داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى0%

داستانهاى تبليغى نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى تبليغى

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شيخ على گلستانى همدانى
گروه: مشاهدات: 19334
دانلود: 2969

توضیحات:

داستانهاى تبليغى
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 50 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19334 / دانلود: 2969
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

يك كرامت بزرگ از ميرزاى قمى

آيا شما به نظر مى‏آوريد كه بزرگان ما اين مقام معنوى را چگونه بدست آوردند چه رنجها كشيدند و چگونه عبادت خدا را كردند و نفس اماره را غالب شدند تا توانستند با امام عصر (عليه السلام) ارتباط پيدا كنند يا با عمل خارق‏العاده روبرو شدند چرا افرادى مى‏باشند سواد هم نداشتند ولى در بيدارى به محضر امام عصر (عليه السلام) رسيدند و قدمها را پيمودند با آن حضرت ولى اشخاص زيادى آرزو دارند حتى در عالم رويا امام عصر (عليه السلام) را ببينند لكن توفيق پيدا نمى‏كنند.

يك داستانى از مرحوم مغفور ميرزاى قمى كه مقبريه آن بزرگوار در قم مى‏باشد.

در دارالسلام عراقى از آقا حسين كزازى نقل كرده كه: بعد از وفات ميرزا قمى شخصى از اهل شيروان قفقازيه هميشه خدمتگزار مقبره مرحوم ميرزاى قمى بود بدون اجرت و حقوق، يك روز از او سوال كردند كه چه چيز وادار كرده شما را بر اين خدمت مجانى.

گفت: من اهل شيروان بودم و ثروت زيادى داشتم پس به قصد زيارت بيت الله الحرام از شهر خودم حركت كردم و بعد از فراغ از حج به قصد زيارت ائمه صلوات الله عليهم به كشتى نشستم بطرف عراق در حين سوار شدن به كشتى هميان من افتاد توى دريا.

اميد من قطع شد و حيران ماندم كه چه كنم بعضى اثاثيه خود را فروختم صرف كردم تا خود را به نجف اشرف رساندم رفتم حرم مطهر حضرت امير المومنين (عليه السلام) و متوسل به آن بزرگوار شدم كه من هميانم افتاده توى دريا پول و خرجى هم ندارم.

شب خوابيدم حضرت را در خواب ديدم به من فرمود: غصه مخور، برو قم و هميانت را از عالم جليل ميرزا ابوالقاسم قمى مطالبه كن بيدار شدم و تعجب نمودم كه هميان من به درياى عمان افتاده چطور مى‏شود به من برسد آن هم در قم.

خلاصه اطاعت كردم رفتم قم درب منزل ميرزاى را زدم خادمش آمد دم در گفت: ميرزا در خواب است صبر كن تا از خواب بيدار شود.

گفتم: من مرد غريبم اراده رفتن دارم.

خادم گفت: خودت درب خانه را بزن چون درب خانه را زدم صداى ميرزا بلند شد يا فلان صبر كن الساعه آمدم و مرا به اسم صدا زد تعجب من زيادتر شد ناگاه وقتى كه در را باز كرد عين هميان سربسته مرا از زير عبا بيرون كرد و به من داد و فرمود: برو به ولايت خود و تا من زنده هستم به احدى خبر ندهيد پس هميان را گرفتم و دستش را بوسيدم و رفتم به شيروان.

يك روز اين سرگذشت را براى عيالم نقل كردم تعجب زيادى كرد گفت: اگر چنين شخص جليلى را ديدى بايد مادام الحياه ملازم خدمتش مى‏شدى من برگشتم آمدم قم كه در خدمتش باشم لكن از دنيا رفته بود پس قصد كردم خادم قبر شريفش باشم بدون اجرت‏ (١٩٠).

داستان شيرين حضرت يوسف (عليه السلام)

ملاحظه بفرماييد سرگذشت حضرت يوسف در سن هفت سالگى چگونه با نفس خود در مقابل نفس اماره مبارزه كرده و صبر كرد تا اينكه به مقام سلطنت خدا پسندانه نايل آمد مخصوصا برادرانى كه با يوسف آن حركت را انجام دادند ولى از يوسف متقابلا عكس العملى ديده نشد يعنى حضرت يوسف با آنها مقابله به مثل انجام نداد بلكه محبت كرد با آنها (١٩١).

خلاصه داستان را مفسران در تفسير سوره يوسف آورده‏اند بيان مى‏شود.

سلطان كشور مصر به نام وليد بن ريان، عزيز هم نخست وزيز اينها بوده سلطان خواب بسيار خطرناك و آشفته‏اى ديد خواب خود را به معربان رويا نقل كرد آنها از تعبير آن خواب عاجز شدند و نتوانستند مقصود از خواب را بدست بياورند از اين جهت گفتند از خواب سلطان بغير از آشفتگى چيزى به نظر نمى‏رسد.

