امام مهدی جلوه جمال الهی

امام مهدی جلوه جمال الهی0%

امام مهدی جلوه جمال الهی نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

امام مهدی جلوه جمال الهی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسينى شيرازى
گروه: مشاهدات: 8953
دانلود: 2210

توضیحات:

امام مهدی جلوه جمال الهی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 78 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8953 / دانلود: 2210
اندازه اندازه اندازه
امام مهدی جلوه جمال الهی

امام مهدی جلوه جمال الهی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نپذيرفتن خمس مال حرام وپذيرفتن جامه پيرزن

شيخ صدوق احمد بن اسحاق، که يکى از نمايندگان امام حسن عسکرىعليه‌السلام در قـم بود نقل مى کنند: احمد بن اسحاق گفت: همراه يکى از افراد مورد اطمينان از اصحاب به نام سعد بن عبدالله براى پرسيدن چند سؤال، به سامرّاء به محضر امام حسن عسکرىعليه‌السلام رفتيم، وپس از طلب اجازه، اجازه داده شد وشرفياب شديم، هميانى همراه احمد بن اسحاق بود که صد وشصت کيسه دينار ودرهم بود، وهر کيسه اى را صاحبش مهر نموده بود، واحمد آن را در ميان عبا پنهان کرده بود.

سعد بن عبدالله مى گويد: در سامرا وارد خانه حضرت شديم وسلام کرديم، جواب سلام گرم وپرمهرى به ما داد، واشاره کرد که بنشينيد، نشستيم، امام حسنعليه‌السلام را ديديم که چهره اش مانند ماه شب چهارده مى درخشيد، وبر روى ران راستش کودکى نشسته بود که چهره اش مانند ستاره مشترى، نورانى بود. ودر سرش دو کاکل بود، ودر کنار امام حسنعليه‌السلام يک عدد انار طلايى منقوش به نگين هاى زيبا وجالب ودرخشان وجود داشت، که بعضى از سران اهل بصره آن را به عنوان هديه فرستاده بودند. در دست امام حسنعليه‌السلام قلمى بود وقتى که مى خواست چيزى با آن قلم بنويسد، آن کودک دست پدر را مى گرفت ومانع مى شد، امام آن انار طلايى را به گوشه اى مى غلطانيد، آن کودک به سوى آن مى رفت، در همين هنگام امام حسنعليه‌السلام آنچه مى خواست در کاغذى مى نوشت.

وقتى که نوشتنش به پايان رسيد، احمد بن اسحاق هميان را که در زير عبايش بود، بيرون آورد ودر پيش روى امام حسنعليه‌السلام نهاد.

امام حسنعليه‌السلام به آن کودک توجّه کرد وفرمود: (پسرم، اينها هديه هاى شيعيان ودوستان تو است، بگشا وآنها را بپذير).

حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف (همان کودک) به پدر عرض کرد: (اى مولاى من، آيا رواست که دست پاکم را به اين هديه هاى ناپاک، واموال پليد مخلوط به حرام دراز کنم؟)

در اين هنگام امام حسنعليه‌السلام به احمد بن اسحاق فرمود: (آنچه در ميان هميان است، بيرون بياور، تا (حضرت مهدی) حرامش را از حلالش جدا سازد).

احمد بن اسحاق نخستين کيسه را از ميان هميان بيرون آورد، آن کودک فرمود: (صاحب اين کيسه فلان کس است ودر فلان محلّه قم سکونت دارد، ٦٢ دينار در اين کيسه است که ٤٥ دينار آن از ملکى است که از پدرش به ارث برده، وآن را به اين مبلغ فروخته است، و١٤ دينار آن، بهاى هفت قواره پارچه است، وسه دينار آن هم کرايه مغازه است).

امام حسنعليه‌السلام فرمود: اى فرزند راست گفتى، اينک بگو در ميان اين ٦٢ دينار کدام يک حرام است؟

کودک فرمود: در ميان اين ٦٢ سکّه دينار، يک سکه است که در رى در فلان تاريخ درست شده، آن تاريخ در آن، نقش شده بود، ولى اينک نصف آن تاريخ، در يک روى آن پاک شده است. وباز در ميان اين دينارها، يک دينار مقراض شده ناقص است که وزن آن يک چهارم دينار است، وهمين دو دينار در اين کيسه حرام است، وعلتش اين است که صاحب آن دو دينار در فلان سال وفلان ماه، به مقدار يک مَن ويک چهارم من، پشم ريسيده شده در نزد بافنده اى که همسايه اش بود، به امانت گذاشته بود، دزد آن را ربود، وبافنده به صاحب پشم گفت: دزد آن را ربوده است، صاحب پشم سخن او را قبول نکرد، وبه جاى آن يک مَن ونيم پشم باريکتر از آنچه دزد برده بود، از بافنده گرفت، وبا آن جامه اى بافت، وآن جامه را به اين دو دينار (که يکى نصف تاريخش پاک شده وديگرى ناقص است) فروخت.

وقتى که احمد بن اسحاق در آن کيسه را گشود، همان دو دينار در وسـط دينارها بيـرون آمـد، وآنها همـان گونه بودند که حضـرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف خبر داده بود.

