قطعى بودن وجود وظهور حضرت مهدى
عليهالسلام
خوب نگاه کردم بقعه سبز وخرّمى را ديدم، که گياه بسيار داشت، گفتم: (اى آقاى من، بقعه سبز وپرگياه مى نگرم) گفت: آيا در بالاى آن چيزى مشاهده مى کني؟ خوب نگريستم، ريگ بسيارى بر بالاى خيمه اى از مو ديدم، که نور تابانى از آن مى درخشيد، او به من گفت: آيا چيزى مى بيني؟
گفتم: آرى چنين وچنان مى بينم.
فرمود: اى پسر مهزيار، خوشحال باش وچشمت روشن باشد، که آرزوى هر آرزومندى در همين جا (اشاره به آن خيمه کرد) مى باشد.
سپس، آن جوان به من فرمود: با من به سوى آن خيمه برويم، با هم حرکت کرديم، وقتى که به پايين آن تل ريک رسيديم فرمود: در اين جا پياده شو، اين جاست که هر مشکلى آسان مى گردد، او پياده شد، من نيز پياده شدم، تا اين که به من گفت: (اى پسر مهزيار، مهار شتر را رها کن، گفتم: شتر را به چه کسى بسپارم، کسى در اين جا نيست؟ گفت: اين جا جايى است که جز ولی خدا کسى در آن رفت وآمد نمى کند.
مهار شتر را رها کردم وهمراه آن جوان به سوى آن خيمه حرکت کرديم، وقتى نزديک آن خيمه رسيديم، او به من گفت: همين جا بايست تا من بروم وبراى تو اجازه ورود بگيرم، او رفت وطولى نکشيد که نزد من آمد وگفت: (خوشا به حال تو، به آرزويت رسيدی).
ابن مهزيار گويد: در اين هنگام به محضر حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف شرفياب شديم، او بر روى فرش نمد که در روى آن پوست چرمى سرخ قرار داشت، نشسته بود، وبر بالشى از پوست تکيه داده بود، به او سلام کردم، جواب سلامم را داد، ديدم چهره اش مثل ماه مى درخشد، چنان زيباست که هيچ گونه نقص وناموزونى در چهره او ديده نمى شود، نه بلند قد ونه کوتاه قد، قامتى کشيده داشت، گشاده پيشانى با ابروان کشيده وبه هم پيوسته، داراى چشمان سياه ودرشت وبا بينى باريک وگونه هاى هموار داشت، در گونه راستش خالى بود، آن خال چنان زيبا بود، که با ديدن چهره رعناى او شگفت زده ومبهوت شدم، به من فرمود:
(اى پسر مهزيار، برادرانت را در عراق چگونه وداع کردى، حال آنها چگونه است؟) گفتم: آنها سخت در تنگنا ومشکلات وفشارهاى بنى الشّيطان (بنى عباس) هستند.
فرمود: (خدا بنى عباس را بکشد، به کجا مى روند؟ گويى آنها را مى نگرم که در خانه هاى خود کشته مى شوند، فرمان غضب اِلاهى شب وروز آنها را فرا مى گيرد، آنگاه شما مالک وحاکم آنها مى شويد، همان گونه که آنها مالک شما شدند، آنها در آن وقت ذليل شما خواهند شد).
سپس، فرمود: (پدرم صلوات خدا بر او، از من عهد گرفته که ساکن مکانى نشوم مگر آن که مخفى ترين ودورترين مکان ها باشد، تا اسرار من فاش نشود، ومحل سکونتم از گزند نيرنگ هاى گمراهان، ومتمرّدان منحرف، محفوظ بماند. بدان که پدرم فرمود: (اى پسرم، خداوند متعال، اهل بلا ومردم خداپرست ودين دار را بدون حجّت نمى گذارد، حجّتى که آنها به وسيله او، درجات کمال را بپيمايند، وامامى که به او اقتدا کرده واز سنت وروش او پيروى نمايند، اى پسرم، اميد آن دارم که تو همان حجّت وامامى باشى که خداوند تو را براى گسترش حق، نابودى باطل، وبالا بردن دين، وخاموش نمودن آتش گمراهى برگزيده باشد. اى پسرم، برتو باد که در جاهاى پنهان زمين، در دورترين نقاط زندگى کنى، زيرا هر ولی از اولياى خداوند متعال، داراى دشمنان بى رحم، ومخالفان متجاوز است، ولى اين امور تو را به وحشت نيندازد. بدان که دل هاى اهل طاعت واخلاص، چونان پرندگانى که به آشيان هايشان عشق مى ورزند به تو متوجّه وعشق مى ورزند. ايشان گروهى هستند که، گرچه در دست دشمن ذليل وخوار شده اند، ولى در پيشگاه خدا عزيز وارجمند مى باشند، آنها اهل زهد وقناعتند وبه دامان ولاى اهل بيتعليهمالسلام
چنگ زده اند، دين حق را از منبع خود استخراج کرده ودر پرتو آن با دشمنان جهاد مى کنند، در پرتو صبر وتحمّل وفداکارى در دنيا، تا در خانه آخرت با اقتدار عزّتمند وباشکوه نايل شوند. خداوند آنان را به اين ويژگى ها توفيق داده، تا داراى کرامت عظيم وسرانجامى نيک باشند، اى پسرم، در حوادث امور خود صبر را پيشه خود ساز، تا خداوند متعال اسباب کار را براى تو فراهم سازد، وارکان دولتت را استوار نمايد، وبه خواست خدا، پس از عقب راندن ذلّت ها ورنج ها وفشارها، به عزّت واقتدار برسى، وامور تو سامان يابد.
اى پسرم، گويى تو را مى نگرم که مشمول نصرت وتأييدات اِلاهى شده اى، ودوران آن همه فشار ودشوارى ومشکلات سپرى گشته است، گويى پرچم هاى زرد وعَلَم هاى سفيد را در بين حطيم وزمزم
مى نگرم که بر بالاى سر تو به اهتزاز درآيد، ومردم گروه گروه در کنار حجر الاسود نزد تو براى بيعت بيايند، آنهايى که پاک طينت هستند، وروح وروان پاکيزه ودل هاى ملکوتى وصاف وزدوده شده از هرگونه پليدى ونفاق دارند، داراى دل هاى آماده ونرم براى پذيرش دين، وپر صلابت وقاطع براى سرکوبى دشمنان ونابودى فتنه هاى گمراهان هستند، در آن وقت بوستان هاى دين آراسته شود، ودين حق ودين داران آشکار گردند؛ وسپيده حق بدرخشد، وتاريکى هاى باطل برطرف شود، وخداوند به وسيله تو طغيان را درهم بشکند، ونشانه هاى ارجمند ايمان را بازگرداند، همه مشکلات به رفاه سلامتى تبديل شود، ودوستى وصميمت، جاى کينه وعدوات را بگيرد، به گونه اى که کودکان در ميان گهواره، دوست دارند ـ اگر بتوانند ـ به سوى تو پرواز کنند، حيوانات وحشى، اگر راهى براى پيوستن به تو داشته باشند، به وسيله تو اطراف دنيا را به گلستانى از شادى وصفا مبدّل سازند، وبه وسيله تو شاخه هاى عزّت نشاط وشادى، پخش شوند، پايه هاى حق در قرارگاه هاى خود استوار گردند، وهمه آنان که دين ستيز هستند، به لانه هاى خود بخزند، ابرهاى پيروزى از هر سو، بر تو سايه مى افکنند، هر دشمنى منکوب وهر دوستى پيروز مى گردد، در اين وقت در سراسر زمين جبّار متجاوز، ويا منکر تحقير کننده، ويا دشمن پر کينه، ومعاند پر عداوت باقى نماند. پس کسى که به خدا توکل کند، خداوند او را کافى است، خداوند او را به هدفش مى رساند، چرا که خداوند براى هر چيزى اندازه اى قرار داده است).
سپس، پدرم فرمود: (بايد همه اينها وگفت گوى من با شما در اين مجلس را پنهان بدارى، وآن را جز براى اهل صدق وبرادران راستين در دين، فاش نسازی).
على بن ابراهيم بن مهزيار مى گويد: مدتى در محضر آقا حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف براى کسب عقائد واحکام وحکمت هايى که به قلب ها نشاط مى بخشد، ومزرعه قلب ها را پربار وپر طروات مى نمايد ماندم، سپس از محضرش اجازه گرفتم که به وطنم (اهواز) بازگردم، ومن پس از بيان مطالبى، خداحافظى کردم، آن حضرت هنگام وداع، مرا مشمول دعاى خود که مايه سعادت دنيا وآخرت، وذخيره ماندگار براى عاقبتم بود، قرار داد.
وقتى که آماده بازگشت شدم، صبح براى خداحافظى مجدّد تجديد عهد وبيعت، به محضر حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف رسيدم، مبلغى که بيش از پنجاه هزار درهم بود به محضرش دادم وعرض کردم با قبول آن به من تفضل فرمايد وافتخار دهيد، آن حضرت لبخند مى زد، وفرمود: (از اين پول در مورد مصرف زندگى خود بهره بگير، زيرا در اين جاده اى که حرکت مى کنى طولانى ودشوار است، وبراى رسيدن به وطن، آن را مصرف کن). سپس براى من دعاى بسيار کرد، آن گاه به سوى وطنم رهسپار شدم.