حيات القلوب تاريخ پيامبران جلد ۲

حيات القلوب تاريخ پيامبران 0%

حيات القلوب تاريخ پيامبران نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 559

حيات القلوب تاريخ پيامبران

نویسنده: علامه مجلسى
گروه:

صفحات: 559
مشاهدات: 36138
دانلود: 3085


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 559 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 36138 / دانلود: 3085
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاريخ پيامبران

حيات القلوب تاريخ پيامبران جلد 2

نویسنده:
فارسی

عابد چون اين سخن را شنيد در را گشود، پس چون زن به خانه درآمد جامه هاى خود را گشود و افكند، چون عابد حسن و جمال او را مشاهده نمود، شهوت عنان اختيار از دست او ربود، وقتى خبر شد كه دست خود را بر بدن آن زن ديد، پس در همان ساعت متذكر شد و دست از او برداشت و ديگى در بار داشت كه آتش در زير آن مى سوخت، رفت و دست خود را در زير ديگ گذاشت، زن گفت كه: چه كار مى كنى؟

گفت: دست خود را مى سوزانم به آتش دنيا شايد كه نجات يابم از آتش عقبى.

زن بيرون شتافت و به بنى اسرائيل خبر كرد: عابد را دريابيد كه دست خود را سوخت.

پس بنى اسرائيل بسوى خانه عابد دويدند، وقتى رسيدند كه دستش تمام سوخته بود.(1)

و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: عابدى در بنى اسرائيل بود كه از زنان دورى مى كرد، به اين سبب از شر شيطان ايمن گرديده بود، پس شبى از شبها زنى در سراى او مهمان شد به آن سبب خانه خاطرش محل وساوس شيطان گرديد، هر چند وساوس آن ملعون بر او غالب مى شد انگشتى از انگشتان خود را نزديك آتش مى برد كه كه آتش جهنم را به ياد آورد و به ياد آتش قيامت وسوسه شيطان را به باد مى داد و شعله آتش شهوت را فرو مى نشانيد، و پيوسته در اين كار بود تا صبح؛ چون صبح طالع شد به آن زن گفت: بيرون رو كه بد مهمانى بودى تو از براى ما در اين شب.(2)

در حديث معتبر ديگر منقول است كه: شخصى در خدمت حضرت صادقعليه‌السلام وصف عبادت و تدين شخصى كرد، حضرت پرسيد: عقلش چگونه است؟

گفت: نمى دانم.

فرمود كه: ثواب به قدر عقل مى باشد، بدرستى كه عابدى در بنى اسرائيل بود كه در جزيره اى از جزيره هاى دريا عبادت خدا مى كرد و آن جزيره بسيار سبز و خرم بود و

____________________

1- قصص الانبياء راوندى 183.

2- قصص الانبياء راوندى 184.

۵۲۱

آبهاى پاكيزه و درختان بسيار داشت، پس روزى ملكى از ملائكه بر آن عابد گذشت و عبادت او را پسنديد پس گفت: پروردگارا! ثواب عبادت اين بنده خود را به من بنما.

چون خدا ثواب او را به ملك نمود، ملك ثواب را كم شمرد در برابر عبادت او، پس حق تعالى وحى نمود بسوى آن ملك كه: برو و با او مصاحب شو.

پس به ملك به صورت آدمى شد و به نزد او آمد، پس عابد از او پرسيد كه: تو كيستى؟

گفت: من مرد عابدى هستم، شنيدم وصف اين مكان را و وصف عبادت تو را و آمده ام كه در اين مكان با تو عبادت كنم.

پس در تمام اين روز با او بود، چون روز ديگر شد ملك به او گفت كه: اين محل تو جاى دلگشائى است، سزاوار نيست مگر از براى عبادت كردن.

عابد گفت: اين مكان ما عيب دارد.

ملك گفت كه: آن عيب چيست؟

عابد گفت: عيبش آن است كه خداى ما را حمارى نيست كه در اين مكان از براى او بچرانيم كه اين علفها ضايع نشود. پس ملك گفت كه: خدا را احتياجى به اين علفها و حمار نمى باشد.

گفت: اگر حمار مى داشت اين علفها ضايع نمى شد.

پس حق تعالى وحى نمود بسوى آن ملك كه: من ثواب او را به قدر عقل او دادم.(1)

به سند حسن از حفص بن البخترى منقول است كه گفت: من مدتى به حج نرفتم، چون به خدمت حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام رسيدم فرمود كه: چرا دير به حج آمدى؟

عرض كردم: فداى تو شوم كفيل و ضامن شخصى شدم و او وفا نكرد به عهد خود و مال را نداد و از من مطالبه كردند، به اين سبب به حج نتوانستم آمد.

فرمود كه: تو را با ضامن شدن چه كار است؟ مگر نمى دانى كه ضامن شدن هلاك كرد قرنهاى گذشته را؟ پس فرمود: جماعتى گناه بسيار كردند و از گناه خود بسيار خائف و

____________________

1- كافى 1/12؛ امالى شيخ صدوق 341.