سپس، احمد بن اسحاق دومين کيسه را از هميان بيرون آورد، کودک گفت: صاحب اين کيسه فلان کس است که در فلان محلّه قـم مى نشيند، حاوى پنجاه دينار است که براى ما روانيست دست به آن دراز کنيم.

احمد بن اسحاق عرض کرد: چرا؟

کودک فرمود: زيرا، دينارهاى اين کيسه، قيمت گندمى است که در اين گندم، صاحب اين کيسه وبرزگرهايش شرکت داشتند، وصاحب اين کيسه حق خود را با پيمانه به طور کامل برداشت، ولى حق برزگرهايش را با پيمانه ناقص پرداخت.

امام حسن عسکرىعليه‌السلام فرمود: راست گفتى اى پسرم، سپس امام حسنعليه‌السلام به احمد بن اسحاق، فرمود: همه اين کيسه ها را بردار وبه صاحبانش برسان، ويا وصيت کن تا به صاحبانش برسانند، که ما به هيچ چيز از اينها نياز نداريم چون مخلوط به حرام است، تنها آن جامه پيرزن را نزد ما بياوريد که حلال است.

احمد بن اسحاق مى گويد: اين جامه را پيرزنى فرستاده بود، وآن را در خورجين خود نهاده بودم، ولى به طور کلّى فراموش نموده بودم.

سعد بن عبدالله در ادامه سخن مى گويد: وقتى که احمد بن اسحاق براى آوردن آن جامه، از آن جا رفت، امام حسنعليه‌السلام رو به من کرد وفرمود: (چه باعث شد که به اين جا آمده ای؟)

عرض کردم: احمد بن اسحاق در من علاقه وشوق ايجاد کرد، تا به محضر شما براى ديدن مولايمان بيايم.

فرمود: مسائلى که قصد دارى از آن سؤال کنى بپرس. گفتم: آماده هستم.

فرمود: از نور چشمم، (اشاره به حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف)، بپرس.

در اين هنگام سعد بن عبدالله مسائل مختلفى پرسيد، وحضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف پاسخ همه را داد، حتّى سعد بعضى از سؤال ها را فراموش کرده بود، حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف از روى اِعجاز يادآورى مى کرد، وجواب مى داد. به اين ترتيب به همه سؤالات پاسخ فرمود... تا آخر روايت، که طولانى است...(٣).

من محمد بن حسن هستم

شيخ طوسى به سند خود از احمد بن على رازى واز ابى ذر احمد بن ابى سوره واو از محمّد بن حسن عبدالله تميمى که از زيدى مذهبان بود نقل مى کند که گفت: اين حکايت را از جماعتى شنيدم که از پدرم نقل مى کردند، من شبى عازم حائر حسينى (کربلا) شدم، وقتى به آنجا رسيدم، جوان زيبايى را ديدم به نماز ايستاده، پس از نماز با حرم وداع کرد، من نيز وداع کرده همراه آن جوان به مشرعه(٤) رفتيم، در آنجا آن جوان به من گفت: (اى اباسوره، قصد کجا داری؟)

گفتم: عازم کوفه هستم؛ گفت: با چه کسی؛ گفتم: با مردم. گفت: آيا نمى خواهى با ما همراه باشی؟ گفتم: با همراهانم؟

گفت: آيا راضى نيستى کسى همراه ما نباشد؟

با آن جوان در آن شب حرکت کرديم، به زودى به قبرستان مسجد سهله (نزديک کوفه) رسيديم. آن جوان در آن جا منزل خود را (گويا مسجد سهله بود) نشان داد وفرمود: (اين جا منزل تو است، اگر ميل دارى بفرما). سپس به من فرمود: (نزد على بن يحيى، ابن رازى برو، وبه او بگو تا مالى را که از ما در پيشش هست به تو بدهد).

گفتم: او مال را به من نمى دهد.

آن جوان فرمود: به او بگو با اين نشانه که آن مال فلان مبلغ دينار، وفلان مبلغ درهم است، ودر فلان مکان قرار دارد، وفلان روپوش بر روى آن انداخته شده.

عرض کردم: تو کيستی؟ فرمود: من محمد بن حسن (حضرت مهدى ـ عج) هستم.

عرض کردم: اگر او آن پول را نداد، ونشانه هاى مرا نپذيرفت ودليل ديگر خواست چه بگويم؟

فرمود: من پشت سر تو مى آيم.

اَباسوره مى گويد: نزد ابن رازى رفتم، وپيام حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف را به او رساندم، او از دادن پول امتناع ورزيد. من نشانه هاى آن حضرت، واين که در آخر فرمود: (من پشت سر تو هستم) را به ابن رازى گفتم، در اين وقت ابن رازى قانع شد وگفت: (بعد از ذکر اين نشانه ها، ديگر عذرى براى ندادن پول باقى نمى ماند وآن مبلغ پول را به من عطا کرد.(٥)

سرگذشت غانم هندى

يکى از شخصيت هاى بزرگ هندوستان.

شيخ کلينى وشيخ صدوق وديگران با سندهاى معتبر خود از ابوسعيد غانم هندى چنين روايت کنند که گفت:

در کشميرِ هند، دوستانى داشتم که حدود چهل نفر بودند وهمه از رجال کشورى، واز درباريان شاه هندوستان بودند، وهمه آنها کتاب هاى آسمانی: تورات، انجيل، زبور وصحف ابراهيمعليه‌السلام را مطالعه مى نمودند، من وآنها مبلّغ دين (مطابق اديان گذشته) بوديم، وبين مردم قضاوت مى کرديم، ودرباره حلال وحرام فتوا مى داديم، حتّى خود شاه، ومردم در اين امور به ما مراجعه مى کردند.

روزى، بين ما سخن از پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ميان آمد، به اين نتيجه رسيديم که نام پيامبر اسلام در کتاب هاى آسمانى هست، ولى ما از وضع او بى اطّلاع هستيم(٦) لازم است به جستجوى او بپردازيم، واطلاعاتى در اين مورد کسب کنيم، همه دوستان به اتّفاق، رأى دادند که من اين مسئله مهم را پى گيرى کنم.

غانم هندى مى گويد: از کشمير بيرون آمدم، پول بسيار برداشتم، دوازده ماه به سير سياحت وجستجو پرداختم، تا نزديک کابُل(٧) رسيدم، عده اى از ترک هاى آن سامان سر راه مرا گرفتند، وپول هايم را ربودند، ومرا آن چنان کتک زدند، که چند جاى بدنم زخمى شد، سپس مرا به شهر کابل بردند، وقتى که شاه کابل از ماجراى من باخبر شد، مرا به شهر بلخ فرستاد وگزارش کار مرا بدين گونه به فرمانرواى بلخ به نام داوود بن عباس دادند،که: (اين شخص به نام ابـوسعيد غانم هنـدى، براى جستجوى دين وپيامبـر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از هند بيرون آمده، وزبان فارسى را آموخته، وبا فقها وعلما، مناظره وبحث ها کرده است).

داوود بن عباس مرا به مجلس خود احضار کرد، ودانشمندان را جمع کرد تا با من مباحثه کنند.

من به آنها گفتم: (من به انگيزه جستجوى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از وطن خود بيرون آمده ام، پيامبرى که نامش را درکتاب هاى آسمانى پيامبران ديده ام).

دانشمندان: او کيست وچه نام دارد؟

غانم هندی: او محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نام دارد.

دانشمندان: او پيامبر ماست که تو در جستجوى او هستي.

آن گاه غانم هندى شرايع واحکام دين پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از آنها پرسيد، وآنها او را به احکام وشرايع اسلام آگاه کردند.

در اين هنگام غانم هندى به آن دانشمندان گفت: (من مى دانم که محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيغمبر خداست، ولى نمى دانم که آيا او همين فردى است که شما او را معرّفى مى کنيد يا نه؟ ازشما تقاضا دارم محل او را به من نشان دهيد، تا نزدش بروم واز نشانه ها ودليل هايى که مى دانم از او بپرسم، اگر همان شخص بودکه به مقصود رسيده ام، وبه او ايمان مى آورم.

دانشمندان: او وفات کرده است؛ غانم هندی: جانشين ووصی او کيست؟ دانشمندان: جانشين ووصی او ابوبکر است؛ غانم هندی: نام ابوبکر چيست؟؛ دانشمندان: نام او عبدالله بن عثمان است، واو را به قبيله قريش نسبت مى دهند؛ غانم هندي: سلسله نَسَب پيغمبر خود، محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برايم بگوييد. دانشمندان: در مورد نَسَب پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرح دادند؛ غانم هندي: اين شخص (پيامبر) آن نيست که من در جستجويش هستم، زيرا جانشين پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برادر دينى او، وپسر عموى نسبى او، وشوهر دختر او، وپدر فرزندان (نوادگان) اوست، وآن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در سراسر زمين، نسلى جز از فرزندان جانشينش نمى باشد.

در اين هنگام دانشمندان حاضر(٨) بر سر غانم هندى فرياد کشيدند، وبه فرمانرواى بلخ گفتند: (اى امير، اين شخص (غانم) از شرک بيرون آمده وبه سوى کفر رفته، وريختن خونش حلال است).

غانم هندی: اى مردم، من داراى دينى هستم که به آن اعتقاد دارم، وتا دين محکم تر از آن را نيابم از آن دست نمى کشم، من اوصاف اين مرد (پيامبر اسلام) را درکتاب هايى که بر پيامبران پيشين نازل شده خوانده وديده ام، از کشور هند با آن همه مقام ارجمندى که در آن جا داشتم، فقط به خاطر يافتن دين حق، بيرون آمده ام، وچون درباره پيامبرى که شما برايم ذکر نموديد، به جستجو پرداختم، ديدم او همان پيامبرى است که نامش (با مشخصات جانشينش) در کتاب هاى آسمانى آمده، ولى با آنچه شما پيرامون اوصاف او ذکر مى کنيد، هماهنگ نيست، از من دست برداريد.

