ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم18%

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم
  • شروع
  • قبلی
  • 84 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12480 / دانلود: 2755
اندازه اندازه اندازه
ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

ما امام زمان (ارواحناه فداه) را دیده ایم

نویسنده:
فارسی

حكايت چهل وهفتم: ابو القاسم حاسمى

عالم دانشمند، آگاه، ميرزا عبد الله اصفهانى، شاگرد علامه مجلسى در فصل دوم از آخر قسمت اوّل كتاب (رياض العلماء) فرموده است كه:

شيخ ابو القاسم بن محمّد بن ابى القاسم حاسمى، دانشمند عالم كامل معروف به حاسمى است و از بزرگان مشايخ اصحاب ما است وظاهر آن است كه او از اصحاب قديم است و امير سيّد حسين عاملى معروف به مجتهد، هم دوره (معاصر) سلطان شاه عباس صفوى در پايان رساله ى خود فرموده:

در مورد حالات اهل خلاف در دنيا و آخرت در مقام ذكر بعضى از گفتگوهاى اتّفاق افتاده ميان شيعه و اهل سنّت تأليف كرده به اين عبارت كه دوّم از آنها حكايت غريبه اى است كه در شهر همدان اتّفاق افتاده بين شيعه اثنى عشرى و شخصى سنّى كه آنرا در كتاب قديمى ديدم كه محتمل است به حساب عادت، تاريخ كتابت آن سيصد سال قبل از اين باشد و متن آن كتاب اين گونه بود كه:

ميان يكى از علماى شيعه كه اسم او، ابو القاسم بن محمّد بن ابى القاسم حاسمى است و ميان يكى از علماى اهل سنت كه اسم او رفيع الدين حسين است، در دوستى و مصاحبت و شراكت در اموال و رفاقت در اكثر سفرها، رابطه ى گرمى برقرار شد. و هر يك از اين دو، مذهب و عقيده خود را از ديگرى پنهان نمى كردند. ابو القاسم، رفيع الدين را به نصب نسبت مى داد يعنى به او ناصبى مى گفت و رفيع الدين هم ابو القاسم را به رفض نسبت مى داد. (البته به شوخى وخنده) و در اين صحبت ها بحث در مورد مذهب اتّفاق نمى افتاد.

تا آنكه در مسجد شهر همدان كه به آن مسجد عتيق مى گفتند، بحثى ميان آنها اتّفاق افتاد و در ميان صحبت رفيع الدين حسين، فلان و فلان را بر امير المؤمنين علىعليه‌السلام برترى داد و ابو القاسم رفيع الدين اين مطلب را رد كرد و امير المؤمنين علىعليه‌السلام را برترى داد و ابو القاسم براى مذهب خود به آيات و احاديث زيادى استدلال كرد و مقامات و كرامات و معجزه هاى زيادى را كه از آن جناب صادر شده، ذكر نمود و رفيع الدين قضيه را برعكس نمود و براى برترى دادن ابو بكر بر علىعليه‌السلام ، استدلال نمود به همنشينى و هم صحبتى او در غار و خطاب شدن او به صدّيق اكبر در بين مهاجرين وانصار. همچنين گفت: در ميان مهاجرين وانصار، خلافت و امامت و داماد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بودن به ابو بكر اختصاص داشت.

وهمچنين گفت: از پيغمبر دو حديث است كه در شأن ابو بكر صادر شده، يكى آنكه: «تو به منزله پيراهن من هستى... الخ« ودومى: «از دو نفر كه بعد از من هستند پيروى كنيد: ابو بكر وعمر».

ابو القاسم شيعى بعد از شنيدن اين گفته ها به رفيع الدين گفت: به چه دليلى ابو بكر را بر سيد وصيّين و سند اولياء و حامل لواء و امام جنّ و انس و قسمت كننده ى جهنم و بهشت ترجيح مى دهى؟

در حاليكه تو مى دانى كه آن جناب صديق اكبر و فاروق ازهر برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و همسر بتول است و همچنين مى دانى آنجناب وقت فرار رسول خدا از ظلم و ستم كافران به سوى غار در جاى آن حضرت خوابيد و با آن حضرت در حال سختى و فقر و ندارى شريك وهمراه بود. و حضرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله درب خانه صحابه را كه در مسجد باز مى شد همه را بست غير از درب خانه علىعليه‌السلام . و حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله ، علىعليه‌السلام را روى شانه خود گذاشت در هنگام ورود به كعبه و شكستن بتها در اوائل اسلام و خداوند عزيز و بلند مرتبه در مقام اعلى، على و فاطمه (سلام الله عليها) را با يكديگر تزويج نمود. وحضرت علىعليه‌السلام جنگ و مقاتله كرد با عمرو بن عبدود و خيبر را فتح كرد و براى خداى تعالى شريك قائل نشد حتى به اندازه يك چشم به هم زدن بر خلاف آن سه خليفه.

وحضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله ، علىعليه‌السلام را به چهار پيغمبر تشبيه نمود در آنجا كه فرمود: «هر كه مى خواهد به حضرت آدم در علمش نگاه كند و به نوح در فهمش بنگرد و به موسى در شدّتش و به عيسى در زهدش، پس به على بن ابي طالب نگاه كند».

و با وجود همه اين فضيلت ها و كمالات آشكار و نمايان و با وجود نزديكى و خويشى كه با حضرت رسول دارد و با معجزه برگرداندن آفتاب براى او، چگونه اين امر عاقلانه و جايز مى باشد كه ابو بكر بر علىعليه‌السلام برترى داشته باشد؟

وقتى رفيع الدين اين گفته ها را از ابى القاسم شنيد كه او علىعليه‌السلام را بر ابو بكر ترجيح مى دهد، ريشه صميميت او با ابو القاسم به نابودى منجر شد و از بين رفت و بعد از گفتگوئى چند رفيع الدين به ابو القاسم گفت: هر مردى كه به مسجد بيايد، هر چه از مذهب من يا مذهب تو حكم كند اطاعت مى كنيم.

چون عقيده اهل همدان بر ابو القاسم پيدا و مشهود بود، يعنى مى دانست كه آنها از اهل سنّتند و از اين شرطى كه ميان او ورفيع الدين بسته شد، مى ترسيد ولى به خاطر بحث و جدل زياد، ابو القاسم آنرا پذيرفت و با كراهت راضى شد. بعد از اينكه شرط بستند بدون فاصله جوانى وارد شد كه از چهره اش آثار بزرگوارى و نجابت پيدا بود و از احوالش معلوم بود كه از سفر مى آيد و در مسجد وارد شد و در اطراف مسجد دورى زد ونزد آنها آمد.

رفيع الدين از جايش بلند شد در حاليكه بسيار اضطراب داشت و بعد از سلام به آن جوان در مورد بحثى كه ميان او وابو القاسم درگرفته بود سؤال كرد و آن مسئله را برايش گفت و در اظهار عقيده خود براى آن جوان بسيار مبالغه كرد و قسم مؤكّد خورد و او را قسم داد كه عقيده خود را به همان طورى كه در باطن دارد آشكار نمايد وآن جوان بدون هيچ معطّلى اين دو بيت را فرمود:

متى اقل مولاى افضل منهما

الم تر انّ السّيف يزرى بحده اكن للّذى فضلته متنقصاً

مقالك هذا السّيف احد من العصا

وقتى جوان اين دو بيت را خواند، رفيع الدين وابو القاسم از فصاحت و بلاغت بيان او در تحيّر و تعجب بودند و مى خواستند كه در مورد زندگى و تحصيلات آن جوان جستجو كنند كه آن جوان از نظر غايب شد و اثرى از او نيافتند.

وقتى رفيع الدين اين كار عجيب وغريب را مشاهده كرد مذهب باطل خود را كنار گذاشت و مذهب حقّ اثنى عشرى را برگزيد وبه آن اعتقاد پيدا كرد.

صاحب رياض بعد از گفتن اين قصه از كتاب مذكور فرموده كه: ظاهراً آن جوان حضرت مهدىعليه‌السلام بوده است وآنچه كه اين گفته را تأييد مى كند چيزى است كه در باب نهم خواهيم گفت وامّا دو بيت مذكور با تفسير وبه طور زياد در كتاب هاى علما به اين نحو موجود است كه:

يقولون لى فضل علياً عليهم

اذا انا فضلت الامام عليهم

الم ترا ان السّيف يزرى بحده فلست اقول التبرا على من الحصا

اكن بالّذى فضلته متنقصاً

مقالة هذا السّيف اعلى من العصا

ودر رياض فرموده كه: آن دو بيت ريشه اين بيت ها است يعنى نويسنده آنرا از آن حكايت گرفته است.

