تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)0%

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام) نویسنده:
مترجم: محمد سپهری
گروه: امام حسن مجتبی علیه السلام

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

نویسنده: سید جعفر مرتضی عاملی
مترجم: محمد سپهری
گروه:

مشاهدات: 10074
دانلود: 2262

توضیحات:

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 46 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10074 / دانلود: 2262
اندازه اندازه اندازه
تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

تحلیلی از زندگانی سیاسی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

امام حسنعليه‌السلام و پرسش هاى مرد بيابانگرد

امامت بر دو ركن اصلى و اساسى استوار است: ۱. نص، ۲. علم.

از اين روست كه مى بينيم ائمهعليه‌السلام على الدوام مى كوشيدند تا نص بر امامت را بيان و تثبيت نمايند. ديديم كه امام حسنعليه‌السلام در بسيارى از اقوال و مواضع خود به اين مسأله توجه داشت و بدان اهتمام مى ورزيد. در يكى از خطبه هايش فرمود:

«ما هستيم كه خدا اطاعت ما را واجب كرده، و ما هستيم يكى از دو يادگار گرانبهاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و در اين مورد به حديث غدير و اعلميت و غيره استدلال فرمود.»

اين شيوه عمومى ائمهعليه‌السلام و شيعيان آزاده آنان بود. اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام در راه كوفه و در مواضع ديگر، مردم را بر حديث غدير به گواهى گرفت.

امام حسينعليه‌السلام در منى مردم را بر حديث غدير گواه گرفت، و ديگر مواضعى كه فعلا مجال تتبع آن نيست.

در مورد ركن دوم امامت، يعنى علم نيز وضع به همين منوال است ائمهعليه‌السلام همواره بر اين مطلب تاءكيد داشتند كه تنها اينان و ارثان علم رسول خدايند و جفر و جامعه و غير ذلك پيش آنهاست.

از طرفى اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام را ديديم كه سعى داشت از همان منوال كودكى امام حسنعليه‌السلام صفت علم امامت را در او او اثبات كند، تا آگاهى اش از علومى كه ديگران به ذره اى از آن نرسيده اند، دليلى بر امامت و رهبرى حضرت باشد.

ملاحظه مى شود كه اميرالمؤ منين اهتمام مى ورزيد تا علم امام را براى كسانى كه خلافت را به دست گرفته اند و صاحبان اصلى آن را از حق خدادادى آنان محروم كرده و به كنارى زده اند اظهار كند، و در نتيجه به آنان و امت مسلمان بفهماند كه اينان شايستگى چيزى را كه در دست گرفته اند ندارند، چه رسد به اين كه كوچكترين حقى در آن داشته باشند.

در اين باره، آن حضرت اسلوبى در پيش گرفت كه موجب گرديد مردم آن را براى يكديگر نقل كنند و در مجالس خود از آن به عنوان يكى از نوادر نام ببرند.

چرا كه پاسخ كودكى كه هنوز به سن ده سالگى نرسيده به پرسش هاى مشكل و غامض، چيزى است كه موجب دهشت و شگفتى مردم شده، توجه آنان را به خود جلب مى كند.

قاضى نعمان در كتاب شرح الاخبار به سند خود از عبادة بن صامت و جماعتى از ديگران نقل مى كند كه مرد بيابانگردى نزد ابوبكر آمده و گفت:

من در حال احرام چند تخم شتر مرغ را پخته و خورده ام، اكنون بگو تكليف من چيست و چه چيزى بر من واجب است؟

ابوبكر كه نتوانست پاسخ او را بدهد گفت:

قضاوت در اين مسأله بر من مشكل است، و او را به سوى عمر راهنمايى كرد. عمر نيز او را به عبدالرحمن معرفى كرد و او نيز در پاسخ مرد عرب درماند، و چون همگى درمانده شدند، آن مرد را به اميرالمؤ منين راهنمايى كردند و چون به نزد اميرالمؤ منين آمد، حضرت به حسنين اشاره كرده فرمود:

«سل أى الغلامين شئت، اى اعرابى! آيا شتر دارى؟»

گفت: آرى.

فرمود:

«فاعمد الى ما أكلت من البيض نوقا، فاضربهن بالفحول، فما فصل منها فأهده الى بيت الله العتيق الذى حججت اليه »

به عدد تخم هايى كه خورده اى، شترهاى ماده را با شترهاى نر وادار به جفت گيرى كن و هر بچه شترى كه متولد شد به خانه خدا كه در آن حج به جاى آوردى هديه كن!»

اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرمود:

«ان من النوق السلوب و منها ما يزلق »

(پسرجان!) شتران گاهى بچه مى اندازند و گاهى هم بچه مرده به دنيا مى آورند.

حسنعليه‌السلام فرمود:

«ان يكن من النوق السلوب و مايزلق، فان من البيض مايمرق »

(پدر جان!) اگر شتران گاهى بچه مى اندازند و يا بچه مرده به دنيا مى آورند، تخم نيز گاهى فاسد و بى خاصيت مى شود.»

در اين وقت، حاضران صدايى شنيدند كه مى گفت:

«يا الناس ان الذى فهم هذا الغلام هو الذى فهمه سليمان بن داود »

اى مردم! كسى كه به اين پسرك فهمانيد، همان كسى بود كه به (حضرت) سليمان فهمانيد.»

در اين جا داستان ديگرى نيز هست و آن داستان كسى است كه چون ديد فرد بى گناهى كشته مى شود، اقرار كرد كه قاتل واقعى من هستم. اميرالمؤ منين حكم كرد كه قصاص از اين مرد برداشته شود، زيرا اگر او انسانى راا كشته، انسان ديگرى را زنده كرده است و هر كس انسانى را زنده كند، بر او قصاص نيست.

ابن شهر آشوب گويد:

«در كافى و تهذيب از امام باقرعليه‌السلام روايت شده كه آن حضرت فرمود: اميرالمؤ منينعليه‌السلام فتواى اين قضاوت را از فرزندش حسن جويا شد و او در

پاسخ گفت: هر دو اين ها بايد آزاد شوند و خونبهاى مقتول از بيت المال پرداخت شود! علىعليه‌السلام پرسيد: چرا؟ امام عرض كرد: چون خداى تعالى فرموده:

( وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا )

هر كس انسانى را زنده كند، گويا همه مردم را زنده كرده است.»

پرسش هاى ديگرى نيز هست كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام در مورد سداد، شرف و مروت و نيز ديگر صفات از فرزندش امام حسنعليه‌السلام پرسيده و امامعليه‌السلام به يكايك آنها پاسخ فرموده است.

مردمى پرسش هايى درباره ناس، اشباه الناس و نسناس از امام پرسيد كه حضرت او را به امام حسنعليه‌السلام راهنمايى كرد و آن حضرت به آنها پاسخ داد.

از ديگر سوى، اميرالمؤ منين از فرزندش امام حسنعليه‌السلام پرسيد:

«بين ايمان و يقين چقدر فاصله است؟ فرمود: چهار انگشت. فرمود چگونه؟

امام حسن فرمود: ايمان آن است كه با گوش خود مى شنوى.»

مردى خدمت اميرالمؤ منينعليه‌السلام شرفياب شد و پرسش هايى از او كرد؛ از جمله سؤ ال كرد: وقتى انسان مى خوابد، روحش به كجا مى رود؟ چگونه انسان چيزى را به خاطر مى آورد و چيزى را از ياد مى برد، و چگونه افراد به دايى يا عموى خود شباهت پيدا مى كنند؟ اين مرد در نظر گرفته بود كه اگر حضرت به اين پرسش ها پاسخ دهد، بدان معناست كه كسانى كه حقش را غضب كرده اند، اهل ايمان نيستند و اگر از پاسخ آنها درمانده، وى و ديگران در يك سطح بوده و با هم برابرند.

در آن موقع اميرالمؤ منين و فرزندش امام حسنعليه‌السلام و سلمان (ره) در مسجدالحرام بودند. اميرالؤ منين آن مرد را به امام حسنعليه‌السلام هدايت كرد.

امام حسنعليه‌السلام طورى پاسخ داد كه آن مرد قانع شد. اميرالمؤ منين خبر داد كه او خضر است.

معاويه كسى را نزد اميرالمؤ منين فرستاد تا از حضرت بپرسد: «فاصله ميان حق و باطل چه اندازه است؟ قوس و قزح و نيز مؤ نث چيست؟ آن ده چيز كه برخى سخت تر از برخى ديگر است كدام است؟» اميرالمؤ منين او را به امام حسنعليه‌السلام راهنمايى كرد و حضرت به همه آنها پاسخ فرمود.

پادشاه روم مسائلى را براى معاويه فرستاده و از او پاسخ خواست، اما معاويه در پاسخ آنها درمانده. مسائل را براى امام حسنعليه‌السلام فرستاد تا حضرت بدان پاسخ گويد.

در بعضى از نصوص آمده كه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسش هايى را به امام حسنعليه‌السلام ارجاع داد تا بدآنها پاسخ گويد.

روزى اميرالمؤ منينعليه‌السلام از فرزندش حسن خواست كه نامه اى به عبدالله بن جندب بنويسد؛حضرت نوشت:

«ان محمداكان امين الله فى ارضه، فلما ان قبض محمداكنا اهل بيته، فنحن امناء الله فى أرضه عندنا علم البلايا و المنايا و انساب و مولد الاسلام و انا لنعرف الرجل اذا رأيناه بحقيقة الايمان و بحقيقة النفاق ؛»

محمد، امين خدا بر روى زمين بود، و چون قبض روح شد، ما كه اهل بيت او هستيم، امناى الهى بر روى زمين مى باشيم. علم منايا و بلايا، انسان عرب و ظهور اسلام نزد ماست، و چون كسى را ببينيم، به حقيقت ايمان يا نفاق او پى مى بريم.»

پس به ذكر فضائل اهل بيت پرداخت و فرمود:

«ونحن افراط الانبياء و نحن ابناءالاوصياء (و نحن خلفاء الارض»)

ما هستيم سلاله انبيا و ابناى اوصيا (و ماييم خلفاى زمين).»

سپس به ذكر منزلت اهل بيت و لزوم ولايت اميرالمؤ منين پرداخت اين نامه، نامه بسيار مهمى است، بد نيست به آن مراجعه نماييد.

ابن عباس نقل مى كند كه گاو ماده اى از كنار حسن بن علىعليه‌السلام گذشت. حسن فرمود:

«هذه حبلى بعجله انثى، لها غرة فى جبهتها و رأس ذنبها أبيض ؛»

اين گاو، گوساله ماده اى در شكم دارد، پيشانى سفيد است و سر دمش نيز سفيد است.»

به همراه قصاب به راه افتاديم، تا گاو را كشت. گوساله را به همان ترتيب يافتيم كه حسن توصيف كرده بود. به او عرضه داشتيم: مگر خدا نمى فرمايد: « «ويعلم ما فى الارحام» پس چگونه آن را دانستى؟» فرمود:

«انانعلم الخزون المكتوم الذى لم يطلع عليه ملك مقرب و لانبى مرسل، غير محمد و ذريته ؛»

ما محزون مكتوم را كه نه ملك مفرب از آن مطلع است و نه پيامبر مرسل، جز محمد و ذريه پاكيزه اش، مى دانيم.»

تفصيل اين مطلب و ساير پرسش ها، در منافع مذكور در پاورقى موجود است، بدان جا رجوع كنيد. از جمله آنچه كه حضرت درباره نوشته هاى روى بال ملخ بيان كرده و ابن عباس آن را از علم مى داند، در آن جا آمده است.

سهم بندى بيت المال

عمر در سهم بندى بيت المال سياست خاصى را دنبال كرد كه در ميان توده مردم و جامعه اسلامى پيامدهاى بدى به دنبال داشت و آثار سوئى از خود به جاى گذاشت، سياستى مبتنى بر تعصبات جاهلى كه امتيازات مادى و نژادى كاملا در آن مشهود بود، در حالى كه اسلام و پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سعى زيادى در نابودى و ريشه كن كردن آن امتيازات داشتند.

اهل بيت و در رأس آنها اميرالمؤ منينعليه‌السلام به شدت اين سياست عمر را محكوم مى كردند. به همين خاطر، قريش كينه حضرت را به دل گرفتند و براى جنگ با او لشكرها بسيج كردند و شمشيرها كشيدند. چه حضرت آنان را از امتيازاتى كه عمر به آنها بخشيده بود و مهم ترين آن ها امتياز سهميه بندى بيت المال بود، محروم ساخت.

