بشارت امام از نزديک بودن ولادت مهدى موعود
ن. ک، کمال الدين، ص ٤٢٦-٤٢٨ باب ماورد فى ميلاد القائم، روضة الواعظين، ص ٢٥٨.
حضرت حکيمه
مى گويد: کنيزى به نام نرجس در خانه من بود، روزى برادرزاده ام امام حسن عسکرىعليهالسلام
به ديدار من آمد، وبه پيش شتافت وبا چشم پُر به نرجسعليهاالسلام
نگاه کرد، به آن حضرت عرض کردم: (اى آقاى من، گويى خواهان نرجسعليهاالسلام
هستى، تا او را به خدمت شما بفرستم؟)
امام حسنعليهالسلام
: نه اى عمّه، ولى در مورد اين خانم شگفت زده شده ام.
حکيمه: چرا از او شگفت زده شده ای؟
امام حسن: به زودى از اين خانم فرزند بزرگوارى که در پيشگاه خداوند، ارجمند است، متولّد مى شود.که خداوند به وسيله او سراسر زمين را همان گونه که پر از ظلم وجور شده پر از عدل وداد کند.
حکيمه: اى آقاى من، او را به خدمت شما مى فرستم.
امام حسن: در اين مورد از پدرم اجازه بگير، اگر اجازه داد چنين کن.
حکيمه گويد: لباسم را پوشيدم وبه خانه امام هادىعليهالسلام
رفتم وسلام کردم ودر محضرش نشستم، هنوز سخنى نگفته بودم به من فرمود: (اى حکيمه، نرجس را نزد پسرم ابومحمّد بفرست).
حکيمه: اى آقاى من، به همين منظور، براى طلب اجازه به محضر شما آمده بودم.
امام هادىعليهالسلام
: اى مبارکه
خداوند متعال دوست دارد که تو را در پاداش اين پيوند شريک سازد، خير وبهره اى از اين وصلت، نصيبت شما فرمايد.
حکيمه: درخانه امام هادىعليهالسلام
چندان نماندم، برخاستم وبه خانه ام بازگشتم، نرجس را زينت نمودم وزفاف امام حسنعليهالسلام
با نرجس را در خانه ام برقرار ساختم، آن حضرت چند روز در خانه ما بود، سپس عازم خانه پدرش امام هادىعليهالسلام
گرديد، من حضرت نرجس را همراه آن حضرت به خانه امام هادىعليهالسلام
فرستادم.
پس از مدتى امام هادىعليهالسلام
از دنيا رفت، وامـام حسن عسکرىعليهالسلام
جانشين پدر شد، من گاه وبى گاه به زيارتش مى رفتم، همان گونه که به زيارت پدرش امام هادىعليهالسلام
مى رفتم، روزى حضرت نرجسعليهاالسلام
نزد من آمد وخم شد تا کفش مرا از پايم بيرون آورد، وبه من فرمود: (اى سرور من، کفشت را به من بده).
به او عرض کردم: بلکه تو سرور من وخانم من هستى، سوگند به خدا، پايم را به سوى تو دراز نمى کنم که کفشم را از پايم بيرون بياورى، ونمى گذارم تو براى من خدمت کنى، بلکه من تو را خدمت مى کنم ومنّت تو را به ديده مى نهم.
حکيمه گويد: در اين هنگام امام حسن عسکرىعليهالسلام
سخن مرا شنيد، به من فرمود: (اى عمه، خداوند بهترين پاداش را به تو بدهد). به محضر امام حسنعليهالسلام
رفتم وتا غروب در محضرش نشستم، در اين هنگام، حضرت نرجس را صدا زده وگفتم: لباس هايم را بياور تا بيرون روم.
امام حسنعليهالسلام
فرمود: نه، اى عمّه جان، امشب در خانه ما بمان، زيرا همين امشب به زودى نوزادى که در پيشگاه خدا، بزرگوار وارجمند است، وسراسر زمين را پس از مرگ زمين، زنده مى سازد، چشم به اين جهان مى گشايد.
حکيمه: اى آقاى من، اين فرزند از کدام مادرى متوّلد مى شود؟ ومن هيچ گونه اثر حمل را از نرجس نمى بينم.
امام حسن: اين فرزند را فقط نرجسعليهاالسلام
، به دنيا مى آورد.
حکيمه: من در اين وقت به سوى نرجس رفتم وپشت وشکم نرجس را ملاحظه کردم، هيچ گونه اثر حمل وباردارى مشاهده نکردم. به محضر امام حسنعليهالسلام
بازگشتم وعـرض کردم: اثرى از حمـل در نـرجسعليهاالسلام
نمى بينم.
امام حسنعليهالسلام
لبخندى زد وآن گاه به من فرمود: هنگامى که وقت فجر فرا رسيد، آن حمل براى تو آشکار مى گردد، زيرا مَثَل نرجسعليهاالسلام
همانند مَثَل مادر موسىعليهالسلام
است،که اثر حمل موسىعليهالسلام
در مادرش ظاهر نشد، وهيچ کس تا هنگام ولادتش، به آن اطلاع نيافت، زيرا به دستور فرعون شکم هاى زنان حامله را براى يافتن موسىعليهالسلام
مى شکافتند، ماجراى اين فرزند نيز همانند ماجراى موسىعليهالسلام
است.
حکيمه گويد: به حضور نرجس رفتم، وگفتار امام حسنعليهالسلام
را براى او بازگو کردم، فرمود: چيزى واثرى از حمل ديده نمى شود.
آن شب را در خانه امام حسنعليهالسلام
ماندم، ودر محضر امام شام خوردم، وسپس در کنار حضرت نرجسعليهاالسلام
خوابيدم، وهر ساعت مراقب او بودم، او خوابيده بود، حيرت زده بودم وهرچه زمان مى گذشت به حيرتم افزوده مى شد، در آن شب، بسيار به نماز ومناجات ودعا پرداختم، وقتى که در نماز شب به نماز وِترْ رسيدم، نرجسعليهاالسلام
از خواب برخاست، ووضو گرفت ومشغول نماز شب شد، به فضا نگاه کردم ديدم فجر اوّل طلوع کرده است، در قلبم شکى راه يافت، که نزديک اذان صبح شده ولى از نرجسعليهاالسلام
در مورد ولادت حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف خبرى نيست.
ناگاه امام حسنعليهالسلام
در حجره صدا زد: (اى عمّه، شتاب نکن، که حادثه ولادت، نزديک شده است). در اين هنگام نرجسعليهاالسلام
را مضطرب ديدم، او را در برگرفتم وبه سينه ام چسباندم، ونام اِلاهى را بر او خواندم، امام حسنعليهالسلام
صدا زد: (سوره قدر را بر او بخوان). متوجّه حضرت نرجسعليهاالسلام
شدم وسوره(
انّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ..
)
. را بر او خواندم، وبه نرجسعليهاالسلام
عرض کردم: حالت چگونه است؟ فرمود: (امرى که مولا وسرورم تو را به آن خبر داده، آشکار شد).، به نرجسعليهاالسلام
نزديک شدم وبا توجه کامل مشغول خواندن سوره قدر که امام سفارش کرده بود شدم، شنيدم جنين هم در رحم نرجسعليهاالسلام
همين سوره را همراه من تلاوت مى کند، وبه من سلام کرد. من از آنچه شنيدم، هراسناک شدم.
امام حسنعليهالسلام
صدا زد: (از امر خداوند متعال تعجّب نکن، خداوند متعال، در کودکى حکمت را براى ما گويا کرد، وما را وقتى بزرگ شديم حجّت خود در زمين قرار داد). هنوز سخن امام حسنعليهالسلام
تمام نشده بود که نرجسعليهاالسلام
از برابر چشمانم پنهان شد، او را نديدم، گويى بين من واو پرده اى آويزان گرديد. فرياد کنان به محضر امام حسنعليهالسلام
رفتم، به من فرمود: (اى عمّه، باز گرد، که به زودى نرجسعليهاالسلام
را در مکان خود مى يابی). بازگشتم، ديدم پرده اى که بين من واو حايل شده بود، برداشته شده است، ناگاه نرجسعليهاالسلام
را ديدم، ونورى که چشمانم را خيره مى کرد، در او مشاهده کردم، ناگهان کودکى را درکنار نرجسعليهاالسلام
ديدم که به سجده افتاده وزانوانش را بر زمين نهاده، ودو انگشت سبّابه اش را به سوى آسمان بلند نموده وچنين مى گويد:
(اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِيکَ لَه، واَنَّ جَدّى مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ، واَنَّ اَبيِ اَميِرُ الْمُؤمِنيِنَ..).
گواهى مى دهم که معبودى جز خداى يکتا نيست، او همتا ندارد، وجدّم محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
رسول خداست، وپدرم اميرمومنان است؛ سپس نام همه امامانعليهمالسلام
را يک به يک به زبان آورد وبه امامت آنها گواهى داد. وقتى به خودش رسيد گفت:
(اَللّهُمَّ اَنْجِزْ ليِ وَعْديِ، واَتْمِمْ ليِ اَمْريِ، وثَبِّتْ وَطْاتَيِ، وامْلأ الأرضَ بى عَدْلً وقِسْطاً)؛
خداوندا، وعده نصرتى را که به من داده اى به آن وفا کن، وامر خلافت وامامت مرا تمام کن، وتسلّط بر زمين وانتقام از دشمنانم را براى من ثابت واستوار گردان، وسراسر زمين را، به وسيله من پر از عدل وداد کن.