داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى0%

داستانهاى تبليغى نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى تبليغى

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شيخ على گلستانى همدانى
گروه: مشاهدات: 19320
دانلود: 2968

توضیحات:

داستانهاى تبليغى
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 50 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19320 / دانلود: 2968
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

دادرسى حضرت على (عليه السلام) قضيه كنيز و قصاب

نقل شده كه روزى حضرت امام على (عليه السلام) از كوفه مى‏گذشت ديدند كنيزى گريه مى‏كند از سبب گريه او پرسيدند؟ عرض كرد: خانمى دارم كه گوشت براى او خريده‏ام قبول نكرد، بردم پس دادم تا سه مرتبه خريده‏ام پس دادم مرتبه سوم كه آمدم گوشت را عوض كنم، قصاب به من تندى كرد و گفت: به مولاى متقيان قسم اگر مرتبه ديگر پس بياورى قبول نمى‏كنم، وقتى پيش خانمم رفتم گوشت را قبول نكرد و قسم خورد اگر بار ديگر گوشت بد آوردى تو را اذيت مى‏كنم الان نه مى‏توانم نزد قصاب بروم و نه مى‏توانم پيش خانمم بروم مانده‏ام سرگردان.

حضرت فرمود: بيا برويم من شفيع تو مى‏شوم، پيش هر كدام كه مى‏خواهى، گفت: اگر پيش خانمم برويم ترس از اذيت او را دارم كه چرا شفيع برده‏ام، مى‏رويم نزد قصاب، حضرت به اتفاق كنيز آمدند پيش قصاب و آن مرد از شيعيان خالص حضرت امير المومنين بود كه از شهر مدائن از اهل و عيال خود صرف نظر كرده بود و آمده بود در كوفه كه خدمت آن حضرت برسد وقتى وارد شد، حضرت امير به جهاد تشريف برده بود و آن مرد همانجا ماند و مشغول قصابى شد و منتظر بود كه حضرت از جهاد برگردد و حضرت را نمى‏شناخت، حضرت با كنيز پيش آمد.

فرمود: آيا شنيده‏اى كه خداوند دوست دارد كسى را كه قلب مومن را شاد نمايد، اين دفعه هم اين گوشت را براى اين زن عوض كن، گفت: اى جوان عرب اين مرتبه چهارم است گوشت را پس مى‏آورد و قسم خوردم كه ديگر پس نگيرم، حضرت فرمود: من متعهدم كه خداوند در مخالفت اين قسم بر تو غضب نكند، آن قصاب دست خود را به سينه آن حضرت زد كه دور شو از در دكان من قبول نمى‏كنم حرف تو را، حضرت هيچ چيزى نفرمود سر به زير انداخت به كنيز فرمود: بيا برويم پيش خانمت شايد شفاعت مرا قبول كند.

همين كه به در خانه رسيدند در زدند خانم او زوجه احمد بن الحسن الكوفى بود آمد پشت در، همين كه چشمش به صورت مبارك آن حضرت افتاد خود را به قدمهاى آن حضرت انداخت، حضرت فرمود: اى زن آيا شنيده‏اى كه در جهنم يك وادى است كه او را غضبان مى‏گويند و جاى كسى است كه ستم كند بر غلام و كنيز خود؟ آيا اين كنيز را بس نيست كه بايد بندگى دو نفر را بنمايد يكى خداوند را يكى هم مخلوق را؟ عرض كرد: اى مولاى من جان من فداى قدم مبارك شما باشد من او را بخشيدم به شما فرمود: من هم او را آزاد كردم.

بعد عرض كرد: اى مولاى من توقع دارم منزل ما را به قدوم مبارك منور فرماييد و قدرى رطب ميل فرماييد.

حضرت وارد شدند در اين اثنا زوجه حسن زوجه حسن كوفى آمد گفت: اى احمد بن حسن كوفى بشارت باد تو را كه مولا على (عليه السلام) به خانه ما تشريف آورده به شفاعت كنيز، گفت: آن حضرت را خوشحال كردى؟

گفت: بلى كنيز را به آن حضرت بخشيدم، من هم در عوض اين كار تمام باغات و بوستان خودم را به تو بخشيدم، همه اينها را مالك شد، آن حضرت مشغول شد به ميل كردن رطب، وقت نماز ظهر شد، برخاست تشريف آورد در مسجد از آن طرف حذيفه در مسجد منتظر آن حضرت بود براى نماز جماعت وقتى ديد آن حضرت دير كرد برخاست رفت در دكان آن قصابى كه اميرالمومنين (عليه السلام) آنجا بود، گفت: امير المومنين كجا رفت؟

گفت: من كجا و اين بزرگوار كجا است، من از مدائن تا اينجا آمده‏ام خدمت آن حضرت برسم و هنوز نائل نشده‏ام به زيارت وجود مباركش قدرى هم عطر براى آن حضرت آورده‏ام مى‏خواهم روز جمعه بروم خدمتش برسم.

حذيفه گفت: همان جوان كه آمد براى شفاعت آن كنيز امير المومنين بود، گفت: واى بر من چه لباسى داشت؟ گفت: پشمى كه با ليف خرما وصله زده، آن قصاب به وحشت و اضطراب تمام دويد، فرياد كرد اى واى بر بدبختى من، فقرا را جمع كرد و تمام گوشت‏ها را با ساير اموالش ميان آنها قسمت كرد، بعد دست خود را مخاطب كرد و گفت: من نمى‏خواهم دستى را كه نسبت به آقاى خود به خلاف ادب دراز شده باشد، دستش را روى تخته گذارد و با ساطور قصابى آن قدر زد تا دست خود را قطع كرد و دست بريده را برداشت و خود را با كمال ضعف كشيد انداخت زير طاقى و در خون خود مى‏غلطيد و گريه مى‏كرد مردم اطرافش جمع شدند.

حضرت امام حسن (عليه السلام) مى‏فرمايد: وقتى پدرم از نماز فارغ شد، ديدم رنگ مباركش تغيير كرده و به من فرمود: اى حسن برخيز كه دوست من دستش را در راه من قطع كرده اين عبا را بردار و برو بر سر او بينداز و او را بياور نزد من، آن جوان افتاده بود به خون خود مى‏غلطيد ديد جوانى نورانى رسيد، گفتند: اين حسن بن على (عليه السلام) است آن قصاب خود را به پاى آن حضرت انداخت، آن بزرگوار هم عبا را سر او انداخت و بشارت مرحمت آن حضرت را به او دادند و فرمودند: پدرم تو را طلبيده، عرض كرد: ليتنى كنت عميا كاش كور شده بودم، به چه نظر به آن حضرت نمايم، برخاست با كمال ضعف آمد ديد كه على (عليه السلام) گويا منتظر او است، حضرت قصاب را در بر گرفت و فرمود: اى جوان چرا دست خود را قطع كردى؟ محزون مباش بخدا قسم همان وقت كه دست بر سينه من زدى براى تو استغفار نمودم، بعد دست او را به جاى خود گذاشت، آب دهان مبارك بر او ماليدند و دعا فرمودند فورا دستش خوب شد مثل روز اول، (جانم فداى تو اى امير المومنين اى مولاى من راضى نشدى دست يكى از دوستان تو را يك ساعت از بدن جدا شود و يا جدا ببينى پس كجا بودى روز عاشورا كه دستهاى عباس را براى يك مشك آب از بدن جدا كردند) (٢١٩)،

اى آنكه تو مه اى گورى باز از جام كبر مغرورى زن و فرزند و مال و قدرت و زور همه يار تواند تا لب گور آنچنان زى كه چون روى زين خاك همه باشند بهر تو غمناك باغ سر سبز همچو شب سياه و ظلمانى شد

سوختن باغ با ميوه آن

آيه شريفه اشاره دارد به باغ پيرمرد:

انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنه اذ اقسموا ليصرمنها مصبحين، و لا يستثنون، فطاف عليها طائف من ربك و هم نائمون، فاصبحت كالصريم فتنادوا مصبحين‏ (٢٢٠) ، ما آنها را امتحان كرديم، همچنان كه صاحبان باغ را آزمايش كرديم، زمانى كه ياد كردند كه ميوه‏هاى باغ را صبحگاه دور از نظر مستمندان بچينند و هيچ از آن استثناء نكنند، اما عذابى فرا گرفت شبانه بر تمام باغ آنها فرود آمد در حالى كه همه در خواب بودند صبحگاه همديگر را صدا كردند.

يك باغى بود در سرزمين يمن يا در شام، اين باغ در اختيار يك پيرمردى بود بسيار مومن و باخدا بود، مقدارى از آن باغ استفاده مى‏كرد بقيه را به فقرا مى‏داد.

هنگامى كه پيرمرد از دنيا رفت ، فرزندانش گفتند: ما برادران سزاوارتريم از فقرا ما نمى‏توانيم مثل پدرمان باشيم و عمل كنيم و تصميم گرفتند تمام فقرا را محروم نمايند، البته اين عمل از اينها ناشى از بخل و ضعف ايمان بود، و الا يك مقدار اقلا مى‏دادند به فقرا خلاصه آن سال اين باغ بسيار بار آورد، وارث‏ها پنج نفر بودند.

يك روز اين برادران طرف عصر بعد از فوت پدر رفتند باغ ديدند امسال ميوه خيلى زياد است، با يكديگر گفتند: پدر ما پير شده بود، عقلش را از دست داده بود با هم قسم خوردند كه چيزى به فقرا ندهند كه مالشان زياد بشود، يكسال كه نداديم ديگر فقرا قطع اميد مى‏شوند.

چهار نفر آنها راضى شدند، نفر پنجمى آنها راضى نشد كه او از همه كوچكتر بود، گفت: از خدا بترسيد طريقه پدر را بگيريد و رفتار كنيد، آن چهار برادر شروع كردند او را زدن همين كه يقين كرد كه برادران قصد كشتن او را دارند مجبورا گفت: راضى شدم، از باغ برگشتند به خانه قسم ياد كردند كه فردا صبح تا فقرا خبر نشده تمام ميوه‏هاى باغ را مى‏چينيم.

شب كه آنها خواب بودند از جانب خدا بلايى آمد تمام آن باغ را خاكستر كرد، صبح آمدند باغ ديدند همه درختها و ميوه‏ها سوخته، اول كه ديدند نشناختند كه باغ خودشان است، گفتند: اين باغ ما نيست ولى درست دقت كردند ديدند باغ خودشان است، آن وقت گفتند: ما محروم شديم به جهت آن خيالى كه كرديم و سهم فقرا را از بين برديم، خداوند متعال هم جبران آن نيت فاسد ما را كرد، بلى چون آنها اميد خودشان را از خدا برگردانيدند و لذا خدا هم مبتلا كرد به عذاب دنيوى‏ (٢٢١) .

دو رودخانه طلا باز هم كم است

آيا انسان با داشتن يك پنجاه هزار متر مربع سير مى‏شود؟ آيا انسان را با داشتن صدها ميليون تومان كفايت مى‏كند؟ آيا اگر تمام ثروت يك كشور براى انسان باشد قلبش آرامش پيدا مى‏كند؟

جواب منفى است، توجه شما را به يك روايت جلب مى‏كنم:

قال رسول الله صلى‏الله عليه و آله: لو كان لائن آدم واديان من ذهب لابتغى ورائهما ثالثا (٢٢٢) رسول خدا صلى‏الله عليه و آله مى‏فرمايد: اگر براى فرزند آدم دو رودخانه طلا باشد باز قانع نيست دست و پا مى‏زند شايد به رودخانه سومى برسد.

در حالى كه هيچوقت دل انسان به مال آرامش پيدا نمى‏كند، آن دل مومن است كه به ذكر الله آرام مى‏شود.

زمان خلقت طلا و نقره

شما ببينيد هنگامى كه دينار و درهم رواج داشت شيطان چه كرد؟

عن ابان بن تغلب عن عكرمه عن ابن عباس قال: ان اول درهم و دينار ضربا فى الارض نظر اليهما ابليس فلما عاينهما اخذهما فوضعهما على عينيه ثم ضمهما الى صدره ثم صرخ صرخه ثم ضمهما الى صدره ثم قال: انتما قره عينى و ثمره فوادى ما ابالى من بنى آدم اذا احبوكما ان لا يعبد وثنا و حسبى من بنى آدم ان يحبوا كما (٢٢٣)

ابن عباس فرمود: روزى كه طلا و نقره سكه زدند و رواج يافت مورد نظر ابليس قرار گرفت و چون آنها را ديد برداشت و بر دو چشم گذاشت و بعد به سينه چسباند و فرياد زد و باز به سينه چسبانيد و گفت شما دو تا نور چشم من و ميوه دل من هستيد، من باك ندارم كه چون بنى آدم شما را دوست داشتند ديگر بت را بپرستند بس است مرا از بنى آدم كه شما را دوست دارند.

شيطان با قوم لوط چه كرد؟

ما بيدار نيستيم و تا آخر در خواب هستيم، امام موسى به جعفر (عليه السلام) فرموده: مردم در خوابند وقتى كه مردند از خواب بيدار مى‏شوند اما شيطان هميشه بيدار و دنبال من و شما است.

ما در غفلتيم، ببينيد شيطان با قوم انبياء چه كرد؟

حضرت لوط قبل از اينكه به مقام رسالت برسد مامور تبليغ مردم شهر سدوم و حومه آن بود، شهر سدوم در سرزمين فلسطين و مابين مدينه و شام بود، از امام هفتم (عليه السلام) از پدرانش تا برسد به رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله روايت شده: نخستين كسى كه در راه خدا جهاد كرد حضرت ابراهيم (عليه السلام) بود كه چون لوط بدست روميان اسير شد، آن حضرت از شام بيرون رفت و لوط را از اسارت نجات داد.

بعضى حضرت لوط را برادرزاده ابراهيم مى‏دانند، قول ديگر لوط پسرخاله ابراهيم است.

نام حضرت لوط در چند سوره قرآن برده شده است: مثل سوره هود، اعراف، حجر، نمل، عنكبوت، و سوره‏هاى ديگر ايضا برده شده، در سوره اعراف اسم حضرت لوط تصريح شده:

و لوطا اذ قال لقومه اتاتون الفاحشه ما سبقكم بها من احد من العالمين انكم لتاتون الرجال شهوه من دون النساء بل انتم قوم مسرفون‏ (٢٢٤) بخاطر بياوريد لوط را هنگامى كه به قوم خود گفت: آيا عمل زشتى انجام مى‏دهيد كه احدى از جهانيان پيش از شما انجام نداده است، شما از روى شهوت به سراغ مردان مى‏رويد نه زنان، شما گروه تجاوز كارى هستيد.

عمل قوم لوط و سوختن آنها

بر طبق روايات مثل عمل لوط در دنيا سابقه نداشت، اول كسى كه اين عمل را به آنها ياد داد شيطان بود، از جمله اين بود كه راهزنى مى‏كردند و مسافرانى كه از آن شهر عبور مى‏كردند به انواع مختلف آنها را لخت مى‏كردند و اموالشان را به يغما مى‏بردند و رسوائيها را نسبت به آنها روا مى‏داشتند، قوم لوط با اين عمل زشت خودشان پاى مردم را از شهرهاى خود بريدند، براى اينكه هركس بر آن شهرها عبور مى‏كردند قوم لوط او را هدف قرار داده و هر كدام سنگى به طرف او پرتاب مى‏كرد و هر يك از سنگها كه به او اصابت مى‏كرد آن مرد مال كسى بود كه آن سنگ را پرتاب كرده بود كه صاحب سنگ مال او را مى‏گرفت و با او لواط مى‏كرد، سه درهم نيز به عنوان غرامت از وى دريافت مى‏كردند و اين حكم قاضى آنها بود كه صادر مى‏كرد، مورخين تصريح كردند به اينكه قوم لوط علنا در حضور يكديگر عمل لواط را انجام مى‏دادند و شرم نمى‏كردند (٢٢٥) .

اوضاع شهر سدوم كه مسكن حضرت لوط بود، ساره همسر ابراهيم يكى از غلامان ابراهيم را به شهر فرستاد تا از سلامتى لوط براى او خبرى بياورد، آن غلام كه به نام لعاذر بود به دنبال دستور ساره به شهر سدوم آمد و چون وارد آن شهر شد مردى جلو او را گرفت و بدون مقدمه سنگى بر سر لعاذر زد و خون زيادى از او بريخت و سپس همان مرد گريبان لعادر را گرفت و مدعى مزد و پاداش خون در اين كار شد و گفت: اگر اين خون‏ها در بدن تو مى‏ماند به تو زيان مى‏زد و چون من اين زيان را از تو دور كرده‏ام مستحق پاداش و مزد هستم و پس از گفتگو قرار شد به نزد قاضى شهر سدوم بروند و چون به نزد وى رفتند او نيز به نفع آن مرد حكم كرد و به لعاذر گفت: بايد مزد اين مرد را بدهى كه سبب شده زيانى را از تو دور كند و خون تو را بر زمين بريزد، لعاذر كه اين جريان را مشاهده كرد و حكم جائرانه قاضى و ستم آن مرد را ديد عصبانى شد و بدون درنگ سنگى برداشته و بر سر قاضى زد و سر او را شكست و خون او را بريخت و سپس به قاضى گفت: اكنون آن پولى را كه من براى ريختن خونت از تو طلبكارم به آن مرد بده‏ (٢٢٦) .

شيخ كلينى و ديگران از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده‏اند كه: قوم لوط بهترين خلق خدا بودند و شيطان با تلاش سختى در صدد گمراهى آنان بود و به دنبال وسيله‏اى براى اين كار مى‏گشت و از كارهاى نيك آنها آن بود كه براى انجام كار بطور جمعى بيرون مى‏رفتند و زنان را در خانه‏ها بجاى مى‏گذاردند.

شيطان براى گمراهى آنها به سراغشان آمد، نخستين كارى كه كرد آن بود كه چون مردها به خانه‏ها باز مى‏گشتند آنچه در صحرا ساخته و تهيه كرده بودند همه را ويران مى‏ساخت، مردم كه چنان ديديد، به يكديگر گفتند: خوب است در كمين باشيم و ببينيم اين كيست كه محصول زحمات ما را تباه مى‏سازد؟ و چون كمين كردند ديدند پسرى بسيار زيبا صورت و از او پرسيدند: آيا تو هستى كه محصول كارهاى ما را ويران و تباه مى‏كنى؟ گفت: آرى.

مردم كه چنان ديدند تصميم به قتل او گرفتند و قرار شد آن شب او را در خانه مردى زندانى كنند و روز ديگر به قتل برسانند و همان شب شيطان عمل لواط را ياد آن مرد داد و روز ديگر هم از ميان آنها رفت و آن مرد نيز آن عمل را ياد ديگران داد و همچنان در ميان مردم رسوخ كرد تا جايى كه مردان به يكديگر اكتفا مى‏كردند و تدريجا نسبت به رهگذران و مسافران كه به شهر وارد مى‏شدند اين كار را انجام مى‏دادند و همين كار سبب شد كه پاى رهگذران از آنجا قطع شد و ديگر كسى به آنجا نمى‏رفت و كارشان بجايى رسيد كه يكسره از زنان رو گردان شده و به پسران روى آوردند، شيطان كه ديد نقشه‏اش در مورد مردان عملى شد بسراغ زنانشان آمد و به آنها گفت: اكنون كه مردانتان براى دفع شهوت جنسى به يكديگر اكتفا كردند شما هم براى دفع شهوت به يكديگر اكتفا كنيد و مساحقه را ياد آنها داد.

حضرت لوط به امر خدا آنها را موعظه كرد (٢٢٧).

و لوطا اذ قال لقومه اتاتون الفاحشه و انتم تبصرون ائنكم لتاتون الرجال شهوه من دون النساء بل انتم قوم تجهلون‏ (٢٢٨)

آيا شما بسراغ كار بسيار زشت و قبيح مى‏رويد در حالى كه مى‏بينيد نتيجه عمل زشت را با چشم خودتان، آيا شما هر آينه مى‏آييد با مردان از روى شهوت بدون زنان، شما گروهى هستيد نادان و جاهل.

آنان در جواب موعظه حضرت لوط (عليه السلام) گفتند: اى لوط اگر دست از اين سخنان بر ندارى از اين ديار تبعيد خواهى شد و تو را بيرون خواهيم كرد و اگر تو راست مى‏گويى عذاب خدا را بر ما بياور، لوط كه چنان ديد از خداوند خواست كه عذاب دردناك برايشان بفرستد، خداى سبحان نيز دعاى پيغمبر خود را مستجاب فرمود و چند تن از فرشتگان بزرگ خود را مامور نابودى آنها كرد و لوط و پيروانش را نجات بخشيد (٢٢٩).

آمدن فرشتگان براى عذاب قوم لوط و عدد فرشتگان چهار هزار ذكر كرده‏اند: جبرائيل، ميكائيل، اسرافيل و كروبيل.

هنگامى كه عذاب بر آنها مقرر گرديد، فرشتگان همگى به صورت جوانانى زيبا صورت و خوش لباس وارد شدند، خداوند فرشتگان خود را مامور كرد تا پيش از رفتن به شهر سدوم به خانه ابراهيم بروند و بشارت دهند او را به فرزندى بنام اسماعيل در اولين برخوردى كه ابراهيم با آنان كرد و بخصوص وقتى متوجه شد كه دست به غذاى او نمى‏زنند ترسى از ايشان در دل او جايگير شد ولى طولى نكشيد كه ابراهيم را از ترس بيرون آوردند و خود را معرفى كردند و بشارت به فرزندش دادند، ابراهيم پرسيد: پس از اين بشارت چه ماموريتى داريد و براى چه آمده‏ايد؟

گفتند: ما مامور عذاب قوم لوط هستيم و آمده‏ايم سنگهاى عذاب را بر ايشان فرو ريزيم، در اينجا دل حضرت ابراهيم بحال آن مردم سوخت.

گفت: در ميان آنان حضرت لوط هست، با بودن لوط كه پيغمبر خدا است چگونه آنها را عذاب كنيد؟ ابراهيم پرسيد: از جبرئيل اگر در شهر سدوم صد نفر مرد با ايمان باشد شما آنها را هلاك مى‏كنيد؟

جبرئيل گفت: نه، پرسيد: اگر پنجاه نفر با ايمان باشد عذاب مى‏كنيد؟ جواب داد: نه، ابراهيم گفت: اگر سى نفر باشند؟ جبرئيل گفت: نه، ابراهيم گفت: بيست نفر باشند؟ گفت: نه، ابراهيم پرسيد: اگر ده نفر باشند؟ گفت: نه، گفت: اگر پنج نفر باشند؟ گفت: نه عذاب نمى‏كنيم: ابراهيم پرسيد: اگر يك نفر در ميان آنها باشد عذاب مى‏كنيد؟ گفت: نه ابراهيم گفت: لوط در ميان آنها است، پس چگونه آنها را عذاب مى‏كنيد؟ جبرئيل گفت: از طرف ايشان خيالت راحت باشد، آسوده باشيد ما داناتريم كه چه كسى در ميان آنها است، ما لوط را با خاندانش بجز همسرش همه را نجات خواهيم داد.

فرشتگان از خانه ابراهيم بيرون آمدند و بسوى قوم لوط روانه شدند هنگامى كه لوط در بيرون شهر به زراعت مشغول بود، پيش او آمدند و بر او سلام كردند، لوط كه نگاهش به آن قيافه‏هاى زيبا افتاد پيش خود فكر كرد اگر اينان به شهر در آيند مردم بدكاره دست از اينها برنمى دارند، براى محافظت آنان از شر آن مردم به فكر افتاد كه آنان را به خانه خود ببرد و لذا تعارف منزل كرد و آنها نيز پذيرفتند.

لوط به جانب منزل به راه افتاد و مهمانان نيز پشت سرش راه افتادند هنوز چند قدمى نرفته بود كه ناگهان پشيمان شده و به فكر افتاد و پيش خود گفت: اين چه كارى بود كردم.

تدريجا از اين پيشنهادى كه كرده بود به شدت ناراحت گرديد، به حدى كه خداوند مى‏فرمايد: از آمدنشان ناراحت شد و با خود گفت: امروز براى من روز بسيار سخت و ناگوار است، رو به آنها گفت: اين را بدانيد كه شما به نزد مردمان پست و شرور روى مى‏آوريد، خداوند به جبرئيل دستور داده بود در عذاب قوم لوط شتاب نكنيد تا وقتى كه خود لوط سه بار به بدى آنها گواهى دهد، يك مقدارى كه آمدند لوط گفت: به راستى كه شما نزد بد مردمى مى‏رويد.

جبرئيل گفت: اين دفعه دوم، سپس به راه افتادند و چون به دروازه شهر رسيدند براى سومين بار برگشته و به آنها گفت: به راستى كه شما به نزد بد مردمى مى‏آييد، جبرئيل كه اين سخن را شنيد گفت: اين سه بار، سپس وارد شهر شدند تا به خانه حضرت لوط رسيدند زن لوط كه با قوم لوط بستگى داشت وقتى آنها را با آن قيافه‏هاى زيبا و جامه‏هاى نيكو مشاهده كرد، بالاى بام رفته و فرياد كشيد ولى مردم نشنيدند آتش روشن كرد و چون دود بلند شد مردم فهميدند كه براى لوط مهمان آمده و شتابان و شادمان به طرف خانه لوط آمدند در خانه لوط جمع شدند لوط كه چنان ديد سخت پريشان شد و به آن مردم گفت: از خدا بترسيد در مورد مهمانانم مرا رسوا نكنيد.

آن مردم گفتند: مگر ما نگفتيم از واردين به اين شهر حمايت نكن و كسى را به خانه‏ات راه نده در اين حال حضرت لوط شديدا ناراحت شد، به آنها پيشنهاد ازدواج با دختران خود نمود و گفت: اين براى شما پاك است، حلال است بگيريد و دست از مهمانان برداريد.

آنها گفتند: تو خود دانسته‏ايد كه ما را در دختران تو نيازى نيست و تو خواسته ما را بهتر مى‏دانى، خلاصه به طرف خانه لوط حمله آوردند، در خانه را شكستند و لوط را به كنار انداخته وارد خانه شدند.

لوط گفت: اى كاش نيرويى داشتم تا بوسيله آنها از مهمانان خود دفاع مى‏كردم، در اينجا امام صادق مى‏فرمايد: هنگامى كه لوط اين سخن را به زبان جارى كرد، جبرئيل گفت: اى كاش ميدانست الان چه نيروى در خانه دارد، وقتى كه پريشانى آن بزرگوار را مشاهده كردند خودشان را معرفى كردند.

گفتند: اى لوط ترس نداشته باشيد كه ما فرستادگان پروردگار تو هستيم كه براى نابودى اين مردم آمده‏ايم و ما شما را با خاندانت نجات خواهيم داد بجز زنت كه او جزء هلاك شده‏ها است و ما به مردم اين شهر عذاب آسمانى نازل مى‏كنيم، خود را اذيت نكن و راه مردم را براى ورود به خانه باز كن.

حضرت لوط رفت يك طرف مردم وارد خانه شدند، جبرئيل يك اشاره كرد بسوى آنها همه به عقب بازگشتند و همه قوه بينايى را از دست دادند و براى بازگشت به بيرون ناچار شدند دستها را به ديوار خانه بگذارند و بدين ترتيب در خانه را پيدا كنند.

اما لوط را آنها تهديد كرده و گفتند: چون صبح شد سزاى اين كار را به تو مى‏دهيم و با يكديگر پيمان بستند كه اگر صبح شد يك تن از خاندان لوط را باقى نخواهيم گذاشت و بهم ديگر گفتند: لوط ما را با مردمى ساحر و جادوگر مواجه ساخته، لوط خطاب به جبرئيل كرد و گفت: براى عذاب اين قوم آمده‏ايد، شتاب كنيد هر چه زودتر آنها را نابود گردانيد.

جبرئيل گفت: وعده عذاب و هلاكت آنها صبح است و به وى دستور دادند كه چون پاسى از شب گذشت تو و خاندانت از شهر بيرون رويد تا دچار عذاب الهى نشويد و در ميان خاندان تو عيال تو تنها كسى است كه به عذاب دچار خواهد شد.

لوط با خاندان خود از شهر خارج شدند، چون صبح شد عذاب خدا در رسيد، فرشتگان الهى آن شهر سدوم را كه چهار هزار نفر بودند زير و رو كرده، سپس بارانى از سنگريزه بر آنها باريد و چون روز شد، شهر سدوم بصورت تل خاك و بيابان در آمده بود اثرى از آنان بجاى نمانده بود (٢٣٠) .