حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن جلد ۱

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن0%

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 808

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 808
مشاهدات: 50026
دانلود: 2658


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 808 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 50026 / دانلود: 2658
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن جلد 1

نویسنده:
فارسی

محبت دنيا، و دوستى خداست نه دوستى ماسوى، لهذا در دعاهاى بسيار طلب طول عمر وارد شده است، پس مرتبه كمال آن است كه آدمى به قضاى الهى راضى باشد و اگر داند خدا مرگ را البته از براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر داند كه حيات را براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر هيچيك را نداند و حيات را را از خدا طلبد براى تحصيل معرفت و محبت الهى مطلوب است، و تا پيغمبران خدا نمى دانستند كه خدا راضى است به طلبيدن حيات و شفاعت كردن در تاءخير مرگ البته نمى كردند، و اگر ايشان زندگى دنيا را براى خود مى خواستند خود را به آن مهالك عظيمه در تحصيل رضاى الهى نمى انداختند. و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در شب معراج گذشتند بر پيرمردى كه در زير درختى نشسته بود و اطفال بسيار بر دور او بودند، پس حضرت رسول از جبرئيل پرسيد: كيست اين مرد پير؟

جبرئيل گفت: اين پدرت ابراهيم است.

فرمود: اين اطفال كيستند كه دور اويند؟

گفت: اينها اطفال مؤ منانند كه مرده اند و آن حضرت ايشان را غذا مى دهد كه تربيت يابند.(1)

____________________

1- امالى شيخ صدوق 365.

۳۸۱

فصل پنجم: در بيان احوال خير مال اولاد امجاد و ازواج مطهرات آن حضرت و كيفيت بناكردن خانه كعبه و ساكن گردانيدن اسماعيلعليه‌السلام در آن مكان

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام منقول است كه: حضرت ابراهيم در باديه شام نزول فرموده بود، چون از براى او اسماعيل از هاجر متولد شد ساره را غمى شديد رو داد، زيرا كه ابراهيم را از او فرزندى نبود و آزار مى كرد آن حضرت را در باب هاجر، و به اين سبب غمگين بود ابراهيم.

چون شكايت كرد اين واقعه را به جناب اقدس الهى وحى رسيد به او كه: مثل زن مثل دنده كج است، اگر آن را به حال خود بگذارى از آن متمع مى شوى، و اگر راست كنى آن را مى شكند.

پس خدا امر كرد ابراهيم را كه اسماعيل و هاجر را از نزد ساره بيرون برد، عرض كرد: پروردگارا!به كدام مكان برم ايشان را؟

فرمود: بسوى حرم من و جائى كه محل ايمنى گردانيده ام كه هر كه داخل آن شود ايمن باشد، و اول بقعه اى كه در زمين خلق كرده ام، و آن مكه است.

پس جبرئيل براق را براى او فرود آورد و هاجر و اسماعيل و آن حضرت را بر براق سوار و به جانب مكه روانه شد، پس ابراهيمعليه‌السلام به هر محل نيكوئى مى رسيد كه در آنجا درختان و نخلستان و زراعت بود مى پرسيد:اى جبرئيل!اينجاست؟

۳۸۲

جبرئيل مى گفت: نه، ديگر برو.

تا آنكه به مكه رسيد پس ايشان را در موضع خانه كعبه گذاشت و ابراهيمعليه‌السلام با ساره عهد كرده بود فرو نيايد تا بسوى او برگردد، و چون در آن مكان فرود آمدند در آنجا درختى بود، هاجر عبائى بر روى آن درخت پهن كرد و با فرزند خود در سايه آن قرار گرفت، چون ابراهيم ايشان را گذاشت و خواست برگردد، بسوى ساره، هاجر گفت:اى ابراهيم!به كى مى گذارى ما را در موضعى كه در آنجا موسى نيست و آبى و زراعتى نيست؟

فرمود: به آن كسى مى گذارم كه مرا امر فرموده است شما را در اينجا بگذارم. و برگشت، و چون رسيد به كدى كه كوهى است در ذى طوى نظر كرد به جانب اسماعيل و مادرش و عرض كرد: اى پروردگار ما!بدرستى كه من ساكن گردانيده ام بعضى از فرزندان خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانه محترم تو،اى پروردگار ما!براى آنكه نماز را برپا دارند، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و خواهان ايشان باشند، و روزى كن ايشان را از ميوه ها شايد كه ايشان شكر كنند تو را.(1)

پس روانه شد و هاجر در آنجا ماند، و چون روز بلند شد اسماعيل تشنه شد و آب طلبيد، پس هاجر مضطرب شد و برخاست و در آن وادى بسوى مابين صفا و مروه رفت و فرياد زد: آيا در اين وادى مونسى هست؟

پس اسماعيل از نظرش غايب شد، پس بر كوه صفا بالا رفت، و در آنجا سرابى در جانب مروه به نظرش آمد و گمان كرد آب است، به جانب مروه روان شد؛ چون رسيد به آنجا كه هروله مى كنند حاجيان و مى دوند، اسماعيل از نظرش غايب شد، پس از خوف بر اسماعيل دويد تا به جائى رسيد كه او را ديد؛ چون به مروه رسيد آن سراب را در جانب صفا ديد و به جانب صفا روانه شد، و چون به آنجا رسيد كه اسماعيل را نمى ديد دويد تا به جائى كه او را ديد، و همچنين هفت مرتبه ميان صفا و مروه دويد؛ چون در شوط هفتم به مروه رسيد نظر بسوى اسماعيل كرد، ديد آبى از زير پاهاى او پيدا شده است، پس دويد

____________________

1- سوره ابراهيم : 37.

۳۸۳

بسوى اسماعيل و ريگى بر دور آن آب جمع كرد كه جارى نشود، پس به اين سبب آن را زمزم ناميدند.

و قبيله جرهم در ذوالمجاز و عرفات فرود آمده بودند، پس چون آب در مكه ظاهر شد مرغان و جانوران صحرا نزد آب جمع شدند، جرهم چون مرغان و وحشيان را ديدند دانستند كه در اينجا آب بهم رسيده است، چون به آن موضع آمدند زنى و طفلى را ديدند كه در زير درختى قرار گرفته اند و آب از براى ايشان ظاهر شده است، از هاجر پرسيدند كه: تو كيستى و قصه تو و اين كودك چيست؟

گفت: من مادر فرزند ابراهيم خليل الرحمانم، و اين پسر اوست، و خدا او را امر فرمود كه ما را در اينجا بگذارد.

گفتند: رخصت مى دهى ما را كه نزديك شما باشيم؟

و چون روز سوم ابراهيمعليه‌السلام به طى الارض به ديدن ايشان آمد هاجر گفت:اى خليل خدا!در اينجا قومى هستند از جرهم، سؤ ال مى كنند كه رخصت فرمائى نزديك ما باشند، آيا رخصت مى دهى ايشان را؟

ابراهيم فرمود: بلى.

پس هاجر جرهم را مرخص ساخت كه نزديك ايشان فرود آمدند و خيمه هاى خود را زدند و هاجر و اسماعيل با ايشان انس گرفتند.

در مرتبه سوم كه ابراهيم به ديدن ايشان آمد و كثرت مردم و آبادانى در دور ايشان ديد، شاد شد.

پس اسماعيلعليه‌السلام نشو و نما كرد و قبيله جرهم هر يك از ايشان يك گوسفند و دو گوسفند به اسماعيل بخشيدند تا آنكه گله اى بسيار بهم رسانيد و به آن تعيش مى كردند، تا آنكه اسماعيل به حد بلوغ رسيد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه خانه كعبه را بنا كند، گفت: خداوندا!در كدام بقعه بنا كنم؟

فرمود: در آن بقعه كه قبه اى از براى آدم فرستادم و در آنجا نصب كردم و حرم به سبب آن روشن شد و آن در طوفان نوح به آسمان رفت.

۳۸۴

پس جبرئيل را فرستاد كه خط كشيد براى ابراهيم جاى خانه كعبه را، پس خدا پيهاى كعبه را از براى ابراهيم از بهشت فرستاد، و حجرالاسود كه خدا براى آدم فرستاده بود از برف سفيدتر بود و به دست ماليدن كافران سياه شد.

پس ابراهيم خانه را بنا كرد و اسماعيل سنگ از ذى طوى مى آورد، تا آنكه نه ذرع به جانب آسمان بلند كردند، پس خدا او را دلالت بر موضع حجرالاسود كه در كوه ابوقبيس مخفى بود، و آن را بيرون آورد در موضعى كه الحال در آنجاست نصب نمود و دو درگاه براى كعبه گشود: يكى به جانب مشرق و ديگرى به جانب مغرب، و درى كه به جانب مغرب است مستجار مى گويند، پس بر روى كعبه چوبها انداخت و بر رويش اذخر(1) ريخت،و هاجر عبائى كه با خود داشت بر در كعبه آويخت و در ميان كعبه مى بودند. پس خدا امر فرمود ابراهيم و اسماعيل را به حج كردن، و جبرئيل در روز هشتم ذيحجه نازل شد و گفت:اى ابراهيم!برخيز و آب مهيا كن براى خود زيرا كه در آن زمان در منى و عرفات آب نبود، پس روز هشتم را براى اين ترويه گفتن زيرا كه ترويه به معنى سيرابى است پس او را به منى برد و شب در آنجا ماندند و افعال حج را همه تعليم او نمود چنانچه تعليم آدم نموده بود.

چون ابراهيمعليه‌السلام از بناى خانه كعبه فارغ شد گفت: پروردگارا!بگردان اين موضع را شهرى كه ايمن باشد از هر شرى و روزى فرما اهلش را از ميوه ها كه ايمان آورد از ايشان به خدا و روز قيامت.(2)

حضرت فرمود: مرا ميوه دلهاست، يعنى محبت ايشان را در دلهاى مردم جا ده كه از اطراف عالم بسوى ايشان بيايند.(3)

و در حديث صحيح از امام جعفر صادقعليه‌السلام منقول است كه: چون ابراهيمعليه‌السلام اسماعيل را در مكه گذاشت، اسماعيل تشنه شد و در ميان صفا و مروه درختى بود، پس

____________________

1- اذخر: گياهى است خوشبو.

2- سوره بقره : 126.

3- تفسير قمى 1 / 60.

۳۸۵

مادرش بيرون رفت تا بر صفا ايستاد و فرياد زد: آيا در اين وادى انيسى هست؟ جوابى نشنيد، پس رفت تا مروه باز ندا كرد و جواب نشنيد، برگشت به صفا و باز ندا كرد و جواب نشنيد، تا آنكه هفت مرتبه چنين كرد پس سنت چنين جارى شد كه هفت شوط سعى كنند ميان صفا و مروه پس جبرئيل به نزد هاجر آمد و گفت: تو كيستى؟

گفت: من مادر فرزند ابرهيمم.

گفت: ابراهيم شما را به كى گذاشت؟

هاجر گفت: من نيز به او گفتم وقتى كه خواست برگردد كه ما را به كى مى گذارى اى ابراهيم!گفت: به خداوند عالميان.

جبرئيل گفت: شما را به كسى گذاشته است كه البته كفايت مهمات شما مى كند.

پس حضرت فرمود: مردم احتراز مى كردند از آنكه مرور ايشان به مكه واقع شود براى آنكه آب در آنجا نبود، پس اسماعيل پاهاى خود را به زمين مى سائيد از تشنگى، ناگاه آب زمزم از زير قدمهايش جارى شد، پس هاجر نزد اسماعيل آمد و جريان آب را مشاهده نمود، متوجه شد به جمع كردن خاك بر دور آب كه جارى نشود، و اگر آب را به حال خود مى گذاشت هر آينه هميشه جارى مى بود، و چون مرغان آب را ديدند بر آن جمع شدند، و در آن وقت جمعى از سواران يمن مى گذشتند، چون مرغان را در آن موضع ديدند گفتند: اين مرغان جمع نشده اند مگر بر آبى. چون آمدند به نزد آب، هاجر به ايشان آب داد و ايشان طعام بسيار به او دادند و حق تعالى به سبب آن آب براى ايشان روزى جارى گردانيد كه پيوسته قوافل بر ايشان مى گذشتند و از آب ايشان منتفع شده طعام به ايشان مى دادند.(1)

و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حق تعالى امر فرمود ابراهيم را حج بكند و اسماعيل را با خود به حج ببرد و او را در حرم ساكن گرداند، پس هر دو به حج رفتند بر شتر سرخى و با ايشان كسى همراه نبود بغير از جبرئيل، چون به حرم رسيدند

____________________

1- علل الشرايع 432.

۳۸۶

جبرئيل گفت:اى ابراهيم!فرود آى با اسماعيل و غسل بكنيد قبل از داخل شدن حرم.

پس فرود آمدند و غسل كردند، و به ايشان نمود كه چگونه مهياى اجراى احرام شوند و ايشان كردند، و امر كرد ايشان را صدا به تلبيه حج بلند كنند و بگويند آن چهار تلبيه را كه پيغمبران مى گفته اند، پس آورد ايشان را به باب الصفا و از شتر فرود آمدند و جبرئيل در ميان ايشان ايستاد و رو به كعبه كرد و الله اكبر گفت و ايشان نيز گفتند، و الحمدلله گفت و خدا را به بزرگى ياد كرد و بر خدا ثنا كرد و ايشان مثل او كردند، و جبرئيل روانه شد و ايشان نيز روانه شدند با حمد و ثنا و تعظيم حق تعالى تا آورد ايشان را به نزد حجرالاسود و امر كرد ايشان را كه دست به آن مالند و آن را ببوسند، و هفت شوط آنها را طواف داد، و در موضع مقام ابراهيم بازداشت و امر كرد كه دو ركعت نماز بكنند، پس جميع مناسك حج را به ايشان نمود و امر كرد ايشان را بجا آورند.

چون از همه اعمال فارغ شدند امر فرمود ابراهيم را كه برگردد و اسماعيل تنها در مكه ماند و كسى با او نبود.

پس در سال آينده خدا امر فرمود ابراهيم را به حج برود و خانه كعبه را بنا كند، و عرب پيشتر به حج مى رفتند اما خانه خراب شده بود و اثرى چند از آن مانده بود ليكن پيهايش معلوم و معروف بود، و چون عرب از حج برگشتند اسماعيل سنگها را جمع كرد و در ميان كعبه انداخت. و چون خدا امر فرمود ابراهيم را به بناى آن، ابراهيم آمد و گفت:اى فرزند!خدا ما را امر فرموده به بناى كعبه.

پس چون خاكها و سنگها را برداشتند و به اساس اصل رسانيدند، زمين كعبه يك سنگ سرخ بود، پس خدا وحى فرمود: بناى آن را بر اين سنگ بگذار. و چهار ملك فرستاد كه جمع كنند براى او سنگها را، پس ابراهيم و اسماعيلعليهما‌السلام سنگ مى گذاشتند و ملائكه سنگ به ايشان مى دادند تا آنكه دوازده ذراع بلند شد، و دو درگاه براى آن گشودند كه از يك در داخل و از ديگرى خارج شوند، و براى آن عتبه گذاشتند و بر درهايش حلقه هاى آهن آويختند، و كعبه عريان بود.

پس چون مردم به مكه آمدند، اسماعيل زنى از قبيله حمير را ديد و او را خوش آمد و

۳۸۷

به گمان آنكه شوهر ندارد، از خدا سؤ ال كرد او را براى تزويج او ميسر گرداند، پس خدا بر شوهرش مرگ را مقدر فرمود، و چون شوهرش مرد آن زن در مكه ماند از حزن بر فوت شوهرش، پس خدا حزن او را به صبر مبدل نمود و خواستن اسماعيل را براى او ميسر ساخت، و آن زنى بود بسيار موافق و دانا.

چون ابراهيم به حج آمد، اسماعيل به طايف رفته بود كه آذوقه براى اهل خود بياورد؛ آن زن، مرد پير گرد آلودى ديد يعنى ابراهيم پس ابراهيم از او پرسيد: احوال شما چون است؟

گفت: حال ما بسيار خوب است.

و چون از احوال اسماعيل پرسيد، او را مدح كرد و گفت: حال او خوش است.

پس پرسيد: تو از كدام قبيله اى؟

گفت: از قبيله حمير.

پس ابراهيم برگشت و اسماعيل را نديد و نامه اى نوشت و به آن زن داد و گفت: چون شوهرت بيايد اين نامه را به او بده.

چون اسماعيل برگشت و نامه را خواند گفت: مى دانى آن مرد پير كى بود؟

گفت: او را بسيار نيكو و شبيه به تو يافتم.

اسماعيل گفت: او پدر من بود.

گفت: يا سواءتاه از او.

اسماعيل گفت: چرا؟ مگر او به چيزى از بدن تو افتاد؟

گفت: نه، و ليكن مى ترسم تقصيرى در خدمت او كرده باشم.

پس آن زن عاقله به اسماعيل گفت: آيا بر اين دو درگاه دو پرده نياويزم يكى از آن جانب و يكى از اين جانب؟

گفت: بلى.

پس دو پرده ساختند كه طول آنها دوازده ذرع بود و بر آن درها آويختند، پس آن زن را خوش آمد از آن پرده ها و گفت: آيا براى كعبه جامه اى نبافيم كه آن را بپوشانيم چون

۳۸۸

اين سنگها بد نما است؟

اسماعيل گفت: بلى، به سرعت متوجه شد و پشم بسيارى فرستاد ميان قبيله خود كه براى او بريسند، و از آن روز اين سنت ميان زنان بهم رسيد كه از يكديگر مدد طلبند در اين باب، پس به سرعت كار مى كرد و يارى از قبيله و آشنايان خود مى طلبيد و از هر طرفى كه فارغ مى شد مى آويخت.

چون موسم حج رسيد يك طرف ماند كه جامه اش تمام نشده بود، به اسماعيل گفت: چه كنيم اين جانب را كه جامه اش تمام نشده است؟ پس براى آن طرف از برگ خرما جامه اى ترتيب داد و آويخت.

و چون موسم حج رسيد عرب بسيار آمدند بر وجهى كه پيشتر چنان نمى آمدند، و امرى چند ديدند كه ايشان را خوش آمد پس گفتند: سزاوار نيست كه براى عمارت كننده اين خانه هديه نياوريم، پس از آن روز هديه براى كعبه مقرر شد و هر قبيله اى از قبيله هاى عرب هديه اى براى خانه آوردند از زر و چيزهاى ديگر تا آنكه مال بسيارى جمع شد و آن ليف خرما را برداشتند و جامه را تمام كردند و دور كعبه آويختند، و كعبه سقف نداشت و اسماعيل ستونها گذاشت مانند اين ستونها كه مى بينيد از چوب، و سقفش را به چوبها و جريده ها درست كرد و گل بر آن ماليد.

و چون عرب در سال ديگر آمدند و داخل كعبه شدند و ديدند عمارت آن زياده شده است گفتند: سزاوار آن است كه براى عمارت كننده خانه هديه را زياد كنيم.

پس در سال آينده هديه اى بسيار آوردند و اسماعيل ندانست كه آن هديه را چه كند، حق تعالى به او وحى فرمود كه: بكش اينها را و اطعام كن حاجيان را.

و شكايت كرد اسماعيل بسوى ابراهيم كمى آب را، پس خدا وحى نمود به ابراهيم: بكن چاهى كه آب خوردن حاجيان از آن چاه باشد.

پس جبرئيل نازل شد و چاه زمزم را براى ايشان حفر فرمود تا آبش ظاهر شد، پس جبرئيل گفت: فرود آى اى ابراهيم.

پس ابراهيم به ته چاه رفت و جبرئيل گفت:اى ابراهيم!كلنگ در چهار جانب چاه بزن

۳۸۹

و بسم الله بگو. پس او كلنگ زد بر آن زاويه كه در جانب كعبه است و بسم الله گفت، پس چشمه اى جارى شد، و همچنين به هر جانب كه زد و بسم الله گفت چشمه اى جارى شد، جبرئيل گفت: بياشام اى ابراهيم از اين آب و دعا كن كه خدا بركت دهد در اين آب براى فرزندانت.

پس جبرئيل و ابراهيمعليه‌السلام از چاه بيرون آمدند و جبرئيل گفت:اى ابراهيم!از اين آب بر سر و بدن خود بريز و طواف كن دور كعبه كه اين آبى است كه خدا به فرزند تو اسماعيل عطا فرموده است.

پس ابراهيم برگشت و اسماعيل او را مشايعت كرد تا بيرون حرم و ابراهيم رفت و اسماعيل به حرم برگشت، و خدا اسماعيل را از آن زن حميريه فرزندى عطا فرمود، و تا آن وقت براى او فرزندى بهم نرسيده بود، و اسماعيل بعد از آن زن، چهار زن به عقد خود در آورد و از هر يك چهار پسر خدا به او عطا فرمود.

و در عرض موسم، ابراهيمعليه‌السلام به عالم بقا ارتحال نمود و اسماعيل بر آن اطلاع نيافت تا آنكه ايام موسم رسيد و اسماعيل مهياى ملاقات پدر گرديد، جبرئيل نازل شد و تعزيت گفت اسماعيل را به فوت ابراهيم و گفت:اى اسماعيل!مگو در مرگ پدرت چيزى كه خدا را به خشم آورد، و گفت: ابراهيم بنده اى بود از بندگان خدا، او را به جوار رحمت خود خواند و او اجابت كرد. و او را خبر داد كه به پدر خود ملحق خواهد شد.

و اسماعيل فرزند كوچكى داشت كه او را دوست مى داشت و مى خواست كه بعد از نبوت و خلافت از او باشد، پس خدا او را نخواست و فرزند ديگرى را براى وصايت و خلافت او تعيين فرمود، چون نزديك وفات اسماعيل شد آن فرزند را كه خدا تعيين كرده بود طلبيد و وصيت كرد به او و گفت:اى فرزند!چون مرگ تو را در رسد چنان كن كه من كردم، و بى آنكه خدا تعيين كند كسى را براى خلافت خود تعيين مكن

پس هميشه چنين مقرر است كه هيچ امامى از دنيا نمى رود مگر آنكه خدا او را خبر

۳۹۰

مى دهد كه كى را وصى خود گرداند.(1)

و به سند معتبر ديگر منقول است كه شخصى به حضرت صادقعليه‌السلام عرض كرد: جمعى كه نزد ما هستند مى گويند كه: ابراهيم خليل الرحمن خود را ختنه كرده به تيشه اى بر روى خمى.

حضرت فرمود: سبحان الله، نه چنين است كه ايشان مى گويند، دروغ مى گويند بر ابراهيم.

راوى گفت: بفرما كه چگونه بوده است؟

فرمود كه: انبياءعليهم‌السلام غلاف ايشان با ناف ايشان در روز هفتم مى افتاد، پس چون اسماعيل متولد شد باز غلاف او با نافش افتاد، پس ساره سرزنش كرد هاجر را به آنچه كنيزان را به آن سرزنش مى كنند و شايد مراد سياهى رنگ باشد يا بوى بد پس هاجر گريست و اين امر بسيار بر او دشوار آمد.

چون اسماعيل ديد كه مادرش مى گريد او نيز گريان شد، پس حضرت ابراهيم داخل شد و از اسماعيل پرسيد كه: سبب گريه تو چيست؟

اسماعيل گفت: ساره مادرم را چنين سرزنش كرد و او گريست و من نيز به سبب گريه او گريان شدم.

پس حضرت ابراهيمعليه‌السلام به جاى نماز خود رفت و با خدا مناجات كرد و سؤ ال نمود كه اين معنى را از هاجر دور گرداند، و سؤ الش را قرين اجابت گردانيد؛ پس چون از ساره اسحاق متولد شد، در روز هفتم نافش افتاد و غلافش نيفتاد، و ساره از مشاهده اين حال به جزع آمد، و چون ابراهيم داخل شد گفت:اى ابراهيم!اين چه امرى است كه در آل ابراهيم و اولاد پيغمبران حادث شد؟ اينك پسرت اسحاق نافش افتاد و غلافش نيفتاد. پس حضرت ابراهيمعليه‌السلام به جاى نماز خود با خداى خود مناجات كرد و اين واقعه را شكايت كرد، پس خدا وحى نمود به حضرت ابراهيم كه: اين به سبب آن

____________________

1- علل الشرايع 586.

۳۹۱

سرزنشى است كه ساره هاجر را كرد، پس من سوگند خورده ام كه اين غلاف را از احدى از فرزندان پيغمبران نيندازم بعد از آن سرزنشى كه ساره هاجر را كرد، پس ختنه كن اسحاق را به آهن، و گرمى آهن را به او بچشان.

پس حضرت ابراهيمعليه‌السلام اسحاق را به آهن ختنه كرد و بعد از آن سنت جارى شد كه همه كس اولاد خود را به آهن ختنه كنند.(1)

و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام مروى است كه: سبب رمى جمرات در منى آن است كه: چون جبرئيلعليه‌السلام به حضرت ابراهيمعليه‌السلام تعليم مناسك حج مى نمود، شيطان براى ابراهيمعليه‌السلام ظاهر شد نزد جمره اول، پس جبرئيل امر كرد ابراهيم را كه سنگ بر او بيندازد، چون ابراهيمعليه‌السلام هفت سنگ بر او انداخت در آنجا به زمين فرو رفت،و نزد جمره دوم ظاهر شد باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرو رفت، و نزد جمره سوم ظاهر شد و باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرو رفت و ديگر پيدا نشد.(2)

و به سندهاى صحيح و معتبر از حضرت امام رضاعليه‌السلام منقول است كه: سكينه باد نيكوئى است كه از بهشت بيرون مى آيد و صورتى دارد مانند صورت انسان و رايحه بسيار خوشبوئى دارد، و بر ابراهيمعليه‌السلام نازل شد در وقتى كه بناى خانه كعبه مى كرد و در اساس خانه حركت مى كرد، و حضرت ابراهيمعليه‌السلام پى خانه را از عقب او مى گذاشت.(3)

و از ابن عباس منقول است كه: اسباب عربى وحشى بودند در زمين عرب، پس چون حضرت ابراهيم و اسماعيلعليهما‌السلام پيهاى خانه كعبه را بالا آوردند، خدا وحى كرد به ابراهيم كه: من گنجى به تو داده ام كه به احدى پيش از تو نداده بودم.

پس حضرت ابراهيم و اسماعيلعليهما‌السلام بالا رفتند بر كوهى كه آن را جياد مى گويند و اسبان را طلبيدند و گفتند: الا هلا الا هلم، پس در زمين عرب اسبى نماند مگر آمد

____________________

1- علل الشرايع 505؛ محاسن 2 / 7.

2- قرب الاسناد 147.

3- عيون اخبار الرضا 1 / 312؛ كافى 4 / 206.

۳۹۲

و منقاد و ذليل شد نزد ايشان، و به اين سبب آن اسبان را جياد گفتند.(1)

و در احاديث معتبره بسيار از امام محمد باقرعليه‌السلام و امام جعفر صادقعليه‌السلام منقول است كه: چون ابراهيم و اسماعيلعليهما‌السلام بناى كعبه را تمام كردند، حق تعالى امر كرد ابراهيمعليه‌السلام را كه ندا كند مردم را به حج، پس بر ركنى از اركان كعبه ايستاد و به روايت ديگر بر مقام ايستاد، و مقام چندان بلند شد كه برابر كوه ابوقبيس شد(2) و مردم را به حج طلبيد، پس خدا صداى او را رسانيد به آنها كه در پشت پدران و در شكم مادران بودند كه متولد شوند تا روز قيامت، پس مردم در پشتهاى مردان و رحمهاى زنان گفتند: لبيك داعى الله لبيك داعى الله ، پس هر كه يك بار لبيك گفت يك بار حج مى كند، و هر كه ده بار گفت ده بار حج مى كند، و هر كه پنج بار گفت پنج بار حج مى كند، و هر كه لبيك نگفت حج نمى كند.(3)

و در حديث معتبر از حضرت امام رضاعليه‌السلام منقول است كه: اول كسى كه بر اسبان عربى سوار شد اسماعيل بود، و پيشتر وحشى بودند و بر آنها سوار نمى توانستند شد، پس حق تعالى همه را براى اسماعيلعليه‌السلام محشور گردانيد و جمع كرد از كوه منى، و به اين سبب آنها را عربى گفتند كه اسماعيلعليه‌السلام كه عرب بود اول بر آنها سوار شد.(4)

و از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: دختران پيغمبران حائض نمى شوند، و حيض عقوبتى است، و اول كسى كه از دختران پيغمبران حائض شد ساره بود.(5)

و به سند صحيح از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه دويدن در ميان صفا و مروه براى اين سنت شد كه ابراهيمعليه‌السلام چون به اين موضع رسيد، شيطان براى او ظاهر شد پس جبرئيل گفت: بر او حمله كن، پس شيطان گريخت و ابراهيمعليه‌السلام دنبال او دويد.(6)

____________________

1- علل الشرايع 37؛ قصص الانبياء راوندى 113.

2- علل الشرايع 420.

3- علل الشرايع 419.

4- علل الشرايع 393.

5- علل الشرايع 290.

6- علل الشرايع 432.

۳۹۳

و فرمود: منى را براى اين منى گفته اند كه جبرئيل به ابراهيمعليه‌السلام گفت: تمنا كن و هر آرزو كه دارى از پروردگار خود بطلب.(1)

و عرفات را براى اين عرفات گفتند كه چون زوال شمس شد جبرئيل به ابراهيمعليه‌السلام گفت: اعتراف به گناه خود بكن و مناسك حج خود را بشناس.(2)

چون آفتاب غروب كرد گفت: ازدلف الى المشعر الحرام ، يعنى: نزديك شو بسوى مشعر الحرام، پس به اين سبب مشعر را مزدلفه گفتند.(3)

و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: ساره چرا مى گفت: خداوندا!مؤ اخذه مكن مرا به آنچه كردم نسبت به هاجر؟

فرمود: ختنه كرد او را كه معيوب گرداند و باعث زيادتى حسن او شد، و سنت شد بعد از آن زنان را ختنه كنند.(4)

به دو سند معتبر از حضرت امام رضاعليه‌السلام منقول است كه: چون ابراهيمعليه‌السلام طلبيد از خدا كه فرزندانش را كه در مكه ساكن گردانيده است ميوه ها روزى كند، امر فرمود خدا قطعه اى از زمين اردن را كه محلى است در شام كه جدا شد از آنجا و به باغها و ميوه ها حركت كرد تا به مكه آمد و هفت شوط دور خانه كعبه طواف كرد و در آن محل ساكن شد، پس به اين سبب او را طايف گفتند.(5)

و به سند حسن از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: ابراهيم دو پسر داشت و فرزند كنيز بهتر از ديگرى بود، و فرمود: چون ملائكه بشارت دادند ابراهيم را به ولادت اسحاقعليه‌السلام چنانچه حق تعالى فرموده است كه( وَامْرَ‌أَتُهُ قَائِمَةٌ فَضَحِكَتْ ) (6) ، فرمود كه:

____________________

1- علل الشرايع 435.

2- علل الشرايع 436؛ محاسن 2 / 64.

3- علل الشرايع 436.

4- علل الشرايع 506.

5- علل الشرايع 442؛ تفسير عياشى 1 / 60.

6- سوره هود: 71.

۳۹۴

مراد از ضحك در اينجا خنديدن نيست بلكه حيض است، يعنى زنش ايستاد، چون اين بشارت را شنيد حايض شد، و از عمر او نود سال گذشته بود و از عمر شريف ابراهيم صد و بيست سال گذشته بود، و قوم ابراهيم چون اسحاق را ديدند گفتند: چه عجب است احوال اين مرد و زن، در اين سن طفلى را گرفته اند و مى گويند: اين پسر ماست!

چون اسحاق بزرگ شد، آنقدر به ابراهيم شبيه بود كه مردم اشتباه مى كردند و فرق ميان ايشان نمى كردند تا آنكه حق تعالى ريش ابراهيم را سفيد كرد و به آن امتياز بهم رسيد. پس روزى ابراهيمعليه‌السلام ريش خود را ميل داد به پيش، يك موى سفيد در آن مشاهده كرد گفت: خداوندا!اين چيست؟

وحى رسيد به او كه: اين وقار توست.

گفت: خداوندا!زياد گردان وقار مرا.(1)

و از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام منقول است كه: چون اسماعيل و اسحاق بزرگ شدند، روزى با يكديگر دويدند و اسماعيل را پيشى گرفت، پس ابراهيمعليه‌السلام او را گرفت و در دامن خود نشاند و اسحاق را پهلوى خود نشاند، پس ساره در خشم شد و گفت: الحال كار به جائى رسيده است كه فرزند من و فرزند كنيز را برابر نمى كنى و فرزند او را بر فرزند من زيادتى مى دهى؟!از من دور كن اين فرزند را.

پس ابراهيمعليه‌السلام اسماعيل و هاجر را برد و در مكه فرود آورد، پس طعام ايشان تمام شد، چون ابراهيم خواست كه برگردد و طعامى براى ايشان تحصيل نمايد هاجر گفت: ما را به كه مى گذارى؟

فرمود: شما را به خداوند عالميان مى گذارم.

و گرسنگى عظيم ايشان را عارض شد، پس جبرئيل نازل شد و به هاجر گفت: ابراهيم شما را به كى گذاشت؟

گفت: ما را به خدا گذاشت.

____________________

1- قصص الانبياء راوندى 109.

۳۹۵

جبرئيل گفت: شما را به كفايت كننده گذاشته است.

پس جبرئيل دستش را در زمزم گذاشت و پيچيد، ناگاه آب جارى شد، پس هاجر مشگى گرفت كه پر آب كند از ترس اينكه مبادا آب برطرف شود!

جبرئيل گفت: اين آب براى شما باقى مى ماند، پسرت را بطلب.

پس از آن آب آشاميد و تعيش كردند تا آنكه ابراهيمعليه‌السلام آمد و خبر را به او نقل كردند، فرمود: او جبرئيل بود.(1)

و به سند حسن از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: اسماعيلعليه‌السلام زنى از عمالقه به عقد خود در آورد كه او را سامه مى گفتند، و چون ابراهيمعليه‌السلام مشتاق ديدن اسماعيل شد بر درازگوشى سوار شده و ساره عهد گرفت از او كه فرود نيايد تا برگردد. و چون به مكه آمد هاجر به سراى باقى منتقل شده بود، زن اسماعيل را ديد و از او پرسيد: شوهرت كجاست؟

گفت: به شكار رفته است.

پرسيد: حال شما چگونه است؟

گفت: حال ما سخت است و زندگانى ما به دشوارى مى گذرد.

و تكليف فرود آمدن نكرد آن حضرت را، ابراهيمعليه‌السلام فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت: عتبه خانه ات را تغيير بده.

چون اسماعيل برگشت و از گردنگاه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، به نزديك زن آمد و پرسيد كه: كسى به نزد تو آمد؟

گفت: بلى، مرد پيرى آمد و از تو سؤ ال كرد. اسماعيل گفت: آيا تو را به چيزى امر فرمود؟

گفت: بلى، فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و تو را امر مى كند كه عتبه خانه ات را تغيير بدهى.

____________________

1- قصص الانبياء راوندى 110.

۳۹۶

پس اسماعيل آن زن را طلاق گفت.

بار ديگر ابراهيم سوار شد كه به ديدن اسماعيل برود و باز ساره شرط كرد كه از مركب فرود نيايد تا برگردد، چون به مكه باز اسماعيل حاضر نبود و زن ديگر خواسته بود، از او پرسيد: شوهرت كجاست؟

گفت: خدا تو را عافيت دهد، به شكار رفته است.

پرسيد: چگونه ايد شما؟

گفت: شايستگانيم.

پرسيد: چگونه است حال شما؟

گفت: حال ما نيك است و در نعمت و رفاهيم، فرود آى خدا تو را رحمت كند تا او بيايد.

ابراهيم ابا كرد و او مكرر مبالغه كرد و ابراهيم ابا فرمود.

زن گفت: پس سرت را پيش آور كه من بشويم كه سرت را ژوليده مى بينم.

پس غسولى آورد و سنگى نزديك آورد تا ابراهيمعليه‌السلام يك پاى خود را گردانيد و بر روى سنگ گذاشت و پاى ديگرش در ركاب بود تا يك جانب سر مبارك او را شست، پس به جانب ديگر پاى را گردانيد تا جانب ديگر را شست، پس بر آن زن سلام كرد و فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت: عتبه خانه را رعايت و محافظت كن كه خوب است.

چون اسماعيل برگشت و از عقبه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، از زن پرسيد: كسى به اينجا آمد؟

گفت: بلى، مرد پيرى آمد و اين جاى پاهاى اوست كه در سنگ مانده است. پس اسماعيل افتاد و جاى قدم پدر خود را بوسيد.

پس حضرت صادقعليه‌السلام فرمود: ساره از اولاد پيغمبران بود و ابراهيمعليه‌السلام او را خواسته بود به شرط آنكه مخالفت او نكند و هر چه او تكليف كند كه مخالف حق نباشد قبول

۳۹۷

فرمايد، و ابراهيم از حيره كوفه به مكه هر روز مى رفت و بر مى گشت.(1)

و در حديث صحيح از امام جعفر صادقعليه‌السلام منقول است كه: ابراهيمعليه‌السلام رخصت طلبيد از ساره كه به ديدن اسماعيل برود به مكه، رخصت داد به شرط آنكه شب برگردد و از درازگوش به زير نيايد.

راوى پرسيد: چون مى تواند شد اين؟

فرمود: زمين از براى آن حضرت پيچيده مى شد.(2)

و در حديث ديگر فرمود: چون اسماعيل متولد شد، ساره را غيرت شديد عارض شد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه اطاعت او بكند، او گفت: هاجر را ببر و در جائى بگذار كه در آنجا زراعت و حيوان شيرده نباشد، پس آورد هاجر را و نزد كعبه گذاشت، و در آن وقت در مكه زراعت و حيوان و آب نبود و احدى در آنجا ساكن نبود پس او را در آنجا گذاشت و گريان برگشت.(3)

و قطب راوندى گفته است: چون اسماعيلعليه‌السلام به سن شباب رسيد، هفت بز بهم رسانيد و اصل مالش همين بود، اسماعيل نشو و نما كرد و به عربى تكلم نمود و تيراندازى آموخت و بعد از موت مادرش خود زنى از جرهم به حباله خود در آورد كه نام او زعله بود يا عماده و او را طلاق گفت و اولادى از او بهم نرسيد، پس سيده دختر حارث بن مضاض را خواست و از او فرزندان بهم رسانيد و عمر مباركش صد و سى و هفت سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد.(4)

و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه عمر حضرت اسماعيل به صد و سى سال رسيد و در حجر با مادرش مدفون شد و پيوسته فرزندان اسماعيل واليان امر خلافت و حافظان بيت الله بودند و براى مردم ديگر برپا مى داشتند حج ايشان و امور

____________________

1- قصص الانبياء راوندى 111.

2- قصص الانبياء راوندى 112.

3- محاسن 2 / 68.

4- قصص الانبياء راوندى 114.

۳۹۸

دينشان را بزرگى بعد از بزرگى تا زمان عدنان بن داود.(1)

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: زندگانى كرد اسماعيل پسر ابراهيمعليه‌السلام صد و بيست سال، و عمر مبارك اسحاقعليه‌السلام پسر ابراهيم به صد و هشتاد سال رسيد.(2)

مؤ لف گويد: اختلاف اين احاديث در عمر اسماعيل يا به اعتبار تقيه است يا بعضى از راويان سهوى كرده اند.

و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام منقول است كه: چون حضرت ابراهيمعليه‌السلام اسماعيل و هاجر را در مكه گذاشت و ايشان را وداع كرد كه برگردد، اسماعيل و هاجر گريستند فرمود: چرا گريه مى كنيد!شما را در زمينى گذاشته ام كه محبوبترين زمينها ست بسوى خدا و حرم اوست.

هاجر گفت: من گمان نداشتم كه پيغمبرى مثل تو بكند آنچه تو كردى.

فرمود: چه كردم؟

گفت: زن ضعيفه و طفل ضعيفى را كه چاره اى نمى توانند كرد در اين بيابان مى گذارى كه مونسى ندارند از بشرى، و نه آبى پيداست و نه زراعتى و نه شير پستانى.

حضرت آب از ديدگانش جارى شد و آمد به در خانه كعبه و دو طرف در را گرفت و گفت: خداوندا!من ساكن گردانيدم بعضى از ذريت خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانه تو كه با حرمت است، پروردگارا!از براى اينكه برپا دارند نماز را، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و روزى ده ايشان را از ميوه ها شايد شكر كنند تو را.(3)

پس خدا وحى فرمود به ابراهيم كه: بالا رو به كوه ابوقبيس و ندا كن در مردم:اى گروه خلايق!خدا امر مى كند شما را به حج اين خانه كه در مكه است و صاحب حرمت است،

____________________

1- قصص الانبياء راوندى 113، و در آن ((عدنان بن ادد)) است

2- كمال الدين و تمام النعمة 523.

3- سوره ابراهيم : 37.

۳۹۹

هر كه راهى بسوى آن تواند، فريضه اى است از جانب خدا.

پس ابراهيم بر ابوقبيس بالا رفت و به بلندترين آوازش اين ندا كرد و خدا صداى او را كشانيد كه شنوانيد اهل مشرق زمين و مغرب را و هر كه در مابين اينهاست از جميع آنچه خدا مقرر گردانيده بود در صلبهاى مردان از نطفه ها، و آنچه مقدر فرموده بود در رحمهاى زنان تا روز قيامت، پس در آن وقت حج بر همه خلايق واجب شد، و تلبيه كه حاجيان در ايام حج مى گويند جواب نداى ابراهيم است كه به حج كرد از جانب خدا.(1)

و به سند حسن از حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام مروى است كه: اصل كبوتران حرم باقيمانده كبوترى چند اند كه اسماعيل بن ابراهيمعليه‌السلام داشت.(2)

و در حديث معتبر ديگر فرمود: حجر، خانه اسماعيل است و قبر هاجر و اسماعيل در آنجاست.(3)

و در حديث صحيح فرمود: حجر داخل خانه كعبه نيست و ليكن اسماعيل چون مادرش را در آنجا دفن كرد ديوارى بر دور آن كشيد كه قبر مادرش پامال نشود، و در آن قبرهاى پيغمبران است.(4)

و در حديث معتبر ديگر فرمود: در حجر مدفون شده اند نزديك ركن سوم، دخترهاى باكره اسماعيل.(5)

و در حديث حسن فرمود: كه آيات بينات كه خدا در قرآن فرموده است كه در مكه است: مقام ابراهيم است كه بر روى سنگ ايستاد و پايش در آن فرو رفت و اثر قدمش تا حال مانده است، و حجرالاسود، و خانه اسماعيلعليه‌السلام .(6)

____________________

59- تفسير عياشى 2 / 232.

860- كافى 6 / 546.

861- كافى 4 / 210.

862- كافى 4 / 210.

863- كافى 4 / 210.

864- كافى 4 / 223.

۴۰۰