داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى0%

داستانهاى تبليغى نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى تبليغى

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شيخ على گلستانى همدانى
گروه: مشاهدات: 19319
دانلود: 2968

توضیحات:

داستانهاى تبليغى
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 50 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19319 / دانلود: 2968
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى تبليغى

داستانهاى تبليغى

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خطاب پيغمبر اكرم صلى‏الله عليه و آله به امير المومنين (عليه السلام)

قال النبى صلى‏الله عليه و آله: يا على تريد ستماء الف شاه او ستماه الف دينار او ستمات الف كلمه؟

قال: يا رسول الله ستماه الف كلمه.

فقال صلى‏الله عليه و آله: اجمع ستماه الف كلمه فى ست كلمات، يا على!

اذا رايت الناس يشتغلون بالفضائل فاشتغل انت باتمام الفرايض.

و اذا رايت الناس يشتغلون بعمل الدنيا فاشتغل انت بعمل الاخره.

و اذا رايت الناس يشتغلون بعيوب الناس فاشتغل انت بعيوب نفسك.

و اذا رايت الناس يشتغلون بتزيين الدنيا فاشتغل انت بتزيين الاخره.

و اذا رايت الناس يشتغلون بكثره العمل فاشتغل انت بصفره العمل.

و اذا رايت الناس يتوسلون بالخلق فتوسل انت بالخلق‏ (٥٢).

حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله خطاب به حضرت امير المومنين (عليه السلام) نمود فرمود: يا على ششصد هزار گوسفند را دوست داريد يا ششصد دينار و يا ششصد هزار كلمه؟

على (عليه السلام) فرمودند: ششصد هزار كلمه را دوست دارم، رسول گرامى صلى‏الله عليه و آله فرمودند: على جان من ششصد هزار كلمه را جمع كردم در شش كلمه:

اول: وقتى كه ديدى مردم مشغولند به فضيلت تو مشغول باش به واجبات.

دوم: وقتى كه تو ديدى مردم به عمل دنيا مشغولند تو به عمل آخرت مشغول باش.

سوم: هنگامى كه ديدى مردم مشغولند عيب جويى كردن از ديگران تو مشغول باش به عيب خودت.

چهارم: وقتى كه ديدى مردم به زينت دنيا مشغولند تو به زينت آخرت مشغول باش.

پنجم: وقتى كه ديدى مردم به زيادى عمل به عبادت مشغول هستند تو به صفت یا به حقيقت عمل مشغول باش.

ششم: وقتى كه ديدى مردم مشغول هستند به دامن گرفتن ديگران و متوسل شدن در خانه اين و آن تو متوسل باش به خالق (او است كه همه كارها را درست مى‏كند نه مردم) اگر انسان خداوند تبارك و تعالى را رها كند و متوسل به ديگران شود خداوند هم او را رها مى‏كند اگر اطاعت از خداى سبحان بشود خداوند همه را مطيع امر او قرار مى‏دهد در قضيه حضرت يوسف را ملاحظه بفرماييد:

و قال للذى ظن انه ناج منهما اذكرنى عند ربك فانساه الشيطان ذكر ربه فلبث فى السجن بضع سنين‏ (٥٣)

و به آن يكى از آن دو نفر هم زندانى يوسف بود كه مى‏دانست كه رهايى مى‏يابد گفت: مرا نزد صاحبت (كه همان سلطنت مصر باشد) ياد آورى كن ولى شيطان ياد آورى او را نزد صاحبش از خاطر وى برد و يا آنكه يوسف بدست فراموشى سپرده شد و چند سال در زندان باقى ماند.

مثل اينكه آيه شريفه مى‏خواهد بفرمايد كه شيطان ياد خدا را از خاطر يوسف برد براى اينكه بغير خدا توسل جست خلاصه مفسرين احتمالاتى داده‏اند.

امام حسيين (عليه السلام) موعظه پنجگانه

روايت از قول حضرت سالار شهيدان اباعبد الله الحسين (عليه السلام) نقل شده:

و عن الحسين بن على (عليه السلام) انه جاء رجل و قال انا رجل عاص و لا صبرى عن المعصيه فعظنى موعظه.

فقال (عليه السلام): افعل خمسه اشياء و اذنت ما شئت:

١ - لا تاكل رزق الله و اذنت ماشئت.

