داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى0%

داستانهاى تبليغى نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى تبليغى

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شيخ على گلستانى همدانى
گروه: مشاهدات: 19322
دانلود: 2969

توضیحات:

داستانهاى تبليغى
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 50 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19322 / دانلود: 2969
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

ابراهيم جمال و على بن يقطين

يك نمونه تاريخى را ملاحظه فرماييد:

از محمد بن صوفى منقول است كه ابراهيم جمال از على بن يقطين براى انجام بعضى از كارهايش اجازه ملاقات مى‏خواست على بن يقطين از پذيرفتن او امتناع ورزيد از دوستان امام است با اجازه حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) وزير دربار هارون است ولى در اين موضوع كوتاهى كرد اجازه ورود ابراهيم را نداد در همان سال على بن يقطين به زيارت بيت الله مشرف شد هنگامى كه در مدينه اجازه مى‏خواست به خدمت حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) شرفياب بشود در پاسخ با منفى رو به رو شد و نتوانست از حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) اجازه ملاقات دريافت كند روز دوم در بيرون منزل با آن حضرت ملاقات نمود و عرض كرد آقا جان تقصير من چه بوده كه ديروز اجازه به من ندادى شرفياب بشوم به حضور شما فرمودند: چرا به برادرت ابراهيم ساربان اجازه ملاقات نداده بودى خداوند سعى تو را نپذيرفت و مورد قبول قرار نخواهد داد مگر اين كه ابراهيم شتربان تو را عفو كند.

عرض كردم يابن رسول الله در اين موقع دستم به ابراهيم نمى‏رسد زيرا من در مدينه و او در كوفه است حضرت فرمود: اگر مايلى من مقدمات آن را فراهم مى‏نمايم و در نيمه شب كه همه چشم‏ها به خواب رفته است خودت تنها به قبرستان بيقع برو بطورى كه كسى از دوستان و غلامان خود آگاه نباشد و در آنجا مركب تندرو و هشيار و مجهز آماده خواهى ديد بر آن سوار شو.

راوى مى‏گويد على بن يقطين شبانه به گورستان بقيع آمد و سوار همان مركب گشت مدتى نگذشت مگر اينكه در كوفه جلو درب منزل ابراهيم ساربان زانو بزمين زد در خانه كوبيد و گفت: على بن يقطين است.

ابراهيم از درون خانه جواب داد و گفت: على بن يقطين در خانه‏ام چكار دارد على بن يقطين گفت اى ابراهيم كار بزرگى پيش آمد كرده است. و او را سوگند داد كه اجازه ورود به او بدهد وقتى كه داخل منزل گشت داستان خود را شرح داد و گفت: مولايم مرا نپذيرفته و اجازه ورود نداده است مگر اين كه تو را راضى كنم و خوشنوديت را بدست بياورم تمنا دارم مرا مورد عفو خود قرار بدهى.

ابراهيم گفت: خدا ترا بيامرزد. على بن يقطين گفت: بايد پايت را به روى رخسارم بگذارى و بصورتم فشار دهى چون با امتناع ابراهيم جمال روبه رو شد دوباره او را قسم داد ابراهيم مقصود او را عملى ساخت و در آنحال على بن يقطين مى‏گفت: خدايا شاهد و گواه باش.

پس از آن سوار شتر شده و همان شب مركب را در مدينه در منزل موسى بن جعفر (عليه السلام) خوابانيد در اين وقت حضرت اجازه ورود داده و با آغوش باز او را پذيرفت‏ (١٤).

آيا ملاحظه فرموديد وقتى كه شخص با تقوى را آگاه كنيد به اشتباهات خود خوشحال مى‏شود و عملا انجام مى‏دهد آن وقت به نتيجه مى‏رسد مثل حر بن يزيد رياحى رضى الله حالت اول او آن چنان بود بعد هم كه خدا در او لطف كرد و حضرت امام حسين (عليه السلام) دعا فرمود رستگار شد يك لحظه بيدارى ايشان را به كجا مى‏رساند.

نمونه يك جوان اهل ايمان و تقوى را ملاحظه فرماييد آيه شريفه ملاك را فقط تقوا دانسته نه مال و منال و نه جاه و جلال و نه علم و اولاد علم هم مقدمه عمل است حاج على بغدادى داراى علم نبود بلكه اهل تقوا بود قرآن كريم مى‏فرمايد:

يا ايهاالناس انا خلقناكم من ذكر او انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفو ان اكرمكم عند الله اتقيكم ان الله عليم خبير (١٥) اى مردم ما همه شما را از مرد و زنى آفريديم آنگاه شعبه‏هاى بسير و فرق مختلف گردانيديم تا قرب و بعد نژاد و نسب يكديگر را بشناسيد بزرگوارترين شما نزد خدا با تقواترين مردمند و بر نيك و بد مردم كاملا آگاه است.

در سوره ديگر خداوند تبارك و تعالى اجر و مزد شخص صالح و عده و مژده مى‏دهد و افراد گناه كار را وعده عذاب مى‏دهد بلكه عذاب شديد.

توجه شما را به اين آيه جلب مى‏نمايم:

من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوه طيبه و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون‏ (١٦) هر كس از مرد و زن كار نيكى به شرط ايمان بخدا بجاى آورد ما او را در زندگانى خوش و با سعادت زنده مى‏گردانيم و اجر بسيار بهتر از عمل نيكى كه كرده به او عطا كنيم.

جوانى با ايمان به نام جويبر

حالا يك داستان و يك سرگذشتى را براى خواننده عزيز ذكر مى‏كنم ببيند انسان وقتى كه اهل ايمان باشد بكجا مى‏رسد.

يك جوان مومن و پرهيزگار به نام جوبير جوانى است اهل يمانه فقير و چهره سياه و كوتاه قد لكن با هوش است.

آوازه اسلام و ظهور رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله را شنيده بود و لذا يكسره آمد به مدينه از نزديك جريان را ببيند طولى نكشيد اسلام آورد اما چون نه پولى داشت و نه منزلى و نه آشنايى لذا موقتا به دستور حضرت رسول خدا صلى‏الله عليه و آله در مسجد به سر مى‏برد و عده‏اى ديگر هم مثل ايشان بودند تا اينكه به حضرت وحى شد مسجد جاى سكونت نيست اينها را بايد در خارج از مسجد منزل كنند حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله جاى ديگرى درست كرد آنها را منتقل كرد به آنجا كه صفه مى‏گويند آنها را اصحاب صفه مى‏گفتند كه رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله به آنها رسيدگى مى‏كرد.

روزى نظر حضرت به جوبير افتاد گفتگو زندگى و سر سامان جويبر افتاد در جواب عرض كرد: يا رسول خدا به من مگر دختر مى‏دهند كه با اين قيافه و چهره سياهى من و تنگدستى فرمود: خداوند به وسيله ارزش افراد را عوض كرد بسيار افراد محترم بودند در دوره جاهليت اسلام آنها را پايين آورد و بسيار افراد در جاهليت خوار بودند اسلام قدر آنها را بالا برد خداوند تعالى به وسيله اسلام افتخار به نسب و فاميل را منسوخ كرد اكنون همه در يك درجه‏اند مگر كسى كه تقوى او بيشتر است حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به فكر افتاد زندگى براى جوبير تشكيل بدهد.

لذا روزى حضرت امر ازدواج را به او پيشنهاد كرد و دستور داد يكسره به خانه زياد بن لبيد انصارى برود و دخترش را كه ذلفا نام دارد براى خود خواستگارى كند زياد ابن لبيد از ثروتمندان و محترمين مدينه بود وقتى كه جوبير وارد خانه زياد بن لبيد شد گروهى از بستگان قبيله‏اش در آنجا جمع بودند جوبير جلوس كرد و گفت: من از طرف رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله پيامى براى تو دارم حالا محرمانه بگويم يا علنى.

زياد گفت: پيام حضرت افتخار است براى من علنى بگو.

گفت: من را فرستاده دخترت ذلفا را براى من خواستگارى كنم.

زياد گفت: رسول خدا به تو اين موضوع را فرمود.

گفت: عجب است رسم ما نيست دختر خود را جز به هم شأنهاى خودمان بدهيم تو برو و من خود حضور حضرت خواهم رسيد.

دختر (زياد) بنام ذلفا بسيار زيبا بود در زيبايى معروف بود سخنان جوبير را شنيد آمد پيش پدرش تا ماجرا را آگاه باشد گفت: پدر اين مرد چه مى‏گفت؟

پدرش گفت: به خواستگارى تو آمده بود از طرف رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله.

ذلفا گفت: نكند واقعا حضرت فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد باشد.

زياد گفت چه كنم حالا به نظر شما؟

گفت: به نظر من قبل از آنكه به حضور رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله برسد برو او را به خانه برگردان بعد برو پيش حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله ببينيد قضيه چه بوده، زياد رفت جوبير را به خانه برگردانيد بعد رفت آن حضرت را ديد جريان را گفت: كه جوبير پيامى آورده از طرف شما لكن رسم ما در اين است كه دختران خود را فقط بهم شأنهاى خودمان مى‏دهيم.

حضرت فرمود: به او كه جوبير مومن است و آن خيال كه تو مى‏كنى از ميان رفته مرد مومن هم شان زن مومنه است زياد آمد خانه به سراغ دخترش جريان را نقل كرد، دخترش گفت: به نظر من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن من هم به اين امر راضى هستم.

زياد ابن لبيد ذلفا را به عقد جوبير در آورد و مهر او را از مال خودش تعيين كرد و جهاز خوبى براى عروسى تهيه كرد.

زياد گفت: آيا خانه تهيه كرده‏ايد؟ جوبیر گفت: چيزى كه من فكر نمى‏كردم اين بود كه روزى داراى زن و زندگى بشوم، رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله ناگهان آمد چنان گفت: زياد تمام لوازم عروسى و خانه را فراهم كرد بدون اينكه جوبير با خبر شود وقتى كه چشمش افتاد به آن خانه و لوازمش گذشته به يادش آمد كه اول در چه حال بوده حالا چه وضعى دارد كه اول نه مالى نه حسب و نسبى داشت خداوند!به وسيله اسلام اين همه نعمت داده است من چقدر بايد خدا را شكر كنم به گوشه‏اى از اطاق رفت و به تلاوت قرآن پرداخت.

يك وقت به خود آمد كه نداى اذان صبح به گوشش رسيد آن روز را به شكرانه نعمت نيت روزه كرد وقتى كه زنان به سراغ ذلفا رفتن او را بكر يافتند معلوم شد كه جوبير نزديك او نيامده قضيه را از پدر پنهان داشتند دو شبانه روز ديگر به اين نحو گذشت سر و صدا به خانواده عروس پيدا شد كه شايد جبير توانايى جنسى ندارد و احتياج به زن ندارد ناچار به زياد ابن لبيد اطلاع دادند كه جريان از اين قرار است زياد هم به رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله خبر داد.

حضرت جوبير را خواست و به او گفت: مگر ميل به زن ندارى گفت: بلكه شديدتر است، فرمود: پس چرا تا حال پيش عروس نرفته‏اى، گفت: وقتى كه توى اطاق رفتم اين همه نعمت را در خودم ديدم حالت شكر در من پيدا شد لازم دانستم قبل از هر چيزى خدا را شكر و عبادت كنم از امشب نزد همسرم خواهم رفت جريان را حضرت به آنها خبر داد.

بعد جهاد پيشامد كرد جوبير زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد بعد از شهادت جوبير زنى به اندازه ذلفا خواستگارى نداشت براى هيچ زنى به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند (١٧) .

پس معلوم و روشن شد از سرگذشت از اين جوان با ايمان و متقى كه عملش را هم در زندگى ديد و هم بعد از مردن كه شهادت بر او نصيب شد و وارد بهشت مى‏شود پس ثمره تقوى را خواننده عزيز فهميديم.

يك جوان نورس امير مكه مى‏شود

پس از فتح مكه طولى نكشيد كه جنگ حنين پيش آمد ناچار بايد رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله و سربازانش از مكه خارج شوند و به جبهه جنگ بروند لازم بود براى تنظيم امور ادارى آن شهر كه به تازگى از دست مشركين خارج شده فرماندار لايق و مدبرى تعيين شود كه در كمال شايستگى به كارهاى مردم رسيدگى كند و بعلاوه از بى‏نظمى‏هايى كه ممكن است دشمنان بوجود آورند جلوگيرى نمايد پيشواى اسلام در بين آنها يعنى در ميان تمام مسلمين جوان بيست و يك ساله‏اى را بنام (عتاب بن اسيد) براى آن مقام بزرگ برگزيد و بنام وى فرمان صادر كرد.

عتاب ابن اسيد در آن روز سنش بيست و يكسال بود رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله امر فرمود كه با مردم نماز بگذار عتاب ابن اسيد اول اميرى بود كه پس از فتح مكه اقامه نماز جماعت كرد.

پيغمبر اكرم صلى‏الله عليه و آله به عتاب ابن اسيد فرماندار برگزيده خود فرمود: آيا مى‏دانى تو را به چه مقامى گمارده‏ام و بر چه قومى فرمانروا كرده‏ام؟ تو را حاكم و امير اهل حرم خدا و ساكنين مكه معظمه نموده‏ام اگر بين مسلمين كسى را از تو شايسته‏تر مى‏شناختم حتما اين مقام را به وى محول مى‏كردم.

عتاب ابن اسيد روزى كه از طرف پيشواى بزرگ اسلام به مقام فرماندارى مكه برگزيده شد سنش در حدود بيست و يكسال بود انتصاب آن جوان به چنين مقام بزرگ باعث رنجش خاطر شديد رجال عرب و برزگان مكه شد زبان به شكايت و اعتراض گشودند و گفتند: رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله دوست دارد ما را حقير و پست باشيم به همين جهت جوان نورسى را بر مشايخ عرب و بزرگان حرم امير و فرمانروا كرده است.

سخنان گله‏آميز مردم به سمع مبارك آن حضرت رسيد نامه مفصلى خطاب به مردم مكه نوشت و تاكيد كرد كه تمام مردم موظفند از عتاب ابن اسيد اطاعت نمايند و در پايان با جمله كوتاهى اعتراض بيجا بودن مردم را جواب داد:

و لا يحتج محتج منكم فى مخالفته بصغر سنه فليس الاكبر هو الافضل بل الا فضل هو الاكبر

هيچ يك از شما عتاب را اساس اعتراض قرار ندهد زيرا كه بزرگى سن فضيلت و كمال معنوى انسان نيست بلكه ميزان بزرگى انسان فضيلت و كمال معنوى است‏ (١٨) .

ترحم كردن ناصر الدين به يك حيوان

و اتاكم من كل ما سالتموه و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها ان الانسان لظلوم كفار (١٩)

انواع نعمتها كه از خداوند تعالى درخواست كرديد به شما عطا فرمود اگر نعمت‏هاى بى انتهاى خداوند تعالى را بخواهيد بشماريد يا به شماره آوريد هرگز حساب آن نتوانيد كرد.

يكى از نعمت‏هاى خداوند آگاه بودن و بفكر آخرت و صالح و خالص كردن اعمال خود انسان است يك وقت مى‏بينيد يك عمل كوچك را براى خداوند انجام داده‏ايد براى آخرت كافى است.

يك وقت هم مى‏بينى يك عمر نافله شب، قرآن و دعا و اعمال ديگر انجام داده‏ايد ولى به درد شما نخورد، در تاريخ نوشته‏اند.

روزى ناصرالدين شاه به اطاق آب انبار مى‏رسد و صداى ناله سگهايى را مى‏شنود پس از تحقيق مى‏بيند سگى زائيده و بچه‏هايش به او چسبيده و در اثر گرسنگى پستان‏هايش شير ندارد و بچه‏هايش ناله و فرياد مى‏كنند ناصر الدين شاه سخت متأثر مى‏شود از دكان نانوايى كه نزديك بود نان مى‏خرد و جلوى آن حيوان مى‏اندازد و همانجا مى‏ايستد تا سگ مى‏خورد و بچه‏ها هم شير مادر را مى‏خورند آرام مى‏شوند.

ناصر الدين خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوايى مى‏خرد و پولش را مى‏دهد و سفارش مى‏كند كه هر روز يك مقدار نان به اين سگ بدهيد بعد ناصرالدين شاه با فقرا دوره‏اى داشتند كه هر روز عصر گردش مى‏رفتند و براى شام در منزل يكى با هم صرف شام مى‏نمودند تا شبى كه نوبت به ناصرالدين شد زنى داشت در وسط شهر تهران خانه‏اش بود و زنى هم تازه گرفته بود نزديك دروازه شهر منزل او بود.

به زن قديمى خود پول مى‏دهد و مى‏گويد امشب فلان عدد مهمان دارم و براى شام مى‏آييم زن قبول مى‏كند و طرف عصر با ررفقايش بيرون شهر رفته تصادفاً تفريح آن روز طول مىکشد و مقدارى از شب مى‏گذرد هنگام مراجعت رفقايش مى‏گويند دير شده و خسته شديم همين دروازه كه منزل ديگر تو است مى‏آييم ناصر الدين مى‏گويد اينجا چيزى نيست و در خانه وسط شهرى كاملاً تدارك ديده بايد آنجا برويم رفقا راضى نمى‏شوند و مى‏گويند ما امشب در اينجا مى‏مانيم و مختصرى غذا قناعت مى‏كنيم و آنچه تدارك ديده‏اى براى فردا.

ناصر الدين كه مشهور به مير غضب باشى بود ناچار قبول مى‏كند و مقدار نان كباب مى‏خرد و آنها مى‏خورند و همانجا مى‏خوابند هنگام سحر از صداى ناله‏اى بى اختيارى مير غضب باشى همه بيدار مى‏شوند و از او سبب گريه‏اش را مى‏پرسند.

او مى‏گويد: در خواب امام چهارم حضرت زين العابدين را ديدم به من فرمود: احسانى كه به آن سگ كردى مورد قبول خداوند عالم شد و خداوند در مقابل آن احسان امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ فرمود، زيرا زن قديمى تو سمى تدراك كرده و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراك شما كند فردا مى‏روى آن سم را بر ميدارى مبادا زن را اذيت كنى و اگر بخواهيد او را به خودش رها كن يعنى طلاق دهيد و ديگر اينكه خداوند ترا توفيق توبه خواهد داد چهل روز ديگر به كربلا سر قبر پدرم حسين (عليه السلام) مشرف مى‏شوى.

پس صبح به رفقا مى‏گويد: براى تحقيق صدق خوابم بياييد به خانه وسط شهرى برويم با هم مى‏آيند چون وارد مى‏شوند زن تعرض مى‏كند كه چرا ديشب نيامدى به او اعتنايى نمى‏كند و با رفقايش به آشپزخانه مى‏روند و به همان نشانه كه امام چهارم (عليه السلام) فرموده بود سم را بر ميدارد و به زن مى‏گويد ديشب چه خيالى درباره ما داشتى و اگر امر امام (عليه السلام) نبود از تو تلافى مى‏كردم لكن به امر مولايم با تو احسان خواهم كرد اگر مايلى در همين خانه باش و من با تو مثل اينكه چنين كارى نكرده بودى رفتار خواهم كرد و اگر ميل فراق دارى تو را طلاق مى‏دهم و هر چه مى‏خواهى به تو مى‏دهم.

زن مى‏بيند رسوا شده و ديگر نمى‏تواند با او زندگى كند طلب طلاق مى‏كند او هم با كمال خوشى طلاقش مى‏دهد و پس از گذشت چهل روز به كربلا مشرف مى‏شود و همانجا به رحمت حق واصل ميگردد (٢٠) .

وفاى سگ عجيب است

مرحوم آيت الله بلادى نقل كرده كه يكى از بستگانم چند سال در فرانسه براى تحصيل رفته بود، نقل كرد كه در پاريس خانه كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم شبها درب خانه را مى‏بستم و سگ نزد در مى‏خوابيد و من به كلاس درس مى‏رفتم و بر مى‏گشتم و سگ هم با من داخل خانه مى‏شد. يك شبى برگشتن به خانه طول كشيد و هوا هم سرد بود به ناچار پشت گردنم با پالتوام بالا آوردم گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده و صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتوام را گرفت فوراً صورتم را باز كردم و صدا زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشه‏اى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در رابستم و خوابيدم صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است دانستم كه از شدت حيا جان داده است اين عمل يك حيوان بوده ندانسته انجام گرفت از شدت خجالت جان داد كه چرا مرتكب اين عمل شدم‏ (٢١).

سگ خود را فداى صاحب خود كرد

مرحوم حاج معتمد الدوله فرهاد ميرزا استاندار فارس بود نقل كرده كه: من با سفير انگليس در تهران آشنايى داشتم.

روزى به ديدنش رفتم او براى من آلبومى كه در آن عكسهاى بسيار بود آورد و نشانم مى‏داد ناگهان عكسى را برداشت كه به من بدهد تا آن را ديد بى‏اختيار گريان شد من نگاه كردم ديدم عكس سگى تعجب كردم چگونه از ديدن آن گريه مى‏كند سبب گريه‏اش را پرسيدم گفت: اين سگ عادى نبود و مرا با او خاطره عجيبى است و آن اين است در اوقاتى كه لندن بودم روزى براى انجام ماموريتى كه در چند كيلومترى خارج شهر داشتم از خانه بيرون آمدم و كيف خود را كه در آن اسناد و مدارك مهم دولتى و مقدار زيادى پول بود همراه داشتم.

اين سگ هم همراهم آمد و هر چه او را رد كردم برنگشت تا آنكه در خارج شهر به درختى رسيدم زير سايه آن نشسته و استراحت كردم و مقدار خوراكى كه همراه داشتم خوردم و بلند شدم حركت كردم جلو مرا گرفت و نمى‏گذاشت بروم هرچه سعى كردم مانع نشود سودى نبخشيد غضبناك شدم هفت تير همراه داشتم چند تير به او زدم او افتاد آنگاه آزادانه رفتم پس از طى مسافت زيادى ديدم كيف من همراهم نيست.

متوجه شدم كه زير درخت گذاشته‏ام و فراموش كرده‏ام خيلى ناراحت شدم چون مسئوليت شديدى برايم داشت علاوه بر فقدان پولها ترسيدم كه كسى آن را برداشته باشد.

به سرعت برگشتم و دانستم سگ زبان بسته دانسته بود كه من كيف را فراموش كرده‏ام لذا از رفتم جلوگيرى مى‏كرد چون به زير درخت رسيدم كيف را نديدم بيشتر ناراحت شدم به فكر افتادم سراغ سگ بروم ببينم در چه حال است به آنجايى كه تيرش زدم آمدم نديدم بعد اثر خونش را بر زمين مشاهده كردم بر اثر قطرات خون آمدم تا رسيدم بگودالى كه در آن افتاده بود و از مسير جاده كنار و دور افتاده بود، در حالى كه كيف مرا به دندان گرفته و آن سگ باوفا مرده است دانستم پس از تير خوردن و مايوس شدن از من به اين فكر افتاده است كه كيف را از دستبرد رهگذران نگهدارى كند لذا آن را از سر راه برداشته و تا توانايى داشته از جاده دور شده تا افتاده و مرده است آيا جا ندارد كه براى چنين سگى گريان شوم و كردار ناپسند خود در برابر احسان او سخت ناراحت نشوم. (٢٢)

سگ صاحبش را آگاه كرد

مرحوم شيخ شهاب الدين از پدرش نقل كرده كه: جد پدرش مرحوم حسينعلى ميرزا در كنار دريا برهنه مى‏شود كه برود توى دريا شنا كند سگى كه داشته در همراه خود مانع مى‏شود در همان لحظه كه مى‏خواسته خود را بر آب بيندازد سگ مى‏بيند نمى‏تواند از صاحبش جلوگيرى كند و الان صاحبش در آب مى‏رود و هلاك مى‏شود طعمه حيوان مى‏شود ناچار خود را در نقطه معينى از دريا پرتاب مى‏كند.

ناگاه يك حيوان بزرگى او را مى‏بلعد حسينعلى ميرزا مى‏فهمد جهت جلوگيرى كردن سگ چه بوده و چگونه خودش را فداى صاحبش كرده است از رفتن دريا منصرف مى‏شود و از كار سگ حيران و گريان مى‏شود (٢٣).

حالا برادران محترم شما ببينيد خداوند چه اندازه بما نعمت داده، مال داده، اولاد داده، سلامتى داده، از همه نعمت‏ها بالاتر نعمت ولايت و دوستى على بن ابى طالب (عليه السلام) و اولاد طاهرين عليهم السلام شاهد عرضم اين داستان است كه توجه شما را به آن جلب مى‏نمايم.

سلطان محمد از نعمت ولايت خود آگاه شد

نقل شده كه شخصى بنام سيد رضا خواهرزاده‏اى داشت قندهارى بنام سلطان محمد، رضا روزى سلطان محمد را مى‏بيند كه او شغلش خياطى بود. لكن تهيدست بود، او را بسيار خوشحال و خندان مى‏بيند.

سيد رضا مى‏گويد: پرسيدم چطور امروز شما را شاد مى‏بينم؟

در جواب گفت: ديشب از جهت برهنگى بچه‏هايم و نزديكى ايام عيد گريه زيادى كردم و به امير المومنين (عليه السلام) خطاب كردم آقا تو سخى روزگارى گرفتارى‏هاى مرا مى‏بينى.

چون خوابيدم در خواب ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم باغى بزرگ ديدم كه قلعه‏اش از طلا و نقره است درى داشت كه چندين نفر نزد آن در ايستاده بودند نزديك آنها رفتم، پرسيدم اين باغ كيست؟

گفتند: از حضرت امير المومنين (عليه السلام) است.

التماس كردم كه بگذاريد به حضور آن حضرت بروم، گفتند: فعلا رسول خدا صلى‏الله عليه و آله تشريف دارند بعد اجازه دادند گفتم: اول خدمت رسول خدا صلى‏الله عليه و آله برسم و از ايشان سفارش مى‏گيرم.

چون به خدمتش رسيدم از پريشانى خود شكايت كردم فرمود: پيش آقاى خود اباالحسن (عليه السلام) برو، عرض كردم: حواله‏اى مرحمت فرماييد حضرت خطى به من دادند دو نفر را هم همراه من فرستادند.

چون خدمت على (عليه السلام) رسيدم فرمود: سلطان محمد كجا بودى؟ گفتم: از پريشانى روز به شما پناه آوردم و حواله از رسول خدا صلى‏الله عليه و آله دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظرى تندى نمودند و بازويم را فشار داد و نزد ديوار باغ آورد اشاره فرمود، شكافته شد دالانى تاريك و طولانى نمايان شد و مرا همراه برد سخت ترسناك شدم اشاره ديگرى كرد روشنايى ظاهر شد پس درى نمايان شد و بوى گندى به مشامم رسيد.

به شدت به من فرمود: داخل شو و هر چه مى‏خواهى بردار داخل شدم ديدم خرابه‏اى است پر از لاشه مردار حضرت به تندى فرمود: زود بردار لاشه زيادى آنجا بود از ترس مولا دست دراز كردم پاى يك قورباغه مرده‏اى به دستم آمد برداشتم فرمود: برداشتى عرض كردم بلى فرمود: بيا در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو ديگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود فرمود: سلطان محمد چيزى كه بدست دارى در آب بزن و بيرون آور چون آن را در آب زدم ديدم طلا شده است.

حضرت به من نگاه كرد و فرمود: سلطان محمد براى تو صلاح نيست محبت مرا مى‏خواهى يا اين طلا را عرض كردم محبت شما را فرمود: پس آن را در خرابه انداز به مجرد انداختن از خواب بيدار شدم بوى خوشى بمشامم رسيد تا صبح از خوشحالى گريه مى‏كردم‏ (٢٤) .

قال الله تبارك و تعالى فى كتابه: و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه‏ (٢٥)

هر كس تقواى الهى پيشه كند خداوند راه نجاتى براى او فراهم مى‏كند و او را از جايى كه گمان ندارد روزى مى‏دهد و هر كس بر خداوند توكل كند كفايت امرش را مى‏كند.

مرحوم آيت الله شفتى طعام خود را به سگ مى‏دهد

در حالات حضرت آيت الله آقاى سيد محمد باقر شفتى ذكر شده كه آن مرحوم اوايل تحصيلات خود در نجف اشرف از حيث فقر بر او بسيار بد مى‏گذشت و غالبا ايشان از براى قوت لا يموت خود معطل بودند.

آخر الامر نجف را ترك كرد و به حوزه علميه اصفهان آمد در آنجا هم به او سخت مى‏گذشت.

فرموده بود: مدتى بر من گذشت نداشتم تا اينكه بسيار ضعيف شدم روزى در مدرسه نماز وحشتى آوردند تقسيم كردند به مقدار يك نماز هم به من دادند پيش خود گفتم مدتى است گوشت نخورده‏ام بهتر است قدرى گوشت بخرم رفتم بازار يك دانه جگر گوسفندى خريدم.

در مراجعت برخوردم بخرابه‏اى ديدم سگى در كنار خرابه از گرسنگى حال حركت ندارد و شير در پستان او خشكيده است مى‏گويد: دلم بحال سگ سوخت چون ديدم بچه‏هاى او به زير سينه او چسبيده‏اند من آن جگر را قطعه قطعه نمودم و به سوى او افكندم تا تمام شد آن سگ سر خود را بطرف آسمان بلند كرد و چند مرتبه صدا زد يقين كردم در حق من دعا كرد.

طولى نكشيد كه شفت كه محل اصلى من است يكى از ثروتمندان آنجا وجه زيادى براى من فرستاد و لكن در نامه قيد كرده بود كه راضى نيستم يك درهم آن را صرف كنى بلكه بايد آن را در نظر شخصى امينى بگذارى تا اينكه سرمايه كسب خود قرار دهد و از منافع آن استفاده كنى چون به دستور او عمل نمودم خداوند به من ثروت فوق العاده عنايت كرد كه چهار صد كاروانسرا و دو هزار دكان خريدم و يك دهى خريدارى نمودم كه مال التجاره او در هر سالى نهصد خروار برنج مى‏شد.

و در هر سال ماليات مستغلات من بهفده هزار تومان مى‏رسيد (البته پول آنزمان) و عائله من حدود سيصد نفرند (٢٦).

نهايت تقواى شيخ انصارى

يكى از بزرگان اهل علم و اهل تقوى مرحوم حضرت آيت الله العظمى آقاى حاج شيخ مرتضى انصارى است ايشان در سال ١٢١٤ در شهر دزفول متولد شد پس از آنكه مقدمات علوم را به پايان برد به اتفاق پدرش محمد امين وارد كربلا شد حدود چهار سال به درس سيد محمد مجاهد شريف العلماء حاضر گشت در اين هنگام به علت محاصره كردن روميان بعضى بلاد عراق را از كربلا عازم كاظمين شد و پس از مدتى ناگزير به زادگاه خود مراجعه نمود دو سالى را در دزفول سرگرم مطالعه بود بعد تصميم مسافرت به عتبات گرفت كه با مخالفت شديد مادر مواجه شد.

شيخ انصارى با اصرار به رفتن سرانجام با حضور والدين قرار شد تفالى بكلام الله مجيد بزنند بعد از باز نمودن قرآن اين آيه آمد:

و لا تخافى و لا تحزنى انا رادوه اليك و جاعلوه من المرسلين‏ (٢٧)

نترس و اندوهگين مشو به درستى كه باز گردانيديم او را بسوى تو و قرار مى‏دهيم او را از مرسلين، مادر سكوت كرد.

شيخ وارد كربلا شد در اينجا چند سال اقامت نمود و از محضر شريف العلماء و فرزندان كاشف الغطاء بهره‏مند شدند بعد از وفات شريف العلماء به قصد زيارت مشهد وارد ايران شد و از خراسان عازم كاشان گرديد و در كاشان حدود چهار سال از محضر مرحوم ملا احمد نراقى كسب فيض نمودند.

و ايشان به شيخ اجازه اجتهاد و روايت داد شيخ از كاشان وارد اصفهان شد در آنجا و در بروجرد با استفاده از مراجع ادامه مى‏داد پنج سال در اصفهان و بروجرد اقامت داشتند بعد در سال ١٢٤٨ به خوزستان آمد و بعد از يكسال به نجف اشرف اراده كرد كه هميشه در نجف بمانند باز از محضر فرزند كاشف الغطاء و در محضر صاحب جواهر (قدس سره) استفاده مى‏نمودند تا اينكه رسيد به مقام مرجعيت استاد بزرگوار شدند.

تاليفات مهم شيخ انصارى كتاب به نام رسائل در اصول و يك كتاب به نام مكاسب در فقه است كه همه بزرگان و مراجع از آن كتابها تدريس مى‏نمايند (٢٨) .

يكى ديگر از علما بزرگ مرحوم حضرت آيت الله العظمى آقاى حاج شيخ محمد كاظم خراسانى معروف به آخوند خراسانى.

تولد آن مرحوم در سال ١٢٥٥ قمرى در مشهد مقدس نام پدر وى آخوند ملا حسين از اهل هرات بوده است، آخوند پس از گذرانده‏ن مقدارى از تحصيلات خود در مشهد همسر اختيار كرد بعد از آن براى تحصيل به نجف رفت استادان آخوند به اين شرح است:

حضرت آيت الله العظمى شيخ مرتضى انصارى قده سره و حضرت آيت الله العظمى سيد على شوشترى و حضرت آيت الله العظمى مجاهد كبير ميرزا حسن شيرازى مرحوم آخوند بيش از چهل سال تدريس كرد، ١٧٠٠ شاگرد داشت كه يكصد نفر آنها مجتهد بودند.

به يك نقل ديگر يكى از شاگردان آخوند مى‏گويد: يك شب تعداد شاگردان ايشان را شماره كردم به سه هزار نفر شدند علماء بزرگ ايران و عراق شاگردان ايشان بودند كه همه مرجع تقليد بودند چهادره نفر آنها را نام برده شده:

اول: آيت الله العظمى شيخ محمد حسين نائينى

دوم: آيت الله العظمى شيخ محمد حسن صاحب جواهر

سوم: آيت الله العظمى سيد شمس الدين صاحب علم انساب

چهارم: آيت الله العظمى شيخ عبدالكريم حائرى موسس حوزه علميه قم‏

پنجم: آيت الله العظمى آقا ضياء عراقى از بزرگان جهان تشيع بود

ششم: آيت الله العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى مرجع تقليد

هفتم: آيت الله العظمى سيد محمد تقى خوانسارى مرجع تقليد

هشتم: آيت الله العظمى سيد صدرالدين صدر مرجع تقليد بود

نهم: آيت الله العظمى سيد جمال الدين گلپايگانى مرجع تقليد بود

دهم: آيت الله العظمى حاج آقا حسين بروجردى مرجع تقليد بود

يازدهم: آيت الله العظمى سيد ابوالقاسم كاشانى دينى و سياسى

دوازدهم: آيت الله العظمى حاج آقا بزرگ تهرانى رحمه الله صاحب كتاب الذريعه

سيزدهم: آيت الله العظمى حاج سيد محسن حكيم مرجع تقليد

چهاردهم: آيت الله العظمى سيد محمود شاهرودى مرجع تقليد

پانزدهم و چند ديگر بوده كه ذكر نشده تمام آقايان كه ذكر شده همه مراجع تقليد و شاگردان مرحوم آخوند بودند (٢٩)