ابن الخطيب به عثمان گفت: اى عثمان! اكنون حق را روشن وآشكار مى كنم. من در كف دست خود نام آن هايى را كه دوست دارم مى نويسم كه عبارتند از: على و حسن و حسين؛ وتو هم بر دست خود نام آنهايى را كه دوست دارى بنويس مثلاً: فلان وفلان وفلان! آنگاه دست نوشته من و تو را با هم مى بنديم وروى آتش مى گذاريم، دست هر يك سوخت آن شخص بر باطل است و هر كس كه دستش سالم ماند او بر حقّ است. عثمان اين پيشنهاد را نپذيرفت. رعيت و مردمى كه آنجا بودند به عثمان طعنه زدند وگفتند: اگر مذهب تو حق است، چرا اين پيشنهاد را نپذيرفتى؟ مادر عثمان از جريان مطلع شد و از اينكه آنها به پسر او طعنه مى زنند ناراحت شد وآنها را لعنت كرد و تهديد نمود.

در اينحال فوراً چشمه اى او كور شد و هيچ چيز را نمى توانست ببيند. وقتى فهميد كور شده است دوستان خود را صدا كرد. وقتى به اتاق بالا رفتند، ديدند كه چشم هاى او سالم است ولى هيچ چيز را نمى تواند ببيند دست او را گرفتند و از اتاق، پايين آوردند و به حلّه بردند. اين خبر به خويشان و بستگان ايشان رسيد و به همين دليل از حلّه و بغداد پزشكانى آوردند كه چشم او را معالجه كنند ولى آنها نمى توانستند.

پس زنان با ايمانى كه او را مى شناختند و از دوستان او بودند پيش او آمدند وگفتند: آن كسى كه تو را كور كرد حضرت صاحب الامرعليه‌السلام است و اگر تو شيعه شوى و با او دوست شوى و از دشمنانش دورى كنى، ما ضمانت مى كنيم كه خداوند به بركت آن حضرت تو را شفا مى دهد و الاّ رهايى از اين بلا و مريضى غير ممكن است. آن زن به اين كار راضى شد و پذيرفت. وقتى شب جمعه شد او را برداشتند و به آن قبّه كه مقام حضرت صاحب الامرعليه‌السلام است در حلّه بردند و او را وارد قبّه كردند و زنان مؤمنه در آن قبّه خوابيدند و وقتى يك چهارم از شب گذشت، آن زن به طرف آنها آمد در حاليكه چشمهايش بينا بود و او يكايك آنها را مى شناخت و رنگ لباس هاى هر كدام را به آنها گفت و آنها همگى شاد شدند و شكر خدا را به خاطر سلامتى كه به او برگشته بود به جاى آوردند واز او چگونگى ماجرا را پرسيدند.

گفت: وقتى شما مرا داخل قبّه برديد و از قبّه بيرون رفتيد، شنيدم كه كسى به من مى گفت: «خارج شو كه خداوند سلامتى را به تو بخشيده است» وكورى من بر طرف شد وديدم كه قبّه پر از نور شده ومردى را در ميان قبّه ديدم. گفتم: تو چه كسى هستى؟ گفت: «من م ح م د بن حسن هستم». وغايب شد. آنگاه آن زن ها بلند شدند وبه خانه هاى خود برگشتند و عثمان، پسر او شيعه شد و ايمان او ومادرش بسيار خوب شد واين داستان منتشر شد وآن قبيله به وجود امامعليه‌السلام يقين پيدا كردند.

حكايت سى و پنجم: جعفر بن زهدرى

همچنين در آنجا ذكر شده است كه در تاريخ صفر سال ٧٥٩ هجرى قمرى عبد الرّحمن بن عمانى براى من حكايت كرد وبه خط خودش برايم نوشت كه صورت آن اين است. گفته بنده ناچيزى به سوى رحمت خداوند تعالى، عبد الرحمن بن ابراهيم قبايقى در حلّه سيفيّه كه جمال الدين بن الشيخ نجم الدين جعفر بن زهدرى به فلج دچار شده بود ونمى توانست از جايش بلند شود وجدّه پدرى او بعد از وفات پدر شيخ با انواع داروها معالجه كرد و هيچ فايده اى نداشت. پزشكان بغداد را آوردند ومدّت بسيارى آنها به معالجه پرداختند، امّا سودى نداشت.

آنگاه به جدّه او گفتند: او را در زير قبّه شريفه ى حضرت صاحب الامرعليه‌السلام كه در حلّه قرار دارد ببر و متوسّل شو، شايد كه خداوند او را از اين بلا و مريضى نجات دهد و شفا بخشد بلكه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام از آنجا عبور كند وبه او نظر رأفتى فرمايد وبه وسيله آن از اين مريضى رهايى پيدا كند.

و جدّه او، او را به آن جاى شريف برد و حضرت صاحب الامرعليه‌السلام او را بلند كرد و فلج را از او برطرف كرد و بعد از شنيدن آن معجزه، بين من و او دوستى برقرار شد به طورى كه به سختى از هم جدا مى شديم واو خانه اى داشت كه در آنجا بزرگان اهل حلّه وجوانان وفرزندان بزرگ آنها جمع مى شدند ومن از او اين حكايت را پرسيدم.

گفت: من فلج بودم و پزشكان از معالجه من ناتوان بودند و براى من آنچه را كه از ماجراى او شنيده بودم تعريف كرد واينكه حضرت ولى عصرعليه‌السلام در آن زمان كه جدّه ام مرا زير قبّه خوابانيده بود به من فرمود: «برخيز».

عرض كردم: اى سيّد من! چند سال است كه نمى توانم بلند شوم. فرمود: «به اذن خدا بلند شو». و كمكم كرد كه بلند شوم وقتى بلند شدم هيچ اثرى از فلج را در خود نديدم و مردم بر من حمله كردند ون زديك بود مرا بكشند و به خاطر تبرّك، لباس هايم را پاره پاره كردند و لباس هاى ديگر به من پوشاندند ومن به خانه خود رفتم در حاليكه هيچ اثرى از فلج در من نمانده بود. وقتى به خانه رفتم لباس هاى مردم را به آنها پس دادم واين حكايت را مى شنيدم كه به طور مرتّب براى مردم نقل مى كرد.

حكايت سى وششم: حسين مدمل

و همچنين در آنجا ذكر كرده: كسى كه من به او اطمينان دارم به من خبرى داده است وآن خبر نزد مردم مشهد شريف غروى مشهور مى باشد كه خانه ى كهنه اى كه من اكنون (سال ٧٨٩) در آن زندگى مى كنم براى مردى از اهل خير وصلاح بود كه به او حسين مدمل مى گفتند و نزديك صحن حضرت علىعليه‌السلام بود و به آن ساباط حسين مدمل مى گفتند كه در جانب غربى وشمالى قبر مقدس بود و (ساباط: گذرگاه سرپوشيده).