در اين وقت امير بلخ به دنبال مردى به نام حسين بن اِشْکِيب فرستاد، او حاضر شد، امير به او گفت: (با اين مرد هندى مباحثه کن).

حسين بن اِشکيب به امير بلخ گفت: خدا کار تو را سامان بخشد، در اين مجلس، دانشمندان وفقهاى بزرگ که از من داناتر وبيناتر هستند، تشريف دارند، من در برابر آنها چه بگويم؟

امير بلخ: آنچه مى گويم بپذير، وبا اين مرد (ابو سعيد) در خلوت مباحثه کن وبا او مهربان باش.

غانم هندى مى گويد: با حسين بن اِشْکيب به گفت وگو پرداختيم، سرانجام او به من گفت: آن کسى که تو در جستجوى او هستى همان پيامبرى است که اين دانشمندان او را به تو معرّفى کرده اند، ولى جانشين او، آن گونه که اينها گفتند نيست، بلکه وصى وجانشين او على بن ابى طالب بن عبد المطلّب، شوهر فاطمهعليها‌السلام دختر محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وپدر حسن وحسينعليهما‌السلام نوادگان محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند.

غانم هندي: اَللهُ اکبر! همين است آن کسى که من در جستجوى او هستم.

غانم مى گويد: نزد امير بلخ رفتم وگفتم: (اى امير، آنچه در جستجويش بودم يافتم ومن گواهى مى دهم که: معبودى جز خداى يکتا نيست، ومحمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسول او است).

امير بلخ، با من خوش رفتارى کرد، وبه من احسان نمود، وبه حسين بن اِشْکيب گفت: (همدم نيکى براى غانم هندى باش).

من از آن پس نزد حسين رفتم وبا او همدم شدم، واو احکام اسلام را به من آموخت، به او گفتم: ما درکتاب هاى آسمانى پيامبران پيشين خوانده ايم که محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آخرين پيامبر است، وبعد از او پيامبرى نخواهد آمد، ومقام رهبرى بعد از او مخصوص وصى ووارث وجانشين اوست، سپس مخصوص وصى او، پس از وصى ديگر... وهمواره فرمان خدا در نسل آنها جـريان دارد، تا دنيا به پايان برسد؛ بنابراين، وصيّ محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم کيست؟

حسين بن اِکشيب: او حسنعليه‌السلام وبعد از او حسينعليه‌السلام فرزندان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند، وهم چنان ادامه يافت تا اکنون وصى آنها صاحب الزّمان عجل الله تعالى فرجه الشريف است.

محمّد بن محمّد بن عامرى راوى اين ماجرا، مى گويد:

ابو سعيد غانم هندى که در جستجوى صاحب الزّمان عجل الله تعالى فرجه الشريف بود، به قم سفر کرد، ودر سال ٢٦٤ هـ.ق همراه ما (شيعيان) بود، وبا آنها به بغداد مسافرت کرد، يکى از دوستانش از اهل سِنْد که پيرو کيش سابق غانم هندى بود نيز همراه غانم حرکت کرد.

عامرى گويد: غانم هندى به من گفت: (من از اخلاق دوستم خوشم نيامد، از او جدا شدم تا به قريه عباسيّه رفتم، در آن جا پس از نماز، همچنان درباره آن کسى که در جستجويش بودم مى انديشيدم، ناگاه شخصى نزد من آمد، ونام هندی مرا به زبان آورد وگفت: آيا تو فلان (ابو سعيد غانم) هستي؟)

گفتم: آری.

گفت: آقايت (صاحب الزّمان) تو را دعوت کرده است، دعوتش را اجابت کن.

من همراه او به راه افتادم، او همواره مرا از اين کوچه به آن کوچه، (در قريه عباسيّه در نهرالْمَلِک) مى برد، تا به خانه وباغى رسيديم، که ديدم حضرت صاحب الزّمان عجل الله تعالى فرجه الشريف در آن جا نشسته است، وبه زبان هندى به من خوش آمدگفت، فرمود: حالت چطور است؟ حال فلانى وفلانى که از آنها جدا شدى چگونه است؟، تا نام چهل نفر از دوستان هندى مرا، شمرد، وجوياى حال هر يک يک آنها شد، وسپس به زبان هندى همه سرگذشت هاى مرا به من خبر داد، آن گاه فرمود: (مى خواستى با اهل قـم براى انجام حج به مکّه بروی؟).

عرض کردم: آرى اى مولاى من،فرمود: امسال با آنها به حج نرو ومراجعت کن، وسال آينده به حج برو، آن گاه کيسه پولى که در برابرش بود نزد من نهاد وفرمود: (اين پول ها را خرج کن، ودر بغداد نزد فلانى ـ نامش را برد، نرو، وبه او چيزى نگو).

