داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى0%

داستانهاى تبليغى نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى تبليغى

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شيخ على گلستانى همدانى
گروه: مشاهدات: 19330
دانلود: 2969

توضیحات:

داستانهاى تبليغى
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 50 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19330 / دانلود: 2969
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مادر براى دنيا نفى ولد كرد

در زمان عمر پسرى ادعا كرد من فرزند اين زن هستم و زن انكار كرد و گفت: من او را نمى‏شناسم تا اينكه اين پسر و اين زن با چهار برادر آن پسر و چهل شاهد نزد عمر آمدند زن اظهار كرد اى خليفه اين پسر من نيست، زيرا چند سال است شوهر من از دنيا رفته و شوهرى ندارم تا فرزندى از او داشته باشم و اين پسر از من نيست و قصد دارد مرا بين اقوام رسوا كند، عمر به پسر گفت: تو چه مى‏گويى؟ پسر گفت: اين زن مادر واقعى و حقيقى من است عمر به زن گفت: تو شاهدى بر مدعاى خود دارى؟ گفت: آرى چهل نفر شاهد همراه من هستند، شاهد و گواه من مى‏باشند، عمر به پسر گفت: تو شاهدى دارى؟ گفت: من شاهدى ندارم، عمر گفت پسر را به زندان ببريد و زن را رها كردند چون چنين كردند زن با همراهان خود مى‏رفت كه در بين راه گذر ايشان به شاه ولايت امير المومنين على (عليه السلام) افتاد، پسر فرياد بر آورد كه يا على به دادم برسيد، حضرت فرمود: چه مى‏گويى؟ زن گفت: مى‏گويم اين پسر از من نيست و شاهد من اين چهل نفر مى‏باشد و مدتى است كه شوهر ندارم، بعد حضرت رو كرد به پسر فرمود: تو چه مى‏گويى؟ عرض كرد: يا على اين مادر من است و من پسر او هستم و زن انكار مى‏كند، حضرت به زن فرمود: به من وكالت بده از طرف تو وكيل باشم، عرض كرد: باشد، حضرت فرمود: من تو را زن اين پسر قرار دادم و رو كرد به پسر و فرمود: دست اين زن را بگير و ببر در اين اتاق و آنچه مابين زن و مرد مى‏گذرد انجام بده و بعد از وقايع خارج شو، پس به حكم على (عليه السلام) دست زن را گرفت به خانه برد و چون خواست در آويزد فرياد زن بلند شد يا امير المومنين اين پسر من است راست مى‏گويد اين چهار برادر باعث شدند كه من چنين ادعايى را بكنم و ارث شوهر مرا اين برادرها بخورند و چهل شاهد دروغگو را اينها فراهم كردند، على (عليه السلام) فرمود تا چهل شاهد را حد زدند و به پسر فرمود: دست مادرت را بگير و برو و زن صورت پسر را بوسيد، اين هم دنيا كه گاهى باعث مى‏شود مادر را از فرزند جدا سازد پس همه خوشحال شدند و عمر گفت: لو لا على لهلك عمر (١٣٩).

قارون و حضرت موسى (عليه السلام)

قارون پسر عموى حضرت موسى بود، موسى گفت: اى قارون خداوند امر كرده كه زكات بدهيد اين امر به قارون سخت آمد، چون حب دنيا داشت حضرت موسى به قارون ارفاق كرد، فرمود، از هزار گوسفند يك گوسفند و از هزار اشرفى يك اشرفى بده.

قارون گفت: من به حساب خودم امشب برسم تا فردا، چون شب شد و به حساب اموال خود رسيد ديد زياد مى‏شود، خواست راه فرار از اين حكم خدا براى خود فراهم كند، بنى اسرائيل را جمع كرد و گفت: موسى مى‏خواهد اموال ما را اخذ كند به عنوان زكات، راه فرار از اين حكم را بايد فراهم كرد.

بنى اسرائيل به قارون گفتند: شما بزرگ ما هستى هر نحو صلاح ديديد همان خير ما در آن است قارون گفت: شما: همه فردا جمع شويد زن زانيه را طلب كنيد و با او قرار بگذاريد كه فردا در حضور بنى اسرائيل به موسى بگو تو با من زنا كرده‏اى ما پول زيادى به تو مى‏دهيم.

پس چون صبح شد جمعيت بنى اسرائيل جمع شدند حضرت موسى را حاضر كردند كه آنها را موعظه و امر به معروف و نهى از منكر بنمايد حضرت موسى فرمود: هر كه دزدى كند دست او را بايد بريد، و هر كس زنا كند و زن داشته باشد بايد او را هشتاد تازيانه زد و هر كس زن داشته باشد بايد او را سنگسار كرد.