آن خانه به ديوار صحن مقدس متصل بود وحسين، صاحب ساباط داراى زن و فرزند بود و به فلج سختى مبتلا شده بود كه نمى توانست از جاى خود بلند شود. زن و فرزندانش در موقع احتياج او را بلند مى كردند و به خاطر طولانى شدن بيمارى، خانواده اش در سختى و احتياج افتادند و به ندارى و فقر دچار شدند و به مردم نيازمند شدند.

در سال ٧٢٠ در شبى از شب ها بعد از آنكه يك چهارم از شب گذشته بود، پسر و همسر او بيدار شدند و ديدند در خانه و بام خانه نورى پخش شده است به طورى كه چشم ها را مى ربايد. آنها به حسين گفتند: چه خبر است؟ گفت: امام زمانعليه‌السلام پيش من آمد و به من فرمود: «اى حسين بلند شو».

عرض كردم: اى سيّد من! آيا مى بينى كه من توانايى بلند شدن را ندارم؟

آنگاه دست مرا گرفت و بلند كرد و فوراً مريضى من برطرف شد و سالم شدم وبه من فرمود: «اين ساباط راه من است و از اين راه به زيارت جدّ خود مى روم و در آن را هر شب ببند».

عرض كردم: اى مولاى من شنيدم واطاعت كردم.

پس بلند شد و به زيارت حضرت اميرعليه‌السلام رفت وآن ساباط، به ساباط حسين مدمل مشهور شده و مردم براى ساباط نذرها مى كردند و به بركت حضرت قائمعليه‌السلام به حاجت خود مى رسيدند.

حكايت سى وهفتم: نجم اسود

و همچنين در آنجا فرموده: شيخ شمس الدين محمّد بن قارون (كه در حكايت قبلى ذكرش آمد) گفته است كه مردى در روستاى دقوسا كه يكى از روستاهاى كنار نهر فرات است، زندگى مى كرد. نام آن مرد نجم ولقبش اسود بود و اهل خير و صلاح بود و او زن صالحه و پرهيزكارى داشت كه نامش فاطمه بود او نيز از افراد خيّر و صالح بود و داراى يك پسر و يك دختر بود. اسم پسر على بود واسم دختر زينب بود و آن مرد و زن هر دو نابينا شدند و مدّتى بر اين حالت وحادثه ناگوار بودند و اين در سال ٧١٢ بود. در يكى از شب ها زن شنيد كه گوينده اى گفت: «خداوند بلند مرتبه كورى را از تو بر طرف كرده، بلند شو وبه شوهر خود ابو على خدمت كن ودر خدمت كردن به او كوتاهى نكن».

زن گفت: آنگاه من چشم باز كردم وديدم خانه پر از نور است. فهميدم كه او حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام است.

حكايت سى وهشتم: محيى الدين اربلى

و همچنين در آن كتاب شريف از بعضى از اصحاب صالح ما روايت كرده است از محى الدين اربلى كه او گفت: من پيش پدرم بودم در حاليكه مردى همراه او بود وآن مرد، خوابش گرفت. ناگهان عمّامه از سرش افتاد وجاى ضربه اى وحشتناك در سرش ديده شد. پدرم در مورد آن ضربت از او پرسيد.

گفت: اين ضربت از صفّين است. پدرم گفت: جنگ صفين در زمان هاى قديم اتّفاق افتاده و تو در آن زمان نبودى.

گفت: من به مصر سفر كردم و مردى از قبيله غرّه با من دوست شد و در ميان راه روزى از جنگ صفين ياد كرديم.

آن رفيق گفت: اگر من در روز صفين بودم شمشير خود را از خون على و اصحابش سيراب مى كردم و من گفتم: اگر من در آن روز بودم با شمشير خود خون معاويه و اصحاب او را مى ريختم و اكنون من و تو اصحاب على ومعاويه هستيم. آنگاه با يكديگر جنگ بزرگى كرديم وبسيار يكديگر را زخمى كرديم تا اينكه من از زيادى ضربه ها افتادم و بيهوش شدم ناگهان مردى را ديدم كه با سر نيزه مرا بيدار مى كند و وقتى چشم باز كردم آن مرد از اسب پايين آمد ودست بر زخمهاى من كشيد، فوراً خوب شدم. فرمود: «در اينجا توقف كن». آنگاه غايب شد و بعد از مدّت كمى برگشت و سر آن شخص با او بود و اسب او را نيز آورده بود. سپس به من فرمود: «اين سر دشمن تو است وتو ما را يارى كردى وما هم تو را يارى كرديم وخداوند عالم يارى مى كند هر كسى را كه او را يارى كند».( إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ ) (سوره محمد آيه ٧) اى اهل ايمان شما اگر خدا را يارى كنيد خدا هم شما را يارى كند وثابت قدم گرداند».

گفتم: تو چه كسى هستى؟ گفت: «من فلان بن فلان». يعنى حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام وبه من فرمود: «هر كه از تو در مورد اين ضربت پرسيد بگو كه اين ضربت صفين است».

حكايت سى ونهم: حسن بن محمّد بن قاسم

همچنين از سيّد على بن محمّد بن جعفر بن طاووس حسنى در كتاب (ربيع الالباب) در بحار نقل كرده كه او گفت: من با مردى از ناحيه كوفه كه به آن ناحيه عمّار مى گفتند و از روستاهاى كوفه بود رفيق و دوست شدم. در بين راه در مورد حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام صحبت مى كرديم. آن مرد به من گفت: قضيه ى عجيبى دارم كه مى خواهم با تو بگويم. گفتم: بگو.

گفت: قافله اى از قبيله طى در كوفه به پيش ما آمدند كه آذوقه بخرند و در ميان آنها مرد خوش چهره اى بود كه رئيس قوم بود. آنگاه من به مردى گفتم: از خانه علوى ترازو بياور.

آن بدوى گفت: آيا در اينجا علوى هم زندگى مى كند؟

به او گفتم: سبحان اللَّه! بسيارى از اهل كوفه علوى هستند.

بدوى گفت: به خدا قسم علوى آن است كه ما او را در بيابان بعضى شهرها گذاشتيم.

گفتم: ماجراى آن علوى چيست؟

گفت: با سيصد سوار يا كمتر براى غارت اموال بيرون رفتيم تا هر كسى را كه پيدا كنيم بكشيم. مالى بدست نياورديم و تا سه روز گرسنه مانديم و از شدّت گرسنگى بعضى از ما به بعضى ديگر گفتند: كه بيائيد قرعه كشى كنيم در مورد اسب هايمان وقرعه به اسب هر كس كه در آمد آن اسب را بكشيم كه گوشت آن را بخوريم تا اينكه از گرسنگى هلاك نشويم. وقتى قرعه كشى كرديم به نام اسب من بيرون آمد ومن به آنها گفتم اشتباه شده ويك بار ديگر قرعه كشى كرديم، باز هم قرعه به اسم اسب من آمد ومن دوباره راضى نشدم. تا سه مرتبه ودر هر سه مرتبه قرعه به نام اسب من درآمد وآن اسب پيش من قيمتش هزار اشرفى بود وحتى از پسرم برايم بهتر بود.

به آنها گفتم: حالا كه قصد داريد اسب مرا بكشيد، به من مهلت دهيد كه يك بار ديگر سوار آن شوم وقدرى آنرا بدوانم تا آرزوى سوار شدن بر آن در دلم نماند. آنها قبول كردند ومن سوار شدم وآنرا دوانيدم تا اينكه به اندازه يك فرسخ از آنها دور شدم ودر آن حال كنيزى را ديدم كه در اطراف تلى بود ودر حال هيزم چيدن بود. گفتم: اى كنيز، تو چه كسى هستى واهل تو چه كسانى هستند؟

گفت: من از مردى علوى هستم كه در اين وادى مى باشد. آنگاه از پيش من رفت. من دستمال خود را بر سر نيزه كردم ونيزه را به طرف دوستان خود بلند كردم كه به آنها اعلام كنم كه بيايند. وقتى آمدند به آنها گفتم: بر شما مژده باد كه به آبادى رسيديم. ووقتى مقدارى راه رفتيم در وسط آن وادى، خيمه اى ديديم. پس جوان خوشرويى از آن بيرون آمد كه بهترين مردم بود وموهايش تا پشت آويخته شده بود با رويى خندان سلام كرد. ما با او گفتيم: اى بزرگ عرب ما تشنه ايم.

آنگاه به كنيزك گفت: «آب بياور». وكنيزك با دو كاسه آب بيرون آمد. آن جوان يك كاسه را از او گرفت ودست خود را ميان آن برد وبعد به ما داد وآن كاسه ديگر را نيز چنين كرد. ما از آن دو كاسه آشاميديم وسيراب شديم در حاليكه چيزى از آن دو كاسه كم نشده بود. وقتى تشنگى ما بر طرف شد گفتيم اى بزرگ عرب ما گرسنه هستيم. آنگاه به خيمه خود برگشت وسفره اى بيرون آورد كه در آن خوردنى بود ودست خود را در آن غذا گذاشت وفرمود: «ده نفر، ده نفر بر سر سفره بنشينيد». به خدا قسم همه ما از آن سفره خورديم وآن غذا هيچ تغييرى پيدا نكرد و كم نشد.

وبعد از خوردن گفتيم: فلان راه را به ما نشان بده.

فرمود: «اين راه شماست». وبه نشانى اشاره نمود و وقتى از او دور شديم بعضى از ما به بعضى ديگر گفتند: ما براى بدست آوردن مال خارج شديم اكنون كه مال بدست شما آمده است به كجا مى رويم؟

آنگاه بعضى از رفقا ما را از اين كار منع مى كردند و بعضى هم امر مى كردند تا آنكه رأى همه يكى شد كه به سوى او برگرديم. پس وقتى ما را ديد كه به سوى او برگشتيم كمر خود را بست و شمشير خود را حمايل كرده و نيزه خود را گرفت و بر اسبى سوار شد و در مقابل ما آمد وفرمود: «نفس هاى پليد شما چه خيال فاسد و خرابى كرده است كه مى خواهيد مرا غارت كنيد».

گفتيم: همان خيالى است كه تو گفتى وسخن زشتى به او گفتيم. فريادى بر سر ما كشيد كه همه از آن ترسيديم و از او فرار كرديم و دور شديم. خطى در زمين كشيد وفرمود: «قسم به حق جدّ من رسول اللَّه كه هيچ كس از شما از اين خط عبور نمى كند مگر آنكه گردن او را مى زنم». به خدا قسم كه از ترس او برگشتيم. براستى كه او علوى حقيقى است و مانند بقيه نيست.

حكايت چهلم: مرد كاشانى

و همچنين در بحار ذكر فرمود كه: گروهى از اهل نجف به من خبر دادند كه مردى از اهل كاشان به نجف اشرف آمد وعازم حج بيت اللَّه بود. در نجف عليل شد و به مريضى شديدى مبتلا شد تا اينكه پاهاى او خشك شده بود و قدرت بر حركت نداشت و دوستان او، او را در نجف در پيش يكى از افراد صالح گذاشته بودند كه آن مرد صالح، حجره اى در صحن مقدس داشت. آن مرد صالح هر روز در را بر روى او مى بست و براى تماشا و برچيدن درها به صحرا بيرون مى رفت. در يكى از روزها آن مريض به مرد صالح گفت: دلم تنگ شده از اين مكان خسته شدم امروز مرا با خود بيرون ببر ودر جايى بينداز آنگاه به هر جا كه خواستى برو.

وگفت كه: آن مرد پذيرفت و مرا با خود بيرون برد و در بيرون ولايت جايى بود كه به آن مقام حضرت قائمعليه‌السلام مى گفتند كه در خارج نجف بود. و مرا در آنجا نشانيد و لباس خود را در حوضى كه آنجا بود شست و بالاى درختى انداخت و به صحرا رفت و من تنها در آن مكان ماندم و فكر مى كردم كه آخر كار من به كجا مى رسد.

ناگهان جوان خوش روى گندم گونى را ديدم كه وارد آن صحن شده، بر من سلام كرد و به حجره اى كه در آن مقام بود رفت. در پيش محراب آن چند ركعت نماز با خضوع و خشوع خواند كه من هرگز نمازى به خوبى آن نديده بودم. وقتى نمازش تمام شد پيش من آمد و احوالم را جويا شد. به او گفتم: من به بلايى گرفتار شدم كه سينه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن رها نمى كند تا اينكه سالم شوم و مرا هم از دنيا نمى برد تا اينكه رها شوم. آن مرد به من فرمود: «غمگين نباش، به زودى خداوند هر دو را به تو مى بخشايد».