٢ - و اطلب موضعا لا يراك الله و اذنب ما شئت.

٣ - و اخرج من ولايه الله و اذنب ما شئت.

٤ - و اذا جائك ملك الموت ليقبض روحك فادفعه عن نفسك و اذنب ما شئت.

٥ - و اذا ادخلك مالك فلا تدخل فى النار و اذنب ما شئت‏ (٥٤)

شخصى آمد خدمت امام حسين (عليه السلام) عرض كرد: من گنه كارم طاقت صبر كردن را ندارم و به من موعظه كنيد كه به سبب آن بتوانم خودم را كنترل نمايم.

حضرت درباره سوال اين شخص فرمودند: تو پنج چيز را انجام بده بعد هرچه مى‏خواهى گناه كن:

اول: روزى خدا را نخور.

دوم: جايى را انتخاب كن كه در وقت گناه كردن خدا تو را نبيند آنوقت هرچه بخواهيد گناه كن.

سوم: در ملك خداوند معصيت مكن هرچه مى‏خواهى گناه كن (يعنى: از مملكت خدا خارج بشويد آنوقت هرچه خواهى گناه كن).

چهارم: هنگامى كه ملك الموت آمد براى قبض او را از خود دفع كن هرچه مى‏خواهى معصيت كن.

پنجم: وقتى كه مالك دوزخ انداخت ميان آتش داخل نشويد آنوقت گناه كن (حالا كه هيچ كدام اينها را قادر بر دفع ندانيد پس بايد خودت را از معاصى حفظ كنيد).

روز قيامت از انسان عمل صالح و خالص مى‏خواهند افتخارات هر انسان به عمل است نه مال و اولاد.

فاذا نفخ فى الصور فلا انساب بينهم يومئذ و لا يتسائلون فمن ثقلت موازينه فاولئك هم المفلحون، و من خفت موازينه فاولئك الذين خسرو انفسهم فى جهنم خالدون، تلفح وجوههم النار و هم فيها كالحون، الم تكن آياتى تتلى عليكم فكنتم بها تكذبون، قالوا ربنا غلبت علينا شقوتنا و كنا قوما ضآلين‏ (٥٥)

هنگامى كه در صور دميده شود هيچ گونه نسبى در ميان آنها نخواهد بود از يكديگر سوال نمى‏كنند.

البته صور دوبار دميده مى‏شود:

يك: هنگام پايان گرفتن اين جهان و پس از نفخ صور تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند مى‏ميرند و مرگ سراسر عالم را فرا خواهد گرفت و پس از نفخ.

دوم: رستاخيز مردگان آغاز مى‏گردد و انسانها به حيات نوين باز مى‏گردند و آماده حساب و جزا مى‏شوند.

به هر حال در آيه فوق به دو قسمت از پديده‏هاى قيامت اشاره شده يكى از كار افتادن نسبها است زيرا رابطه خويشاوندى و قبيله‏اى كه حاكم بر نظام زندگى مردم اين جهان است سبب مى‏شود كه افراد مجرم از بسيارى از مجازاتها فرار كنند.

و يا در محل مشكلاتشان از خويشاوندان كمك گيرند اما در قيامت انسان است و اعمالش.

و هيچ كس نمى‏تواند حتى از برادر و فرزندش و پدرش دفاع كند و يا مجازات او را به جان بخرد.

ديگر اينكه آنها چنان در وحشت فرو مى‏روند كه از شدت ترس حساب و كيفر الهى از حال يكديگر به هيچ وجه سوال نمى‏كنند.

آن روز روزى است كه مادر از كودك شير خوارش غافل مى‏شود برادر برادر خود را فراموش مى‏كند و كسانى كه ترازوهايشان (يعنى: ميزان سنجش اعمالشان سنگين باشد رستگارانند).

و اما آنها كه بر اثر نداشتن ايمان و عمل صالح ميزان اعمالشان سبك يا بى وزن است كسانى هستند كه سرمايه وجود خود را از دست داده و زيان كردند در جهنم جاودانه خواهند بود.

شعله‏هاى گرم و سوزان آتش همچون شمشير به صورتهاى آنها نواخته مى‏شود. و آنها از شدت ناراحتى و عذاب در دوزخ چهره‏اى عبوس و درهم كشيده دارند.

