امام مهدی جلوه جمال الهی

امام مهدی جلوه جمال الهی22%

امام مهدی جلوه جمال الهی نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

امام مهدی جلوه جمال الهی
  • شروع
  • قبلی
  • 78 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10550 / دانلود: 2842
اندازه اندازه اندازه
امام مهدی جلوه جمال الهی

امام مهدی جلوه جمال الهی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نپذيرفتن خمس مال حرام وپذيرفتن جامه پيرزن

شيخ صدوق احمد بن اسحاق، که يکى از نمايندگان امام حسن عسکرىعليه‌السلام در قـم بود نقل مى کنند: احمد بن اسحاق گفت: همراه يکى از افراد مورد اطمينان از اصحاب به نام سعد بن عبدالله براى پرسيدن چند سؤال، به سامرّاء به محضر امام حسن عسکرىعليه‌السلام رفتيم، وپس از طلب اجازه، اجازه داده شد وشرفياب شديم، هميانى همراه احمد بن اسحاق بود که صد وشصت کيسه دينار ودرهم بود، وهر کيسه اى را صاحبش مهر نموده بود، واحمد آن را در ميان عبا پنهان کرده بود.

سعد بن عبدالله مى گويد: در سامرا وارد خانه حضرت شديم وسلام کرديم، جواب سلام گرم وپرمهرى به ما داد، واشاره کرد که بنشينيد، نشستيم، امام حسنعليه‌السلام را ديديم که چهره اش مانند ماه شب چهارده مى درخشيد، وبر روى ران راستش کودکى نشسته بود که چهره اش مانند ستاره مشترى، نورانى بود. ودر سرش دو کاکل بود، ودر کنار امام حسنعليه‌السلام يک عدد انار طلايى منقوش به نگين هاى زيبا وجالب ودرخشان وجود داشت، که بعضى از سران اهل بصره آن را به عنوان هديه فرستاده بودند. در دست امام حسنعليه‌السلام قلمى بود وقتى که مى خواست چيزى با آن قلم بنويسد، آن کودک دست پدر را مى گرفت ومانع مى شد، امام آن انار طلايى را به گوشه اى مى غلطانيد، آن کودک به سوى آن مى رفت، در همين هنگام امام حسنعليه‌السلام آنچه مى خواست در کاغذى مى نوشت.

وقتى که نوشتنش به پايان رسيد، احمد بن اسحاق هميان را که در زير عبايش بود، بيرون آورد ودر پيش روى امام حسنعليه‌السلام نهاد.

امام حسنعليه‌السلام به آن کودک توجّه کرد وفرمود: (پسرم، اينها هديه هاى شيعيان ودوستان تو است، بگشا وآنها را بپذير).

حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف (همان کودک) به پدر عرض کرد: (اى مولاى من، آيا رواست که دست پاکم را به اين هديه هاى ناپاک، واموال پليد مخلوط به حرام دراز کنم؟)

در اين هنگام امام حسنعليه‌السلام به احمد بن اسحاق فرمود: (آنچه در ميان هميان است، بيرون بياور، تا (حضرت مهدی) حرامش را از حلالش جدا سازد).

احمد بن اسحاق نخستين کيسه را از ميان هميان بيرون آورد، آن کودک فرمود: (صاحب اين کيسه فلان کس است ودر فلان محلّه قم سکونت دارد، ٦٢ دينار در اين کيسه است که ٤٥ دينار آن از ملکى است که از پدرش به ارث برده، وآن را به اين مبلغ فروخته است، و١٤ دينار آن، بهاى هفت قواره پارچه است، وسه دينار آن هم کرايه مغازه است).

امام حسنعليه‌السلام فرمود: اى فرزند راست گفتى، اينک بگو در ميان اين ٦٢ دينار کدام يک حرام است؟

کودک فرمود: در ميان اين ٦٢ سکّه دينار، يک سکه است که در رى در فلان تاريخ درست شده، آن تاريخ در آن، نقش شده بود، ولى اينک نصف آن تاريخ، در يک روى آن پاک شده است. وباز در ميان اين دينارها، يک دينار مقراض شده ناقص است که وزن آن يک چهارم دينار است، وهمين دو دينار در اين کيسه حرام است، وعلتش اين است که صاحب آن دو دينار در فلان سال وفلان ماه، به مقدار يک مَن ويک چهارم من، پشم ريسيده شده در نزد بافنده اى که همسايه اش بود، به امانت گذاشته بود، دزد آن را ربود، وبافنده به صاحب پشم گفت: دزد آن را ربوده است، صاحب پشم سخن او را قبول نکرد، وبه جاى آن يک مَن ونيم پشم باريکتر از آنچه دزد برده بود، از بافنده گرفت، وبا آن جامه اى بافت، وآن جامه را به اين دو دينار (که يکى نصف تاريخش پاک شده وديگرى ناقص است) فروخت.

وقتى که احمد بن اسحاق در آن کيسه را گشود، همان دو دينار در وسـط دينارها بيـرون آمـد، وآنها همـان گونه بودند که حضـرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف خبر داده بود.

سپس، احمد بن اسحاق دومين کيسه را از هميان بيرون آورد، کودک گفت: صاحب اين کيسه فلان کس است که در فلان محلّه قـم مى نشيند، حاوى پنجاه دينار است که براى ما روانيست دست به آن دراز کنيم.

احمد بن اسحاق عرض کرد: چرا؟

کودک فرمود: زيرا، دينارهاى اين کيسه، قيمت گندمى است که در اين گندم، صاحب اين کيسه وبرزگرهايش شرکت داشتند، وصاحب اين کيسه حق خود را با پيمانه به طور کامل برداشت، ولى حق برزگرهايش را با پيمانه ناقص پرداخت.

امام حسن عسکرىعليه‌السلام فرمود: راست گفتى اى پسرم، سپس امام حسنعليه‌السلام به احمد بن اسحاق، فرمود: همه اين کيسه ها را بردار وبه صاحبانش برسان، ويا وصيت کن تا به صاحبانش برسانند، که ما به هيچ چيز از اينها نياز نداريم چون مخلوط به حرام است، تنها آن جامه پيرزن را نزد ما بياوريد که حلال است.

احمد بن اسحاق مى گويد: اين جامه را پيرزنى فرستاده بود، وآن را در خورجين خود نهاده بودم، ولى به طور کلّى فراموش نموده بودم.

سعد بن عبدالله در ادامه سخن مى گويد: وقتى که احمد بن اسحاق براى آوردن آن جامه، از آن جا رفت، امام حسنعليه‌السلام رو به من کرد وفرمود: (چه باعث شد که به اين جا آمده ای؟)

عرض کردم: احمد بن اسحاق در من علاقه وشوق ايجاد کرد، تا به محضر شما براى ديدن مولايمان بيايم.

فرمود: مسائلى که قصد دارى از آن سؤال کنى بپرس. گفتم: آماده هستم.

فرمود: از نور چشمم، (اشاره به حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف)، بپرس.

در اين هنگام سعد بن عبدالله مسائل مختلفى پرسيد، وحضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف پاسخ همه را داد، حتّى سعد بعضى از سؤال ها را فراموش کرده بود، حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف از روى اِعجاز يادآورى مى کرد، وجواب مى داد. به اين ترتيب به همه سؤالات پاسخ فرمود... تا آخر روايت، که طولانى است...(٣).

من محمد بن حسن هستم

شيخ طوسى به سند خود از احمد بن على رازى واز ابى ذر احمد بن ابى سوره واو از محمّد بن حسن عبدالله تميمى که از زيدى مذهبان بود نقل مى کند که گفت: اين حکايت را از جماعتى شنيدم که از پدرم نقل مى کردند، من شبى عازم حائر حسينى (کربلا) شدم، وقتى به آنجا رسيدم، جوان زيبايى را ديدم به نماز ايستاده، پس از نماز با حرم وداع کرد، من نيز وداع کرده همراه آن جوان به مشرعه(٤) رفتيم، در آنجا آن جوان به من گفت: (اى اباسوره، قصد کجا داری؟)

گفتم: عازم کوفه هستم؛ گفت: با چه کسی؛ گفتم: با مردم. گفت: آيا نمى خواهى با ما همراه باشی؟ گفتم: با همراهانم؟

گفت: آيا راضى نيستى کسى همراه ما نباشد؟

با آن جوان در آن شب حرکت کرديم، به زودى به قبرستان مسجد سهله (نزديک کوفه) رسيديم. آن جوان در آن جا منزل خود را (گويا مسجد سهله بود) نشان داد وفرمود: (اين جا منزل تو است، اگر ميل دارى بفرما). سپس به من فرمود: (نزد على بن يحيى، ابن رازى برو، وبه او بگو تا مالى را که از ما در پيشش هست به تو بدهد).

