داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى0%

داستانهاى تبليغى نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى تبليغى

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شيخ على گلستانى همدانى
گروه: مشاهدات: 19321
دانلود: 2969

توضیحات:

داستانهاى تبليغى
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 50 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19321 / دانلود: 2969
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

عبدالله بن بزاز و حميد بن قحطبه

عبد الله بزاز پير مردى بود و از ايشان نقل شده است كه بين من و حميد بن قحطبه طوسى معامله‏اى در جريان بود، يك روز از نيشابور به طوس سفر كردم، چون حميدبن قحطبه از ورود من باخبر گرديد همان وقت مرا به حضور خود طلبيد، ظهر ماه رمضان بود وارد بر ايشان شدم، ديدم در خانه نشسته بر او سلام كردم، آب آوردند دستهايم را شستم، سفره را پهن كردند غذاى مخصوص آوردند من فراموش كردم كه ماه رمضان است و روزه‏ام دست به طرف غذا دراز نمودم وقتى كه متذكر شدم از خوردن طعام امساك كردم.

حميد به من گفت: چرا غذا نمى‏خورى؟ گفتم: اى امير ماه روزه است من سالم هستم و روزه گرفته‏ام شايد امير عذرى دارند كه موجب افتار روزه مى‏باشد، آن ملعون گفت: هيچ علتى ندارد و تنم سالم است و عذرى ندارم، پس از اين جمله اشك از چشمانش سرازير گرديد و بعد از خوردن طعام سوال كردم كه چه شده؟ گفت: علت اين است موقعى كه هارون در طوس بود به دنبال من فرستاد و احضارم كرد موقعى كه بر او داخل شدم ديدم جلوش شمعى روشن است، شمشير برهنه در پيش خود گذاشته و خادمى پيش او ايستاده است، چون مرا ديد سرش را بلند كرد و گفت اطاعت تو از پيشواى مسلمين تا چه حدى و چه اندازه است؟ گفتم با مال و جان حاضرم از تو فرمانبردارى نمايم، هارون سرش را پايين انداخت، اجازه مرخصى داد، هنوز در منزل مشغول استراحت نشده بودم دوباره فرستاد به سراغم، گفت: امير تو را مى‏خواهد، اين دفعه خوف و ترس بر من غلبه كرد و كلمه استرجاع را به زبان جارى ساختم: انا لله و انا اليه راجعون و با خود گفتم: مرتبه اول مرا براى قتل طلبيده بود چون مرا ديد حيا كرد و خجالت كشيد.

اين دفعه يقينا دستور اعدام مرا خواهد داد، وقتى كه در حضورش رسيدم او را باز در همان حالت اول مشاهده كردم و چون به من متوجه شد، سرش را بلند كرد و باز گفت: اطاعت تو از خليفه رسول الله و نماينده پيغمبر خدا تا چه مقدار است؟ گفتم: با جان و مال و عيال و زن و بچه در اين حال تبسمى كرد و سرش را به زير انداخت و به من اجازه مرخصى داد وقتى كه وارد منزل دشم، توقف نكرده باز قاصدى آمد و گفت: امير تو را به حضور خوانده و او مرا پيش هارون برد، پس از ورود كلام سابق خود را تكرار كرد، اين دفعه گفتم: حاضرم با جان و مال و عيال و دين و غيره اطاعت فرمان تو مى‏برم.

هارون چون اين حرف را از من شنيد، خنديد و به من گفت: اين شمشير را بردار و اين خادم هرچه به تو دستور داد اطاعت كنيد.

پس خادم شمشير را برداشت و به دست من داد و مرا به خانه‏اى وارد كرد در آن خانه بسته بود آن را باز كرد، آنگاه ديدم در وسط حياط چاهى است و سه حجره در اطراف آن وجود دارد و درهاى آنها نيز قفل است، خادم درب يك حجره را گشود، ديدم كه بيست نفر كه گيسوان بلند دارند و آن زلف بلند علامت و نشانه سيادت آن زمان بود و عده سالخورده و سفيد موى و جمعى در سن ميانسال و جمعى جوان و نورسيده بودند و همگى از فرزندان فاطمه زهرا و على عليهما السلام بودند، خادم روى كرد، به من گفت: اميرالمومنين هارون تو را مامور كرده اين‏ها را به قتل برسانى.

خادم آنها را يكى پس از ديگرى بيرون مى‏آورد و من گردن آنها را مى‏زدم، تا اينكه نفر آخرى را پيش كشيد، او را نيز كشتم و خادم نعش‏هاى آنها را به همان چاه انداخت.

سپس در حجره دومى را باز كرد. در آنجا نيز بيست نفر از فرزندان بچه‏هاى على (عليه السلام) و زهرا عليها السلام كه با زنجير بسته بودند خادم يكى پس از ديگرى را جلو مى‏آورد و من گردن مى‏زدم و به آن چاه مى‏انداختم تا نفر آخرى هم به قتل رسانيدم بعد در حجره سوم را گشود باز مثل اولى و دومى ديدم بيست نفر سيد از فرزندان فاطمه عليها السلام و على (عليه السلام) زندانى هستند.

خادم گفت: پيشواى مسلمين به تو دستور داده اينها را هم گردن بزنى همه آنها را كشتم و جسدشان را توى چاه انداخت، نوزده نفر آنها را گردن زدم، فقط يك پير مرد مانده بود، مانند ديگران گيسوانى داشت، خادم او را پيش كشيد او رو به من كرد و گفت: اى بدبخت چه عذر و بهانه حجت دارى در روز قيامت در حالى كه شصت نفر از فرزندان رسول الله صلى‏الله عليه و آله كشته‏اى؟

حميد مى‏گويد: سخنان آن سيد پير مرد بر من اثر كرد و لرزه بر اندامم افتاد، چون خادم اين حالت را در من ديد با حالت غضب به من نگاه كرد و كلمات درشت بر زبان خود جارى كرد لاجرم او را هم گردن زدم و به آن چاه انداختم، با اين همه كار نادرست نماز و روزه چه اثرى بر من دارد در حالتى كه شصت نفر از اولاد حضرت فاطمه عليها السلام و امير المومنين (عليه السلام) را به قتل رسانيدم بدون ترديد در عذاب دردناك الهى هستم و در آتش دوزخ ماندگارم‏ (١٦٣).

ساربان كنار خانه خدا

نوشته‏اند يكى از كسانى كه در كربلا از امام حسين (عليه السلام) فاصله گرفت، بريده بن وائل مشهور به ساربان او با آنكه از امام جدا شده بود، شب يازدهم عاشورا به قتلگاه وارد شد و به منظور به دست آوردن انگشتر آن حضرت، انگشت امام (عليه السلام) را جدا كرد.

سعيد بن مسيب از اصحاب امام سجاد (عليه السلام) مى‏گويد: يك سال بعد از شهادت امام حسين (عليه السلام) براى شركت در مراسم حج به مكه رفتم هنگام طواف مردى را ديدم كه دست‏هايش قطع شده و صورتش مانند پاره شب تاريك، سياه است و پرده كعبه را گرفته چنين دعا مى‏كند: اى خداى كعبه مرا بيامرز كه گمان ندارم مرا بيامرزى گرچه ساكنان آسمانها و زمين و همه مخلوقات شفاعت كنند، زيرا گناهم بسيار سنگين است.

سعيد مى‏گويد من و جمعى كنار او اجتماع كرديم و به او گفتيم: واى بر تو اگر تو ابليس باشى سزاوار نيست كه از رحمت خدا نااميد شوى، تو كيستى و گناه تو چيست؟

او گريه كرد و گفت: من خودم گناهم را مى‏شناسم، گفتم: گناه خود را براى ما بيان كن كه چيست؟ گفت: (بريده بن وائل) هستم مشهور به ساربان شتران امام حسين (عليه السلام) بودم همراه آن حضرت از مدينه به سوى عراق روانه شدم من اطلاع يافته بودم كه امام حسين (عليه السلام) لباس گران قيمت همراه دارد آرزو مى‏كردم روزى آن را به دست آورم تا اينكه به كربلا رسيدم و جريان شهادت امام حسين (عليه السلام) پيش آمد من خودم را پنهان كردم تا اين كه شب يازدهم شد به طمع آن لباس از تاريكى شب استفاده كرده كنار بدنهاى پاره پاره شهيدان آمدم به جستجو پرداختم تا اينكه پيكر سر بريده امام حسين (عليه السلام) را يافتم، هواى نفس بر من غالب شد تصميم گرفتم كه آن بند قيمتى را از زير جامه آن حضرت بيرون آوردم، با دستم آن را پيدا كردم ديدم گره بسيار خورده است، يكى از آن گره‏ها را گشودم ناگهان دست راست امام حسين (عليه السلام) حركت كرد و آن قسمت از لباس را محكم گرفت، هر چه توان داشتم خواستم دست او را رد كنم، نتوانستم هواى نفس بر من غلبه كرد تا وسيله‏اى پيدا كنم و دست آن حضرت را از مچ قطع نمايم شمشير شكسته‏اى يافتم و دست راست او را قطع كردم دستم را دراز كردم تا گره بند را گشايم، ناگاه دست چپ امام (عليه السلام) حركت كرد و آن قسمت از لباس را محكم گرفت دست چپ آن حضرت را نيز از مشت بريدم آنگاه دست بردم آن بند را بيرون آوردم ناگهان ديدم زمين لرزيد و هوا دگرگون شد.

شنيدم شخصى گريه جان سوز مى‏كن د و مى‏گويد: آه پدر جان، واى از اين كشته سر بريده، اى حسين جان، اى غريب، در اين هنگام من خود را بين كشته‏ها انداختم ناگاه سه نفر را با يك زن با جمعيت بسيار ديدم، فرشتگان همه جا را پر كرده بودند، آنها پيامبر و على و فاطمه و حسن عليهم السلام بودند، گريه مى‏كردند، ناگاه رسول خدا صلى‏الله عليه و آله مرا ديد و به من فرمود: اى پست‏ ترين انسانها لعنت خدا بر تو باد، با فرزند من چنين رفتار نمودى، خدا صورتت را سياه كند و دستهايت را در دنيا قبل از آخرت قطع نمايد، هنوز نفرين حضرت تمام نشده بود، دست‏هايم خشك شد و صورتم شب تاريك و سياه گرديد و به اين وضع گرفتار شدم، اكنون كنار خانه خدا آمده‏ام و از خدا مى‏خواهم به من لطف كند و من مى‏دانم، هرگز خدا مرا نمى‏آمرزد، حاضرين و هر كس كه اين موضوع را شنيد او را لعنت كرد (١٦٤) .

بحرين تحت حكومت فرنگ

جماعتى از ثقات ذكر كرده‏اند كه: مدتى ولايت بحرين تحت حكومت فرنگ بود آنها مردى از مسلمانان را ولى بحرين كردند، شايد او بهتر خدمت كند و آن حاكم سنى ناصبى بود و وزيرى داشت از خودش بدتر بود و آن وزير پيوسته حيله و مكرها مى‏كرد براى كشتن اهل آن بلاد، در يكى از روزها وزير داخل شد بر حاكم و انارى در دست داشت، داد به حاكم او نظر كرد به آن انار ديد بر آن انار نوشته: لا اله الا الله محمد رسول الله، ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول الله و چون حاكم ديد كه اين نوشته اصل انار است، كار انسان نيست، به وزير گفت: كه اين علامتى است بر باطل بودن مذهب رافضه، نظر شما چيست در اين باره؟

وزير گفت: اينها انكار دليل مى‏كنند تو آنها را حاضر كنيد و اين انار را نشان دهيد، اگر قبول نكردند مخير نماييد بين سه چيز: يا جزيه، يا جواب از اين انار و يا اينكه مردان را بكشى و زنان و بچه‏ها را اسير ببريد و مالشان را به غنيمت بردارى.

حاكم قبول كرد و علماء آنها را حاضر كرد و انار را نشان داد و گفت: اگر جواب نياوريد شماها را مى‏كشم و زنان را اسير مى‏كنم و مال شماها را بر مى‏دارم و يا اينكه بايد جزيه بدهيد، آنها متحير گرديدند كه چكار كنند، پس بزرگ آنها گفتند: اى امير سه روز ما را مهلت بده، شايد جوابى بياوريم، پس سه روز ايشان را مهلت داد و در مجلسى جمع شدند براى متفق شدن كه از صلحاى بحرين ده نفر اختيار نمايند، و از ميان ده نفر سه كس را اختيار كردند، پس از آن سه نفر را گفتند كه شما يكى امشب بيرون رو به سوى صحرا، خدا را عبادت كن و استغاثه نما با امام زمان كه او شايد به تو خبر دهد راه اصلى اين مسئله را.

آن شخص بيرون رفت، عبادت كرد، استغاثه نمود به حضرت صاحب الامر (عليه السلام)، آن شب خبرى نشد، شب دوم ديگرى رفت عبادت كرد، خبرى نشد، ناراحتى‏ها بيشتر شد، شب سوم نفر سومى را فرستادند كه اسم او محمد بن عيسى بود و او سر و پاى برهنه به صحرا رفت و آن شب بسيار شب تاريكى بود، او مشغول دعا و گريه و توسل شد و استغاثه به حضرت صاحب الامر كرد.

چون آخر شب شد، شنيد مردى به او خطاب كرد كه محمد بن عيسى چرا به اين حال مى‏بينم تو را و چه شده بيرون آمدى بسوى بيابان؟ او گفت: كه اى مرد واگذار مرا من براى امر عظيمى بيرون آمدم و آن را ذكر نمى‏كنم مگر از براى امام خودم گفت: اى محمد بن عيسى منم صاحب الامر ذكر كن حاجت خود را، محمد بن عيسى گفت: اگر تو امام زمان هستى، قصه را مى‏دانى.

فرمود: بلى راست مى‏گويى بيرون آمدى براى قصه انار عرض كردم بلى، حضرت فرمود: در توى خانه وزير لعنه الله عليه درخت انار است وقتى كه آن درخت باردار شد و بار آورد وزير از گل به شكل انارى ساخته و دو نصف كرده و در ميان نصف هر يك از آنها بعضى از آن كلمات را نوشته و در كوچكى انار در دار درخت بود.

انار را در ميان آن قالب گلى گذاشت و آن قالب را با آن انار بست و چون انار بزرگ شد اثر نوشته در آن ماند، اينطور شده است، حالا صبح به نزد حاكم برو و به او بگو كه جواب مسأله را آوردم لكن ظاهر نمى‏كنم مگر در خانه وزير، پس وقتى كه به خانه وزير مى‏شوى به جانب راست هنگامى كه داخل شدى غرفه‏اى خواهى ديد.

پس به حاكم بگو كه جواب نمى‏گويم مگر در آن غرفه در اين حال وزير مانع مى‏شود از دخول آن غرفه، شما اصرار كنيد بر اينكه جلوتر بروى و نگذاريد وزير تنها برود وقتى كه داخل غرفه شدى در آن غرفه طاقچه‏اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى در آن هست او را بگير كه در آن قالب گلى است كه آن ملعون حيله كرده او را در حضور حاكم آن انار را در آن قالب بگذاريد تا حيله او معلوم گردد.

علامت ديگر آنست كه چون انار را بشكنى بغير از دود و خاكستر چيزى ديگر از آن معلوم نگردد و بگو به حاكم اگر حقيقت اين مطلب را مى‏خواهيد بدانيد به وزير امر كنيد در حضور مردم انار را بشكند آن خاكستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهد رسيد.

چون محمد بن عيسى اين معجزه را از امام (عليه السلام) شنيد شاد گرديد، در مقابل حضرت زمين را بوسيد و با شادى بسوى منزل خود رفت، صبح به نزد حاكم رفتند و به دستور امام (عليه السلام) انجام داد، حاكم گفت: چه كسى به تو اين امور را خبر داد؟ گفت: امام زمان (عليه السلام)، وزير گفت: كيست امام شما؟ گفت: ائمه اطهار عليهم السلام.

از اول يك يك شماره كرد تا رسيد به امام زمان (عليه السلام)، حاكم گفت: دست خود را بده كه من بيعت كنم بر اين مذهب كه من گواهى مى‏دهم كه نيست خدايى مگر خداى يگانه و گواهى مى‏دهم كه حضرت محمد صلى‏الله عليه و آله رسول خدا است و خليفه بلافصل او على (عليه السلام) است و همه ائمه را اقرار نمود و بعد امر كرد وزير را به قتل رسانيدند (١٦٥) .

انسان و خودخواهى

از حضرت امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله فرمودند: چهار طايفه در جهنم به قدرى بر آنها عذاب سخت است كه اهل جهنم از عذاب و بوى تعفن آنها در زحمت مى‏باشند:

اول: آنها سوال مى‏شود كه در دنيا چه كردى به اين عذاب مبتلا گرديدى؟

مى‏گويد: بر ذمه من حق الناس بسيار بود كه از دنيا رفتم، پس از من كسى بدهى مرا ادا نكرد به اين جهت مبتلا به چنين عذاب سختى گرديده‏ام.

دومى: كسى است روده‏هاى او از شكمش بيرون آمده به زير پاى اهل جهنم ماليده مى‏شود، از او سوال مى‏شود عمل تو در دنيا چه بوده؟ مى‏گويد: من از ترشح بول اجتناب نمى‏كردم و باكى نداشتم، بول به بدن يا لباس من اصابت كند و لذا به اين عذاب مبتلا گرديدم.

سومى: كسى است كه از دهن او چرك و تعفن مى‏ريزد، از او سوال مى‏كنند در دنيا چه كردى كه خداوند تو را به اين عذاب مبتلا كرده؟ مى‏گويد: من در منيا هرگاه سخنى از كسى مى‏شنيدم اضافه مى‏كردم و او را به طرف مقابل خبر كشى مى‏كردم.

شخص چهارمى كسى است كه گوشت بدن او را با مقراض مى‏كنند و به دهانش مى‏گذراند كه بخورد، به او مى‏گويد: مگر در دنيا چه مى‏كردى كه به عذاب مبتلا گرديدى؟ مى‏گويد: من كسى بودم كه در دنيا غيبت مردم را مى‏كردم، خداى متعال هم مى‏فرمايد: ايحب احدكم ان ياكل لحم اخيه ميتا فكرهتموه‏ (١٦٦)

آيا دوست داريد يكى از شماها گوشت برادرتان بخورد نه آنكه دوست ندارد، بلكه تنفر دارد از اين عمل‏ (١٦٧).

هنگامى كه انسان ترس از خداوند نداشته، قهرا گناه مى‏كند و از اثر كثرت گناه قلب قساوت پيدا مى‏كند، آن وقت گناه سنگين باشد عذابش هم شديد است، روايت در اين هم وارد شده است:

قال موسى بن جعفر (عليه السلام): كلما احدث الناس من الذنوب من البلاء ما لم يكونوا يعدون‏ (١٦٨)

معصيت جديد سبب مى‏شود كه خداوند به بلاء جديد انسان را گرفتار نمايد.

انس بن مالك خائن حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله

از ابى جعده نقل شده گفت: در بصره بودم بر خورد كردم به انس بن مالك كه ده سال خدمتگزار رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله بودم ديدم مبتلا به مرض برص شده و از دو چشم‏نابينا گرديده گفتم: اين چه مرضى است در تو مى‏بينم مدتها خدمتگزار رسول خدا صلى‏الله عليه و آله بودى و آن حضرت فرموده: مومن مبتلا به مرض برص نمى‏شود انس سر به زير انداخت و اشكش جارى گرديد گفت: من به دعاى بنده صالح خدا مبتلا شده‏ام، گفتم: بنده صالح كيست؟

گفت: از من درگذر و سوال نكن افرادى كه در آنجا بودند اصرار كردند گفت: اكنون ناچارم بگويم يك روز رسول خدا صلى‏الله عليه و آله مرا امر كرد ده نفر از اصحاب حاضر كنم پس از انجام اين عمل بساطى كه (فرش) يكى از بزرگان يك قبيله به خدمت حضرت هديه آورده بود پهن نمودم و آنها را امر كرد روى آن بساط نشستند و به من فرمودند اى انس تو هم به روى اين بساط بشين و آنچه را كه در اين سفر ديدى به من خبر بده.

انس گفت: چون ما همه روى آن فرش قرار گرفتيم على (عليه السلام) باد را امر كرد تا اينكه ما را آن فرش حركت از مكانى به مكان ديگر سير مى‏داد تا اينكه باز على (عليه السلام) باد را امر كرد كه ما را به روى زمين بگذارد و چون روى زمين قرار گرفتيم.

فرمودند آيا مى‏دانيد در چه زمينى مى‏باشيد؟

عرض كرديم: خدا و رسول و وصى او دانا مى‏باشد فرمود: اين كوه آرامگاه اصحاب كهف مى‏باشد برخيزيد به اصحاب كهف سلام كنيد پس اول مرتبه ابوبكر و عمر بر در جلو غار آمدند و بر آنها سلام كردند و لكن جوابى نشنيدند پس ساير اصحاب دو تا دو تا بر مى‏خواستند و در جلو غار مى‏آمدند و سلام مى‏كردند لكن جواب نمى‏شنيدند.

آخر مرتبه على (عليه السلام) در جلو غار آمد و گفت: السلام عليكم يا اصحاب الكهف، پس همه ما شنيديم كه از ميان غار صدايى بلند شد: و عليك السلام ياوصى رسول الله رحمه الله و بركاته

على (عليه السلام) فرمودند: اى اصحاب كهف شما چرا جواب سلام ساير اصحاب پيغمبر را نداديد؟ گفتند اى خليفه آخر الزمان ما اجازه نداريم كه تكلم كنيم مگر با پيغمبر يا وصى او و اگر تو وصى پيغمبر نبودى با تو هم تكلم نمى‏كنيم، على (عليه السلام) به ما فرمود: آيا شنيديد آنچه را اصحاب كهف گفتند؟ عرض كرديم بله پس دستور داد تا اينكه هر كس بجاى خود روى فرش قرار گرفتيم، و باد ما را حمل كرد تا در مسجد رسول خدا در مدينه بروى زمين گذاشت پس رسول خدا صلى‏الله عليه و آله رو به من كرد و فرمود: اى انس آيا تو مى‏گويى آنچه را ديدى يا من بگويم گفتم: سخن از زبان شما شنيدن شيرين‏تر است.

پس حضرت همه جريان را از اول تا آخر نقل فرمودند و به من فرمود: اى انس اگر وصى من على (عليه السلام) بعد از من از تو در اين باب شهادت خواست كتمان مكن، و چون حضرت رسول از دنيا رفت و خلافت را از على (عليه السلام) گرفتند روزى على (عليه السلام) در حضور جمعى از من شهادت خواست فرمود: آنچه را در آن روز بساط و زيارت اصحاب كهف ديدى شهادت بده.

من گفتم: يا على پيرى مرا دريافته و همه چيز را فراموش كردم و از نظرم محو شده فرمود: اى انس آنچه را ديده‏اى در نظر داشته باشى و كتمان كنى خدا تو را به برص و كورى دل مبتلا مى‏گرداند با اين حال من كتمان شهادت نمودم و هنوز از مجلس برنخاسته بودم آثار نفرين حضرت را ديدم و مبتلا به برص و كورى چشم شدم‏ (١٦٩).

ملاحظه فرموديد: انس بيچاره با كتمان كردن شهادت براى امير المومنين با اينكه حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله سفارش نموده بود دريغ كرد موجب نفرين على (عليه السلام) و غضب خدا قرار گرفت خود را به عذاب الهى مبتلا كرد دشمنى كرد هم با دينش و هم با جانش.

نامه‏اى به ابوذر كه درخواست موعظه شده بود

روايت شده يك نامه بدست ابوذر رسيد كه اين نامه از راه دور آمده، شخصى تقاضاى موعظه كرده چون ابوذر را كاملا مى‏شناخت كه مورد علاقه رسول الله است، ابوذر يك جمله نوشت و آن اين است: با آن كسى كه بيش از همه مردم او را دوست مى‏دارى با او بدى و دشمنى مكن، فرستاد آن شخص نامه را خواند سر در نياورد كه مقصود ايشان از اين جمله چيست؟

اين معلوم و روشن است كه انسان با دوست خود دشمنى نمى‏كند، اين چطور جمله است، از طرفى فكر كرد كه گوينده اين كلام ابوذر است چاره نيست بايد توضيح خواست.

ابوذر نوشت مقصودم از محبوب‏ترين افراد همان خودت هستى، يعنى: با خودت دشمنى مكن چون هر گناه كه انسان مى‏كند صدمه‏اش بر خودش وارد مى‏شود (١٧٠).

مرد شامى پدرش را در چه حال ديد؟

محمد بن مسلم از ابى عتبه روايت كرده كه گفت: من نزد امام باقر بودم كه مرد شامى به خدمت آن حضرت آمد، گفت: يا بن رسول الله من از دوستان شما هستم و من پدرى داشتم كه از دوستان بنى اميه بود ايشان بوستانى داشت و اموال خود را در آن محل دفن كرد براى محبتى كه مرا با اهل بيت بود از روى عداوت وصيت نكرد و آن مال را از من مخفى داشت پس آن حضرت مكتوبى نوشت و مهر كرد به آن جوان شامى داد و فرمود: كه مكتوب را به بقيع ببر و در ميان مقابر بايست و به آواز بلند بگو: يا در جان شخصى حاضر مى‏شود، تو مكتوب را به او بده، بگو: من فرستاده امام باقر هستم و آنچه مراد تو است از آن شخص طلب كن.

پس آن جوان شامى مكتوب را گرفته متوجه بقيع شد.

راوى گويد: كه روز ديگر به خدمت آن حضرت مشرف شدم تا حقيقت حال آن جوان را معلوم كنم، ديدم كه آن جوان شامى پيش از من به خدمت آن حضرت مشرف شده و انتظار اذن دخول مى‏كشد، چون اندك ساعتى گذشت خادم بيرون آمد و اذن دخول داد.

پس با آن جوان در خدمت آن حضرت مشرف شديم، جوان شامى عرض كرد: يابن رسول الله شب گذشته به بقيع رفتم آنچه امر فرموده بوديد به عمل آوردم، شخص حاضر شد و گفت: در همين موضع باش تا من باز آيم، بعد از زمانى باز آمد با يك مرد سياهى در كمال كراهت جمال.

گفت: اين پدر تو است آنچه مى‏خواهى از او سوال كن، من گفتم پدر من مردى سفيد و قوى هيكل بود، اين سياه و ضعيف است، گفت: بلى، دوزخ او را متغير گردانيده و به اين هيئت ساخته، پس من پيش رفتم و از او پرسيدم كه تو پدر منى؟ گفت: بلى گفتم: اين چه حال است؟

گفت: اى فرزند خداوند عالم به انواع عذاب گرفتارم كرده، چون دوست بنى اميه بودم و از اهل بيت اجتناب مى‏كردم، امروز بسيار نادم و پشيمان هستم.

اى فرزند به طرف آن بوستان برو و در زير فلان درخت اموال من در آنجا است، مدفون كرده‏ام از آن اموال پنجاه هزار دينار ببر بده به خدمت حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) كه نذر آن حضرت است، بقيه مال خود باشد، سهم حضرت را داد از حضرت اجازه خواست مرخص شد، اين است عاقبت خود خواهى و دشمنى با اهل بيت‏ (١٧١).

آقاى نورى مصادف با سارق

مرحوم ثقه الاسلام نورى در كتاب كلمه طيبه داستانى نقل كرده، ايشان مى‏گويد: كه پدرم از علما و بزرگ زمان خود بود و ساكن قريه نور بودند.

يك سيد محترم از اهل طالقان بود، عازم رشت بود تجار رشت بابت سهم امام و سهم سادات مقدار زيادى به او كمك مى‏كردند.

در يك سال وضع تجار بسيار خوب شده بود و به اين سيد دويست اشرفى در آن زمان خيلى پول بود به او داده بودند خواست از رشت حركت كند، اول بيايد قريه نور پيش پدرم علامه نورى، وقتى كه حركت مى‏كند در اثناء راه يك نفر سوار بر اسب بوده به اين بزرگوار رسيد تعارفى كرد و از سيد احوالپرسى كرد، سيد هم كاملا همه برنامه مسافرت را بيان كرد، غافل از اينكه اين مرد دزد است، مرد دزد ديد عجب طعمه خوبى است در فكر اين است كه سيد را در جاى خلوتى پيدا كند پولهاى او را ببرد بيچاره هم خبر از جايى ندارد.

دزد پرسيد آقا كجا مى‏روى؟ سيد گفت: تا قريه نور دزد گفت: من هم تصادفا مى‏خواهم آنجا بروم با هم مى‏رويم در اثناء راه رسيدند به كنار دريا چند نفر ماهى‏گير چادر زده بودند براى ماهى گرفتن اين دو نفر سيد و دزد نشستند پهلوى اين چند نفر ماهى گير كه چاى بخورند.

آنها دزد را كاملا مى‏شناختند سيد بيچاره هم مى‏شناختند دزد رفت براى تطهير ماهى گيرها به سيد گفتند رفيقت را از كجا پيدا كردى؟ گفت: همسفر من است آنها گفتند: آيا او را مى‏شناسى گفت: آدم خوبى است.

گفتند اين دزد است سيد ترسيد گفت: از كجا مى‏گويى گفتند: از ما باج مى‏گيرد.

گفت: به دادم برسيد براى خاطر جدم گفتند: ما هيچ كارى نمى‏توانيم بكنيم مگر اينكه وقتى كه آمد تو به يك بهانه‏اى برو ما او را مشغول مى‏كنيم تو خودت را به جنگل برسان.

دزد برگشت آمد نشست و مقدارى گذشت سيد هم رفت به بهانه تطهير كردن مقدارى گذشت و ماهى‏گير هم دزد را مشغول كردند پس از چند ساعتى دزد با خبر شد كه اينها كلاه سرش گذاشته‏اند طعمه را فرار داده‏اند.

دزد گفت: من خودم را به سيد مى‏رسانم و پولش را مى‏گيرم بعد او را مى‏كشم سپس مى‏آيم به حساب شماها مى‏رسم.

سوار اسب شد به جنگل رفت سيد هم خودش را به جنگل رسانده بود تا هوا تاريك شد صداى جانوران بلند شد از ترس جانوران بلند شد از ترس جانوران از درختى بالا رفت دزد هم به همان راهى كه سيد رفته بود، رفت تا در جنگل نزديك درخت رسيد اينجا بود كه ديگر نفهميد كه سيد كجا رفته شب شد دزد در پاى درخت چيزى خورد و خوابيد كه صبح سيد را دنبال كند سيد هم كه معلوم است بالاى آن درخت تماشا مى‏كند مقدارى از شب گذشت دزد خواب رفت شغالى آمد صدا كرد يك دفعه به صداى يك شغال حدود بيست شغال از اطراف جنگل جمع شدند ولى آهسته آهسته كه از صداى پايشان دزد بيدار نشود همه دور اين يكى كه اول صدا كرد جمع شدند شغالها ديدند اين شغال اولى رئيس اينها بود رفت جلو بقيه پشت سر اين شغال اولى ولى آهسته آهسته خلاصه اول تفنگش را با دندان گرفت آورد اين طرف پوستى كه رويش كشيده بود كندند و خوردند تفنگ را در گودالى انداختند.

با چنگالان روى آن خاك ريختند بعد شمشير اين دزد را هم برداشتند و جايى خاك كردند بعد زين اسبش را هم بردند بدون اينكه دزد بيدار شود بعد تمام شغالها كم كم آمدند تا نزديك شدند همه با هم به آن دزد حمله كردند تا آن حركت كند پاره پاره كردند و همه با هم خوردند چيزى باقى نماند مگر استخوانهايش سيد هم از بالاى درخت نگاه مى‏كند صبح شد سيد از بالاى درخت آمد پايين شمشير و تفنگ دزد را برداشت زين اسب را هم روى اسب گذاشت سوار اسب دزد شده و به قريه نور پيش مرحوم نور حركت كرد (١٧٢) .

تبديل مال حلال به حرام

نقل شده كه روزى على (عليه السلام) درب مسجد كوفه از شتر خود پياده شد و شتر را به شخصى دادند كه آنرا نگه دارد تا اينكه در مسجد كوفه نماز بخواند و مراجعت كنند چون از نماز فارغ شدند و بيرون تشريف آوردند ديدند شتر بدون دهنه و افسار در كنار مسجد ايستاده معلوم شد كه آن شخص دزديده و رفته.

حضرت مبلغى دادند تا اينكه از بازار افسار و دهنه‏اى خريدارى نمودند چون آن را نزد حضرت آوردند معلوم شد همان دهنه و افسار شتر حضرت است آن دزديده و در بازار فروخته فرستاده حضرت هم به عينه آن را خريدارى نموده حضرت فرمودند: ما ضرر نكرده‏ايم زيرا قصد داشتم همين مبلغ را به آن شخص كه شتر را نگه داشته بود بدهم اكنون مبلغ را داده‏ام دهنه و افسار را خريده‏ام لكن ضرر را آن شخص كرد كه عجله كرد و اين مبلغ را از دزدى تهيه نمود و صبر نكرد تا اينكه از راه حلال بدست او برسد (١٧٣) .

شخص دزد چگونه مومن شد

نقل شده شخصى بود در مدينه بسيار ظاهر الصلاح بود لكن در بعضى از شبها از منازل اهل مدينه دزدى مى‏كرد تا اينكه شبى براى دزدى از ديوار خانه‏اى بالا رفت ديد در خانه اثاثيه زياد به چشم مى‏خورد و در ميان خانه به غير از يك زن كسى وجود ندارد بسيار خوشحال گرديد و گفت: امشب علاوه بر اينكه مال زياد به دست من آمد با اين زن هم زنا مى‏كنم.

لكن با خود فكر كرد كه من مگر آخر الامر دچار مرگ نمى‏شوم و خداوند ما را مواخذه اين گناه‏ها نمى‏كند بنا كرد نفس خود را ملامت كردن آخر الامر دست از كار دزدى و غيره كشيد و دست خالى مراجعت كرد.

فردا صبح خدمت رسول خدا صلى‏الله عليه و آله رفت و در حضور آن حضرت نشسته كه آن زنى كه مى‏خواست مال او را سرقت نمايد و با او امر خلاف عفت بجاى آورد، خدمت حضرت رسول خدا صلى‏الله عليه و آله شرفياب شد و عرض كرد يا رسول الله من زن بى شوهرى مى‏باشم و مال زيادى دارم و ديگر قصد نداشتم شوهر كنم ولكن شب گذشته متوجه شدم كه دزدى در خانه من آمده اگر چه چيزى نبرده ولكن من بسيار ترسدم و ديگر جرات ندارم تنها در خانه زندگى كنم شما شخصى را كه صلاح بدانيد براى شوهرى من اختيار فرماييد حضرت اشاره كرد به آن شخص و فرمودند: اگر ميل داريد تو را به او تزويج نمايم زن عرض كرد: مانعى ندارد.

حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله آن زن را براى آن شخص عقد بست و آن مرد شب بعد در همان منزل با آن زن ازدواج كرد و داستان خود را براى آن زن بيان كرد و نتيجه گرفت كه اگر من شب گذشته مى‏خواستم هم بستر شوم علاوه بر گناه پيش از يك شب به عيش نايل نمى‏شدم و لكن صبر كردم خداوند چنين مقدر كرد كه امشب از درب منزل بيايم و مادام العمر با تو زندگانى مرتب داشته باشم‏ (١٧٤).

ابوالقاسم قشيرى و فضه

اگر كسى با خدا باشد خداوند با او است و اگر ترك گناه كند خواسته‏هايش عملى مى‏شود به قول رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله من كان لله كان الله له كسى كه براى خدا باشد خداهم براى او است.

يك بانو به عنوان يك كنيز چقدر استفاده معنوى كرده و مقامش به كجا رسيده حرف نمى‏زند مگر با آيه قرآن و او خادمه حضرت فاطمه زهرا (عليه السلام) است به نام فضه ابوالقاسم قشيرى نقل كرده كه روزى من در بيابان از كاروان عقب ماندم در آن حال زنى را ديدم از او سوال كردم: اى بانو تو كيستى؟

در جواب گفت: فقل سلام فسوف يعلمون (١٧٥)، اول سلام كن بعد به سوال شما جواب بدهم كه چه كسى هستم، گفتم: سلام عليكم بعد سوال كردم در اين بيابان چه مى‏كنى؟

در جواب من گفت: من يهد الله فما له من مضل (١٧٦) ، كسى را خدا هدايت كند براى او گمراهى نيست به قول آن شاعر:

اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى نبرد رگى تا نخواهد خداى گفتم: آيا از آدميان هستيد يا از پرى؟

در جواب گفت : با نبى آدم خذوا زينتكم عند كل مسجد (١٧٧) اى فرزند آدم در مقام عبادت زينتهاى خودتان را بگيريد فهميدم كه ايشان از طايفه‏اى انس است.

گفتم: اى خواهر از كجا مى‏آيى؟

گفت: اولئك ينادون من مكان بعيد (١٧٨) آن مردم از مكان بسيار دور از سعادت و ايمان به اين كتاب حق دعوت مى‏شود از آيه فهميدم از سفر دور و از مكان دور را طى مى‏كند.

بعد سوال كردم: از مكان و از راه دور مى‏آييد به كجا اراده كرده‏اى برويد؟

در جواب من گفت: ولله على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا (١٧٩) كسى كه توانايى دارد از حيث مال و سلامتى بدن و آزاد بودن راه واجب است به زيارت خانه خدا برود.

درك كردم اين بانو محترمه اراده حج را دارد سوال كردم: چند روز است از خانه بيرون آمدى؟

در جواب گفت: و لقد خلقنا السماوات و الارض و ما بينهما فى ستا ايام (١٨٠) آسمانها و زمين و آنچه كه بين آنها است همه را در شش روز خلق كردم.

سوال كردم: آيا غذا ميل دارى؟

آيه قرآن خواند: و ما جعلناهم جسدا لا ياكلون الطعام و ما كانو خالدين‏ (١٨١) قرار نداديم جسدى را كه غذا نخورد دائمى هم نيست پند.

فهميدم كه گرسنه است غذا آوردم ميل كردند، بعد گفتن: مقدارى عجله كن تا به قافله برسيم.

ايضا جواب ما را به آيه قرآن دادند: لا يكلف الله نفسا الا وسعها (١٨٢) خداوند تكليف نمى‏كند هيچ نفسى را مگر به اندازه وسعت خود.

گفتم: بيا رديف من سوار شويد زودتر برسيم.

در جواب من اين آيه را خواند : لو كان فيهما الهه سته الا الله لفسدتا (١٨٣) اگر در آسمان و زمين به جز خداى يكتا خدايانى وجود داشته باشد همانا فساد در آسمان و زمين راه پيدا مى‏كند.

ناچار پياده شدم و او را سوار كردم باز آيه تلاوت كرد: سبحان الذى سخر لنا هذا و ما كناله مقربين‏ (١٨٤) پاك و منزه است خدايى كه او اين چهار پايان قوى را مسخر گردانيده و ما هرگز قادر به آن نبوديم.

رسيديم به يك كاروان گفتم: شما در اين قافله كسى داريد؟

شروع كرد آياتى قرائت كردن: يا داوود انا جعلناك خليفه فى الارض فحكم بين الناس بالحق‏ (١٨٥) اى داوود قرار دادم شما را در روى زمين پيغمبر و جانشين خودم بين مردم به حق قضاوت كن.

آيه ديگرى تلاوت كرد: يا يحيى خذ الكتاب بقوه و آتيناه الحكم صبيا (١٨٦) اى يحيى كتاب آسمانى ما را به قوت نبوت فراگير و به او در همان سن كودكى مقام نبوت داديم.

آيه ديگرى خواند: و ما محمد الا رسول‏ (١٨٧) حضرت محمد صلى‏الله عليه و آله نيست مگر پيامبرى از جانب خدا.

آيه ديگر قرائت كرد: يا موسى انى انا الله! العالمين‏ (١٨٨) اى موسى آگاه باشيد كه منهم خداى يكتا خلق كننده همه موجودات.

ديدم ساكت شد آيه را نخواند فهميدم چهار نفر در قافله دارد آنها را صدا زدم بنامهاى اينها چهار نفر آمدند من سوال كردم از آن چهار نفر كه اين زن با شما چه نسبتى دارد؟

گفتند: اين بانو مادر ماست فضه خدمت كار و كنيز حضرت فاطمه زهرا عليها السلام است‏ (١٨٩) .