عامرى مى گويد: سپس ابوسعيد غانم هندى به قـم آمد، وپس از آن قاصدها آمدند وبه ما خبر دادند که رفقاى ما (در سفر حج) از عقبه برگشتند، وراز اين که امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف به غانم فرموده بود امسال به حج نرو، کشف شد که راه بسته است. آن گاه غانم به خراسان رفت، سال آينده از آن جا به حج رهسپار شد. او در خراسان هديه اى براى ما فرستاد، ومدتى در خراسان بود، وسرانجام در آن جا وفات کرد، خدايش او را بيامرزد.(٩)

نصب حجر الاسود توسط حضرت مهدى عليه‌السلام

قطب راوندى از جعفر بن محمد قولويه(١٠) نقل مى کند که گفت: وقتى که قرامطه(١١) کعبه را خراب کردند وحجرالاسود را به کوفه آوردند ودر مسجد کوفه نصب نمودند. من در سال ٣٣٧ هـ. ق به بغداد رفتم، وتصميم داشتم براى انجام مراسم حج، به مکّه بروم، همان سالى بود که قرامطه مى خواستند حجرالاسود را، که بيست سال قبل، کعبه را ويران وحجرالاسود را به مسجد کوفه برده ودر مسجد کوفه نصب کرده بودند به مکّه باز گردانند، ودر کعبه نصب کنند واين زمان، اوايل غيبت کبرا بود.(١٢)

در اين جريان بزرگترين چيزى که فکر مرا مشغول کرده بود، اين بود که چه کسى حجرالاسود را نصب خواهد کرد، زيرا مطابق احاديث مى دانستم که هرگاه حجرالاسود از جاى خود منتقل شود، حجّت خدا آن را در جاى خود نصب مى کند، چنان که (در عصر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم کعبه بر اثر سيل ويران شد وپس از بازسازى، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حجرالاسود را در جايش نصب نمود ودر عصر حَجّاج بن يوسف ثقفى وآسيب رسانى کعبه به دستور او، پس از بازسازى، امام سجّادعليه‌السلام حجرالاسود را درجاى خود نصب نمود، وثابت ماند.

(بر همين اساس مى خواستم به اين وسيله دستم به حجّت خدا حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف که نصب کننده حجرالاسود در جاى خود هست برسد، واو را زيارت کنم، واز اين فرصت طلايى استفاده نمايم).

متأسفانه، اين مسئله زمانى پيش آمد که من چنان بيمار شدم که از جان خود ترسيدم، وفکر کردم اين بيمارى مرا خواهد کشت بنابراين، نمى توانم به مکّه سفر کنم وبه هدف خود برسم، از اين رو شخصى را که معروف به ابن هشام بود به نيابت گرفتم، تا او به نيابت از من به مکّه رود ومراسم حج را به جا آورد، نامه اى به حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف نوشتم، ودر آن نامه خواستم که آن حضرت بفرمايد که آيا امسال من بر اثر اين بيمارى مى ميرم؟ يا نه؟ چند سال عمر مى کنم؟ همه فکرم اين بود که اين نامه به دست آن کسى که حجرالاسود را نصب مى کند، برسد، وجواب آن را بدهد، نامه را به نايبم ابن هشام دادم، وهدفم را براى او بيان کردم، وتأکيد نمودم که نامه را به نصب کننده حجرالاسود برساند، وجوابش را از او بگيرد.

ابن هشام مى گويد: به سوى مکّه حرکت کردم وبه مکّه رسيدم، مبلغى پول به خدمتکاران کعبه دادم، تا هنگام نصب حجرالاسود، مرا يارى کنند، وکسى جلو مرا نگيرد تا بتوانم خود را نزديک نصب کننده حجرالاسود برسانم. وقت نصب حجرالاسود فرا رسيد، خدمتکاران مرا فراگرفتند ويارى کردند، در ميان ازدحام جمعيت، جلو رفتم، ديدم هر کسى جلو مى آمد وحجرالاسود را نصب مى کرد، امّا حجرالاسود در جاى خود قرار نمى گرفت ومى لرزيد ومى افتاد، تا اين که جوانى زيبا چهره وگندم گون را ديدم به پيش آمد وحجرالاسود را گرفت ودر جاى خود نصب کرد، حجرالاسود آن چنان محکم در جاى خود قرار گرفت که گويى هميشه در آن جا بوده است، آن گاه آن جوان از ميان جمعيت رفت. خروش وصدا از مردم بلند شد، ودسته، دسته از مسجدالحرام بيرون مى آمدند، من عقب آن جوان به سرعت روانه شدم، بين مردم را مى شکافتم واز راست وچپ دور مى کردم ومى دويدم به طورى که مردم گمان مى کردند ديوانه شده ام، چشمم را از آن جوان برنمى داشتم، تا مبادا از من غايب شود، تا اين که از ميان مردم بيرون رفتم، آن جوان با کمال آهستگى مى رفت، ومن با سرعت حرکت مى کردم، ولى هرچه مى دويدم به او نمى رسيدم، تا اين که آن جوان به جايى رسيد که غير از من واو کسى در آن جا نبود، آن گاه به من توجه کرد وفرمود: (آن نامه را که همراه دارى به من بده). نامه را به دستش دادم، آن را باز نکرد، وفرمود: (به او (جعفر بن محمّد بن قولويه) بگو از اين بيمارى، ترسى بر تو نيست، وسلامتى خود را باز مى يابى، وسرانجامِ عمر تو، بعد از سى سال است.