گفتم: او مال را به من نمى دهد.

آن جوان فرمود: به او بگو با اين نشانه که آن مال فلان مبلغ دينار، وفلان مبلغ درهم است، ودر فلان مکان قرار دارد، وفلان روپوش بر روى آن انداخته شده.

عرض کردم: تو کيستی؟ فرمود: من محمد بن حسن (حضرت مهدى ـ عج) هستم.

عرض کردم: اگر او آن پول را نداد، ونشانه هاى مرا نپذيرفت ودليل ديگر خواست چه بگويم؟

فرمود: من پشت سر تو مى آيم.

اَباسوره مى گويد: نزد ابن رازى رفتم، وپيام حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف را به او رساندم، او از دادن پول امتناع ورزيد. من نشانه هاى آن حضرت، واين که در آخر فرمود: (من پشت سر تو هستم) را به ابن رازى گفتم، در اين وقت ابن رازى قانع شد وگفت: (بعد از ذکر اين نشانه ها، ديگر عذرى براى ندادن پول باقى نمى ماند وآن مبلغ پول را به من عطا کرد.(٥)

سرگذشت غانم هندى

يکى از شخصيت هاى بزرگ هندوستان.

شيخ کلينى وشيخ صدوق وديگران با سندهاى معتبر خود از ابوسعيد غانم هندى چنين روايت کنند که گفت:

در کشميرِ هند، دوستانى داشتم که حدود چهل نفر بودند وهمه از رجال کشورى، واز درباريان شاه هندوستان بودند، وهمه آنها کتاب هاى آسمانی: تورات، انجيل، زبور وصحف ابراهيمعليه‌السلام را مطالعه مى نمودند، من وآنها مبلّغ دين (مطابق اديان گذشته) بوديم، وبين مردم قضاوت مى کرديم، ودرباره حلال وحرام فتوا مى داديم، حتّى خود شاه، ومردم در اين امور به ما مراجعه مى کردند.

روزى، بين ما سخن از پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ميان آمد، به اين نتيجه رسيديم که نام پيامبر اسلام در کتاب هاى آسمانى هست، ولى ما از وضع او بى اطّلاع هستيم(٦) لازم است به جستجوى او بپردازيم، واطلاعاتى در اين مورد کسب کنيم، همه دوستان به اتّفاق، رأى دادند که من اين مسئله مهم را پى گيرى کنم.

غانم هندى مى گويد: از کشمير بيرون آمدم، پول بسيار برداشتم، دوازده ماه به سير سياحت وجستجو پرداختم، تا نزديک کابُل(٧) رسيدم، عده اى از ترک هاى آن سامان سر راه مرا گرفتند، وپول هايم را ربودند، ومرا آن چنان کتک زدند، که چند جاى بدنم زخمى شد، سپس مرا به شهر کابل بردند، وقتى که شاه کابل از ماجراى من باخبر شد، مرا به شهر بلخ فرستاد وگزارش کار مرا بدين گونه به فرمانرواى بلخ به نام داوود بن عباس دادند،که: (اين شخص به نام ابـوسعيد غانم هنـدى، براى جستجوى دين وپيامبـر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از هند بيرون آمده، وزبان فارسى را آموخته، وبا فقها وعلما، مناظره وبحث ها کرده است).

داوود بن عباس مرا به مجلس خود احضار کرد، ودانشمندان را جمع کرد تا با من مباحثه کنند.

من به آنها گفتم: (من به انگيزه جستجوى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از وطن خود بيرون آمده ام، پيامبرى که نامش را درکتاب هاى آسمانى پيامبران ديده ام).

دانشمندان: او کيست وچه نام دارد؟

غانم هندی: او محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نام دارد.

دانشمندان: او پيامبر ماست که تو در جستجوى او هستي.

آن گاه غانم هندى شرايع واحکام دين پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از آنها پرسيد، وآنها او را به احکام وشرايع اسلام آگاه کردند.

در اين هنگام غانم هندى به آن دانشمندان گفت: (من مى دانم که محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيغمبر خداست، ولى نمى دانم که آيا او همين فردى است که شما او را معرّفى مى کنيد يا نه؟ ازشما تقاضا دارم محل او را به من نشان دهيد، تا نزدش بروم واز نشانه ها ودليل هايى که مى دانم از او بپرسم، اگر همان شخص بودکه به مقصود رسيده ام، وبه او ايمان مى آورم.

دانشمندان: او وفات کرده است؛ غانم هندی: جانشين ووصی او کيست؟ دانشمندان: جانشين ووصی او ابوبکر است؛ غانم هندی: نام ابوبکر چيست؟؛ دانشمندان: نام او عبدالله بن عثمان است، واو را به قبيله قريش نسبت مى دهند؛ غانم هندي: سلسله نَسَب پيغمبر خود، محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برايم بگوييد. دانشمندان: در مورد نَسَب پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرح دادند؛ غانم هندي: اين شخص (پيامبر) آن نيست که من در جستجويش هستم، زيرا جانشين پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برادر دينى او، وپسر عموى نسبى او، وشوهر دختر او، وپدر فرزندان (نوادگان) اوست، وآن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در سراسر زمين، نسلى جز از فرزندان جانشينش نمى باشد.

در اين هنگام دانشمندان حاضر(٨) بر سر غانم هندى فرياد کشيدند، وبه فرمانرواى بلخ گفتند: (اى امير، اين شخص (غانم) از شرک بيرون آمده وبه سوى کفر رفته، وريختن خونش حلال است).

غانم هندی: اى مردم، من داراى دينى هستم که به آن اعتقاد دارم، وتا دين محکم تر از آن را نيابم از آن دست نمى کشم، من اوصاف اين مرد (پيامبر اسلام) را درکتاب هايى که بر پيامبران پيشين نازل شده خوانده وديده ام، از کشور هند با آن همه مقام ارجمندى که در آن جا داشتم، فقط به خاطر يافتن دين حق، بيرون آمده ام، وچون درباره پيامبرى که شما برايم ذکر نموديد، به جستجو پرداختم، ديدم او همان پيامبرى است که نامش (با مشخصات جانشينش) در کتاب هاى آسمانى آمده، ولى با آنچه شما پيرامون اوصاف او ذکر مى کنيد، هماهنگ نيست، از من دست برداريد.

در اين وقت امير بلخ به دنبال مردى به نام حسين بن اِشْکِيب فرستاد، او حاضر شد، امير به او گفت: (با اين مرد هندى مباحثه کن).

حسين بن اِشکيب به امير بلخ گفت: خدا کار تو را سامان بخشد، در اين مجلس، دانشمندان وفقهاى بزرگ که از من داناتر وبيناتر هستند، تشريف دارند، من در برابر آنها چه بگويم؟

امير بلخ: آنچه مى گويم بپذير، وبا اين مرد (ابو سعيد) در خلوت مباحثه کن وبا او مهربان باش.

غانم هندى مى گويد: با حسين بن اِشْکيب به گفت وگو پرداختيم، سرانجام او به من گفت: آن کسى که تو در جستجوى او هستى همان پيامبرى است که اين دانشمندان او را به تو معرّفى کرده اند، ولى جانشين او، آن گونه که اينها گفتند نيست، بلکه وصى وجانشين او على بن ابى طالب بن عبد المطلّب، شوهر فاطمهعليها‌السلام دختر محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وپدر حسن وحسينعليهما‌السلام نوادگان محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند.

غانم هندي: اَللهُ اکبر! همين است آن کسى که من در جستجوى او هستم.

غانم مى گويد: نزد امير بلخ رفتم وگفتم: (اى امير، آنچه در جستجويش بودم يافتم ومن گواهى مى دهم که: معبودى جز خداى يکتا نيست، ومحمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسول او است).

امير بلخ، با من خوش رفتارى کرد، وبه من احسان نمود، وبه حسين بن اِشْکيب گفت: (همدم نيکى براى غانم هندى باش).

من از آن پس نزد حسين رفتم وبا او همدم شدم، واو احکام اسلام را به من آموخت، به او گفتم: ما درکتاب هاى آسمانى پيامبران پيشين خوانده ايم که محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آخرين پيامبر است، وبعد از او پيامبرى نخواهد آمد، ومقام رهبرى بعد از او مخصوص وصى ووارث وجانشين اوست، سپس مخصوص وصى او، پس از وصى ديگر... وهمواره فرمان خدا در نسل آنها جـريان دارد، تا دنيا به پايان برسد؛ بنابراين، وصيّ محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم کيست؟

حسين بن اِکشيب: او حسنعليه‌السلام وبعد از او حسينعليه‌السلام فرزندان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند، وهم چنان ادامه يافت تا اکنون وصى آنها صاحب الزّمان عجل الله تعالى فرجه الشريف است.

محمّد بن محمّد بن عامرى راوى اين ماجرا، مى گويد:

ابو سعيد غانم هندى که در جستجوى صاحب الزّمان عجل الله تعالى فرجه الشريف بود، به قم سفر کرد، ودر سال ٢٦٤ هـ.ق همراه ما (شيعيان) بود، وبا آنها به بغداد مسافرت کرد، يکى از دوستانش از اهل سِنْد که پيرو کيش سابق غانم هندى بود نيز همراه غانم حرکت کرد.

عامرى گويد: غانم هندى به من گفت: (من از اخلاق دوستم خوشم نيامد، از او جدا شدم تا به قريه عباسيّه رفتم، در آن جا پس از نماز، همچنان درباره آن کسى که در جستجويش بودم مى انديشيدم، ناگاه شخصى نزد من آمد، ونام هندی مرا به زبان آورد وگفت: آيا تو فلان (ابو سعيد غانم) هستي؟)

گفتم: آری.

گفت: آقايت (صاحب الزّمان) تو را دعوت کرده است، دعوتش را اجابت کن.

من همراه او به راه افتادم، او همواره مرا از اين کوچه به آن کوچه، (در قريه عباسيّه در نهرالْمَلِک) مى برد، تا به خانه وباغى رسيديم، که ديدم حضرت صاحب الزّمان عجل الله تعالى فرجه الشريف در آن جا نشسته است، وبه زبان هندى به من خوش آمدگفت، فرمود: حالت چطور است؟ حال فلانى وفلانى که از آنها جدا شدى چگونه است؟، تا نام چهل نفر از دوستان هندى مرا، شمرد، وجوياى حال هر يک يک آنها شد، وسپس به زبان هندى همه سرگذشت هاى مرا به من خبر داد، آن گاه فرمود: (مى خواستى با اهل قـم براى انجام حج به مکّه بروی؟).

عرض کردم: آرى اى مولاى من،فرمود: امسال با آنها به حج نرو ومراجعت کن، وسال آينده به حج برو، آن گاه کيسه پولى که در برابرش بود نزد من نهاد وفرمود: (اين پول ها را خرج کن، ودر بغداد نزد فلانى ـ نامش را برد، نرو، وبه او چيزى نگو).

عامرى مى گويد: سپس ابوسعيد غانم هندى به قـم آمد، وپس از آن قاصدها آمدند وبه ما خبر دادند که رفقاى ما (در سفر حج) از عقبه برگشتند، وراز اين که امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف به غانم فرموده بود امسال به حج نرو، کشف شد که راه بسته است. آن گاه غانم به خراسان رفت، سال آينده از آن جا به حج رهسپار شد. او در خراسان هديه اى براى ما فرستاد، ومدتى در خراسان بود، وسرانجام در آن جا وفات کرد، خدايش او را بيامرزد.(٩)

نصب حجر الاسود توسط حضرت مهدى عليه‌السلام

قطب راوندى از جعفر بن محمد قولويه(١٠) نقل مى کند که گفت: وقتى که قرامطه(١١) کعبه را خراب کردند وحجرالاسود را به کوفه آوردند ودر مسجد کوفه نصب نمودند. من در سال ٣٣٧ هـ. ق به بغداد رفتم، وتصميم داشتم براى انجام مراسم حج، به مکّه بروم، همان سالى بود که قرامطه مى خواستند حجرالاسود را، که بيست سال قبل، کعبه را ويران وحجرالاسود را به مسجد کوفه برده ودر مسجد کوفه نصب کرده بودند به مکّه باز گردانند، ودر کعبه نصب کنند واين زمان، اوايل غيبت کبرا بود.(١٢)

در اين جريان بزرگترين چيزى که فکر مرا مشغول کرده بود، اين بود که چه کسى حجرالاسود را نصب خواهد کرد، زيرا مطابق احاديث مى دانستم که هرگاه حجرالاسود از جاى خود منتقل شود، حجّت خدا آن را در جاى خود نصب مى کند، چنان که (در عصر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم کعبه بر اثر سيل ويران شد وپس از بازسازى، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حجرالاسود را در جايش نصب نمود ودر عصر حَجّاج بن يوسف ثقفى وآسيب رسانى کعبه به دستور او، پس از بازسازى، امام سجّادعليه‌السلام حجرالاسود را درجاى خود نصب نمود، وثابت ماند.

(بر همين اساس مى خواستم به اين وسيله دستم به حجّت خدا حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف که نصب کننده حجرالاسود در جاى خود هست برسد، واو را زيارت کنم، واز اين فرصت طلايى استفاده نمايم).

متأسفانه، اين مسئله زمانى پيش آمد که من چنان بيمار شدم که از جان خود ترسيدم، وفکر کردم اين بيمارى مرا خواهد کشت بنابراين، نمى توانم به مکّه سفر کنم وبه هدف خود برسم، از اين رو شخصى را که معروف به ابن هشام بود به نيابت گرفتم، تا او به نيابت از من به مکّه رود ومراسم حج را به جا آورد، نامه اى به حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف نوشتم، ودر آن نامه خواستم که آن حضرت بفرمايد که آيا امسال من بر اثر اين بيمارى مى ميرم؟ يا نه؟ چند سال عمر مى کنم؟ همه فکرم اين بود که اين نامه به دست آن کسى که حجرالاسود را نصب مى کند، برسد، وجواب آن را بدهد، نامه را به نايبم ابن هشام دادم، وهدفم را براى او بيان کردم، وتأکيد نمودم که نامه را به نصب کننده حجرالاسود برساند، وجوابش را از او بگيرد.

ابن هشام مى گويد: به سوى مکّه حرکت کردم وبه مکّه رسيدم، مبلغى پول به خدمتکاران کعبه دادم، تا هنگام نصب حجرالاسود، مرا يارى کنند، وکسى جلو مرا نگيرد تا بتوانم خود را نزديک نصب کننده حجرالاسود برسانم. وقت نصب حجرالاسود فرا رسيد، خدمتکاران مرا فراگرفتند ويارى کردند، در ميان ازدحام جمعيت، جلو رفتم، ديدم هر کسى جلو مى آمد وحجرالاسود را نصب مى کرد، امّا حجرالاسود در جاى خود قرار نمى گرفت ومى لرزيد ومى افتاد، تا اين که جوانى زيبا چهره وگندم گون را ديدم به پيش آمد وحجرالاسود را گرفت ودر جاى خود نصب کرد، حجرالاسود آن چنان محکم در جاى خود قرار گرفت که گويى هميشه در آن جا بوده است، آن گاه آن جوان از ميان جمعيت رفت. خروش وصدا از مردم بلند شد، ودسته، دسته از مسجدالحرام بيرون مى آمدند، من عقب آن جوان به سرعت روانه شدم، بين مردم را مى شکافتم واز راست وچپ دور مى کردم ومى دويدم به طورى که مردم گمان مى کردند ديوانه شده ام، چشمم را از آن جوان برنمى داشتم، تا مبادا از من غايب شود، تا اين که از ميان مردم بيرون رفتم، آن جوان با کمال آهستگى مى رفت، ومن با سرعت حرکت مى کردم، ولى هرچه مى دويدم به او نمى رسيدم، تا اين که آن جوان به جايى رسيد که غير از من واو کسى در آن جا نبود، آن گاه به من توجه کرد وفرمود: (آن نامه را که همراه دارى به من بده). نامه را به دستش دادم، آن را باز نکرد، وفرمود: (به او (جعفر بن محمّد بن قولويه) بگو از اين بيمارى، ترسى بر تو نيست، وسلامتى خود را باز مى يابى، وسرانجامِ عمر تو، بعد از سى سال است.

وقتى که اين سخن معجز نشانش را شنيدم وآن شکوه را در او ديدم، به سختى ترسيدم به طورى که نمى توانستم راه بروم، در آن هنگام آن حضرت از آن جا رفت وناپديد شد.

ابن هشام، پيام حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف را به جعفر بن محمّد بن قولويه رسانيد، واو اطمينان يافت که در آن سال نمى ميرد، وبر يقينش به حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف افزوده شد.

وقتى که سال ٣٦٧، يعنى سى سال بعد از خبر غيبت حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف فرا رسيد، جعفر بن محمد قولويه، بيمار وبسترى شد، او وصيت کرد، وکفن وحنوط وضروريات سفر آخرت را فراهم نمود، وبا افراد خداحافظى مى کرد، مردم به او گفتند، بيمارى تو آنقدر سخت نيست، عجله نکن ونگران نباش، در جواب مى گفت: (مولايم حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف فرموده همين امسال مى ميرم..).

او همان سال با همان بيمارى، از دنيا رفت وبه لقاء الله پيوست.(١٣)

من قائم آل محمد هستم

شيخ صدوق (ره) از احمد بن فارس اديب(١٤) نقل مى کند که گفت: در شهر همدان عدّه اى معروف به بنى راشد سکونت دارند، وهمه آنها شيعه دوازده امامى هستند، پرسيدم: علّت چيست که آنها در ميان مردم همدان شيعه شده اند؟ پيرمردى از آنها که آثار صلاح ووقار ونيکى در چهره اش آشکار بود، به من گفت: علّت تشيّع ما اين است که جدّ ما که خاندان ما منسوب به او است براى حج به مکّه رفت گفت: وقتى که از مکّه بازگشتم وچند منزل را در بيابان پيمودم، اشتياق پيدا کردم که پياده شوم، وپياده راه بروم، راه طولانى اى را پيمودم، به طورى که خسته ودرمانده شدم وباخود گفتم: (اندکى مى خوابم تا رفع خستگى شود، هنگامى که قافله آمد، بر مى خيزم وهمراه قافله حرکت مى کنم، ولى بيدار نشدم، مگر آن وقتى که گرمى تابش خورشيد را در بدنم، احساس کردم، وآخرين قافله رفته بود، هيچ کس را در بيابان نديدم، وحشت زده وهراسان شدم، راه را گم کردم، واثرى از راه را نيافتم، توکل به خدا کردم وبا خود گفتم به پيمودن راه ادامه مى دهم، هرگونه که خدا مرا ببرد مى روم، راه درازى را پيمودم ناگاه سرزمين سبز وشادابى را ديدم که گويى تازه باران بر آن باريده بود از خاک آن بوى بسيار خوشى به مشام مى رسيد، در ميان آن قصرِ زيبايى ديدم که مانند صفحه شمشير، برق مى زد گفتم: (اى کاش، مى دانستم اين قصر چيست، واز آنِ کيست؟ که تاکنون نه چنين قصرى ديده ام، ونه توصيف چنين قصرى را شنيده ام، به طرف آن قصر حرکت کردم، نزديک آن، دو غلام سفيدرو ديدم، سلام کردم، با بهترين وجه جواب سلام مرا دادند، به من گفتند بنشين که خداوند سعادت تو را خواسته است، در آن جا نشستم، يکى از آنها وارد قصر شد، پس از اندکى بيرون آمد وبه من گفت: (برخيز وداخل شو)

برخاستم ووارد قصر شدم، ديدم ساختمانى بسيار باشکوه وبى نظير است، غلام پيش رفت وپرده اى را که بر در اتاق آويزان بود، کنار زد وبه من گفت داخل شو، داخل شدم، ديدم جوانى در ميان اتاق نشسته، وبالاى سرش شمشيرى به سقف آويزان است وبه قدرى بلند است که نزديک است سر شمشير به سر او برسد، آن جوان همانند ماه درخشان در تاريکى مى درخشيد، سلام کردم، جواب سلام مرا با لطيف ترين تعبير داد، آن گاه فرمود: (آيا مى دانى من کيستم؟) گفتم: نه، به خدا سوگند. فرمود: (من قائم آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستم، من با همين شمشير در آخرالزّمان قيام مى کنم). در وقت گفتن اين جمله اشاره به آن شمشير کرد، وآن گاه فرمود: (پس سراسر زمين را همان گونه که پر از ظلم وجور شده، پر از عدل وداد نمايم، من در برابر شکوه عظيم او لرزه بر اندامم افتاد وبا صورت به زمين افتادم، وپيشانى بر خاک ماليدم. فرمود: (چنين نکن، برخيز، تو فلان کس که از اهالى شهر کوهستان که به همدان معروف است هستي).

عرض کردم: (راست گفتى اى سيّد ومولاى من).

فرمود: آيا دوست دارى، نزد خانواده ات برگردي؟

گفتم: آرى اى سرور من، دوست دارم نزد آنها روم، وماجراى اين کرامتى را که خداوند به من عنايت فرموده است، براى آنها بازگو کنم، وبه آنها مژده بدهم.

در اين هنگام، اشاره به غلامش کرد، غلام دستم را گرفت، وکيسه پولى به من داد وبيرون آمدم، واو همراه من چند قدم آمد، ناگاه سايه ها ودرخت ها ومناره مسجدى را ديدم، او به من فرمود: اين جا را مى شناسي؟

گفتم: (در نزديکى شهر ما، شهرى به نام استاباد (اسدآباد) است، واين جا شبيه آن شهر است).

فرمود: اين همان اسد آباد است، برو.

در اين هنگام هر سو نگاه کردم، ديگر آن بزرگوار را نديدم، وارد اسدآباد شدم، در آن کيسه چهل يا پنجاه دينار بود، از آن جا به همدان رفتم، اهل خانه خود را به دور خود جمع نمودم، وآنچه از کرامت ورفع مشکلات واحسانى که خداوند به وسيله حضرت ولی عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف به من عطا فرموده بود، براى آنها گفتم، وبه آنها مژده دادم، وتا وقتى که از آن دينارها چيزى باقى مانده بود، همواره در برکت وآسايش وسعادت، زندگى مى کرديم.(١٥)

____________________

پى نوشت ها :

(١) از جلاّدان رژيم عباسى بودند. (٢) غيبة الطوسي: ٢٦٧ عن الکلينى، وفيه عن (نسيم) بدل (سيماء). (٣) کمال الدين، باب ٤٣، ص ٤٥٧. (٤) محل برداشتن آب از رود فرات. (٥) غيبة الطّوسى، ص ٢٧٠. (٦) اين ماجرا در سال هاى آغاز غيبت صغرا، حدود سال ٢٦٣ و٢٦٤ هـ. ق، رخ داده است (مترجم). (٧) مرکز فعلى افغانستان. (٨) که همه از اهل تسنّن بودند. (٩) الصّراط المستقيم، ج ٢، ص٢٣٦؛ کمال الدين، ص٤٩٦، اصول کافى، ج ١، ص ٥١٥ ـ ٥١٨ (باب مولد الصّاحب عجل الله تعالى فرجه الشريف حديث ٣). (١٠) ابوالقاسم جعفر بن محمد بن جعفر بن موسى قولويه قمى (ره) از علما ومحدّثين برجسته قرن چهارم، صاحب تأليفات بسيار، از جمله کتاب کامل الزّيارات است، وى استاد شيخ مفيد (متوفّاى ٤١٣ هـ. ق) واز رؤساى علماى شيعه بود، او در سال ٣٦٨ يا: ٣٦٧ هـ. ق رحلت کرد ودر کاظمين پايين پاى امام موسى بن جعفرعليه‌السلام دفن گرديد. (مترجم). (١١) قرامطه فرقه اى از اسماعيليه اند، که در سال ٣١٠ هـ. ق در مراسم حج، به مکّه يورش بردند وبه قتل وغارت پرداختند، حجرالاسود را از جاى خود کَنْده وبا خود بردند وبيست سال نزد خود نگه داشتند، وبسيارى ازمسلمانان وآل ابى طالب را کشتند، حضرت علىعليه‌السلام در يکى از خطبه هاى خود از جنايات آنها خبر داده است، از جمله فرمود: (گويا حجر الاسود را مى نگرم که در اين جا (مسجدکوفه) نصب مى شود، واى بر آنها (قرامطه) چرا که فضيلت حجرالاسود ذاتى نيست، بلکه به اين است که درجاى خود قرار گيرد). (بحار الانوار، ج ٤٠، ص ١٩١) ـ مترجم. (١٢) غيبت کبرا از ٣٢٩ شروع شد. (١٣) کشف الغمّه، ج٢، ص٥٠٢، باب ٢٥؛ الصراط المستقيم، ج٢، ص٢١٣، الحادى عشر صاحب الزمان وحديث ١٤. (١٤) احمد بن فارس بن زکريا قزوينى رازى، نحوى لغوى در بسيارى از علوم به ويژه لغت شناسى سرآمد علماى عصر خود بود، او از علماى شيعه، داراى تأليفات بسيار بود، بديع الزمان همدانى، علم ودانش را از محضر او آموخت، افرادى مثل خطيب تبريزى، شيخ صدوق وصاحب بن عباد، از او نقل روايت مى کنند، در سال ٣٩٥ (يا ٣٩٠) هـ. ق در شهر رَى از دنيا رفت (الکنى والالقاب، ج ١، ص ٣٧٤). (١٥) کمال الدين، ص ٤٥٣، باب ذکر من شاهد القائم، حديث ٢٠ ـ محدّث خبير مرحوم شيخ عباس قمى (ره) پس از نقل اين ماجرا، مى نويسد: شنيده ام که قبر اين پيرمرد سعادتمند که به محضر آقا امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف رسيد، در اسد آباد (شهر کوهستانى نزديک به همدان) قرار دارد. (انوار البهيّه، ص ٥٥٩ - ٥٦١) ـ مترجم.

ديدارى خوش وپاسخ حضرت مهدى عليه‌السلام

مسعودى وشيخ طوسى وديگران روايت کرده اند: ابونعيم محمّد بن احمد انصارى گفت: گروهى از مفوّضه ومقصّره(١) شخصى به نام کامل بـن ابـراهيم مدنى را به نمايندگى از خود به محضر امـام حسـن عسکرىعليه‌السلام فرستادند، تا درباره امامـت ومسائل اعتقادى، بـا امام حسنعليه‌السلام مناظره کنند.

کامل بن ابراهيم مى گويد: من پيش خودم گفتم: نزد ابو محمّد (امام حسنعليه‌السلام ) مى روم واز او مى پرسم: (من معتقدم که وارد بهشت نمى شود، مگر کسى معرفت او مثل معرفت من باشد، ومعتقد به اعتقاد من باشد). به طرف خانه امام حسنعليه‌السلام حرکت کردم، وقتى که وارد خانه آن حضرت شدم، ديدم آن حضرت لباس سفيد ونرم پوشيده است، با خودم گفتم: (ولی وحجّت خدا لباس هاى نرم مى پوشد، ولى به ما امر مى کند که بامردم (فقير) هماهنگى وبرادرى داشته باشيد، وما را از پوشيدن آن گونه لباس هايى که پوشيده نهى مى فرمايد؟!)

ناگاه آن حضرت لبخندى زد ودر حالى که آستينش را بالا مى زد، فرمود: اى کامل، نگاه کن، ديدم لباس زبر سياهى در زير لباس روئين پوشيده است، فرمود: (اين لباس سفيد روئين براى شماست، واين لباس زبر خشن براى خداست). شرمنده شدم ودر کنار درى که پرده اى بر آن آويزان بود نشستم، ناگاه بادى وزيد وآن پرده را بالا زد، ناگاه نوجوانى را ديدم که چهره اش مانند ماه درخشنده بود، حدود چهار سال يا مانند آن را داشت. آن نوجوان به من فرمود: (اى کامل بن ابراهيم،)

از اين خطاب، لرزه بر اندامم افتاد وهراسناک شدم، ناخودآگاه گويى الهام به من شد، جواب دادم لَبَّيک يا سَيّدي؛ بلى قربان اى سيّد وآقاى من). فرمود: آمده اى از ولی خدا وحجّت وباب اِلاهى بپرسي؛ آيا وارد بهشت مى شود جز آن کسى که معرفتى مثل معرفت تو دارد، ويا اعتقاد به عقيده تو دارد؟

گفتم: آرى، به خدا سوگند براى همين سؤال آمده ام.

آن نوجوان فرمود: اگر به اين صورت باشد، داخل شدگان به بهشت اندک خواهند بود، به خدا سوگند حتماً وارد بهشت مى شوند قومى که به آنها حقيّه مى گويند.

کامل مى گويد: عرض کردم: حقيّه چه کسانى هستند؟

فرمود: حقيّه کسانى هستند که از نشانه هاى محبت آنها به حضرت على، صلوات خدا بر او، اين که به حق او سوگند ياد مى کنند، ولى حق وکمالش را، آن گونه که هست، نمى شناسند.

سپس، آن نوجوان ساعتى سکوت کرد، آن گاه فرمود: (آمده اى از عقيده مفّوِضه (که معتقدند خداوند همه چيز را به امامان تفويض نموده) سؤال کنى، آنها دروغ مى گويند، وعقيده آنها باطل است، بلکه دل هاى ما ظرف هاى مشيّت وخواست اِلاهى است، هر گونه که خدا بخواهد، ما نيز همان را مى خواهيم، اين است سخن خدا در قرآن:( وما تَشائُونَ اِلا اَنْ يَشاءَ الله ) (٢) وشما هيچ چيز را نمى خواهيد مگر اين که خدا بخواهد. سپس، پرده آويخته شد، من ديگر قدرت رد کردن پرده را نداشتم، امام حسنعليه‌السلام در حالى که خنده بر لب داشت به من نگاه کرد وفرمود: (اى کامل بن ابراهيم، اينک براى چه نشسته ای؟ با اين که حجّت بعد از من، به سؤال تو جواب داد).

کامل مى گويد: آن گاه برخاستم واز خانه امام حسنعليه‌السلام خارج شدم، وپس از اين ملاقات، ديگر آن حضرت را نديدم.

ابونعيم مى گويد: با کامل بن ابراهيم ديدار نمودم واز ماجرا سؤال کردم، او داستان فوق را براى من بازگو نمود.(٣)

وقصه هاى بسيار ديگرى، در اين مورد وافزون بر اينها که من خودم اشخاص بسيارى را ديده ام که با امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف ملاقات کرده اند، وقصه هاى بى شمار از افراد مختلف وبسيار، در اين باره شنيده ام.

آداب ووظائف ما در عصر غيبت

ما در عصر غيبت، تکاليف ووظايفى داريم که عمل به آن، ارتباط ما را با امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف مستحکم مى کند، آن گاه مى توانيم از وجود نوارنى آن حضرت که در پس پرده غيبت قرار گرفته، بيشترين بهره را ببريم، نظر شما را به بخش مهمى از اين وظايف سازنده جلب مى کنيم:

بشارت امام از نزديک بودن ولادت مهدى موعود

ن. ک، کمال الدين، ص ٤٢٦-٤٢٨ باب ماورد فى ميلاد القائم، روضة الواعظين، ص ٢٥٨.

حضرت حکيمه(١) مى گويد: کنيزى به نام نرجس در خانه من بود، روزى برادرزاده ام امام حسن عسکرىعليه‌السلام به ديدار من آمد، وبه پيش شتافت وبا چشم پُر به نرجسعليها‌السلام نگاه کرد، به آن حضرت عرض کردم: (اى آقاى من، گويى خواهان نرجسعليها‌السلام هستى، تا او را به خدمت شما بفرستم؟)

امام حسنعليه‌السلام : نه اى عمّه، ولى در مورد اين خانم شگفت زده شده ام.

حکيمه: چرا از او شگفت زده شده ای؟

امام حسن: به زودى از اين خانم فرزند بزرگوارى که در پيشگاه خداوند، ارجمند است، متولّد مى شود.که خداوند به وسيله او سراسر زمين را همان گونه که پر از ظلم وجور شده پر از عدل وداد کند.

حکيمه: اى آقاى من، او را به خدمت شما مى فرستم.

امام حسن: در اين مورد از پدرم اجازه بگير، اگر اجازه داد چنين کن.

حکيمه گويد: لباسم را پوشيدم وبه خانه امام هادىعليه‌السلام رفتم وسلام کردم ودر محضرش نشستم، هنوز سخنى نگفته بودم به من فرمود: (اى حکيمه، نرجس را نزد پسرم ابومحمّد بفرست).

حکيمه: اى آقاى من، به همين منظور، براى طلب اجازه به محضر شما آمده بودم.

امام هادىعليه‌السلام : اى مبارکه(٢) خداوند متعال دوست دارد که تو را در پاداش اين پيوند شريک سازد، خير وبهره اى از اين وصلت، نصيبت شما فرمايد.

حکيمه: درخانه امام هادىعليه‌السلام چندان نماندم، برخاستم وبه خانه ام بازگشتم، نرجس را زينت نمودم وزفاف امام حسنعليه‌السلام با نرجس را در خانه ام برقرار ساختم، آن حضرت چند روز در خانه ما بود، سپس عازم خانه پدرش امام هادىعليه‌السلام گرديد، من حضرت نرجس را همراه آن حضرت به خانه امام هادىعليه‌السلام فرستادم.

پس از مدتى امام هادىعليه‌السلام از دنيا رفت، وامـام حسن عسکرىعليه‌السلام جانشين پدر شد، من گاه وبى گاه به زيارتش مى رفتم، همان گونه که به زيارت پدرش امام هادىعليه‌السلام مى رفتم، روزى حضرت نرجسعليها‌السلام نزد من آمد وخم شد تا کفش مرا از پايم بيرون آورد، وبه من فرمود: (اى سرور من، کفشت را به من بده).

به او عرض کردم: بلکه تو سرور من وخانم من هستى، سوگند به خدا، پايم را به سوى تو دراز نمى کنم که کفشم را از پايم بيرون بياورى، ونمى گذارم تو براى من خدمت کنى، بلکه من تو را خدمت مى کنم ومنّت تو را به ديده مى نهم.

حکيمه گويد: در اين هنگام امام حسن عسکرىعليه‌السلام سخن مرا شنيد، به من فرمود: (اى عمه، خداوند بهترين پاداش را به تو بدهد). به محضر امام حسنعليه‌السلام رفتم وتا غروب در محضرش نشستم، در اين هنگام، حضرت نرجس را صدا زده وگفتم: لباس هايم را بياور تا بيرون روم.

امام حسنعليه‌السلام فرمود: نه، اى عمّه جان، امشب در خانه ما بمان، زيرا همين امشب به زودى نوزادى که در پيشگاه خدا، بزرگوار وارجمند است، وسراسر زمين را پس از مرگ زمين، زنده مى سازد، چشم به اين جهان مى گشايد.

حکيمه: اى آقاى من، اين فرزند از کدام مادرى متوّلد مى شود؟ ومن هيچ گونه اثر حمل را از نرجس نمى بينم.

امام حسن: اين فرزند را فقط نرجسعليها‌السلام ، به دنيا مى آورد.

حکيمه: من در اين وقت به سوى نرجس رفتم وپشت وشکم نرجس را ملاحظه کردم، هيچ گونه اثر حمل وباردارى مشاهده نکردم. به محضر امام حسنعليه‌السلام بازگشتم وعـرض کردم: اثرى از حمـل در نـرجسعليها‌السلام نمى بينم.

امام حسنعليه‌السلام لبخندى زد وآن گاه به من فرمود: هنگامى که وقت فجر فرا رسيد، آن حمل براى تو آشکار مى گردد، زيرا مَثَل نرجسعليها‌السلام همانند مَثَل مادر موسىعليه‌السلام است،که اثر حمل موسىعليه‌السلام در مادرش ظاهر نشد، وهيچ کس تا هنگام ولادتش، به آن اطلاع نيافت، زيرا به دستور فرعون شکم هاى زنان حامله را براى يافتن موسىعليه‌السلام مى شکافتند، ماجراى اين فرزند نيز همانند ماجراى موسىعليه‌السلام است.

حکيمه گويد: به حضور نرجس رفتم، وگفتار امام حسنعليه‌السلام را براى او بازگو کردم، فرمود: چيزى واثرى از حمل ديده نمى شود.

آن شب را در خانه امام حسنعليه‌السلام ماندم، ودر محضر امام شام خوردم، وسپس در کنار حضرت نرجسعليها‌السلام خوابيدم، وهر ساعت مراقب او بودم، او خوابيده بود، حيرت زده بودم وهرچه زمان مى گذشت به حيرتم افزوده مى شد، در آن شب، بسيار به نماز ومناجات ودعا پرداختم، وقتى که در نماز شب به نماز وِترْ رسيدم، نرجسعليها‌السلام از خواب برخاست، ووضو گرفت ومشغول نماز شب شد، به فضا نگاه کردم ديدم فجر اوّل طلوع کرده است، در قلبم شکى راه يافت، که نزديک اذان صبح شده ولى از نرجسعليها‌السلام در مورد ولادت حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف خبرى نيست.

ناگاه امام حسنعليه‌السلام در حجره صدا زد: (اى عمّه، شتاب نکن، که حادثه ولادت، نزديک شده است). در اين هنگام نرجسعليها‌السلام را مضطرب ديدم، او را در برگرفتم وبه سينه ام چسباندم، ونام اِلاهى را بر او خواندم، امام حسنعليه‌السلام صدا زد: (سوره قدر را بر او بخوان). متوجّه حضرت نرجسعليها‌السلام شدم وسوره( انّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ.. ) . را بر او خواندم، وبه نرجسعليها‌السلام عرض کردم: حالت چگونه است؟ فرمود: (امرى که مولا وسرورم تو را به آن خبر داده، آشکار شد).، به نرجسعليها‌السلام نزديک شدم وبا توجه کامل مشغول خواندن سوره قدر که امام سفارش کرده بود شدم، شنيدم جنين هم در رحم نرجسعليها‌السلام همين سوره را همراه من تلاوت مى کند، وبه من سلام کرد. من از آنچه شنيدم، هراسناک شدم.

امام حسنعليه‌السلام صدا زد: (از امر خداوند متعال تعجّب نکن، خداوند متعال، در کودکى حکمت را براى ما گويا کرد، وما را وقتى بزرگ شديم حجّت خود در زمين قرار داد). هنوز سخن امام حسنعليه‌السلام تمام نشده بود که نرجسعليها‌السلام از برابر چشمانم پنهان شد، او را نديدم، گويى بين من واو پرده اى آويزان گرديد. فرياد کنان به محضر امام حسنعليه‌السلام رفتم، به من فرمود: (اى عمّه، باز گرد، که به زودى نرجسعليها‌السلام را در مکان خود مى يابی). بازگشتم، ديدم پرده اى که بين من واو حايل شده بود، برداشته شده است، ناگاه نرجسعليها‌السلام را ديدم، ونورى که چشمانم را خيره مى کرد، در او مشاهده کردم، ناگهان کودکى را درکنار نرجسعليها‌السلام ديدم که به سجده افتاده وزانوانش را بر زمين نهاده، ودو انگشت سبّابه اش را به سوى آسمان بلند نموده وچنين مى گويد:

(اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِيکَ لَه، واَنَّ جَدّى مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ، واَنَّ اَبيِ اَميِرُ الْمُؤمِنيِنَ..).

گواهى مى دهم که معبودى جز خداى يکتا نيست، او همتا ندارد، وجدّم محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسول خداست، وپدرم اميرمومنان است؛ سپس نام همه امامانعليهم‌السلام را يک به يک به زبان آورد وبه امامت آنها گواهى داد. وقتى به خودش رسيد گفت:

(اَللّهُمَّ اَنْجِزْ ليِ وَعْديِ، واَتْمِمْ ليِ اَمْريِ، وثَبِّتْ وَطْاتَيِ، وامْلأ الأرضَ بى عَدْلً وقِسْطاً)؛

خداوندا، وعده نصرتى را که به من داده اى به آن وفا کن، وامر خلافت وامامت مرا تمام کن، وتسلّط بر زمين وانتقام از دشمنانم را براى من ثابت واستوار گردان، وسراسر زمين را، به وسيله من پر از عدل وداد کن.

درخشان ترين نور

در روايت ديگر از قول يکى از بانوان حرم امام حسنعليه‌السلام چنين آمده است: وقتى که امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف متولد شد نورى درخشان از او به سوى افق آسمان بالا رفت به گونه اى که صفحه آسمان را روشن ساخت، در ميان آن نور پرندگان سفيدى را ديدم که از آسمان به سوى زمين مى آمدند، وبال هاى خود را بر سر وصورت واعضاى حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف مى ماليدند وبه سوى آسمان باز مى گشتند.

امام حسنعليه‌السلام در حالى که خنده بر لب داشت فرمود: (اين پرندگان، فرشتگانى هستند که براى تبرّک جويى به وجود اين مولود فرود آمدند ورفتند، واين فرشتگان هنگام ظهور آن حضرت، از ياران او خواهند بود.(٣)

ودر حديث ديگرى آمده است که حکيمهعليها‌السلام مى گويد: امام حسنعليه‌السلام مرا صدا زد وفرمود: (اى عمّه پسرم را نزد من بياور).(٤) وقتى که روپوش را از بدن حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف برداشتم، او را ختنه کرده وناف بريده وپاک وپاکيزه يافتم، وديدم بر بازوى راستش چنين نوشته شده بود:( جاءَ الحق وزَهقَ الباطلُ، انَّ الباطِلَ کانَ زهوقاً ) (٥) حق آمد وباطل نابود شد، به يقين باطل نابود شدنى است.

نوزاد را به محضر امام حسنعليه‌السلام آوردم، وقتى که نگاه نوزاد به پدر افتاد سلام کرد، امام حسنعليه‌السلام او را به بغل گرفت، زبانش را به دهان نوزاد نهاد، ودست مبارک بر پشت وگوش، وبندهاى دست وپاى نوزاد کشيد، سپس خطاب به او فرمود: (اى پسرم، به قدرت خدا سخن بگو). حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف گفت:

اعوذُ بالله منَ الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم؛( ونُريدُ اَنْ نَمُنَّ على الذينَ استُضْعِفُوا فى الارضِ ونَجْعَلَهم اَئمةً ونجعلهم الوارثينَ؛ ونُمکِّنَ لهُم فى الارضِ ونُريَ فرعون وهامانَ وجُنُودَ هما مِنْهُم مّا کانوا يَحْذَرُونَ ) .(٦)

وخواستيم بر کسانى که در آن سرزمين فرودست شده بودند منّت نهيم وآنان را پيشوايان مردم گردانيم، وايشان را وارث زمين کنيم؛ ودر زمين قدرتشان دهيم واز طرفى به فرعون وهامان ولشکريانشان آنچه را که از جانب آن بيمناک بودند، بنمايانيم.

آن گاه آن نوزاد بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وعلى اميرمؤمنان وساير امامان تا پدرش، با ذکر نام يکايک آنان درود فرستاد.

در آن جا پرندگانى ديده مى شدند که در بالاى سر آن حضرت جمع شدند، امام حسنعليه‌السلام يکى از آنان را صدا زد وفرمود: (اين کودک را حمل کن وبا خود ببر، واز او محافظت کن، ودر هر چهل روز او را نزد ما بياور).(٧)

يکى از آن پرندگان نزديک آمد، وآن نوزاد را در برگرفت وبا خود به سوى آسمان برد وساير پرندگان نيز به دنبال او حرکت کردند.

حکيمه مى گويد: شنيدم امام حسنعليه‌السلام فرمود: (تو را به همان کسى سپردم که مادر موسی؛ موسى را به او سپرد).(٨)

در اين هنگام نرجسعليها‌السلام گريه کرد، امام حسنعليه‌السلام به او فرمود: آرام باش، که شيرخوردن اين نوزاد بجز از سينه تو بر کس ديگر حرام است، به زودى به تو باز مى گردد، همان گونه که موسىعليه‌السلام به مادرش باز گردانده شد، واين است سخن خداوند در قرآن:( فَرَددنهُ الى اُمِّهِ کَى تَقَرَّ عَينُها ولا تَحْزَنَ ) (٩) ما موسى را به مادرش باز گردانديم تا چشمش روشن شود، وغمگين نباشد.

حکيمه گويد: به امام حسنعليه‌السلام عرض کردم: (اين پرنده چه کسى بود؟).

امام حسنعليه‌السلام در پاسخ فرمود: اين پرنده، روح القُدُس است که از طرف خدا وکيل امامان شده تا آنها را توفيق دهد وبه وسيله او در راه آموزه هاى علم وتربيت ثابت قدم شوند.

حکيمه مى گويد: پس از آن که چهل روز گذشت، آن کودک به امام حسنعليه‌السلام باز گردانده شد، امام حسنعليه‌السلام مرا طلبيد، به محضرش رفتم، ناگاه چشمم به کودکى افتاد که در پيش روى امام حسنعليه‌السلام راه مى رفت، عرض کردم (مولاى من، اين کودک دو ساله شده است).

امام حسنعليه‌السلام لبخندى زد وسپس فرمود: (رشد ونمو فرزندان پيامبران وامامان هرگاه امام باشند، با ساير مردم فرق دارد، کودکى از ما در يک ماه به اندازه يک سال کودکان ديگر، رشد مى کند، وکودک ما در رحم مادرش سخن مى گويد، وقرآن مى خواند، وخداوند متعال را پرستش مى کند، ودرهنگام شير خوردن، فرشتگان از آنها اطاعت مى کنند، هر صبح وشب بر او نازل مى شوند.(١٠)

حکيمه گويد: هر چهل روز يک بار اين کودک را مشاهده مى کردم، تا اين که او را چند روز قبل از وفات امام حسنعليه‌السلام به صورت يک مرد کامل يافتم، به طورى که او را نشناختم، به امام حسنعليه‌السلام عرض کردم: (اين آقا کيست که به من امر مى کند در پيش رويش بنشينم؟)

فرمود: اين پسر نرجسعليهم‌السلام ، وجانشين من است، من پس از مدّت اندکى از دنيا مى روم، سخن اين آقا را گوش دهيد واز او اطاعت کنيد. حکيمه مى گويد: پس از چند روزى امام حسنعليه‌السلام از دنيا رفت، مردم از خانه او پراکنده شدند، سوگند به خدا من هر روز صبح وشام او را مى ديدم، واز هر چه سؤال کنيد، او به من خبر مى دهد، ومن به شما خبر مى دهم. به خدا سوگند من وقتى مى خواهم از او سؤالى کنم، هنوز سؤال نکرده، جواب مرا مى دهد.(١١)

سخن گفتن امام مهدى عليه‌السلام

حکيمه مى گويد: سه روز از ولادت حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف گذشت، مشتاق ديدارش شدم، به خانه امام حسنعليه‌السلام رفتم، تقاضاى ديدار حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف را کردم، امام حسنعليه‌السلام فرمود: کسى که از تو به او شايسته تر است، او را با خود برده است. به خانه بازگشتم وروز هفتم ولادت او، به محضر امام حسنعليه‌السلام رفتم، ديدم حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف در گهواره قرار گرفته وچهره او هم چون ماه شب چهاردهم مى درخشد. امام حسنعليه‌السلام به من فرمود: نزد پسرم بيا، نزديک رفتم، امام حسنعليه‌السلام زبانش را در دهان مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف نهاد، سپس به او فرمود: (اى پسرم، سخن بگو!) حضرت مهدى در گهواره گفت: (اشهَدُ اَنْ لا اله الاّ اللهُ) گواهى مى دهم که معبودى جز خداى يکتا نيست.

سپس، صلوات ودرود بر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم واميرمؤمنانعليه‌السلام ويکايک امامانعليهم‌السلام تا پدرش فرستاد، آنگاه چنين خواند: بسم الله الرحمن الرحيم

( ونُريدُ اَنْ نَمُنَّ على الذينَ استُضْعِفُوا فى الارضِ.. ) .(١٢)

سپس، امام حسنعليه‌السلام به او فرمود: (اى پسرم، آنچه را که خداوند، بر پيامبران در سؤالاتش نازل کرده بخوان).

حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف نخست صحف آدمعليه‌السلام را تلاوت کرد، که به زبـان سريانى بود، سپس کتاب هاى ادريسعليه‌السلام ، نوحعليه‌السلام ، هـودعليه‌السلام ، صالحعليه‌السلام ، صحف ابـراهيم، تورات موسى، زبـور داوود، انجيل عيسىعليهم‌السلام ، وفرقان جدّم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را تلاوت نمود، سپس قصه هاى پيامبران ورسولان را بيان کرد.(١٣)

آن گاه امام حسنعليه‌السلام فرمود: هنگامى که پروردگارم مهدى اين اُمت را به من عطا فرمود، دو فرشته فرستاد، آنها فرزندم را با خود به سراپرده عرش اِلاهى بردند تا اين که در پيشگاه خداوند متعال ايستادند، خداوند به مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف فرمود: (مرحبا به تو اى بنده من، يارى دين وآشکار شدن فرمان من وهدايت بندگانم به وسيله تو است، به خودم سوگند ياد کرده ام که به وسيله تو بگيرم وببخشم، وبه وسيله تو بيامرزم،و به وسيله تو مجرمان را، عذاب کنم، اى فرشتگان اين کودک را با کمال ملاطفت، به نزد پدرش برگردانيد، وبه او از جانب من بگوييد: (اين کودک رد ضمان وسايه پر مهر ودر پناه حفظ وحرمت من است تا آن هنگام که حق به وسيله او تحقق يابد وباطل نابود شود، وهمه دين به طور خالص براى من باشد).(١٤)

نشانه هاى پيشاپيش حقانيت امام عليه‌السلام

ناگفته نماند، که اين حوادث شگفت انگيز در هنگام ماجراى ولادت حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف با اين ويژگى هاى فوق العاده وقبل از آن، بلکه بسيار بيشتر از اينها چنان که در بعضى از تواريخ وروايات آمده، همانند حوادث شگفت انگيز در مورد پيامبران وامامانعليهم‌السلام در سرآغاز ظهور آنها، از نشانه هاى پيشاپيش حقانيّت پيامبرى پيامبران، وامامتِ امامان است.

وجود حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف نسبت به ساير امامانعليهم‌السلام داراى امتيازات مضاعفى است، از اين رو، رخدادهاى حيرت انگيز از هنگام ولادت او، بلکه قبل از آن، بيشتر از امامان ديگر است، چرا که آن حضرت خاتم اوصيايى است که سراسر زمين را همان گونه که پر از ظلم وجور شده، پر از عدل وداد مى کند.

بنابراين، همه اين وقايع شگفت انگيز در رابطه با آن حضرت، عجيب وبر خلاف انتظار نخواهد بود، که از آن به اِرهاصات(١٥) تعبير مى شود، ودر کتاب حق اليقين روايات ديگرى نيز در ارتباط با اين حوادث شگفت انگيز نقل شده است:

يکى از اين روايات، روايت محمد بن عثمان عمروى(١٦) است، که او گفت: هنگامى که حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف متولد شد، امام حسن عسکرىعليه‌السلام فرمود به ابى عمرو پيام دهيد نزد من بيايد، پيام امام را به او رساندند، او به محضر امام حسنعليه‌السلام آمد، امام به او فرمود: (ده هزار(١٧) رِطْل نان، وبه همين مقدار گوشت، خريدارى کن، وبه حساب من بين مردم تقسيم کنيد) وعلى بن هاشم مى گويد: امام حسـنعليه‌السلام ، تعـداد بسيار گوسفند را به عنوان عقيقه براى حضـرت مهـدى عجل الله تعالى فرجه الشريف قربانى نمود.(١٨)

کنيز بودن مادر بعضى از امامان عليهما‌السلام

مادران بعضى از امامانعليهم‌السلام از جمله حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف کنيز بود، در نتيجه آنها از فرزندان کنيز بودند، به رغم پندار بعضى، اين موضوع هيچ گونه موجب کسر شأن امامانعليهم‌السلام نخواهد شد، چرا که در بينش اسلام ملاک برترى به تقواست، چنان که خداوند مى فرمايد:( اِنَّ اکرمَکُمْ عِنْدَ اللهِ اَتقاکُمْ ) (١٩) گرامى ترين شما در پيشگاه خداوند با تقواترين شما است؛ جد پيامبر ما يعنى، حضرت اسماعيلعليه‌السلام فرزند يک کنيز بود که هاجر نام داشت. زيرا، خداوند عمل وتقوا ومعرفت وايمان انسان را، چه از زن آزاده وچه از کنيز، معيار برترى مى داند، ودر حديث از امامانعليهم‌السلام آمده فرمودند: (ان اللهَ لا يَنظُرُ الى صُورِکُمْ، ولکن يَنظُرُ الى قلوبِکمْ)(٢٠) خداوند متعال به صورت هاى شما نمى نگرد، بلکه به قلب هاى شما مى نگرد.

نتيجه اين که: اگر يک کنيز از نظر ايمان وعمل صالح باشد از زن آزاده برتر است، چنان که به همين دليل يک عبد (برده وغلام) در پيشگاه خدا برتر از يک مرد آزاد است، اين از يک سو، واز سوى ديگر اسلام وهمه اديان آسمانى، طبقه بندى غير شرعى را امضا نکرده است، چرا که در بينش اسلام واديان آسمانى، عرب بر عجم، جز به تقوا برترى ندارد(٢١) وامام صادقعليه‌السلام فرمود: (انسانى که در نژاد با شرافت است با انسانى که از نژادى پست ودرسطح پايين است، با ملاک تقوا بر يکديگر برترى مى يابند، من اصل وريشه انسان ها را از خاک مى دانم، آدمعليه‌السلام پدر همه انسان ها، وحوّا مادر همه بشر است، يک خدا همه را آفريده، وهمه مخلوقات، بندگان خدا هستند).(٢٢) بنابراين، کنيز بودن مادر بعضى از امامانعليهم‌السلام به هيچ وجه عيبى براى آنها نخواهد بود.

آيا به زبان آوردن نام امام زمان عليهما‌السلام حرام است؟

در ميان علما وفقها اختلاف است که آيا نام گذارى وبه زبان جارى کردن نام مبارک آن حضرت جايز است يا حرام؟ چنان که قبلاً اشاره شد. مشهور بين فقها در زمان هاى اخير وعصر حاضر اين است که جايز است، زيرا حرام بودن آن را به عللى که ذکرمى شود به زمان غيبت صغرا(٢٣) اختصاص داشت، تا اين که در عصر شيخ بهايى(٢٤) اين موضوع به طور مشروح مطرح شد ومورد برسى قرار گرفت، وعلما کتاب هاى متعدّد در محور اين مسئله تأليف کردند، مانند: کتاب شرعية التسميه، جواز تلفّظ به نام امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف تأليف محقق داماد(٢٥) وکتاب تحريم التّسميه، تأليف شيخ ماحوزى(٢٦) ودر کتاب النّجم الثّاقب محدّث نورى، در اين باره بحث مفصّلى به ميان آمده است.(٢٧)

چهره حضرت مهدى عليه‌السلام

حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف از نظر سيرت وصورت شبيه ترين انسان ها به رسول خداست، شيخ صدوق در کتاب کمال الدين روايت مى کند که جابر بن عبدالله انصارى گفت: رسول خدا فرمود: (المهديُّ مِنْ وُلدى، اِسمُـهُ اسمى، وکنيتهُ، اَشبهُ الناس بى خَلقاً وخُلقاً...). مهـدى عجل الله تعالى فرجه الشريف از فرزندان من، همنام من وهم کنيه من است، او شبيه ترين انسان ها از نظر ظاهر وباطن به من است، براى او غيبتى حيرت انگيز رخ مى دهد که امت هايى در ارتباط با آن حضرت گمراه مى شوند، سپس همانند شهاب ثاقب آشکار مى گردد، وسراسر زمين را پس از آن که پر از ظلم وجور مى شود، پر از عدل وداد مى کند).(٢٨)

چنان که روايت شده، شکل وشمايل آن حضرت، همانند چهره رسول خداست، همان گونه که در کتاب بحارالانوار و... نقل شده است. محدّثين بر اساس اين روايات گفته اند: چهر ه حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف سفيد متمايل به سرخ است، پيشانى بلند، بينى باريک، گود چشم وداراى ابرو به هم پيوسته است. نور از چهره اش به گونه اى مى درخشد که بر سياهى موى محاسن وسرش چيره مى گردد، فرق سرش وبين دو موى جمع شده که مانند الف در ميان دو واو، است، گشاده دندان است، آخر موى سرش (چون گيسو) چيده شده، بين دو شانه اش پهن وسياه چشم است، ساق پا وشکمش هم چون ساق پا وشکم جدش حضرت علىعليه‌السلام است، ميان بالا است، بلکه ميان قامت وچهار شانه است. سر مبارکش مدوّر، گونه هايش نرم، وبرگونه راستش خالى هم چون ريزه مشکى که بر صفحه نقره افتاده است، موى عنبر بوى بر سرش بود، داراى شکل وقيافه جذّابى است که هيچ چشمى معتدل تر از آن را نديده است.(٢٩)

در روايت ديگر از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل شده فرمود: (... خداوند در نسل حسينعليه‌السلام امامانى را قرار داده که آنها براى اجراى دستورهاى من بر مى خيزند، ووصيت مرا حفظ مى کنند، نهمين آنها قائم اهل بيت من، واحياگر امت من، است که در شمايل وشکل وقيافه وگفتار وکردار، شبيه ترين انسان ها به من است، پس از غيبت طولانى وحيرت گمراه کننده ظهور مى کند، فرمان خدا ودين اِلاهى را آشکار مى سازد، به نصرت خداوند وفرشتگان خدا، تأييد ويارى مى شود، سراسر زمين را همان گونه که پر از ظلم وجور شده، پر از عدل وداد مى نمايد).(٣٠)


3

4

5

6

7

8

9