سپس از آنجا عبور كرد و وقتى بيرون رفت ديدم كه آن لباس از بالاى درخت به زمين افتاد. از جا بلند شدم و آن لباس را برداشتم و شستم وروى درخت انداختم. بعد از آن با خود فكر كردم و گفتم من كه نمى توانستم از جاى خود بلند شوم، اكنون چه طور شد كه اين گونه بلند شدم و راه رفتم؟ وقتى به خود توجه كردم هيچ درد ومرضى در خود نديدم.

فهميدم كه آن مرد حضرت حجة بن الحسن المهدىعليه‌السلام بود كه خداوند به بركت آن بزرگوار ومعجزه ى او سلامتى را به من بخشيده است. از صحن آن مقام بيرون رفتم وبه صحرا نگاه كردم وكسى را نديدم بسيار حسرت زده و پشيمان شدم كه چرا آن حضرت را نشناختم. صاحب حجره رفيق من آمد واحوال مرا جويا شد وبسيار تعجب كرد ومن او را از آنچه كه گذشته بود با خبر كردم واو نيز بسيار حسرت مى خورد كه چرا نتوانسته آن بزرگوار را زيارت كند.

با او به حجره رفتيم در حالكيه سالم وسلامت بود تا اينكه رفيقان او آمدند وچند روزى با آنها بود، آنگاه مريض شد ومُرد ودر صحن مقدس دفن شد ودرستى آن دو چيز كه حضرت صاحبعليه‌السلام به او خبر داده بودند آشكار شد يكى سلامتى وديگرى مُردن

حكايت ششم: مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى

كه در اين حكايت از تأثير نامه استغاثه وتوسل عالم صالح مرحوم سيّد محمّد پسر جناب سيّد عباس كه اكنون زنده است و در روستاى جب شليت از روستاهاى جبل ساكن است و او از پسر عموهاى جناب سيّد درّ الدّين عاملى اصفهانى صهر شيخ فقهاء (جب شليت مخفف جب شيث نبى اللَّه است كه در آنجا چاهى است منسوب به اين پيامبرعليه‌السلام (صهر: قرابت، خويشى، داماد). زمانه شيخ جعفر نجفى است.

سيّد محمّد كه از ايشان ياد شد به واسطه ظلم و جور حاكمان كه قصد داشتند او را در نظام و ارتش وارد كنند از وطن خود دور شد و با ندارى و فقر به طورى كه در روزى كه از جبل عامل خارج شدند غير از يك قمرى كه عُشْرِ قِران است چيزى نداشت و هرگز درخواست نكرد و مدتى سياحت و گردش نمود و در روزهاى سياحت كردن در حال خواب و بيدارى چيزهاى عجيب بسيارى ديده بود.

سرانجام به كنار نجف اشرف آمد ودر صحن مقدس از حجره هاى بالايى منزلى گرفت ودر نهايت سختى ورنج اوقات را سپرى مى كرد واز حالش به جز دو، سه نفر كسى با خبر نبود تا آنكه فوت كرد واز زمان بيرون آمدن از وطن تا زمان فوتش مدّت پنج سال طول كشيد و با حقير رابطه داشت بسيار با عفّت و با حيا و كم توقع بود ودر روزهاى تعزيه دارى حاضر مى شد وگاهى هم تعدادى از كتاب هاى دعا را قرض مى گرفت وچون بسيارى از وقت ها بيشتر از چند دانه خرما وآب چاه صحن شريف چيزى نداشت به همين دليل بسيار بر خواندن دعاهاى تأثير دار مداومت ومراقبت مى كرد وكمتر دعا يا ذكرى بود كه او نخوانده باشد واكثر شبها وروزها مشغول خواندن دعا بود.

زمانى مشغول نوشتن نامه براى حضرت حجّتعليه‌السلام شد، تصميم گرفت كه به مدّت چهل روز بر آن مواظبت كند به اين ترتيب كه همه روزه قبل از طلوع آفتاب همزمان با باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دريا است بيرون برود به طرف راست نزديك چند ميدان ودور از قلعه كه كسى او را نبيند. آنگاه نامه را داخل گل بگذارد وبه يكى از نوّاب حضرت بسپارد ودر آب بيندازد. تا سى وهشت يا سى ونه روز چنين كرد. خود مى گويد: روزى از محل انداختن نامه ها برمى گشتم وسر را به زير انداخته بودم در حاليكه بسيار ناراحت بودم، متوجه شدم يك نفر از پشت سر به طرف من مى آيد در حالى كه لباس عربى وچفيه وعقال داشت به من سلام كرد و(عقال: رشته اى كه مردان عرب دور سر بندند وشبيه عمامه است).

من با حال افسرده وناراحت جواب مختصرى دادم وبه او توجهى نكردم چون ناراحت بودم مايل نبودم با كسى صحبت كنم. مقدارى از راه را با من آمد. امّا من به همان حالت قبلى خود بودم.

آنگاه به لهجه اهل جبل عامل فرمود: (سيّد محمّد چه حاجتى دارى كه امروز سى وهشت يا سى ونه روز است كه قبل از طلوع آفتاب بيرون مى آيى وتا فلان مكان از دريا مى روى ونامه در آب مى اندازى؟ گمان مى كنى امامت از حاجت تو آگاه نيست؟)

سيّد محمّد گفت: من تعجب كردم چرا كه هيچ كس از كار من آگاه نبود مخصوصاً اين مدّت روزها را وكسى مرا در كنار دريا نمى ديد وكسى هم از مردم جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم مخصوصاً با چفيه وعقال كه در جبل عامل مرسوم نيست به همين دليل اين احتمال را دادم كه نعمت بزرگ تشرف به حضور غايب پنهان (امام عصرعليه‌السلام ) نصيبم شده. وچون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى اين گونه نيست با خود گفتم دست مى دهم اگر اينگونه بود، آداب تشرف را رعايت مى كنم. به همان حالت دو دست خود را جلو بردم آن حضرت نيز دو دست مبارك را جلو آورد. دست دادم، نرمى ولطافت زيادى را حس كردم. يقين كردم كه به آن نعمت بزرگ وموهبت عظيم دست يافته ام. آنگاه روى گرداندم كه دست مباركش را ببوسم امّا كسى را نديدم.

حكايت هفتم: مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى

همچنين سيّد مذكور (كه ذكرش در حكايت هفتم آمد) گفت كه وقتى به مشهد مقدس رضوى رفتم با وجود نعمت زياد، روزها بر من بسيار سخت مى گذشت. صبح روزى كه قرار بود زوّار از آنجا بيرون بروند چون به اندازه يك قرص نان كه بتوانم با آن خود را به آنها برسانم نداشتم، همراه آنها نرفتم و زوّار همگى رفتند.

ظهر شد و من به حرم مطهر رفتم. بعد از خواندن نماز ديدم كه اگر خود را به زوّار نرسانم كاروان ديگرى هم نيست و اگر من با اين حال در اينجا بمانم وقتى زمستان برسد از بين مى روم. بلند شدم و نزديك ضريح رفتم و از حال خود با خاطرى رنجيده شكايت كردم و بيرون رفتم و با خود گفتم با همين حال گرسنگى خارج مى شوم اگر به هلاكت رسيدم كه راحت مى شوم وگرنه خودم را به كاروان مى رسانم.

از دروازه بيرون رفتم و جهت حركت را پرسيدم كه مسيرى را به من نشان دادند. تا غروب راه رفتم امّا به جايى نرسيدم و فهميدم كه راه را گم كرده ام. به بيابان بى انتهايى رسيدم كه به جز حنظل چيزى در آنجا نبود. از شدّت گرسنگى وتشنگى نزديك پانصد حنظل (حنظل: ميوه اى شبيه به هندوانه ولى بسيار تلخ).

شكستم بلكه يكى از آنها هندوانه باشد امّا نبود. تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا مى گشتم كه شايد بتوانم آبى يا علفى بيابم تا اينكه به يكباره مأيوس شدم. گريه مى كردم و براى مرگ آماده شده بودم كه ناگهان مكان مرتفعى را ديدم. به آنجا رفتم وچشمه آبى را پيدا كردم. از اين كه در بلندى چشمه آبى وجود داشت تعجب كرده بودم. خدا را شكر كردم و با خود گفتم آب بنوشم، وضو بگيرم و نماز بخوانم كه اگر مُردم نمازم را خوانده باشم. بعد از نماز عشاء هوا تاريك شد وتمام صحرا از جانوران ودرّندگانى چون شير وگرگ پر شد و از اطراف صداهاى عجيب وغريبى مى شنيدم. بعضى از آنها چشمانشان مثل چراغ بود.

بسيار ترسيدم و چون نهايتش مردن بود ومن سختى زيادى كشيده بودم به قضاى الهى راضى شدم و خوابيدم. وقتى بيدار شدم، هوا به واسطه طلوع ماه، روشن شده بود وديگر صدايى به گوش نمى رسيد ومن در نهايت ضعف وبى حالى بودم. در اين حال، سوارى را ديدم. با خود گفتم: حتماً اين سوار آمده است تا وسايل مرا غارت كند و اگر بفهمد كه من چيزى ندارم عصبانى شده، مرا خواهد كشت. اما سوار وقتى رسيد، به من سلام كرد و من جواب دادم و خيالم راحت شد.

فرمود: «چه مى كنى؟» با حالت ضعف، به حال خود اشاره كردم.

فرمود: «در كنار تو سه خربزه است چرا آنها را نمى خورى؟»

من چون گشته بودم وهيچ نيافته بودم گفتم: مرا مسخره نكن وبه حال خود بگذار. فرمود: «به عقب نگاه كن».

نگاه كردم بوته اى را ديدم كه داراى سه خربزه بود.

فرمود: «يكى از آنها را براى رفع گرسنگى بخور. نصف يكى را صبح بخور ونصف ديگر را با آن خربزه ى سالم همراه خود ببر واز همين راه، مستقيم برو. فردا نزديك ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را نخور كه به دردت مى خورد. نزديك غروب به خيمه اى سياه مى رسى، آنها تو را به كاروان مى رسانند».

آنگاه از نظر من غايب شد. من بلند شدم و يكى از خربزه ها را شكستم كه بسيار شيرين وخوشمزه بود كه شايد به خوبى آن تا به حال نديده بودم. آنرا خوردم و بلند شدم و دو خربزه ديگر را برداشتم وحركت كردم تا زمانى از روز گذشت. آنگاه خربزه ديگر را شكستم و نصف آنرا خوردم. آن نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا بسيار گرم بود خوردم و خربزه باقيمانده را برداشتم وحركت كردم. نزديك غروب آفتاب از دور خيمه اى را ديدم وقتى اهل خيمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند ومرا به اجبار و زور گرفته، به سوى خيمه بردند.

آنها گمان كرده بودند كه من جاسوسم وچون غير عربى بلد نبودم وآنها هم جز فارسى زبانى بلد نبودند هر چه فرياد مى كردم كسى گوش نمى داد تا به نزد بزرگ خيمه رفتم. او با عصبانيت تمام گفت: از كجا مى آيى؟ راست بگو وگرنه تو را مى كشم.

من هم به هر ترتيبى بود ماجرا را برايشان گفتم. گفت: اى سيّد دروغگو! اينجاهايى كه تو مى گويى هيچ موجود زنده اى از آنجا عبور نمى كند مگر اينكه مى ميرد و جانور او را مى درد و به علاوه اين مقدار مسافتى كه تو مى گويى، كسى قادر نيست در اين مدّت طى كند زيرا از اينجا تا مشهد مقدس به طور معمول سه منزل راه است و از اين راهى كه تو مى گويى منزل ها راه مى شود. راست بگو وگرنه تو را با اين شمشير مى كشم وشمشير خود را بر روى من كشيد. در اين حال خربزه از زير عباى من مشخص شد. گفت: اين چيست؟ ماجرا را بطور كامل تعريف كردم. تمام افرادى كه حاضر بودند گفتند: در اين صحرا هرگز خربزه اى وجود ندارد آن هم از اين نوع بخصوص كه تاكنون ديده نشده.

آنگاه با يكديگر به زبان خود گفتگوى زيادى كردند مثل اينكه مطمئن شدند كه اين معجزه اى است. پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در بالاى مجلس جاى دادند و مرا بسيار گرامى و عزيز داشتند. لباس هاى مرا به عنوان تبرّك بردند و لباس هاى پاكيزه اى برايم آوردند. دو شب ودو روز در نهايت خوبى مهماندارى كردند. روز سوّم ده تومان به من دادند و سه نفر نيز با من فرستادند و مرا به كاروان رساندند.

حكايت هشتم: عطوه علوى زيدى

عالم فاضل المعى على بن عيسى اربلى، صاحب (كشف الغمه) مى گويد: سيّد باقى بن عطوه علوى حسنى براى من حكايت كرد كه پدرم عطوه زيدى بود و او مريضى داشت كه پزشكان از معالجه آن عاجز و ناتوان بودند و او از ما پسران آزرده خاطر بود وتمايل ما را به مذهب اماميّه (شيعه) زشت مى دانست. و بارها مى گفت: من شما را تأييد نمى كنم و تا زمانى كه صاحب شما (مهدىعليه‌السلام ) نيايد و مرا از اين مريضى نجات ندهد به مذهب شما روى نمى آورم. اتفاقاً يك شب هنگام خواندن نماز شب ما همه يكجا جمع بوديم كه صداى پدرم را شنيدم كه فرياد مى زند بشتابيد.

وقتى با شتاب نزد او رفتيم گفت: عجله كنيد و صاحب خود را دريابيد كه همين الان از پيش من رفت. ما هر چقدر دويديم كسى را نديديم. برگشتيم و پرسيديم چه بود؟ گفت: شخصى پيش من آمده گفت: «اى عطوه!» من گفتم: تو چه كسى هستى؟ گفت: «من صاحب پسران تو، آمده ام كه تو را شفا دهم».

بعد از آن دست دراز كرد و بر جايى كه درد داشتم ماليد. وقتى به خود نگاه كردم اثرى از آن بيمارى را در خود نديدم. مدّت هاى طولانى زنده بود وبا قوت وتندرستى زندگى كرد ومن غير از پسران او از گروه زيادى اين قصه را پرسيدم وهمه به همين طريق بدون كم و زياد برايم گفتند.

صاحب كتاب بعد از نقل اين حكايت وحكايت اسماعيل هرقلى مى گويد: مردم امامعليه‌السلام را در راه حجاز وغيره بسيار ديده اند در حاليكه يا راه را گم كرده بودند يا بيچارگى وگرفتارى داشتند وآن حضرت آنها را نجات داده وحاجات آنها را نيز برآورده ساخته كه به جهت طولانى شدن مطلب از ذكر آن صرف نظر مى شود.

حكايت نهم: محمود فارسى معروف به اخى بكر

سيّد جليل، بهاء الدين على بن عبد الحميد الحسينى النجفى النيلى معاصر شيخ شهيد اول در كتاب (غيبت) مى فرمايد: به من خبر داد شيخ حافظ محمود حاج معتمر شمس الحق والدين محمّد بن قارون و گفت: من را به نزد زنى دعوت كردند پس به نزد او رفتم در حاليكه مى دانستم كه او زنى مؤمنه وصالحه است.

آنگاه اطرافيان و قوم و خويش او، او را با محمود فارسى معروف به اخى بكر تزويج كردند. كه او و نزديكانش ملقب به بنى بكر بودند.

اهل فارس مشهورند به تسنن (از اهل سنت بودن) و دشمنى اهل ايمان. محمود در اين امور تندروتر از آنها بود و خداوند او را توفيق داد براى شيعه شدن بر خلاف خانواده و اطرافيانش كه به مذهب خود باقى بودند. به آن زن گفتم: در عجبم! چگونه پدر تو رضايت داد كه تو با اين ناصبيان باشى؟ وچه اتفاقى افتاد كه شوهر تو با اهل واطرافيان خود به مخالفت برخاست ومذهب آنها را رها كرد؟ آن زن گفت: اى مقرى بدرستى كه او حكايت عجيبى دارد كه هر وقت اهل ادب آن را بشنوند گويند كه جزء عجايب است. گفتم: آن حكايت چيست؟ گفت: از او بپرس تا برايت تعريف كند.

آن شيخ فرمود: وقتى به نزد محمود رفتيم، گفتم: اى محمود! چه چيزى باعث شد كه از ميان قوم خود بيرون بروى وبه شيعيان بپيوندى؟

گفت: اى شيخ! وقتى حق برايم آشكار شد از آن پيروى كردم. بدان كه عادت اهل فارس اين گونه است كه وقتى مى شنوند كاروانى وارد شده به استقبال مى روند كه او را ملاقات كنند وببينند. روزى شنيدم كاروان بزرگى وارد مى شود. آنگاه در حاليكه كودكان بسيارى با من بودند، بيرون رفتم در حاليكه خودم هم در آن زمان كودكى نزديك بلوغ بودم.

از روى نادانى و ناآگاهى تلاش كرديم و به دنبال كاروان به راه افتاديم بدون اينكه به سرانجام كار خود فكر كنيم. هرگاه كودكى از ما جا مى ماند او را به خاطر عقب ماندن و ضعفش سرزنش مى كرديم. آنگاه راه را گم كرديم و در سرزمينى كه آن را نمى شناختيم سرگردان شديم.

در آنجا آنقدر خار و درختان انبوه درهم پيچيده بود كه هرگز مثل آن را نديده بوديم. پس شروع كرديم به راه رفتن. ديگر نمى توانستيم راه برويم در حاليكه بسيار تشنه بوديم به طوريكه زبان ها بر سينه آويزان شده بود. پس به مردن خود يقين كرديم و افتاديم. در همين حال بوديم كه ناگهان سوارى را ديديم كه بر اسب سپيدى سوار است، نزديك ما كه رسيد، از اسب پايين آمد و زير انداز لطيف و خوبى آورد و آنجا انداخت كه ما هرگز مثل آن را نديده بوديم به طوريكه از آن بوى عطر به مشام مى رسيد.

متوجه او بوديم كه ناگهان سوار ديگرى را ديديم كه بر اسب قرمزى سوار بود و لباس سفيدى پوشيده، بر سرش عمامه اى كه براى آن دو طرف بود. پايين آمد وروى آن فرش ايستاد وشروع به خواندن نماز كرد وآن ديگرى هم با او نماز خواند. آنگاه براى تعقيب نشست كه متوجّه من شد و فرمود: «اى محمود!»

با صداى ضعيفى گفتم: بله اى آقاى من! فرمود: «نزديك بيا».

گفتم: از شدّت عطش وخستگى قدرت ندارم.

فرمود: «باكى بر تو نيست».

وقتى اين سخن را فرمود، روح تازه اى در تنم احساس كردم. پس با سينه به نزديك آن حضرت رفتم آنگاه دست خود را بر صورت و سينه من كشيد و تا زير گلوى من بالا برد و زبانم در ميان دهانم داخل شد و فك پايين به كام بالا چسبيد و آنچه از رنج وآزار در من بود همگى برطرف شد و به حال اوّل خود برگشتم.

آنگاه فرمود: «بلند شو يك دانه حنظل از اين حنظل ها براى من بياور». ودر آن وادى حنظل بسيارى بود. حنظل بزرگى برايش آوردم. آن را دو نيم كرد ونيمى را به من داد و فرمود: «بخور».

آنگاه آنرا از او گرفتم و جرأت اينكه بخواهم با او مخالفت كنم را نداشتم. پيش خود فكر كردم كه منظور حضرت از دعوت به خوردن آن حنظل اين است كه بايد صبر كنم. چون تلخى حنظل براى من مشخص وآشكار بود. ولى وقتى از آن چشيدم ديدم كه از عسل شيرين تر واز يخ سردتر واز مشك خوشبوتر است. پس سير وسيراب شدم.

آنگاه به من فرمود: «به رفيق خود بگو بيايد». او را صدا كردم. او با صدايى لرزان وضعيف گفت: توانايى حركت كردن ندارم.

به او فرمود: «نترس، بلند شو». آنگاه او نيز به سينه نزد آن حضرت رفت. با او نيز همان كار را كرد كه با من كرده بود. آنگاه از جاى خود بلند شد كه سوار شود.

به او گفتيم: تو را به خداوند قسم مى دهيم كه نعمت خود را بر ما تمام كن و ما را به نزد خويشاوندان واهل ما برسان. فرمود: «عجله نكنيد» وبا نيزه خود خطى دور ما كشيد و با رفيقش رفت. به رفيقم گفتم: بلند شو تا مقابل كوه بايستيم و راه را پيدا كنيم. بلند شديم وبه راه افتاديم. ناگهان ديديم ديوارى در مقابل ما است. از سمتى ديگر رفتيم ديوار ديگرى ديديم و همچنين در چهار طرف ما. آنگاه نشستيم وبه حال خود گريه كرديم. به رفيقم گفتم: از اين بيار تا بخوريم. پس حنظلى آورد. ديديم كه از همه چيز تلخ تر و بدمزه تر است. آنرا دور انداختيم و كمى درنگ كرديم.

ناگاه حيوانات بسيار زيادى دور ما را گرفتند كه تعداد آنها را كسى جز خدا نمى دانست و هر وقت قصد مى كردند كه به ما نزديك شوند آن ديوار مانع مى شد و وقتى مى رفتند ديوار برطرف مى شد و وقتى برمى گشتند دوباره ديوار آشكار مى شد.

ما با حالى آسوده وراحت آن شب را به صبح رسانديم و آفتاب طلوع كرد و هوا گرم شد و تشنگى بسيارى بر ما وارد شد. به گريه و زارى افتاديم كه ناگهان آن دو سوار آمدند و همان گونه كه روز گذشته با ما رفتار كرده بودند انجام دادند. وقتى كه خواستند از ما جدا شوند به آن سوار گفتيم: تو را به خداوند قسم مى دهيم كه ما را به اهل ما برسان.

فرمود: «مژده مى دهم به شما كه بزودى كسى مى آيد كه شما را به خانواده تان مى رساند». آنگاه از نظر غايب شدند. در ساعات پايانى روز بود كه مردى از اهل فارس به همراه سه الاغ، ديديم كه براى بردن هيزم مى آمد. وقتى ما را ديد ترسيد و خرهاى خود را رها كرد و پا به فرار گذاشت. پس او را به اسم خودش صدا كرديم و نام خود را به او گفتيم.

آنگاه برگشت وگفت: واى بر شما كه خانواده شما برايتان مجلس عزا بر پا كردند. برخيزيد كه من احتياجى به بردن هيزم ندارم. بلند شديم و بر روى آن خرها سوار شديم وقتى نزديك روستا رسيديم قبل از ما داخل روستا شد و خانواده ما را خبر كرد و آنها با نهايت خوشحالى و شادمانى او را گرامى داشتند و بر او لباس پوشانيدند.

وقتى بر اهل خانه خود داخل شديم و از حال ما پرسيدند آنچه را كه ديده بوديم براى آنها گفتيم حرف هاى ما را دروغ پنداشتند وگفتند: اينها همه خيالاتى بوده كه به خاطر تشنگى زياد براى شما پيش آمده. آنگاه روزگار اين ماجرا را از ياد من برد چنانكه گويى اصلاً اتفاقى نيافتاده ودر ذهنم چيزى از آن نماند تا آنكه به سن بيست سالگى رسيدم وزن گرفتم و در گروه مكاريان وارد شدم ودر ميان اطرافيان من كسى به اندازه من با اهل ايمان دشمنى نمى كرد مخصوصاً زوّار ائمّه، كه به سرّ من رأى مى رفتند.

من به قصد آزار واذيت آنها هر كارى از دستم بر مى آمد انجام مى دادم (دزدى و.).. ومعتقد بودم كه اين كارها مرا به خدا نزديك مى كند.

اتفاقاً به گروهى از اهل حلّه كه از زيارت بر مى گشتند حيوانات خود را كرايه دادم واز جمله آن افراد عبارت بودند از: ابن السهيلى وابن عرفه وابن حارث ابن الزهدرى وغير آنها از اهل صلاح. به سوى بغداد مى رفتيم در حاليكه آنها از دشمنى وعداوت من آگاه بودند. آنها چون مرا در راه تنها ديدند و دل هاى آنها از كينه پر بود، چيزى از زشتى نگذاشتند مگر اينكه نسبت به من روا داشتند ومن ساكت بودم وقدرتى نداشتم بر آنها چرا كه تعدادشان بسيار زياد بود. وقتى وارد بغداد شديم آن گروه به طرف غربى بغداد رفتند و در آنجا ساكن شدند و سينه من از كينه و دشمنى آنها پر شده بود وقتى دوستانم آمدند بلند شدم و نزد آنها رفتم وزانوى غم بغل كرده وگريستم. گفتند: چه اتّفاقى براى تو افتاده؟

آنگاه من آنچه را كه برايم اتّفاق افتاده بود برايشان تعريف كردم؟ وآنها آن گروه را لعنت كردند و گفتند. خوشحال باش كه ما در راه وقتى بيرون بروند با آنها همراه خواهيم شد و همان بلايى را كه بر سر تو آوردند بر سرشان خواهيم آورد.

وقتى شب تاريك شد با خود گفتم كه اين گروه رافضى (شيعه) از دين خود بر نمى گردند بلكه غير از شيعيان وقتى آگاه ومطلع شوند به دين آنها مى گروند وشيعه مى شوند واين نيست مگر اينكه حق با آنها است ودر فكر فرو رفتم واز خداوند خواستم كه به حق نبى او محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله كه در اين شب به من نشان دهد علامتى را كه به وسيله آن پى ببرم به حقى كه بر بندگان خود آن را واجب نمود. آنگاه خوابم برد، ناگهان بهشت را ديدم كه آرايش كرده بودند ودر آن درختان بزرگى به رنگ هاى مختلف وميوه ها بود كه از نوع درخت هاى دنيوى نبود.

زيرا كه شاخه هاى آنها سرازير بود و ريشه هاى آنها به سمت بالا بود و چهار نهر از شراب طهور وشير وعسل وآب ديدم واين نهرها جارى بود ولب آب با زمين مساوى بود به طوريكه اگر مورچه اى مى خواست از آنها بخورد هر لحظه مى خورد. و زنانى را ديدم كه بسيار خوش چهره و زيبا بودند وگروهى را ديدم كه از آن ميوه ها مى خوردند و از آن نهرها مى آشاميدند ومن در ميان آنها قدرتى نداشتم.

هرگاه مى خواستم كه از آن ميوه ها بگيرم و بخورم به سمت بالا مى رفتند و هر وقت كه قصد مى كردم از آن نهر بياشامم به زير مى رفت.

به آن گروه گفتم: چگونه است كه شما از اينها مى خوريد و مى آشاميد امّا من نمى توانم؟ گفتند: تو هنوز به پيش ما نيامدى؟ در اين حال بودم كه ناگهان گروه زيادى را ديدم كه مى گويند: خاتون ما حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) است كه مى آيد. نگاه كردم ديدم گروه هاى ملائكه را كه در بهترين شكل ها بودند و از آسمان به زمين مى آمدند و آنها اطراف آن بانوى بزرگ را گرفته بودند. وقتى آن حضرت نزديك شد آن سوارى كه ما را از تشنگى رهايى بخشيده بود و حنظل به ما داده بود را ديدم كه روبروى حضرت فاطمه (سلام الله عليها) ايستاد و وقتى او را ديدم شناختم وآن ماجرا به يادم آمد و شنيدم كه آن قوم مى گفتند: اين م ح م د بن الحسن قائم منتظر است. (صلوات ودرود خدا بر او باد).

مردم بر خاستند و سلام كردند بر بانوى گرامى حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) آنگاه من بلند شدم وگفتم: «السلام عليكِ يا بنت رسول اللَّه»

فرمود: «وعليك السلام اى محمود! تو همان كسى هستى كه اين فرزند من تو را از تشنگى نجات داد؟»

گفتم: بله اى سيده من. فرمود: «اگر شيعه شوى بدان كه رستگار وخوشبخت خواهى شد». گفتم: من در دين تو وشيعيان تو وارد شدم واعتراف مى كنم به امامت گذشتگان از فرزندان تو وآنها كه باقى هستند. پس فرمود: «مژده باد بر تو كه رستگار شدى».

محمود گفت: من بيدار شدم در حاليكه از خود بى خود بودم وگريه مى كردم رفقا و دوستانم فكر كردند كه اين گريه به خاطر آن چيزى است كه برايشان تعريف كردم.

گفتند: خوشحال باش به خداوند قسم كه هر آينه از رافضيان انتقام خواهيم كشيد. آنگاه ساكت شدم تا آنكه ساكت شدند و صداى مؤذن را شنيدم كه اذان مى گفت. بلند شدم و به سمت غربى بغداد پيش آن جماعت زوار رفتم و بر آنها سلام كردم. گفتند: «لا اهلاً ولا سهلاً» از ما دور شو كه خداوند در كار تو بركت ندهد.

گفتم كه من پيش شما آمده ام كه احكام دين را به من ياد دهيد. از سخن من دچار حيرت شدند و بعضى از آنها گفتند: دروغ مى گويد و بعضى ديگر گفتند: احتمال مى رود راست بگويد.

از من علّت اين كار را پرسيدند و من آنچه را كه ديده بودم براى آنها نقل كردم. گفتند: اگر تو راست مى گويى ما اكنون به سوى مشهد موسى بن جعفرعليهما‌السلام مى رويم با ما بيا تا در آنجا تو را شيعه كنيم. گفتم: سمعاً وطاعةً وبه بوسيدن دست و پاى آنها مشغول شدم و خورجين هاى آنها را برداشتم و تا رسيدن به آنجا براى آنها دعا مى كردم. خادم هاى آنجا از ما استقبال كردند. در ميان آنها مردى علوى بود كه از همه بزرگتر بود. بر زوّار سلام كردند و زوار به آنها گفتند: در روضه ى مقدسه را براى ما باز كنيد تا سيّد ومولاى خود را زيارت كنيم.

گفتند: حبّاً وكرامة ولى با شما كسى است كه قصد دارد شيعه شود و من او را در خواب ديدم كه در مقابل سيده من حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) ايستاده و آن بانوى مكرمه به من فرمود: «فردا مردى پيش تو خواهد آمد كه قصد دارد شيعه بشود در را براى او قبل از هر كسى باز كن». اگر او را ببينم مى شناسم. آن جماعت با تعجب به يكديگر نگاه كردند. و به او گفتند: در ما دقت كن. آنگاه شروع كرد به نگاه كردن به هر يك از زوار. آنگاه گفت: الله اكبر! به خدا آن مرد كه او را ديده بودم اين است.

دست مرا گرفت وآن جماعت گفتند: اى سيّد راست گفتى و قسم تو راست بود و اين مرد آنچه را گفته بود راست بود. و همه خوشحال شدند و ستايش خدا را به جاى آوردند.

آنگاه دست مرا گرفت ودر روضه ى شريفه وارد كرد و چگونگى شيعه شدن را به من ياد داد و مرا شيعه كرد. من اظهار دوستى كردم با آنهايى كه بايد دوستى مى كردم و بيزارى جستم از آنهايى كه بايد بيزارى مى جستم.

وقتى كارم تمام شد علوى گفت: سيّده تو فاطمه (سلام الله عليها) به تو مى فرمايد: «به زودى به تو مقدارى از مال دنيا مى رسد به آن اعتنايى نكن كه خداوند عوض آنرا به تو بر مى گرداند ودر سختي ها گرفتار خواهى شد آنگاه به ما متوسل شو، كه نجات مى يابى.»

گفتم: سمعاً وطاعةً. ومن اسبى داشتم كه قيمت آن دويست اشرفى بود، آن اسب مُرد و خداوند عوض آنرا به من داد آنهم چندين برابر و من در تنگي ها وسختى ها افتادم.

آنگاه به ايشان توسل جستم و نجات پيدا كردم و خداوند مرا به بركت آنها فرج داد (گشايش در كارم ايجاد شد) و من امروز دوست دارم هر كسى كه آنها را دوست بدارد ودشمن هستم با كسى كه آنها را دشمن بدارد واميدوار هستم كه از بركت وجود آنها عاقبت به خير شوم. بعد از آن به بعضى از شيعيان متوسل شدم آنگاه اين زن را به ازدواج من در آوردند.


3

4

5

6

7

8

9

10

11