وقتى که اين سخن معجز نشانش را شنيدم وآن شکوه را در او ديدم، به سختى ترسيدم به طورى که نمى توانستم راه بروم، در آن هنگام آن حضرت از آن جا رفت وناپديد شد.

ابن هشام، پيام حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف را به جعفر بن محمّد بن قولويه رسانيد، واو اطمينان يافت که در آن سال نمى ميرد، وبر يقينش به حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف افزوده شد.

وقتى که سال ٣٦٧، يعنى سى سال بعد از خبر غيبت حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف فرا رسيد، جعفر بن محمد قولويه، بيمار وبسترى شد، او وصيت کرد، وکفن وحنوط وضروريات سفر آخرت را فراهم نمود، وبا افراد خداحافظى مى کرد، مردم به او گفتند، بيمارى تو آنقدر سخت نيست، عجله نکن ونگران نباش، در جواب مى گفت: (مولايم حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف فرموده همين امسال مى ميرم..).

او همان سال با همان بيمارى، از دنيا رفت وبه لقاء الله پيوست.(١٣)

من قائم آل محمد هستم

شيخ صدوق (ره) از احمد بن فارس اديب(١٤) نقل مى کند که گفت: در شهر همدان عدّه اى معروف به بنى راشد سکونت دارند، وهمه آنها شيعه دوازده امامى هستند، پرسيدم: علّت چيست که آنها در ميان مردم همدان شيعه شده اند؟ پيرمردى از آنها که آثار صلاح ووقار ونيکى در چهره اش آشکار بود، به من گفت: علّت تشيّع ما اين است که جدّ ما که خاندان ما منسوب به او است براى حج به مکّه رفت گفت: وقتى که از مکّه بازگشتم وچند منزل را در بيابان پيمودم، اشتياق پيدا کردم که پياده شوم، وپياده راه بروم، راه طولانى اى را پيمودم، به طورى که خسته ودرمانده شدم وباخود گفتم: (اندکى مى خوابم تا رفع خستگى شود، هنگامى که قافله آمد، بر مى خيزم وهمراه قافله حرکت مى کنم، ولى بيدار نشدم، مگر آن وقتى که گرمى تابش خورشيد را در بدنم، احساس کردم، وآخرين قافله رفته بود، هيچ کس را در بيابان نديدم، وحشت زده وهراسان شدم، راه را گم کردم، واثرى از راه را نيافتم، توکل به خدا کردم وبا خود گفتم به پيمودن راه ادامه مى دهم، هرگونه که خدا مرا ببرد مى روم، راه درازى را پيمودم ناگاه سرزمين سبز وشادابى را ديدم که گويى تازه باران بر آن باريده بود از خاک آن بوى بسيار خوشى به مشام مى رسيد، در ميان آن قصرِ زيبايى ديدم که مانند صفحه شمشير، برق مى زد گفتم: (اى کاش، مى دانستم اين قصر چيست، واز آنِ کيست؟ که تاکنون نه چنين قصرى ديده ام، ونه توصيف چنين قصرى را شنيده ام، به طرف آن قصر حرکت کردم، نزديک آن، دو غلام سفيدرو ديدم، سلام کردم، با بهترين وجه جواب سلام مرا دادند، به من گفتند بنشين که خداوند سعادت تو را خواسته است، در آن جا نشستم، يکى از آنها وارد قصر شد، پس از اندکى بيرون آمد وبه من گفت: (برخيز وداخل شو)

برخاستم ووارد قصر شدم، ديدم ساختمانى بسيار باشکوه وبى نظير است، غلام پيش رفت وپرده اى را که بر در اتاق آويزان بود، کنار زد وبه من گفت داخل شو، داخل شدم، ديدم جوانى در ميان اتاق نشسته، وبالاى سرش شمشيرى به سقف آويزان است وبه قدرى بلند است که نزديک است سر شمشير به سر او برسد، آن جوان همانند ماه درخشان در تاريکى مى درخشيد، سلام کردم، جواب سلام مرا با لطيف ترين تعبير داد، آن گاه فرمود: (آيا مى دانى من کيستم؟) گفتم: نه، به خدا سوگند. فرمود: (من قائم آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستم، من با همين شمشير در آخرالزّمان قيام مى کنم). در وقت گفتن اين جمله اشاره به آن شمشير کرد، وآن گاه فرمود: (پس سراسر زمين را همان گونه که پر از ظلم وجور شده، پر از عدل وداد نمايم، من در برابر شکوه عظيم او لرزه بر اندامم افتاد وبا صورت به زمين افتادم، وپيشانى بر خاک ماليدم. فرمود: (چنين نکن، برخيز، تو فلان کس که از اهالى شهر کوهستان که به همدان معروف است هستي).

عرض کردم: (راست گفتى اى سيّد ومولاى من).

فرمود: آيا دوست دارى، نزد خانواده ات برگردي؟

گفتم: آرى اى سرور من، دوست دارم نزد آنها روم، وماجراى اين کرامتى را که خداوند به من عنايت فرموده است، براى آنها بازگو کنم، وبه آنها مژده بدهم.