۵۲۲

ترسان بودند، پس جماعت ديگر آمدند و گفتند: گناهان شما بر ما، پس خدا بر اين جماعت عذاب فرستاد و فرمود كه: آنها از من ترسيدند و شما جراءت كرديد بر من.(1)

به سند معتبر از ابو حمزه ثمالى منقول است كه: در زمان گذشته مردى بود از فرزندان پيغمبران و مال بسيار داشت و انفاق مى نمود از آن مال بر ضعيفان و مسكينان و محتاجان، و چون آن مرد فوت شد زنش نيز از مال او به نحوى كه او خود صرف مى كرد انفاق كرد، پس در اندك زمانى آن مال تمام شد و از آن مرد طفلى مانده بود، چون بزرگ شد بر هر كه مى گذشت رحمت مى فرستادند بر پدرش و دعا مى كردند كه خدا او را خير و بخشنده و نيكوكار گرداند.

پس آن پسر به نزد مادر خود آمد و گفت: چگونه بود حال پدر من كه بر هر كه مى گذرم ترحم مى كند بر پدر من و مرا دعا مى كند؟

مادرش گفت: پدر تو مرد شايسته اى بود، مال فراوان داشت و خرج مى كرد در راه خدا و به ضعيفان و اهل مسكنت و ارباب حاجت بسيار مى داد، چون او مرد من نيز چنان كردم و مال به زودى تمام شد. پسر گفت: اى مادر! سببش آن است كه پدرم ثواب داشت در آنچه مى كرد و تو نامشروع كردى و مستحق عقاب بودى در آنچه كردى.

گفت: چرا اى فرزند؟

گفت: براى آنكه پدرم مال خود را مى داد و تو مال ديگرى را مى دادى.

مادر گفت: راست گفتى اى فرزند، گمان ندارم كه تو بر من تنگ بگيرى و مرا حلال نكنى.

پسر گفت: تو را حلال كردم، آيا چيزى دارى كه من آن را مايه كنم و از فضل خدا طلب كنم شايد خدا گشادگى در احوال ما بدهد.

گفت: صد درهم دارم.

____________________

1- كافى 5/103.

۵۲۳

پسر گفت: اگر خدا خواهد كه بركت دهد در چيزى بركت مى دهد هر چند آن مال كم باشد.

پس آن صد درهم را گرفت و به قصد طلب روزى خدا بيرون آمد، پس رسيد به مرد خوشروئى كه آثار صلاح و نيكى در او ظاهر بود و مرده بود و بر سر راه افتاده بود، آن پسر چون او را بر آن حال ديد با خود گفت كه: كدام تجارت بهتر است از آنكه اين مرد صالح را بردارم و بشويم و غسل بدهم و كفن بكنم و بر او نماز بگزارم و او را دفن كنم؟ پس چنان كرد و هشتاد درهم در تجهيز او خرج كرد و بيست درهم در دست او ماند، پس باز روانه شد به قصد طلب فضل و نعمت خدا تا آنكه به مردى رسيد، آن مرد از او پرسيد: به كجا مى روى اى بنده خدا؟

گفت: مى روم كه طلب كنم فضل و روزى و نعمت خدا را.

گفت: چه مبلغ مايه همراه دارى؟

گفت: بيست درهم.

گفت: چه نفع مى بخشد تو را در آن مطلبى كه تو دارى؟

آن جوان گفت: اگر خدا خواهد چيزى را بركت بدهد مى دهد هر چند اندك باشد.

گفت: راست گفتى، اگر من تو را به امرى راهنمائى كنم مرا شريك خود مى گردانى كه هر سودى كه بهم رسانى نصف آن را به من دهى؟

آن جوان گفت: بلى. آن مرد گفت: از اين راه كه مى روى به خانه اى مى رسى، اهل آن خانه تو را تكليف ضيافت مى كنند، پس قبول كن و مهمان ايشان بشو، چون به خانه ايشان داخل شوى مى نشينى پس خادم مى آيد و براى تو طعام مى آورد و گربه سياهى با او همراه مى آيد پس به آن خادم بگو كه: اين گربه را به من بفروش، او مضايقه خواهد كرد، تو الحاح بسيار بكن پس او دلتنگ مى شود و مى گويد كه: گربه را به تو مى فروشم به مبلغ بيست درهم، پس بيست درهم را بده و گربه را از او بخر و آن گربه را ذبح كن و سرش را بسوزان و مغز سر آن گربه را بگير و توجه فلان شهر بشو كه پادشاه ايشان نابينا شده است و بگو كه: من معالجه

۵۲۴

پادشاه مى كنم و مترس از جماعت بسيارى كه خواهى ديد كه در آن شهر كشته است آن پادشاه و بر دار كشيده است، زيرا كه آنها همه جمعى بوده اند كه به معالجه چشم او آمده اند، چون از معالجه عاجز شده اند ايشان را كشته است، پس از مشاهده آنها مترس و بگو كه: من معالجه مى كنم، و هر چه خواهى از براى معالجه شرط كن بر پادشاه، پس روز اول يك ميل از مغز سر آن گربه در چشم او بكش و اثر نفع ظاهر خواهد شد و اگر بگويد زياده بكش ‍ قبول مكن، و در روز دوم نيز يك ميل بكش اگر تكليف زياده كند قبول مكن، و همچنين در روز سوم.

پس آن جوان رفت و مهمان آن جماعت شد و گربه را به مبلغ بيست درهم خريد و به آن شهر داخل شد و اظهار معالجه پادشاه كرد، و در روز اول يك ميل از مغز سر آن گربه در چشم پادشاه كشيد اثر نفع ظاهر شد، و در روز دوم اندكى مى ديد و در روز سوم بينا شد و چشمش به حالت اول برگشت، پس پادشاه به او گفت كه: حق بسيار بر من دارى و پادشاهى را به من برگردانيدى و من به جزاى آن دختر خود را به تو مى دهم.

آن جوان گفت: من مادرى دارم و از او جدا نمى توانم شد.

پادشاه گفت: دختر مرا بگير و هر قدر كه خواهى نزد من بمان و هرگاه كه اراده رفتن كنى دختر مرا با خود ببر.

پس دختر پادشاه را به عقد او درآوردند و يك سال در نهايت عزت و شوكت و رفاهيت در ملك آن پادشاه ماند، چون بعد از يك سال اراده حركت كرد، پادشاه از همه چيز همراه او كرد از اسب و شتر و گاو و گوسفند و ظروف و امتعه و اموال و اسباب و زر و بسيار، پس بيرون آمد و با زوجه و اموال خود روانه ديار خود شد تا آنكه رسيد به آن موضع كه آن مرد را در آنجا ديده بود، پس ديد كه باز آن مرد در همانجا نشسته است، چون آن مرد او را ديد گفت: چرا به عهد خود وفا نكردى؟

آن جوان گفت: گذشته ها را بر من حلال كن، الحال آنچه دارم با تو قسمت مى كنم.

پس آنچه همراه داشت به دو حصه كرد و گفت: هر حصه را كه مى خواهى اختيار كن، پس يك حصه را اختيار كرد.

۵۲۵

پس آن جوان گفت كه: وفا كردم به عهد خود؟

گفت: نه.

جوان گفت: چرا؟

گفت: زيرا كه زن نيز از آنها است كه در اين سفر بهم رسانيده اى و من در آن شريكم.

جوان گفت: راست گفتى، همه مال را بگير و زن را براى من بگذار.

گفت: من مال تو را نمى خواهم و حصه خود را از آن زن مى خواهم.

پس آن جوان اره اى آورد كه بر سر زن گذارد و دو حصه كند و نصف را به او بدهد.

پس آن مرد گفت كه: اكنون وفا به شرط خود كردى، زن و مالها همه از توست و من ملكم، خدا مرا فرستاده بود كه تو را خبر دهم براى آنچه كردى نسبت به آن مرده اى كه بر سر راه افتاده بود.(918)

و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: عابدى در بنى اسرائيل بود كه هرگز متوجه امور دنيا نشده بود، پس ابليس پر تلبيس صدائى از بينى خود كرد كه لشكرهاى او همه به نزد او جمع شدند پس گفت: كيست كه برود و فلان عابد را گمراه كند؟

پس يكى از ايشان گفت كه: من مى روم.

پرسيد كه: از چه راه او را گمراه خواهى كرد؟

گفت: از زنان. گفت: او تو نيست، او هرگز معاشرت با زنان نكرده است و لذت آن را نيافته است.

پس ديگرى گفت كه: من مى روم.

پرسيد: از چه راه مى روى؟

گفت: از راه شراب و لذت مطعومات.

گفت: نه، كار تو نيست، او را از اين راه فريب نمى توان داد.

پس ديگرى گفت: من مى روم.

____________________

1- اختصاص 214.

۵۲۶

پرسيد كه: از چه راه مى روى؟

گفت: از راه نيكى و عبادت.

گفت: برو كه تو يار اوئى.

پس آن شيطان به صورت مردى شد و رفت به آن مكان كه او عبادت مى كرد و در برابر او ايستاد و مشغول نماز شد، پس عابد خواب مى كرد و شيطان خواب نمى كرد، عابد استراحت مى كرد و شيطان استراحت نمى كرد، پس عابد به نزد آن شيطان رفت از روى شكستگى و اخلاص و عمل خود را حقير مى شمرد در جنب عمل او و گفت: به چه چيز تو را چنين قوتى بر عبادت بهم رسيده است؟

شيطان جوابش نگفت. باز مرتبه ديگر به نزد او رفت و التماس كرد كه با او سخن بگويد، پرسيد: به چه عمل به اين مرتبه رسيده اى؟

گفت: اى بنده خدا! گناهى كردم و توبه كردم، هر وقتى كه آن گناه را به خاطر مى آورم قوت بر نماز بهم مى رسانم؟

عابد گفت: بگو چه گناه كردى تا من نيز آن گناه را بكنم و توبه كنم شايد به مرتبه تو برسم و اين قوت را كه تو بر نماز دارى بهم رسانم.

گفت: داخل شهر شو و خانه فلان فاحشه را بپرس و دو درهم به او بده و با او زنا كن.

گفت: دو درهم از كجا بياورم؟ من نمى دانم كه دو درهم چه چيز هست، و هرگز متوجه دنيا نشده ام. پس شيطان از زير پاى خود دو درهم بدر آورد و به او داد، پس عابد با آن جامه هاى عبادت متوجه شهر شد و احوال خانه آن فاحشه را پرسيد، مردم نشان دادند گمان كردند كه عابد آمده است كه او را هدايت كند.

چون عابد داخل خانه آن زن شد دو درهم را بسوى او انداخت و گفت: برخيز، پس آن زن برخاست و داخل خانه شد و عابد را به خانه طلبيد و گفت: اى مرد! تو به هيئتى به پيش ‍ من آمده اى كه كسى به نزد مثل من با اين هيئت نمى آيد، خبر خود را به من بگو كه به چه سبب متوجه اين كار شده اى؟

۵۲۷

چون عابد قصه خود را به آن زن نقل كرد گفت: اى بنده خدا! ترك گناه آسانتر است از توبه كردن، و چنين نيست كه هر كه خواهد توبه كند او را ميسر شود، البته آن مرد شيطانى بوده است كه متمثل شده بوده است براى تو، الحال برو به جاى خود كه او را در آنجا نخواهى ديد.

پس عابد برگشت و آن زن زناكار در همان شب مرد، چون صبح شد بر در خانه او نوشته شده بود كه: حاضر شويد به جنازه فلان زن كه او از اهل بهشت است.

پس مردم به شك افتادند و سه روز او را دفن نكردند براى شكى كه در امر او داشتند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران - راوى گويد كه: گويا حضرت فرمود كه: حضرت عيسىعليه‌السلام بود - كه: برو بر فلان فاحشه نماز كن و امر كن مردم را كه بر او نماز كنند كه من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب گردانيدم به سبب آنكه آن بنده مرا از معصيت من بازداشت.(1)

____________________

1- كافى 8/384.

۵۲۸

باب سى و هفتم در بيان احوال بعضى از پادشاهان زمين است

۵۲۹
۵۳۰

حق تعالى مى فرمايد:( أَهُمْ خَيْرٌ‌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَالَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ أَهْلَكْنَاهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا مُجْرِ‌مِينَ ) (1) يعنى: ((آيا كفر قريش بهترند - به حسب دنيا - يا قوم تبع و آنان كه پيش از ايشان بودند هلاك كرديم ايشان را، بدرستى كه ايشان بودند گناهكاران )).

بدان كه خلاف است كه آيا تبع ايمان آورد يا بر كفر مرد؟ بعضى گفته اند كه مراد از آيه كريمه تبع و قوم اوست كه خدا همه را هلاك كرد؛ و بعضى گفته اند كه تبع ايمان آورد و قومش ‍ بر كفر ماندند و به عذاب الهى هلاك شدند، اين قول اقوى است چنانچه به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه تبع به اوس و خزرج گفت كه: شما در اينجا باشيد - يعنى در مدينه - تا بيرون آيد پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله، و اگر من او را دريابم خدمت او خواهم كرد و با او خروج خواهم كرد.(2)

عامه از حضرت رسول صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه فرمود: دشنام مدهيد تبع را كه او مسلمان شد.(3) از كعب الاخبار روايت كرده اند كه: او نيكو مرد صالحى بود و خدا قوم او را مذمت كرده است و او را مذمت نكرده است.(4)

و به سند معتبر از حضرت امام رضاعليه‌السلام منقول است كه شخصى از اهل شام از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام پرسيد كه: تبع را چرا تبع مى گفتند؟

فرمود: زيرا كه در اول پسرى بود كاتب و نويسنده پادشاهى بود كه پيش از او بود، پس

____________________

1- سوره دخان: 37.

2- مجمع البيان 5/66؛ و روايت امام صادق عليه السلام در مناقب ابن شهر آشوب 1/39 آمده است

3- تفسير فخر رازى 27/248؛ تفسير بغوى 4/154.

4- مجمع البيان 5/66؛ تفسير بغوى 4/153.

۵۳۱

هرگاه نامه اى از براى پادشاه مى نوشت در اولش مى نوشت بسم الله الذى خلق صبحا و ربحا يعنى: ((ابتدا مى كنم و تبرك و استعانت مى جويم به نام خداوندى كه صبح و باد را او آفريده است )) پس پادشاه مى گفت كه: بنويس نامه را و ابتدا به نام ملك رعد، و او مى گفت كه: ابتدا نمى كنم مگر به اسم خداى خود و بعد از آن هر حاجت كه دارى مى نويسم، پس حق تعالى به جزاى اين عمل پادشاهى آن پادشاه را به او منتقل گردانيد و مردم او را متابعت كردند در پادشاهى او يا در دين او، پس به اين سبب او را تبع گفتند.(1)

و در حديث حسن از اسماعيل بن جابر منقول است كه گفت: در ميان مكه و مدينه با رفيق خود همراه بودم، پس در باب انصار سخن گفتيم، بعضى گفتند كه از قبيله هاى مختلف جمع شده اند و بعضى گفتند از اهل يمن اند، تا آنكه رسيديم به خدمت حضرت صادقعليه‌السلام ، آن حضرت در سايه درختى نشسته بود.

چون نشستيم از باب اعجاز پيش از آنكه ما سؤ ال كنيم فرمود كه: تبع از جانب عراق آمد و علما و فرزندان پيغمبران با او همراه بودند، چون رسيد به اين وادى كه از قبيله هذيل بود گروهى از بعضى قبايل بسوى او آمدند و گفتند: تو مى روى بسوى اهل بلدى كه مدتها است كه مردم را بازى مى دهند و شهر خود را حرم نام كرده اند و خانه اى ساخته اند و آن را خانه پروردگار خود گردانيده اند - و مراد ايشان شهر مكه و خانه كعبه بود - پس تبع گفت: اگر چنان باشد كه شما مى گوئيد مردان ايشان را خواهم كشت و فرزندان ايشان را اسير خواهم كرد و خانه ايشان را خراب خواهم كرد.

پس ديده هاى او روان شد و بر رويش آويخته شد، پس علما و فرزندان پيغمبران را طلبيد و گفت: فكر كنيد در امر من و مرا خبر دهيد به چه سبب اين بلا مرا عارض شد؟

پس ايشان ابا كردند از آنكه سبب آن را به او بگويند، پس قسم داد به ايشان، گفتند: ما را خبر ده كه چه در خاطر خود گذرانيدى؟

گفت: در خاطر خود گذرانيدم كه چون وارد مكه شوم مردان ايشان را بكشم و ذريت

____________________

1- علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1/246.

۵۳۲

ايشان را اسير كنم و خانه ايشان را خراب كنم.

گفتند: ما اين بلا را نمى دانيم مگر از اين اراده اى كه كرده اى بگذرى.

گفت: چرا؟

گفتند: زيرا كه آن شهر حرم خداست و آن خانه خانه خداست و ساكنان آن شهر و آن خانه فرزندان ابراهيم خليلند.

گفت: راست گفتيد، اكنون چه كار بكنم كه از اين گناه بيرون آيم و اين بلا از من دفع شود؟

گفتند: عزم كن بر خلاف آنچه عزم كرده بودى، شايد اين بلا از تو دفع شود.

پس عزم كرد بر تعظيم كعبه و مكه و احسان با اهل آن، پس ديده هايش به جاى خود برگشت و طلبيد آن جماعت را كه او را دلالت بر خراب كردن خانه كعبه كرده بودند و ايشان را كشت، پس به مكه آمد و كعبه را جامه پوشانيد و سى روز به مردم طعام خورانيد و هر روز صد شتر براى اهل مكه مى كشت تا آنكه كاسه هاى بزرگ از گوشت پر مى كردند و بر سر كوهها مى گذاشتند براى درندگان، و علف و دانه در واديها و بيابانها ريختند از براى وحشيان.

پس، از مكه برگشت بسوى مدينه طيبه و گروهى از اهل يمن را كه از قبيله غسان بودند در آنجا گذاشت براى انتظار مقدم شريف پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و انصار از اولاد ايشانند. به روايت ديگر كعبه را جامه اى از نطع پوشانيد و خوشبو گردانيد.(1)

در روايت ديگر منقول است كه: تبع بن حسان چون به مدينه آمد سيصد و پنجاه نفر از يهود را كشت و خواست مدينه را خراب كند، پس برخاست مردى از يهود كه دويست و پنجاه سال عمر او بود گفت: اى پادشاه! مانند تو كسى نمى بايد كه قول باطل را قبول كند و مردم را براى غضب بكشد، تو نمى توانى اين شهر را خراب كنى.

گفت: چرا؟

____________________

1- كافى 4/215.

۵۳۳

آن يهودى گفت: زيرا كه از فرزندان اسماعيل، پيغمبرى ظاهر خواهد شد و به اين مكان هجرت خواهد كرد.

پس دست برداشت از كشتن ايشان و به مكه رفت و كعبه را كسوه پوشانيد و مردم را اطعام كرد، پس تبع شعرى چند خواند كه مضمون آنها اين است: شهادت مى دهم بر احمد صلى الله عليه و آله كه او رسول است از جانب خداوندى كه آفريننده مخلوقات است اگر عمر من متصل شود به عمر او هر آينه وزير و ياور او خواهم بود.(1)

و ابن شهر آشوب رحمه الله روايت كرده است كه: تبع اول از آن پنج نفر بوده است كه تمام زمين را مالك شدند و در جميع زمين گشت و از هر شهرى ده نفر اختيار مى كرد از دانايان و علماى ايشان، چون به مكه رسيد چهار هزار نفر از علما با او همراه بودند، چون اهل مكه او را تعظيم نكردند بر ايشان غضب كرد و وزيرى داشت كه او را ((عمياريا))(2) مى گفتند، پس در اين امر با او مصلحت كرد، او گفت: ايشان جاهلند و عجبى بهم رسانيده اند به سبب اين خانه كعبه، پس پادشاه در خاطر خود عزم كرد كه كعبه را خراب كند و اهل مكه را بكشد! پس خدا دردى بر سر و دماغ او موكل گردانيد كه از چشمها و گوشها و بينى و دهان او آب گنديده جارى شد و اطبا از معالجه او عاجز شدند و گفتند: اين امر آسمانى است ما اين را معالجه نمى توانيم كرد و متفرق شدند، چون شب شد عالمى به نزد وزير آنها آمد و پنهان به او گفت كه: اگر پادشاه راست بگويد كه چه نيت در خاطر خود گذرانيده است من او را معالجه مى كنم، پس وزير از پادشاه رخصت طلبيد و آن عالم را در خلوت به نزد او بود، پس عالم به او گفت: آيا در باب كعبه نيت بدى كرده اى؟

گفت: بلى، چنين عزم كرده بودم كه كعبه را خراب كنم و اهلش را بكشم.

عالم گفت: از اين نيت بد توبه كن تا خير دنيا و آخرت براى تو حاصل شود.

تبع گفت: توبه كردم از آن نيت كه كرده بودم.

____________________

1- خرايج راوندى 1/81.

2- در مصدر: (((عمياريسا)) است

۵۳۴

پس در همان ساعت از آن بلا عافيت يافت و ايمان آورد به خدا و به ابراهيم خليلعليه‌السلام و هفت جامه بر كعبه پوشانيد و او اول كسى بو كه كعبه را جامه پوشانيد، و بيرون آمد به جانب مدينه و موضع مدينه زمينى بود كه چشمه آبى در آنجا بود، چون به آن موضع رسيد از ميان چهار هزار عالم كه با او بودند چهار صد نفر جدا شدند كه در آن موضع ساكن شوند و آمدند به در خانه پادشاه و گفتند: ما از شهرهاى خود بيرون آمديم و مدتى با پادشاه گرديديم تا به اين مكان رسيديم مى خواهيم ما را رخصت دهد كه در اينجا بمانيم تا وقت مردن.

پس وزير به ايشان گفت: حكمت در اين چيست كه اين را اراده كرده ايد؟

گفتند: اى وزير! بدان كه شرف اين خانه كعبه به شرف محمد صلى الله عليه و آله است كه صاحب قرآن و قبله و علم و منبر است و ولادتش در مكه خواهد بود و بسوى اين مكان هجرت خواهد كرد و اميدواريم كه ما يا اولاد ما او را دريابيم.

چون تبع اين سخن را از ايشان شنيد عازم شد كه يك سال با ايشان بماند شايد كه سعادت ملازمت آن حضرت را دريابد و امر كرد چهار صد خانه براى آنها بنا كردند، و به هر يك از ايشان يك كنيز آزاد كرده از كنيزان خود تزويج نمود و هر يك را مال بسيار داد و نامه اى به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله نوشت، و در آن نامه ذكر كرد ايمان به اسلام خود را و آنكه از امت اوست و استدعا نمود كه براى او شفاعت كند نزد حق تعالى، و در عنوان نامه نوشت كه: اين نامه اى است بسوى محمد بن عبدالله كه خاتم پيغمبران است و رسول پروردگار عالميان است از تبع اول؛ و نامه را به آن عالمى سپرد كه او را نصيحت كرده بود، و از مدينه برون رفت و متوجه بلاد هند شد و در ((غلسان )) كه شهرى است از شهرهاى هند فوت شد، ميان مردن او و ولادت حضرت رسول صلى الله عليه و آله هزار سال فاصله بود، چون رسول خدا مبعوث شد و اكثر اهل مدينه به آن حضرت ايمان آوردند نامه تبع را به ابوليلى دادند و از براى آن حضرت فرستادند، و چون ابوليلى به مكه رسيد آن حضرت در قبيله بنى سليم بود، چون نظر مباركش بر او افتاد فرمود: توئى ابوليلى؟

عرض كرد: بلى.

۵۳۵

فرمود: نامه تبع اول را آورده اى؟

پس ابوليلى حيران شد؛ فرمود: بده نامه را. و نامه را گرفت و به حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام داد كه: بخوان، چون نامه تبع را خواند حضرت سه مرتبه فرمود: مرحبا به برادر شايسته ما، و امر فرمود ابوليلى را كه: برگرد بسوى مدينه.(1)

مؤ لف گويد: در ساير احوال تبع با احوال بعضى از اهل جاهليت در ابواب احوال حضرت رسول صلى الله عليه و آله مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: سلمان فارسى رحمه الله گفت: پادشاهى بود از پادشاهان فارس كه او را ((روذين )) مى گفتند و جبارى بود معاند حق و ستمكار، چون در پادشاهى خود فساد بسيار در زمين كرد حق تعالى او را مبتلا گردانيد به درد جانب راست سر و به مرتبه اى شديد شد كه مانع شد او را از خوردن و آشاميدن، پس به استغاثه و تذلل آمد و وزيران خود را طلبيد و اين حال را به ايشان شكايت كرد، هر دوا كه به او دادند نافع نيفتاد تا آنكه از تاءثير دوا نااميد شد.

پس در آن وقت حق تعالى پيغمبرى را مبعوث گردانيد و وحى نمود بسوى او كه: برو به نزد روذين بنده جبار من در هيئت اطبا و اول او را تعظيم نما و رفق و مدارا كن با او و او را اميدوار گردان كه زود شفا خواهى يافت بى آنكه دوائى بخورى با داغى بسوزانى، چون ببينى كه متوجه تو مى شود و سخن تو را قبول مى كند بگو دواى درد تو خون طفل شيرخواره اى است كه والدين او به رضاى خود او را بكشند بى جبرى و اكراهى و سه قطره از خون او در بينى راست خود بچكانى، اگر چنين كنى در همان ساعت وجع تو برطرف مى شود.

چون پيغمبر به فرموده الهى عمل نمود و به آن پادشاه آن دوا را گفت، پادشاه گفت: گمان ندارم در ميان مردم چنين پدر و مادرى بهم رسند كه به رضاى خود چنين كارى بكنند.

____________________

1- مناقب ابن شهر آشوب 1/38 -40.

۵۳۶

فرمود: اگر عطيه بسيارى بدهى به اين مطلب مى رسى.

پس پادشاه در اين باب رسولان به اطراف فرستاد كه چنين طفلى پيدا كنند، بعد از تفحص بسيار مرد و زنى پريشان يافتند كه فرزندى تازه متولد شده بود از ايشان و به سبب بسيارى مال كه به ايشان وعده مى كردند و كثرت احتياج ايشان به مال به اين راضى شدند كه آن فرزند را بكشند، چون ايشان را به نزد پادشاه آوردند پادشاه طاس نقره اى طلبيد و كاردى و مادر را گفت: طفلت را در دامن خود نگاهدار تا پدر او را ذبح كند، پس در اين حال خدا آن طفل را به قدرت كامله خود به سخن آورد و گفت: اى پادشاه! بازدار پدر و مادر مرا از كشتن من كه بد پدر و مادرى هستند ايشان براى من، اى پادشاه! طفل ضعيف را هرگاه ستمى مى رسد پدر و مادر دفع ستم از او مى كنند و ايشان خود ستم بر من مى كنند، پس زنهار كه يارى از ايشان مكن بر ظلم من.

پس پادشاه را ترس عظيم رو داد و آن درد از او برطرف شد، در همان ساعت به خواب رفت در خواب ديد كه شخصى به او گفت: حق تعالى آن طفل را به سخن آورد و مانع شد تو را و والدين او را از كشتن او و او تو را مبتلا گردانيده بود به درد شقيقه كه متنبه شوى و ترك ستم نمائى و سيرت خود را در ميان رعيت نيكو گردانى و همان خداوند صحت را به تو برگردانيد و تو را پند داد به سخن گفتن آن طفل. پس پادشاه بيدار شد و دردى در خود نيافت دانست كه همه از جانب خدا است، و سيرت خود را تغيير داد و در بقيه عمر خود به عدالت و دادرسى سلوك كرد.(1)

ابن بابويه عليه الرحمه به سند خود از ابو رافع روايت كرده است كه: جبرئيلعليه‌السلام كتابى براى حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد كه در آن كتاب احوال جميع پيغمبران گذشته و جميع پادشاهان گذشته بود، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله احوال ايشان را مجملا نقل فرمود.

ابن بابويه حديث را اختصار كرده است و آنچه نقل كرده است بعضى را ما در بابهاى سابق بيان كرديم و آنچه در آنجاها بيان نشده است در اينجا ذكر مى كنيم:

____________________

1- قصص الانبياء راوندى 245.

۵۳۷

فرمود: چون اشج بن اشجان پادشاه شد و او را كنيس مى گفتند دويست و شصت و شش سال پادشاهى كرد، و در سال پنجاه و يكم سلطنت او حضرت عيسىعليه‌السلام متولد شد، و چون عيسىعليه‌السلام به آسمان رفت شمعون بن حمون صفاعليه‌السلام را خليفه خود گردانيد، و چون شمعون به رحمت ايزدى واصل شد حضرت يحيى بن زكرياعليه‌السلام به پيغمبرى مبعوث شد و در آن وقت اردشير پسر اشكان پادشاه شد و چهارده سال و ده ماه سلطنت كرد، در سال هشتم سلطنت او يهودان حضرت يحيىعليه‌السلام را شهيد كردند پس يحيى فرزند شمعون را وصى خود گردانيد، و بعد از اردشير شاپور پسرش پادشاه شد و سى سال سلطنت كرد تا خدا او را كشت، و علم و نور و تفضيل حكمت و احكام خدا در آن زمان در فرزندان يعقوب پسر شمعون بود و حواريان اصحاب عيسىعليه‌السلام با ايشان مى بودند.

در اين وقت بخت نصر پادشاه شد و مدت سلطنت او صد و هشتاد و هفت سال شد و هفتاد هزار كس را بر خون يحيىعليه‌السلام كشت و بيت المقدس را خراب كرد، يهود در شهرها پراكنده شدند، چون چهل و هفت سال از سلطنت او گذشت عزبر را خدا به پيغمبرى فرستاد بر اهل آن شهرها كه از ترس مرگ گريخته بودند و عزبر را با آنها ميراند و بعد از صد سال همه را زنده كرد و ايشان صد هزار كس بودند و باز همه به دست بخت نصر كشته شدند، پس بعد از بخت نصر مهرويه پسر او پادشاه شد و شانزده سال و بيست و شش ‍ روز سلطنت كرد و دانيالعليه‌السلام را گرفت و در چاه كرد و نقبها براى اصحاب او كند و آتش در آن نقبها افروخت و ايشان را در آتش افكند و ايشانند اصحاب اخدود كه خدا در قرآن فرموده است، پس چون حق تعالى خواست دانيالعليه‌السلام را قبض روح نمايد امر فرمود او را كه نور و حكمت خدا را به پسرش ((مكيخا)) پسر خود بسپارد و او را خليفه خود گرداند، پس در آن وقت هرمز پادشاه شد و سى و سه سال و سه ماه و چهار روز سلطنت كرد، و بعد از او بهرام بيست و شش سال پادشاهى كرد، و در اين مدت حافظ دين و شريعت خدا مكيخا پسر دانيالعليه‌السلام بود و اصحاب او از مؤ منان و شيعيان و تصديق كنندگان بودند اما نمى توانستند ايمان خود را ظاهر نمايند در آن زمان و قادر نبودند كه سخن حقى را علانيه بگويند.

۵۳۸

بعد از بهرام، پسر او هفت سال سلطنت كرد و در زمان او پيغمبران منقطع شدند و فترت بهم رسيد و ولى امر امامت و وصايت باز مكيخا بود و اصحاب مؤ من او با او بودند، پس ‍ چون نزديك شد ارتحال مكيخا به دار بقا حق تعالى در خواب به او وحى نمود كه نور و حكمت خدا را به ((انشو)) پسر خود بسپارد و او را وصى خود گرداند، و فترت ميان عيسىعليه‌السلام و محمد صلى الله عليه و آله چهارصد و هشتاد سال بود و دوستان خدا در آن روز در زمين فرزندان انشو بودند و يكى بعد از ديگرى وصى و پيشوا مى شدند، هر كه را حق تعالى مى خواست وصى مى نمود، پس بعد از بهرام شاپور پسر هرمز نود و دو سال سلطنت كرد و او اول كسى بود كه تاج ساخت و بر سر گذاشت و باز وصى در آن زمان انشو بود، و بعد از شاپور برادر او اردشير دو سال پادشاه بود و در زمان او خدا زنده كرد اصحاب كهف و رقيم را، و خليفه خدا در آن زمان ((دسيحا)) پسر انشو بود، و بعد از اردشير شاپور پسر او پنجاه سال سلطنت كرد و باز در زمان او دسيحا حافظ دين خدا بود، و بعد از شاپور يزدجرد پسر او بيست و يك سال و پنج ماه و نوزده روز سلطنت كرد و باز خليفه خدا در زمين دسيحا بود و چون خدا خواست او را به رحمت خود ببرد وحى نمود بسوى او در خواب كه علم خدا و نور و تفضيل حكمتها و احكام او را بسپارد به ((نسطورس )) پسر خود و او را وصى خود گرداند، پس بعد از يزدجرد بهرام گور بيست و شش سال و سه ماه و هيجده روز سلطنت كرد و خليفه خدا در زمين نسطورس ‍ بود.

بعد از بهرام فيروز پسر يزدجرد پسر بهرام بيست و هفت سال پادشاه بود و خليفه خدا در زمين باز نسطورس بود و مؤ منان آن زمان با او مى بودند، چون حق تعالى اراده نمود نسطورس را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى فرمود كه علم و نور و حكمت و كتابهاى او را بسپارد به ((مرعيدا،)) و بعد از فيروز ((فلاس )) پسر فيروز چهارده سال سلطنت كرد و باز خليفه خدا مرعيدا بود، و بعد از فلاس برادر او ((قباد)) چهل و سه سال سلطنت كرد، و بعد از قباد جاماسب برادر او شصت و شش سال يا چهل و شش سال سلطنت كرد و باز حافظ دين خدا مرعيدا بود، و بعد از جاماسب كسرى پسر قباد چهل و شش سال سلطنت كرد و باز حافظ دين و شريعت الهى مرعيدا و اصحاب و

۵۳۹

شيعيان مؤ من او بودند.

چون حق تعالى خواست مرعيدا را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى نمود كه نور خدا و حكمت او را تسليم بحيراى راهب نمايد و او را خليفه خود گرداند، و بعد از كسرى هرمز پسر او پادشاه شد و مدت سلطنت او سى و هشت سال بود و حافظ دين خدا در آن زمان بحيرا و اصحاب مؤ من و شيعيان تصديق كننده او بودند، و بعد از هرمز كسرى كه او را پرويز مى گفتند پادشاه شد، باز خليفه خدا در زمين بحيرا بود تا آنكه چون مدت غيبت حجتهاى خدا به طول انجاميد و وحى الهى منقطع شد و استخفاف كردند به نعمتهاى خدا و مستوجب غضب خدا شدند و دين خدا مندرس شد و ترك نماز كردند، قيامت نزديك شد و افتراق مذاهب بسيار شد و مردم مبتلا شدند به حيرت و ظلمت جهالت و دينهاى مختلف و امور پراكنده و راههاى مشتبه و قرنها از زمان پيغمبران گذشت و بعضى بر طريقه پيغمبران خود ماندند و آخر ايشان بدل كردند نعمت خدا را به كفران و طاعت خدا را به ظلم و عدوان، پس در اين وقت خدا برگزيد از براى پيغمبرى و رسالت خود از شجره مشرفه طيبه كه اختيار كرده بود آن را در علم سابق خود بر همه قبيله ها، و اين سلسله را محل پاكان و معدن برگزيدگان خود گردانيده بود و محمد صلى الله عليه و آله را مخصوص گردانيد او را به پيغمبرى و برگزيد او را به رسالت و به دين او حق را ظاهر گردانيد تا آنكه حكم حق ميان بندگان او بكند و محاربه كند با دشمنان خداوند عالميان، و علم جميع پيغمبران و اوصياى گذشته را براى آن حضرت جمع كرد و زياده بر آنها قرآن را به او عطا كرد به زبان عربى ظاهر كننده اى كه راه ندارد باطل بسوى آن نه از پيش رو و نه از پشت سر، فرستاده شده است از جانب خداوند حكيم حميد و در قرآن بيان فرمود خبر گذشته ها و علم آيندگان را.(1)

ابن بابويه رحمه الله از اسحاق بن ابراهيم طوسى روايت كرده است كه در سن نود و هفت سالگى در خانه يحيى بن منصور نقل كرد كه: من پادشاهى را در هند ديدم كه او را

____________________

1- كمال الدين و تمام النعمه 224 با چند اختلاف

۵۴۰