آيا آيات من بر شما خوانده نمى‏شد و آن را تكذيب مى‏كرديد.

مى‏گويند پروردگارا شقاوت ما بر ما غلبه پيدا كرد و ما قوم گمراه بوديم.

 

چهار چيز براى چهار چيز است

قال النبى صلى‏الله عليه و آله خلق اربعه لاربعه:

المال للانفاق لا للامساك و العلم للعمل لا للمجادله و العبد للتعبد لا للتعظيم و الدنيا للعبره لا للعماره‏ (٥٦)

رسول گرامى فرموده است: چهار چيز خلق شده براى چهار چيز:

اول: مال براى انفاق است نه براى حفظ كردن و نگه داشتن.

دوم: علم و دانش براى عمل است نه براى مجادله.

سوم: بنده‏هاى خدا براى اطاعت بندگى هستند نه براى تكبر و بزرگى.

چهارم: دنيا براى عبرت است نه براى عمارت و تشريفات.

ندبه امام زين العابدين (عليه السلام) را توجه فرماييد:

اين السلف الماضون و الاهلون و الاقربون و الاولون و الاخرون و الانبياء و المرسلون طحنتهم و الله المنون و توالت عليهم السنون و فقدتهم العيون و انا اليهم صائرون فانا لله و انا اليه راجعون اين من شق الانهار و غرس الاشجار و عمر الديار الى آخر ندبه امام سجاد (عليه السلام) (٥٧) .

كجا رفتند گذشتگان و اهل خويشان و اولين و آخرين و پيغمبران و مرسلين. بخدا سوگند كه آسياى مرگ بر ايشان بگشت و ساليان جهان بر ايشان گذشت و از چشمها ناپديد شدند و همانا ما نيز بسوى ايشان بگشت و ساليان جهان بر ايشان رويم و به آنها ملحق شويم، پس به درستى كه ما از آن خداونديم كه از كمند بندگى او در بنديم پس به درستى كه بسوى پاداش و جزا دادن او رجوع كنندگانيم، كجا رفتند آنها كه نهرها بشكافتند و آبها جارى ساختند و درختنها بنشاندند وخانه‏ها آباد كردند آيا آثار آنها ناپديد نگشت، الى آخر دعاى ندبه.

حضرت عيسى (عليه السلام) همراه با رفيق دنيا پرست

شخصى با حضرت عيسى (عليه السلام) همسفر شد تا به كنار آبى رسيدند سه قرصه نان داشتند دو تاى آن را با هم خوردند و يكى ديگر را در آن محل گذاردند و براى خوردن آب بر سر نهر رفتند بعد از ساعتى حضرت سراغ آن گرده نان را گرفتند، گفت: اطلاعى ندارم پس هر دو از آنجا راه افتادند رفتند، اتفاقا آهويى با دو بچه آهو به نظر حضرت عيسى (عليه السلام) در آمدند آن حضرت يكى از آن دو آهوى بچه را طلبيد به فرمان حق تعالى آن آهو اجابت كرد به خدمت حضرت آمد آن حضرت آن را ذبح نمودند و كباب و بريان كردند به اتفاق رفيق ميل كردند.

بعد از آن، حضرت خطاب به آن آهو بره كشته شده كردند و فرمودند : قم باذن الله، بلند شو به اذن خدا آهو بره زنده شد و رفت.

حضرت با رفيق خود راهى شدند بعد حضرت فرمود: بحق آن خدايى كه اين آيه بزرگ را به تو نشان داد بگو كه آن قرص نان را كه برداشت گفت: نمى‏دانم (انسان گرفتار دنيا است و مال دنيا، ببينيد اين شخص چقدر و چند دفعه دروغ بگويد شايد به دنيا برسد) خلاصه پس از آن دوباره راهى شدند رسيدند به روى آب روان و يا رودخانه حضرت عيسى (عليه السلام) دست آن رفيق را گرفت به روى آب روان گشتند.

چون از آن آب گذشتند حضرت فرمود: از تو سوال مى‏كنم بحق آن خدايى كه اين معجزه را به تو نشان داد آن گرده نان را كه برداشت، باز گفت: نمى‏دانم و خبر ندارم، از آنجا نيز عبور كردند در بيابان نشستند حضرت عيسى پاره خاك فراهم فرمود و امر كرد: كن ذهبا باذن الله يعنى: طلا بشويد به اذن خداوند تعالى، آن خاك و ريگ به فرمان الهى طلا گرديد، آن حضرت آن طلا را سه قسمت فرمود، يك قسمت را خودش برداشت، قسمت ديگر را به رفيق داد، قسمت سوم را فرمود براى كسى گذاشتم كه آن گرده نان را برداشته باشد.

مريض حريص گفت: من برداشتم، حضرت عيسى وقتى اين جريان را ديدند هر سه قسمت را به او دادند و از او جدا شدند آن مرد با آن سه قسمت طلا در بيابان ماند كه دو نفر ديگر به او رسيدند و به طمع آن مال خطير به دنبال او افتادند و قصد كشتن او را نمودند ناچار زبان ملايمت گشودند و گفتند: اين سه قطعه طلا را تقسيم مى‏كنيم هر كدام يك قطعه برداشتند.

چون به منزل رسيدند، يكى از رفقا را براى خريد نان به قريه نزديك فرستادند رفيقى كه براى تهيه نان رفته بود با خود فكر كرد كه طعام را با زهر مسموم كند و به خورد دو رفيق خود بدهد و هر سه قطعه طلا را تصرف نمايد و همين عمل را انجام داد.

اتفاقا آن دو رفيق هم در بيابان نقشه قتل او را طرح كردند كه وقتى آمد او را بكشند و تمام طلاها را تصرف كنند، چون آن رفيق، آن دو نفر آمد او را كشتند سپس بدون اطلاع از جريان طعام مسموم، از آن طعام خوردند و هر دو مسموم شدند و مردند و آن سه قطعه طلا و سه جنازه كشته شده در بيابان افتاده بود.

بار ديگر حضرت عيسى (عليه السلام) با حواريين از آن طرف عبورشان افتاد و آن سه قطعه طلا و سه جنازه را ملاحظه كردند حضرت عيسى صورت بطرف اصحاب خود كرد و حكايت آنها را نقل فرمود، بعد از آن فرمودند: هذه الدنيا فاحذروها، يعنى اين است دنيا پس دورى كنيد از آن دنيا و دل به آن نبنديد كه نتيجه بعدى گرفتارى است كه ملاحظه فرموديد، كه دل بستن به دنيا چه عاقبت بدى بوجود آورد (٥٨).

روى ان رسول الله صلى‏الله عليه و آله مر بمجنون، فقال: ماله؟ فقيل: انه مجنون. فقال صلى‏الله عليه و آله بل هو مصاب انما المجنون من اثر الدنيا على الاخره‏ (٥٩)

روايت شده بر اينكه حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله نظر مباركشان افتاد به يك مجنونى، بعد فرمودند: چه شده به اين بنده خدا؟

عرض كردند: او ديوانه است.

حضرت فرمودند: بلكه او مصيبت زده شده است، ديوانه آن كسى است كه آخرت خود را فداى دنيا كند، به عبادت ديگر اگر كسى آخرتش را فداى دنيا كند يعنى تقوى و دين خود را از دست داده است و حال آنكه بزرگان دين فرمودند: دل به اين دنيا نبنديد و يا اينكه لقمان حكيم به فرزند خود ضمن يك موعظه فرمودند: اى فرزند من دنيا را مثل يك پل قرار دهيد كه از آن عبور كنيد نه آنكه خودت را فداى دنيا كنيد.

بيان حضرت على (عليه السلام) درباره دنيا

على (عليه السلام) درباره دنيا چه فرموده؟

مى‏فرمايد: و الله لو اعطيت الاقاليم السبعه بما تحت افلاكها على ان اعصى الله فى نمله اسلبها جلب شعيره ما فعلته و ان دنياكم عندى لاهون من ورقه فى فم جراده تقضمها ما نعلى و لنعيم يفنى و لذه لا يبقى‏ (٦٠)

قسم بخدا اگر داده شود به من هفت آسمان و آنچه در زير آسمانها است از زمين هفتگانه براى آنكه مخالفت دستور خدا را نمايم درباره مورچه‏اى به اينكه پوست جويى را از او بگيرم هرگز حاضر نخواهم گرديد زيرا دنياى شما در نزد من پست تر است از يك برگ سبزى كه در دهن ملخى باشد و او را بخورد.

على را با نعمتى كه فانى مى‏شود و لذايذى كه باقى نمى‏ماند چه كار است‏ (٦١).

ابورافع خزانه‏دار على (عليه السلام)

در زمانى كه ابورافع خزينه‏دار امير المومنين بود ايام عيدى فرا رسيد، ام كلثوم دختر حضرت امير المومنين (عليه السلام) به نزد و آمد، گفت: اين گردنبندى كه در خزينه است به من عاريه بده تا فردا كه همه زنان زينت مى‏كنند به گردن اندازم بعد به تو برگردانم.

ابو رافع گفت: مى‏ترسم تلف شود و از بين برود، جواب پدرت على را چه بگويم، گفت: ضمانت مى‏كنم كه اگر تلف شد از عهده برايم خلاصه گردنبند را گرفت، به گردن آويخت روز عيد پدرش على (عليه السلام) آن را در گردن ام‏كلثوم ديد، فرمود: ام كلثوم مثل اينكه گردنبند از بيت المال است.

وى گفت: آرى از ابورافع به عاريه مضمونه گرفتم تا روز عيد داشته باشم بعد به او برگردانم، فرمود: مگر تمام زنان مسلمانان اينطور است چنين كردند و گردنبندى دارند كه تو مى‏خواهى بپوشى فورى ببر آن را رد كن اگر با ضمانت نگرفته بودى اول دست زنى كه در خلافت من بريده مى‏شد دست تو بود كه به عنوان سرقت مى‏بريدم.

بعد به ابورافع هم اعتراض شديدى كرد كه خزينه‏دار مسلمانان هستى به چه جهت گردنبندى كه از آن همه مسلمين است به كسى مى‏دهى اگر ديگر باره اين عمل تكرار بشود تو را مجازات مى‏كنم‏ (٦٢).

خشم امير المومنين على (عليه السلام) از عمر

مردى نزد عمر بن خطاب بر على (عليه السلام) اقامه دعوا كرد در حالى كه على (عليه السلام) نيز در مجلس حضور داشت در اين هنگام عمر رو به على (عليه السلام) كرد و گفت: يا اباالحسن برخيز: دوشادوش مدعى بنشين، على (عليه السلام) برخاست و در كنار مدعى نشست و طرفين دعوى و دفع حجتهاى خويش را تقرير كردند تا كار محاكمه به پايان رسيد و مدعى از پى كار خود روان شد و على (عليه السلام) بجاى اول بازگشت.

در اين موقع عمر آثار خشمى در سيماى على (عليه السلام) ديد و براى كشف علت گفت: آيا پيشامد ناگوارى داشتى؟

على (عليه السلام) فرمود: آرى.

بعد فرمود: موجب ناگوارى آن بود كه تو مرا در حضور مدعى با كنيه خطاب كردى در صورتى كه حق آن بود كه مرا به نام مى‏خواندى و امتيازى ميان من و او قائل نمى‏شدى.

عمر چون اين سخن را شنيد على (عليه السلام) را در آغوش كشيد و صورتش را بوسيد زياد بوسه زد و گفت: پدرم فداى شما باد كه خدا ما را در پرتو وجودتان هدايت فرمود و از ظلمت به نور آورد (٦٣) .

حضرت على (عليه السلام) در محكمه و قضاوت عمر

بعد از رحلت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله على (عليه السلام) ندا كرد هر كس را بر عهده رسول خدا دينى و يا امانتى باشد از من بخواهد تا ادا كنم و هر كه مى‏آمد و طلب مى‏كرد از قرض يا غير قرض حضرت گوشه مصلى خود را برميداشت اگر حق مى‏بود موافق طلب او در زير مصلى مى‏بود و به آن شخص مى‏داد و اگر خلاف بود معلوم مى‏شد.

چون اين خبر فاش شد عمر به ابى بكر گفت: كه ما را در اين باب فكرى بايد كرد كه نام ما پست شد، بعد از آنكه مشورت شد با هم قرار دادند كه ابوبكر نيز ندا كند منادى ابى بكر ندا كرد و چون خبر به على (عليه السلام) رسيد فرمود: زود باشد پشيمان شوند، پس روز ديگر اعرابى آمد از جانشين رسول الله پرسيد و نشانش دادند بطرف ابى بكر، اعرابى از او پرسيد تو وصى رسول الله و خليفه او هستيد؟ گفت: بلى چه مى‏خواهى؟ گفت: هشتاد ناقه كه رسول خدا صلى‏الله عليه و آله ضامن شده بوده؟ گفت: اگر تو خليفه رسول خدا بودى مى‏دانستى كه چه ناقه و چرا ضامن شده بود كه هشتاد ناقه سرخ موى و سياه چشم بدهد بايد داد يا ترك اين دعواى بايد نمود، ابوبكر به عمر گفت: در جواب فكرى كن، عمر گفت: اعرابى جاهل مى‏باشد.

از او طلب گواه كنيد، ابوبكر طلب گواه كرد، اعرابى گفت، مثل من كسى بر پيغمبر شاهد مى‏تواند گرفت، بخدا قسم تو نه وصى پيغمبر و نه خليفه رسول صلى‏الله عليه و آله و از آن مجلس ناراحت بلند شد بيرون آمد سلمان او را ديد از جريان او بااطلاع شد گفت: بيا تو را به وصى رسول صلى‏الله عليه و آله نشان دهم.

چون به خدمت آن حضرت رسيد گفت: انت وصى رسول الله صلى‏الله عليه و آله حضرت فرمود: بلى، منم وصى رسول خدا، چه مى‏خواهى؟

اعرابى حرف خود را تكرار و اعاده كرد، حضرت فرمود: مسلمان شديد تو و اهل تو خويشان تو، اعرابى چون اين را شنيد پاى حضرت را بوسه كرد و گفت: شهادت مى‏دهم كه تو وصى رسول خدا هستيد و خليفه الله هستى.

چون بين من و رسول الله اين شرط شده بود و ما همگى مسلمان شده‏ايم پس آن حضرت امام حسن را طلبيده، گفت: با سلمان برو به فلان وادى و ندا كن و بگو يا صالح چون جواب بشنوى بگو كه اميرالمومنين فرمود: كه هشتاد ناقه كه رسول خدا صلى‏الله عليه و آله ضامن شده به اين اعرابى تسليم نماييد.

و چون حضرت امام حسن با سلمان و ديگر مردمان رفتند و آن حضرت ندا فرمود: جواب شنيد، اطاعت و در اين حال زمام ناقه از سنگ بيرون آمد حضرت امام حسن آن را گرفته بدست اعرابى داد و شتران به همان هيئت بيرون آمدند هشتاد عدد تمام شد و اعرابى آن را تمام تصرف كرد و راه قبيله خود پيش گرفت‏ (٦٤).

سگ، دشمن حضرت على (عليه السلام) را پاره كرد

از ابى هريره منقول است كه صبح با رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله نماز خوانديم حضرت رو به اصحاب كرده بود صحبت مى‏فرمودند، كه مردى از انصار رسيد، گفت: يا رسول الله گذار من بر در خانه فلان شخص افتاد كه سگى دارد سر راه من گرفته جامه مرا پاره كرده و ساق مرا مجروح ساخته مرا از نماز صبح محروم كرد.

روز ديگر شخص ديگر آمد و به همان طريق شكوه كرد از آن سگ كه جامه مرا پاره كرده و ساق مرا مجروح كرده و به نماز نرسيدم و ناراحت شدم.

حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله برخاسته متوجه منزل آن شخص شد، فرمود: سگ عقور را بايد كشت چون به در خانه رسيد در را بكوفت، صاحب خانه بيرون آمد گفت: يا رسول الله چه چيز شما را به خانه من آورده و حال آنكه من بر دين شما نيستم اگر كارى با من بود دستور مى‏داديد من مى‏آمدم من چه شخصى هستم كه شما منزل من بياييد.

حضرت فرمود شما سگى درنده داريد و هر روز يكى را مجروح مى‏سازد او را بياوريد من او را به قتل برسانم آن مرد به خانه دويد ريسمانى در گردن سگ كرده كشان كشان بيرون آورد چون چشم آن سگ به رسول الله صلى‏الله عليه و آله افتاد به قدرت الهى به زبان آمد و گفت: السلام عليك يا رسول الله، چه چيز شما را به اينجا آورده و سبب قتل من چيست؟ حضرت فرمودند: ديروز فلانى را، امروز فلانى را جامه دريده، پاهاى ايشان را مجروح نموده‏ايد و از نماز ساخته‏ايد.

آن سگ به زبان فصيح گفت: يا رسول الله مرا كار به مومنان نيست و اين شخص از جمله منافقان و دشمنان امير المومنين هستند چون به خانه خود مى‏روند پسر عم تو را ناسزا مى‏گويند و سب مى‏كنند و اگر آنها چنين نبودند معترض نمى‏شدم لكن آنها را به قدر امكان ايذا مى‏كنم.

چون رسول خدا صلى‏الله عليه و آله اين كلمات را از آن حيوان شنيد به صاحب سگ سفارش نمود با محبت رفتار نمايد.

حضرت حركت كرد و خواست كه برگردد آن مرد بدست پاى حضرت افتاد و گفت: يا رسول الله سگ من شهادت به رسالت تو داده باشد من كمتر از سگ باشم كه به شما ايمان نياورم يا رسول خدا دست مبارك را به من بدهيد تا مسلمان شوم دست حضرت را گرفت و شهادتين را به زبان جارى كرد و گفت: اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان على ولى الله و جميع آنهايى كه در خانه بودند همگى مسلمان شدند (٦٥) .

يك حيوان درنده دشمنان على بن ابى طالب را پاره مى‏كند و دوستان آن بزرگوار را اذيت نمى‏كند.

ما كه در زبان مى‏گوييم يا امير المومنين ما شيعه و دوستان شما هستيم اما كردار ما يا رفتار ما و يا عملكرد ما و يا قول و مطابق با روش آن بزرگوار نباشد و ما را به عنوان يك نفر شيعه نپذيرد روز قيامت تكليف ما چه مى‏شود بايد فكرى كرد اگر در زندگى اشتباهاتى بوده باشد تجديد نظر كند و كارى كند بعد از مردن على (عليه السلام) قبول فرمايد كه ما شيعه هستيم نه تنها اين باشد بلكه با اخلاق ديگران را هم هدايت كنيم و به مردم بفهمانم كه شيعه على (عليه السلام) كدام كس و چه كسانى هستند، شما آقايان هستيد كه مردم را بيدار مى‏كنيد اگر شما علماء و اهل علم و طلاب موعظه نكنيد مردم روشن نمى‏شوند.

شما مبلغين هستيد كه در راه خداوند سبحان جهاد مى‏كنيد و فوق العاده زحمت مى‏كشيد قلم شما، قدم شما، زبان شما، درس است براى مردم، شما هستيد كه خدا را و ائمه را و حلال و حرام را به مردم معرفى نموده‏ايد خدا آن روز را نياورد بين ما طلبه‏ها و مردم فاصله افتاده باشد البته ملت ما بسيار مردمان شريف هستند نسبت به دين و قرآن و به علماء علاقه دارند بنده يك فرد طلبه ناچيزى هستم شما آقايان رهبر و خدمتگزار ملت هستيد مومنين هم پيرو شماها هستند خداوند همه ما را جزء سربازان حضرت ولى عصر (عليه السلام) قرار بدهد.

شير به ديدن حضرت على (عليه السلام) آمد

روايت شده از منقذ اسدى كه شبى در خدمت على (عليه السلام) بودم كه نيمه شعبان بود حضرت بر استرى سوار براى كار ضرورى به محلى مى‏رفت در اثناى راه در موضعى فرود آمد خواست كه وضو سازد من عنان استر را داشتم، ديدم كه استر گوش‏ها را تيز كرده است و ناراحت است من از نگاهداشتن او عاجز شدم، حضرت پرسيد چه شده؟ گفتم: استر چيزى به نظرش آمد بى تاب است، حضرت نگاه كرد فرمود: سبعى است (درنده)، بخدا قسم ذوالفقار برداشته چند قدمى پيش نهاد نعره بر آن درنده زد چون شيرى ديده شد و صداى آن حضرت را شنيد پيش آمد و سر در پيش انداخت حضرت دست مبارك را دراز كرده موى گردنش را گرفت و فرمود: كه تو نمى‏دانى من اسد الله و حيدرم قصد استر من كرده‏اى؟

شير متكلم شده به زبان فصيح گفت: يا امير المومنين هفت روز است كه شكار بدست من نيامده و گرسنگى مرا بى طاقت كرده بود سياهى شما را از دو فرسخى ديدم با خود گفتم: بروم شايد كه در اين جمع نصيبى باشد و شكمى سير نمايم و لكن خداوند بر ما سباع و وحوش گوشت دوستان و تو و عترت تو را حرام گردانيده است و بر دشمنان شما سگان شام را مسلط نموده‏اند.

آن حضرت دست بر پشت آن شير مى‏كشيد و او ذليلانه حرف مى‏زد تا آنكه گفت: يا ولى الله الجوع، الجوع يعنى: گرسنگى بر من زور آورده است، امام (عليه السلام) دست بر آورد گفت: خدايا روزى اين را بدهيد به محمد و آله، فورا ديدم چيزى نزد آن شير حاضر شد و به خوردن آن مشغول شد و چون فارغ گشت حضرت از او پرسيد: مسكن تو كجاست؟

جواب داد كه در كنار رود نيل، پرسيد: كه در اين مكان چه مى‏كنى؟ گفت: يا ولى الله به قصد زيارت تو از مكان خود متوجه حجاز شدم و در آنجا مرا به كوفه نشان دادند و اين بيابان را طى كردم به اميد پا بوسى تو الان اجازه مى‏خواهم برگردم كه دو پسر و زنى دارم از من بى خبرند، حضرت چون اجازه داد، گفت: يا امير المومنين در اين شب (به قادسيه) مى‏روم كه سنان ابن وابل شامى كه در دشمنان تو است در جنگ صفين فرار كرده است خداوند او را طعمه من قرار داده كه از گوشت او توشه راه كنم بعد حضرت را دعا كرد.

منقد اسدى مى‏گويد من تعجب نمودم حضرت ديد كه من متحير هستم، فرمود: اى منقد اسدى از اين حال تعجب نمودى، بدان خدايى كه دانه را مى‏روياند اگر آنچه از معجزات كه رسول الله مرا تعليم نموده ظاهر سازم خلق به ضلالت مى‏افتد.

پس متوجه قادسيه شديم اول نماز صبح رسيديم غوغا در ميان مردم بود كه سنان ابن وابل را يك شيرى برد بعد از شير شنيدم از براى مردم نقل كردم و مردم آمدند خاك قبر حضرت را بوسيد و بر صورت مى‏ماليد (٦٦).

پيامبر صلى‏الله عليه و آله خدا را به على (عليه السلام) قسم مى‏دهد

از سلمان نقل شده كه روزى بر رسول خدا صلى‏الله عليه و آله وارد شدم ديدم در حال سجده خدا را به على (عليه السلام) قسم مى‏دهد كه خدايا قسم به على، مى‏دهم تو را گناهانى كه بر دوش من است سبك گردان.

سلمان مى‏گويد: تعجب كردم گفتم: خدا را به حق على قسم مى‏دهى؟

فرمود: اگر مى‏خواهى مقام على (عليه السلام) براى تو ظاهر شود بقيع برو صدا بزن بندار چون او را ديدى مقام على را سوال كنيد.

سلمان مى‏گويد: رفتم صدا زدم بندار ناگاه شخصى عظيم الجثه در كنار خودم ديدم ايستاده، پرسيدم از او، گفت: يهودى هستم از اهل مدينه لكن در دل محبت على (عليه السلام) را داشتم هر روز در راه على (عليه السلام) مى‏ايستادم زيارت كنم روزى گفتند: على در مسجد است رفتم در محازى درب مسجد ايستادم شايد زيارت كنم، تا رسيدم درب مسجد على (عليه السلام) نگاهى به من كرد مثل اينكه مى‏دانست نظر من ديدن او است زيارت كردم رفتم، تا اينكه از دنيا رفتم در حال كفر و مرا به آتش مبتلا نمودند و لكن آتش از من دور است و به من صدمه‏اى وارد نمى‏آيد چون محبت على (عليه السلام) در دل داشتم و به محبت آن بزرگوار از دنيا رفتم‏ (٦٧).