اين سياست غلط در جهتى سير كرد و چيزى را پايه گذارى نمود كه خلفا و دارو دسته آنها فكرش را نكرده بودند و اصولا مايل نبودند چنين مسأله اى پيش آيد، و اگر هم متوجه آن بودند، ديگر راه فرارى از آن نداشتند.

اين مسأله يك امر واقعى بود كه مى بايست آن را محافظت كرد و به نحوى به آن توجه نمود، يعنى اعتراف ضمنى و بلكه صريحى از جناب هياءت حاكمه و در رأس آنها عمربن خطاب، شخصيت قدرتمند و با نفوذ عرب، به فضائل حسينعليه‌السلام زيرا عمر آن دو را رزمندگان بدر ملحق كرد تا مردم را به مقام ممتازى كه داشتند و كسى نمى توانست آن را ناديده بگيرد، يا خود را در مورد آن به نادانى بزند، آگاه نمايد.

روزى عمر مالى را تقسيم كرد و به اين دو، بيست هزار درهم بخشيد و به پسرش عبدالله هزار درهم. پسرش او را ملامت كرد و گفت: تو هجرت و سابقه مرا در اسلام مى دانى و با اين حال بين من و اين دو كودك فرق مى گذارى و آنان را بر من مقدم مى دارى.

(معلوم مى شود اين مسأله در اوايل خلافت عمر اتفاق افتاده است). عمر گفت: «واى بر تو! جدى مثل جد آن دو برايم بياور تا به تو هم به اندازه آنان بدهم.»

امام حسنعليه‌السلام در شورا

آن گاه كه عمربن خطاب مورد ضرب ابولؤ لؤ قرار گرفت، شورايى براى تعيين خليفه پس از خويش تعيين كرد به نحوى كه در تاريخ معروف است. سپس به اعضاى شورا گفت:

«بعضى از شيوخ انصار را در شورا داخل كنيد، اما كسى از آنان در خلافت سهيم نيست و حسن بن على و عبدالله بن عباس هم به خاطر خويشاوندى با پيامبر در شورا حاضر شوند، باشد كه از وجود آن دو در شورا بركتى نصيب شما گردد، اما در خلافت با شما شركت ندارند. فرزندم عبدالله نيز به عنوان مشاور در شورا حضور مى يابد، اما سهمى در خلافت ندارد.»

سپس اينان در شورا حضور يافتند.

به نظر مى رسد پس از وفات رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يعنى بعد از بيعت رضوان و بعد از قضيه فدك كه حضرت زهرا، حسنينعليه‌السلام را به گواهى گرفت - به نحوى كه گذشت - اين اولين بارى بود كه امام حسنعليه‌السلام به طور رسمى در يك مسأله سياسى كه از نظر ديگران رسميت داشت - شركت مى كرد.

ملاحظه مى شود كه عمر تنها به ذكر امام حسنعليه‌السلام بسنده كرد، ولى نامى از امام حسينعليه‌السلام به ميان نياورد. شايد مسأله اى كه بين آن دو به وقوع پيوست و امام حسينعليه‌السلام فرمود: از منبر پدرم فرود آى، هنوز از ياد خليفه دوم نرفته و هنوز كينه او را به دل داشت و همين موجب گرديد كه حسينعليه‌السلام را در شورا شركت ندهد.

عبدالله بن عباس را كه مورد احترام و اهتمامش بود، نام برد، شايد براى تلافى و جبران موضعى كه پدرش عباس در قبال آنان اتخاذ كرده بود. چه اگر نگوييم عباس در بسيارى از اوقات از شدت بحران بين علىعليه‌السلام و آنان مى كاست - چنان كه در بيعت با ابوبكر و مسأله ازدواج عمر با ام كلثوم، دختر اميرالمؤ منينعليه‌السلام پيش آمد - لااقل بايد گفت كه وى هرگز متعرض سلطنت و حكومت آنان نشد، و از همه بالاتر اين كه عباس در قتل سران قريش در جنگ بدر شركت نداشت، از اين رو مى بايست خدمات عباس را طورى جبران كرد، و براى همين بود كه فرزندش را به عنوان ناظر در شوراى تعيين خليفه شركت داد.

از سوى ديگر، عمر مى خواست كسانى را به عنوان همتاى امام حسنعليه‌السلام مطرح كند و با شركت دادن ابن عباس و پسر خود در شورا مى خواست بگويد: درست است كه حسنعليه‌السلام امتيازات خاصى دارد، اما ديگران هم تمامى امتيازات را از دست نداده اند و مانند وى از آن بهره اى دارند. از طرفى مى بينيم كه عمر در اين مسأله نقش مهمى به پسرش عبدالله واگذار كرد. عبدالله پدرش را اسوه و الگويى مى دانست كه بايد از او فرمان برد و او امرش را اطاعت كرد و در برابر نظرها و خواسته هاى او تسليم بود و از آن تعدى نكرد.

طبعا عمر مى دانست كه شخصيت و شكوه وى تا چه اندازه در فرزندش تاءثير داشته و كاملا اطمينان داشت كه وى خواهد كوشيد ماءموريت محوله را كاملا اجرا كند.

با اين وجود مى بايست كارى كرد كه جلو بسيارى از پرسش هاى مردم در اين باره گرفته شود و ديگر كسى نپرسد كه چرا عمر فرزندش را در شورا شركت داد و او را ناظر بر كار اعضاى آن و بلكه مشاور قرار داد.

هدف عمر از شركت دادن امام حسنعليه‌السلام و ابن عباس در شورا- به نحوى كه آرزو مى كرد از حضور آنان در شورا بركتى نصيب اعضا شود - اين بود كه خود را طرح اين نقشه، يك فرد با ورع و تقوا جلوه دهد، و از طرفى بسيارى از اتهامات و شك و ترديدهاى افراد شكاك را از خود دور ساخته و يا حداقل از شدت آنها بكاهد.

اين بود چيزى كه مى توانستيم در اين فرصت كوتاه از حادثه فوق، به طور اختصار براى شما بيان كنيم.

موضع اميرالمؤ منينعليه‌السلام در شورا و سوگندهاى حضرت به مواضع و فضائل خود و اقوال پيامبر درباره اش، هر گونه دورانديشى عمر را باطل كرد و موجب تثبيت همان شك و ترديدهايى گرديد كه عمر از آن بيم داشت، و حتى آن را شعله ور گردانيد.

چرا امام حسنعليه‌السلام حضور در شورا را پذيرفت؟

بايد متذكر شد كه اين نيز درست مانند حضور علىعليه‌السلام در اين شورا بود چه اميرالمؤ منينعليه‌السلام در شورا شركت كرد تا علامت سؤال بزرگى در مقابل نظر عمر قرار دهد كه گفته بود: نبوت و امامت ابدا در يك خاندان جمع نمى شود؛ يعنى حضرت مى خواست بفهماند كه اگر امامت و نبوت قابل جمع در يك خانواده نيست، پس چرا خود وى علىعليه‌السلام را كانديد خلافت كرده است؟!

از طرف ديگر امامعليه‌السلام قصد داشت كه نگذارد مسأله امامت به فراموشى سپرده شود؛ از اين رو لازم دانست با شركت خود در شوراى كذايى، اين مسأله را در وجدان و شعور امت اسلامى زنده نگه دارد.

حضور امام حسنعليه‌السلام نيز در اين شورا، بدين معنا بود كه از عمر اعتراف بگيرد كه وى از كسانى است كه حق دارد در امور سياسى و حتى بزرگ ترين و خطرناك ترين مسأله اى كه امت پيش روى دارد، مشاركت داشته باشد، و همين كه مردم نظاره گر شركت حضرت در اين شورا باشند، به حضرت امكان خواهد داد كه در آينده در قضاياى سرنوشت ساز، نظر خويش را اعلام كند، هر چند از وى پذيرفته نشود از سوى ديگر مى خواست به مردم نشان دهد كه مى توان گفت: «نه» و ميل داشت طواغيت اين كلمه را با گوش خود بشنوند و تنها به اين دليل كه يك نفر هاشمى گفته، نتوانند آن را رد كنند چه، حالا حضرت مى تواند نگويد كه عمر (همان كسى كه تنها گفته هاى ويقابل قبول است) شركت بنى هاشم را در قضاياى مهم و سرنوشت ساز سياسى و حتى در همين مسأله پذيرفته است.

آرى، همه اين مطالب مى تواند توجيه گر و بلكه دليلى بر رجحان و حتى حتمى بودن مشاركت امام حسنعليه‌السلام در شورا و اجابت خواسته عمر در اين زمينه باشد.

همچنين امام حسنعليه‌السلام با اين عمل خود از عمر اعتراف گرفت كه وى كسى است كه بايد مردم با نظر تقدس به وى بنگرند و در اين حد با حضرتش معامله كنند.

اين چيزى جز نتيجه اقوال و مواضع رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در قبال حسنينعليه‌السلام نمى باشد، كه عمر و ديگر صحابه از حضرت ديده و شنيده بودند.

بنابراين هر كس با آن دو طور ديگرى رفتار كند- هر چند از طرف عمر نصب شده و به او اطمينان داده باشد و مورد محبت و احترام او نيز باشد - متعدى و ظالم است؛ حتى خط و راءى كسى كه بر مردم حكمرانى دارد و علاقه و ارتباط خود را با وى به رخ ديگران مى كشد، در اين باره، با اين نظر عمر اختلاف دارد.

آرى، همان طور كه ديديم امام رضاعليه‌السلام فرمود:

«ان الذى دعاه للدخول فى ولاية العهد، هو نفس الذى دعا اميرالمؤ منين للدخول فى الشوى »

آنچه مورد پذيرش ولايت عهدى از سوى حضرت شد، همان چيزى است كه اميرالمؤمنينعليه‌السلام را وادار كرد تا در شورا شركت كند.»

ما اين مطلب را دركتاب خود، زندگانى سياسى امام رضاعليه‌السلام توضيح داده ايم بدان جا رجوع كنيد.

فصل سوم: زندگانى سياسى امام حسنعليه‌السلام در عهد عثمان

امام حسنعليه‌السلام در وداع با ابوذر

«يا عماه! لو لا انه ينبغى للمودع اءن يسكت، وللمشيع اءن ينصرف، لقصر الكلام، و اءن طال الاسف و قد اءتى من القوم اليك ماترى، فضع عنك الدنيا بتذكر فراغها، و شدة ما اشتد منها برجاء ما بعدها، و اصبر حتى تلقى نبيك و هو عنك راض »

اى عمو جان! از آن جايى كه براى وداع كننده شايسته است كه سكونت كند و بدرقه كننده خوب است كه باز گردد سخن كوتاه خواهد، اگر چه تأسف طولانى و دراز است. اين مردم با تو كردند آنچه كه خود مشاهده مى كنى، پس دنيا را با يادآورى جدايى از آن، از خود واگذار، و سختى دشوارى ها و ناكامى هاى آن را به اميد روزهاى پس از آن، بر خود هموار كن، و شكيبايى و صبر پيشه كن تا اين كه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در حالى ديدار كنى كه وى از تو خشنود و راضى باشد.»

اين بود كلماتى كه امام حسنعليه‌السلام خطاب به ابوذر بر زبان آورد، آن گاه كه با پدر و برادر و عمويش عقيل و پسر عمويش، عبدالله بن جعفر، و ابن عباس با وى توديع مى كرد. آرى ابوذر همان صحابى جليل القدرى كه در راه دين و حقيقت به مبارزه و جهاد بى امان با غاصبان خلافت و حاكمان ستمگر پرداخت و در اين مسير هر گونه ظلم و شكنجه و توهين را به جان خريد و سرانجام در تبعيدگاه خود (ربذه) تنها و غريب به ديار معشوق شتافت.

اين سخنان حضرت، نمايانگر موضع قوى و نيرومندش در قبال دخل و تصرفات و اعمال خلاف شرع و نارواى هياءت حاكمه بود.

موضعى كه مبتنى بود بر حق و حقيقت و عقيده استوار.

امام حسنعليه‌السلام با اين كلمات خود، در تحقق اهداف عالى ابوذر سهيم است، چرا كه در آن اوضاع و احوال لازم بود براى بيدارى امت مسلمان از خواب غفلت و آگاهى مسلمين از وقايعى كه مى گذشت و حوادثى كه به وقوع مى پيوست، فريادى برآورد و به آنان تفهيم نمود كه چنين نيست كه همواره بايد حاكم مؤ اخذه نشود. حاكم، بر قانون تفوق و برترى ندارد، بلكه بايد پشتيبان و مدافع قانون باشد و هر گاه مرتكب اعمال خلاف گرديد يا مقام و منصب را در خدمت هواهاى نفسانى و منافع خصوصى خود قرار داد، هر كس حق دارد در مقابل او موضع گيرى كند و از حق دفاع نمايد و از هيچ تلاش و كوششى در راه زدودن ظلم يا حيف و ميلى كه از وى سر زده دريغ نورزد.

از طرف ديگر، از آن جاى كه شرايط و اوضاع و احوال چنان است كه به اميرالمؤ منين و فرزندانش حسن و حسينعليه‌السلام و پيروان مخلص آنان فرصت اتخاذ چنين موضعى را - آن طور كه ابوذر كرد - نمى دهد لااقل بايد نظر خويش را كه همان اسلام حقيقى است، در مورد ابوذر و موضع بر حق او اعلان نمايند.

اين كار مى تواند به موضع ابوذر ابعاد عظيم تبليغاتى، فكرى و سياسى داده، از آثارى كه در آينده به دنبال خواهد داشت حمايت كند از اين رو على رغم ممانعت عثمان از بدرقه ابوذر، اميرالمؤ منينعليه‌السلام دست دو فرزندش حسن و حسينعليه‌السلام را گرفت و همراه برادرش عقيل و برادرزاده اش عبدالله بن جعفر و ابن عباس براى توديع وى بيرون آمد آن گاه برخورد حضرت با مروان پيش آمد و منجر به ماجراى ديگرى شد كه بين آنان و خليفه به وقوع پيوست. به اين حوادث، مورخان زيادى اشاره كرده اند اميرالمؤ منينعليه‌السلام اقدامات ديگرى نيز انجام داد كه فعلا مجال بررسى آن نيست.

اگر به دقت در سخنان حضرت مجتبىعليه‌السلام در وداع ابوذر بنگريم، خواهيم ديد كه حاوى موارد زير بود:

تأسف عميق از رفتار هياءت حاكمه با ابوذر، تشويق وى به ادامه مبارزه، رضايت پروردگار و خشنودى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين عمل.

از طرفى امامعليه‌السلام كوشيد تا تحمل اين ظلم عظيم و جنايت بزرگ را بر دوش ابوذر آسان كند و بينشى به او بدهد كه از شدت سختى بكاهد و رويارويى با سختى هايى را كه از اين به بعد در انتظار اوست، برايش قابل تحمل سازد؛ از اين رو فرمود:

«دنيا را با يادآورى جدايى آن، از خود واگذار و سختى دشوارى ها و ناكامى هاى آن را به اميد روزهاى پس از آن بر خود هموار كن!»

اين گفته هاى حضرت، بيانگر راز حقيقى (بينش توحيدى نسبت به دنيا و آخرت) است كه مى تواند شخصيت فرد مسلمان را از هر سلاح و قدرتى كه در دست طغيانگران و اشرار است، قوى تر و مستحكم تر نمايد، و از سوى ديگر قادر است انسان مسلمان را طورى بار آورد كه با رضايت و اطمينان تمام هر آنچه در اختيار دارد و حتى جان خويش را در كف اخلاص گذاشته، در اين راه فدا كند، و بالاتر از آن، وى را آن چنان سازد كه با احساسى مالامال از سرور و خوشحالى و بلكه سرشار از شادمانى و سعادت، چنين از جان گذشتگى كند.

شركت امام حسنعليه‌السلام در فتوحات

۱. گويند: طبرستان به دست سعيدبن عاص، سركرده مجاهدان مسلمان، در سال ۳۰ه‍ فتح شد.

پيش از آن، مردم طبرستان با سويد بن مقرن در زمان عمر به پرداخت خراج مصالحه كرده بودند، ولى در زمان عثمان، سعيدبن عاص به آن جا لشكر كشيد حسن و حسين و ابن عباس از افراد سپاه سعيدبن عاص بودند.

درباره شركت امام حسنعليه‌السلام ابونعيم مى گويد:

«حسن به عنوان رزمنده وارد اصفهان شد و از آن جا به عزم ملحق شدن به مبارزان گرگان عبور كرد.»

بنابر عقيده سهمى، امام حسنعليه‌السلام و برادرش امام حسينعليه‌السلام از كسانى بودند كه وارد گرگان شدند.

۲. درباره فتح آفريقا مى گويند:

عثمان به سال ۲۶ سال هجرى ارتشى را براى فتح آفريقا بسيج كرد. سردارى سپاه را به عبدالله بن ابى سرح سپرد. در ميان جنگجويان سپاه تنى چند از صحابه بودند، از جمله: [عبدالله ] بن عباس، پسر ابن عمر، پسر عمروبن عاص، (عبدالله) بن جعفر، حسن، حسين و (عبدالله) بن زبير

تفسير و توجيه

بعضى سعى كرده اند شركت امام حسنعليه‌السلام در فتوحات را چنين توجيه كنند:

حضرت مجتبى علاقه داشت دامنه نفوذ اسلام گسترش يابد، و از آن جايى كه اين فتوحات را در خدمت دين و در جهت گسترش نفوذ اسلام مى ديد، به صفوف مجاهدان پيوست و وارد ميدان كار زار گرديد كه: « الجهاد باب من ابواب الجنة» و اندوهى را كه به خاطر تضييع حق پدرش به دل داشت، براى نشر حقايق اسلامى در پرده مصلحت فرو پوشيد، زيرا آنچه براى اهل بيتعليه‌السلام اهميت خاص داشت، اسلام بود و فدا شدن در راه آن و نه چيز ديگرى.

به تعبير مرحوم حسنى:

بعيد نيست كه على بن ابى طالب و فرزندانشعليه‌السلام در راه نشر اسلام و اعتلاى عقيده توحيدى، همه امكانات و نيروهاى خود را بسيج كنند، و اگر حق خود را در خلافت مطالبه مى كنند به خاطر نشر اسلام و تعاليم رهايى بخش آن است.

از اين رو اگر اسلام در مسير اصلى خود قرار گيرد، چه مانعى دارد كه آنان نيز سربازانى باشند در خدمت اسلام و مسلمانانى؛ حتى اگر در اين راه، آزار و ايذايى نيز به آنها برسد، با جان و دل مى پذيرند. به راستى كه اميرالمؤ منين بارها فرمود: «والله لا سلمن ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الا على خاصه.»

مرحوم حسنى، عدم شركت حسنينعليه‌السلام در معركه هاى نبرد اسلامى در روزگار عمر بن خطاب را على رغم اين كه درگيرى با مشكلات در مناطق مختلف به شدت ادامه داشت و فتوحات يكى پس از ديگرى نصيب مسلمين مى شد و غنائم بسيار زيادى از اكناف و اطراف به سوى مدينه سرازير بود و با وجود اين كه امام حسنعليه‌السلام در ساليان پايانى خلافت عمر، به سن بيست سالگى رسيده بود و معمولا اين سن براى جنگيدن در ميدان هاى نبردى كه پير و جوان مسلمين براى شركت در آن از هم سبقت مى گرفتند، معمولا مناسب است، چنين توجيه مى كند:

«شايد علت عدم شركت آن دو در جنگ هاى دوره عمر اين بود كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام از دخالت در امور دولتى و سياسى كناره گيرى كرده بود. ما شك نداريم كه عدم شركت امام در جنگ ها و فتوحات اسلامى، به خاطر شانه خالى كردن از بار مسؤوليت و تمايل به حفظ جان نبود، بلكه آن طور كه بيشتر راويان گفته اند، براى اين بود كه عمر به خاطر مصالح سياسى كه بيشتر به نفع خود وى بود تا اسلام، بسيارى از بزرگان صحابه را ممنوع الخروج نموده و تقريبا چيزى شبيه زندگى اجبارى در مدينه بر آنان تحمل كرده بود.

امام حسنعليه‌السلام نيز به منظور خدمت به اسلام و نشر تعاليم آن و نيز براى حل مشكلاتى كه براى مسلمين پيش مى آمد، در كنار پدرش باقى ماند و از مدينه خارج بشد.»

نظر درست

ما نيز نمى توانيم اين توجيه را بپذيريم و اعتقاد داريم كه حسنينعليه‌السلام در هيچ كدام از فتوحات روزگار خلفا شركت نداشتند، و نيز معتقديم كه اين فتوحات عموما به نفع اسلام نبود، بلكه بر عكس ضربه اى بود بر پيكر اسلام. ما نظر خود را به دليل زيل خلاصه مى كنيم: