داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى0%

داستانهاى تبليغى نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى تبليغى

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شيخ على گلستانى همدانى
گروه: مشاهدات: 19331
دانلود: 2969

توضیحات:

داستانهاى تبليغى
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 50 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19331 / دانلود: 2969
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

داستان حضرت شعيب (عليه السلام) و كم فروشى

و الى مدين اخاهم شعيباً قال يا قوم اعبدواالله ما لكم من اله غيره و لا تنقصوا المكيال و الميزان انى ارايكم بخير و انى اخاف عليكم عذاب يوم محيط (٢٣١) ، يكى از پيغمبران الهى حضرت شعيب است، در چند سوره از قرآن نام شعيب و شهر مدين برده شده است، مدين شهر شعيب است در كنار درياى قلزم كه بحر احمر كنونى و محاذى شهر تبوك قرار داد.

حضرت شعيب مبعوث شد از طرف خدا كه مردم مدين را موعظه كند لكن آنها تكذيب مى‏كردند آن حضرت را، ترجمه آيه شريفه: خداوند مى‏فرمايد: بسوى مدين برادرشان شعيب را فرستاديم، يعنى پيغمبران برادران مردم هستند، شعيب گفت: اى قوم خداى يكتا را بپرستيد كه جز او معبودى براى شما نيست و به هنگام خريد و فروش و وزن اشياء را كم نكنيد، من خير خواه شما هستم و من از آن مى‏ترسم كه عذاب خدا روز فراگير همه شما را فراگيرد.

امام سجاد (عليه السلام) فرمود: اول كسى كه پيمانه و ترازو براى مردم ساخت حضرت شعيب بود و قوم شعيب اول با ترازو و پيمانه سر و كار داشتند، لكن پس از مدتى شروع به كم فروشى نمودند و همين سبب عذاب الهى گرديد.

قوم شعيب دچار گرماى سختى شدند كه سايه خانه و آبها نيز نمى‏توانست آنها را از سختى گرما نجات دهد، در اين وقت خداوند ابرى فرستاد كه نسيم خنكى از آن وزيدن گرفت، مردم در زير آن قطعه ابر گرد آمدند تا بلكه از گرما رهايى يابند و ديگران را نيز به گرد آمدن در زير آن ابر دعوت كردند و چون همگى در سايه ابر جمع شدند شراره‏هاى آتش از ابر بباريد و زمين هم در زير پايشان لرزيد، از بالاى سر آنها آتش بر سرشان باريد و همگى سوخته و خاكستر شدند و مدت نه روز به عذاب گرماى سخت مبتلا بودند (٢٣٢) .

شيخ صدوق قدس سره در كتاب علل الشرايع حديثى از رسول خدا صلى‏الله عليه و آله فرموده است: حضرت شعيب (عليه السلام) از عشق خداوند تبارك و تعالى آنقدر گريه كرد كه چشمش نابينا شد، خداوند بينايى او را به او بازگردانيد، ولى شعيب دوباره آنقدر گريه كرد تا كور شد، خداوند براى بار دوم نيز او را بينا كرد.

شعيب مجددا گريست تا كور شد تا سومين بار نيز خداوند بينائيش را به وى باز گردانيد و چون بار چهارم شد خداوند به او وحى كرد:

اى شعيب آيا براى هميشه مى‏خواهى اين چنين گريه كنى؟ اگر گريه تو ترس از آتش جهنم است من تو را از آتش دوزخ پناه داده و نجات مى‏دهم و اگر براى اشتياق بهشت است من آن را به تو مباح نمودم.

شعيب در جواب: اى معبود من تو خود مى‏دانى كه من نه به خاطر ترس از دوزخ و نه براى اشتياق بهشت تو مى‏گريم، بلكه دلباخته عشق تو گشته‏ام و نمى‏توانم خود دارى كنم جز آنكه به وصل ديدار تو نائل گردم.

خداوند به او وحى كرد حال كه چنين است من كليم خودم موسى بن عمران را به خدمتكارى تو مى‏گمارم‏ (٢٣٣) .

هان كه خداوند بزرگ و احد خود خبر از روز قيامت دهد روز شود بر همه كس آشكار راستى وعده پرورگار ديده دل باز كن اينك ببين جلوه آيات خدا در زمين رشد درختان ز دل دانه‏ها ناز گل و گردش پروانه‏ها مرغ شب و زمزمه جويبار ريزش پر همهمه آبشار

حضرت ابراهيم (عليه السلام) هاجر

ابوبصير از صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه: آرز عموى حضرت ابراهيم (عليه السلام) منجم نمرود بود، شبى به ستارگان نگاه كرد، صبح كه شد به نمرود گفت: چيز عجيبى ديده‏ام گفت: چه ديدى؟ آرز گفت: نوزادى در سرزمين ما به دنيا مى‏آيد كه هلاكت و نابودى ما بدست او خواهد بود و چيزى نمانده كه مادرش به او آبستن شود، نمرود بسيار ناراحت شد و سوال كرد آيا الان آبستن شده يا نه؟

آزر گفت: هنوز آبستن به آن پسر نشده ولى نزديك است كه آبستن شود، نمرود دستور داد زنان را از مردان باز دارند و هيچ زنى نبود جز آنكه آن را در شهرى جداگانه جاى دادند و مردان هيچگونه دسترسى با زنان نداشتند در آن هنگام تارخ با همسرش همبستر شد و نطفه حضرت ابراهيم بسته شد.

تارخ خيال كرد كه شايد آن مولود زن خود او باشد، عيالش را پيش قابله برد آنها مادر ابراهيم را بررسى كردند و خداوند عزوجل آن بچه را كه در رحم بود به پشت چسبانيد قابله‏ها گفتند ما چيزى در شكم او مشاهده نمى‏كنيم و چون مادر ابراهيم آن كودك را بزاييد آزر خواست او را نزد نمرود ببرد تا او را به قتل برساند.

مادر ابراهيم گفت: اين كودك را پيش نمرود نبريد، بگذاريد تا من او را به غارى ببرم در آنجا مرگش مى‏رسد، آزر اين سخن را قبول كرد، گفت: زودتر ببريد.

مادر ابراهيم كودك را برد به غارى گذاشت و در آنجا شيرش داد و يك سنگ نهاد جلوى غار و برگشت، خداى بزرگ روزى ابراهيم را در سر انگشت ابهامش جارى فرمود و ابراهيم آن را مى‏مكيد و از او شير مى‏جوشيد و رشد او در يك روز مطابق رشد يك هفته بچه‏هاى ديگر بود و در يك هفته به اندازه يك ماه و در يك ماه به اندازه يك سال ديگران رشد مى‏كرد، تا اينكه مدتى گذشت يك روزى مادر ابراهيم به آزر گفت: اجازه دهيد من به سراغ اين بچه بروم.

گفت: برو آمد شيرش داد و بغل گرفت و نوازش كرد و برگشت، آزر حال بچه را پرسيد، در جواب گفت او را زير خاك پنهان كردم بعد از آن مرتب مى‏رفت او را شير مى‏داد تا اينكه ابراهيم به راه افتاد، اين دفعه به مادرش گفت: مرا با خود ببريد.

گفت: اين دفعه از پدرت اجازه بگيرم، وقتى كه مادر ابراهيم به آزر اطلاع داد كه بچه زنده است مى‏خواهد بيايد پيش تو، آزر گفت: او را بياوريد، سر راه برادران خودش كه همراه آنها بيايد كه كسى آنها را نشناسد، كار برادران بت درست كردن و فروختن بود، وقتى ابراهيم و برادران به خانه آمدند، وقتى آزر ابراهيم را ديد محبتش در دل وى افتاد، تا اينكه برادران بت درست مى‏كردند، ابراهيم تيشه را گرفت و بت زيبايى درست كرد مانند آن كسى بت نديده بود.

آزر به عيالش گفت: من اميدوارم به بركت اين پسر خيرى به ما برسد، ولى ناگهان ديدند ابراهيم تيشه را برداشت، بتى را كه ساخته بود بشكست، پدرش ناراحت شد و به او گفت: چرا چنين كردى؟

ابراهيم گفت: مگر اين بت را براى چه مى‏خواستيد؟ آزر گفت: مى‏خواستم او را پرستش كنم، ابراهيم گفت: آيا پرستش مى‏كنيد آنچه را كه خودت مى‏تراشى؟ وقتى اين جمله را آزر از ابراهيم شنيد به مادر ابراهيم گفت: همين شخص است آن كسى كه نمروديان را از بين خواهد برد، تا اينكه روزى مراسم عيدى داشتند، رفتند دنبال آن مراسم حضرت ابراهيم تبرى گرفت و آن خدايان دروغى را شكست جز بت بزرگ و تبر را به گردن او انداخت.

مردم وقتى كه اين قضيه را ديدند، گفتند: جز همان جوان كسى جرئت ندارد اين بت را بشكند، از اين رو هيزم فراوانى جمع كردند، و او را به آتش انداختند زمين به ناله در آمد و گفت: خداوندا بر روى زمين كسى جز ابراهيم نيست كه تو را بپرستد، آيا تو بايد او به آتش بسوزد؟ خداوند فرمود: من او را نجات خواهم داد، آن وقت ابراهيم به اين نحو دعا كرد: يا احد، يا صمد، يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد آن وقت خداوند خطاب به آتش كرد سرد باش و سالم‏ (٢٣٤).

زوجه حضرت ابراهيم ساره بود و ساره ملك زيادى داشت كه همه را در اختيار حضرت ابراهيم گذاشت، حضرت ابراهيم چون بتها را شكست نمرود دستور داد او را دست بسته ميان آتش انداختند، ابراهيم در ميان آتش صبر كرد، آتش به امر خدا خاموش شد ديدند او سالم است به نمرود اطلاع دادند او دستور داد ابراهيم را بدون اموال تبعيد كنند، لكن حضرت به منازعه در آمد اموالش را گرفت.

نمرود او را با حضرت لوط به سوى شام روانه كرد، حضرت صندوقى تهيه كرد، ساره را در آن گذاشت تا از نامحرمان محفوظ بماند سر مرز كه رسيد ماموران گمرك جلو ابراهيم را گرفتند ده يك اموالش را به عنوان گمرك مطالبه كردند و گفتند: در اين صندوق را باز كن هر چه هست گمرك او را بدهيد.

ابراهيم گفت فرض كنيد اين صندوق پر از طلا است، ده يك او را بگيريد ليكن باز نخواهم كرد آنها قبول نكردند ناچار در صندوق را باز كرد، ديدند يك زن در ميان صندوق است، گفتند: اين زن با تو چه نسبتى دارد؟

گفت: همسر من ساره است، چرا توى صندوق گذاشتى؟ گفت: براى حفاظت از نامحرم، خلاصه او را آوردند پيش سلطان، او گفت: اى ابراهيم در صندوق را باز كن، حضرت ابراهيم ناچار در صندوق را باز كرد، سلطان خواست دست به سوى او دراز كند ، ابراهيم رو كرد بسوى آسمان گفت: خدايا دست او را بازدار، دعاى حضرت قبول شد، دست سلطان از حركت افتاد، خشك شد گفت: اى ابراهيم از خدا بخواه تا دست من به حالت اول برگردد، ديگر متعرض نمى‏شودم ابراهيم دعا كرد دست سلطان خوب شد، لكن مجددا خواست تجاوز كند ابراهيم دعا كرد دست سلطان خشك شد، گفت: دعا كن دستم خوب شود ديگر تجاوز نمى‏كنم.

ابراهيم گفت: اگر بار ديگر تجاوز كنى دعا نمى‏كنم كه خوب بشود، سلطان گفت: تو در امان هستيد ولى مرا حاجتى است، ابراهيم فرمود: چه چيز هست حاجت شما؟ گفت: من مايلم كنيز زيبايى را كه از قبطيان نزد من است به اين زن تو ساره ببخشم خدمت كند، حضرت ابراهيم قبول كرد نام اين زن هاجر بود.

حركت كردند به طرف شام چون حضرت ابراهيم اولادى نداشت، ساره به تقاضاى خود هاجر را به ابراهيم فروخت و يا بخشيد، حضرت ابراهيم هاجر را آزاد كرد بعدا او را عقد كرد بعد از مدتى به هاجر حضرت اسماعيل را داد.

ساره، گفت: اى ابراهيم من نمى‏توانم راحت باشم ما بايد از هم دور باشيم، ابراهيم مناجات كرد، جبرئيل آمد گفت: هرچه ساره مى‏گويد عمل كن او پاك دل است، ناچار ابراهيم به صحراى كعبه آمد در آنجا هاجر به طرف پيدا كردن آب رفت بين دو كوه صفا و مروه، هفت بار رفت و برگشت ديد زير پاى اسماعيل چشمه‏اى باز شده، ابراهيم پس از مدتى پيش ساره برگشت سن ساره نود سال بود، فرزند نداشت براى سرگرمى خود بزغاله‏اى را نگاه داشته ابراهيم نذر كرده بود كه بدون مهمان غذا نخورد شش روز گذشت روز هفتم دوازده نفر وارد شدند بر آن حضرت و گفتند: ما مهمان هستيم.

ابراهيم به ساره گفت: هرچه داريم بياور، ساره گفت: يك بزغاله داريم كه از اين بهتر نداريم كه همدم من است، او را كشتند و بريان كردند پيش مهمانان عزيز آوردند، ساره ديد مهمانها نمى‏خورند، گفتند: ما فرشته‏ايم آمده‏ايم بگوييم روزه‏دار هستيد افطار كنيد كه نذر كرده‏اى بدون مهمان غذا نخوردى و حالا عزيز كرده ساره را براى مهمان قربانى كرديد بشارت باد به شما كه ساره داراى فرزندى خواهد شد كه نام او را اسحق بگذاريد مانند اسماعيل پيغمبر است و حضرت يعقوب از او به وجود مى‏آيد (٢٣٥).

زادگاه حضرت ابراهيم در سرزمين بابل بنام كوئى نهرى است در عراق اولين نهرى است از فرات جدا مى‏شود، محل تولد حضرت ابراهيم در آنجا است يعنى تولد و آتش انداختن حضرت هر دو سرزمين بابل بوده‏ (٢٣٦).

مردم بى رشد در صدد تهيه هيزم بر آمدند كار به جايى رسيد وى مى‏خواست بميرد وصيت مى‏كرد فلان مقدار از مال مرا پس از مرگ من هيزم بخريد و به مصرف سوزاندن ابراهيم برسانيد و يا زنى چرخ ريس پشم و پنبه مى‏رشت و چون غروب مى‏شد مزد آن را مى‏گرفت هيزم خريدارى مى‏كرد براى سوزاندن حضرت ابراهيم، زنها براى بهبودى از بيمارى در تهيه هيزم شركت مى‏كردند (٢٣٧)

و اذا قال ابراهيم رب ارنى كيف تحى الموتى قال اولم تومن قال بلى ولكن ليطمئن قلبى قال فخذ اربعه من الطير فصرهن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزء ثم ادعهن يأتينك سعيا و اعلم ان الله عزيز حكيم (٢٣٨) سوال حضرت ابراهيم از خداوند از كيفيت دخول روح است به اجزاء مرده و جمع شده اين اجرا پراكنده كه خداوند چطور اين اجرا فانى شده را زنده مى‏نمايد؟ اصل حكم را حضرت معتقد بود و لذا در آخر آيه مى‏گويد: ان الله عزيز حكيم، نفرموده: ان الله على كل شى قدير (٢٣٩)

روايت از امام صادق (عليه السلام) كه فرموده است كه: ابراهيم ديد يك مرده‏اى را در جايى افتاده، درنده‏ها و پرنده‏ها جمع شدند اطراف آن مردار پاره پاره كرده و مى‏خوردند، حضرت ابراهيم گفت: خداوندا مى‏دانم كه تو قدرت دارى اين مرده را از شكم حيوانات بيرون بياوريد لكن مى‏خواهم بدانم چگونه زنده مى‏كنى مرده را؟

دليل دوم از ابن عباس روايت شده است كه يك ملكى به حضرت ابراهيم بشارت داد كه خدا تو را دوست خود قرار داده است و به دعاى تو مرده را زنده مى‏كند لذا ابراهيم گفت: خدايا مرده را زنده كن تا مطمئن باشم كه دعاى مرا مستجاب كردى.

دليل سوم منازعه نمرود بود با ابراهيم گفت: من كسى را زنده مى‏كنم يعنى از زندان نجات مى‏دهم و بعضى را به قتل مى‏رسانم، ابراهيم گفت: اين زنده كردن مرده نيست، خدا است كه مرده را زنده مى‏كند.

بعد عرض كرد: خدايا نشان دهيد چگونه مرده را زنده مى‏كنى تا نمرود بداند، چون نمرود وعده داده بود اگر خدا مرده را زنده نكند ابراهيم را به قتل برساند، خداوند فرمود: چهار مرغ از جنس مختلف بگير و آنها را سر ببر و بدن‏هاى آنها را بين دو كوه مختلف قرار بده و بعد بخوان آنها را و آن چهار مرغ مختلف هر كدام يك صفت قبيح دارد كه انسان بايد خود را دور از آن صفات نمايد:

اول طاووس است، اين حيوان علاقه به زينت دنيا دارد كه از نظر اسلام علاقه زياد ذم شده است.

دوم: كركس يا قوى اين حيوان مثل يك مرغى است كه هزار سال عمر مى‏كند و از مسافت دو هزار كيلومتر چشم او كار مى‏كند و مى‏بيند و اين حيوان چند كنيه دارد، ابوالاصبع، ابوالابرد، ابومالك ، ابومنهال، ابويحيى‏ (٢٤٠)، اين حيوان آرزوى طولانى دارد كه چندين برابر عمر او است.

سوم: اردك اين حيوان هم بسيار حرص دارد و حريص به دنيا است.

چهارم: خروس است اين حيوان هم بسيار شهوتران است و در انظار مردم كار خود را انجام مى‏دهد، خداوند مى‏فرمايد: اى ابراهيم از اين اشيا چهار گانه خود را خارج كن‏ (٢٤١).

على بن ابراهيم در تفسير خود از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: حضرت ابراهيم (عليه السلام) نخستين كسى بود كه ريگ براى او به صورت آرد در آمد به اين شرح كه هنگامى كه براى قرض كردن خوراك به سوى دوستى كه در مصر داشت حركت كرد ولى او در منزل نبود ابراهيم نخواست با خورجين خالى به منزل برگردد لذا وقتى كه برگشت خورجين را پر از ريگ كرده به خانه آمد و چون از ساره خجالت مى‏كشيد كه بگويد: دوستم در خانه نبود و خورجين را پر از ريگ نمود و الاغش را پيش ساره رها كرد و خود داخل منزل شد و خوابيد ساره آمد و خورجين را بازكرده و ديد بهترين آرد در ميان خورجين وجود دارد، بلا فاصله مقدارى خمير كرده و نانى پخت و غذاى لذيذى آماده كرد: و نزد ابراهيم آورد.

ابراهيم پرسيد: اين غذا و نان را از كجا تهيه كردى؟ گفت: از آن آردى كه از دوست مصرى آوردى، ابراهيم گفت: آرى او خليل من است اما مصرى نيست از همين وقت لقب خليل به او داده شده‏ (٢٤٢) .

حضرت مريم عليها السلام و مقام او

اذا قالت امرات عمران رب انى نذرت لك ما فى بطنى محررا فتقبل منى انك انت السميع العليم، فلما وضعتها قالت رب انى وضعتها انثى والله اعلم بما وضعت و ليس الذكر كالانثى و انى سميتها مريم و انى اعيذها بك و ذريتها من الشيطان الرجيم، فتقبلها ربها بقبول حسن و انبتها نباتا حسنا و كفلها زكريا كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عندالله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب ‏ (٢٤٣) .

بحث در چگونگى تولد حضرت مريم عليهاالسلام است، بطورى كه در تاريخ آمده است چنين بيان شده است: دو خواهر بودند يكى بنام حنه و ديگرى اشياع كه حنه همسر عمران كه از شخصيت‏هاى برجسته بنى اسرائيل بوده دومى را زكريا پيامبر خدا به همسرى انتخاب كرد، همسر عمران حنه سالها گذشت كه فرزندى از او متولد نشد، روزى زير درختى نشسته بود پرنده‏اى را ديد كه به جوجه‏هاى خود غذا مى‏دهد مشاهده اين حجت مادرانه عشق فرزند را در دل او شعله‏ور ساخت و از صميم دل از درگاه خدا تقاضاى فرزندى كرد و چيزى نگذشت كه اين دعاى خالصانه به هدف اجابت رسيد و باردار شد.

از بعضى از روايات استفاده مى‏شود كه خداوند به همسرش عمران وحى فرستاده بود كه پسرى پربركت كه مى‏تواند بيماران غيرقابل علاج را درمان كند و مردگان را به فرمان خدا حيات بخشد به او خواهد داد كه به عنوان پيامبر به سوى بنى اسرائيل فرستاده شود و اين جريان را با همسر خود حنه در ميان گذاشت.

لذا هنگامى كه او باردار شد تصور مى‏كرد فرزند مزبور همان است كه در رحم دارد بى‏خبر از اينكه كسى كه در رحم او است مادر آن فرزند (مريم) مى‏باشد و به همين دليل نذر كرد كه پسر را خدمتگزار خانه خدا بيت‏المقدس نمايد اما هنگام تولد مشاهده كرد كه دختر است در اين موقع نگران شد كه با اين وضع چه كند، براى اين كه خدمتگزاران خانه خدا از ميان پسران انتخاب مى‏شوند و سابقه نداشت دخترى به اين عنوان انتخاب گردد.

در اين آيه اشاره به نذر همسر عمران شده كه به هنگام باردارى نذر كرد فرزند خود را خدمتگزار خانه خدا (بيت المقدس) كند زيرا او طبق اطلاعى كه از بشارت خداوند به همسرش عمران پيدا كرده بود اين فرزند پسر است از اين جهت كلمه محررا گفت: نه محرره و از خدا خواست كه نذر او را بپذيرد.

كلمه محرر به معنى آزاد ساختن است در اصطلاح آن زمان به فرزندانى گفته مى‏شد كه براى خدمت در معبد تعيين مى‏شدند تا نظافت و خدمات معبد را بر عهده گيرند و به هنگام فراغت مشغول نيايش و عبادت پروردگار شوند و به اين جهت آنها را محرر مى‏گفتند كه از هرگونه خدمت به پدر و مادر آزاد بودند و اين را افتخارى براى خود مى‏دانستند (٢٤٤).

پس از تولد فرزند با ناراحتى اظهار داشت خداوندا من اين فرزند را دختر آوردم و تو مى‏دانى براى هدفى كه من نذر كرده‏ام پسر بود، دختر نمى‏تواند آن وظايف را مثل پسر انجام دهد، از قرائن، از آيات و روايات استفاده مى‏شود كه جمله ليس الذكر كلانثى، يعنى: پسر مثل دختر نيست اين زبان مادر حضرت مريم است نه از كلام خداوند ولى قاعدتا مى‏بايست مادر مريم گفته باشد ليس انثى كالذكر دختر مثل پسر نيست چون كه او دختر آورده بود نه پسر، بنابراين ممكن است جمله داراى تقدير و تاخير باشد، زيرا او علاقه به پسر داشت تا خدمتگزار بيت المقدس شود همين علاقه سبب شد كه بى‏اختيار به هنگام سخن گفتن نام پسر را مقدم دارد در حالى كه وضع جمله بندى و چگونگى مولود او ايجاد مى‏كرد نام دختر را مقدم سازد (٢٤٥).

خداوند اين دختر را براى نخستين بار براى اين خدمت روحانى و معنوى پذيرفت، علت پذيرش او اين بود كه هيچگاه مريم عليها السلام در دوران خدمتگزارى بيت المقدس عادت نمى‏ديد تا مجبور گردد از اين مركز مقدس دور شود (٢٤٦).

قرآن كريم مى‏فرمايد: حضرت زكريا را به عنوان كفالت مريم انتخاب كرد چون پدر حضرت مريم (عمران) قبل از تولد مريم از دنيا رفت، مادرش او را به بيت المقدس نزد دانشمندان و علماى يهود آورد، گفت: اين كودك هديه بيت المقدس است، سرپرستى او را يك نفر از شمابر عهده بگيرد، گفتگو در ميان دانشمندان بنى اسرائيل در گرفت و هركس مى‏خواست افتخار سرپرستى مريم را او بر عهده داشته باشد، لذا تصميم بر قرعه گرفتند، به كنار نهرى آمدند و قلمها و چوبهايى كه به وسيله آن قرعه مى‏زدند حاضر كردند و نام هر يك بر يكى از قلمها نوشته شد، هر قلمى در آب فرو مى‏رفت برنده قرعه نبود تنها قلمى كه روى آب باقى مى‏ماند برنده قرعه محسوب مى‏شد.

قلمى كه نام زكريا بر آن بود در اعماق آب فرو رفت و سپس روى آب آمد و سرپرستى زكريا نسبت به حضرت مريم عليها السلام مسلم شد و در واقع از همه سزاوارتر بود، زيرا هم پيامبر خدا بود و هم همسر خاله مريم‏ (٢٤٧).

اما راجع به عبارت حضرت مريم و نوع غذا براى او از ابن عباس نقل شده: هنگامى كه نه سال شد ، روزها روزه مى‏گرفت و شبها را به عبادت مى‏پرداخت و هنگامى كه زكريا در كنار محراب او قرار مى‏گرفت و براى ديدار او مى‏آمد غذاهاى مخصوصى كنار محراب او مشاهده مى‏كرد كه از آن به تعجب مى‏افتاد، روزى از او پرسيد: اين غذا را از كجا آوردى؟

يا مريم انى لك هذا

مريم عليها السلام در جواب گفت: اين از طرف خدا است و او است كه هر كس را بخواهد بى‏حساب روزى مى‏دهد، اما اين نوع غذا چه نوع غذايى بوده و از كجا براى مريم آمده از اين آيه استفاده نمى‏شود ولى از روايات استفاده مى‏شود كه آن غذا يك نوع ميوه بهشتى بوده كه در غير فصل در كنار محراب مريم عليها السلام به فرمان پروردگار حاضر مى‏شده است‏ (٢٤٨).

گفته شده: همسر زكريا و مادر مريم خواهر يكديگر بودند و اتفاقاً هر دو در آغاز عقيم و نازا بودند، هنگامى كه مادر مريم از لطف پروردگار صاحب چنين فرزند شايسته‏اى شد، حضرت زكريا اخلاص شگفت‏آور او را ديد آرزو كرد كه او هم فرزندى پاك و با تقوى و پرهيزگار مثل حضرت مريم داشته باشد با اين كه ساليان درازى از عمر زكريا و فرزندش گذشته بود و از نظر موازين طبيعى بسيار بعيد به نظر مى‏رسيد كه صاحب فرزندى شود، عشق پروردگار و مشاهده وجود ميوه‏هاى تازه در غير فصل در كنار محراب عبادت مريم عليها السلام قلب او را لبريز از اميد ساخته ممكن است در فصل پيرى ميوه فرزند به رخسار وجودش آشكار شود و لذا هنگامى كه مشغول نيايش بود از خداوند تقاضاى فرزندى كرد چيزى نگذشت كه دعاى حضرت زكريا به اجابت رسيد.

موقعى كه در محراب عبادت مشغول نيايش بود فرشتگان پروردگار او را صدا زدند و بشارت دادند كه خداوند به زودى پسرى بنام يحيى به او خواهد داد كه داراى فضيلت و مقام مى‏باشد، ايمان به حضرت مسيح مى‏آورد و او را با ايمان خود كمك مى‏كند و از نظر علم و عمل رهبرى جامعه را به عهده خواهد داشت و از آلودگى به دنيا پرستى نگاه مى‏دارد، خلاصه يكى از امتيازات او اين است كه پيغمبر خدا و از صالحان خواهد بود (٢٤٩).

خوشا آنان كه در اين دار گيتى پى باطل نگرديدند و رفتند

خوشا آنان كه در احياء توحيد جوانمردانه كوشيدند و رفتند

  خوشا آنان كه در نهى و از منكر ز قدرتها نترسيدند و رفتند

  خوشا آنان كه در حال پرستش فقط حق را پرستيدند و رفتند

وظيفه سنگين فرزندان

يكى از وظايف شرعى و عقلى و عرفى خدمت به والدين و احترام كردن به آن دو سروران است، اين وظيفه آنقدر سنگين است كه خداوند در هر سوره و آيه‏اى بحث شرك را بيان فرموده پشت سر آن سفارش خدمت به والدين بوده، اين خود دليل بر مهم بودن وظيفه است، اگر كسى احترام مادر و يا پدر را حفظ نمى‏كند شرعا مجاز نيست ديگران را توصيه نمايد، چون اين هم يك گناه است براى اينكه خداوند تبارك و تعالى بر همه امر فرموده اطاعت كنيم، نفرموده فقط بگو اما خودت عمل نكن، بلكه فرموده: اگر بگوييد اما خود عمل نكنيد گناه بزرگى است، در چند جاى قرآن اين موضوع را خداوند متذكر شده است: و اذا اخذنا ميثاق بنى اسرائيل لا تعبدون الا الله و بالوالدين احسانا(٢٥٠) وقتى كه از بنى اسرائيل عهد و پيمان گرفتيم كه جز خدا را نپرستيد و نيكى كنيد درباره پدر و مادر خداوند متعال امر مى‏فرماييد: كه نسبت به پدر و مادر احسان و نيكى كنيم و احترام آنها را حفظ نماييم.

ايضا آيه ديگر تصريح فرموده: كه اطاعت از پدر و مادر نماييم: الا تشركوا شيئا و بالوالدين احسانا (٢٥١)

در مرحله اول اينكه به هيچ وجه شرك به خدا نياوريد (يعنى: نه در عقيده و نه در عمل مشرك نباشيد و ديگر اينكه درباره پدر و مادر هر دو را احسان كنيد) انسان اگر دوست دارد پيش خدا عزيز و روز قيامت رو سفيد باشد و در راحت زندگى كند بايد خدا را اطاعت كند و خدمت به پدر و مادر كند، دليل بر اين مطلب قرآن و روايت اهل بيت عليهم السلام.

آيه ديگر دلالت بر وجوب احترام به پدر و مادر اين آيه است: و اعبدوا الله و لا تشكروا به شيئا و بالوالدين احسانا (٢٥٢) خداى يكتا را بپرستيد و چيزى را براى او شريك قرار ندهيد و نسبت به پدر و مادر احسان نماييد تمام اين آيات دلالت دارد بر اينكه وظيفه در برابر امر خدا بسيار سنگين است، حواس خود را بايد در مقابل امر خدا جمع كرد كه روز قيامت انسان شرمنده نشود.

آيه ديگر : و اذا قال لقمان لابنه و هو يعظه يا بنى لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم و وصينا و الانسان بوالديه (٢٥٣) وقتى كه لقمان در مقام موعظه به فرزندش بر آمد گفت: اى فرزند عزيزم هرگز شرك به خدا نياور و شرك به خدا نياور و شرك بسيار ستم بزرگى است و ما به هر انسانى سفارش كرديم كه در حق پدر و مادر نيكى كن.

ايضا آياتى كه مفصلا درباره سفارش فرزندان شده اين آيه است: و قضى ربك الا تعبد الا اياه و بالوالدين احسانا اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلاهما فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا كريما و اخفض لهما جناح الذل من الرحمه و قل رب ارحمهما كما ربيانى صغيرا (٢٥٤) خداى تو حكم فرموده كه جز او هيچ كس را نپرستيد و درباره پدر و مادر نيكويى كنيد و چنان چه هر دو يا يكى از آنها پير و سالخوره شوند كه موجب رنج و زحمت شما باشند زنهار كلمه‏اى كه رنجيده خاطر شوند بگوييد كمترين آزار به آنها مرسانيد و به ايشان به اكرام و احترام سخن گوييد و هميشه پر و بال تواضع و تكريم را با كمال مهربانى نزدشان بگستران و بگوييد پروردگارا چنانكه پدر و مادر مرا در كودكى به مهربانى بپرورند تو در حق آنها رحمت و مهربانى فرما.

مردى خدمت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله رسيد و عرض كرد: من جوان هستم و دوست دارم جهاد كنم در راه خدا ولى براى من مادرى است كه دوست ندارد من جهاد روم، پس رسول خدا صلى‏الله عليه و آله فرمود: برگرد و با مادرت باش بحق آن خدايى كه مرا به پيامبرى فرستاده انس مادرت نسبت به تو يك شب بهتر از يك سال شمشير زدن تو در راه خدا (٢٥٥)

رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله در صدر اسلام براى آنكه مردم را موعظه كند تكيه بر ستون مى‏دادند قرآن قرائت مى‏كرد، زنى آمد خدمت حضرت و اجاره خواست منبرى براى حضرت تهيه كند حضرت اجازه دادند، فرزندش نجار بود دستور داد منبرى كه داراى سه پله باشد، تهيه كند و وارد مسجد نمود وقتى كه پيغمبر خدا صلى‏الله عليه و آله پا بر پله اول منبر گذاشتند، فرمودند: آمين، پا به پله دوم گذاردند فرمودند: آمين، پا به پله سوم گذاردند فرمودند: آمين، اصحاب پرسيدند: سبب آمين گفتن شما چه بود؟.

حضرت فرمود: جبرئيل نفرين كرد پا بر پله اول گذاردم گفت: از رحمت خدا دور باشد كسى كه ماه مبارك رمضان بر او بگذرد و وسيله آمرزش خود را فراهم ننمايد، پا بر پله دوم گذاردم، نفرين كرد گفت: از رحمت خدا دور باشد كسى كه اسم تو را بشنود و بر شما صلوات نفرستد، پا بر پله سوم گذاردم، گفت: از رحمت خدا دور باشد كسى كه عاق والدين باشد من هر سه را گفتم: آمين‏ (٢٥٦).

ابراهيم بن مهزم مى‏گويد: شبى در محضر امام صادق (عليه السلام) بودم، چون از محضرش بيرون رفتم و به خانه آمدم با مادرم بحثى درگرفت و با او تندى كردم فردا چون نماز صبح را خواندم به محضر امام صادق (عليه السلام) رفتم پس آن حضرت قبل از سخن من فرمود: اى ابا مهزم چرا ديشب با مادرت به خشونت سخن گفتى؟ آيا نمى‏دانى او تو را در شكم خويش پروراند و در دامن خويش نگهدارى كرد و از پستان خود تو را شير داد؟ عرض كردم: چرا؟

فرمود: پس ديگر با خشونت با او سخن مگو و تندى منما (٢٥٧).

از امام صادق سوال شد: اى الاعمال افضل قال الصلوه لوقتها و بر الوالدين و الجهاد فى سبيل الله عزوجل‏ (٢٥٨) شخصى آمد به محضر امام صادق (عليه السلام) عرض كرد يابن رسول الله كدام عمل از همه بهتر و افضل است امام (عليه السلام) فرمود: نماز در اول وقت و بعد احسان به والدين و بعد جهاد در راه خداى عزيز.

شيخ انصارى مادرش را تا نزديك حمام به دوش مى‏گرفت و او را به زن حمامى مى‏سپرده مى‏ايستاد تا او را به خانه برگرداند هر شب به دست بوسى مادر مى‏آمد و صبح با اجازه او از خانه بيرون مى‏رفت پس از مرگ مادرش به شدت مى‏گريست فرمود: گريه‏ام براى اين است كه از نعمت بسيار مهمى چون خدمت به مادر محروم شدم شيخ پس از مرگ مادر با كثرت كار و تدريس و مراجعات تمام نمازهاى واجب عمر مادرش را خواند با آنكه مادر ايشان از متدينه‏هاى روزگار بود (٢٥٩).

آبروى اهل دل از خاك پاى مادر است

هرچه دارند اين جماعت از دعاى مادر است

آن بهشتى را كه قرآن مى‏كند توصيف آن صاحب قرآن بگفتا زير پاى مادر است

  گرمى آغوش مهرش را ندارد آفتاب

  مهربان‏تر ديگر از مادر خداى مادر است

قدر و جاهى را كه در اسلام دارا شد اويس

از كمال طاعت و خدمت براى مادر است

امر او را داد رجحان بر ملاقات نبى

  چون رضاى مصطفى هم در رضاى مادر است