در اين هنگام، اشاره به غلامش کرد، غلام دستم را گرفت، وکيسه پولى به من داد وبيرون آمدم، واو همراه من چند قدم آمد، ناگاه سايه ها ودرخت ها ومناره مسجدى را ديدم، او به من فرمود: اين جا را مى شناسي؟

گفتم: (در نزديکى شهر ما، شهرى به نام استاباد (اسدآباد) است، واين جا شبيه آن شهر است).

فرمود: اين همان اسد آباد است، برو.

در اين هنگام هر سو نگاه کردم، ديگر آن بزرگوار را نديدم، وارد اسدآباد شدم، در آن کيسه چهل يا پنجاه دينار بود، از آن جا به همدان رفتم، اهل خانه خود را به دور خود جمع نمودم، وآنچه از کرامت ورفع مشکلات واحسانى که خداوند به وسيله حضرت ولی عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف به من عطا فرموده بود، براى آنها گفتم، وبه آنها مژده دادم، وتا وقتى که از آن دينارها چيزى باقى مانده بود، همواره در برکت وآسايش وسعادت، زندگى مى کرديم.(١٥)

____________________

پى نوشت ها :

(١) از جلاّدان رژيم عباسى بودند. (٢) غيبة الطوسي: ٢٦٧ عن الکلينى، وفيه عن (نسيم) بدل (سيماء). (٣) کمال الدين، باب ٤٣، ص ٤٥٧. (٤) محل برداشتن آب از رود فرات. (٥) غيبة الطّوسى، ص ٢٧٠. (٦) اين ماجرا در سال هاى آغاز غيبت صغرا، حدود سال ٢٦٣ و٢٦٤ هـ. ق، رخ داده است (مترجم). (٧) مرکز فعلى افغانستان. (٨) که همه از اهل تسنّن بودند. (٩) الصّراط المستقيم، ج ٢، ص٢٣٦؛ کمال الدين، ص٤٩٦، اصول کافى، ج ١، ص ٥١٥ ـ ٥١٨ (باب مولد الصّاحب عجل الله تعالى فرجه الشريف حديث ٣). (١٠) ابوالقاسم جعفر بن محمد بن جعفر بن موسى قولويه قمى (ره) از علما ومحدّثين برجسته قرن چهارم، صاحب تأليفات بسيار، از جمله کتاب کامل الزّيارات است، وى استاد شيخ مفيد (متوفّاى ٤١٣ هـ. ق) واز رؤساى علماى شيعه بود، او در سال ٣٦٨ يا: ٣٦٧ هـ. ق رحلت کرد ودر کاظمين پايين پاى امام موسى بن جعفرعليه‌السلام دفن گرديد. (مترجم). (١١) قرامطه فرقه اى از اسماعيليه اند، که در سال ٣١٠ هـ. ق در مراسم حج، به مکّه يورش بردند وبه قتل وغارت پرداختند، حجرالاسود را از جاى خود کَنْده وبا خود بردند وبيست سال نزد خود نگه داشتند، وبسيارى ازمسلمانان وآل ابى طالب را کشتند، حضرت علىعليه‌السلام در يکى از خطبه هاى خود از جنايات آنها خبر داده است، از جمله فرمود: (گويا حجر الاسود را مى نگرم که در اين جا (مسجدکوفه) نصب مى شود، واى بر آنها (قرامطه) چرا که فضيلت حجرالاسود ذاتى نيست، بلکه به اين است که درجاى خود قرار گيرد). (بحار الانوار، ج ٤٠، ص ١٩١) ـ مترجم. (١٢) غيبت کبرا از ٣٢٩ شروع شد. (١٣) کشف الغمّه، ج٢، ص٥٠٢، باب ٢٥؛ الصراط المستقيم، ج٢، ص٢١٣، الحادى عشر صاحب الزمان وحديث ١٤. (١٤) احمد بن فارس بن زکريا قزوينى رازى، نحوى لغوى در بسيارى از علوم به ويژه لغت شناسى سرآمد علماى عصر خود بود، او از علماى شيعه، داراى تأليفات بسيار بود، بديع الزمان همدانى، علم ودانش را از محضر او آموخت، افرادى مثل خطيب تبريزى، شيخ صدوق وصاحب بن عباد، از او نقل روايت مى کنند، در سال ٣٩٥ (يا ٣٩٠) هـ. ق در شهر رَى از دنيا رفت (الکنى والالقاب، ج ١، ص ٣٧٤). (١٥) کمال الدين، ص ٤٥٣، باب ذکر من شاهد القائم، حديث ٢٠ ـ محدّث خبير مرحوم شيخ عباس قمى (ره) پس از نقل اين ماجرا، مى نويسد: شنيده ام که قبر اين پيرمرد سعادتمند که به محضر آقا امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف رسيد، در اسد آباد (شهر کوهستانى نزديک به همدان) قرار دارد. (انوار البهيّه، ص ٥٥٩ - ٥٦١) ـ مترجم.

ديدارى خوش وپاسخ حضرت مهدى عليه‌السلام

مسعودى وشيخ طوسى وديگران روايت کرده اند: ابونعيم محمّد بن احمد انصارى گفت: گروهى از مفوّضه ومقصّره(١) شخصى به نام کامل بـن ابـراهيم مدنى را به نمايندگى از خود به محضر امـام حسـن عسکرىعليه‌السلام فرستادند، تا درباره امامـت ومسائل اعتقادى، بـا امام حسنعليه‌السلام مناظره کنند.

کامل بن ابراهيم مى گويد: من پيش خودم گفتم: نزد ابو محمّد (امام حسنعليه‌السلام ) مى روم واز او مى پرسم: (من معتقدم که وارد بهشت نمى شود، مگر کسى معرفت او مثل معرفت من باشد، ومعتقد به اعتقاد من باشد). به طرف خانه امام حسنعليه‌السلام حرکت کردم، وقتى که وارد خانه آن حضرت شدم، ديدم آن حضرت لباس سفيد ونرم پوشيده است، با خودم گفتم: (ولی وحجّت خدا لباس هاى نرم مى پوشد، ولى به ما امر مى کند که بامردم (فقير) هماهنگى وبرادرى داشته باشيد، وما را از پوشيدن آن گونه لباس هايى که پوشيده نهى مى فرمايد؟!)

ناگاه آن حضرت لبخندى زد ودر حالى که آستينش را بالا مى زد، فرمود: اى کامل، نگاه کن، ديدم لباس زبر سياهى در زير لباس روئين پوشيده است، فرمود: (اين لباس سفيد روئين براى شماست، واين لباس زبر خشن براى خداست). شرمنده شدم ودر کنار درى که پرده اى بر آن آويزان بود نشستم، ناگاه بادى وزيد وآن پرده را بالا زد، ناگاه نوجوانى را ديدم که چهره اش مانند ماه درخشنده بود، حدود چهار سال يا مانند آن را داشت. آن نوجوان به من فرمود: (اى کامل بن ابراهيم،)

از اين خطاب، لرزه بر اندامم افتاد وهراسناک شدم، ناخودآگاه گويى الهام به من شد، جواب دادم لَبَّيک يا سَيّدي؛ بلى قربان اى سيّد وآقاى من). فرمود: آمده اى از ولی خدا وحجّت وباب اِلاهى بپرسي؛ آيا وارد بهشت مى شود جز آن کسى که معرفتى مثل معرفت تو دارد، ويا اعتقاد به عقيده تو دارد؟

گفتم: آرى، به خدا سوگند براى همين سؤال آمده ام.

آن نوجوان فرمود: اگر به اين صورت باشد، داخل شدگان به بهشت اندک خواهند بود، به خدا سوگند حتماً وارد بهشت مى شوند قومى که به آنها حقيّه مى گويند.

کامل مى گويد: عرض کردم: حقيّه چه کسانى هستند؟

فرمود: حقيّه کسانى هستند که از نشانه هاى محبت آنها به حضرت على، صلوات خدا بر او، اين که به حق او سوگند ياد مى کنند، ولى حق وکمالش را، آن گونه که هست، نمى شناسند.

سپس، آن نوجوان ساعتى سکوت کرد، آن گاه فرمود: (آمده اى از عقيده مفّوِضه (که معتقدند خداوند همه چيز را به امامان تفويض نموده) سؤال کنى، آنها دروغ مى گويند، وعقيده آنها باطل است، بلکه دل هاى ما ظرف هاى مشيّت وخواست اِلاهى است، هر گونه که خدا بخواهد، ما نيز همان را مى خواهيم، اين است سخن خدا در قرآن:( وما تَشائُونَ اِلا اَنْ يَشاءَ الله ) (٢) وشما هيچ چيز را نمى خواهيد مگر اين که خدا بخواهد. سپس، پرده آويخته شد، من ديگر قدرت رد کردن پرده را نداشتم، امام حسنعليه‌السلام در حالى که خنده بر لب داشت به من نگاه کرد وفرمود: (اى کامل بن ابراهيم، اينک براى چه نشسته ای؟ با اين که حجّت بعد از من، به سؤال تو جواب داد).

کامل مى گويد: آن گاه برخاستم واز خانه امام حسنعليه‌السلام خارج شدم، وپس از اين ملاقات، ديگر آن حضرت را نديدم.

ابونعيم مى گويد: با کامل بن ابراهيم ديدار نمودم واز ماجرا سؤال کردم، او داستان فوق را براى من بازگو نمود.(٣)

وقصه هاى بسيار ديگرى، در اين مورد وافزون بر اينها که من خودم اشخاص بسيارى را ديده ام که با امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف ملاقات کرده اند، وقصه هاى بى شمار از افراد مختلف وبسيار، در اين باره شنيده ام.

آداب ووظائف ما در عصر غيبت

ما در عصر غيبت، تکاليف ووظايفى داريم که عمل به آن، ارتباط ما را با امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف مستحکم مى کند، آن گاه مى توانيم از وجود نوارنى آن حضرت که در پس پرده غيبت قرار گرفته، بيشترين بهره را ببريم، نظر شما را به بخش مهمى از اين وظايف سازنده جلب مى کنيم: