حيات القلوب تاريخ پيامبران جلد ۲

حيات القلوب تاريخ پيامبران 0%

حيات القلوب تاريخ پيامبران نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 559

حيات القلوب تاريخ پيامبران

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 559
مشاهدات: 36123
دانلود: 3083


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 559 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 36123 / دانلود: 3083
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبران

حيات القلوب تاريخ پيامبران جلد 2

نویسنده:
فارسی

آويخته بود به زنجيرهاى نقره كه به خوشبوترين روغنها مى افروختند آنها را، و در جانب شرقى آن مجلس هشتاد روزنه مقرر كرده بود، و چون آفتاب طالع مى شد بر مجلس او مى تابيد تا وقت غروب، و تختى ساخته بود از طلا كه پايه هاى آن از نقره بود و به انواع جواهر مرصع كرده بودند و فرشهاى عالى بر روى آن افكنده بودند، از جانب راست تخت او هشتاد كرسى مى گذاشتند كه از طلا ساخته بودند و به زبرجد سبز مرصع كرده بودند، و امراى عسكر و سلاطين دولت او بر آن كرسيها مى نشستند، و از جانب چپ تخت نيز هشتاد كرسى مى گذاشتند از نقره ساخته بودند و مرصع به ياقوت سرخ كرده بودند و پادشاهان روم بر آنها مى نشستند؛ پس بر تخت بالا رفت و تاج خود را بر سر گذاشت.

پس در اين وقت آن يهودى برجست و گفت: بگو تاج او را از چه چيز ساخته بودند؟

حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرمود كه: تاج او را از طلاى مشبك بود و هفت ركن داشت، بر هر ركنى مرواريد سفيدى نصب كرده بودند كه در شبهاى تار مانند چراغ روشنائى مى داد، و پنجاه غلام از فرزندان پادشاهان گرفته بود و قباهاى ديباى سرخ و زير جامه هاى حرير بر ايشان مى پوشانيد و تاج بر سر ايشان مى گذاشت و دست برنجها و خلخالها در دستها و پاهاى ايشان مى كرد و عمودهاى طلا به دست ايشان داده بود و بر بالاى سر او مى ايستادند، و شش غلام از ايشان را وزير خود كرده بود: سه نفر را در جانب راست خود باز مى داشت و سه نفر را در جانب چپ.

يهودى پرسيد كه: نام آن غلامان چه بود؟

فرمود: آن سه غلام كه در جانب راست مى ايستادند نامهاى ايشان ((تمليخا)) و ((مكسلمينا)) و ((منشلينا)) بود، و آنان كه در جانب چپ مى ايستادند ((مرنوس )) و ((ديرنوس )) و ((شاذريوس ))(1) نام داشتند، و در جميع امور خود با ايشان مشورت مى كرد هر روز در صحن خانه خود مى نشست و امرا در جانب راست و سلاطين در جانب چپ او مى نشستند، و سه غلام مى شدند در دست يكى جامى بود از طلا كه

____________________

1- اين نامها با نامهايى كه در قصص الانبياء راوندى و عرائس المجالس تفاوتهايى دارند.

۴۶۱

پر بود از مشك سائيده، و در دست ديگرى جامى بود از نقره كه مملو بود از گلاب، و در دست سوم مرغ سفيدى بود كه منقار سرخى داشت، پس چون پادشاه نظرش بر آن مرغ مى افتاد صدا مى كرد پس آن مرغ پرواز مى كرد و در جام گلاب غوطه مى خورد و در جام مشك مى غلطيد تا تمام مشك را به بال و پر خود برمى داشت، پس صداى ديگر مى كرد كه آن مرغ پرواز مى كرد بر بالاى تاج او مى نشست و آنچه بر پر و بال او بود همه را بر سر او مى افشاند، و چون پادشاه اين احوال را مشاهده كرد طغيان و تكبر او زياده شد و دعوى خدائى كرد، سركرده هاى قوم كه خود را طلبيد كه او را سجده كنند و اقرار كنند به پروردگارى او، پس هر كه اطاعت او مى كرد به او عطاها مى كرد و خلعتها مى بخشيد، و هر كه اطاعت او نمى كرد او را مى كشت تا آنكه همه اطاعت او كردند، و در هر سال عيدى مقرر كرده بود پس در عيدى از اعياد خود بر تخت نشسته بود امرا و سلاطين از جانب راست و چپ او نشسته بودند كه ناگاه يكى از سلاطين آمد او را خبر داد كه لشكر فارس متوجه جنگ او شده اند و نزديك او رسيده اند، پس از استماع اين خبر غمگين و مضطرب شده به حدى كه تاج از سرش افتاد.

پس تمليخا كه در حداثت سن بود نظر كرد بسوى او و در خاطر خود گفت كه: اگر اين خدا مى بود چنانچه دعوى مى كند غمگين نمى شد و نمى ترسيد و بول و غايظ از او جدا نمى شد و به خواب نمى رفت، اينها صفات خدا نيست.

آن شش جوان هر روز در خانه يكى از ايشان جمع مى شدند، و آن روز نوبت تمليخا بود، پس طعام نيكوئى از براى ايشان مهيا كرد، چون جمع شدند گفت: اى برادران! در دلم فكرى افتاده است كه مرا از خوردن و آشاميدن و خواب كردن بازداشته است.

گفتند: آن فكر چيست اى تمليخا؟

گفت: بسيار فكر كردم در اين آسمان و گفتم: كى سقفش را چنين بلند كرده است بى ستونى كه در زير آن باشد يا علاقه اى كه بر بالاى آن باشد؟! و كى آفتاب و ماه را دو آيت روشنى بخش در آن قرار داده است؟! و كى زينت داده است آن را به ستاره ها؟! پس بسيار فكر كردم در زمين و گفتم: كى آن را پهن كرده است بر روى آب مواج و حبس كرده

۴۶۲

است آن را به كوهها كه نگردد و مردم را غرق نكند؟! و بسيار فكر كردم در خود كه كى مرا آفريد در شكم مادر و مرا غذا داد و تربيت نمود؟! پس بايد كه همه اينها را آفريننده و تدبير كننده بوده باشد بغير دقيانوس، و نيست او مگر پادشاه پادشاهان و جبار زمين و آسمان

پس آن جوانان ديگر بر پاى تمليخا افتادند و بوسيدند و گفتند: به سبب تو خدا ما را هدايت نمود از گمراهى، پس بگو كه ما را چه بايد كرد؟

پس برجست تمليخا و خرماى يكى از باغهاى خود را به سه هزار درهم فروخت و در ميان آستين خود بست و بر اسبان خود سوار شدند و از شهر بيرون رفتند، چون سه ميل راه رفتند تمليخا به ايشان گفت كه: اى برادران! وقت آن است كه فقر و مشقت را براى آخرت اختيار نمائيد و از پادشاهى دنيا بگذريد، پس از اسبها فرود آئيد و به پاهاى خود راه رويد شايد خدا از براى شما از اين بليه كه مبتلا شده ايد نجاتى و از اين شدت فرجى كرامت فرمايد، پس فرود آمدند از اسبان و هفت فرسخ پياده رفتند و از پاهاى نازك ايشان خون روان شد، پس شبانى از برابر ايشان پيدا شد گفتند: اى راعى! آيا شربتى از شير يا آب به ما مى دهى؟

راعى گفت: آنچه خواهيد نزد من هست، ولى من روهاى شما را روهاى پادشاهان مى بينم و گمان مى برم كه گريخته ايد از پادشاه

گفتند: اى راعى! حلال نيست ما را دروغ گفتن، آيا راستگوئى ما را از دست تو نجات خواهد داد؟ پس قصه خود را به او نقل كردند، چون راعى قصه ايشان را شنيد بر پاهاى ايشان افتاد و بوسيد و گفت: در دل من نيز افتاده است آنچه در دل شما افتاده است و ليكن مرا مهلت دهيد تا گوسفندان خود را به صاحبانش پس دهم و به شما ملحق شوم، پس ايشان توقف نمودند تا گوسفندان را به صاحبانش پس داد و به سرعت مراجعت نمود و سگش از پى او مى دويد و به ايشان ملحق شد.

پس يهودى برجست و گفت: يا على! نام آن سگ چه بود و چه رنگ داشت؟

فرمود: رنگش سياه و سفيد بود و نامش ((قطمير)) بود، چون آن جوانان سگ را ديدند

۴۶۳

گفتند: مى ترسيم كه اين سگ به فرياد خود ما را رسوا كند، پس سنگ بر آن مى زدند كه برگردد و برنمى گشت تا آنكه به قدرت الهى به سخن آمد و گفت: بگذاريد مرا كه شما را از دشمن حراست كنم، پس آن راعى ايشان را به كوهى بالا برد و غارى كه در آن كوه بود پنهان شدند، آن غار را ((وصيد)) مى گفتند، در پيش آن غار چشمه هاى آب و درختان ميوه دار بود پس از آن ميوه ها و آب تناول كردند، و چون شب در آمد در آن غار خوابيدند پس حق تعالى وحى نمود به ملك الموت كه قبض روح ايشان بكند و به هر شخصى دو ملك موكل گردانيد كه ايشان را از پهلو به پهلو بگردانند - به روايتى سالى يك مرتبه و به روايت ديگر سالى دو مرتبه(1) - و وحى نمود بسوى خزينه داران آفتاب چنان كنند كه از وقت طلوع آفتاب تا غروب آن شعاع آفتاب بر ايشان نتابد.

پس چون دقيانوس از عيدگاه خود برگشت از احوال آن جوانان سؤ ال كرد، گفتند: ايشان گريخته اند؛ با هشتاد هزار نفر سوار شد و از پى ايشان تا در غار، چون ديد كه ايشان با آن حال ژوليده و پاى رنج ديده در خوابند گفت: اگر من مى خواستم كه ايشان را عقاب كنم زياده از آنچه خود با خود كرده اند نمى توانستم كرد، پس بنايان را طلبيد و در غار را به آهك و سنگ برآورد و به اصحاب خود گفت: بگوئيد به ايشان كه بگويند به خداى ايشان كه در آسمان است ايشان را نجات دهد و از اين غار بيرون آورد. پس سيصد و نه سال در آنجا ماندند، چون حق تعالى خواست كه ايشان را زنده گرداند امر فرمود اسرافيل را كه روح در ايشان دميد و بيدار شدند، چون آفتاب طالع شد گفتند: امشب از عيادت پروردگار خود غافل شديم، چون بيرون آمدند ديدند كه چشمه هاى آب خشكيده است و درختان خشك شده اند پس يكى از ايشان گفت: امور ما بسيار عجيب است چگونه چشمه هاى آب با آن وفور و درختان با آن كثرت در يك شب خشكيدند؟! پس گرسنه شدند و گفتند: يكى از خود را بفرستيم به شهر كه طعام نيكوئى براى ما بياورد و چنان نكند كه كسى بر احوال ما مطلع شود، پس تمليخا گفت: من مى روم، و جامه هاى

____________________

1- اين دو روايت در عرائس المجالس ذكر شده اند.

۴۶۴

كهنه راعى را در بر كرد و به جانب شهر روانه شد پس به موضعى چند رسيد و وضعى ديد كه هرگز نديده بود، چون به دروازه شهر رسيد ديد كه علم سبزى برپا كرده اند و بر آن علم نقش كرده اند كه لا اله الا الله عيسى رسول الله پس نظر بسوى آن علم مى كرد و دست بر ديده هاى خود مى كشيد و مى گفت: گويا در خواب مى بينم اين اوضاع را، پس داخل شهر شد و به بازار آمد و به نزد مرد خبازى آمد و پرسيد كه: اين شهر چه نام دارد؟

گفت: اقسوس.

پرسيد كه: پادشاه شما چه نام دارد؟

گفت: عبدالرحمن.

پس زرى بيرون آورد و به خباز داد و گفت: نان بده.

خباز چون زر را گرفت تعجب كرد از سنگينى آن زر و بزرگى آن.

پس يهودى برجست و گفت: يا على! بگو كه وزن هر درهمى چه مقدار بود؟

حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرمود كه: وزن هر درهم به ده درهم و دو ثلث درهم بود.

پس خباز گفت: مگر گنجى يافته اى؟!

تمليخا گفت: اين قيمت خرمائى است كه سه روز قبل از اين در اين شهر فروختم و از شهر بيرون رفتم، و مردم دقيانوس را مى پرستيدند.

پس خباز دست تمليخا را گرفت و به نزد پادشاه برد، پادشاه پرسيد: اين جوان را براى چه آورده اى؟ خباز گفت: اين مرد گنجى يافته است.

پادشاه گفت: مترس كه پيغمبر ما عيسىعليه‌السلام امر كرده است كه از گنج زياده از خمس نگيريم، پس خمس آن را به ما بده و به سلامت برو.

تمليخا گفت: اى پادشاه! نظر كن در امر من، من گنجى نيافته ام من مردى بودم از اهل اين شهر.

پادشاه گفت: تو از اهل اين شهرى؟

گفت: بلى.

۴۶۵

پرسيد: كسى را در اين شهر مى شناسى؟

گفت: بلى.

پرسيد: چه نام دارى؟

گفت: نام من تمليخا است.

پادشاه گفت: اين نامها اهل زمان ما نيست، آيا در اين شهر خانه اى دارى؟

گفت: بلى اى پادشاه، سوار شو تا من خانه خود را به تو بنمايم.

پس پادشاه سوار شد با جماعت بسيار با او آمدند تا به در خانه اى كه رفيعترين خانه هاى آن شهر بود پس تمليخا گفت: اين خانه من است. چون در زدند مرد پيرى بيرون آمد كه ابروهايش بر روى ديده هايش افتاده بود از پيرى، و از ايشان پرسيد: از براى چه به در خانه من آمده ايد؟

پادشاه گفت: اين جوان آمده است و چيزهاى عجيب مى گويد، دعوى مى كند اين خانه از اوست!

پيرمرد پرسيد: تو كيستى؟

گفت: منم تمليخا پسر قسطيكين.

آن مرد پير بر قدمهاى او افتاد و بوسيد و گفت: اين جد من است بخداى كعبه، پس گفت: اى پادشاه! ايشان شش نفر بودند كه از دقيانوس گريختند!

پس پادشاه از اسب فرود آمد و تمليخا را بر دوش خود سوار كرد و مردم دستها و پاهاى او را مى بوسيدند، پس گفت: اى تمليخا! رفيقان تو چه شدند؟

گفت: در غارند.

در آن وقت در آن شهر پادشاه مسلمانى و پادشاه يهودى بود، پس همه سوار شدند با اصحاب خود و متوجه غار شدند، چون نزديك آن رسيدند تمليخا گفت: شما در اينجا باشيد تا من جلوتر بروم، مى ترسم چون ايشان صداى سم ستوران را بشنوند بترسند و توهم كنند كه دقيانوس به طلب ايشان آمده است. چون تمليخا داخل غار شد رفيقان بر او جستند و او را دربرگرفته و گفتند: الحمدلله كه خدا تو را از شر دقيانوس نجات داد.

۴۶۶

تمليخا گفت: بگذاريد حكايت دقيانوس را، چقدر مدت در اينجا خوابيده ايد شما؟

گفتند: يك روز يا بعضى از روز.

تمليخا گفت: بلكه سيصد و نه سال در خواب بوده ايد! دقيانوس مرده و قرنها از مرگ او گذشته است و پيغمبرى خدا فرستاده است كه عيسى نام دارد و او را مسيح مى گويند پسر مريم است، خدا او را به آسمان برده است اينك پادشاه و مردم شهر آمده اند كه شما را ببينند.

گفتند: اى تمليخا! مى خواهى كه خدا ما را فتنه گرداند براى عالميان؟

تمليخا گفت: چه مى خواهيد؟

گفتند: بيا دعا كنيم كه باز خدا جان ما را بستاند، پس دستها به دعا برداشتند، حق تعالى امر نمود به قبض روح ايشان، پس آن دو پادشاه آمدند و هفت روز بر دور آن غار گشتند و درش را نيافتند، پس پادشاه مسلمان گفت: اينها بر دين ما مردند من مسجدى بر در اين غار بنا مى كنم، پادشاه يهودى گفت: بلكه بر دين ما مردند من بر در اين غار كنيسه اى بنا مى كنم، پس با يكديگر در اين باب قتال كردند و پادشاه مسلمان غالب شد و مسجدى در آنجا بنا كرد.

پس حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرمود: اى يهودى! اين موافق است با آنچه در تورات شما است؟

يهودى عرض كرد: يك حرف زياد و كم نكردى و من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله .(1)

به سندهاى معتبر منقول است از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام و عامه نيز به سندهاى بسيار روايت كرده اند كه خصوصا ثعلبى در تفسير خود كه: شبى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله چون از نماز عشا فارغ شد متوجه قبرستان بقيع شد، پس ابوبكر و عمر و عثمان و حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را طلبيد و فرمود: برويد بسوى اصحاب كهف و از جانب من سلام به ايشان

____________________

1- قصص الانبياء راوندى 255؛ عرائس المجالس 413 با كمى اختلاف

۴۶۷

برسانيد، اى ابوبكر! تو اول سلام كن كه سن تو بيشتر است، پس تو اى عمر، بعد تو اى عثمان، اگر جواب گفتند يكى از شما را سلام مرا برسانيد، و اگر جواب ايشان نگفتند پس تو پيش رو اى على و سلام كن بر ايشان؛ پس باد را امر فرمود ايشان را برداشت و بلند كرد در هوا و بر در غار اصحاب كهف بر زمين گذاشت - به روايت ديگر ايشان را بر بساطى نشانيد و باد را امر فرمود ايشان را غار رسانيد(1) - پس ابوبكر جلو رفت و سلام كرد جواب نشنيد، پس دور شد پس عمر جلو رفت و سلام كرد باز جواب نشنيد، همچنين عثمان سلام كرد جواب نشنيد، پس حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام پيش رفت و فرمود: السلام عليكم ورحمه‌الله و بركاته اى اهل كهف كه ايمان آورديد به پروردگار خود، خدا هدايت شما را زياده گردانيد و دلهاى شما را براى ايمان محكم نمود، من رسولم از جانب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بسوى شما.

پس آواز بلند كردند اصحاب كهف و گفتند: مرحبا به رسول خدا و به فرستاده او و بر تو باد سلام اى وصى رسول خدا و رحمت خدا و بركتهاى او.

فرمود: چگونه دانستيد كه من وصى رسول خدايم؟

گفتند: زيرا كه حجاب بر گوشهاى ما زده اند كه سخن نگوئيم مگر با پيغمبر يا وصى پيغمبر، پس چگونه گذاشتى رسول خدا را و چگونه است لشكر او و چگونه است حال او؟ مبالغه كردند و بسيار پرسيدند احوال آن حضرت را و گفتند: خبر ده اين رفيقان خود را كه ما سخن نمى گوئيم مگر با پيغمبرى يا وصى پيغمبرى.

پس حضرت اميرعليه‌السلام رو كرد به جانب ايشان و فرمود: شنيديد آنچه گفتند اصحاب كهف؟

گفتند: بلى شنيديم!

فرمود: گواه باشيد.

پس روهاى خود را به جانب مدينه نمودند و باد ايشان را برداشت و در مقابل رسول

____________________

1- عيون المعزات 17.

۴۶۸

خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر زمين گذاشت پس خبر دادند آن حضرت را به آنچه ديده و شنيده بودند، پس حضرت فرمود به ابوبكر و عمر و عثمان كه: ديديد و شنيديد پس گواه باشيد، گفتند: بلى، حضرت به خانه خود برگشت و به ايشان فرمود: شهادت خود را حفظ نمائيد.(1)

و به چندين سند از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله منقول است كه: سه نفر به راهى مى رفتند ايشان را باران گرفت پناه به غارى بردند، ناگاه سنگ عظيمى از كوه به زير آمد و در غار را بر ايشان بست، يكى از آنها گفت: اى بندگان خدا! شما را نجات نمى دهد از اين بليه چيزى بغير راستى، پس هر يك از شما بهتر كارى كه خالص از براى خدا كرده باشيد بگوئيد و به آن كار از خدا بخواهيد شايد خدا اين سنگ را از راه شما دور گرداند.

پس يكى از ايشان گفت: خداوندا! من پدر و مادر پيرى داشتم و زنى و فرزندان خرد داشتم و گوسفندان مى چرانيدم و شب از براى ايشان طعامى مى آوردم، اول پدر و مادر خود را سير مى كردم و آخر به فرزندان خود مى دادم، پس شبى دير برگشتم وقتى آمدم كه پدر و مادرم به خواب رفته بودند، شيرى كه آورده بودم در ظرف تميزى كردم و بر دست گرفتم نزديك سر ايشان ايستادم و اطفال من گريه مى كردند از شوق طعام، نخواستم كه ايشان را بيدار كنم و به اطفال خود نيز پيشتر از ايشان ندادم، بر اين حال ايستادم تا صبح طالع شد. خداوندا! اگر مى دانى كه اين كار را براى طلب رضاى تو كرده ام پس فرجه اى براى ما بگشا كه آسمان نمودار شود.

پس سنگ اندكى دور شد كه آسمان را ديدند.

پس ديگرى گفت: خداوندا! من دختر عمى داشتم و او را بسيار دوست مى داشتم و عزيزترين مردم بود نزد من پس خواستم روزى با او زنا كنم، او گفت: تا صد اشرفى براى من نياورى من راضى نمى شوم، پس من سعى كردم و صد اشرفى براى او تحصيل كردم و به نزد او رفتم، چون در ميان پاهاى او نشستم گفت: از خدا بترس و مهر خدائى را به حرام برمدار و من ترك كردم و برخاستم. خداوندا! اگر مى دانى كه اين كار را براى طلب

____________________

1- قصص الانبياء راوندى 254؛ اثبات الهداه 2/130؛ خرايج 1/189 با كمى اختلاف

۴۶۹

خشنودى تو كرده ام فرجه اى كرامت فرما.

سنگ دورتر شد.

پس آن مرد سوم گفت: خداوندا! اگر مى دانى كه من مزدورى گرفتم به كيلى از ذرت، چون از عمل فارغ شد مضايقه كرد و آن را از من نگرفت و رفت، پس من مزد او را براى او زراعت كردم و تنميه كردم تا گله شد از گاو - به روايت ديگر مزد او نيم درهم بود، من از براى او ده هزار درهم كردم - پس چون به نزد من آمد بعد از مدتى همه را به او دادم. خداوندا! اگر مى دانى كه اين را براى تحصيل خشنودى تو كرده ام آنچه از اين سنگ مانده است از جلو بردار.

پس سنگ دور شد و ايشان از غار بيرون آمدند. پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: هر كه با خدا راست گويد نجات مى يابد.(1)

و بعضى گفته اند: اصحاب رقيم اين جماعت بودند.(2)

____________________

1- قصص الانبياء راوندى 263 و 396.

2- مجمع البيان 3/452.

۴۷۰

باب سى و دوم در بيان قصه اصحاب اخدود و پيغمبر مجوس است

حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد( قُتِلَ أَصْحَابُ الْأُخْدُودِ ) (1) ((كشته شدند - يا ملعون شدند - اصحاب اخدود)) كه گودى عظيم در زمين كنده بودند،( النَّارِ‌ ذَاتِ الْوَقُودِ ) (2) ((و آن گود پر بود از آتشى كه زبانه مى كشيد،))( إِذْ هُمْ عَلَيْهَا قُعُودٌ ) (3) ((در وقتى كه ايشان بر دور آن آتش نشسته بودند،))( وَهُمْ عَلَىٰ مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ ) (4) ((و ايشان بر آنچه مى كردند بر مؤ منان گواهان بودند)) كه نزد پادشاه خود گواهى دهند يا در قيامت گواه خواهند بود و اعضا و جوارح ايشان بر ايشان گواهى خواهند داد،( وَمَا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَن يُؤْمِنُوا بِاللَّـهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ ) (5) ((و انكار نكردند به ايشان و عيب نكردند چيزى از ايشان را مگر آنكه ايمان آورده بودند به خداوند عزيز مستحق حمد بر نعمتها)).

على بن ابراهيم روايت كرده است كه: كسى كه برانگيخت حبشه را براى جنگ اهل يمن ((ذو نواس )) بود، و او آخر پادشاهان حمير بود و اختيار دين يهود كرد و جمع شدند با او قبيله حمير بر يهود شدن و خود را يوسف نام كرد، و مدتى بر اين مذهب ماند پس به او خبر دادند كه گروهى در نجران هستند كه بر دين نصرانيت مانده اند و آنها بر اصل دين عيسىعليه‌السلام بودند و به حكم انجيل عمل مى كردند، و سركرده ايشان عبدالله بن يامن بود، و

____________________

1- سوره بروج: 4.

2- سوره بروج: 5.

3- سوره بروج: 6.

4- سوره بروج: 7.

5- سوره بروج: 8.

۴۷۱

اهل دين ذو نواس او را تحريص كردند كه لشكر ببرد به نجران و ايشان را جبر كند بر داخل شدن در دين يهود چون وارد نجران شد جمع كرد آنها را كه بر دين نصرانيت بودند و بر ايشان عرض كرد دين يهوديت را و ايشان ابا كردند، چون بسيار مبالغه كرد و ايشان قبول نكردند نقبها در زمين كند و هيزم بسيار در آنها ريخت و آتش بر آن هيزمها زد، بعضى را در آن آتش انداخت و بعضى را به شمشير كشت و بعضى را به عقوبتهاى ديگر معذب ساخت، پس عدد آنچه از آنها كشت بيست هزار نفر بود، مردى از ايشان كه او را ((دوس )) مى گفتند بر اسبى سوار شد و از ايشان گريخت، از پى او تاختند و به او نرسيدند، ذو نواس با لشكرش به صنعا برگشت، و اين آيات اشاره است به اين قصه.(1)

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام عالم نصارى را كه در نجران بود طلبيد و قصه اصحاب اخدود را از او پرسيد، او نقل كرد، حضرت فرمود: چنان نيست كه تو گفتى من تو را خبر مى دهم از قصه ايشان بدرستى كه حق تعالى پيغمبرى فرستاد از اهل حبشه بر اهل حبشه، پس تكذيب كردند و نقبها در زمين كندند و با او جنگ كردند و اكثر اصحاب او را كشتند و او را با بقيه اصحاب او اسير كردند و نقبها در زمين كندند و در آنها آتش افروختند و گفتند به آنها كه بر دين آن پيغمبر بودند كه: از او جدا شويد و از دين او برگرديد و هر كه برنمى گردد او را در اين آتش مى اندازيم؛ و جماعت بسيار از دين او برگشتند و گروه بسيار را در آتش انداختند تا آنكه زنى آوردند و طفل يكماهه اى در آغوش او بود پس به او گفتند: آيا از دين برمى گردى يا تو را در اين آتش مى اندازيم؟ پس آن زن خواست كه خود را به آتش اندازد، چون نظرش به پسرش افتاد بر او رحم كرد، حق تعالى آن طفل را به سخن آورد و گفت: اى مادر! مرا و خود را در آتش انداز والله كه اين سوختن از براى تحصيل رضاى خدا كم است، پس آن زن خود را با آن طفل به آتش انداخت.(2)

____________________

1- تفسير قمى 2/413، و در آن به جاى ((عبدالله بن يامن،)) ((عبدالله بن بريا)) آمده است.

2- قصص الانبياء راوندى 246؛ مجمع البيان 5/465.

۴۷۲

به روايت ديگر از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام منقول است كه: مجوس كتابى داشتند و پادشاهى داشتند، روزى مست شد و با خواهر و مادر خود زنا كرد، چون هوشيار شد اين عمل بر او دشوار نمود و به مردم گفت: اين حلال است! و چون مردم از قبول اين امر امتناع كردند گودالها كند و پر از آتش كرد و مردم را در آنها مى انداخت.(1)

و ميثم تماررحمه‌الله از اميرالمؤ منينعليه‌السلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: اصحاب اخدود ده نفر بودند و ايشان را در آتش انداختند، بر مثال ايشان ده نفر را در همين بازار كوفه خواهند كشت؛(2) و غرض آن حضرت گويا آن بود كه اشاره فرمايد به آنچه ابن زياد عليه اللعنه بعد از ورود كوفه كرد كه جمعى را تكليف مى كرد كه بيزارى جويند از اميرالمؤ منينعليه‌السلام، هر كه قبول نمى كرد او را مى كشت و ميثم تمار و رشيد هجرى رضى الله عنهما از آن جمله بودند، چنانچه بعد از اين انشاء الله مذكور خواهد شد. و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: عمر شخصى را سردار كرد و لشكرى با او فرستاد بر سر شهرى از شهرهاى شام، چون آن شهر را فتح كردند و اهلش مسلمان شدند براى ايشان مسجدى بنا كردند، چون تمام كردند مسجد خراب شد، باز ساختند و خراب شد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد، پس اين خبر را به عمر نوشت؛ عمر اصحاب حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله را جمع كرد و هيچيك از ايشان سبب اين را نداستند، چون به خدمت حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام عرض كرد، فرمود: سببش آن است كه حق تعالى پيغمبرى بر گروهى مبعوث گردانيد و ايشان پيغمبر خود را كشتند و در مكان اين مسجد او را دفن كردند، و او هنوز به خون خود آلوده است، بنويس به سردار خود كه زمين را بشكافند، و چون چنين كردند جسد مبارك او را تازه خواهند يافت پس بر او نماز كنند و او را در فلان موضع دفن كنند پس مسجد را بنا كنند كه خراب نخواهند شد.

پس چون به فرموده آن حضرت عمل كردند و مسجد را ساختند خراب نشد.(3)

____________________

1 قصص الانبياء راوندى 247.

2 مجمع البيان 5/466.

3 قصص الانبياء راوندى 247.

۴۷۳

در روايت ديگر آن است كه حضرت در جواب فرمود: بنويس به والى خود كه جانب راست پى مسجد را بكند پس در آنجا شخصى خواهند يافت كه نشسته است و دست خود را بر بينى و روى خود گذاشته است.

عمر گفت: او كيست؟

فرمود: تو بنويس به او كه آنچه من گفتم بكند، بعد از اينكه ظاهر شود آنچه گفتم، خواهم گفت كه او كيست انشاء الله تعالى؛ پس بعد از مدتى نوشته والى عمر رسيد كه: آنچه نوشته بودى به همان نحو يافتم و آنچه گفته بودى بعمل آوردم و مسجد را ساختم و خراب نشد.

پس عمر پرسيد: يا على! اكنون بفرما كه او كيست؟

فرمود: او پيغمبر اصحاب اخدود است و قصه او در تفسير قرآن مجيد معروف است.(1)

و در حديث معتبر منقول است كه: روزى حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بر منبر رفت و فرمود: بپرسيد از من قبل از آنكه مرا نيابيد.

پس اشعث بن قيس منافق برخاست و گفت: يا اميرالمؤ منين! چگونه از مجوس جزيه مى گيرند و حال آنكه كتابى ندارند و پيغمبرى بر ايشان مبعوث نشده است؟

فرمود: بلكه خدا بر ايشان كتابى فرستاد و رسولى بر ايشان مبعوث گردانيد و ايشان پادشاهى داشتند، پس شبى مست شد و دختر خود را به فراش طلبيد و با او زنا كرد، چون صبح شد و قوم او شنيدند كه او چنين كارى كرده است بر در خانه او جمع شدند و گفتند: اى پادشاه! دين ما را چركين و باطل كردى پس بيا تا تو را به صحرا بريم و حد بزنيم!

گفت: شما همه جمع شويد و سخن مرا بشنويد، اگر مرا عذرى باشد در آنچه كرده ام قبول كنيد والا آنچه خواهيد بكنيد.

____________________

1- قصص الانبياء راوندى 247.

۴۷۴

چون جمع شدند گفت: خدا هيچ خلقى نيافريده است كه نزد او گرامى تر باشد از پدر و مادر ما آدم و مادر ما حوا.

گفتند: راست گفتى اى پادشاه.

گفت: آيا آدم دختران خود را به پسران خود تزويج نكرد؟! من نيز به سنت آدم عمل كردم.

گفتند: راست گفتى و دين حق اين است.

پس راضى به اين امر شدند و با يكديگر بيعت كردند كه نكاح محارم همه حلال باشد، پس خدا هر علم كه در سينه ايشان بود محو كرد و كتاب را از ميانشان برداشت، پس ايشان كافرند و داخل جهنم خواهند شد بى حساب.(1)

و در احاديث معتبره بسيار وارد شده است كه: مجوس پيغمبرى داشتند كه او را ((جاماسب )) مى گفتند و كتابى از براى ايشان آورده بود در دوازده هزار پوست گاو، پس پيغمبر خود را كشتند و كتاب خود را سوختند.(2)

و در حديث معتبر منقول است كه: زنديقى از حضرت صادقعليه‌السلام سؤ الى چند كرد و مسلمان شد، پس از جمله سؤ الهايى او آن بود كه: آيا مجوس پيغمبرى بر ايشان مبعوث شد؟ بدرستى كه من مى بينم كه ايشان كتابهاى محكم و موعظه هاى بليغ و امثال شافيه دارند و اقرار به ثواب و عقاب دارند و شريعتى چند دارند كه به آنها عمل مى كنند.

حضرت فرمود: هيچ امتى نيست كه رسولى بر ايشان مبعوث نشده باشد، حق تعالى پيغمبرى فرستاد بر مجوس با كتابى، پس انكار كردند او را و كتاب او را.

پرسيد: پيغمبر ايشان كى بود؟ مردم مى گويند: خالد بن سنان بود.

فرمود: خالد عرب بدوى بود و رسول نبود و اين سخنى است كه مردم مى گويند.

گفت: پس زردشت رسول ايشان بود؟

____________________

1- امالى شيخ صدوق 281؛ توحيد شيخ صدوق 306.

2- من لا يحضره الفقيه 2/53؛ تهذيب الاحكام 6/175.

۴۷۵

فرمود: زردشت امر باطلى چند براى ايشان آورد و دعوى پيغمبرى كرد، بعضى به او ايمان آوردند و بعضى انكار او كردند پس او را از شهر بيرون كردند و درندگان صحرا او را هلاك كردند.

پرسيد: مجوس به حق نزديكتر بودند يا عرب در ايام كفر و جاهليت؟

فرمود: عرب در ايام جاهليت به دين حنيف ابراهيم نزديكتر بودند از گبران، زيرا گبران كافر شدند به همه پيغمبران و انكار جميع كتابها و معجزات كردند و به هيچ سنن و آداب و آثار پيغمبران عمل نكردند و كيخسرو كه پادشاه مجوس بود در زمان گذشته سيصد پيغمبر را شهيد كرد؛ و گبران غسل جنابت نمى كردند و عرب مى كردند و غسل جنابت از خالص شرايع حنيفه ابراهيم است؛ و مجوس ختنه نمى كنند و آن از سنتهاى پيغمبران است، و اول كسى كه ختنه كرد ابراهيم خليلعليه‌السلام بود؛ و مجوس مرده هاى خود را غسل نمى دهند و كفن نمى كنند و عرب مى كردند؛ و مجوس مرده ها را در صحراها و غارها و دخمه ها مى اندازند و كفار عرب در خاك پنهان مى كردند و لحد براى آنها مى ساختند و سنت پيغمبران چنين بود، و اول كسى كه براى او قبر كندند و لحد ساختند آدمعليه‌السلام بود و مجوس نكاح مادر و دختر و خواهر را حلال مى دانند و كفار عرب اينها را حرام مى دانستند؛ و مجوس انكار كعبه مى كردند و عرب حج كعبه مى كردند و مى گفتند: خانه پروردگار ماست، و اقرار به تورات و انجيل داشتند و از اهل كتاب مسائل مى پرسيدند؛ و عرب در همه اسباب به دين حق نزديكتر بودند از گبران.

گفت: ايشان در نكاح خواهر متمسك مى شوند به آنكه سنت آدم است.

فرمود كه: در نكاح مادران و دختران به چه چيز متمسك مى شوند و حال آنكه اقرار دارند كه آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و ساير پيغمبرانعليهم‌السلام حرام كردند(1) ؟

____________________

1- احتجاج 2/236.

۴۷۶

باب سى و سوم در بيان قصه حضرت جرجيسعليه‌السلام است

۴۷۷
۴۷۸

ابن بابويه و قطب راوندى رحمهما الله به سند خود روايت كرده اند از ابن عباس كه: حق تعالى حضرت جرجيسعليه‌السلام را پيغمبر گردانيد و فرستاد او را بسوى پادشاهى كه در شام مى بود كه او را ((داذانه )) مى گفتند و بت مى پرستيد، پس به او گفت: اى پادشاه! قبول كن نصيحت مرا، سزاوار نيست خلق را كه عبادت كنند غير خدا را و رغبت نمايند در حاجات خود بسوى غير او، پس پادشاه به آن حضرت گفت: از اهل كدام زمينى؟

فرمود: من از اهل رومم و در فلسطين مى باشم. پس امر كرد كه آن حضرت را حبس كردند و بدن مباركش را به شانه هاى آهنين مجروح كردند تا گوشتهاى او ريخت و سركه بر بدنش مى ريختند و پلاسهاى درشت بر آن بدن مجروح مى ماليدند، پس امر كرد كه سيخهاى آهن را سرخ كنند و بدنش را به آنها داغ كنند، چون ديد كه به اينها كشته نشد امر كرد ميخهاى آهن بر رانها و زانوها و كف پاهاى او كوبيدند، چون ديد كه به اينها كشته نشد امر كرد ميخهاى بلند از آهن ساختند و بر سرش فرو بردند كه مغز سرش روان شد، و فرمود سرب را آب كردند و بر بدنش ريختند و ستونى از آهن در زندان بود كه كمتر از هيجده نفر آن را نقل نمى توانستند نمود حكم كرد كه آن را بر روى شكم او بگذارند، چون شب تاريك شد مردم از او پراكنده شدند، اهل زندان ديدند ملكى به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى جرجيس! حق تعالى مى فرمايد: صبر كن و شاد باش و مترس كه خدا با تو است و تو را از ايشان خلاصى خواهد داد و ايشان تو را چهار مرتبه خواهد كشت و من الم و آزار را از تو دفع مى كنم

چون صبح شد آن پادشاه گمراه آن مقرب درگاه اله را طلبيد و حكم نمود كه تازيانه اى بسيار بر پشت و شكم آن حضرت زدند و باز گفت كه او را به زندان برگردانيدند و به اهل

۴۷۹

مملكت خود فرمانها نوشت كه هر ساحر و جادوگرى كه در مملكت او باشد به نزد او بفرستند، پس فرستادند ساحرى را كه از همه ساحران ماهرتر بود و هر جادوئى كه توانست كرد و در آن حضرت تاءثير نكرد، پس زهر كشنده اى آورد و به آن حضرت خورانيد، پس آن حضرت فرمود: بسم الله الذى يضل عند صدقه كذب الفجره و سحر السحره پس هيچ ضرر به آن حضرت نرسانيد، پس آن ساحر گفت: اگر من اين زهر را به جميع اهل زمين مى خورانيدم هر آينه قوتهاى ايشان را مى كند و احشاى ايشان را مى ريخت و خلقت همه را متغير مى كرد و ديده هاى ايشان را كور مى كرد، پس اى جرجيس! توئى نور و روشنى بخش راه هدايت و چراغ ظلمات اهل ضلالت و توئى حق يقين، شهادت مى دهم كه خداوند تو بر حق است و هر چه غير اوست باطل است، به او ايمان آوردم و تصديق كردم به پيغمبران او و توبه مى كنم بسوى او از آنچه مرتكب شدم.

پس پادشاه او را كشت، و باز آن حضرت را به زندان فرستاد و او را به انواع عذاب معذب گردانيد و فرمود او را پاره پاره كردند و در چاهى افكندند و مجلسى آراست و مشغول شد به شراب و طعام خوردن، پس حق تعالى امر فرمود باد را كه ابر سياهى برانگيخت و صاعقه هاى عظيم حادث شد، و زمين و كوهها بلرزيدند و مردم همه ترسيدند كه هلاك خواهند شد، خدا ميكائيل را امر فرمود بر سر چاه آمد و گفت: برخيز اى جرجيس به قوت خداوندى كه تو را آفريده و مستوى الخلقه گردانيده است.

پس آن حضرت زنده و صحيح برخاست، و ميكائيل او را از چاه بيرون آورد و گفت: صبر كن و بشارت باد تو را به ثوابهاى الهى.

پس جرجيسعليه‌السلام باز رفت به نزد پادشاه و فرمود: حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه به من حجت بر تو تمام كند، پس سپهسالار لشكر او گفت: ايمان آوردم به خداى تو كه تو را بعد از مردن زنده گردانيد و گواهى مى دهم كه او حق است و هر خدائى غير او هست همه باطلند، و چهار هزار كس متابعت او كردند و ايمان آوردند و تصديق آن حضرت نمودند، پس پادشاه همه را به شمشير قهر هلاك كرد و امر فرمود لوحى از مس ساختند و آتش بر روى آن افروختند تا سرخ شد و آن حضرت را به روى آن خوابانيدند و

۴۸۰