حكايت چهل و هشتم: ملا زين العابدين سلماسى

عالم صالح پرهيزكار، ميرزا محمّد باقر سلماسى، خلف صاحب مقامات عاليه، ملا زين العابدين سلماسى براى من تعريف كرد كه جناب ميرزا محمّد على قزوينى مردى زاهد وعابد و مورد اطمينان بود. او ميل زيادى به علم جفر و حروف داشت و به خاطر به دست آوردن آنها سفرهاى زيادى كرده و به شهرها رفته و بين او و پدرش دوستى بود. آنگاه در آن وقت ها كه مشغول آباد كردن و ساختن ساختمان حرم و قلعه عسكريين بوديم به سامره آمد و در پيش ما اقامت گزيد تا آنكه به وطن خود كاظمين برگشتيم و سه سال مهمان ما بود. و روزى به من گفت: دلم تنگ شده و صبرم به پايان رسيده و نزد تو حاجتى دارم و پيغامى هم براى پدر بزرگوار تو.

گفتم: چيست؟

گفت: در آن روزها كه در سامره بودم، حضرت حجّتعليه‌السلام را در خواب ديدم. پس از او خواستم كه براى من علمى را كه عمر خود را براى آن صرف كردم كشف كند. آنگاه فرمود: «آن در پيش همنشين تو است». واشاره كرد به پدر تو. من گفتم: او راز خود را از من پنهان مى كند. فرمود: «چنين نيست از او بخواه، از تو دريغ نخواهد كرد». آنگاه بيدار شدم و برخاستم كه پيش او بروم. ديدم كه در طرفى از صحن مقدس به سوى من مى آيد.

وقتى مرا ديد قبل از آنكه حرفى بزنم فرمود: چرا از من در پيش حضرت حجّتعليه‌السلام شكايت كردى؟ تو چه وقت از من چيزى خواستى وآن در نزد من بود ومن به تو ندادم؟

پس من خجالت كشيدم و سر به زير انداختم و اكنون سه سال است كه همراه وهمنشين او شدم نه او حرفى از اين علم را به من فرموده ونه من توانايى سؤال كردن از او را دارم وتا اكنون به كسى ابراز نكردم، اگر مى توانى اين مشكل را از من برطرف كن. من از صبر او تعجب كردم و پيش پدر رفتم و آنچه شنيدم گفتم و پرسيدم كه از كجا فهميدى كه او از تو نزد امام شكايت كرده گفت: آن جناب در خواب به من فرمود. وخواب را تعريف نكرد.

حكايت چهل ونهم: شيخ حرّ عاملى

محدث گرانقدر، شيخ حرّ عاملى در كتاب (اثبات الهداة بالنّصوص والمعجزات) فرموده: بدرستى كه گروهى از اصحاب مورد اطمينان ما به من خبر دادند كه آنها صاحب الامرعليه‌السلام را در بيدارى ديدند و از آن جناب معجزات متعددى را ديدند كه آنها را به غيب هايى خبر مى داد و از براى آنها دعاهايى كرد كه مستجاب شده بود و آنها را از خطرهايى كه به هلاكت منجر مى شدند نجات داد.

فرمود: ما در شهر خودمان در روستاى مشغرا در روز عيدى نشسته بوديم و ما گروهى از طلاب علم و صالحان بوديم. آنگاه من به آنها گفتم: كاش مى دانستم كه در عيد آينده كدام يك از اين گروه زنده است و كدام مرده؟ پس مردى كه نام او شيخ محمّد بود و در درس، شريك ما بود گفت: من مى دانم كه در عيد ديگر زنده ام و عيد ديگر و عيد ديگر تا بيست و شش سال و معلوم شد كه او در اين ادعا استوار است و شوخى نمى كند. پس به او گفتم: تو علم غيب مى دانى؟ گفت: نه، ولى من حضرت مهدىعليه‌السلام را در خواب ديدم در حاليكه به مرض سختى دچار بودم و مى ترسيدم كه بميرم چون عمل خوبى براى ملاقات با پروردگارم نداشتم.

آنگاه به من فرمود: «نترس، چرا كه خداوند تو را شفا مى دهد واز اين بيمارى رها مى شوى وبه واسطه آن نمى ميرى بلكه بيست وشش سال زندگى مى كنى». آنگاه جامى را كه در دستش بود به من بخشيد و من از آن آشاميدم و آن مريضى از من برطرف شد و شفا پيدا كردم و مى دانم كه اين، كار شيطان نيست. ومن وقتى حرف آن مرد را شنيدم، تاريخ آنرا يادداشت كردم كه آن در سال ١٠٤٩ بود ومدّتى از آن گذشت ومن به مشهد مقدس در سال ١٠٧٢ آمدم. ووقتى سال آخر شد در دلم افتاد كه مدّت گذشت. پس برگشتم و به آن تاريخ رجوع كردم و حساب كردم ديدم كه از آن زمان بيست وشش سال گذشت وگفتم كه بايد آن مرد، مُرده باشد ومدّت يك ماه نگذشت يا دو ماه كه نامه اى از برادرم رسيد واو در آن شهر بود وبه من خبر داد كه آن مرد وفات كرد.

حكايت پنجاهم: شيخ حرّ عاملى

همچنين شيخ مذكور در همان كتاب فرموده: من زمانى كه كودكى ده ساله بودم به مريضى سختى دچار شدم بطوريكه خانواده و نزديكان من جمع شدند وگريه مى كردند و براى عزادارى آماده مى شدند و يقين كردند كه من در آن شب خواهم مُرد.

آنگاه من در ميان خواب و بيدارى پيغمبر و دوازده امامعليهم‌السلام را ديدم ومن به آنها سلام كردم و با يك يك آنها دست دادم و بين من وحضرت صادقعليه‌السلام سخنى گذشت كه در ذهنم نماند به جز آنكه آن حضرت در حقّم دعا كرد و بر حضرت صاحبعليه‌السلام سلام كردم و با آن جناب دست دادم و گريه كردم و گفتم: اى مولاى من! مى ترسم كه با اين بيمارى بميرم و مقصد خود را از علم وعمل بدست نياورم.

حضرت فرمود: «نترس، زيرا تو در اين مرض نمى ميرى بلكه خداوند تو را شفا مى دهد وتو عمرى طولانى خواهى داشت».

آنگاه كاسه اى كه در دست مباركش بود بدست من داد. من از آن نوشيدم وسالم شدم وبيمارى از من رفع شد ونشستم. دوستان وخويشانم تعجب كردند ومن از آنچه ديده بودم به آنها چيزى نگفتم مگر بعد از چند روز.

حكايت پنجاه ويكم: شيخ ابو الحسن شريف عاملى

دانشمند گرانقدر، شيخ ابو الحسن شريف عاملى در كتاب (ضياء العالمين) از حافظ ابو نعيم وابو العلاء همدانى كه هر دو به سند خود روايت كرده اند از ابن عمر كه گفت:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: «مهدىعليه‌السلام از روستايى كه به آن كرعه مى گويند بيرون مى آيد و بر سر او ابرى است كه در آن ابر منادى، ندا مى كند اين مهدى، خليفه ى خداوند است. پس از او پيروى كنيد». وجماعتى از محمّد بن احمد روايت كردند كه گفت: پدرم مرتب در مورد كرعه سؤال مى كرد و من نمى دانستم كه كرعه كجاست؟

پس شيخ تاجرى با مال و حشم زياد پيش ما آمد و ما در مورد آن روستا از او پرسيديم. گفت: شما از كجا آن روستا را مى شناسيد؟ پدرم گفت: در كتاب هاى حديث آن را ديده ام وماجراى آنرا شنيده ام.

وقتى ظهر شد جوانى را ديدم كه زيباتر و با ابهّت تر و گرانقدرتر از او هرگز نديده بودم بطوريكه ما از نگاه كردن به او سير نمى شديم. آنگاه با آنها نماز ظهر را با دست هاى رها شده، مثل نماز اهل عراق خواند. (نه مثل اهل سنّت كه كتف بسته مى خوانند). وقتى نمازش تمام شد، پدرم به او سلام كرد وبراى او قضيه ما را تعريف كرد. آنگاه ما چند روز در آنجا مانديم و هيچ مردمى مانند آنها نديديم و از آنها هيچ حرف بيهوده و لغوى نشنيديم. آنگاه از او خواهش كرديم كه ما را به راه برساند. او شخصى را همراه ما فرستاد و او با ما تا چاشتگاهى آمد ناگهان ديديم در همان جايى هستيم كه مى خواستيم. پدرم از آن شخص سؤال كرد كه آن مرد چه كسى بود؟

او گفت: او حضرت مهدىعليه‌السلام بود م ح م د بن الحسن وجايى كه آن جناب در آنجا است، نامش كرعه مى باشد كه از شهرهاى يمن است و از طرفى كه متصل به شهر حبشه است، ده روز راه است در بيابانى كه آبى در آن نيست. عالم متقدم بعد از گفتن اين قصه فرموده: بين آنچه ذكر شده يعنى خروج مهدىعليه‌السلام از كرعه و آنچه ثابت شده كه آن جناب ظاهر مى شود در اوّل ظهورش از مكّه، هيچ منافاتى وجود ندارد زيرا آن جناب از جايى كه در آن اقامت دارد بيرون مى آيد تا اين كه به مكّه مى آيد و او خود را در آنجا ظاهر مى كند.

حكايت پنجاه ودوّم: مقدس اردبيلى

و همچنين شيخ مذكور بعد از گفتن اين حكايت و حكايت امير اسحاق استر آبادى و مختصرى از قصه ى جزيره خضراء گفته كه: نقل هاى معتبر درباره ديدن حضرت مهدىعليه‌السلام به جز آنچه ذكر كرديم بسيار مى باشد حتى در زمان هاى اخير. پس، بدرستى كه من از افراد مورد اطمينان شنيدم كه، مولانا احمد اردبيلى آن جناب را در جامع كوفه ديد و از او مسائلى را سؤال كرد وهمچنين والد ما مولانا محمّد تقى شيخ، آن جناب را در جامع عتيق اصفهان ديده است.

پس سيّد محدث جزايرى، سيّد نعمت اللَّه در (انوار النعمانيّه) فرمود: مورد اطمينان ترين شيخ هاى من در علم وعمل نقل كرد كه: مولاى اردبيلى شاگردى داشت اهل تفرش كه نامش مير علاّم و بسيار بافضيلت و پرهيزكار بود و او تعريف مى كرد كه:

من در مدرسه حجره اى داشتم كه مشرف بود به قبّه شريفه. برايم اتّفاق افتاد كه من مطالعه خود را در حاليكه بيشتر شب گذشته بود به پايان رسانيدم و آنگاه از حجره بيرون آمدم و در اطراف حضرت شريفه نگاه مى كردم و آن شب، بسيار تاريك بود. مردى را ديدم كه مقابل حرم مطهر ايستاده و دارد مى آيد. گفتم: شايد اين دزد است، آمده كه از قنديل ها بدزدد. آنگاه از منزل خود خارج شدم و رفتم به نزديكش و او مرا نمى ديد. رفت و نزديك در حرم مطهر ايستاد، قفل را ديدم كه باز شد و افتاد. به همين ترتيب در دوم وسوم و بر قبر شريف مشرّف شد. سلام كرد و از كنار قبر مطهر رد شد و من صداى او را شنيدم كه با امامعليه‌السلام در مورد مسئله ى علمى صحبت مى كرد. سپس به سوى مسجد كوفه از شهر بيرون رفت. من به دنبال او مى رفتم و او مرا نمى ديد.

وقتى به محراب مسجد رسيد، شنيدم كه او با شخصى ديگر در مورد همان مسأله صحبت مى كند. برگشت و من از عقب او برگشتم و او مرا نمى ديد. وقتى به دروازه شهر رسيد صبح شده و هوا روشن بود. خود را به او نشان دادم و گفتم: اى مولاى ما. من با تو از اوّل تا آخر بودم. به من بگو كه شخص اوّلى چه كسى بود كه در قبه شريفه با او صحبت مى كردى و شخص دوّم چه كسى بود كه در مسجد كوفه با او صحبت مى كردى؟

آنگاه از من پيمان ها گرفت كه تا زمان مرگش كسى را از آن راز با خبر نكنم. بعد به من فرمود: اى فرزند من بعضى از مسائل براى من مشتبه مى شود و چه بسيار مى شود كه من در شب بيرون مى روم نزد قبر امير المؤمنينعليه‌السلام و در مورد آن مسأله با آن جناب صحبت مى كنم و جواب مى شنوم و در اين شب مرا به سوى صاحب الزّمانعليه‌السلام فرستاد وفرمود: «فرزندم مهدىعليه‌السلام امشب در مسجد كوفه است. پيش او برو واين مسأله را از او بپرس». وآن شخص حضرت مهدىعليه‌السلام بود.

شيخ ابو على در حاشيه رجال خود از استاد خود علامه بهبهانى، كه مير علام مذكور جد سيّد سند، سيّد ميرزاست نقل كرده واو از بزرگان نجف اشرف بود وهمچنين جزء عالمانى بود كه از مريضى طاعون كه در بغداد وحوالى آن در سال ١١٨٦ پيش آمده بود فوت كرده بودند. علامه مجلسى در بحار فرموده: گروهى از سيّد فاضل، مير علاّم خبر دادند كه او گفت... الخ)

با مقدارى اختلاف در آخر آن اينچنين است: من در پشت سر او بودم تا آنكه در مسجد حنّانه مرا سرفه گرفت به طورى كه نتوانستم جلوى خود را بگيرم، وقتى سرفه مرا شنيد متوجه من شد، مرا شناخت وگفت: تو مير علاّمى؟ گفتم: بله. گفت: اينجا چه مى كنى؟ گفتم: من از وقتى كه تو داخل روضه ى مقدسه شدى تا اكنون با تو بودم وتو را به حق صاحب اين قبر قسم مى دهم كه از آنچه در اين شب براى تو اتّفاق افتاده مرا از اول تا آخر باخبر كنى.

گفت: براى تو مى گويم به شرطى كه تا زمانى كه من زنده هستم به كسى نگويى. ووقتى از من پيمان گرفت، گفت: من در مورد بعضى از مسائل فكر مى كردم وآن مسائل برايم سخت شده بود. پس به دلم افتاد كه پيش امير المؤمنينعليه‌السلام بروم ومسأله را از او بپرسم ووقتى به پيش در رسيدم در بدون كليد باز شد. چنانچه ديدى واز خداوند تعالى خواستم كه امير المؤمنينعليه‌السلام جواب مرا بدهد. آنگاه از قبر صدايى شنيده شد كه: «به مسجد كوفه برو واز حضرت قائمعليه‌السلام در آنجا بپرس زيرا كه او امام زمان تو است».

حكايت پنجاه وسوّم: متوكل بن عمير

ماجراى عالم ربانى، آخوند ملا محمّد تقى مجلسى است كه در صحبت هاى علامه شيخ ابو الحسن شريف به آن اشاره شده وتفصيل آن را نگفت وظاهر آن اين گونه است كه مقصود حكايتى است كه آن مرحوم در جلد چهارم شرح (من لا يحضره الفقيه) در ضمن متوكل بن عمير كه روايت كنند صحيفه كامله سجاديّه است، ذكر نموده وآن اين است كه فرمود: من در آغاز دوران بلوغ، رضاى خدا را طلب مى كردم وسعى وتلاش مى كردم كه رضاى او را بدست آورم واز ياد خدا غافل نمى شدم تا اينكه در بين خواب وبيدارى، حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام را ديدم كه در مسجد جامع قديم اصفهان ايستاده، نزديك جايى كه الان مدرسه من است.

پس بر آن جناب سلام كردم و خواستم كه پاى مباركش را ببوسم، او نگذاشت و مرا گرفت. پس من دستش را بوسيدم و از آن جناب در مورد مسائلى كه برايم مشكل شده بود پرسيدم كه يكى از آنها اين بود كه من در نماز خود، وسوسه داشتم و مى گفتم كه آنها را آن طورى كه از من خواسته اند به جاى نمى آورم و به قضاى آنها مشغول بودم و امكان اينكه بتوانم نماز شب را بخوانم نداشتم و در اين مورد از شيخ خود، شيخ بهايى سؤال كردم. او گفت: يك نماز ظهر و عصر و مغرب به قصد نماز شب بجا بياور و من اينگونه مى كردم. آنگاه از حضرت حجّتعليه‌السلام سؤال كردم كه: من نماز شب بخوانم؟

فرمود: «نماز شب بخوان وآن نماز مصنوعى را كه بجا مى آوردى، ديگر بجاى نياور». واز اين قبيل سؤالات كه در خاطرم نمانده است.

آنگاه گفتم: اى مولاى من! براى من اين سعادت فراهم نمى شود كه به خدمت جناب تو در هر زمانى برسم، پس به من كتابى بده كه هميشه طبق آن عمل كنم.

آنگاه فرمود: «من براى تو كتابى به مولا محمّد تاج دادم». ومن در خواب او را مى شناختم. بعد فرمود: «برو وآن كتاب را از او بگير». ومن از در مسجدى كه مقابل روى آن جناب بود به سمت دار بطّيخ كه محلّه اى از اصفهان است بيرون رفتم.

وقتى به آن شخص رسيدم و مرا ديد گفت: تو را صاحب الامرعليه‌السلام پيش من فرستاده؟ گفتم: بله. آنگاه از بغل خود كتاب كهنه اى را بيرون آورد. وقتى آنرا باز كردم فهميدم كتاب دعا مى باشد. پس آنرا بوسيدم و بر چشم خود گذاشتم و برگشتم و متوجه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام شدم كه بيدار شدم و آن كتاب با من نبود. آنگاه شروع به گريه وناله وزارى كردم تا طلوع فجر، چرا كه آن كتاب ديگر پيش من نبود. وقتى نمازم و تعقيبات آن به پايان رسيد در دلم اينگونه افتاد كه مولانا محمّد همان شيخ بهايى است و اينكه حضرت به او تاج گفته اند به دليل شهرتى است كه در ميان عالمان پيدا كرده است.

پس وقتى به محل درس او كه در كنار مسجد جامع است رفتم، ديدم كه او به مقابله با صحيفه ى كامله مشغول است و خواننده سيد صالح امير ذوالفقار گلپايگانى بود. من يك ساعتى نشستم تا اينكه كارش تمام (مقابله: هنگامى كه مى خواهند صحت مطلب يا كتابى را تحقيق كنند، آنرا با اصلش تطبيق مى كنند كه به اين كار مقابله مى گويند).

شد و ظاهراً صحبت ميان آنها در مورد سند صحيفه بود ولى به خاطر غمى كه بر من چيره شده بود سخن ايشان را نفهميدم و گريه مى كردم. با همين حال پيش شيخ رفتم و خوابم را براى او تعريف كردم و در ضمن به خاطر گم شدن كتاب، گريه مى كردم. شيخ گفت: بشارت بر تو باد كه به آنچه مى خواستى از علوم الهيّه ومعارف يقينه خواهى رسيد.

قلبم آرام نشد و با گريه و تفكّر بيرون رفتم. در دلم افتاد كه به آن سمتى كه در خواب به آنجا رفتم بروم.

وقتى به محله دار بطّيخ رسيدم مرد پرهيز كارى را ديدم كه اسمش آقا حسن و لقبش تاج بود. وقتى به او رسيدم، سلام كردم.

گفت: اى فلان! كتب وقفيّه اى در پيش من است و هر طلبه اى كه آنرا مى گيرد به شروط وقف آن عمل نمى كند و تو به آن عمل مى كنى. بيا واين كتاب ها را نگاه كن و به هر كدام كه احتياج دارى آنرا بردار. با او به كتابخانه اش رفتم و اوّلين كتابى كه به من داد همان بود كه در خواب ديدم. پس شروع به گريه وناله كردم و گفتم اين براى من كافى است و يادم نيست كه خواب را براى او گفتم يا نه و نزد شيخ آمدم و شروع كردم به مقابله ى نسخه او كه جدّ پدرش نوشته بود از نسخه ى شهيد و شهيد نسخه خود را از نسخه عميد الرؤساء و ابن سكون نوشته بود و مقابله كرده بود با نسخه ى ابن ادريس بدون واسطه يا به يك واسطه ونسخه اى كه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام به من بخشيد، به خط شهيد نوشته شده بود وكاملاً منطبق بود با آن نسخه.

حتى در نسخه هايى كه در حاشيه آن نوشته شده بود وبعد از آنكه مقابله كردن با آن به پايان رسيد، مردم شروع به مقابله پيش من كردند وبه بركت لطف وعطاى حضرت حجّتعليه‌السلام صحيفه ى كامله در شهرها ودر هر خانه مانند آفتاب، طالع شد ومخصوصاً در اصفهان. زيرا كه بيشتر مردم داراى صحيفه اند واكثر آنها از صالحان واهل دعا شدند وبسيارى هم، مستجاب الدّعوة. واين همان آثار معجزه ى حضرت صاحبعليه‌السلام است وآنچه خداوند بواسطه ى اين صحيفه به من عطا فرمود كه قابل شمارش نيست.

مؤلف گويد: علامه مجلسى در بحار صورت اجازه مختصرى از پدر خود را در مورد صحيفه ى كامله ذكر كرده ودر آنجا گفته: من صحيفه ى كامله را كه ملقّب به زبور آل محمّد، انجيل اهل بيت: ودعاى كامل با سندهاى بسيار وطريقه هاى مختلف است روايت مى كنم.

حكايت پنجاه وچهارم: ميرزا محمد استر آبادى

علامه ى مجلسى در بحار فرموده: گروهى از سيّد سند، ميرزا محمّد استر آبادى به من خبر دادند كه گفت: شبى در اطراف بيت اللَّه الحرام مشغول طواف بودم، ناگهان جوان خوشرويى را ديدم كه مشغول طواف بود.

وقتى نزديك من رسيد دسته گل سرخى به من داد وآن وقت، فصل گل نبود. آنرا گرفتم و بوييدم وگفتم: اى سيّد من اين از كجا است؟ فرمود: «از خرابات براى من آورده اند». آنگاه از نظرم غايب شد واو را نديدم.

حكايت پنجاه وپنجم: شهيد ثانى

شيخ فاضل گرانقدر، محمّد بن على بن حسن عودتى شاگرد شهيد ثانى در رساله ى (بغية المريد) در احوالات شهيد، استاد خود والطافى كه به ايشان شده آورده است كه:

شب چهارشنبه دهم ربيع الاول سال ٩٠٦ كه او در منزل رمله، تنها به مسجد معروف به جامع ابيض رفت كه زيارت كند انبيايى را كه در غار آنجا است و ديد كه در قفل شده است و كسى در مسجد نيست.آنگاه دست خود را روى قفل گذاشت و كشيد، قفل در باز شد. در غار پايين رفت و به نماز ودعا مشغول شد و غرق در راز و نياز شد به طورى كه فراموش كرد كه قافله حركت كرده، آنگاه مدّتى نشست. پس از آن داخل شهر شد و به سوى مكان قافله رفت و فهميد كه آنها رفته اند و كسى از آنها نمانده. آنگاه در كار خود سرگردان شد و بسيار فكر كرد در اينكه به آنها بپيوندد با اينكه پياده راه رفتن براى او بسيار مشكل بود چرا كه اسباب و وسايل او را نيز با خود برده بودند. پس در همان راهى كه رفته بودند شروع به حركت كرد ولى به آنها نرسيد و از دور هم آنها را نديد و بسيار خسته شد.

آنگاه در اين حالت كه در سختى ورنج افتاده بود، ناگهان مردى را ديد كه بر استرى سوار است و رو به او كرده وبه آن طرف مى آيد. وقتى به او رسيد فرمود: «در پشت من سوار شو». او را سوار كرد و مثل برق عبور كرد. كمى نگذشت كه او را به كاروان رساند و از استر او را به پايين آورد وبه او فرمود: «به پيش رفقاى خود برو». و او وارد كاروان شد. شهيد فرمود: بسيار جستجو كردم كه در بين راه او را ببينم واصلاً او را نديدم و قبل از آن هم نديده بودم.

حكايت پنجاه وششم: سيّد عليخان موسوى

سيّد دانشمند استاد، سيّد عليخان، خلف عالم گرانقدر سيّد خلف بن سيّد عبد المطلب موسوى مشعشى حويزى در كتاب (خير المقال) در مورد حكايات آنان كه در عصر غيبت امام عصرعليه‌السلام را ديدند گفته كه: از جمله آن حكايت ها حكايتى است كه مردى مؤمن از كسانى كه من به آنها اطمينان دارم ما را از آن آگاه كرده و او با گروهى اندك در كاروان حج كرد.

هنگام برگشت مردى با آنها بود كه گاهى پياده مى رفت وگاهى سواره. اتفّاقاً در يكى از منزل ها كاروان با سرعت و شتاب حركت مى كرد و براى آن مرد، سوارى فراهم نشد. پس براى استراحت و كمى خواب پايين آمدند، آنگاه از آنجا كوچ كردند و آن مرد از شدّت خستگى و رنجى كه به او رسيده بود بيدار نشد. آن گروه هم به جستجوى او نپرداختند و او همچنان خواب بود تا آنكه به وسيله حرارت آفتاب بيدار شد و كسى را نديد. پس پياده به راه افتاد و مطمئن بود كه هلاك مى شود. به همين دليل به حضرت مهدىعليه‌السلام استغاثه نمود و در آن حال بود كه مردى را ديد كه در شكل و قيافه اهل باديه مى باشد و سوار بر شترى است. آن مرد گفت: «اى فلان! تو از كاروان عقب ماندى؟» گفتم: بله. گفت: «آيا دوست دارى كه تو را به دوستانت برسانم؟» گفتم: به خدا اين خواسته من است و غير از اين چيزى نيست. فرمود: «پس نزديك بيا». وشتر خود را خوابانيد و مرا در رديف خود سوار كرد و به راه افتاد. پس چند قدمى نرفته بوديم كه به كاروان رسيديم. وقتى نزديك آنها رسيديم گفت: «اينها دوستان تو هستند» آنگاه مرا گذاشت ورفت.

حكايت پنجاه وهفتم: شيخ قاسم

وهمچنين در آن كتاب گفته: مردى از اهل ايمان، از اهل شهر ما كه به او شيخ قاسم مى گويند و او بسيار به حج مى رفت به من خبر داد و گفت: روزى از راه رفتن خسته شدم. پس در زير درختى خوابيدم وخواب من طولانى شد و حاجيان از كنار من عبور كردند و بسيار از من دور شدند. وقتى بيدار شدم، متوجه شدم كه خوابم طولانى شده است و حاجيان از من دور شدند و نمى دانستم كه به كدام طرف بروم. آنگاه متوجه سمتى شدم و با صداى بلند فرياد مى كردم: يا صالح! و منظورم حضرت مهدىعليه‌السلام بود. چنانكه ابن طاووس در كتاب (امان) در بيان آنچه در وقت گم شدن راه گفته مى شود، ذكر كرده است. پس در همين حال كه فرياد مى كردم ناگهان سوارى را ديدم كه بر شترى سوار است به شكل عرب هاى بدوى (عربهاى باديه نشين). وقتى مرا ديد به من فرمود: «تو از حاجيان دور شدى؟» گفتم: آرى. فرمود: «در عقب من سوار شو كه تو را به آنها برسانم».

آنگاه در پشت او سوار شدم و زمانى نگذشت كه به قافله رسيديم. وقتى نزديك شديم مرا پايين آورد وفرمود: «بدنبال كار خود برو». به او گفتم: تشنگى هوا مرا اذيّت كرده است.

آنگاه از زين شتر خود مشكى بيرون آورد كه در آن آب بود و مرا از آن سيراب نمود. قسم به خداوند كه آن لذيذترين و گواراترين آبى بود كه آشاميدم.

آنگاه رفتم تا وارد جمع حاجيان شدم وبه ياد او افتادم واو را نديدم و بعد از آن هم او را در بين حاجيان نديدم تا زمانى كه برگشتيم.

حكايت ششم: مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى

كه در اين حكايت از تأثير نامه استغاثه وتوسل عالم صالح مرحوم سيّد محمّد پسر جناب سيّد عباس كه اكنون زنده است و در روستاى جب شليت از روستاهاى جبل ساكن است و او از پسر عموهاى جناب سيّد درّ الدّين عاملى اصفهانى صهر شيخ فقهاء (جب شليت مخفف جب شيث نبى اللَّه است كه در آنجا چاهى است منسوب به اين پيامبرعليه‌السلام (صهر: قرابت، خويشى، داماد). زمانه شيخ جعفر نجفى است.

سيّد محمّد كه از ايشان ياد شد به واسطه ظلم و جور حاكمان كه قصد داشتند او را در نظام و ارتش وارد كنند از وطن خود دور شد و با ندارى و فقر به طورى كه در روزى كه از جبل عامل خارج شدند غير از يك قمرى كه عُشْرِ قِران است چيزى نداشت و هرگز درخواست نكرد و مدتى سياحت و گردش نمود و در روزهاى سياحت كردن در حال خواب و بيدارى چيزهاى عجيب بسيارى ديده بود.

سرانجام به كنار نجف اشرف آمد ودر صحن مقدس از حجره هاى بالايى منزلى گرفت ودر نهايت سختى ورنج اوقات را سپرى مى كرد واز حالش به جز دو، سه نفر كسى با خبر نبود تا آنكه فوت كرد واز زمان بيرون آمدن از وطن تا زمان فوتش مدّت پنج سال طول كشيد و با حقير رابطه داشت بسيار با عفّت و با حيا و كم توقع بود ودر روزهاى تعزيه دارى حاضر مى شد وگاهى هم تعدادى از كتاب هاى دعا را قرض مى گرفت وچون بسيارى از وقت ها بيشتر از چند دانه خرما وآب چاه صحن شريف چيزى نداشت به همين دليل بسيار بر خواندن دعاهاى تأثير دار مداومت ومراقبت مى كرد وكمتر دعا يا ذكرى بود كه او نخوانده باشد واكثر شبها وروزها مشغول خواندن دعا بود.

زمانى مشغول نوشتن نامه براى حضرت حجّتعليه‌السلام شد، تصميم گرفت كه به مدّت چهل روز بر آن مواظبت كند به اين ترتيب كه همه روزه قبل از طلوع آفتاب همزمان با باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دريا است بيرون برود به طرف راست نزديك چند ميدان ودور از قلعه كه كسى او را نبيند. آنگاه نامه را داخل گل بگذارد وبه يكى از نوّاب حضرت بسپارد ودر آب بيندازد. تا سى وهشت يا سى ونه روز چنين كرد. خود مى گويد: روزى از محل انداختن نامه ها برمى گشتم وسر را به زير انداخته بودم در حاليكه بسيار ناراحت بودم، متوجه شدم يك نفر از پشت سر به طرف من مى آيد در حالى كه لباس عربى وچفيه وعقال داشت به من سلام كرد و(عقال: رشته اى كه مردان عرب دور سر بندند وشبيه عمامه است).

من با حال افسرده وناراحت جواب مختصرى دادم وبه او توجهى نكردم چون ناراحت بودم مايل نبودم با كسى صحبت كنم. مقدارى از راه را با من آمد. امّا من به همان حالت قبلى خود بودم.

آنگاه به لهجه اهل جبل عامل فرمود: (سيّد محمّد چه حاجتى دارى كه امروز سى وهشت يا سى ونه روز است كه قبل از طلوع آفتاب بيرون مى آيى وتا فلان مكان از دريا مى روى ونامه در آب مى اندازى؟ گمان مى كنى امامت از حاجت تو آگاه نيست؟)

سيّد محمّد گفت: من تعجب كردم چرا كه هيچ كس از كار من آگاه نبود مخصوصاً اين مدّت روزها را وكسى مرا در كنار دريا نمى ديد وكسى هم از مردم جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم مخصوصاً با چفيه وعقال كه در جبل عامل مرسوم نيست به همين دليل اين احتمال را دادم كه نعمت بزرگ تشرف به حضور غايب پنهان (امام عصرعليه‌السلام ) نصيبم شده. وچون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى اين گونه نيست با خود گفتم دست مى دهم اگر اينگونه بود، آداب تشرف را رعايت مى كنم. به همان حالت دو دست خود را جلو بردم آن حضرت نيز دو دست مبارك را جلو آورد. دست دادم، نرمى ولطافت زيادى را حس كردم. يقين كردم كه به آن نعمت بزرگ وموهبت عظيم دست يافته ام. آنگاه روى گرداندم كه دست مباركش را ببوسم امّا كسى را نديدم.

حكايت هفتم: مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى

همچنين سيّد مذكور (كه ذكرش در حكايت هفتم آمد) گفت كه وقتى به مشهد مقدس رضوى رفتم با وجود نعمت زياد، روزها بر من بسيار سخت مى گذشت. صبح روزى كه قرار بود زوّار از آنجا بيرون بروند چون به اندازه يك قرص نان كه بتوانم با آن خود را به آنها برسانم نداشتم، همراه آنها نرفتم و زوّار همگى رفتند.

ظهر شد و من به حرم مطهر رفتم. بعد از خواندن نماز ديدم كه اگر خود را به زوّار نرسانم كاروان ديگرى هم نيست و اگر من با اين حال در اينجا بمانم وقتى زمستان برسد از بين مى روم. بلند شدم و نزديك ضريح رفتم و از حال خود با خاطرى رنجيده شكايت كردم و بيرون رفتم و با خود گفتم با همين حال گرسنگى خارج مى شوم اگر به هلاكت رسيدم كه راحت مى شوم وگرنه خودم را به كاروان مى رسانم.

از دروازه بيرون رفتم و جهت حركت را پرسيدم كه مسيرى را به من نشان دادند. تا غروب راه رفتم امّا به جايى نرسيدم و فهميدم كه راه را گم كرده ام. به بيابان بى انتهايى رسيدم كه به جز حنظل چيزى در آنجا نبود. از شدّت گرسنگى وتشنگى نزديك پانصد حنظل (حنظل: ميوه اى شبيه به هندوانه ولى بسيار تلخ).

شكستم بلكه يكى از آنها هندوانه باشد امّا نبود. تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا مى گشتم كه شايد بتوانم آبى يا علفى بيابم تا اينكه به يكباره مأيوس شدم. گريه مى كردم و براى مرگ آماده شده بودم كه ناگهان مكان مرتفعى را ديدم. به آنجا رفتم وچشمه آبى را پيدا كردم. از اين كه در بلندى چشمه آبى وجود داشت تعجب كرده بودم. خدا را شكر كردم و با خود گفتم آب بنوشم، وضو بگيرم و نماز بخوانم كه اگر مُردم نمازم را خوانده باشم. بعد از نماز عشاء هوا تاريك شد وتمام صحرا از جانوران ودرّندگانى چون شير وگرگ پر شد و از اطراف صداهاى عجيب وغريبى مى شنيدم. بعضى از آنها چشمانشان مثل چراغ بود.

بسيار ترسيدم و چون نهايتش مردن بود ومن سختى زيادى كشيده بودم به قضاى الهى راضى شدم و خوابيدم. وقتى بيدار شدم، هوا به واسطه طلوع ماه، روشن شده بود وديگر صدايى به گوش نمى رسيد ومن در نهايت ضعف وبى حالى بودم. در اين حال، سوارى را ديدم. با خود گفتم: حتماً اين سوار آمده است تا وسايل مرا غارت كند و اگر بفهمد كه من چيزى ندارم عصبانى شده، مرا خواهد كشت. اما سوار وقتى رسيد، به من سلام كرد و من جواب دادم و خيالم راحت شد.

فرمود: «چه مى كنى؟» با حالت ضعف، به حال خود اشاره كردم.

فرمود: «در كنار تو سه خربزه است چرا آنها را نمى خورى؟»

من چون گشته بودم وهيچ نيافته بودم گفتم: مرا مسخره نكن وبه حال خود بگذار. فرمود: «به عقب نگاه كن».

نگاه كردم بوته اى را ديدم كه داراى سه خربزه بود.

فرمود: «يكى از آنها را براى رفع گرسنگى بخور. نصف يكى را صبح بخور ونصف ديگر را با آن خربزه ى سالم همراه خود ببر واز همين راه، مستقيم برو. فردا نزديك ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را نخور كه به دردت مى خورد. نزديك غروب به خيمه اى سياه مى رسى، آنها تو را به كاروان مى رسانند».

آنگاه از نظر من غايب شد. من بلند شدم و يكى از خربزه ها را شكستم كه بسيار شيرين وخوشمزه بود كه شايد به خوبى آن تا به حال نديده بودم. آنرا خوردم و بلند شدم و دو خربزه ديگر را برداشتم وحركت كردم تا زمانى از روز گذشت. آنگاه خربزه ديگر را شكستم و نصف آنرا خوردم. آن نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا بسيار گرم بود خوردم و خربزه باقيمانده را برداشتم وحركت كردم. نزديك غروب آفتاب از دور خيمه اى را ديدم وقتى اهل خيمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند ومرا به اجبار و زور گرفته، به سوى خيمه بردند.

آنها گمان كرده بودند كه من جاسوسم وچون غير عربى بلد نبودم وآنها هم جز فارسى زبانى بلد نبودند هر چه فرياد مى كردم كسى گوش نمى داد تا به نزد بزرگ خيمه رفتم. او با عصبانيت تمام گفت: از كجا مى آيى؟ راست بگو وگرنه تو را مى كشم.

من هم به هر ترتيبى بود ماجرا را برايشان گفتم. گفت: اى سيّد دروغگو! اينجاهايى كه تو مى گويى هيچ موجود زنده اى از آنجا عبور نمى كند مگر اينكه مى ميرد و جانور او را مى درد و به علاوه اين مقدار مسافتى كه تو مى گويى، كسى قادر نيست در اين مدّت طى كند زيرا از اينجا تا مشهد مقدس به طور معمول سه منزل راه است و از اين راهى كه تو مى گويى منزل ها راه مى شود. راست بگو وگرنه تو را با اين شمشير مى كشم وشمشير خود را بر روى من كشيد. در اين حال خربزه از زير عباى من مشخص شد. گفت: اين چيست؟ ماجرا را بطور كامل تعريف كردم. تمام افرادى كه حاضر بودند گفتند: در اين صحرا هرگز خربزه اى وجود ندارد آن هم از اين نوع بخصوص كه تاكنون ديده نشده.

آنگاه با يكديگر به زبان خود گفتگوى زيادى كردند مثل اينكه مطمئن شدند كه اين معجزه اى است. پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در بالاى مجلس جاى دادند و مرا بسيار گرامى و عزيز داشتند. لباس هاى مرا به عنوان تبرّك بردند و لباس هاى پاكيزه اى برايم آوردند. دو شب ودو روز در نهايت خوبى مهماندارى كردند. روز سوّم ده تومان به من دادند و سه نفر نيز با من فرستادند و مرا به كاروان رساندند.

حكايت هشتم: عطوه علوى زيدى

عالم فاضل المعى على بن عيسى اربلى، صاحب (كشف الغمه) مى گويد: سيّد باقى بن عطوه علوى حسنى براى من حكايت كرد كه پدرم عطوه زيدى بود و او مريضى داشت كه پزشكان از معالجه آن عاجز و ناتوان بودند و او از ما پسران آزرده خاطر بود وتمايل ما را به مذهب اماميّه (شيعه) زشت مى دانست. و بارها مى گفت: من شما را تأييد نمى كنم و تا زمانى كه صاحب شما (مهدىعليه‌السلام ) نيايد و مرا از اين مريضى نجات ندهد به مذهب شما روى نمى آورم. اتفاقاً يك شب هنگام خواندن نماز شب ما همه يكجا جمع بوديم كه صداى پدرم را شنيدم كه فرياد مى زند بشتابيد.

وقتى با شتاب نزد او رفتيم گفت: عجله كنيد و صاحب خود را دريابيد كه همين الان از پيش من رفت. ما هر چقدر دويديم كسى را نديديم. برگشتيم و پرسيديم چه بود؟ گفت: شخصى پيش من آمده گفت: «اى عطوه!» من گفتم: تو چه كسى هستى؟ گفت: «من صاحب پسران تو، آمده ام كه تو را شفا دهم».

بعد از آن دست دراز كرد و بر جايى كه درد داشتم ماليد. وقتى به خود نگاه كردم اثرى از آن بيمارى را در خود نديدم. مدّت هاى طولانى زنده بود وبا قوت وتندرستى زندگى كرد ومن غير از پسران او از گروه زيادى اين قصه را پرسيدم وهمه به همين طريق بدون كم و زياد برايم گفتند.

صاحب كتاب بعد از نقل اين حكايت وحكايت اسماعيل هرقلى مى گويد: مردم امامعليه‌السلام را در راه حجاز وغيره بسيار ديده اند در حاليكه يا راه را گم كرده بودند يا بيچارگى وگرفتارى داشتند وآن حضرت آنها را نجات داده وحاجات آنها را نيز برآورده ساخته كه به جهت طولانى شدن مطلب از ذكر آن صرف نظر مى شود.

حكايت نهم: محمود فارسى معروف به اخى بكر

سيّد جليل، بهاء الدين على بن عبد الحميد الحسينى النجفى النيلى معاصر شيخ شهيد اول در كتاب (غيبت) مى فرمايد: به من خبر داد شيخ حافظ محمود حاج معتمر شمس الحق والدين محمّد بن قارون و گفت: من را به نزد زنى دعوت كردند پس به نزد او رفتم در حاليكه مى دانستم كه او زنى مؤمنه وصالحه است.

آنگاه اطرافيان و قوم و خويش او، او را با محمود فارسى معروف به اخى بكر تزويج كردند. كه او و نزديكانش ملقب به بنى بكر بودند.

اهل فارس مشهورند به تسنن (از اهل سنت بودن) و دشمنى اهل ايمان. محمود در اين امور تندروتر از آنها بود و خداوند او را توفيق داد براى شيعه شدن بر خلاف خانواده و اطرافيانش كه به مذهب خود باقى بودند. به آن زن گفتم: در عجبم! چگونه پدر تو رضايت داد كه تو با اين ناصبيان باشى؟ وچه اتفاقى افتاد كه شوهر تو با اهل واطرافيان خود به مخالفت برخاست ومذهب آنها را رها كرد؟ آن زن گفت: اى مقرى بدرستى كه او حكايت عجيبى دارد كه هر وقت اهل ادب آن را بشنوند گويند كه جزء عجايب است. گفتم: آن حكايت چيست؟ گفت: از او بپرس تا برايت تعريف كند.

آن شيخ فرمود: وقتى به نزد محمود رفتيم، گفتم: اى محمود! چه چيزى باعث شد كه از ميان قوم خود بيرون بروى وبه شيعيان بپيوندى؟

گفت: اى شيخ! وقتى حق برايم آشكار شد از آن پيروى كردم. بدان كه عادت اهل فارس اين گونه است كه وقتى مى شنوند كاروانى وارد شده به استقبال مى روند كه او را ملاقات كنند وببينند. روزى شنيدم كاروان بزرگى وارد مى شود. آنگاه در حاليكه كودكان بسيارى با من بودند، بيرون رفتم در حاليكه خودم هم در آن زمان كودكى نزديك بلوغ بودم.

از روى نادانى و ناآگاهى تلاش كرديم و به دنبال كاروان به راه افتاديم بدون اينكه به سرانجام كار خود فكر كنيم. هرگاه كودكى از ما جا مى ماند او را به خاطر عقب ماندن و ضعفش سرزنش مى كرديم. آنگاه راه را گم كرديم و در سرزمينى كه آن را نمى شناختيم سرگردان شديم.

در آنجا آنقدر خار و درختان انبوه درهم پيچيده بود كه هرگز مثل آن را نديده بوديم. پس شروع كرديم به راه رفتن. ديگر نمى توانستيم راه برويم در حاليكه بسيار تشنه بوديم به طوريكه زبان ها بر سينه آويزان شده بود. پس به مردن خود يقين كرديم و افتاديم. در همين حال بوديم كه ناگهان سوارى را ديديم كه بر اسب سپيدى سوار است، نزديك ما كه رسيد، از اسب پايين آمد و زير انداز لطيف و خوبى آورد و آنجا انداخت كه ما هرگز مثل آن را نديده بوديم به طوريكه از آن بوى عطر به مشام مى رسيد.

متوجه او بوديم كه ناگهان سوار ديگرى را ديديم كه بر اسب قرمزى سوار بود و لباس سفيدى پوشيده، بر سرش عمامه اى كه براى آن دو طرف بود. پايين آمد وروى آن فرش ايستاد وشروع به خواندن نماز كرد وآن ديگرى هم با او نماز خواند. آنگاه براى تعقيب نشست كه متوجّه من شد و فرمود: «اى محمود!»

با صداى ضعيفى گفتم: بله اى آقاى من! فرمود: «نزديك بيا».

گفتم: از شدّت عطش وخستگى قدرت ندارم.

فرمود: «باكى بر تو نيست».

وقتى اين سخن را فرمود، روح تازه اى در تنم احساس كردم. پس با سينه به نزديك آن حضرت رفتم آنگاه دست خود را بر صورت و سينه من كشيد و تا زير گلوى من بالا برد و زبانم در ميان دهانم داخل شد و فك پايين به كام بالا چسبيد و آنچه از رنج وآزار در من بود همگى برطرف شد و به حال اوّل خود برگشتم.

آنگاه فرمود: «بلند شو يك دانه حنظل از اين حنظل ها براى من بياور». ودر آن وادى حنظل بسيارى بود. حنظل بزرگى برايش آوردم. آن را دو نيم كرد ونيمى را به من داد و فرمود: «بخور».

آنگاه آنرا از او گرفتم و جرأت اينكه بخواهم با او مخالفت كنم را نداشتم. پيش خود فكر كردم كه منظور حضرت از دعوت به خوردن آن حنظل اين است كه بايد صبر كنم. چون تلخى حنظل براى من مشخص وآشكار بود. ولى وقتى از آن چشيدم ديدم كه از عسل شيرين تر واز يخ سردتر واز مشك خوشبوتر است. پس سير وسيراب شدم.

آنگاه به من فرمود: «به رفيق خود بگو بيايد». او را صدا كردم. او با صدايى لرزان وضعيف گفت: توانايى حركت كردن ندارم.

به او فرمود: «نترس، بلند شو». آنگاه او نيز به سينه نزد آن حضرت رفت. با او نيز همان كار را كرد كه با من كرده بود. آنگاه از جاى خود بلند شد كه سوار شود.

به او گفتيم: تو را به خداوند قسم مى دهيم كه نعمت خود را بر ما تمام كن و ما را به نزد خويشاوندان واهل ما برسان. فرمود: «عجله نكنيد» وبا نيزه خود خطى دور ما كشيد و با رفيقش رفت. به رفيقم گفتم: بلند شو تا مقابل كوه بايستيم و راه را پيدا كنيم. بلند شديم وبه راه افتاديم. ناگهان ديديم ديوارى در مقابل ما است. از سمتى ديگر رفتيم ديوار ديگرى ديديم و همچنين در چهار طرف ما. آنگاه نشستيم وبه حال خود گريه كرديم. به رفيقم گفتم: از اين بيار تا بخوريم. پس حنظلى آورد. ديديم كه از همه چيز تلخ تر و بدمزه تر است. آنرا دور انداختيم و كمى درنگ كرديم.

ناگاه حيوانات بسيار زيادى دور ما را گرفتند كه تعداد آنها را كسى جز خدا نمى دانست و هر وقت قصد مى كردند كه به ما نزديك شوند آن ديوار مانع مى شد و وقتى مى رفتند ديوار برطرف مى شد و وقتى برمى گشتند دوباره ديوار آشكار مى شد.

ما با حالى آسوده وراحت آن شب را به صبح رسانديم و آفتاب طلوع كرد و هوا گرم شد و تشنگى بسيارى بر ما وارد شد. به گريه و زارى افتاديم كه ناگهان آن دو سوار آمدند و همان گونه كه روز گذشته با ما رفتار كرده بودند انجام دادند. وقتى كه خواستند از ما جدا شوند به آن سوار گفتيم: تو را به خداوند قسم مى دهيم كه ما را به اهل ما برسان.

فرمود: «مژده مى دهم به شما كه بزودى كسى مى آيد كه شما را به خانواده تان مى رساند». آنگاه از نظر غايب شدند. در ساعات پايانى روز بود كه مردى از اهل فارس به همراه سه الاغ، ديديم كه براى بردن هيزم مى آمد. وقتى ما را ديد ترسيد و خرهاى خود را رها كرد و پا به فرار گذاشت. پس او را به اسم خودش صدا كرديم و نام خود را به او گفتيم.

آنگاه برگشت وگفت: واى بر شما كه خانواده شما برايتان مجلس عزا بر پا كردند. برخيزيد كه من احتياجى به بردن هيزم ندارم. بلند شديم و بر روى آن خرها سوار شديم وقتى نزديك روستا رسيديم قبل از ما داخل روستا شد و خانواده ما را خبر كرد و آنها با نهايت خوشحالى و شادمانى او را گرامى داشتند و بر او لباس پوشانيدند.

وقتى بر اهل خانه خود داخل شديم و از حال ما پرسيدند آنچه را كه ديده بوديم براى آنها گفتيم حرف هاى ما را دروغ پنداشتند وگفتند: اينها همه خيالاتى بوده كه به خاطر تشنگى زياد براى شما پيش آمده. آنگاه روزگار اين ماجرا را از ياد من برد چنانكه گويى اصلاً اتفاقى نيافتاده ودر ذهنم چيزى از آن نماند تا آنكه به سن بيست سالگى رسيدم وزن گرفتم و در گروه مكاريان وارد شدم ودر ميان اطرافيان من كسى به اندازه من با اهل ايمان دشمنى نمى كرد مخصوصاً زوّار ائمّه، كه به سرّ من رأى مى رفتند.

من به قصد آزار واذيت آنها هر كارى از دستم بر مى آمد انجام مى دادم (دزدى و.).. ومعتقد بودم كه اين كارها مرا به خدا نزديك مى كند.

اتفاقاً به گروهى از اهل حلّه كه از زيارت بر مى گشتند حيوانات خود را كرايه دادم واز جمله آن افراد عبارت بودند از: ابن السهيلى وابن عرفه وابن حارث ابن الزهدرى وغير آنها از اهل صلاح. به سوى بغداد مى رفتيم در حاليكه آنها از دشمنى وعداوت من آگاه بودند. آنها چون مرا در راه تنها ديدند و دل هاى آنها از كينه پر بود، چيزى از زشتى نگذاشتند مگر اينكه نسبت به من روا داشتند ومن ساكت بودم وقدرتى نداشتم بر آنها چرا كه تعدادشان بسيار زياد بود. وقتى وارد بغداد شديم آن گروه به طرف غربى بغداد رفتند و در آنجا ساكن شدند و سينه من از كينه و دشمنى آنها پر شده بود وقتى دوستانم آمدند بلند شدم و نزد آنها رفتم وزانوى غم بغل كرده وگريستم. گفتند: چه اتّفاقى براى تو افتاده؟

آنگاه من آنچه را كه برايم اتّفاق افتاده بود برايشان تعريف كردم؟ وآنها آن گروه را لعنت كردند و گفتند. خوشحال باش كه ما در راه وقتى بيرون بروند با آنها همراه خواهيم شد و همان بلايى را كه بر سر تو آوردند بر سرشان خواهيم آورد.

وقتى شب تاريك شد با خود گفتم كه اين گروه رافضى (شيعه) از دين خود بر نمى گردند بلكه غير از شيعيان وقتى آگاه ومطلع شوند به دين آنها مى گروند وشيعه مى شوند واين نيست مگر اينكه حق با آنها است ودر فكر فرو رفتم واز خداوند خواستم كه به حق نبى او محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله كه در اين شب به من نشان دهد علامتى را كه به وسيله آن پى ببرم به حقى كه بر بندگان خود آن را واجب نمود. آنگاه خوابم برد، ناگهان بهشت را ديدم كه آرايش كرده بودند ودر آن درختان بزرگى به رنگ هاى مختلف وميوه ها بود كه از نوع درخت هاى دنيوى نبود.

زيرا كه شاخه هاى آنها سرازير بود و ريشه هاى آنها به سمت بالا بود و چهار نهر از شراب طهور وشير وعسل وآب ديدم واين نهرها جارى بود ولب آب با زمين مساوى بود به طوريكه اگر مورچه اى مى خواست از آنها بخورد هر لحظه مى خورد. و زنانى را ديدم كه بسيار خوش چهره و زيبا بودند وگروهى را ديدم كه از آن ميوه ها مى خوردند و از آن نهرها مى آشاميدند ومن در ميان آنها قدرتى نداشتم.

هرگاه مى خواستم كه از آن ميوه ها بگيرم و بخورم به سمت بالا مى رفتند و هر وقت كه قصد مى كردم از آن نهر بياشامم به زير مى رفت.

به آن گروه گفتم: چگونه است كه شما از اينها مى خوريد و مى آشاميد امّا من نمى توانم؟ گفتند: تو هنوز به پيش ما نيامدى؟ در اين حال بودم كه ناگهان گروه زيادى را ديدم كه مى گويند: خاتون ما حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) است كه مى آيد. نگاه كردم ديدم گروه هاى ملائكه را كه در بهترين شكل ها بودند و از آسمان به زمين مى آمدند و آنها اطراف آن بانوى بزرگ را گرفته بودند. وقتى آن حضرت نزديك شد آن سوارى كه ما را از تشنگى رهايى بخشيده بود و حنظل به ما داده بود را ديدم كه روبروى حضرت فاطمه (سلام الله عليها) ايستاد و وقتى او را ديدم شناختم وآن ماجرا به يادم آمد و شنيدم كه آن قوم مى گفتند: اين م ح م د بن الحسن قائم منتظر است. (صلوات ودرود خدا بر او باد).

مردم بر خاستند و سلام كردند بر بانوى گرامى حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) آنگاه من بلند شدم وگفتم: «السلام عليكِ يا بنت رسول اللَّه»

فرمود: «وعليك السلام اى محمود! تو همان كسى هستى كه اين فرزند من تو را از تشنگى نجات داد؟»

گفتم: بله اى سيده من. فرمود: «اگر شيعه شوى بدان كه رستگار وخوشبخت خواهى شد». گفتم: من در دين تو وشيعيان تو وارد شدم واعتراف مى كنم به امامت گذشتگان از فرزندان تو وآنها كه باقى هستند. پس فرمود: «مژده باد بر تو كه رستگار شدى».

محمود گفت: من بيدار شدم در حاليكه از خود بى خود بودم وگريه مى كردم رفقا و دوستانم فكر كردند كه اين گريه به خاطر آن چيزى است كه برايشان تعريف كردم.

گفتند: خوشحال باش به خداوند قسم كه هر آينه از رافضيان انتقام خواهيم كشيد. آنگاه ساكت شدم تا آنكه ساكت شدند و صداى مؤذن را شنيدم كه اذان مى گفت. بلند شدم و به سمت غربى بغداد پيش آن جماعت زوار رفتم و بر آنها سلام كردم. گفتند: «لا اهلاً ولا سهلاً» از ما دور شو كه خداوند در كار تو بركت ندهد.

گفتم كه من پيش شما آمده ام كه احكام دين را به من ياد دهيد. از سخن من دچار حيرت شدند و بعضى از آنها گفتند: دروغ مى گويد و بعضى ديگر گفتند: احتمال مى رود راست بگويد.

از من علّت اين كار را پرسيدند و من آنچه را كه ديده بودم براى آنها نقل كردم. گفتند: اگر تو راست مى گويى ما اكنون به سوى مشهد موسى بن جعفرعليهما‌السلام مى رويم با ما بيا تا در آنجا تو را شيعه كنيم. گفتم: سمعاً وطاعةً وبه بوسيدن دست و پاى آنها مشغول شدم و خورجين هاى آنها را برداشتم و تا رسيدن به آنجا براى آنها دعا مى كردم. خادم هاى آنجا از ما استقبال كردند. در ميان آنها مردى علوى بود كه از همه بزرگتر بود. بر زوّار سلام كردند و زوار به آنها گفتند: در روضه ى مقدسه را براى ما باز كنيد تا سيّد ومولاى خود را زيارت كنيم.

گفتند: حبّاً وكرامة ولى با شما كسى است كه قصد دارد شيعه شود و من او را در خواب ديدم كه در مقابل سيده من حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) ايستاده و آن بانوى مكرمه به من فرمود: «فردا مردى پيش تو خواهد آمد كه قصد دارد شيعه بشود در را براى او قبل از هر كسى باز كن». اگر او را ببينم مى شناسم. آن جماعت با تعجب به يكديگر نگاه كردند. و به او گفتند: در ما دقت كن. آنگاه شروع كرد به نگاه كردن به هر يك از زوار. آنگاه گفت: الله اكبر! به خدا آن مرد كه او را ديده بودم اين است.

دست مرا گرفت وآن جماعت گفتند: اى سيّد راست گفتى و قسم تو راست بود و اين مرد آنچه را گفته بود راست بود. و همه خوشحال شدند و ستايش خدا را به جاى آوردند.

آنگاه دست مرا گرفت ودر روضه ى شريفه وارد كرد و چگونگى شيعه شدن را به من ياد داد و مرا شيعه كرد. من اظهار دوستى كردم با آنهايى كه بايد دوستى مى كردم و بيزارى جستم از آنهايى كه بايد بيزارى مى جستم.

وقتى كارم تمام شد علوى گفت: سيّده تو فاطمه (سلام الله عليها) به تو مى فرمايد: «به زودى به تو مقدارى از مال دنيا مى رسد به آن اعتنايى نكن كه خداوند عوض آنرا به تو بر مى گرداند ودر سختي ها گرفتار خواهى شد آنگاه به ما متوسل شو، كه نجات مى يابى.»

گفتم: سمعاً وطاعةً. ومن اسبى داشتم كه قيمت آن دويست اشرفى بود، آن اسب مُرد و خداوند عوض آنرا به من داد آنهم چندين برابر و من در تنگي ها وسختى ها افتادم.

آنگاه به ايشان توسل جستم و نجات پيدا كردم و خداوند مرا به بركت آنها فرج داد (گشايش در كارم ايجاد شد) و من امروز دوست دارم هر كسى كه آنها را دوست بدارد ودشمن هستم با كسى كه آنها را دشمن بدارد واميدوار هستم كه از بركت وجود آنها عاقبت به خير شوم. بعد از آن به بعضى از شيعيان متوسل شدم آنگاه اين زن را به ازدواج من در آوردند.


3

4

5

6

7

8

9

10

11