حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن جلد ۱

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن0%

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 808

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 808
مشاهدات: 50020
دانلود: 2654


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 808 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 50020 / دانلود: 2654
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن

حيات القلوب تاريخ پيامبران و بعضى از قصه هاى قرآن جلد 1

نویسنده:
فارسی

مؤ لف گويد: بعضى از قصص ابراهيم و اسماعيل و اسحاقعليهم‌السلام در باب قصه لوطعليه‌السلام مذكور خواهد شد انشاء الله.

۴۰۱

فصل ششم: در بيان مأمور شدن ابراهيمعليه‌السلام به ذبح فرزندش

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام منقول است كه: جبرئيل نزد زوال شمس روز هشتم ذيحجه به نزد حضرت ابراهيمعليه‌السلام آمد و گفت:اى ابراهيم!سيراب شو، يعنى آب تهيه كن براى خود و اهل خود، و در آن وقت ميان مكه و عرفات آب نبود، پس ابراهيمعليه‌السلام را برد به منى و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در آنجا كرد، و چون آفتاب طالع شد روانه عرفات شد و در مروه فرود آمد، و چون زوال شمس شد غسل كرد و نماز ظهر و عصر را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و نماز كرد در جاى آن مسجدى كه در عرفات است، پس او را برد و در محل وقوف بازداشت و گفت:اى ابراهيم!اعتراف كن به گناه خود و مناسك حج خود را بشناس، و حضرت ابراهيم را در آنجا بازداشت تا آفتاب غروب كرد، پس او را گفت: بار كن و نزديك شو بسوى مشعر الحرام، پس به مشعر الحرام آمد و نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و شب را در آنجا ماند تا نماز صبح را بجا آورد، پس موقف را به او نمود و آورد او را به منى و امر كرد او را كه جمره عقبه را سنگ بزند، و نزد آن جمره شيطان از براى او ظاهر شد پس امر كرد او را به ذبح، و حضرت ابراهيمعليه‌السلام چون به مشعر الحرام رسيد شب در آنجا خوابيد شاد و خوشحال، پس در خواب ديد كه پسر خود را ذبح و قربانى كنند، و والده طفل را هم با خود آورده بود به حج.

چون به منى رسيدند، خود با اهلش رمى جمره كردند، پس ساره را گفت كه: تو برو به

۴۰۲

زيارت كعبه، و پسر خود را نزد خود نگاه داشت و او را برد تا موضع جمره وسطى، در آنجا با فرزند خود مشورت كرد چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است( يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَ‌ىٰ فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانظُرْ‌ مَاذَا تَرَ‌ىٰ ) (1) اى فرزند عزيز من!بدرستى كه من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم، پس نظر كن و تفكر نما كه چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى؟.

آن فرزند سعادتمند گفت: اى پدر من!بكن آنچه به آن ماءمور شده اى، بزودى مردا خواهى يافت اگر خدا خواهد مرا از صبركنندگان،(2) ، و هر دو امر خدا را تسليم كردند، ناگاه شيطان به صورت مرد پيرى آمد و گفت:اى ابراهيم!چه مى خواهى از اين پسر؟

گفت: مى خواهم او را ذبح كنم.

گفت: سبحان الله!مى كشى پسرى را كه در يك چشم زدن معصيت خدا نكرده است!

حضرت ابراهيمعليه‌السلام گفت: خدا مرا به اين امر فرموده است.

گفت: پروردگار تو نهى مى كند تو را از اين كار، آن كه تو را امر به اين كار كرده است شيطان است.

حضرت ابراهيم فرمود: واى بر تو!آن كسى كه مرا به اين مرتبه رسانيده است او مرا امر كرده است و به همان سروشى كه هميشه به گوش من مى رسيده است اين را شنيده ام و در اين شكى ندارم.

گفت: نه والله تو را امر به اين كار نكرده است مگر شيطان.

حضرت ابراهيمعليه‌السلام گفت: و الله ديگر با تو سخن نمى گويم. و عزم كرد كه فرزندش را ذبح كند.

شيطان گفت:اى ابراهيم!تو پيشواى خلقى و مردم پيروى تو مى كنند، و اگر تو اين كار را بكنى بعد از اين مردم فرزندان خود را بكشند.

____________________

1- سوره صافات : 102.

2- سوره صافات : 102.

۴۰۳

حضرت ابراهيم جواب او نگفت و رو به پسر آورد و با او مشورت نمو در ذبح كردن او، چون هر دو منقاد امر خدا شدند پسر گفت:اى پدر!روى مرا بپوشان و دست و پاى مرا محكم ببند.

حضرت ابراهيمعليه‌السلام فرمود:اى فرزند!با كشتن، دست و پايت را ببندم؟ اين هر دو را والله كه براى تو جمع نخواهم رد، پس جل درازگوش را پهن كرد و فرزند را روى آن خوابانيد و كارد را بر حلق او گذاشت و سر خود را بسوى آسمان بلند كرد و كارد را به قوت تمام كشيد؛ جبرئيل پيش از كشيدن، كارد را گردانيد و پشت كارد را به جانب حلق طفل كرد، چون حضرت ابراهيمعليه‌السلام نظر كرد كارد را برگشته ديد، پس كارد را گردانيد و دمش را به حلق طفل گذاشت و كشيد، باز جبرئيل كارد را گردانيد، تا چندين مرتبه چنين شد، پس جبرئيل گوسفند را از جانب كوه ثبير كشيد و فرزند را از زير دست حضرت ابراهيم كشيد و گوسفند را به جاى او خوابانيد و ندا به ابراهيمعليه‌السلام رسيد از جانب چپ مسجد خيف كه اى ابراهيم!خواب خود را درست كردى، ما چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، بدرستى كه اين ابتلا و امتحانى بود هويدا.(1)

در اين حال شيطان لعين خود را به مادر طفل رسانيد در وقتى كه نظرش به كعبه افتاده بود در ميان وادى و گفت: كيست اين مرد پيرى كه من او را ديدم؟

گفت: شوهر من است.

گفت: كيست آن غلامى كه همراه او ديدم؟

گفت: او پسر من است.

گفت: ديدم كه آن مرد پير آن پسر را خوابانيده بود و كارد گرفته بود كه او را بكشد.

گفت: دروغ مى گوئى، ابراهيم رحيمترين مرد است، چگونه پسر خود را مى كشد؟!

گفت: به حق پروردگار آسمان و زمين و پروردگار اين خانه كه ديدم او را خوابانيده بود و كارد گرفته بود و اراده ذبح او را داشت.

____________________

1- سوره صافات : 104 - 106.

۴۰۴

گفت: چرا؟

شيطان گفت: گمان مى كرد كه پروردگارش او را به اين امر كرده است.

ساره گفت: سزاوار است او را كه اطاعت كند پروردگارش را. پس در دلش افتاد كه حضرت ابراهيم در باب فرزندش به امرى ماءمور شده است، پس چون از مناسكش فارغ شد در وادى رو به منى دويد و دست بر سر گذاشته بود و مى گفت: خداوندا!مرا مؤ اخذه مكن به آنچه كردم به مادر اسماعيل.

پس چون ساره به حضرت ابراهيمعليه‌السلام رسيد و خبر فرزند را شنيد و اثر خراشيدن كارد را در گلوى او ديد بترسيد و بيمار شد و به همان مرض به عالم بقا ارتحال كرد.

راوى پرسيد كه: در كجا خواست كه او را ذبح كند؟

گفت: نزد جمره وسطى، و گوسفند نازل شد بر كوهى كه در جانب راست مسجد منى است، و از آسمان نازل شد و در سياهى مى خورد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى مى چريد و در سياهى سرگين مى انداخت، يعنى در علفزار.

پرسيد: چه رنگ داشت؟

فرمود: سياه و سفيد و فراخ چشم و شاخ بزرگ بود.(1)

مؤ لف گويد: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه فرزندى كه حضرت ابراهيم او را خواست ذبح كند و خدا قصه او را در قرآن ذكر فرموده است، اسحاق بوده است، و در اين باب خلاف عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست، و يهود و نصارى ظاهرا اتفاق دارند بر آنكه او اسحاق بوده است، و احاديث شيعه از هر دو طرف وارد شده است و اشهر ميان علماى شيعه آن است كه ذبيح اسماعيل بوده است، و اكثر روايات شيعه بر اين دلالت دارد، و ظاهرا آيه كريمه نيز اين است چنانچه در ضمن اخبار معلوم خواهد شد، و اگر اجماع نباشد بر آنكه ذبيح يكى بوده است ممكن است جمع كردن ميان اخبار به آنكه هر دو واقع شده باشد، و محتمل است ذبيح بودن اسحاق محمول بر تقيه بوده باشد به آنكه

____________________

1- تفسير قمى 2 / 242؛ مجمع البيان 4 / 454.

۴۰۵

ذبيح بودن او در آن عصر ميان علماى مخالفين اشهر بوده باشد، و اتفاق اهل كتاب معتبر نيست بلكه بعضى نقل كرده اند كه عمر بن عبدالعزيز يكى از علماى يهود را طلبيد و از او پرسيد: او گفت: علماى اهل كتاب مى دانند كه ذبيح اسماعيل است و از روى حسد انكار مى كنند، زيرا كه اسحاق جد ايشان است و اسماعيل جد عرب است، و مى خواهند كه اين فضيلت براى جد ايشان باشند نه جد شما.(1)

و به سند موثق منقول است كه: از حضرت امام رضاعليه‌السلام پرسيدند از معنى قول حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه فرمود: من فرزند دو ذبيحم، فرمود: يعنى اسماعيل پسر حضرت ابراهيم خليلعليه‌السلام و عبدالله فرزند عبدالمطلب.

اما اسماعيل پس آن غلام حليم است كه خدا بشارت داد به او ابراهيمعليه‌السلام را، پس چون آن فرزند چنان شد كه با پدر راه مى رفت گفت:اى فرزند!در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم، پس نظر كن چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى؟

گفت:اى پدر!بكن آنچه به آن ماءمور شده اى. و نگفت كه بكن آنچه ديده اى، عن قريب خواهى يافت مرا انشاء الله از صابران.

پس چون عزم كرد بر ذبحش فدا داد خدا او را به ذبحى عظيم، به گوسفندى سياه و سفيد كه مى خورد در سياهى و مى آشاميد در سياهى و نظر مى كرد در سياهى و راه مى رفت در سياهى و بول مى كرد در سياهى و پشكل مى افكند در سياهى، و قبل از آن چهل سال در باغهاى بهشت مى چريد و از رحم مادر بدر نيامده بود بلكه حق تعالى به او فرمود: باش، پس بهم رسيد براى آنكه فداى اسماعيل گرداند، پس هر قربانى كه در منى كشته مى شود تا روز قيامت فداى اسماعيل است، پس احد ذبيحين اين است.(2)

مؤ لف گويد: قصه ذبيح ديگر كه عبدالله است در كتاب احوال حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى.

____________________

1- مجمع البيان 4 / 453؛ تاريخ طبرى 1 / 162؛ الانس الجليل 1 / 40.

2- عيون اخبار الرضا 1 / 210؛ خصال 55.

۴۰۶

و شيخ محمد بن بابويه رحمة الله بعد از ايراد اين حديث گفته است كه: روايات مختلف است در ذبيح، بعضى از آنها وارد شده است كه اسماعيل است و بعضى وارد شده است كه اسحاق است، و نمى توان رد كرد اخبار را هرگاه صحيح باشد طرق آنها، و ذبيح اسماعيل بوده است و ليكن چون اسحاق متولد شد بعد از او آرزو كرد كه كاش پدرش به ذبح او ماءمور شده بود و او صبر مى كرد براى امر خدا و تسليم و انقياد مى كرد چنانچه برادرش صبر كرد و منقاد شد پس به درجه او مى رسيد در ثواب. چون خدا از دلش دانست كه او در اين آرزو صادق است او را در ميان ملائكه ذبيح ناميد براى آنكه آرزوى ذبح مى كرد، و اين مضمون به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است و حديث حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه فرمود: من پسر دو ذبيحم مؤ يد اين معنى است، زيرا كه عم را پدر مى گويند و در قرآن نيز وارد شده است و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: عم والد است، پس بر اين وجه سخن آن حضرت درست مى شود كه فرزند ذو ذبيح است كه اسماعيل و اسحاق باشند كه يكى ذبيح حقيقى و والد حقيقى است و يكى ذبيح مجازى است و والد مجازى.

و از براى ذبح عظيم وجه ديگر هست كه روايت شده است از فضل بن شاذان كه گفت: شنيدم حضرت امام رضاعليه‌السلام مى فرمود: چون خدا امر فرمود ابراهيم را كه ذبح نمايد به جاى اسماعيل گوسندى را كه بر او نازل ساخت، آرزو مى كرد آن حضرت كه كاش فرزند خود اسماعيل را به دست خود قربانى مى كرد و ماءمور نمى شد كه به جاى او گوسفند بكشد تا به دلش بر مى گرديد آنچه بر مى گردد به دل پدرى كه عزيزترين فرزندانش را به دست خود بكشد، پس مستحق شد به اين ذبح كردن درجات اهل ثواب را بر مصيبتها.

پس خدا وحى فرمود بسوى او كه:اى ابراهيم!كيست محبوبترين خلق من بسوى تو؟ عرض كرد: پروردگارا!خلق نكرده اى خلقى را كه محبوبتر باشد بسوى من از حبيب تو محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

پس خدا وحى كرد بسوى او كه: او محبوبتر است بسوى تا يا جان تو؟

عرض كرد: بلكه او محبوبتر است بسوى من از جان من.

فرمود: فرزندان او بسوى تو محبوبترند يا فرزندان تو؟

۴۰۷

گفت: بلكه فرزندان او.

حق تعالى فرمود: پس مذبوح گرديدن و كشته شدن فرزند او بر دست دشمنانش دل تو را بيشتر به درد مى آورد يا ذبح فرزند تو به دست تو در طاعت من؟

عرض كرد: خداوندا!بلكه ذبح فرزند او به دست دشمنانش دل مرا بيشتر به درد مى آورد.

پس خدا وحى فرمود كه:اى ابراهيم!بدرستى كه طايفه اى كه دعوى كنند كه از امت محمدنند، حسين فرزند او را بعد از او به ظلم و عدوان خواهند كشت چنانچه گوسفند را مى كشند و به سبب اين مستوجب غضب من خواهند شد.

پس از استماع اين قصه جانسوز به جزع آمد ابراهيم و دلش به درد آمد و گريان شد، پس حق تعالى به او وحى فرمود:اى ابراهيم!فدا كردم جزع تو را بر پسرت اسماعيل اگر او را به دست خود ذبح مى كردى به جزعى كه كردى بر حسينعليه‌السلام و شهيد شدن او، و واجب كردم براى تو بلندترين درجات اهل ثواب را بر مصيبتهاى ايشان.

و اين است معنى قول خدا كه: فدا داديم او را به ذبح بزرگ.(1) تمام شد اينجا آنچه از ابن بابويه نقل كرديم.(2)

و در احاديث معتبره گذشت كه گوسفند ابراهيم از آن چيزهاست كه خدا خلق كرده است بى آنكه از رحم مادر بيرون آيد.(3)

و در حديث موثق منقول است كه از حضرت امام رضاعليه‌السلام پرسيدند: ذبيح، اسماعيل بود يا اسحاق؟

فرمود: اسماعيل بود، مگر نشنيده اى قول حق تعالى در سوره صافات بعد از بشارت اسماعيل و قصه ذبح فرموده است: بشارت داديم او را به اسحاق(4) ، پس چون تواند

____________________

1- سوره صافات : 107.

2- خصال 57.

3- خصال 353؛ تفسير قمى 2 / 271.

4- سوره صافات : 112.

۴۰۸

بود كه ذبيح، اسحاق باشد؟!(1)

و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام منقول است كه: ذبيح، اسماعيل است.(2)

و به سند موثق منقول است كه از حضرت صادقعليه‌السلام پرسيدند: سپرز چرا حرام شده است در ميان اجزاى حيوانى كه ذبح مى كنند؟

فرمود: چون گوسفند را فرود آوردند بر ابراهيم از كوه ثبير و آن كوهى است در مكه كه آن را به فداى فرزند خود ذبح كند، شيطان آمد و به ابراهيم گفت: نصيب مرا بده از اين گوسفند.

فرمود: تو را چه نصيب در آن هست و آن قربانى پروردگار من است و فداى فرزند من است؟!

پس خدا وحى نمود به او كه: او را در اين گوسفند نصيبى است و نصيب او سپرز است زيرا كه محل جمع شدن خون است، و حرام است خصيه ها زيرا كه مجراى نطفه اند،پس ابراهيم سپرز و دو خصيه را به او داد.(3)

و به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت صادقعليه‌السلام پرسيد: اسماعيل بزرگتر بود يا اسحاق؟ و كدام يك ذبيح بودند؟

فرمود: اسماعيل بزرگتر بود از اسحاق پنج سال؛ و ذبيح، اسماعيل بود، و مكه منزل اسماعيل بود، و ابراهيم خواست اسماعيل را ذبح كند ايام موسم در منى، و ميان بشارت خدا براى ابراهيم به اسماعيل و بشارت او به اسحاق پنج سال فاصله بود، آيا نشنيده اى سخن ابراهيم را كه گفت( رَ‌بِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ ) (4) از خدا سؤ ال كرد كه روزى كند او را پسرى از صالحان، و حق تعالى در سوره صافات مى فرمايد( فَبَشَّرْ‌نَاهُ بِغُلَامٍ

____________________

1- قرب الاسناد 389.

2- امالى شيخ طوسى 338.

3- علل الشرايع 562.

4- سوره صافات : 100.

۴۰۹

حَلِيمٍ ) (1) پس بشارت داديم او را به پسرى بردبار، يعنى اسماعيل از هاجر، پس فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ؛ بعد از ذكر اينها فرمود: بشارت داديم او را به اسحاق پيغمبرى از صالحان و بركت فرستاديم بر او و بر اسحاق(2) ، پس ذبيح، اسماعيل بود پيش از بشارت به اسحاق، پس كسى كه گمان كند اسحاق بزرگتر است از اسماعيل، و ذبيح اسحاق است تكذيب كرده است به آنچه خدا در قرآن از خبر ايشان فرستاده است.(3)

و به سند صحيح از حضرت امام رضاعليه‌السلام منقول است كه: اگر خدا مى دانست كه حيوانى نزد او گراميتر از گوسفند هست، هر آينه آن را فداى اسماعيل مى گردانيد.(4)

و در حديث ديگر به جاى اسماعيل، اسحاق وارد شده است.(5)

و در حديث ديگر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: يعقوبعليه‌السلام به عزيز مصر نوشت: ما اهل بيت ابتلا و امتحانيم، پدر ما ابراهيم را امتحان كردند به آتش، و پدر ما اسحاق را امتحان كردند به ذبح.(6)

و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام مروى است: ساره به ابراهيم گفت: بپر شده اى، كاش دعا مى كردى خدا تو را روزى فرمايد فرزندى كه ديده ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و دعاى تو را مستجاب مى كند انشاء الله. پس ابراهيم از پروردگارش طلبيد كه او را پسرى دانا روزى فرمايد.

خدا وحى فرمود به او كه: من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحان

____________________

1- سوره صافات : 101

2- سوره صافات : 112 و 113.

3- معانى الاخبار 391؛ تفسير برهان 4 / 30.

4- كافى 6 / 310.

5- كافى 6 / 310.

6- تفسير عياشى 2 / 195.

۴۱۰

مى كنم به طاعت خود، بعد از بشارت سه سال گذشت، پس بشارت اسماعيل مرتبه ديگر آمد بعد از سه سال.(1)

و در دو حديث حسن منقول است كه از حضرت صادقعليه‌السلام پرسيدند كه: صاحب ذبح كى بود؟ فرمود: اسماعيل بود.(2)

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت پرسيدند: ميان بشارت ابراهيم به اسماعيل و بشارت اسحاق چندگاه فاصله بود؟

فرمود: ميان اين دو بشارت پنج سال فاصله بود، حق تعالى مى فرمايد( فَبَشَّرْ‌نَاهُ بِغُلَامٍ حَلِيمٍ ) (3) يعنى اسماعيل، و اين اول بشارتى بود كه خدا به ابراهيم داد در باب فرزند؛ و چون متولد شد براى ابراهيم اسحاق از ساره و اسحاق سه ساله شد، روزى اسحاق در دامن ابراهيمعليه‌السلام نشسته بود اسماعيل آمد و اسحاق را دور كرد و در جاى او نشست، چون ساره اين حال را مشاهده كرد گفت:اى ابراهيم!فرزند هاجر فرزند مرا از دامن تو دور مى كند و خود به جاى او مى نشيند؟!نه والله نمى بايد كه ديگر هاجر و پسرش با من در يك شهر باشند، ايشان را از من دور كن، و ابراهيمعليه‌السلام ساره را بسيار عزيز و گرامى مى داشت و حقش را رعايت مى كرد، زيرا كه او از فرزندان پيغمبران بود و دختر خاله او بود.

پس اين امر بر آن حضرت بسيار دشوار آمد و غمگين شد از مفارقت اسماعيل، چون شب شد ملكى از جانب خدا به خواب او آمد و به او نمود كشتن پسرش اسماعيل را در موسم مكه، پس صبح كرد ابراهيم بسيار غمگين به سبب آن خوابى كه ديده بود.

چون در اين سال موسم حج در آمد، ابراهيمعليه‌السلام هاجر و اسماعيل را در ماه ذيحجه از زمين شام برداشت و به مكه برد كه اسماعيل را در موسم حج ذبح كند، پس اول ابتدا كرد و پيهاى خانه را بلند نمود و به قصد حج متوجه منى شد، و چون اعمال منى را بجا آورد و

____________________

1- تفسير عياشى 2 / 244.

2- تفسير قمى 2 / 226.

3- سوره صافات : 101.

۴۱۱

برگشت با اسماعيل به مكه و طواف كعبه كردند هفت شوط پس متوجه سعى ميان صفا و مروه شدند، و چون به محل سعى رسيدند ابراهيم به اسماعيل گفت:اى فرزند!من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم در موسم اين سال پس چه مصلحتى مى بينى؟

گفت:اى پدر!بكن آنچه به آن ماءمور شده اى.

چون از سعى فارغ شدند، ابراهيم اسماعيل را برد به منى، و اين در روز نحر بود، و چون به جمره ميان رسيدند او را به پهلوى چپ خوابانيد و كارد را گرفت كه او را بكشد، پس نندا به او رسيد:اى ابراهيم!خواب خود را راست كردى و به فرموده من عمل نمودى. و فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ و گوشتش را تصدق نمود بر مسكينان.(1)

و از حضرت امام رضاعليه‌السلام پرسيدند: چرا منى را منى ناميدند؟

فرمود: براى آنكه جبرئيل در آنجا گفت به ابراهيم كه: آرزو كن و از خدا بطلب آنچه خواهى.

پس او در خاطر خود تمنا و آرزوى آن كرد كه خدا به جاى پسرش اسماعيل گوسفندى قرار فرمايد كه او را ذبح نمايد به فداى اسماعيل، و خدا آرزوى او را داد.(2)

مؤ لف گويد: احاديثى كه دلالت كند بر آنكه ذبيح، اسماعيل است بسيار است و در اين كتاب به همين اكتفا نموديم، و بسيارى از قصص ابراهيمعليه‌السلام در قصه لوطعليه‌السلام بيان خواهد شد انشاء الله.

____________________

1- مجمع البيان 4 / 455.

2- علل الشرايع 435.

۴۱۲

باب هشتم: در بيان قصص حضرت لوطعليه‌السلام و قوم آن حضرت است

۴۱۳
۴۱۴

مشهور ميان مفسران آن است كه: حضرت لوطعليه‌السلام پسر برادر حضرت ابراهيمعليه‌السلام بود، و لوط پسر هاران بن تارخ بود، و بعضى گفته اند: پسر خاله ابراهيم بود، و ساره خواهر لوط بود بنا بر قول اخير(1) ،و اين اقوى است، و پيشتر گذشت كه لوط از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شده است.(2)

و شيخ على بن ابراهيم رحمة الله ذكر كرده است كه: چون نمرود، ابراهيمعليه‌السلام را در آتش انداخت و حق تعالى به قدرت كامله خود آتش را او سرد گردانيد نمرود از ابراهيمعليه‌السلام خائف شد و گفت: از بلاد من بيرون رو و با من در يك ديار مباش، و ابراهيمعليه‌السلام ساره را به نكاح خود در آورده بود و او دختر خاله ابراهيم بود و ايمان به آن حضرت آورده بود، و لوط نيز به او ايمان آورده بود و او طفلى بود، و ابراهيمعليه‌السلام گوسفندى چند داشت كه معيشت او از آنها مى گذشت.

پس ابراهيم از بلاد نمرود بيرون رفت و ساره را در صندوقى كرده با خود داشت، زيرا كه غيرت عظيم داشت. چون خواست از بلاد نمرود بيرون رود، عمال نمرود او را منع كردند و خواستند كه گوسفندان را از او بگيرند و گفتند: تو اينها را در سلطنت و مملكت پادشاه ما كسب كرده اى و در بلاد او بهم رسانيده اى و تو مخالف اوئى در مذهب، نمى گذاريم اينها را از بلاد او بيرون برى.

ابراهيمعليه‌السلام فرمود: حكم كند ميان ما و شما قاضى پادشاه، و او سندوم نام داشت،

۴۱۵

پس به نزد سندوم رفتند و گفتند: اين مرد مخالف سلطان ماست در مذهب و آنچه با خود دارد از بلاد سلطان كسب كرده است و نمى گذاريم كه از اينها چيزى را بيرون برد.

سندوم گفت: راست مى گويند، دست بردار از آنچه در دست توست.

ابراهيمعليه‌السلام فرمود: اگر به حق حكم نكنى همين ساعت خواهى مرد.

سندوم گفت: حق كدام است؟

فرمود: بگو به ايشان كه برگردانند به من عمرى را كه صرف كرده ام در كسب اينها تا من اينها را به ايشان بدهم.

سندوم گفت: بلى، شما عمر او را به او برگردانيد تا او اينها را بدهد.

پس دست از او برداشتند.

و نمرود به اطراف عالم نوشت كه ابراهيم را نگذارند در معموره اى ساكن شود، پس ابراهيم گذشت به بعضى از عمال نمرود كه هر كه به او مى گذشت عشر آنچه با او بود مى گرفت، و ساره با ابراهيم بود در صندوق، پس عشر آنچه با او بود گرفت و آمد بسوى صندوق و گفت: البته مى بايد اين صندوق را بگشائى.

ابراهيمعليه‌السلام گفت: هر چه مى خواهى حساب كن و عشر آن را بگير.

گفت: البته مى بايد بگشائى؛ و به جبر صندوق را گشود، چون نظرش بر ساره افتاد از وفور حسن و جمال او متعجب شد و گفت: اين زن كيست كه با خود دارى؟

فرمود: خواهر من است و غرضش آن بود كه خواهر من است در دين.

پس حكم كرد صندوق را برداشتند و به نزد پادشاه بردند و خواست كه دست بسوى او دراز كند، ساره گفت: پناه مى برم به خدا از تو، پس دستش خشكيد و به سينه اش چسبيد و شدت عظيم به او رسيد و گفت:اى ساره!چيست اين بلا كه مرا عارض شد؟

گفت: براى آن چيزى است كه قصد كردى.

گفت: من قصد نيك نسبت به تو كردم!خدا را دعا كن كه مرا نجات دهد و به حالت اول برگرداند.

ساره گفت: خداوندا!اگر راست مى گويد كه قصد بدى نسبت به من ندارد او را به حالت

۴۱۶

اول برگردان.

پس برگشت به حال صحت، و بالاى سرش كنيزكى ايستاده بود گفت:اى ساره!اين كنيزك را بگير كه تو را خدمت نمايد و آن هاجر مادر اسماعيل بود.

پس ابراهيمعليه‌السلام ساره و هاجر را برداشت و در باديه اى فرود آمدند بر سر راه مردم كه به يمن و شام و به اطراف عالم مى رفتند، پس هر كه از آن راه عبور مى كرد او را به اسلام دعوت مى كرد، و خبر او در عالم شهرت كرده بود كه نمرود پادشاه او را در آتش انداخت و نسوخت، و به او مى گفتند كه: مخالفت پادشاه مكن كه پادشاه مى كشد هر كه را مخالفت او مى كند، و هر كه به ابراهيم مى گذشت آن حضرت او را ضيافت مى كرد، و هفت فرسخ فاصله بود ميان ابراهيم و شهرهاى معمور كه درختان و زراعت و نعمت بسيار داشتند و آن شهرها بر سر راه قوافل بود، و هر كه به اين شهرها مى گذشت از ميوه ها و زراعتهاى ايشان مى خورد، پس از اين حال به جزع آمدند و خواستند چاره اى براى دفع اين بكنند، پس شيطان به نزد ايشان آمد به صورت مرد پيرى و گفت: مى خواهيد دلالت كنم شما را بر امرى كه اگر آن را بعمل آوريد هيچكس به شهرهاى شما وارد نشود؟ گفتند: آن امر چيست؟

گفت: هر كه به شهر شما وارد شود، در دبر او جماع كنيد و رختهايش را از او بگيريد.

پس شيطان به صورت پسر ساده خوشروئى به نزد ايشان آمد و به ايشان در آويخت تا با او اين عمل قبيح كردند چنانچه ايشان را امر كرده بود، پس خوش آمد ايشان را اين عمل و لذت يافتند و مردان با مردان مشغول لواطه شدند و از زنان مستغنى شدند، و زنان با زنان مشغول مساحقه شدند و از مردان مستغنى شدند.

پس مردم اين حال را به ابراهيمعليه‌السلام شكايت كردند و حضرت ابراهيم لوط را بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را حذر فرمايد از عقوبت خدا و بترساند از عذاب حق تعالى، چون نظر ايشان به لوطعليه‌السلام افتاد گفتند: تو كيستى؟

گفت: من پسر خاله ابراهيم خليلم كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد، و او در نزديكى شما مى باشد، پس از خدا بترسيد

۴۱۷

و اين عمل شنيع را ترك كنيد كه اگر نكنيد خدا شما را هلاك خواهد كرد.

پس جراءت نكردند كه اذيتى به آن حضرت برسانند و از او خائف شدند، و هر كس كه بر ايشان مى گذشت كه اراده بدى نسبت به او مى كردند، حضرت لوط او را از دست ايشان خلاص مى كرد.

و لوطعليه‌السلام از ايشان زنى به نكاح خود در آورد و چند دختر از آن زن بهم رسانيد، پس لوط مدت بسيار در ميان ايشان ماند و از او قبول نكردند، گفتند:اى لوط!اگر دست از نصيحت ما بر ندارى هر آينه تو را سنگسار مى كنيم و از اين شهرها بيرون كنيم، پس لوط بر ايشان نفرين كرد.

روزى حضرت ابراهيم نشسته بود در آن موضع كه در آنجا مى بود، جمعى را ضيافت كرده بود و مهمانان بيرون رفته بودند و چيزى نزد او نمانده بود، ناگاه ديد كه چهار نفر نزد او ايستادند كه به مردم شبيه نبودند و گفتند: سلاما.

ابراهيم گفت: سلام.

پس ابراهيم به نزد ساره آمد و گفت: مهمانى چند نزد من آمده اند كه به مردم شبيه نيستند.

ساره گفت: نيست نزد ما مگر گوساله اى.

پس آن را كشت و بريان كرد و به نزد ايشان آورد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد: بتحقيق كه آمدند رسولان ما بسوى ابراهيم براى بشارت، گفتند، سلاما، گفت: سلام، پس درنگ نكرد كه آورد گوساله اى بريان، پس چون ديد كه دست ايشان به او نمى رسانند انكار كرد ايشان را و از ايشان خوفى در دل خود احساس كرد، و آمد ساره با جماعتى از زنان و گفت: چرا امتناع مى كنيد از خوردن طعام خليل خدا؟

پس گفتند به ابراهيم كه: مترس، ما رسولان خدائيم، فرستاده شده ايم بسوى قوم لوط كه آنها را عذاب كنيم. پس ساره ترسيد و حايض شد بعد از آنكه سالها بود كه از پيرى حيضش برطرف شده بود.

حق تعالى مى فرمايد كه: پس بشارت داديم ساره را به اسحاق و بعد از اسحاق به

۴۱۸

يعقوب كه از اسحاق بهم خواهد رسيد، پس ساره دست بر رو زد و گفت: يا ويلتا!آيا من خواهم زائيد و من پير زالم و اينك شوهرم مرد پيرى است، بدرستى كه اين امرى است عجيب، پس جبرئيل به او گفت: آيا تعجب مى كنى از امر خدا، رحمت و بركتهاى او بر شما باد يا بر شماست اى اهل بيت، بدرستى كه او مستحق حمد و صاحب مجد و بزرگوارى است،پس چون برطرف شد از ابراهيم ترس و بشارت ولادت اسحاق به او رسيد شروع كرد به مبالغه در التماس رفع عذاب از قوم لوط و گفت به جبرئيل كه: به چه چيز فرستاده شده اى؟

گفت: به هلاك كردن قوم لوط.

ابراهيم گفت: لوط در ميان ايشان است، چگونه آنها را هلاك مى كنيد؟

جبرئيل گفت: ما بهتر مى دانيم هر كه در آنجاست، او را نجات مى دهيم و اهل او را مگر زنش را كه او از باقيماندگان در عذاب خواهد بود.

ابراهيم گفت: يا جبرئيل!اگر در آن شهر صد مرد از مؤ منان باشند، ايشان را هلاك خواهيد كرد؟

جبرئيل گفت: نه.

ابراهيمعليه‌السلام گفت: اگر پنجاه كس باشند؟

گفت: نه.

ابراهيمعليه‌السلام گفت: اگر ده كس باشند؟

گفت: نه.

ابراهيم گفت: اگر يك كس باشد؟

گفت: نه، چنانچه خدا فرمود: نيافتيم در آن شهر بغير خانه اى از مسلمانان.(1)

ابراهيمعليه‌السلام گفت:اى جبرئيل!در باب ايشان مراجعت كن بسوى پروردگار خود.

پس خدا وحى كرد بسوى ابراهيم مانند چشم برهم زدن كه:اى ابراهيم!اعراض كن از

____________________

1-سوره ذاريات : 36.

۴۱۹

شفاعت ايشان، بدرستى كه آمده است امر پروردگار تو، و بدرستى كه خواهد آمد بسوى ايشان عذابى كه رد نمى شود.

پس ملائكه بيرون آمدند از نزد ابراهيم و به نزد لوط آمدند و ايستادند در پيش او در وقتى كه زراعت خود را آب مى داد، پس لوط به ايشان گفت: شما كيستيد؟

گفتند: ما مسافر و ابناء سبيليم، امشب ما را ضيافت كن.

لوط به ايشان گفت كه:اى قوم!اهل اين شهر بد گروهى هستند، با مردان جماع مى كنند و مالهاى ايشان را مى گيرند.

گفتند: دير وقت شده است و به جائى نمى توانيم رفت، امشب ما را ضيافت كن.

پس لوط به نزد زنش آمد و زنش از آن قوم بود و گفت: امشب مهمانى چند به من وارد شده اند، قوم خود را خبر مكن از آمدن ايشان تا هر گناه كه تا حال كرده اى از تو عفو كنم. گفت: چنين باشد. و علامت ميان او و قومش آن بود كه هرگاه مهمانى نزد لوط بود در روز دود بر بالاى بام خانه مى كرد و اگر در شب بود آتش مى افروخت. پس چون جبرئيل و ملائكه كه با او بودند داخل خانه لوط شدند زنش بر بام دويد و آتش افروخت، پس اهل شهر دويدند از هر ناحيه بسوى خانه حضرت لوط، و چون به در خانه رسيدند گفتند:اى لوط!آيا تو را نهى نكرديم كه مهمان به خانه نياورى؟ و خواستند فضيحت برسانند به مهمانان او.

گفت: اينها دختران منند، ايشان پاكيزه ترند از براى شما، پس از خدا بترسيد و مرا خوار مگردانيد در باب مهمانان من، آيا نيست از شما يك مرد كه سخن مرا بشنود و به رشد و صلاح مايل باشد و مروى است كه: مراد لوط از دختران خود زنهاى قوم بود، زيرا كه هر پيغمبرى پدر امت خود است، پس ايشان را به حلال مى خواند و نمى خواند ايشان را به حرام، پس گفت: زنهاى شما پاكيزه ترند از براى شما.(1)

گفتند: مى دانى كه ما را در دختران تو حقى نيست، و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم.

____________________

1-تفسير قمى 1 / 335.

۴۲۰