پس قارون گفت: يا موسى خودت زنا كرده‏اى و از ديگران نهى مى‏كنى موسى فرمود: چه مى‏گويى؟ قارون زن پيش بينى شده را صدا زد زن فكر كرد كه موسى پيغمبر خدا است تهمت بزنم در آخرت جواب خدا را چه بگويم.

زن در دل خود گفت: آخرت را به دنيا نمى‏فروشم جلو آمد و گفت: اى مردم بدانيد قارون به من پول داده كه بگويم موسى با من زنا كرده، دانسته باشيد كه قارون به موسى (عليه السلام) تهمت مى‏زند كه از دادن زكات راحت شود چون بخيل است و قصد دادن زكات را ندارد.

پس موسى در حق قارون نفرين كرد، جبرئيل نازل شد گفت: خداوند زمين را در اختيار تو گذارده حضرت موسى (عليه السلام) گفت: اى زمين قارون را بگير و حضرت موسى فرمود: هر كس تابع قارون است از او جدا شود زيرا عذاب بر او نازل مى‏شود همه از قارون دور شوند غير از دو نفر چون موسى گفت: زمين بگير اينها را زمين تا ساق پاى آنها را فرو گرفت باز موسى گفت: فرو بگير ايشان را زمين تا كمر آنها را فرو برد قارون و همراهانش به موسى التماس كردند موسى گوش نداد و گفت: بگير اينها را تا سينه فرو گرفت.

باز التماس كردند پذيرفته نشد گفت: بگير اى زمين اين‏ها را خداوند فرمود: اى موسى چقدر دلت سخت است قارون پسر عموى تو بود آن قدر التماس به تو كرد گوش به حرف او ندادى اگر يك مرتبه مرا خوانده بود نجاتش مى‏دادم.

خلاصه: حب دنيا قارون و همراهانش را بدرك واصل كرد (١٤٠).

نفرين حضرت موسى (عليه السلام) به قارون

مرحوم سيد نعمت‏الله جزائرى قدس سره نقل فرموده است يك مرد از پيروان فرعون پيش وى خوشه انگورى آورد گفت: مى‏خواهم اين را جواهر گرانبها گردانى زيرا تو خداى عالم هستى و بر اين كار قدرت دارى.

فرعون آن را گرفت وقتى كه شب شد و تاريكى آن بر همه جا حاكم شد درهاى خانه‏اش را بست و دستور داد كه كسى بر او داخل نشود پس درباره انگور به فكر فرو رفت كه چه كار كند و به چه وسيله آن را مرواريد سازد شيطان به در خانه او آمد و در خانه را كوبيد فرعون گفت: كيست؟

در پاسخ وى گفت: چگونه خدا هستى كه نمى‏دانى پشت در كيست؟؛

فرعون او را شناخت و اجازه ورود داد و گفت: اى ملعون و رانده درگاه خدا وارد شو.

ابليس وارد شد پس ديد خوشه انگورى در جلو فرعون گذاشته و حيران است شيطان گفت: اين خوشه انگور را به من بده فرعون خوشه انگور را به او داد ابليس بر آن اسم اعظم خداوند فرعون متوجه شد كه خوشه انگور بصورت مرواريد بسيار خوبى در آمد شيطان به او گفت: انصاف بده، اى بى‏انصاف من با اين علم و دانش تصميم گرفتم بنده‏اى از بندگان خداوند بشوم لكن مرا به بندگى در خانه‏اش نپذيرفت و تو با اين نادانى و بى‏عقلى قصد خدايى نموده و مدعى اين مقام بزرگ شده‏اى.

فرعون گفت: براى چه به آدم سجده نكردى هنگامى كه به تو دستور سجده داده شد گفت: براى آنكه مى‏دانستم شخصى پليدى مثل تو از صلب وى خواهد آمد لذا از سجده او امتناع نمودم و سجده نكردم‏ (١٤١).

حيله خرگوش و نابودى شير

ثمره ظلم را ملاحظه فرماييد:

يك وقت عده‏اى از وحوش در مرغزارى خوش آب و هوا مشغول به چرا بودند شيرى در آن حوالى بود كه هر روز چند تن از آنها را صيد مى‏كرد و طعمه خود مى‏كرد.

ساير وحوش از ظلم او به تنگ آمده بودند روزى تمام آنها نزد شير رفتند و گفتند: ما خودمان هر روز صيدى براى شما مى‏آوريم كه شما آسوده باشيد شير قبول كرد.

وحوش هر روز قرعه مى‏زدند به نام هر كدام مى‏افتاد او را به نزد شير مى‏بردند تا يك روز قرعه به نام خرگوش افتاد.

خرگوش گفت: اى ياران مرا مهلت دهيد تا از مكر من از بلاها ايمن شويد.

هر چه اصرار كردند بگو چه اراده دارى نگفت تا وقت طعمه شير رسيد مدتى كه گذشت نالان و هراسان دويد آمد پيش شير، اول عذر خواهى كرد كه اگر دير آمدم تقصير من نبود ما دو نفر بوديم به اتفاق مى‏آمديم خدمت شما در بين راه شيرى رسيد و رفيق مرا گرفت خواست مرا بگيرد فرار كردم آمدم پيش شما و شما لازم است اول دفع آن شير را بنماييد و الا ديگر احدى جرئت نمى‏كند كه از اين راه عبور كند.

شير گفت: حالا كجا رفت گفت: در ميان فلان چاه گفت: بيا برويم ببينيم شير را برداشت آمد نزد چاه آبى.

خرگوش خودش را عقب كشيد شير پرسيد چرا نمى‏آيى گفت: از ترس زانوى من قوت ندارد و مرا بر پشت خود سوار كن تا نشان دهم او را به تو شير او را به پشت خود سوار كرد و آورد لب چاه.

خرگوش گفت: ميان همين چاه رفت شير همان طورى كه خرگوش بر پشت او بود نگاه كرد ميان چاه عكس شير و خرگوش افتاد ميان چاه شير گمان كرد كه واقعا شير ديگرى است با خرگوش كه صيد كرده.

خرگوش را گذاشت لب چاه و خودش را جستن كرد ميان آب و غرق شده و هلاك گرديد بواسطه آن ظلمهايى كه به هم جنس خود كرد شخص ظالم عاقبت ندارد الا هلاكت شخص دنيا پرست و دنيا دوست عاقبت هلاكت و بدبختى است‏ (١٤٢) .

دو كبك سبب نابودى مهمان شد

در تايخ آمده مرد عربى مهمان حاكمى شد و آن حاكم براى مهمان دو كبك بريان شده آورد عرب از ديدن كبك‏ها خنده‏اش گرفت اطرافيان علت خنده‏اش را پرسيدند گفت: در خنده من اسرارى است حاكم با عصبانيت گفت: يا اسرار خود را بگو يا دستور مى‏دهم سر از بدنت جدا كنند.

عرب گفت: چند مدت قبل بازرگانى را كه داراى اموال فراوان بود در بيابان غارت كردم سپس تصميم گرفتم او را بكشم او خواهش كرد مرا نكش ولى اموالم همه مال شما باشد مرا رها كن فرزندانم در انتظار من هستند گفتم: حرف بى‏مورد نزن اگر تو را رها كنم راز من فاش مى‏گردد.

در اين هنگام كه خواستم بكشم مقتول ديد دو كبك روى تخته سنگى نشسته‏اند، گفت: اى كبكها شما شاهد باشيد بى‏گناه كشته شدم.

من گفتم: اى بى‏عقل كبك چگونه بر قتل تو گواهى دهد و سرش را جدا كردم و حالا كه كبك را در سر سفره ديدم ياد سخن آن مرد بى عقل بازرگان افتادم حاكم دست از غذا كشيد و گفت: تو با زبان خود اقرار به قتل كردى و اين كبكها گواهى دادند و با پاى خويش به قتلگاه آمدى زيرا هرچه بكارى همان را درو مى‏كنى بازرگان را به فرزندانش برگردانيد و بعد او را به قتل رسانيد (١٤٣).

پوريا ولى با پهلوان چه كرد؟

پوريا ولى يكى از پهلوانان معروف است ورزشكاران او را مرد عارف مى‏نامند.

نقل مى‏كنند كه روزى به كشورى سفر مى‏كند تا با پهلوان نامى آنجا مسابقه پهلوانى بدهد در شب جمعه‏اى به پيرزنى بر مى‏خورد كه حلوا خيرات مى‏كند و از مردم هم التماس دعا دارد پيرزن كه پورياى ولى را نمى‏شناسد جلو آمد و به او حلوا داد و گفت: حاجتى دارم

گفت: برايم بگو.

گفت: دعا كن پسر من قهرمان كشور است هم اكنون قهرمان ديگرى از خارج آمده تا در همين روزها با پسرم مسابقه دهد و چون تمام زندگى ما با حقوق پهلوانى فرزندم اداره مى‏شود اگر پسر من زمين بخورد نه تنها آبروى او مى‏رود بلكه تمام زندگى ما نيز از بين مى‏رود و من پير زن از بين مى‏روم.

پوريا گفت: مطمئن باش من دعا مى‏كنم پوريا در اين فكر بود كه فردا چه بايد بكند آيا اگر قوى‏تر از آن پهلوان بود او را به زمين بزند يا نه بعد از مدتى فكر و خيال به نتيجه رسيد كه قهرمان كسى است كه با نفس خود مبارزه كند لذا تصميم خودش را گرفت چون روز موعود فرا رسيد و پنجه در پنجه حريف خود افكند حريف خود را ناتوان ديد به طوريكه مى‏توانست به آسان پشت او را به خاك برساند.

ولى براى اينكه كسى نفهمد مدتى با او هم آوردى كرد و بعد هم به گونه‏اى خودش را سست نمود كه حريف وى را به زمين زد روى سينه‏اش نشست.

نوشته‏اند در همان وقت احساس كرد كه قلبش را خداى متعال باز نمود و گويى با قلب خود ملكوت را مى‏بيند براى اينكه يك لحظه جهاد با نفس كرد و از اولياء الله شد زيرا كه مجاهد كسى است جهاد با نفس كند يك حديث از رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله اشجع الناس من غلبه هوا يعنى : شجاع‏ترين كس آن كسى است كه بر هواى نفس خود غلبه پيدا كند.

پوريا ولى چنان مردانگى به خرج داد كه از همه قهرمانيها بالاتر بود (١٤٤) .

ميرداماد با شاه عباس چه كرد؟

روزى شيخ بهاء الدين كه مقبره آن مرحوم در مشهد مى‏باشد و ميرداماد با شاه عباس از شهر خارج شدند و به صحرا روان شدند و در اين ميان نگاه شاه عباس به اسب شيخ بهاء افتاد كه بر همه اسب‏ها مقدم شده و راه مى‏پيمايد شاه خود را به ميرداماد رسانيد و گفت: نگاه كن ببين اسب شيخ زير پاى شيخ رقص مى‏كند غرضش از اين كلمه اين بود كه بفهمد دل دو نفر عالم با هم چه نحوه است آيا مخالف با هم هستند و يا با هم موافقند شاه چون اين مطلب را اظهار كرد كه شيخ سبك و لاغر است لذا اين طور اسبش جولان دارد و رقص مى‏كند.

در جواب شاه عباس ميرداماد گفت: نه اينطور نيست بلكه اسب زير پاى شيخ ميداند چنين عالمى و دانشمندى بر او سوار است لذا است كه زير پاى او رقص آمده از جهت خوشحالى او است.

شاه مسرور شد از جواب ميرداماد بعد رفت و خود را به شيخ بهاء رسانيد و گفت: جناب شيخ ببين اسب زير پاى ميرداماد وامانده است و نمى‏تواند راه برود زيرا كه فربه و چاق است.

شيخ گفت: نه چنين است بلكه از جهت اين است كه مى‏داند عالمى بر او سوار است كه علم مساوى با كوههاى و زمين اين جهان است لذا اين نحو ملايم حركت مى‏كند شاه عباس از جواب اين دو نفر مرد روحانى خوشحال و مسرور گرديد و سجده شكر بجا آورد كه دو مجتهد و دو صاحب فتوى با هم يكى هستند (١٤٥).

وصيت خداوند به حضرت موسى (عليه السلام)

امير المومنين (عليه السلام) فرمود: خداوند تبارك و تعالى به حضرت موسى (عليه السلام) فرمود: اى موسى چهار وصيت مرا حفظ كنيد:

اول: مادامى كه خودت از گناه و عيب پاك نشده‏ايد عيب جويى از ديگران نكنيد.

دوم: مادامى كه خزانه من تمام نشده غم روزى را نخوريد.

سوم: مادامى كه ملك من زايل نشده و من هستم اميد از غير نداشته باشيد.

چهارم: مادامى كه شيطان زنده است از مكر او ايمن باش‏ (١٤٦) .

معتصم با وزير حسود چه كرد؟

نقل شده كه مرد عربى داخل شد بر معتصم و او را مقرب خود گردانيد، وى جزو نزديكان معتصم قرار گرفت بى‏اذن داخل به حرمش مى‏شد.

وزير معتصم حسد ورزيد، خواست كه او را از نظر معتصم بيندازد، يك روز وزير آن عرب را به منزل خود دعوت كرد و غذايى كه سير و پياز داشت به او خرانيد و گفت: مبادا با اين بوى بد دهانت نزد خليفه بروى كه او از گند بوى پياز و سير خيلى بدش مى‏آيد و از طرف ديگر وزير رفت نزد معتصم، گفت: اين عرب مى‏گويد: دهان خليفه متعفن است و از گند دهان او متاذى هستم.

خليفه بسيار ناراحت شد، آن عرب را طلب كرد، عرب آمد وارد شد در حالتى كه آستين به دهان خود گرفته از ترس آن كه مبادا خليفه از بوى سير و پياز اذيت شود، خليفه گمان كرد كه حرف وزير درست و اين عرب شامه‏اش را گرفته گند دهان خليفه را نشنود، پس كاغذى نوشت به بعضى از عمال خود كه به محض رسيدن كاغذ به دست تو گردن حامل كاغذ را بزن.

معتصم كاغذ را داد به آن عرب و گفت: ببر نزد فلانى و زود جوابش را بياور، عرب كاغذ را گرفته آورد دروازه قصر خليفه، وزير او را ملاقات كرد، گفت: كجا مى‏روى؟ عرب گفت: خليفه اين كاغذ را به جهت فلانى نوشته مى‏برم به او برسانم، وزير گمان كرد كه خليفه پولى به جهت عرب حواله كرده.

به عرب گفت: من دو هزار اشرفى به تو مى‏دهم كه كاغذ را به من بدهى برسانم، هرچه در آن نوشته مال من باشد و تو را از زحمت رسانيدن كاغذ راحت كنم، عرب گفت: آنچه بفرماييد اطاعت مى‏كنم، كاغذ را به وزير داد و دو هزار اشرفى گرفت، وزير كاغذ را برد نزد عامل خليفه، به محض آن كه كاغذ را خواند امر كرد گردن وزير را زدند، بعد از چند روز خليفه از حال وزير سوال كرد، گفتند ديده نمى‏شود، عرب را طلبيد قصه را نقل كرد، خليفه گفت: خداوند بكشد حسد را كه باعث قتل وزير شد بعد منصب وزارت را به آن عرب تقديم نمود (١٤٧).

در اخبار معتبره وارد شده است كه : من حفر بئرا لاخيه يوشك ان يوقع فيه كسى كه چاه بكند براى برادر دينى يقين بدان خودش در ته آن چاه قرار مى‏گيرد (١٤٨) .

حكومت حقه چه وقت است؟

غلبه نفس بر عقل

سيد جزائرى در زهرالربيع فرموده: در اصفهان مردى يك عصايى به زوجه‏اش زد بدون آنكه قصد كشتن زوجه را داشته باشد، اتفاقا زوجه‏اش با زدن يك عصا از دنيا رفت، زوج از اقارب زن ترسيد، آمد نزد مرد حيله گرى مشورت كرد كه تكليف چه مى‏شود؟ مرد حيله‏گر گفت: تو اين جوان را ببر ميان خانه و او را پهلوى زوجه به قتل برسان وقتى كه اقارب آن جوان مواخذه كردند، بگو: اين جوان با زوجه من مواقعه مى‏كرد و من هردو را كشتم، مرد بيچاره قبول كرد و رفت درب منزل خود ايستاد، ديد يك جوان بسيار زيبا و خوشگل مى‏آيد، او را دعوت كرد آورد خانه به قتل رسانيد.

بعد اقارب زن مطلع شدند شوهر زن به آنها گفت: اين جوان خيانت كرد من هم او را كشتم، گفتند: خوب كردى، اما آن مرد حيله‏گر يك جوان خوب و زيبايى داشت، شب ديد پسرش نيامد، رفت نزد آن مرد گفت: آنچه گفتم، اطاعت كردى، گفت: آرى همين كه نظرش افتاد به آن مقتول ديد فرزند خودش مى‏باشد، فريادش بلند شد كه با دست خودم فرزندم را به كشتن دادم، معلوم شد كه: من حفر بئرا لاخيه يوشك ان يوقع فيه هر كسى براى غير خود چاه بكند خودش در ته آن چاه است، درست است‏ (١٤٩) .

قاتل قصاص شد

اگر انسان عمل خوب انجام بدهد هم در دنيا نتيجه‏اش را مى‏بيند و هم در آخرت، عمل ناشايسته هم همينطور است مگر اينكه جبران كند و بعد توبه نمايد، در دارالسلام عراقى روايت شده است، حضرت موسى (عليه السلام) از خداوند تبارك و تعالى خواست كه بعضى از اسرار را براى او كشف نمايد، خطاب رسيد كه تحمل آن مشكل است.

حضرت موسى اصرار كرد، خطاب رسيد نزديك فلان چشمه خود را پنهان كن تا مشاهده نمايى اسرار ما را، حضرت موسى رفت نزديك آن چشمه و خود را در ميان شاخه‏هاى درختهايى كه آنجا بود پنهان كرد، پس ديد سوارى رسيد سر آن چشمه پياده شد، بدن خود را برهنه كرد و رفت ميان آب و بيرون شد، لباسهاى خود را پوشيد، هميان پولى از او افتاد و ملتفت نشد رفت.

پسر بچه‏اى رسيد هميان را برداشت و رفت، پس از آن كورى عصا زنان بر سر چشمه آمد نشست، صاحب هميان برگشت به آنجا و مطالبه هميان خود را از آن كور نمود، او هم به درشتى جواب او را داد، پس صاحب هميان حربه‏اى به آن كور زد و او را به قتل رسانيد و مراجعه كرد.

حضرت موسى عرض كرد:

پروردگارا چه حكمت بود كه هميان را آن پسر برداشت و رفت و عقوبت به آن كور بى تقصير وارد شد؟ خطاب رسيد اى موسى پدر آن پسر بچه مدتى نزد صاحب هميان مزدورى كرده بود و از دنيا رفته بود و اجرت او نزد صاحب هميان به اندازه آنچه در ميان هميان پول بود باقى مانده بود پس آن پسر بچه به حق خود رسيد، و اما آن كور پدر صاحب هميان را كشته بود و قاتل را خداوند به دست وارث به قتل رسانيد، اين بود عدالت خداوند (١٥٠).

خود خواهى و گناه

تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين‏ (١٥١)

ما اين آخرت و بهشت ابدى را براى آنان كه در زمين اراده علو و فساد و سركشى ندارد قرار داديم.

برادران و سروران گرامى، خواهران عزيز، حالات گذشتگان را به نظر بياوريد ببينيد كسانى كه مومن بودند و مومن هستند چه مقام معنوى را طى كردند و به كجا رسيدند.

ارتباط با ولى عصر (عليه السلام) پيدا كردند شما يقين بدانيد با اجتناب از گناه است كه انسان به مقصد مى‏رسد، اگر انسان به گناه اهميت ندهد خداوند تبارك و تعالى او را به اشد عذاب مبتلا مى‏كند و آن عمل خويش هم قبول نمى‏شود، چون خداوند عمل خوب را از شخص متقى مى‏پذيرد طبق آيه شريفه و كسانى كه مخالفت كردند و اطاعت از خدا و رسول نكردند چگونه خداوند آنها را هم در دين گرفتار كرد و هم در آخرت مبتلا مى‏كند.

سخنان حضرت امير المومنين (عليه السلام) را ملاحظه بفرماييد درباره شيطان چه مى‏فرمايد:

قال على (عليه السلام): فاعتبروا بما كان من فعل الله بابليس اذ احبط عمله الطويل و جهده الجهيد و كان قد عبد الله سته آلاف سنه لا يدرى امن سنى الدنياام من سنى الاخره عن كبر ساعه واحده فمن ذا بعد ابليس يسلم و على الله بمثل معصيته (١٥٢)

عبرت بگيريد از آنچه خدا درباره ابليس انجام داد خداوند اعمال طولانى او را و كوشش فراوان شيطان را نابود كرد و شش هزار سال كه معلوم نيست از سالهاى دنيا يا سالهاى آخرت است شما نمى‏دانيد خدا را عبادت كرد اما يك لحظه تكبر كرد همه را از بين برد و نابود كرد پس چگونه ممكن است كسى معصيت انجام دهد ولى اعمالش سالم بماند.

اينكه على (عليه السلام) مى‏فرمايد: شيطان شش هزار سال خدا را عبادت كرد اگر از سالهاى آخرت باشد يك روز از روزهاى آخرت معادل پنج هزار سال دنيا است حساب بشود تا معلوم شود چند ميليارد سال خواهد شد اين همه زحمت عبادت به يك عمل بد همه را نابود كرد و به عذاب ابدى گرفتار كرد خودش را.

قال على (عليه السلام): الدنيا دار ممر لا دار مقر و الناس فيها رجلان رجل باع نفسه فاوبقها و رجل اتباع نفسه فاعتقها

على (عليه السلام) مى‏فرمايد: دنيا خانه گذر گاه است نه خانه ماندن مردم در آن دو دسته‏اند: دسته‏اى خود را به خواهشهاى نفس بفروشد پس خويش را هلاكت گرداند.

دسته‏اى خود را به اطاعت و بندگى بخرد پس خود را از عذاب قيامت آزاد نمايد، خداوند مهربان در سوره‏هاى مختلف آيات زيادى درباره آگاه شدن انسان در روز قيامت، متذكر شده است، اما بشر غافل است روزى بيدار مى‏شود كه از هيچ كس كمك نمى‏شود مگر از اعمال صالح خود انسان.

حالا توجه شما را به چند آيه از آيات قرآن راجع به تنبه جلب مى‏نمايم، شايد به مجرد شنيدن اين آيات بتوانيم خودمان را كنترل نماييم و خدا را به غضب نياوريم، تمام اين گرفتارى بشر از اثر گناه است، خداوند براى گناهان جديد، بلاهاى جديد مبتلا مى‏كند.

آياتى كه اعلام خطر و انسان را آگاه مى‏كند

زنگ خطر به توسط آيات مختلف قرآن مجيد:

ثم اليه مرجعكم ثم ينبئكم بما كنتم تعلمون‏ (١٥٣)

پس به سوى اوست مرجع شما پس خبر دهد شما را به آنچه بوديد كه مى‏كرديد (آنقدر خداوند به بنده‏اش لطف و مرحمت دارد و مهربان است اگر انسان از گناه توبه كند گويا اصلا گناهى نكرده است.)

آيه ديگر: زينا لكل امه عملهم ثم الى ربهم مرجعهم فينبئهم بما كانوا يعملون‏ (١٥٤)

زينت داديم از براى هر گروهى كردارشان را، پس بسوى پروردگارشان است بازگشت ايشان، پس خبر دهد ايشان را به آنچه بودند كه مى‏كردند (روز قيامت اعضا و جوارح انسان شهادت مى‏دهند به كردار هر شخص، اعضا صحبت مى‏كند، دهن بسته مى‏شود، خداوند خبر مى‏دهد آن روز را كه من و شما آگاه باشيم از آن روز وانفسا، توبه كنيم از گناه).

آيه ديگر در سوره ديگر : و سوف ينبئهم الله بما كانوا يصنعون‏ (١٥٥)

زود باشد كه آگاه گرداند آنها را خدا به آنچه كه بودند، مى‏كردند.

آيه ديگر در سوره ديگر: ثم الينا مرجعكم فينبئكم بما كنتم تعملون‏ (١٥٦)

پس بسوى ما است بازگشت شما، پس آگاه گردانم شما را به آنچه بوديد، كرديد.

انما امرهم الى الله ثم ينبئهم بما كانوا يفعلون‏ (١٥٧)

جز اين نيست كه كارشان با خدا است پس دهد ايشان را به آنچه را بودند كه مى‏كردند.

آيه ديگر در سوره ديگر: و قد يعلم ما انتم عليه و يوم يرجعون اليه فينبئهم بما عملوا والله بكل شى‏ء عليم‏ (١٥٨)

به تحقيق مى‏داند آنچه را شما بر آن هستيد و روزى كه برگردانيده مى‏شويد بسوى او، پس خبر مى‏دهد ايشان را به آنچه كردند و خدا به همه چيز دانا است.

آيه ديگر در سوره ديگر: الينا مرجعهم فينبئهم بما عملوا ان الله عليم بذات الصدور (١٥٩)

بسوى ما است بازگشت آنها پس خبر خواهيم داد به آنچه كردند به درستى كه خدا دانا است به اسرار سينه‏ها.

ايضا در سوره ديگر مى‏فرمايد : ثم تردون الى عالم الغيب و الشهاده فينبئكم بما كنتم تعملون‏ (١٦٠)

پس برگردانيده مى‏شويد بسوى عالم و داننده پنهان و آشكارا پس خبر خواهد داد شما را به آنچه بوديد مى‏كرديد.

كل آياتى كه ذكر شد و چند آيه ديگر هست كه راجع تنبيه و آگاه كردن انسان را متذكر مى‏شود، من اميدوارم با احترام امام عصر (عليه السلام) از مضمون اين آيات حداكثر استفاده را كرده باشيم، به طرف معصيت نزديك نشويم.

اگر يك ساعتى حال خوبى پيدا كردى در آن نيمه‏هاى شب كه اكثر چشمها در خواب هستند و از چشمهاى شما اشكى جارى شد، بگو: پروردگارا عاقبت امور همه ما را ختم به خير بگردان و بعد دعا كنيد ظهور حضرت امام زمان (عليه السلام) را خداى متعال نزديك بگرداند فرج آن بزرگوار را.

بلعم بن باعورا و حضرت موسى (عليه السلام)

بلعم بن باعورا را مردى بود زاهد كه دويست سال خدا را عبادت مى‏كرد، در عصر حضرت موسى بود در اثر عبادت كارش به جايى رسيد كه عرش كرسى را مى‏ديد، دعايش مستجاب بود، مردم كه از ظهور موسى آگاه شدند خوف اينها را فراگرفت، پادشاه اردن اميران خود را نزد باعورا فرستاد، گفتند: دعا كن خدا شر موسى را از سرما برطرف سازد.

بلعم گفت: وجود انبيا لطف است و قدم آنها مبارك، من هرگز چنين دعايى نمى‏كنم، از بلعم مايوس شدند فكرى كردند مقدارى زياد پول و جواهر نزد زن او بردند، گفتند: از شوهر بخواهد كه دعا كند موسى مزاحم كار اين پادشاه در اين سرزمين نگردد، زن قبول كرد و نزد شوهر آمد، سعى كرد كه او دعا كند.

بلعم گفت: اى زن در حق انبيا دعا نتوان كرد، زن سخت تاكيد كرد كه دعا كند، بلعم چون به زن زيباى خود علاقه داشت، ناچار قبول كرد از صومعه ديد شيرى قصد وى كرد، برگشت به زن خود گفت: ترك اين كار كن تا دعا نكنم، زن گفت: ممكن نيست، رها نمى‏كنم شما را، زيرا قوم موسى ما را هلاك مى‏كنند، بلعم گفت: هر كه به خدا ايمان آورد، هلاك نمى‏شود زن اصرار كرد و گفت: يا دعا كن و يا طلاق بده، بلعم برخاست براى صومعه، آنجا مارى ديد كه به طرف ايشان روى آورده، دوباره بازگشت جريان را به زن گفت.

باز بار سوم از فشار زن سر به سجده نهاد گفت: اى خدا موسى و قوم او را نگه دار، دعاى او مستجاب شد موسى و قومش تا چهل روز در تبه (صحرا است) بماندند و زندانى شدند، قوم موسى هر چه راه مى‏رفتند، شب مى‏ديدند جاى اولى هستند.

به حضرت موسى شكايت كردند، فرمود: مناجات مى‏كنم، در مناجات عرض كرد: پروردگارا تو مى‏دانى كه مرا جز اطاعت امر تو قصدى نيست ميان ما اين فاسقين جدايى بدهى، خطاب رسيد اى موسى بلعم بن باعورا دعا كرده اين سرزمين زندان امت تو بشود.

موسى عرض كرد: خداوندا بلعم در حق رسول تو دعا كرده و تو رد نكردى، اما اگر من در حق او دعا كنم قبول مى‏فرمايى، خطاب شد اى موسى هر چه دعا كنى مستجاب مى‏كنم.

موسى عرض كرد: پروردگارا هر چه از براى او گرامى‏تر است كه ايمان باشد از او بگير، ندا آمد كه دعاى تو را اجابت كرديم و بدان كه چون به شهر مى‏روى قبل از هر كس او پيش آيد و به او بگو در مقابل عبادت تو سه دعا ديگر حالا خواه اخروى باشد و خواه دنيوى اجابت مى‏كنم.

در اينجا خداوند اين قصه را به پيغمبر ما صلى‏الله عليه و آله خبر مى‏دهد كه اى پيامبر به امتّان خود بگو: و اتل عليهم نبا الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منها فاتبعه الشيطان فكان من الغاوين (١٦١)

اى محمد صلى‏الله عليه و آله قصه بلعم باعورا را بر امت خود بگو كه اسم اعظم را به او داديم تا هر وقتى كه بخواهد دعا كند او بر هواى نفس خود از زنش پيروى كرد، ما ايمان او را گرفتيم او هم تابع شيطان شد و از گمراهان گرديد، خلاصه موسى (عليه السلام) و هارون كه برادر او است به شهر اردن رفتند مردم آن شهر به استقبال آمدند و ايمان آوردند،

بلعم پيش قدم جمعيت بود كه موسى را اكرام كرد، موسى گفت: اى بلعم دعايى كه در حق ما كردى من نيز دعايى در حق تو كردم تا خدا ايمان تو را بگيرد وليكن بشارتى هم به تو مى‏دهم كه سه دعاى ديگر خداوند متعال در مقابل آن عبادات مستجاب مى‏نمايد اكنون هر حاجت كه دارى بخواه.

بلعم دلتنگ شد، رفت نزد عيالش گفت: اى زن نگفتم دعا در حق پيغمبران سزاوار نيست، خداوند ايمانم را گرفته، زن گفت: دويست سال عبادت خدا كردى، بلعم گفت: سه حاجت ما را خداوند فرموده مستجاب مى‏كنم.

زن گفت: يكى براى من و دو حاجت براى تو، بلعم گفت: اى زن اين را براى آخرت بخواهيم بهتر است تا دنيا، تا اينكه خداوند مرا از آتش عذاب نجات دهد، زن گفت: يك دعا براى من اين است كه دعا كن خداوند به من جمال بهترى بدهد، بلعم گفت: اى زن زيبايى تو از همه زنان عالم بهتر است.

گفت: بايد دعا كنى، بلعم دعا كرد، خداوند چنان زيبايى به آن زن داد كه از جمالش عالم روشن شد، بلعم به نظر زنش زشت آمد و پريشانى او ظاهر شد، زن از خانه بيرون رفت، بلعم ناراحت شد، دعا كرد زنش سگ شد، او را از خانه بيرون كرد، در آستانه در مى‏نشست و گريه مى‏كرد و در فراق او فرزندانش گريه مى‏كردند، بنى اسرائيل و مردم شهر اردن جمع شدند.

گفتند: مادر فرزندان تو است، روا نيست كه سگ باشد، خدمت به تو كرده آخر الامر دعاى سومى را كرد زن صورت اولى كه در زندگى داشت بازگشت و به خانه آمد، بلعم سه دعاى او مستجاب شد و با بى‏ايمانى به صورت سگ از دنيا رفت‏ (١٦٢).