در اين وقت ساقى و آب دهنده سلطان جلو آمد و گفت: پادشاه هنگامى كه من در زندان بودم خوابى ديدم هم من و هم رفيقم خواب خودمان را به يوسف صديق گفتيم و او خواب ما را تعبير كرد و هر چه گفته بود بدون كم و زياد مطابق واقع در آمد و اگر امر فرمايى داستان خواب را به او بگويم با فرمان سلطان ساقى رفت در زندان پيش حضرت يوسف و برگشت قصه خواب سلطان را به او گفت و تعبير آن را ابلاغ نمود. پادشاه دستور داد يوسف را از زندان خارج و پيش او بياورند هنگامى كه پادشاه مصر به يوسف نظر افكند حضرت با زبان عربى به او سلام كرد.

سلطان گفت: اين چه زبانى است؟

فرمود: زبان عمويم اسماعيل مى‏باشد، بعد از اين با زبان عبرانى و يهودى پادشاه را دعا كرد.

پادشاه پرسيد: اين چه زبانى است؟

فرمود: زبان پدرانم مى‏باشد، شهريار به فرموده مجمع البيان هفتاد زبان بلد بود با هر زبانى كه با يوسف سخن مى‏گفت با همان زبان از او جواب مى‏شنيد، سلطان تعجب كرد، شهريار گفت: دوست دارم روياى خودم را از زبان خودم بشنوم.

حضرت يوسف به سلطان جواب مثبت داد، پس از آن حضرت يوسف فرمود: اى شهريار تو در عالم خواب ديدى رود نيل شكافته شد و از كنار آن هفت راس گاو سفيد پوست و خيلى چاق بيرون آمدند و نوك پستانهايشان شير جارى و روان بود.

در اين حال كه نگاه مى‏كردى و خوشحال مى‏شدى، ديدى رود نيل بر زمين فرو رفت و آب آن تمام شد و خشكى او ظاهر گرديد و پس از آن هفت راس گاو لاغر و باريك و پريشان پديدار گشت در حالى كه پستان و شير نداشتند و داراى دندانهاى تيز نيشدار بودند و پنجه و چنگال هايشان مانند درنده بود پس با گاوهاى چاق به هم آميختند و مانند حيوانات درنده بر آنها يورش آورده و مورد حمله قرار دادند و آنها را دريده و گوشتهايشان را مى‏خوردند و در اين حال كه تو نظر مى‏كردى و از حادثه در حيرت بودى.

آنگاه ديدى هفت خوشه سنبل سبز، هفت خوشه ديگر كه خشك بودند از يك جاى زمين كه محل رشد بود روييده و بيرون آمده‏اند در اين وقت حيرت زده بودى و با خود گفتى: چطور و چگونه در يك نقطه معين هفت خوشه برومند و باردار با هفت خوشه ديگر كه خشك است روييده است در صورتى كه ريشه همه شان در زير آب و خاك مرطوب قرار گرفته است و در اين حال بادى وزيد و خوشه‏هاى خشك را بر خوشه‏هاى‏تر و تازه زد و بر روى آنها خوابانيد در اين حال آتشى پيدا گشته و همه خوشه‏هاى سبز و خرم را سوزانيد و به خاكستر تبديل نمود.

اين پايان خواب شما است پس از آن از خواب بيدار گشتى در حال وحشت زده، بعد فرمود: گاوهاى چاق و خوشه‏هاى سبز علامت وفور نعمت است و گاوهاى لاغر و سنبلهاى خشك نشانه خشكسالى و قحطى مى‏باشد. پس از پايان سالهاى قحطى از نعمت‏هاى گوناگون خداوند بهره‏مند خواهيد شد.

شهريار گفت: اى يوسف صديق تكليف چيست؟

حضرت فرمود: دستور بدهيد گندم و جو زياد بكارند، انبارهاى بزرگ و سيلوهاى متعدد بسازند به مقدار خوراك بردارند مابقى را با خوشه و ساقه‏هايش در انبارها ذخيره نمايند براى سالهاى قحطى در اين صورت غلات و طعامها رفع نيازمنديها را خواهد نمود.

سلطان گفت: من كسى را ندارم كه از عهده اين كار بر آيد زيرا مى‏دانم شخصى برازنده اين مقام و پست در دستگاه من وجود ندارد.

حضرت يوسف فرمود: خزينه‏هاى زمين و انبارهاى آن را به من بسپاريد و مرا حافظ بر آن قرار بده براى آنكه درستكارم و هرگز خيانت از من رخ نمى‏دهد و نيز به همه زبانها آگاهم و مى‏توانم مردهايى كه براى گرفتن غله از نقاط مختلف مصر با زبانهاى گوناگون به دربار تو راه خواهند يافت رفع نياز كنم و به حساب غله كاملا رسيدگى نموده و دقيقا مورد بررسى قرار دهم.

سلطان موافقت كرد و مقام نخست وزيرى را به او واگذار نمود .بلكه به گفته عده‏اى از مفسران پادشاه دست از سلطنت كشيد و همه امور مملكت را به آن حضرت سپرد، هنگامى كه حضرت يوسف نخست وزيرى را پذيرفت در مدت هفت سال هر مقدارى كه گندم گرد آورده بود در انبارها ذخيره كرد براى روز گرفتارى موقعى كه بى‏حاصلى آغاز گرديد حضرت به فروختن گندم مشغول شد.

سال اول: گندم را در برابر درهم و دينار فروخت، به طورى كه در مصر و اطاف آن طلا ونقره نماند مگر اينكه در خزينه مملكت يوسف گرد آمد.

سال دوم: گندم را فروخت در مقابل جواهرات و سنگهاى گرانبها، تا اينكه در مصر و حومه جواهرى باقى نماند جز اينكه در خزينه كشور حضرت يوسف انباشته گرديد.

در سال سوم: گندم را فروخت در مقابل حيوانات حتى در مصر و اطراف آن هيچ گوسفندى و شترى نماند جز اينكه در مملكت حضرت يوسف جمع آورى شد.

سال چهارم: گندمها را فروخت در برابر كنيزان و بردگان تا اينكه در مصر و پيرامون آن غلام و كنيزى نماند مگر اينكه در اختيار حضرت يوسف قرار گرفت.

سال پنجم: گندمها با جوها را فروخت خانه و ملك و زمين خريدارى كرد تا اينكه در مصر و حوالى آن ملك شخصى باقى نماند جز اين كه به تصرف حضرت يوسف در آمد.

سال ششم: گندم و جوها را فروخت در مقابل زمين‏هاى قابل كشت و نهرهاى آب را خريدارى تا اينكه در مصر و اطراف آن كشتزار و رودخانه بزرگ و كوچك باقى نماند مگر اينكه در تسلط حضرت يوسف (عليه السلام) بود.

سال هفتم: گندم و ساير غلات را فروخت در برابر قبول بردگى افراد آزاد و در سلطه خود در آورد تا اينكه در مصر و پيرامون آن شخص حر و آزاد نماند مگر اينكه برده و غلام زر خريد آن حضرت گرديد پس حضرت يوسف مالك تمام مردان و زنان آزاده و غلامان و همه دارايى كشور شد.

حضرت يوسف بعد از سپرى شدن سالهاى قحطى هنگامى كه گشايش در كارهاى مردم صورت گرفت و به وفور نعمت رسيدند به سلطان گفت: راى تو در آنچه كه خداوند به من عطا فرموده مالك همه اهل مصر شده‏ام اظهار كن.

سلطان گفت: اى يوسف صديق هر چه را كه تو بپسندى همان است.

حضرت يوسف فرمود: خدا را شاهد و گواه مى‏گيرم بر اينكه همه اهل مصر را آزاد و رها ساختم و ثروت و بردگانشان را نيز برگردانده و پس دادم و همچنين انگشتر شاهنشاهى و تخت سلطنت و تاج پادشاهى را كه به من واگذار نموده بودى به خودت برگردانيدم مشروط بر اينكه مثل دوران من كشور دارى نمايى حكومت تو مثل حكومت من بوده باشد.

اين بود خلاصه نفس زكيه و خدمت حضرت يوسف به اهل مصر (١٩٢).

يك گناه در زمان بنى اسرائيل

در روايت آمده كه در عهد حضرت موسى در بنى اسرائيل قحطى شديدى به وجود آمد پس مومنين هفتاد مرتبه رفتند براى طلب باران دعا كردند ولى دعاهاى مستجاب نشد.

يك شب موسى رفت به كوه طور مناجات كرد و گريه كرد و عرض كرد: خدايا از تو سوال مى‏كنم به احترام حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله كه وعده فرمودى كه در آخر الزمان او را مبعوث بفرمايى كه باران رحمتت را بر ما نازل فرما.

خطاب رسيد اى موسى تو نزد ما آبرومند هستى لكن در ميان شما بنده‏اى هست كه مدت چهل سال است كه آشكارا معصيت مرا مى‏كند اگر او را از ميان خود بيرون كنيد من باران رحمت به شما نازل مى‏كنم.

حضرت موسى در ميان صفوف جماعت فرياد مى‏زد: اى بنده‏اى كه چهل سال است معصيت خدا را كرده‏اى از ميان جمعيت ما بيرون شو تا خداوند باران رحمتش را بر ما نازل فرمايد كه بواسطه تو رحمتش را از ما قطع كرده آن مرد گنه كار نداى حضرت موسى را شنيد و دانست كه او مانع از نزول رحمت الهى است به نفس خود گفت: چه كنم اگر بدانم در ميان اين قوم خداوند بواسطه من رحمتش قطع مى‏كند و اگر در ميان آنها بيرون بروم مرا مى‏شناسند و در ميان بنى اسرائيل رسوا مى‏شوم.

بعد توى فكر فرو رفت و از راه دل با خدا عرض كرد: الهى به علت نادانى خودم تو را معصيت كردم حالا آمدم به درگاه تو در حالى كه توبه كننده و پشيمانم، پس مرا قبول بفرما، هنوز سخن مرد توبه كننده تمام نشده بود كه ابرى ظاهر شد باران زيادى آمد.

حضرت موسى عرض كرد: خداوندا تو باران رحمتت را بر ما نازل كردى و حال آنكه يك نفر از ميان اين جماعت بيرون نرفت.

خطاب رسيد: اى موسى همان كسى كه به خاطر او رحمتم را از شما قطع نمودم حالا بواسطه او رحمتم را نازل كردم.

حضرت موسى (عليه السلام) عرض كرد: خداوندا به من نشان بدهيد آن بنده را، خطاب رسيد اى موسى من او را در حالتى كه معصيت مى‏كرد رسوا نكردم حالا كه توبه كرده رسوا مى‏نمايم، اين بود الطاف خداوند نسبت به بندگان خود (١٩٣).

گناه روزى را كم مى‏كند

مورخان نوشته‏اند: در زمان سابق جنگى ميان دو گروه اتفاق افتاد گروه فاتح دختران و زنان مغلوب را به اسارت بردند، پس از مدتى كه صلح برقرار شد خواستند اسيران جنگى را به قبيله خود باز گردانند ولى بعضى از دختران اسير با با مردانى از گروه غالب ازدواج كرده بودند آنها ترجيح دادند كه در ميان دشمن بمانند و هرگز به قبيله خود باز نگردند.

اين امر بر پدران آن دخترها سخت گران آمد و مايه شماتت و سرزنش آنها گرديد تا آنجا كه بعضى سوگند ياد كردند كه هرگاه در آينده دخترى قسمت آنها نشود او را با دست خود نابود كنند تا اينكه به دست دشمن نيفتد.

اين امر تا آنجا رسيد كه به گفته بعضى از مفسران به محض اينكه حالت وضع حمل بر زن دست مى‏داد شوهر از خانه بيرون مى‏رفت متوارى مى‏گشت مبادا دخترى براى او بياورد و او در خانه باشد.

پس اگر به او خبر مى‏دادند مولود پسر است با خوشحالى به خانه باز مى‏گشت اما اگر خبر مى‏دادند كه نوزاد دختر است آتش خشم او شعله‏ور مى‏شد.

دختر را زنده به گور كرد

در تاريخ نقل كرده‏اند:

مردى آمد به خدمت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله اسلام آورد، روزى از رسول خدا صلى‏الله عليه و آله سوال كرد اگر گناه بزرگى كرده باشم و توبه كنم آيا توبه من قبول است؟

حضرت فرمود: خدا رحيم است.

عرض كرد: يا رسول الله گناه من بسيار بزرگ است.

فرمود: هرقدر گناه بزرگ باشد عفو خدا از آن بزرگ‏تر است.

عرض كرد: حالا چنين مى‏گويى بدان من در جاهليت به سفر دور رفته بودم در حالى كه همسرم حامله بود پس از چهار سال بازگشتم همسرم به استقبال من آمد نگاه كردم دختركى در خانه ديدم پرسيدم اين دختر كيست؟

گفت دختر يكى از همسايگان است.

گفتم راست بگو دختر كيست؟

گفت: راست مطلب اين است بخاطر دارى هنگامى كه به سفر رفتى من باردار بودم اين دختر همان است كه خدا به شما داده است.

آن شب را با كمال ناراحتى خوابيدم گاهى به خواب مى‏رفتم و گاهى بيدار مى‏شدم صبح نزديك شده بود از بستر برخاستم و كنار بستر دختر رفتم و مادرش خواب بود دختر را بيرون كشيدم و بيدارش كردم و گفتم همراه من برويم به نخلستان او به دنبال من حركت مى‏كرد تا نزديك نخلستان رسيديم من شروع به كندن حفره‏اى شدم و او به من كمك مى‏كرد كه خاك را بيرون بياورم هنگامى كه آن حفره (گودال) تمام شد من زير بغل او را گرفتم و در وسط حفره افكندم، در اين هنگام هر دو چشم نازنين پيغمبر پر اشك شد.

سپس دست چپم را به كتف او گذاشتم كه بيرون نيايد و با دست راست خاك مى‏ريختم و او پيوسته دست و پا مى‏زد و مظلومانه فرياد مى‏كشيد پدر جان چرا اينطور مى‏كنى با من؟

در اين هنگام مقدارى خاك به روى ريشهاى من ريخت او دستش را دراز كرد و خاك را از صورت من پاك نمود ولى همچنان با قساوت قلب خاك را به روى او مى‏ريختم تا آخرين ناله‏هايش در زير خاك محو شد.

در اين جا رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله در حالى كه بسيار ناراحت و پريشان بود و اشكها را از چشم پاك مى‏كرد، فرمود: اگر نه اين بود كه رحمت خدا بر عضبش پيشى گرفته لازم بود هر چه زودتر انتقام از تو بگيرد (١٩٤).

گناه موجب قساوت قلب مى‏شود

در حالات قيس بن عاصم كه از اشرف و روساى قبيله بنى تميم بود در زمان جاهليت، پس از ظهور پيامبر صلى‏الله عليه و آله، روزى به خدمت حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله آمد تا اينكه گناه سنگين را كه بر دوش داشت سبك كند.

عرض كرد: در گذشته گروهى از پدران بر اثر جهل و بى‏خبرى دختران بى‏گناه خود را زنده به گور كردند من نيز دوازده دختر داشتم كه همه را به سرنوشت شوم مبتلا ساختم، هنگامى كه سيزدهمين دخترم را همسرم مخفيانه به دنيا آورد و چنين وانمود كرد كه نوزادش مرده به دنيا آمد.

اما در خفا آن را نزد اقوام خود فرستاده بود، فكرم از ناحيه اين نوزاد راحت شد اما بعدا كه از ماجرا با خبر شدم او را با خود به نقطه‏اى بردم و به تضرع و گريه و التماس او اعتنا نكردم و زنده به گورش كردم.

رسول گرامى صلى‏الله عليه و آله از شنيدن اين ماجرا سخت ناراحت شد و در حالى كه اشك مى‏ريخت، فرمود: كسى كه رحم نكند به او رحم نخواهد شد، سپس رو به سوى قيس كرد و فرمود: روز بدى در پيش دارى.

قيس عرض كرد: چه كنم تا كه گناهم سبك شود؟

حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله فرمود: به تعداد دخترانى كه كشته‏اى بندگانى آزاد كن شايد بار گناهت سبك شود (١٩٥).

قرآن كريم راجع به اين افراد جاهل و نادان خبر مى‏دهد، مى‏فرمايد:

و اذا بشر احدهم بالانثى ظل وجهه مسودا و هو كظيم يتوارى من القوم من سوء ما بشر به ايمسكه على هون‏ام يدسه فى التراب الا ساء ما يحكمون‏ (١٩٦)

زمانى كه به يكى از آنها بشارت دهند كه خداوند دخترى به تو داده از اثر ناراحتى چهره‏اش تغيير مى‏كرد صورتش سياه مى‏شد و مملو از خشم غضب مى‏گردد و اندوهناك مى‏شد.

در مقابل اين چنين افراد جاهل و نادان كسانى هم پيدا مى‏شود مثل صعصعه بن ناجيه جد فرزدق شاعر معروف كه در عصر جاهليت با بسيارى از عادات زشت آنها مبارزه مى‏كرد تا آنجا كه ٣٦٠٠ دختر را از پدرانشان خريد و از مرگ نجات داد و حتى در يك مورد براى نجات نوزاد دخترى كه پدرش تصميم به قتل او داشت مركب سوارى خود و دو شتر به پدر آن دختر داد تا اينكه آن نوزاد را از قتل نجات داد (١٩٧) .

سمره بن جندب

راجع به يك شخصى خبيث به نام سمره بن جندب در زمان حضرت رسول اكرم (صلى‏الله عليه و آله و سلم) بود حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) فرمود: سمره بن جندب در محوطه‏اى كه متعلق به يكى از انصار بود درخت خرمايى داشت و راه ورود به آن محوطه از خانه مسكونى همان مرد انصارى بود.

سمره بن جندب براى سركشى به درختهاى خود بدون اجازه وارد آن خانه مى‏شد و به محوطه مى‏رفت، مرد انصارى از عمل سمره بن جندب ناراحت شده بود و از وى خواست كه هر وقت خواست بيايد قبل از ورود به منزلش اجازه بگيرد، ولى سمره به درخواست او توجه نكرد و بدون اجازه وارد منزل مى‏شد، مرد انصارى براى شكايت نزد حضرت رسول اكرم (صلى‏الله عليه و آله و سلم) آمد جريان را به عرض رساند.

حضرت رسول اكرم (صلى‏الله عليه و آله و سلم) سمره بن جندب را خواست و گفته شاكى را به اطلاعش رسانيد و صريحاً فرمود: هر وقت خواستى از منزل انصارى عبور كنى اجازه بگير، سمره از اطاعت امر رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله نيز ابا كرد.

حضرت پيشنهاد كرد كه درخت خود را بفروش و ضمنا براى آنكه او را در انجام معامله تشويق فرمايد قيمت آن را به چند برابر بالا برد و فرمود: به مبلغى كه مايلى آن را واگذار كن.

سمره بن جندب از معامله درخت نيز خوددارى كرد ولو به چند برابر قيمت حاضر نشد.

سپس حضرت او را به جنبه معنوى متوجه كرد و به وى وعده پاداش اخروى داد ولى سمره بن جندب باز نپذيرفت در اين موقع رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله فرمود: به آن مرد انصارى، درخت را از ريشه برآور و نزد وى بينداز كه اسلام دين ضررى نيست‏ (١٩٨).

نفرين حضرت زينب عليها السلام در حق ناصبى

حضرت زينب دختر اميرالمومنين عليهاالسلام وقتى كه مى‏رسد نزديك دروازه شام كنار غرفه رسيد ام‏الحجام، اين زن ناصبيه چهار زن ديگر هم نزدش بودند، پرسيد سر حسين كدام است؟

نشان دادند كه آن سرى كه بالاى نيزه است، پس اين زن ناصبى سنگى بر آن سر مقدس زد، دل زينب كبرى به درد آمد خيلى هتك مقام امام حسين (عليه السلام) گرديد، ديگر جاى صبر نبود و لذا زينب عليها السلام سر به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا پيش از آتش جهنم او را آتش بزن، زندگى او را خراب كن.

فورا صاعقه‏اى افتاد آن زن آتش گرفت و هم ساختمانش خراب گرديد و آن چهار زن ديگر ايضا هلاك شدند (١٩٩).

امام هادى (عليه السلام) با زن خطا كار چه كرد؟

مرحوم قطب راوندى كه قبر شريف ايشان قم در صحن بزرگ حضرت معصومه عليها السلام است، نقل كرده كه: در ايام متوكل زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهرا مى‏باشم.

متوكل گفت: كه از زمان حضرت زينب تا بحال سالها گذشته تو جوانى.

گفت: رسول الله دست بر سر من كشيده و دعا كرد كه در هر چهل سال جوانى من عود كند.

متوكل بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را طلبيد، همه گفتند: او دروغ مى‏گويد، حضرت زينب در سال فلان وفات كرده.

آن زن گفت: ايشان دروغ مى‏گويند، من از مردم پنهان بودم، كسى از حال من مطلع نبود الان ظاهر شدم، متوكل قسم خورد كه بايد از روى حجت ادعاى او را باطل كرد.

آنها گفتند: بفرستيد امام هادى (عليه السلام) را حاضر كنند شايد او از روى حجت كلام اين زن را باطل كند، متوكل آن حضرت را طلبيد حكايت آن زن را بيان كرد.

حضرت فرمود: دروغ مى‏گويد حضرت زينب در فلان سال وفات كرد. حجت بر بطلان قول آن زن آن است كه گوشت فرزندان فاطمه عليها السلام بر درندگان حرام است، او را بفرست نزد درندگان و شيران اگر راست مى‏گويد شيران او را نمى‏خورند.

متوكل به آن زن گفت: امام هادى (عليه السلام) چنين مى‏گويد.

زن گفت: او مى‏خواهد مرا به اين سبب بكشد.

حضرت امام هادى (عليه السلام) فرمود: اينجا جماعتى از اولاد فاطمه مى‏باشند هر كدام را مى‏خواهى بفرست تا مطلب معلوم شود براى تو.

راوى گفت: صورتهاى حضار تغيير پيدا كرد، بعضى گفتند: چرا حواله بر ديگرى مى‏كند خودش نمى‏رود.

متوكل گفت: يا اباالحسن خودت به نزد آنها نمى‏روى؟

فرمود: اگر مى‏خواهى من به نزد آنها مى‏روم.

متوكل گفت برويد نزد سباع، پس براى حضرت نردبانى نهادند حضرت داخل شد در مكان سباع و در آنجا نشست و شيران در نزد آن حضرت جمع شدند از روى خضوع سر خود را در جلو آن حضرت بر زمين نهادند، حضرت دست مبارك خود را بر سر آنها مى‏ماليد، امر فرمودند كه كنار برويد همه به كنار رفتند، پس حضرت بالا آمد و فرمود: هر كس گمان مى‏كند كه اولاد فاطمه است پس در اين مجلس بنشيند.

آن وقت آن زن كه زينب قلابى بود، گفت: من ادعاى باطل كردم فقر باعث شد كه خدعه نمايم‏ (٢٠٠) .

حضرت زينب عليها السلام كور را شفا داد

مرحوم ثقه الاسلام نورى از قول مرحوم سيد محمد باقر سلطان آبادى نقل فرمود:

گفت: من در بروجرد كه بودم مبتلا به درد چشم شديد شدم و يك زخمى در چشم پيدا شد و ورم كرد هر چه مداوا كردم علاج نشد.

آمدم سلطان آباد و به اطباء مراجعه كردم روز به روز درد شديدتر شد بعضى از اطباء مى‏گفتند: اين مرض علاج ندارد، بعضى مى‏گفتند: به مدت شش ماه معالجه مى‏كنم، اگر خوب شدنى باشد معلوم مى‏شود، روز بروز دردم بيشتر شد به طورى كه سياهى چشمم گرفته شد و از شدت درد شب‏ها خواب نداشتم.

در آن وقت ناگاه يكى از دوستان براى خداحافظى آمد كه به كربلا برود، تا گفت: مى‏خواهم به كربلا بروم من هم پيش خود گفتم: تا كى با اين درد بسازم با آنكه علاجى ندارد، بنابراين بروم پيش طبيب حقيقى سر قبر امام حسين (عليه السلام) بلكه خداوند مرا از اين درد نجات دهد.

به طبيب مراجعه كردم كه اذن بدهد، طبيب گفت: اگر حركت كردى تا منزل دوم كور مى‏شوى، حركت براى تو سخت ضرر است، من اعتنا نكردم هرچه جلوهم را گرفتند، قبول نكردم: اگر مردنى باشم چه بهتر در اين راه بميرم با قافله حركت كردم،

منزل اول رسيدم درد شديد شد، همه بناى شماتت گذاشتند و گفتند: برگرد تنها يك نفر از خوبان بود كه در قافله بود دل مرا تقويت كرد و گفت: همه بى‏خود مى‏گويند خوب كردى آمدى راه همين است، شفا بر سر قبر حسين است من ٩ سال گرفتار مرض قلب بودم. آخرش رفتم سر قبر حسين و از خدا شفا گرفتم.

خلاصه به منزل دوم رسيدم درد شديدتر شد، ورم زيادتر شد، هيچ خوابم نبرد تا نزديك سحر آرامش پيدا شد در عالم رويا حضرت زينب كبرى عليها السلام را ديدم كه گوشه مقنعه‏اش را به چشم من كشيد از خواب بيدار شدم ديدم هيچ درد ندارم، باكمال آرامش به رفقا گفتم: راحت شدم و چشمم خوب شد باور نكردند، حركت كرديم در اثناء راه دردى احساس نكردم.

پيش خود گفتم: كاش روى چشمم را باز مى‏كردم تا باز كردم ديدم همه چيز را مى‏بينم صدا زدم رفقا بياييد ببينيد چشم من چه طور است، همه آمدند نگاه كردند گفتند: كدام چشمت درد مى‏كرد؟

گفتم: چشم چپم بود. گفتند: هيچ اثرى در آن نيست هر دو چشمم مثل هم است آن ورم بكلى برطرف گرديده است‏ (٢٠١) .

مقام حضرت زينب عليها السلام

نقل كرده‏اند كه: روزى حضرت اميرالمومنين ميهمانى را به همراه خود به منزل آورد به حضرت زهرا عليها السلام فرمودند: در خانه براى مهمان چه دارى؟ عرض كرد يا على فقط يك گرده نان در خانه است كه آن را براى دخترم زينب گذارده‏ام.

حضرت زينب خوابيده بود ولى هنوز بيدار بود، تا اين سخن را از مادرش شنيد با اينكه چهار ساله است! گفت: مادر جان نان را براى مهمان ببريد، جود و سخاى زينب از همان خرد سالگى معلوم است تا چه رسد به روز عاشورا و فدا دادن دو بچه‏اش‏ (٢٠٢).

پسران حضرت زينب عليها السلام

حضرت زينب دو فرزند بنام عون و محمد با يك مقدماتى رفتند ميدان و كشته شدند، حضرت امام حسين (عليه السلام) كشته آنها را رو به خيمه آورد.

حضرت زينب از خيمه خود بيرون نيامد ولى برعكس هنگامى كه كشته على اكبر ميوه دل امام حسين (عليه السلام) را آوردند از خيمه بيرون آمد روى كشته على اكبر (عليه السلام) چه ناله‏ها و چه گريه‏هايى مى‏كرد، مثل اينكه فرزند خودش است دو نور ديده‏اش را داده ولى از خيمه بيرون نمى‏آيد (٢٠٣).

شجاعت حضرت زينب عليها السلام را ملاحظه فرماييد:

در مجلس ابن زياد حضرت زينب با لباسهاى كهنه در بين زنها خود را پنهان كرد كه مورد سرزنش دشمن واقع نگردد.

ابن زياد پرسيد: اين زن كه بود مرتبه اول و دوم جوابش را ندادند در مرتبه سوم كنيزى گفت: اين زينب دختر على (عليه السلام) است و خواهر حسين است تا آن شقى زينب را شناخت شروع كرد زخم زبان زدن، اول حرفى كه زد گفت: الحمدلله الذى فضحكم و قتل رجالكم و اكذب احدوثتكم سپاس خداى را كه شما را رسوا كرد و مردان شما را كشت و دروغ شما را آشكار ساخت.

در مقابل ابن زياد بانوى مجلله با كمال قوت و قدرت الهى و با بيان فصيح فرمودند: الحمدلله الذى اكرمنا بنبيه محمد صلى‏الله عليه و آله و طهرنا من الرجس تطهيرا انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمدلله سپاس خداى را كه ما را گرامى داشت به حبيب خودش محمد صلى‏الله عليه و آله و ما را از هر پليدى پاك ساخت، رسوا مى‏شود فاسق و دروغ مى‏گويد فاجر و او غير ما است و حمد براى خدا است.

ابن زياد گفت: كيف رايت صنع الله فى اخيك چطور ديدى معامله خدا را با برادرت حسين؟

حضرت زينب فرمود : ما راينا الا جميلا از خدا جز خوبى نديدم.

هولاء قوم كتب الله لهم القتل اين را خداوند فيض شهادت مقدور فرموده بوده.

بعد فرمود: انت سكران و مغرور و مفتون بدنيا و لا يستقيم لك هذه السلطنه بل تزول قريبا و لاتراى وجه الاستراحه و لاستراحه و لاتنال نيلك و مقصودك و قد فصلت امرا يبقى عاره عليك ابدا الدهر فرمود: اى ابن زياد تو مغرور و بدبخت و مست رياستى و نمى‏فهمى چه مى‏كنى و چه مى‏گويى، اين رياست دنيا تو را فريب داد به زودى اين حكومت از بين مى‏رود تو خيال مى‏كنى راحتى پيدا مى‏كنى، هرگز راحتى براى تو نخواهد بود، همين هم شد (٢٠٤) .

ايمان يك زن به خاندان نبوت

ابوبصير مى‏گويد: يك روزى در مجلس حضرت امام صادق (عليه السلام) نشسته بودم كه زنى وارد شد، عرض كرد: يابن رسول الله مساله دارم و آن اين است كه من كسالتى دارم و براى معالجه به اطباء عراق مراجعه نمودم، آنها علاجم را در خوردن شراب دانسته‏اند حالا آيا اجازه مى‏فرماييد كه مشروب بخورم يا نه؟ از شما كسب تكليف مى‏كنم.

حضرت فرمود: با اينكه مى‏گويى طبيب آن را براى من دوا معين كرده است چرا نمى‏خورى؟

زن در جواب عرض كرد: در بين شما هستم و از شما پيروى مى‏كنم، اگر بفرماييد بخورم، مى‏خورم و اگر بفرماييد نخور، نمى‏خورم زيرا فرداى قيامت اگر خداوند به من بفرمايد چرا شراب خوردى؟ در جواب بگويم: امام صادق (عليه السلام) امر كرده و اگر بفرماييد چرا شراب نخوردى و از دنيا رفتى؟ در جواب مى‏گويم: امام صادق (عليه السلام) نهى كرده است.

امام صادق (عليه السلام) به من توجه كرد و فرمود: اى ابوبصير آيا مى‏شنوى از اين زنى كه چنين سخن مى‏گويد، يعنى آيا تعجب نمى‏كنى از ايمان اين زن كه آنچنان محكم است و تابع دستور دين خود مى‏باشد كه در حال مرض و دستور طبيب از خوردن مشروب بدون اجازه ما ابا مى‏كند.

پس حضرت به او فرمود: بخدا قسم اجازه نمى‏دهم كه قطره‏اى از آن بخورى و اگر بخورى پشيمان مى‏شوى، سه مرتبه فرمودند: آيا فهميدى كه چه گفتم؟

زن گفت : بلى‏ (٢٠٥).

نظير اين زن عارف به دين اسلام و پيرو و كلام حضرت امام صادق (عليه السلام) و آگاه بودن به وظيفه خود و اينكه اين زن با خود فكر مى‏كند كه من عبث خلق نشده‏ام و آن كسى كه مرا از عدم بوجود آورده لابد دستوراتى هم دارد بايد دنبال آن وظيفه رفت تا اينكه در روز قيامت مورد مواخذه پروردگار عالم قرار نگيرم، توجه شما را به يك بانوى ديگرى كه او هم اطاعت كامل از دين خود مى‏نمود جلب مى‏نمايم: